روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: شانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۶
این جمعیت کرمانشاهیهای مقیم تهران را بنده و جمعی از دوستان همشهری تشکیل داده بودیم. برای توسعهی تشکیلات آن در کرمانشاه و برای تجدید دیدار با خانواده به آن شهر رفتم. در آنجا البته استاندار کرمانشاه را که امیر کل بود، دیدم و فرمانده قوای نظامی را هم که سپهبد شاهبختی بود ملاقات کردم ولی به دیدار نماینده سیاسی قوای اشغالگر انگلیس که همهکاره بود، نرفتم، زیرا کاری با او نداشتم.
در شهر کرمانشاه به فعالیت پرداختم، جمعیتی از جوانان دبیرستانی و فارغالتحصیلان دبیرستان و فرهنگیان و یک عده از جوانان بازاری به نام جمعیت کرمانشاهیها به وجود آوردم و بعد از آنجا به ایل سنجابی رفتم. دو یا سه روز در میان خانواده خود بودم که یک روز دیدم از یکی از دهات مجاور ما یکی از دوستان عشایری که در قصبه روانسر منزل دارد، به دیدار ما آمد و با برادرم نجوایی کرد و او هم به من گفت که استاندار کرمانشاه از نماینده سیاسی- نظامی انگلیس در کرمانشاه شنیده است که شما در اینجا فعالیتهایی بر ضد آنها میکنید و خواهش کرده است که فوراً به کرمانشاه برگردید. بنده روز بعد به کرمانشاه برگشتم و به دیدن استاندار رفتم. او به من اظهار داشت که بله این آقای کلنل فلیچر خیلی نسبت به شما بدبین است و به او گزارشهایی دادهاند که شما در کرمانشاه و در میان ایلات علیه انگلیسها مشغول فعالیت هستید.
اینجا مناسب میدانم که باز به یک حاشیه دیگری بپردازم تا بعد دوباره بر سر همین مطلب برسیم و آن این است: در همین زمان که قوای انگلیس وارد ایران شده و مجلس سیزدهم هم تشکیل شده بود یک جنبش ضدخارجی در ایران به وجود آمد. با ورود این نیروهای خارجی آلمانیهایی که در ایران مشغول کار بودند، از ایران خارج شدند، یعنی یا خودشان فرار کردند و یا دولت ایران آنها را بر حسب معرفی انگلیسها و روسها اخراج کرد. ولی عدهای از آنها به صورت مخفی و جاسوس و کارگردان سیاست آلمان باقی ماندند. در این زمان معروف بود شخصی به نام مایر مشغول فعالیت و تشکیل دادن جمعیتهایی علیه انگلیسها و روسها و ایجاد خرابکاری در کارهای آنهاست و یک جمعیت ایرانی هم برای همکاری با او تشکیل شده بود. کسی که در آنموقع در رأس این فعالیت قرار داشت یک نماینده مجلس بود به نام نوبخت. نوبخت، وکیل مجلس طرفدار جدی رضاشاه و یک فرد ملی و وطندوست بود. در آنموقع، آنها علاوه بر افراد متفرق از جوانان و افسرها و بازاریان با جمعی از سران عشایری هم ارتباط پیدا کرده بودند. با خود بنده هم نوبخت ارتباط یافت و پیشنهاد همکاری کرد، ولی من با فکر و فعالیتهای او موافق نبودم و عقیده داشتم که روی محاسبه نیروهای متخاصم بالمآل فتح و پیروزی با انگلیسها و روسها و آمریکاییها خواهد بود. بنابراین ایجاد سازمانهایی که کارشان خرابکاری و فعالیتشان زیرزمینی باشد، چیزی جز هدر دادن قوای ملی نیست. به پدرم و بعضی از رؤسای عشایری که با من ارتباط داشتند، نصیحت میکردم که وارد چنین اقدامی نشوند. این نه از روی دوستی با انگلیسها یا روسها بود که هیچوچه دل خوشی از آنها نداشتم و مطلقاً با هیچیک از مقامات آنها مربوط نبودم، بلکه بنا بر سنجش نیروهای متخاصم و توجه به موضع جغرافیایی ایران عقیده داشتم که باید کوشش کرد دولتی در ایران از عناصر ملی و درستکار تشکیل بشود که بتواند در مقابل دولتهای اشغالگر در مواردی که تقاضاهای غیرقابل قبول دارند و یا فشارهای بیمورد یا مداخلات خارج از رویه میکنند، مقاومت کند و منافع ایران را محفوظ بدارد. ولی درصدد دشمنی و مخالفت و خرابکاری علیه آنها به هیچوجه بر نیاید. این اساس فکر ما بود.
