مصاحبه با آقای محمد مهدی سمیعی
ریاست بانک مرکزی
ریاست سازمان برنامه و بودجه
ریاست انجمن حسابداران خبره
روایت کننده: آقای محمد مهدی سمیعی
تاریخ مصاحبه: ۸ آگوست ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن انگلستان
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات آقای مهدی سمیعی ۸ اوت ۱۹۸۵، شهر لندن، مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
س – جناب سمیعی ابتدا میخواستم خواهش کنم که به طور خلاصه سابقهی خانوادگی پدریتان را چند کلمه راجع به آن بفرمائید.
ج – پدر من ابراهیم سمیعی که در آن زمان لقب هم داشتند از پدرش گرفته بود، پدرش هم نویدالملک بودش که اصلاً خوب خانوادهی سمیعی همه از گیلان و رشت هستند ولی پدرم از زمان طفولیت از early teenage رفته بود به روسیه سنت پترزبورگ آنجا مدرسه نظام آنجا درس خوانده بود، بعد هم از آنجا رفت به ژنو در ژنو حقوق سیاسی خواند و اوایل جنگ اول به ایران برگشت و همان موقع هم با مادرم که او هم از خانوادهی خودشان بود یعنی پدر مادرم ادیبالسلطنه سمیعی – حسین سمیعی- که تخلص شاعری هم داشت به اسم عطا، دخترش رابعه سمیعی مهرالسلطنه بود، خود ادیبالسلطنه پسرعموی پدر من بود. بنابراین مادرم و پدرم از منسوبان خیلی نزدیک هم، هم بودند. پدرم از همان اول هم که آمد و وارد کار دولتی شود و یک مدتی هم اگر اشتباه نکنم توی از این فعالیتهایی که تمام جوانان آن روز به نام دموکرات و نمیدانم اعتدالیون و اینها، با آنها همکاری داشت و هم فعالیتهای سیاسی داشتند. من خیلی خوب یادم میآید این نکته، حالا ممکن است خیلی مهم نباشد ولی انترهسان است که در سال ۱۳۱۰ یا ۱۳۱۱ شمسی که ما خانهی اجاره نشین بودیم توی بازارچه شیخ هادی خانهمان را عوض کردیم مثلاً به اندازه صد و پنجاه متر، دویست متر رفتیم بالاتر تو کوچه خدادادخان آنجا یک خانه تازه گرفتیم. آنجا که رفتیم بعد از دو سه روز که آنجا نشسته بودیم یکی از دوستان قدیمی پدرم آمد و، حالا یادم نیست چه روزی بود که همه خانه بودیم، پدر مرا برداشت و برد توی اتاق مهمانخانه زیر گوشی با همدیگر یک چیزهایی با هم صحبت کردند بعد رفتند و پلیس آمد. پلیس آمد و یک اتاقی را در ته ساختمان، یک حیاط خیلی بزرگی بود و یکطرفش – طرف جنوبش- ساختمان بود، اتاق تهای تهای اینها رفتند آن تو و زمین را کندند، قالی را جمع کردند و گوشه اتاق را کندند و از تویش یک صندوق چوبی درآوردند پر از تفنگ. معلوم نشد که این خانه را اینها یادشان بوده که در زمانی که اینها مشغول فعالیتهای سیاسی بودند خیلی وقت پیش دیگر مثلاً زمان بعد از انقلاب ۱۹۰۶ و ۱۹۰۷ آن زمانها این دار و دستهای که اینها با آن آشنا بودند رفته بود یکی از جاهایی که تو این تفنگها را آنجا چال کرده بودند.
به هر حال، پدرم تو کار دولتی بود و به مدتی مثلاً اداره فوائد عامه آن زمان، در قسمت راه و جاده و اینها کار میکرد و بعد هم وزارت کشاورزی بود، اداره کشاورزی بود. تا اینکه خوب در سال ۱۳۱۵ که من رفتم به اروپا، آمدم به انگلیس برای تحصیل، ایشان رفتند از کار دولتی توی یک شرکت تلفن و مدیر عامل شرکت تلفن بودند و بعد هم انتخاب شد وکیل مجلس. وکیل مجلس بود و البته همانجا مدیر عامل شرکت تلفن هم بود آن زمان. تا اینکه، حالا درست یادم نیست مثل اینکه ۱۳۳۶ آن وقتها سناتور شد. سناتور شد و در سناتور هم ماند تا سال ۱۳۴۶ که فوت کرد.
ما چهارتا برادر هستیم یک خواهر هم داشتم که خیلی جوان در سال ۱۳۲۷ بعد از چند ماه که از عروسیش گذشته بود فوت کرد. این فامیل ما اینطوری. برادرهایم هم که یکیشان، آخرین پستش، معاون وزارت فراوردههای مصرفی آنجا بود. بعد هم از آنجا آمد بیرون و رفتش کار آزاد. یک برادرم همایون سمیعی که سفیر ما بود آخرین پستش سفیر ایران بود در یوگوسلاوی و بعد معاون وزارت خارجه، یکی هم که خسرو سمیعی است که جراح orthopedic است. خوب شرح حال خودم دیگر برایتان نگویم برای اینکه من یک برادر…
س – خوب به هر تاریخ تولد برای اینکه در اینجا
ج – آهان بماند.
س – باشد. محل و تاریخ تولد را و تحصیلاتتان را بفرمایید.
ج – خیلی خوب. من در ۱۹۱۸ (۱۲۹۷) متولد شدم ۲۴ ژوئیه (جولای)
س – در تهران یا رشت؟
ج – در تهران. مدرسه شرف بودم از اول تا متوسطه تمام کردم ۱۳۱۵. در به اصطلاح مسابقه بانک ملی شرکت کردم و خوب قرار بود که اقتصاد بخوانم، بروم فرانسه اقتصاد بخوانم اما بانک ملی در مرحلهی آخر تصمیم گرفت که تمام کسانی که قبول شده بودند در آن مسابقه (؟) دوازده نفر را بفرستد به انگلستان برای حسابداری خبره. خوب من هم آمدم به انگلیس و در ۱۹۴۵، ۱۳۳۴ هم برگشتم به ایران.
به اصطلاح scholarship بانک ملی بود وارد خدمت بانک ملی شدم از همان اول و یک مدتی هم خوب در همان سالهای اول. کار همچین مهمی که نبود و در عین حال اوضاع مملکت هم خوب خیلی آرام و ساکت که نبود و بانک ملی هم که شاید در آن زمان مسلماً یکی از بهترین سازمانهای، از لحاظ نظم و ترتیب اداری، ممکلت بود و خوب آقای ابوالحسنخان ابتهاج هم رییسش بود که خیلی با قدرت بانک را اداره میکرد و رویهاش هم خوب هیچوقت عوض نشد همیشه خیلی به اصطلاح اتوریتر بود و خیلی هم معتقد به خودش و اعتماد به نفس عجیب و غریبی داشت کار آسانی نبود آن اوایل، کسانی که مثلاً بعد از ۸ سال یا ۹ سال از اروپا برگردند آنهم در زمان جنگ مثلاً اروپا بوده باشند خیلی همچین نمیشد درست آن سیستم را پذیرفت دربست. یک مدتی خوب در بانک یک جنبشهایی بود برای تشکیل اتحادیهی کاکنان بانک ملی ایران و اینها که در تابستان ۲۵. ولی با آمدن قوامالسلطنه و اینها، خیلی با قدرت و خشونت این را آقای ابتهاج خدمتش رسید، اتحادیه دیگر از کار افتاد و یکی دو نفر را از بانک بیرون کردند یکی دو نفر را جایشان را عوض کردند و بعد از یکی دو ماه هم مرا تبعید کردند، باید اسمش را گذاشت تبعید، ولی به من پست دادند به عنوان معاون شعبه بانک ملی ایران در زاهدان.
س – جای خوش آب و هوایی بود.
ج – اولاً خوش آب و هواییش که جای خودش ولی حقیقتاً این را اصلاً به عنوان یک موضوع خیلی جالب است برای اینکه آدم بداند مثلاً در سال ۲۵ پاییز زمستان ۲۵ زاهدان در ایران چه جور جایی بوده، فوقالعاده است اصلاً تصور آنجا که یک فرودگاه خیلی بزرگ داشت البته هیچ چیزی نداشت installation تو آن فرودگاه نبود ولی فرودگاه عظیمی بود که برای زمان جنگ این را ساخته بودند، یک به اصطلاح شاید مثلاً یک halfway house ی یک چیزی بین هندوستان و جاهای دگر و خوب زاهدان هم برای آوردن بعضی از مواد مورد احتیاج ایران از آن خیلی استفاده میشد برای اینکه راهآهن هندوستان میآمد و به زاهدان ختم میشد.
س – عجب
ج – بله دیگر، زاهدان هنوز هم آن راهآهن تا زاهدان هست. قدیمها زاهدان اسمش بود دزداب یک ده کوچولویی بوده درست در سرحد هندوستان قدیم قبل از partition. آن وقت اینجا مرکز عمدهی تجارت شده بود برای اینکه یک کالونی خیلی بزرگ، نسبتاً بزرگ هندی که از همه جور یعنی هم سیک آنجا بود هم مسلمانها بودند هم هندیهای چیز هندو به اصطلاح. همه جور اینجا زندگی میکردند و تجارت عمده با هندوستان واقعاً دست اینها بود و از آنجا هم میشد و آن زمان هم مرکز عمده قاچاق، قاچاق خیلی زیادی هم از اینور و هم از آنور. از این طرف، آنها خیلی، آن طرف خیلی علاقه داشتند که روغن گی، روغن حیوانی از ایران ببرند از آن طرف هم خوب چای و نمیدانم اجناس چرمی و این جور چیزها بعضی وقتها میوه مثلاً banana و از این چیزها میآورند و این شهر زاهدان در آن موقع مثلاً حداکثر خیال میکنم در حدود دوازده هزار نفر، دوازده هزار و پانصد نفر جمعیت داشت که جمعیت بومیاش تقریباً صفر بود بقیه هم همه یا از زابل آمده بودند، تمام ردهی کسانی که تو کار حمل و نقل و گاراژداری و انبار و این جور چیزها بودند همهشان زابلی بودند، تجار و بازار و اینها قسمت اعظمشان یزدی و اصفهانی و دکتر افغانی آنجا بودند و تجارت عمده هم دست هندیها بود که در حدود ۳۰۰۰ نفر بودند آنجا. و من که رسیدم آنجا حقیقتش حالا فرودگاه خیلی مهم نیست طیاره یک طیاره داکوتا از این چیزها بودش دو موتورهها که هنوز هم صندلیهای فلزی داشت اینور و آنورش بعدش، بعدش نشستیم و از تهران حرکت کردیم و غروب به چیز، مثلاً بیست و یکم مثلاً دسامبر و این جور چیزها، به نظرم بیستم یا بیست و یکم دسامبر رسیدم آنجا تاریک. اصلاً نمیدانستم چه کار باید کرد. واقعاً هیچی نبود توی خیابان وقتی که آمدیم دم آن آژانس مهاجر، همین مهاجر که بعدها هم آژانس مسافرتی.
س – آژانس مسافرتی.
ج – این آنجا آژانس داشت. من که به اصطلاح خاک درست تا قوزک پا ankle – deep تو خاک بود. و همینطور ماندم وسط خیابان که اصلاً کی؟ کجا؟ چه جوری باید من کجا بروم اصلاً. که بعد بالاخره یک کسی از بانک پیدا شد و آمد و مرا برد آنجا. ولی زاهدان را مقصودم یک جایی بود که حقیقتاً آدم یاد فیلمهای به اصطلاح وسترن قدیم میافتاد یک همچین جایی بود، بله.
من وقتی رفتم تو خانهی رییس بانک که آنجا قرار بود، رییس بانک هم اتفاقاً شوهر دختر عموی تنی من بود، رفتم آنجا. اول کاری که به من گفتند بکن این بود که فرش را بلند کن ببین زیر فرش عقرب هست یا نه. و عقرب بود این یک. دوم، شاید هم خیلی صلاح نباشد قشنگ نباشد آدم این حرف را بزند ولی خوب مثل تمام خانههای قدیمی چیز مستراح lavatory توی ساختمان نبود بیرون بود. یک حیاط خرابهای هم بود و همش هم گلی. حالا گل نه برای اینکه آنجا باران خیلی کم میآمد خاک و شن و این جور چیزها. من وقتی که خواستم بروم به مستراح در را که باز کردم اصلاً فرار کردم برای اینکه (۱) تمام در و دیوار پر از cockroach سوسکهای قهوهای از در و دیوار میرفت بالا. اصلاً ماتم برده بود که اینهایی که آنجا زندگی میکنند چهجوری اصلاً تحمل میتوانستند بکنند. حالا چیزهای دیگرش خیلی لازم نیست آدم بگوید و اشاره بکند.
خوب، من تقریباً ۷ ماه آنجا بودم. اما حالا بگویم حقیقتاً باید این را بگویم، اگر من از تکنیک بانکداری چیزی یاد گرفتم فقط در همان ۷ ماه بود. قبل از آن من اصلاً کار بانکداری که هیچوقت اصلاً نکرده بودم برای یک accountant خیلی خوب مثلاً یک مقدار هم فرض کنید در LSE به عنوان یک external student کتاب اقتصاد و نمیدانم فلان و فلان و این چیزها خوانده بودم. اما هیچوقت من کار بانکداری نکرده بودم train هم نشده بودم به عنوان یک بانکیّه در آن چند وقتی هم که تو بانک ملی بودم یا گرفتار اتحادیه و این بساط بودیم یا کار مثلاً فقط audit حساب، میدانید؟ audit خیلی سطحی.
این برای من یک تجربه حقیقتاً فوقالعاده بود برای اینکه تنها، نمیخواهم بگویم تک و تنها آنجا را داشتم اداره میکردم. ولی عملاً برای اینکه شوهر دختر عموی من هم اولاً مسافرت بود آن موقع که من رفتم نبودش، بعد هم ناخوش شد زنش حالش خوب نبود، تقریباً من که معاون بانک شده بودم، بیخودی هم معاون بانک شده بودم، معاون شعبه در آنجا، تمام مسائل بانک افتاد روی دوش من و من مجبور بودم اجباراً که هر چه هست و نیست یاد بگیرم دیگر، و راست راستی آن موقع من به جرأت میتوانم بگویم روزی ۱۸ ساعت مثلاً هفده ساعت هجده ساعت تمام هفت روز هفته را کار میکردم و تازه علاوه بر این شاید مثلاً مشکل باشد کسی حالا باور کند من بعد از ۷ ماه که از زاهدان میرفتم زاهدان از لحاظ روحیه یک شهر دیگر شده بود. برای اینکه تمام مدت من آنجا tournament درست کردم بدمینتون، فوتبال، تنیس و فوتبال ما اصلاً یک چیزی شد. سه تا تیم دست کردیم تو آن شهر کوچولو آن جوری و خوب همیشه مسابقه بود و فعالیت عجیب و غریب و این کامیونتیهای به اصطلاح هندی و اینها، همه به همدیگر یک رفت و آمدی پیدا کردند و یک آشنایی زیادتر و contact های خیلی بهتری اما خوب من واقعاً نمیتوانستم آنجا بمانم و چون گفته بودم به عنوان تبعید که مرا فرستادید گفتم من آنجا نخواهم ماند من برمیگردم. آخر سر هم به تهران تلگراف کردم که من میآیم اعم از اینکه مرا بخواهید یا نخواهید. تا سالهای آخر هم که بانک ملی بودم قبل از اینکه بروم بانک توسعه صنعتی این ده سال یا یازده سال چون اینها پول هزینه مراجعت مرا از زاهدان به من ندادند من سالی یک دفعه یک کاغذ مینوشتم پولم را میخواستم از آنها و آخر هم ندادند. ولی به هر حال این هم یک معترضهای بود که خیلی هم طول کشید.
خوب از آنجا، از بانک ملی رفتم شرکت نفت موقع ملی شدن با همین آقای بازرگان و آنجا هم به اصطلاح acting chief internal auditor شدم و بعد هم acting chief accountant که کودتای ۲۸ مرداد شد و من از شرکت نفت استعفا دادم برگشتم بانک ملی.
آنجا هم خوب اتفاقاً خوب هم شد که آمدم از لحاظ، راستی بدون چیز بخواهم مثلاً blow my own trumpet اما به نظر من خیلی لازم بود که من برگشتم بانک ملی در آن زمان برای اینکه تمام روابط ما با انگلیس و Bank of England اینها، به هم خورده بود، باید از نو آدم درست میکرد دیگر. مرحوم ناصر هم که آمده بود شده بود رییس بانک خوب خیلی به من اعتماد داشت و با هم هم خوب کار میکردیم. آن وقت بعد سال ۱۹۵۷ دیگر (۱۳۳۶) من شدم معاون بانک ملی بعد هم رفتم بانک توسعه صنعتی ۱۹۵۹. رفتم بانک توسعه صنعتی تا ۱۹۶۳، آره دیگر، مه ۱۹۶۳ شدم رییس بانک.
س – رییس بانک توسعه صنعتی.
ج – رییس بانک مرکزی. نه دیگر So called associate banking director بودم. بانک توسعه صنعتی یک رییس هلندی داشت بعد چون نمیخواستند دو رییس بگذارند گفتند که رییس ایرانی یک رییس چیز، او شد رییس، من شدم associate managing director. اتفاقاً تصادفاً من عقب چیز دیگر میگشتم برای تو که آن را پیدا نکردم. یک چیز دیگر پیدا کردم درست شرح اینکه من چطور شدم رییس بانک مرکزی.
س – عجب
ج – این file است و این حکایت به نظر من یکی از جالبترین حکایتهایی است که در این سطح میتوانم برایتان بگویم و بگویم چطوری میشد تو این مملکتی که میگفتند هیچوقت نمیشود مثلاً آدم اولاً بگوید نه. خوب این یک. اینجا نشان میدهد که آدم میتواند بگوید نه، یک. دوم، وقتی که آدم به ناچار حالا بنا به دلایل هم من نوشتم اینجا که چرا قبول کردم بروم رییس بانک مرکزی. شرط که آدم چطور می تواند شرط بگذارد، شرط هم بقبولاند و این اینجا هست. اینها تازه مال زمانی است که واقعاً قدرت بود قدرت حسابی بود دیگر ۱۳۴۲ و شوخی هم نبود. آقای علم نخستوزیر بود و در آن زمان یک دفعه آقای رضا مقدم، که قائممقام بانک بود از مدتی قبل notice داده بود که میخواهد برود. میخواست اصلاً بیاید آمریکا دیگر، آمده بوده در بانک در صندوق بین المللی هم کار گرفته بود، آمد آنجا، بعد هم رییس بانک مرحوم دکتر پورهمایون این شب عید به عنوان مرخصی رفت و دیگر برنگشت. بدون اینکه به کسی هم بگوید که نمیخواهد برگردد.
