مصاحبه با آقای محمد شانهچی
تاجر و فعال سیاسی مذهبی
از همراهان نزدیک آیتالله طالقانی
روایت کننده: آقای محمد شانهچی
تاریخ: ۴ مارچ ۱۹۸۳
محل: شهر پاریس – فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره:۱
خاطرات جناب حاج محمد شانهچی چهارم مارچ ۱۹۸۳ در شهر پاریس مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س – حاجآقا این خاطرات خودتان را شروع بفرمایید با یک خلاصهای از شرح زندگی خودتان و خودتان را معرفی بفرمایید و بعد مثلاینکه اینجوری که فرمودید اولین خاطرهتان راجع به آن حادثه مسجد گوهرشاد مشهد است.
ج- بله.
س- ازآنجا شروع کنیم و این ۴۰ سال را تدریجاً با هم طی بکنیم.
ج- بله من متولد ۱۳۰۱ در مشهد در خانوادهای نسبتاً متوسط به دنیا آمدم البته خانواده مذهبی بوده پدر من خیلی مذهبی بود و بستگان من مذهبی بودند. بد نیست که اینجا هم یک، قدری به عقب برگردیم که پدربزرگ من که پدر پدر من باشد ملاغلامرضای شالچی که پدر ایشان… بله جد اعلای من که از موبدان زردشتی بوده در کرمان ظاهراً. به قراری که مادرم بزرگم نقل میکرد ایشان خواب میبیند و میآید مشهد و مسلمان میشود و در آنجا میماند و برای ایشان به نام ملاغلامرضا شالباف کرمانی معروف است که از دوستان بسیار نزدیک میرزا رضا کرمانی بود و در یک سفری که ناصرالدینشاه در مشهد میآید عموی پدر من را میکشد و پدربزرگ من فرار میکند که پدر پدرم باشد مدتها متواری بوده تا بعد از کشته شدن ناصرالدینشاه برمیگردد میآید.
و پدر من هم جزو مبارزینی بوده که در بهاصطلاح انقلاب مشروطه رل بسیار مهمی داشته و من هم چون در این خانواده بودم پدرم مرد روشنی بود البته پدربزرگم روحانی بود ولی پدرم روحانی نبود ولی مرد بسیار آگاه و روشنی بود چون در آن خانواده من بودم من هم یک مقداری شم آزادیخواهی در من از بچگی بود. حالا این مقدماتی بود که برای تعریف خانوادهام میخواستم بگویم؛
و اما راجع به جریان مسجد گوهرشاد، مسجد گوهرشاد. پدر من عرض کردم مرد آگاهی بود، نه بر مبنای تعصب شدید مذهبی. البته مذهب هم در آن دخیل بود همچین نبود که نباشد وقتیکه رضاخان میخواست کشف حجاب بکند ایشان میگفت کشف حجاب کردن به این صورت درست نیست. باید مردم آگاه بشوند و یا طیب خاطر و میل خودشان کشف حجاب کنند. نه اینکه با زور چادر سر مردم را بردارند و مردم را بیحجاب کنند این کار درستی نیست و ما باید مبارزه کنیم و نگذاریم این کار بشود. اگر بنا شود دیکتاتوری در ایران پا بگیرد همه کارهای ما معلوم نیست درست از آب دربیاید. به این مناسبت ایشان در کار فعالیت مسجد فعالیت زیادی داشت، در جریان این مسجد که البته نه ازنظر اینکه بخواهد آشوب کند ازنظر اینکه میگفت نباید با دیکتاتوری درست بشود.
و بعد از جریان مسجد هم یک مدت شش ماه ایشان تقریباً متواری بود که نمیتوانست، در مشهد باشد که بعد هم درست کردند و آمدند و جریان مسجد این بود که بهلولی بود نظرم اسم کوچکش شیخ محمدتقی بهلول بود و ایشان با پدرم باز روابط نزدیک داشت. البته همهی روحانیون مشهد آن زمان آخوندهای مشهد چون پدر من آخوندزاده بود با همه آخوندها ارتباط نزدیک داشت و رفتوآمد داشت و همیشه مهمانهای منزل ما بیشترشان روحانیون آن زمان بودند، منجمله آقا شیخ محمدتقی بهلول بود که ایشان هم منزل ما زیاد میآمد. خوب یادم هست سفری که آمده بود، این سفر اخیرش در مشهد، رفته بود توی ایوان عباسی صحن مطهر حضرت رضا در آنجا ساکن شده بود که شب هم همانجا خوابید، پدرم برادر بزرگ من را فرستاد که چرا توی آن صحن خوابیدهای خب ما جاداریم بهقدری که تو بخوابی گفت نه مصلحت من و مصلحت شما نیست که منزل شما بیایم و ایشان توی صحن خوابید.
فردای آن روز یکی از بهاصطلاح نمیدانم عبارت چه میگویند ما میگوییم داش مشدیهای مشهد به نام حسن اردکانی ایشان با یک عده از افرادش آمدند البته بهلول را شب پاسدارها یعنی پاسبانهای آستان مقدس گرفته بودند و برده بودند در یک زندانی که در خود کشیکخانهی آستانه بود او را حبس کرده بودند. آن حسن اردکانی و دارو دستهاش آمدند و در زندان را شکستند و بهلول را روی شانهشان گرفتند از توی حرم بردند توی مسجد گوهرشاد و در ایوان مقصوره که منبر بسیار بزرگی معروف به منبر صاحبالزمان است در آنجا بود برد و نشاند و ایشان هم مشغول سخنرانی و صحبت شد که جمعیت جمع شد و شهر تعطیل شد. دو سه روز شهر تعطیل بود و سخنرانی میکردند. شب سوم بود که من هم اتفاقاً مرتب در آن جریانات بودم، بچه بودم من در حدود سیزده چهارده سالم بود که رفتوآمد داشتم و میرفتم میآمدم، دیدیم که عصری سربازهای خیلی زیادی در اطراف آستانه آمدند و روی پشتبامها سنگر گرفتند. احتمال میدادیم که آن شب خطرناک باشد ولی درعینحال بودم حدود ساعت ۱۲ بود برادرم آمد و گفت که چرا نمیآیی منزل گفتم حالا همه هستند بیست و سی هزار نفر جمعیت است من هم جزو اینها حالا اینجا هستم گفتم نه درست نیست بیا برویم شام بخور و برگرد، ما رفتیم شام بخوریم سر کوچه منزلمان که رسیده بودیم صدای یا صاحبالزمان و صدای گلوله بلند شد. من میخواستم برگردم ببینم چه خبر است برادرم گفت نه مصلحت نیست توی این شلوغی ممکن است خداینخواسته آسیبی به تو برسد و رفتم منزل و شام خوردم خوابیدیم و صبح که من آمدم دیدم حکومتنظامی است. از هر جا خواستم بروم تو حرم و آستانه نشد و بعد معلوم شد که تعداد زیادی افرادی که آنجا معروف بود هزار و سیصد و خردهای نفر افراد کشته شدن و یک تعداد زیادی هم مجروح شدند و یک تعداد بسیار زیادی ده و دوازده هزار نفر هم محبوس بودند که منجمله از بستگان خودمان در سه نفر محبوس بودند که بعد از دو سه ماه تا شش ماه آزاد کردند همه را آزاد کردند. جریان مسجد گوهرشاد اینجوری بود که بعد در خود صحن مقدس آنجا مجلس جشنی برپا کردند کشف حجاب کردند آقایان و خانمها آمدند و چادرهایشان را برداشتند.
س- درست است که حتی روحانیون را مجبور کرده بودند با خانمهایشان به مجلس بروند؟
ج- البته بعضی از روحانیونی که وابستهی به دستگاه و دربار بودند بله آمدند. ولی روحانیون اصیل نه. یک تعداد زیادی از روحانیون هم گرفتند و بردند زندان بعد هم یک عدهای از آنها را آوردند تهران که یک عدهای هم تا آخر کار در تهران ماندند دیگر اصلاً به مشهد برنگشتند در تهران ساکن شدند و همانجا در تهران ماندند.
این جریان کشف حجاب بود که کشف حجاب با این صورت عملی شد و به فاصله ده دوازده روز که دقیقاً من الآن تاریخ آن را یادم نیست آقای اسدی، ولیالله اسدی که از دوستان بسیار نزدیک رضاشاه بود و ایشان متولی آستان مقدس حضرت رضا بود و مرد بسیار فعال و زرنگ و جدی بود و خیلی هم مورد اعتماد رضاشاه بود ایشان متولی بود ولی مذهبی بود. مذهبی نه مذهبی قشری خشک مذهبی بود که میگفت از مشهد به دست من کشف حجاب نشود. رضاشاه نظرش این بود که از مشهد که شهر مقدسی است که آن زمان مشهد از قم خیلی جلوتر از جهت مذهبی بود، میگفت اگر در مشهد ما بتوانیم کشف حجاب بکنیم و علما بیایند صحه بگذارند بر این کشف حجاب، در سایر نقاط ایران چون همه چشم دوختهاند به مشهد و میگویند اینجا مذهبیون هستند و علمای بزرگ در اینجا هستند اگر اینجا کشف حجاب بشود جاهای دیگر خیلی آسان است به این مناسبت دلش میخواست در مشهد بشود. اسدی چون خودش مذهبی بود دلش نمیخواست به دست او و در شهر مشهد این کار انجام بشود احتمالاً این جریان مسجد گوهرشاد زیر پرده هم خود آقای اسدی دستی داشت، برای اینکه من دقیقاً اینها را الآن اطلاع نداریم و مسلماً تواریخ نوشتند قطعاً یکچیزهایی نوشتند که آنها را باید خواند و پیدا کرد.
اسدی را گرفتند و اسدی یک مدت کوتاهی زندان بود و محاکمه کردند تیرباران کردند و بعد بردند در قبرستان معمولی در قبرستان مردم دفنش کردند که بعد از سوم شهریور ۱۳۲۰ مردم رفتند قبر اسدی را شکافتند و ایشان را آوردند در آستان مقدس در مقبرهای که برای خودش درست کرده بود و در مشهد دو تا مقبره درست کرده بود یکی برای خودش یکی برای شاه و برای رضاشاه بردند در مقبرهی خودش دفنش کردند. این جریان مسجد گوهرشاد بود که البته من مختصری عرض کردم که تاریخ بسیار مفصلی است به نظر من لازم است؛ که کسانی که میخواهند تاریخ ایران را بنویسند راجع به این موضوع کاملاً باید بررسی کنند و تاریخ خیلی خوبی است که باید این نوشته بشود که جریان چطور شد و از کجا آمد و چه جوری آب خورد و چه جوری این جریان به وجود آمد که من دقیقاً وارد نیستم.
و اما راجع به بعدازاین جریان واقعهی مهمی که در مشهد اتفاق افتاد جریان سوم شهریور ۱۳۲۰ بود؛ که در آنجا نسبتاً من دیگر حالا بزرگ بودم در حدود ۲۰ سالم بود. خوب آنجا یادم هست خوب یادم هست که جنگ شروع شد مدتها جنگ بود، آن زمان من یادم هست مردم ایران بهواسطه اینکه از انگلیسها خیلی ناراحت بودند و هرچه نابسامانی و بدبختی کشیده بودند از طرف انگلیسها میدانستند با اینکه هیتلر آدم دیکتاتوری بود و آدم مستبد و خونخواری بود و تجاوزگر بود، مردم از پیشرفت هیتلر خوشحال بودند، اکثریت مردم از پیشرفت هیتلر که منجر به شکست انگلستان بشود خیلی خوشحال بودند. تا وقتیکه سوم شهریور شد و متفقین آمدند. متفقین که آمدند ما خیلی نگران بودیم و همهی مردم نگران بودند که چه خواهد شد؟ متفقین میآیند با آن تعریفی که از مارکسیستها و از شورویها که آن زمان میگفتند بلشویکها، از بلشویکها تعریفی که کرده بودند مردم همه نگران بودند که الآن ممکن است اینها بریزند و مردم را غارت کنند بچاپند و نوامیس مردم را ببرند اموال مردم را ببرند. ولی وقتیکه که آمدند ما دیدم نه اول مردم با وحشت نگاه میکردند بعد دیدند اینها آمدند کاری بکار مردم نداشتند الا اینکه از جهت ارزاق و خواروبار این حرفها خیلی به مردم سخت میگذشت. نبود هیچی نبود و کلانتریها تمامشان رفته بودند شهربانی نبود شهرداری نبود وسایل و امکانات هیچ هیچ نبود همه دسته متفقین بود و مخصوصاً شورویها باز حالا شاید مناطقی که دست انگلیسها و آمریکاییها بود شاید به این موضوعات میرسیدند ولی شورویها متأسفانه به این چیزها نمیرسیدند و مردم در نهایت مضیقه زندگی میکردند تا مدتها که در آنجا بودند تا جنگ تمام شد و بعد از جنگ تدریجاً رفتند.
این هم واقعهی دومی بود که من یادم میآید که این هم تاریخ بسیار مفصلی است. اگر بنا باشد تاریخ مفصلش را بگویم هم من دقیقاً اطلاع ندارم و هم حالا حفظ ندارم جریاناتی که در آنوقت اتفاق افتاد همه آن را نقل بکنم این هم یک واقعهی مهمی بود که اتفاق افتاد.
و بعدازآن جریان یک واقعهای اتفاق افتاد که این خیلی مهم است به نظرم من این باید باشد در این مدت پنج و شش سالی که متفقین در ایران بودند شاید بیشتر، در این مدت شورویها به خراسان و شمال آذربایجان نفوذ داشتند برخلاف انگلیسها و آمریکاییها که در جنوب و مرکز بودند. در این مدت چند سال توانستند ایدئولوژی خودشان را در بین مردم، یعنی ایدئولوژی مارکسیستی، مارکسیستی و کمونیستی را در بین مردم کاملاً جا بیندازند. تقریباً آنجا حزب توده هم به وجود آمد که حزب توده ظاهراً حزب مترقی بود ولی باطناً کارگردان حزب توده خود شورویها بودند. بعدازآن که جنگ تمام شد و بهاصطلاح متفقین آمدند و نشستند آقای استالین آقای کی بود؟ آن چرچیل و
س – روزولت.
ج – روزولت، آمدند و در تهران نشستند و آن کنفرانس تهران بعد که این کارها شد یکمرتبه انگلیسها دیدند کلاه رفته سرشان حسابی و شمال ایران و مازندران و آذربایجان و خراسان همه تقریباً ازنظر فکری تحت نفوذ شورویها قرار گرفتند. خیلی مشکل شده بود و واقعاً ما خودمان هم در خراسان خیلی نگران بودیم و تمام مردم نگران بودند که چه جور خواهد شد آیا ما جزو شوروی میشویم و تمام مردم نگران این قسمت بودند. جوانها با حزب توده و کمونیستها یک فعالیت زیادی داشتند.
در آنجا استاد شریعتی پدر مرحوم دکتر شریعتی به مقدار توانایی خودشان بهاتفاق آقای احمدزاده و یک عده دیگر از دوستان بودند که من هم هر کمکی از دستم برمیآمد با آنها همکاری داشتم جریانی درست کردند به نام کانون نشر حقایق اسلامی که در اینجا آقای شریعتی گفتند ما بهقدر تواناییمان بیاییم جوانهایمان را آگاه کنیم که آقا اسلام بهتر از مارکسیسم است و مارکسیسم شاید نتواند همه خواستههای بشریت را بهاصطلاح برآورده کند ولی اسلام میتواند و درهرحال به مقدار امکانش.
در اینجا انگلیسها به فکر افتادند که چه کار بکنند، من این را نقل میکنم از قول آقای آقا سید احمد قمی که آقا سید احمد قمی از بستگان حاجآقا حسین قمی بود. این جریان هم باز که یادم آمد، حاجآقا حسین قمی از علمای بزرگ مشهد بود. جزو مراجع بزرگ مشهد بود که مقلدین بسیار زیادی داشت و بسیار مرد پاک و شریفی بود، اما ازنظر سیاسی خیلی ایشان چیز نبودند، متأسفانه علمای ما حالا چه عواملی باعث شده که بعد از صفویه در امور سیاسی دخالت نمیکردند و همهاش پرداخته بودند. البته این از بعد صفویه است، قبل از صفویه اینجور نبود، قبل از صفویه علمای شیعه در طراز اول سیاسیون قرار داشتند و ما وقتیکه میخواهیم ائمه خودمان را تعریف کنیم در آن دعای بهاصطلاح زیارت جامعه کبیره میگوییم “السلام على ساسة العباد” سلام بر شما ای سیاستمداران بندگان خدا، ما امام و پیشوایمان را بهعنوان یک سیاستمدار از او یاد میکنیم.
سیاستمدار به معنی کلی یعنی کسی که تدبیر امور مملکتداری را بلد است و میتواند مملکت را و مردم را و عقاید مردم و ایدئولوژی مردم تنظیم کند و مردم را در صراط مستقیمی که صراط مستقیم نهایتش خدا است که خدا جز کمال مطلق چیز دیگری نمیباشد هدایت کند و راهنمایی کند. موضوع این است. حالا این باز خودش بحث جداگانهای است که مربوط به بحث ما نیست.
اینجا حاجآقا حسین قمی بلند شدند آمدند تهران که به شاه بگویند آقا الآن شرایط ایجاب نمیکند که تو کشف حجاب کنی و اتحاد شک به وجود بیاوری و این را برای یکوقت دیگر بگذار. رضاشاه ایشان را در باغ طوطی حضرت عبدالعظیم چند روزی در حدود یک ماه کمتر یا بیشتر نگه داشتند و نگذاشتند هیچکس با ایشان ملاقات کند. حتی آقای آقا شیخ عبدالکریم حائری که در قم بودند ایشان هم یا نخواستند یا نتوانستند به دیدنشان نیامدند و بعد از آن ۲۰ روز برای ایشان گذرنامهای گرفتند و ایشان فرستادند به عراق که ایشان تا آخر عمرشان در عراق بودند مگر بعد از پهلوی که سفری آمدند به مشهد که حالا جریانش را عرض میکنم.
وقتی انگلیسها دیدند اینجا کلاه سرشان رفته و شورویها توانستند ایدئولوژی و فکرشان را در یک قسمت مهمی از ایران که یک قسمت بسیار مهمی بود شاید نصف ایران را شامل میشود آذربایجان و شمال خراسان مستقر کنند گفتند چهکار باید بکنیم؟ اینجا را من نقل میکنم از قول همین آقای حاجآقا احمد قمی که مرد واعظی بود و مرد. خیلی وقت است که مرد، سن زیادی هم نداشت که مرد، ایشان میگفت یک روزی من رفتم پیش آقای قمی بعد از آنکه آقای قمی آمده بودند ایران گفتند که مردم دربارهی آمدن من چه میگویند؟ من گفتم اگر عصبانی نشوید، چون آقای قمی خیلی عصبانی میشدند زود عصبانی میشدند. الآن پسرشان هم حاجآقا حسن هم خیلی عصبانی میشود؛ اما حاجآقا حسن با حاجآقا حسین قابل قیاس نیست، حاجآقا حسین مردی بود بسیار بزرگوار و شریف و مردی بود واقعاً متقی منتها در آن کمال علمی که انتظار میرود از یک مجتهد و یک رهبر و یک مرجع ایشان متأسفانه در آن موقعیت نبودند ولی مرد پاکی بود.
حاجآقا حسین هم آدم خوبی است نمیخواهم بگویم ولی حاجآقا حسن هم خب یک مقداری افکارشان افکار آنجوری که بتوانند اداره کنند جامعه شیعه را جامعه اسلامی را متأسفانه نیست. بعد ایشان گفته بودند اگر عصبانی نمیشوید من بگویم؟ گفته بودند نه چرا عصبانی بشوم، گفتم مردم میگویند که شما را انگلیسها آوردند به ایران، ایشان باز عصبانی میشوند که اه چطور من به اختیار خودم آمدم چطور؟ گفت نه آنهایی که اهل اطلاع هستند اینجوری میگویند که چون در ایران حزب توده و مرام کمونیستی رواج پیداکرده بود عقلای انگلیسی یعنی مجلس سنای آنها مجلس نمایندگانشان نشستند که چه بکنیم که ما جلوگیری کنیم از این نفوذ شورویها در این منطقه حساسی که مال خودمان هست و نفتش را میبریم و غارت میکنیم و استثمارشان میکنیم که اگر آنها بیایند ممکن است ما سهم کمتری داشته باشیم یا سهم نداشته باشیم. گفتند چون ایرانیها مردمانی هستند احساساتی و مردمانی هستند مذهبی و در زمان رضاشاه یکی از مراجع بزرگشان به نام حاجآقا حسین قمی را آن تبعید کرده بهواسطه کشف حجاب و بهواسطه کارهای دیکتاتوری که میخواسته بکند به عراق، ایشان را ما باید با تشریفات بسیار کاملی برگردانیم تا حس مذهبی مردم را تحریک کنیم، خود مردم که حس مذهبیشان تحریک شد در مقابل حزب توده و بهاصطلاح ماتریالیستی میایستادند و این بهترین کار است و این تصویب شد و همین کار را کردند و به سفیر خودشان در بغداد نوشتند سفیرشان به واسطههای متعددی به آقای قمى القاء کردند رساندند که آقا در شرایط موجود الآن که پهلوی مرده مصلحت این است که شما بروید جنایتهایی که پهلوی در ایران کرده این جنایتها را بازگو کنید و مردمی که اگر اشتباه کردند و انحرافی برایشان پیداشده شما از انحراف اینها را برگردانید. آقای قمی هم متقاعد میشوند و قبول میکنند و بلند میشوند میآیند ایران.
من باز خودم یادم هست که در موقع آمدن آقای قمی تشریفاتی در خراسان بود که من در عمرم یاد ندارم اینقدر عظمت باشد. از مشهد تا نیشابور حدود بیستوچند فرسخ است تمام این بیستوچند فرسخ در ۸ یا ۹ جا در بین راه همهجا بیست تا سی تا دیگ پلو و خورشت و تشریفات یک مقدار زیادی از این میسر را قالی فرش کرده بودند که مردم از مشهد به استقبال آقای قمی تا نیشابور رفتند و اطعام زیادی همهی مردم هم رقم غذا و مشروبات حلال بهاصطلاح آب و شربت و این حرفها میدادند شیرینی میدادند که آقای قمی تشریف آوردند مشهد. بعد که آمدند مشهد، دومرتبه کشف حجابی که پهلوی کرده بود گفتند که مردم آزاد هستند هر کی میخواهد حجاب داشته باشد هر کی میخواهد نداشته باشد. اکثریتقریببهاتفاق کسانی که کشف حجاب کرده بودند دومرتبه محجوب شدند و باز چادر سرشان کردند البته با طیب خاطر کسی زور نداشت. آقای قمی زور نداشت فقط گفت که الآن شما آزادید میتوانید هرکس دلش میخواهد میتواند حجاب داشته باشد و مردم چادر خریدند و اغلب مردم چادر سرشان گذاشتند.
و کار مهمی که در اینجا شد غیر چادر، هیئات مذهبی درست شد که من یادم هست در مدت بسیار کوتاهی که شاید بیش از سه چهار ماه طول نکشید حدود هشتاد تا هیئت مذهبی درست شد و در رأس این هیئات آقای حاج میرزا احمدکفایی بود، حاج میرزا احمد كفائی کسی بود که پسر آقای مرحوم آخوند ملاكاظم خراسانی صاحب کفایه که پدرشان از مراجع بزرگی بود که در مشروطه سهم بسیار زیادی داشتند و ایشان بودند که مشروطه را بهاصطلاح تصویب کردند و تجویز کردند و پای آن ایستادند و بعد هم کشته شدند. پسرهایشان دوتا بودند حاج میرزا محمد آقازاده که به دست این رضاخان کشته شد البته نه ازنظر فکری که با رضاخان مخالف بود البته مخالفتهای جور دیگری داشت: ولی با دربار رابطه داشتند. حاج میرزا احمد که برادر کوچکش بود با دربار رضاخان ارتباط داشت. منتها بعداز این که رضاخان رفته بود و محمدرضا آمده بود هنوز محمدرضا هم نفوذی نداشت و حقیقتاً دربار را غیرمستقیم انگلیسها میچرخاندند آقای حاج میرزا احمد کفایی هم که رابطهای با دربار و غیرمستقیم با انگلستان داشت خود ایشان رئیس همهی هیئات شد که هیئتها زیر نظر ایشان و این هیئات را درست کردند و یکمرتبه در کل خراسان که قطعاً جاهای دیگر من نبودم.
جاهای دیگر هم اینجوری بوده یکمرتبه ما دیدیم یک شور و هیجان مذهبی فوقالعاده زیادی در بین مردم به وجود آمد. خود همین اینهایی که میآمدند در این هیئات و این شور و هیجان مذهبی در ایام محرم روضهخوانیهای بسیار مفصلی مجالس بسیار بسیار مفصلی بود این جوانهایی که میآمدند توی هیئات و این عقاید مذهبیشان را یاد میگرفتند و بهاصطلاح نه عقیده زیربنائی باشد، تعصبات مذهبی هم داشتند در مقابل آن جوانهای مادی بهاصطلاح ماتریالیست که حزب توده بودند اینها ایستادند و حزب توده را یکمرتبه نابودش کردند که حزب توده نتوانست در مقابل آنها دوامی بیاورد.
در خراسان خوب یادم هست که حزب توده بهوسیله این جوانان تقریباً منزوی شد، حزب تودهای که تمام مردم خراسان را نگران کرده بود و این سیاست بسیار خوبی بود ایشان نقل میکرد بعدازاینکه این جریان را به آقای قمی گفتند آقای قمی گفته بود خب ممکن است اینجوری باشد. این هم جریانی بود که راجع به … .
س – خود شما هم شرکت داشتید در هیچکدام از این دستهجات؟
ج- من والا آن زمان با حزب توده مخالف بودم. من درعینحالی که آن زمان اغلب روشنفکرهای ما در حزب توده بودند، من هم به علت اینکه یک مقدار عقاید مذهبی داشتم، عقاید مذهبیام با عقاید ماتریالیستی آنها نمیخواند. ولی عمدهاش این نبود عمدهاش این بود که من میگفتم اگر ما تا حالا زیر سیطره نفوذ انگلستان بودیم دلیلی ندارد که الآن ما بیاییم برویم در حزب توده که حزب توده را مسلم و با قسم حضرت عباس شورویها دارند نظارت میکنند. ما چرا از چاه دربیاییم توی چاله از چاله دربیاییم توی چاه بیافتیم اصلاً دلیلی نداریم.
ما میخواهیم مستقل و آزاد باشیم و من با حزب توده به این دلیل مخالف بودم و من عضو کانون نشر حقایق اسلامی بودم که به رهبری استاد محمدتقی شریعتی تأسیس شده بود و خیلی از روشنفکران و دانشمندان و جوانهای معتقد ملی ما آن زمان در کانون نشر حقایق اسلامی بودند.
بعد این کانون نشر حقایق اسلامی در دوران ملی شدن صنعت نفت، بعدازآن تقریباً حدود ۱۳۲۶ یا ۲۷ است که تقریباً ملی شدن صنعت نفت بود و شاه آمد روی کار برای ملی شدن صنعت نفت بهاصطلاح آن نهضت ملی و وکلای ملی اینها آمده بودند روی کار و در خراسان هم یک جمعیتی درست شد به نام جمعیت مؤتلف اسلامی که این جمعیت مؤتلف اسلامی متشکل بود از گروههای متعدد.
یک گروه آقای آقا شیخ محمود حلبی بودند که الآن هم هستند که رهبر حجتیهای است که الآن حجتیه با دستگاه دارد کار میکند و یکی از جناحهای قوی است که الآن در دستگاه حکومت موجود دارد کار میکند. اینها ضد بهایی بودند، آقای آقا شیخ محمود حلبی خودشان ضد بهایی بودند و آمدند این جمعیت را در خراسان تأسیس کردند.
س – چه موقع، همان موقع؟
ج – همان موقع. ایشان گفتند الآن بزرگترین وظیفه ما این است که ما بیاییم جلوی بهاییت را بگیریم که الآن بهاییت دارد نفوذ پیدا میکند توی مردم و امکان دارد که کمکم مردم را منحرف کند و مردم را حالا اگر تودهای نشدند بهاصطلاح مارکسیست نشدند، بهایی بشوند که بهاییها بدتر از آنها هستند. ایشان این کار را میکردند ولی متأسفانه توجه نداشتند که اگر چه این هم را باز نمیشود ملامت کنیم، بهاییت هم از طرف انگلستان تقویت میشد انگلیسها بهاییها را تقویت میکردند که اینها قوی بشوند ولی درعینحال خیلی مهم نبود. ما کارهای مهمتری داشتیم. درهرحال ایشان بنیاد گذاشتند جریان حجتیه را که الآن حجتیه هستند و در دستگاه آقای چیز کار میکنند در دستگاه حکومت موجود کار میکنند.
س – معنی این کلمه «حجتیه» چیست؟ اصطلاح حجتیه از کجا آمده؟
ج – حجتیه چون ما، حجتیه بهعنوان اینکه ما امام را بهش میگویی حجتالله، اشهد ان على حجتالله و علی ولیالله، علی را میگوییم حجت و امام زمان که مورد اعتقاد شیعیان امامیه است حجتالله به او میگویند/ چون ایشان حجتالله هستند و در جهت حرکت ایشان این آقایان حجتیه حرکت میکردند اسمشان را گذاشتند حجتیه به نام امام زمان، امام دوازدهم و یکی از شرایط ورود افراد در این جریان حجتیه عدم دخالت در امور سیاسی بود که هر کس میخواهد دخالت کند باید کارهای سیاسی نکند؛ و اینجا بود که ما با آقای آقا شیخ محمود حلبی اختلافنظر داشتیم و میگفتیم چرا ما باید دخالت در کار سیاسی نداشته باشیم؟ خود این کار سیاسی است دیگر و خود همینکه شما الآن آمدید بر ضد یک مرامی و مذهبی که از طرف دشمن ما انگلستان دارد میآید تائید و تقویت میشوند و مبارزه میکنید این خودش کار سیاسی است و چطور شما میگویید کار سیاسی نباید داشته باشید کار سیاسی منظورتان چیست؟ اگر منظور شما از کار سیاسی این است که من هیچ نوع مبارزهای با هیچکس نداشته باشم این غلط است، اگر بنا شد من باید داشته باشم، چرا باید با انگلیسها نداشته باشم چرا با این با اینها با یک قشر نداشته باشم؟ درهرحال شرایطی برای ورود داشتند و البته اینها تقریباً جمعیتشان هم نسبتاً آن زمان زیاد شد تا زمانی که مرحوم دکتر مصدق نخستوزیر شدند. ملی شدن صنعت نفت آن زمان در مشهد با تشریفات بسیار زیادی مردم رفتند و تابلوی شرکت نفت را کشیدند پایین تابلوی شرکت ملی نفت ایران را جایش گذاشتند.
همهی آقایان در اینجا شرکت داشتند. این جمعیت موتلفه یک جمعیت حجتیه آقای آقا شیخ محمود حلبی بود و یک جمعیتش کانون نشر حقایق اسلامی بود به رهبری استاد محمدتقی شریعتی و یک جمعیت جمعیت پیروان قرآن بود که پیروان قرآن هم یک جمعیتی بود به رهبری آقای آشیخ علیاصغر یادم رفته حالا اسمفامیلشان را …
حافظهام خیلی ضعیف است الآن اسمش یادم رفت و نمیدانم اسمش را یادم بیاید به شما میگویم که اینها هم جمعیت پیروان قرآن بودند و دو سه تا جمعیت دیگر که جمعیت هیئت علیاکبریها بود که نجارنیا در رأس آن قرار داشت، اینها مردمانی توی تمام هیئات مذهبی این هیئت علیاکبریها یک مقداری ازنظر فکری خیلی فکرشان باز بود و بهتر از آن قشریها فکر میکردند. اغلب این هیئت مذهبی قشری فکر میکردند تا حتی رهبری آقای آقا میرزا احمد کفائی و آخوندهای قشری.
