روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: چهارم ژوئن اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۳۱
و خانم شما را بیاورم. پرسیدم مگر خانم من و دیگر مسافرین در این شهر هستند؟ گفت: «قرار بوده که امروز صبح وارد بشوند». سپس ساعت مچی طلای مرا خواست و من بدون درنگ به او دادم. در حدود یک ساعت بعدازظهر که من در حال عرق کردن بودم تنها برگشت. پرسیدم پس خانم کجاست؟ گفت: «امروز نیامدند ولی برای اطمینان خاطر شما میگویم که آقای میم خدمت شما سلام رساندند و گفتند مطمئن باشید فردا اینجا خواهیم بود». میم اسم مستعار سرکاروان ما بود و با شنیدن نام او اندکی آرامش یافتم. سپس برای من ناهاری آوردند ولی من به هیچوجه اشتها و حتی توانایی غذا خوردن نداشتم. خانم صاحبخانه به احوالپرسی من آمد و از اینکه من چیزی نمیخورم ناراحت بود و سوپ سادهی داغی با عدس ترتیب داده چند قاشق آن را به حلق من ریخت. تمام بعدازظهر در التهاب تب و عرق بودم. سرشب همراه ما برگشت و جوان سی چهل سالهای را که از خویشاوندان نزدیک او و صاحب همان خانه بود با خود آورد و به من معرفی کرد. آن جوان بسیار اظهار ادب کرد و گفت شما یک ماه یا چند ماه که اینجا باشید منزل خودتان خواهد بود و هر وقت هم که به استامبول بروید من همراه شما خواهم آمد.
به هر جهت، من از خوشرویی و پذیرایی آنها ممنون بودم. نزدیک وقت شام یک نفر دیگر از خویشاوندان میانهسال آنها وارد اتاق شد، پیدا بود که برای وی اثر و اهمیت زیاد قائل هستند. این تازهوارد که گویا سابقاً با سازمان ارتش و امنیت ایران ارتباط داشته با دلسوزی به من گفت: «شما پادشاه ایران را که به ایران و مردم آن خدمت میکرد برداشتید و به جای او این خمینی کافر ملعون آدمکش را گذاشتید». سپس گفت: «خانم شما و دیگر مسافران همراه شما الان در یکی از دهات کردنشین مرزی ترکیه به نام اللذی هستند و این کردها از شرورترین و نادرستترین و دزدترین خلایق روزگارند. ولی آنها در برابر من زبون هستند. به آنها پیغام دادم که یا خانم شما را فردا اینجا بیاورند یا دزدیها و شرارتهای آنها را در برابر مقامات امنیتی ترکیه برملا میکنم». من حرفهای این شخص پرمدعا را نه میتوانستم باور کنم و نه رد کنم. از همراهی و اظهار دوستی او تشکّر کردم و آن شب را نیز با سختی و خوابهای آشفته و خیالات پریشان گذراندم. روز بعد که یک شنبه دهم مرداد بود، باز به همان ترتیب در حال خوف و رجا گذشت و شخص همراه من از جانب سرکاروان پیام آورد که حرکت آنها امروز نیز به علت موانعی عقب افتاده و فردا حتماً به وان خواهند آمد. روز دوشنبه یازدهم مرداد پس از صرف صبحانه همان شخص باز گفت: «میروم و تا یک یا دو ساعت دیگر خانم را خدمت شما میآورم» نزدیک صبح برگشت و گفت خانم و دیگر مسافران نیامدند ولی سرکاروان را با خود آوردهام. پشت سر او سرکاروان قافلهی ما نمایان شد و بسیار از دیدار او خشنود شدم و او از پیشامدی که بر من گذشته اظهار شرمندگی کرد. من با حضور آن شخصی که مرا همراهی کرده بود بسیار از همراهیهای او خانوادهی آنها ابراز قدردانی کردم. شنیدم در اتاق مجاور که شب را در آنجا شام صرف کردیم، سر و صدایی هست. آن شخص همراه و سرکاروان به آن اتاق رفتند و گفتوگو هایی بین آنها رد و بدل شد که باعث سوءظن من گردید. سپس سرکاروان به تنهایی برگشت و گفت: «بیشتر حرفهای اینها متأسفانه دروغ و ظاهرسازی و برای گرفتن پول است. من مبلغی را که همراه داشتم به آنها دادم و بقیه را وعده کردم که در استانبول بدهم. سپس آن هرماه فارسیدان ما با حال گرفته و تردیدآمیزی وارد اتاق شد. سرکاروان از سلامت خانم و دیگر مسافران خبر داد و گفت: «از دو کار بایستی یکی را بر طبق میل و نظر شما انتخاب کنیم. یا امشب را در همین شهر میمانیم و فردا که خانم و مسافرین رسیدند همه با هم حرکت میکنیم، یا من و شما همین امروز بعدازظهر عازم استانبول میشویم و خانم و دیگران فردا حرکت میکنند». گفتم من همان شق اول را انتخاب میکنم و امشب را نیز منتظر میمانم. گفت: «پس نامهی مختصری به خانم بنویسید و از سلامت خود او را خبر بدهید که رفع نگرانی از او بشود و سفارش بکنید که به ترتیبی که من مینویسم عمل کنند».
