روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

امروز پنج‌شنبه ۱۳ می ۱۹۸۲ خدمت جناب آقای مهندس جعفرشریف امامی در شهر نیویورک هستیم که خاطراتشان را ضبط بکنیم. مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- قربان اگر اجازه بفرمایید اول شروع بکنیم با یک خلاصه‌ای: از خانواده‌تان، مرحوم پدرتان بفرمایید و بعد شرح بدهید رفتنتان را به اروپا و تحصیلاتتان و بعد آن وقت می‌رسیم به موضوعات بعدی.

ج- آنچه که من راجع به خانواده‌ام می‌توانم بگویم این است که پدر من یک مرد روحانی بود و تحصیلاتی که من در تهران کردم اول در مدرسه شرف بود و بعد از مدرسه شرف به مدرسه آلمانی رفتم آنجا در واقع متوسطه را در قسمت فنی تمام کردم و بعد برای رفع احتیاجات راه‌آهن عده‌ای در حدود سی نفر از وزارت راه می‌فرستاد به آلمان و من جزو آن هیئت به آلمان فرستاده شدم. در آلمان ما در Brandenburger Zentralschule در مدرسه سنترال که مدرسه راه‌آهن بود هیجده ماه تحصیل مربوط به رشته‌‌های مختلف راه‌آهن کردیم و به سه دسته تقسیم شدیم که هر دسته‌ای یک قسمت از راه‌آهن را تحصیل کردند و بعد به ایران مراجعت کردیم. در موقع مراجعت ما را دو دسته کردند یک دسته فرستادند به راه‌آهن شمال که در آنجا آلمان‌ها کار می‌کردند و یک دسته را به راه‌آهن جنوب فرستادند که آمریکایی‌ها بعداً برای ادامه ساختمان راه‌آهن آمدند. در آنجا مهندسی بود به‌نام Caroll که سر مهندس راه‌آهن بود. در اینجا خالی از فائده نخواهد بود که مختصری از وضع مسافرت خود را از تهران به اهواز شرح دهم، در آن موقع وسیله مسافرت اگر عده‌ی کافی بود می‌شد یک اتومبیل سواری دربست کرایه کرد و به مسافرت رفت و الا باید با اتومبیل باری که پست را می‌برد پهلوی شوفر نشسته و با پست به سفر برود. ما پنج نفر یک اتومبیل سواری کرایه کرده و به راه افتادیم راه تا لرستان به طور عادی بود و در تمام شبانه روز مقدور بود که انسان حرکت کند، البته راه‌ها تماماً خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بودند و حتی در تهران خیابان‌های آسفالت نداشت و عصرها در جوی خیابان از طرف بلدیه (شهرداری) آب جاری می‌کردند و سپورها با دلوی که داشتند خیابان‌ها را آب پاشی می‌کردند تا گردوخاک کمتر شود. و گاهی با مشک آب‌پاشی می‌شد که سپور مرتب می‌گفت پرهیز آب و از مشک آب می‌پاشید. در لرستان راه تازه ساخته شده بود و چون راه‌آهن نبود در طول راه روی ارتفاعات مشرف به جاده برج‌های ژاندارمری ساخته شده بود که در هر برج ۶ نفر مسلح بودند و تمام روز راه را زیرنظر داشتند و به محض اینکه تاریک می‌شد عبور و مرور ممنوع می‌شد زیرا ممکن بود که انسان مواجه با راهزن‌های طول راه بشود. موقعی‌که از لرستان عبور می‌کردیم ژاندرم‌ها در محلی که قهوه‌خانه‌ای بود جلوی مسافر را می‌گرفتند که در همانجا بیتوته کنند و چون ممکن بود تا قهوه‌خانه بعدی هوا تاریک شود مانع حرکت می‌شدند.