خیلی البته با مرحوم بهنیا، عبدالحسین بهنیا که وزیر دارایی بود خیلی دوست بودند بعد هم مرتب به اتکاء او. به هر حال رفت و بانک مانده بود بیسرپرست نه قائممقام داشت، رفته بود رضا، و نه رییس. و دولت هم، دولت علم هم واقعاً (؟) عقب یک کسی میگشتند که بگذارند رییس بانک مرکزی حالا کی؟ کجا؟ چه شکل؟ مثلاً اسم مرا به آنها داده بود من حقیقتاً نمیدانم هیچ وقت هم نتوانستم بفهمم که این فکر را کی به اینها داد. برای اینکه من واقعاً وقتی که از بانک ملی رفتم تو بانک توسعه صنعتی تصمیم گرفته بودم هیچوقت دیگر برنگردم به کار دولتی، شرایط استخدامی فوقالعاده خوب بود، میدانید، کارخیلی انترهسان، دلیل نداشت. ولی خوب بانک مرکزی چون میتوانم به جرأت بگویم ساخت و پرداختهی خود من بود تو بانک ملی، با کمک فرانسوا کراکو که اکونومیست بلژیکی بود ما تمام این مطالعات را، اصلاً اینجا هم شاید اینجا هم پیدا بشود نوشتند که چرا اصلاً بانک مرکزی درست شد، شاید، مطمئن نیستم، اگر نباشد میتوانم اضافه کنم برایت یک وقتی. خوب، آن وقت مرا خواستند که بروم، من هم به آنها گفتم که نمیتوانم بروم برای اینکه تعهد چیز دارم نسبت به این بانک توسعه صنعتی و فلان و اینها. بعد بانک توسعه صنعتی هم آن موقع خوب دشمن خیلی داشت خیلی داشت دیگر، بله. آقای شریف امامی گرفته تا مثلاً در آن زمان حتی آقای امینی… اینها همهشان مخالف شدید این بانک بودند. ولی خوب آقای علم زیر بار نمیرفت و گفت: «امر است.» گفتم خوب کسی به من امر نکرده اگر امر است یک یونیفورم سپهبدی برای من بفرستید من میپوشم آن وقت فرمانده کل قوا میتواند به من امر کند که بیا برو آنجا و الّا جور دیگر کسی به من امر نمیتواند بکند اینجوری، برای یک کار معمولی.
به هر حال ضمناً نمیشود برای اینکه اگر نروم تو بانک… اولاً بگویم ته دلم دستم میلزرد یعنی با تمام دلم میخواستم که بروم و بشوم رییس بانک مرکزی اما تعهد آنور را هم داشتم که بعد هم راست راستی دلم نمیخواست که وارد خدمت دولت بشوم. بانک مرکزی را خیلی دوست داشتم اما به شرطی اگر کار دولتی نمیبود هیچ معطل نمیکردم. ولی به هر حال، وقتی که قرار شد که… دیدم خطر برای بانک توسعه صنعتی خیلی بیشتر است اگر من نروم تا بروم. آن وقت با آقای علم، علم هم البته یک tap هم برای من گذاشت.
یک روز مرا خواست تو دفترش و همانجا که نشسته بودم که چیز کنم تلفن زنگ زد. خوب میدانست، تلفن زنگ زد و گفت: «این اعلیحضرت هستند.» خودش پای تلفن و من هم مثلاً (؟) او آنجا پشت میز نشسته من هم مثلاً اینجا نشستم روی مبل. شاه معلوم بود خیلی بلند حرف میزند برای اینکه گاه گاهی من صدایش را میشنوم. «تعظیم میکنم.»، «چه شد؟» علم گفت: «الان دارم با سمیعی صحبت میکنم»، «چه صحبتی، مگر قبول نمیکند؟» علم گفت: «چرا قربان پذیرفته، با افتخار پذیرفته.» من فریاد کشیدم و گفتم: «آقای علم چرا دروغ میگویی من کی پذیرفتم؟» «حتماً»، «حتماً»، «حتماً» من حقیقتاً تنم لرزید گفتم چطوری میشود آخر اینجوری. گفتم خیلی خوب حالا که شما این کار را کردید و مرا توی تله انداختید من دیگر غیر ممکن است به فرض هم نخواهم بکنم نمیتوانم دیگر، مجبورم بگویم آره، ولی شرط دارم. شرطهایم را هم همه چیز کردم.
گفت: «شرط چیست؟» گفتم سه تا شرط دارم: یکی اینکه اولاً من حقوق رییس شرکت نفت نمیدانم چیه؟ راست راستی هم نمیدانستم. مرحوم عبدالله انتظام رییس شرکت نفت بود. گفتم هر چقدر که او میگیرد من هم در سمت رییس بانک همان را میخواهم نه یک شاهی کمتر و نه یک شاهی زیادتر. اگر صد تومان او میگیرد به عنوان مثلاً خدمت به دولت و اینها، اگر صد تومان میگیرد من هم صد تومان میگیرم، اگر صد هزار تومان هم میگیرد من هم صد هزار تومان. گفت: «خوب اینکه اهمیتی ندارد.» گفتم دوم آقای اسمش چیست؟ مهندس حالا یادم میافتد، که وزیر کشاورزی بود و… طالقانی. مهندس طالقانی رییس هیئت مدیره بانک توسعه صنعتی بود و او هم باز به یک دلیلی استعفاء داده داد و رفته بود، بانک توسعه صنعتی رییس هیئت مدیره نداشت. گفتم آقای شریف امامی، که آن موقع رییس سنا هم شده بود، باید بشود رییس هیئت مدیره بانک توسعه صنعتی. گفتم شما دیگر چه کار دارید من گفتم شرط میگذارم هر وقت شرط را en principe قبول کردید توضیح هم به شما میدهم چرا. گفت: «حالا بگو.» گفتم ببینید شریف امامی بزرگترین دشمن این بانک است تنها راهی که میشود بانک را نجات داد این است که خودش بشود رییس بانک. گفت: «سوم چه؟» گفتم سوم این است که قائممقام بانک را من انتخاب میکنم، دیگر آن را شما نمیتوانید تحمیل کنید به بانک. هر کسی که من خواستم باید بشود. گفت: «کسی را در نظر داری؟» گفتم آره در نظر دارم. گفت: «نمیگویی حالا؟» گفتم نه رسماً نمیگویم ولی اگر بخواهید به شما میگویم. گفت: «خوب به من شخصاً بگو که من به تو بگویم میشود یا نمیشود اصلاً.» گفتم خوب اگر نشود من هم نیستم. گفت: «کیست؟» گفتم خداداد فرمانفرماییان. باور کن حبیب مثل اینکه یک دوش آب سرد ریخته باشند رو سر این. گفت: «مگر ممکن است؟» گفتم آخه چرا ممکن نیست؟ آخر خداداد مغضوب بود دیگر.
س – آهان آن دورهای که خداداد مغضوب بود فراموش کرده بودم.
ج – آره دیگر. گفتم خداداد. گفت: «نمیشود.» گفتم خوب من هم نیستم. نشان به آن نشان که تازه بعد از اینکه من شدم رییس بانک و اینها، تا سه ماه اینها قائممقام را چیز نکردند در صورتی که من همان روز اول نوشتم و معرفی کردم. سه ماه گذشت تا خداداد را چیز کردند. اینجا اتفاقاً یکی از کاغذهایی که اینجا هست مربوط به انتصاب خداداد است، اعتراض من به نخستوزیر.
بالاخره با این ترتیب موفق شدم و وقتی اینها را شرح دادم گفتم شرط آخری من، چهارمی من، این است که من با یک برنامه میآیم. و این جالب است از لحاظ وضع اقتصادی آن زمان بهار ۱۳۴۲ در ایران و اینکه یک گزارشی هست اینجا هفت هشت صفحه است که من گفتم به شرطی میآیم که من یک برنامه کار به شما میدهم اگر برنامه کار را دولت تصویب کرد و الّا من فایده ندارد بروم بانک مرکزی. این را دادیم به آنها توسط آقای بهنیا و او هم پذیرفتند. بالاخره بعد از مقداری بحث و گفتگو پذیرفتند. این برنامه را هم خداداد و آگاه و من سه نفری نشستیم درست کردیم.
س – منوچهر آگاه
ج – منوچهر آگاه. این را دادیم به آنها و پذیرفتند و به این ترتیب من شدم رییس بانک مرکزی و تا دسامبر ۱۹۶۸ در آن موقع دسامبر، دوره چیزی بود دیگر، سال اول کمتر، ۹ ماه آقای علم بود، بعد حسنعلی منصور شد نخستوزیر، بعد هم هویدا. از ۱۹۶۵ دیگر اوایل ۶۵ تا ۱۹۶۸، آخر ۶۸ با هویدا بودم که نخستوزیر بود.
بعد رفتم سازمان برنامه – رییس سازمان برنامه- که آنجا هم خوب یک دوره خیلی جالبی بود، طولانی نبود، همش ۲۰ ماه به نظرم اگر اشتباه نکنم یا ۱۹ ماه بیشتر طول نکشید tenure من در سازمان برنامه. اما مهمترینش چیزش این بود که از سازمان برنامه من استعفا دادم رسماً در سال چیز برای اینکه
س – بعد از ۲۰ ماه.
ج – نه، دو سه ماه بعد از استعفا هویدا خواهش کرد که من بمانم تا اینکه یک کسی را پیدا کنند. اصلاً جانشین هم تقریباً معلوم بود ولی باز هم نمیخواستند یعنی سعی میکردند که اگر بشود او را نگذارند، خداداد را باز هم دیگر. من سر یک اختلاف، میخواهم بگویم اختلاف اساسی بود. مورد شاید مثلاً مورد اساسی نبود ولی اختلاف basically ، یک اختلاف اساسی بود دیگر و آن عبارت از اینکه ترافیک تهران را میخواستند چیز بکنند اصلاً بودن اینکه مطالعه بکنند ببینند که اصلاً مسائل ترافیک تهران چیست و چه راهحلهایی برایش وجود دارد، رفتند متروی پاریس را دعوت کردند که بیاید مطالعه مترو بکند، نه از طریق سازمان برنامه از طریق شهرداری.
ما خودمان چون اصلاً ترافیک تهران یکی از طرحهای سازمان برنامه بود، رفته بودیم با یک گروه مهندس مشاور صحبت کنیم بیاید اصلاً ترافیک تهران را مطالعه بکند بگوید اصلاً واقعاً مسائل اساسیش چیست و چه راه حلهایی وجود دارد. بالاخره مترو به فرض هم راه حلی برای تهران بود، مثل واشنگتن و یا مثل شهرهای دیگر، ده سال، پانزده سال بعدش نتیجه میداد، برای تهران باید کارهای فوری میشد. به هر حال، من استعفا دادم و به اصطلاح دو دفعه با مرحوم هویدا کارمان به تقریباً breaking point رسید. اولش این بود که اصلاً به من literally فحش داد و اتهام خیانت زد.
س – عجب
ج – البته خوب میدانم که ته دلش که چیز نبود اما… برای اینکه راست راستی من هویدا را فوقالعاده دوستش داشتم و بعد هم خیلی با من صمیمی بود و sincere، خیلی ما با هم صمیمی بودیم. به هر حال، هر کاری هم بعد سعی کرد خردجو، ابتهاج، اینها سعی کردند که من پس بگیرم استعفایم را حاضر نشدم. خوب، از سازمان برنامه رفتم و خداداد بالاخره قرار شد که خداداد بیاید به سازمان برنامه و من برگردم بانک مرکزی. دو مرتبه برگشتم بانک مرکزی منتها دیگر حقیقتا، به اصطلاح، به قضاوت خودم، فکر نمیکردم که دیگر میتوانستم بانک مرکزی را مثل دورهی اول اداره بکنم. یعنی فکر میکردم زورم به دولت نمیرسد، حقیتاً زورم به دولت نمیرسید.
برای اینکه واقعاً آن چهار سال دوره اول، پنج سال اول دورهی خیلی خوبی بود. ما راست راستی توانسته بودیم که بانک مرکزی را یک پوزیسیونِ مستقلِ محترمِ مورد اعتمادِ هم بانکها، به استثنای یکی دوتا، مورد قبول و اعتماد business comunity ایران بکنیم و راست راستی هم خوب خیلی تصمیمات میگرفتیم که هیچوقت اصلاً ما خوابش را هم نمیدیدیم که برویم به نخستوزیر یا شاه بگوییم و بکنیم. به اصطلاح خوب آن روزها از این کارها کمتر کسی بود که از این نوع کارها میکرد. حداکثرش این بود که در شورای اقتصاد یا مثلاً در هیئت عالی برنامه این مسائل را به طور کلی مطرح میکردیم. ولی بعضی وقتها هم خوب به خصوص در مسائل مثلاً ارزی و نمیدانم این طور چیزها ما خیلی تصمیمات فوری میگرفتیم که مثلاً هیچوقت هم… گزارش میکردیم که این کار را کردیم اما… اجازه بگیریم اینها… بوده نمیگویم هیچ وقت، خیلی کارها هم خوب آدم، تو آن مملکت به هر حال داشتیم زندگی میکردیم دیگر. ولی یک مقدار زیادی لااقل ما احساس این را داشتیم که خیلی کارها را میتوانیم بکنیم بدون کسب اجازهی مثلاً آن شکلی.
بعد من دفعه دوم که رفتم بانک مرکزی بعد از هفت هشت ماه، نه ماه دیگر به نظرم اولاً، ناخوش بودم، خیلی ناخوش بودم همین حالت سرگیجه و این چیزها آن موقع پیدا شد، سرگیجه خیلی شدید و گاهی، وقتی اصلاً از حال میرفتم. که یک دفعه تو جلسه هیئت عالی برنامه اینطور شد اینکه قرار شد بروم Mayo، ۱۹۷۰
س – Mayo clinic
ج – ولی قبل از اینکه بروم Mayo به هویدا گفتم که من تو بانک نخواهم ماند. بعد از اینکه برگردم میروم دنبال شغل آزاد. و به او هم گفتم که چرا. و قرار هم شد که من بروم Mayo و برگردم بعد از اینکه برگشتم ترتیب بدهیم که من از بانک مرکزی بروم که باز هم dictraction ی پیدا نشود. سیروس سمیعی هم قائممقام بانک بود آن موقع، من تو Mayo تو بیمارستان بودم که از تهران به من تلگراف کردند که مرا برداشتند، از آن کارهای عجیب و غریبها! خیلی کمتر جایی این کارها را میکنند.
این کار را با مرحوم کاشانی کردند که من از این کار فوقالعاده بدم آمد وقتی که وزیر بود. ژاپن بود، برش داشتند از وزارت بازرگانی. آن وقت این قدر به من برخورد آن زمان، مال خودم این قدر اثر نکرد که مال مرحوم کاشانی.
س – خوب انگیزه این کار چه بود؟
ج – نمیدانم. آقای عبدالعلی جهانشاهی را گذاشتند، میخواستند مثلاً بعد از عید، برای تعطیلات عید یک نفر فوراً برود تو بانک. شاید مثلاً یک همچین چیزهایی بوده، نمیدانم چرا. به هر حال، بر خلاف قرارمان. خیلی خوب من برگشتم، وقتی که آمدم هویدا پیشنهاد کرد که من بروم اصلاً پیش دفتر نخستوزیر، دفتر نخستوزیر آنجا و سمت سفیر سیار هم به من دادند. علتش هم این بود که در تمام سنواتی که من تو بانک مرکزی و توی سازمان برنامه بودم تقریباً تمام مذاکرات مربوط به finance خرید اسلحه از آمریکا و به ندرت هم جاهای دیگر، این با من بود و من اول تصور میکردم که چون رییس بانک مرکزی بودم این طور بود.
وقتی از بانک مرکزی میخواستم بروم سازمان برنامه، رفتم پیش اعلیحضرت و از ایشان پرسیدم که آیا این کارهای این را من محول کنم به خداداد – رییس بانک مرکزی- یا اینکه کس دیگری را معین میکنید؟ اصلاً شاه خیلی بهتزده، متعجب: «چطور؟» گفتم خوب من دارم میروم سازمان برنامه. گفت: «این کار را به شما محول کرده بودیم به رییس بانک مرکزی نبود.» ما مجبور شدیم دو سه نفر از همان بچههای تو بانک مرکزی که برای من این کارها را میکردند با خودم ببرم سازمان برنامه دیگر، حسین مهدوی، نجمآبادی و یکی دو نفر دیگر.
به هر حال، این کارها تا یک مدتی هم، خوب میدانید که آقای طوفانیان هم خیلی خوشش نمیآمد از این قضیه، که من پیش آقای هویدا بودم این کارها را من انجام میدادم از دفتر هویدا. بعد دیگر از ۱۳۵۱، آره دیگر، ۱۳۵۱ یعنی آن موقعی که به من پیشنهاد کردند که همین حزب و…
س – ۱۳۵۱
ج – ۱۳۵۱. حزب را درست بکنم و اینها… از آن کارها هم دیگر دست کشیدم، دیگر به من کاری از آن نوع دیگر مراجعه نشد. بعد هم خوب بودم آنجا تا وقتی که همین کار شکست خورد.
س – حزب
ج – و نشد یعنی حزب نشد. شاه میخواست که دوباره حزب مردم را از نو بسازد و از من هم، همان در آخرین جلسهای که راجع به همین حزب داشتیم از من سؤال کردند پرسیدند: «خوب کی؟» من هم گفتم به نظر من از همه بهتر ناصر عامری است که هم عضو حزب مردم بوده و یک وقتی هم کاندیدای دبیر کلی حزب مردم بوده، بعد هم در ظرف این شش ماه هم با من تو این کارها بوده بنابراین میداند، افکار شاه را میداند که چه هست. عرض میشود که اگر حزبسازی میخواستیم بکنیم بنابراین آدم مناسبی است.
عامری هم آن موقع رییس صندوق توسعه کشاورزی بود دیگر و خوب قرعه خورد به نام او و عامری حیوونی شد رییس کل حزب مردم و خیلی هم اصلاً آدمsérieux ای بود، هیچ کاری برایش مثلاً بیاهمیت نبود، هر کاری که به او میگفتید، خیلی آدم به اصطلاح چیزی نبود مثلاً زحمتکش به آن معنی که مثلاً جان بکند کمر خودش را خورد بکند این چیزها نبود ولی آدم خیلی sérieux ای بود و خیلی با پایداری یعنی میماند رو کار، میماند ول نمیکرد هیچ وقت و این کار را هم که به او محول کردند حیوونی خیلی خوب جدی گرفت، به خصوص که آن سابقه شش ماه و خردهای را با من داشت تو آن حزب دیگر و خیال میکرد راست راستی تمام آن حرفهایی که آنجا زدیم، حالا یادم افتاد چیزهایی که عقبش میگشتم که میخواستم بهت بدهم که این را پیدا کردم، مرامنامهی آن حزب بود که نوشته شده هست، میدانید. و خوب خیلی چیزها آن تو بودش دیگر و عامری هم آنها را خیال میکرد که میتواند تو حزب مردم پیاده کند. او اولین دفعهای بود که رفت تو اصفهان و گفت: «مردم از دست این دولت به ستوه آمدند.» هیچی، معلوم شد که نه دیگر خبری نیست.