س- منظور از قشری چیست؟ قشری فکر میکردند؟
ج- قشری یعنی عمیق نمیشوند در مسائل که بینند مثلاً دین چه میخواسته بگوید، پیغمبر محمد که آمده دین اسلام را آورده چه میخواسته بگوید. عمیق بشوند در آنکه ببینند واقعاً چه میخواهد میخواسته جلوی ستم را بگیرد جلوی ظلم را بگیرد، جلوى استثمار را بگیرد، جلوی استعمار را بگیرد یا نه. منظور از قشری که الآن ما میگوییم قشری یعنی ظاهر دین را رعایت میکنند و حفظ میکنند، خیال میکنند که دین اسلام تنها نماز است و روزه و عبادت و زیارت ائمه اطهار. درصورتیکه این نیست. کسانی که عمقی نگاه کنند پیغمبر وقتیکه آمد پیغمبر اصلاً مبارزهاش با اشراف قریش بود که به اشراف قریش میگفت که آقا چرا باید شما بیشترین درآمد این کشور که اگر مثلاً فرض کنیم درآمد سرانهی کشور نفری دو تومان باشد شما خیلیهایتان یک عدهی قلیلی از اشراف قریش بودند که هرکدام دو هزار مثلاً تومان میبردند و بقیه گرسنه بودند برای یک خرما آدم میکشتند و برای کمترین چیزی ناموسشان را میفروختند، پیغمبر آمد که این کار را بکنند که در جامعه قسط برقرار کند عدل برقرار کند. متأسفانه الآن علمای ما و منجمله آقای خمینی قشری فکر میکنند. آنها آمدند خیال میکنند که اسلام آمده برای اینکه مردم چادر سرشان کنند آقایان ریششان را نتراشند یا مثلاً عبادت بکنند و نماز بخوانند در آخرت به بهشت بروند و درصورتیکه این نیست. تمام پیغمبران و بزرگانی که آمدند برای اینکه راه مردم نشان بدهند که در این راهی که حرکت ارتقائی است حرکت بهاصطلاح روبه بالا هست به کمال برسند راه مستقیمی راه درستی مردم نشان میدهند که مردم از این راه حرکت کنند کمتر مزاحمت برایشان باشد تا برسند به آن مقصد عالی خودشان که کمال باشد، ما این را آنهاییکه اینجور فکر نمیکنند میگوییم قشری. بله …
س- این هیئت علیاکبریها را میفرمودید.
ج- هیئت علیاکبریها نسبت به سایر هیئت یک مقداری روشنتر بودند آمدند جزو این جمعیت شدند که جمعیت موتلفه اسلامی بودند که این جمعیت مؤتلف اسلامی تقریباً پیروان مرحوم دکتر مصدق بودند که دنبالهرو راه مرحوم دکتر مصدق بودند و کاندیدهایی هم دادند در دوره هفدهم بود به نظرم دورهی هفدهم بود که دو نفر کاندیدا دادند این جمعیت مؤتلف اسلامی که یکی استاد محمدنقی شریعتی و یکی هم آقای آقا شیخ محمود حلبی این دو نفر چون چهار نفر کاندیدا در مشهد بود دو تا از کاندیدها را گفتند ما میدهیم و دوتایش را میگذاریم برای سایر رقبا چون اگر خواسته باشیم چهارتا کاندیدا را ما بدهیم امکان دارد ما موفقیتی نداشته باشیم ولی دو کاندیدا را ما میدهیم و دو تا کاندیدا را هم میگذاریم برای سایر رقبا که کارشکنی نکنند. متأسفانه چطور شد من نمیدانم، من هم در آن جریان بازرس انتخابات بودم، هم بازرس بودم از طرف این جمعیت مؤلف اسلامی
س- شما خودتان عضو کدام جمعیت بودید؟
ج- من عضو کانون نشر حقایق اسلامی بودم. و من از طرف این جمعیت بهعنوان بازرس انتخابات انتخابشده بودم و دولت هم قبول کرد. من بهعنوان بازرس كل جریان انتخابات بودم که در این مدت انتخابات فوقالعاده من ناراحت بودم و زحمت میکشیدم. و ما تقریباً برندهشده بودیم کاندیداهای ما این برندهشده بود، من خودم که سرکشی میکردم و صندوق را میدیدم، من نمیدانم چه شد که بعد هم دیگر فرصتی نشد که من تحقیق کنم که بعد ۲۸ مرداد پیش آمد و من دنبال این کار نبودم و خودم فرار کردم از تهران نبودم که بتوانم تحقیق کنم. مرحوم دکتر مصدق انتخابات مشهد را متوقف کردند، حالا چرا این را متوقف کردند ما نفهمیدیم که چرا متوقف کردند که اگر متوقف نشده بود ما کاندیداهایمان برندهشده بودند و میآمدند به مجلس و در آن دوره متأسفانه ما وکیل از مشهد نداشتیم. این هم جریانی بود که آنجا اتفاق افتاد. بعدازآن جریان هم من از سنهی ۱۳۳۱ جریان ۳۰ تیر، ۳۰ تیر را من در مشهد بودم که ۳۰ تیر استاد شریعتی را گرفتند و یک عده دیگر از رجال ملکت را منجمله آن آقای آقا شیخ علیاصغر عابدزاده، آن آقا شیخ علیاصغر عابدزاده که رهبر پیروان قرآن بود جمعیت پیروان قرآن به رهبری ایشان تأسیسشده بود و ایشان را و چند نفر دیگر را گرفتند زندان کردند و در دو روز قبلش نامهای داده بود آقای کاشانی که من یادم هست آن نامه در روزنامهی خراسان چاپ شده بود. روزنامه خراسان را دولت جلویش را گرفت، دولت که جلویش را گرفت من بودم و دو نفر دیگر که آن دو نفر دانشجو بودند و من هم بازاری بودم ما داوطلبانه آمدیم خودمان روزنامه فروختیم روزنامه خراسان را رفتیم گرفتیم و دوروبر ما هم جمعیت زیاد بود هرکدام ۱۰ – ۲۰ نفر دوروبرمان بود پلیس هم نتوانست با ما کاری بکند و آن روز ما خودمان روزنامهفروشی کردیم.
مرحوم آقای اردبیلی که آن زمان یکی از علمای بزرگ مشهد بود ایشان هم با ما موافق بود آقاسید یونس اردبیلی ایشان هم موافق بودند و منزل ایشان هممحل تردد مردم بود و روشنفکران میرفتند و میآمدند. جریان ۳۰ تیر هم پایان پیدا کرد بحمدلله مردم موفق شدند و دومرتبه دکتر مصدق آمد سرکار. من بعدازاین جریانات آمدم تهران که ۲۸ مرداد را من تهران بودم؛ که البته روز ۲۸ مرداد من در اراک بودم؛ که ۲۸ مرداد اتفاقاً چون در اراک دوستی داشتم که کاری داشتیم من رفته بودم که صبح بروم و شب برگردم رفتم آنجا ۲۸ مرداد اتفاق افتاد و دیگر من نتوانستم بیایم تهران چون اگر تهران میآمدم خطر برای من خیلی بود امکان داشت که من را بگیرند. و برادرم را در مشهد گرفتند، بردارم در مشهد بود او را گرفتند مثلاینکه یک مدت کوتاهی خیلی کوتاه در زندان بود ولی از بستگان ما که در دستگاه بودند آنها بهاصطلاح رفته بودند گفته بودند این آن برادر نیست. این کاری ندارد و او را آزادش کرده بودند ولی من مدتها تقریباً مخفی و نیمه مخفی بودم
س – چرا برای چه عملی …
ج- ۲۸ مرداد، چون ما آخر فعالیت داشتیم دیگر به نفع مرحوم دکتر مصدق. ما از دوستان و پیروان راه مصدق بودیم و الآن هم من افتخار میکنم به وجود مصدق که مصدق مرد بسیار روشن و آگاهی بود و اگر مردم ما آن زمان واقعاً میفهمیدند و مرحوم دکتر مصدق میماند ما این شرایط و وضعی که الآن داریم و این نابسامانی که الآن داریم مسلماً ما نمیداشتیم. چون مرحوم دکتر مصدق مردی بود بسیار روشن، بسیار آگاه، بسیار عمیق فکر میکرد به وطنش علاقهمند بود، به مردمش علاقهمند بود، مملکت را میخواست بهاصطلاح ترقی بدهد ارتقاء بدهد از جهت اقتصادی و از هر جهت و خوب یادم هست که بعدازآنکه جلوی نفت را، نفت را ملی کردند هیچکس از ایران مدتی نفت نمیخرید و مرحوم دکتر مصدق یک مدت بسیار طولانی که قریب دو سال طول کشید بهاصطلاح بدون پول نفت مملکت را توانست اداره کند با قرضهی ملی و با تشویقی که برای صادرات به مردم میکرد که آن زمان من خوب یادم هست خود من تجارت داشتم آن زمان پوست خشخاش من فروختم، پوست خشخاش ما که میسوختیم، میریختیم دور توی خاکروبه پوست خشخاشها را تا کیلوئی ۱۳ قران آن زمان قیمتها فوقالعاده گران رسید.
کفشهای پای گوسفند را بعضی چیزها را بهعنوان اینکه قبلاً اینجا سریشم میکردند مثلاً، سریشم درست میکردند تمام اینها صادر میشد.
تمام اینها صادر میشد و ارزی که از این صادرات به دست میآمد برای واردات مفید بود و فایده داشت. تجار واردکننده ارزی که از این صادرات به دست میآمد به مبلغ خیلی گرانی میخریدند برای واردات که منافع در واردات بود، درهرحال دکتر مصدق توانست با همهی کارشکنیهای که انگلستان و سایر کسانی که در ایران نظر و طمع داشتند، روی پای خودش توانست بمانند و اقتصاد این مملکت را توازن بدهد و اقتصاد بسیار بسیار خوبی بود. مردم همه راضی بودند همهی مردم منافع داشتند همهی مردم در استراحت و آسایش بودند. باز این جمله هم با اینکه مربوط به بحث شما نیست بگویم، ماهی در آن زمان من یادم هست ماهیهای سفید بسیار عالی از شمال میآوردند هر دانهی ماهی دو کیلو دوکیلوونیم وزنش سود میدادند دو تومان ۱۸ ریال – ۱۵ ریال، آخر شب که دیگر ماهیها را میخواستند بساطشان را بفروشند ماهی یک تومان میدهند. من ماهی میخریدم که سه کیلو وزنش بود یک تومان. یکوقت یادم هست که یکی از این ماهیها خریدیم بردم منزل از در که وارد شدم پاکت ماهی را خانمم دست من دید گفت باز تو ماهی خریدی ما از ماهی دلمان سیر شد ماهی را از دست من گرفت پرت کرد توی باغچه که دیگر ما ماهی نمیخواهیم گوشت بخر.
میخواهم بگویم که در زمان مرحوم دکتر مصدق من به آن خانم گفتم تو الآن ناشکری میکنی و ممکن است که دیگر به این زودیها ماهی نبینی و ما ده سال ماهی سفید نخوردیم واقعاً حالا… آن زمان میخواهم بگویم که چه مقدار وفور نعمت بود ازهرجهت نعمت فراوان بود مردم در آسایش بودند در راحت بودند به مقدار احتیاجشان هم واردات داشتند جوری نبود که واردات کم باشد که مردم در مضیقه باشند. اتومبیل به مقدار احتیاج بود جاده هم که آن زمان ما زیاد نداشتیم. به مقداری که جاده داشتیم و خیابان داشتیم اتومبیل هم داشتیم. اجناسی که از خارج بنا بود بیاید به مقدار احتیاجمان میآمد ولی مردم تشویق شده بودند که صنایع داخلی را میگرفتند هی گسترش میدادند هی صنایع داخلی گسترش میدادند. گرچه صنایع مونتاژ بود ولی از همان مونتاژ باید برسیم بهاصطلاح اختراعش …
س – پس این مطلبی که بعضیها میگویند که علت اینکه دوران دکتر مصدق با تقریباً فشار خیلی محدود عدهای از نظامیها و خارجیها سرنگون شد علتش این بود که حمایت عمومی ازاو دیگر وجود نداشت وگرنه میگویند چه جور میشد که به این زودی، به این آسانی او را بردارند در این مورد شما…
ج- بله. اینجا به نظرم چند علت است، اولاً مرحوم دکتر مصدق معتقد به یک سازمان و حزب سیاسی نبود. ایشان رهبر بود و شخصاً معتقد به حزب نبود. نه اینکه مخالف باشد با احزابی که درست میشود.
این است که یک سازمان سیاسی و حزب سیاسی قوی که از تمام جریاناتی که در مملکت میگذرد آگاه باشد و وابسته به دولت و حکومت باشد متأسفانه ما نداشتیم و مردم را آگاه کند مردم واقعاً همه طرفدار مرحوم دکتر مصدق بودند ولی از جریانانی که در مملکت میگذاشت آگاهی نداشتند.
روزنامههایی هم … مرحوم دکتر مصدق بسیار مرد دموکراتی بود بسیار دموکرات بود و روزنامههای مخالف خودش را بههیچ وجه من الوجوه به آنها کاری نداشت. آزادی مطلق بود؛ و آن زمان روزنامههای بزرگ ایران که روزنامهی اطلاعات و کیهان بود و بعضی روزنامههای مخالف، روزنامههای مخالف هم خیلی زیاد بودند جلوی اینها را بههیچ وجه من الوجوه نمیگرفت میگفت حرفهایتان را بزنید تنها روزنامههایی که طرفدار دکتر مصدق بودند باختر امروز بود که سردبیرش مرحوم دکتر فاطمی بود، روزنامه شورش بود که سردبیرش کریم پورشیرازی بود، و چند تا روزنامهی دیگر بود که اینها تیراژش کم بود و به دست عامهی مردم نمیرسید. عموم مردم روزنامههای پرتیراژ روزنامههای اطلاعات و کیهان بیشتر از همه آنها را میخواندند آنها دست مخالفین دکتر مصدق بود و آنها میتوانستند در روزنامههایشان و بر مقدار امکانشان برعلیه دکتر مصدق تبلیغ کنند و این اثر بسیار بدی توی مردم گذاشته بود.
آن زمان تلویزیونی هم که ما نداشتیم، رادیو بود رادیو هم تقریباً آزاد بود رادیو یک مقدار زیادی آنها نفوذ داشتند درش، گرچه دولت دکتر مصدق بود ولی او رادیو را در اختیار خودش نگرفته بود. در حقیقت ما اگر بخواهیم بگوییم در یک مدتی که در ایران ما آزادی مطلق وجود داشت، چون من خودم شاهد و ناظر بودم، زمان مرحوم دکتر مصدق بود که رادیو آزاد بود روزنامهها آزاد بودند و ما هیچگونه مشکلی ازاینجهت نداشتیم. روی این عدم اطلاعات و آگاهی مردم یک مقداری مردم خبر نداشتند.
من خوب یادم هست خود من که در جریان کار بودم، دم بازار سبزهمیدان من داشتم میرفتم یکمرتبه دیدم از دور سروصدا میآید. برگشتم دیدم که بله چهار پنج ماشین، چهار پنج تا ماشین یک عدد از این افراد چماق به دست که از کجا آمده بودند و یک عده خانمهایی که شایستگی گفتن خانم دربارهی آنها نمیشود داشت با یک خیلی وضع زندهای وضع بسیار زنندهای روز ۹ اسفند به رهبری شعبان بیمخ و طیب که بعداً طیب در ۱۳۴۲ به هواداری از آقای خمینی حرکت کرد و کشته شد، شعبان بیمخ و یک عده از این لاتها و چاقوکشها رفتند در خانهی مرحوم دکتر مصدق.
آن زمان سرهنگ رحیمی که بعد سرهنگ رحیمی برگشت و از افراد خیلی خوبی شد که الآن هم برگشته و الآن هم باز بهاصطلاح با مردم است سرهنگ رحیمی و وکیل مدافع یکی از آقایان مهندس بازرگان یا آقای طالقانی هم بود در دادگاههای چیز ایشان رفتند و در خانهی دکتر مصدق ولی خب آنها موفق شدند که نهم اسفند با شکست مواجه شد که میخواستند آن زمان جریان شاه گفته بود من از ایران میخواهم بروم آقای کاشانی هم اختلاف پیداکرده بود با مرحوم دکتر مصدق به طرفداری از دربار و به طرفداری از فضلالله زاهدی که آن زمان آقای کاشانی رئیس مجلس بودند؛ و در زمان ریاست مجلس آقای کاشانی آقای فضلالله زاهدی که بعد کودتا کرد و رئیس دولت شد ایشان در مجلس متحصن بود و آقای کاشانی متأسفانه جلوگیری نکردند از تحصن ایشان، شاید باطناً هم راضی بودند به این کودتایی که شد و ما در این کودتای ۲۸ مرداد آقای کاشانی را مقصر میدانیم، همچنان که سایر علمایی که همکاری داشتند ما آنها را مقصر میدانیم همین مثل آقای خمینی به این علمای قشری ناآگاه اگر هم نخواسته باشیم بگوییم که اینها قصد خیانت داشتهاند، عملشان بیشتر از یک خائن بما ضربه میزند نتیجه عمل آقای کاشانی که اگر فرض کنیم که خائن نبوده و نتیجهی عمل آقای خمینی اگر ما فرض کنیم که ایشان خائن نیستند که به عقیدهی من خیانت نمیخواهد بکند ولی ناآگاهی و حماقت آقای خمینی بهقدری به ما ضربه زده که یک دشمن دانا نمیتوانست این مقدار به ما ضربه بزند. اگر تمام نیرویش را شوروی و آمریکا متمرکز میکردند برای کوبیدن اسلام، این مقداری که آقای خمینی اسلام را کوبید نمیتوانستند بکوبند. دین اسلامی که برای رأفت و رحمت و مهربانی اصلاً دین محبت است و دین رأفت است. پیغمبر اسلام میگوید: “انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق” من آمدم برای اینکه اخلاق انسان را به کمال برسانم مکارم اخلاقی را کامل کنم. آقای خمینی این دین اسلام را با این علامت را در دنیا معرفی کرده بهعنوان یک عده افراد جانی آدمکش، خائن، دروغگوی مزخرف. خب این ضربهایست که آقای خمینی براثر نادانی، ناآگاهی، و شاید بعضیها میگویند که من معتقد نیستم؛ خیانت و مسلماً اینجوری …
س۔ این انگیزهی مرحوم آیتالله کاشانی از این شکافی که با مصدق پیداکرده بود چرا این کار را کرد؟
ج. البته من خودم خیال میکنم که آقای کاشانی اغفال شد، آقای کاشانی را گول زدند.
س- کی گول زد؟
ج – کسانی که منافعی در ایران داشتند من عقیدهام این است كه انگلیسها. چون آن زمان آمریکاییها هنوز درصحنه نبودند آن زمان هرچه بود انگلستان بود. هرچه بود انگلستان بود و انگلستان توانستند با لطایفالحیل، همچنان که عرض کردم جریان کوبیدن تودهایها را چه جوری توانستند با تحریک احساسات مذهبی تودهایها را از میدان در کنند. اینجا آمدند با لطایفالحیل بین مرحوم کاشانی و مرحوم دکتر مصدق که هردوشان آقای کاشانی اولش مرد خوبی بود و آخرش هم به عقیده من آدم خائنی نبود. اشتباه کرد گول خورد نفهمید. ولی گول خوردنش قابل بخشیدن نیست ما نمیتوانیم قبول کنیم یک فردی که ادعای رهبری و مرجعیت میکند گول بخورد.
همچنان که از آقای خمینی ما نخواهیم گذشت، آقای خمینی را من شخصاً آدم خائنی نمیدانم، ولی آدمی میدانم که از یک خیانتکار به مملکت ما و به دین ما و به همهچیز ما بیشتر ضربه زده است و این را نمیشود از آن گذشت و مطلب این است که آقای کاشانی را گول زدند، اطرافش را گرفتند یک عده افراد خائن و یک عده افراد جاهطلب مثل دکتر بقائی و یک عده افراد خائن مثل شمس قناتآبادی و دیگران، اینها گرفتند و تدریجاً مطالبی توی ذهن آقای کاشانی پرکردند که مصدق میخواهد مطلقالعنان باشد چه باشد، چه باشد، چه باشد، اختلاف ایجاد کردند. اختلافی که ایجاد کردند توانستند از این ایجاد اختلاف بهرهبرداری خوبی بکنند.
بین مردم هم به تبعیت از رهبرانشان که آقای کاشانی و دکتر مصدق باهم کار میکردند همهی مردم پشت اینها بودند بعد که بین اینها اختلاف شد مردم هم بینشان اختلاف شد. یکی از علل شکست مردم در ۲۸ مرداد اختلاف داخلی خود مردم بود که مردم مردد بودند که چهکار میخواهد بشود، چه جوری میخواهد بشود؟ آیا کاشانی راست میگوید؟ یا دکتر مصدق راست میگوید؟ هنوز مردم پی به ماهیت خیانت و حُمق روحانیت نبرده بودند.
البته روحانیت در اسلام، ما در اسلام اصولاً روحانی نداریم روحانی مربوط به مذهب بهاصطلاح عیسوی است، مسیحی است که روحانیت را اینها آوردند. ما در اسلام عالم داریم، عالم دینی داریم اصلاً احتیاج به روحانی نداریم، آن پیغمبر اکرم و قرآن میگویند لا رهبانیه فی الاسلام، رهبانیت یعنی روحانی بودن به معنای عبادت کردن و توجه به خدا کردن و منصرف شدن از کارهای روزمره اجتماعی اصلاً ممنوع است؛ و روحانیت را من نمیدانم چطور اینها آوردند آن روحانی کلیسایی را آوردند در اسلام، اسلام دین تحرک است و خود پیغمبر تا آخرین دقیقهای که در بستر مرگ افتاده بود دستور تجدید قوا میداد که مردم حرکت کنند فعالیت کنند، جدیت کنند. امام صادق امام ششم شیعیان میفرماید مغبون است کسی که دو روزش یکسان باشد مسلمان هرروز باید متحرک باشد به جلو حرکت کند. عبادت هم تازه این نمازی که ما میخوانیم نماز تذکر به نفس است برای کار کردن، برای دلبستگی پیدا نکردن به امور دنیا. چون انسان زود انس میگیرد به یکچیزی ممکن است من صبح تا ظهر که مردم توی بازار، فلان آقا میرود توی اداره، فلان کس میرود دنبال کار خودش یک مقدار علاقهمند به کار خودش بشود ظهر میگویند که بیا برو نماز بخوان و عبادت کن و توجه بکن به خدا که تو نیامدی برای تنها پول جمعکردن، نه اینکه پول نباید داشته باشی باید پول هم داشته باشی زندگی هم داشته باشی بهترین زندگی را هم داشته باشی، بهترین خوشیها را هم باید داشته باشی. اما تنها برای خوشی زندگی کردن و پول جمعکردن نیستی تو، تو برای اینکه جامعهات را مدینهی فاضله کنی یک جامعهی فاضله درست کنی که همهی مردم در این جامعه فاضله و مدینهی فاضله بتوانند زندگی خوبی داشته باشند و بر اثر زندگی خوبی که دارند درست تفکر کنند و بر مبنای تفکرشان به کمال انسانیت برسند. متأسفانه این عوضشده دیگر حالا عوضشده، مردم ما هم اینجوری بودند که یک عده دنبال آقای کاشانی بودند البته از طرف آنها تشویق و تبلیغ هم زیاد میشد دربار پول زیاد خرج میکرد، انگلستان آنها را حمایت میکرد. حزب توده را هم متأسفانه انگلستان به آنها کمک میکرد و از اینطرف دکتر مصدق کسانی که کمک میخواستند به او بکنند پشتیبان نداشتند، پشتیبان آنهایی که آنها را کمک میکردند ارتش بود دربار بود و سایر ثروتمندانی که وابستهی به دربار بودند آنطرف بودند. مرحوم دکتر مصدق خودش بود و با یک اکثریتی که دستشان به هیچ جا بند نبود. یا مردم متوسطی بودند که پول نداشتند و از اینطرف همحزب توده با تمام قوا برعلیه مصدق کار میکرد. این بود که نیروی آنها، البته نه کل مردم بازهم اکثریتقریببهاتفاق مردم پشت سر مصدق بودند، ولی آنها قدرت داشتند اینها قدرت نداشتند. حزب توده تائید میشد از طرف شوروی و نشریاتی که برایشان منتشر میکردند از طرف آنها و دربار هم تائید میکرد آقای کاشانی را ارتش پشت سرش بود، پول انگلستان هم بود و دکتر مصدق بااینکه اکثریت داشت متأسفانه آن امکانات را نداشت و از اینطرف هم دکتر مصدق عرض کردم مردی بسیار دموکرات بود و بههیچ وجه من الوجوه نمیخواست تعدی کند ظلم کند آنها را بگیرد زندان کند از بین ببرد، اعمال قدرت بکند هیچ اینجوری نبود، آزادی مطلق در جامعه بود. این بود که مردم ناآگاه و نادانسته گرفتار ۲۸ مرداد و این کودتا شد نمیدانستند که واقعاً جریان چه دارد میگذرد. یک مقدار هم براثر همین شلوغکاریهایی که همهروزه حزب توده به وجود میآورد و همهروزه از طرف دربار به وجود میآوردند. شلوغ میکردند دکانها را میبستند، مغازهها را تعطیل میکردند و بازار را تعطیل میکردند مردم واقعاً ازاینجهت نگران بودند. چون نگران بودند ازاینجهت، مانده بودند که چهکار کنند بدون توجه یکمرتبه ۲۸ مرداد درست شد؛ و ۲۸ مرداد هم که درست شد حزب توده قرار گذاشت بعد از ۲۸ مرداد که بیاید با ملیون و با مردم همکاری کند برای کوبیدن اینها متأسفانه خیانت کرد و نیامدند. قرار بر این بود که بیایند بازار را تعطیل کنند و حرکت کنند برعلیه حکومتی که هنوز پا نگرفته بود. چون روزی که زاهدی آمد و حکومت برقرار کرد تا چند روز هنوز معلوم نبود که اینها بتوانند کاری بکنند و اگر آنجا حزب توده خیانت نمیکرد و مردم را میگذاشتند که آگاهی پیدا کنند مردم قیام میکردند و مثل نهم اسفند كه خنثی کردند این جریان نهم اسفند را، در ۲۸ مرداد هم خنثی میکردند. هم خیانت حزب توده و هم عدم آگاهی مردم و امکانات تشکیلاتی و سیاسی که مردم نداشتند باعث شد که ۲۸ مرداد پا گرفت؛ و بعد هم ما دیدیم که حزب توده را هم کوبیدند سایر ملیون را هم کوبیدند و از بین بردند.
س- راجع به این فدائیان اسلام چه اطلاعاتی شما دارید؟ در آن موقع تأسیس شد؟
ج- نخیر فدائیان اسلام از خیلی وقت قبل تأسیسشده بود. فداییان اسلام یک گروهی بودند که رهبرانشان را من میشناسم. مرحوم نواب صفوی بود که مرد بسیار خوبی بود و مرد بسیار پاک و منزهی بود الا اینکه نادان بود نافهم بود. عمقی نبود قشری فکر میکرد او هم اسلام را یک اسلام قشری که متأسفانه در اسلام و در همهی مذاهب ما داریم.
س – شما او را خودتان دیده بودید؟
ج – من خوب او را دیده بودم و با او ارتباط هم داشتم بله مردم بسیار خوبی بود و ما در همهی مذاهب البته رهبران تمام مذاهب که آمدند مردمان روشنبینی بودند روشنفکری بودند. آمدند برای اینکه جامعهشان از آن بدبختی و نکبتی که مبتلا شدند نجات بدهند. راهحلهای خوب ارائه کردند منتها این ایدئولوژی و این فكر و این بهاصطلاح ایدهای که آنها میدادند تدریجاً صورتهای دیگری به خودش میگیرد. متأسفانه مرحوم نواب صفوی بااینکه طلبهای بود و یک مقداری همدرس جدید خوانده بود دچار این نوع گرفتاری شده بود که او هم اسلام را قشری تصور میکرد اسلام را عمقی از آن برداشت نداشت.
س- تا چه حدی رابطه داشت با آیتالله کاشانی؟
ج- با آقای کاشانی البته ارتباط ایشان با آقای کاشانی، اول با آقای کاشانی مخالف بود. تا زمانی که آقای کاشانی با مرحوم مصدق بودند ایشان مخالف بود.
س- چرا؟
ج- برای اینکه قبول نداشت راه اینها را، میگفت شما میتوانید اسلام را احیا کنید در اسلام باید خانمها چادر داشته باشند شرابفروشی نباشد، مردها ریششان را نتراشند از این حرفها. از این حرفهایی که ظاهری است و حرف واقعی و حقیقی نیست که اسلام برای این نیامده تصور ایشان از اسلام همان ظاهری بود که مردم ظاهراً آراسته باشند و اخلاق خوب داشته باشند؛ مثلاً تجاوز و تعدی به هم به آن صورتی که او خیال میکرد؛ مثلاً تجاوز و تعدی را خیال میکرد که اگر کسی به ناموس کسی تجاوز کرد این تجاوزاست. درصورتیکه این اصل مسلم اسلام است، امام میفرماید که اگر کسی یکدرهم، یکدرهم که مبلغش خیلی کم است دو سه قران است مثلاً ربا بخورد گناهش برابر است باکسی که هفتاد مرتبه با نوامیس خودش یعنی با مادر و خواهر خودش در خانه کعبه که شریفترین مکان است ازنظر مسلمین زنا کند. ببینید چرا میگوید اسلام این است؟ اسلام این مطلب را میگوید برای اینکه میگوید آقا ما آمدیم برای اینکه جامعهی قسط درست کنیم. جامعه اقتصاد سالم درست کنیم. اگر کسی برعلیه اقتصاد سالم قیام کرد این گناهش، بهمراتب …؛ که رباخواری یکی از آن کارها است، رباخوار یعنی کسی که کار نمیکند در جامعه از امکانات مالی که دارد بهرهبرداری میکند. درصورتیکه در اسلام پولداری گناه نیست، هرکس هر مقدار پول داشته باشد به او نمیگویند آقا تو چقدر پولداری؟ ولی میگویند با این پولت باید کارکنی؛ مثلاً اگر کسی یکی از مواردی که باید انسان زکات بدهد مسلمان زکات میدهد یکی از آن مربوط به این است که مسکوک طلا یا نقره را بیکار بگذارد. اگر کسی مسکوک طلا و نقره داشت یک سال گذاشت گوشهی صندوقش، سر سال اسلام به او میگوید باید درصدش را بدهی به بیتالمال مردم، چرا تو این پول را بیکار گذاشتی؟ اگر با این پول کار بکند هیچوقت به او نمیگویند آقا تو زکات بده.
روایت کننده: آقای محمود شانهچی
تاریخ: ۴ مارچ ۱۹۸۳
محل: پاریس- فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- در مورد قتل رزمآرا بعضی صحبتها هست و میگویند حداقلش این است که شاه از قتل او ناراحت نشد و حتی گوشهای میزنند که شاید بهطور غیرمستقیم آگاه بودند یا تشویق کردند فدائیان اسلام را برای قتل رزمآرا در این مورد شما چیزی دارید که
ج- والا از جریان آن زمان من چون یکقدری در جریان نبودم، اطلاع کاملی که بتوانم الآن به شما خبری بگویم که به درد بخورد من ندارم. ولی آنچه مسلم است فدائیان اسلام آخرِ کاری خودشان نبودند که تصمیم میگرفتند خودشان نبودند برایشان تصمیم میگرفتند آنها تقریباً شده بودن آلت بلا ارادهی دست استعمار گردانندگان تشکیلات گردانندگان تشکیلات آن زمان اینها آلت دستشان بود و بهاصطلاح وادارشان میکردند. من نمیدانم حالا راجع به رزمآرا چه جوری بوده جریانش من نمیتوانم به شما عرض کنم.
س – حالا قبل از اینکه برسیم به جریانات ۱۵ خرداد، شاید یک مقدمهی لازم است از آشنایی شما باکسانی که بهاصطلاح گردانده و با رهبر جریان ۱۵ خرداد بودند.
نمیدانم ازچه مرحلهای هم وارد موضوع فعالیتهای سیاسی فرزندان خودتان بشوید.
ج – بله. اولاً من در دوم بهمن ۱۳۴۱ به علت فعالیتهایی که داشتم در جبهه ملی، من آن زمان عضو جبهه ملی بودم و یک مدت طولانی مسئول کمیتهی بازار جبهه ملی بودم، حدود یک سال و خردهای من مسئول کمیتهی بازار بودم. در دوم بهمنماه من را گرفتند و بردند زندان.
جریان ۱۵ خرداد اصلاً من بیرون نبودم، من نمیدانم جریان ۱۵ خرداد چه جور شد که اتفاق افتاد ولی دوستان و رفقایمان بودند و روز ۱۵ خرداد که ما در زندان بیدار شدیم قرار بود که تدریجاً افراد آزاد شوند، قرار بود تدریجاً افراد آزاد بشوند ده روز قبل از ۱۵ خرداد، ۱۰ – ۱۱ روز – ۱۲ روز قبل از ۱۵ خرداد آیتالله طالقانی که با ما هم زندان بودند آزاد شدند؛ و قرار بود بقیهی ما هم تدریجاً آزاد بشویم چون برای ما، تقصیری برای ما نمیتوانستند بگویند ما چه کارکرده بودیم؟ جبهه ملی قانونی بود، جبهه ملی غیرقانونی نبود ما در جبهه ملی فعالیت داشتیم و نمیتوانستند کاری با ما بکنند. مدرکی که برای جرم باشد بتوانند ما را زندان نگه دارند نداشتند قرار آزادی بود.
