روایت کننده: آقای دکتر غلامحسین ساعدی
تاریخ مصاحبه: پنجم آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس- فرانسه
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
س- این بعد از انقلاب بود؟
ج- آره بعد از انقلاب بود. داشتم از جلوی دانشگاه رد میشدم که گفت، «وایسا ببینم.» برگشتم دیدم یک لات، یک زنجیر هم دستش بود. گفت، «روشنفکر» آنکه مرا نمیشناخت، من اصلاً تاریک فکرم یا روشنفکرم به او مربوط نیست. لامپی هم تو کلهام نبود. گفت، «عینکی روشنفکر وایسا ببینم.» من هم ایستادم. گفت، «ببینم اون چیه زیر بغلت؟» گفتم کتاب. گفت، «بیانداز دور.» گفتم برای چه؟ گفت، «انقلاب را ما کردیم شماها میخواهید بیایید سر کار؟» گفتم ما کاری نداریم کدام کار؟ گفت، «نه، من زمان انقلاب شیشهی پنجاهتا بانک را شکستم، تو چندتا را شکستی؟» دیدم اگر من بگویم که من نشکستم یا اگر چهل و نهتا بگویم مرا میزند گفتم من پنجاه و یک تا. گفت، «پس برو» و مرا نزد.
انقلاب یعنی شکستن، معدوم کردن، یک چیز را از بین بردن، چرا شیشه را میشکنی؟ کتابها را آتش زدن و آن اسطقس سانسور از آن موقع ریخته شده بود. یعنی درو کردن طبقهای که اندکی درس خوانده بود.
س- آقای ساعدی شما فکر نمیکنید همان آدمهایی که آمده بودند یک باره جمهوری اسلامی میخواستند اینها قبلاً یک مقدار زیادی رویشان کار سیاسی و سازمانی، بعد از ۱۵ خرداد شده بود و آنها را برای چنین روزی آماده کرده بودند؟
ج- این را به آن صورتش من اصلاً قبول ندارم. ولی در حوزههای محدود واقعاً قبول دارم.
س- از طریق مساجد، حسینه ارشاد و نوشتهها و سخنرانیهای شریعتی، آقای باهنر، آقای خامنهای در آنجا؟
ج- آره. ببینید اینها آنقدر برد نداشته است. باهنر و اینا خودشان عمله دستگاه بودند، بهشتی، باهنر دیگر این برای تمام دنیا روشن است. ولی اینکه جمهوری اسلامی پایهاش قبلاً ریخته شود، نه. یک myth ساخته شد واقعاً هیولا از خمینی، هیولا را به عنوان ابوالهول میگویم منتهی ابوالهول را به معنی بدش نمیگویم. به معنی اسفینکس و اینها. آن وقت همه، نه اینکه هیچوقت یک نوع آلترناتیو یا هیچ چیز دیگر نبود، فکر میکردند یک نفر باید این کشتی را مثلاً به یک جایی برساند، آن هم خیال کردند هارت و پورت خمینی دیوانه بلند شده بود و او را مثلاً در نظر گرفته بودند.
و الا اساس جمهوری اسلامی نبود. اگر شما یادتان باشد یک سال ما، تقریباً در حدود شش ماه از سقوط رژیم، یعنی سه ماه قبل از سقوط رژیم تا سه ماه بعد از سقوط رژیم ما آزادی داشتیم برای اینکه یه قدرت پوشالی در همریخته بود و یک قدرت پوشالی دیگر داشت رشد میکرد. کلمهی پوشالی اینجا شاید به نظرتان مضحک بیاید ولی «پوشالی» یواش یواش ساخته میشود. خود استواری که همیشه جاوید شاه میگفت او هم آمده بود و میگفت «ما همه سرباز توییم خمینی». از آن طرف هم یواش یواش یک قدرتی به وجود میآمد که روزنامهها را عصب بکنند، سانسور به چه صورتی شکل بگیرد. تجسم فیزیکی، سانسور را در خیابانها عملاً میدیدیم که الان نمونهاش را گفتم که میپرسید، «چندتا شیشه بانک را شکستی؟» بابا من کتاب زیر بغلم است، من شیشه بانک نمیشکنم، یک دانه کتاب خریدم میبرم یک چیزی بخوانم یاد بگیرم.
