روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: چهارم ژوئیه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
نوار شماره: ۳۳
متمم مصاحبه آقای دکتر کریم سنجابی
چنانکه گفتم ما دیگر نه نقدینه و جواهری همراه خود و نه مالی و نه حسابی در بانکهای خارجی داشتیم. در پاریس که توقف ما بیش از یک ماه به درازا کشید، همسرم به شیوهی همیشگی خود در آپارتمان کوچک ما از دوستانی که با ما زندگی میکردند و یا به دیدن سعید پسرم میآمدند، پذیرایی مینمود. ما از زمان حرکت از تهران میدانستیم که در این هجرت و آوارگی، ناگزیر سربار فرزندان خود خواهیم بود و این یکی از بزرگترین رنجهای درونی من بود. در ایّام انقلاب ما به خوبی میتوانستیم خانهی مسکونی خویش را بفروشیم و چندصدهزار دلار در خارج از ایران برای آیندهی احتمالی خود تأمین کنیم. ولی من در آن زمان چنین عملی را یک نوع سرقت از دارایی ملی به حساب میآوردم. فکر و نیّت ثابتم همواره این بود که اگر روزگاری حکومتی ملی بر سر کار آید هر یک از اعضای آن باید در بدو تصدی خویش در برابر ملت ایران بر اصولی سوگند یاد کند و تمام دارایی خود را از منقول و غیرمنقول و حساب در بانکها رسماً معرفی کند و به هنگام خروج از خدمت نیز بار دیگر به حسابش رسیدگی شود. چنین وسواس و نیّت خالص اینک به چنان بنبست تاریکی منتهی شده که برای خورد و خواب روزانه باید تحمیل بر فرزندان خود شویم.
در پاریس روزی که آقای دکتر احمد مدنی به دیدنم آمد، تکلیف کرد از جوی باریکی که به او لابد از طرف بعضی از ایرانیان میرسد، مبلغی به ما بدهد، ولی من آن را نپذیرفتم و به بضاعت مزجاة خود قناعت کردم. فرزندان من که حق اقامت ثابت در آمریکا دارند و بر طبق قانون آن کشور میتوانند اعضای درجه اول خانواده خود را پیش خود ببرند با مقامات مربوطه اداره مهاجرت و وزارت خارجه آمریکا وارد مذاکره شدند و به دنبال پیگیریهای خویش به کنسول آمریکا در پاریس نیز تلفن و درخواست اقدام فوری برای حرکت ما کردند. آنها در تلفن خود نام خانمی که مقام کنسولی آمریکا را در پاریس دارد به ما دادند و اطمینان دادند به محض مراجعه ما پروانه ورود به آمریکا صادر خواهد شد. چون خود من قادر به حرکت نبودم، پسرم سعید به کنسولگری آمریکا مراجعه نمود، ولی برخلاف انتظار با اشکالتراشی خانم کنسول مواجه شد و وی گفته بود چرا خود آنها به کنسولگری نیامدند و برای دادن ویزا، گذرنامه صحیح خواسته بود. معلوم نشد باعث این بهانهگیریها چیست. پسرم در آمریکا با مراجعه به سناتور ایالت خود درمییابد که ممکن است علت تأخیر مربوط به وزارت خارجه آمریکا باشد. به وسیلهی وکیل دعاوی خود از سالیوان سفیر سابق آمریکا در زمان وزارت خارجه من که فعلاً در یکی از دانشگاههای معروف آمریکا مقام مهمی دارد، استمداد مینماید. وی در جواب وکیل دعاوی با حضور پسرم میگوید: «برای دکتر سنجابی نگران نباشید، او یک آرشیمیلیونر است و دارای چندین حساب در بانکهای سوئیس و استرالیا و کانادا و آمریکا و جاهای دیگر است». وقتی از این موضوع اطلاع یافتم هم خندیدم و هم بر حال دولت و ملت بزرگ آمریکا متأسّف شدم که دارای چنین سفرا و چنین نمایندگان و چنین منابع اطلاعاتی است. به پسرم گفتم ای کاش به این آقای سفیر بگویید که هرگاه وی ثابت و معلوم کند که من حسابی در هیچیک از بانکهای دنیا دارم، حاضرم به موجب نوشتهای تمام موجودی آنها را به همان دانشگاهی که وی در آن مشغول خدمت است، اهدا کنم. شاید در بایگانی وزارت خارجه آمریکا نکتههای تردیدآمیزی دربارهی من باشد و یا شاید دولت آمریکا پس از حادثه هولناک گروگانگیری ایران چنان عبرتی گرفته که مانند مار گزیده از هر ریسمان سیاه و سفید میترسد. به هرحال، چون از جانب کنسول آمریکا مواجه با اشکال و دفعالوقت شدیم، برای گرفتن ورقه اقامت و گذرنامه پناهندگی سیاسی به وزارت خارجه کشور فرانسه مراجعه کردیم. آنها با کمال مروّت مدارک مربوطه را در ظرف چند روز به ما تسلیم کردند و حتی اشاره کردند که برای محافظت از من ممکن است مراقبت پلیسی ترتیب بدهند ولی من آن را برای خودم مزاحم و غیرلازم دانستم.