س – توی کدام زندان بودید؟
ج- من آن زمان اول که ما را گرفتند زندان قزلقلعه بودیم که الآن زندان قزلقلعه خراب شد، حالا ساختمان شده و منزل شده و در حدود چهار ماه، سه ماه و خردهای چهار ماه من در زندان قزلقلعه بودم بهاتفاق آقای آیتالله طالقانی و یک عده دیگر، آقای طالقانی هم آنجا بودند و یک عدهای هم از سران جبهه ملی آنجا بودند، مثل داریوش فروهر بود، دکتر سنجابی بود و چند نفر دیگر بودند که بعد ما را آوردند زندان شهربانی، یکشب هم من در زندان شهربانی بودم که من و محمد حنیف نژاد، عباس شیبانی حاج محمود مانیان، ما چهار نفر را باهم آوردند توی یک ماشین ما را سوار کردند آوردند زندان شهربانی یکشب زندان شهربانی بودیم و بعد ما را تحویل زندان قصر دادند.
در ۱۵ خرداد ما در زندان قصر بودیم و در زندان قصر که بودیم روز که ما آمدیم، صبح بیدار شدیم بعد از نماز و بعد از خوردن صبحانه دیدیم امروز وضع زندان غیرعادی است. پلیسهایی که همهروزه پستشان عوض میشد اینهایی که سر پست بودند سر پستشان ماندند پست بعدی هم آمدند با اینها ماندند و امروز در زندان، آخر زندان دو تا در داشت، در اولی را باز میکردند که پشت در اولی مغازه بود دکان بود که میرفتیم جنس میخریدیم ما و اتاق رئیس نگهبان هم همان در دوم بود در اول را باز نکردند. ما به پلیسها گفتیم که چرا در را باز نمیکنید میخواهیم برویم چیزی بخریم گفتند امروز دیگر هیچی نگویید اصلاً پلیس به ما جواب نمیداد؛ و ما خیلی نگران بودیم تا بعد خبردار شدیم که دیروز اما روز ۱۵ خرداد را اصلاً متوجه نشدیم هیچ، فهمیدیم که روز قبل ۱۵ خرداد بوده و کشتار شده. ما اصلاً در بیرون نبودیم که ببینیم جریان از چه قرار است، ولی مسلماً ۱۵ خرداد آنچه بعد ما تحقیق کردیم ۱۵ خرداد خیلی عادی نبوده. البته عادی بوده ولی خب یک دستهایی هم درش کار بوده مردم قیام کردند و حرکت کردند. ولی یک دستهایی هم جریان را میچرخانده که الآن من حاضرالذهن نیستم که شما بگویم جریان چه بوده.
س – آشنایی شما با آیتالله طالقانی از کی شروع شد؟
ج- من آقای طالقانی را قبلاً اسمشان را در مشهد که بودم میشناختم ایشان را، اسماً ایشان را میشناختم. در ۱۳۳۱، بعد از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ من تهران آمدم، در اولین ورودم به تهران در همان اوایل ورودم به تهران رفتم خدمت ایشان و در مسجد با ایشان آشنا شدم و از تمام این مدتی که من بودم در خدمت آقای طالقانی بودم.
س – در کدام مسجد تشریف داشتند؟
ج – مسجد هدایت، در خیابان استانبول مسجدی بود به نام مسجد هدایت که آنجا هم مقبرهای هست که مال هدایت است. مقبره هدایت که خود هدایت در آنجا دفن است و خانوادهی هدایت در آنجا دفن هستند و یک درمانگاهی هم آنجا هست پشتش و یک مسجد کوچک، و این مسجد کوچک را بعد مردم اجازه گرفتند یک مقداری از آن مقبره را اجازه گرفتن از ورثه هدایت، انداختند جزو مسجد و مسجد بزرگ شد. بنا بود یک سینمایی هم که آن پشت بود که آن سینما را هم بخرند جزو مسجد کنند که مسجد بزرگی بشود چون اواخر مسجد آقای طالقانی خیلی عظمت پیدا کرده بود و مردم زیاد میآمدند جا تنگ بود و برای نماز هم جا نبود برای چیز هم جا نبود و بنا بود آن سینما را بخرند صاحب سینما خیلی قیمت گرانی را میگفت که نمیخریدند.
مسجد آقای طالقانی مرکز همهی دانشجویان، مردمان روشنفکر و آگاه و مطلع بود؛ که معروف بود میگفتند آقای طالقانی آخوند فکلیها است. چون آقای طالقانی بیشتر معاشرت و ارتباطشان با دانشجویان و اساتید و دانشمندان و روشنفکران و بزرگان زمان بود. با اینها ارتباط داشتند و هم مطالعات خود آقای طالقانی هم درک و فهم ذاتی خود آقای طالقانی و هم ارتباطشان با این روشنفکرها، باعث شد که آقای طالقانی غیر از آخوندها فکر میکرد. آقای طالقانی جور دیگری فکر میکرد. اصلاً وقتیکه با آقای طالقانی را نمیتوانیم بگویم یک آخوند قشری. میتوانیم بگوییم یک عالم اسلامی بود همانی که اسلام میخواهد، اسلام روحانی هیچوقت نخواسته و نمیخواهد لا رهبانیة فی الاسلام. در اسلام آخوندی که بهعنوان روحانی معروف باشد اصلاً ما نداریم، ما عالم اسلامی میخواهیم آقای طالقانی یک عالم اسلامی بود که آگاه بود که اسلام چه میگوید چه میخواهد و با مردم چه باید بکند. اسلام به لباس مردم به شکل مردم به ریش مردم به سر مردم نه به زن نه به مرد کاری ندارد مردم آزاد هستند هر جور دلشان میخواهد لباس بپوشند. البته در اسلام لباس شهرت حرام است، لباس شهرت چیست؟ لباسی که چه مرد و چه زن لباسی بپوشد مرد یا زن که مردم او را نشان بدهند. شهرت پیدا کند. به واسطه آن لباس، ببین چقدر زننده لباس پوشیده ببین یارو را چقدر لباس بدی دارد این لباس حرام است مرد هم اگر اینجوری بپوشد حرام است زن هم اینجوری بپوشد حرام است، و در اسلام حجاب داریم ما نه استتار احتجاب است مرد و زن در اسلام باید محجوب باشند باید با حجب و حیا باشد باید انسان باشد باید اخلاق اسلامی داشته باشد نه اینکه دستور باشد چادر سرش کند خودش را بپوشد ولی حجاب نداشته باشد. من نمیدانم آخوند از كجا استتار را به جای حجاب گرفته، ما در اسلام پوشیدن به این معنا نداریم که باید چه مرد و چه زن محجوب باشد و متأسفانه این آخوندها این حرفها را درآوردند که آقای طالقانی با همهی این حرفها مخالف بودند با تمام این حرفها مخالف بودند و این بود که آقای طالقانی همیشه دوروبرشان افراد آگاه و دانشمند و باکمالی بودند.
س – آنوقت خود شما کی از زندان آزاد شدید و چهکار کردید آن موقع؟
ج – من خودم بودم بعد از اینکه ۱۵ خرداد که پیش آمد دومرتبه آقای طالقانی را گرفتند آوردند بعداً ز ۱۵ خرداد، منتها ما دربند ۴ زندان قصر بودیم آقای طالقانی را آوردند در بند ۲، بند ۴ نسبتاً بند بهتری بود از بند ۲، بعد که آقای طالقانی را بردند بند ۲ ما احساس کردیم که یک مشکلاتی در کار هست. من در زندان بودم تا شب ۲۸ مرداد شب ۲۸ مرداد من از زندان آزاد شدم.
س – همان سال ۴۲ میشود.
س ۔ ۴۲. ۴۱ من گرفتار شدم و ۴۲ آزاد شدم؛ که من یکوقتی در نامه به آقای خمینی نوشتم، نوشتم: جناب آقای خمینی شما که الآن ادعا میکنید که مبارزات ما اول مبارزات بهاصطلاح اول حرکت مردم ما از ۴۲ شروعشده، من چند ماه قبل از آنکه شما حرکت کنید در ۱۵ خرداد ۴۲، اگر شما میگویید من به وجود آوردم که شما به وجود نیاوردید نارضایتی مردم وجود آورد منتها شما هم در آن بودید شما هم جزو ناراضیهای مردم بودید ولی عمده خود مردم بودند که در ۱۵ خرداد قیام کردند براثر ناراحتی که از دستگاه حاکمه داشتند قیام کردند و حرکت کردند شما هم قاطی جمعیت بودید. منتها چون شما آخوند بودید و ملا بودید و پیرمرد بودید و تازه مجتهد شده بودید و تازه آیتالله شده بودید قبلاً که آقای خمینی آیتالله نبود. آقای خمینی تازه آیتالله شده بودند اینجوری بود مردم به احترام گفتند بله آقای خمینی و شما نامهای هم دادید اعلامیهای دادید بعد هم شما را تهدید کردند به نام شما تمام شد ولی مال شما نبود.
سالها قبل ما در زندان بودیم. چند ماه قبل از ۱۵ خرداد، ۱۵ خردادی که شما قیام کنید من زندان بودم و گرفتار بودم. پس مال شما نیست.
شب ۲۸ مرداد ظاهراً من چون با آخوندها ارتباط داشتم نمایندهی تامالاختیار آقای میلانی بودم برای اخذ وجوهات. آخر آقایان علما، نمایندگانی در اطراف دارند که به اینها اجازه میدهند که اینها وجوهات را از مردم بگیرند بفرستند برای آقایان، من نمایندهی آقای میلانی که یکی از مراجع بزرگ بود که در زمان خودش تقریباً در طراز اول بود آقای میلانی در مشهد بودند و از طراز اول بودند. من از طرف ایشان وکالت داشتم که وجوهات را بگیرم و برای ایشان بفرستم؛ و ایشان به من اجازه داده بودند که تو هر مقدار از این وجوهات را که خودت که به هر جا که صلاح میدانی مصرف کن احتیاج ندارد به من بگویی که چهکار کردی و چون من به تو اطمینان دارم تو میتوانی این پولی را که میگیری خودت به جاهایی که مصلحت میدانی که خلاف اسلام عمل نکنند به آنها کمک کنی و آقای میلانی وقتیکه تشریف آورده بودند تهران وقتیکه شلوغ شده بود به علاوه بعد از ۱۵ خرداد آقای خمینی را گرفته بودند و آقای خمینی زندان بودند و میخواستند تبعیدشان کنند آقای شریعتمداری از قم آمدند آقای میلانی از مشهد آمدند در تهران بودند. مولوی که یکی از افسران سازمان امنیت آن زمان بود میرود خدمت آقای میلانی احوالپرسی میکند آقای میلانی میگویند شما دروغ میگویید به دلیل اینکه فلانی، اسم من را میبرند که ایشان نمایندهی من است من به ایشان اعتماد دارم و اطمینان دارم و تمامکارهای مالی من دست ایشان است، ایشان را با چه منطق و عقلی و تجویزی شما بردید به زندان؟ چهکاری کرده که شما او را زندان بردید؟ آنجا مولوی تلفن میکند و همان شب ۲۸ مرداد من از زندان آزاد شدم. بله.
س – آنوقت چه جور فعالیتهایی کردید بعد از آزادی از زندان؟
ج- بعد از آزادی مجدداً ما در همان جبهه ملی فعالیت داشتیم کار میکردیم بعد از مدتی یکی دو سه ماه هم طول کشید که سران جبهه ملی تدریجاً همه بیرون آمدند الا آقای مرحوم طالقانی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی. البته بعد از ۱۵ خرداد بود که سران جبهه ملی منجمله مهندس بازرگان را، البته اینها نهضت آزادی بودند ولی خب مردم برای آنها احترام بسیار زیادی قائل بودند و خود بنده از ارادتمندانشان بودم و از زندان قصر منتقل کردند به قزلقلعه و موقعی که میخواستند آقایان را از قزلقلعه منتقل کنند ظاهراً یک نامهای بوده، حالا متن نامه را من نمیدانم دقیقاً یادم نیست الآن چه بود که آقای دکتر سحابی توی جورابشان بود، توی جورابشان گذاشتند بردند بعد که جوراب را میخواستند درآورند نامه میافتد پلیسی آنجا بوده میبیند نامه را میبرد آنجا میدهد و ظاهراً نامه در آنچه بوده که باعث شد که آقایان محاکمه شوند که من هم را جزو آنها بردند، خوب یادم هست که بازپرس من آنجا حالا الآن دیگر من میگویم اذکروا موتاکم بالخیر خدا بیامرزدشان، تیمسارمقدم و تیمسار بهزادی بود که هردوی آنها آن زمان سرهنگ بودند. من را هم جزو آقایان بردند چون من هم علاقهی مذهبی داشتم آقای طالقانی و مهندس بازرگان من خیلی با آنها نزدیک بودم.
س- شما خودتان عضو نهضت آزادی بودید؟
ج – من نخیر
س – نبودید؟
ج- من عضو نهضت آزادی نبودم، من در جبهه ملی هم بهعنوان یک شخص بودم وابسته به هیچ گروه و حزب و دستهای نبودم. چون من احزاب را میدیدم محدودیت، نه اینکه من با حزب مخالف باشم، من آرزویم این است و الآن همآرزویم این است که ما یک سازمان متشکلی و منظمی داشته باشیم که اگر نداشته باشیم ما خیلی ضربه میخوریم. ما اگر در زمان مرحوم دکتر مصدق یک سازمان و تشکیلات منظمی میداشتیم حداقل همان هیئت موتلفهی اسلامی نظیر او یکچیزهایی ما میداشتیم با شکست نمیخوردیم. چون اکثریتقریببهاتفاق مردم پشت سر مرحوم دکتر مصدق بودند ولی براثر عدم آگاهی و نبودن یک حزب و تشکیلات سیاسی متأسفانه شکست خوردند. الآن هم من معتقدم که باید یک تشکیلات سیاسی و یک سازمان سیاسی باشد ولی متأسفانه هنوز من ندیدم یک سازمان سیاسی که بتواند درست فکر کند یعنی مطابق واقع فکر کند که من عضو آن بشوم. این حزب جمهوری اسلامی درآمده که میبینم همهچیز در آن هست جز اسلام، همهچیز دارند همه جور خیانت و دنائت و پستی و رذالت میکنند جای اسلام، فدائیان اسلام درآمدند که ما دیدیم فدائیان اسلام دربست براثر عدم آگاهی رهبران اولیهشان که همهشان پاک بودند، دنبالشان افتادند توی دام انگلستان و از طریق انگلستان دارند هدایت و رهبری میشوند و الآن هم میشوند؛ و ما متأسفانه نداریم. من عضو هیچی نبودم من در جبهه ملی هم بهعنوان یک شخص بودم. البته با نهضت آزادی رفتوآمد داشتم و با همهی اینها مربوط بودم.
س- میفرمودید که سرهنگ مقدم از شما بازجویی میکردند.
ج – بله سرهنگ مقدم و بهزادی از من بازجویی میکردند که بفهمند که من هم عضو نهضت آزادی هستم و با این نامهای که نوشتهشده و به این کارهایی که میکند، ظاهراً به قراری که میگفتند آن نامه ارتباطی داشته با عبدالناصر با آنها، نه اینکه خواسته باشند خداینخواسته از او کمکی به این عنوان بگیرند برعلیه حکومت. جریانی بوده که حالا من دقیقاً نمیدانم چه بوده و چون عبدالناصر موردعلاقه و احترام من هم هست و بود و مرد بسیار شریف و بزرگواری بود که من در زندگیام از چندین فوت بسیار متأثر شدم یکی زمان عبدالناصر بود. چون عبدالناصر نهضتی در بین اعراب به وجود آورده بود که این نهضت میتوانست جامعه عرب را ارتقا بدهد، كل عربها را فکرشان را بیاورد بالا و اگر فكر صد میلیون عرب میآمد بالا مسلماً حالا توی دام سه میلیون یهودی نمیافتادند و الانی که صد میلیون صدوده میلیون عرب زیردست سه میلیون اسرائیلی هستند براثر عدم آگاهی است عدم رشد است؛ و ما هم همینجور ما که الآن زیر سیطرهی حکومت یک عده افراد قشری احمق قرارگرفتهایم براثر عدم آگاهی است. عبدالناصر میخواست ارتقاء بدهد عربها را بیاورد بالا. همچنانی که دکتر مصدق میخواست این کار را بکند، دکتر مصدق میخواست آزادی مطلق بدهد تا مردم رشد پیدا کنند. وقتیکه رشد پیدا کردند هیچوقت زیر بار نمیروند.
س – پس نتیجه این بازجوشی چه شد؟
ج- نتیجه بازجویی این شد که من فهماندم به آنها که من عضو نهضت آزادی نیستم و با آقایان من دوست هستم، رفیق هستم با نظریات فکری اینها من با خیلی چیزهای آن موافق هستم ولی با همهی نظریات فکریشان من موافق نیستم. این بود که من جزو کسانی بودم که تبرئه شدم. والا در آن محاکمه بنا بود من هم جزو محاکمه شوندهها باشیم؛ که آقای طالقانی و مهندس بازرگان و دوستانشان ۱۰ – ۱۱ نفر بودند محاکمه شدند، قرار بود من هم محاکمه بشوم ولی من محاکمه نشدم.
س – آزاد شدید؟
ج- البته شب ۲۸ مرداد من آزاد شدم. عرض کردم به توصیهی آقای میلانی به مولوی، مولوی تلفن کرد و من آزاد شدم.
س – آنوقت اگر صلاح میدانید یک مقداری راجع به فرزندانتان صحبت بفرمایید.
ج – و اما بچههای من، بچههای من بچههای بسیار خوبی بودند چون در خانوادهای که ما بودیم، همه مادرشان خانواده مادریاش که در تهران بودند و خانواده پدری که در مشهد بودند خانواده مذهبی بودند ولی درعینحال مذهبی که خیلی قشری نبودند البته در بین فامیل ما افراد قشری هم زیاد هستند. ولی من موقعی که محسن پسرم …
س – چند تا فرزند داشتید؟
ج- من چهارتا فرزند داشتم، چهار فرزند داشتم به نام محسن، زهره، شهره و حسین.
که زهره در زمان شاه در یک درگیری خیابانی کشته شد. البته ایشان تقریباً وابستهی به فدائیان خلق بود؛ که مدتی مخفی شد و بعد از مخفی شدن در یک درگیری کشته شد. و سه تای آنها در زمان خمینی کشته شدند و توی خانه ما آزاد بودند.
س – در زمان خمینی به چه ترتیب؟
ج – البته دختر من روز دوم مرداد که روز انتخابات برای ریاست جمهوری آقای رجایی ایشان را گرفتند توی خیابان رد میشده یک پاسداری از پاسدارهای توی محلمان او را شناخت بعد میگوید که تو دختر فلانی هستی؟ میگوید حالا دختر او هستم یا نیستم تو چهکار به من داری دستش را میگیرد. دستش را میگیرد ماشین پلیسی و پاسداری رد میشود ماشین پاسدار را صدا میکند سوارش میکنند و میبرند زندان هفت ماه در زندان میماند و بعد از هفت ماه هم تیربارانش میکنند.
س- بهانهشان چه بوده؟ یعنی به چه بهانهای؟
ج- نمیدانم، هیچی، بهانهشان چون دختر من بوده. و همین سؤالی است که باید از آقای خمینی که خودشان را بهعنوان امام معرفی کردند و الگوی انسانیت و عقل و كمال و منطق این الگو چرا خبر ندارد که در جامعهاش چه میگذرد در مملکت چه میگذرد اگر خبر دارد خائن است اگر خبر ندارد به درد این کار نمیخورد.
س – دخترتان تمایلات سیاسی هم داشتند؟
ج – بله ایشان هم تمایلات سیاسی. عضو… بله ایشان عضو راه کارگر بود. راه کارگر یک گروهی است گروه چپ هستند بهاصطلاح ولی گروه بسیار سالم و عاقلی هستند؛ که آن آقایی آن روز صحبت میکرد حسام که خیلی حمله کرد که شماها چهکار میکنید فلان میکنید مردم همچین هستند او هم عضو راه کارگراست.
س۔ آنها هم مثل فدائیان هستند؟ فرقی بین آنها هست؟
ج – نخیر راه کارگریها مثل فدائیان نیستند. راه کارگریها تقریباً خیلی نزدیک به مجاهدین هستند خیلی نزدیک به مجاهدین هستند. البته تویشان افراد مذهبی هم دارد؛ که منجمله دختر من علائق مذهبی این خیلی زیاد بود. من فرزندانم همهشان حتی محسن که در رأس فدائیان خلق بود علائق مذهبی داشت؛ و حتی محسن نماز هم میخواند. البته نه مداوم نماز همیشه بخواند، ولی علاقه داشت و نماز میخواند و معتقد بود.
س – ایشان در کدام درگیری کشته شدند و در چه سالی؟
ج- شهره؟
س – محسن.
ج – محسن که همین در ۲۹ آذر پارسال، در ۲۹ آذر از ماشینش میآید پایین، البته من دقیقاً چون در ایران نبودم من خودم در اینجا بودم که خبرش را شنیدم و نمیدانم جریان چه بوده آنچه برای من نقل کردند ایشان ماشینی داشته که از ماشینش میآید پایین که چهکار بکند بعد پاسدارها به او مشکوک میشوند. پاسدارها مشکوک میشوند و ایست میدهند این میایستد ولی نمیدانم حالا نمیدانم من دقیقاً چه بوده تیراندازی میشود. تیراندازی میشود و تیر میخورد به شکمش بعد میبرند بیمارستان جیب بغلش را که میگردند از توی جیب بغلش کارت پزشکی او درمیآید چون کارت پزشکی بوده میخواستند ببرند زندان. همان مریض تیرخورده را ببرند زندان که هنوز جان دارد و میتواند حرف بزند ببرند آنجا از او بازجوئی چیزی بکنند.
س – کارت پزشکی منظور؟
ج – آخر ایشان پزشک بوده بله پزشکان بیمارستان میگویند نه این همکار ما است و ما به هیچ قیمت نمیدهیم اگر کشته هم بشویم ما نمیدهیم این پزشک است و همکار ما است باید معالجهاش کنیم؛ و متأسفانه سه روز هم آنجا زنده بوده و بعد از سه روز هم میمیرد در بیست و نهم آذر ۱۳۶۰ پارسال دیگر.
س – آنوقت فرزندتان حسین؟
ج- حسین در ماه چه بود؟ مهر بود به نظرم. یا قبل از مهر بود یادم نیست، دقیقاً یادم نیست که در یک مخفی گاهی من بودم و حسین و یک جوان دیگری نصف شب حالا چطور شد پاسدارها فهمیدند من نمیدانم از کجا پاسدارها فهمیده بودند ساعت یک بود تقریباً سهربع بعد از نصف شب بود یک بود که من خواب بودم کلید افتاد در باز شد. در که باز شد من بلند شدم تا خواستم بلند شوم با مسلسلش گفت که بنشین سرجایت، من نشستم سرجایم حسین و آن رفیقش دونفری روی ایوان خوابیده بودند مجاهد بود آن رفیقش هم از مجاهدین بود.
س – حسین هم بود؟
ج- حسین هم مجاهد بود هوادار مجاهدین بود. البته عضو مجاهدین نمود هوادار مجاهدین بود. هردوی آنها هم او و هم پسر بنده روی ایوان خوابیده بودند گفتند که سعید کو؟ گفتم سعید روی ایوان است تا آخر آنها هم بیدار شدند، بیدار شدند دو نفرشان را گرفتند. گفتم تو سعید را میخواهی این را چهکارش داری؟ گفت که به این حالا، من گفتم این گناهی ندارد این اهل مشهد است و آمده اینجا. ممکن است میخواهد کاری بکند. درهرحال گرفتند او را بردند من را میخواستند ببرند من را نبردند من به هر صورتی از زیر بار رفتن شانه خالی کردم و من را نبردند و من آمدم تا آنها رفتند آمدم بیرون دیدم ساعت یک و نیم و دو بعد از نصف شب است هر جا بروم ممکن است پاسدار و پلیس من را ببیند بگیرد. رفتم توی یک جویی زیر یک پلی تا صبح ماندم و چهکار خوبی بود و چون من از آن زیر پل ناظر بودم که اینها وقتیکه رفتند بلافاصله نیم ساعت برگشتند.
برگشتند رفتند بالا دیدند کسی نیست و من اگر بودم دومرتبه من را میگرفتند مثلاینکه شاید فهمیده بودند. ۲۹ روز حسین زندان بود و بعد از ۲۹ روز که من در یک مخفیگاه دیگری در کرج مخفی بودم پسرم محسن پسر بزرگم محسن، محسن آمد گفت آقاجان حسین آزاد شد گفتم شوخی میکنی حسین را اگر بگیرند چرا آزادش میکنند گفت نه والله آزاد شد به خدا آزاد شد گفتم پس چرا او را نیاوردی؟ گفت فردا میآورم. فردا آورد توی آن مخفیگاه من دیدمش گفتم چطور شد؟
گفت من رفتم آنجا حرفهایی که تو گفته بودی من یاد گرفتم. من اسمم را عوضی گفتم و گفتم آمدم اینجا برای اینکه کار گیر بیاورم چون در مشهد کار نداشتم اگر هم کار اینجا گیرم نیامد بروم سربازی و چندین مرتبه از من تحقیق کردند و یک مقدار هم بهاصطلاح تهدید و این حرفها. دیدند نه من حرفم یکی است مطمئن شدند که من کارهای نیستم آزادم کردند؛ و شش روز بعد… من اتفاقاً دیدم در کرج که درست نیست که هم محسن و حسین باهم یکجا باشند نه صلاح است نه محسن راضی بوده باشد که چون این مجاهد بود و او فدایی بود باهم نمیتوانستند زندگی کنند آمدم در شهر رفتم. در محمودیهی شمیران، یک اتاق برایش گرفتم فرش کردم تختخواب و تشکیلات و همهچیز درست کردم که بماند آنجا، حسین گفت که من بروم آقاجان دو سه تا از رفقایم را ببینم و میآیم اینجا، گفتم نمانی شب حتماً برگردی.
شب برنگشت دو سه روز من حسین را ندیدم. خیلی نگران شدم تلفن کردم به یکی از رفقا که حسین چرا نیامده شش روز تقریباً فاصلهاش شد. به من چیزی نگفتند ولی بعد من فهمیدم که رفته بود منزل یکی از دوستانش که یک خانم و آقایی بودند یک زنوشوهری بودند جوان، زن و شوهر جوانی بودند ایشان همان روز میرود منزل یکی از رفقایم، از رفقای من صبح ساعت ۱۰ میرود تا چهار بعدازظهر توی منزل آن دوست من بوده بعد ازآنجا درمیآید شب حالا بچه دلیلی درمیآید من نمیدانم چه دلیلی دار چون حسین که زنده نیست که از او بپرسم به چه دلیل تو درآمدى آن صاحبمنزلی هم که آنجا بوده که در ایران هست من نمیتوانم از آنها بپرسم چرا این از خانهی شما درآمد. درمیآید و میرود خانهی یکی از رفقایش که یک زنوشوهری بودند تصادفاً آن شب مأمورین حمله میکنند به آن خانه و هر سه را جابجا میکشند هر سه نفرشان را میکشند. بله حسین هم اینجوری کشته میشود. شهره را هم بعد از هفت ماه که در زندان نگه میدارند بعد از هفت ماه من نمیدانم محاکمه کردند چطور شده که او را میکشند که صبح به برادرزادهام که در تهران هست تلفن میکنند که شهره را کشتیم شما بروید بهشتزهرا قبرش را با جنازهاش را بگیرید که بعد اینها میروند بهشتزهرا میگویند قبرش کجا هست؟ میگویند فلان جا دفنش کردهایم. ولی از قبر حسین و از قبر محسن هیچ خبری ما نداریم که کجا دفن کردند و چهکار کردند؛ و تمام کشتارهایی که این خائنین احمق بیشعور که اگر هم خائن نباشند احمق هستند که احمق از خائن بهمراتب گناهش بیشتر است که یک گناه احمقى دارد و یک گناه خیانت هر دو را دارد این بیشعورها غالباً کشتارشان اینجوری است. افراد بیگناه افرادی که هیچ نوع ضرری و خطری برای جامعهی ما نداشتند همه را میکشند، میکشند و نابود میکنند و از بین میبرند.
س – شما بحث سیاسی هم با فرزندانتان میکردید؟
ج- خیلی زیاد، من بیشتر اوقات که مینشستم باهم بحث میکردیم؛ و باز یک خبرنگاری یکوقتی از من پرسید که چرا تو که مسلمان بودی و خانهی تو محل رفتوآمد مسلمانها بود چرا بچههای مارکسیست شدند؟ گفتم متأسفانه همین است چون همین آخوندها توی منزل من زیاد رفتوآمد میکردند و رفتار و اعمال و کردار آخوندها را اینها میدیدند از اسلام متنفر بودند.
چون اینها تصورشان از اسلام عرض کردم همان ظواهری است که ظواهر نه به درد دنیا میخورد و نه به درد آخرت. شما ببینید از وقتیکه آقای خمینی آمده من میخواهم بگویم اگر تو میخواهی انقلاب در اسلام به وجود بیاوری، انقلاب باید در کل حرکت یک مسلمان به وجود بیاوری. رسالههای علمیهی که شما آقایان مراجع نوشتهاید یک واو در آن کموزیاد نشده. خب این رسالهها، رساله یعنی دستور کار یک مسلمان که به یک مسلمان دستور کار میدهند چه جور نماز بخوان چه جور کاسبی بکن چه جور خریدوفروش بکن چه جور معاشرت با مردم داشته باش چه جور دفاع بکن از حریم اسلام چه جور جهاد بکن چه جور مجاهده، جهاد تنها کشتن نیست مجاهدهی درراه تحقق رساندن کارها، من میخواهم بگویم این رسالهای که آقایان نوشتند بعد از انقلاب چه تغییری در آن دادند؟ هیچی هیچی. اینها صرفاً آمدند میگویند که آقا شاه که حکومت میکرد، خانمش بیحجاب بود و مثلاً مشروب میخورد حالا خانم ما بیحجاب نیست مشروب هم نمیخورد. تنها از اسلام یک ظواهری را اینها قبول دارند. اصلاً اسلام را نمیشناسند چیست. خود آقای خمینی و تمام کسانی که الآن در مملکت هستند اینها اصلاً اسلام را نمیشناسند که چیست. اصلاً اسلام را واقعاً نمیدانند که چیست.
س- چطور شد که بچههای شما همهشان مجاهد نشدند چون باسابقهی مذهبی که در خانواده بود انتظار میرفت که بیشتر مثلاً همهشان …
ج- بله. البته ما با مرحوم! آقای … میگویم مرحوم خدا انشاء الله او را سلامت بدارد؛ جناب آقای احمدزاده که الآن زندان هستند ما با احمدزاده منسوبیم نسبت داریم، رفتوآمد هم به همین مناسبت زیاد بین ما بود. پسرهای آقای احمدزاده مسعود و مجید احمدزاده جزو بنیانگذاران فدائیان خلق هستند و دخترشان دکتر مستورهی احمدزاده همیشه در خانهی ما بود به قول خودش میگفت تو پدر دوم من هستی همیشه بین خطاب پدر میکرد. وقتیکه بابایش زندان هم بود همیشه منزل ما بود. آنها بهاصطلاح فدائی خلق بودند و مارکسیست بودند. بهواسطهی معاشرت با آنها اینها را هم تقریباً برده بودند توی فدائیان خلق. محسن و شهره و زهره البته شهره عضو فدائیان نبود. زهره و محسن عضو فدائیان خلق بودند بهواسطه ارتباط نزدیکی که با مسعود و مجید احمدزاده و با مستوره اینها داشتند. ولی زیربنای فکری هردو سه تاشان اسلامی بود عرض میکنم محسن تا این آخر کاری هم نماز میخواند. فدائی خلق بود ولی معتقدات ماتریالیستی نداشت. او تقریباً اعتقادات مجاهدین را داشت و خیلی هم تمایل داشت که بیاید و به مجاهدین بپیوندد یعنی به شورای ملی مقاومت بپیوندد نه به مجاهدین. بله دیگر این جریانی بود که شد دیگر حالا اگر بودند امکان داشت که ما بتوانیم آنها را برگردانیم که بگوییم که آیا آن را به آنها درست نیست و راه درستتری هم هست و من هم نمیخواستم هیچ زمان هیچ زمان من در خانهام عدم دموکراسی نبود. من یک مثلی میگویم که باز این حمل بر خودخواهی اگر نشد من در تمام مدت عمری که سی سال با زنم زندگی کردهام در تمام این مدت سی سال هیچوقت من نگفتم ناهار چه میخواهم بخورم شام چه میخواهم بخورم. هر وقت که از من میپرسید که تو چه میخواهی ناهار بخوری میگفتم هرچه همه میخواهند. ما این مقدار در خانه آزاد بودیم. آزاد آزاد آزاد فکر کنند، آزاد بیاندیشند، آزاد حرکت کنند، آزاد کار کنند؛ و در جامعه هم من اینجوری بودم من بین دوستان و رفقایم معروف هستم که من هیچوقت به کسی تحمیل عقیده نمیخواهم بکنم. اگر بهوسیله تذکر بهوسیله ارشاد توانستم یک کسی را درراه خودم بیاورم میآورم والا من دشمن با کسی نیستم که او چرا عقیدهاش اینجوری، آن چرا عقیدهاش این است، من الآن والله با آقای خمینی دشمنی ندارم. با تمام سردمداران و مسئولین امر دشمنی ندارم با شاه هم نداشتم. ولی من میگویم چرا باید شما اینجوری باشید.