من هم یادداشت مختصری به همان مضمون نوشتم و خود سرکاروان نیز دستورهایی برای معاونش که در همان ده بود نوشت و به یک نفر بلد که همراه داشت سپرد. سپس بعد از اندک تأملی به من گفت: «هرطور که شما بخواهید من عمل میکنم ولی اگر به اخلاص من باور دارید بهتر این است که من و شما همین امروز حرکت کنیم زیرا حرفهایی در شهر راجع به آمدند شما پیچیده و ممکن است موانعی پیشامد کند. برای مسافرین دیگر هم اگر خودشان مستقیماً حرکت کنند و معطل الحاق به ما نشوند راحتتر خواهد بود». آن همراه فارسیدان ما نیز حرف سرکاروان را نیز تأیید کرد. من هم نظر او را پذیرفتم. گفت: «پس من الان میروم و بلیط اتوبوس برای ساعت ۵ بعدازظهر امروز میگیرم در حدود ساعت ۴:۳۰ برمیگردم. او رفت ما نهاری خوردیم، سر ساعت ۴:۳۰ برگشت و با تاکسی که همراه خود آورده بود عازم ترمینال شهر شد. آن همراه فارسیدان هم ما را بدرقه کرد. در نیمه راه همان جوان صاحبخانه، برادر یا برادرزاده او را دیدم که کنار خیابان ایستاده بیانکه خود را به ما نزدیک کند و آن همراه ما اجازه پیاده شدن خواست و خداحافظی نمود و ساعت مرا نیز همراه خودش برد. من هم دربارهی ساعت چیزی نگفتم. در ترمینال شاگرد اتوبوس آهسته به سرکاروان ما گفت: «به ما دستور دادند که ایرانی سوار نکنیم، شما خود را معرفی ننمایید». سر کاروان رج آخر اتوبوس را که معمولاً جای چهار تا پنج نفر مسافر است و صندلی ندارد کرایه کرده بود. بالشتکی با همان کت سربازی امانتم زیر سر من گذاشت و من با شدت درد کمر در آنجا دراز شدم و سرکاروان در پایین پای من نشست. اتوبوس ساعت ۵:۳۰ بعدازظهر در حالی که پر از مسافر بود به راه افتاد. قریب سی ساعت شب و روز در حرکت بودیم. در چندین نقطهی بین راه که دارای رستورانهای به نسبت تمیز و مرتب بود توقف کردیم. من با کمک سر کاروان یکی دو بار پیاده شدم و مختصر غذایی خوردم. چهارشنبه سیزده مرداد ساعت ۲ صبح در حالی که هنوز شب بود وارد استانبول شدم. سر کاروان یک تاکسی کرایه کرد و در کنار دریا وارد یک متل شدیم که بسیار مرتب و مجهز بود. یک اتاق دوتخته با حمام گرفتیم و استراحت کردیم. هوا که روشن و آفتابی شد صبحانه خوردیم. تمام آن روز را با بیم و امید گذراندیم. همراه من مرتباً و بیتردید اطمینان میداد که فردا مسافرین اینجا خواهند بود. شب را خوابیدیم. نزدیک ساعت سه یا چهار بعد از نصف شب صدای همهمهی پاهایی را در راهرو متل شنیدیم. سرکاروان من گفت: «مژده بدهید که وارد شدند». من نمیتوانستم باور کنم ناگهان صدای ضربهای بر در اتاق ما شنیده شد سرکاروان در را باز کرد. اول کسی که وارد شد خانم بود. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. سپس دیگر مسافران خندان و خرم مثل اینکه گمشدهی خود را یافته باشند خود را به آغوش من انداختند. سرکاروان تخت خود را تحویل خانم داد و اثاث خواب آن را با اثاث اتاق تازه خود عوض کرد. از آن پس همسرم ماجرای درماندگی و رهایی خود و دیگر مسافران را به تفصیل برایم حکایت کرد و من متوجه شدم آنچه بر آنها در این چند روزه گذشته از ناجوانمردی کردهای ترکیه و سرقت اثاثیهی آنها و ۲۴ ساعت سواری بر اسب به مراتب از وضع من سختتر و ناراحتتر بود. بعد از دیدار خانم با خیال آسوده و فارغ چند ساعتی استراحت کردیم و چون صبح شد حمام کردم و گرد و خاک چند روزه را از تن خود شستم و سبیل سیاه و سفید دو سه ماهه را از صورت خود تراشیدم، به فکر ارتباط با پسران خود که در خارج هستند، افتادیم که وسایل خروج از استانبول را برای ما فراهم کنند.