س- آقای ساعدی شما چه خاطراتی از آن دو شب آخر سقوط رژیم شاه دارید؟ که حمله شد به پادگانهای نظامی.
ج- من خیلی دقیق در تمام ماجراها بودم چون همیشه در خیابانها بودم.
س- خب توی خیابانها چه خبر بود؟ چطوری شد که مردم به پادگانها ریختند و اسلحهها را غارت کردند.
ج- به آن صورتش همه میدانستند که دارد میریزد، جا به جا می شود قضایا. نقش گروههای سیاسی در اینجا مثلاً به یک صورت خاصی قابل اعتبار است واقعاً .
س- دو گروه مسلح آن وقت بودند، چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق.
ج- ولی اینها در اول چیز نکرده بودند. یعنی قبلاً هم اتفاقاتی افتاده بود به نظر من برای اینکه شما واقعاً بخواهید این دو را روشن بکنید ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ را اصلاً باید کرونولوژی این قضایا را دقیقاً باید نگاه بکنیم ببینیم که چه اتفاقی میافتاد. یک دفعه فلان کلانتری را میزنند، یک دفعه فلان جا را حمله می کنند و خلع سلاح می کنند. اگر تمام اینها را در نظر بگیریم، گروه مسلح وجود داشته ولی چه حد نقش عمدهای داشتند؟
حقیقت قضیه این است که جنگ مسلحانه به آن صورت نبوده مگر روزهای آخر ۲۱ و ۲۲ بهمن ماه یا چند روز پیش از آن که بیشترش به صورت تکتیری در برود و اتفاق بیفتد و همه هم مسلح بودند.
س- منظور شما این است که گروههای مسلح موقعی وارد کار شدند که دیگر رژیم واقعاً از پایه ریخته بود؟
ج- بله، رژیم از پایه ریخته بود که گروههای مسلح دست اندر کار شدند. حتی دو روز سه روز پیش از اینکه خمینی بیاید به نظر من واقعاً کسی بخواهد روز این زمینه کار بکند به همهی جزییات باید توجه بکند، مثلاً یکی از جزییات همین شعارهای روزمره بود، اینها را باید ترتیب داد و نشست و دید که مثلاً این شعارها چگونه ساخته میشود؟ چطوری اصلاً بین توده مردم مطرح میشود. وقتی که شعارها حالت پرخاشگری پیدا میکند و از توی آن بوی یک نوع بروتالیته، یک نوع اگرسیویته جمعی به نظر میآید. و یک شعارهایی که، مثلاً «فردا اگر امام نیاد مسلسلها بیرون میاد» از این شعارهای اینجوری. تا آن موقع مسلسل در میان نبود ولی روز بعد روز بعدش یک دفعه یک جوانی که صورتش را بسته و مثلاً پشت یک موتور است و یک اسلحه روی دوشش است، روز ۲۱ بهمن ماه برای اولین بار ظاهر شد جلوی دانشگاه و از میدان فوزیه قدیم و میدان امام حسین جدید تا میدان شهیاد و اینها که همه مثلاً فکر کردند که آره گروههای مسلح، چریکها ریختند بیرون. اتفاقاً من یک خاطرهی عجیبی دارم که بعداً معلوم شد که یکی از این آدمها بعدها جزو گردن کلفتهای حزباللهی شده بود. یعنی هرکسی صورتش را میبست دیگر چپ یا راست نبود، پشت صورت بسته یک صورت دیگری است که تو آن را نمیشناسی. همین مسئله ریختن همافران به دانشگاه که روی هم رفته چندین هزار نفر میشدند برای آنکه پلاکارد دستشان بود که میچرخاندند یک طرف نوشته شده بود «no photo» و یک طرف نوشته بودند «عکس نگیرید» به فارسی. آنها هم صورتهایشان را بسته بودند و هیچکسی هم توی آن شلوغی و آشفته حالی آن پرپلکسیته عجیب و غریبی که واقعاً وجود داشت نمیتوانست کسی کسی را تشخیص بدهد و اصلاً شناسایی در کار نبود و آگاهی در آن موقع در کار نبود. همان هیستری جمعی به همدیگر قاطی شده بود ولی از توی آن یک چیزی میجوشید در عین حال که همه ریخته بودند همه میخواستند یک اتفاقی بیفتد، همه میخواستند جلد یک ماری را بکنند، نمیدانستند که مار مدام پوست میاندازد آن چیز کاملاً روشن بود. زنهای بیحجاب را یواش یواش زنهای با حجاب پس میزدند که باید کنار بروید. گروههای فدایی و دیگران را مدام ایزوله میکردند از صفها.
