روایت‌کننده: آقای خسرو شاکری

تاریخ مصاحبه: ۲۷ جولای ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهر کمبریج- ماساچوست

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

مصاحبه با آقای خسرو شاکری در شهر کمبریج در ایالت ماساچوست در ۲۷ جولای ۱۹۸۳.

آقای شاکری از آن‎جایی ‌که شما یک مقدار زیادی از فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی‌تان در جنبش دانشجویی خارج از کشور متمرکز بوده من مایلم که شما تاریخچۀ این جنبش را تا آن‎جایی که با آن آشنایی دارید و آن‎طور که خودتان دیدید برای ما توضیح بفرمایید. ولی قبل از این جریان من مایلم به اختصار یک مقداری دربارۀ سوابق خانوادگی و تحصیلات‎تان و این‎که چگونه وارد کارهای سیاسی و اجتماعی شدید صحبت بفرمایید.

ج- من در یک خانوادۀ تقریباً می‌شود گفت متوسط‎الحال ایرانی متولد شدم. پدرم از خانوادۀ زند است ولی از آن‎جایی‌که پدربزرگم خانواده را در غرب ایران رها کرده بوده و به تهران آمده بود و شغل تجارت را برگزیده بود پدر هم همین شغل را ادامه داده بود و به تجارت فرش مشغول بود. مادرم از خانواده‌ای است اهل آذربایجان ایران و همچنین از سمتی از لنکران. او از زن‌هایی بود که در آغاز حکومت پهلوی شغل دبیری را پذیرفته بود و تا موقع ازدواجش به این شغل آموزش مشغول بود. من در تهران متولد شدم. دبستان را در دوران بلافاصله بعد از جنگ گذراندم و در دبستان خرد، دبیرستان رهنما و سپس در دبیرستان البرز در سن هجده سالگی به آمریکا سفر کردم…

س- این در چه سالی بود آقای شاکری؟

ج- در سال ۱۹۵۷. در کالیفرنیا در سانفرانسیسکو لیسانسم را در اقتصاد گرفتم، B.A. را در اقتصاد گرفتم سپس یک سالی به لندن رفتم و در آن‎جا به‌عنوان Research Graduate Student در London School of Economics، Soviet Economics خواندم و Research کردم و سپس به Indiana University در Bloomington آمدم و در آن‎جا Mastersام را گرفتم.

در سال ۱۹۶۴ در تابستان کلاً درس را به‌خاطر کارهای سیاسی رها کردم و به اروپا رفتم و تا سال ۱۹۷۴ یا ۱۹۷۵ مجدداً به کار دانشگاهی نپرداختم اگرچه مطالعاتم را شخصاً دنبال می‌کردم و در این فاصله البته تغییراتی در افکارم پدید آمده بود و بیشتر به سمت تاریخ به‌خاطر مسائل مشخص ایران، گرایش پیدا کردم. لذا بعد از دنبال کردن کار دکترا در اواسط سال‌های ۱۹۷۰ کار اصلی‌ام تاریخ بود و دکترایم را در رشتۀ تاریخ از دانشگاه سوربون گرفتم و موضوع تزم هم حزب کمونیست ایران، تکوین، اکتشاف و پایانش سال‌های ۱۳۱۶ تا سال ۱۳۳۲ بود. این از تحصیلات. اما آن‎چه که مربوط به این‎که چگونه وارد کار سیاسی شدم باید بگویم که چون در آخر دوران دبیرستانم مصادف با مبارزات دکتر مصدق بود علیه شرکت نفت و فکر می‌کنم به‌علت این‎که کودکی‌ام مصادف با جنگ جهانی دوم بود و طبیعتاً اشغال ایران از طرف نیروهای متفقین یک آگاهی خاصی به بچه‌های آن دوره می‌داد، حضور خارجی‌ها مسائل را برای ما طرح می‌کرد و ما نسبت به اوضاع ایران نسبت به قحطی، نسبت به کمبود غذا، نسبت به مشکلاتی که در رابطه با حضور خارجیان در ایران برای‎مان مطرح می‌شد نمی‌توانم بگویم به‌عنوان کودک آگاهی داشتیم ولی یک توجه خاصی خارج از معمول نسبت به قضیۀ ایران داشتیم. به‌خوبی یاد دارم که روزی رزم‌آرا را ترور کردند من از مدرسه آمده بودم و اظهار خوشحالی می‌کردم از این‎که رزم‌آرا را ترور کردند. چون رزم‌آرا به‌عنوان کسی که معتقد بود ایرانی لوله‎هنگ هم نمی‌تواند بسازد و این قضیه برای ما خیلی مهم شده بود برای ما کسی که در جامعۀ ایران تصویرش دشمن ایران بود، ایرانی را نالایق می‌دانست برای ما ایجاد خوش‎بختی ایجاد کرده بود وقتی او را ترور کردند. روز ملی شدن نفت را به‌خوبی به یاد دارم با آن‎که کلاس ششم دبیرستان بودم و نمی‌دانم به چه دلیل ولی به‌هر دلیل به‌خاطر دارم که مدیر مدرسه آن روز از من خواهش کرد که در بالکن پشت میکروفون قرار بگیرم در مدرسۀ خرد و دربارۀ ملی شدن نفت، من یک بچۀ دوازده سیزده ساله بیشتر نبودم، سخنرانی بکنم.

من فکر می‌کنم این آغاز فعالیت سیاسی من بود. حالا قبل از این‎که این را بگویم من فکر می‌کنم یک حادثۀ دیگری توی زندگی‎ام باید بگویم که من را خیلی تحت‌ تأثیر قرار داده در مخالفت‌هایی که به‌طور مستمر با استبداد داشتم. روز اولی که من به مدرسه رفتم، دبستان، سال اولی که به دبستان رفتم دبستان نظامی بود روبه‌روی مدرسۀ مجد و از دبستان‌های مدرنی بود که در دوران رضاشاه ساخته بودند خیلی شیک و پیک این‎ها بود و همۀ ما را در حیات به صف کردند. از کلاس اول تا کلاس ششم. کلاس اول بودیم و طبیعتاً از مدرسه هراس داشتیم یک پدیدۀ جدیدی در زندگی‎مان بود. به خط ایستاده بودیم و مدیر مدرسه و هیئت مدرسین مدرسه در بالکن بالا در یک محلی اقلاً چهار متر بالاتر از ما که نه فقط یک فاصلۀ جغرافیایی بود یک فاصلۀ مقامی نیز بود قرار داشتند. آن روز مدیر مدرسه یک جوانی را که برای ما خیلی درشت به نظر می‌آمد چون ما کوچک بودیم مثلاً شش هفت سالم بود او خیلی از ما بلندتر بود فکر می‌کنم او در حدود چهارده پانزده سال داشت باید قاعدتاً کسی بوده که چند سال در دبستان رفوزه شده بود. این جوان را آوردند بالا و به‌عنوان یک دانش‌آموز خاطی معرفی کردند و مدیر مدرسه که بعداً ما تشخیص دادیم آدم شدیداً جلاد و ستمگری است و همه از او هراس داشتند و می‌ترسیدند به او گفت که دستت را بازکن و ترکۀ آلبالو را به‌دستش گرفت و شروع به زدن او کرد.

