روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: شانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۵
ادامه مصاحبه با آقای کریم سنجابی در روز یکشنبه بیستوچهارم مهر ۱۳۶۲- برابر با شانزدهم اکتبر ۱۹۸۳ در شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
ج- صحبت دیروز ما به پایان حکومت رضاشاه و ورود قوای متفقین به ایران رسید. دیکتاتوری رضاشاه خلاء عظیمی در مملکت از لحاظ احزاب و شخصیتهای سیاسی و رهبران فعالی که مورد توجه و قبول عامه مردم باشند، به وجود آورده بود. شاید بد نباشد در اینجا به بعضی از فعالیتهای حزبی که در آغاز دوره رضاشاه کم و بیش میشد اشاراتی بکنیم که بعد آن فعالیتها به کلی متوقف ماندند. در ابتدای کار رضاخان و پس از جنگهای بینالملل اول و تخلیه ایران از نیروهای انگلیسی باقی ماندههای احزاب سابق به فعالیت افتادند و در حالی که رضاخان قدرت را در دست داشت و وزیر جنگ بود و نخستوزیر بود و حتی در اوایل دوره سلطنتش آثاری از این احزاب موجود بود.
مهمترین حزبی که از ابتدا وجود داشت، حزب معروف به اجتماعیون عامیون یا سوسیال دموکرات باقی ماندگان حزب دموکرات قدیم بودند که بر اثر تحولات فکری و عقیدتی دنیایی و پیدایش رژیم سوسیال دموکراسی در آلمان و انقلاب شوروی به این اسم جدید نمودار گردید و خود را دارای یک ایدئولوژی سوسیالیستی نشان میداد و افرادی از همان حزب سابق دموکرات و عدهای از عناصر حزب اعتدال مثل سیدمحمدصادق طباطبایی هم به آنها پیوستند و یک گروه متشکل به وجود آوردند که تا حد زیادی هم مورد توجه مردم بودند، بهویژه که در آن دوره چهارم مجلس، سلیمان میرزا بسیار محبوب و وجیهالمله بود و به همین دلیل هم دوره پنجم با رأی بسیار زیاد به مقام نمایندگی تهران هم رسید. ولی این حزب پس از آن که رضاخان نخستوزیر شد و عدهای از آنها را وارد کابینه خود کرد و آنها همکار با دیکتاتوری او شدند، بر اثر مخالفتی که مردم ایران با دیکتاتوری داشتند، محبوبیت خود را در نظر عامهی مردم از دست داد و بعد از آن هم که رضاشاه بر امر سلطنت مستولی شد، خودش را از شرّ آنها فارغ کرد و سلیمان میرزا و دار و دستهاش را به کلی برکنار کرد و این حزب هم بهتدریج رو به تلاشی و بیاثری رفت و از کار افتاد.
به غیر از آن، در آن زمان حزب دیگری وجود داشت به نام رادیکال، که آن را داور ساخته بود. داور مرد بسیار فعال و زیرک و هوشیار بود. هم سخنور خوبی بود و هم چیز خوب مینوشت و هم ابتکار خوبی داشت. یک عدهای در پیرامونش جمع شده بودند که او را رهبر مطلق خودشان میدانستند و فعالیتهای زیاد به سود او میکردند. اما در عامه مردم تأثیر زیادی نداشتند.
حزب دیگری که در همان زمان تشکیل شد حزب ایران جوان بود که یک عدهای از تحصیلکردههای ایرانی که از خارج برگشته بودند و یا تحصیلاتشان را در داخل مملکت انجام داده بودند و رویهمرفته افراد روشنفکر آن زمان بودند، تشکیل داده بودند که سران آنها دکتر علیاکبر سیاسی، دکتر مشرف نفیسی، علی سهیلی، محسن رئیس و امثال اینها بودند.