س- آقای ساعدی، آقای دکتر بختیار همیشه شکایت میکنند و مرتب این را تکرار میکنند که من اولین کسی بودم که آمدن فاشیسم مذهبی را احساس کردم و دقیقاً به خاطر اینکه جلوی آن را بگیرم پست نخستوزیری را گرفتم و این هشدار را به همه دادم و روشنفکران به کمک من نیامدند. پاسخ شما به این گله ایشان چیست؟ شما هم یک مقالهای در آن موقع نوشتید که به ایشان سخت حمله کردید.
ج- ببینید دکتر بختیار نخستوزیر منتخب شاه بود، نخستوزیر منتخب ملت که نبود. برای اینکه اگر مجلس شورای ملی قبلاً انتخاب شده بود آن مجلس را اگر مردم آزادانه انتخاب کرده بودند و آقای بختیار به عنوان نخستوزیر انتخاب میکرد میتوانست یک همچین نقشی داشته باشد. …
س- یعنی به نظر شما مشروعیت نداشت به نظر شما؟
ج- دقیقاً ، آره. ولی دکتر بختیار هم به خاطر جلوگیری از فاشیسم مذهبی نیامد، تازه اصلاً اصطلاح فاشیسم مذهبی غلط است. فاشیسم را اگر بخواهیم معنی بکنیم یکی از مراحل رشد سرمایهداری است که میرسد که به فاشیسم. در ایران اصلاً فاشیسمی وجود ندارد. کدام فاشیسم؟ آن رشد سرمایهداری بوده که فاشیسم را به وجود بیاورد به سبک هیتلر؟ اصطلاح فاشیسم اصلاً در مورد رژیم خمینی بیمصرف است. چیزی که هست میشود گفت که توتالیتر است، یک چیز کلی.
س- حالا بحث نظری نمیکنیم.
ج- ولی آقای بختیار اصلاً از کجا بو کشیده بود که همچین اتفاقاتی میافتد. نه ایشان واسطه شده بودند و فکر میکردند که خیلی خوب میشود یک راهی پیدا کرد و راه این کار را پیدا کرده بودند نه به خاطر اینکه مخالف با مذهب بود. و اینکه روشنفکران با ایشان همکاری نکردند …
س- فکر میکنید هدفش چه بود؟
ج- اجازه بدهید بگویم. اگر روشنفکر جماعت اینها با دکتر بختیار همکاری نکردند دکتر بختیار باز همانموقع همانقدر خود ایشان و یا جماعت روشنفکران به یک صورت خاصی مثلاً رودر رو قرار گرفته بود و آنها رژیم شاه را نفی کرده بودند بار اول و او آمده بود نخستوزیر منتخب شاه شده بود. منتها به نظر روشنفکران رفرمیست بود. و مسئلهی مذهب و این قضایا را اگر میخواستند بگویند قبل از اینکه شغل نخستوزیری را میپذیرفتند مطرح میکردند یک چیزی بود که خیلی خوب یک آگاهی خاصی داده بودند.
منتها دکتر بختیار هم اینجا آنقدرها زیاد مقصر نیست. برای انکه این شغل را قبول کرده بود و ۳۶ روز بیشتر سر کار نماند و در این ۳۶ روز هم یک چیزی بود که از آن طرف میآمد و آن موجوی که میآمد موج مذهبی بود مردم هم با آن همراهی میکردند. بختیار چون با آن مخالفت میکرد همه فکر میکردند که رژیم شاه را میخواهد روی پایش خودش نگاه دارد و این یک امر محتومی بود که مردم یا روشنفکر یا هر کس دیگر با بختیار مخالفت بکند.