س- پس بچههایتان را هم که گفتید آزاد گذاشتند که هرکدام هر راهی که میپسندند.
ج- به پسندند، بله آزاد باشند ولی من کتابهایی را هم در اختیارشان میگذاشتم براثر همان کتابها که من در اختیارشان میگذاشتم و مباحثی که ما باهم داشتیم و معاشرتهایی که آنها با یک عده افراد مذهبی روشن داشتند، که آقای طالقانی فوقالعاده علاقهمند به محسن بود که اگر هفتهای یکمرتبه محسن را نمیدید میگفت محسن را بگو بیاید من او را ببینم. حتی آقای منتظری، آقای منتظری که بعد از انقلاب که من چند مرتبه در قم رفتم خدمتشان رسیدم، از اولین سؤالاتی که از من میگردند میگفتند محسن چطور است؟ و میگفتند محسن درعینحالی که در خط ما نیست من محسن را دوست دارم، چون محسن: واقعاً یک انسان بهتماممعنا بود.
من والله دلم میسوزد که بچههای من را چرا کشتند من دلم میسوزد که این انسانها را چرا کشتند. آخر ما کجا انسانی با این عظمت روح میتوانیم پیدا کنیم که اینقدر او بزرگوار و فداکار باشد که آقای منتظری احمق بیشعور و قشری فریفته او شده باشد، یا آقای طالقانی با آن عظمت روح و اندیشهای که داشتند محسن که مارکسیست بود میگفتند بگو بیاید من او را ببینم. آخر این انسانها را ما کجا دیگر میتوانیم پیدا کنیم.
س – این درست است که آقای طالقانی کسی بود که مارکسیستها را تعلیمات اسلامی به آنها داد و این عنوان مارکسیست اسلامی که رژیم سابق درست کرد …
ج. این متأسفانه مارکسیست اسلامی را آنها، مارکسیست اسلامی شاه یک لقبی بود که به مجاهدین خلق داد برای اینکه اینها را بکوبد و در بین مردم قشری و احمق بگوید آیا اینها مارکسیستهایی هستند که آمدند اسلام را با مارکسیسم قاطی کردند التقاطی بهاصطلاح که او اسمش را گذاشته بود مارکسیسم اسلامی. و الا آقای طالقانی کسی بودند که آنچه من اطلاع دارم افراد بسیار زیادی بودند که میآمدند محضر آقای طالقانی و بهواسطهی آقای طالقانی مسلمان معتقد فعال جدی و عمقی میشدند؛ و هیچوقت اینجوری نبود. ولی آقای طالقانی هیچ زمان و هیچ زمان آقای طالقانی دشمن و كینه با مارکسیسم نداشت، با غیرمذهبی نداشت. و باز این جریان خوب یادم هست که یک روزی من در آن مدتی که تصدی دفتر آقای طالقانی را داشتم.
س – از کی شما تصدی دفتر ایشان را داشتید؟
ج – از بعد از انقلاب، از بعد از انقلاب من مسئول دفتر ایشان بودم که تلفن فرمودند من رفتم آنجا. بعد بچههایی که در آنجا کار میکردند صدا کردند و همه نشستند و فرمودند که چون فلانی سابقه کار سیاسی بیشتر کرده و ریشش هم سفید است و مردم هم او را میشناسند و احترام هم برای او قائل هستند و میتواند بهتر امور را اداره کند شما به حرف ایشان بکنید. اینجوری من را معرفی کردند به بچهها و ما مشغول کار شدیم و در تمام این مدتی که من در دفتر آقای طالقانی
بودم هیچ شب و روزی نبود که بیش از پنج یا شش ساعت استراحت داشته باشم. چون ساعت ۵ صبح من میرفتم توی دفتر ساعت ۱۲ شب از منزل آقای طالقانی که گزارش کار دفتر را هر شب من میرفتم خدمت آقا میدادم، بهاستثنای بعضی از شبها گزارش کار دفتر میدادم میخوابیدم چهار پنج ساعت شش ساعت من استراحت داشتم و تمامکار میکردم و بهترین کارها هم در دفتر آقای طالقانی شد. یعنی از بدو انقلاب که مملکت هیچ سروسامانی نداشت نه وزارتخانهای بود نه شهربانی بود، نه ادارهی امنیهای بود هیچی نبود، هیچی نبود و تمام این مملکت را درواقع میخواهم بگویم که اولاً خود مردم که مردمی بودند انقلابی، مردمی بودند که باور کرده بودند که این مردم انقلابی شاید خیانت کنند، نباید ظلم کنند که خدا نیامرزد کسانی که در رأس قرار گرفتند و مردم را از آن درک واقعی که کرده بودند که میتوانستند بهترین مشکلات مملکت را حل کنند اینجور منفعل و ناراحتشان کردند و خودشان خوب بودند و دفتر آقای طالقانی مراجعات بسیار زیادی داشت که همهروزه روزی ۲۰۰ – ۳۰۰ نفر مراجعه میکردند و همه راضی برمیگشتند. آقای طالقانی مکرر میفرمودند که مبادا اقلیتهای مذهبی با سایر غیر اسلامیها که اینجا میآیند شما ناراحتی برای آنها ایجاد کنید. اول کارهای آنها را راه بیاندازید که آنها خیال نکنند که مملکتی که الآن انقلاب کرد انقلاب اسلامی کرده میخواهد آنها را از بین ببرد، مخصوصاً توصیه آقای طالقانی هر وقت بیشتر اوقات که من خدمتشان شرفیاب میشدم این بود که مبادا با کسانی که غیر اسلامی هستند شما بدرفتار کنید که در ذهن آنها این موضوع بهاصطلاح جا بگیرد که الآن که مملکت اسلامیشده دیگر من یهودی من نصرانی من مارکسیست نمیتوانم در اینجا زندگی کنم. مبادا همچین کاری میکنید. کارهای آنها را خیلی بهتر و سریعتر و زودتر راه بیاندازید که بدانند در مملکت اسلامی اسلام یعنی دموکراسی؛ یعنی اسلام عدالت اجتماعی دارد یعنی اسلام کسی بوده که اصلاً ۱۴۰۰ سال پیش دموکراسی را ایجاد کرده و پایهگذاری کرده.
به هر حال من این موضوع یادم است که من آمده بودم پایین دفتر شلوغ شده بود آمدم ببینم چه خبره دیدم که یک جوانی میدود میآید و پنج شش نفر همپشت سر من جوان آمد پشت سر من پناه گرفت گفتم چیست؟ گفت اینها میخواهند من را بزنند، گفتم چرا میخواهند بزنند؟ بفرمایید بنشنیم تو آنها را بردم توی اتاق و نشستیم آنجا گفتم آقاجان چرا فرزندان من باهم شما دعوا دارید؟ گفتند بله این مارکسیست است و باید مارکسیست را زد. گفتم کی به شما گفته مارکسیست را باید بزنید؟ اینجا دفتر آقای طالقانی است و آقای طالقانی همیشه توصیه میکنند که هیچ زمان مارکسیست را نباید زد. مارکسیست را باید آگاهش کرد باید ارشادش کرد باید هدایتش کرد باید راه را به او نشان داد هیچ زمان نگفته بزنید و آقای خمینی هم هیچ زمان همچین حرفی نگفتهاند. البته آن زمان من خیال میکردم آقای خمینی هم مثل آقای طالقانی فکر میکنند نمیدانستم که آقای خمینی جور دیگری فکر میکنند. گفتم آقای خمینی هم اینجوری هستند فرمودند که در مملکت بعد از انقلاب آزادی هست همه حقدارند که آزادانه زندگی کنند و منتها ما و شما وظیفهداریم که مردم را ارشاد کنیم. اگر ما را به خودمان را راه بهتری میدانیم به این آقایانی که راهشان بدتر است بگوییم آقاجان به این دلایل راه ما بهتر است تشریف بیا ورید از راه ما اگر از راهی که ما حرکت میکنیم شما هم از این راه حرکت کنید زودتر و بهتر و راحتتر به مقصدتان میرسید.
یکقدری با اینها صحبت کردم خیلی خوشحال شدند یکی دوتاشان گریه کردند و بلند شدند صورت من را بوسیدند و خداحافظی کردند رفتند. گفتم بعدازاین دیگر اینجوری کارها نکنید. شما اگر به هر مارکسیستی یا به هرکسی که غیر از عقیده شما عقیده دارد برخورد کردید، ارشاد و هدایتش کنید. با کتک و دعوا جز اختلاف بهاصطلاح دشمنی چیزی دیگری به وجود نمیآید و آنها رفتند.
بعد یکقدری با این جوان مارکسیست هم من صحبت کردم گفتم عزیز من تو چرا باید تحریک کنی آنها را؟ گفت والله من نگفتم، گفتم درهرحال این درست نیست شما یک مقداری مطالعه کن ببین اگر واقعاً راهی که مسلمانها ارائه میدهند. البته نه مسلمانهای قشری اینهایی که چماق به دست دارند اینهایی که به تو میخواستند حمله کنند اینها نه. مثل افرادی که آقای طالقانی فکر میکنند افرادی که آگاه هستند با اینها شما یک مقداری تماس بگیر اگر دیدی راه اینها بهتر است بیا در این راه. والا تو چه دلیلی دارد که تظاهر کنی در یک مملکتی که مردم بیشترشان مسلمان هستند و الآن هم در این جمع جوّی هست که اینها تحریکشدهاند ممکن است برای تو اسباب زحمت بشود، او هم با خوشحالی پا شد و رفت.
منظور این است که دفتر آقای طالقانی و خود آقای طالقانی اصولاً یک دموکرات بهتماممعنا بودند، بههیچ وجه من الوجوه با کسی کینه دشمنی عداوت برخورد … در محضر آقای طالقانی تمام کسانی که مادی بودند، بیدین بودند، با دین بودند، متجددین، روسای إدارات، میآمدند باکمال خوبی بحث و صحبت میکردند.
باز حرف توی حرف میآید یادم هست که نمایندهی کوبا آمده بود منزل آقای طالقانی که در آنجا اتفاقاً آقای دکتر یزدی وزیر امور خارجه بود ایشان هم تشریف داشتند. قریب دو ساعت بیشتر بیش از دو ساعت این مذاکرات طول کشید که یک مقداری در حدود یک ساعت سهربع ساعت یک ساعت بلکه بیشتر بحث سیاسی بود؛ که بحث سیاسی وقتیکه تمام شد بحث ایدئولوژیک کرد راجع به اسلام سؤالی کردند البته یک نفر با اسپانیولی او نمایندهی کوبا اسپانیولی صحبت میکرد. بعد یک انگلیسی برای … یک نفر دیگر اسپانیولی برای یک انگلیسی میگفت انگلیسی برای آقای طالقانی ترجمه میکرد خیلی طول میکشید علت اینکه زمان جلسه هم طول کشید این بود که به سه زبان ترجمه میشد، آنجا بود که آقای طالقانی اسلام را برایش تعریف کردند بلند شد دستهایش را اینجوری کرد گفت اگر اسلام این است که شما میگویید پس زندهباد اسلام؛ که آقای طالقانی من یادم هست آنجا فرمودند «هر کجا که مبارزه با استعمار با استثمار با استبداد باشد آنجا اسلام هست.»
و بله همین مطلب را باز یادم هست در آخرین شب حیات ایشان که سفیر شوروی چند روز بود چهار پنج شش روز بود که مرتب تلفن میکرد که من میخواهم آقا را ببینم و متأسفانه ما وقت نداشتیم تا به آقا گفتیم آقا ایشان خیلی اصرار دارد که حتماً شما را ببیند فرمودند که یکوقتی قرارش را بگذارید که همان شب وفات ایشان ما قرار گذاشتیم. یکی از رفقا را فرستادیم رفتند عقبشان و آمدند و من هم خودم ساعت تقریباً نه بود آمدم منزل. دیدم که سفیر دارد میآید وارد شد، وارد شد آنجا بعد آقای گلزاده غفوری و آقای محمد شبستری و مجتهد شبستری که اینها هم میخواستند فردایش بروند شوروی آقا فرمودند تلفن کن اینها هم بیایند اینجا که باشند از سفیر راهنمایی بگیرند. آنها هم آمدند سفیر بود، مترجمش بود من بودم یکی از دوستانمان که آن زمان در دفتر بود آقای مهندس اسماعیلزاده بود صاحبمنزل یک حزب الهی است عضو حزب جمهوری اسلامی است که پدرزن پسر آقای طالقانی است که آقای طالقانی مدتی چون منزل ایشان منزل خوب بهاصطلاح محفوظی بود و نسبتاً بزرگ و وسیع هم بود برای مصاحبههایشان خوب بود آنجا سکونت داشتند. قرار بود بیایند منزل ما، منزل ما چون بر خیابان بود و مشرف بود نیامدند. آنجا آمدند. آنجا همصحبت کردند. آنجا هم قریب دو ساعت و نیم صحبت شد که یک مقداری گله کرد سفیر شوروی که شما چرا به ما حمله کردید ما که با شما مخالفتی نداریم. آخر آقای طالقانی مثلاینکه در نماز جمعهی ماقبل آخرشان گفتند این همسایه شمالی باهم با ما سر لطف ندارد ایشان آمده بود میخواست بگوید که نخیر ما با شما بیلطف نیستیم و ما با شما دوست هستیم رفیق هستیم این مطلب را بگوید. این مطالب را گفت و آقای طالقانی هم یک جوابهایی به آنها دادند که من چون در رفتوآمد بودم میرفتم و میآمدم چایی میآوردم این کارها را میکردم دقیقاً در جریان نبودم که حرفها چه بوده است. ولی ظاهراً همهی حرفها ضبط شده حالا اگر آن ضبط صوتها آن نوارهایش باشد تمام آن حرفها ضبطشده و آنجا بعد یک ساعت آخر بحث ایدئولوژیکی شد راجع به اسلام و راجع به مارکسیسم و اینها بحث شد و خود سفیر یک کمی فارسی میفهمید مترجم او هم برایش کاملاً ترجمه میکرد. آنجا گفت این اسلامی که شما برای ما تعریف میکنید تا حالا هیچکس نگفته. اگر شما این اسلام را برای ما تعریف میکنید ما با شما اختلاف زیادی نداریم، این عین عبارتی بود که ایشان میگفت.
من نمیدانم آقای خمینی و دار و دسته و اطرافیان آقای خمینی چه دشمنی با اسلام دارند که آمدند اسلام را یکجوری نشان دادند که این اسلامی که دین رأفت و رحمت و محبت و انسانیت و شرف و زندگی است، اسلام دین زندگی است قرآن میگوید آقا ما بهترین نعمتها را خلق کردیم برای شما مسلمانها.
س – راجع به مرگ مرحوم طالقانی علاوه بر آن چیزهایی که در روزنامهها گفتهشده شما مطلبی دارید که لازم باشد گفته بشود؟ چون هنوز شک و تردید هست که چه جور چنین بیموقع یک همچین شخصی از صحنه خارج بشود.
ج- بله حالا من اگر اجازه بفرمایید من همین دو سه کلمه بگویم که در قرآن گفته که برای … قرآن مکرر آیات متعددی دارد که هیچوقت مردم را منع نکرده از زندگی خوب از خوشی بهاصطلاح زندگی خوب داشتن هیچوقت از زندگی بهاصطلاح مادی و معمولی خوب داشتن میگوید تمام نعمتهای خوب دنیا مال شما است مال مردم است دیگر منتها با بدجوری باشد که همه برسد جوری نباشد که یک عده مونوپل خودشان بکنند که این حالا بحث آن مربوط به بحث ما نیست میگذاریمش برای بعد؛ و اما راجع به فوت آقای طالقانی، آن شب شهادت ایشان یا فوت ایشان من نمیدانم اسمش را خودم نمیدانم اسمش را چه بگذارم. آن شب بعدازآنکه سفیر رفت آقای گلزاده غفوری و مجتهد شبستری آنجا ماندند. قریب ۲۰ دقیقه و نیم ساعت ماندند و یکقدری صحبت کردند. آقای طالقانی میفرمودند که من نمیخواهم، نرفته بودند روز قبلش به مجلس خبرگان میگفتند من مجلس خبرگان نمیروم. آقای گلزاده غفوری و مجتهد شبستری که هر دو عضو مجلس خبرگان بودند تقریباً حالت گریه و التماس داشت که شما حتماً بروید. اگر شما نروید ممکن است یک قانونی بگذرانند که دیگر بدتر از بدتر و رفتن شما حتماً لازم است. آقای طالقانی این مطلب را مکرر میفرمودند، میفرمودند «من میترسم یک قانونی اساسی درست کنند که بهمراتب از قانون اساسی ۷۵ سال پیش مال مشروطه بدتر باشد و من نمیروم.» آقا فرمودند «خب حالا ببینم تا ببینم فردا چه میشود اگر زنده ماندیم ببینیم چه میکنم»؛ ولى آنها همهاش التماس میکردند و خواهش میکردند که حتماً شما مجلس خبرگان بروید، آقای طالقانی هم نمیخواستند مجلس خبرگان بروند مثلاینکه در شورای انقلاب ایشان نرفتند ایشان بهعنوان رئیس شورای انقلاب بودند ولی شورای انقلاب چند جلسهای بیشتر شرکت نکردند و در شورای انقلاب نمیرفتند.
ما اگر یک مشکلاتی داشتیم میرفتیم خدمت آقا که حل کنند میگفتند بروید پهلوی کسان دیگر پیش من نیایید. ولی صریحاً نمیگفتند که من نیستم ولی میدانستم که نیستند. آقا توی شورای انقلاب هم نرفتند در مجلس خبرگان هم نمیخواستند شرکت کنند و چند جلسهای هم که شرکت کردند خلاصه روی حالا چه جهتی بود نمیدانم. آن شب بعدازآنکه آقای مجتهد شبستری و اینها هم رفتند من گزارش دفتر را دادم. گفتم که بله … البته ما روزی ۲۰۰ – ۳۰۰ تا نامه داشتیم و چند تلگراف داشتیم و مراجعاتی که داشتیم حتیالامکان ما خودمان جواب میدادیم. چون ما بخش بخش کرده بودیم بخش مالیمان جدا بود. بخش مذهبیمان جدا بود، بخش سیاسیمان جدا بود ارتباطاتمان جدا بود هرجائی دو سه نفر گذاشته بودیم که به مشکلات مردم میرسیدند هر کی هر کار داشت مراجعه میدادیم مهمان اتاق محل کارش کارش و مشکلش را حل میکردند میآمد بیرون.
الا بعضی از نامهها که با جوابش را نمیتوانستیم بدهیم و مصلحت نبود ما بدهیم که شخص آقای طالقانی خودشان باید میدادند. هر شبی گاهی اوقات چهارتا پنج تا شش تا چهارتا ده تا نامه بود میآوردم خدمتشان آن مطالبی که باید ایشان جواب بدهند زیرش را خط کشیدیم یا همه آنها را مطالعه میکردند یا میگفتند ما برایشان میخواندیم یا مثلاً کل نامه را میخواندیم بعد جوابش را یا به خط خودشان یا به ما میگفتند اینجوری جوابش را بنویسید. من این کارها را کردم و گفتم این جریان شده و یک تیمساری هم بود که آن تیمسار آمده بود ملاقات بسیار فوری فوری فوری گفته بود من از آقا میخواهم. من به آقا عرض کردم همچنین کسی هم آمده ملاقات خیلی فوری از شما میخواهد و آقا فرمودند خب فردا وقت نداری تو که چهکار میکنی؟ گفتم دیگر بالاخره حالا اگر صلاح بدانید گفت حالا بین ملاقاتها یکوقت کمی برایش بگذار که بیاید ببینیم کار فوری دارد چیست، حدود ساعت دوازده و هفت هشت دقیقه بود که کار من تمام شد و دفترم را هم من بستم و بلند شدم آمدم برای اولین مرتبه آن شب آقای طالقانی تا دم در حیاط من را مشایعت کردند. از پلهها آمدند پایین فرمودند بشین شام بخور اینجا گفتم نه من هم نماز نخواندم هم میخواهم بخوابم که صبح بروم اینجا بنشینم نمیشود و آمدند تا دم در و هر چه من اصرار کردم گفتند نه میخواهم یکقدری هوا بخورم یکقدری هوا بخورم از سر شب نشستیم آنجا. آخر هر شب آقا پا میشدند توی همان اتاقی که بودند ما حرفهایمان را که میزدیم ایشان قدم میزدند قدم میزدند بعد از شامشان قدم میزدند یکقدری چیز میکردند و گفتند نه از سر شب چون نشستم یکجا و قدم نزدم دلم میخواهد یکقدری قدم بزنم. آمدند دم در به من دعا کردند که من یادم نمیرود آن منظرهی دعا ایشان گفتند خدا به شما توفیق بدهد خدا فلان کند.
درها را بستند و من رفتم و رفتم منزل نماز خواندم شام خوردم بعد پتو را انداختم که بخوابم دیدم تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم حالا تقریباً ساعت دو و نیم است حدود دو و نیم. یک نفر گفت از آقای طالقانی … که از دوستان خودمان بود گفت از آقای طالقانی چه خبرداری؟ البته توی دفتر کار میکرد. گفتم که من تا ساعت دوازده و ربع پهلویشان بودم حالشان خیلی خوب بود گفت یک خبر بدی یکی به من داده گفتم به نظرم میخواهند تو را اذیت کنند، چون گاهی ما را اذیت میکردند از این حزب الهیها و کسانی که مخالف دفتر آقای طالقانی بودند گاهی فحش میدادند تلفن میکردند مطالب رکیکی میگفتند گاهی دروغ میگفتند اذیت میکردند. گفتم به نظرم میخواسته ترا اذیت کند چون من تا ساعت ۱۲ که خدمتشان بودم حالشان خوب بود. گوشی را گذاشتم زمین دومرتبه یکی دیگر از مال دفتر، او هم از دوستان دفتر بود، او زنگ زد به من که چه خبرداری از آقا؟ گفتم من دوازده و ربع پهلوی آقا بودم الآن فلانی هم تلفنی کرد به نظرم میخواهند: اذیت کنند خبری نیست. گفت حالا ضرر ندارد بلند شو برو ببین چه خبره، گفتم باشد. و من همینجوری که با پیراهن و زیرشلواری بودم دم پایی هم پایم بود. چون منزل ما با منزل آقای طالقانی خیلی نزدیک بود تقریباً ۲۰۰ متر – ۱۵۰ متر فاصله بود، گفتم حالا شب است با همان لباس که یک پیراهن و زیرشلواری و پیژامه این حرفها دمپایی پوشیدم رفتم، حسین پسرم گفت آقاجان کجا میخواهی بروی گفتم میخواهم بروم ببینم منزل آقای طالقانی گفت خبری است؟ گفتم نه گفت من هم میٔآیم گفتم بیا، حسین هم کفشهایش دمپاییهایش را پوشید با من دوید من آمدم سر کوچه دیدم یک ماشین پاسداری ایستاده ایست داد تا ایست داد گفتم چه خبر است؟ من فلانی هستم رفتم جلو من را شناختند یکی از پاسدارها بنا کرد به گریه کردن. بعد که گریه کرد من فهمیدم که یک خبری شده. باعجله دویدم وقتی دویدم دیدم صاحبمنزل آقای شهپور حاج ولی شهپور که الآن معاون نخستوزیر است و عضو کادر مرکزی حزب جمهوری اسلامی است که آن زمان هم بود و دخترشان وحیدهی طالقانی که ایشان هم عضو حزب جمهوری اسلامی است بود و شوهرش آقای مخلصی که یک آدم بیبندوبار بیانضباط مزخرفی است که آدم خوبی نیست و یک مبلغی هم به دفتر بدهکار بود یککارهای ناشایستی میکرد؛ و دو سه نفر از همسایهها و مثلاینکه مهندس صباغیان به نظرم میآید یا دکتر سحابی بود یا مهندس صباغیان که بعد از آنکه من وارد شدم یکی از اینها آمدند حالا من یادم نیست اول دکتر سحابی بود بعد صباغیان وارد شد یا اول صباغیان بود بعد دکتر سحابی وارد شد، چون مهندس صباغیان هم وزیر کشور بود آن زمان. من وارد شدم دیدم بله جنازهی آقا را روبهقبله کردند. دخترش وحیده خانم هم نشسته بالای سرشان بهاصطلاح حالت تأثری دارد و بقیه هم ایستادهاند و مبهوت هستند. من گفتم چه خبر است؟ چه بود؟ به حاج ولی گفتم که چی بود جریان اینکه رفتم که آقا حالشان خوب بود. گفت بله بعدازآنکه تو رفتی آقا شام خوردند و رفتند توی اتاقشان بخوابند بعد که بخوابند دیدم که صدا میکنند، من را صدا کردند و من رفتم بالا گفتند که این سینهام درد میکند. نمیدانم چرا سینهام درد میکند من گفتم که احتمال میدهد که سرماخورده باشید آقا. اگر بخواهید من میتوانم یکخرده روغنمالی کنم. حالا تابستان هوا گرم بهقدری روغن بمالم و یکچیز گرم ببندم شاید خوب بشود گفتند باشد عیبی ندارد. یک روغن آوردم روغن نمیدانم چه داشتم این روغن را به ایشان مالیدم بعد یک شال گرمی هم بستم به سینهشان ایشان خوابیدند و من هم رفتم پائین بعد با خودم گفتم حالا ضرری ندارد برویم یک دکتری هم بیاوریم. من رفتم بهطرف دکتر آوردن وقتی آمدم دیدم آقا تمامشده آقا حیات ندارند و مردهاند؛ و این مطلب را نگفتم موقعی که ساعت ۱۲ من داشتم میرفتم پسر کوچک آقا محمدرضای طالقانی که داماد همین شهپور است ایشان هم با خانمش داشت میرفت. پدرزن نگفت که تو اینجا بمان. من به او گفتم محمدرضا این وقت شب ساعت ۱۲ خانه تو هم خیلی دور است آن سر دنیا تهرانپارس است نمیدانم كجا هست بمان اینجا دیگر این خانه به این بزرگی جا دارند هوا هم که تابستان است. گفت نه من میروم ولی پدرزنه آنجا ایستاده بود هیچی نگفت.
س – تعارفی چیزی نکرد.
ج- هیچ تعارف نکرد که بمان یا نمان. من خیلی اصرار کردم که محمدرضا بمان اینجا تو بمان این وقت شب نرو درست نیست گفت نه میروم باز صبح میآیم.
من برایم این مطالب … آنوقت دوروبر منزل آقای طالقانی که آن زمان سکونت داشتند که منزل ما هم آنجا هست پنج تا بیمارستان است و بیمارستان شفا یحیائیان است بیمارستان واسعی هست بیمارستان طرفه، بیمارستان مال اینهایی که میسوزند نمیدانم اسمش چیست؟ و یک بیمارستان خصوصی توی کوچه روبروی خیابان ایران، پنج تا بیمارستان و همهی این بیمارستانها مجهز تا صبح مجهز هستند. من این فکر برایم پیش میآید که چطور شد آقای خمینی قلبشان درد میگیرد آقای خمینی را از قم با هلیکوپتر بلند میکنند میآورند اینجا توی بیمارستان قلب و ایشان خوب میشود و الآن چهار سال است سه سال است مانده. آقای طالقانی صد متری منزلش پنج تا بیمارستان است و ایشان را روغنمالی میکنند و توی خانه نگه میدارند و نمیبرند بیمارستان. این برای من مشکوک است که آیا آقای طالقانی به اجل خودشان مردهاند تعمدی در شهادت و یا کشته شدن و یا مردن ایشان در کار بوده، ولی درعینحال من نمیتوانم بگویم که آقای طالقانی را کشتهاند، چون ظواهر امر نمیتوانم، من نمیتوانم، من جریان را میگویم این جریان را همهجا گفتم و همیشه هم میگویم قضاوت با خود مردم است؛ و من میخواهم این را بپرسم از کسانی که مدعی هستند که آقای طالقانی مرده، که من نمیدانم مرده یا شهید شده چطور شد آقای خمینی را ازآنجا آوردید بیمارستان قلب نمرد و آقای طالقانی در ۲۰۰ متری – ۱۵۰ متری پنج تا بیمارستان مرد.
س – قبل از دفن که لابد دکتری معاینهای نکرده بود که مثلاً کشف کنند ببینند، کالبدشکافی چیزی مثلاً بکنند؟
ج- بعد از اینکه … نخیر این کارها را نکردند چون تمامشده بود دیگر تمامشده بود. بعد که من آنجا بودم بعد دکتر آوردند دکتر فیروزآبادی بود به نظرم و دو سه تا دکتر دیگر آمدند دیگر بعد آمدند؛ که من دیگر نیم ساعتی بودم رفتم منزل و لباسهایم را پوشیدم و برگشتم آمدم چند نفر دکتر، سه چهار نفر دکتر هم آمدند و معاینه کردند و گفتند نخیر آقا تمام است و تمامشده و دیگر چیزی نیست. کالبدشکافی و این حرفها را هم نخواستند کالبدشکافی اینها بشود. یعنى وراث اجازه ندادند. خانمشان هم متأسفانه نبود. خانم آقای طالقانی هم در آن شرایط رفته بود مشهد دو سه روز بوده رفته بود مشهد. ببینید تمام اینها برای انسان ایجاد فکر میکند که چطور شد…
روایت کننده: آقای محمد شانهچی
تاریخ: ۴ مارچ ۱۹۸۴
محل: شهر پاریس – فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
س – خانمشان مشهد بود.
ج – خانمش مشهد، دو روز سه روز بود خانمش رفته بوده مشهد، پسر ایشان تا ساعت ۱۲ شب توی خانه به او تعارفی نمیشود که تو اینجا بمان که پهلوی پدرت باش حداقل، پدرت مریض است. یا مریض نیست پدرت حال خوبی دارد ساعت ۱۲ شب تو نرو. منزل به این بزرگی اینجا بمان، صاحبخانه به من خیلی تعارف کرد تو بمان گفتم نه خانهام نزدیک است میروم ولی به دامادش تعارف نکرد که تو بمان و به دخترش. خانمشان در آنجا بود و این موضوع مهم است که تلفن آنجا قطع تا زمانی که ما در آنجا بودیم که سفیر شوروی بود ساعت ۹ ساعت ۱۰ تلفن بود و بعد تلفن قطع شد که تلفن منزل آقای شهپور یکمرتبه ساعت ۱۰ شب قطع میشود و میروند تلفن همسایه را یک سیم از تلفن همسایه میکشند میآورند اینجا که برای اینکه ما وقتیکه رفتیم جنازه آقای طالقانی وسط گذاشته بود تلفن خود آقای شهپور قطع بود. تلفن همسایه را سیم کشیده بودند با تلفن همسایه من تلفن کردم به همه گفتم که آقایان بیایید که آقای مهندس بازرگان و سایر آقایان هیئت دولت اینها آمدند و جنازه را ما تصمیم گرفتیم که آنجا نباشد. برای اینکه اگر آنجا باشد آنجا خیلی شلوغ میشود و خیابان تنگ است، خیابان ایران تنگ است آخر و مشکل است حمل جنازه و جنازه را تا وقتیکه مردم خبر نشدند ما ببریم جنازه را در دانشگاه که ساعت سه و ربع و سه ونیم بود تقریباً بله حدود سه ونیم حالا یک جزئی کموزیاد جنازه را ما حمل کردیم بهاتفاق پنج شش تا ماشین. جنازه را بردیم در دانشگاه که ساعت شش صبح را رادیو گفت که یکمرتبه ساعت شش سیل جاری شد.
س – سابقه مریضی چیزی هم داشتند یعنی یکچیزهای غیرعادی؟
ج – البته ایشان برونشیت داشتند سینهشان برونشیت داشت و اگر توجه بفرمایید در سخنرانیهایشان در بین سخنرانیها هی سرفه میکنند مثل خود من من هم سینهام بوانشیت است در بین حرفهایم سرفه زیاد میکنم.
س – یعنی ناراحتی قلبی چیزی نداشتند؟
ج- من نشنیده بودم که ناراحتی قلبی داشته باشند هم هیچوقت خودشان هم نگفتند من قلبم ناراحت است.