موقعی‌که اتومبیل به چالان چولان رسید نزدیک یک چهار بعدازظهر بود و جلو را گرفتند که باید همین جا بمانید و هر چه اصرار کردیم مفید قرار نگرفت لذا به متصدی قهوه‌خانه دستور دادیم که محلی را نزدیک رودخانه تمیز و آب‌پاشی کرده و تخت‌چوبی بگذارد که جای با صفایی بود بنشینیم، و چون همه چیز از حیث غذا و لوازم یعنی تخت سفری همراه داشتیم بساط را در آنجا پهن کرده و نشستیم. بعد از چند دقیقه سواری از دور نمایان شد که خیلی رشید و چابک به نظر می‌رسید، یک سرآمد نزد ما و از اسب پرید پایین و سلام کرد افسری بود به درجه نایب اول و وقتی‌که نشست و به او تعارف کردیم معلوم شد اول راست و تازه افسر شده است و خود از دزدان معروف منطقه بوده و اینک از طرف سپهبد امیراحمدی فرمانده نیروی غرب مامور حفاظت ۱۵۰ کیلومتر راه شده و به درجه‌ی افسری نائل شده است. البته خود او سواد خواندن و نوشتن نداشت و کارهای دفتری او را یک سرجوخه انجام می‌داد نام او عباس قونکه بود و شروع کرد از دزدی‌ها قبل و اقدامات بعد برای امنیت منطقه و گرفتن دزدها با لهجه لری غلیظ تعریف کردن و فرستاد چند مرغ از ده نزدیک آوردند که سرخ کرده و با غذایی که ما داشتیم با هم خوردیم، ضمناً از جیبش کیف چرمی کوچکی بیرون آورد و در آن ستاره برنجی درآورد و نشان داد و گفت قصد دارم هر وقت حضرت اجل (سپهبد امیراحمدی) به اینجا بیاید اجازه بگیرم که درجه سلطانی (سروانی) داشته باشم و با ما مشورت می‌کرد که چگونه گزارش بدهد و جملات را تکرار می‌کرد تا حفظ شود. خلاصه از لرستان به بعد تا اهواز به‌هیچ‌وجه امن نبود و جز در روز زیر نظر ژاندارم‌ها مسافرت مقدور نبود. مطلب دیگر که مناسب است ذکر شود وضع شهرهای خوزستان بالاخص شوشتر و دزفول و اهواز است که در آن موقع شاید در حدود ۷۵ درصد مردم تراخم داشتند و عده زیادی کور بودند و از آب رودخانه‌ی کارون با مشگ برای خود آب حمل می‌کردند در محلی که دیگران مشغول قضای حاجب بودند. و در بازار شوتر دکانی بود که هرچه نگاه کردم ندانستم که متاعش چیست وقتی پرسیدم گفتند گیوه فروشی است ولی روی گیوه‌ها آن‌قدر مگس نشسته بود که تمام سیاه به نظر می‌رسید و تشخیص مشکل می‌شد. کثافات مستراح‌ها در بعضی از خیابان‌ها از بالای بام به داخل کوچه می‌ریخت و با در اختیار بودن تمام عوامل توسعه از آب و آفتاب و زمین مستعد و سوخت ارزان فقیرترین و کثیف‌ترین افراد در آنجا دیده می‌شدند. در اهواز موقعی که ما وارد شدیم یک عده‌ای از رفقای ما از بعضی از مسائل تنقیداتی کردند که موجب شد کارل تلگرافی به تهران کرد و اظهار کرد که این محصلین را من اصلاً نمی‌خواهم همه را خواهش می‌کنم پس بگیرید و ما با اینها وقت اینکه سروکله بزنیم نداریم.

س- ایرادات چه بود؟

ج- راجع به ساختمان راه‌آهن ایراداتی گرفته بودند من جمله مربوط به ریل‌گذاری و از این قبیل.

س- مسئله فنی بود یا مسئله سیاسی …

ج- نه‌ نه نه فقط فنی بود. بعد من به رفقا گفتم بنشینم یک قدری صحبت بکنیم ببینیم مصلحت ما چیست، بمانیم یا برویم چه بکنیم. بعد از بررسی‌هایی که کردیم به دو دلیل من و چند از رفقا تصمیم گرفتیم که همانجا بمانیم، یکی اینکه در شمال هنوز مالاریا خیلی بود و من شخصاً از لحاظ مالاریا حساسیت داشتم و میل نداشتم در یک منطقه‌ای که مالاریا هست بروم کار بکنم. دوم اینکه در جنوب اساساً میدان کار وسیع‌تر بود و کارل که آنجا بود اختیارات بسیار وسیعی داشت و اعلیحضرت فقید نسبت به او فوق‌العاده توجه داشت برای اینکه علاقه شدید به پیشرفت راه‌آهن داشت علیهذا اختیارات زیادی به کارل داده بود که حتی شاید از اختیارات و زیر هم زیادتر بود البته از لحاظ اداری. از این جهت من تقاضا کردم از کارل که ملاقاتش کنم و رفتم آنجا وقتی که به دفترش آمدم لباس با کراوات و پیراهن سفید داشتم. گفت به این ریخت آمد با من صحبت بکنی من اصلاً حاضر نیستم صحبت بکنم. گفتم چه جور من بیایم که شما حاضر می‌شوید صحبت بکنید؟ گفت باید بروید لباس کار بپوشید (اوورل آبی) آن وقت حاضرم صحبت بکنم.