س- آقای ساعدی، جریان تشکیل جبهه دموکراتیک ملی از چه قرار بود؟ آیا شما قبلاً با همدیگر جمع شده بودید و تصمیمی در این زمینه گرفته بودید که یک باره سر مزار دکتر مصدق آقای متیندفتری آن را مطرح کرد؟ …
ج- این مسئله کاملاً …
س- یا اینکه فیالبداهه بود.
ج- نه فیالبداهه که هیچوقت نمیشود. کسی درقضیه نقش خیلی عمدهای داشت این جگرگوشه شکرالله پاکنژاد بود و دیگران هم بودند و درست همان ۱۴ اسفندکه این قضیه اتفاق افتاد من در جنوب بودم …
س- آن روز شما در احمدآباد نبودید؟
ج- نه نه. من آن روز یک کاری داشتم که میباید میرفتم به آبادان و این بیشتر به خاطر کارگران نفت بود.
س- با کارگران نفت شما چه کار داشتید؟
ج- نرفته بودم فریبشان بدهم…
س- من میخواستم ببینم که جریان چه بود؟ شما، آخه یک نویسنده و هنرمند و مبارز سیاسی یکمرتبه با کارگران نفت چهکار دارید؟
ج- کارگران نفت آن موقع بزرگترین وزنهای بود…
س- اعتصاب کارگران؟
ج- اعتصاب کارگران. حقیقت قضیه این است که من بیشتر حرفهام قصهنویسی و قصهگویی است دیگر.
س- بله. من هم به همین علت میپرسم که شما با کارگران نفت چهکار داشتید؟
ج- آره. آن موقع موقعیت خیلی عجیبی بود، من میخواستم از همه جا سر دربیاورم، غلت بزنم مثلاً اینجا را ببینم، آن ور را ببینم. یکی اینکه آنها میخواستند یک اساسنامهی سندیکایی بنویسند یک دعوتی کرده بودند که من آنجا بروم. از یک طرف قرار بود که یک فیلمی ساخته بشود از زندگی اینها و من یک اسکریپت سینمایی به اصطلاح non-fiction ترتیب بدهم یعنی در واقع سکانسبندی و اینها که چهجوری است. از همان موقع من واقعاً تنم لرزید.
س- چرا؟
ج- یک بابایی بود که من در آمریکا با او آشنا شده بودم رالف شانمن و این آدمی بود که فراوان اسناد و مدارک و اینها جمع کرده بود، از ایران. یک روز در خیابان به هم برخوردیم و او خیلی آشفته حال بود که جا و پول و اینها ندارد که میخواهد بیاید خانهی من . گفتم قدمت روی چشم بیا. و این درست همزمان با این هم مثلاً آتاشهی روسی هم مثلاً آدمی بود مثل سیدورسکی آمده بود مرا دعوت بکند به شوروی و چندتا مخبر روسی بودند که آمدند با من مصاحبه کردند راجع به انقلاب. من خیلی راحت هستم، حالا از یک طرف امپریالیسم جهانخوار در خانهی ما بود و از طرف دیگر هم نمایندهی «پایگاه اصلی سوسیالیسم.» آن وقت من میرفتم رالف هم گفت، «مرا هم میبری؟ گفت خیلی خوب. او هم با من آمد.
س- این دقیقا در چه تاریخی بود؟ بختیار نخستوزیر بود؟
ج- نه بعد از سقوط انقلاب. بعد ما رفتیم آنجا که طرح فیلم را بریزیم. همه هتلها را داغان کرده بودند و انبارهای مشروب را ریخته بودند، از رویش مثلاً بولدوزر رد میکردند، مذهبیها ریخته بودند بیرون.