حال برگردیم بر سر مطلب. وقتی که پیغام استاندار رسید من به شهر برگشتم و به دیدار مجدد او رفتم. او با حالت نگران نظریه آن کلنل انگلیسی به نام کلنل فلیچر را بیان و به او تلفن کرد و از من خواهش نمود که بروم و او را ببینم. روز بعد بنده به دیدن آن شخص رفتم. کلنل فلیچر بلافاصله به من گفت: «شما به کرمانشاه چرا آمدید؟» گفتم شهرم هست، وطنم هست، خانوادهام هست، ایلم هست. گفت: «نه، شما اینجا آمدهاید که علیه ما خرابکاری کنید». بنده جوابی که به او دادم این بود که من اگر هم دشمن شما باشم، اما خدمتگزار وطنم هستم. من کاری میکنم که به نفع مملکتم باشد و وقتی من به نفع مملکتم نمیدانم که علیه شما اقدامی بکنم چرا میکنم. گفت: «شما در جنگ بینالملل گذشته پدرتان، عموهایتان و ایلتان با آلمانیها و عثمانیها همکاری میکردند و خود شما هم الان دارید همین کار را میکنید». گفتم که این را شما از روی اطلاع میگویید یا از روی قیاس و گمان. اگر اطلاعی هست آن منبع اطلاع و دلیلتان را به من ارائه بدهید. اما اگر از روی قیاس میگویید صحیح نیست. اوضاع جنگ بینالملل گذشته با این جنگ تفاوت زیاد دارد. در آن جنگ عثمانیها با شما مخالف بودند و عثمانی به عنوان یک دولت اسلامی تبلیغ اتحاد اسلام میکرد. علاوه بر این در آن زمان دولت روس یک دولت متجاوز تزاری بود که ملت ایران همه علیه آن بودند. در آن زمان در داخل ایران و خارج از ایران افرادی که امروزه با شما همکاری میکنند مثل سلیمان میرزا و تقیزاده و دیگران علیه شما بودند و بعد بر فرض پدر من و خانواده من در آنوقت بنابر مقتضیات آن زمان علیه شما بودند، با حالا و با من چه ارتباط دارد؟ الان اوضاع و احوال، اوضاع و احوال دیگری است. من اگر هم مخالف شما باشم و از شما هم نفرت داشته باشم، اما فکر این میکنم که روی محاسبه نیروهای دنیایی در این جنگ که نقشه را هم به او نشان دادم، شما پیروز خواهید بود. بنابراین آیا این بیعقلی نیست که من بخواهم یک عدهای از مردم ایران و یا عشایر ایران را به کاری وادار بکنم و با همراهی با یک دولتی که میدانم سرانجام مغلوب خواهد شد. با اینکه تمام استدلال من منطقی بود، آن مرد با نهایت بیعقلی و با نهایت خشونت روز بعد داد بنده را سوار یک کامیون باری روانه تهران کردند. این عمل کلنل فلیچر در تهران انعکاس شدید پیدا کرد. حتی بعضی از تودهایها در آنموقع به سراغ من آمدند. این کیفیت سال اولی بود که من مواجه با آنها شدم. در سال بعد، انتخابات دوره چهاردهم شروع میشد. در انتخابات دوره چهاردهم شاه واقعاً میخواست که یک عده عناصر ملی و جوانهای تحصیلکرده وارد مجلس بشوند. بنده روزی در منزلم بودم. تلفنی به من شد و یک افسری از من خواهش کرد که به دیدن من بیاید. او سر شب به دیدن من آمد. این افسر آقای حسین فردوست بود که گویا در آن تاریخ درجه ستوانی داشت و گفت: «اعلیحضرت میخواهند شما را ببینند و من امشب آمدهام که شما را آنجا ببرم». گفتم بسیار خوب. به خانم هم جریان را گفتم که بداند و اطلاع داشته باشد که شب من به کجا میروم. برای اینکه نمیدانستم نتیجهاش چه خواهد بود. همراه او در اتومبیل او به سعدآباد رفتیم. از یکی از خیابانها که خیابان دربند باشد، وارد یکی از عمارتهای متصل به سعدآباد شدیم و در یک سالنی مرا نشاندند و اعلیحضرت هم به آنجا وارد شد و این دفعه اولی بود که با ایشان مواجه میشدم. خوشرو و خوشصحبت و خیلی گرم با من صحبت کرد و نظریات سیاسی مرا خواست. من گفتم که باید تمام کوشش ما بر این باشد که دولتی از رجال ملی مقاوم به وجود بیاوریم که آنها در برابر توقعات بیرویه خارجیها بتوانند به نفع ایران مقاومت بکنند و تسلیم و آلت و عمال آنها نباشند. بعد گفتم که اگر بشود در این مجلس که انتخاباتش جریان دارد یک عدهای از افراد آزادیخواه و میهندوست وارد بشوند، نیروی استقلالطلبی ملی قدرت خواهد گرفت. بهعلاوه، به شاه هم گفتم که من اطلاع دارم و میدانم که یک عدهای از افراد و دستهها دشمن شما هستند و خارجیها هم شاید نسبت به شما اطمینان نداشته باشند ولی آنهایی که وطندوست هستند، علاقهمند به حفظ شما هستند. به من گفت: «شما چرا در انتخابات شرکت نمیکنید؟» گفتم من در کرمانشاه زمینه دارم. گفت: «بروید کرمانشاه فعالیت کنید و من در