روایت‌‌کننده: آقای دکتر کریم سنجابی

تاریخ مصاحبه: چهارم ژوئن اکتبر ۱۹۸۴

محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا

مصاحبه‌‌کننده: ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۳۲

در نوار قبلی به اینجا رسیدیم که با آنکه جبهه ملی از عناصر اصلی انقلاب بود به جهاتی که توضیح داده شد نتوانست از پیروزی آن برای سازماندهی کشور بهره‌‌برداری نماید و برعکس روحانیون با استفاده از شبکه‌‌ی وسیع مساجد موفق شدند که توده‌‌های عظیم مردم را پشت سر خویش قرار دهند و تمام پیروزی انقلاب را از آن خود سازند و سپس عناصر تقسیم شده‌‌ی جبهه ملی را یکی بعد از دیگری ساقط کنند و آنان را به اتهام ملی‌‌گرایی و لیبرالی یعنی میهن‌‌دوستی و آزادی‌‌خواهی محکوم و مرتد و عامل خارجی معرفی نمایند و حال آنکه در حوادث سال‌‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ که جبهه ملی بالنسبه وحدتی داشت و کانون اصلی مبارزات ملی مردم ایران محسوب می‌‌شد، همین آقایان روحانیون با اعوان و انصار وابسته به آنها که دست به قیام و آشوبی زدند ناموفق ماندند و نتوانستند در برابر مبارزات جبهه ملی شهرت و اعتباری در میان توده‌‌های مردم پیدا کنند.

جبهه ملی اکنون فاقد فعالیت و سازمان متشکل است. جمعی از فعالین مؤثر آن در زندان گرفتارند، بعض دیگر در تهران و شهرهای دیگر متواری و پنهان شده و بعضی دیگر به خارج از ایران گریختند. انتشاراتی که اکنون گاه‌‌به‌‌گاه در ایران و یا بعض از شهرهای اروپا و آمریکا به نام جبهه ملی صورت می‌‌گیرد، هرچند بعضی از آنها از طرف جوانان دانشگاهی در زمینه‌‌ی اصول و بر استقامت خط‌‌ مشی جبهه است چون از جانب یک سازمان مرکزی اداره و هدایت نمی‌‌شود، عاری از رسمیت و صلاحیت است. و نیز در پاریس با کمال تأسف اطلاع پیدا کردم که چند نفر از اعضای جبهه به سودای فرصت‌‌طلبی یا به ضرورت امرار معاش به سوی بختیار رفته از وی حقوق می‌‌گیرند و برای او کارگردانی می‌‌کنند.

در این میان، سازمانی را که مؤثرتر و به خود نزدیک‌‌تر می‌‌دیدم، سازمانی است که در پیرامون آقایان بنی‌‌صدر رئیس‌جمهور  سابق و مسعود رجوی رهبر مجاهدین خلق به نام شورای مقاومت ملی فعالیت می‌‌کنند. مبارزات و جان‌‌فشانی‌‌های مجاهدین علیه دستگاه جابر و جاهل و ارتجاعی ایران بر باده آخوندها غیرقابل انکار است و آنها بودند ظاهراً که با یک ضربت تاریخی شبانه مرکز حزب جمهوری اسلامی را ویران کردند و عده‌‌ی کثیری بیش از ۷۰ نفر از وزیران و وکیلان و سردمداران آنها را نابود کردند. آنها بودند که با توطئه‌‌ی سازمان داده‌‌ی دیگری رجایی رئیس‌جمهور  و باهنر نخست‌وزیر را از بین بردند. آنها بودند که حسن آیت دشمن بزرگ مصدق و مصدقی‌‌ها و همچنین آیت‌‌اللههای سرشناسی مانند مدنی امام جمعه تبریز و هاشمی‌‌نژاد مشهد و دستغیب امام جمعه شیراز و صدوقی امام جمعه یزد و اصفهانی امام جمعه کرمانشاه و قدوسی دادستان کل و جمع دیگری را از ارباب عمائم صاحب قدرت و مسند ترور کردند.

ما به عنوان یک نهضت قانونی علنی و دموکرات هرگز با مبارزه مسلحانه و آدمکشی و ترور موافق نبوده‌‌ایم. با وجود این، انکار نمی‌‌توان کرد عمل قهرمانانه‌‌ی آن مردان و زنان که بمب بر خود می‌‌بندند و با قربانی کردن خویش دشمن را از بین می‌‌برند از جمله مظاهر اعجاب‌‌انگیز شجاعت و مقاومت تاریخی این ملت در برابر ستم و بیدادگری است.