یکی دو ضربه که زد آن دانش‌آموز در یکی از این ضربه‌ها دستش را بست و آن ترکه را گرفت و شدیداً به‌جان ناظم مدرسه افتاد. در عین حالی که تمام دانش‌آموزان غرق در شادی بودند برای این‎که مستبد مدرسه ضربه می‌خورد از یکی از هم قطاران‎شان، هیئت مدرسین وحشت‌زده، مدیر وحشت‌زده ایستاده بودند و چند لحظه طول کشید قبل از این‎که مدیر توانست به فراش‌ها دستور بدهد که سر این جوان سیزده چهارده ساله بریزند که ناظم مدرسه را با همان ترکۀ آلبالو می‌زد. این اولین حادثه‌ای در مدرسه بود که در ضمن مرا متوجه استبداد در خارج از خانواده کرد و همیشه من به این فکر کردم که جامعۀ ما چگونه استبدادی است و از آن روز اول مدرسه با مسئلۀ استبداد و قیام علیه استبداد نه ضرورتاً حالا قیام محتوای خودش دموکراتیک باشد. به این مسائل ما آن موقع فکر نمی‌کردم. ولی به‌هرحال این مسئلۀ استبداد و قیام در ذهن من خیلی قشنگ نقش بست.

اما بعدها در زمان دکتر مصدق در دبیرستان بودم و می‌شود گفت، همان‌طوری‌که همه می‌دانند مدارس ایران به دو دسته تقسیم شده بودند: طرفداران شاه نادر بودند بنابراین به آن‎ها نمی‌شود گفت دسته، یک طرف حزب توده و طرفداران آن دانش‌آموزان توده‌ای و دانشگاهیان توده‌ای بودند یا معلمین توده‌ای و یک طرف هم مصدقی‌ها بودند که به‌طورکلی تنها سازمانی را که می‌شود گفت متمرکز بود حزب نیروی سوم بود. حزب ایران یا حزب مردم ایران طرفداران آنچنانی نداشتند، اگر داشتند من متوجه حضورشان نبودم. پان‎ایرانیست‌ها چرا چون دعوا و نزاع می‌کردند متوجه‌شان بودم یعنی دوستانی داشتیم که پان‎ایرانیست بودند، پان‎ایرانیست یا فروهری یا پزشک‌پوری نه ولی طرفداران مهرداد و روزنامۀ پرچم‌دار از جمله برادر خود بنده. ولی من در محیط مدرسه کاملاً سیاسی بودم و شدیداً فعال بودم و تمام روزنامه‌های جبهه ملی یا احزاب جبهه ملی را که پخش می‌شد می‌خواندم  و می‌فروختم. خوب یادم هست که در لاله‌زار، اسلامبول شب‌ها روزنامه‌فروشی می‌کردیم علی‌رغم مخالفت‌های پدرم که بچه نباید در سیاست دخالت کند. بعد از ۲۸ مرداد کار ما پخش اعلامیه‌های نهضت مقاومت بود.

س- معذرت می‌خواهم، شما عضو هیچ یک از این احزاب نبودید؟

ج- من عضو هیچ سازمانی نبودم برای این‎که اولاً سنم خیلی کم بود، مثلاً سیزده ‌چهارده سالم بود آن موقع و وقتی کودتای ۲۸ مرداد شد من چهارده سالم بود، و عضو نبودم ولی کلاً سمپات همۀ این جریان‌ها بودم. واقعاً یادم نیست که بین این گرو‌ه‌ها اختلافی بوده باشد. مثلاً نیروی سوم و حزب ایران. اگر هم یک اختلافاتی بود در سطح‌های بالاتری بود که ما به‌عنوان دانش‌آموز متوجه این اختلافات نبودیم. ولی از همان آغاز خوب یادم می‌آید که بین رهبران جبهه ملی من خیلی از حسین فاطمی خوشم می‌آمد به‌خاطر رادیکالیزمش خوب یادم می‌آید از آدمی مثل دکتر شایگان به‌خاطر مواضع خیلی متینش و در عین حال خیلی قاطعش علیه دربار خیلی خوشم می‌آمد. ولی در مقابل از آدم‌هایی مثل مکی که بعدها البته جدا شد یا کاشانی یا…

س- بقایی.

ج- بقایی که اصلاً خوشم نمی‌آمد ولی به‌خصوص که زیاد طولی نکشید که در حزب زحمت‌کشان انشعاب شد و رهبران حزب ایران مقصودم از صالح و آن تیپ آدم‌ها است که همۀ این‎ها را ما دقیقاً می‌شناختیم ولی در رفتارشان برای یک آدم جوانی مثل من سیزده چهارده‌ساله تفاوت‌های این‎ها کاملاً محسوس بود. فکر می‌کنم شاید دلیلش این بود که حرف‌هایی را که مصدق می‌زد بیشتر قابل انطباق با حرف‌های آدم‌هایی مثل فاطمی یا دکتر شایگان بود تا با صالح و امثالهم. و این‎ها را من ذکر می‌کنم برای این‎که بعدها این‎ها در زندگی من و انتخاب‌هایی که من در زندگی‎ام کردم فکر می‌کنم تأثیر گذاشت. بعد از ۲۸ مرداد همان‌طوری که گفتم ما کارمان پخش اعلامیه‌های نهضت مقاومت بود. یادم هست که بیشتر این اعلامیه‌ها از طریق کانال حزب پرچم‌داران (پان‎ایرانیست) که برادرم عضوش بود می‌رسید و شب‌ها من با دوچرخه منزل یکی از دوستانم می‌رفتم و این اعلامیه‌ها را می‌گرفتم و توی جورابم تا می‌کردم و می‌گذاشتم توی شلوارم و شب‌ها می‌آمدیم توی کوچه‌ها و این‎ها را پخش می‌کردیم و به دیوارها شعار می‌نوشتیم. کار ما به‌عنوان دانش‌آموز این بود. یا توی مدرسه زودتر می‌رفتیم و این‎ها را می‌گذاشتیم توی کشوها و کارمان از این نوع تبلیغات بود.