روزی که قرار بود ما برویم فردایش به پالایشگاه آبادان باید تسهیلاتی ایجاد میشد و این تسهیلات را قرار بود که از یک کمیته ما اجازه بگیریم و این کمیته در یک کلانتری تشکیل شده بود که خیلی جالب بود رییس اصلیاش آدمی بود به اسم مهندس بان و این مهندس بان پسر جوان ریشویی بود که فارغالتحصیل دانشکده نفت بود. و این گفت که نخیر شما باید بیایید اینجا و ما ترتیبی بدهیم. ما رفتیم و این در واقع اولین بار بود که من احساس کردم که چه بوگندی دارد بلند میشود و یک کارگر نفت ریشویی را انداخت به جان من که ما روشنفکران را محکوم میکنیم ما اله میکنیم ما بله میکنیم. شماها حق ندارید این طبقه مال مستضعف است و اسلام این چنین گفته است و فلان و بهمان. ما ۴ ساعت آنجا بحث کردیم، بحث هم نکردیم، بعد برگشتیم هتل، هتل که اصلاً هتل نبود یک اتاق گرفته بودیم توی یک هتل یعنی نه رستوران داشت و نه چیزی. هیچ چیزی نبود در واقع یک ساختمان متروک بودکه آتش گرفته بود. صبح زود تلفن کردند که من حق ندارم به پالایشگاه بروم ولی فیلمبرداران میتوانند بروند. فیلمبرداران هم از طرف تلویزیون آمده بودند، هنوز در تلویزیون قطبزاده به آن قدرت نرسیده بود که بتواند همه چیز را از مهمیز بکشد. من نرفتم و بالاخره نگذاشتند و برگشتیم. به ناچار در این فاصله سفر دکتر متین دفتری در ۱۴ اسفند اعلامیه خواندند. خوب نوهی دکتر مصدق بود و باید او میخواند به این ترتیب همه فکر کردند که متیندفتری دکان باز کرده در حالی که اینجوری نبود.
س- آیا از نظر اخلاقی به نظر شما صحیح بود که در آنروز که بر سر مزار دکتر مصدق بود و برای بزرگداشت او بود تشکیل یک جبههی سیاسی در آنجا اعلام بشود؟
ج- از نظر اخلاقی یعنی چه؟
س- برای اینکه این جلسه اصولاً برای تشکیل سازمانی یا اعلام موجودیت سازمانی نبود، صرفاً برای بزرگداشت مصدق بود. از این فرصت استفاده کردن و سازمان سیاسی را اعلام کردن به نظر شما هیچ اشکالی نداشت؟
ج- به نظر من هیچ اشکالی نداشت. برای اینکه باید مناسبتی پیدا شود که آدم یک چیزی را اعلام بکند و بهترین مناسبت هم همان بود که ۱۴ اسفند باشد. سر خاک که رفته بودند برای فاتحه که نرفته بودند، رفته بودند خوب یک تظاهراتی بود تجلیل از مصدق بود و در ضمن باید یک کاری میشد که به نظر من بهترین موقع بود و آن جماعت کثیری که توانستند آنجا بروند. ولی از یک نقطه نظر من فکر میکنم که اگر به جای دکتر متیندفتری کس دیگری این اعلام موجودیت را میخواند از یک نظر حسن عمدهای داشت و آن حسن عمدهاش هم این بود که فردا نمیگفتند که مثلاً متیندفتری میخواهد از این لقمه نانی بخورد از اسم دکتر مصدق برای اینکه او نوهی دکتر مصدق است، در حالیکه دکتر متیندفتری همچین نیتی نداشت و خود پاکنژاد هم همیشه معتقد بود که خیلی خوب حتی اگر گفتند که جبهه دموکراتیک ملی را تو مثلاً اندکی بانیاش هستی، بگذار بگویند مهم نیست.
س- قبل از اینکه این جریان آنجا اعلام بشود یا چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق هم مذاکراتی شده بود برای جلب همکاری آنها در جبهه دموکراتیک ملی؟
ج- من این را واقعاً دقیقا نمیتوانم بگویم، نمیتوانم یعنی حافظهام کمک نمیکند که بگویم به چه صورتی بود ولی رویهم رفته تماس ایجاد شده بود و خیلیها آمدند. یکی هم مثلاً از گروههایی که برقآسا میخواستند بیایند در آنجا شرکت بکنند حزب توده بود.