در این ضمن، تدریجاً خشکی خانم کنسول به نرمش گرایید و در ضمن ملاقات با سعید برای همسرم و من خارج از نوبت وقت ملاقاتی معین کرد و با مشاهده گذرنامه پناهندگی سیاسی ما از دولت فرانسه، دیگر در دادن ویزا تردید نکرد و آن را برای مدّت یکسال اقامت امضا نمود. بلیط درجه یک پرواز از پاریس به سانفرانسیسکو را پسرهای ما ترتیب داده و ضمناً سفارش کرده بودند که در فرودگاههای برای سوار و پیاده شدن من صندلی چرخدار آماده کنند.
بدین ترتیب، سرانجام بعد از قریب چهل روز اقامت در پاریس روز یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۶۱، (۱۹ سپتامبر ۱۹۸۲) از پاریس و ساعت ۲ بعدازظهر از لندن حرکت کردیم و از راه قطب شمال بعد از قریب ۱۱ ساعت پرواز یکسره ساعت ۴ بعدازظهر همان روز به وقت سانفرانسیسکو وارد فرودگاه شدیم و این خود از تحوّلات شگفتانگیز سرعت وسائل نقلیه کنونی است که با وجود قریب ۱۱ ساعت پرواز تفاوت افق لندن با سانفرانسیسکو فقط در حدود ۲ ساعت بود.
در فرودگاه به دیدار فرزندم خسرو و همسرش لولا، نوهی عزیزم کریم که با چند نفر دیگر از اعضای خانواده و دوستان به استقبال ما آمده بودند، چشممان روشن شد. خسرو از شهر چیکو محل اقامت خود در شمال کالیفرنیا هواپیمای کوچکی کرایه کرده بود که در فرودگاه منتظر ما بود و ما را در کمتر از یک ساعت به مقصد نهایی رساند.
با ورود به آمریکا و استقرار در محیط گرم و امن خانوادگی ضعف و درد و ناراحتی بدن من ظهور بیشتر پیدا کرد، بهطوری که از تختخواب به تنهایی قادر به فرود آمدن نبودم و برای چند قدم به حیاط و هواخوری در باغچه نیاز داشتم که یک یا دو نفر زیربغلم را بگیرند و مراقب تعادلم باشند. کمر و پشتم به شدت دردناک بود و پاهایم نیروی حرکت نداشت و شبها غالباً دچار کابوس میشدم. در آن حال متوجّه شدم که با پیشرفت سن و سال و بهویژه بر اثر ۱۴ ماه اختفا و مشقّات مهاجرت بیش از ۲۰ کیلو از وزنم کاسته شده چون انحنای قامت خویش را در آئینه میدیدم بقول شیخ اجل: در ایّام گذشته تأمّل میکردم و بر جوانی از دست رفته تأسف میخوردم. چند روز پس از ورود ما به چیکو دکتر پرویز پسرم نیز با همسرش از ایالت ایلینوی به دیدن ما آمدند و یک هفته با ما به سر بردند. نخستین کاری که تجویز شد مراجعه به دکتر و ادامه معالجه و مدارا بود. ولی در این شهر چیکو که به هنگام سفر دومم به آمریکا در ۱۲ سال پیش بیش از یکسال و نیم اقامت داشتیم دکتر و جراح شریف و مهربانی به نام دکتر سلوی دوست و پزشک خانوادگی ما بود. وی در آن سفر کیسه صفرای مرا عمل کرده و بر حالم به خوبی واقف بود. مجدداً دستور تجزیه و عکسبرداری و دارو و پرهیز داد و سرانجام به متخصص درمانهای فیزیکی ارجاع نمود که هفتهای دو یا سه بار در درمانگاه وی در مدت دو ماه با قرار گرفتن زیر اشعهی برق و مالش و کشش و ورزش و بستن کمربند طبی بهتدریج درد پشت و کمر تخفیف یافت و اندک اندک توانستم با عصا راه بروم و به گردش بپردازم.