ولی بعد از شش هفت ماه بعد از ۲۸ مرداد یأس دیگر بر همه غالب شد و حتی دوستان توده‌ای که داشتیم و معتقد بودند که حزب توده به‌زودی کاری خواهد کرد کاری نتوانست بکند و بگیربگیر شروع شد و فاطمی را گرفتند و افسران توده‌ای را گرفتند و ما کاملاً مأیوس شدیم. ولی تمام این‎ها مانع از این نشد که، می‌شود گفت، حتی دشمنی که ما با رژیم شاه و کودتای ۲۸ مرداد داشتیم هرگز از دل ما بیرون نرود. به‌خوبی یاد دارم که روز ۲۸ مرداد من با پدرم از بازار می‌آمدیم و جلوی ماشین ما را شعبان بی‌مخ و طرفدارانش گرفتند و به‌‌زور یک عکس شاه روی شیشه با چسب چسبانیدند که بعداً کندن آن هم مشکل بود و بابت این پول گرفتند، این حالت تحمیلی باز بر من اثر گذاشت و بعدازظهرش ما بعد از این‎که رادیو تهران به صدای میراشرافی و خانم محترم ملکه اعتضادی اعلام کردند که فاطمی قطعه‌قطعه شده و مصدق دستگیر شده است و این‎ها… ما کاملاً روحیه‌مان را باخته بودیم و این را بیشتر از عدم قاطعیت مصدق در از بین بردن قاتلین افشارطوس می‌دانستیم. به‌خصوص من خوب یادم هست، به این مسائل من اخیراً فکر کردم که سعی کردم در پس ذهنم این‎ها را بیابم و این‎ها بعداً البته برای من اهمیت پیدا کرد، این قضایای ۲۸ مرداد عصر ۲۸ مرداد ما به سمت منزل دکتر مصدق در خیابان کاخ با دوچرخه رفتیم و شاهد ویران‌های بودیم که اوباشان دربار ایجاد کرده بودند. من خوب به یاد دارم که مردم کنار خیابان ایستاده بودند، در خیابان امیریه منزل ما بود، و گریه می‌کردند و هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آمد و در یک حالت پارالیزی کامل قرار داشتند. یکی از مواردی که این کامیون‌های اوباش جنوب شهر که منزل مصدق را غارت کرده بودند، چرخ خیاطی، تشک‌ها، تخت‎خواب. حتی یک کسی گرامافون منزل مصدق را که غارت کرده بود می‌برد و به خیابان ما یعنی امیریه وقتی رسید گفت آقا گرامافون نمی‌خواهید بخرید؟ نمی‌دانستند آدم کاملاً بی‌فرهنگی بود و گرامافون به‌دردش نمی‌خورد و می‌خواست این گرامافون را همان‌جا تبدیل به پول نقد بکند و مثلاً عرقی بخورد یا هر چی. گویا دیگری دیگ خورش بادمجان، چون من حالا خوب به یاد دارم، از منزل مصدق آورده بود توی یک سبدی و گفت آقا تنها چیزی که به ما رسید این دیگ خورش بادمجان است، یعنی غارت. بعد که ما رفتیم منزل مصدق را نگاه کردیم دیدیم که حتی کاشی‌های حوض را هم کندند. این غارت آن روز باز می‌توانم بگویم در من اثر گذاشت و امروز فکر می‌کنم که این یک خصیصه‌ای است که بعدها در حکومت خمینی یعنی از نظر مقایسه باید بگویم.

در واقع یک تداومی بین آن حادثه که در ۲۸ مرداد رخ داد در منزل مصدق و غارت‌هایی که ما دیدیم حزب اللهی‌ها بعد از حوادث ۱۹۷۹ انجام دادند، هست. اگرچه بعضی از رهبران و شرکت‌کنندگان این دو حادثه یکی بودند، این را نباید فراموش کرد. این به نظر من یک خصیصه‌ای است که از اعماق تاریخ ایران بیرون می‌آید و خصیصه‌ای است که حتماً باید با آن مبارزه کرد. اما بعد از ۲۸ مرداد و تعطیل شدن تقریباً می‌شود گفت مبارزه به‌طور حاد و از بین رفتن کلیۀ امیدها فقط این دشمنی در ذهن من یا در دل من بود تا چهار سال بعد که در آغاز سال ۱۹۵۷ که من از ایران خارج شدم و به آمریکا آمدم.

آغاز زندگی من در آمریکا هم بی‌تأثیر نبود. در عین حالی که علاقه‌مند به تحصیل در آمریکا بودم و فکر می‌کردم که آمریکا یک کشور بسیار پیشرفته‌ای است یک عنادی در وجود من نسبت به دولت آمریکا وجود داشت و این موجب شد که در آغاز ورودم در این‎جا با محیط‌های نسبتاً رادیکال که بسیار محدود بود در آمریکا آشنا بشوم. فکر می‌کنم اولین حادثه‌ای که من را در کار سیاسی مجدداً به‌طور فعال کشاند انقلاب کوبا بود. و ما یک استادی در سانفرانسیسکو داشتیم که به او می‌گفتند «خیلی رادیکال». در آمریکا به افرادی که یک خرده به اصطلاح سیاست آمریکا را مورد سؤال قرار می‌دادند به آن‎ها می‌گفتند عناصر رادیکال. و این استاد البته از طرف دستگاه‌های حکومتی یا محافظه‌کاران به کمونیست بودن متهم شده بود و او هم این افراد را سو کرده بود. او ولی عنصری که مدافع انقلاب کوبا بود و او بر من خیلی تأثیر گذاشت و من افتادم روی جریان مطالعۀ سیاسی و دنبال کردن حوادث انقلاب کوبا. بعداً هم که به اروپا رفتم مسائل انقلاب الجزیره مرا شدیداً تحت تأثیر قرار داد و البته بعدها فکر می‌کنم انقلاب چین، ویتنام و این‎ها و کل انقلاب‎های سه قاره، مقصودم انقلاب فرهنگی چین است، من فکر می‌کنم خیلی در دوروبری‌هایم تأثیر داشت. این‎جوری بود که من دوباره وارد فعالیت‌های سیاسی شدم ولی فعالیت‌های سیاسی تأثیری در جمع ایرانیانی که در محیط شمال کالیفرنیا بودند هنوز نداشت. محیط کاملاً غیرسیاسی Appositique بود و غالب ایرانیان هراس داشتند با هم از سیاست حرف بزنند یعنی اختناقی که رژیم شاه در ایران برقرار کرده بود در محیط دانشجویی خارج از کشور هم بود.

اما هم‎زمان با بحران اقتصادی که در سال ۱۹۵۹ برای رژیم شاه پیش آمد فعالیت‌های کوچک ولی در عین حال به نظر من مهمی در بعضی از شهرهای اروپا و محل اقامت برخی از دوستانی که در جبهه ملی یا در حزب توده یا نیروی سوم فعالیت داشتند یا حضور داشتند به‌وجود آمد.