هیچی، بالاخره عامری که رفت توی حزب مردم و دبیر کل حزب مردم شد دیگر نمیرسید به صندوق، به صندوق اداره کل توسعه کشاورزی. بعد از تقریباً پنج ماه، شش ماه یک شبی توی خانهی خود من مهمان داشتم، اصفیاء و عالیخانی و همه این آقایان و اینها… آنجا بودند، من به اصفیاء گفتم آخر این درست نیست که عامری این جور چیز باشد، اصفیاء هم حالا پیش وزیر، مشاور بود، درست این، نمیرسد. یک فکری باید بکنید برای صندوق توسعه کشاورزی. گفتم به نظر من کار حزب مردم، درست کردن حزب مردم این قدر اهمیت دارد که من حاضرم عامری را رهایش کنید برود آنجا، من میروم صندوق را برایتان برای یک مدت کوتاهی اداره میکنم. خوب این حرف از دهن من… فردا صبحش مرا احضار کردند که بیا برو چون عامری رفت آنجا و من شدم رییس صندوق توسعه کشاورزی و به همین آسانی. چه بگویم emotional outburst on my part, honestly هیچ وقت من فکر نمیکردم مثلاً بروم صندوق توسعه کشاورزی. خوب دیگر بودم صندوق توسعه کشاورزی تا روز، چه بود، نوزدهم فروردین ۱۳۵۸
س – یعنی بعد از انقلاب؟
ج – آره دیگر.
س – عجب
ج – آمدند که مرا بگیرند. یعنی از روز اول تصویبنامه گذراندند و مرا برداشتند از آنجا، از بانک توسعه کشاورزی، آن موقع دیگر بانک شده بود دیگر، چندین سال بود که اسمش شده بود بانک، دیگر صندوق نبود و بعد من خوب وقتی که شنیدم که تصویبنامه گذراندند که اصلاً ابلاغ نشده بود خواستم خداحافظی کنم، وزیر کشاورزی دولت وقت آقای علیمحمد ایزدی دیگر؟
س – بله.
ج – ایزدی. گفت: «باید باشید تا جانشینتان معین بشود.» جانشین هم یک نفر معین کردم به نام آقای دکتر شیخ الاسلامی که از بانک تعاون کشاورزی میآمد و او حاضر نشد، عجیب است در آن زمان، بعضی وقتها کاراکترها ببینید چطور نشان میدهند خودشان را. یک آدمی بوده که حقیقتاً من در عمرم ندیده بودم و از دو سه نفر که از بچههای بانک تعاون کشاورزی پرسیدم، هیچکس حرفی از لحاظ مثلاً شهامت و نمیدانم… کاراکتر این آدم کسی چیزی نمیگفت. میگفتند بله خوب کسی است که تو بانک آمده بالا.
این آدم پایش را کرد تو یک کفش که یا شما از آقای سمیعی تجلیل میکنید یا من هرگز نمیروم تو آن بانک. ولی خوب هی طول کشید، طول کشید. من هم دلیل نداشت که بیخودی هر روز بروم بانک دیگر. و یک روزی دیدم که اینها نیامدند بچهها را ازشان دعوت کردم بیایند که من خداحافظی کنم و بروم، روز درست یادم نیست، همان، روز ۱۹ فروردین. روز پانزدهم، آن تصویبنامه گذشته بود، روز ۱۹ فروردین رفتم بانک که خداحافظی کنم. موقعی که میخواستم از بانک بیایم بیرون صبح ساعت ۱۲ ظهر، آن حسین خطیبی که قائممقام بانک بود با من آمد پایین دم در. گارد به من گفت: «یک آقایی آنجا هست که میخواهد با شما صحبت کند.» یک جوان رشیدِ قدبلندِ خیلی خوشتیپ، لباسِ تمیز، از این لباسهای سفری جیبهای گنده و فلان و این حرفها… و دوتا هفتتیر هم اینور و آنور بسته. اصلاً آن وقت هم فکر نمیکردم که برای چه این آمده. خوب رفتم جلو و خوب معلوم بود هفتتیرها، معلوم بود، یک نگاه بیرون کردم دیدم یک دانه جیپ با چهارتا کلاشینکف آنجا نشستند. کلاشنیکف که بیخود میگویم از این ژسهها، به آن میگفتند ژسه، آنجا توی جیپ نشستند.
رفتم جلو و دستم را دراز کردم و گفتم من مهدی سمیعی هستم با من کار دارید؟ او هم دست مرا گرفت و دست داد و گفت: «بله.» گفتم چه کاری دارید؟ دست کرد تو جیبش و گفت: «من حکم توقیف شما را دارم.» گفتم خیلی خوب کی؟ الان میخواهید توقیف کنید؟ گفت: «اگر…» خیلی با ادب اصلاً من از همانجا جا خوردم. «اگر اجازه بدهید.» گفتم خوب اگر اینطور است من ممکن است بروم از برادرهایم خداحافظی کنم و نهار هم با آنها بخورم؟ نهار با آنها هستم و مهمان آنها هستم نهار بخورم با آنها و بعد شما بعد از ظهر بیایید مرا بگیرید؟ گفت: «بله، چرا نمیشود.» گفتم خوب. قرار گذاشتیم که ساعت ۴ بعد از ظهر بیاید خانه، آدرس خانه را گرفت، شماره تلفن را گرفت و دست داد و رفت.
نه قبل از اینکه برود خطیبی به او گفت: «آقا، امروز روز چهارشنبه است. کاری که نمیتوانید بکنید ساعت ۴ بعد از ظهر، بگذارید امشب آقای سمیعی راحت بخوابد فردا صبح بروید بگیریدش.» این جوانه هم اصلاً مثل اینکه برایش خیلی عادی است، یک فکری کرد و گفت: «خیلی خوب، باشد فردا صبح چه ساعتی؟» گفتم والله من معمولاً پنج از خواب بیدار میشوم و پنج و نیم، یک ربع به شش، لباس پوشیده حاضرم. گفت: «نه آقا ساعت یازده میآییم عقب شما.» ساعت یازده روز پنجشنبه اصلاً باور نکردنی است.
من رفتم اتفاقاً ظهر پیش اسماعیل و همایون اینها… با هم نهار بودیم، از آنجا تلفن کردند منزل مهندس سبحانی. تلفن کردند که آقای وزیر کشاورزی در به در عقب شما میگردد. آقای وزیر کشاورزی دیگر با من کاری نمیتواند داشته باشد. گفتند: «نه، ایشان میخواهندکه شما حتماً ساعت ۴ بعد از ظهر بروید بانک میخواهند رییس جدید را معرفی کنند.» گفتم مرا میخواهند بگیرند دیگر به من چه، خوب بروند معرفی کنند. گفتند: «نه ایشان مُصرّند که شما حتماً بروید.» بعد، تلفن دیگر از همه، از همه دوستان، که حتماً شما بروید. منجمله سرتیپ آجودانی و خانمش و زن برادرم و اینها… همه. من هم که ساعت ۴ بعد از ظهر رفتم بانک. رفتم بانک و دیدم خطیبی باز هم دم در ایستاده، خلوت خلوت است. گفتم خطیبی این اگر میخواهد رییس جدید معرفی کند چرا اینجا کسی نیست؟ به کی میخواهد معرفی کند؟ گفت: «متأسفانه عدهی خیلی کمی آمدند آنها هم تو سالن هستند.» ما آنجا ایستاده بودیم منتظر که وزیر بیاید.
بعد دیدیم اتومبیل آمد و وزیر آمد، یک بلوز قرمز تنش و یک دانه کِپی هم سرش و یک کت هم روی بلوز قرمزش و پیاده شد و یک آقایی هم که قاعدتاً دکتر شیخ الاسلامی بود همراهش آمد و سه چهار نفر هم دنبالش. از آن دور از اتومبیل که پیاده شد شروع کرد به فحش دادن. «کی به اینها اجازه داده که بیایند یک همچین تجاوزی به شما بکنند، غلط کردند.» حالا فحشهایی هم میگفت که من اصلاً از بس بهتم گرفته بود اصلاً توجه نمیکردم چه دارد میگوید فقط دیدم که این آدم دارد با عصبانیت و… آمد و دست داد به من. «غلط کردند همچین کاری کردند. شما بروید بالا.» رفتیم بالا با آسانسور، آقا در آسانسور را که باز کردیم دیدیم آقای خطیبی میخواسته مرا به اصطلاح سوپریزم بکند. یک ولولهای بود آنجا که آن سرش ناپیدا تمام سالن را، یک سالن خیلی قشنگ کنفرانس ما داشتیم که ۱۵۰ تا صندلی نشستن داشت و دورش هم خیلی جا میگرفت، یک چیزی در حدود مثلاً ۳۰۰ نفر آدم توی سالن و توی هال آن هال جمع شده بودند تا من رسیدم شروع کردند به صلوات فرستادن و راه باز کردند و خوب من و وزیر را انداختند جلو، او رفت و من هم پشت سرش توی سالن که یکدفعه دیگر اصلاً تمام کارمندها شروع کردند به گریه، یعنی گریهی مثل روضهخوانی، اصلاً هِر هِر هِر زنها… الله اکبر و صلوات فرستادن و نمیدانم بعد دست زدن و از این چیزها، که بیچاره وزیر گفت: «من چه کار بکنم با این ترتیب؟ اینها لابد برای توست برای من که حتماً نیست این چیزها.» خوب بالاخره معرفی شد و فلان و… گفت: «من از اینجا میروم هیئت وزیران و…» ولی خواستند بچهها اصلاً از وزیر خواستند که ترتیب بدهد که رفع سوء تفاهم بشود و کسی مزاحم من نشود.
هیچی دیگر دیدم از آنجا بعدش جلسه تمام شد. حالا آن جلسه واقعاً جلسهی عجیب و غریبی بود این پا شد رفت هیئت وزیران و ما هم پا شدیم رفتیم خانهی سرتیب آجودانی. در را که باز کردیم رفتیم تو، دیدیم که این جوانک که آمده بود مرا بگیرد آنجا نشسته. رفته بود خانهی ما به نوکر من گفته بود: «سمیعی کجاست؟» گفته که او تا ساعت ۱۰ شب معمولاً نمیآید خانه، همیشه سر کار است از سر کار هم میرود خانهی سرتیب آجودانی شامش را آنجا میخورد، ساعت ده میآید، ده و نیم میآید، میخوابد، صبح هم ساعت ۵ بلند میشود میرود. این هم از آنجا آدرس اینجا را گرفته بود و صاف رفته بود آنجا. من که رفتم آنجا، دیدم اینجا نشسته مشغول صحبتِ خیلی گرم با… هیچی دیگر از آن لحظه این آقای پاسدار تقریباً شد بادیگارد من یعنی تمام زندگی ما را تا روزی که من از ایران آمدم بیرون او حکم میکرد تقریباً چه بکن چه نکن. خوب حالا خدا میداند چرا او مرا واقعاً نگرفت آن روز، هیچکس نمیداند هیچکس نمیتواند حدس بزند چرا. تا یک اندازهای فکر میکنیم که شاید مثلاً لاهوتی، ولی من شخصاً با لاهوتی هیچ آشنایی نداشتم.
آیتالله لاهوتی فرمانده سپاه پاسداران بود، آره دیگر، بعد خودش را هم کشتند دیگر یعنی این قدر زدندش که مرد. هم خودش و هم زنش. این قرار شد که، یعنی وقتی که مرا نگرفت و اینها… گفت که من در هر حال یک deadline دارم یک تاریخی است که اگر من تا آن موقع شما را نگیرم این حکم را باید پس بدهم. پس هم بدهم میدهند به یک کس دیگر، آن یکی میآید شما را میگیرد هر جا باشید باید بنابراین روز ۲۵ فروردین ما برویم و این کار را با آقای لاهوتی حل بکنیم. خودش به من گفت. گفت: «وقتی من رفتم به آقای لاهوتی گفتم که رفتیم فلانکس را پیدا کردیم و تشخیص دادیم و اینها… آن وقت گفت: آیتالله لاهوتی خودش گفت: نگرفتیدش که؟ گفتم خیر هنوز نگرفتیمش. گفت خدا پیرت کند جوان.» همین پاسداره به من گفت جلوی چند نفر: «که وقتی من به آیتالله لاهوتی گزارش دادم، آیتالله لاهوتی گفت که اینطور.»
بعد رفتیم پیش آیتالله لاهوتی توی آن اداره لجیستیکی ارتش توی عباس آباد بود، تو آن خیابان بزرگ خیابان پهنه و آن دراندردشتی بود که خوب من دوست دارم آنجا، سابقاً رفته بودم. آن بالا نشسته بود، دور هم همه حالا نشسته بودند، من رفتم با همین خانم آجودانی، این هم همراه من آمد بدون چادر فقط یک چارقد سرش بسته بود و پای بیجوراب. نه! اصلاً هیچی! بازو تا اینجا! و جرأتی کرده بود دیگر.
رفتیم آنجا یک نیم ساعت با لاهوتی صحبت کردیم. لاهوتی گفت: «در هر حال من هرگز شما را نخواهم گرفت و اختیار نهایی با من نیست با آقای هادوی دادستان کل انقلاب. شما باید بروید او را ببینید.» از او پرسیدیم که ایشان ممکن است خودش مرا بگیرد؟ گفت: «معمولاً نه، اما خوب اگر هم تصمیم گرفت که بگیرد خوب میگیرد هر جا.» گفتم به او که خوب ما نمیرویم آنجا. گفت: «خوب نروید. ولی خوب بروید یک پنج شش روز دیگر هم مخفی بشوید تا بعد ببینیم چه میشود.» معلوم بود خبر داشت، همان شب تمام احکامی که تا ۲۵ فروردین، احکامی که تا آن تاریخ صادر شده بود و اجرا نشده بود لغو شد، احکام توقیف و اینها، مگر اینکه مجدداً تأیید بشود. حکم توقیف مرا دیگر تأیید نکردند و این هم به نظرم بیشتر برای این بود که بچههای بانک، همه همان روز بعد از آن ماجرا رفتند قم برای اینکه یکی از بچههای بانک، آقایی به نام توکلی، برادر همین توکلی که وکیل دادگستری است و در پاریس هست –مهران- این به نظرم من زنش یا زن مهران یا زن برادرش، یک کدامشان دختر برادر خمینی بود به نظرم یک همچین چیزی نسبت خیلی نزدیکی در هر حال یا با آن اشراقی، نمیدانم حالا کدام، یا با کسی که خیلی خیلی نزدیک به خمینی بود، زن این بود. این رفت آنجا و ۱۵۰ نفر با اتوبوس رفتند قم. بالاخره خمینی قبول کرد که پنج نفرشان را بپذیرد. پنج نفر رفتند پهلوی خمینی.
روایت کننده: آقای محمد مهدی سمیعی
تاریخ مصاحبه: ۸ آگوست ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن انگلستان
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 2
ج – رفتند پهلوی خمینی و گفت، دیدم این آقایی که دو سفری که رفته بودند نقشیهپور و اینها گفتند: «خمینی گفت که تا حالا میآیند کارمندها کارگرها میآیند به ما میگویند آقا رییس ما را بگیرید این چه جور رییسی است که شما آمدید میگویید که نگیرید و اذیتش نکنید؟» آنها چند کلمه صحبت کردند. گفته بود: «خوب من نمیتوانم بگویم تعقیبش نکنند. برای اینکه خوب پستی داشته و فلان فلان اگر هم پروندهای هست باید تعقیب بشود معلوم بشود. ولی میتوانم بگویم نگیرندش فعلاً. گفت بروید به غرضی…» همین غرضی که الان رییس شرکت نفت است.
س – وزیر نفت.
ج – وزیر نفت است. این ستاد پاسداران بود، این بود و رفیقدوست بود و زوّارهای، «بروید ستاد پاسداران به غرضی بگویید که من گفتم سمیعی را نگیرید.» آخر غرضی کسی بود که دنبال این بود و یک وقتی کارمند سازمان برنامه بوده، مثل اینکه حالا من بدون هیچ دلیلی برای اینکه من اصلاً نمیدانستم همچین آدمی وجود دارد اصلاً. در زمان من تو اصفهان، نمیدانم حالا یا یک کاری من کرده بودم که خوشش نیامده یا اصلاً با کارهای ما به طور کلی مخالف بوده یا هر چیزی به هر حال. او کسی بوده که میخواسته هر طور شده مرا بگیرند. گفت: «بروید به غرضی بگویید که نگیرند.» اینها گفته بودند آخر ما به غرضی بگوییم حرف ما را قبول نمیکند. گفت: «اگر قبول نکرد به او بگویید نشان به آن نشانی که دیشب…» یعنی شب قبل از این «اینجا پهلوی من نشسته بودی و زیر گوش من یک حرفی زدی من هم زیر گوش تو به تو گفتم که این کار را نکن.» یک کار دیگری نشانی هم داد به آنها.
به نظرم این سبب شد که حکم توقیف مرا تأیید نکردند دیگر هیچ وقت هم تأیید نشد. بعد از مدتی هم خوب خود همان جوانک آمد گفت: «آقا، شما یک تقاضای پاسپورت بکنید.» همین. ما هم تقاضای پاسپورت کردیم. پاسپورت هم بدون هیچ درد سری دادند. هیچ، نه اعمال نفوذی نه کسی چیزی بگوید فلان و خودم اصلاً نرفتم آنجا به یک نفر وکالت دادم کسی رفت. پاسداره گرفت فردا آخرین لحظه گفتند که نمیدانم چون فلانکس همیشه با پاسپورت دیپلمات سفر میکرده ما باید از نخستوزیری هم بپرسیم. نخستوزیری خیال من راحت بود برای اینکه میرفتم پیش بازرگان بازرگان از دقیقه اول نشان داده بود که هر کاری بتواند خوب میکند. آنها هم جواب داده بودند، بعد از مدت کوتاهی خودشان تلفن کردند که گذرنامه حاضر است بیایید بگیرید. گذرنامه را دادند. بعد از اینکه گذرنامه را دادند بعد از یک چند روزی این آقا آمد و گفت: «آقا، تقاضای خروج بکنید.»