با بهبودی نسبی آن وقت خود را به خواندن کتابها و نوشتن بعضی از یادداشتهای پراکنده مشغول میداشتم. از جمله کتابهایی که خواندهام و اثر فوقالعاده در من کرد یکی کتاب کوچک و پرمغز اریک هافر تحت عنوان «گروندهی راستین» “The True Believer” اندیشههایی دربارهی نهضتهای جمعی بود که در آن تشریح شده است. نهضتهای جمعی چه انقلابی، چه مذهبی و چه ملیگرایی چگونه نشأت میگیرند و چه قشرهایی از افراد به آنها میگروند و حاضر به شهادت و قربانی کردن خود میشوند و در پیروزی نهضت قدرت و حکومت به دست چه کسانی میافتد و چه سرنوشت مصیبتبار عاید روشنفکرانی میشود که با بیان و قلم و قدم خود قابلهی آن نهضتها بودند.
کتاب دیگری که مرا تکان داد کتاب «سرنوشت زمین» “The Faith of the Earth” بود که در آن نویسنده، نویسندهی دانشمندش جاناتان شل با توصیف وحشتانگیزش نابودی نوع بشر و کره زمین و تبدیل آن را به جمهوری حشرات پیشبینی میکند مگر اینکه انسانها بتوانند به موقع از خطر جنگ هستهای جلوگیری کنند.
دو کتاب دیگری که ذکرشان در اینجا لازم میدانم یکی کتاب «بگذارید تاریخ قضاوت کند» “Let History Judge” راجع به جنایات دوره استالین است و دیگری کتابی است راجع به «لزوم اصلاحات سوسیال دموکراسی در شوروی» به قلم دانشمند معترض کمونیست مدودوف که هماکنون در کشور خود تحت نظر است و کتابهایش در کشورهای آمریکا و اروپا انتشار یافته است. خواندن این دو کتاب بهخصوص برای عاشقان سینهچاک «تودهای» و «خلقی» بسیار مفید است. بهعلاوه، تقریباً تمام کتابهایی را که در آمریکا راجع به انقلاب اخیر ایران چه از طرف ایرانیان و چه از جانب آمریکاییان انتشار یافته مطالعه کردم. از آن جمله کتاب «پاسخ به تاریخ محمدرضا شاه» و کتاب «یکرنگی» منسوب به آقای «یکرنگ» دکتر شاپور بختیار و کتاب «سقوط شاه» نوشته فریدون هویدا برادر عباس هویدا و خاطرات جیمی کارتر و کتاب «گزینشهای دشوار» سایروس وانس وزیر خارجه سابق و کتاب «قدرت و اصول» نوشته برژینسکی مشاور امنیتی رئیس رئیسجمهور و کتاب «در درون انقلاب» تألیف جان استامپل کارمند عالیمقام سفارت آمریکا در ایّام انقلاب و کتاب «جادهسازی با حسن نیت» تألیف باری روبن و کتاب “Débâcle” یا فضیحت شکست نوشته میچل لدین و ویلیام لوئیس میخواندم و مطالب آن را در حین خواندن به فارسی خلاصه میکردم. از خواندن آنها و اطلاع یافتن بر اوضاع و احوال آمریکا و بیاطلاعی و اختلافات و گمراهیها و درماندگیهای مسئولین آن در آن زمان متحیّر و مبهوت و در عین حال متأسّف میشدم که ملّتی به این آراستگی و کشوری به این عظمت مانند آمریکا را چه افراد ناتوان و جاهل و خودخواه و عوامفریب اداره میکنند.
Leave A Comment