هم‌زمان با این فعالیت‌ها ما هم در شما کالیفرنیا آهسته‌آهسته صحبت از سیاست کردیم تا آمدن دکتر امینی و شروع فعالیت‌های جبهه ملی در ایران، در این موقع بود که اردشیر زاهدی پاسپورت آقایان شاهین و محمد فاطمی، قطب‌زاده و محمد نخشب را توقیف کرد و این تبدیل به یک Cause celebre شد برای این‎که ما برویم پای کار دفاعی، چنان که بعداً معروف شد به کار دفاعی در کنفدراسیون. بنابراین ما یک سری جلساتی در شمال کالیفرنیا در دانشگاه برکلی گذاشتیم. کسانی را که من خوب به یاد دارم که در این فعالیت شرکت داشتند آقای حسن لباس‎چی بود که از دوستان قدیمی نیروی سوم بود و بعدها در سازمان آمریکا خیلی فعال شد و نمایندۀ سازمان دانشجویی در آمریکا شد، او عضو جبهه ملی آمریکا بود، آقای دکتر فرمانفرماییان استاد بیولوژی بود که جوانی بود و اسم کوچکش را متأسفانه یادم نیست استاد بیولوژی در دانشگاه استنفورد بود، استاد جوانی بود که هیچ گرایش سیاسی خاصی نداشت فقط طرفدار، آن‎چه که خودش می‌گفت Academic Freedom بود بنابراین به توقیف گذرنامه‌ها اعتراض داشت، آقای دکتر چمران بود که من برای اولین بار در آن حوادث با او آشنا شدم منتهی ایشان سوابق نهضت آزادی داشت بنابراین جبهه ملی بود و آن موقع شدیداً مصدقی و طرفدار دکتر مصدق بود و این پیوندی بود که ماها را، حداقل لباس‎چی و چمران و من را به هم وصل کرد و ما فعالیت‌های سیاسی را شروع کردیم و سعی کردیم و بازگشت من به اروپا بعد از فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاه در سال ۱۹۶۱ موجب شد که ما تماس‌ها را در اروپا تشدید بکنیم و با رفقایی که در جبهه ملی اروپا بودند و بعضاً از جامعۀ سوسیالیست‌ها بودند یا حزب ایران بودند، چند نفر از حزب مردم ایرن بودند عمدتاً غیرحزبی بودند مثل خود من جبهه ملی اروپا را به‌وجود بیاوریم. در سال ۱۹۶۲ جبهه ملی ایران به‌وجود آمد و فکر می‌کنم شاید یک توضیح کوچکی در مورد چگونگی به‌وجود آمدنش بی‌مورد نباشد.

اما در کنار این حوادث باید صحبت از کنفدراسیون هم بکنیم که به‌طور مجزا به آن خواهم پرداخت.

اما در مورد جبهه ملی: وقتی من به اروپا آمدم در برخی از شهرها کمیته‌های جبهه ملی وجود داشت و در برخی از شهرها همچنان کمیته‌های حزب توده وجود داشت و سازمان‌های دانشجویی هم در کنار این‎ها وجود داشت. توده‌ای‌ها و اعضای حزب توده سازمان‌های دانشجویی را کاملاً سازمان‌های صنفی نگه می‌داشتند. خوب به یاد دارم در انگلستان، آن‎جایی که من یک سال و چند ماه بودم، فعالین اصلی سازمان دانشجویی عبارت بودند از آقایان پرویز نیک‎خواه و فیروز شیروانلو که بعدها در حادثۀ کاخ مرمر معروف شدند، آقای محامدی که از جامعۀ سوسیالیست‌ها بود، آقای حمید عنایت و فیروز شیروانلو و کاشانی و عدۀ دیگری.

س- فولادی.

ج- فولادی در قارۀ اروپا بود یعنی در سوئیس بود. در انگلستان را دارم می‌گویم. ولی سیاست طرفداران و اعضای حزب توده در انجمن‌های دانشجویی در انگلستان که تازه به‌وجود آمده بودند، در سال ۱۹۶۰ به‌وجود آمده بودند، این بود که سازمان‌ها را کاملاً صنفی نگه دارند و به‌طور خصوصی افراد را تبلیغ به کار سیاسی بکنند یا آقای محسن رضوانی که بعدها سازمان انقلابی را به‌وجود آورد از حزب توده بود.

البته من اسم و آدرس برخی از این آدم‌ها را گرفتم و با این‎ها تماس ایجاد کردم اما چون این‎ها توده‌ای بودند بیش از حد امور دانشجویی با این‎ها نزدیک نشدم و دنبال پیدا کردن دوستانی بودم که احیاناً سابقۀ مصدقی یا جبهه ملی داشتند. سرانجام با شخصی به‌نام دکتر عبدالصمد تقی‌زاده آشنا شدم که در جوانی‌اش از حزب نیروی سوم بود و بعد با خنجی از نیروی سوم انشعاب کرده بود و آن موقع که من با او آشنا شدم از طرفداران خنجی بود اما بعدها طرفدار بنی‎صدر شد و پس از سقوط رژیم شاه هم از طرف بنی‎صدر یا تحت نفوذ بنی‌صدر به‌عنوان رئیس دانشگاه ملی ایران منتصب شده بود.

دکتر تقی‌زاده که از همان آغاز من درک کردم که شخص کاملاً محافظه‌کار، ترسو و بدون ابتکاری بود به‌هرحال به‌عنوان یک فردی موجب شد که به اتفاق به‌دنبال گشتن و پیدا کردن دیگر سمپاتیزآن‌ها و هواداران جبهه ملی یا دکتر مصدق بگردیم و چند نفر از دانشجویان جوانی که یا به‌طور خانوادگی یا شخصاً در دوران دانش‌آموزی‌شان هوادار مصدق بودند پی ببریم و یک کمیتۀ مخفی جبهه ملی ایجاد کردیم. و این کمیتۀ جبهه ملی با دیگر کمیته‌های جبهه ملی که در اروپا مثل وین، لوزان، سوئیس، آلمان و در پاریس تماس برقرار کرد و کوشید این سازمان‌های جبهه ملی در اروپا را ایجاد بکند.

یک مانع در راه ایجاد این سازمان‌ها وجود داشت و آن مانع عمدتاً آقای خسرو قشقایی بود زیرا در آن موقع در همان اوان عده‌ای از افراد توده‌ای که رسماً عضو حزب توده بودند و در غرب فعال بودند، در میان دانشجویان، مثل آقای مهدی تهرانی و محمد قاسمی که الان با آقای امینی کار می‌کند این‎ها هیئت تحریریه برای روزنامه باختر امروز درست کرده بودند و روزنامه باختر امروز را به‌نام ارگان جبهه ملی ایران در خارج از کشور درمی‌آوردند و این به‌نام آقای خسرو قشقایی بود ولی در واقع حزب توده بود که در پشت این روزنامه را منتشر می‌کرد. ما چون به این مسئله آگاه بودیم و در عین حال نمی‌خواستیم خسرو قشقایی را به‌عنوان یک آدمی که همکار مصدق یا دوست مصدق یا هوادار مصدق در مجلس شورای ملی او را از دست بدهیم. در عین حالی که می‌خواستیم او را از دست ندهیم در عین حال نمی‌خواستیم که جبهه ملی مرکز فعالیت‌های حزب توده بشود و حزب توده در آن رخنه پیدا بکند. لذا کارمان بسیار دشوار بود. از یک سو با یک کسی طرف بودیم که خان بود، با شیوه‌های خانی می‌خواست با جوانان رفتار کند، نسبت به ما‎ طرز فکری داشت کاملاً خان‎سالار و نمی‌توانست بپذیرد که یک عده جوانی که بین سنین ۲۵ و ۳۰ سال هستند به‌هرحال دارای تحصیلاتی هستند، دارای ابتکار هستند، دارای فعالیت روزمرۀ سیاسی هستند این‎ها برای خودشان تصمیم بگیرند. نظر ایشان به‌طور خلاصه می‌توانم به شما بگویم این بود که ما باید تحت فرمان ایشان قرار بگیریم. ایشان البته با این صراحت نمی‌گفت ولی با کش‎وقوس‌هایی که در مبارزه برای ایجاد جبهه ملی اروپا نزدیک به یک سال داشت. ولی ما بالاخره با حوصلۀ زیاد و جلسات مداوم با ایشان موفق شدیم ایشان را راضی کنیم که یک هیئت تدارکی برای ایجاد کنگره موسس سازمان‌های جبهه ملی ایران در اروپا به‌وجود بیاید و ایشان هم عضو این هیئت بشود و ما مشترکاً کار رسیدگی به اعتبارنامه‌های شرکت‌کنندگان در این کنگره و کمیته‌های جبهه ملی در کشورهای مختلف و شهرهای مختلف اروپا را بررسی بکنیم. از هر کشوری از سازمان‌های جبهه ملی ایران در اروپا از انگلستان، سوئیس فرانسه، اتریش و آلمان یک نفر در این کمیسیون تدارک شرکت کرد که اسمش بعداً در هنگام تشکیل کنگره شد کمیسیون اعتبارنامه‌ها و این کنگره بالاخره در تابستان ۱۹۶۲ در شهر ویس‌بادن تشکیل شد. و آقای قشقایی هم در این‎جا شرکت کردند منتهی پشت پرده در محلی که ایشان اقامت داشت عناصر و همکاران نزدیک توده‌ای ایشان مثل آقای مهدی تهرانی و محمد قاسمی هم حضور داشتند. فردای برگزاری کنگره یک روزنامه فوق‌العاده باختر امروز منتشر شد که این‎قدر سریع انجام گرفته بود و فعالیت‌های ما را بررسی کرده بود که ما مطمئن شدیم که این‎ها در همان شهر این کار را می‌کنند و این به ما هشدار داد که آقای قشقایی احتمالاً حرف‌هایی را که با ما می‌زند به آن‎ها گزارش می‌دهد و با آن‎ها مورد بحث قرار می‌دهد.