س – آن آخرین سخنرانی ایشان آخرین بهاصطلاح نماز جمعهای که خواندند آن برای کسانی که از دور میشنیدند یکخرده حالت غیرعادی داشت یعنی انگار اخطار بکنند هشدار … یعنی با زمینهی صحبتهای قبلی ایشان متفاوت به نظر میرسد آیا شما همین احساس را داشتید؟
ج – ظاهراً… من نمیدانم چه عواملی در کار بوده چه چیزهایی در کار بوده سخنرانی ماقبل آخرشان آقای طالقانی حمله کردند به گروههای چپ که منجمله به سفیر شوروی بود که سفیر شوروی هم به همین دلیل میخواست ملاقات با آقا داشته باشد. حمله کردند که اینها یک عده جوان هستند میخواهند تکلیف برای مردم معین کنند شعور ندارید شما چپیها چه میگویید مثلاً یک مقداری حملهای شده بود به چپ. بعد آقا که تشریف آوردند ما گفتیم آقا ما سعی کردیم که شما و آقای خمینی، مخصوصاً من خوب یادم هست که من بودم و چند نفر از دوستان، گفتیم آقای طالقانی ما تا حالا تمام کوشش خودمان را کردیم که در اینجا که من مسئول هستم و این دوستان من با من همکاری دارند میکنند، یک کاری بکنیم که شما یک چتری باشید بالای سر کل جامعهی ایرانی و به یکطرف کشانده نشوید و دلم میخواهد که آقای خمینی را هم دوستانشان و کسانی که در دفترشان هستند و با ایشان نزدیک هستند همین کار را بکنند. آقای طالقانی چتر و پوششی باشند برای کل جامعه به یکطرف کشیده نشوند؛ اگر به یکطرف کشیده شدند زمین میخورند. این مطالب را که گفتم آقای طالقانی یکقدری توی فکر رفتند گفتند «بد نمیگویید درست است و باید اینجوری باشد و واقع مطلب هم. من اینجوری هستم.» این بود که در نماز جمعهی بعد خواستند جبران کنند که نه آقا اگر من حملهای کردم با گروههای چپ منظورم این نیست که گروه چپ حق فعالیت در مملکت ندارد همهی مردم حق فعالیت دارند، آزادید در طرز تفکرشان و من میخواستم به آنها بگویم که اشتباه میکنید راهتان عوضی است من در حقیقت صحبتهای هفتهی قبلم یک مطلب ارشادی بوده نه یک مطلب غیر دموکراسی و دیکتاتوری و استبداد همچین چیزی نبوده. نماز بعدشان که نماز آخرشان بود اگر شما توجه بفرمایید مطلب این است.
س – ولی هشدار میدادند نسبت به استبداد یعنی انگار مثلاً دارند میگویند که مواظب باشید مثلاً دوروبر آقای خمینی ممکن است …
ج – دوروبر خمینی اینها که اسم نبردند.
س – نه میگویم اگر …
ج- چون آقای طالقانی اصولاً نگران دفتر آقای خمینی بودند و نگران اطرافیان آقای خمینی، البته آقای طالقانی از جهت بهاصطلاح آن حالت عرفانی و حالت خلوص و همان روحانیتی که آقایان میگویند روحانیت این حالت روحانیت و عرفان و توجه بهاصطلاح معنا را در خود آقای طالقانی خیلیها قبول داشتند و من هم قبول دارم. آقای خمینی اینجوری هست. آقای خمینی الآن یک حالت خلوصی نسبت به آنچه برداشت برای خودش دارد. آقای خمینی گناهش نه این است که دارد جنایت میکند برداشتش این است. او یک حالت عارفانه دارد عرفان مسلک است. اگر یکوقتی هم در سخنرانی یکوقت به آقای طالقانی ایراد میکند که آقای طالقانی میگفت من هر وقت خسته میشوم میروم قم نیرو میگیرم. نه این است که نیروی یعنی دستور میگیرم یعنی میآیم کارم فلان ادامه میدهم نه. میگفت من از آن حالت توکل از آن حالت عرفان، چون حالت عرفان به انسان یک مقداری آرامش میدهد. وقتیکه انسان بهاصطلاح تصورش این بود که همهچیزی که برایم پیش میآیدد از جای دیگر میآید و آنکسی که برای من این پیش آمدها را میآورد خدای من است و دوست من و بالاخره من به او خواهم پیوست این خودبهخود برای انسان یک آرامش خاطر بیاورد. آقای خمینی یک همچین تصوری دارد نسبت به خدا. درصورتیکه اسلام این را نمیگوید. اسلام میگوید آقا حرکت کن، آیات متعددی در قرآن داریم که معنیاش این است که میگوید كل نفساً بما کسبت رهینه. ما مرهون کاری هستیم که کردیم و عملی است که کردیم نه این است که خداوند متعال برای ما مقدر کرده یکچیزهایی را و آن مقدرات خدا برای ما کار درست میکند که اینجا معنای قضا و قدر را اشتباهی دارند معنی میکنند. قضا و قدر را به معنای یک احکام محتومی برای مردم تلقی میکنند درصورتیکه این نیست. قضا قدر به معنای اندازهگیری است. قدر چه مقدار نان میخواهی به تو بدهم، از قدر و مقدار میآید و قضا از مقتضی، مقتضای خوردن آب سرد این است که انسان دندانهایش یخ میکند. مقتضای خوردن چای این است که انسان بانشاط میشود و قضا و قدر به این معنا است که به آن معنا که خداوند متعال برای انسانها یک مقدرات محتومی معین کرده که مردم محكوم هستند به همان، آقای خمینی اینجوری است. آقای خمینی میگوید آقا اینجوری است و این به انسان یک مقدار سكینه میدهد یک مقدار آرامش میدهد. آقای طالقانی هم اگر میفرمودند که من میروم آنجا از او یاد میگیرم و بهاصطلاح انرژی میگیرم این جهاتش را میگفت انرژی میگیرد. میگفت یعنی براثر این برداشتی که آقای خمینی دارد یک اطمینان خاطری دارد و با اطمینان خاطر مطالبش را میگوید. الآن هم خمینی اینجوری است. الآن این مطالبی را که مخالفین آقای خمینی میگوید آقای خمینی هیچگونه ترس و واهمهای از اینکه دوروبرش خلوت باشد یا شلوغ باشد ندارد. براثر مبنای همان برداشتی که از عقیدهاش دارد، البته نه این است که نباشد گاهی اوقات هم خب وقتی اقبال کنند مردم یا اقبال نکنند ناراحت میشود. ولی میخواهم بگویم ازآنجهت اینجوری است. این بود که آقای طالقانی این مطلب را که ما به ایشان توجه دادیم فوری قبول کردند گفتند راست گفتید شما و من اشتباه کردم نباید به یکطرف حمله میکردم. حتى ما راجع به شوروی گفتیم ما الآن در شرایطی نیستیم که به آمریکا یا به شوروی حمل کنیم. الان درست نیست اصلاً درست نیست. ما بهکلی باید بیطرف بیطرف بیطرف باشیم ما باید الآن واقعاً طرف هیچکس را نگیریم. قبول کردند سخنرانی آخرشان را دیدید که بسیار سخنرانی جالب و خوبی بود.
س – این جریان مهاجرتشان از تهران چه بود؟
ج – مهاجرتش خیلی جالب بود و بسیار سؤال خوبی است. آقای طالقانی یک پسری دارند به نام مجتبی طالقانی که مجتبی طالقانی عضو مجاهدین بود و ایشان در زندان بود و در سنهی ۱۳۵۴ که یک انشعابی در سازمان مجاهدین پیدا شد و یک عده آمدند مارکسیست شدند یعنی ایدئولوژی اسلامی را نارسا یافتند و دیدند ایدئولوژی مارکسیسم بهتراست و اینها جدا شدند از مجاهدین و گفتند مجاهدین اصلی ما هستیم که اگر نمیدانم تا چه مقدار آن زمان شما بودید ایران یا نبودید؟
س – نبودم.
ج- چند تا نشریهای به نام مجاهدین دادند. البته فضل الله المجاهدین را که برداشتند آیات قرآن را برداشتند گفتند ما مجاهدین هستیم که بعد بینشان اختلاف شد گفتند نخیر شما انشعاب کردید در مجاهدین و مارکسیست هستید و بروید برای خودتان کاری دیگری بکنید که آنها اسمشان را گذاشتند سازمان پیکار در رابطهی با نمیدانم پشتیبانی از کارگر؛ که پیکاریها به وجود آمدند. منجمله ازکسانی که از آن ۵۴ که ساواک همروی این جریان کارکرد و خیلی سود برد. یک کتاب ۴۰۰ صفحهای به این کلفتی که در خانهی خود من آوردند دادند البته آن کسی که آورد صورتش را بسته بود که من نشناسمش کی هست ولی من بهاحتمالقوی میدانم خود ساواک آورد. کتابی نوشته بودند و مفصلاً اسلام را رد کرده بودند و مارکسیست شده بودند، منجمله پسر آقای طالقانی مجتبی بود که مجتبی جزو پیکاریها شد و از مجاهدین برگشت و رفت جزو پیکاریها؛ و بعد هم از زندان آمد بیرون و از ایران فرار کرد و رفت فلسطین از فلسطین یک زن گرفت و زنش هم فلسطینی است الآن. زن مجتبی فلسطینی است.
بعد از انقلاب یک روزی که سفیر بهاصطلاح فلسطینیها هانی الحسن از طرف یاسر عرفات آمده بودند منزل آقای طالقانی پیغامی یا نامهای یا چیزی داشت داده بود آنجا، جواب نامهاش را و پیغامش را آقای طالقانی، به وسیله پسر بزرگشان ابوالحسن که از همهی پسرهایشان بزرگتر است و مجتبی و زن مجتبی که عربی را خوب بلد بودند. جواب را میدهند به ابوالحسن، به ابوالحسن میگویند این جواب را بر بده و ظاهراً یک قالیچه کوچکی هم بوده توی منزل آقا که وقتیکه هانی الحسن میآید آن قالیچه را میبیند که آن قالیچه برای نماز بوده چه بوده اظهار تمایل میکند که این قالیچه چه چیز خوبی است آقا میگویند چون این گفته این قالیچه چیز خوبی است این را ببر تعارف به او بده و این جواب نامهاش را هم به او بده. ایشان بلند میشود میرود جواب نامه را میدهد. بعد ابوالحسن میگوید من که عربی بلد نیستم میگوید خب مجتبی را ببر. مجتبی هم میگوید من طلب من خودم خیلی وارد نیستم زنم بهتر وارد است چون فلسطینی است او هم فلسطینی است زنم را هم ببرم. مجتبی و زنش و ابوالحسن سهنفری بلند میشوند میروند آنجا که آقای ابوالحسن بهعنوان حامل پیام حامل جواب نامه و این دوتا هم بهعنوان مترجم میروند آنجا حرفهایشان را میزنند صحبتهایشان را میکنند در مراجعت آقای غرضی که الآن وزیر نفت است و مردی احمق و بیشعور است و حیف تیتر مهندسی که به این آقا دادند که من اگر باشم ایشان را میبرم بیل میدهم دستش میگویم بیل بزن به جای اینکه میخواهی مهندس باشی یک آدم بیشعور و احمقی است. چون من از نزدیک هم یکی دو جلسه با او معاشرت کردم خیلی احمق است. خیلی احمق و بیشعوراست، ایشان که در آن زمان هنوز هیچکاره بود یک دارو دستهای داشت، ۴۰ – ۵۰ نفر، ۱۰۰ نفر چماق به دست دور و برش بودند. حالا این را هم بازمیگویم که سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی کی هستند که این آقا هم عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی است. این آقایان آقای مجتبی طالقانی را بهعنوان اینکه اینزمانی که پیکاری شده دست داشته در کشتن شریف واقفی و نمیدانم کی. به این مناسبت اینها را توقیف میکنند توقیف میکنند، میبرند آنجا، خبر به آقای طالقانی که میرسد. من اتفاقاً نبودم من نمیدانم کجا بودم که در آن چند روز مسافرت بودم چه جوری بود یادم نیست، آقای طالقانی سخن نگران میشوند و دستور میدهند که دفتر را ببندید و دیگران میگویند چرا آقا؟ میگویند که دفتر را ببندید من دیگر نمیتوانم چون از الآن میبینم که دیکتاتوری است. پسر من به فرض اینکه مجرم، یا نمیخواهیم بگوییم جرم نکرده گناه نکرده چه حقی دارد غرضی او را بگیرد؟ دولت باید او را بگیرد. الآن دادستان تهران احضارش کند که آقای مجتبی طالقانی تو به این دلیل مجرم هستی بیا اینجا جواب بده ببرند آنجا محاکمهاش کنند اگر جرمش در حد کشتن بود او را بکشند، ولی چه حقی دارند پسر من را و دختر من را و عروس من را که از سفارت فلسطین دارند برمیگردند افراد غیرمسئول توقیف کنند به این مناسبت آقا دفتر را تعطیل میکنند و میروند دریکی از باغات اطراف کرج توی جاده چالوس اینجاها میمانند که خیلی هم عقب ایشان میگردند و پیدایشان نمیکنند تا بالاخره سید احمد خمینی پیدا میکند و آقا را میرود به هر صورتی بوده برمیدارد میبرد آنجا و نطقی هم که در مدرسهى فیضیه آقا کردند حاکی از همین موضوع بود که آقای طالقانی میخواستند بفرمایند که آقا اگر از الآن بنا باشد باز دیکتاتوری باشد و استبداد باشد و هرکس هر کاری دلش خواست بکند این درست نمیشود که در آنجا به آقای طالقانی و سایرین قول داده بودند که نخیر …
س – آقای خمینی.
ج- آقای خمینی و دوستانشان قول داده بودند که نخیر شما بروید و دفتر را بازکنید نیست همچین چیزی نیست و ما آنهایی که این کار خلاف را کردهاند نمیگذاریم خلاف کنند و آنها را جریمه میکنیم و متأسفانه دیدیم که آقای خمینی همچین کاری نکرد و بدترش کرد و بدترش کرد و اما آقای غرضی بعدازآنکه آقای جلال فارسی وقتی بعد از پیروزی که جلال فارسی یک آدم نمیدانم چه بگویم یک آدم افغانی متعصب و احمق و بیفکری است که واقعاً من نفهمیدم که حالا ایشان مسلمان است یا مارکسیست است یا چه دینی دارد. هنوز من نمیدانم با اینکه خیلی ما باهم نزدیک هستیم خیلی ما باهم نزدیک بودیم ماهها و سالها توی خانه من بوده و برادرش با من دوست صمیمی ۴۰ ساله بوده ناصر فارسی که بسیار جوان خوبی بود و مرد.
بله ایشان بعدازآنکه آمد، آخر ایشان به لبنان رفت و در ۲۰ سال قبل همان بعد از ۱۵ خرداد آن حرفها زنش را طلاق داد که یک دختری از او داشت که دخترش هم الآن ۱۷ – ۱۸ ساله ۱۶ – ۱۷ ساله باید باشد، زنش را طلاق داد و گفت من میخواهم بروم فلسطین و زن نمیخواهم. هرچه به او گفتم که آقا زنت باشد طلاق چرا میدهی بلکه خواستی گفت نه من نمیخواهم، زنش را نمیخواست درهرحال، نه اینکه زن نمیخواست زنش را نمیخواست، منتها این را مستمسک قرارداد زن را طلاق داد و رفت. ۱۴ – ۱۵ سال در فلسطین بود و لبنان بود بهاصطلاح جایی که حافظ اسد هست اسمش چیست؟ سوریه.
س – آنجا چهکار میکرد؟
ج – همین کارهای سیاسی به هم اندازی همش خرابکاری آتشسوزی …
س – پس آنجا قطبزاده را هم میدیده است؟
ج- میدیده بله با همهی اینها ارتباط داشته میدیده رفتوآمد داشته، با همهی اینها و من همیشه گفتم که جلال فارسی مثل باروت میماند هر جا برود همهجا و به هم میزند و جالب اینجا است که ایشان از دشمنان بسیار بسیار سخت آقای موسی صدر بود که همیشه موسی صدر را بهعنوان یک جاسوس خطاب میکرد و آقای خمینی طرفدار موسی صدر است و مدتها با لیبی قطع رابطه کرده بودند که تو موسی صدر را به ما تحویل بده و حالا باهم رفیق شدند.
س- مناسباتش با آن سازمان امل چه بود؟
ج- با سازمان امل سخت مخالف بود، آقای چمران و جلال فارسی سخت مخالف بودند سخت مخالف بودند، و خوشبختانه آقای جلال فارسی هم در آنجا هم نتوانسته بود که جلب کند بهاصطلاح میان عربها را که خودش بهشخصه یک سازمان داشته باشد یک تشکیلات داشته باشد. البته یک تعداد خیلی کمی دور و برش بودند. چون جلال فارسی یک اخلاقی دارد که هیچکس با او نمیتواند زندگی کند. ایشان بعدازآنکه به ایران آمد چون زبان عربی را بلد بود و آقای خمینی متأسفانه بعدازاین همه مدت طولانی که در عربستان بودند و حرفهشان زبان عربی است عربی بلد نیستند حرف بزنند، آقای جلال فارسی خودش را در داخل جا داد بهعنوان مترجم که یاسر عرفات و سایرین که میآمدند ترجمه میکرد و برایشان ترجمه میکرد یادم هست که یاسر عرفات هم آن روزهای اولی بود که آمده بود اینجا، یاسر عرفات آمد توی دبستان علوی در دبستان علوی که محل سکونت آقای خمینی بود یک صحبتهایی با مردم کرد مترجمش جلال فارسی بود. او عربی میگفت فارسی برای مردم فارسی ترجمه میکرد.
ایشان بعدازاینکه ایران آمد دید در لبنان نتوانسته است کاری بکند اینجا گفت یک کاری بکنیم، یک عدهای از گروههای بهاصطلاح آخر کاری مبارزه مسلحانه میکردند منتها خیلی گروههای کوچک بودند هرکدام یک ۲۰ – ۳۰ تا ۱۵ – ۱۰ تا مثلاً دورهم جمع شده بودند یک اسلحه هم گیر آورده بودند کار چریکی میکردند و گروه صف بود گروه چه بود که من الآن اسمهایشان را الآن یادم نیست ۶ – ۷ تا این گروههای متفرقه را همه را جمع کرد که اینها همه مذهبی بودند، جلال هم ادعای مذهبی بودن میکند. اینها همه را جمع کرد یک سازمان درست کرد به نام سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که الآن سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی حاکمند در زندانها و آقای اسدالله لاجوردی هم عضو این گروه است و الآن کسانی که در زندان جنایت میکنند و آدم میکشند همه اینها هستند و فرمانده آقای اسدالله لاجوردی آقای جلال فارسی است.
س – آن یارو مهندسی نبوی چه ارتباطی با اینها دارد؟
ج – مهندس نبوی هم با اینها هست، البته من نمیدانم عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هست یا نیست ولی میدانم که با اینها است و این سازمان را به وجود آورد که مجاهدین خلق هم آن زمان اعتراض کردند که تا سازمان مجاهدین ما هستیم، گفت آقا شما سازمان مجاهدین هستید ما سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هستیم ما اسممان با شما فرق دارد که این جریان بود. منظورم این است که آقای جلال فارسی که هنوز هویت سیاسی او مشخص نیست که این هویت سیاسی او کی است و چیست. ایشان رل بسیار مهمی الآن در حکومت ما دارد؛ که میخواست رئیسجمهور هم بشود که متأسفانه یا خوشبختانه، شاید متأسفانه برای اینکه اگر او رئیسجمهور میشد شاید این جریاناتی که الآن اتفاق افتاده اتفاق نمیافتاد این کشتارها نمیشد، اینهمه جنایت نمیشد، خب او بالاخره مملکت را به سقوط میکشاند به نابودی میکشاند اما اینهمه افراد ارزندهی ما که اینها میتوانستند در آینده مملکت را بسازند اینها از بین نمیرفتند بله این هم جریان آقای جلال فارسی.
س- اولین باری که سرکار با آقای خمینی ملاقات کردید کی بود؟ چه جوری بود و تحت چه عنوانی؟
ج- بعد از فوت مرحوم بروجردی که تقریباً مرجع کل بود آقای بروجردی، یعنی در زمان آقای بروجردی مرجع دیگری که در موقعیت ایشان باشد نبود. از طرف جبهه ملی که مسئول تشکیلات جبهه ملی آن زمان آقای دکتر سنجابی بودند به بنده مأموریت دادند بهاتفاق دو سه نفر از دوستان که ما برویم در قم و تحقیق کنیم برای مرجعیت که کی شایسته و صالح است و کی میتواند آمال و آرزوهای ملی و مردمی و اسلامی ایران را برآورده کند و بیشتر نظر جبهه ملی روی آیتالله شریعتمداری بود چون آیتالله شریعتمداری خودشان را جوری نشان داده بودند که تقریباً با آرمانهای جبهه ملی موافق و همراه هستند. ما اولی که وارد شدیم اعلامیههایی که برده بودیم آنجا پخشکنیم به نفع مرجعی که میخواهیم یعنی آقای شریعتمداری، گذاشتیم کنار، رفتیم خدمت آقای شریعتمداری بااینکه قبلاً ما را خوب میشناختند، دیدیم که خیلی سطحی جریان را گرفتند و البته مشغول بودند. مرتباً رسالهها را امضاء میکردند به این میفرستادند افراد را میدیدند میفرستادند مشغول دکانداری بودند.
س – امضاء رساله یعنی چه؟ یعنی چهکار میکردند؟
ج- یعنی رساله به افراد میدهند که خودشان را بشناسانند مثل ورقه تبلیغاتی است. تقریباً رسالهها را که پخش میکنند مثل ورقههای تبلیغاتی که برای یک کاری میخواهند تبلیغ کنند میدهند مردم که آقا ما این هستیم بیایید بهطرف ما مرید بیشتری جمع کنند، دفتر آقای شریعتمداری هم اینجوری بود، من خوشم نیامد که یک مرجعی که باید عاری از هوای نفس باشد و یک شخصیت ممتازی باشد و الگوی انسان کامل باشد و تابع هوای نفس نباشد که در دستور هم همین است که کسیکه تابع هوای نفس نیست و اعلم علمای زمان خودش و همهی علوم نهتنها به علم فقه تنها به همهی علوم زمان تفوق دارد یعنی فرورفته در همهی علوم و همهی علوم را فراگرفته و میتواند مشکلگشای مردم باشد که ما شیعههای امامیه نسبت به امام این اعتقاد را داریم میگوییم امام ما دارای همهی علوم است تمام علومی که به درد انسان بخورد و برای پیشرفت جامعهی بشری لازم باشد امام باید بداند. اگر اینجور نباشد نمیتواند رهبر خوبی باشد که البته که آن بازتعریفی دارد که الآن تعریف آن محلش نیست.
بعد گفتیم حالا برویم خدمت سایر علما رفتیم پیش آقای گلپایگانی دیدیم بدتر ازاینجا، آقای مرعشی از اینجا بدتر و آقای خمینی آنجا معروفیتی نداشتند من از آقایان طلاب و فضلایی که در قم بودند پرسیدم که با آخوند دیگری هم که در مظان مرجعیت باشد هست اینجا؟ گفتند بله یک آقای حاجآقا روح اللهی هست مرد خوبی است، آدرس منزل آقای حاج روحالله را ما گرفتیم و رفتیم منزل حاجآقا روح الله توی کوچهپسکوچههایی بود توی ته یکی از کوچههای قم رفتیم آنجا خود ایشان نبودند ما منتظر ماندیم تا آمدند، آمدند و اولی که تشریف آوردند خیلی آقای خمینی اصولاً خیلی اگر بخواهیم عبارت محترمانه بگوییم خیلی موقر حرکت میکنند. ولی اگر بخواهیم سبک بگوییم خیلی متکبرانه حرکت میکنند. ایشان خیلی موقرانه آمدند سلام که میکنیم مثلاً رویشان را برنمیگردانند که جواب سلام بدهند همینجور که دارند میروند جواب سلام میدهند مثلاً این ازنظر اسلامی ممدوح نیست و ازنظر اسلامی باید انسان خیلی بشاش و خندهرو مهربان بامحبت و باصفا باشد و ما دربارهی پیغمبر و امام وقتی نقل میکنیم اینجور نقل میکنیم. متأسفانه آقای خمینی اینجور نیستند. ایشان اندرون رفتند گفتم پس چرا ننشستند که با کسانی که مراجعه کردهاند کارهایشان را انجام بدهند. گفتند رسمشان این است که ایشان میروند توی اندرون و تجدید وضو میکنند و برمیگردند. ما نشستیم تا تشریف آوردند. وقتیکه تشریف آوردند رفتیم خدمتشان قلیانی آوردند ظاهراً یادم نیست دقیقاً مثلاینکه به نظر من قلیان آوردند و قلیان کشیدند دیدم رسالهای که پخش کنند به اشخاص بدهند مراجعینی باشند به آنها، به طلبهها بگویند بروید آن را ببینید و آن را ببینید مثل سایر جاها که ما رفتیم اصلاً این خبرها در منزل آقای خمینی نبود.
به آقای خمینی عرض کردیم که آقا ما آمدهایم برای اینکه ببینیم کی اعلم است و میتواند مقلد مردم قرار بگیرد و مقلد باشد، تحقیق کنیم شما هم اگر رسالهای دارید مطلبی دارید. گفتند بله من هم یک رسالههایی دارم ولی خب توی کتابفروشیها هست بروید بخرید. من آنجا این را بهاصطلاح حالت را که در آقای خمینی دیدم، دیدم ایشان مثل سایرین دنبال جاه و مقام و پست و موقعیت و این حرفها نیستند حرکات ایشان من را جذب کرد.
من برگشتم تهران گفتم آقا من مقلد آقای خمینی میشوم. برای اینکه خمینی تابع هوای نفس نیست. حالا من کار ندارم علم هیچکدام از این آخوندها علم ندارند علم جامعی ندارند یک مقداری فقه بلد هستند مسائل عملیه عبادی را بلد هستند؛ حتی راجع به مسائل اقتصادی و اجتماعی و سیاسی هیچکدامشان هیچ نوع آگاهی ندارند هیچکدامشان ندارند، منجمله آقای خمینی هم ندارد و ایشان فقط یک مقدار مسائل اعمال عبادی را بلدند دیگران هم همینها را بلدند. ولی دیگران هوای نفس دارند ایشان هوای نفس ندارند پس بهتر این است که ما از ایشان تقلید کنیم و من از آن زمان به آقای خمینی ارادت پیدا کردم.
س – این را سرکار با کی مطرح کردید؟
ج- به آقای دکتر سنجابی، به آقای دکتر سنجابی گفتم آقای دکتر سنجابی فرمودند خب اگر اینجوری باشد خب پس ما مسکوت میگذاریم برای هیچکس تبلیغ نمیکنیم؛ و همین کار را هم کردند.
س – این قبل از ۱۵ خرداد است دیگر؟
ج – بله بله. این بعد از فوت مرحوم بروجردی قبل از ۱۵ خرداد است. منظور از این تاریخ من آقای خمینی را شناختم و ایشان را آدم خوبی شناختم. ولی من متوجه نبودم که تمامکارهایی که ایشان میکرد با آن تکبر و غروری که ظاهراً ایشان داشت و اخلاق اسلامی نبود و به هیچکس اعتنا نمیکرد و خیلی متکبرانه حرکت میکرد، این عاقبتش این درخواهد آمد که ما هیچ تصور از ان نمیکردیم و بعدازآن جریان هم من یکی دومرتبه خدمت ایشان در قم رفتم و یکمرتبه رفتیم یک مقداری پول بنا بود به ایشان بدهیم با یکی از دوستان …
س- پول از کجا آمده بود؟
ج- وجوهات، از این بابت سهم امام و خمس و سهم امامی که چیز هست یکی از دوستان ما که یک مبلغی کاسبی کرده بود و کارکرده بود و آخرسر حسابهایشان را میکنند یکپنجم از درآمد را باید بدهند به امام وقت بهاصطلاح. که البته این غیر از مالیاتی است که مسلمین میپردازند. مالیات زکات است. بعد مالیات غیرمستقیم هم هست که دولت اسلامی میتواند خودش تشریع کند وضع کند یک قانونی که مالیات وقتی احتیاج دارد مالیات غیرمستقیم بگیرند غیر زکات. ولی خمس این نیست خمس محل مصرفش در قرآن تصریحشده گفته که بعضی بیست درصد از درآمد خالص یعنی من که امسال مخارجم را خوردم زندگیام را اداره کردم دخترم را عروس کردم پسرم را داماد کردم مکهای مثلاً فرض میکنیم میخواستم بروم رفتم آخر سال که حساب کردم دیدم ۲۰۰۰ تومان اضافهدارم. این ۲۰۰۰ تومانی که اضافهدارم یکپنجمش که بیست درصد آن میشود باید بدهم به امام یعنی به رهبر. و نصف از این ۲۰ درصد یعنی ۱۰ درصدش مال امام است یعنی مال خدا و پیغمبر و امام خدا و پیغمبر، خدا که احتیاج ندارد پیغمبر هم که نیست پس امام، خود امام هم که الآن غائب است پس کی؟ نایب امام، نایب امام آن مرجع وقت است که دارای یک صفات مشخصهای است که هیچکدام از مراجع موجود ما الحمدلله حالا دارای آن صفات الآن نیستند هیچکدامشان نیستند و ما در حقیقت الآن هیچکس را نداریم؛ و ده درصدش هم باید بدهیم به ایتام و مساکین و ابن سبیل، به کسانی که یتیم هستند بیپدرومادر ندارند خرجی ندارند به آنها کمک کنیم به مساکین آنهایی که توانائی کار ندارند مسکین هستند و درنهایت فقر زندگی میکنند و به ابن السبیل ابن السبیل که الآن خود من ابن السبیل هستم. یعنی کسی که از وطنش آواره شده و در وطنش ثروتمند هست و دارا هست ولی الآن توانایی برگشت را ندارد پولش تمامشده مثل من که الآن در مملکت، من دارا هستم من ثروتمند هستم کارخانهدارم پولدارم همهچیز دارم. ولی اموالم را مصادره کردهاند خودم هم الآن آمدهام در فرانسه ابن السبیل هستم یعنی پولندارم برای خرجیام، نمیخواهم بگویم من بحمدالله احتیاج ندارم حالا، ولی میخواهم بگویم ابن سبیل مثل کسانی مثل من هستند که درراه ماندهاند.
س- صحبت از این بود که وجوهاتی بردید و…
ج- بله وجوهاتی بردم خدمت آقای خمینی که دادیم. یکمرتبه دیگر هم این یادم نیست برای یک موضوع دیگر من رفتم ایشان را دیدم. من تمام مدت ایشان را این مقدار دیدم. یکوقت هم در تهران که ایشان زندان بودند با آقای قمی، حاجآقا حسن قمی که در مشهد هستند و مرحوم آیتالله محلاتی که در شیراز بودند و پارسال فوت کردند، این سه نفر زندان بودند، از زندان که آزاد شدند بما گفتند آقای قمی و محلاتی و آقای خمینی از زندان شدند گفتم خب برویم دیدنشان. ما رفتیم دیدن آقایان، هیچکدام را متأسفانه نتوانستیم ببینیم آقای محلاتی و آقای قمی، آقای قمی بهعنوان اینکه همشهری من بود ما دوست بودیم و آشنا بودیم، آقای محلاتی را هم چند مرتبه من در منزل خودمان خدمتشان رسیده بودم تشریف آورده بودند و شیراز رفته بودم دیده بودم آشنا بودم. با آقای خمینی هم همین مقدار آشنایی داشتیم. ولی درعینحال رفتیم ببینیم هیچکدام را هم ندیدیم، چون جوری بود که ما نتوانستیم برویم با آنها ملاقات کنیم و ببینیم.
س – این روایتی که میکنند که آقای خمینی را محکومبه اعدامش کرده بودند و بعد عنوان آیتاللهی به او میدهند که اعدام نشود، این شما خودتان اطلاع موثقی ندارید؟
ج- من گمان نمیکنم، خیال، من نمیدانم من اطلاع ندارم ولی آنچه مسلم است آقای خمینی زمانی که دستگیر شدند در محل مرجعیت عظمائی نبودند. آیتالله العظمی به آن معنا نبودند.
س- اینکه میگویند آقای شریعتمداری فتوا نوشته است؟
ج- اولاً عالم شدن البته مثل دکترا دادن است فرق نمیکند، دو تا سه تا چهارتا از مراجع باید فتوا بدهند که این مرجع است این به حد اجتهاد رسیده. ولی این آقایانی که الآن میگویند ما آیتاللهالعظماء هستیم مرجع هستیم رساله دارند اینها خودشان را همه در رأس میبینند. چون اگر بگوید آنکسی که الآن مرجع هست از من عالیتر است خودش حق ندارد رساله بنویسد. الآن آقای خمینی میگوید هیچکس از من بالاتر نیست همه باید از من تقلید کنند. آقای شریعتمداری هم همین را میگوید. آقای گلپایگانی هم همین را میگوید آقای قمی هم همین را میگوید و آقای مرعشی هم همین را میگوید، اینها خودشان را در مقام بالا میدانند اینجوری است. ولی گمان نمیکنم آن درست باشد.