ابتدا از همان دفتر متل به دو پسر خود در آمریکا، خسرو پسر ارشد که با همسر آمریکایی و پسرش در ایالت کالیفرنیا به کار و کسب کشاورزی مشغول است و دکتر پرویز که در دانشگاه ایلینوی جنوبی سمت استادی دارد تلفن کردیم و از آنها خواستیم به هر ترتیبی که میتوانند از حال و سلامت ما به تهران خبر بدهند. بچهها میخواستند که فوراً به ترکیه بیایند یا پول برای ما بفرستند. گفتیم فعلاً هیچیک از این کارها لازم نیست. ما چند روزی بیشتر در استانبول نخواهیم ماند. آدرس و شماره تلفن پسر کوچک خود سعید را که در پاریس بود از آنها خواستیم. سعید در مدت ریاست جمهوری بنیصدر از مشاوران و همکاران نزدیک وی و از نویسندگان روزنامه انقلاب اسلامی بود و به همین جهت وی پس از مغضوبیت و برکناری بنیصدر از جانب کارگردانان و غائلهسازان حکومت جمهوری اسلامی مهدورالدم شناخته شده و خانه به خانه در جستجوی وی بودند تا اینکه ما موفق شدیم یک سال قبل از هجرت خود وسیلهی فرار او و همسرش را فراهم کنیم. میدانستیم که در پاریس هستند ولی از آدرس آنها بیخبر بودیم. نظر من این بود که از ترکیه به اتریش یا اسپانیا و یا پاریس برویم. اسپانیا برای ما قدمگاهی بیشتر نبود. اتریش را از این جهت ترجیح میدادم که از جار و جنجال سیاست دور بود و جزء ابرقدرتها محسوب نمیشد و با صدراعظم آن برونوکرایسکی سابقهی آشنایی داشتم و او را در زمان غائلهی گروگانگیری آمریکاییها در تهران ملاقات کرده بودم ولی همهی دوستان ما در پاریس بودند و همه میخواستند که هر چه زودتر به آنها ملحق شویم. از جمله آقای دریادار احمد مدنی بود که جزء اعضای شورای جبهه ملی محسوب میشد. ترتیبدهندگان و راهنمایان فرار ما نیز با وی مربوط بودند و از استانبول با وی ارتباط یافتند. اشکال ما برای خروج از ترکیه مربوط به پاسپورت بود. گذرنامهی ما اگرچه صورت ظاهر منظمی داشت ولی در واقع درست و قانونی نبود. خود ما نیز نمیدانستیم که فراردهندگان ما چگونه آن را ترتیب دادند. به هر حال، فاقد مهر ورودی به مرز ترکیه بود. از روز چهارشنبه ششم مرداد که وارد استانبول شدیم یک هفته تمام در این شهر معطل ماندیم و گرفتار مشکل پاسپورت بودیم. راهنمایان ما هر روز به نحوی صحبت و از امروز به فردا میکردند. بیشتر این ایام را هم خانم و هم مریض و ناراحت و از درد پشت و کمر نالان بودیم و هر روز که در بلاتکلیفی میگذشت بر عصبانیت و بیقراری من افزوده میشد. بهخصوص که میخواستیم هرچه زودتر خود را به دکتر و درمان برسانم. تا آنکه در روز سوم یا چهارم ورود ما به استانبول جوانی آراسته به نام ن-هـ از خانوادهی محترمی از خانوادههای ایران مقیم ترکیه به دستور تلفنی آقای دکتر مدنی به دیدن ما آمد و بسیار اظهار مهربانی کرد و داوطلب اصلاح کار ما شد. وی مستقیماً با بعضی از مقامات استانبول که سابقهی آشنایی داشت، راجع به ما مذاکره کرد و ترتیب اصلاح گذرنامه و خروج ما را از فرودگاه فراهم آورد. در روز چهارشنبه بیستم مرداد مطابق با یازده اوت به همراه وی و دو نفر دیگر از همراهان با هواپیمای ایرفرانس عازم پاریس و ساعت هشت بعدازظهر به وقت پاریس وارد آن شهر شدیم. برای رفع مشکلات ورود به پاریس نیز قبلاً با سعید و دوستان خود مذاکراه کرده بودیم. آنها با مدیرکل وزارت خارجه فرانسه که پسر سفیر