روایت کننده: آقای محمد مهدی سمیعی
تاریخ مصاحبه: ۸ آگوست ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن انگلستان
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات آقای مهدی سمیعی ۸ اوت ۱۹۸۵، شهر لندن، مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
س – جناب سمیعی ابتدا میخواستم خواهش کنم که به طور خلاصه سابقهی خانوادگی پدریتان را چند کلمه راجع به آن بفرمائید.
ج – پدر من ابراهیم سمیعی که در آن زمان لقب هم داشتند از پدرش گرفته بود، پدرش هم نویدالملک بودش که اصلاً خوب خانوادهی سمیعی همه از گیلان و رشت هستند ولی پدرم از زمان طفولیت از early teenage رفته بود به روسیه سنت پترزبورگ آنجا مدرسه نظام آنجا درس خوانده بود، بعد هم از آنجا رفت به ژنو در ژنو حقوق سیاسی خواند و اوایل جنگ اول به ایران برگشت و همان موقع هم با مادرم که او هم از خانوادهی خودشان بود یعنی پدر مادرم ادیبالسلطنه سمیعی – حسین سمیعی- که تخلص شاعری هم داشت به اسم عطا، دخترش رابعه سمیعی مهرالسلطنه بود، خود ادیبالسلطنه پسرعموی پدر من بود. بنابراین مادرم و پدرم از منسوبان خیلی نزدیک هم، هم بودند. پدرم از همان اول هم که آمد و وارد کار دولتی شود و یک مدتی هم اگر اشتباه نکنم توی از این فعالیتهایی که تمام جوانان آن روز به نام دموکرات و نمیدانم اعتدالیون و اینها، با آنها همکاری داشت و هم فعالیتهای سیاسی داشتند. من خیلی خوب یادم میآید این نکته، حالا ممکن است خیلی مهم نباشد ولی انترهسان است که در سال ۱۳۱۰ یا ۱۳۱۱ شمسی که ما خانهی اجاره نشین بودیم توی بازارچه شیخ هادی خانهمان را عوض کردیم مثلاً به اندازه صد و پنجاه متر، دویست متر رفتیم بالاتر تو کوچه خدادادخان آنجا یک خانه تازه گرفتیم. آنجا که رفتیم بعد از دو سه روز که آنجا نشسته بودیم یکی از دوستان قدیمی پدرم آمد و، حالا یادم نیست چه روزی بود که همه خانه بودیم، پدر مرا برداشت و برد توی اتاق مهمانخانه زیر گوشی با همدیگر یک چیزهایی با هم صحبت کردند بعد رفتند و پلیس آمد. پلیس آمد و یک اتاقی را در ته ساختمان، یک حیاط خیلی بزرگی بود و یکطرفش – طرف جنوبش- ساختمان بود، اتاق تهای تهای اینها رفتند آن تو و زمین را کندند، قالی را جمع کردند و گوشه اتاق را کندند و از تویش یک صندوق چوبی درآوردند پر از تفنگ. معلوم نشد که این خانه را اینها یادشان بوده که در زمانی که اینها مشغول فعالیتهای سیاسی بودند خیلی وقت پیش دیگر مثلاً زمان بعد از انقلاب ۱۹۰۶ و ۱۹۰۷ آن زمانها این دار و دستهای که اینها با آن آشنا بودند رفته بود یکی از جاهایی که تو این تفنگها را آنجا چال کرده بودند.
به هر حال، پدرم تو کار دولتی بود و به مدتی مثلاً اداره فوائد عامه آن زمان، در قسمت راه و جاده و اینها کار میکرد و بعد هم وزارت کشاورزی بود، اداره کشاورزی بود. تا اینکه خوب در سال ۱۳۱۵ که من رفتم به اروپا، آمدم به انگلیس برای تحصیل، ایشان رفتند از کار دولتی توی یک شرکت تلفن و مدیر عامل شرکت تلفن بودند و بعد هم انتخاب شد وکیل مجلس. وکیل مجلس بود و البته همانجا مدیر عامل شرکت تلفن هم بود آن زمان. تا اینکه، حالا درست یادم نیست مثل اینکه ۱۳۳۶ آن وقتها سناتور شد. سناتور شد و در سناتور هم ماند تا سال ۱۳۴۶ که فوت کرد.
ما چهارتا برادر هستیم یک خواهر هم داشتم که خیلی جوان در سال ۱۳۲۷ بعد از چند ماه که از عروسیش گذشته بود فوت کرد. این فامیل ما اینطوری. برادرهایم هم که یکیشان، آخرین پستش، معاون وزارت فراوردههای مصرفی آنجا بود. بعد هم از آنجا آمد بیرون و رفتش کار آزاد. یک برادرم همایون سمیعی که سفیر ما بود آخرین پستش سفیر ایران بود در یوگوسلاوی و بعد معاون وزارت خارجه، یکی هم که خسرو سمیعی است که جراح orthopedic است. خوب شرح حال خودم دیگر برایتان نگویم برای اینکه من یک برادر…
س – خوب به هر تاریخ تولد برای اینکه در اینجا
ج – آهان بماند.
س – باشد. محل و تاریخ تولد را و تحصیلاتتان را بفرمایید.
ج – خیلی خوب. من در ۱۹۱۸ (۱۲۹۷) متولد شدم ۲۴ ژوئیه (جولای)
س – در تهران یا رشت؟
ج – در تهران. مدرسه شرف بودم از اول تا متوسطه تمام کردم ۱۳۱۵. در به اصطلاح مسابقه بانک ملی شرکت کردم و خوب قرار بود که اقتصاد بخوانم، بروم فرانسه اقتصاد بخوانم اما بانک ملی در مرحلهی آخر تصمیم گرفت که تمام کسانی که قبول شده بودند در آن مسابقه (؟) دوازده نفر را بفرستد به انگلستان برای حسابداری خبره. خوب من هم آمدم به انگلیس و در ۱۹۴۵، ۱۳۳۴ هم برگشتم به ایران.