در آن زمان که ما در مدرسه سیاسی تحصیل میکردیم، به خاطر دارم بعد از آنکه از مدرسه خارج شدیم، تمام فارغالتحصیلان آن دوره به استثنای چند نفر دسته جمعی وارد همین حزب ایران جوان شدیم که یک حزب دموکرات، ترقیخواه اصلاحطلب و روشنفکر بود ولی در تودههای مردم تأثیری نداشت. بیشتر افرادی که در آن شرکت داشتند، افراد تحصیلکرده و کارمندان دولت و معلمین مدارس عالی و مدارس متوسطه بودند. روزنامهای هم در آن زمان به نام ایران جوان داشت که بد کار نمیکرد تا موقع زمامداری و پادشاهی رضاشاه رسید. در آن وقت مثلث معروف (نصرتالدوله فیروز- داور- تیمورتاش) به فکر تشکیل حزب تازهای افتادند به نام حزب ایران نو که اثر و عمل آنها و فکر و نظری که داشتند کم و بیش شبیه حزب رستاخیزی بود که در دوره محمدرضا شاه تشکیل دادند. یعنی کوشش میکردند که تمام افراد فعّال و تحصیلکرده و کارمندان دولت را همه خواه ناخواه و به هر ترتیبی که شده، در این حزب وارد بکنند. به همین دلیل هم به حزب ایران جوان فشار آوردند که وارد آن حزب بشود. به خاطر دارم جلسه عمومی حزب ایران جوان که تشکیل شد، پیشنهاد کردند که از طرف حزب ایران نو که دارای همین مرام ما و حزبی مترقی است و دولت هم از آن پشتیبانی میکند، پیشنهاد تألیف و وارد شدن حزب ما به آن حزب کردهاند. دربارهی آن صحبتهای زیادی شد. بنده و یکی، دو نفر دیگر بلند شدیم و دربارهی آن به کلی مخالفت کردیم و گفتیم این حزبی است که با آراء مردم و با تمایلات افراد مردم تشکیل نشده، یک حزب دولتی است که با زور و قدرت دولت میخواهد خودش را تحمیل بکند و چنین حزبی اثر وجودی و کشش و جاذبه در جامعه ایران نمیتواند داشته باشد و با اصول مشروطیت و دموکراسی انطباق ندارد. رأی هم علنی گرفتند، برای آنکه میدانستند اگر مخفی باشد رد خواهد شد. بنده و آن چند نفر دیگر در آن رأی علنی با صدای بلند مخالفتمان را اعلام داشتیم، ولی اکثریت موافقت با این کار کرد. وقتی که حزب ایران نو به فعالیت افتاد، تدین هم که از عناصر هوچی و فعال و کارگردان برای پادشاهی رضاشاه و ظاهراً رئیس مجلس هم بود و سوابق حزبی و فعالیتهای سیاسی داشت، درصدد برآمد که حزب دیگری در مقابل این حزب ایران نو بسازد. او هم با یک عدهای از دار و دسته بازاری و با چند نفر فرصتطلب، حزب دیگری به وجود آورد و شروع به هوچیگری کرد. ولی رضاشاه به زودی متوجه شد که این حزببازیها و دار و دستهسازیها با حکومت خودخواه و دیکتاتوری او موافقت ندارد، دستور انحلال حزب ایران نو را داد و بالنتیجه حزب تدیّن هم از بین رفت و از آن زمان یعنی از سال ۱۳۰۶ دیگر هیچگونه فعالیت حزبی علنی در دوران رضاشاه وجود نداشت.
حال برگردیم به موضوع جنگ جهانی و اشغال ایران به وسیله نیروهای انگلیس و روس. در هفتهی اول شهریور ماه سال ۱۳۲۰ بود که بنده از اتاق بالا به اتاق نشیمن آمدم و رادیو را باز کردم. به ناگهان خبری مثل صاعقه سراپای مرا به لرزه درآورد. شنیدم که قوای روس از شمال و قوای انگلیس از جنوب و از غرب به ایران حمله کردهاند، رادیوی ایران این خبر را داد و اضافه کرد که نیروهای دولت در برابر متجاوزین ایستادگی میکنند. اعلامیه شماره یک ستاد ارتش ایران هم صادر شد. اعلامیهای که فقط شماره یک بود و به شماره دو نرسید.