مجاهدین بیش از هر گروه دیگر قربانی دادند، هزاران نفر از آنها تاکنون کشته شده و هزاران نفر دیگر در زندان‌‌ها گرفتار هستند و آنها هنوز هم منظم‌‌ترین و منضبط‌‌‌ترین سازمان علیه دستگاه جابر آخوندی می‌‌باشند. هیچ نهضت و هیچ سازمانی که علیه حکومت جابرانه‌‌ی کنونی مبارزه می‌‌کند نباید و نمی‌‌تواند اثر عظیم مبارزات آنها را نادیده بگیرد.

راجع به آقای بنی‌‌صدر هم هرچند ایرادات و انتقادات به نظر خود موجه داشته و دارم به آن قسمتی مربوط به روش وی در جریان مبارزات سال‌‌های ۱۳۳۹ و ۱۳۴۲ بود که در سازمان دانشجویان وابسته به جبهه ملی عضویت داشت. ولی با افراد و گروه‌‌های چپ‌‌گرای مخالف تشکیلات جبهه همکاری می‌‌کرد و از افراد مؤثر در صورت‌‌بندی سازمان موسوم به جبهه ملی سوم گردید که هیچ‌‌وقت واقعیت و اثر خارجی پیدا نکرد.

در مبارزات انقلابی اخیر هم پس از زمانی که همراه خمینی به ایران آمد، سوابق پیوندهای خویش را با جبهه از یاد برد. نخست علیه حکومت بازرگان و سپس علیه سازمان‌‌یابی مجدد جبهه ملی با مخالفین بند و بست کرد. روزنامه «انقلاب اسلامی» را به صورت ارگان شخصی خود به راه انداخت تا آنکه با آیت‌‌الله‌زادگی خویش و تظاهر وابستگی شدید به امام و با کمک مؤثر شبکه‌‌ی مساجد به مقام ریاست‌‌جمهوری رسید، ولی از فردای انتخاب مورد تحقیر و توهین کارگردانان انحصارطلب حزب جمهوری اسلامی قرار گرفت، بدان حد که بهشتی جمله معروف «رئیس‌جمهور  کاره‌‌ای نیست» را در حق وی گفت و سپس کارشکنی‌‌های گسترده و توطئه‌‌سازی‌های سازمان‌‌یافته و یا به قول معروف «کودتای خزنده» برای برانداختن او ترتیب دادند. ولی وی با جمعی از جوانان پاکدل و آزاده که در پیرامون او بودند، در صراط مستقیم دفاع از آزادی و حقوق انسانی به اصول دموکراسی ثابت ماند و به عنوان فرمانده قوای مسلح ایران که خمینی مسئولیت آن و نه قدرت و اختیار آن، را به وی تفویض کرده بود در برابر تجاوز خائنانه‌‌ی عراق از خود شجاعت و فداکاری نشان داد و همیشه حاضر در جبهه‌‌های جنگ بود. به علاوه، وی علی‌‌رغم خمینی همواره مصدق را پیشوای سیاسی خود می‌‌خواند و عکس او را در دفتر خود داشت و همین استقامت و مظلومیت وی باعث گردید که جبهه ملی با وجود خاطرات گذشته از او در برابر ستمگری و زورگویی آخوندها پشتیبانی نماید و همین نیز باعث دوستی و نزدیکی مجدد من با وی شد.

ولی اینک باز او بر اشتباه خود باقی است. او هنوز خود را رئیس‌جمهور  منتخب مردم می‌‌خواند واین نشانه خودبینی و خودخواهی همیشگی اوست. او اگر بر طبق قانون اساسی جدید به ریاست‌‌جمهوری منتخب شده بر طبق همان قانون هم منعزل گردیده و جانشینش نیز به همان ترتیب درست یا نادرست انتخاب شده، هیچ‌‌یک چیزی زیادتر یا کمتر از دیگری ندارد. ادعا و تظاهر کنونی بنی‌‌صدر به عنوان «رئیس‌جمهور منتخب قانونی» همان قدر بی‌‌پایه و اساس است که ادعای بختیار به عنوان «نخست‌وزیر قانونی» مملکت. و من پیش خود فکر می‌‌کنم در حالی که اکنون یک «پادشاه قانونی» و یک «رئیس‌جمهور  قانونی» با «دو نخست‌وزیر قانونی» و با همه‌‌ی اعوان و انصار و فرستنده‌‌های رادیویی و مطبوعات و تبلیغات‌‌شان با حکومت ظالمانه خمینی در حال مبارزه هستند، دیگر برای من چه جا و محلی در این میان باقی می‌‌ماند.