حالا این دیگر البته آسان نبود، خیلی مشکل بود و خیلی هم خرج برداشت، خیلی خرج برداشت. ولی خوب گذرنامه دادند حتی مثلاً در آخرین لحظه هم که من روز بعدش قرار بود بیایم خارج تلفن کردند: «نیایید یک مشکلی هست.» خیلی هم با ادب، «نیایید» این جوانه جلوی من نمینشست تا به او اجازه نمیدادم.
س – عجب
ج – به خدا. هرکاریش میکردیم میگفت: «تا جناب اجازه ندهد من نمینشینم.» ولی خوب آنها همیشه خیلی خیلی با ادب بودند. بعد گفتم که چرا؟ گفتند: «بایستی از بانک توسعه کشاورزی یک موافقتنامه بیاورید که شما میتوانید سفر کنید.» من گفتم که بیچاره شیخ الاسلامی جرأت نخواهد کرد یک همچین کاری بکند. گفتم من از وزیر کشاورزی میآورم. گفتند: «اشکالی ندارد.» وزیر کشاورزی نبود رفته بود به آمریکا. تمام زن و خانوادهاش آمریکا بودند حالا هم آمریکاست. هیچی. رفتیم دوباره به همان کسی که اجازه خروج اولیه را صادر کرده دادستانی انقلاب. این دفعه دادستان نه فقط یک نامه خشن نوشت به اینها که وقتی که دادستانی اجازه داده به کسی که در چیز، یک کلمه به کار برد که نامهاش هم هست، یعنی در اختیار دادستانی هست شما چطور جرأت دارید که مثلاً به او بگویید نه. یک کاغذ جدا نوشته: «فلانکس در پناه نمیدانم دادستانی انقلاب است و هیچ کس حق مزاحمت فلانکس را ندارد.» ما armed با این دو تا نامه یک هفته بعدش با British Airways آمدم. امروز درست الان شش سال و… روز چیز دیگر، روز پنجم جولای ۱۹۷۹ من آمدم به لندن. و چی اصلاً حس emotional آن زمان حالا جای خودش ولی رفتار بعضیها. من خوب آنجا که معطل بودم اصلاً من گار ماشین سابق شما هیچ وقت ندیده بودید، پیش از شماها بوده.
س – نخیر
ج – گار ماشین دودی که آنجا وقتی که آدم میخواست برود سوار ماشین شود همه میکردند تو گار آن در را هم باز نمیکردند که آدم برود روی پلاتفرم که ماشین برود. همه توی یک گاری مثلاً فرض کن، چه میدانم، یک خرده از اینجا بزرگتر میدانید؟ اصلاً آدم چسبیده به هم ساندویچد، چسبیده چسبیده، ایستاده تا اینکه مثلاً ماشین دودی بیاید و بعد در را یک دفعه باز میکردند هجوم، یک عده هم جا نبود مثلاً روی سقف ماشین.
حالا درست تو این مهرآباد این شکلی بود جمعیت همه هم زنها هم با چادر سیاه و فلان اینها. خوب، من دیدم که یک چند نفری از، خیلی خیلی آشنا، جوانها یکی از بانک توسعه کشاورزی یکی دوتا از بانک مرکزی اینها مرا میبینند. اصلاً انگار نه انگار با یک بیاعتنایی از پهلوی من رد میشوند. یک خرده اول دلخور شدم دیگر که چرا مثلاً خوب اینها. بعد حالا گذشت و سواره طیاره شدیم اینها هر دوتایشان آمدند و من هم first class آن روز سوار شدم. آنها از آن (؟) آمدند که دست مرا ماچ کنند که ما نمیدانستیم که شما واقعاً رسمی و به اسم خودتان دارید میآیید بیرون یا دارید فرار میکنید. ما تشخیص دادیم که بهتر است به شما توی سالن انتظار آشنایی ندهیم و با شما سلام و علیک نکنیم مبادا شما را بشناسند. دیدم عجب بچهها جداً خوب مراقبند و فکر میکنند. روی نقشه این کار را نکردند نه روی مثلاً بیاحترامی یا چیزی.
من راست راستی آن موقع حسابی گریهام گرفت، مثل اینکه الان هم کمکم دارد اشکم میآید دوباره. خیلی خیلی مرا اینها چیز کردند، touché کردند آن روز. به هر حال، هیچی بعد آمدیم اینجا. این هم شرح به اصطلاح حکایت زندگیام به طور خلاصه، خلاصه هم نشد اما حالا برگردیم به
س – تأسیس حزب
ج – تأسیس حزب. این توی همین یادداشتها به نظرم یک جایی هست که من از قول آقای معینیان اشاره کردم که شاه همیشه در صدد بوده، لااقل از سال ۱۳۴۲، که واقعاً یک سیستم دو حزبی معتبر، به قول خودش، در ایران به وجود بیاورد.
حالا نمیدانم این اسامی را آنجا نوشتم یا نه ولی معینیان میگفت که عطاء خسروانی و حسن زاهدی و احمد نفیسی به نظرم و مثل اینکه حسنعلی منصور، در حضور معینیان، اینها را خواسته بوده و برای اینها صحبت میکرده و به اینها داشته ضرورت داشتن یک سیستم دو حزبی به اصطلاح واقعی نه یک چیز فقط ظاهری مثل «مردم» و «ملیون» سابق، به وجود بیاید. این معینیان داشت به من میگفت برای اینکه به من بگوید و مرا تشویق کند که حتماً این کار را انجام بدهم که میگفت: «شاه در واقع در این امر sincère است. “He is genuinely interested, he wants it.” این خوب معینیان به من گفته بود. اما خودم مثلاً خاطرههای دیگری داشتم. حالا البته مرحوم علم وقتی که شنیده بود که یک همچین چیزی از من خواستند علم دلش نمیخواست به هیچ وجه دلش نمیخواست که من این کار را بکنم، حالا نه برای خاطر من، درست است که به من محبت داشت، ولی خوب میدانست که من هیچ وقت توی جرگه و گروه علم نبودم، هیچ وقت جزء دوستان نزدیکش هم نبودم و برای خاطر اینکه مثلاً ریسکی هم برای من داشته باشد هم حتماً نبود. بیشتر من خیال میکنم که فکر میکرد اگر حقیقتاً یک همچین چیزی به وجود بیاید و درست بشود و پا بگیرد این ممکن است مثلاً خوب فرش را از زیر پای خیلیها بکشد و مثلاً بعضی از رویهها و روشها ناچار عوض بشود، بعضی اعمال نفوذها دیگر نتواند صورت بگیرد.
اینها را من البته pure speculation on my part ممکن است واقعاً هم genuinely فکر میکرد که یک کار عبثی است اصلاً، بیخودی چرا من خودم را بروم زحمت بدهم. بنابراین به من اینطور گفت، میگفت: «این کار شدنی نیست تو نمیتوانی این کار را بکنی چنانکه من نتوانستم بکنم.» خودش این گفت. گفت: «من با حزب مردم نتوانستم.» میگفت: «من مثلاً با وجودی که خوب این قدر به شاه نزدیک و دوست صمیمی و نمیدانم همه وقت با او و همه هم میدانند که شاه چقدر به من محبت و مهر داشت و معروف است که هر چه من بخواهم میکنم معذلک در انتخاباتی که در زمان دکتر اقبال انجام میشد قرار شد…» رفته بودند با همدیگر deal کرده بودند که حزب ملیون، نمیدانم چند کرسی ببرد و حزب مردم نمی دانم چهل یا سیتا یک، همچین چیزی. میگفت: «حتی همین سیتا را هم آقای دکتر اقبال رفت پیش شاه و زد کمش کرد، کردش پانزدهتا، نمیدانم، نصف آن چیزی که قرار بود.» میگفت: «وقتی که من نتوانم، منِ علم نتوانم، تو یک همچین دستگاهی یک چیز به این کوچکی را عمل کنم تو چطور مدعی هستی که میخواهی بروی با وجود اینکه دو تا حزب الان هست، حزب ایران نوین و نمیدانم فلان و این حرفها… و حزب مردم و آدمهای خیلی گردن کلفتی هم رأسش هستند تو چطور میخواهی بروی یک حزبی درست بکنی که در مقابل اینها بایستد؟» به من توصیه میکرد که این کار را نکن، به ضررت است برایت گرفتاری درست میکند تو اهل دریدگی و نمیدانم اینها… نیستی، خوب اینها را خوب میدانست، و خانوادهای، تو نمیتوانی نمیدانم با این روزنامهنویسها و اینها سرشاخ بشوی.
گفتم خوب اینها دیگر گذشته، به او گفتم کارها از کارگذشته. ولی معذلک میخواستم بگویم که این چیز را من از طریق علم داشتم. آهان علم یک چیز دیگر هم گفت این را هم خوب یادم هست. میگفت: «معلوم هم نیست که خوب بالاخره به کجا میرسد. اگر با من شاه این رفتار را کرد خوب با تو هم همین رفتار را ممکن است بکند دیگر، پس فردا بگوید اصلاً برو پی کارت» این حرف آن وقت.
بعد یک مطلب دیگر باز هم خوب یادم بود که در سال ۱۳۴۶ مثلاً، ۱۹۶۷ اینطورها باید بوده باشد، درست چهار سال، چهار سال و نیم قبل از اینکه مرا بخواهند و بگویند این کار را بکن یک روز این آقای کاظم جفرودی به نظرم یک اشارهای هم اینجا تو این کاغذها هست و اینها.
س – بله، اینجا هست.
ج – آره، آره این برای این آنترهسان است. کاظم جفرودی تلفن کرد: «خوب همدیگر را ببینیم.» رفتیم با هم توی Residence آن موقع، نهار خوردیم. صحبت کرد از اینور و از آنور که تو چرا نمیدانم توی فعالیت سیاسی نمیکنی، بیا، نمیدانم، تو حزب مردم و اینها. گفتم اولاً که مردم شوخی است من اهل شوخی نیستم. اولاً اصلاً من سالهاست از روزی که مرا فرستادند زاهدان ما اصلاً کار سیاسی را بوسیدیم گذاشتیم کنار دیگر نیستیم. من دلم میخواست تو حرفهی خودم بمانم. گفت: «نمیشود تو این مملکت…» نمیدانم تعارف: «به آدمی مثل او احتیاج است و این چیزها.» یک دفعه، دو دفعه، سه دفعه بالاخره گفت: «میدانی چیه؟ تو باید بیایی تو حزب مردم. اولاً برای اینکه دوستان تو اینجا هستند.» چند نفر از دوستان خیلی نزدیک من تو حزب مردم بودند، خوب تو حزب ایران نوین هم بودند با خود هویدا و نمیدانم اینهای دیگر. «بیا اینجا برای اینکه با بالا هم صحبت شده که تو بیایی. اگر تو بیایی اینجا برای یک مدت کوتاهی بمانی تو را انتخاب میکنند به سمت دبیر کل حزب و بعد در انتخابات آینده حزب مردم برنده میشود و تو میشوی نخستوزیر. این offer صریح آقای جفرودی است. خوشبختانه از تمام کسانی که اینها را میدانند جفرودی زنده است. گفتم جفرودی آخر این کار به نظر من عاقلانه نیست، من بلد نیستم این کارها را. من تا به حال اقلاً سه دفعه offer وزارت را رد کردم همه هم میدانند، من دلم نمیخواهد اصلاً وزیر بشوم، نخستوزیر بشوم. گفت: «نه، این وظیفهی ملیات است و باید این کار را بکنی.» گفتم خوب بگذار من فکر کنم. این تنها چیزی بود که من هیچ وقت به هویدا نگفتم یعنی برای اینکه خوب directly به او مربوط بود دیگر.
بالاخره فکر کردم که خوب من چرا بیخودی این قدر وقت خودم را تلف بکنم میروم و از خود شاه میپرسم ببینم چه میگوید و به او هم میگویم که این کاره نیستم. شاه شمال بود، وقت دادند و پاییز هم بود، چطور بود که آنجا بودند نمیدانم، برای اینکه غروب خیلی زود تاریک شد. بعد با طیاره رفتم آنجا و هاشمینژاد که فرمانده گارد بود، نمیدانم آن موقع فرمانده گارد بود یا هنوز فرمانده گارد نشده بود شاید، به هر حال، هاشمینژاد آمد فرودگاه و مرا برد. توی یکی از این خانههایی که در نوشهر کنار جاده بود مثل به حساب ویلاهای کوچکی بود. توی یک سالنی بود همینقدر، مبلهای خیلی راحت، از این upholstery انگلیسیمآب خیلی راحت، همین طور نشسته بودم و خسته هم بودم تقریباً داشت چرتم میبرد، تاریک هم هوا کمکم دیگر داشت گرگ و میش میشد. یک دفعه در باز شد و یکی از این آجودانها آمد. خوب معلوم بود دیگر من پا شدم و اعلیحضرت آمدند. گفت: «چه شده که با این عجله و اینها.» گفتم بله دیگر این دفعه یک کار دیگر صد در صد شخصی خودم است و هیچ راهی ندارم جز اینکه فقط مزاحم خود اعلیحضرت بشوم. گفتم یک همچین چیزی است.
س – صحبت از حرفهای آقای جفرودی کردید.
ج – گفتند که بیاطلاع اعلیحضرت هم نبوده، اعلیحضرت هم خبر دارند. من گفتم خوب این کاری است که من بخواهم روش کار بکنم و بدون اینکه قبلاً به عرض خود شما رسیده باشد و بدانم شما خودتان چه دلتان میخواهد. من خیلی وقتها با شاه وقتی که صحبت یک خرده با فکر یعنی خیلی با فکر میخواستم صحبت بکنم همیشه «شما» اصلاً یادم میرفت که نباید آدم اینجوری صحبت بکند. خوب ایشان هم هیچ وقت، راست راستی یک دفعه هم ندیدم که ناراحت بشود یا مثلاً فکر کند من دارم بیادبی میکنم یا I am upstart نمیدانم too forward از اینها حرفها نمیدانم.
گفتم قربان شما فکر و عقیدهی خود شما را بدانم. بعد هم میخواستم به شما بگویم که من حقیقتاً بلد نیستم، من اینکاره نیستم وزارت هم حتی نمیتوانم عمل کنم. من کار حرفهای خیلی خوب، میتوانم انجام بدهم. بعد هم گفتم از همه مهمتر اینکه هویدا دوست بچگی من است، ما حالا سالهاست با هم بودیم. یک مدتی خوب فاصله افتاد برای اینکه او رفت لبنان و بعد هم من رفتم فرنگ و همدیگر را ندیدیم و این جور چیزها و تا وقتی که زمانی که از اروپا برگشت و از اینور خوب همیشه با همدیگر بودیم، بعداً من همکار او هستم. رییس سازمان برنامه یا رییس بانک مرکزی هستم که هویدا نخستوزیر مملکت است من چطور میتوانم بیایم حالا با این نیّت که او را از کار بردارید، بیایم بروم مثلاً یک همچین کاری بکنم.
یکدفعه اعلیحضرت، تو این یادداشتها هست، به من گفت: «شما دروغ بلد نیستید بگویید.» ولی آن روز هم گفت: «شما زیادی حس وفاداری نشان میدهید.» یک دفعه دیگر هم به من گفته بود، حالا یادم نمیآید درست برای چه بود. به نظرم حدسم بر این است که برای محمود اسفندیاری بود گفت: «به این آدم اعتماد دارید؟» گفتم صد در صد، دوست بچگی و هم مدرسهی من بوده و من کورکورانه به او اعتماد دارم، گردنم را برایش میدهم. برگشت یک نگاه سرد، راست راستی سرد، اصلاً تن من یخ زد. گفت: «گردنت را هیچ وقت برای هیچ کس نده.»
خیلی است که مثلاً یک آدمی مثل او نسبت به احساسات و به اصطلاح چیزهای ethics و مورالیتهی هموطن و همکارهای خودش اینطور فکر کند که مثلاً هیچ کس تو دنیا نیست که تو بتوانی اینقدر به او اعتماد و نزدیکی داشته باشی که حاضر باشی مثلاً یک فداکاریهای این شکلی برایش بکنی. حالا قضیه محمود اسفندیاری هم اتفاقاً irrelevant نیست به موضوع، حالا آن را برایت میگویم. بعد گفتند که: «خیلی خوب ولی معذلک اگر دلتان میخواهد چیزی نیست از لحاظ من اشکالی ندارد، ولی ما خیال نکنید که شما اگر بخواهیم مثلاً یک کسی را نخستوزیر بکنیم به او میگوییم که حتماً برو تو حزب. نه، اگر فردا لازم شد که یک کسی را دستش را از توی پیادهرو بگیریم و بیاوریمش نخستوزیر بکنیم میکنیم این کار را. نخستوزیر کاری نمیتواند بکند! حداکثرش این است که یک جادهای هست کم و بیش پهن، حداکثرش این است که از چپ جاده میتواند برود به راست جاده، از راست جاده برود به چپ جاده، از جاده هیچ وقت نمیتواند خارج بشود.»
س – این را شاه گفت.
ج – عین چیز شاه یعنی تصویری که میداد، مثالی که میزد این بود که این جاده هست نخستوزیر کاری نمیتواند بکند حداکثرش این است که از چپ جاده برود به راست جاده از راست جاده برود به چپ. «این از لحاظ ما اشکالی ندارد ولی خوب اگر شما دلتان نمیخواهد هیچ مانعی ندارد.» بعد هم یک مقداری صحبت کردیم و پا شدیم و هاشمینژاد هم ما را دوباره برد فرودگاه و همان شبانه هم دوباره برگشتم آمدم تهران.
مطلب این بود که من این خاطره را هم داشتم از شاه که راست راستی
at the bottom of his heart he was not a believer in the party system as a political instrument.
در این صحبتها و در آن صحبتی که در حضور معینیان شده بود، در هر دو دفعه شاه از institution-building صحبت کرده بود. ولی خوب اگر از ۱۳۴۲ تا سال ۵۱ که مرا فرستادند گفتند که بیایید حزب درست کن واقعاً چه institution-building ای در ایران شد؟ نشد که، و هیچ جا.