س- محتوای اعلامیه شماره یک را به خاطر دارید آقای دکتر؟
ج- بله. آن اعلامیه شماره یک خبر از ورود قوای روس در شمال و انگلیسها از جنوب و از غرب ناحیه کرمانشاه میداد و اینکه نیروهای دولت در مقابل آنها ایستادگی کرده و ارتش مقاومت خواهد کرد و تسلیم زور و فشار اجنبی نخواهد شد و به مردم و به ملت اطمینان میداد. رادیوی بیبی.سی را هم که گرفتم دیدم با لحن فوقالعاده شدید و غیرمنتظر و غیرعادی شروع به حملات به شخص رضاشاه کرده و فجایع او را بیان میکند و اینکه او آزادی ایران را از بین برده، مشروطیت را پایمال کرده، املاک وسیع به دست آورده، سرقتهایی که کرده، فساد اخلاقی که توسعه داده، مردم بیگناهی را که به قتل و کشتار رسانده، خلاصه تمام مسائلی که در دوران رضاشاه با سکوت انگلیسها و شاید هم قسمتهای اول آن با موافقت و اشارهی خود آنها صورت گرفته بود، با حملات تند به رضاشاه بیان کرد و اینکه او ایران را پایگاه سیاست و خرابکاری آلمان قرار داده بود و ما نمیتوانستیم در برابر این اوضاع سکوت اختیار کنیم و از این جهت قوای ما وارد شدند و ما به عنوان دشمن وارد ایران نمیشویم، بلکه باید این نظامی که دشمن ایران و جهان هست از بین برود، و از این قبیل حرفها.
بلافاصله بر همه مردم ایران معلوم شد که شخص رضاشاه که تا آنموقع تابو بود و کسی جرأت نمیکرد کوچکترین کلامی به عنوان انتقاد دربارهی او بگوید و یا بنویسد، با این لحن شدید مورد حملات بیگانه مخصوصاً انگلیسها قرار گرفته و علاوه بر این قوای آنها هم وارد ایران شده. در واقع، این پایان کار اوست. یک هرج و مرج و بیچارگی و پریشانی فوقالعادهای در دولت و در مردم به وجود آمد. بنده توی خیابان که رفتم، عدهای از مردم را میدیدم که سراسیمه هستند و نمیدانند چهکار باید بکنند. به چند نفر از رؤسای ادارات که دوستانم بودند برخوردم به من گفتند چرا در اینجا ماندهاید؟ گفتم چهکار باید بکنیم؟ گفتند همه دارند فرار میکنند. گفتم فرار به کجا؟ اینجا مملکت ما است. خلاصه یک چنین روحیهی متوحش و نگرانی به وجود آمده بود. به یاد دارم در همان روز اول یا دوم بود که دولت ایران اعلام کرد که دستور آتشبس و عدم مقاومت داده و بنابراین ایران دیگر در حال جنگ و دفاع نیست و یک کشور بیدفاعی است. وقتی که این اعلامیه صادر شد، وزیر جنگ وقت که متأسفانه اسمش یادم نیست.
س- نخجوان بود؟
ج- بله. به نظرم سرتیپ احمد نخجوان بود. دستوری صادر کرد مبنی بر مرخص کردن سربازان وظیفه که در حقیقت دستور انحلال ارتش بود. صبح روز بعد که ما به خیابان رفتیم، سربازان ایران را میدیدیم که مانند اسرای جنگی ریختهاند توی خیابانها و بیسلاح و بدون نظم از خیابانها میگذرند و میروند که در دهات و شهرها متفرق و پراکنده بشوند. این امر موجب غضب رضاشاه شد و حتی درصدد برآمد که آن وزیر جنگ و یا کفیل وزارت جنگ را محاکمه نظامی و اعدام کند که از آن جلوگیری به عمل آمد و بعد هم کوشش کردند که مجدداً سربازان را جمعآوری بکنند و سر و صورتی به ارتش بدهند. ولی کاری بود گذشته و رشتهای از هم گسیخته، پایتخت این صورت را داشت.