سابق فرانسه در زمان وزارت خارجه من در تهران است، ارتباط یافته بودند. در موقع ورود ما به پاریس پسرم سعید و چند نفر از دوستان به همراه مأموری از وزارت خارجه در فرودگاه منتظر ما بودند و تشریفات مربوط به گذرنامه به سرعت انجام یافت و از آنجا به منزل سعید آپارتمانی که منحصر به یک اتاق خواب و حمام و آشپزخانه کوچکی بود رفتیم. اولین کاری که در پیش داشتیم، مراجعه به دکتر و آزمایشگاه بود. با قرار تلفنی روز بعد اول وقت صبح به دیدار یک دکتر متخصص رفتیم. از درد کمر بسیار نالان و از راه رفتن حتی با عصا عاجز بودم. دکتر معاینه کاملی از پشت و ستون فقرات کرد و دستور عکسبرداری و آزمایشهایی داد. همانروز نیز به آزمایشگاه مراجعه کردیم. شکستگی در ستون فقرات مشاهده نشد ولی قندخون و اسید اوریک بالا و فشار خون نیز در حدود ۲۰ بود، دواهای مسکن و دستور امساک و پرهیز دادند. همانروز آن همراه جوانمرد ما به همراه آقای دکتر حاج علیلو که از اطبای ایرانی مقیم پاریس است به دیدن ما آمد. در تمام مدت اقامتم در پاریس آقای دکتر حاج علیلو چه با معاینات مکرر خویش و چه با آوردن دکترهای دیگر و چه در بردن به بیمارستان برای معاینه و آزمایش و عکسبرداریها کمک فراوان کرد و نیز آقای دکتر صالح رجوی برادر آقای مسعود رجوی که متخصص قلب و در یکی از بیمارستانهای معروف پاریس مشغول کار است در دفتر خود آزمایش و عکسبرداری کاملی از قلب من کرد و راهنمای من برای مراجعه به دکتر متخصص چشم شد. طبیعی است با انتشار خبر ورود ما به پاریس بسیاری از دوستان و مهاجرین و نمایندگان گروههای سیاسی و هموطنان مقیم پاریس خواستار دیدار و ملاقات و مذاکره با من شدند. چون محل ما در آپارتمان سعید بسیار کوچک و محدود بود، به آپارتمانی سه اتاقه که در اختیار دکتر سلامتیان بود، نقل مکان کردیم. خانم بنیصدر از همان روز دوم به دیدن ما آمد ولی خود آقای بنیصدر را چند روز بعد در منزل یکی از استادان فرانسوی در حالی که عدهای پلیس در داخل عمارت و خارج از آن محافظ وی بودند، ملاقات کردم. یکبار دیگر وی را در منزل دختر برادرش که همسر یکی از دوستان ما است، ملاقات نمودیم و کماکان در پناه مراقبت شدید پلیس پاریس بودیم. آقای دکتر احمد مدنی چند روز بعد از ورود ما از آلمان به پاریس آمد و با من ملاقات و از جریان کارها و اقدامات خود مذاکره کرد و همچنین دکتر متین دفتری و حسن نزیه و دکتر حاج سیدجوادی و دکتر لاهیجی جداگانه با من ملاقات کردند. همکاران جبهه ملی مانند دکتر سلامتیان و قاسم لباسچی و حاج شانهچی تقریباً هر روز با من بودند. نمایندهای از سازمان موسوم به جبهه ملی در اروپا که مرکز فعالیت آنها در آلمان است نیز به دیدار من آمد و از کار خود گزارش داد. دکتر شاهین فاطمی و فرجالله اردلان نیز که با سازمان آقای دکتر امینی مربوط بودند به ملاقات من آمدند و دربارهی دیدار من با آقای دکتر امینی استمزاج کردند ولی جواب مساعدی نشنیدند. در همان روزهای اول سه نفر از نمایندگان مجاهدین خلق به نمایندگی از جانب مسعود رجوی با من ملاقات کردند و با عذرخواهی از اینکه به جهات تأمینی خود مسعود نتوانسته است از پناهگاهش خارج شود، جریان مبارزات خود در داخل ایران و خارج از ایران را تشریح کردند و با تجلیل فراوان از مبارزات گذشتهی