اما ما در عین حال خونسردی‎مان را از دست ندادیم برای این‎که برای ما مهم بود به‌عنوان جوانان رادیکال جبهه ملی که سازمان خودمان را تشکیل بدهیم و در عین حال از روز اول با دشمنی افراد سرشناس روبه‌رو نشویم. و با آقای قشقایی قرار بر این گذاشتیم، و من فکر می‌کنم که این نکتۀ بسیار مهمی در کار ما بود و شاید آن روز ما آگاهی نداشتیم بلکه از روی مدل‌های اروپایی این کار را می‌کردیم و معتقد بودیم که بین هیچ‌کدام از ما فرقی نیست از آقای قشقایی گرفته، در عین این‎که احترامی که به ایشان می‌گذاشتیم، تا کوچکترین فرد باید در مقابل این کمیسیون اعتبار‌نامه‌ها بیاید و سوابق سیاسی‌اش را بگوید و بگوید چرا و چگونه می‌خواهد عضو جبهه ملی بشود و چرا شده و کوچکترین لکۀ تاریکی در زندگی‎اش و وفاداری‎اش به مصدق نباید باشد و آقای قشقایی این شرط را طبیعتاً پذیرفت. ولی وقتی که افرادی که ما می‌شناختیم می‌آمدند و سؤال‌های مختلفی همۀ ما می‌کردیم و آقای قشقایی هم می‌کرد و همۀ این‎ها تصویب می‌شدند. موقعی که عناصر رخنه‌ای حزب توده می‌آمدند در مقابل این کمیسیون نمی‌توانستند روشن کنند و گیر می‌افتادند. من فکر می‌کنم یکی از دلایلش این بود که آن‎ها افراد جبهه ملی را، نظر به تفرعنی که از قدیم توده‌ای‌ها نسبت به جبهه ملی‌ها داشتند آدم‌های ساده و هالویی می‌پنداشتند و فکر می‌کردند می‌روند توی کمیسیون و سر اعضای جبهه ملی را کلاه بگذارند. اما به یقین می‌توانم بگویم، الان بعد از گذشت شاید بیش از بیست سال از این حادثه، یک نفر توده‌ای نتوانست از آن کمیسیون سالم در برود و همه‌شان تقریباً کنار گذاشته شدند نظر به سوابق‎شان. وقتی که این کار کمیسیون تمام شد و اعتبارنامه‌ها به کنگره برای تصویب عرضه می‌شد، یعنی از کسانی که کمیسیون تصویب کرده بود، کنگره‌ای تشکیل شد و کنگره مجدداً رأی می‌داد به نظر کمیسیون.

موقعی که آن کار کنگره شروع شد در یک لحظه از کنگره آقای قشقایی آمد و گفت من می‌خواهم سخنرانی کنم و برای ما روشن بود که ایشان رفته بود گزارش داده بود و آن آدم‌هایی را که ما گذاشته بودیم کنار توده‌ای‌ها رفته بودند تحریکات لازم را به آن کمیسیون توده‌ای خارج از کنگره کرده بودند و آقای قشقایی را پخته بودند و آقای قشقایی آمد آن‎جا یک نطقی کرد البته اعتبارنامۀ خود ایشان تصویب شده بود و تقریباً همۀ جبهه‌ای‌ها اعتبارنامه‌های‎شان تصویب شده بود، و ایشان نطق کرد و گفت که، من البته جزئیات سخنرانی ایشان یادم نمی‌آید ولی چند دقیقه‌ای طول کشید، ولی لب کلام ایشان این بود که «من هرگز اجازه نخواهم داد که جبهه ملی دست قاتلین فاطمی بیافتد، کسانی که تا مفرغ دستشان به خون فاطمی آغشته است.» مقصود حضار کنگره بودند و این طبیعتاً بزرگ‌ترین توهینی بود که به جبهه ملی و اعضای آن در آن‎جا شد. بدون این‎که کسی قدیم‌ترین افراد دخالتی بکند کنگره‌ای که بیش از شصت هفتاد نفر در آن، شاید بیشتر، شرکت داشتند با هو کردن آقای قشقایی او را مجبور به ترک کنگره کردند برای این‎که این توهین بزرگ‌ترین توهین بود به‌خصوص که آتمسفر مبارزه بین حزب توده و جبهه ملی شدیداً Tense بود، آلوده بود و حالت مقابله با حزب توده را داشت Action مقابله با آقای قشقایی.

ایشان رفت بیرون و کنگره یکی دو نفر بودند که نطق کردند و گفتند که ما باید خونسردی‎مان را حفظ کنیم و کار خودمان را همچنان ادامه بدهیم، کار ما قانونی است و کنگره یک هیئت اجرائیه انتخاب کرد، یک شورای عالی انتخاب کرد و سپس به‌طور فدراتیو به این معنا که از هر کشوری یک نفر در شورای عالی باید عضو می‌بود و از شورای عالی هم باید یک هیئت اجرائیه انتخاب کرد. مشکلات ما بعد از آن شروع شد یعنی مشکل ما فقط آقای قشقایی نبود که می‌خواست به‌طور خان‎سالارانه با جوان‌های جبهه ملی رفتار کند.

در این موقع شورای جبهه ملی اروپا یک گزارش مفصلی به شورای عالی جبهه ملی به ایران فرستاد…

س- جبهه ملی دوم زمان امینی؟

ج- هنوز دوم و سوم پیش نیامده بود.

س- این دوم ۱۳۳۹ تشکیل شد.