س- حزب توده میخواست بیاید در جبههی دموکراتیک ملی شرکت بکند؟
ج- بله. و این نکتهی خیلی مهمی است برای اینکه به عنوان سند مکتوب هم من بخواهم نشان بدهم بهآذین که در دانشگاه تبریز یک سخنرانی کرد خودش گفت، شما هم میتوانید این را خیلی رسماً پیدا بکنید و به آن تکیه بکنید. آریانپور و بهآذین رفتند جبههی دموکراتیک ملی که ما میخواهیم اینجا شرکت بکنیم و شکرالله پاکنژاد گفت که نخیر، درست است که همه میتوانند بیایند اینجا ولی جهتی که، آن راستایی که حزب توده گرفته دقیقاً رژیمی است که دارد به وجود میآید و شما نمیتوانید. تکلیفتان را اول روشن بکنید که بعداً … که بهآذین در دانشگاه تبریز گفت که ما رفتیم و اینها چطور دموکراتیکی هستند که ما رفتیم و ما را راه ندادند. آره حزب توده خودش پیشقدم شده بود ولی اینها راه ندادند. منتهای عنوان حزب توده را نمیخواستند چیز بکنن به عنوان رسمی. سازمانی را که بهآذین درست کرده بود که مال حزب توده بود.
س- چطور شد که بعدها مشارکتی را که قرار بود که چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق با جبهه دموکراتیک ملی داشته باشند به وقوع نپیوست؟
ج- دلیلش را بگذار بگویم چطور بود. سازمانها بیشتر میخواستند روی پای خودشان بایستند و اختلاف نظرها هیچوقت حل نمیشد.
س- ممکن است بفرمایید که آن اختلافنظرها چه بود؟
ج- اختلاف نظرها خیلی متفاوت بود. مثلاً فرض کنید که با همه تلاشی که میشد خود مردم داد میزدند، خیلیها کنار خیابان، موقع راهپیماییها، «مجاهد فدایی پیوندتان مبارک» ولی دیدیم عملاً اصلاً اینطوری نشد. لابد اختلاف نظر وجود داشت و این برنامهریزیها همچین چیز اسطقسداری نبود لابد توی آن یک رگ و ریشهی به خصوصی داشت. یا از توی آن مثلاً فرخنگهدار به وجود میآید.
س- برنامهریزی جبهه دموکراتیک ملی را میگویید؟
ج- نه، برنامهریزی سازمان مجاهدین. یک جور خاصی فکر میکردند. چریکها، مثلاً فرخنگهدار کی بود؟ پسره نیم وجبی مثلاً بلند شود بیاید و یکدفعه یک سازمانی را از هم بپاشد. معلوم بود که از کدام کانال آب میخورد و اینها …
س- من این جریانی را که میگویید به آن وارد نیستم و فکر نمیکند که شنوندهی نوار هم به آن وارد باشد که کدام سازمان را که میگویید ایشان به هم زدند؟
ج- کی؟
س- همین فرخنگهدار.
ج- فرخنگهدار سازمان چریکهای فدایی خلق را به هم زد و باعث انشعاب اکثریت از اقلیت شد.
س- خوب میگویید معلوم بود از کجا آب میخورد، به نظر شما از کجا آب میخورد؟
ج- از طرف حزب توده. فرخنگهدار در واقع، من که دقیقاً نمیدانم، ولی میتوانم تقریبی بگویم که در یک خانواده تودهای که شنیدم بزرگ شده بود کشاند به آن طرف.
س- گروه اکثریت را؟
ج- بله.