به اصطلاح scholarship بانک ملی بود وارد خدمت بانک ملی شدم از همان اول و یک مدتی هم خوب در همان سالهای اول. کار همچین مهمی که نبود و در عین حال اوضاع مملکت هم خوب خیلی آرام و ساکت که نبود و بانک ملی هم که شاید در آن زمان مسلماً یکی از بهترین سازمانهای، از لحاظ نظم و ترتیب اداری، ممکلت بود و خوب آقای ابوالحسنخان ابتهاج هم رییسش بود که خیلی با قدرت بانک را اداره میکرد و رویهاش هم خوب هیچوقت عوض نشد همیشه خیلی به اصطلاح اتوریتر بود و خیلی هم معتقد به خودش و اعتماد به نفس عجیب و غریبی داشت کار آسانی نبود آن اوایل، کسانی که مثلاً بعد از ۸ سال یا ۹ سال از اروپا برگردند آنهم در زمان جنگ مثلاً اروپا بوده باشند خیلی همچین نمیشد درست آن سیستم را پذیرفت دربست. یک مدتی خوب در بانک یک جنبشهایی بود برای تشکیل اتحادیهی کاکنان بانک ملی ایران و اینها که در تابستان ۲۵. ولی با آمدن قوامالسلطنه و اینها، خیلی با قدرت و خشونت این را آقای ابتهاج خدمتش رسید، اتحادیه دیگر از کار افتاد و یکی دو نفر را از بانک بیرون کردند یکی دو نفر را جایشان را عوض کردند و بعد از یکی دو ماه هم مرا تبعید کردند، باید اسمش را گذاشت تبعید، ولی به من پست دادند به عنوان معاون شعبه بانک ملی ایران در زاهدان.
س – جای خوش آب و هوایی بود.
ج – اولاً خوش آب و هواییش که جای خودش ولی حقیقتاً این را اصلاً به عنوان یک موضوع خیلی جالب است برای اینکه آدم بداند مثلاً در سال ۲۵ پاییز زمستان ۲۵ زاهدان در ایران چه جور جایی بوده، فوقالعاده است اصلاً تصور آنجا که یک فرودگاه خیلی بزرگ داشت البته هیچ چیزی نداشت installation تو آن فرودگاه نبود ولی فرودگاه عظیمی بود که برای زمان جنگ این را ساخته بودند، یک به اصطلاح شاید مثلاً یک halfway house ی یک چیزی بین هندوستان و جاهای دگر و خوب زاهدان هم برای آوردن بعضی از مواد مورد احتیاج ایران از آن خیلی استفاده میشد برای اینکه راهآهن هندوستان میآمد و به زاهدان ختم میشد.
س – عجب
ج – بله دیگر، زاهدان هنوز هم آن راهآهن تا زاهدان هست. قدیمها زاهدان اسمش بود دزداب یک ده کوچولویی بوده درست در سرحد هندوستان قدیم قبل از partition. آن وقت اینجا مرکز عمدهی تجارت شده بود برای اینکه یک کالونی خیلی بزرگ، نسبتاً بزرگ هندی که از همه جور یعنی هم سیک آنجا بود هم مسلمانها بودند هم هندیهای چیز هندو به اصطلاح. همه جور اینجا زندگی میکردند و تجارت عمده با هندوستان واقعاً دست اینها بود و از آنجا هم میشد و آن زمان هم مرکز عمده قاچاق، قاچاق خیلی زیادی هم از اینور و هم از آنور. از این طرف، آنها خیلی، آن طرف خیلی علاقه داشتند که روغن گی، روغن حیوانی از ایران ببرند از آن طرف هم خوب چای و نمیدانم اجناس چرمی و این جور چیزها بعضی وقتها میوه مثلاً banana و از این چیزها میآورند و این شهر زاهدان در آن موقع مثلاً حداکثر خیال میکنم در حدود دوازده هزار نفر، دوازده هزار و پانصد نفر جمعیت داشت که جمعیت بومیاش تقریباً صفر بود بقیه هم همه یا از زابل آمده بودند، تمام ردهی کسانی که تو کار حمل و نقل و گاراژداری و انبار و این جور چیزها بودند همهشان زابلی بودند، تجار و بازار و اینها قسمت اعظمشان یزدی و اصفهانی و دکتر افغانی آنجا بودند و تجارت عمده هم دست هندیها بود که در حدود ۳۰۰۰ نفر بودند آنجا. و من که رسیدم آنجا حقیقتش حالا فرودگاه خیلی مهم نیست طیاره یک طیاره داکوتا از این چیزها بودش دو موتورهها که هنوز هم صندلیهای فلزی داشت اینور و آنورش بعدش، بعدش نشستیم و از تهران حرکت کردیم و غروب به چیز، مثلاً بیست و یکم مثلاً دسامبر و این جور چیزها، به نظرم بیستم یا بیست و یکم دسامبر رسیدم آنجا تاریک. اصلاً نمیدانستم چه کار باید کرد. واقعاً هیچی نبود توی خیابان وقتی که آمدیم دم آن آژانس مهاجر، همین مهاجر که بعدها هم آژانس مسافرتی.
س – آژانس مسافرتی.
ج – این آنجا آژانس داشت. من که به اصطلاح خاک درست تا قوزک پا ankle – deep تو خاک بود. و همینطور ماندم وسط خیابان که اصلاً کی؟ کجا؟ چه جوری باید من کجا بروم اصلاً. که بعد بالاخره یک کسی از بانک پیدا شد و آمد و مرا برد آنجا. ولی زاهدان را مقصودم یک جایی بود که حقیقتاً آدم یاد فیلمهای به اصطلاح وسترن قدیم میافتاد یک همچین جایی بود، بله.
من وقتی رفتم تو خانهی رییس بانک که آنجا قرار بود، رییس بانک هم اتفاقاً شوهر دختر عموی تنی من بود، رفتم آنجا. اول کاری که به من گفتند بکن این بود که فرش را بلند کن ببین زیر فرش عقرب هست یا نه. و عقرب بود این یک. دوم، شاید هم خیلی صلاح نباشد قشنگ نباشد آدم این حرف را بزند ولی خوب مثل تمام خانههای قدیمی چیز مستراح lavatory توی ساختمان نبود بیرون بود. یک حیاط خرابهای هم بود و همش هم گلی. حالا گل نه برای اینکه آنجا باران خیلی کم میآمد خاک و شن و این جور چیزها. من وقتی که خواستم بروم به مستراح در را که باز کردم اصلاً فرار کردم برای اینکه (۱) تمام در و دیوار پر از cockroach سوسکهای قهوهای از در و دیوار میرفت بالا. اصلاً ماتم برده بود که اینهایی که آنجا زندگی میکنند چهجوری اصلاً تحمل میتوانستند بکنند. حالا چیزهای دیگرش خیلی لازم نیست آدم بگوید و اشاره بکند.
خوب، من تقریباً ۷ ماه آنجا بودم. اما حالا بگویم حقیقتاً باید این را بگویم، اگر من از تکنیک بانکداری چیزی یاد گرفتم فقط در همان ۷ ماه بود. قبل از آن من اصلاً کار بانکداری که هیچوقت اصلاً نکرده بودم برای یک accountant خیلی خوب مثلاً یک مقدار هم فرض کنید در LSE به عنوان یک external student کتاب اقتصاد و نمیدانم فلان و فلان و این چیزها خوانده بودم. اما هیچوقت من کار بانکداری نکرده بودم train هم نشده بودم به عنوان یک بانکیّه در آن چند وقتی هم که تو بانک ملی بودم یا گرفتار اتحادیه و این بساط بودیم یا کار مثلاً فقط audit حساب، میدانید؟ audit خیلی سطحی.