تهران هم کوشش میکنم که یک عدهای ازجوانان و افراد وطندوست انتخاب شوند». میدانم که او در آن دوره در انتخابات دکتر رضازاده شفق و در انتخاب مهندس فریور در تهران مؤثر بود. گفتم من که سال گذشته به کرمانشاه رفتم مواجه با چنان مشکلاتی از طرف انگلیسها شدم و باز هم ممکن است دچار چنین مشکلی بشوم و حکومت هم کاری برای من جز خرابکاری و اشکالتراشی نخواهد کرد. گفت: «خیر شما بروید و حکومت علیه شما کاری نخواهد کرد و من سفارش شما را به سهیلی کردهام». بنده باز آن سال به کرمانشاه رفتم. در آنجا که یکی دو روز بودم، دیدم شهر آشفته شده، ادارات دولت، پلیس آنجا، دفترهایی که انگلیسها تشکیل دادهاند همه مضطرب و ناراحت هستند و عینا مثل این است که در لانه مورچه حشرهی غیرمتجانسی وارد شده باشد آنها به ولوله افتادهاند که من وارد جریانات انتخاب شدهام. آن کلنل انگلیسی، کلنل فلیچر هم که مشهور به نادرستی و پول گرفتن و رشوه گرفتن و فساد اخلاق و هرزگی بود و مردی خشن و زمخت، از استاندار وقت خواست که من به دیدن او بروم. تا رفتم و دید گفت: «شما مگر سال گذشته اینجا نیامدید و ما گفتیم که اینجا حضورتان پسندیده ما نیست، باز چرا آمدهاید؟» گفتم برای شرکت در انتخابات آمدهام. گفت: «شما اینجا نمیتوانید انتخاب بشوید». گفتم مگر انتخابات آزاد نیست؟ گفت: «انتخابات آزاد است ولی شما انتخاب نخواهید شد. ما دخالت نمیکنیم ولی شما انتخاب نخواهید شد. بعد شما که اینجا آمدهاید به رشیدالسلطنه گوران، که یکی از رؤسای ایل گوران بود، چه دستوری دادهاید؟ به سلیمان بگ آرش، که یکی از رؤسای ایل جوانرود بود چه ارتباطی دارید؟» گفتم هیچکدام از این دو نفر را من اخیراً ندیدهام و حتی نمیدانم این آقای آرش که در تهران ساکن است الان آنجا است یا اینجا است. گفت: «شما میدانید، خوب هم میدانید. ما هم میدانیم که شما میدانید». بلند شد و کتاب کوچکی از قفسه برداشت و گفت: «این کتاب خاطرات مربوط به جنگ بینالملل گذشته و اقدامات پدران شما علیه ما در آن جنگ است. شما هم جانشین همانها هستید. برادر شما هم همین گناه را دارد و ایل شما هم همین گناه را دارد. شما در اینجا در شهر کرمانشاه نباید بمانید». خلاص، بدون اینکه بنده بتوانم در آنجا فعالیتی بکنم، روز بعد بنده را و برادرم را که رئیس ایل سنجابی بود و پسرعمویم را گرفتند و تحویل یک اتومبیل کامیون دادند و ما را یکسر به تهران برگرداندند و به دنبال آن دایی و برادر بزرگتر و پسرعموهایم را هم آوردند و به همدان فرستادند. علاوه بر آن، چند نفر از رؤسای ایل گوران که با بنده دوستی داشتند از جمله همان رشیدالسلطنه را که اسم بردم با برادرش، تبعید به همدان کردند و چهار نفر از سادات محترم آنها را هم به تهران فرستادند و به کلی ایلات سنجابی و گوران را از رؤسایشان خالی کردند. در آن زمان، علی سهیلی نخستوزیر بود. او وقتی که من میخواستم به کرمانشاه بروم به من تلفن کرد و گفت: «شما به کرمانشاه بروید و در آنجا مانعی برای انتخابات شما نخواهد بود». بعد از اینکه با این کیفیت برگشتیم و ما را تبعید کردند، نه تنها خودم، بلکه برادرها و رؤسای گورانی را هم که تبعید کرده بودند، پیش سهیلی بردم و ماجرا را بیان کردم. او خطاب به تبعیدشدگان گفت: «نمیگویم شما وطندوست نیستید، نمیگویم که شما عمل خلافی کردهاید، ولی مملکتی است اشغال شده و نیروی خارجی در اینجا است و آنها وجود شما را مزاحم خودشان میدانند و ما مجبور هستیم در مقابل آنها تسلیم بشویم. تا شما در تهران هستید مقرری از طرف دولت برای مخارج شما پرداخته میشود». آنها بدینترتیب مدت یکسال در تهران تحت توقیف ماندند و کلنل فلیچر هرچه توانست فشار به خانوادهی ما در آن ناحیه وارد آورد. در این تاریخ بنده و بعضی از دوستانم به این فکر افتادیم که یک حزب ملی جدید به وجود بیاوریم. در اینموقع به غیر از آن حزبی که نوبخت به وجود آورده و معروف به حزب کبود بود، افراد دیگری به اسمهای مختلف به صورت حزبی فعالیت میکردند. یکی از آنها، حزبی بود به نام حزب پیکار که جهانگیر تفضلی و خسرو اقبال برادر دکتر اقبال و چندین نفر دیگر آنها را میگرداندند و روزنامهای داشتند که خیلی تندرو و ضدخارجی خود را نشان میداد و در آنموقع محبوبیتی در میان مردم داشت.