س- یکی دیگر از انتقاداتی که به جبههی دموکراتیک ملی معمولاً میکنند این است که جبههی دموکراتیک ملی به خاطر عدم شناختی که نسبت به اوضاع ایران در آن زمان داشت خیلی چپزنی کرد و به همین علت در مبارزهاش نتوانست موفق بشود و زود سرکوب شد. نظر شما در این مورد چیست؟
ج- من درست برعکس فکر میکنم. جبههی دموکراتیک ملی راه درستی را میرفت و جبههی دموکراتیک ملی مقاومت، پایداری را عجیب تبلیغ میکرد و معتقد بود که سر هر نوع قضایا باید ایستاد نباید گذاشت این ابر سیاهی که دارد میآید یک دفعه مسلط بشود. دیگران بودند که برعکس. و این چپروی نبود.
س- منظورتان از دیگران چه کسانی هستند؟
ج- دیگران فرض کنید سازمانهای دیگر…
س- سازمان فدایی، سازمان مجاهدین، اینهاست؟ عمدهترین سازمانهایی که در جبههی دموکراتیک ملی، لااقل حالا شرکت مستقیم نداشتند و نیمچه شرکتی داشتند اینها بودند دیگر. به اضافه جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران که مثل اینکه آنها هم یک مشارکتی در جبههی دموکراتیک ملی داشتند.
ج- نه ببینید، مسئله سازمانها نیست مسئله، اگر حقیقتاً میشود بگوییم، سازمان اتحاد چپ، گروههای متعدد آمده بودند و پیوسته بودند.
س- حزب دموکراتیک کردستان هم بود آقا در جبهه دموکراتیک ملی به رهبری آقای دکتر قاسملو؟
ج- نه ولی نماینده داشتند. نماینده که میگویم یعنی رابطه داشتند.
س- ولی عضو جبههی دموکراتیک ملی نبودند، نه؟
ج- به نظر من اصلاً چپروی نکرد، جبههی دموکراتیک ملی در هم شکست به خاطر عدم مشارکت گروههای دیگر بود. اگر همه گروهها روزی که مثلاً روزنامه آیندگان را میخواستند ببندند یا آن تظاهرات دانشگاه را به هم بریزند، ریختند یعنی در واقع میآمدند و با جبههی دموکراتیک ملی همکاری میکردند این اتفاقا اصلاً نمیافتاد. یا اینکه فرض کنید که موقعی که طالقانی قهر کرده بود و از تهران رفته بود یک روز عجیبی بود فرصتی بود آن بهانه بود مثلاً . با وجود این نپیوستند به آن صورتش. لات و لوتها کامیون کامیون با سنگ و آجر و اینها ریختند و مردم را بزن.
س- به نظر شما استنکاف این سازمانها از همکاری باری حفظ آن آزادیهایی که بعد از انقلاب به دست آمده بود چه بود؟ چه جور استدلال میکردند که عدم همکاریشان را توجیه کنند؟
ج- نه ببینید همان هیستری جمعی که میگویم به این یکی هم توجه بکنید که ببینید چگونه بود. البته یک دورانی به وجود آمده بود دوران روی پای خود ایستادن، همه ماکروفاژ شده بودند. همه قدرتطلب بودند ولی خود این هیستری جمعی کمک عجیبی میکرد. مثلاً فرض کنید که سازمان مجاهدین یا فداییها یا تمام گروهها و اینها فکر میکردند مهمترین مسئله مسئلهی مبارزه با امپریالیسم است و این شعار اینها را در یک خط دیگری قرار داده بود و علت اندکی تمایل به رژیم و تسلیم شدن به رژیم اینکه آره یک رژیمی دارد به وجود میآید که ضد امپریالیستی است، طرفدار مستتضعفین است و چهارتا آخوند شیخ پشمالدین هم نمیتوانند مملکت را از اینرو به آن بکنند. پس به ناچار چه کار میکردند؟ میگفتند با اینها تند رفتار نکنید. و کسی که مثلاً واقعبین بود و در مقابل اینها میایستاد و میگفت این کار دارد میشود این اتفاق دارد میافتد، این بلاها دارد سرمان میآید فوری انگ چپروی به او میزدند . نه چپروی نبود. بنده وقتی میدیدم که شما یک کاردی را از جیبتان کشیدید به طرف من، من فکر میکنم که شما میخواهید مرا بزنید. واقعبینی در اینجا بود و آنها این را قبول نمیکردند.
Leave A Comment