این برای من یک تجربه حقیقتاً فوقالعاده بود برای اینکه تنها، نمیخواهم بگویم تک و تنها آنجا را داشتم اداره میکردم. ولی عملاً برای اینکه شوهر دختر عموی من هم اولاً مسافرت بود آن موقع که من رفتم نبودش، بعد هم ناخوش شد زنش حالش خوب نبود، تقریباً من که معاون بانک شده بودم، بیخودی هم معاون بانک شده بودم، معاون شعبه در آنجا، تمام مسائل بانک افتاد روی دوش من و من مجبور بودم اجباراً که هر چه هست و نیست یاد بگیرم دیگر، و راست راستی آن موقع من به جرأت میتوانم بگویم روزی ۱۸ ساعت مثلاً هفده ساعت هجده ساعت تمام هفت روز هفته را کار میکردم و تازه علاوه بر این شاید مثلاً مشکل باشد کسی حالا باور کند من بعد از ۷ ماه که از زاهدان میرفتم زاهدان از لحاظ روحیه یک شهر دیگر شده بود. برای اینکه تمام مدت من آنجا tournament درست کردم بدمینتون، فوتبال، تنیس و فوتبال ما اصلاً یک چیزی شد. سه تا تیم دست کردیم تو آن شهر کوچولو آن جوری و خوب همیشه مسابقه بود و فعالیت عجیب و غریب و این کامیونتیهای به اصطلاح هندی و اینها، همه به همدیگر یک رفت و آمدی پیدا کردند و یک آشنایی زیادتر و contact های خیلی بهتری اما خوب من واقعاً نمیتوانستم آنجا بمانم و چون گفته بودم به عنوان تبعید که مرا فرستادید گفتم من آنجا نخواهم ماند من برمیگردم. آخر سر هم به تهران تلگراف کردم که من میآیم اعم از اینکه مرا بخواهید یا نخواهید. تا سالهای آخر هم که بانک ملی بودم قبل از اینکه بروم بانک توسعه صنعتی این ده سال یا یازده سال چون اینها پول هزینه مراجعت مرا از زاهدان به من ندادند من سالی یک دفعه یک کاغذ مینوشتم پولم را میخواستم از آنها و آخر هم ندادند. ولی به هر حال این هم یک معترضهای بود که خیلی هم طول کشید.
خوب از آنجا، از بانک ملی رفتم شرکت نفت موقع ملی شدن با همین آقای بازرگان و آنجا هم به اصطلاح acting chief internal auditor شدم و بعد هم acting chief accountant که کودتای ۲۸ مرداد شد و من از شرکت نفت استعفا دادم برگشتم بانک ملی.
آنجا هم خوب اتفاقاً خوب هم شد که آمدم از لحاظ، راستی بدون چیز بخواهم مثلاً blow my own trumpet اما به نظر من خیلی لازم بود که من برگشتم بانک ملی در آن زمان برای اینکه تمام روابط ما با انگلیس و Bank of England اینها، به هم خورده بود، باید از نو آدم درست میکرد دیگر. مرحوم ناصر هم که آمده بود شده بود رییس بانک خوب خیلی به من اعتماد داشت و با هم هم خوب کار میکردیم. آن وقت بعد سال ۱۹۵۷ دیگر (۱۳۳۶) من شدم معاون بانک ملی بعد هم رفتم بانک توسعه صنعتی ۱۹۵۹. رفتم بانک توسعه صنعتی تا ۱۹۶۳، آره دیگر، مه ۱۹۶۳ شدم رییس بانک.
س – رییس بانک توسعه صنعتی.
ج – رییس بانک مرکزی. نه دیگر So called associate banking director بودم. بانک توسعه صنعتی یک رییس هلندی داشت بعد چون نمیخواستند دو رییس بگذارند گفتند که رییس ایرانی یک رییس چیز، او شد رییس، من شدم associate managing director. اتفاقاً تصادفاً من عقب چیز دیگر میگشتم برای تو که آن را پیدا نکردم. یک چیز دیگر پیدا کردم درست شرح اینکه من چطور شدم رییس بانک مرکزی.
س – عجب
ج – این file است و این حکایت به نظر من یکی از جالبترین حکایتهایی است که در این سطح میتوانم برایتان بگویم و بگویم چطوری میشد تو این مملکتی که میگفتند هیچوقت نمیشود مثلاً آدم اولاً بگوید نه. خوب این یک. اینجا نشان میدهد که آدم میتواند بگوید نه، یک. دوم، وقتی که آدم به ناچار حالا بنا به دلایل هم من نوشتم اینجا که چرا قبول کردم بروم رییس بانک مرکزی. شرط که آدم چطور می تواند شرط بگذارد، شرط هم بقبولاند و این اینجا هست. اینها تازه مال زمانی است که واقعاً قدرت بود قدرت حسابی بود دیگر ۱۳۴۲ و شوخی هم نبود. آقای علم نخستوزیر بود و در آن زمان یک دفعه آقای رضا مقدم، که قائممقام بانک بود از مدتی قبل notice داده بود که میخواهد برود. میخواست اصلاً بیاید آمریکا دیگر، آمده بوده در بانک در صندوق بین المللی هم کار گرفته بود، آمد آنجا، بعد هم رییس بانک مرحوم دکتر پورهمایون این شب عید به عنوان مرخصی رفت و دیگر برنگشت. بدون اینکه به کسی هم بگوید که نمیخواهد برگردد.