حزب دیگری هم به وجود آمده بود به نام حزب میهنپرستان که علی جلالی، شجاعالدین شفا، مجید یکتایی و محمد پورسرتیپ در کمیته آن بودند و یک عده از جوانان به آنها پیوسته و فعالیتهایی به اسم میهنپرستان میکردند و در میان خانوادههای لرستان هم نفوذ و اثر داشتند، چون پورسرتیپ از ایل سگوند لرستان بود. حزب دیگری هم به نام حزب استقلال وجود داشت که آن را عبدالقدیر آزاد به وجود آورده بود. بنده هم با چند نفر از دانشیارهای دانشگاه و جوانها جمعیتی داشتیم که هنوز عنوان حزبی پیدا نکرده بودیم. با آن سه حزب مذکور ما وارد مذاکره شدیم و بعد از نشست و برخاست زیاد از آن سه حزب و جمعیت ما یک حزب جدید به وجود آوردیم به نام حزب میهن و قرار شد که از هر جمعیت ۴ نفر به عنوان شورای عالی آن حزب معرفی شود که از طرف ما بنده و دکتر آذر و دکتر مسعود ملکی و دکتر محمدحسین علیآبادی معرفی شدیم و آنها نیز هر کدام نمایندگان خود را معرفی کردند و حزب جدید به فعالیت پرداخت و یک عمارت خیلی بزرگ با قریب سی اتاق و دوهزار تومان در ماه که برای آنموقع پول قابل توجهی بود در خیابان شاهآباد کرایه کردیم و یک روزنامه به نام رستاخیز هم ارگان آن قرار دادیم.
هدف ما در آنموقع، مقابله با احزابی بود که سیاستهای خارجی پشتیبان آنها بودند، چه حزب دست چپ و چه احزاب ارتجاعی دست راست. حزب دست چپ عبارت از حزب توده بود که کشش و جاذبه فوقالعادهای در میان جوانان داشت و با وسایل و امکاناتی که در اختیارش میگذاشتند، توانسته بود در میان کارگران و جوانان روشنفکر انقلابی نفوذ زیادی پیدا کند و یک جمعیت قوی با روزنامهها و نشریات مختلف به وجود آورد. بهعلاوه، عدهای از رهبران آنها در مناطق تحت اشغال شورویها به وکالت مجلس انتخاب شده و پایگاه سیاسی مهمی به دست آورده بودند.
س- امکاناتی که میفرمایید چه کسانی در اختیارشان میگذاشتند؟
ج- روسها در اختیارشان میگذاشتند. راهاهن ایران در اختیارشان بود و وجوه حسابی به آنها میرسید. ولی امکانات مالی ما تنها وجوهی بود که اعضای حزب میپرداختند. از بازاریها هم به ما کمکهایی کردند. شاه چندین بار خواست به ما کمک مالی بدهد، بنده زیر بار نرفتم. حتی یکروز باز همین فردوست به من تلفن کرد و به منزل من آمد. دیدم یک کارتون بزرگ همراه اوست. به من گفت: «اعلیحضرت مرا فرستاده پیش شما و این سهام شرکت کیهان است که مال اعلیحضرت است». شاید قریب سیصدهزار تومان بود، «اعلیحضرت اینها را فرستادهاند که من به شما بدهم که هم در اختیارتان باشد برای امور حزبی، هم روزنامه را در تحت اختیار بگیرید».
س- همین روزنامه کیهان؟
ج- بله. همین روزنامه کیهان. گفتم حضور اعلیحضرت از قول من عرض کنید چنین کاری نه به صلاح شما است و نه به صلاح ما. ما تا زمانی میتوانیم به شما خدمت کنیم و مفید باشیم که از شما استفاده مالی نکنیم. علاوه بر این، شما اگر به یک جمعیت حزبی پول بدهید، مورد اعتراض و حملات دیگران قرار میگیرید. این بود که بنده آنها را دوباره به زیر بغل آقای فردوست دادم و برگرداندم.