آن زمان دستگاه حکومتی تصور این را نمیکرد که خمینی به یک جایی برسد که بتواند این کارها را بکند والا همانجا او را میکشتند و گوششان هم بدهکار این حرفها نبود، به فرض اینکه علنی هم نمیخواستند بکشند زهر میدادند یکجوری او را، میکشتند از بین میبردند. خیال نمیکنم اینجورها باشد. ولی من درهرحال آقای خمینی را ازاینجا میشناسم؛ و بعد ایشان درزمانی هم که در نجف بودند من خودم نمیدانم به چه مناسبت یادم نیست که ایشان یکمرتبه یک حواله دوهزارتومانی برای من که دو هزار تومان آن زمان خیلی بود، سنهی ۴۳ – ۴۴ ۴۲- بود، یکدو هزار تومان پولی حواله کتبی یک حوالهای آمد دو هزار تومان پول برای من فرستاده بودند من نمیدانم برای چه فرستاده بودند. البته بعدازآنکه من از زندان آمده بودم بیرون. دو هزار تومان حواله داده بودند سر آقای آقا صادق لواسانی آقا صادق لواسانی از دوستان نزدیک آقای خمینی و همدرس ایشان بوده. این دو هزار تومان را فرستاده بودند من نمیدانستم که چهکار بکنم رفتم پیش آقای لواسانی گفتم آقا این حواله برای من آمده ولی من نمیدانم این پول را آقای خمینی برای چه فرستادند اگر فرستادند من برای خودم خرج کنم من احتیاجی ندارم، چون من دارم بهقدری که خرج کنم اگر احتیاج داشته باشم میآیم میگیرم ولی الآن احتیاج ندارم، گفتند خب حالا حواله را فرستادهاند ما پول را به تو میدهیم تو اگر خودت احتیاج نداری به کسانی که احتیاج دارند بده، گفتم باشد حالا اینجور است. این دو هزار تومان را میگرفتم یادم نیست به همانهایی که زندان بودند خانوادههای زندانی گرفتارهایی که آنجا بودند من پول را بردم دادم به آنها، من رابطهام و آشناییام با آقای خمینی این مقدار بود؛ و از دورهم ما همیشه از ایشان تعریف میشنیدم که ایشان مرد متدینی است و معتقدی است، پاک است، هوای نفس ندارد. خود من هم آن مشاهداتی که دیده بودم آنها برایم این مطلب را یقین میکرد، ولی متأسفانه بعدازآنکه ایشان به قدرت رسیدند دیدم بهکلی منقلب شدند. بجای اینکه انقلاب در داخل مملکت صورت بگیرد در خود آقای خمینی انقلاب صورت گرفت. خود آقای خمینی که با آن سیرت پاک و با آن تواضع و فروتنی نسبت به خدا در مقابل خلق خدا داشتند، یکمرتبه تبدیل شدند به یک انسانی که من نمیتوانم بگویم که انسان به یک حیوان درندهای که هیچ حیوان درندهای اینجوری نمیتواند باشد.
س – دفعه بعدی که سرکار ایشان را دیدید کی بود؟
ج- در بعد از انقلاب؟
س- نه بعدازاینکه ایشان رفتند نجف؟
ج – من دیگر ایشان را ندیدم اصلاً.
س – تا کی؟
ج- دیگر هیچوقت من آقای خمینی را ندیدم تا روز سوم مرحوم آقای طالقانی یعنی وقتیکه ایشان آمدند بااینکه همسایه منزل ما بودند و ما منزلمان با منزل آقای خمینی سه تا منزل فاصله بود و دو تا تلفن ما در منزل داشتیم دو تا تلفن ما را گفتند آقا دو تا تلفن داری یکی از آن را بده به منزل آقای خمینی، گفتم باشد ما یک تلفن دادیم منزل آقای خمینی و ۲۰ هزار تومان هم پول تلفن را من دادم که از بس تلفن زده بودند اینطرف و آنطرف چندین تلفن آوردند منجمله تلفن ما که ۲۰ هزار تومان هم پول تلفن را بردیم دادیم، ولی هر وقت که من رفتم آنجا که با آقای خمینی ملاقات کنم همین آقای رفسنجانی و آن آقای ربانی شیرازی که مرد خدا بیامرزدش و سایر کسانی که آنجا دستاندرکار بودند نمیگذاشتند من بروم آقای خمینی را ببینم. میگفتم آخر بابا ما هم سهمی داریم ایشان امام شما که نیست، رهبر شما که نیست رهبر ما هم هست اجازه بدهید من بروم یک کلمه ببینم و احوالی بپرسم حتى به خود احمد آقای خمینی، به احمد آقا گفتم آقا من آرزو دارم دلم میخواهد آقا را ببینم از نزدیک با ایشان صحبت کنم بههیچوجه به من اجازه ندادند که بروم آقای خمینی را ببینم بههیچوجه و من آقای خمینی را ندیدم
س – پس شما پاریس به ملاقات ایشان نرفته بودید؟
ج- ابداً من نخیر پاریس نیامدم و ملاقات هم نکردم. تا زمانی که این مرحوم آقای طالقانی فوت کردند بعد از فوت آقای طالقانی روز سوم فوت آقای طالقانی ما بهاتفاق خانواده آقای طالقانی چون من هم بهاصطلاح توی دفتر آقای طالقانی بودم، آمدیم برای دیدن آقای خمینی.
قرار بود که من یک صحبتهایی بکنم آنجا ولی من نمیدانم چطور شد که در بین راه تصمیمشان عوض شد گفتند که اجازه بدهید آقای مخلصی که آقای مخلصی داماد بزرگ آقای خمینی است یعنی شوهر وحیده خانم طالقانی است. آقای مخلصی هم آمد یک مطالبی گفت که درست نبود نباید آن مطالب را میگفت، مطالب بهتری ما میتوانستیم آنجا عنوان کنیم چون پخش میشد همه دنیا صدای ما را میشنیدند. آقای خمینی در جواب یکسره حمله کردند به مارکسیستها. اصلاً جوابشان حمله به مارکسیسم بود؛ و من خیال میکنم به علت اینکه مجتبی پسر آقای طالقانی چپ بود به این دلیل بود. یعنی مثلاً احتمال میدادند که در دفتر آقای طالقانی کسانی که چپ هستند باشند درصورتیکه نبودند. توی دفتر آقای طالقانی ما افراد چپ نداشتیم، بعد که این صحبتها تمام شد آقا پا شدند که بروند من پاشدم به آقا عرض کردم که آقا من مسئول دفتر آقای طالقانی بودم و الآن یک گرفتاریهایی ما داریم مشکلاتی داریم، پول داریم اینها را من چه بکنم آقا فرمودند به من مربوط نیست، به من مربوط نیست این کارها به من مربوط نیست با دستشان اشاره کردند و من آمدم بیرون، بعد که آمدم بیرون رفتیم منزل آقای آقا سید احمد خمینی پسرشان موقع ناهار بود رفتیم آنجا ناهار …
س- او چه جور آدمی است؟
ج- سید احمد جوانی است که بیشتر هوا بر او غلبه دارد دیگر او هم جوان است هم غرور جوانی و هم هوای ریاست حکومت پول و قدرت و همهچیز در ایشان هست. البته ایشان مسلم جوان خوبی بوده است قبلاً، ولی متأسفانه الآن ایشان هم به همان غرور چیز گرفتارشده است دیگر. رفتیم آنجا دیدم که آقای احمد آقا در یک اتاق خلوتی با آقای شهپور که مسئول امور مالی دفتر آقای طالقانی بود ولی خب باز او زیردست من بود دیگر من مسئول کل دفتر بودم، ایشان مسئول امور مالی بود باید با من مشورت میکرد دیدم که ایشان با داماد خود آن شهپور که پسر کوچک آقای طالقانی باشد نشستند پهلوی آقا سید احمد و صحبت میکنند، بعد که آمدیم بیرون آقای شهپور گفت که آقای خمینی به من اجازه دادند که من مسئول امور مالی باشم. گفتم آقای خمینی که من میخواستم با ایشان صحبت کنم به من نفرمودند چیزی گفتند که به من مربوط نیست. گفت بله به احمد آقا گفتهاند که احمد آقا به من بگوید. گفتم خب احمد آقا چرا به من نگفت که تو دفتر را چهکار کن که به شما گفت؟ گفت دیگر نمیدانم. ما آمدیم دیگر. این اولین و آخرین ملاقات ما بوده با آقای خمینی. ولی ایشان را توی تلویزیون خیلی دیدیم.
س – خب خاطراتتان اگر راجع به مثلاً ماههای آخر حکومت شاه و آغاز انقلاب و اتفاقاتی که میافتاد، فعالیتهایی که در بازار بود، امیدواریهایی بود نسبت به تفسیر اوضاع
ج- بله والله آن زمان خیلی کارها بود و خیلی مطالب بود که اگر انسان بخواهد بگوید و بنویسد کتاب بسیار قطور و بزرگی میشود؛ که چه جوری میشد. ولی عمده مطلب این بود که من نمیدانم این را چه تعبیری بکنم که اتحادی که در بین مردم پیداشده بود، در توی بازار اختلافنظر خیلی بود، خیلی اختلافنظر بود که اختلافنظر در حدی بود که گاهی نزدیک به دشمنی میرسید، بین ثروتمند و غیر ثروتمند، رئیس، مرئوس، بالا و پایین و این حرفها و در سایر اقشار هم همینجوری بود. ولی آخر کاری چنان آنها اتحاد پیداشده بود که این اتحاد واقعاً غیرقابل وصف بود؛ و بازار شوخی نیست خیلی مهم است بازار تهران که بازار تهران یک روز که تعطیل باشد میلیونها تومان به مردم ضرر میخورد و مشکلات ایجاد میکند، قریب به هفت ماه بازار تهران تعطیل بود و کمر دولت را در حقیقت همان تعطیلی بازار شکست و اگر تعطیلی بازار نبود شاید سایر مشکلاتش را دولت میتوانست حل کند.
البته اعتصاب کارگران نفت هم خیلی مهم بود و تخلیه سربازخانه هم بهوسیله سربازها آنهم خیلی مهم بود، ولی به نظر من مهمترین آن بازار بود که بازار اقتصاد مملکت را فلج کرده بود و واقعاً چهره دولت شاه را در جهان یکقدری خراب کرده بود و تیره کرده بود؛ و به علاوه مردم وقتیکه میدیدند بازارهایی اینجور بودند جری میشدند و قوت قلب پیدا میکردند و توی میدان میآمدند. با توجه به اینکه بازاریها هم کمک هم میکردند، کمکهای بسیار شایانی که من یادم هست بعد از هر جریانی که اتفاق میافتاد یک عدهای بودند که الآن بعضی از آنها منفعل هستند و کنار نشستند و بعضی از آنها متواری هستند یا زندان هستند یا کشته شدند و بعضی از آنها هم الآن با دولت موجود و دولت وقت دارند کار میکنند پول جمع میکردند، پولهای خیلی زیاد را در خانه تمام کسانی که احتیاج داشتند از کسانی که شهید داده بودند از کسانی که مجروح داشتند از کسانی که توانایی اداره خودشان را نداشتند کمک میشد پول میدادند بررسی میکردند و اینها خودش همهاش باعث تحبیب میشد و تجمع که مردم محبت به هم پیدا میکردند و تجمع پیدا میکردند و خیلی خوب بود و همچنین دربارهی همهی مردم در مجلات که ما میدیدیم توی محلههایی که متفرق در تهران و شهرستانها و منجمله محله خود ما، در محل ما افرادی بودند که اصلاً هم را نمیشناختند یا نسبت به هم كینه و عداوت و دشمنی به عللی داشتند یا اختلاف فکر و سلیقه داشتند؛ مثلاً مذهبیهای بسیار قشرى و معتقد و بعضیها اصلاً لاابالی و بدون عقیده و یا مثلاً مارکسیست یا فلان، ولی اینها همه باهم متحد بودند.
این اتحاد چه جوری به وجود آمده بود که اگر دولت آقای خمینی را اطرافیان آقای خمینی درایت و کیاست و عقل و تدبیر میداشتند با آن اتحاد و اتفاق میشد ایران را در ظرف بسیار مدت کوتاهی حداکثر ۳۰ سال ما برسانیم بهپای اروپا که همهچیزی که ما آرزو داشتیم و انتظار داشتیم برایمان عملی میشد چون مردم واقعاً یکپارچه کار میکردند بدون هیچ چشمداشتی، دانشجو دانشکدهاش را ول کرده بود، درسش را ول کرده بود، زندگیاش را ول کرده بود شاگرد دبیرستانی دبستانی معلمها همه همه دنبال سازندگی بودند. در هرکجا که هر مشکلی بود هر کاری بود در خارج شهر در داخل شهر میرفتند کار میکردند و این اصلاً نمیشود تعریف نمیآید تا کسی خودش نبوده و نمیدید اصلاً نمیشود تعریفش کنی که واقعاً چه اتفاق و اتحادی در بین مردم به وجود آمده بود که متأسفانه این اتحاد و اتفاق را و نگرانی من کلاً این است که این اتحاد و اتفاق و محبت و صمیمت و وفایی که در بین مردم پیداشده بود این تبدیل شد الآن به کینه و دشمنی که اگر آقای خمینی هم یک روزی بمیرد و مخالفین آقای خمینی هم بمیرند ولی طرز تفکر آقای خمینی بین مریدانش و طرز تفکر مخالفین آقای خمینی بین دوستانشان و دنبالههایشان مانده و این مثل شیعه و سنی که ۱۴۰۰ سال است شیعه و سنی باهم دشمن هستند و هم را میکشند این در بین خواهد ماند. این کسانی که الآن بچههایشان کشتهاند بهعنوان مجاهد و بهاصطلاح میگویند منافق، اینها هیچوقت خون بچهشان را فراموششان نمیشود و میخواهند انتقامش را از آن حزب الهی بگیرد، حزباللهی هم که به دست یک مجاهد کشتهشده او هم میخواهد انتقامش را از مجاهد بگیرد و این اختلاف کی برطرف بشود یک آدم عاقل و باتدبیر و فهمیدهای بیاید مردم را واقعاً کاری بکند که اینها ارشاد بشوند هدایت بشوند این اختلافات را کنار بگذارند و آدم کشی را تمام کنند خیلی خوب است.
س – آقای خمینی وقتیکه در پاریس بودند یک عدهای در تهران به سمت نمایندههای ایشان و بعد بهعنوان شورای انقلاب شروع فعالیت کردند. آیا شما هیچکدام از اینها را میشناختید و با آنها سروکاری داشتید؟
ج – من همه آنها را میشناختم بله اینها …
س- آن عده اول که بهعنوان شورای انقلاب بودندکی ها بودند؟
ج- عدهی اولی که بهعنوان شورای انقلاب البته مخفی بود که نمیگفتند عده اول آقای طالقانی بودند، آقای مطهری بودند، آقای مهندس بازرگان بود، آقای عزت سحابی بود، آقای علی خامنهای بود، هاشمی رفسنجانی بود، آقای بهشتی بود، به عبارت آقای تیمسار مسعودی بود همدانی فوت شد که هم عضو شورای انقلاب بود و هم رئیس بانک سپه بود که کاندیدا هم شد از همدان و رأی هم نیاورد و ایشان فوت کرد، اول کم بودند ۱۰ – ۱۲ نفر بودند. شورای انقلاب چندین مرتبه عوض شد، البته آن مهرههای اصلی بودند. مهرههای اصلی آقای مطهری را که کشتند، آقای بهشتی و خامنهای و رفسنجانی و باهنر، آقای مرحوم دکتر باهنر اینها بودند. آقای طالقانی هم که نرفتند از همان اول، شورای انقلاب دو جلسه یا سه جلسه بیشتر شرکت نکردند؛ که باز خوب یادم هست یک جریانی که روزی که مجلس خبرگان را میخواستند افتتاح کنند، دعوت کرده بودند از آقای طالقانی و از چند نفر دو سه نفر از دفتر آقای طالقانی که من بودم و آقای طالقانی و دو نفر دیگر که ما به مجلس خبرگان رفتیم.
وقتی رفتیم مجلس خبرگان هنوز مجلس افتتاح نشده بود توی سالن قدم میزدند آقای بهشتی آمدند از آقای طالقانی پرسیدند گفتند که شما محاسبهی، آخر ببینید نماز جمعه وقتی تشکیل میشود باید شش کیلومتر بین دو تا نماز جمعه فاصله کمتر نباشد و اگر مثلاً از شش کیلومتر فاصله کمتر بود نماز منعقد نمیشود نماز درست نیست. حداقل فاصله بین دو تا نماز باید شش کیلومتر باشد. آقای بهشتی آمدند از آقای طالقانی پرسیدند شما فاصلهی بین مسجد شاه که آقای خوانساری در آن نماز جمعه میخواند و دانشگاه که شما نماز جمعه میخوانید اندازه گرفتید که فاصلهاش شش کیلومتر هست یا نیست؟ آقای طالقانی گفتند «به تو چه ارتباطی دارد تو که نماز جمعه نیامدهای و نمیخواهی بیایی به تو چه؟» با همین صراحت آخر این توهین بود به آقای خمینی، به آقای طالقانی و به آقای خمینی. آقای بهشتی بیشعور!که الآن که مرده است خدا بیامرزدش.
الآن من میگویم خدا بیامرزدش ولی اینقدر آقای بهشتی تو شعور نداری که آقای خوانساری حق نماز جمعه خواندن ندارد. نماز جمعه را باید امام بخواند و امام هم وکالت داده به آقای طالقانی، آقای طالقانی نمازش را توی هرکجا بخواند درست است. آقای خوانساری نمازش باطل است، تو آقای بهشتی این مقدار شعور نداری که این مسئله را میپرسی؟ آقای طالقانی دیدند این از مرحله پرت است یا میخواهد خلط مبحث کند به این مناسبت عصبانی شدند و گفتند به تو چه مربوط است تو که نماز جمعه نیامدی و نمیخواهی بیایی به تو ارتباطی ندارد. آقای موسوی اردبیلی آنجا بود موسوی اردبیلی حرف تو حرف آورد گفت که آقا شما… راجع به یادم نیست که چه موضوعی بود که آقای اردبیلی گفت که شما خودتان عضو شورای انقلاب هستید، مقصود من اینجا بود آقای طالقانی با عصبانیت فرمودند سید من خیال میکردم تو آدم خوبی هستی و عادل هستی و میشود پشت سرش نماز خواند. حالا میبینم تو دروغگویی با همین عبارت، آقای طالقانی خیلی کم عصبانی میشدند خیلی کم، ولی بعضی وقتها که عصبانی میشدند ناراحت … گفتند من نمیدانستم تو دروغگویی حالا میبینم تو دروغ میگویی، من سه مرتبه آمدم شورای انقلاب من کی به شورای انقلاب آمدم، من کی عضو شورای انقلاب بودم؟ آخر آقای اردبیلی گفت که شما خودتان رئیس شورای انقلاب هستید گفت من سه دفعه که بیشتر نیامدم و بعد هم شورای انقلاب نیامدم و الآن هم که چندین ماه من شورای انقلاب نیامدم. ببینید آقای طالقانی از همان اول فهمیدند که شورای انقلاب کشک است و قلابی و خطرناک، شورای انقلابی که آقای اردبیلی بیشعور خودخواه و نفهم یا آقای مطهری یکپارچه عقده و کینه، با آقای خامنهای بیسواد بیتقوا بقول شوهر خواهرش علی آقا تهرانی گفت نه تقوای درستی دارد و نه سواد درستی او شوهر خواهرش است یکعمر با این معاشر بوده و او را بشناسد که نه متقی است و نه باسواد هیچکدام. با آقای هاشمی رفسنجانی و سایرین آنها با آقای دکتر عباس شیبانی دیوانه و دکتر عباس شیبانی واقعاً دیوانه است. ایشان عضو شورای انقلاب است. آقای طالقانی شأنش بالاتر از این بود که توی شورای انقلاب برود. توی شورای انقلاب تنها فرد عاقلی که میشد رویش حساب بکنی آقای بهشتی بود که متأسفانه من واقعاً این را یک ضربهای میبینم برای مملکت خودمان که آقای بهشتی را کشتند کی آقای بهشتی را کشت او بزرگترین خیانت را به مملکت کرد. چون اگر بهشتی میماند بهشتی عقل منفصل آقای خمینی هم بود یعنی آقای خمینی اگر میخواست اشتباهی بکند بهشتی نمیگذاشت اشتباه کند، بهشتی عاقل بود. مطهری عاقل نبود. مطهری عقدهای بود مطهری یک آدم قشری عقدهای نادان، ولی بهشتی مردی بود که هم ملا بود …
س – بهشتی را میشناختید؟
– بهشتی را من خوب میشناختم، بهشتی هم ملا بود هم میفهمید. آخر بعضیها هستند باسواد هستند ولی نمیفهمند. آقای بهشتی هم ملا بود هم میفهمید و اگر بهشتی میبود نمیگذاشت کار به اینجاها برسد که در بین جامعه اسلامی این مقدار دوری از هم و افتراق و جدای و دشمنی و کینهتوزی به وجود بیاید، ولی متأسفانه ایشان کشته شدند و بعد براثر خونخواهی از برای بهشتی و سایر دوستانشان دیدیم چه کسانی را که نکشند چقدر مردم را از بین بردند و نابود نکردند.
س۔ بعد که آقای خمینی آمدند ایران استقبال خیلی شایانی از ایشان شد.
ج – استقبال آقای خمینی که من خیال نمیکنم در تاریخ نظیر داشته باشد. استقبال آقای خمینی البته از چندی قبل که یک کمیتهای بهعنوان کمیته بهاصطلاح استقبال از آقای خمینی درستشده بود که یک عده از دوستان ما هم در آن کمیته شرکت داشتند و من اطلاع داشتم و دعوتنامه نوشتند برای اشخاصی که صلاحیتدارند. یک عدهای را دعوت کرده بودند به فرودگاه و یک عده را دعوت کرده بودند به بهشتزهرا که من هردو دعوت را داشتم، من هم دعوت داشتم به فرودگاه بروم خدمت آقا و استقبال ایشان و هم در بهشتزهرا ولی من دیدم به هر دوتای آنمن نمیتوانم بروم؛ و در فرودگاه هم من حساب کردم که در فرودگاه ایشان از هواپیما بیایند بیرون و یک ملاقات بسیار محدودی است. یک سلام و احوالپرسی است و رد میشوند بهشتزهرا امکان دارد که مجال بیشتری باشد برای صحبت کردن و حرف زدن. من بهشتزهرا را چیز کردم. آن دعوتنامه مال فرودگاه را دادم به یکی از دوستان رفت خودم آمدم بهشتزهرا که بعد بهشتزهرا ایشان آمدند البته خیلی با تأخیر. تأخیر هم علت این بود که بهقدری ازدحام بود بهقدری ازدحام بود که ایشان نمیتوانستند بیایند واقعاً نمیتوانستند که آخر هم مجبور شدند از نزدیکی بهشتزهرا با هلیکوپتر آمدند و با هلیکوپتر آمدند و صحبت کردند و صحبتهای خوبی و تندی و داغی که متأسفانه و متأسفانه یک مقدار از صحبتهایشان درباره خودشان الآن مصداق دارد. منجمله از مطالبی که در بهشتزهرا گفتند خطاب کردند به شاه که تو برای این مملکت چه کردی؟ جز اینکه مملکت را خراب کردی و قبرستان را آباد؛ و ما خب میگفتیم بله حالا امیدواریم انشاء الله آقای خمینی بیایند مملکت را آباد کنند و قبرستان را آباد نکنند؛ و متأسفانه ما دیدیم چندین برابر شاه آقای خمینی قبرستانها را آباد کردند و مملکت را بهکلی خراب کردند؛ یعنی قبرستان ما که آن زمان محدود بود الآن قبرستان ما بسیار وسیع شده و متجاوز از دویست هزار نفر جوان ما را در زمان آقای خمینی کشتهاند، چه در جنگ و چه در درگیریهای خیابانی و چه در این جریانات خلاف عقیده و خلاف سلیقه با مجاهدین و فداییان و درنتیجه و اگر شاه قبرستان را آباد کرد ایشان قبرستانها را آباد کردند در تمام مملکت؛ و اما مملکت را مملکتی که در زمان شاه من نمیخواهم بگویم، آقای خمینی یک خلف صالح شاه است اولاد حلالزاده شاه است که اگر شاه نبود خمینی هم نبود؛ و جنایتهای خمینی همهاش دنباله جنایت شاه است، ولی درعینحال در زمان شاه ظاهر امر ما میدیدیم که اینجور نبود. ظاهر شاه ما میبینیم خیابانهای ما خیابان هشت کیلومتری هفت کیلومتری شش کیلومتری ساختمانهای مجلل چندین طبقه مال همین مردم بود. پس مردم ما پولدار بودند کارخانههای ما روز به روز داشت ازدیاد پیدا میکرد، حالا مونتاژ بود این مونتاژ کمکم میرسد به کارخانه مادر و کارخانه اصلی. اولی که ما هیچی نداریم باید کارخانه مونتاژ داشته باشیم. تازه کارخانه مونتاژ بهتر است تا برود مصنوع ساخته را بخرد. حداقل نصف کارش در مملکت شده پولش توی جیب کارگر آمده، ما میدیدیم کارگر ما در زمان شاه وضعش خوب بود کارفرماهایمان خوب بود و متخصصین عالیمقامی داشتیم. کسانی داشتم کسانی داشتم که در مملکت توانسته بودند خیلی از احتیاجات مردم را برآورده کنند. مثل کارخانجات اتومبیلسازی، کارخانجات نساجی و کارخانجات قالیبافی، کارخانجات روغنسازی روغن نباتی و و و و خیلی کارها خیلی کارها خیلی کارها کارخانهی اجاقگاز یخچال و كولر لوازم خانه همهی احتیاجات ما در داخل تقریباً داشت تامین داشت. در زمان آقای خمینی تمام اینها متوقفشده و تمام مغزهای متفکر ما کسانی که توانسته بودند از هیچ به مقامات عالی اقتصادی اجتماعی سیاسی برسند همه نابود شدند همه از بین رفتند. من شنیدم به یک روایت ۱۵ هزار طبیب ما متواری شده از مملکت خارجشده و آخر ما خودمان که الآن طبیب نداریم میرویم طبیب فیلیپینی میآوریم ۱۵ هزار طبیب ما و خوشبختانه ازیکطرف و متأسفانه ازیکطرف این طبیبهای ما از بهترین طبیبهایی هستند که در اروپا آمدند. متأسفانهاش از این است که ما تأسف میخوریم که چرا مملکت ما آنجور است که نتوانند اینها در مملکت کار کنند و خوشبختانهاش از این است که بهترین افراد را ما داریم. یا سایر علومی که داریم مهندسین عالیمقامی که ما داریم که صدها هزار نفرشان صدها نفرشان هزارها نفرشان الآن معلوم نیست کجا هستند سرگردان هستند، مغزهای اقتصادی داشتیم که توانسته بودند اقتصاد ما را به بهترین وجهی اداره کنند. البته نمیخواهم بگویم خیانت نمیشد. نمیخواهم بگویم کارهای خلاف واقع نمیشد ولی بالاخره میشد. یک آدم مدیر و مدبر و فهمیده و کارگردان باید بیاید همین کارهای بد را خوبش کند نه اینکه کار خوب را بد کند خرابش کند. بله آقای خمینی باید میآمدند از آن، اقتصاد ناسالم اقتصاد سالم میساختند.
س – آنوقت در این ضمنی که این صحبتها بود شاه رفته بود و خمینی آمده بود بختیار هم وضعش لق بود شما آیا هنوز عضو جبهه ملی بودید یا نه و در این رابطه چه فکری داشتید چه اقداماتی میکردید؟
ج- من در جبهه ملی دوم که تشکیل شد از اولین کسانی بودم که عضو جبهه ملی شدم و من عضو جبهه ملی بودم تا ۱۳۵۶. ۱۳۵۶ یک اعلامیهی سه امضایی درست شد به امضای آقای دکتر سنجابی و آقای دکتر بختیار و آقای فروهر. این اعلامیه وقتیکه منتشر شد من اعتراض کردم گفتم که آقای بختیار به ملت ایران خیانت کرده و حق ندارد که این اعلامیه را امضاء کند، چون در ۲۸ اردیبهشت هزاروسیصد و یادم نیست ۳۸ – ۳۹ بود آنوقتها زمانی که آقای دکتر امینی نخستوزیر شد حالا چه سنهایست من دقیقاً حالا یادم نیست، زمانی که دکتر امینی نخستوزیر شد جبهه ملی در امجدیه
س – در جلالیه.
ج- در جلالیه. در جلالیه یک میتینگی داشتند که میتینگ بسیار مهمی بود بسیار میتینگ مفصلی بود خیلی میتینگ عالی بود؛ یعنی در آن زمان بهترین میتینگ بود. در آنجا قرار بود که چون امینی را قبولش نداشتیم که امینی را میگفتیم نوکر آمریکا است و امینی کسی است که قرارداد امین-پیچ را بسته و مردم را بدبخت کرده و در مقابل مصدق ایستاده شاه هم که دشمن اصلی ما بود نماینده رسمی امپریالیسم آمریکا بود. در جبهه ملی برنامه جوری طرح ریخته بشود که آقای امینی در مقابل شاه قرار بگیرد که از هر طرف که شود کشته سود ما باشد. اگر شاه آقای امینی را زد ما برنده هستیم اگر امینی شاه را زد باز ما برنده هستیم. متأسفانه آقای بختیار بدون اینکه به کسی بگوید، در آخرین نطقی که بنا بود صحبت بشود قبل از آنکه نطقش را بیاورد توی شورای جبهه ملی ارائه بدهد و بگوید من میخواهم این صحبت را بکنم، آمد حملهی مستقیم کرد به امینی، حملهی مستقیم به امینی باعث شد که فردا صبحش امینی اولاً میتینگ ما را به هم زدند فردا صبح هم تمام سران جبهه ملی را گرفتند، …
روایت کننده: آقای محمود شانهچی
تاریخ: ۴ مارچ ۱۹۸۴
محل: شهر پاریس – فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
بله این بود که…
س – گرفتند و بردند زندان و…
ج – گرفتند بردند زندان آنچه ما میخواستیم برعکسش شد.
س – که خود شما …
ج- من نخیر. من آنوقت زندان نرفتم. من آنوقت زندان نرفتم و فرار کردم وقت دیگری گرفتند، من در ۴۱ من را گرفتند، حالان یادم نیست که دنبال آن بود یا بعد به هر حال آن زمان من گرفتار نشدم. منظورم این است که من گفتم اینجا آقای بختیار به ملت خیانت کرده و چون خیانت کرده من نمیتوانم امضای او باشد بهعنوان جبهه ملی باید یا امضای ایشان برداشته بشود ایشان نمیتواند بعدازآن خیانت که جواب درستی به ملت ایران نداده و جواب درستی نداشته به جبهه ملی بدهد حق امضا کردن ندارد. گفتند نه نمیشود خوب است من با آقای فروهر هم یکقدری عصبانی شدم و اوقاتم تلخ شد گفتم پس من عضو جبهه ملی نیستم و آنجا استعفایم از جبهه ملی نوشتم و آمدم بیرون. من دیگر از ۱۳۵۶ دیگر عضو جبهه ملی نبودم.
س – پس شما تمایلتان به چه کسانی بود در موقعی که انقلاب در شرف وقوع بود با چه کسانی سروکار داشتید از رهبران؟ آقای بازرگان، نمیدانم آقای طالقانی.
ج. البته آقای طالقانی که مسلم رهبر ما بودند و همیشه ما در خدمتشان بودیم در محضرشان بودیم همیشه منزلشان بودیم با ایشان مشورت میکردیم ولی آقای طالقانی هیچ زمان ادعای رهبری سیاسی نداشتند. هیچ زمانی ادعای رهبر سیاسی نداشتند. آقای مهندس بازرگان هم مورد قبول و احترام بنده بوده و الآن هم هست. الآن ممکن است اگر یک روزی مقتضی باشد آقای مهندس بازرگان را بیاورند پای میز محاکمه که آقا چرا شما آقا قصور کردید زمانی که توانایی داشتی کار بکنی و به تو پیشنهاداتی شد چرا نکردی؟ که خود من از کسانی بودم که کراراً رفتم به آقای مهندس بازرگان گفتم آقای مهندس بازرگان این کار این کار این کار باید بشود و ایشان قصور کرد و نکرد. حالا ما اسمش را تقصیر نمیخواهیم بگذاریم.