خیلی البته با مرحوم بهنیا، عبدالحسین بهنیا که وزیر دارایی بود خیلی دوست بودند بعد هم مرتب به اتکاء او. به هر حال رفت و بانک مانده بود بیسرپرست نه قائممقام داشت، رفته بود رضا، و نه رییس. و دولت هم، دولت علم هم واقعاً (؟) عقب یک کسی میگشتند که بگذارند رییس بانک مرکزی حالا کی؟ کجا؟ چه شکل؟ مثلاً اسم مرا به آنها داده بود من حقیقتاً نمیدانم هیچ وقت هم نتوانستم بفهمم که این فکر را کی به اینها داد. برای اینکه من واقعاً وقتی که از بانک ملی رفتم تو بانک توسعه صنعتی تصمیم گرفته بودم هیچوقت دیگر برنگردم به کار دولتی، شرایط استخدامی فوقالعاده خوب بود، میدانید، کارخیلی انترهسان، دلیل نداشت. ولی خوب بانک مرکزی چون میتوانم به جرأت بگویم ساخت و پرداختهی خود من بود تو بانک ملی، با کمک فرانسوا کراکو که اکونومیست بلژیکی بود ما تمام این مطالعات را، اصلاً اینجا هم شاید اینجا هم پیدا بشود نوشتند که چرا اصلاً بانک مرکزی درست شد، شاید، مطمئن نیستم، اگر نباشد میتوانم اضافه کنم برایت یک وقتی. خوب، آن وقت مرا خواستند که بروم، من هم به آنها گفتم که نمیتوانم بروم برای اینکه تعهد چیز دارم نسبت به این بانک توسعه صنعتی و فلان و اینها. بعد بانک توسعه صنعتی هم آن موقع خوب دشمن خیلی داشت خیلی داشت دیگر، بله. آقای شریف امامی گرفته تا مثلاً در آن زمان حتی آقای امینی… اینها همهشان مخالف شدید این بانک بودند. ولی خوب آقای علم زیر بار نمیرفت و گفت: «امر است.» گفتم خوب کسی به من امر نکرده اگر امر است یک یونیفورم سپهبدی برای من بفرستید من میپوشم آن وقت فرمانده کل قوا میتواند به من امر کند که بیا برو آنجا و الّا جور دیگر کسی به من امر نمیتواند بکند اینجوری، برای یک کار معمولی.
به هر حال ضمناً نمیشود برای اینکه اگر نروم تو بانک… اولاً بگویم ته دلم دستم میلزرد یعنی با تمام دلم میخواستم که بروم و بشوم رییس بانک مرکزی اما تعهد آنور را هم داشتم که بعد هم راست راستی دلم نمیخواست که وارد خدمت دولت بشوم. بانک مرکزی را خیلی دوست داشتم اما به شرطی اگر کار دولتی نمیبود هیچ معطل نمیکردم. ولی به هر حال، وقتی که قرار شد که… دیدم خطر برای بانک توسعه صنعتی خیلی بیشتر است اگر من نروم تا بروم. آن وقت با آقای علم، علم هم البته یک tap هم برای من گذاشت.
یک روز مرا خواست تو دفترش و همانجا که نشسته بودم که چیز کنم تلفن زنگ زد. خوب میدانست، تلفن زنگ زد و گفت: «این اعلیحضرت هستند.» خودش پای تلفن و من هم مثلاً (؟) او آنجا پشت میز نشسته من هم مثلاً اینجا نشستم روی مبل. شاه معلوم بود خیلی بلند حرف میزند برای اینکه گاه گاهی من صدایش را میشنوم. «تعظیم میکنم.»، «چه شد؟» علم گفت: «الان دارم با سمیعی صحبت میکنم»، «چه صحبتی، مگر قبول نمیکند؟» علم گفت: «چرا قربان پذیرفته، با افتخار پذیرفته.» من فریاد کشیدم و گفتم: «آقای علم چرا دروغ میگویی من کی پذیرفتم؟» «حتماً»، «حتماً»، «حتماً» من حقیقتاً تنم لرزید گفتم چطوری میشود آخر اینجوری. گفتم خیلی خوب حالا که شما این کار را کردید و مرا توی تله انداختید من دیگر غیر ممکن است به فرض هم نخواهم بکنم نمیتوانم دیگر، مجبورم بگویم آره، ولی شرط دارم. شرطهایم را هم همه چیز کردم.
گفت: «شرط چیست؟» گفتم سه تا شرط دارم: یکی اینکه اولاً من حقوق رییس شرکت نفت نمیدانم چیه؟ راست راستی هم نمیدانستم. مرحوم عبدالله انتظام رییس شرکت نفت بود. گفتم هر چقدر که او میگیرد من هم در سمت رییس بانک همان را میخواهم نه یک شاهی کمتر و نه یک شاهی زیادتر. اگر صد تومان او میگیرد به عنوان مثلاً خدمت به دولت و اینها، اگر صد تومان میگیرد من هم صد تومان میگیرم، اگر صد هزار تومان هم میگیرد من هم صد هزار تومان. گفت: «خوب اینکه اهمیتی ندارد.» گفتم دوم آقای اسمش چیست؟ مهندس حالا یادم میافتد، که وزیر کشاورزی بود و… طالقانی. مهندس طالقانی رییس هیئت مدیره بانک توسعه صنعتی بود و او هم باز به یک دلیلی استعفاء داده داد و رفته بود، بانک توسعه صنعتی رییس هیئت مدیره نداشت. گفتم آقای شریف امامی، که آن موقع رییس سنا هم شده بود، باید بشود رییس هیئت مدیره بانک توسعه صنعتی. گفتم شما دیگر چه کار دارید من گفتم شرط میگذارم هر وقت شرط را en principe قبول کردید توضیح هم به شما میدهم چرا. گفت: «حالا بگو.» گفتم ببینید شریف امامی بزرگترین دشمن این بانک است تنها راهی که میشود بانک را نجات داد این است که خودش بشود رییس بانک. گفت: «سوم چه؟» گفتم سوم این است که قائممقام بانک را من انتخاب میکنم، دیگر آن را شما نمیتوانید تحمیل کنید به بانک. هر کسی که من خواستم باید بشود. گفت: «کسی را در نظر داری؟» گفتم آره در نظر دارم. گفت: «نمیگویی حالا؟» گفتم نه رسماً نمیگویم ولی اگر بخواهید به شما میگویم. گفت: «خوب به من شخصاً بگو که من به تو بگویم میشود یا نمیشود اصلاً.» گفتم خوب اگر نشود من هم نیستم. گفت: «کیست؟» گفتم خداداد فرمانفرماییان. باور کن حبیب مثل اینکه یک دوش آب سرد ریخته باشند رو سر این. گفت: «مگر ممکن است؟» گفتم آخه چرا ممکن نیست؟ آخر خداداد مغضوب بود دیگر.
س – آهان آن دورهای که خداداد مغضوب بود فراموش کرده بودم.
ج – آره دیگر. گفتم خداداد. گفت: «نمیشود.» گفتم خوب من هم نیستم. نشان به آن نشان که تازه بعد از اینکه من شدم رییس بانک و اینها، تا سه ماه اینها قائممقام را چیز نکردند در صورتی که من همان روز اول نوشتم و معرفی کردم. سه ماه گذشت تا خداداد را چیز کردند. اینجا اتفاقاً یکی از کاغذهایی که اینجا هست مربوط به انتصاب خداداد است، اعتراض من به نخستوزیر.