ج- بله در سال ۱۹۶۲ بود که می‌شود ۱۳۴۱. گزارشی به هیئت اجرایی فرستاده شد، امینی نخست‌وزیر نبود همان علم این‎ها بودند، هیئت اجرایی جبهه ملی هم برداشت لیست اعضای شورای عالی. کاری که به نظر ما غلط بود ولی به‌هرحال آن‎ها به‌خاطر تأیید ما این کار را کرده بودند، لیست اعضای جبهه ملی ایران در اروپا را به‌عنوان تأیید ما در خبرنامۀ جبهه ملی که در ایران منتشر می‌شد چاپ کردند و بیرون دادند و این در واقع به رسمیت شناختن ما به‌عنوان نمایندگان جبهه ملی در ایران بود. جبهه ملی شروع به فعالیت کرد و روزنامۀ ارگانش را بیرون داد و اعلام کرد که هیچ روزنامۀ دیگری رسمیت ندارد، منظور روزنامه باختر امروز بود. ایران آزاد ارگان سازمان‌های جبهه ملی در اروپا بود وشروع به انتشار کرد. این روزنامه وجود دارد و علاقه‌مندان می‌توانند این روزنامه رجوع کنند. فکر می‌کنم هم در اروپا و هم در آمریکا…

س- الان هم هنوز منتشر می‌شود.

ج- بله الان هم گاهی منتشر می‌شود. باید بگویم که در مجموع برخی از دوستان قدیمی که آن‎جا بودند هنوز در جبهه ملی هستند.

بنابراین اختلاف بعدی که در جبهه ملی به‌وجود آمد بین افراد بود از جبهه ملی که اقلیت کوچکی بودند منتهی سابقۀ سیاسی بیشتری داشتند افرادی بودند که عضو سازمان‌ها یا احزاب جبهه ملی بودند مثل حزب ایران، حزب مردم ایران، سازمان پان‎ایرانیست پرچم‎داران یا بعضاً طرفداران خنجی اما جامعۀ سوسیالیست‌ها هنوز عضو جبهه ملی نبودند.

اختلاف بیشتر بین خود این‎ها بود تا بین این‎ها از یک طرف و افراد غیرحزبی. هر کدام از این گروه‌ها سعی می‌کردند که سیادت خودشان را در جبهه ملی اروپا تأمین بکنند. لذا ما هم که اعضای غیرحزبی جبهه ملی بودیم دچار مشکل شده بودیم و نمی‌توانستیم کارمان را آن طوری که می‌خواستیم انجام بدهیم. طبیعتاً ما تحت ‌تأثیر انقلاب ‌الجزیره بودیم تحت ‌تأثیر انقلاب کوبا بودیم و بیشتر افرادی که عضو جبهه ملی بودند در این زمان، عضو احزاب سیاسی جبهه ملی نبودند ولی عضو مستقیم جبهه ملی بودند افرادی بودند که رادیکال‌تر بودند یعنی در تفکرشان می‌شود گفت که چپ‌تر بودند، بعضاً مارکسیست بودند و حال و حوصلۀ دعواهای روزمره‌ای را که از ایران این احزاب با خودشان آورده بودند، روی دعواهایی که در زمان مصدق داشتند، و این اولین باری بود که من در زندگیم با این دعواها آشنا شدم درحالی‌که زمانی که در دبیرستان بودم همان‌طوری‌که قبلاً گفتم با این دعواها اصلاً آشنایی نداشتم و این دعواها ما را خیلی اذیت می‌کرد. گروه دیگری هم که آن موقع عضو جبهه ملی بود نهضت آزادی بود یا طرفداران نهضت آزادی یا هوادارانشان.

گروه رادیکال جبهه ملی که می‌توانم بگویم هم از غیرمذهبیون بود و بعضاً از مذهبیون هم بود مثل شریعتی ما کوشش‎مان این بود که جبهه ملی دارای یک استحکام داخلی بشود و بتواند یک برنامۀ دموکراتیک اجتماعی بدهد و جبهه ملی داخل کشور را تحت‌تأثیر قرار دهد و همچنین از امکانات زیاد خارج از کشور استفاده بکند. لذا در زد و خودروهای داخلی که بین گروه‌ها وجود داشت اولین هیئت اجرائیه مجبور به استعفا شد و این دوستان از شهر پاریس بودند و شهر پاریس همیشه شهری بوده پرماجرا از قدیم چه در سطح کنفدراسیون و چه…

س- اسم دوستان را به یاد می‎آورید؟

ج- بله. آقای دکتر آذری بود، آقای دکتر ورجاوند بود و آقای پرویز امین و این‎ها به‌زودی مجبور به استعفا شدند و هیئت اجراییۀ دیگری انتخاب شد که علی شاکری بود. دکتر راسخ افشار بود، برای مدتی من بودم بعد از این‎که به اروپا برگشتم چون من در این فاصله به آمریکا رفتم. موقعی که من مجدداً به اروپا برگشتم در تابستان ۱۹۶۴ یعنی درس خواندن را رها کردم، ما رفتیم دنبال کار ایجاد جریانات انقلابی مسلحانه، بنابراین از قبل از این دوران روزنامه ایران آزاد شروع به ترجمه و چاپ جنگ چریکی چه‎گوارا در نشریه کرده بود و تبلیغاتی که در درون می‌کرد، در خارج کمتر، بیشتر جهت دادن به مبارزۀ مسلحانه برای سرنگونی رژیم شاه. در همین رابطه بود که کوشش به‌عمل آمد که ما با یکی از کشورهای انقلابی که جدیداً به‌قدرت رسیده بود تماس برقرار کنیم. از آن‎جایی که در یک کوشش اولیه در سال ۱۹۶۱ من سعی کرده بودم به کوبا بروم از همان موقع یعنی سال ۱۹۶۱ که برمی‌گشتم به اروپا و در مکزیک دستگیر شده بودم و مقامات مکزیکی مانع شده بودند که من بروم و قرعه تقریباً می‌شود گفت که به‌نام من افتاد و تقریباً می‌شود گفت که من تنها آدم حرفه‌ای آن موقع جبهه ملی بودم که درس را ول کرده بودم. قرار شد که من با دولت انقلابی الجزیره تماس بگیرم و ببینیم که چه می‌کنند. در بهار ۱۹۶۴ بلافاصله بعد از ورود من از آمریکا به اروپا من به الجزیره رفتم و با پرزیدنت بن بلا ملاقات کردم و پرزیدنت بن بلا خیلی اظهار علاقه به مصدق و جبهه ملی کرد و در آن موقع البته بن بلا خیلی رادیکال بود و این حالت اسلامی فاندامنتالیست را نداشت.

هم می‌شود گفت چپ بود یعنی ناسیونالیست چپ بود و خیلی به مصدق و جبهه ملی علاقه داشت.

و در اولین کنگره F.L.N. یک قطعنامۀ ویژه‌ای دربارۀ دکتر مصدق به‌عنوان «شیر خاورمیانه»  که تصویب شد و روزنامه المجاهد هم نقل شد.