در آخرین هفته‌‌ی اقامتم در پاریس دو نفر از نمایندگان مجاهدین به دیدنم آمدند. آن‌‌ها با تبلیغ سلام از طرف آقای رجوی گفتند حامل نامه‌‌ای هستند و دستور دارند که نخست آن را در حضور بخوانند و سپس تسلیم کنند. این نامه بسیار مفصل در ۶ صفحه و به خط خود رجوی بود. در مقدمه‌‌ی آن تجلیل فراوانی از من شده بود. از جمله به این عبارت که شما یکی از مظلوم‌‌ترین رجال قربانی شده به وسیله رژیم ضدبشر خمینی و دولت او هستید. آنها به رذیلانه‌‌ترین صورت از اعتماد، از حسن نیّت، از وطن‌‌خواهی و از صداقت شما نسبت به خودشان استفاده کردند و به غایت از حمایت شما سود بردند و بعد هم از پشت و از جلو به سینه‌‌ی شما خنجر زدند. سپس از من خواسته شده بود تا درباره‌‌ی مجاهدات و جان‌‌فشانی‌‌های مجاهدین و مظلومیت آنها شهادت بدهم. از جمله باز این عبارت بود که ذکر آن در اینجا به نظر شایسته است. می‌‌نویسد: «با جسارتی شایسته یک نسل، شایسته یک رود خون، شایسته بیش از بیست هزار شهید، پنجاه هزار اسیر از شما می‌‌خواهم درباره‌‌ی ما شهادت بدهید. به خدا قسم من نمی‌‌توانم بپذیرم که تاریخ شهادت و حمایت شما را برای خمینی ثبت کند ولی از حمایت و شهادت شما برای مجاهدین اثری نباشد». سرانجام مرا که سرمایه سیاسی و معنوی برای کشور خوانده و نوشته بود «پیام هل من ناصر اسرا و شهدای این سرزمین درست مثل آرزوی زندگانش این است که شما هرچه زودتر سرمایه سیاسی و معنوی خود را در این موقعیت خطیر فعال کنید و به میدان بیایید و زیر بال و پر مجاهدین را که فرزندان همین آب و خاک و خود شما نیز هستند، بگیرید اگر بذرهایی که از زمان مصدق کبیر به بعد کاشته‌‌اید، سوخته شده و هدر شده ندانسته و سرانجام در مجاهدین متبلور می‌‌بینید و خلاصه اگر ما را فرزندان سیاسی و تاریخی خود می‌‌دانید من به خود حق می‌‌دهم که از شما به عنوان یک پدر درخواست کنم که به‌‌خصوص قبل از مرگ سهرابتان شرط ابوت و حق پدری را به جای بیاورید. می‌‌خواهم در سینه‌‌ی تاریخ از قول شما با آشکارترین بیان ثبت شود که مجاهدین را فرزندان سیاسی و تاریخی خود می‌‌دانید. فکر می‌‌کنم که پیشوای ما مصدق نیز همین‌‌گونه انتظارات را از شما دارد». در پایان نیز تذکر داده بود که به قدر سر سوزنی انتظار ندارد که من عقاید خودم را درباره‌‌ی مجاهدین مخفی کنم و انتقاداتی اگر دارم بیان ننمایم.

این نامه البته بسیار در من مؤثر شد و مرا تکان داد. من نمی‌‌توانستم جان‌‌فشانی‌‌های مجاهدین و مظالمی را که بر آنها گذشته و می‌‌گذرد کتمان کنم. من نمی‌‌توانستم انکار کنم که در حال حاضر آنها متشکل‌‌ترین و پرکارترین نیروی مقاومت در برابر فجایع ضدبشری فعلی هستند. با وجود این درباره آنها و روش آنها و آینده آنها تردید و دودلی فراوان داشتم.