بالاخره با این ترتیب موفق شدم و وقتی اینها را شرح دادم گفتم شرط آخری من، چهارمی من، این است که من با یک برنامه میآیم. و این جالب است از لحاظ وضع اقتصادی آن زمان بهار ۱۳۴۲ در ایران و اینکه یک گزارشی هست اینجا هفت هشت صفحه است که من گفتم به شرطی میآیم که من یک برنامه کار به شما میدهم اگر برنامه کار را دولت تصویب کرد و الّا من فایده ندارد بروم بانک مرکزی. این را دادیم به آنها توسط آقای بهنیا و او هم پذیرفتند. بالاخره بعد از مقداری بحث و گفتگو پذیرفتند. این برنامه را هم خداداد و آگاه و من سه نفری نشستیم درست کردیم.
س – منوچهر آگاه
ج – منوچهر آگاه. این را دادیم به آنها و پذیرفتند و به این ترتیب من شدم رییس بانک مرکزی و تا دسامبر ۱۹۶۸ در آن موقع دسامبر، دوره چیزی بود دیگر، سال اول کمتر، ۹ ماه آقای علم بود، بعد حسنعلی منصور شد نخستوزیر، بعد هم هویدا. از ۱۹۶۵ دیگر اوایل ۶۵ تا ۱۹۶۸، آخر ۶۸ با هویدا بودم که نخستوزیر بود.
بعد رفتم سازمان برنامه – رییس سازمان برنامه- که آنجا هم خوب یک دوره خیلی جالبی بود، طولانی نبود، همش ۲۰ ماه به نظرم اگر اشتباه نکنم یا ۱۹ ماه بیشتر طول نکشید tenure من در سازمان برنامه. اما مهمترینش چیزش این بود که از سازمان برنامه من استعفا دادم رسماً در سال چیز برای اینکه
س – بعد از ۲۰ ماه.
ج – نه، دو سه ماه بعد از استعفا هویدا خواهش کرد که من بمانم تا اینکه یک کسی را پیدا کنند. اصلاً جانشین هم تقریباً معلوم بود ولی باز هم نمیخواستند یعنی سعی میکردند که اگر بشود او را نگذارند، خداداد را باز هم دیگر. من سر یک اختلاف، میخواهم بگویم اختلاف اساسی بود. مورد شاید مثلاً مورد اساسی نبود ولی اختلاف basically ، یک اختلاف اساسی بود دیگر و آن عبارت از اینکه ترافیک تهران را میخواستند چیز بکنند اصلاً بودن اینکه مطالعه بکنند ببینند که اصلاً مسائل ترافیک تهران چیست و چه راهحلهایی برایش وجود دارد، رفتند متروی پاریس را دعوت کردند که بیاید مطالعه مترو بکند، نه از طریق سازمان برنامه از طریق شهرداری.
ما خودمان چون اصلاً ترافیک تهران یکی از طرحهای سازمان برنامه بود، رفته بودیم با یک گروه مهندس مشاور صحبت کنیم بیاید اصلاً ترافیک تهران را مطالعه بکند بگوید اصلاً واقعاً مسائل اساسیش چیست و چه راه حلهایی وجود دارد. بالاخره مترو به فرض هم راه حلی برای تهران بود، مثل واشنگتن و یا مثل شهرهای دیگر، ده سال، پانزده سال بعدش نتیجه میداد، برای تهران باید کارهای فوری میشد. به هر حال، من استعفا دادم و به اصطلاح دو دفعه با مرحوم هویدا کارمان به تقریباً breaking point رسید. اولش این بود که اصلاً به من literally فحش داد و اتهام خیانت زد.
س – عجب
ج – البته خوب میدانم که ته دلش که چیز نبود اما… برای اینکه راست راستی من هویدا را فوقالعاده دوستش داشتم و بعد هم خیلی با من صمیمی بود و sincere، خیلی ما با هم صمیمی بودیم. به هر حال، هر کاری هم بعد سعی کرد خردجو، ابتهاج، اینها سعی کردند که من پس بگیرم استعفایم را حاضر نشدم. خوب، از سازمان برنامه رفتم و خداداد بالاخره قرار شد که خداداد بیاید به سازمان برنامه و من برگردم بانک مرکزی. دو مرتبه برگشتم بانک مرکزی منتها دیگر حقیقتا، به اصطلاح، به قضاوت خودم، فکر نمیکردم که دیگر میتوانستم بانک مرکزی را مثل دورهی اول اداره بکنم. یعنی فکر میکردم زورم به دولت نمیرسد، حقیتاً زورم به دولت نمیرسید.
برای اینکه واقعاً آن چهار سال دوره اول، پنج سال اول دورهی خیلی خوبی بود. ما راست راستی توانسته بودیم که بانک مرکزی را یک پوزیسیونِ مستقلِ محترمِ مورد اعتمادِ هم بانکها، به استثنای یکی دوتا، مورد قبول و اعتماد business comunity ایران بکنیم و راست راستی هم خوب خیلی تصمیمات میگرفتیم که هیچوقت اصلاً ما خوابش را هم نمیدیدیم که برویم به نخستوزیر یا شاه بگوییم و بکنیم. به اصطلاح خوب آن روزها از این کارها کمتر کسی بود که از این نوع کارها میکرد. حداکثرش این بود که در شورای اقتصاد یا مثلاً در هیئت عالی برنامه این مسائل را به طور کلی مطرح میکردیم. ولی بعضی وقتها هم خوب به خصوص در مسائل مثلاً ارزی و نمیدانم این طور چیزها ما خیلی تصمیمات فوری میگرفتیم که مثلاً هیچوقت هم… گزارش میکردیم که این کار را کردیم اما… اجازه بگیریم اینها… بوده نمیگویم هیچ وقت، خیلی کارها هم خوب آدم، تو آن مملکت به هر حال داشتیم زندگی میکردیم دیگر. ولی یک مقدار زیادی لااقل ما احساس این را داشتیم که خیلی کارها را میتوانیم بکنیم بدون کسب اجازهی مثلاً آن شکلی.
بعد من دفعه دوم که رفتم بانک مرکزی بعد از هفت هشت ماه، نه ماه دیگر به نظرم اولاً، ناخوش بودم، خیلی ناخوش بودم همین حالت سرگیجه و این چیزها آن موقع پیدا شد، سرگیجه خیلی شدید و گاهی، وقتی اصلاً از حال میرفتم. که یک دفعه تو جلسه هیئت عالی برنامه اینطور شد اینکه قرار شد بروم Mayo، ۱۹۷۰
س – Mayo clinic
ج – ولی قبل از اینکه بروم Mayo به هویدا گفتم که من تو بانک نخواهم ماند. بعد از اینکه برگردم میروم دنبال شغل آزاد. و به او هم گفتم که چرا. و قرار هم شد که من بروم Mayo و برگردم بعد از اینکه برگشتم ترتیب بدهیم که من از بانک مرکزی بروم که باز هم dictraction ی پیدا نشود. سیروس سمیعی هم قائممقام بانک بود آن موقع، من تو Mayo تو بیمارستان بودم که از تهران به من تلگراف کردند که مرا برداشتند، از آن کارهای عجیب و غریبها! خیلی کمتر جایی این کارها را میکنند.