من تأیید و همراهی مرا دربارهی شورای مقاومت ملی خواستار شدند. یکروز دیگر آقایان دکتر هزارخانی که به آن شورا پیوسته است به اتفاق دکتر کاظم رجوی برادر بزرگتر مسعود که من او را در زمان وزارتخارجه خویش سفیر ایران در سوئیس کرده بودم و سرهنگ معزی خلبان هواپیمایی که وسیلهی فرار بنیصدر و رجوی از تهران شده بود، به ملاقات من آمدند و در همان زمینهها مذاکره کردند. دیدار دیگری که خیلی در من مؤثر شد ملاقات با آقای رضائی پدر نامی فرزندان مجاهد و شهید بود که به اتفاق آقای حاج علی بابایی عضو سابق جمعیت نهضت آزادی و همکار و همزندان قدیم مهندس بازرگان به دیدن ما آمدند. در اوج مبارزات گذشته ما با رژیم استبدادی شاه، یک روز همین آقای حاج علی بابائی در حضور من و جمعی دیگر به من و مهندس بازرگان پیشنهاد کرد که برای پیروزی مجاهدات و آزادی ملت ایران و پیشرفت انقلاب بهترین خدمتی که ما میتوانیم بکنیم این است که به عنوان اعتراض و اظهار نفرت از دستگاه استبدادی در میدان عمومی شهر نفت بر روی خود بریزیم و خود را آتش بزنیم امروز همان رژیم دینی که وی برای پیروزی آن میخواست ما را قربانی کند و همان مهندس بازرگان که جاده صافکن حکومت آخوندی شد وی را ناگزیر ساختهاند که از کار و زندگی خود دست بکشد و جلای وطن اختیار کند و در میان کشورهای غیراسلامی برای نجات مردم مسلمان ایران این در و آن در بزند. آنها از وضع بد مبارزات ایرانیان مقیم خارجه و تجزیه و تفرقه آنها شکایت میکردند و از من میخواستند که حتیالامکان وسیلهی پیوند دادن آنها بشوم. موضوع گفتوگوهای دیگران و اصرار و ابرام بعضی از بستگان و دوستان من نیز این بود که در پاریس بمانم و در این راه بذل مساعی بکنم، ولی من هر چه بیشتر کاوش میکردم و از جریانات آنها بیشتر واقف میشدم مرددتر و نومیدتر میشدم. چگونه ممکن است این عناصر متضاد را با یکدیگر پیوند داد؟ چگونه ممکن است بر خودخواهیها و ارزانطلبیهای فردی و فرقهای قالب آمد؟ چه کار عبثی خواهد بود که شخص چشم بر ایمان و اطمینان خود ببندد و باز هم در مقام آزمودن آزمودهها برآید. بعضی از شخصیتها و سازمانها که فعلاً با رژیم ضدانسانی حاکم بر ایران مبارزه میکنند، در مظان اتهام ارتباط و وابستگی به سیاستهای خارجی هستند. من کسی نبوده و نیستم که به خارجی متوسل بشوم و کمک آن را بپذیرم و یا در جهت مبارزات مردم برای رهایی و آزادی ایران با خارجیان وارد مذاکره و بند و بست بشوم. چنین عملی نه تنها مخالف نهاد من بلکه مخالف سنت دیرین مبارزات ملی و میراث مصدقی ماست. چنین تشبثاتی را من همواره از نوع دزدی و جاسوسی و خیانت دانستهام. ممکن است چنین رفتار و پندار مورد تصدیق بسیاری از صاحبنظران نباشد و آن را نشانهی ضعف نفس و محافظهکاری بدانند. از زمان ماکیاول تاکنون بسیاری از سیاستمردان به صورتهای گوناگون گفتهاند که رهبر سیاسی و انقلابی به هنگام ضرورت باید از هر امکانی استفاده کند و به هر وسیلهای لازم برای پیشبرد مقصود دست بزند. شاید مردمان کامیاب باید چنین خصائلی داشته باشند، ولی من اقرار میکنم که هرگز از زمرهی آن مردان نبودهام. عقیدهی ثابت من همواره این بوده که با شرایط خاص مملکت ما کشوری که از همه جوانب مورد مطامع و گرفتار دسیسهی امپراتوریهای زورمند است، روش ما در مرحلهی