احزاب که خوب تمام، حالا یا طبیعت ما ایرانیهاست یا اصلاً سیستم سیاسی، وضعِ نمیدانم دنیا، وضع ایران، نمیدانم، اخلاق خود شاه، طبیعت به اصطلاح قدرتطلبی و اتوریترش یا یک مقدار زیادی خودپسندیهایش، اینها هر چه هست مانع بود از اینکه واقعاً یک چیزی، یک نهادی توی ایران جان بگیرد. توی این یادداشتهای فارسی که به تو دادم یک جایی هست که صحبت از سازمان برنامه میشود قبل از اینکه راجع به همین حزب و اینها صحبت کنیم، شاید تازه از شیراز برگشته بود که آن کنفرانس بزرگی بود که در شیراز برای برنامه پنجم…
س – تجدید نظرش یا…
ج – نه، نه، نه. این موقعی است که خداداد. همین که برگشته اصلاً یک کلام خوب راجع به یک نفر نداد حبیب. فوقالعاده است. اصلاً an eye-opener حالا چطور شده که با آن صحبت شده… من گفتم جزء افرادی که من چیز کردم که با من کار بکنند یکی هم داریوش اسکویی است در سازمان برنامه. مثل اینکه سر یک زخم باز شده که where are those brilliant minds? که همه حرفش را میزنند، کجا هستند اینها؟ میگوید و از صحبتهای خداداد خیلی. حالا آن را اتفاقاً من اینجا ننوشتم ولی میدانم که از به اصطلاح exposé ای که خداداد داده بود و اینها خیلی پکر بود، ناراحت بود، خوشش نیامده بود.
س – چرا؟ احترام نکرده بود؟ چه کار کرده بود؟
ج – نه، به نظرم زیاد رفته بودند توی جنبههای تئوریک. مرا، یعنی از چیزهای عجیب، دعوت نکرده بودند تو آن جلسه.
س – آن موقع شما؟
ج – مشاور هویدا بودم.
If anybody should be there, I should have been there as an ex-governor, as an ex-managing director of the plan organization, as a consultant to the prime minister in international economics and financial matters.
درست است من میبایستی آنجا بودم، مرا دعوت نکرده بودند اصلاً تو آن چیز. حالا بنابراین من نمی دانستم آنجا چه گذشته. شاه آمده بود، احساس من این بود، که فکر کرده که اینها همهاش چیزهای الکی است، دارند تئوری میبافند و آن چیزهای واقعی که مثلاً مثل، حالا آدم از اینجا میرود به آنجا، یک دفعه ابتهاج از من کتاب خواست بخواند سال ۱۳۲۹ میخواست برود تعطیلات. گفت: «برای من کتاب بیاور.» من هم آن موقع خیلی کتاب میخواندم و هی هم از انگلیس برایم کتاب میفرستادند. میخواستم برایم می فرستادند. من سه چهار کتاب برداشتم بردم. یکی برتراند راسل بردم یک کتاب، نه خیلی بزرگ، راجع به power حالا title یادم نمیآید. یکی چیز لیتینف را بردم، بیوگرافی لیتینف را بردم، یکی هم کتابی راجع به ۱۸۴۸ به اصطلاح انقلابهای اروپا در ۱۸۴۸. باور کن حبیب.
س – پرت کرد.
ج – برتراند راسل را که اصلاً پرت کرد وسط اتاق گفت: «این را نمیخواهم.» گفتم خیلی خوب، خیلی با هم حالا بعد از همان سال هم با هم دعوای خیلی شدید کردیم دیگر که اصلاً من از بانک قهر کردم رفتم، ابتهاج هم دیگر رفت. خیلی دعوای، کارمان اصلاً نزدیک بود به کتک کاری بکشد تو اتاقش. برتراند راسل را که پرت کرد، خیلی خوب، آن دوتا را هم انداخت آنجا. گفتم که خوب شما که به من نگفتید چه نوع کتابی دوست دارید، من به سلیقه خودم، چهارتا کتاب بود، آن یکی یادم نیست چه بود چهارمیش را هر چه فکر کردم، بعدها فکر کردم یادم نیامد. یک رمان بود یا یک چیزی، از این رمانهای خیلی خیلیsérieux ولی یادم نمیآید. من اینها را به سلیقهی خودم آوردم و فکر میکنم کتابهای درجه یک است، همش درجه یک است. خیلی خوب، حالا اینها… چه میخواهی؟ گفت: «diary آیزنهاور.» من باور کن اصلاً “I went limp” فهمید. برتراند راسل نخوانَد، نمیدانم ۱۸۴۸ نخوانَد برود diary آیزنهاور بخوانَد که چه بشود؟ حالا مخالف نیستم ولی آخر اگر یک کسی فقط فکرش در یک همچین زمانی متوجه فقط آیزنهاور بشود، نمیدانم diary آیزنهاور. به هر حال یا چیز کانکریست آهان ابتهاج گفت: “These are dead, these are all dead, dead issues.” آیزنهاور را میخواست که زنده است. شاه هم یک چیزی میخواست به نظرم از آن کنفرانس شیراز یک چیزی بیاید بیرون که بشود palpable مثلاً بگوید آخ این کاری است که ما داریم میکنیم. خداداد نتوانسته بود این کار را بکند و همین هم In principle I am doing. هیچ وقت نگذاشتند خداداد توی سازمان برنامه کارش را درست بکند کار خودش را بکند.
صحبت سر institution-building بود دیگر. اگر که خوب این واقعاً میخواست اصلاً میشد در طی این ۹ سال همین طور یواشیواش بسازد. مثلاً رفتند حزب ایران نوین را به آن ترتیب ساختند، حزب مردم نتوانستند، تنها کسی که ممکن بود یک کاری بکند عامری بود که به محض اینکه یک خرده استقلال از خودش نشان داد دکش کرد. حتی کنی را شاه تحمل نمیکرد تو همین یادداشتهای من هست، کنی که دیگر نوکر خودشان بوده دیگر، اصلاً خودش اقرار میکند که با آقای علم اصلاً، چه میگویند، یک جان در دو بدنند. دیگر آن طوری با علم و نسبت به شاه اصلاً وفاداری limit نداشت در مورد کنی. حتی کنی را نمیتوانستند تحمل بکنند که مثلاً ایراد بگیرد به دولت، چه میشد برسد دیگر به عامری. آقای علم راست راستی حق داشت. من راست راستی نمیدانم چطور میشد اگر من فرضاً این حزب را ساخته بودم؟ یا یک scandal عجیب و غریبی تو مملکت حتماً راه میافتاد با این ترتیب. حالا اگر این مرامنامه را میدیدی… حالا… ولی این مسئله institution-building این همیشه، از لحاظ این دوتا چیز میگویم، آن سال ۴۲ و صحبتهای با من، تو ذهن شاه ظاهراً بوده و لااقل در این مورد خاص فکرش بیشتر روی مسئله succession بود که در مملکت یک نهادهایی باشد، خیلی راجع به پسرش I frankاست و In fact, at a point, brutal میگوید علناً میگوید. میگوید: «من اصلاً نمیدانم که این واقعاً میتواند؟ دلش میخواهد؟ که این اصلاً سلطنت بکند یا نه؟ بنابراین ممکن است اصلاً آن شخصیت و آن اراده را نداشته باشد برای این کار. بنابراین باید یک امکاناتی یک وسائلی یک سازمانهایی وجود داشته باشد در مملکت که succession به طور اتوماتیک و آرام انجام بگیرد.» میگوید: «در صورتی که ما هم نباشیم که راهنمایی بکنیم و نمیدانم هدایت بکنیم این کارِ به اصطلاح جانشینی بدون درد سر انجام بشود.»
س – جالب است توجه داشت و نمیکرد.
ج – داشت و نکرد. به نظرم، حالا اینها خوب گفتم که شاید مثلاً این understanding یک خرده کاراکتر شاه را بهتر نشان بدهد.
من خیال میکنم، حالا از همین چیزها آدم میبیند دیگر، این مثلاً حزب رستاخیز باز هم هر کسی که این فکر را توی ذهنش انداخت نمیدانم ولی من حتی به او پیشنهاد کردم گفتم عوض اینکه من بروم یک حزب تازه درست بکنم. چرا نمیگذارید در داخل حزب ایران نوین یک گروهی خودش را متمایز بکند، بسازد خودش را، خودش را نشان بدهد که با به اصطلاح اکثریت دستگاه حزب ایران نوین تفاوتهایی دارد. بعد یواشیواش آن را اجازه بدهید که خودش را ببرد از حزب ایران نوین بیاید بیرون انشعاب بکند. در ایران هم که انشعاب دفعه اولش نخواهد بود. انشعاب بکند بیاید این طرف و حزب جدید شما را درست بکند.
گفت: «نخیر، این کار شدنی نیست و سیستم یک حزبی را هم من هرگز قبول نخواهم کرد برای اینکه یک حزبی بالاخره منجر میشود به دیکتاتوری.» خودش میگوید، این حرفی است که خودش زده و من حالا نمیدانم تو این یادداشتهایم هست یا نه ولی من میدانم که این حرف را زده، چندین بار هم به من گفت، نه یک دفعه نه دو دفعه. معذلک همین آدم دو سال بعدش رستاخیز را ساخت.
رستاخیز را هم چطوری ساخت؟ رستاخیز را ساخت به طوری که اولاً همه باید عضوش بشوند، هر کس نمیخواهد میتواند از مملکت برود یا خائن است یا بگذارد از مملکت برود، اصلاً سفید و سیاه بود. چطور میشد واقعاً یک شخصیتی، یک آدمی، in private وقتی که دلش را باز میکند برای آدم، این حرفها را بزند، آن طور عمل بکند، بعد in public وقتی که پای مملکت میآید وسط، اداره مملکت میآید وسط این جور عمل بکند This is the dilemma باید رو خودش هم اثر بگذارد. نیست؟ آدم فکر میکند که مثلاً خوب چطور شده که واقعاً شاه این سال آخر مثلاً
He was not able to resolve things. He was not able to make decisions.
من به جرأت میگویم این را. من فکر نمیکنم که مثلاً شاه ابا داشت از اینکه مثلاً فرض کنید که به ارتش دستور بدهد که بکوبد. حالا البته من نمیدانم این حکایت را چون من نمیدانم I can’t vouch for it. میگویند در سال ۴۲ هم همین طور بود و آقای علم خودش به مسئولیت خودش رفت و دستور داد به اویسی که این کارها را بکنند.
اما اگر مثلاً تا این حد مسئله برایش مهم بود خوب یک کسی را لااقل آن موقع لت و پل میکرد. میزد تو گوش علم که تو گه خوردی من فرمانده کل قوا هستم تو چرا رفتی؟ آهان. همچین کاری که نکرد پس minimum اینکه approve کرد از آن، آن کار را قبول داشت، تأیید کرد آن کار را.
من هم پیش خودم باورم نمیآید که شاه مثلاً اگر لازم میدانست و ضرورت پیدا میکرد یا میتوانست تصمیم بگیرد، دستور میداد که این انقلاب را هم حسابی بکوبند نه، مثلاً یک آن روز ۱۷ شهریور هم قاعدتاً شاه مثل اینکه درست خبر نداشت نمیدانم. من هیچ نمیدانم راجع به آن هفدهم شهریور بگویم چه اتفاقی افتاده. این قدر میدانم که آقای شریف امامی توی هیئتوزیران خیلی از اینکه به اصطلاح این کار شده بود عصبانی بوده و مثل اینکه بیاطلاع بوده. ولی قصد حرفم این است که من باورم نمیآید که شاه خودداری میکرد از اینکه این را قلع و قمع بکند این شورش را. ولی نمیتوانست تصمیم بگیرد، نمیتوانست.
حالا به علت بیماریش بود که ما نمیدانستیم بیمار است یا لااقل آن ضعفی است که در اغلب observer ها حالا میگویند در کاراکترش همیشه بوده. از آقای Parsonsبگیر، نمیدانم… از آقای Sir Denis Wright بگیر نمیدانم دیگران که میگویند مثلاً این آدمی بوده که اگر بله زور پشتش بود این Shah was a bully ها؟ اگر زور نبود هیچ کاری نمیتوانست بکند حالا (؟) حالا قدر مسلّم این است که در این دوره شاه به نظر من نمیتوانست درست تصمیم بگیرد. این یک مقدار زیادیش من فکر میکنم در اثر این dilemma هایی بوده که این همین طور برای خودش درست میکرده. آخر یک آدم مگر چقدر میتواند تحمل کند؟ چندتا شخصیت میتواند بازی کند؟ ها؟ دموکرات باشد، نمیدانم، آتوریتر باشد، نمیدانم، بخواهد سازنده باشد، بخواهد nation-building بکند، تمام این کارها را در آن واحد بخواهد بکند و وقتی هم این ایدههای گراندیوزِ نمیدانم visional هم داشته باشد که بخواهد نمیدانم اقیانوس هند و نمیدانم خلیج فارس را و نمیدانم تمام اینجاها را هم امنیتش را حفظ بکند.
یک استرس فوق العادهای باید روی این آدم باشد به خصوص که ناخوش هم بوده. حالا God knows من راستش نمیدانم که اثرات این نوع I am not qualified نمیتوانم اصلاً مال یک آدم معمولی بگویم مثلاً این چه جور اینها اثرهایی روی یک شخصیتی مثل شخصیت شاه میتوانسته گذاشته باشد. ولی قدر مسلّم این است که تردید تو ذهنش زیاد بود، از خیلی، همیشه، مگر یک چیزهایی که دیگر خودش تصمیم گرفته قطعی است میگوید باید این کار بکنید و وقتی هم گفت این کار را بکنید دیگر خوب مشکل بود که مثلاً نکنند دیگر.
آن وقت مثلاً بنده بعضی وقتها راجع به یک مسائلی مثلاً سعی میکرد که نظر خودش را تحمیل بکند که حقیقتاً اصلاً in a sence بچگانه. مثلاً سر ارتفاع سد. آخر من نمیدانم کی؟ اگر آدم پیش بزرگترین متخصصین سدسازی دنیا هم بروید آخر این را نمیتواند مثلاً بگوید بین صد و مثلاً نود و شش متر و صد و نود و نه متر ارتفاع، مثلاً چه تأثیر عظیمی خواهد کرد و فلان و اینها. ولی مثلاً منصور روحانی وزیر آب و برق بود به نظرم دیگر، آره دیگر سد سازی و اینها… سر ارتفاع نمیدانم کدام سد بود؟ سر سه متر، ارتفاع سه متر شاه overrule کرد منصور روحانی را، توی شورای اقتصاد، تو جلسه شورای اقتصاد.
س – مگر این جزء به اصطلاح قرارداد نیست این کار؟
ج – همین، همین دارم میگویم، همین دارم میگویم حالا کی، چطور، چطوری شده بود که اینها مثلاً به او گفته بودند که باید ۱۹۹ متر باشد، حالا من رقمها را راجع به آن چیز ندارم، نمیدانم من یک همچین چیزی به خاطرم میآید حالا ۹۶، ۹۹ یا ۱۹۶، ۱۹۹ یک همچین چیزی، تفاوت سه متر اختلاف، که overrule کرد روحانی را، این مثلاً این. یک همچین کاراکتری به نظر من چطور میتوانست این قدر بنشیند تماشا کند که همه چیز از دستش از لای انگشتانش در برود جز اینکه راست راستی این یا…
اتفاقاً من پیش خودم فکر کرده بودم که یک مقداری هم راجع به همین جریانهای آخری صحبت بکنم، آن دیگری خیلی طول میکشد به خصوص که میبینم، توی همین یادداشتهای فارسی که دادم برایت، حقیقتاً از وقتی که اینها را نوشته بودم تا اینکه این آخر سری، این پست شده من اینها را نگاه هم نکرده بودم به آن، ریشهی یکی دو سه مطلبی که بعدها راجع به همین فتنه نمی دانم insurrection یا هر چه که اسمش را میشود گذاشت، بعضی استدلالهایی که راجع به این میکردیم میبینیم ریشهاش این تو هست که از آن زمان مثلاً آدم میدیده که چطوری… مثلاً فرض کنیم ترکیب این ده دوازده نفری که من جمع کردم، به اصطلاح condemnation حزب، condemnation خود ما است.
س – چه کسانی بودند این افراد؟
ج – حالا اینجا هست، اسامیشان هست حالا برایت میگویم. بهش گفت داریوش اسکویی، سیروس سمیعی، نادر حکیمی، خردجو، منوچهر آگاه، ناصر عامری، حسین نصر، پرویز اوصیا، علی هزاره. حالا همه را هم شاه راجع به هر کدام از اینها یک comment داده خیلی انترهسان است.
اصلاً این نشان میدهد که ما و حزب سیاسی هم که میخواستیم درست کنیم، یک آدمی مثل من که بستگی و، نمیدانم، بند و بست نداشته بشود و نه هیچی، اصلا توی این آدمها، بشود شاید سعی کرد مثلاً یکیشان ناصر عامری، یک اندازه هم پرویز اوصیا، آنهای دیگر اصلاً هیچ کدامشان سیاسی نیستند. من یقین دارم اگر آن روز در سال ۱۳۵۱ من از این عدهای که آنجا حاضر بودند میپرسیدم که آقا شماها آیتالله روح الله خمینی را میشناسید؟ میدانید کیست و کجاست؟ من بعید میدانم اگر مثلاً بیش از دو سه نفرشان میتوانستند یک حکایتی یک چیز واقعی، zeal و مثلاً up to date راجع به خمینی در آن زمان به شما بگویند، میدانید. و خوب شما نشان میدهید که راست راستی ما اصلاً غافل بودیم حبیب، ما نمیدانستیم این چیز به اصطلاح undercurrent در ممکلت چه بوده و چه جوری داشته پیش میرفته.
خوب، به خصوص میگویم وقتی که من راجع به مذهب با شاه صحبت کردم، توی همین یادداشتها هست، به او گفتم گفتم: «آقا من I have no religious sentiment. من هیچ احساس مذهبی ندارم، اصلاً ندارم.» حالا این را میدانم اینجا ننوشتم «ولی شما برعکس من، مدعی هستید که خیلی هم مسلمان هستید، معجزه هم برایتان شده و این حرفها… من اعتقاد ندارم تمام شد و رفت. ولی من از شما التماس میکنم، خواهش میکنم، بگذارید من بروم با اینها، با آخوندها با روحانیون، ما برویم ارتباط برقرار بکنیم.»
س – این را کی گفتید شما؟
ج – تو همین صحبتها، تو همین صحبتها
س – ۱۳۵۱
ج – آره تو همین صحبتهاست. با خیلی اکراه و بعد از صحبتهای زیاد، بحث مفصل و طولانی با خیلی اکراه اجازه داد. بعد هم گفت: «اینها سرتان را شیره میمالند، شما حریف اینها نمیشوید، اینها خیلی حیلهگرند، مزورند، خرند، ولی سر شما شیره میمالند.» این عین عبارتشان است. حالا این یک همچین کاراکتر عجیب و غریبِ کامپلکسِ پیچیدهای میدانید آن وقت مردم راجع به آن همین طور مینویسند و میگویند و condemn اش میکنند از یک طرف، از یک طرف elevate him, I don’t know, to the super natural heights. و این چیزها، اصلاً فوقالعاده است.