این کار را با مرحوم کاشانی کردند که من از این کار فوقالعاده بدم آمد وقتی که وزیر بود. ژاپن بود، برش داشتند از وزارت بازرگانی. آن وقت این قدر به من برخورد آن زمان، مال خودم این قدر اثر نکرد که مال مرحوم کاشانی.
س – خوب انگیزه این کار چه بود؟
ج – نمیدانم. آقای عبدالعلی جهانشاهی را گذاشتند، میخواستند مثلاً بعد از عید، برای تعطیلات عید یک نفر فوراً برود تو بانک. شاید مثلاً یک همچین چیزهایی بوده، نمیدانم چرا. به هر حال، بر خلاف قرارمان. خیلی خوب من برگشتم، وقتی که آمدم هویدا پیشنهاد کرد که من بروم اصلاً پیش دفتر نخستوزیر، دفتر نخستوزیر آنجا و سمت سفیر سیار هم به من دادند. علتش هم این بود که در تمام سنواتی که من تو بانک مرکزی و توی سازمان برنامه بودم تقریباً تمام مذاکرات مربوط به finance خرید اسلحه از آمریکا و به ندرت هم جاهای دیگر، این با من بود و من اول تصور میکردم که چون رییس بانک مرکزی بودم این طور بود.
وقتی از بانک مرکزی میخواستم بروم سازمان برنامه، رفتم پیش اعلیحضرت و از ایشان پرسیدم که آیا این کارهای این را من محول کنم به خداداد – رییس بانک مرکزی- یا اینکه کس دیگری را معین میکنید؟ اصلاً شاه خیلی بهتزده، متعجب: «چطور؟» گفتم خوب من دارم میروم سازمان برنامه. گفت: «این کار را به شما محول کرده بودیم به رییس بانک مرکزی نبود.» ما مجبور شدیم دو سه نفر از همان بچههای تو بانک مرکزی که برای من این کارها را میکردند با خودم ببرم سازمان برنامه دیگر، حسین مهدوی، نجمآبادی و یکی دو نفر دیگر.
به هر حال، این کارها تا یک مدتی هم، خوب میدانید که آقای طوفانیان هم خیلی خوشش نمیآمد از این قضیه، که من پیش آقای هویدا بودم این کارها را من انجام میدادم از دفتر هویدا. بعد دیگر از ۱۳۵۱، آره دیگر، ۱۳۵۱ یعنی آن موقعی که به من پیشنهاد کردند که همین حزب و…
س – ۱۳۵۱
ج – ۱۳۵۱. حزب را درست بکنم و اینها… از آن کارها هم دیگر دست کشیدم، دیگر به من کاری از آن نوع دیگر مراجعه نشد. بعد هم خوب بودم آنجا تا وقتی که همین کار شکست خورد.
س – حزب
ج – و نشد یعنی حزب نشد. شاه میخواست که دوباره حزب مردم را از نو بسازد و از من هم، همان در آخرین جلسهای که راجع به همین حزب داشتیم از من سؤال کردند پرسیدند: «خوب کی؟» من هم گفتم به نظر من از همه بهتر ناصر عامری است که هم عضو حزب مردم بوده و یک وقتی هم کاندیدای دبیر کلی حزب مردم بوده، بعد هم در ظرف این شش ماه هم با من تو این کارها بوده بنابراین میداند، افکار شاه را میداند که چه هست. عرض میشود که اگر حزبسازی میخواستیم بکنیم بنابراین آدم مناسبی است.
عامری هم آن موقع رییس صندوق توسعه کشاورزی بود دیگر و خوب قرعه خورد به نام او و عامری حیوونی شد رییس کل حزب مردم و خیلی هم اصلاً آدمsérieux ای بود، هیچ کاری برایش مثلاً بیاهمیت نبود، هر کاری که به او میگفتید، خیلی آدم به اصطلاح چیزی نبود مثلاً زحمتکش به آن معنی که مثلاً جان بکند کمر خودش را خورد بکند این چیزها نبود ولی آدم خیلی sérieux ای بود و خیلی با پایداری یعنی میماند رو کار، میماند ول نمیکرد هیچ وقت و این کار را هم که به او محول کردند حیوونی خیلی خوب جدی گرفت، به خصوص که آن سابقه شش ماه و خردهای را با من داشت تو آن حزب دیگر و خیال میکرد راست راستی تمام آن حرفهایی که آنجا زدیم، حالا یادم افتاد چیزهایی که عقبش میگشتم که میخواستم بهت بدهم که این را پیدا کردم، مرامنامهی آن حزب بود که نوشته شده هست، میدانید. و خوب خیلی چیزها آن تو بودش دیگر و عامری هم آنها را خیال میکرد که میتواند تو حزب مردم پیاده کند. او اولین دفعهای بود که رفت تو اصفهان و گفت: «مردم از دست این دولت به ستوه آمدند.» هیچی، معلوم شد که نه دیگر خبری نیست.
هیچی، بالاخره عامری که رفت توی حزب مردم و دبیر کل حزب مردم شد دیگر نمیرسید به صندوق، به صندوق اداره کل توسعه کشاورزی. بعد از تقریباً پنج ماه، شش ماه یک شبی توی خانهی خود من مهمان داشتم، اصفیاء و عالیخانی و همه این آقایان و اینها… آنجا بودند، من به اصفیاء گفتم آخر این درست نیست که عامری این جور چیز باشد، اصفیاء هم حالا پیش وزیر، مشاور بود، درست این، نمیرسد. یک فکری باید بکنید برای صندوق توسعه کشاورزی. گفتم به نظر من کار حزب مردم، درست کردن حزب مردم این قدر اهمیت دارد که من حاضرم عامری را رهایش کنید برود آنجا، من میروم صندوق را برایتان برای یک مدت کوتاهی اداره میکنم. خوب این حرف از دهن من… فردا صبحش مرا احضار کردند که بیا برو چون عامری رفت آنجا و من شدم رییس صندوق توسعه کشاورزی و به همین آسانی. چه بگویم emotional outburst on my part, honestly هیچ وقت من فکر نمیکردم مثلاً بروم صندوق توسعه کشاورزی. خوب دیگر بودم صندوق توسعه کشاورزی تا روز، چه بود، نوزدهم فروردین ۱۳۵۸
س – یعنی بعد از انقلاب؟
ج – آره دیگر.