در ملاقاتی که با بن بلا و یکی از وزرایش انجام گرفت ایشان قبول کرد که همۀ امکانات لازم را در اختیار سازمان‌های جبهه ملی ایران بگذارد و من با خوشحالی فراوان زایدالوصفی به اروپا برگشتم که این خبر را به رفقا بدهم که آقا خلاصه کار ما، البته باید بگویم که این سیاست کل جبهه ملی نبود نه به‌خاطر این‎که ما فکر نمی‌کردیم که کل جبهه ملی نباید در این ماجرا شرکت کند بلکه بیشتر به‌خاطر مسئلۀ امنیتی بود. جبهه ملی یک سیرکل محدودی یک گروه محدودتری در هیئت اجرایی حتماً شورای جبهه ملی و برخی از اعضای فعال و شدیداً متعهد از این ماجرا خبر داشته باشند. و ما می‌خواستیم برویم پای انتخاب افراد مبارز از اینجا و از ایران برای دیدن دورۀ نظامی و رفتن به ایران و شروع کار مبارزاتی.

بنابراین رفتیم پای تنظیم یک برنامۀ سیاسی دموکراتیک که بتواند پلاتفرم لازم‌ برای کار نظامی باشد. بعد از بازگشت به اروپا من بلافاصله سفری به پاریس کردم و با سرمداران مورد اختلاف آن‎جا مثل آقای بنی‌صدر، علی شریعتی، دکتر ورجاوند پرویز امین و غیره صحبت کرد‎م و به هیچ‌کدام از این‎ها، به غیر از شریعتی چون به شریعتی ما بیشتر اعتماد داشتیم ما نگفتیم که یا من نگفتم که ما با بن بلا هم ملاقات داشتیم چون اگر هم اطلاعی قرار بود بدهیم باید از طریق ارگان‌های رسمی می‌دادیم ولی…

س- به جبهه ملی ایران هم شما اطلاع ندادید؟

ج- نخیر. حالا آن را هم عرض می‌کنم که این تکه‌ای است که باز فراموش شد.

با این‎ها صحبت شد که آقا این اختلافات را بگذارید کنار و سعی کنیم که جبهه ملی واقعاً یک سازمان متشکل و محکم با برنامۀ دموکراتیک برای سرنگونی رژیم شاه باشد و اختلافات را کنار بگذاریم. تنها کسی که من به یاد دارم که نظر مساعد نسبت به این کار داشت، البته من به شریعتی ملاقات با بن بلا را گفتم و خیلی خوشحال شد، همین شریعتی بود. او به من گفت من به‌زودی به ایران بازخواهم گشت و با شما در تماس خواهم بود و سعی خواهم کرد که افراد مستعد نسبت به مبارزه مسلحانه را که علاقه به این کار دارند به شما معرفی کنم. و این طور هم شد. یعنی این طور شد که شریعتی به ایران رفت و متأسفانه سر مرز دستگیر شد و مدت‌ها زندان بود ولی فکر می‌کنم این ایده را به‌هرحال به شهر مشهد برد و در میان افرادی که با او در تماس بودند در شهر مشهد یا دور پدرش بودند و سمپاتی به جبهه ملی یا نهضت آزادی داشتند این‎ ایده را پخش کرد فکر می‌کنم چون می‌دانیم که قسمت اعظم ایجادکنندۀ همین مجاهدین خلق و هم چریک‌های فدایی خلق از شهر مشهد هستند مثل برادران احمدزاده، پویان و غیره و حتی رجوی و دوستانش و این‎ها همه فکر می‌کنم شاگردان شریعتی بودند و این ایده فکر می‌کنم که به‌هرحال ممکن است جبهه ملی اروپا نقش مستقیمی نداشته باشد ولی در پخش ایدۀ جنگ چریکی و ایدۀ سرنگونی که کاملاً متفاوت از نظرات رهبری محافظه‌کار جبهه ملی در ایران و به نظر من باید به‌حساب جبهه ملی اروپا گذاشته بشود.

به‌هرحال شریعتی روی موافق نشان داد. بنی‌صدر، بد نیست که این حادثه را نقل کنم، خوب به یاد دارم که در همان آوریل که من از الجزیره برگشته بودم و در پاریس با ایشان ملاقات داشتم ما در کنار بلوار سن میشل بین میدان لوکزامبورگ و انتهای خیابان پورت رویال ایستگاه متروی پورت رویال در کنار نرده‌های باغ لوکزامبورگ قدم می‌زدیم که صحبت‌هایمان قابل کنترل نباشد از نظر امنیتی. من سعی می‌کردم یک تصویری از مبارزۀ مسلحانه و لزوم این سرنگونی رژیم را به بنی‌صدر بدهم و ذکر بکنم که ایشان را قانع بکنم که یک اتحاد بین افرادی که متفاوت‌العقیده هستند از نظر مسلکی حتماً ضروری است. بنابراین اختلافات شخصی را باید کنار گذاشت. آقای بنی‌صدر به من گفت که من با هیچ کسی اختلاف شخصی ندارم. من از این حرف خیلی خوشحال شدم و گفتم که امیدوارم که در عمل هم شاهد این امر باشم. ایشان بلافاصله اضافه کرد که مایۀ یأس من شد، گفت من فقط کاندید ریاست جمهوری ایران هستم و مقام جزئی مرا جلب نمی‌کند بنابراین سرمقام هیئت اجرایی جبهه ملی یا شورای جبهه ملی و از این نوع چیزها یا دبیری کنفدراسیون این‎ها برای من چیزهای ناقابلی هستند. من گفتم که البته با طنز، فکر می‌کنم در این زمینه شما رقیبی نداشته باشید چون تمام ما که مشغول این نوع کارها هستیم نظرمان بیشتر روی این است که برویم ایران مبارزه کنیم و معلوم نیست که از این مبارزه زنده بیرون بیاییم، نه این‎که ضرورتاً می‌خواهیم کشته بشویم، ولی معلوم نیست عاقبت چنین مبارزه‌ای چه باشد توی آن مردن هم هست. بنابراین ما فعلاً می‌توانیم بگوییم که اصلاً به مقام‌های بعد از سرنگونی رژیم شاه فکر نمی‌کنیم. اگر کسی باشد، من اضافه کردم، که رقیب شما در این زمینه باشد آقای شاهین فاطمی در آمریکا است، ایشان هم در همین خیالات هستند.