خوب حالا بروم راجع به این مسئلهی همین حزب، یک چیز دیگر هم بود که… آهان یک نکتهای که باز هم یک اشارهای اینجا…
س – اینها جمع شدند با هم هیچ وقت؟
ج – ما در تمام شش ماه مرتب هفتهای یک مرتبه با هم جلسه داشتیم. من شرح دادهام اینجا که برنامهای که دادم به شاه برای تشکیل حزب چیست، همین جا هست دیگر، حالا تکرارش نکنم اما یک چیزی که اینجا نیست و خوب است که بگویم برای اینکه این هم بعضیها معتقدند که هویدا باعث شد که این کار نشود، حزب درست نشود.
علت اینکه من صرف نظر کردم یعنی منصرف شدم و رفتم خواهش کردم که مرا معاف بکنند این بود که سه نفر از این دوازده نفری که بودند آنجا، اینها در یک فاصلهی خیلی کوتاهی توی این اواخر بهمن و اوایل اسفند همان سال عذر خواستند، گفتند: «نمیخواهند.» این سه نفر، من چون خبر داشتم، آن سه نفری بودند، درست وقتی من از آنها دعوت کردم که چون میگفتند که هویدا این را چیز کرده. من هیچ وقت فکر نمیکنم برای اینکه…
س – صحبت از این سه نفر بود.
ج – آره همین را میگفتم. آن طور که من استنباط خودم بود این، اواخر بهمن همان سال یا اوایل اسفند، دو سه نفری را که من میدانستم که اینها وقتی که من دعوتشان کردم بیایند برای این کار، همان مهر و اوایل آبان، اینها هر سهتایشان رفته بودند قبلاً از شاه اجازه گرفته بودند. تازه آنهای دیگر مثلاً فرض کن سیروس یا اوصیا یا ناصر عامری نمیدانم علی هزاره اینها… نه اینها همین طور آمده بودند. درست همین سه نفر عذر خواستند. درست؟
س – بله.
ج – خوب، من حالا… آدم باید خیلی naive باشد که فکر کند اینهایی که با اجازه آمدند آن هم در ایران بیاجازه ول کردند. اگر من کرده بودم، خودم خودم را میفهمیدم، میدانید؟ ولی اینها را من باورم نمیآمد که بدون اجازه، بودن اینکه لااقل مثلاً گفته باشند، بروند کنار.
That was far me a very strong hint. به من که خوب آن چیز enthusiasm اولی دیگر نیست، میدانید؟ یا حالا هر دلیل دیگری. تا اینکه خوب شب همان ۲۸ اسفند اعلیحضرت از سن موریس که برگشتند، گفته بودند که خیلی زود برمیگردند اما زود برنگشتند تا آخر اسفند ماندند، و همان شب هم مرا پذیرفتند. رفتم به ایشان گفتم که سن عجیب و غریبی است…
خوب، بعد هم با هویدا. هویدا خیلی عصبانی شد، خیلی خیلی عصبانی از اینکه من منصرف شدم و کشیدم کنار.
س – عجب.
ج – فوقالعاده. اولاً چند روز که با من حرف نزد حتی سلام عید هم مرا دید بیاعتنایی کرد. بالاخره من رفتم پهلویش تو نخستوزیری. داد و قال… حالا پای تلفن که به او گفته بودم که آنجا پای تلفن فحش داد و باز هم کلمه خیانت، که تو اصلاً نمیخواهی، نمیدانم، خودت را زحمت بدهی و همهاش خوشت میآید کنار گود بنشینی. از این فحشهای این جوری که مرا به غیرت بیندازد. بعد هم خوب از او وقت خواستم که بروم به او توضیح بدهم که چرا. بالاخره وقت داد و رفتم پهلویش. اگر اشتباه نکنم مثلاً یک روز جمعه نمیدانم یا روز جمعه بعد از عید بود، روز دهم یا یازدهم عید بود. هوا خیلی خوب بود و توی همان چمن نخستوزیری نشستیم. گفت: «من راست راستی معتقد بودم که این کاری که تو داری میکنی خدمت بزرگی است به مملکت برای اینکه، البته خیال نکن که اگر این حزب را درست میکردی، مرا میتوانستی برداری از نخستوزیری، اما خوبیش این بود که من اقلاً اطمینان داشتم که میتوانم بازی کنم و طرف debate من یک آدمی باشد که من میدانم چه جوری فکر میکند و میتوانستم با همدیگر کار بکنیم.» درست سیستم دو حزبی واقعاً هویدا اعتقادش این بود که اگر من طرف به اصطلاح opponent من بودم و مثلاً جمشید آموزگار یا هوشنگ انصاری نبود، میدانید، خیلی برایش فرق میکرد رویهاش به کلی فرق میکرد.
س – عامری چطور بود؟ عامری را قبول داشت یا او را هم قبول نداشت؟
ج – نه عامری را هویدا هیچ وقت دوست نداشت. در صورتی که، خیلی نسبت به او علاقهمند نبود. عامری یک چیزهایی داشت آخر، یک قلقهای کرمانی توش بود. کرمانیها یک قلقهایی عجیب و غریبی دارند که عامری هم داشت، میدانید؟ آدم باید عامری را خیلی خوب میشناخت تا دوستش میداشت، حقیقتاً جداً. ولی معذلک خوب میدانید وقتی که عامری کشته شد تشییع جنازه عامری در ایران سابقه نداشت. از در خانه عامری تو خیابان وزراء تا بهشت زهرا تمام خیابانها را یک طرفه کرد به دستور هویدا. خیابانهای اینور و آنور را راه نمیدادند اصلاً کسی بیاید تو خیابان که این cortège عظیم رد بشود، آن هم تو ماه دی. این طرف خیابان اصلاً هیچ ترافیک نبود، آن طرفی که ما میرفتیم به طرف بهشت زهرا از خیابان پهلوی و خیابان امیریه و اینجا اصلاً درست مثل مثلاً فرض کنید که
س – این کارها را برای چه کرده بود؟
ج – تجلیل از عامری برای اینکه خوب خیلیها فکر میکردند که عامری را کشتند دیگر، میدانید. میخواست بگوید که دولت مثلاً، حالا به هر حال، نسبت به عامری این طور هم بود. آره هویدا گفت: «من فکر میکردم این طور که، اگر تو باشی ما خیلی راحت میتوانیم اصلاً محیط را باز بکنیم، نمیدانم یک debate اساسی و حسابی در ایران داشته باشیم و من و تو با همدیگر همیشه میتوانستیم تفاهم داشته باشیم که تا کجا میتوانیم جلو برویم. اما من با کسان دیگر نمیتوانم این کار را بکنم. شاه هم عقیدهاش همین بود و چون تو این کار را نکردی من خیال میکردم، من فکر میکردم که تو خیانت کردی به مملکت و رفتم و به شاه گفتم. به شاه گفتم که «مهدی به ما» به ما «خیانت کرده.» این چیزی است که من آنجا نوشتم که متأسفم که یادداشتهایم را، صحبتهای با هویدا را ننوشتم، یک تیکهاش هم همین بود. گفتش که شاه برگشت به من یک نگاهی کرد و بعد انگشتش را گذاشت روی سینه من زور داد، زور داد و گفت: «یک نفر هم که میخواهد با ما با صداقت کار بکند شما اسمش را میگذارید خیانت.» این باور کنید عین عبارت هویدا بود.
بعد من به او توضیح دادم گفتم من که از اول داوطلب نبودم بعد هم، آن وقت بود که راجع به نخستوزیری هم به او گفتم، گفتم که همچین چیزی هم سابقه دارد و اینها. ولی این طوری شده، اینطوری شده، اینها رفتند والّا من کار را ادامه میدادم با وجودی که دوست ندارم و دلم نمیخواست، معذلک خوب تا این حد جلو رفتم. این حرفها را هم با شاه زدم، هیچ وقت هم به هویدا نگفته بودم چه صحبتهایی با شاه کردم، منتهی تا این حد با شاه جلو رفتم، ریسک کردم. آن کسی که میرود به شاه میگوید آقا ارتش را بدهید به ما، ما با آنها صحبت بکنیم یا نمیدانم فلان و فلان… این آدم… خوب اینها یک چیزهای ساده نیست یک ریسکهایی توش هست دیگر، معذلک خوب دیدم وقتی اینطوری شده من ناچار بودم که بیایم کنار. بالاخره، تا آن روز، حالا نمیدانم این را شاید خوب عیب ندارد مینویسید دیگر. هویدا و من به نظرم یک بطری و نیم شِری خوردیم، شاید هم بیشتر، که بعد هم که مثلاً، خدا میداند ساعت یک بعد از ظهرحتی یک و نیم بعد از ظهر بود، من خودم هم یک ب.ام.و داشتم با ب.ام.و و خودم آمده بودم آنجا گفت: «خوب تو که حالا نمیتوانی برانی.» خیلی با اعتماد گفتم چرا تو پاشو ببین میتوانم. پا شدیم و گفتیم نه راست راستی نمیتوانم. یک شوفر دادند که مرا سوار کرد و یک شوفر هم فرستاد دنبالمان آمد و مرا برد خانه. ولی مقصودم این بود که هویدا genuinely دلش میخواست که این کار میشد. فکر میکرد که حزب مردم یواشیواش تحلیل میرود و این یک چیزی میشود شبیه حالا حزب مردم از لحاظ size ولی خوب content اش شاید فرق بکند، شاید راست راستی هویدا دلش میخواست، من تعجب هیچ نمیکنم، واقعاً عمیقاً دلش میخواست که یک debate ای تو مملکت راه بیاندازد.
خوب با آن افکاری هم که شاه تو این یادداشتها نشان داده خوب میخواند، خیلی دور نبود دیگر. این است که من باورم نمیآید که هویدا مثلاً رفته باشد و زیر آب این کار را زده باشد، من فکر نمیکنم. برعکس من خیال میکنم اگر شده شاید مثلاً اعلیحضرت به یک دلایلی این حزب را میخواستند و آن دلایل یواشیواش از بین رفت به خصوص، میدانید یواشیواش موضوع نفت پیش آمد. آن وقت بالا رفتن قیمت نفت و افزایش دومیِ قیمت نفت که یک دفعه خوب چیز شد، برای اینکه آخرهای این درست میخورد به زمانی که…
س – آخرهای…
ج – آهان، این عمل حزب، تشکیل حزب، میخورد به آن زمانی که قیمت اولیه نفت یک دفعه رفته بود بالا که آن jump دومی را میخواست بکند دیگر. این چیزها بوده و شاه به نظرم فکر میکرده که خوب دیگر به اصطلاح نان همه تو روغن است، ها!؟ we are on the point of takeoff and nobody could stop us. اینجا میگوید، اینجا خیلی صریح میگوید: «با انتخابات نیکسون…» دورهی دوم نیکسون we are made برای اینکه doesn’t matter بعد از نیکسون کی رییس جمهور میشود، دیگر کسی نمیتواند به ما کاری بکند، میدانید؟ غافل از اینکه نیکسون آن بلا سرش میآید و میرود و درست در دوره جانشین نیکسون مملکت این جوری میشود.
ولی من خودم خیال میکنم، احساس قوی خود من این است، که شاه یک احتیاجی، یک ضرورتی سبب شده بود شاید مثلاً آن نگرانی راجع به succession، نگرانی به اینکه خوب اوضاع مملکت در هر حال به آن روانی که در دهه ۴۰ داشت پیش میرفت، آن طوری پیش نمیرود برنامهها کند شده بود، پول نبود، inflation دوباره شروع کرده بود برود بالا و یواشیواش تمام دهه ۴۰ inflation مثلاً حالا آمار غلط هر چه ولی در هر حال inflation ای که بانک مرکزی در میآورد در حدود ۵/۱ تا ۵/۲ نزدیک ۳، که آن سر و صدا داشته. آنجا شده بود نزدیک ۶ .
روایت کننده: آقای محمد مهدی سمیعی
تاریخ مصاحبه: ۸ آگوست ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن انگلستان
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 3
ج – آن هم در سال ۵۰، ۵۱ inflation داشت momentum پیدا میکرد و میرفت بالا و خوب کارها هم حقیقتاً پیش نمیرفت خیلی گرفتاری داشتیم.
س – شاه خودشان را تحت فشار حس میکرد.
ج – آهان، فکر میکرد که مثلاً از این راه لااقل یک فضای دیگری باز کند، همان فضای بازی که، فضای آزاد و بازی که در سال آخر رستاخیز داشتند صحبتش را میکردند، آن را از آن موقع شاید باز کند یک
measure of democracy سوپاپها را یک خرده باز کنند، یک خرده
To give vent to people’s up-emotions, desire the Soviet Union out.
اعتراض، protest، هر چه که هست، یک ذره!
ولی خوب بعد که این وضع برگشت و اوضاع چرخید به این سمت به خصوص مثلاً شاید فکر اینکه یک هژمونی مثلاً در آن منطقه خلیج فارس مثلاً به وجود بیاید و یک security pact ای آنجا درست بشود که
To keep both the United States and the Soviet Union out.
نه فقط سویت یونینها، این فکرها مثلاً شاید تو ذهنش بوده و فکر کرده که خوب این را دیگر با اراده و تصمیم و قدرت، اینها را انجام بدهد. خوب رفت شوروی دیگر، رفت شوروی و همان زمانی بود که رفت مسکو راجع به همین چیز هم صحبت کرده بودند دیگر. صحبت کرده بودند که مثلاً خلیج فارس را یک free of all super-power influence کنند. خوب آمریکاییها آنجا بودند روسها نبودند، مفهومش این بود که باید آمریکاییها بروند دیگر. خوب این کاری بود که شاید مثلاً به آن ترتیب نمیتوانست عمل بکند. اینها یک سری است که همه آن pure speculation on my part
س – تو خیلی کارها شاه اینجوری دمدمی نبودند که مثلاً یک چیزی بگوید بکنید بعد یادش برود یا تغییر عقیده بدهد؟
ج – یادش که من خیال نمیکنم مگر این سالهای آخر اگر مثلاً حافظهاش خراب شده باشد ولی حافظهاش هیچ وقت بد نبود.
س – خوب تغییر عقیده چی؟
ج – تغییر عقیده میداد، اما ببینید بعضی چیزها را من خیال میکنم اصلاً تغییر عقیده میداد برای اینکه کسان دیگر، افکار کسان دیگر بود، پیشنهاد، پیشنهاد دیگران بود آنوقت مثلاً یک کس دیگر یک چیز دیگر میگفت. چرا اینها میشد، اینها میشد.
ولی در بعضی موارد هم مثلاً یک دندهگیهای عجیب و غریب داشت دیگر، هیچوقت عوض نمیشد. یعنی در مسائل… انترهسانترین aspect نفت است و اسلحه، اینجاها را آدم اگر مثلاً بتواند ببیند اصلاً میبیند که چه جوری بعضی فکرها، بعضی اندیشهها، همینطور دائماً میماند باهاش، همینطور هست. یک چیزهایی برایش مثلاً اهمیت نداشت. مثلاً وقتی که راجع به همین اصول انقلاب یک چیزهایی را مثلاً فکر میکرد که به هیچوجه نمیشود دست زد به آن، این دوتا از اصولی است که هیچ وقت معتقد بود که نمیشد دست زد. بقیه را به خصوص به محض اینکه منظورم بعد از اصل نهم به بعد که شروع کرد که همینطور چپ و راست هی اصل اضافه کردن. بعد هم هیچ کدام اینها برایش اصلاً آن اهمیت و آن significance و آن وزن را نداشت که مثلاً سبب شود که فکر کند اینها را نباید عوض کرد.
به خود من چندین بار گفته بود که خوب اگر… خیلی خوب آن به اصطلاح core مطلب را باید حفظ کرد اما کی گفته بود که نمیشود اینها را تغییر داد؟ amend کرد. flexibility حالا نگویید مثلاً opportunism وقتی flexibility was really one of his characteristics. در خیلی از مسائل، در خیلی از مسائل داشت.
بعضی وقتها، حالا یک چیزهایی هم به شما بگویم آن جایی که من واقعاً خیلی نسبت به این آدم احساس میکنم، که ظلم به او میشود جایی است که تمام عیبها، که خودش به اندازه کافی قربانش برم عیب داشت، تازه اینکه آدم بخواهد عیب دیگران را هم بچسباند به او، درست است؟ مثلاً اینهایی که خوب بودند دیگر تمام اطرافیانش. من نمیدانم که تا چقدر حقیقتاً. خیلیها معتقد بودند که شاه آدم خیلی کمرویی است یعنی اگر یک کسی تنها گیرش بیاورد یک چیزی از او بخواهد حتماً میگوید، میگوید بکنید خیلیها میگفتند. من جمله مثلاً سپهبد اسماعیل ریاحی بود که خیلی صریح به من میگفت: «شاه را اگر یک جایی گیر بیاوری تنهایی هر چه از او بخواهی برایت میکند، درست بخواهی، برایت میکند، رودرواسی دارد، کمروست.» میگفت: «شاه خیلی کمروست.» خوب من هم دیدم کمرویی از او دیدم ولی جاهای دیگر هم خیلی هم دیدم که در نهایت حتی مثلاً، چه بگویم، brutality میدانید؟ brutal بزند تو دهن آدم.
ولی دیگران… آخر اینها هر کسی هر چیزی خودش کم داشت از او مایه میگرفت. حالا من یک مثال میزنم چون صحبتش شده. محمود اسفندیاری یک عضو ارشد وزارت خارجه بود، سفیر بود نمیدانم فلان بود، زمان اردشیر زاهدی معاون وزارت خارجه شد. در سال، عید ۱۳۴۷ این، نشان همایون گرفت، همان روز هم از کار برش داشت، بیرونش کرد. حالا چرا؟ خدا میداند. میگویند که محمود اسفندیاری با دکتر امینی ارتباط داشته، گزارش میداده به امینی، از این چیزها… حالا راست یا دروغ خدا میداند. من همیشه از محمود، من میدانستم با امینی مربوط است، با امینی دوست است، همیشه عید میرفت خانه امینی، کاری که من در عمرم نکردم، میرفت خانه امینی مثلاً برای تبریک عید از این چیزها، حتی خوب یک ارتباطهای خانوادگی هم خوب داشتند.