ما از جهت پول فوقالعاده در مضیقه بودیم. یکی دو تا گاردن پارتی دادیم که قریب بیست، سی هزار تومان جمعآوری کردیم و از پول ماهانهای که خودمان میدادیم، میتوانستیم به سختی چرخهای حزب را به راه بیندازیم. مجلس چهاردهم هم تشکیل شده بود ما علناً و یکسره پشتیبانی از دکتر محمد مصدق میکردیم. مصدق هم مشغول فعالیت سیاسی شد. یکی از وکلای مجلس که الان متأسفانه اسم او را به خاطر ندارم، در یکی از جلسات به مصدق ناسزا گفت. عدهای از جوانان ما که جوانان تند انقلابی و ملی بودند، شبانه به منزل او رفتند و موقعی که او وارد منزلش میشد جلوی او را میگیرند و کتککاری مفصلی میکنند و سر و صورتش زخمی میشود و به او میگویند این سزای کسی است که به مصدق بد بگوید.
س- آن شخص خودش نماینده مجلس بود؟
ج- بله. خودش هم نماینده مجلس بود. فردای آن روز این شخص در مجلس اعلام کرد که این حمله را دکتر سنجابی و مهندس فریور ترتیب دادهاند و حال آنکه آنوقت فریور با ما همکاری نداشت، ولی او هم نماینده مجلس و بسیار مورد توجه مردم بود.
س- شما فرمودید که دکتر مصدق هم وارد فعالیتهای حزبی شد؟ کدام حزب را میگویید؟
ج- وارد فعالیت حزبی خیر، وارد فعالیت سیاسی در پارلمان شد. اولین فعالیت سیاسی مصدق در پارلمان، مبارزهای بود که علیه اعتبارنامهی سیدضیاء کرد. بنده قبلاً به شما گفتم که ما وارد مبارزه با احزاب دست چپ و دست راست شده بودیم. دست چپ عبارت از حزب توده بود. اما در دست راست دو حزب وجود داشت. یکی حزبی بود به نام حزب عدالت که جمال امامی و علی دشتی به وجود آورده بودند که ما با آنها نیز درافتادیم، حتی بچههای حزب ما حمله به آن حزب کردند و تظاهری را که میخواستند بکنند درهم شکستیم. جمعیت دست راستی دیگری که تشکیل شده بود حزبی بود به نام اراده ملی که سیدضیاء به وجود آورده بود و مظفر فیروز با روزنامه رعد امروز کارگردان آن بود.
سیدضیاء در اینجا یک نقش عجیب و غریب داشت. این آدمی که بیست و چند سال از ایران بیرون رانده شده بود و با آن سوابقی که در کودتای ۱۲۹۹ و در قرارداد ۱۹۱۹ داشت، موقعی که روسها حزب توده را به وجود آوردند که در ابتدا فاتح کارگردانی آن را میکرد، انگلیسها هم سیدضیاء را از فلسطین آوردند و در غیاب خود او از شهر یزد به وکالت مجلس انتخابش کردند.
س- مصطفی فاتح.
ج- بلی. همان مصطفی فاتح شرکت نفت. بعد همان پنجاه و سه نفری که زندانی شده بودند، کارگردانهای اصلی حزب توده شدند و در پیرامون شاهزاده سلیمان میرزا گرد آمدند و رهبران مشهورشان عبدالصمد کامبخش و رضا رادمنش و ایرج اسکندری و دکتر جودت و دکتر یزدی و الموتی و فریدون کشاورز و خلیل ملکی بودنند و رضا روستا که سازمان کنفدراسیون کارگران را اداره میکرد. ما کوشش کردیم که در خارج از تهران هم سازمانهای حزبی به وجود بیاوریم و موفق شدیم که در گیلان یک سازمان خیلی خوب و منظم، در گرگان یک سازمان خوب که ادارهکننده اول آن که خوب هم اداره میکرد، احمد قاسمی بود. همان احمد قاسمی که بعداً به حزب توده پیوست. بعد در تبریز، در اصفهان، در کرمانشاه، در ملایر، در اهواز و آبادان و بالاخره در شیراز، شعباتی تشکیل دادیم. حزب توده با ما و ما با آنها درافتادیم. آنها شعار میدادند علیه استعمار و ارتجاع مبارزه کنید. ما شعار میدادیم علیه هرگونه استعمار مبارزه کنید. علیه استعمار سرخ و سیاه مبارزه کنید و آنها از این کلمات ما بسیار آزرده میشدند و میگفتند اگر شما آزادیخواه و ملی هستید چرا با ما درمیافتید؟ چرا بیشتر تشکیلاتتان را در شمال به وجود آوردهاید؟ میگفتیم ما در قسمتهای دیگر هم تشکیلات داریم. اگر تشکیلات ما در شمال فعالیتش در میان مردم مؤثرتر است به علت این است که شما در آنجا مداخله بیشتر دارید و این واکنش مردم آنجا در برابر شما است. به این ترتیب، ما این حزب میهن را پایهریزی کردیم و شعباتی برای آن به وجود آوردیم و در پیرامون دکتر مصدق بودیم. بنده یک وقت به مناسبتی از ایشان دعوت کردم که به حزب ما بیایند و سرکشی بکنند و دعوتی هم از مردم کردیم که در میتینگ شرکت کنند. در آن روز، جمع کثیری به حیاط حزب ما آمدند که آن حیاط و خیابان مجاور مملو شد از جمعیت. در آنجا سخنرانیهای بسیار مؤثری در تجلیل و پشتیبانی از مصدق کردیم. در این وقت حزب دیگری هم به نام حزب ایران به وجود آمده بود که افراد مؤثر آن در آنوقت مهندس فریور، مهندس زیرکزاده، مهندس حسیبی، مهندس حقشناس، اللهیار صالح، ارسلان خلعتبری و دکتر شمسالدین جزایری بودند و افراد زیادی از مهندسین که دوست و معتقد به شخصیت آقای مهندس فریور بودند. در عمل ما میدیدیم که مرام ما و روش مبارزهی ما با حزب ایران یکی است، یعنی آنها هم عیناً همان موضعگیریهای ما و همان ایدهآلهای ما را دارند. حزب میهن در آن زمان در وضع مالی بسیار ناگواری بود.