مبارزات برای تحصیل آزادی و استقلال باید از هرگونه ارتباط با سیاستهای خارجی برکنار باشد، زیرا از جریانات پشت پرده و دسیسهها و جاسوسیهای آنها ما اطلاعات کافی نداریم. مقامات خارجی نیز که صرفاً در پی منافع و مقاصد خویش هستند از آرمانگرایی انسانی نسبت به مناطقی که مورد بهرهبرداری آنها است، غافلند. نه با ما صادقانه وارد مذاکره میشوند و نه روش خود را تغییر میدهند، بلکه در مقام آن هستند که برای کسب اطلاعات و پیشبرد مقاصد خود از ما استفاده کنند. تا زمانی که ما قدرت حکومت را به دست نیاوردهایم، نه باید و نه میتوانیم به صورت برادر با آنها مذاکره کنیم و در ارتباط با آنها هرچند با وطندوستی خالص و استقلال و احتیاط کامل عمل بکنیم و هیچ تعهدی را هم بر گردن نگیریم، باز نفس مذاکره و همدمی با آنها یک نوع تعهد برای آینده به وجود میآورد که کم و بیش مانند وابستگی است و همین یکی از افتراقات اصلی جبهه ملی ما با دار و دسته نهضت آزادی مهندس بازرگان بود که از سالیان پیش از انقلاب ایران و خارج از آن به وسیلهی بعضی از ایادی مرموزش با آمریکاییان مربوط بودند و به اقرار خودش در حالی که ملت ایران با رژیم دستنشاندهی آنها در مبارزه بود برای نمایندگان آنها به هنگام ورود دسته گل میفرستاندند. چه از سازمانهای تودهای و چپگرا و چپزده که در کشورهای اروپا و آمریکا پراکنده هستند و در عین گوناگونی در دست به یقه بودن با یکدیگر را بستگی مسلم به یک سیاست معین خارجی یا بیهیچ وابستگی کام خود را هنوز با شعارهای مارکسیست-لنینیست شیرین میکنند و کاری جز این ندارند که به اصطلاح خود ملیگرایان و لیبرالها را به باد فحش و ناسزا بگیرند. بعضی از جمعیتهای مخالف رژیم ضدمردمی جمهوری اسلامی که اکنون در پاریس دار و دستههایی تشکیل داده و مطبوعات و فرستندههای رادیو برپا کردند از این شائبههای ارتباط مبرا نیستند. سرشناسترین آنها دکتر شاپور بختیار است که به اقرار خودش میلیونها دلار از عراق دشمن ایران و جویای قادسیه جدید پول گرفته و اکنون با منافعی که از سپردهی آن پولها به دست میآورد حقوق کلان به اعضای به اصطلاح کابینهاش و به تبلیغاتچیها و کارگردانهای خودفروختهاش میپردازد و مطبوعات گوناگون و دستگاه فرستنده رادیویی به راه میاندازند، در حالی که صدها و هزاران جوان پاکدل و مبارز اصیل که از ایران فراری شدند، ناچارند چهار نفر و پنج نفر در یک اتاق کوچک فاقد وسایل زندگی بیاسایند و برای مخارج بخور و نمیر خود تن به قبول کارها و خدمات طاقتفرسا بدهند. اگر از ارتباطات دیرین بختیار با خارجیها، اگر ساخت و پاخت محرمانه او با سازمان امنیت و دربار استبدادی، اگر با خیانتش در جبهه ملی و بر هم زدن نقشه و جریان مبارزات انقلابی ایران که باعث شد قیام مردم ایران و انتقال حکومت از طریق مسالمت به نتیجه نرسد و منتهی به فرو ریختن اساس جامعه و قتل و کشتار مردم و نابودی ارتش و استقرار حکومت آخوندی بشود، صرفنظر بکنیم، که صرفنظرکردنی نیست، تنها این خیانت اقرارشدهی او در گرفتن پول و ارتباط پنهانی با دولتی پوشالی که جنگی ناحق و ویرانگر علیه میهن ما برپا کرده و خصومت دیرپایی در میان ملتهای مسلمان و برادر خاورمیانه به وجود آورده، کافی است که او را در عداد بزرگترین خیانتکاران تاریخ ملتها قرار بدهد.