س – عجب
ج – آمدند که مرا بگیرند. یعنی از روز اول تصویبنامه گذراندند و مرا برداشتند از آنجا، از بانک توسعه کشاورزی، آن موقع دیگر بانک شده بود دیگر، چندین سال بود که اسمش شده بود بانک، دیگر صندوق نبود و بعد من خوب وقتی که شنیدم که تصویبنامه گذراندند که اصلاً ابلاغ نشده بود خواستم خداحافظی کنم، وزیر کشاورزی دولت وقت آقای علیمحمد ایزدی دیگر؟
س – بله.
ج – ایزدی. گفت: «باید باشید تا جانشینتان معین بشود.» جانشین هم یک نفر معین کردم به نام آقای دکتر شیخ الاسلامی که از بانک تعاون کشاورزی میآمد و او حاضر نشد، عجیب است در آن زمان، بعضی وقتها کاراکترها ببینید چطور نشان میدهند خودشان را. یک آدمی بوده که حقیقتاً من در عمرم ندیده بودم و از دو سه نفر که از بچههای بانک تعاون کشاورزی پرسیدم، هیچکس حرفی از لحاظ مثلاً شهامت و نمیدانم… کاراکتر این آدم کسی چیزی نمیگفت. میگفتند بله خوب کسی است که تو بانک آمده بالا.
این آدم پایش را کرد تو یک کفش که یا شما از آقای سمیعی تجلیل میکنید یا من هرگز نمیروم تو آن بانک. ولی خوب هی طول کشید، طول کشید. من هم دلیل نداشت که بیخودی هر روز بروم بانک دیگر. و یک روزی دیدم که اینها نیامدند بچهها را ازشان دعوت کردم بیایند که من خداحافظی کنم و بروم، روز درست یادم نیست، همان، روز ۱۹ فروردین. روز پانزدهم، آن تصویبنامه گذشته بود، روز ۱۹ فروردین رفتم بانک که خداحافظی کنم. موقعی که میخواستم از بانک بیایم بیرون صبح ساعت ۱۲ ظهر، آن حسین خطیبی که قائممقام بانک بود با من آمد پایین دم در. گارد به من گفت: «یک آقایی آنجا هست که میخواهد با شما صحبت کند.» یک جوان رشیدِ قدبلندِ خیلی خوشتیپ، لباسِ تمیز، از این لباسهای سفری جیبهای گنده و فلان و این حرفها… و دوتا هفتتیر هم اینور و آنور بسته. اصلاً آن وقت هم فکر نمیکردم که برای چه این آمده. خوب رفتم جلو و خوب معلوم بود هفتتیرها، معلوم بود، یک نگاه بیرون کردم دیدم یک دانه جیپ با چهارتا کلاشینکف آنجا نشستند. کلاشنیکف که بیخود میگویم از این ژسهها، به آن میگفتند ژسه، آنجا توی جیپ نشستند.
رفتم جلو و دستم را دراز کردم و گفتم من مهدی سمیعی هستم با من کار دارید؟ او هم دست مرا گرفت و دست داد و گفت: «بله.» گفتم چه کاری دارید؟ دست کرد تو جیبش و گفت: «من حکم توقیف شما را دارم.» گفتم خیلی خوب کی؟ الان میخواهید توقیف کنید؟ گفت: «اگر…» خیلی با ادب اصلاً من از همانجا جا خوردم. «اگر اجازه بدهید.» گفتم خوب اگر اینطور است من ممکن است بروم از برادرهایم خداحافظی کنم و نهار هم با آنها بخورم؟ نهار با آنها هستم و مهمان آنها هستم نهار بخورم با آنها و بعد شما بعد از ظهر بیایید مرا بگیرید؟ گفت: «بله، چرا نمیشود.» گفتم خوب. قرار گذاشتیم که ساعت ۴ بعد از ظهر بیاید خانه، آدرس خانه را گرفت، شماره تلفن را گرفت و دست داد و رفت.
نه قبل از اینکه برود خطیبی به او گفت: «آقا، امروز روز چهارشنبه است. کاری که نمیتوانید بکنید ساعت ۴ بعد از ظهر، بگذارید امشب آقای سمیعی راحت بخوابد فردا صبح بروید بگیریدش.» این جوانه هم اصلاً مثل اینکه برایش خیلی عادی است، یک فکری کرد و گفت: «خیلی خوب، باشد فردا صبح چه ساعتی؟» گفتم والله من معمولاً پنج از خواب بیدار میشوم و پنج و نیم، یک ربع به شش، لباس پوشیده حاضرم. گفت: «نه آقا ساعت یازده میآییم عقب شما.» ساعت یازده روز پنجشنبه اصلاً باور نکردنی است.
من رفتم اتفاقاً ظهر پیش اسماعیل و همایون اینها… با هم نهار بودیم، از آنجا تلفن کردند منزل مهندس سبحانی. تلفن کردند که آقای وزیر کشاورزی در به در عقب شما میگردد. آقای وزیر کشاورزی دیگر با من کاری نمیتواند داشته باشد. گفتند: «نه، ایشان میخواهندکه شما حتماً ساعت ۴ بعد از ظهر بروید بانک میخواهند رییس جدید را معرفی کنند.» گفتم مرا میخواهند بگیرند دیگر به من چه، خوب بروند معرفی کنند. گفتند: «نه ایشان مُصرّند که شما حتماً بروید.» بعد، تلفن دیگر از همه، از همه دوستان، که حتماً شما بروید. منجمله سرتیپ آجودانی و خانمش و زن برادرم و اینها… همه. من هم که ساعت ۴ بعد از ظهر رفتم بانک. رفتم بانک و دیدم خطیبی باز هم دم در ایستاده، خلوت خلوت است. گفتم خطیبی این اگر میخواهد رییس جدید معرفی کند چرا اینجا کسی نیست؟ به کی میخواهد معرفی کند؟ گفت: «متأسفانه عدهی خیلی کمی آمدند آنها هم تو سالن هستند.» ما آنجا ایستاده بودیم منتظر که وزیر بیاید.