بنابراین، با مذاکراتی که با حزب ایران شد، حزب میهن و ایران با هم یک سازمان تشکیل دادند و ما دستور دادیم که تمام شعب ما در ولایات به حزب ایران بپیوندند و جمعی از افراد حزب میهن وارد کمیته و شورای حزب ایران شدند که از آن جمله بنده در کمیته حزب ایران از همان وقت وارد شدم.
س- این چه سالی است آقای دکتر؟
ج- این سالی است که قوامالسلطنه میخواهد بیاید.
س- سال ۱۹۴۶ باید باشد؟
ج- بلی سال ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ باید باشد. در همین دوران که آمریکا هم نیروهایش را وارد ایران کرده بود و علاقهی تازهای به وضع ایران نشان میداد. سیاستمدارهای ایران هم علاقهمند شده بودند که پای آمریکا را در سیاست ایران برای مقابلهی با روسها و انگلیسها وارد بکنند. با توسعه نفوذ آمریکا جمعی از نمایندگان شرکتهای نفت آمریکایی به ایران آمدند و مذاکراتی راجع به واگذاری امتیاز نفت در ناحیه بلوچستان و آن حدود کردند. مذاکرات با آمریکاییها پنهانی در جریان بود که حزب توده از آن اطلاع یافت و در برابر آن ایستادگی کرد. ما هم با دادن هرگونه امتیاز به خارجیها مخالف بودیم. به خاطر دارم که دکتر رضا رادمنش در مجلس سخنرانی کرد و گفت: «ما با دادن هرگونه امتیازی به هر دولت خارجی مخالف هستیم». و در همین زمان بود که مصدق قانون معروفش را به مجلس پیشنهاد کرد. قانونی که مذاکره و دادن هرگونه امتیازی را به هر دولت و شرکت خارجی تا زمانی که جنگ باقی است و نیروهای خارجی در ایران هستند ممنوع میکرد. او طرح خود را در یک جلسه فوقالعاده به مجلس پیشنهاد و آنقدر ایستادگی کرد تا آن قانون در همان جلسه به تصویب رسید. با توسعهی نفوذ آمریکاییها اختلاف آنها با روسها روزبهروز نمایانتر میشد. روسها هم در این موقع به فکر به دست آوردن امتیازاتی افتادند. مخصوصاً میخواستند در این نواحی شمال ایران از خراسان تا آذربایجان که در اشغال آنها بود، امتیازاتی به دست بیاورند که وسیله برای حفظ نیروها و مداختلاتشان در آن نواحی باشد. این بود که به ناگهان پیشنهادی از طرف دولت شوروی به دولت ایران رسید برای گرفتن امتیاز معادن شمال ایران به خصوص معادن نفت و گاز آن. این پیشنهاد با مخالفت افکار عمومی مردم ایران، مخالفت ما، حزب ایران و مخالفت دکتر مصدق مواجه شد. دولت وقت ایران در برابر آن به شدت ایستادگی کرد.