س- مکالمه به انگلیسی بود یا به فارسی؟

ج- مترجم بود که این وسط یک مترجمی داشت به نام آقای علوی اهل محل بود بسیار مرد شریفی بود یک پایش را هم کوسه زده بود که شل بود ولی انگلیسیش خیلی خوب بود و آنجا مترجم کارل او بود.

خلاصه رفتم در اهواز یک مغازه بزرگی بود به‌نام کراچی استور در آن وقت.

هنوز هندوستان و پاکستان جزو مستعمرات انگلیس بود و کراچی را همه جزء هند و هر چی از پاکستانی‌ها بود همه را هندی می‌شناختیم. در کراچی استور چیزهای مختلف از اجناس خرازی و بزازی و حتی خیاطی داشت در واقع مثل یک گراندمگازان اهواز بود در آن وقت. رفتیم آنجا و دستورات دادم به یک لباس کار برایم تهیه بکند گفت لباس کار آماده دارم ولی بایستی که قدری اندازه بکنم. برای من یک دست لباس درست کرد و خریدم و آمدم فردا و مرتبه رفتم به کارل خواهش کردم که مرا بپذیرد و رفتم و رفتم به دفترش و دید با لباس کار آمده‌ام گفت حالا حاضرم صحبت بکنم، گفت که شماها خیال نکنید که یک مقدار تئوری یاد گرفته‌اید من برای او ارزش زیادی قائل هستم. من نتیجه کار می‌خواهم و بایستی بدهید که کار بکنید من همه‌گونه کمک می‌کنم ولی اگر که بخواهید بنشینید پشت میز در اداره و بخواهید همش با کاغذبازی و حرف وقت بگذرانید اینجا رشدی نخواهید کرد این را از حالا باید صریح بگویم. گفتم نه ما حاضری که لباس کار هم بپوشیم و با همین لباس برویم سرکار و کار بکنیم.

گفت خیلی خوب فوراً تلفن کرد به رئیس قسمت مکانیک،Superintendent Mechanical شخصی بود به نام Moler آمد آنجا و گفت که با این شریف امامی مذاکره کرده‌ام و حاضر شده است که با کارمندان دیگر شما همکاری بکند و بایستی از پایین‌ترین مرحله کار یعنی از عملگی باید شروع بکند و بیاید بالا من جور دیگر موافقت نمی‌کنم. در آن موقع می‌خواستند یک کارخانه تعمیر درست بکنند برای تعمیرات واگن‌ها و لکوموتیوها و غیره و یک شخص ارمنی آنجا سرکارگر بود مرا مولر به او معرفی کرد که باید با او همکاری بکنم و او هم ملاحظه نکرد از همان روز اول با چند عمله عرب همراه کرد که مثلاً یک سرنردبان را یکی از آنها می‌گرفت و یک سرش را هم من می‌گرفتم تا اطمینان حاصل شود تا آماده هستیم که کار بکنیم. دو سه روزی که آنجا به این صورت شروع به کار کردم نقشه‌های کارخانه آمد که ماشین‌آلات را نصب بکنیم آنجا دیگر خودسر کارگر هم نمی‌توانست که خوب نقشه‌ها را بخواند و مجبور بود از من استفاده بکند و کارهای ریختن طرح فنداسیون ماشین‌آلات و پایه‌های مربوط به ترانسمیسون و غیره تمامش را دیگر من دستور می‌دادم که چه بکنند از این جهت بعد از چند روز شد معاون سرکارگر یعنی یک قدم جلو رفتم تا بعد که کارخانه تعمیر را نصب کردیم و تمام شد، مولر مرا خواست و گفت که ما تعدادی منبع آب بایستی نصب بکنیم در بعضی ایستگاه‌های راه‌آهن برای احتیاجات آب‌گیری لکوموتیوها و می‌خواهیم اینها را مقاطعه بدهیم شما مراقبت بکنید که این کار را که می‌دهم به همین سرکارگر ارمنی که بکند مراقبت بکنید که قیمتش راحتی المقدور ارزان و سریع تمام بکند تا بر آن اساس بتوانیم با او قرارداد ببندیم.