اولین تردیدم درباره سازمان چریکی و شبه نظامی و مبارزه مسلحانه آنها بود ولو آنکه اکنون علیه دستگاه ظالم و خونخوار خمینی به کار برده می‌‌شود. در تمام ادوار گذشته، در زمان مصدق و بعد از آن مبارزات ما یعنی سازمان و مبارزات جبهه ملی به صورت اصولی و عملی دو صفت ثابت و ممتاز داشته. یکی آنکه جمعیت ما یک سازمان علنی و آشکار بوده و دیگر آنکه مبارزات ما قانونی بوده است. ما با هرگونه سازمان مخفی و زیرزمینی مخالف بودیم و عقیده داشتیم که این دولت است که با بستن باشگاه‌‌های ما و با توقیف مطبوعات ما و جلوگیری از انتشارات و اجتماعات ما می‌‌خواهد ما را به زیرزمی و فعالیت مخفیانه سوق دهد ولی ما باید علی‌‌رغم آن با صداقت و پاکدامنی و شجاعت و ازخودگذشتگی و تحمل زندان و مشقات و محرومیت‌‌ها بر روش خود ثابت بمانیم. بدان حد که من در یکی از مصاحبه‌‌هایم گفتم که ما حاضریم دولت به جای آنکه مأمور مخفی در اجتماعات ما وارد کند، مأمور رسمی به جلسات شورای ما بفرستد و از مذاکرات ما صورت‌مجلس بردارد. از طرف دیگر، ما در شیوه‌‌های مبارزه به اجتماعات و تظاهرات و اتشارات و سخنرانی و راهپیمایی و مبارزه‌‌ی در انتخابات و احیاناً اعتصابات و تعطیل بازار که مؤثر و فلج‌‌کننده ولی تماماً مسالمت‌‌آمیز و قانونی است، معتقد بودیم و با هرگونه مبارزه‌‌ی غیرقانونی و خشونت‌‌آمیز از قبیل ترور و خرابکاری و آتش‌‌سوزی و بمب‌‌اندازی و مقاومت مسلحانه مخالفت داشتیم و این‌‌گونه اعمال را مخالف اهداف دموکراسی و در جهت منافع دیکتاتورها می‌‌دانستیم. بلیه‌‌ی بزرگی که انقلاب ایران به آن دچار گردید همین بود که در آخرین روزهایی که نظام پوسیده‌‌ی استبدادی در حال فرو ریختن بود و دیگر نیازی به غارت و چپاول و آتش زدن و ویران کردن ابنیه و مؤسسات وجود نداشت، گروه‌‌های درهم و برهم و غیرمنظم و بی‌‌رهبری صحیح به سربازخانه‌‌ها هجوم آوردند و صدها هزار سلاح از هر قبیل را غارت کردند و سازمان‌‌های چریکی مسلح و رقیب با یکدیگر و احیاناً یاغی نسبت به دولت تشکیل دادند و آنها که تصور می‌‌کنند مبارزات مسلحانه باعث سقوط رژیم گردید در اشتباه مطلق هستند. آن نظام را قهر دیرپا و آشتی‌‌ناپذیر ملت و راهپیمایی‌‌هایی میلیونی و اعتصابات همگانی از پا درآورد. سازمانی که به نیروی جنگی خود متکی است و از آن راه می‌‌خواهد به پیروزی برسد و یا حتی از خود دفاع نماید به هنگام پیروزی به حکم ضرورت اجتناب‌‌ناپذیر برای حفظ قدرت و سیطره خویش روش سرکوب و اختناق و انحصارطلبی در پیش خواهد گرفت و همه‌‌ی مواعید دموکراسی را از یاد خواهد برد.

ثانیاً درباره جهان‌‌بینی و موضع‌‌گیری سیاسی بین‌‌المللی مجاهدین مشکوک بودم. آنها همواره در مطبوعات و انتشاراتشان و در مجموعه فعالیت گذشته و حالشان خود را یک‌‌جانبه ضد امپریالیسم غربی و ضد آمریکایی معرفی کردند ولی به شیوه اکثر گروه‌‌های چپ و چپ‌‌نما و چپ‌‌زده هیچ‌‌وقت موضع‌‌گیری روشنی در برابر امپریالیسم روسی نداشته و همواره در مورد آن با نوعی احتیاط آمیخته به جانبداری سخن گفته‌‌اند و حال آنکه امپریالیسم غرب اگر در گذشته توانسته است رژیم‌‌های جابرانه و دست‌‌نشانده بر ما تحمیل کند و در جامعه‌‌ی ما عامل رواج فساد و نفاق بشود تا منابع ما را مورد استعمار و استثمار قرار بدهد، در حال حاضر دنیا دیگر قدرت آن را ندارد که موجودیت ملی ما را مواجه با خطر کند. و برعکس، اگر در این زمان با موضع جغرافیایی و سوق‌‌الجیشی و منابع اقتصادی ممتاز ایران میهن ما در چنبره‌‌ی خفقان‌‌آور رفقا گرفتار شود و در پس پرده آهنین آن قرار بگیرد دیگر خلاصی از آن به آسانی مقدور نخواهد بود. اگر ما در کام امپراتوری روس بیفتیم، به احتمال قوی در معده‌‌ی پرتوان آن هضم خواهیم شد. به عبارت دیگر، امپریالیسم غرب اکنون برای ما خطر آلودگی به بیماری دارد، ولی امپریالیسم شرق خطر مرگ. در بیماری همواره امید شفا هست، ولی مرگ نابودی مطلق است.