در شهرستانها، در مرزها و در جاهایی که نیروهای ایران مواجه با قوای خارجی شده بودند، وضع به مراتب از این بدتر بود. یعنی بسیاری از افسران که مأمور دفاع بودند، بلافاصله مراکز خودشان را تخلیه کردند و فراری شدند، بعضی نیز مقاومت کردند و شهید شدند. این از هم پاشیدگی ارتش ایران که اسلحهها را به زمین ریختند، سبب شد که در شمال و در غرب اسلحه زیادی به دست افراد ایلات و عشایر بیفتد. برخلاف انقلاب اخیر ایران که مردم شهری از جوانها و چریکها به سربازخانهها حمله بردند و اسلحهخانهها را چاپیدند و چریکهای شهری مسلح شدند در آن زمان اسلحهی از دست داده شده و به زمین ریخته شده به دست افراد شهری نیفتاد، بلکه مردم عشایر و مردم روستاها و دهات بودند که این سلاحها را به قیمتهای بسیار نازل میخریدند و در مدت کوتاهی عشایر ایران به مراتب از زمان قبل از رضاشاه مسلحتر شدند. چند روزی از این وضع پریشان و بیسامان نگذشت که رضاشاه حالت وحشت پیدا کرد و درصدد فرار برآمد. بنده از یک راوی موثق شنیدم که گفت در خیابان سپه عبور میکردم، دیدم مرد بلندقامت و تا حدی تاشدهای دم در منزل فروغی ایستاده است. وقتی که متوجه شدم دیدم خود رضاشاه است. حالا این مطلب راست بود یا دروغ نمیدانم. فروغی که رضاشاه او را از سالهای پیش بعد از آن قضایای شورش خراسان مغضوب و برکنار کرده بود و دیگر مقام و کار دولتی نداشت و در خانه خودش به طور محترم زندگی میکرد. حالا که وضع به اینجا کشیده و نیروهای خارجی وارد ایران شدهاند، رضاشاه چارهای جز این نمیبیند که به همان شخص رانده شده خود متوسل بشود. متأسفانه در این خلاء که او به وجود آورده بود، هیچگونه جمعیت سیاسی و هیچ رهبری که مورد قبول مردم و ظاهر باشد وجود و حضور نداشت. فروغی زمامدار شد، نخستوزیر شد. او هم تاج بر سر رضاشاه گذاشت و هم تاج از سر او برداشت. رضاشاه بر اثر پیشروی قوای انگلیس و مخصوصاً وحشت از روسها از تهران فراری شد و به اصفهان گریخت. موقعی که او هنوز در اصفهان بود، دکتر سجادی را که وزیر کابینه بود، مأمور کردند و پیش او فرستادند که از او ورقهای هم راجع به استعفا و هم راجع به واگذاری تمام اموال و داراییاش به ولیعهد که پادشاه ایران شده بود، بگیرد. این روایت معروف است که رضاشاه موقعی که به کرمان رفت و در منزل یکی از متعینین آن شهر بود، روزی با نوک عصایش روی زمین را میخراشید و خیلی مات و مبهوت با خودش صحبت میکرد و میگفت: «اعلیحضرت قدر قدرت، شاهنشاه» و سپس یک کلمهی زشتی نثار خودش میکرد.
خلاصه، ایشان از کرمان به بندرعباس رفت و از آنجا او را انگلیسها به طرف جزیره موریس حرکت دادند و بعد هم به آفریقای جنوبی بردند که در همان جا فوت کرد. پسر ایشان محمدرضا شاه که تازه به سن بلوغ رسیده بود و یک یا دو سال بود که با فوزیه دختر پادشاه مصر عروسی کرده و بسیار جوان و نوخاسته بود به سلطنت رسید. او در آنموقع محبوبیت عظیمی در جامعه ایران داشت، یعنی مردم ایران در قیافه و وجود او مثل اینکه مظلومیت و بیگناهی خود را مجسم میدیدند و علاقهای که نسبت به او نشان میدادند، علاقهای بود که نسبت به میهنشان که به ناحق مورد اشغال اجنبی قرار گرفته بود، ظاهر میکردند. روزی که محمدرضا شاه برای سوگند یاد کردن به مجلس آمد، به قدری جمعیت مردم دور اتومبیل او را گرفته بودند که در واقع در بعضی جاها میخواستند اتومبیل را روی دست بگیرند و حرکت بدهند. این تظاهری بود خودبهخود بیآنکه سازماندهی داشته یا سازمانی قبلاً آن را دعوت کرده باشد. در این جریان همین بچههای مدارس و شاگردان مغازهها و افراد عادی مردم بودند که با این هلهله و با این تجلیل و با این استقبال او را به طرف مجلس حرکت میدادند و به آنجا میبردند. همانها که ۳۵ سال بعد تاج و تخت او را سرنگون کردند.
س- آیا به نظر شما مردم به این فکر نبودند که سلطنت را اصولاً به عنوان سمبلی برای استقلال ایران حفظ بکنند، در زمانی که مملکت در اشغال نیروهای بیگانه بود؟
ج- کاملاً این فکر وجود داشت که حالا که نیروهای بیگانه وارد ایران شدهاند و هیچ گونه سازمان حزبی در ایران نیست و رهبرانی که بتوانند مملکت را اداره بکنند وجود ندارند و با وجود و با حضور قوای بیگانه، بقای ایران و حفظ استقلال ایران را در بقای شاه و حفظ مقام او میدانستند بهخصوص که او جوان تازهکاری بود که به گناهان پدرش و به تقصیرات و خطاهای پدرش هیچ آلوده نبود.