وقتی که ما شروع کردیم به نصب اولین منبع آب در اهواز که در آنجا دو تا باید نصب می‌شد بعد از آنکه اولی تمام شد آمدم به مولر گفتم در اینجا چون اختیاراتی نداشتم و هرچه سرکارگر می‌خواست می‌کرد صرفه‌جویی کامل نشده است من می‌توانم که منبع آب دومی را ارزان‌تر و سریع‌تر نصب بکنم. شما چون مایل بودید که حداقل قیمت و کوتاهترین زمان را به‌دست بیاورید من حاضرم که تعهد بکنم که این نظر را تأمین بکنم. مرا برد پیش کارل و گفت شریف امامی چنین اظهاری می‌کند و حاضر است. تعهد بکند که منبع آب دوم را خودش نصب بکند هم سریع‌تر و هم ارزان‌تر. کارل اعتبار محدودی کمتر از آنچه که آن سرکارگر خرج کرده بود به من داد و گفت که این اعتبار را در اختیارات می‌گذاریم برو هر کاری می توانی بکن ولی دیگر به من مراجعه نکن تا وقتی که منبع سوار شده باشد.

علیهذا رفتم و آن منبع را با تقریباً سه خمس قیمتی که او تمام کرده بود از لحاظ پرداخت دستمزد و در حدوئ چهار روز هم کوتاهتر از آنچه که او طول داده بود نصب کردم. بعد آمدم و به مولر گزارش دادم که کار منبع تمام شده است.

برخواست و آمد همراه من دید که منبع را نصب کرده‌ام و تمام شده است، مرا برد پیش کارل و به کارل گفت که شریف امامی منبع را سوار کرده و ارقامی را هم که گرفتم هم ارزان‌تر و هم زودتر تمام شده است. کارل گفت که پس می‌آیم خودم ببینم. آمد و خودش دید و همانجا دستور داد همه رؤسای ادارات بیاند به محل نصب منبع آب. رئیس حسابداری و رئیس کارگزینی کارپردازی و غیره همه آمدند.

س- رؤسای ادارات آمریکایی بودند؟

ج- نه نه، اینها فقط چند نفر رؤسای ادارات فنی آمریکایی بودند بقیه ایرانی بودند مثلاً رئیس حسابداری آقای جمال‌خان بود که رتبه ۹ داشت و آن وقت در خوزستان دو نفر رتبه ۹ بود یکی جمال‌خان بود و یکی پیشکار دارایی خوزستان. دو نفر رتبه ۹ بیشتر نبود آنجا رتبه آن وقت خیلی اهمیت داشت و کارمندانی که در راه‌آهن بودند تمام رتبه ۲، ۳، ۴ و اینها بودند. فقط یک نفر بود آقای فرمی که رتبه ۶ داشت و معاون جمال‌خان بود.

س- فرمی؟

ج- فرمی گویا آمد به آمریکا بعداً جمال‌خان که رتبه ۹ داشت معاون کارل بود. و فرمی هم معاون جمال‌خان. خلاصه اینها آمدند در بیرون اداره در فضای آزادی که ما منبع آب را سوار کرده بودیم و کارل شروع کرد به توضیح دادن که من با این جوان اول صحبت کردم و به او گفته بودم که باید از پایین شروع بکند و نشان بدهد که کار می‌تواند بکند تا کار مستقل بشود به او داد و از این قبیل حرف‌ها حالا نشان داده است با اینکه واقعاً کارش را خوب می‌تواند از عهده برآید و مسئولیت‌های بیشتری آماده هستم که به او بدهم و حقوق را پنجاه درصد یک مرتبه اضافه کرد، بعد از جمعاً چهار پنج ماه بیشتر طول نکشیده بود که من در راه آهن شروع به کار کرده بودم.

س- مبلغ حقوق چند به چند اضافه شد؟

ج- چهارصد ریال بود شد ششصد ریال.

س- ماهی؟

ج- البته ماهی بعد مرا کرد رئیس شعبه. تمام کارهای لوله‌کشی و نصب منابع آب و آهنگرخانه و نجارخانه و کارهای ساختمانی درها و پنجره‌ها و قالب‌پزی‌ها و غیره که برای طول راه و ایستگاه‌ها باید ساخته بشود همه آمد زیرنظر من.