دربارهی دکتر علی امینی من چنین عقیدهای ندارم، او را خیانتکار نمیدانم. او از باقی ماندگان رجال قدیمی و از شاهزاده ایران است. هم معاون قوامالسلطنه بود و هم وزیر دکتر مصدق. در خدمات اداریاش تا آنجا که معلوم گردیده درستکار و کاردان بوده. در سیاست جنبه اصلاحطلبی معتدل دارد. سیاستمداری است جمع و جورکن و حراف و جاهطلب. در جریان مبارزات انقلابی اخیر ایران او هم در برابر دربار ایستاد و با همهی سازمانها و شخصیتهای سیاسی و روحانی مخالف رژیم ارتباط داشت و میخواست در آن میان میانجی بشود و خود را به کرسی از دست داده برساند. با من هم در آن مدت چندین بار ملاقات کرد و از جمله کسانی بود که عقیده داشت با وجود شاه و حضور شاه، هیچ کاری در ایران ممکن نیست. با همهی اینها، در مورد او سوابق نمایانی وجود دارد که ما را از او جدا میسازد. وی در کابینهی کودتای سرلشکر زاهدی که با کمک آمریکاییان حکومت ملی دکتر مصدق را برانداخت عضویت داشت و وزیر دارایی بود و قرارداد کنسرسیوم نفت را امضا کرد که مخالف صریح قانون ملی شدن نفت بود.
در سالهای ۱۳۳۹ و ۱۳۴۰ هم که جبهه ملی تنها سازمان فعال مخالف رژیم دیکتاتوری شاه بود و در اجتماعاتش دهها هزار نفر شرکت میکردند، امینی به پشتیبانی صریح کندی رئیسجمهور آمریکا به حکومت رسید. وی که از قیام مردم ایران بهرهبرداری کرد با وجود این، برای جلب رضایت شاه و ادامه حکومت خویش جبهه ملی را قربانی کرد و در بهمن ۱۳۴۰ به بهانهای واهی همهی رهبران فعال و از جمله خود من و جمع کثیری از دانشجویان وابستهی به جبهه ملی را به زندان انداخت و قریب ۷ ماه تا پایان حکومت محتضرش در توقیف غیرقانونی نگاه داشت. اختلاف اصلی ما با او بر سر انتخابات بود. او که به هنگام حکومت رسیدن مجلس را منحل کرد، قانوناً موظف بود در مدت سه ماه انتخابات جدید به عمل آورد. البته بر ما معلوم بود که انتخابات آزاد در سراسر مملکت ممکن نیست و یقیناً دربار و ارتش در غالب حوزهها همانند گذشته مداخله خواهند کرد. با وجود این اگر در آن زمان و با استفاده از جنبش عمومی مردم ایران انتخابات صورت میگرفت و دستگاه حکومت فیالجمله بیطرفی نشان میداد، در پایتخت و بعضی از شهرهای مهم ایران مسلماً عدهی قابل توجهی از نمایندگان واقعی مردم انتخاب میشدند که میتوانستند همانند مجالس دوران اول مشروطیت و دورههای پانزدهم و شانزدهم اکثریت ملی را تحتالشعاع خود قرار بدهند و با استفاده از پشتیبانی عمومی در برابر خودکامگی و خرابکاری مستبدین بایستند. ولی امینی در آن زمان فقط میخواست با اتکاء به پشتیبانی آمریکا بر سر قدرت بماند که به زودی آن را از دست داد و سرنگون گردید. از آن پس وی نیز در جمع مغضوبین و راندهشدگان دربار قرار گرفت و پنهانی با سازمانهای مخالف رژیم سر و سرّ داشت.
اکنون نیز غیرقابل تردید است همان سیاست که با او سوابق دیرین دارد راهنمای او در راه انداختن این سازمان موسوم به «جبهه نجات ایران» شده و به او از طریق مستقیم یا غیرمستقیم کمک میرساند. او نیت خیانت ندارد، ولی مردم ایران و اکثر ایرانیانی که از کشور خود آواره شدند دربارهی او حسن ظن ندارند و بنابراین احتمال جلب اقبال عمومی و به وجود آوردن یک نهضت مردمی برای او بسیار ضعیف است. امینی و بختیار هر دو از یک سرچشمه جوشیدند و دیر یا زود بههم خواهند پیوست.