بنده به خاطر دارم روزی که تودهایها برای پشتیبانی از سیاست روسها و نماینده آنها کافتارادزه که به ایران آمده بود تظاهراتی برپا کردند و جمع کثیری از آنها با پرچم و با شعار وارد خیابان شاه شدند و از خیابان شاه به خیابان استانبول رسیدند و رو به خیابان شاهآباد و مجلس میرفتند. در بین خیابان استانبول و شاهآباد عدهای از پلیس ایران جلوی آنها را گرفت و متوقفشان ساخت. بلافاصله اتومبیلهای زرهپوش و سربازان روسی رسیدند و نیروهای ایران را کنار زدند و راه را برای تودهایها باز کردند که آنها بتوانند تظاهراتشان را به پایان برسانند و این یکی از موانعی بود که لطمهای شدید به محبوبیت حزب توده وارد آمد و هویت آن شناخته شد. حزب توده تا آن زمان که جنبهی وطندوستی داشت و وابستگیاش به سیاست خارجی روشن نشده بود کشش زیادی داشت و بهخوبی میتوانست در مقابل حکومتهای مرتجع، در مقابل احزاب و عناصر مرتجع و وابسته به استعمار غرب مبارزه کند. در بسیاری از موارد مبارزه ما هم با دستراستیها، با حکومتها و با نمایندگان مرتجع مجلس در همان خط بود. ولی در اینجا که آنها این پشتیبانی را از سیاست شوروی کردند اختلاف ما با آنها به کلی ظاهر و نمایان شد.
از همین زمان بود که روسها به فکر این افتادند که موضع خودشان را در شمال مستحکم کنند و آن قضایای ناگوار آذربایجان و کردستان را پیش آوردند. پیشهوری در آذربایجان به دستیاری روسها قیام کرد و حکومت رسمی آنجا را ساقط کرد و دولتی برای خود تشکیل داد. علاوه بر آن، در مهاباد هم قاضی محمد به دیدار رهبر آذربایجان شوروی علیاوف یا باقراف رفت و آنها هم در کردستان شمالی مشغول فعالیت تجزیهطلبانه دیگری شدند. در آنموقع یکی از افراد وابسته به جمعیت ما در مهاباد رئیس فرهنگ بود و زمانی که قاضی محمد شروع به کار کرد، آنجا را تخلیه نمود، به تهران آمد و گزارش جریان را به من داد و او شخص دکتر محمد مکری بود. دکتر محمد مکری که جزو همکاران ما بود، علناً به من گفت: «اینها حقیقتاً تجزیهطلب هستند، واقعاً زیر فرمان روسها هستند و هر تظاهری که میکنند، به کلی بیاساس و بیپایه است». ما هم در برابر این جریانهای آذربایجان و مهاباد شعاری که میدادیم این بود که باید آزادی و دموکراسی برای تمام ایران باشد. نظامی برای ایالات و ولایات بخواهیم که در تمام ایران حکمفرما باشد و در تمام مناطق ایران اجرا بشود. ما با سازمانهایی نظیر انجمنهای ایالتی و ولایتی و حتی تعدیل قوانین آن بهطوری که اختیارات سازمانهای محلی بیشتر باشد، موافق بودیم، ولی به شرط اینکه برای تمام ایران و همهی استانهای ایران باشد و با نمایندگان آنها هم در نشستهایی که گاهی اتفاق میافتاد، میگفتیم شما چرا اقدامی نمیکنید که برای تمام ایران باشد؟ چرا برای یک نقطه معین از ایران میخواهید که سایر مردم آزادیخواه ایران و سایر مردم ضداستعماری ایران نسبت به شما سوءظن داشته باشند. شما را عامل یک سیاست و دولت خارجی دیگری معرفی بکنند. ولی این حرفها به گوش آنها نمیرفت زیرا که آزادی و استقلال عمل واقعی نداشتند.
در این مواقع بود که جنگ بینالملل هم پایان مییافت و بر طبق قراردادها بنا بود که قشونهای خارجی از ایران بیرون بروند. انگلیس و آمریکا اعلام کردند که قشونهایشان را خارج میکنند و به دولت متحدشان هم ابلاغ کردند که آنها هم خارج بکنند ولی دولت شوروی استنکاف نمود. اول به بهانه اینکه جنگ با ژاپن ادامه دارد و بعد هم به بهانههای دیگری حاضر نشد که ایران را تخلیه کند و میهن ما در یک محظور بینالمللی بزرگ افتاد. در این موقع بود که سیاستهای بینالمللی به کمک ایران آمدند و قوامالسلطنه هم بر سر کار آمد.