بعد دیدیم اتومبیل آمد و وزیر آمد، یک بلوز قرمز تنش و یک دانه کِپی هم سرش و یک کت هم روی بلوز قرمزش و پیاده شد و یک آقایی هم که قاعدتاً دکتر شیخ الاسلامی بود همراهش آمد و سه چهار نفر هم دنبالش. از آن دور از اتومبیل که پیاده شد شروع کرد به فحش دادن. «کی به اینها اجازه داده که بیایند یک همچین تجاوزی به شما بکنند، غلط کردند.» حالا فحشهایی هم میگفت که من اصلاً از بس بهتم گرفته بود اصلاً توجه نمیکردم چه دارد میگوید فقط دیدم که این آدم دارد با عصبانیت و… آمد و دست داد به من. «غلط کردند همچین کاری کردند. شما بروید بالا.» رفتیم بالا با آسانسور، آقا در آسانسور را که باز کردیم دیدیم آقای خطیبی میخواسته مرا به اصطلاح سوپریزم بکند. یک ولولهای بود آنجا که آن سرش ناپیدا تمام سالن را، یک سالن خیلی قشنگ کنفرانس ما داشتیم که ۱۵۰ تا صندلی نشستن داشت و دورش هم خیلی جا میگرفت، یک چیزی در حدود مثلاً ۳۰۰ نفر آدم توی سالن و توی هال آن هال جمع شده بودند تا من رسیدم شروع کردند به صلوات فرستادن و راه باز کردند و خوب من و وزیر را انداختند جلو، او رفت و من هم پشت سرش توی سالن که یکدفعه دیگر اصلاً تمام کارمندها شروع کردند به گریه، یعنی گریهی مثل روضهخوانی، اصلاً هِر هِر هِر زنها… الله اکبر و صلوات فرستادن و نمیدانم بعد دست زدن و از این چیزها، که بیچاره وزیر گفت: «من چه کار بکنم با این ترتیب؟ اینها لابد برای توست برای من که حتماً نیست این چیزها.» خوب بالاخره معرفی شد و فلان و… گفت: «من از اینجا میروم هیئت وزیران و…» ولی خواستند بچهها اصلاً از وزیر خواستند که ترتیب بدهد که رفع سوء تفاهم بشود و کسی مزاحم من نشود.
هیچی دیگر دیدم از آنجا بعدش جلسه تمام شد. حالا آن جلسه واقعاً جلسهی عجیب و غریبی بود این پا شد رفت هیئت وزیران و ما هم پا شدیم رفتیم خانهی سرتیب آجودانی. در را که باز کردیم رفتیم تو، دیدیم که این جوانک که آمده بود مرا بگیرد آنجا نشسته. رفته بود خانهی ما به نوکر من گفته بود: «سمیعی کجاست؟» گفته که او تا ساعت ۱۰ شب معمولاً نمیآید خانه، همیشه سر کار است از سر کار هم میرود خانهی سرتیب آجودانی شامش را آنجا میخورد، ساعت ده میآید، ده و نیم میآید، میخوابد، صبح هم ساعت ۵ بلند میشود میرود. این هم از آنجا آدرس اینجا را گرفته بود و صاف رفته بود آنجا. من که رفتم آنجا، دیدم اینجا نشسته مشغول صحبتِ خیلی گرم با… هیچی دیگر از آن لحظه این آقای پاسدار تقریباً شد بادیگارد من یعنی تمام زندگی ما را تا روزی که من از ایران آمدم بیرون او حکم میکرد تقریباً چه بکن چه نکن. خوب حالا خدا میداند چرا او مرا واقعاً نگرفت آن روز، هیچکس نمیداند هیچکس نمیتواند حدس بزند چرا. تا یک اندازهای فکر میکنیم که شاید مثلاً لاهوتی، ولی من شخصاً با لاهوتی هیچ آشنایی نداشتم.
آیتالله لاهوتی فرمانده سپاه پاسداران بود، آره دیگر، بعد خودش را هم کشتند دیگر یعنی این قدر زدندش که مرد. هم خودش و هم زنش. این قرار شد که، یعنی وقتی که مرا نگرفت و اینها… گفت که من در هر حال یک deadline دارم یک تاریخی است که اگر من تا آن موقع شما را نگیرم این حکم را باید پس بدهم. پس هم بدهم میدهند به یک کس دیگر، آن یکی میآید شما را میگیرد هر جا باشید باید بنابراین روز ۲۵ فروردین ما برویم و این کار را با آقای لاهوتی حل بکنیم. خودش به من گفت. گفت: «وقتی من رفتم به آقای لاهوتی گفتم که رفتیم فلانکس را پیدا کردیم و تشخیص دادیم و اینها… آن وقت گفت: آیتالله لاهوتی خودش گفت: نگرفتیدش که؟ گفتم خیر هنوز نگرفتیمش. گفت خدا پیرت کند جوان.» همین پاسداره به من گفت جلوی چند نفر: «که وقتی من به آیتالله لاهوتی گزارش دادم، آیتالله لاهوتی گفت که اینطور.»
بعد رفتیم پیش آیتالله لاهوتی توی آن اداره لجیستیکی ارتش توی عباس آباد بود، تو آن خیابان بزرگ خیابان پهنه و آن دراندردشتی بود که خوب من دوست دارم آنجا، سابقاً رفته بودم. آن بالا نشسته بود، دور هم همه حالا نشسته بودند، من رفتم با همین خانم آجودانی، این هم همراه من آمد بدون چادر فقط یک چارقد سرش بسته بود و پای بیجوراب. نه! اصلاً هیچی! بازو تا اینجا! و جرأتی کرده بود دیگر.
رفتیم آنجا یک نیم ساعت با لاهوتی صحبت کردیم. لاهوتی گفت: «در هر حال من هرگز شما را نخواهم گرفت و اختیار نهایی با من نیست با آقای هادوی دادستان کل انقلاب. شما باید بروید او را ببینید.» از او پرسیدیم که ایشان ممکن است خودش مرا بگیرد؟ گفت: «معمولاً نه، اما خوب اگر هم تصمیم گرفت که بگیرد خوب میگیرد هر جا.» گفتم به او که خوب ما نمیرویم آنجا. گفت: «خوب نروید. ولی خوب بروید یک پنج شش روز دیگر هم مخفی بشوید تا بعد ببینیم چه میشود.» معلوم بود خبر داشت، همان شب تمام احکامی که تا ۲۵ فروردین، احکامی که تا آن تاریخ صادر شده بود و اجرا نشده بود لغو شد، احکام توقیف و اینها، مگر اینکه مجدداً تأیید بشود. حکم توقیف مرا دیگر تأیید نکردند و این هم به نظرم بیشتر برای این بود که بچههای بانک، همه همان روز بعد از آن ماجرا رفتند قم برای اینکه یکی از بچههای بانک، آقایی به نام توکلی، برادر همین توکلی که وکیل دادگستری است و در پاریس هست –مهران- این به نظرم من زنش یا زن مهران یا زن برادرش، یک کدامشان دختر برادر خمینی بود به نظرم یک همچین چیزی نسبت خیلی نزدیکی در هر حال یا با آن اشراقی، نمیدانم حالا کدام، یا با کسی که خیلی خیلی نزدیک به خمینی بود، زن این بود. این رفت آنجا و ۱۵۰ نفر با اتوبوس رفتند قم. بالاخره خمینی قبول کرد که پنج نفرشان را بپذیرد. پنج نفر رفتند پهلوی خمینی.
Leave A Comment