گویا این مطلب محقق و مسلّم باشد ولی علنی و آشکار نشد در آنموقع که فروغی برای نخستوزیری معرفی شد و قبول کرد از طرف انگلیسها به او پیشنهاد شده بود که در ایران جمهوریت برقرار کند و خود او رئیسجمهور اول ایران بشود. ولی فروغی مرد عاقل، مدبّر و محافظهکاری بود. میدانست که اوضاع ایران با خلاءی که از دوران رضاشاه و با رفتن او به وجود آمده است و با نبودن احزاب و تشکیلات و با وجود اشغال ایران به وسیله قوای بیگانه، صلاح مملکت نیست که جمهوریت برقرار شود. او این پیشنهاد را رد کرد و همان حفظ نظام سلطنتی و پادشاهی محمدرضا شاه را به نیروهای خارجی قبولاند. این یک عمل مفید و مؤثری از طرف فروغی بود. اکنون لازم است دربارهی شخصیت فروغی قضاوتی بشود.
البته، بنده به خاطر دارم که عامهی مردم و بسیاری از افراد وطندوست در این دوره که او زمامدار شد و با قوای اشغالگر همکاری میکرد، به علت همین سازش و همکاری با آنها نسبت به او بدبین و معترض بودند و حتی روزی در مجلس یکی از افراد وطندوست و آزادیخواه مملکت به نام محمدعلی روشن به عنوان اعتراض، سنگی به طرف او پرتاب کرد که به سر او خورد. مرحوم دکتر مصدق هم به علت نقشی که او در تجدید قرارداد نفت در دوره رضاشاه با انگلیسها داشت و تسلیم شدن به خواستههای انگلیسها و قبول قراردادی که به مراتب از قرارداد پیشین دارسی زیانبخشتر بود، فروغی را گناهکار میدانست و حتی عنوان خیانتکار به او داد. ولی حالا که زمان گذشته است و ما میتوانیم قضاوت بکنیم، نظر خود من بر این است که فروغی مرد خیانتکاری نبود و در آن عمل قرارداد هم او درست نخستوزیر بود، ولی پیش از اینکه عامل باشد، در جریان کاری افتاد که دیگران ترتیب دادند و رضاشاه هم با زبونی تسلیم خواستهی انگلیسها شد.
س- این عین همان استدلالی است که تقیزاده هم در دفاع از خودش مطرح کرد.
ج- بله. تقیزاده هم در دفاع از خودش کرد. فروغی شخصیت فرهنگی بزرگی داشت. او یکی از بهترین نویسندگان ایران بود. قلمش امروزه هم میتواند در ایران سرمشق باشد. نوشتههایی که از او باقی مانده، بسیار ذیقیمت است. در غالب رشتهها، کتاب نوشته است. کتابهای درسی در فیزیک، در تاریخ، در اقتصاد. اولین کتاب اقتصادی که از خارجی ترجمه شد و سالهای سال در مدرسه سیاسی تدریس میشد، کتابی بود که او ترجمه کرده بود. بعد هم در دورههای آخر عمرش به کار فلسفه و به نشر افکار افلاطون و سقراط پرداخت و کتاب جالبی در تاریخ فلسفه به نام «سیر حکمت در اروپا» تألیف و کتاب «سماع طبیعی» مبتنی بر فلسفه ارسطو را از ابوعلی سینا ترجمه کرد و باز ایراد دیگری که بر او وارد میشد این بود که او شخصیت درجه اول فراماسونری ایران بود. این مطلب محقق است که فروغی در سازمان فراماسونری نه تنها در ایران شخص اول بود، بلکه در جهان فراماسونری احترام فوقالعادهای داشت. نظر به نقش پنهانی که ماسونها در ایران داشتند و بهخصوص در دورهی محمدرضا شاه که بعداً شاید دربارهی آن صحبت بکنیم، بسیار نقش بد و کثیفی داشتند. فراماسونری ایران به صورت یک رکن و یک آلت و اسباب دست سیاست خارجی معرفی شده و مورد نفرت مردم وطندوست و آزاده ایران قرار گرفتند. هرچند باید این را اضافه کنم که ماسونهای دوره اول، اوایل مشروطیت و اواخر سلطنت ناصرالدین شاه که پیدا شدند غالباً مردمان آزاده و وطندوست و ترقیخواهی بودند که مثلاً شخصیتی مثل مرحوم دهخدا نیز چند صباحی در آن بود. حتّی گویا پای مرحوم دکتر مصدق را نیز برای مدت بسیار محدودی به آنجا کشانده بودند. رویهمرفته ماسونری اول در ایران که به وسیله مرحوم آدمیت به وجود آمده بود، مرکب از شخصیتهای مورد توجه مردم و درستکار بودند. نقش بعد ماسونری که دوره فساد آن در ایران بود باعث بدنامی و رسوایی آن شد که در کتابهایی که اخیراً منتشر شده و دیدهاید آنها را کاملاً بیان کرده است.