مطلب دیگری که در برابر مجاهدین نقطه استفهام بزرگی برای من ترسیم می‌‌کرد، مسئله التقاطی بودن آن‌‌هاست. دستگاه استبدادی و پلیسی شاه در زمان مبارزات انقلابی اخیر مردم ایران آنها را مارکسیست‌‌های اسلامی می‌‌خواند. ما در آن زمان این عنوان را از جمله‌‌ی برچسب‌‌های مجعول و خنده‌‌آور تلقی می‌‌کردیم که معمولاً متناقض و غیرقابل جمع می‌‌دیدیم. بعد از پیروزی انقلاب که تدریجاً مقابله و معارضه‌‌ی مجاهدین علیه آخوندهای بنیان‌‌گرا و انحصارطلب آشکار شد، آقای خمینی و اعوان و انصار او بدواً آنها را به اتهام التقاطی بودن مردود شناختند و بعد هم لقب ناسزای منافق به آنها دادند. منافق اصطلاحاً به شخص یا گروهی گفته می‌‌شد که ظاهراً پیرو یک مسلک و مرام باشد ولی باطناً علیه آن می‌‌کوشد. چنانکه در عهد حضرت رسول عبدالله ابن ابی مظهر مشخص منافقین شناخته می‌‌شد. مجاهدین خویشتن را به آیات قرآنی و شعارهای اسلامی آراستند و به قول خویش خواهان استقرار اسلام راستین هستند، ولی اسلام راستین کدام است؟ و با اسلام خمینی چه فرق دارد؟ حدودش چیست؟ و شاخصش کیست؟ معلوم نیست.

ازطرف دیگر، آنها جزو گروه‌‌های چپ انقلابی ضدسرمایه‌‌داری پیرو مسلک مارکس و در آن میان هم از فرقه‌‌های معتقد به مبارزات چریکی مسلحانه هستند. در اینکه بتوان فلسفه و جامعه‌‌شناسی و جهان‌‌بینی و آئین انقلاب مارکس را که نه تنها غیردینی بلکه اصولاً ضددینی است با دینداری جمع کرد و باز در اینکه بتوان استقرار جامه نوین را که مارکس و انگلس در دوران پختگی از طریق دموکراسی۷ خواهان وصول آن بودند با مجاهدات چریکی تأمین نمود بسیار قابل تردید و محتاج به تحقیق و توضیح است.

برخلاف آنچه مجاهدین علیه آن واکنش نشان می‌‌دهند و از خود دفاع می‌‌کنند، التقاط که عبارت است اخذ عناصر خوب و مجرب یک مجموعه و ترکیب آن با چیزهای خوب و قابل بقاء مجموعه‌‌ی دیگری است نه تنها بد نیست، بلکه مدار زندگی اجتماعی و حتی اساس مسلک دیالکتیکی بر آن است. ولی قابل ترکیب بودن عناصر متضاد و ترکیب التقاط باید روشن و مشخص باشد و این مسائل در گرماگرم مبارزات مجاهدین هنوز معلوم و روشن نیست.

باز مطلب آخری که در مورد مجاهدین شدیداً مرا نگران می‌‌کرد، پذیرفتن حزب دموکرات کردستان و عضویت دکتر قاسملو در شورای مقاومت ملی بود. نه بنی‌‌صدر و نه رجوی و نه هیچ‌‌یک از همکاران آنها نمی‌‌توانند مانند من از مسئله کرد لااقل در قسمتی که مربوط به ایران است، بصیرت داشته باشند. حزب دموکرات کردستان و قاسملو از کجا این حق را به دست آورده‌‌اند که به نمایندگی از مردم کرد ایران تقاضای خودمختاری بنمایند؟ عنصر کرد از هزاران سال پیش، از دیرترین زمانی که تاریخ می‌‌تواند شهادت بدهد، از عناصر تشکیل‌‌دهنده ایران بوده، هیچ‌‌وقت تاریخ و فرهنگ مجزائی از آن نداشته، هیچ قوم ایرانی هیچ اکثریت ایرانی هیچ‌‌وقت اقلیت کرد را مورد ستم قومی و استثمار قرار نداده. اگر مردم مستضعف کرد تا گذشته نزدیک مورد ظلم و ستم قرار گرفتند، از ناحیه امرا و بک‌‌زاده‌‌ها و خان‌‌های خود آنها بوده. من خود کرد هستم. در زمان کودکی من، پدرم دوهزار سوار جنگی در پشت سر خویش داشت. هم فرمانده ایل بود هم قانون‌‌گذار و هم قاضی. داود‌خان امیراعظم که بر یکصدهزار نفر از جمعیت ایل کلهر سلطان مطلق بود و شش هزار سوار جنگی آماده‌‌ی رکاب داشت و او بود که به سودای صدارت همراه سالارالدوله یاغی علیه مشروطیت ایران قیام کرد و تمام غرب ایران تا نزدیکی ساوه را به تصرف درآورد تا از مجاهدین و بختیاری‌‌های مشروطه‌‌طلب شکست خورد و به قتل رسید.