تا اینکه من رفتم سازمان برنامه، اولین چیزی که در سازمان برنامه من به آن برخوردم، دیدم که از این سازمان با تمام احترامی که به اصفیاء دارم اصلاً از هم گسیخته است، کسی به کسی نیست. مثلاً آقای جمشید بزرگمهر که نمیدانم مثلاً یادم نیست که درست پستش چه بود، این اصلاً بدون اجازه از هیچکس رفته بود روی بام سازمان برنامه داشت library میساخت. به او میگویم آقا تو هیچ حساب کردی که اگر یک library به این عظمت را بسازی، این ساختمان اصلاً میخوابد. این رییس سازمان برنامه بدبخت که زیرش نشسته زیر کتابها میمیرد حتماً، خفه میشود. خوب کی به تو اجازه داده؟ کو؟ اجازت کو؟ کجاست مصوبهات؟
س – این چه کاره بود؟ عضو آنجا بود؟
ج – آره. مال سازمان برنامه بود. آره دیگر اصلاً دشمنیاش با من و اینها، برای اینکه من بیرونش کردم، حتی بدون هیچ جور تشریفات. به او گفتم برو دیگر نیا اینجا، من ترا دیگر نبینم. حالا، در ضمن اینکه یک همچین دستگاهی بود و من هیچکس را نداشتم. تو سازمان برنامه، یک آدم گردن کلفت واقعاً نبود، یک چیز نکرهای که مثلاً بتواند دستگاه را مهار کند. این سه نفر بیرون من مثلاً فکر کردم که دیدم نمیشود و نمیآیند و نخواستند بالاخره گفتم خوب من بروم دنبال یک کسی که اقلاً رفیق من است، دوست هم مدرسهی من بوده، قوم و خویش بوده، نمیدانم، من میتوانم چشم بسته به او اعتماد داشته باشم و آدم گردن کلفت و نکرهای هم است، جلوی هرکسی هم میایستد، کله شق میایستد، محمود اسفندیاری بود. خوب این محمود اسفندیاری مغضوب بود. همه حتی داییاش که شوهر خاله شاه بود – سرتیپ حسینقلی اسفندیاری-. آرام هم معروف بود که خیلی دوستش دارد. اینها همهشان رفتند، همه رفتند پیش شاه شفاعت، همه هم آمدند به او گفتند که «اسم تو را پیش شاه نمیشود برد، پیش شاه اسم تو را نمیشود برد، حتی تو مهمانی هم نمیشود راجع به تو با شاه صحبت کرد.»
تا وقتی که من رفتم سازمان برنامه، فکر کردم که خوب چه کار کنم؟ من باید یک کسی بیاورم. بدون اینکه به خودش هم بگویم، به هیچکس اصلاً به هیچکس نگفتم. به هر کسی اگر بگویم حتماً رأی مرا میزند، فقط با دوستهای خودمان مشورت کردم که اصلاً این به دردمان میخورد، اگر به او بگویم میآید؟ نمیآید؟ اینها همه گفتند آره. دو سه نفر از دوستهای همکلاسیهای قدیمیمان، گفتند که آره خیلی هم خوب. محبت و وفاداریاش را هم نسبت به من خیلی چیز بودش. رفتم به شاه گفتم که یک همچین چیزی هست و فلان و فلان و این گرفتاری را هم ما داریم. من یک نفر میخواهم که سازمان را از نظر اداری بچرخاند که من برسم به کارهای دیگر و الّا اصلاً نمیشود. هیچکس هم نیست، یک نفر فقط هست که من میخواهم و به من میگویند نمیشود. گفتند: «چرا نمیشود؟ کیست؟» گفتم که میگویند اسمش را جلوی شما نمیشود آورد. گفت: «چرا؟» گفتم میگویند آمدند شفاعت این آدم پیش اعلیحضرت و اعلیحضرت به طوری متغیر و عصبانی هستید و اوقاتتان تلخ است که حاضر نیستید اسمش را هم بشنوید. گفت: «کیست؟» گفتم محمود اسفندیاری. «کی گفته متغیرم؟» گفتم خوب تمام شهر همه میگویند، حتی خالهی اعلیحضرت که آمدند حضورتان برای شفاعتش و فرمودید که «اسمش را هم پیش ما نیاورید، اصلاً.» گفت: «خوب حالا شما اعتقاد دارید به او؟» همان روز بود که به او گفتم که بله من اعتقاد دارم، قدرت کارش فوقالعاده است، اطلاعاتش دنیا دیده است همه چیز را میشناسد، آدم اداری هم است. سازمان برنامه را خیلی خوب میتواند اداره بکند و من از بچگی با این بزرگ شدم و اعتماد دارم. گفتم گردنم را میدهم که گفتند: «گردنت را هیچوقت برای هیچکس نده.» بعد گفتند: «خیلی خوب اگر شما میخواهیدش بروید به زاهدی بگویید که منتقلش کند به سازمان برنامه.» ما آمدیم و دیدیم اصلاً تمام این ملتی که رفتند و دائماً به این بچه گفتند که آقا ما رفتیم گفتیم، اسم تو را نمیشود پیش شاه آورد، مزخرف گفتند دیگر، چرند گفتند. برای اینکه من که آن رابطه و نزدیکی آقای آرام را هیچوقت با شاه نداشتم. نزدیکیِ نمیدانم آقای اردشیر زاهدی را نداشتم. به هر حال خاله شاه نبودم دیگر و برای یک کار اداری هم من محمود را میخواستم.
س – پس همه دروغ میگفتند؟
ج – یا دروغ میگفتند یا در مورد یکی دو نفرشان من شک دارم اصلاً که عکسش نبوده باشد. محمود یک آدمی بودش که خوب روی پنجهی خیلیها راه رفته بود، میدانید به هر جهت خشن بود، خیلی خشن بود، تو وزارت خارجه هم خشونت زیاد میکرد. این عیب را داشت ولی خوب، متکبر هم بود، اصلاً طبیعتش یک طبیعت متکبری بود.
حالا مقصودم این است که اینجوری هم میشد مردم اصلاً… یک آدمی مثل هوشنگ انصاری، هوشنگ انصاری جوری که آدم میخواهد این کاراکتر و این آدم را ارزیابی بکند مغزی بود دیگر، این زرنگ و باهوش و نمیدانم با سیاست و همه این چیزها. این برای تعیین تاریخ اعلام آن ۴۹ درصد مشارکت، که آیا روز پانزدهم باشد یا روز شانزدهم میرفت از شاه اجازه میگرفت! یا لااقل میگفت که مثلاً اعلیحضرت فرموندند پانزدهم و نمیشود عوض کرد. به او گفتم، آخر تو چرا میوری به اعلیحضرت میگویی پانزدهم، که اعلیحضرت بگوید حتماً پانزدهم. بعد هم آخر چه رمزی، چه سری در پانزدهم هست که در بیست و پنجم نیست، که اقلاً ده روز فرصت بدهید آدم این کارها را به اصطلاح آماده کند. کرم از خود ما بوده. میدانید عیب از در خود ما بوده در این جور مسائل.
س – خوب لابد میخواستند بگویند که من خیلی مطیع هستم.
ج – خیلی خوب، چرا؟ چرا این کار را بکند؟
آقای مجید رهنما که خوب او هم از دوستان خیلی نزدیک هویدا و با ما هم خیلی دوست و نزدیک و خوب و اینها. این آدم باورش نمیآمد که من از سازمان برنامه استعفاء دادم میگفت: «ممکن نیست یک همچین چیزی.» میگفتم آخر چرا ممکن نیست؟ من کردم و شده. گفت: «خوب چهجوری کردی؟» گفتم خوب آن کاری که من کردم تو نمیکنی اگر حاضری بکنی همان کار را بکن خیلی ساده. گفتم تو نخواهی کرد، تو ممکن نیست یک همچین ریسکی را بگیری که من گرفتم. گفتم تازه من ریسک عمدهای هم نگرفتم.
س – چه بود این؟
ج – که استعفاء از سازمان برنامه بود. که استعفاء در ایران میگفتند استعفاء نمیشود داد. وقتی در سازمان برنامه استعفایم را نوشتم دادم به هویدا. هویدا گفت: «همچین چیزی نمیشود. تو حق نداری، نمیتوانی استعفاء بدهی.» گفتم خوب من دادم حالا ببینیم چه کارش میکنیم. گفت: «اصلاً تو حق نداری به من استعفاء بدهی باید بروی به شاه استعفاء بدهی.» گفتم من هیچوقت این بیاحترامی را به شاه مملکت نمیکنم، هرگز من یک آدم به این بیادبی و چیزی نیستم که بروم به شاه مملکت استعفاء بدهم، من چه کارهام که بروم به شاه مملکت استعفاء بدهم. تو نخستوزیری مملکت هستی مرا آوردی رییس سازمان برنامه، حالا رفتی از اعلیحضرت اجازه گرفتی خیلی خوب، حالا هم من استعفاء میدهم به تو، تو برو از اعلیحضرت اجازه بگیر که استعفای مرا بپذیری یا نه. من استعفایم را دادم. مقصودم این است که مجید رهنما استعفاء میداد اگر دلش میخواست، میخواست استعفاء بدهد، میترسید. خوب استعفاء بده کاریت که نمیکنند، حداکثرش این است که دیگر کاری به تو نمیدهند. به من دادند. به من با وجودی که استعفاء داده بودم از سازمان برنامه مجدداً کار دادند، دفعه سوم هم کار دادند. دفعه چهارم هم کار دادند. آخر چرا نمیشود؟ با وجودیکه من از سازمان برنامه استعفاء دادم و استعفاء را هم علامت یک کمی defiance می دانستند معذلک از تمام جریان ها، ان کارهای محرمانه سری finance خریدها را من همه را انجام میدادم. یک دفعه هم مثلاً اصلاً سؤالی نشد که مثلاً سیستم را عوض بکنند، هیچکس. اصلاً به ذهن کسی نمیرسید که سؤال بکند که آیا من I have got security clearance یا نه؟ میدانید بعد از آن اتفاق.
این است که من میگویم اینها، یک مقدار خیلی زیادی از این چیزهایی که حالا هی گفته میشود، این مصاحبههایی که ایرانیها کردند، اینهایی که کتاب نوشتند اینها راجع به… واقعاً تمام بار مسئولیتها را انداختند به دوش آن آدم، واقعیت غیر از این است. مسلماً هیچکس in his right mind نمیخواهد بگوید که مثلاً شاه مسئولیت نداشته، مسئولیتش هم فوقالعاده سنگین، قاطع. ولی اینکه هر چیزی را آدم بیندازد گردن آدم، آن مرد، به نظر من این خیلی بیانصافی است دیگر.
س – این دورانی که شما رییس بانک مرکزی بودید یا رییس سازمان برنامه بودید مقدار مطالبی که به عرض میرساندید، ایشان دخالتی در آن نداشتند که بگویند مثلاً چرا فلان کار را به عرض نرساندید اینها، که شما تشویق بشوید که هی موارد را زیادش کنید؟
ج – نه، هیچ وقت از من نپرسید که مثلاً آن وقت… برعکس. حالا یک چیزی را به شما بگویم آره سازمان برنامه یک خرده فرق داشت. ولی در بانک مرکزی من هیچ وقت راجع به هیچ کاری که مربوط به بانک مرکزی نبود در جلسات خصوصی صحبت نمیکردیم. من نمیرفتم راجع به کشاورزی، وزارت کشاورزی حرف بزنم. ولی به یک نفر من در تمام این مدت با شاه حرف نزدم. اصلاً نگفتم مثلاً با تمام چیزهایی که لابد شما خودتان هم شنیدید جمشید آموزگار با من داشت من یک بار مثلاً از جمشید آموزگار شکایت نکردم پیش شاه، که بگویم مثلاً تو کار بانک مرکزی اخلال میکند. یک دفعه راجع به افراد، راجع به… جز راجع به فریدون مهدوی در جلسهی شورای اقتصاد، جز راجع به خداداد، و جز راجع به محمود اسفندیاری. یک دفعه هم راجع به خوشکیش،
این ازآن حکایتهای جالب است، من تازه شده بودم رییس بانک مرکزی. من از خوشکیش هیچ وقت قبل از اینکه بروم بانک مرکزی، امپرسیون خیلی خوبی نداشتم ولی فکر نمیکردم که خوشکیش à la hauteur بانک ملی باشد، نمیگویم آدم بدی میدانستمش.
س – بانک ملی؟
ج – بانک ملی که این بیاید مثلاً…
س – رییس آنجا بشود.
ج – در سطح بانک ملی. یک آدم بانکیّه… خیلی خوب. همان معاون بانک سپه خوب برایش. آقای امینی که شد نخستوزیر، میدانید دیگر، مجیدیان را از بانک ملی بیرون کرد و کاشانی را هم از بانک مرکزی و نزدیک بود که کاشانی هم که… برای مجیدیان که پرونده گنده هم ساختند، نزدیک بود برای کاشانی هم یک پرونده کت و کلفتی بسازند و اینها… ولی خوب پورعمانی شد رییس بانک مرکزی و خوشکیش شد رییس بانک ملی. خوب یک سال بعدش، یک سال و نیم بعدش من شدم رییس بانک مرکزی. دو سه ماه بعد، تابستان بود، زمان تابستان بود، من رفته بودم کاخ سعدآباد، آن وقتها آخر اصلاً تقریباً مقرر بود که رییس بانک مرکزی هفتهای یک مرتبه روزهای چهارشنبه
میرفت پیش شاه. رییس شرکت نفت میرفت اول، بعد رییس بانک مرکزی میرفت، بعد رییس سازمان برنامه.
س – چهارشنبهها.
ج – چهارشنبهها. هر وقت هم یک کار فوقالعاده هم مثلاً اگر لازم بود پیش میآمد آدم میخواست مثلاً برود خوب پا میشد میرفت. بعد هم جلسات شورای اقتصاد هم بود دیگر، هر دوشنبه بعد از ظهر هم جلسه شورای اقتصاد بود. یکی از روزهای چهارشنبه من رفتم آنجا دیدم خوب، رییس شرکت نفت نبود، مسافرت بود، نبود، من هی نشستم و نشستم و نشستم، دیدم نمیآیند ما را صدا کنند. بعد بالاخره این بیچاره حیدرقلی امیرسلیمانی که آن موقعها آجودان بود، اغلب چهارشنبه تقریباً همیشه او بود، تنومند هم بود، میدوید پیرمرد نفسنفسزنان آمد و گفت برو. رفتیم و اشاره کرد که شاه خلاص است، آزاد است دیگر. در را باز کرد و من رفتم تو. سلام کردم و دیدم که آقای شریفامامی و آقای علم آنجا ایستادند. من خواستم بروم بیرون و برگردم، حیدرقلی در را بسته بود، ماندم.
س – قفل کرده بود؟
ج – نه، من دیگر در را باز نکردم، ایستادم دیگر، او در را بسته بود و من هم ایستادم. بعد هم خوب آنها حرفشان را ادامه دادند. بعد من همینطور که، واقعاً قصد نداشتم گوش بدهم، گفتم خوب این سه تا این جور آدم لابد با هم یک حرفهایی دارند که نمیخواهند من بشنوم ولی هی یک اسم به گوش من میخورَد که خیلی آشناست. هی اسم خوشکیش، خوشکیش. رفتم تو صحبت. گفتم: «قربان من خیلی معذرت میخواهم.» آن وقتها هنوز، میگویم، ماههای اول خیلی بیباک هم حرف میزدم، ببخشید اگر وارد صحبت میشوم، از این جور چیزها مثلاً اینجوری. گفتم: «ببخشید من دو سه بار اسم خوشکیش را شنیدم. آیا صحبت راجع به رییس بانک مرکزی است؟» خوب، آقای علم و آقای شریف امامی که اصلاً صم بکم شدند دیگر. گفتند: «بله.» گفتم: «اگر راجع به رییس بانک ملی ایران صحبت میشود فکر نمیفرمایید که بهتر است که با رییس بانک مرکزی صحبت بشود.» گفتند: «چطور؟» گفتم: «قضیه اگر شکایتی هست از آقای خوشکیش بیزحمت بفرمایید من رسیدگی بکنم. اما من می توانم به شما بگویم که بدانید که، صراحتاً به شما بگویم، خوشکیش اگر در آمریکا بود، انگلیس بود، هیچ وقت به او همچین پستی نمیدادند، چنانکه به من پست رییس بانک مرکزی را هیچ وقت نمیدادند جاهای دیگر. اما الان در حال حاضر در ایران شما خوشکیش را از بانک ملی بردارید، یک نفر را ندارید که جایش بگذارید. من به شما میگویم به عنوان رییس بانک مرکزی، به عنوان یک کسی که تو این کار هست، هیچکس را شما پیدا نمیکنید که بانک ملی را بتواند برای شما اداره بکند.» گفتند: «شما معتقدید؟ اینطور فکر میکنید؟» گفتم: «قطعاً اینطور است، اعتقاد من تنها نیست، از هر کسی هم دلتان میخواهد بپرسید ولی خوشکیش را از بانک ملی من استدعا میکنم برندارید الان.» تمام شد. بعد معلوم شد که ایادی از او شکایت کرده میخواستند خوشکیش را بردارند و این دوتا هم رفته بودند complot کرده بودند که خوشکیش را بردارند. حالا من نمیدانم چه کسی را میخواستند جایش بگذارند، هیچ نمیدانم، ولی قدر مسلّم این است که خوشکیش را آن روز میخواستند از بانک ملی بردارند. این یک تصادفِ تصادف، هیچ اصلاً نه نقشهای بود برایش، نه چیزی. خوب، خوشکیش ماند که ماند که ۱۶ سال رییس بانک ملی بود بعد هم در واقعاً دوره دوم داشت میرفت، دوره دوم دوره سوم میرفت نمیماند.
س – این عجیب بوده که آقای شریف امامی و علم دوتایی باهم پهلوی شاه باشند؟
ج – بله. نمیدانم حالا دیگر تصادف شد که من رفتم تو دیگر، من ممکن بود اصلاً بیایم بیرون و کار هم تمام میشد و خوب برهم میداشتند من کاری نمیتوانستم بکنم.
س – ولی بعضی از این آقایانی که با آنها صحبت کردیم اینجور مطالب میگویند که مثلاً شاه به ما گفتند که چرا فلان مطلب را بدون اینکه به من بگویید فلان کار را کردید؟
ج – به من یک بار، حبیب، به جرأت به تو میگویم، یک بار نه در سازمان برنامه، نه در بانک مرکزی همچین چیزی با من نداشت، یک دفعه ها! یک دفعه هم نداشت. دو دفعه من به شاه اعتراض کردم به این صورت. گفتم: «قربان شما راست راستی فکر میکنید در این ۸ سالی که من دائماً با اعلیحضرت کار کردم شما یک دفعه فکر نکردید که لازم است یک پس گردنی به من بزنید؟» یک دفعه این حرف را خودم به او زدم. گفت: «لابد کارتان همیشه خوب بوده.» یکی این، یکی دیگر راجع به، الان داشتم فکر میکردم که به تو بگویم این را… من این دو تا حکایت هم بگویم بعد بروم برای اینکه دکتر میآید خانه، این دو تا هر دوتایش انترهسان است. من وقتی که رفتم سازمان برنامه دو تا کار پیش آمد. یکیاش یک طرح بود راجع به کاخ فرحآباد. میدانید یک قصری داشتند میساختند آنجایی که اسبدوانی میبودش، اسبدوانی فرحآباد در شرق تهران.