س- بله. بالاخص در کتاب اسماعیل رائین.
ج- بله. بهخصوص در کتاب اسماعیل رائین که بعداً اگر شد درباره آن هم صحبت میکنیم. عرض کنم فروغی به همین جهت هم که در یک سازمان مخفی جهانی، وابسته به سیاستهای خارجی شرکت و مقام مهم ارجمندی داشت، مورد اعتراض و ایراد مردم ایران قرار میگرفت. ولی در این زمان گرفتاری و اشغال او که نخستوزیر شد نقشی به کار برد که برای ایران بسیار مفید بود و کاری غیر از آن نمیشد کرد. البته باید بگوییم که در آنموقع آمریکاییها هم در این امر مؤثر بودند. مخصوصاً شخص روزولت که هنوز هم قوای آمریکا وارد ایران نشده بود، کمک بسیار کرد به اینکه انگلیسها و روسها با دولت ایران قراردادی ببندند که ورود نیروی آنها به ایران به عنوان نیروی اشغالگر نباشد و تعهد بکنند که بعد از اینکه جنگ خاتمه پیدا کرد در مدت معینی از ایران خارج بشوند. با اینکه ایران در آنموقع خواه ناخواه و عملاً تحت تصرف نیروی خارجی قرار گرفته بود و آنها هرچه مطابق سیاست و مصلحتشان بود، میکردند، به دست آوردن چنین قراردادی و گرفتن چنین تعهدی از آنها که عنوان اشغالگر ندارند و بعد از خاتمه جنگ حداکثر در مدت شش ماه از ایران بیرون خواهند رفت، خود این خدمت مهمی بود که باید به حساب فروغی گذاشت. اما باز یکی دو نکته به زیان فروغی باقی است. یکی این است وقتی که او نخستوزیر شد و شاه جدید ایران سوگند وفاداری به مشروطیت خورد، مجلس دوازدهم عمرش به پایان رسیده و مجلس سیزدهم را که حکومت دیکتاتوری رضاشاه انتخاب کرده بود، هنوز افتتاح نشده بود. اگر ما واقعاً به اصول مشروطیت برمیگشتیم، یک انتخابات غیرقانونی که با زور سرنیزه و فشار بر مردم تحمیل شده و همه وکلای آن دستنشاندگان حکومت دیکتاتوری بودند، پارلمانی غیرقانونی بود و ضرورت داشت که آن انتخابات را باطل اعلام کنند و در مقام تجدید انتخاب برآیند. ولی فروغی چون آدم محافظهکار و محتاط و مآلاندیشی بود، شاید هم فشار و صلاحدید خارجیها، مخصوصاً انگلیسها در تصمیم او مؤثر بود که متوجه شد که اگر بخواهد تجدید انتخابات بکند، ممکن است با مشکلات فراوان مواجه شود، بهخصوص که ایران در حال اشغال بود و روسها تمام قسمت شمال ایران را در تصرف داشتند، این بود که او به این بهانه که دولت حق انحلال انتخابات را ندارد و اگر ما انتخابات را باطل بکنیم سنت و سابقهی بدی خواهد شد که هر وقت دولت انتخاباتی را به زیان خود دید آن را باطل اعلام بکند، مجلس سیزدهم را نگاه داشت و تشکیل داد.
نکته دیگری که در آن زمان مورد توجه بود و همه ما گوشزد میکردیم، موضوع پول ایران بود. ما حساب میکردیم که وقتی که انگلیسها و روسها و بعد هم پشت سر آنها آمریکاییها آمدند برای مخارج سربازهایشان و برای مخارج کارهایشان در ایران و برای خریدهایی که در ایران میکنند و برای خریدهایی که سربازان و افسران آنها میکنند، برای ساختمانها و راهسازیهایی که دارند، احتیاج زیاد به ریال دارند.