اکنون شهر کرمانشاه با قریب ۴۰۰ هزار جمعیت بزرگ‌‌ترین شهر کردنشین در تمام خاورمیانه است. آیا تاکنون کسی آوای خودمختاری طلبی از مردم آن شهر شنیده است؟ همچنین است تمام استان شیعه مذهب کرمانشاه با بیش از یک میلیون جمعیت و شهرستان ایلام با قریب سیصدهزار جمعیت و شهرستان گروس با جمعیتی معادل ایلام. اگر در کردستان مهاباد و تا حدی سنندج این جنبش پیروانی یافته، به سبب سوابق دیرین اختلافات مذهبی است. خلفای آل عثمان و مفتی‌‌ها و شیخ‌‌های جیره‌‌خوار و عقده‌‌دار آنها از دوران صفویه تا قاجاریه در میان مردم سنی مذهب همواره آتش خصومت و نفاق را دامن زدند. برادران کرد آن نواحی تدریجاً آن‌‌چنان تحت تأثیر آن تبلیغات قرار گرفتند و از خویشتن بیگانه شده‌‌اند که ایرانیان، حتی ایرانیان ترک زبان آذربایجان را هم، عجم و شیعیان را رافضی می‌‌خوانند.

اکنون نیز در زمینه‌‌ی همین سوابق و همین عقده‌‌ها است که سیاست‌‌های خارجی بذر نفاق می‌‌پاشند و فرصت‌‌طلبانی همانند فلان و فلان و فلان در دوره‌‌های مختلف پرورش می‌‌دهند. قاسملو و دار و دسته‌‌ی او مانند حزب کومله جداً جدایی‌‌طلب و مرتبط با سیاست‌‌های خارجی هستند و با ظاهرسازی می‌‌خواهند واقعیت خویش را بپوشانند. مسلم است که وی فعلاً با عراق دشمن ایران ارتباط دارد و از او کمک می‌‌گیرد. مسلم است که اسلحه و وسائل آنها از خارج می‌‌رسد. دیر یا زود این ارتباطات روشن خواهد شد و آن‌‌وقت برای فریب‌‌خوردگان جز رسوایی و پشیمانی چیزی باقی نخواهد ماند.

این تردیدها و این ملاحظات باعث بود که نتوانم به نکته‌‌ی اصلی مورد توقع آقای رجوی و یاران او یعنی تأیید و همکاری با شورای مقاومت ملی، جواب مثبت بدهم. مخصوصاً تدریجاً که مستحضر شدم بین بنی‌‌صدر و دوستان او با رجوی و پیروان او چنان‌‌که باید تفاهم وجود ندارد. خود بنی‌‌صدر در ملاقات اخیرش با من نگرانی خودش را از این جهت پنهان نمی‌‌کرد. از طرف دیگر، حال مزاجی من بر اثر مرارت‌‌های ۱۴ ماه اختفاء و مشقّات مهاجرت و آسیبی که بر پشتم وارد شده بود، بسیار بد و محتاج به پیگیری و معالجه و مدارا بود. با وجود این، چون شاهد جوش و هیجان و ایمان و انضباط و جان‌‌فشانی‌‌های مداوم مجاهدین بودم دریغ داشتم که تمایلات خود را پوشیده بدارم و آن نامه پرلطف و شورانگیز را بدون جواب بگذارم.

بنابراین، چند روز قبل از حرکتم از پاریس جواب بالنسبه مبسوطی در چهار صفحه بزرگ نوشتم و آن را به فرزندم سعید سنجابی که از یاران و همکاران آقای بنی‌‌صدر است دادم که شخصاً به آقای رجوی برساند و در این جواب پس از سپاسگزاری از قدردانی‌‌های او نسبت به خود و تحسین فداکاری‌‌های مجاهدین و محکوم دانستن رژیم ستمگر و ارتجاعی آخوندها و ضرورت مبارزه با آن نوشتم که فعلاً به سبب کسالت و بیماری شدید ناگزیر باید به آمریکا بروم و به معالجه و مداوا بپردازم. اگر خدا عمری و بهبودی عنایت کند باز بر سر وظیفه‌‌ی خود حاضر خواهم بود به شرط آنکه بدانم خدمتم مفید و مؤثر و اراده وحدت ملی در همه‌‌ی نیروهای جانبدار استقلال و آزادی آشکار است. در قسمت آخر نامه لازم دانستم که درباره‌‌ی بعضی از نگرانی‌‌های خود نسبت به مجاهدین اشاراتی بکنم ولی نه با صراحتی که حاکی از سرزنش و بی‌‌اعتمادی باشد. عین آن قسمت را بی‌‌مناسبت نمی‌‌دانم که در این جا بیان کنم و آن این است: «رابعاً در نامه‌‌ی خودتان با فروتنی مرقوم داشته‌‌اید که توقع ندارید من با همه‌‌ی نظریات و عملیات مجاهدین موافق و هم‌‌سلیقه باشم و برای راهنمایی‌‌ها و تجارب بنده اجر و احترام قائل هستید. در این خصوص اگر اجازه بدهید تذکّر چند نکته را مختصراً لازم می‌‌دانم. اول اینکه؛ شما با نهایت درایت و از خودگذشتگی سعی نمایید که مانند حکومت کار به‌‌دستان حزب جمهوری اسلامی عنوان انحصارطلبی به شما زده نشود و قبول کنید که با افراد و جمعیّت‌‌ها و دسته‌‌های دیگر هرچند در پاره‌‌ای از اصول موافق نباشید، ولی صمیمانه ضدرژیم و ملی و غیروابسته‌‌ی به اجنبی باشند، در یک جبهه وسیع همکاری نمایید تا برای آنها اطمینان حاصل شود که به هنگام پیروزی همه در یک نظام و دموکراسی استقرار پیدا کرده، سهیم و شریک خواهند بود.