ولی درعینحال جبهه ملی هم متأسفانه جبهه ملی یک سازمان متشکل آنچنانی نبود که بتواند مردم را جلب بکند و همهی مردم متوجه به آن نبودند و رویهمرفته سازمانهایی که بودند سازمان مجاهدین بود، فدائیان خلق بودند، سایر گروهها بودند من کاری که میتوانستم بکنم با هیچکدام از اینها نه مستقیماً وارد کار بودم نه با هیچکدامشان ارتباطم را میبریدم با جبهه ملی هم بودم با آقای مهندس بازرگان و دوستانشان نهضت آزادی هم همکاری داشتم با روحانیت مترقی همکاری داشتم با بازار و تشکیلات …
س – اینها کی بودند؟
ج- روحانیت مترقی، یک عدد از روحانیون روشنفکری بودند مثل آقای خامنهای، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای محمدرضا مهدوی کنی، آقای محلاتی آقای …
یک عده بودند از این روحانیونی که اینها روحانیون مبارز تهران بودند روحانیون مبارز تهران یک عدهای بودند که بهاصطلاح افکار روشنتر و بینش بیشتری داشتند آقای دکتر باهنر بودند آقای بهشتی بودند آقای مطهری بودند که اعلامیههایی که امضاء میکردند اینها بودند. گاهی اعلامیههایی هم که بهاصطلاح مبارزین ایرانی امضا کردند روحانیت مبارز امضا میکرد با بقیه که آقای مهندس بازرگان و آقای دکتر سحابی و سایر دوستانشان چند نفر از جبهه ملی چند نفر از بازار اینها همه امضا میکردند. با همهی اینها من ارتباط داشتم ولی وابسته به یک گروه مشخصی باشم هیچ زمان من وابسته به هیچ گروه مشخصی نبودم. البته در بازار چرا در بازار یک جامعهای بود بهعنوان جامعهی بازار که البته من چون جامعهی بازار خودش را میخواست وابستهی به جبهه ملی بکند من مستقیماً با آنها هم نمیخواستم کار کنم. میگفتم آقا جامعه بازار اگر مستقل باشد من عضو جامعه بازار هستم. اگر شما بخواهید جامعه بازار را یکی از اقمار جبهه ملی بگیرید جبهه ملی نتوانسته رسالت خودش را آنچنانی که هست رسالتش را به جا بیاورد و من نمیتوانم همکاری آنجور داشته باشم. ولی خب با بازار با کل بازار ما همکاری داشتیم با همهی بازاریانی که عضو جامعه بودند یا عضو جامعه نبودند ما همکاری داشتیم کار میکردیم و فعالیت داشتیم.
س – اینکه میگویند بازاریها بودند که کمک کردند به خمینی کمک مالی به او میکردند.
ج- بله در حد اعلاء در حد اعلا بازاریها به آقای خمینی کمک مالی کردند. هیچ قشر و گروه و جمعیتی نبود که به آقای خمینی کمک نکرده باشد.
س – به چه ترتیبی میشد یعنی افراد شخصاً …
ج- نمایندگان آقای خمینی که در اینجا بودند. البته آقای خمینی در تمام مدتی هم که نبودند پول بهوسیله برادرشان آقای پسندیده که برادر بزرگ آقای خمینی است مرد بسیار روشن و آگاهی است که با آقای خمینی هم اختلافنظر دارد و ایشان از طرفداران جدی آقای دکتر بنیصدر است با بنیصدر خیلی دوست و رفیق و طرفدار بنیصدر بود و الآن هم هست و الآن هم هست؛ و بهوسیله برادرشان و بهوسیله دوستانشان پول داده میشد، هر مقدار که احتیاج داشت هر عنوانی که بود من نمیدانم چه جوری برای خود آقای خمینی در نجف میفرستادند و طلبههایی هم که اینجا حقوق و مستمری از آقای خمینی میگرفتند بهوسیله آقای پسندیده و سایر نمایندگانشان بین طلبهها توزیع میشد. ولی کمک را به حد اعلا میکردند و جالب اینجا است که این مردمی که بهترین کمکها را به آقای خمینی کردند و آقای خمینی و در رأس کار آوردند همان کسانی که آن کمکها را میکردند آقای خمینی کشت که منجمله دستمالچی بود. دستمالچی کمکها بسیار شایانی به آقای خمینی و دیگران و دیگران و همه، و همهی کسانی که به آقای خمینی کمک کردند که منجمله خود من بودم، چه کمک مادی چه کمک معنوی، چه تبلیغ برای ایشان، چه پخش اعلامیههایشان تمام این کارها بهوسیله ماها انجام میشد.
س – این کاستها چه بود جریانش؟ کاستهایی که ایشان سخنرانی میکردند؟
ج- سخنرانیهایی که در نجف میکردند، شبها بهوسیله تلفن گفته میشد و جالب این است که یادم هست آقای عباد تربتی نایبرئیس مجلس بود بجای رئیس مجلس که یکوقت نیامده بود ایشان صحبت کرد و گفت که آیا اصلاً این امکان ندارد که این کار که در ظرف ۴۸ ساعت در پاریس آقای خمینی مصاحبه کند بعد از ۴۸ ساعت در تمام دهکورههای ایران مصاحبه ایشان پخش شود و متأسفانه ایشان اشتباه کرده بودند.
س – این ترتیبش چه جوری بود؟ جالب است
ج- ترتیب آن اینجور بود مصاحبهای که الآن آقای خمینی میکردند به فاصله یک ساعت میرسید ایران، یک ساعت و بلافاصله از روی … یعنی نوار، نوار میگذاشتند در پاریس یک نفر پشت تلفن تند تند میخواند و این نوار را ضبط میکرد بعد از ضبط کردن بلافاصله دو ساعت حداکثر دو ساعت، حداکثری فاصله دو ساعت اینها پیاده میشد روی کاغذ و حروفچینی میشد و میدادند چاپخانه، چاپخانهها هم با پول، چون پول هم زیاد بود چاپخانه مخفی هم زیاد بود در ظرف چهار پنج ساعت، الآن کی آقای خمینی سخنرانی کردند پنج ساعت دیگر ۵۰ هزار، ۱۰۰ هزار، ۲۰۰ هزار، ۳۰۰ هزار نسخه بیانیهها و نطقهای ایشان در تمام ایران پخش میشد، یعنی بهوسیله هواپیما بهوسیله ماشین، بهوسیله ماشینسواری بهوسیله انواع و اقسام وسایل و امکاناتی که بود به تمام شهرستانها و به تمام دهات ایران میرسید.
س – گفتید مرکز کجا بود، این مرکزی که اینها را میگرفتند؟
ج – مرکز خود تهران، مرکز خود تهران بود.
س- این روحانیون مبارز بودند یا…
ج – نخیر، روحانیون مبارز هم بودند ولی بیشتر افراد دیگری بودند که حالا دقیقاً اسمهایشان را نمیدانم. بله بودند و هستند و میگرفتند حالا هم شاید یک کاری بکنند …
س – آن کاستها چه؟
ج- کاستها را پر میکردند دیگر همان نوار را دومرتبه از روی آن تکثیر میکردند که منجمله نوار شاه بود، نوار شاه که آن سخنرانی که برای ارتش کرده بود که اگر من نباشم همچین بزنید ببندید و بکشید که دستور مستقیم کشتن داده بود که ظاهراً افسرها امتناع کرده بودند، من یادم هست در یک مجلسی من بودم که این صحبت شد بنا شد كه تکثیر میشود یک جوانی آنجا ۲۰ هزارتا نوار خرید ۲۰ هزارتا نوار خرید گفت اینها را پرکنید و توزیع کنید. که فوری این نوارها را پر میکردند و عین نوار را پخش میکردند نوار آقای خمینی را پخش میکردند نوارهای شاه و سایرین را پخش میکردند و خیلی آسان بود. آقای عماد تربتی که گفته بودند که در ظرف ۴۸ ساعت اشتباه کرده بودند در ظرف ۲۴ ساعت، کمتر از ۲۴ ساعت سخنرانی آقای خمینی در پاریس در ایران بخش میشد خیلی راحت.
س – ولی آقای بختیار با تمام ایرادهایی که از او میگیرند یک سری پیشبینیهایی راجع به آقای خمینی کرد که ظاهراً بعداً درست از آب درآمد.
ج. البته پیشبینیهای آقای بختیار رو آگاهی نبود. او احتمالاتی میداد شاید روش کارش سیاست کارش این بود که این پیشبینیها را بکند ولی خب آقای خمینی از کار بد درآمد. ولی پیشبینیهای آقای بختیار اینجوری نبود. آقای بختیار نمیدانست که روحانیت آقای خمینی اینجور کثیف از کار درمیآید، دروغگو درمیآید خیانت به ملت ایران میکند. او روی بغض و کینه خودش میگفت نه. من یادم هست که بعدازآنکه شاه مانده بود معطل میخواست نخستوزیر انتخاب کند از ملیون از مردمانی که یک وجههی توی مردمدارند رفته بود سراغ دکتر صدیقی. اول رفته بودند سراغ دکتر سنجابی، دکتر سنجابی دو جلسه با شاه ملاقات کرد و از ملاقات شاه امتناع کرد. بعد دیگر دوستانش گفتند که نکن این کار را. من هم خودم هم رفتم منزلشان و گفتم صلاح نیست. البته دکتر سنجابی مطالبی که میگفت میآمد با دوستان در میان میگذاشت که من میخواهم همچین کاری بکنم، گفتند به مصلحت نیست و ایشان منصرف شد و قبول نکرد. بعد رفتند سراغ آقای دکتر صدیقی، دکتر صدیقی هم یک مرد بسیار بسیار محترمی است که من واقعاً به او ارادت دارم. من در تمام مدتی که ۲۵ – ۲۶ که با ایشان دوست بودم من یک کلمه دروغ از ایشان نشنیدم، بسیار مرد خوبی است. ایشان مصمم بود که نخستوزیری را بپذیرد که من یادم هست سه مرتبه با خدمت ایشان رسیدیم که آقا این کار را نکن این کار غلط است و اشتباه است و اگر این کار را میکنی این میشود این میشود میگفت من اگر این کار را نکنم مملکت خراب میشود مملکت همچین میشود فلان میشود بهمان میشود تا شب آخری که ما خدمتشان بودیم که نزدیک بود که گیر حکومتنظامی هم بیافتیم یکی از دوستان آقای فروهر بود و با چند نفر بودیم آقای فروهر بود که فروهر آن شب گریهاش کرد گریهاش گرفت کلاهش را زد زمین و گریه کرد و ناراحت شد گفت آقا نکنید یکی از دیگر از دوستانمان آنجا بود گفت آقای دکتر صدیقی شما مثل یک قطره آب مقطری میمانید که بیافتید در یک منجلاب كثافتی در یک لجنزاری حیف است که شما آب مقطر توی این لجنزار بیافتید. مثلاینکه حرفهای آن شب در آقای دکتر صدیقی هم اثر گذاشت ایشان هم نخستوزیری شاه را نپذیرفت و بعد رفته بودند سراغ آقای بختیار، بختیار متأسفانه بدون مشورت با دوستان و رفقایش پذیرفت. خود من بهاتفاق سه چهار نفر از رفقا که بو برده بودیم که این میخواهد این کار و بکند رفتیم منزلش، گفتیم آقای دکتر بختیار نکن این کار را. بااینکه من رابطهام هم خیلی خوب نبود با بختیار ولی همه با هم همزندان بودیم دوست بودیم او جبهه ملی بود و من هم یکوقتی جبهه ملی بودم. رفتیم گفتیم این کار را نکن مصلحت شما نیست گفت نه من اگر این کار را نکنم ایران ایرانستان میشود یعنی اگر من این کار را نکنم شورویها میآیند اینها را میخورند میشود یکی از گرجستان فلان و بهمان یکیش هم ایرانستان. گفتم اشتباه میکنی این کار و نکن؛ و گوش به حرف نداد و کرد دیدیم که نتوانست مملکت را هم اداره کند؛ و بعدازآنکه ایشان نخستوزیر شد من یکمرتبه رفتم پهلویش منزلش البته، روز دومی بود که نخستوزیر شده بود من رفتم گفتم آقای دکتر بختیار کاری که نباید بکنی کردی. ولی حالا که کردی بیا ضربالاجل کارکن، شما بیا همین الآن، همین الآن یک جمهوری اعلام کن. الآن مملکت را بکن جمهوری و مجلسی را متقاعد کن، گفت که در همین فکر هم هستم و میکنم منتها دارم مقدماتش را درست میکنم که جمهورش کنم که نشد و این روز افتاده.
ولی خب اگر دکتر بختیار واقعاً میتوانست آن روزی که تصمیم قاطعی بگیرد و جمهوری اعلام کند و شاه را از سلطنت خلع کند و خودش میشود رئیسجمهور یا مجلسی درست بشود مجلس هر چه تصمیم میگیرد قانون اساسی مجلس مؤسسان و این حرفها اگر او کرده بود من احتمال میدهم که خطرات و ضررهایی که ما تا حالا دادیم خیلی کمتر شده بود خیلی کمتر شده بود. برای اینکه او دکتر بختیار یک مقدار عاقلتر بود مشاورینش عاقلتر بودند یک عده افراد عاقلی میآمدند دور و برش را میگرفتند میفهمید چهکار کند. من خیال میکنم اگر او میماند به آن صورتها نمیخواهم اینجا تعریف از بختیار نیست من با بختیار مخالفم. چون بختیار را گفتم در ۲۰ سال پیش به جبهه ملی خیانت کرد من از جبهه ملی آمدم بیرون و الآن هم بختیار را قبول ندارم. ولی میخواهم بگویم اگر آن زمان بختیار باز عقل میکرد شیرازهی مملکت ما از هم نمیپاشید. الآن اقتصاد ما ازهمپاشیده اجتماع ما پاشیده آن صحبت و صمیمت و صفا و یکپارچگی و یگانگی در بین مردم بود حالا نیست. میخواهیم بگویم که اگر بختیار این کار را میکرد شاید مردم این چیزها برایشان حفظ میشد. الآن ما وارث یک مملکت خرابشدهای با سه و چهار میلیون آواره و بیکاره با ده پانزدهتا شهر خرابه، با کارخانههایی که همهی کارخانهها صاحبانش انداختند فرار کردند رفتند و بانکهایی که همه ورشکسته است و دولت باید ضرر اینها را بدهد با نفت به اینجوری كذایی با این جریان گروگانگیری با این جریان جنگ، اگر شاید بختیار آن کار را میکرد به اینجاها دیگر ما نمیرسیدیم.
س- آن روزهای آخر شایع بود که بهاصطلاح سازمان امنیت که در رأس آن مقدم قرارگرفته بود سعی دارد که یکجوری با بازاریها و عدهای از مذهبیون کنار بیاید و سعی کنند که جلوی انقلاب را بگیرند و حتی خب بعضیها میگویند که ایشان در پشت پرده با آنها ساخته بود و فکر کرده بود که مثلاً خودش نجات پیدا بکند.
ج – یعنی بختیار؟
س – نخیر مقدم
ج – مقدم، مقدم اولاً مقدم را من شخصاً تا آن مقدار که من میشناسم آدم خوبی بود آدم بدی نبود. عرض کردم در همان جریانی که من را محاکمه میکردند که بازجوی من آقای مقدم بود، که آن زمان میآوردند ما را در دژبان در خیابان سوم اسفند آنجا محاکمه میکردند. آنجا که من آمدم برای محاکمه وقتیکه سؤال و جواب میکردند آقای مقدم یک روز با یک سربازی بود اتاق بزرگی بود پشت آن میز خب مینوشت بعد میآمد سربازه میداد به من من جواب مینوشتم برمیگردند به مقدم. به سربازه گفت برو چایی بیار آب بیار یکچیزی بیار خودش سؤال را نوشت آورد جلوی من گذاشت گفت هر چه میتوانی جوابها را کوتاه بده این خدمت را به من کرد. حالا من نمیدانم چرا این خدمت را به من کرد خودم هم نمیدانم که این چرا به من لطف پیداکرده بود ولی من هم روی خوبی که این به من کرده بود هم اصولاً از حرکات مقدم را یک آدم بدی نمیدانستم واقعاً هم بد نبود. شبی هم که حکم قتلش را داده بودند و چشمهایش را بسته بودند داشتند او را میبردند برای اعدام من آمدم به او گفتم آقای مقدم من فلانی هستم تو به من خوبی کردی و من آنوقت ممکن بود شش هفت سال برایم زندان ببرند و تو زندان برای من نبریدی من هشت ماه زندان بودم هفت ماه و خردهای زندان بودم آزاد شدم تبرئهام کردی و الآن آمادگی دارم که تو هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم. اظهار تشکر کرد از من گفت که من کاری ندارم فقط از خدا بخواه که خدا من را بیامرزد و برایم طلب مغفرت کن و اگر میتوانی برای من قرآن بخوان خیرات بکن از این حرفها. آن شب به من گفت و بعد هم بردند اعدامش کردند.
مقدم اگر زودتر آمده بود و رئیس ساواک شده بود من خیال میکنم باز اوضاع ما غیر از حالا بود. چون مقدم یک آدم سلیمالنفسی بود آدم بدی نبود حتی بهزادی، بهزادی که رئیس ستاد بود به نظرم که من رفتم پهلویش وقتیکه اوضاع خیلی خرابشده بود من اجازه گرفتم تیمسار بهزادی که با همین تیمسار مقدم رفیق بودند. رفتم جریان مملکت را گفتم یک ساعت و خردهای من صحبت کردم گفت همهی اینها را من میدانم. ولی چه بکنیم الآن ما در یک مشکلی گیرکردهایم که این مشکل برایمان بغرنج شده نمیتوانیم کاری بکنیم، خود دستگاه واقعاً واقف شده بود که مشکلات فوقالعاده زیاد است. نمیتوانند کاری بکنند دستوپا میزدند که یک کاری بکنند بلکه بشود. مردم هم بهقدری از دست شاه و ساواک عاصی بودند و ناراحت بودند که مردم دیگر اعتمادشان از اینها سلب شده بود. نه دیگر به مقدم اعتماد داشتند نه به هیچکس، میگفتند اصلاً شماها نباید باشید. ولی مقدم اگر زودتر رئیس ساواک شده بود یعنی بعدازآنکه نصیری را از ریاست ساواک خلع کردند مقدم را میگذاشتند امکان داشت که یک تغییرات چشمگیری در توی مملکت ما به وجود بیاید.
س – توی این عده از کسانی که توی شورای انقلاب بودند و سرکار بودند ناراحت بودند از اینکه مقدم اعدامشده یعنی فکر میکردند شاید نبایستی این کار را بکنند؟
ج- والله اولین اعدامهایی که شد، من یادم هست ۲۵ نفر را آوردند حدود چهار ساعت این ۲۵ نفر را محکوم به اعدام کرده بودند چشمهایشان را بسته بودند در میدان اعدام یعنی در همان دبیرستان رفاه که اینها همه را بالای پشتبام دبیرستان رفاه اعدام میکردند. چشمهایشان را بستند وصیتشان را کرده بودند کارهایشان را کرده بودند ۲۵ نفر را نشانده بودند یک جایی منتظر بودند که اعدا بشوند. ولی هنوز تصمیم؟ … نشده بود که چه کار بکنند و نزدیک به چهار ساعت طول کشید که اینها در حال اضطراب و ناراحتی و نابسامانی که من میدیدم حالاتشان فوقالعاده بد بود خیلی بد بود.
س- اینها کی ها بودند یادتان هست؟
ج- بله خیلیها بودند. اینهایی که همهشان بعداً کشته شدند و الآن من بخواهم اسمهایشان را بگویم نمیدانم. رحیمی بود، نصیری بود، کی بود دیگر عبارت … آن مال اصفهان اسمش چه بود فرماندار نظامی اصفهان؟
س- ناجی.
ج – ناجی بود، خسروداد بود. آقای جعفری بود آقای … شهردار تهران اسمش چه بود؟
س – نیکپی.
ج- نیکپی بود و خیلیها بودند خیلیها بودند من حالا دقیقاً نمیدانم ۲۵ نفر بودند. بعد از چهار ساعت معطلی بعد یکنفری آمد من نمیدانم او از کجا آمد شاید از پیش آقای خمینی آمد باز از کجا آمد نمیدانم.
س- منزل آقای خمینی نزدیک بود.
ج- بله نزدیک بود بله و او آمد گفت که ۲۱ نفر از اینها را ببرید به زندانهایشان و چهار نفرشان امشب باید اعدام بشوند؛ که چهار نفر نصیری بود و رحیمی بود و خسروداد بود و ناجی، آن بقیه را بردند توی سلول هایشان همان بالابودند همان صدای تیر را میشنیدند یعنی آنها طبقه زیر بودند و این طبقه بالایشان هم اعدام کردند و این چهار نفر را بردند بالا یک نفر آمد احکامی که برای اینها صادرشده بود احکامشان را خواند و بعد در آنجا من بودم آقای رضایی بود آقای حاج غفار آلادپوش بود و آقای کی … آهنگران. که من دخترم را کشته بودند. از آقای رضایی چهارتا اولادش را کشته بودند. آقای آلادپوش سه تا از بچههایش یا دو تا از بچههایش را کشته بودند و او آقای آهنگران یکچیزی داشت مقدمش پیشبندی هم داشت چی آهنگران ایشان هم سه تا بچهاش را کشته بودند. ما آمدیم آنجا. گفتند که خوب شماها اولی هستید که میتوانید قصاص کنید. من گفتم من قصاص نمیکنم و الآن هم دارم میگویم من الآن این قاتل بچههایم را هم الآن اگر بیاورند من الآن از آنها میگذرم واقعاً قصاص نمیکنم. چون کشتن درد دوا نمیکند من به جای اینکه بکشم اگر قابل هدایت باشد میگویم آقا این را تربیتش کنید برود جبران کمبود بچه من را بکند. اگر من این را کشتم دو تا کمبود داریم، ولی الآن بچه من نیست اگر این را درست تربیتش کردم، خودش که کار میکند هیچی بگوییم آقا یکقدری هم بیشتر کارکن که کمبود بچه من را هم تو اقلاً جبران کرده باشی. ولی وقتی من او را کشتم چه نتیجهای میبرم؟ پاسدارها گفتند ما میکشیم و من یادم هست که آنها را هم وسط پشتبام نگه داشتند و با تیر خیلی در حدود شاید دویستتا تیر به این چهار نفر بیشتر شلیک شد که اینها را کشتند. فاصلهی نیم ساعت نشد کمتر از نیم ساعت که از پلهها داشتیم میآمدیم پایین …
س – کی ها بودید؟
ج- من بودم. من تمامش بودم و من در محاکماتشان هم اغلب بودم، آن محاکمات اولیه، محاكمات اولیه که میشد اغلب من در محاکماتشان هم بودم ولی دقیقاً یادم نیست که محاکماتی که میکردند آنهایی که میگفتند البته محاکمات را خیلی کوتاه جواب میدادند. چون آنها هم خودشان هیچ احتمالی که بکشند نمیدادند که کشتن و این حرفها باشد. و خود ما هم این احتمال نمیدادیم که اینجوری باشد و هیچکس هم راضی نبود. من خیلی ناراحت بودم که چرا میکشید باید اینها آبروریزی بشود کسی که آمده یکعمر جنایت کرده آبرویش را باید ببریم باید این بیاید اعتراف کند که از کجا دستور میگرفته کی تحریکش میکرد، کی پولش میداده اینها را باید ما این مطالب را از آنها بگیریم ازآنجا بکشیم الآن هم من اعتقادم همین است.
س- خوب چه شد که این کار نشد؟
ج- نکردند دیگر به من نمیدانم چه دستی بود که نگذاشت این کار بشود که بدون این حرفها محاكمات خیلی کوتاه و خیلی محاکمات کوتاه میشد.
س- کی ها ادارهکننده بودند؟
ج – آخوندها، یک عده از آخوندها بودند. آقای موسوی نامی بود که نمایندهی امام بود نمایندهی آقای خمینی بود؛ و خب دولت متأسفانه نمایندگان دولت تحت تأثیر او بودند او بر همهی اینها مسلط بود. نمایندگان دولت که آقای مهندس بازرگان باشد اصلاً هیچ اثری نداشتند کسی گوش به حرفشان نمیداد.
س – یزدی چه؟
ج- همین میخواهم بگویم. ما داشتیم از پلههای پایین میآمدیم دیدیم آقای یزدی باید باعجله و بعد گفت که کشتند اینها را اعدام کردند؟ گفت بله و گفت به دستور کی؟ آخر با عصبانیت شدید کی گفته اینها را بکشند چرا کشتند؟ به دستور کی کشتند؟ باید اینها محاکمه میشدند باید اینها اسرار را میگفتند باید اینها مطالبی که زیر پرده بود از زبانشان درمیآمد، ولی خب کشته بودند دیگر تمامشده بود. متأسفانه برای بقیه هم کاری نکرد دولت. آقای مهندسی بازرگان فردا مسئول است هم پیش تاریخ هم پیش مردم ایران هم پیش خدا، آقای مهندس بازرگان قدرتی که ملت به او داد و خمینی به او داد، خمینی گفت هرکس به حرف آقای مهندس بازرگان نکند به حرف امام زمان نکرده و هرکسی به حرف امام زمان نکرده به حرف خدانکرده.
آنوقت مهندس بزرگان با این قدرتی که به او دادند نتوانست هیچ کار بکند شل آمد. آقا جان بزن کنار آخوند را بگو آخوند تو حق نداری باید اینها محاکمه بشوند اینها اسرار را باید بگویند اینها جاسوسیهایی که کردند باید بگویند اینها افشا کنند حکومتهایی که با شاه همکاری کردند و مملکت ما را به این روز نشاندند دزدیهایی که شده چپولهایی که شده غارتهایی که شده وابستگیهایی که بوده اینها همه را باید از زبان اینها ما باید بکشیم بیرون. آقای هویدا را چندین جلسه مصاحبه کردند با او آقای خلخالی، خلخالی شعور ندارد سیاست ندارد نمیفهمد که
س – آنجا هم شما بودید؟
ج- من نخیر متأسفانه نبودم؛ و بهتر که نبودم خوشبختانه که نبودم. چون من آنجا میرفتم اعصابم خورد میشد.
س- اینکه میگویند اعدامش نکردند و به قتل رساندشان منظورشان چیست؟ یعنی تیربارانش نکردند توی سلولش او را کشتند؟
ج- من گمان نمیکنم نخیر. البته روی عقدههایی که داشتند پاسدارها، عقدهها و کینههایی که داشتند نسبت به اینها، من یادم هست یکی از کسانی که از شکنجه گران ساواک که محاکمه میشد یازدهتا خانم آمده بودند آنجا که این یازده خانم به آنها تجاوز شده بود در ساواک. از دست اینکه میگفتند به ما تجاوز کرده. یکی از خانمها میگفت، خجالت هم میکشیدند بیچارهها ولی میگفتند ما آمدیم که حقایق را بگوییم، میگفتند وقتیکه ما را میبرد توی اتاق خلوت خودش لخت مادرزاد میشد شورتش را هم درمیآورد و عرق هم خورده بود مست بود و ما هم میگفت لخت بشو. شلاق میزد کتک میزد تجاوز میکرد همه جور تجاوزی و سخت ما را ناراحت میکرد و ما آمدیم اینجا. این آدم را محاکمهاش میکردند خب کسانی هم که بودند این حرفها را میشنیدند دیگر آن خانمها نشسته بودند آنجا کسانی که شکنجه دیده بودند میدیدند که چقدر شلاقخورده پسرها جوانها و خیلی آدم خبیثی بود موقعی که این را میخواستند ببرند زندان و از زندان بیاورند توی این اتاق دادگاه چهار نفر پنج نفر این را میبردند وسط راه خب اذیتش میکردند کتکش میزدند سرش را به دیوار میزدند اذیتش میکردند از بغض و کینه و عداوتی که داشتند ناراحت بودند دیگر. اینجور کارها میشد. امکان دارد آقای هویدا را هم کتکش زده باشند ولی اینکه توی سلول او را بکشند گمان نمیکنم نه.
س – این نصیری را چه میگفتند او را کشیده بودند توی خیابان نمیدانم…
ج – نخیر ابداً نصیری من بودم …
س- دست او را قطع کرده بودند.
ج- ابداً ابداً ابداً نصیری از اول تا آخر خود من بودم ایشان را گرفتند آوردندشون دبیرستان رفاه، از اولین کسانی هم که ملاقات کردند یعنی تلویزیون اولین شبی که تلویزیون را آوردند از دبیرستان رفاه صدا پخش شد من بودم آنجا.
س – پس اینکه میگویند صدایش درنیامده اینها چه بوده؟
ج- نه صدایش درنیامده مال این بود که موقعی که میخواستند او را بگیرند ایشان میخواسته فرار کند. وقتی میخواسته فرار کند او را تعقیب میکنند درگیری میشود در درگیری چند تا خراشی به صورتش و سرش درمیآید اینها پانسمان میکنند هیچی نبوده و اینکه صدایش درنمیآمد نقشه بود و کلک بود. آمده بود نشسته بود و که من این مطلب را آنجا گفتم و گفتم که:
ما همه شیران ولی شیر علم حملهمان از باد باشد دم به دم
جناب تیمسار تا دیروز وقتیکه هیکل شما را ابهت شما را میدید زهره شیر آب میشد. درصورتیکه بچههای ما زیر شکنجهی شما له میشدند و یک آخ نمیگفتند. تو چطور تیمساری هستی که با این عظمت که ابهت آن لباسهای تو و آن زرقوبرق قبههای سرشانه تو زهرههای همه را آب میکرد الآن اینجا هیچ کارت ندارند و اینقدر خودت را سبک میکنی یکقدری شهامت داشته باش یکقدری عزتنفس داشته باشد
س- چهکار میکرد؟
ج- همین کارها را میکرد. همچین جواب نمیداد مثل آدمهای مریض مثل آدمهای زبون مثل آدمهای ذلیل خیلی خودش را باخته بود خیلی چیز بود. سرش مال آن بسته بود؛ و بعد آنجا محاکمهاش کردند سه چهار روز هم بیشتر طول نکشید بعد هم همان روی دبیرستان رفاه روی پشتبام دبیرستان رفاه خود بنده ناظر بودم تیربارانش کردند. ابداً این حرفها نبوده و یکی از کارهایی که آقای نصیری کرد این بود در دبیرستان رفاه یکدری باز میشد میرفت توی یک هال توی یک سالن، توی این سالن هشت نه تا دستشویی بود توالت بود که میرفتند آنجا بچهها در آن دبستانها، دبستان بود دیگر بچهها میرفتند آنجا یک نفر پاسدار توی این راهرو قدم میزد با اسلحهاش زندانیها هم اتاقشان در سالن جلوبسته بود میآمدند آزاد بودند دستهایشان را ببندند با مأمور بروند توالت این حرفها نبود، در اتاقشان باز بود در توالت هم باز بود میآمدند و میرفتند توالت و برمیگشتند. یک روز که آقای نصیری آمده برود توالت این یارو پاسداره كه تفنگ سرشانهاش بود پشتش بهطرف آقای نصیری بوده نصیری که از توالت میآید بیرون میپرد که تفنگ این را بگیرد اسلحه یارو را بگیرد و تیراندازی کند که این داد میکشد داد میکشد از بیرون میریزند مردم میبینند بله اسلحه این گرفته دارد میخواهد یک کاری بکند که تیراندازی کند که او را میگزند و اسلحه را هم از او میگیرند و میبرند آن تو. از آن به بعد هر وقت میخواستند بروند توالت در اتاقشان را میبستند. در میزدند میگفتند میخواهیم برویم توالت یک سرباز میآمد با آنها و آنها را میبرد توالت و برمیگشت، منظور آقای نصیری که نکشتندش این کار را میخواست بکند. توی دستشویی توالت تفنگ سرباز را میخواست بگیرد که چند نفر را بکشد چون میدانست که میخواهند او را بکشند گفت خب حالا قبل از آنکه ما را بکشند چند نفر را ما بکشیم.
س – یک موضوع دیگر که میگویند اعلامشده بوده بهوسیله اینکه افسرها خودشان را معرفی کنند و این آقای خسروداد میآید خودش را به دفتر آقای طالقانی معرفی میکند.
ج- نخیر همچین چیزی نبوده است ابداً.
س – و بعد آقای طالقانی میگویند تو که فعلاً برو مدرسه رفاه. بعد خودم میآیم آنجا و بعد این میرود و میگیرند و او را میکشند.
ج- خسروداد از اولین نفراتی بود که گیر افتاد و بعد در دبیرستان رفاه، بود و اصلاً به دفتر آقای طالقانی هم نیامد و محکوم شد. من خودم چه دبیرستان رفاه چه در دفتر آقای طالقانی که بودم گاهی اوقات افرادی میآمدند میگفتند ما ساواکی هستیم و آمدهایم میگوییم ساواکی هستیم. من خودم بدون اجازه از کسی این کار را از پیش خود میکردم و الآن هم دارم میگویم از پیش خود میکنم عقیدهام هم این بود چون میدیدم آنجا مسئولی نیست که من بخواهم با مسئولش در میان بگذارم و میپرسیدم تو در ساواک چهکاره بودهای؟ میگفت من یک مأمور ساده بودم یا مثلاً آشپز بودم یا مثلاً فلان بودم یا… من میگفتم که تو واقعاً اگر حقیقتاً میخواهی جبران کنی کارهای خلافی که کردی و ضایعاتی که به این مملکت زدی؟ میگفت بله قسم بهپیر و پیغمبر میگفتم برو مشروط اینکه بروی جبران ضایعاتی که اعمال تو به وجود آورده بکنی. این میرفت و خیلی هم خوشحال بود خیلی خوشحال بود. منجمله خانم آقای حسینزاده خانم آقای حسینزاده.