س- معذرت میخواهم آقای دکتر، شما که میفرمایید «ما» منظورتان چه کسانی هستند؟
ج- جوانانی که در آنموقع هنوز تشکیل حزبی نداده بودیم، ولی دور همدیگر جمع میشدیم و راجع به مسائل ایران بحث میکردیم و در روزنامهها هم به صورت جسته و گریخته مقالاتی مینوشتیم.
س- ممکن است لطف بفرمایید اسم بعضی از این جوانان را بگویید؟
ج- بعداً میرسیم و به شما میگویم. موضوع این پول بود و ما به این ترتیب حساب میکردیم که در نتیجه اینکه تقاضای ریال زیاد خواهد شد و خارجیها به ریال احتیاج دارند و باید ارز خارجی وارد بکنند اگر دولت ایران ارز را آزاد بکند، ارزی که آنموقع تحت نظارت دولت بود، ریال ایران ترقی خواهد کرد و پولهای خارجی تنزل پیدا میکند و تورم پول هم در ایران صورت نخواهد گرفت، ولی اگر تسلیم خارجیها بشود، آنها ارزهایی در ایران میریزند و ریال فوقالعادهای به دست میآورند و تورم شدیدی که موجب آثار و زیان فوقالعاده خواهد بود، به وجود خواهد آمد. این مطلب به قدری واضح و آشکار بود که بلافاصله مورد توجه اشغالگران قرار گرفت. فروغی که دکتر مشرف نفیسی را وزیر دارایی کرد در همان روزهای اول با فشاری که از طرف خارجیها مخصوصاً انگلیسیها وارد آمد، دولت نرخ لیره و دلار را به قیمت بسیار بالاتر از آنچه تا آن تاریخ رایج بود، تثبیت کرد. آنها هرچه و به هر مقدار که میخواستند ارز و تا حد محدودی طلا به حساب دولت ایران میگذاشتند و ریال میگرفتند و وارد بازار ایران میکردند. این کیفیت یعنی ترتیبی که دکتر مشرف نفیسی در تثبیت نرخ ارزهای خارجی داد باعث شد که تورم فوقالعادهای در داخل مملکت به وجود آید و اثر آن گرانی فوقالعاده اجناس شد و به تدریج این گرانی به همهی مملکت سرایت کرد و در ظرف یکی، دو سال قیمت بعضی از کالاها تقریباً صدبرابر شد. بنده به خاطر دارم که قند یک من شاید یک تومان به پنجاه تومان رسید، یعنی پنجاه برابر شد. روغن که در روز اول جنگ منی سه تومان بود، در سال دوم جنگ به منی چهل یا پنجاه تومان رسید. قدرت خرید ریال یک دهم ارزش سابق آن شد و این برای طبقاتی که درآمد ثابت داشتند و برای آنهایی که حقوقبگیر بودند مثل کارمندان و کارگران وضع مصیبتبار گرانی و حتی قحطی عجیبی به وجود آورده بود. بهخصوص که خارجیها هم برای مصارف خودشان گندم و غلات و مواد خوراکی ایران را میخریدند، قحطی به طوری بود که در تهران و در شهرهای ایران نان پیدا نمیشد. یک جور نانهایی مخلوط از مواد و عناصری بخورد مردم میدادند که تقریباً شبیه به پاره آجر بود و مردم برای گرفتن آن دم دکانهای نانوایی صف میبستند، تازه آن را هم به دست نمیآوردند.
شاید در همان سال اول بود، تاریخش درست به خاطرم نیست، که جمعیت کثیری از لهستانیها که از جلوی مهاجمهی آلمانیها فرار کرده بودند و میخواستند به کشورهای اروپایی و آمریکایی پناه ببرند، از روسیه وارد ایران شدند و این افراد که دارای بهداشت سالمی نبودند، بر اثر محرومیت غذایی و محرومیت وسایل بهداشتی آلوده به بیماریهای مختلفی بودند و تبهای راجعه و تبهای تیفوس و تیفوئید را در ایران رواج دادند، بهطوری که در همین سالها، عده کثیری از مردم ایران بر اثر این بیماریها کشته شدند. یکوقتی در شهر تهران به قدری وحشت از بیماری تیفوس و تیفوئید زیاد بود که کسی جرأت نمیکرد سوار درشکه یا اتوبوس بشود از ترس آلوده شدن به این نوع بیماریها. تقریباً کمتر خانهای بود که آلودگی به این بیماریها نداشته باشد. در خانه خود بنده چندین نفر از افراد ما دچار تب راجعه و تبهای مختلف دیگر شدند. این بیماریها در دهات کشتار عجیبی کرد. در بعضی از دهات که جمعیت آنها مثلاً پنجاه، شصت خانوار بود، پانزده تا بیست نفر از آنها در ظرف یکسال میمردند. فروغی رویهمرفته این خدمات و این کارها را کرد، جنبههای مثبت داشت و جنبههای منفی هم داشت، ولی باید قضاوت عادلانه باشد و شخصی را که در یک موقعیت اضطراری بوده، نباید بهطور کلی محکوم کرد، هیچکس دیگری شاید نمیتوانست در آن زمان بهتر از او کاری انجام بدهد.