دوم آنکه؛ مبارزه دیرپای ملت ایران علیه استبداد به منظور استقرار حاکمیت ملی و مردمی مغایر با هر نوع ولایت و قیمومیّت ویژه‌‌ای از جانب هر فرد و هر عقیده و هر ایدئولوژی هر طبقه و یا گروه می‌‌باشد. از مشروطه تا به‌‌حال هرگاه که نسبت به تمامیّت و عام بودن این حاکمیت محدودیت ایجاد کردند کار سرانجام به سیاه‌‌ترین استبداد کشیده است. تا به امروز که به نام یک عقیده خاص تحت عنوان ولایت فقیه باز مجدداً مردم را به بند کشیدند. به نظر من، باید قبل از هر چیز کوشش متوجه استقرار حاکمیت و ولایت مردم بر امور خودشان باشد. به ترتیبی که چه در وضع قانون و چه در اجرای آن، بالاترین مراجع و مقامات و منبعِ تصمیمات، تنها و تنها اراده‌‌ی مردم باشد.

سوم آنکه؛ در اصول مربوط به خودمختاری‌‌های محلی باید مراقب باشید که ایرادات و تهمت‌‌هایی نظیر آنچه شایسته پیشه‌‌وری و هم‌‌دستان او بود به شما و همرزمان شما وارد نشود. من می‌‌دانم که شما ایران‌‌دوست و عاشق عظمت و وحدت و یکپارچگی این ملّت هستید. بنابراین در این رابطه باید خواهان نظامی باشیم که شامل تمام سرزمین ایران بشود و مردم تمام استان‌‌های ایران از مزایای آن یکسان بهره‌‌مند گردند. شما می‌‌دانید موضوع «خلق‌‌ها» در این زمان مانند موضوع اقلیّت‌‌ها در گذشته از وسایل تبلیغات و تحریکات سیاست‌‌های استعماری بوده تا ملّت‌‌هایی را که هزاران سال در کنار یکدیگر در پیروزی و ناکامی‌‌ها و شکست‌‌ها شریک بودند به سود منافع خود تجزیه و تقسیم کنند.

چهارم آنکه؛ استقرار یک نظام عادل و سنجیده اجتماعی و اقتصادی که امروزه به سوسیالیسم نامدار شده و همه‌‌ی گروه‌‌ها و جوانان پرشور ایده‌‌آلیست می‌‌خواهند عنوان افتخارآمیز چپ‌‌گرایی به خود بدهند اگر بدون تحمیل زور و استبداد متضمن آبادی و آزادی و دموکراسی باشد از جمله اموری نیست که با یک حرکت انقلابی و آنی امکان‌‌پذیر و ثمربخش باشد. کارها و نظامات انسانی مانند کار و نظام خدا نیست که بفرماید: «کون فیکون» اکنون شصت سال بیشتر است که تجربه سوسیالیستی طی برنامه‌‌های پنج‌‌ساله متعدد با تمام قدرت جبر و زور و سرمایه‌‌گذاری دولتی در بیست و دو میلیون کیلومترمربع سرزمین شوروی با آن همه ماده خاک و آب و هوا و منابع طبیعی به موقع اجرا گذاشته شده و با وجود این هنوز کشاورزی آن کشور لنگ و محتاج به واردات خارجه است. محصولات صنعتی آن قابل مقایسه با محصولات صنعتی اروپا و آمریکا و ژاپن نیست. کارگران و کشاورزان آن از سطح زندگی و رفاه و آزادی کارگران و کشاورزان آمریکایی برخوردار نیستند. استقرار یک نظام عادل و آزاد و آبادکننده در هر کشوری زمان می‌‌خواهد و محتاج به تجربیّات متعدد و آگاهی‌‌های فراوان از اوضاع جغرافیایی و انسانی آن کشور است. بنابراین، هر جمعیّت و هر نهضت آزادی‌‌خواه که بخواهد سرمنشاء یک انقلاب و یک تحول انسانی و اجتماعی و اقتصادی عمیق در کشور خود بشود، ناچار باید در ابتدا یک نظام اقتصادی مختلط مرکب از بخش عمومی و بخش خصوصی و بخش تعاونی را برنامه عمل خود قرار بدهد و برنامه‌‌های اجتماعی کردن حیات جمعی را تدریجاً و با فراهم شدن وسایل عملی سازد. این چنین تدبیری هم عملی است و هم موجب جلب اعتماد طبقات مختلف و روی آوردن آنها به نهضت انقلابی می‌‌شود».