س – کدام حسینزاده؟
ج- حسینزادهای که معاون آقای ثابتی بود و نفر دوم سومی بود در ساواک.
س- او یک اسم دیگری هم داشت عطار پور؟
ج – عطار پور، عطار پور بله. اینها اهل قمصر کاشان بودند. پدر و اقوام او مردمان خوب بودند خودش هم حسینزاده اولش آدم مذهبی بود. آدم مذهبی بود آدم خوبی بود ولی بعد کمکم آنجوری شد. من دبیرستان رفاه بودم و دو سه نفر از بچهها آمدند من توی اتاقی نشسته بودم که گفتند بیا یک خانمی است جواب او را بده از آن مسئولین آنجا بودند.
گفتم بیاید تو، آمد تو گفت من خانم آقای حسینزادهام گفتم خب خود حسینزاده کجا هست؟ گفتم نمیدانم و من خانم دوم او هستم من در دانشگاه کار میکنم و شغل من این است و شغلش هم گفت و من را گولزده و من را به زنی گرفته من زن دوم او هستم و حالا آمدم بگویم آقا من زن دوم او هستم و هیچ گناهی هم ندارم در کارهای او هم شرکت نداشتم تكلیف من را معین کنید. گفتم مگر کسی سراغت آمده؟ گفت نه گفتم کسی مزاحمت شده؟ گفت نه گفتم پس چرا آمدی؟ اگر کسی نیامده و کارت نداشته و مزاحمت نشدهاند و تو زن حسینزاده هستی، حسینزاده را اگر ما ببینیم میگیریم و محاکمهاش میکنیم ولی تو که کاری نداری کسی به تو کاری ندارد تو خودت آمدی میگویی عسس من را بگیر. خب بلند شو برو دنبال کارت.
این رفت باز فردایش آمد باز پسفردایش آمد و در سه مرتبه چهار مرتبه مراجعه کرد که من نفهمیدم که این واقعاً دیوانه است با چه علتی دارد که میآید اینجا و خیلی من خواستم زیر زبانش را بکشم و بفهمیم که حسینزاده را بهوسیله این میشود پیدایش کنیم یا نه که نشد و ایشان هم چیزی نگفت. ولی درهرحال میخواهم بگویم اینجور کارها میشد که اگر مردم ما همهشان عاقل بودند ما دشمنی با ساواک که نداشتیم ساواک به مملکت ایران خیانت کرد، واقعاً خیانت کرد و یک علت بزرگی که وضع مملکت ما الآن اینجور شده خیانت ساواک بود. اما ما دلیلی نداریم که همهی ساواکیها را بکشیم. ما اگرچند نفر در رأس ساواک قرارگرفتهاند و اینها وابسته به اجنبی بودند و خیانت به مملکت کردند خب اینها را باید مجازات میکردیم در حد خودشان. نه اینکه همهی افراد را ما بگیریم بکشیم نابود کنیم از بین ببریم یعنی چه اصلاً یعنی چه؟ اصلاً کشتن یعنی چه؟ اصلاً نابود کردن بدون محاکمه اینها غلط است اینها همهاش کارهای غلطی بوده که در تاریخ نوشته میشود و لکهی ننگی است بر دامان این حکومت موجود.
س – بنیصدر هم بود آنجا در مدرسهی رفاه؟
ج- نخیر، بنیصدر ابداً اینجور جاها نبود. بنیصدر علت موفقیت بنیصدر هم همین کاری بود که کرد، آقای بنیصدر وقتیکه از اروپا آمد ایران بعد از انقلاب هیچ پستی را قبول نکرد هیچ پستی هیچ کار نکرد. اولاً تقاضای یک روزنامه کرد که روزنامه انقلاب اسلامی بهاصطلاح امتیازش را ایشان گرفت و روزنامهاش را منتشر میکرد که خیلی هم روزنامهاش کمفروش میرفت ضرر میکرد از روزنامه و کار مهمی که کرد آقای بنیصدر راست هم میگفت و درست هم بود و این دو نفع داشت هم برای مردم هم برای خودش، گفت مردم ما در این شدت خفقانی که داشتند رشد فکری ندارند. من بزرگترین وظیفهام این است که مردم را رشد به آنها بدهم مردم را بفهمانم که در چه شرایطی هستند و چهکار میخواهند بکنند و راه افتاد در کوچهپسکوچههای تهران و خیابانهای تهران و شهرستانها و محلات و دهات در تمام شهرستانهای بزرگ و کوچک ایران رفت سخنرانی کرد. در تمام محلات تهران آقای بنیصدر شده بود مثل روضهخوانهای محله که خرشان را سوار میشدند میرفتند اینجا روضهخوانی از آنجا میرفتند آنجا بنیصدر اینجوری شده بود از این محله میرفت آن محله، این نتیجه شد که تمام ملت ایران بنیصدر را شناختند و علت اینکه بنیصدر انتخاب شد این بود و نه اینکه آقای خمینی گفت به این رأی بدهید آقای خمینی نگفت به این رأی بدهید، شاید او خودش هم مثلاً به آقای بنیصدر رأی نداد چون کاندیدای روحانیون آقای حسن حبیبی بود آقای بنیصدر کاندیدای آنها نبود آقای بنیصدر را چون توده مردم ایران در مجالس سخنرانی هم اعیان و اشراف و فهمیدهها و رجال سیاسی رجال مذهبی و اقتصادی نمیرفتند. توده مردم میرفتند. توده مردم بنیصدر را میشناختند هیچکس دیگر را نمیشناختند میدیدند آمده توی محلهشان با آنها صحبت کرده حرف زده چهارزانو نشسته چایی خورده آبگوشت خورده اگر سور بوده سور خورده باهم حرف زدند هرکس میرفت با او صحبت میکرد آخر آدم خنده روشی هم هست میخندید و صحبت میکرد و حرف میزد و جواب سؤالاتشان را میداد. همهی مردم ایران او را شناختند موقع انتخابات ۱۱ میلیون به او رأی دادند و الا نه انتخابات قلابی بود نه رأی قلابی درست کردند ابداً تمام این حرفهایی که مخالفینش میگویند اشتباه میکنند و نفر دوم آقای مدنی بود آقای مدنی را هم به چه دلیل انتخاب شد به دلیلی که باز مردم از او شناخت داشتند. ایشان وزیر دفاع بود یک کارهایی بهاصطلاح واردی کرده بود بعد استاندار خوزستان شده بود خوزستان را توانسته بود جلوی آن ناامنیهایی که در خوزستان هست بگیرد/ توی روزنامهها و توی رادیو توی تلویزیون اسم آقای مدنی برده شد مردم ایران مدنی را شناختند، نفر دوم با دو میلیون و چهارصد پانصد هزار رأی شد آقای مدنی و نفر سوم آقای حبیبی بود. حبیبی کاندیدای حوزهی علمیه قم بود. کاندیدای مدرسین عالیمقام بود. کاندیدای روحانیت مبارز بود. کاندیدای سازمان نهضت آزادی بود. کاندیدای خیلی از اقشار مردم بود خودش هم اعلامیه داده بود که من، بهدروغ مشاور آقای طالقانی هستم اصلاً آقای طالقانی مشاور نداشت، مشاور آقای طالقانی هستم، چه هستم چه هستم چه هستم. با همهی این حرفها ششصد هزارتا رأی آورد، ششصدهزار تا رأی آورد. برای اینکه مردم شناختی از آنها نداشتند و از آقای بنیصدر الآن هم به عقیده من اگر آقای بنیصدر برود در ایران و مجالی پیدا کند که دو ماه، دو ماه در ایران روزنامهاش را منتشر کند و بگذارند پشت تلویزیون و رادیو صحبت کند الآن هم بنیصدر باز اول رأی ای که بیاورد بنیصدر خواهد آورد.
س – این موضوع میزان نفوذ فلسطینیها چه بود میگفتند بعد از انقلاب یک عده زیادی فلسطینی آمدند و حتی اعدامها را آنها میکنند و همه کارها دست آنهاست و محافظ خمینی هستند.
س – نخیر نخیر اینها دروغ است. ابداً فلسطینی فقط خود آقای یاسر عرفات آمد و هانی الحسن معاونش که سفیر فلسطین در ایران شد و آن محل سفارت اسرائیل را گرفتند و دادند اینها که ملكش هم مال اسرائیلیها بود و الآن همدست فلسطینیها است. الآن همدست فلسطینیها است. دادند به آنجا و یک چندنفری هم فلسطینی آمده بودند برای دفتر خودشان نه ممكن است ۳۰ – ۴۰ نفری بیشتر نبودند. این ۳۰ – ۴۰ نفر هم توی دفتر فلسطین بودند من توی سفارت فلسطین چندین مرتبه رفتم، چندین مرتبه رفتم؛ یعنی سه مرتبه مهمانی آنجا دادند که آقای طالقانی را دعوت میکردند ما هم به تبعه آقای طالقانی ما را هم دعوت میکردند و البته سفارتخانههای اسلامی آقای طالقانی را که دعوت میکردند خب ما هم بهعنوان رفیق ایشان و مسئول دفترشان با ایشان میرفتیم. یعنی ما را هم دعوت میکردند نه اینکه بی دعوت برویم، در سه مرتبه ما را دعوت کردند رفتیم در حدود ۲۰ – ۳۰ نفر فلسطینی آنجا بودند که مسئول سفارتشان بودند بهکلی دخالت نداشتند و زبان بلد نبودند و اصلاً زبان فارسی بلد نبودند که بیایند توی مردم آدم بکشند ببندند محافظ آقای خمینی باشند، آقای خمینی محافظ نمیخواهد. آقای خمینی تمام مردم ایران محافظاش بودند کسی مخالف آقای خمینی نبود که آقای خمینی را بخواهند بکشند، در دبیرستان علوی زندگی میکردند طبقهی بالای دبیرستان علوی زندگی میکردند و همهی مردم محافظ ایشان بودند.
س – این تقریباً سؤال آخرى من است که شما را خسته کردم. حالا اگر مثلاً فكر کنیم غیر از خود آقای خمینی چهار پنج نفر هستند در ایران که صاحب قدرت و نفوذ هستند امثال مثلاً آقای رفسنجانی و اینها، میخواستم به نظر شما این چهار پنج نفر افراد اصلی کیها هستند و خصوصیات اینها چه هست؟ چه جور آدمهایی هستند؟
ج- البته هیچکدام اینها را با آقای خمینی نمیشود مقیاس کرد. آقای خمینی مرجع تقلید است و مورد اعتماد و موردقبول مردم مسلمان است مقلد یک عدهای است که مردم از او تقلید میکنند و نفوذ آقای خمینی یک نفوذی است که اصلاً هیچکدام اینها ندارند هیچکدام اینها ندارند، من خیال میکنم اگر آقای خمینی نباشد در داخل خود اینها اختلافات بسیار شدیدی بروز کند، الآن هم اختلافات هست منتهی اختلافات بهواسطه وجود آقای خمینی مسکوت گذاشتهشده. چون در مقابل آقای خمینی نمیتوانند هیچی بگویند.
اگر آقای خمینی انشاءالله الرحمان زودتر بمیرند که هم خودشان گناه کمتر بکنند و هم مردم از دست ایشان کمتر عذاب بکشند که به نظر من بهترین دعای خیر دربارهی آقای خمینی این است که بگوییم که خدا یا زودتر مرگش بده که بمیرد هم به دیگران صدمه نزند هم خودش گناهش کمتر بشود بعد از آقای خمینی مراجع تقلیدی هستند که زیر بار آقای رفسنجانی و آقای خامنهای و سایرین نمیروند. آقای گلپایگانی، آقای خویی در نجف که آقای خویی خیلی موقعیت علمی و از همهی اینها بالاتر است. آقای خوانساری در تهران که آقای خوانساری دخالت در امور سیاسی ایشان نمیکنند ایشان دخالت در کار سیاسی را جایز نمیدانند نمیکنند ولی ازنظر علمی اصلاً قابل قیاس با آقای خمینی نیست خیلی باسوادتر از آقای خمینی است ازنظر فقهی؛ و آنها هیچکدام حاضر نیستند زیر بار آقای رفسنجانی و آقای خامنهای و آقای مهدوی غیره و ذلک بروند.
س- بهزور متوسل خواهند شد.
ج- یا آقای منتظری، فقط این زور دستشان است ولی زور تنها کاری نمیتواند کند الآن زور است و معنویت، مردم هم میبینند زور بالاسرشان هست هم آنهایی که مرید آقای خمینی هستند میگویند این مقلد ما است و اطاعت امرش بر ما واجب است.
س – هردو اینجا جمعاند.
ج- هردو جمع است، ولی الآن فردا که آقای خمینی مرد اینها مجبور هستند یا موظف هستند که هرکدامشان از یکی دیگر از این مراجع تقلید کنند. آقای رفسنجانی یا آقای خامنهای عمر و زید و اینها مقلد نیستند.
س- منتظری؟
ج- منتظری هم مقلد نیست اینها میخواهند ایشان را بهعنوان مقلد و مجتهدی آیتاللهالعظمی جا بزنند که مردم بروند از منتظری تقلید کنند ولی مردم تقلید از او نمیکنند و چون منتظری هنوز میدانند که به آن مقام نرسیده تا وقتیکه آقا سید احمد خوانساری باشد آقای گلپایگانی و آقای خویی مثلاً باشد هیچوقت از او تقلید نمیکنند. وقتیکه تقلیدشان را از او کردند اطاعت امری را دیگر نمیکنند. اطاعت امر مقلد خودشان را میکنند. حتی اگر آقای خمینی بمیرد و آقای شریعتمداری حیات داشته باشد مریدان آقای شریعتمداری هم که ساکت نمینشینند. مرید آقای شریعتمداری و خود شریعتمداری سربلند میکنند و میگویند حق ما را باید بدهید و میگویند مرجع آقای شریعتمداری است. این است که بعد از آقای خمینی معلوم نیست آینده ایران چه شود؟ با توجه اینکه آمریکاییها که هنوز نظر بسیار زیادی، چشم طمع بسیار زیادی به ایران دارند البته نه نظر از مادی، نفت برایشان خیلی اهمیت ندارد، نمیگویم اهمیت ندارد، خیلی اهمیت ندارد و عمده این است که ایران را نمیخواهند دست رقیبشان که شوروی باشد بیافتد، آنها درصدد این هستند که قبل از آنکه آقای خمینی بمیرد یک سامانی به وضع نابسامان ایران بدهند و خود عقلاى قوم هم در این فکر هستند که دارند منتظری را علم میکنند که اگر منتظری را بتوانند جانشین آقای خمینی بکنند که اینها بتوانند به حکومتشان ادامه بدهند. ولی متأسفانه این کار را نمیتوانند بکنند. خوشبختانه نه متأسفانه خوشبختانه این کار را نمیتوانند بکنند برای اینکه زیر بار نمیروند؛ و اما اگر بخواهند شورای مراجع درست کنند، شورای فقها درست کنند شورای فقها هم هیچوقت درست نمیشود هیچوقت. برای اینکه اینها باهم نمیتوانند بسازند. برای اینکه هرکدام خودش را اعلم میداند. او میگوید اعلم من هستم، اعلم من هستم یعنی من حرف هیچکس را گوش نمیدم همه باید حرف من را گوش بدهند؛ یعنی من اعلم علما هستم، بر مردم غیر اعلم واجب است که از اعلم تقلید کنند همهی اینها که رساله نوشتند میگویند اعلم ما هستیم و اینکه حرف دیگری را گوش نمیداد. توی یک جلسه مشورتی که بنشینند میگوید آقای من اعلم هستم هرچه من میگویم باید حرف من بکنید تو چهکاره هستی؟ او هم میگوید من؛ اعلم هستم، او هم میگوید من اعلم هستم نمیتواند شورای فقها درست میشود. یک شورای سهنفری یا پنجنفری از فقها هیچ زمان آقای خوانساری با آقای مرعشی و آقای گلپایگانی و آقای منتظری آقای خویی پهلوی هم نمیآیند بنشینند، چون هرکدامشان جداجدا خودشان را رهبر میدانند و میگویند شماها هم چهار نفر دیگر باید از من اطاعت کنید آن چهار نفر دیگر هم او یکی میگوید چهار نفرتان بیاید از من اطاعت کنید، این است که مشکل است در آینده یک مقداری پیشبینیاش برای آینده خیلی مشکل است. اگر یک وضعی درست نکنند عقلای قوم یا کسانی که نظر دارند در ایران به نظر من بعد از آقای خمینی اوضاع ایران یکقدری درهموبرهم میشود.
س – آن نفراتی که بعد از آقای خمینی صاحب قدرت هستند یکی از آنها رفسنجانی است که رئیس مجلس است یکی از آنها آقای خامنهای است دیگر کی هست؟ اردبیلی مثلاً
ج – اردبیلی است که بله رئیس دیوان عالی کشور است.
س- اینها هرکدام چه خصوصیاتی دارد چون اینها برای کسانی که خارج هستند زیاد شناخته نیستند.
ج – اینها بهاستثنای آقای رفسنجانی که آقای رفسنجانی از خودش یک شخصیت است، رفسنجانی خودش هم زرنگتر است هم عاقلتر است هم فهمیدهتر است و بعد از او آقای خامنهای یک مختصری، خامنهای یکپنجم رفسنجانی هم درایت و سیاست و عقل ندارد، رفسنجانی از همهشان عاقلتر است. اگر رفسنجانی بتوانند الآن در زمان حیات خمینی یک ترتیبی بدهد که یک عده از افراد را با خودش همکار و همفکر بکند من عقیدهام این است که رفسنجانی توانایی دارد که یک مقداری از مشکلات مملکت را یعنی مشکلات بعد از خمینی به مشکلات مملکت در کل، مشکلاتی که بعد از خمینی به وجود میآید رفسنجانی حلش کند، چون رفسنجانی از همهشان عاقلتر است. آقای خامنهای یک آدم مغرور و خودخواه و متکبر است. خودش را عاقلتر از همه فرض میکند ولی عاقلتر از همه نیست. البته یک عده پیروان زیادی دارد؛ مثلاً موسوی نخستوزیر مرید آقای خامنهای است.
س – برادر او هست؟
ج- نخیر، اصلاً نسبت ندارد او فارس است این ترک است. آقای موسوی خامنهای ترک است. آقای حسینی خامنهای مشهدی است اصلاً ترکی هم یک کلمه هم بلد نیست. اصلاً نسبت هم باهم ندارند شاید حالا ازنظر باباهایشان باهم یک نسبتی هم داشتند.
س۔ میگفتند اینها نابرادری هستند.
ج- نخیر، ایشان اصلاً آقای موسوی خامنهای است و اهل خامنه است ترک است ایشان حسینی خامنهای است و فارس است و مشهدی است. البته بابایش میرزا جواد آقا خامنهای ترک بوده است ولی بابایش آمده در مشهد از اول عمرش از جوانی آمده، طلبه مشهد بوده و در همانجا دختر آقای آقا سیدهاشم نجفآبادی که مرد بسیار کثیفی بود یک آخوند مزخرفی بود دختر ایشان را به زنی میگیره والان در حدود ۶۰ – ۷۰ است در مشهد هست.
و این بچهها همهشان مادرشان مشهدی است و در مشهد به دنیا آمدند و بزرگ شدند نخیر.
س- گفته میشود که ایشان متمایل به تودهایها است. خامنهای؟
ج – خامنهای با تودهایها نزدیک است. نه اینکه تمایل داشته باشد. بیشتر با تودهایها نزدیک است. آقای هاشمی رفسنجانی مخالف است. هاشمی رفسنجانی بیشتر با غرب نزدیک است، آقای خامنهای نسبت به تودهایها با تودهایها رفتوآمد دارد و ارتباط دارد. ولی خوب نفوذ آقای خامنهای توی مردم از نفوذ آقای هاشمی رفسنجانی بیشتر است توی مردم؛ مثلاً نخستوزیر و هیئت دولت توی خود مردم توی هیئات و توی افراد خامنهای ارتباطش بیشتر از هاشمی رفسنجانی بوده ولی آقای هاشمی رفسنجانی توی عقلای قوم، توی آخوندها، توی آنهایی که یکقدری چیز میکنند. من مخالف هر دوتاشان هستم. ولی آقای رفسنجانی هیچ قابل قیاس با خامنهای نیست خامنهای همشهری من است و خیلی هم به من اظهار علاقه میکرد الآن هم شاید خیلی ناراحت بشود از این وضعی که سر من آوردهاند ولی نمیتوانسته کاری بکند. شاید هم میتوانست نکرد، ولی درعینحال آقای رفسنجانی خیلی از او بهتر است خیلی بهتر است رفسنجانی را مردم عاقل بیشتر قبولش دارند.
س- این موسوی اردبیلی چه جور آدمی است؟
ج- موسوی اردبیلی یک گاوی است که سرپا ایستاده، من هیچ عبارت دیگری دربارهی ایشان نمیتوانم بگویم. نه شعور دارد نه عقل دارد نه معرفت دارد نه فهم دارد نه درایت و کیاست دارد.
س-چطور همچین کسی را …
ج- من نمیدانم به چه مناسبت آقای خمینی ایشان را کرده رئیس دیوان عالی کشور. کسی را نداشتند آخر، آخر درد این است که کسی را اینها ندارند کی را بیاورند؟ آقای موسوی اردبیلی نه عقل، واقعاً نه عقل من نه برای این دشمنی با او من با دیگرانش بیشتر دشمن هستم تا با او. آقای هاشمی رفسنجانی به من بیشتر ضربه زده است تا موسوی اردبیلی، ولی من میگویم او آدم عاقلی است؛ اما این بیشعوراست.
س – این مهدوی کنی چه؟
ج- مهدوی کنی آدم بسیار خوبی است. به همین دلیل هم که تقریباً کناره گرفته. ولی او اداره مملکت را بلد نیست بههیچوجه، بههیچوجه ولی آدم خوبی است آدم بدی نیست ولی نمیتواند مدیر باشد.
س – کسان دیگری هستند که اهمیت داشته باشند ازنظر این مسائل که من نام نبرده باشم؟
ج- من خیال میکنم که الآن آقای هاشمی رفسنجانی بیکار ننشسته و قطعاً آقای هاشمی رفسنجانی افرادی که متفکر بودند عاقل بودند باتدبیر بودند قطعاً اینها را دیده باهم صحبت کرده یک ساختوپاختهایی باهم کردند یک کارهایی کردند که در نبودن آقای خمینی کاری بکنند. ولی توی خود آخوندها اگر شما از آخوندها انتظار دارید ابداً. آخوندها کاری نمیتوانند بکنند هیچ کار نمیتوانند بکنند.
س- این رئیس پاسدارها چه؟
ج – رئیس پاسدارها یک آدم بیسوادی است که شش کلاس ابتدائی درسخوانده وزیر پاسدار، آقای محسن رفیقی توی میدان امین السلطان بارفروش است.
س- محسن
ج- محسن رفیقدوست، ایشان در میدان امین السلطان بارفروشی داشت. یک لنگ پرتقال یک لنگه سیب یک لنگه زهرمار میفروخت، بیشعور نفهم، منتهی این چون زیربنای فکری مذهبی دارد با انجمن مؤتلف اسلامی همکاری داشت یک دومرتبه زندان رفت بعد توی زندان هم توی زندان یک مقداری افکارش آمد بالا بهواسطه مباشرت با افراد آگاهی که در زندان بودند یک مقداری چیزفهم شد یکقدری میفهمد بعد هم آمدورفت دنبال همین پاسداری اسلحه فلان و این حرفها؛ و الآن هم آن زمان از گاو و خر بار میدان خریدوفروش این حرفها حالش میشد. حالا هم آمده پاسدار شده از اینکه اسلحه بگیرد بزند و ببند و بكشد، خودش میتواند مملکت اداره کند ابداً، ابداً، ولی توی پاسدارها افراد بسیار خوبی هستند که من حالا مصلحت نیست اسمشان را ببرم افرادی هستند که با اینها هم مخالف هستند که امکان دارد آنها یک کارهایی بکنند. آنها هیچوقت اطاعت امر آقای محسن رفیقدوست و آقای رضایی را نمیکنند چون رضایی یک آدم بیشعوری است.
س – رضایی کدام است؟
ج – رئیس پاسداران است و آن وزیر سپاه است این رئیس سپاه پاسداران است. رضایی که گاهی سخنرانی هم میکند و با آقای خمینی هم ملاقات میکند.
س- با آن رضاییها فامیل نیست؟
ج- نخیر نخیر، این قزوینی است آنها تهرانی هستند و محلاتی هستند و اصلاً محلاتی هستند خود آقای حاج خلیل رضایی محلاتی است. بههرحال تویشان هست. اگر نرفته باشند بیرون و تصفیهشان نکرده باشند دسته پاسدارها افرادی را من میشناسم که اینها خیلی شایستهاند. اگر آنها بتوانند در سپاه پاسداران یک کاری بکنند که سپاه را بتوانند در جهت منافع مردم به حرکت بیاورند خوب یک کاری است. چون سپاه الآن یکقدریست، هرکس حکومت داشته باشد سپاه را باید داشته باشد و اگر سپاه را نداشته باشد نمیشود و تازه در آنجا هم بین خود سپاه هم اختلاف است بین بسیج و سپاه اختلاف است بین کمیتهها و سپاه اختلاف است بین سازمان مجاهدین انقلابی که همهشان مسلح هستند با سپاه و با دیگران مخالف این اختلافات درونی همه بهواسطه وجود آقای خمینی است که الآن اینها دورهم ایستادهاند و هیچی به هم نمیگویند. اگر یک قدرت نافذی مثل آقای خمینی نباشد اینها به جان هم میافتند و هم را نابود میکنند و خودشان را نابود میکنند و خدا بخیرکند زمانی که خمینی نباشد و من همیشه دعا میکنم بااینکه البته الآن گفتم خدا مرگش بدهد که کمتر گناه کند، ولی میگویم خدا کند زنده بماند تا یک وضعی برای ایران درست بشود، چون در شرایط موجود شاید هم زیر پرده یک کارهایی کرده باشند اگر یک کارهایی نکرده باشند و آقای خمینی الآن بمیرد معلوم نیست ما سرنوشتی بهتر از لبنان داشته باشیم. برای اینکه هر گوشه مملکت دست یکی است.
بعد از مردن آقای خمینی سایرین هم که الآن نفس نمیکشند مثل آقای شریعتمداری و مثل رقبای آقای خمینی اینها قیام میکنند اینها بلند میشوند هرکدام از یکگوشهای بلند میشوند. خوزستان یکی بلند میشود، آذربایجان یکی بلند میشود۷ گیلان و مازندران یکی بلند میشود، خراسان یکی بلند میشود و معلوم نیست اوضاعش چه میشود. از اینطرف رقیب، رقیب گردنکلفت شوروی مثل گرگ دهانش را بازکرده منتظر فرصت است. این هم تحریک میکند این هم این کسانی که تمام کنند کمک میکند برای اینکه مملکت را او دلش میخواهد تکهتکه بشود. شوروی میخواهد که مملکت تکهتکه بشود که این تکههای کوچک را قورت بدهد ایران درسته را نمیتواند قورت بدهند گنده است اینجایش گیر میکند و آمریکا هم به همین مناسبت نمیخواهد ایران تکهتکه بشود حالا معلوم نیست خمینی اگر زود بمیرد و نتوانند آمریکاییها کاری بکنند خود ملت ایران کاری بکنند بعد ایران تکهتکه بشود شوروی چه مقدارش را بخورد چهکار کند اینها معلوم نیست اینها همهاش حداقل برای من تاریک است جلویم مبهم است که چهکار میخواهد بشود نمیدانم.
س- این نقش فردوست هم که توی این جریان انقلاب هنوز روشن نشده است؟
ج- نخیر فردوست را من نمیدانم. نمیتوانم اصلاً چیز کنم که چه هست چه جوری است چه جوری نیست، آنچه مسلم است آقایان چون خودشان دیدند که توانایی کار را ندارند، بهجانب یک عده از افرادی که تااندازهای اینها میتوانستند با اینها توافق کنند دست دراز کردند و یک عدهای از ساواکیها و یک عدهای از ارتشیها و یک عده از کسانی که مدیریت بلد بودند الآن آمدند با اینها همکاری میکنند.
یکی از دوستان خودمان که در بازار است که با اینها همکاری میکند در سه چهار ماه قبل آمد اینجا خیلی اصرار داشت که آقا بیا برویم فلان باید داخل ما با اینها همکاری کنیم از داخل بسازیم اگر ما نرویم ال میشود بل میشود، گفتم تو اشتباه میکنی ما نمیتوانیم ما اگر داخل رفتیم ما هم میشویم در آنها ما نمیتوانیم آنها را مگر سیاست خارجی بخواهد. سیاست خارجی هم به نفع من و تو نمیدید کار کند. سیاست خارجی به نفع خودش کار میکند. در داخل هم در شرایط موجودی که ما متفرق و پراکنده هستیم نمیتوانیم کاری بکنیم و به علاوه فرض میکنیم من و تو اگر آمدیم توی کار به من که کار کلیدی را نمیدهند من را میخواهند ضایعم کنند من را بگویند آقا فلانی هم آمد با ما همکاری میکند یک پست سپوری به من میدهند. یک کاری که به درد نخورد و تازه ۱۵ تا مراقب هم میگذارند که من نتوانم کاری بکنم. کسانی که ناشناخته هستند برو سراغشان. من که این روی پیشانیام نوشته من کی هستم من بیایم با دستگاه چه همکاری بکنم؟ من نمیتوانم همکاری کنم نه دستگاه من را میپذیرد هم من را خراب میکند هم کار را متوقف میکند. بگذار من اینجا به نام ابوزیسون باشم و افشاگری کنم تو کسانی که شناختهشده نیستند ببر آنجا تا کار کنند و آنهایی که کسی آنها را نمیشناسدشان و حالا یک عده از دوستان ما اینجوری رفتهاند و با اینها دارند همکاری میکنند و یک مقداری هم کارهایشان درستشده و واقعاً هم درست هم میشود. برای اینکه خب اینها خودشان مدیر نیستند و اگر مدیران برجستهای باشند بتوانند کار کنند میشود کار کرد، میشود کار کرد؛ و اگر عاقل باشند باید این کار را بکنند و هرکس هم بیاید سرکار متأسفانه مجاهدینی که من میگویم نمیتوانند کار بكنند این است، هرکس بیاید سرکار من خودم که اصلاً نه میشود نه میخواهم غیرممکن است این محال است که من یککاره بشوم. در ایران نمیخواهم نه میخواهم نه میشود، ولی اگر من یککارهای بشوم به فرض محال من والله اول کاری که بکنم یک تلگراف میکنم به آقای ریگان میگویم سفارتخانهات را از اول بهتر آبپاشی و جارو کردیم بفرمایید تشریف بیاورید سفیرتان را بفرستید؛ و بعد هم به تمام این کسانی که از ایران رفتند ولو با شخص شاه شریک بودند ولو بزرگترین جنایتها را کردهاند میگویم آقاجان من عفو عمومی بیایید توی مملکت، مملکتتان را بسازید. راه دیگری ما نداریم هان. و برادرکشی و کشت و کشتار را بگذاریم کنار، این مغزهای متفکری که در دنیا متفرق شدهاند اینها را ما جمع کنیم. مملکت ما که الآن احتیاج از همهوقت بیشتر به افراد دارد افراد را ما جمع کنیم مملکت خرابمان را بسازیم. منتها به اینهایی که چپاولگری و غارتگری میکردند میگفتیم بابا کمتری بکنید یا نکنید. اگر میشود نکنید چپاولگری و غارتگری اگر نمیتوانید نکنید کم بکنید مملکتتان را بسازید تا این مملکت ساخته بشود راه دیگری جز این ما نداریم ما نمیتوانیم آقایان مجاهدین و سایر گروههای چپ که میگویند ما میخواهیم بیانیم بسازیم با چه میخواهیم بسازیم؟ چه جوری میخواهیم بسازیم؟ وقتیکه افراد متفکر و مغزهای سازنده زیر بار شما نیامدند شما چه جور میخواهید بسازید؟ باید اشخاص بیایند بسازند اشخاصی شما را قبول ندارند نمیآیند. برای اینکه همین مطلبی که شما سر ناهار فرمودید اینها میترسند از اینکه اگر الآن آمدند مجاهدین بدتر از خمینی باشند و متأسفانه اینها هم خودشان را جوری جلوه ندادند که مردم از اینها نترسند. اینها همهاش به مردم تفنگ نشان دادند اسلحه نشان دادند کشتار نشان دادند و یک مقداری ملاطفت یک مقداری رأفت یک مقداری مهربانی و یک مقدار سازندگی این چیزها را نشان ندادند و خب مردم وقتی این چیزها را ندیدند چهکار کنند نمیآیند دیگر. این درد است که این واقعاً من عقیدهام این است که همه باید بنشینند و فکری برای این کار بکنند. خب.
س- یک دنیا ممنون.
ج- خواهش میکنم.
Leave A Comment