قوامالسلطنه یکی از رجال قدیمی و استخواندار مملکت بود. خیلیها دربارهی او هم بد گفتهاند و ما هم در دورهی مصدق با او درافتادیم. او یک مرد ملی و آزادیخواه نبود. اشرافزاده و از اشراف قدیم بود و با سیستم اشرافی حکومت میکرد. با ایدهآل ما و با افکاری که ما برای اداره مملکت داشتیم، به هیچوجه انطباق نداشت، ولی در اینموقع که مجدداً به مقام نخستوزیری رسید در واقع مصدر خدمت نمایانی برای مملکت شد و آن کوشش موفق او برای بیرون کردن روسها از ایران بود. در این موقع که قوامالسلطنه نخستوزیر شد و مظفر فیروز هم معاون او بود، با اما ارتباط زیاد داشتند. مظفر فیروز مخصوصاً خیلی کوشش داشت که مرا در دستگاه خودشان وارد بکند و اولین قانون کاری که آنها نوشتند، در یک کمیسیونی بود که من ادارهاش میکردم و در دفتر نخستوزیری یعنی در دفتر مظفر فیروز بود و مظفر فیروز مرا به عنوان دبیرکل سندیکاهای کارگری معرفی میکرد و شاید هم نظرش بر این بود که به من یک سمت مهم دولتی واگذار کنند. ولی من به هر کیفیتی بود، چون اعتماد زیادی نداشتم، شانه خالی میکردم و از همکاری با آنها کناره میگرفتم که یکروز مظفر فیروز در اتاق دفترش به من گفت: «آقای دکتر سنجابی، چرا طفرهای میزنید؟ چرا مماطله میکنید؟ امروز دورهای است که پدر کشتهها، برادر کشتهها باید به همدیگر دست بدهند و انتقام خودشان را بگیرند». من آنجا احساس کردم که تمام کوشش او علیه شاه است و خلاصه در عین اینکه روابط همکاری با آنها داشتیم، اما به ترتیبی نبود رو به قبول یک مسئولیتی بروم.
یکروزی قوامالسلطنه مهندس فریور مرا احضار کرد و آن زمانی بود که جعفر پیشهوری آمده بود تهران و او را در باغ جوادیه که یک عمارت و پارک خیلی مجلل و مفصل در بیرون شهر تهران است، جا داده بودند و پلیس هم جلوی باغ گذاشته بودند و به کسی اجازه ورود به آنجا و ملاقات با او را نمیدادند، مگر اینکه جواز مخصوص داشته باشد. جعفر پیشهوری با عموی کوچک من سالار ظفر سنجابی از پیش آشنایی داشت و سالار ظفر کسی بود که من روز قبل هم اشاره کردم که در جریان فعالیتهایی علیه رضاشاه بود و بعد هم متواری شد و فرار کرد و به شوروی رفت. جعفر پیشهوری ارتباط دوستی با او داشت و به این مناسبت اسم سنجابی برای او یک مفهوم و معنای خاصی داشت. قوامالسلطنه به ما گفت: «چرا شما با اینها نزدیکی نمیکنید؟ شما با تودهایها و با پیشهوری گرم بگیرید و آنها را نصیحت کنید». در همین زمان بود که ائتلاف بین حزب ایران و حزب توده صورت گرفته بود. این ائتلاف در واقع زمینهای برای پیشرفت همان نظر یعنی سیاست دولت وقت قوامالسلطنه و برای کاری بود که نتیجه نهاییاش تخلیه قوای روس از ایران باشد.
س- بنابراین آقای مهندس فریور با پیشنهاد آقای قوامالسلطنه موافقت کردند که این کار عملی بشود .
ج- حالا اجازه بدهید. بعد ما پیش پیشهوری هم رفتیم و با او صحبت کردیم. بنده مخصوصاً یادم هست به ایشان گفتم: «آقا شما چرا کاری نمیکنید که همه ملت ایران مثل آذربایجان از شما استقبال کنند و همه شما را رهبر خودشان بدانند. شما این آزادی و اصلاحات دموکراسی که میخواهید چرا فقط برای آذربایجان میخواهید؟ برای همهی ایران بخواهید که مردم از این توهم دربارهی شما خلاص بشوند و شما در داخل مملکت نیرو بگیرید». قوامالسلطنه مخصوصاً به ما تأکید کرد که دربارهی ارتش آذربایجان با پیشهوری صحبت کنیم چون اختلافشان بیشتر بر سر این بود که قوامالسلطنه میگفت باید ارتش آذربایجان ضمیمهی ارتش ایران بشود و حکومت محلی آذربایجان ارتشی نداشته باشد، ولی پیشهوری با این نظر مخالفت میکرد. در آنجا بنده باز با ایشان درافتادم و گفتم این نظر نخستوزیر یک نظر درستی است و اگر شما روی این امر سماجت کنید، سوءظن مردم به شما زیادتر خواهد شد.
س- پاسخ پیشهوری به این سؤالات و مطالب شما چه بود آقای دکتر سنجابی؟
ج- کاملاً مخالف بود.
س- چه استدلالی برای آن میکرد؟
ج- میگفت اول باید یک نقطه آزاد بشود، آباد بشود تا اثر آن به تمام ایران سرایت کند و دیگران هم از آن تقلید کنند.
در این ایام بین حزب دموکراتی که قوامالسلطنه تشکیل داده بود و مظفر فیروز کارگردان اصلی آن بود و ائتلافی که بین حزب ایران و حزب توده صورت گرفته بود و حزب ایران از یکطرف و حزب توده از طرف دیگر، جلسات متعددی در شبها تشکیل میشد که مینشستند صحبت و تعارفاتی رد و بدل میکردند.
Leave A Comment