این بود آن مطلبی که در پایان نامه‌‌ام به او جواب دادم و بعد به دنباله مطلب خود می‌‌پردازم.

به هنگام اقامتم در پاریس علاوه بر مراجعات گوناگون هم‌‌وطنان که شرح آن گذشت، بعضی از جراید و خبرنگاری‌‌های خارجی هم همین که از فرار من و ورودم به پاریس اطلاع یافتند، کنجکاو شدند و در مقام مذاکره و مصاحبه برآمدند. از آن جمله بودند بعضی از روزنامه‌‌های معروف پاریس و بخش فارسی‌‌گوی بی.بی.سی لندن، ولی من با وجود علاقه بعض از دوستان همه‌‌ی این مراجعات را با بی‌‌اعتنایی و خونسردی رد کردم، زیرا با وضعی که شاهد ایرانیان در پاریس بودم، با آشفتگی و چند دستگی و ناتوانی که گریبان‌گیر مهاجرین و مخالفان رژیم شده و با وابستگی و بند و بست بعضی از آنها با سیاست‌‌های خارجی برای مبارزه خود برنامه‌‌ای به نام جبهه ملی و یا به صورت همکاری با دیگران یا به عنوان مستقل و منفرد نداشتم. بنابراین فعلاً مذاکره و مصاحبه با خبرگزاری‌‌ها را مفید و مؤثر نمی‌‌دانستم. حاصل این مصاحبه‌‌ها عبارت می‌‌شد از مقداری خودنمایی و یک مشت نوحه‌‌گری درباره‌‌ی ایران و مصائب جنگ تحمیل شده بر آن و مظالم و بی‌‌شعوری‌‌های آخوندها یا جر و بحث راجع به اعمال و رفتار گذشته و یا مشاجره با بعضی از افراد و گروه‌‌ها که اینک در برابر رژیم صف‌‌آرایی می‌‌کنند. من نه اهل روضه‌‌خوانی بودم و نه در گذشته‌‌ی خویش ضعف و ذلالتی می‌‌دیدم و نه مناسب می‌‌دانستم که وارد مشاجرات شخصی و گروهی بشوم. مصاحبه با خبرگزاری‌‌ها وقتی مفید است که نهضت در موضع قدرت و بدان حد نیرومند باشد که حوادث بیافریند و خبرنگاری‌‌ها را دنبال خود بکشد. چنان‌‌که زمانی در مصاحبه مطبوعاتی من در تهران خودبه‌‌خود بیش از یک‌‌صد نفر از نمایندگان مطبوعات و خبرگزاری‌‌های جهان شرکت می‌‌کردند. به‌‌ویژه متوجّه بودم که خبرنگاری‌‌ها و مخصوصاً بی.بی.سی لندن مصاحبه مرا در جهت گرایش‌‌های سیاسی خود هدایت و منعکس خواهد کرد. از همین قبیل بود عمل آقای امیرطاهری روزنامه‌‌نگار معروف در لندن که به منزل ما تلفن کرده و اصرار داشته بود که به عنوان خبر مسائلی سر هم ببافد و در روزنامه‌‌اش به چاپ بزند مبنی بر اینکه من اختیارات خودم را در جبهه ملی به آقای دکتر مدنی واگذار کرده و گفته‌‌ام که رژیم خمینی در ایران پایدار است.

از طرف فرزندانم در آمریکا خسرو پسر بزرگم که در ایالت کالیفرنیا به کشاورزی مشغول و دارای همسری آمریکایی و پسری ده ساله همنام خود من است و دکتر پرویز فرزند دوم من که وی نیز متأهل و در دانشکده‌‌ی پزشکی دانشگاه ایالت ایلینوی با سمت استادی به طبابت اشتغال دارد مرتباً به ما تلفن می‌‌شد که هرچه زودتر به آمریکا برویم. در همان روزهای اول ورود ما به پاریس هم چندهزار دلار برای ما حواله کردند. در اینجا لازم است بنویسم که تمام دارایی خانم و من از زمان عزیمت ما از تهران منحصر به چندهزار مارک آلمانی بود که همسرم آن را در کیسه کوچکی به گردن خویش آویخته و یک هزار مارک آن در ترکیه به مصرف رسیده بود. ما دیگر نه نقدینه و جواهری همراه خود و نه مالی و نه حسابی در بانک‌‌های خارجی داشتیم.