پس از آنکه فروغی از حکومت کناره گرفت، حکومتهای دیگری آمدند که همه مطابق تمایل خارجیها بودند. حکومت سهیلی آمد، قوامالسلطنه آمد، ساعد آمد، بیات آمد، صدرالاشراف آمد. به ترتیب میآمدند و ترتیب حکومت موقتی میدادند و میرفتند. در همان روزهای اول که اشغال خارجیها پیش آمده بود، بنده با عدهای از جوانها و روشنفکران به فکر این افتادیم که چهکار باید بکنیم، نیت ما این بود که باید یک نیروی ناسیونالیست که مرام اصلیاش حفظ استقلال مملکت باشد، به وجود بیاوریم و رفقایی که در این موضوع با ما کار و کوشش میکردند، افراد برجسته آنها که من حالا به خاطر دارم یکی دکتر شایگان بود، یکی مرحوم شهید نورائی بود، یکی دکتر ملکی بود، یکی دکتر علیآبادی بود و یکی دکتر آذر بود.
س- کدام دکتر ملکی آقای دکتر سنجابی؟ اسم کوچک آقای ملکی چه بود؟
ج- ما دو تا ملکی داشتیم. یکی دکتر محمدعلی که وزیر دکتر مصدق بود و دیگر ملکی که وکیل مجلس بود و با خلیل ملکی نسبت داشت و بنیاعمام بودند. پسر حاج محمود ملکی تهران که یک برادر ابوالحسن ملکی بود و دیگری دکتر مسعود ملکی. اینکه من میگویم در آن زمان این دو برادر بودند.
س- اسم کوچک آقای علیآبادی چه بود؟ برای اینکه چند تا آقای علیآبادی داریم.
ج- بله. یک عبدالحسین علیآبادی داریم و یکی محمدحسین علیابادی. این که بنده میگویم در آن تاریخ، محمدحسین علیآبادی بود. ما همچنین با عدهای از افسران که خود را میهندوست و ناسیونالیست معرفی میکردند و در واقع بودند، ارتباط داشتیم و آنها در آن زمان اینطور تلقین میکردند که رزمآرا یک عنصر ملی طرف اعتماد نیست و نقشههای مضر و خیانتکارانه دارد و گروهی در مقابل او تشکیل داده بودند و این گروه مطابق همان عقیدهای که ما داشتیم، طرفدار شاه بودند. ما هم در آن زمان به شاه علاقهمند بودیم و میخواستیم به هر کیفیتی است او را حفظ و تقویت کنیم و در پیرامون او محبوبیت به وجود بیاوریم.
بنده در سال دوم اشغال ایران، در سال بیستویک، برای اولین بار بعد از ده، پانزده سال از دوره رضاشاه که به کرمانشاه و به محل خانوادگیام نرفته بودم، قصد کردم به آنجا بروم. هم دیداری با خانواده و ایل سنجابی تجدید کنم و هم راجع به فعالیت سیاسی ممکن در آنجا مطالعات و اقداماتی بنمایم. بنده علاوه بر آن جمع که با بعضی از دوستان و همفکران داشتیم و اسم آن را نهضت انقلابی ملی ایران گذاشته بودیم، ولی هنوز علنی نشده بود، یک جمعیتی هم از کرمانشاهیهای مقیم تهران ترتیب داده بودم، جمعیت نسبتاً قابل توجهی که مرام و هدف آن خدمت به اصلاح و آبادی و عمران شهر و استان کرمانشاه بود و در ضمن خدمت به مملکت و حفظ وحدت ملی ایران و معارضه با آنهایی که بخواهند در نواحی کردنشین ایران نغمههای مخالف وحدت ملی به وجود بیاورند.
Leave A Comment