بنابراین شما با آقای فاطمی مسئلۀ ریاست و معاونت جمهوری را حل بکنید ما کاری نخواهیم داشت. من فکر می‌کنم این پایان سخن من با بنی‎صدر در آن مذاکره بود. و من آن‎جا فهمیدم که با این نوع آدم‌ها نمی‌شود کار کرد. اما بعد چه شد؟ ما بعد از این ملاقات‌ها در اروپا چند نفری را انتخاب کردیم برای ملاقات با بن بلا، تاریخ دقیقش یادم نیست البته می‌شود این‎ها را پیدا کرد، در تابستان ۱۹۶۴ بود که یک هیئتی از طرف جبهه ملی اروپا به الجزیره دعوت شد و در آن‎جا قرار بود با بن بلا ملاقات شود و با وزیرش (؟)

و قرارهای لازم و یک پروتوکل امضا بشود برای این‎که در عین حالی که آن‎ها به ما کمک می‌کنند حفظ استقلال بشود. یعنی این طور نبود که آن‎ها مثلاً به ما دیکته بکنند چون این تجربه را حالا من در یک مورد دیگر هم می‌گویم ما با دول خارجی داشتیم، یک دولت خارجی که مصر بود، و آن حادثه این بود که در سال ۱۹۶۲ موقعی که من در لندن بودم بعد از یک تظاهراتی که ما علیه رژیم شاه کرده بودیم، گرچه ما دوستان مصری هم داشتیم. این خبر به سفیر مصر رسیده بود و سفیر مصر با من تماس گرفت که ما می‌خواهیم شما را ببینیم. من هم طبیعتاً به‌عنوان یک آدم تشکیلاتی این را به هیئت اجرایی جبهه ملی اروپا خبر دادم. آن‌ها هم به من گفتند شما می‌توانید بروید به دیدن و استفسار کنید. و سفیر مصر به ما گفت، «رئیس ناصر حاضر است هر نوع کمکی را به شما برای آزادی مصدق و سرنگونی رژیم شاه و آوردن حکومت جبهه ملی بکند.» من گفتم هیچ حرفی طبیعتاً نمی‌توانم بزنم و این‎ها را باید مفصلاً به هیئت اجرایی گزارش بدهم. بعد در شورای عالی جبهه ملی این مسئله مطرح شد و در آن‎جا تصویب شد که ما به‌عنوان جبهه ملی طبیعتاً باید شروطی قائل بشویم. ما یک شرط خواهیم داشت و آن شرط ما این خواهد بود  که مصری‌ها هر نوع کمکی به ما بکنند هیچ شرطی نمی‌توانند روی این بگذارند. بنابراین قرار بود ما یک چیزهایی را از آن‎ها بخواهیم. مثلاً قرار بود که ما عمدتاً ایستگاه رادیو از آن‎ها بخواهیم ولی برای تعلیمات نظامی این‎ها ما هنوز شکل آن‎جوری نگرفته بود. مذاکرات بعدی که با سفیر مصر که مستقیماً با ناصر در تماس بود این بود که ما گفتیم که ما متوجه هستیم که شما محظورات بین‌المللی دارید بنابراین در ایستگاه رادیو احتمالی ما حرف‌هایی را نخواهیم زد که به سیاست خارجی شما در منطقه ضربه بزند یا ایجاد اشکال بکند. اما این را به تشخیص خودمان خواهیم کرد. ممکن است تشخیص ما همیشه درست از آب درنیاید ولی ما سعی می‌کنیم حملات‎مان را متوجه رژیم شاه و امور داخلی ایران بکنیم و تا حدی که ممکن است حرفی که موجب اشکال برای شما بشود نزنیم به‌خصوص این‎که سیاست شما و سیاست دیگر کشورها را دنبال خواهیم کرد، اما هیچ نوع سانسوری را از جانب شما نخواهیم پذیرفت برای این‎که ما فرزندان مصدق هستیم و مصدق وجه مشخصه‌اش در دنیا، در ایران آن استقلال رأی و استقلال عمل کاملش است و ما هرگز این را با هیچ چیز دیگر تعویض نخواهیم کرد. مصری‌ها این را نپذیرفتند. منتهی در این مذاکرات آقای عبدالصمد تقی‌زاده که قبلاً از او نام بردم به علتی که مقیم لندن بود و عضور شورای جبهه ملی بود که شرکت می‌کرد. بعد از این‎که این مذاکرات با مصری‌ها قطع شد گویا آقای تقی‌زاده این تماس‌ها را ادامه داده و فکر می‌کنم آقای قشقایی هم این تماس‌ها را از جانب دیگری ادامه داده بود این را من بعد از داستان سقوط رژیم شاه مطلع شدم. مطلع شدم که مدت‌های زیادی قطب‌زاده و جناح بنی‎صدر و نهضت آزادی که تقی‌زاده هم بعدها به آن‎ها پیوسته بود از مصری‌ها پول و امکانات گرفته بودند و چون نتایج قابل لمسی تحویل نداده بودند، یعنی هیچ اقدامی از جانب این‎ها صورت نمی‌گرفت در ایران، مصری‌ها به ناچار این امکانات را قطع می‌کنند و می‌گویند که هر وقت برای این پولی که می‌دهیم بالاخره باید یک محصولی در ایران داشته باشیم و ما چیزی از جانب شما نمی‌بینیم. اما این به کنار و ما چون این سابقۀ ذهنی را با مصری‌ها داشتیم طبیعتاً می‌خواستیم پروتکل را امضا کنیم و طبق پروتکل با الجزیره وارد همکاری بشویم.

و آن ملاقات با بن بلا بعد از ورود مجدد من با این دوستان به الجزیره هی به عقب افتاد. از آن‎جایی‌که من یک هفته بعد از ورود به الجزیره از طرف کنفدراسیون مأموریت داشتم به استرالیا و زلاند جدید بروم و در کنفرانس بین‌المللی دانشجویان شرکت کنم و این ملاقات در ظرف یک هفته‌ای که من همراه دوستانم بودم میسر نشد، من کشور الجزیره را ترک کردم و این دوستان را در ارتباط با مسئولین F.L.N. گذاشتم و رفتم. بعد از این‎که از استرالیا برگشتم از دوستانم پرسیدم ملاقات انجام گرفت؟ گفتند نه. دلیل این‎که این ملاقات انجام نگرفت این بود که یکی از دوستانی که آن‎جا بود و در آن هیئت نمایندگی شرکت داشت آدمی بود که به نظر من این کاره نبود و کسی بود که من از اول شخصاً مخالف شرکتش در هیئت نمایندگی بودم و از آن‎جایی که رأی دموکراتیک که کی بیاید و کی نیاید بالاخره آن‎های دیگر معتقد بودند که او هم باید بیاید او آمد ولی آن‎جا، چون این کسی بود که دنبال درس و تحصیلاتش بود و می‌خواست دکترایش را به هر قیمتی شده است بگیرد و او آخر هم گرفت و بعدها استاد دانشگاه هم در آلمان شد به‌نام آقای دکتر رواسانی که حتماً معروف حضورتان هست، ایشان در واقع به‌قول اصطلاح بازاری آن‎جا ما را کچل کرد و در آن مدتی که من آن‎جا بودم هی می‌گفت بن بلا چرا ما را نمی‌پذیرد؟ و من می‌گفتم آقا این یک رئیس‎جمهور است و ما یک هیئت نمایندگی هستیم. گفت نخیر ما نمایندگان مصدق هستیم. گفتیم که آقا ما نمایندۀ مصدق نیستیم، ما احتمالاً نمایندۀ دانشجویان مبارز یا سیاسیون مبارز خارج از کشور هستیم که ما را انتخاب کرده‌اند و می‌توانیم بگوییم که نمایندۀ یک آمال و آرزوی مصدقی‎های ایران هستیم که می‌خواهند یک کاری بکنند.

بن بلا به‌هرحال حتماً مشکل دارد وگرنه نه ما را دعوت به این‎جا می‌کرد و نه این امکاناتی را که تا حالا در اختیارمان گذاشته است مثل هتل و فلان و این‎ها این کار را می‌کرد.