دستهی دیگری از مخالفان نظام آخوندی که با جریانهای فوق ارتباط داشتند جمعی از سرمایهداران انحصارگر و هنرپیشگان و افسران بازنشسته و یا فراری هستند که به نام سلطنتطلبی و یا میهندوستی فعالیت میکنند. در اینجا لازم است یادآور شوم که مبارزات جبهه ملی ما و به ویژه کوششهای سیاسی من اصولاً نه علیه سلطنت بود و نه علیه سلسلهی پهلوی ما از زمان مصدق به عنوان وزیر دولت و نماینده مجلس شورای ملی به قانون اساسی ایران سوگند خورده بودیم که در آن اصل سلطنت و پادشاهی سلسله پهلوی تصریح شده است ولی قانون اساسی ایران سلطنت مشروطه را مقرر داشته و نه حکومت استبدادی شاه را. آنکه در این میان مخالف قانون اساسی و مخالف مشروطیت و ناقض پیمان و سوگند بوده خود شاه بود.
ما میهندوست و آزادیخواه و خواهان حکومت ملی و مردمی بودیم که در قانون اساسی مقرر شده. ما نمیتوانستیم آنچنان که درباریان متداول کرده بودند نوکر و چاکر خانهزاد شاه باشیم. ما میخواستیم شاه را خواه ناخواه در خط نظام قانونی ایران قرار بدهیم و خاندان سلطنت را از مداخله در امور اداری و مالی و بازرگانی و دست زدن به کارهایی که موجب بدنامی و بیاعتباری آنهاست جلوگیری نماییم. به همین جهت شعار خود را «استقرار حکومت قانونی» قرار داده بودیم. بر طبق این شعار، حکومت استبدادی غاصبانه و فاقد مشروعیت بود. هر آینه شاه براساس قانون اساسی گرایش حقیقی نشان میداد، ما نه تنها با سلطنت وی مخالفتی نمیکردیم، بلکه در برابر کارشکنیهای بیگانگان و خرابکاریهای عوامل آنها و مخالفت عناصر مرتجع پشتیبان او نیز میشدیم.
اکنون سلطنتی که مفت و رایگان خود را نابود کرده و در زمانی که فرصت کافی داشت تا خود و کشور را از سقوط نجات دهد، سرپیچی و لجاجت نمود و سرانجام در ناتوانی و زبونی به آن صورت حقارتآمیز سرنگون گردید، آیا با عرضه یک وارث نورس و ناآزموده و تظاهر به مشروعیتطلبی میتواند خاطرات تلخ گذشته را از ذهن مردم ایران بزداید و راهی برای مشروعیت و پیروزی خودباز کند؟ با این سازمانها و این شخصیتها و این فعالیتها بسیار بسیار بعید به نظر میرسد. از عناصر و شخصیتهای ملی و آزادیخواه که از دوران مصدق و پس از آن سالیان دراز سوابق مبارزات در داخل ایران داشته و رنجها و محرومیتها و زندانها تحمل نمودند، جمع کثیری اکنون در پاریس آواره و پراکنده هستند. تقریباً همهی این افراد سوابق کم و بیش ممتد عضویت در جبهه ملی داشتند، ولی غالب آنها در جریان مبارزات گذشته اصول مجرب وحدت و انضباط را که لازمهی بقا و پیشرفت هر نهضت و سازمان سیاسی است رعایت نکردند. بعضی از آنها با فرقهبازیهای گروهی به انسجام و یکپارچگی آن ضربه میزدند. بعضی دیگر با سازمانهای چپگرا بند و بست داشتند. بعضی دیگر با تکرویها و خودخواهیهای شخصی وسیله ضعف و بیاعتباری آن میشدند. همین کیفیت باعث شد که جبهه ملی جز در موارد استثنایی نتواند با سازمان متشکل و برنامه مدون و خط مشی منضبط یک جنبش سراسری در داخل کشور به وجود آورد در حالی که گروههای غیرملی با استفاده از برنامه و خط مشی قالبی تعیین یافته و هدایت شدهی از خارج سازمانهای مخفی و آشکار منضبط تشکیل میدادند و در داخل جبهه نیز با هدف منحرف ساختن و نفاق انداختن رخنه مینمودند و باز همین کیفیات باعث میگردید که در جریان مبارزات اخیر ایران با آنکه جبهه ملی تاریخاً پیشقدم و عملاً …
Leave A Comment