س – بله
ج – یک کاخ عظیمی داشتند میساختند برای شاه.
س – که ایشان اصولاً منتقل بشوند به آنجا؟
ج – بله دیگر، اصلاً قصر سلطنتیِ کاخ میرفت آنجا. مهندسش هم مهندس غیائی بود و من که رفتم آنجا… خوب وقتی هم که رفتم به شاه معرفی بشوم، اولاً روز اولی که رفتم خوب تنها نبودم چند نفر باهم بودیم، خداداد هم مثلاً آمده بود معرفی بشود به عنوان رییس بانک مرکزی. در اولین دفعهای که تنها با ایشان بودم به ایشان گفتم که «قربان من اگر فکر میفرمایید در سازمان برنامه من معجزه میکنم، همچین چیزی نیست. من به شما بگویم من آدم کندی هستم من تو هیچ کاری بیخودی نمیدوم. من اگر یک جایی لازم باشد خیلی خوب، ولی من اصلاً اهل فسفس هستم، من فسفس میکنم حوصلهتان با من سر نرود، هروقت حوصلهتان سر رفت امر بفرمایید من غیب میشوم.» گفتند: «نه به خصوص حالا که اصلاً وضعمان هم خوب… » علتی که اصفیا رفت، من رفتم، برای اینکه پول نبود تو دستگاه دیگر بدون تعارف، به گدایی افتاده بودیم دیگر و واقعاً موضوعdetachment بود و زدن. ما اولین طرحی را که تو سازمان برنامه زدیم، طرح کاخ فرحآباد بود. من گفتم به قسمت Urban Development، حذفش کنید، متوقف شد.
س – به کجا رسیده بود؟ داشتند میساختندش؟
ج – ۱۷تا خانهی کارمندها را ساخته بودند.
س – پس خود کاخ شروع نشده بود.
ج – نه، خود کاخ را شروع نکرده بودند ولی تمام نقشه به اصطلاح فاز اول را داده بودند، فاز دوم هم تهیه شده بود همه چیز مقاطعهکار، به مناقصه هنوز نگذاشته بودند. هیچی، آن وقت گفتم بزنند. بعد هم رفتم به شاه گفتم. رفتم گفتم که «من یک همچین جسارتی کردم با این وضع فعلی فکر میکنم که اگر اجازه بدهید ما این را نکنیم این کار را.» گفت: «شما کردید.» گفتم: «من یقین داشتم که اعلیحضرت چون فاصله میشد، مدتی میگذشت.» نمیدانم حالا یا شاه بود یا نمیدانم یک طوری بودکه مثل اینکه دو سه هفته، چهار هفته میگذشت و اینها میخواستند بروند به مناقصه و اینها. گفت: «بله ما اصلاً میخواهیم چه کنیم؟» به خدا. گفتم: «قربان شما میفرمایید که شما میخواهید چه کنید.» گفتند: «ما همین که اینجا داریم بسمان است کاخ نیاوران. کاخ سعدآباد هست کاخ نیاوران هم هست ما دیگر یک چیز تازه میخواهیم چه کنیم؟ آن هم حالا برای چه.» گفتم شما این را میفرمایید ولی اگر بنده حرف دیگران را بخواهم گوش بدهم، این جوری نیست مثل اینکه این یک چیزی است که اصلاً حتی بازهم اینقدر تقدس پیدا کرده که نمیشود حرفی زد باید حتماً انجام داد. گفت: «نخیر، همان کاری که کردید خیلی هم خوب است. اگر یک روز احتیاج پیدا شد و مملکت در مقامی بود که بتواند این کار از بکند اگر خواستیم از سر میگیریم.» تمام شد و رفت. آن وقت غیائی که مهندس مشاور این بود خوب دیگر ناراحت شد. مقاطعهکاران هم البته ناراحت شدند ولی خوب یک رقم هنگفتی میشد مثل اینکه اگر اشتباه نکنم تمام کمپلکس یک چیزی در حدود هفتصد هشتصد میلیون تومان باید تمام میشد، البته تا یک چند سال دیگر، یک همچین چیزی بود. حالا این تیکه اول این حکایت، حالا تیکه دوم حکایت، غیائی یک bill فرستاد برای مهندس مشاور، سی و دو میلیون تومان. من گفتم: «آقا طرح حذف شده چیچی سی و دو میلیون تومان، از این چیزها خبری نیست.» هر کاری کردند که این پول را ما به این بدهیم…
س – آخر نقشه را که کشیده بودند.
ج – فاز اول را داده بود، فاز دوم به اصطلاح چیزهایی داده بود که نمیدانم حالا تا چه اندازه. ما حساب کردیم، ناصر میرولی را میشناختید؟
س – نه.
ج – نمیشناختید. ناصر میرولی، آهان یکی دیگر هم از بچههایی که با ما بود تو آن چیز ناصر میرولی بود. ناصر میرولی یک مهندسی بود urban development از آمریکا، که وقتی رفتم سازمان برنامه این را آوردمش کردمش رییس اداره آن قسمت شهرسازی و توسعه شهر. اینها حساب کردند که مطابق قرارداد غیائی پنج میلیون تومان یا پنج و نیم میلیون تومان باید به او داد. bill این بود سی و دو میلیون یا سی و سه میلیون تومان و خردهای یعنی بیست و هشت میلیون تومان طلبکار میشد اگر ما پنج میلیون تومان به او میدادیم. من نمیدانم تا اینکه چیز بکند به اصطلاح settle بکند. این زمین و زمان را به هم زد، شکایت کرد به شاه، به علم، به هویدا یه اینور به آنور، جلسه پشت جلسه، توی دربار نمیدانم علم، اصفیا… هر کاری کردند گفتم آقا این حسابش اینهاست شما یک کسی را بیاورید auditor هر کسی بیاید بنشیند آنجا overrule بکند آقای میرولی را، من نمیتوانم میرولی را overrule بکنم. او به من یک همچین چیزی داده، من هم پذیرفتم پایش هم ایستادم. هر کاری کردند ما ندادیم که ندادیم.
تا شاه رفت به سوییس – سنموریس-. همان موقعی بود که من استعفایم را داده بودم. از سنموریس یک روزی تلگراف آمد به امضای آقای ایادی، که حسب الامر اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر… آهان تلگراف به نخستوزیری به هویدا که هویدا مرا… به رییس سازمان برنامه دستور اکید داده شود که ناصر میرولی را از سازمان اخراج کنند. به هویدا گفتم برای چه ناصر میرولی را بیرون کنم؟ گفت: «لابد همان کار آن غیائی است دیگر.» گفتم خوب کار غیائی است؟ مال کار هرکسی میخواهد باشد آخر ناصر میرولی چه گناهی کرده که ناصر میرولی را من بیرون کنم از سازمان برنامه؟ اگر اعلیحضرت ناراضی هستند خیلی خوب به من بگویند من بروم. من که رفتم شما ناصر میرولی را هم هر کاریش میخواهید میتوانید بکنید. ولی تا وقتی من هستم ناصر میرولی هم هست. یا استعفای مرا همین الان عمل بکنید من میروم، ناصر میرولی را هم هر بلایی به سرش میآورید بیاورید خودش میداند. گفت: «چه بگویم؟» گفتم هیچی بگویید به سمیعی ابلاغ کردید، سمیعی میگوید که مسئول این کار خود اوست اگر امر میفرمایید میرود. همین کار را هم کرد هویدا That was the end of it.
س – این جواب نیامد؟
ج – جواب نیامد تا وقتی که من از سازمان برنامه که رفتم در دو هفتهی اول ۲۸ میلیون تومان غیائی را به او دادند.
س – او نفوذش از کجا بود؟ چه جور اراتباط پیدا میکرد با…
ج – غیائی؟ اولاً غیائی معروف بود که، خوب بهایی بود اولاً، این یکی، بنابراین ایادی تا، چه بگویم، up to the hill پشتش بود دیگر.
س – پس ارتباطش از طریق ایادی بود.
ج – ارتباط اصلیاش. از طرف دیگر البته معروف بود گو اینکه آقای علم به من غیر از این میگفت، ولی هر دفعه که این غیائی فشار میآورد و جلسه دعوت میکردند، آقای علم به من میگفت که اینها کار ایادی است، این میرود آنجا میگوید و من… ولی حدس خود من این است که خود آقای علم هم طرفداری میکرد از غیائی. دربار روی هم رفته با او…
س – از این مقاطعهکارها زیاد بودند…
ج – این مهندش مشاور بود.
س – و علت اینکه شما از سازمان برنامه رفتید این است که جلوی خیلی از پرداختهای بیمورد را گرفته بودید و اینها رفتند مثلاً…
ج – نه علت اصلیش آن بود که گفتم، مترو بود، علت اصلیش مترو بود که گفتم برایت چطور شد.
س – فقط گفتید که آنها میخواستند مترو بسازند، شما گفتید که مطالعه لازم دارد.
ج – نه کاری که شد این شد که حالا اگر باز هم از طریق سازمان برنامه کرده بودند، امر میکرد شاه، میگفت که… یا آقای نخستوزیر یا خود هویدا و میگفت مهدی مرگ من این کار باید بشود، به هر دلیلی است باید بشود، هر کی میخواهد. چون مال فرانسه بود، همهاش میگذاشتند پای علیاحضرت، میگفتند علیاحضرت میخواهد. خیلی خوب یا من میکردم یا نمیکردم یا میرفتم دیگر… فرق نمیکرد دیگر. ولی این کار را نکردند و به من هم هیچ کس نگفته بود که تو نرو دنبال این طرح، طرح ترافیک تهران. من رفتم خودم راcommit کردم یک جای دیگر، حالا خوشبختانه قرارداد را امضاء نکرده بودیم، آدم فرستاده بودم، همین میرولی را فرستاده بودم رفته بود آمریکا با آن چی چیه در تگزاس که فرودگاه تگزاس را ساخته بود و نمیدانم یکی از، اصلاً بزرگترین مهندس مشاور امور ترافیک دنیا بود، بود هامیلتون یک همچین چیزی نمیدانم یکی از اینها به هر حال. ما با آنها مذاکرهمان رسیده بود به فاز به اصطلاح نهایی نهایی کار.
یک روزی صبح شورای پدافند ملی بود توی وزارت خارجه، رییس سازمان برنامه هم… آقای وزیر خارجه هم نشسته آقای هویدا هم دارند آنجا. در حین صحبت و مذاکره تلفن صدا داد. تلفن صدا کرد و هویدا را خواستند پای تلفن، تو همان اتاقی که همهی ما نشستیم منتها وصل است به اتاق وزیر خارجه، اتاق نسبتاً کوچکتری بود یک میز یک خرده از این بزرگتر اتاق پهنتر یک خرده درازتر ما هم هفت هشت ده نفر دورش نشسته بودیم. هویدا را خواستند پای تلفن هویدا رفت پای تلفن. خوب صدا را شناختیم، نیکپی بود از آن طرف تلفن که «اینها آمدند» یا «میآیند» هویدا گفت: «خیلی خوب.» گفت: «خوب آخر چه کارشان بکنم؟» گفت: «خود صاحبکار اینجا نشسته، خودت زنگ بزن به او بزن خودت بگو.» گوشی را گذاشت. دو دقیقه بعد، یک دقیقه بعد تلفن زنگ زد مرا خواستند پای تلفن نیکپی: «نمایندگان متروی پاریس» حالا یا فردا میآیند یا آمدند «شما وقت بگذارید که بیایند شما را ببینند.» گفتم که: «نمایندگان متروی پاریس را من دعوت نکردم با من چه کار دارند؟ من کاری ندارم با آنها. کی گفته بیایند اینجا؟» گفت: «آقای نخستوزیر امر کردند.» گفتم: «خوب بروند آقای نخستوزیر را ببینند آقای نخستوزیر اینجا نشستهاند، بروند نخستوزیر را ببینند. آخر برای چه آمدند؟ کی دعوتشان؟ کرده چرا آمدند؟» گفتم: «هر کسی که دعوتشان کرده همان هم ببینندشان.» گوشی را گذاشتم و آمدم نشستم. هویدا مثل خوک تیرخورده.
س – او شنید که شما چه میگویید.
ج – توی یک اتاق همه جمع بودیم. اتاق اینقدری بیشتر نبود. من هم یواش حرف نمیزدم که مثلاً کسی نشنود. گفتم هر کسی دعوتشان کرده، نخستوزیر دعوتشان کرده، نخستوزیر بپذیردشان ببیند چه میگویند حرفشان را گوش کنند دیگر به من چه. جلسه خیلی زود تمام شد شاید به همین علت، هویدا پا شد و گفت: «میفهمی داری چه کار میکنی؟» گفتم کاری نکردم. گفتم نمایندگان مترو آمدند چه کارکنم؟ مترو پاریس را چه کنم؟ من برای چه ببینمشان؟ گفت: «من دعوتشان کردم.» گفتم خوب چرا دعوتشان کردی؟ گفت: «اعلیحضرت امر کردند.» گفتم چرا به من امر نکردند؟ مهندس مشاور است کار سازمان برنامه است. اگر به شما گفتند لابد یک دلیل خاص داشته به شما گفتند شما خودتان هم به آنها برسید. خوب حالا کی این کار را کردی؟ معلوم شد که یک شب پیشش در تالار رودکی، نمیدانم باله بوده، اپرا بوده، چی بوده از توی تالار رودکی، حبیب، دستور میدهند به نیکپی که تلگراف بکند و اینها را فوراً بخواهد نمایندههای مترو را بخواهد.
س – شاه دستور داده بود؟
ج – حالا شاه و ملکه آن شب توی تالار رودکی بودند. این حکایتی است که من از هویدا و آنهای دیگر شنیدم به خودم به هیچوجه مستقیماً چیزی ندارد. به محض اینکه این معلوم شد اینطوری است من استعفا دادم به هویدا. استعفایم را نوشتم فرستادم پیش هویدا بعد هم اصلاً رفتم قایم هم شدم یک دو روزی، هر کاری کردند که مرا پیدا کنند… بالاخره خردجو را پیدا کردند و خردجو را فرستادند که بیاید مثلاً مرا از خر شیطان بیاورد پایین. هر کاری هم خردجو کرد قبول نکردم. گفت: «بالاخره هویدا دوست توست you owe it to him که بروی با او مثلاً صحبت بکنی.» گفتم نه کاری که با من کردند صحبت ندارد هر وقت حل شد، استعفایم پذیرفته شد البته میروم رویش را هم میبوسم و هر چه هم بگوید میکنم.
روز سوم بود من دیدم که خوب من این کار را حتماً باید به ابتهاج بگویم. ابتهاج هم آن موقع تو بانک ایرانیان بود و بانک ایرانیان هم تو خیابان حافظ، یوسفآباد پایین، پهلوی اطفائیه و بیمارستان ارتش آنجا بود. رفتم پهلوی ابتهاج و او هم خیلی اوقاتش تلخ که چطور تو همچین کاری کردی بدون اینکه به من بگویی، آخر خودش را خیلی نسبت به ما چیز میدانست. خوب حق هم داشتند خیلی همیشه… گو اینکه با هم دعوای حسابی کردیم آخر سری هم حالا یک خرده ازش دلتنگی یک جور دیگر دارم از او نه شخصی، خیلی من مراعاتش میکردم، احترام میکردم به خصوص که رییس بانک مرکزی بودم اصلاً میدانید، چه میگویند، I bent back باز که مبادا مثلاً یک دفعه یک عملی بکنم که مثلاً حس بکند که من میخواهم به او ریاست بکنم، اینجوری. خوب، رفتیم پیش ابتهاج و برایش گفتم.
گفت: «خوب آره حق با توست و فلان و فلان و این حرفها، اما خوب نباید استعفا بدهی و باید بروی سر کار و به تو احتیاج دارند.» از این چیزها. این داشت مرا نصیحت میکرد و من داشتم کلهشقی میکردم و اینها… تلفن زنگ زد. ابتهاج گوشی را برداشت گفت: «ته را میخواهند.» گفتم چطور مرا اینجا پیدا کردند؟ چون من به هیچ… واقعاً هم به هیچکس نگفته بودم که من میروم پهلوی ابتهاج. گفتم کیست؟ گفت: «هویداست، خودش هم پای تلفن هست.» فحشی نبود که پای تلفن این به من ندهد. فحشهای رکیک ها! فحشهای بد! بعد هم آن وقت وقتی که دق دلیش را خالی کرد شروع کرد مثلاً substance قضیه که «تو کارت به جایی رسیده که حالا دستورات شاه مملکت را ازش تمرّد میکنی؟ You defy? You challenge?» گفتم امیرعباس تلفن تو را گوش میدهند این که مسلم است، من هم اینجا شاهد دارم بدان آقای ابتهاج اینجا ایستاده شاهد است. تو این حرف را زدی که من دارم از اوامر شاه تمرّد میکنم و در مقابل شاه defiance دارم میکنم و اینها… من نگفتم پسفردا نرود کسی مایه بگیرد که سمیعی متمرّد است اینها. این را بگذار اول put in on recoed که کار من جنبهی تمرّد ندارد، من معتقدم که نخستوزیر مملکت مسئول است و من به تو استعفا دادم همان حرفی هم که قبلاً… میخواهی برو به اعلیحضرت به عرضشان برسان اجازه بگیر، من استعفایم را دادهام. او بگو، من بگو، داد، فریاد، فحش، بالاخره گفت: «معنی این چیست؟ اقلاً بیا با هم یک ویسکی بخوریم.» گفتم هر وقت امر بفرمایید. رفتیم و بعد خواهش کرد که بمان تا ما جانشینت را پیدا بکنیم برای اینکه هر کسی… گفتم جانشین من معلوم است چه کسی باید بشود در سازمان…
س – از چه نظر من معلوم است؟
ج – برای اینکه خوب همه میدانستند که خداداد خیلی این کار را دوست دارد، یک. بعد هم خوب بیش از همهی کسانی که در آن ردهای بودند که میتوانستند رییس سازمان برنامه… از سازمان برنامه اطلاع داشت experience آنجا را داشت، بچههای سازمان برنامه را همه را میشناخت، میدانید؟ خوب ارتباطاتش هم خوب بود، با بانک مرکزی هم بوده، جنبههای به حسابcôté چیز بانکی و مالی را هم دیده.
گفتم خوب شما که میدانید من هم میدانم چرا بیخودی وقت تلف کنیم. گفت: «آسان نیست، نمیشود، خیلی سخت است.» هیچی دیگر بالاخره یک، حالا یادم نیست، دو سه ماه، دو ماه، سه ماه گذشت که آن وقتش من آمدم و رفتم به حساب بانک مرکزی.
Leave A Comment