س- این درچه سالی بود؟

ج- این در اوایل سال ۱۳۱۰ شمسی بود. در آن موقع حقوق خیلی خوبی دیگر پیدا کردم زیرا قیمت‌ها آنجا فوق‌العاده ارزان بود اگر مقایسه بکنید مثلاً از همان‌جایی که من لباس کار خریده بودم لباس معمولی می‌دادم درست کند برای من یک کت و شلوار روی اندازه می‌دوخت از پارچه‌ کتانی فرمی به مبلغ چهار تومان. قیمت‌ها در این سطح بود یعنی یک کت‌وشلوار از پارچه و دوخت و غیره می‌شد در حدود چهار تومان و یا ما پانسیون بودیم در راه‌آهن به ماهی پانزده تومان یعنی ناهار و شام و چاشت و غیره همه اینها در ماه پانزده تومان می شد با سطح قیمت‌ها که از این قرار بود ماهی چهل تومان هم حقوق ماهیانه بود. به‌طوری‌که من از همان چهل تومان مبلغی صرفه‌جویی داشتم که مقداری فرش و میز تحریر و غیره بعداً برای خودم خریده بودم. به‌هر صورت آنجا یک شروع خیلی خوبی برای من شد که با ذوق و شوق و با علاقه شروع به کار کردم و وضع من در خود راه‌آهن و در وزارت راه یک وضع استثنایی در واقع شده بود که همه تا اندازه‌ای حتی رشک می‌بردند.

خدمت نظام را هم همانجا انجام دادم بدین صورت که اعلیحضرت فقید دستور دادند که مشمولین راه‌آهن، آن عده‌ای که به اروپا رفته بودند که چند نفری بیشتر نبودیم اول معاف باشند چون به راه‌آهن خیلی علاقه‌مند بودند و اهمیت می‌دادند که فقط در راه‌آهن کار بکنیم بعداً تصمیم‌شان را عوض کردند دستور دادند نصف روز درخدمت نظام باشیم که دیسیپلین نظام را به‌دست بیاوریم یک روز در اواخر بهمن اطلاع دادند که ساعت ۴ بعدازظهر به دفتر تیپ بروم موقعی‌که آنجا رفتم دیدم چند نفر از افراد نظامی را نیز خواسته‌اند و همه را به دفتر تیمسار معینی فرمانده تیپ راهنمایی کردند در آنجا خطابه‌ای نوشته شده بود که هر یک علیحده با صدای بلند باید قرائت می‌کردیم، موقعی‌که نوبت به من رسید دیگران را معینی مرخص کرد و دستور داد که خطابه‌ی را در یک صفحه یک صفحه بزرگ ماشین شده بود به صدای بلند بخوانم و چون صفحه را تمام کردم گفت شما باید این خطابه را روز سوم اسفند در میدان باغ ملی که تشریفاتی برگزار می‌شود با صدای رسا بخوانید، معمولاً در روز سوم اسفند روز تولد اعلیحضرت تشریفاتی در تمام کشور انجام می‌شد. چند روز بعد که سوم اسفند شد با لباس نظامی داشتن تفنگ در دست از صف خارج شده و در مقابل جمعیت انبوهی که از همه طبقات جمع شده بودند و در محلی که رؤسای ادارات اهواز و افسران ارتش در حضور استاندارد و فرمانده تیپ ایستاده بودند خطابه را شروع به قرائت کردم، در آن موقع بلندگو در بین نبود و من مجبور بودم که با صدایی چنان بلند شروع کنم که جلب توجه همه را کرده و ساکت شوند، علیهذا با تمام نیرو صدای هر چه رساتر خطابه را خواندم و خوشبختانه بلافاصله جمعیت ساکت و دوستانم که در فاصله زیادی قرار داشتند بعداً گفتند که صدا خوب می‌رسید و این اولین مرتبه در عمرم بود که در مقابل جمعیت کثیری خطابه‌ای را می‌خواندم و روز بعد در حکم تیپ گذاشته شد که یک درجه از طرف فرمانده تیپ به من داده شد و با این ترتیب بین رفقای خود ارشد شدم البته تا چند روز صدایم گرفته بود و طول کشید تا عادی شود. من در آن موقع سرباز بودم ولی حقوق سرهنگ می‌گرفتم برای اینکه حقوق راه‌آهن را می‌گرفتم و تصدی مقداری از کارهای مشکل فنی با من بود این بود که حقوق من هم خیلی جالب و خوب بود و خدمت نظام هم که انجام دادم سه ماه خدمت خود را کردم بعد از سه ماه که شروع کردند به ساختمان سربازخانه، سرتیپ معینی فرمانده تیپ مرا خواست و گفت که ما بایستی که این سربازخانه را که طرف دست چپ رودخانه کارون بود باید به سمت دست راست کارون که مؤسسات راه‌آهن در آنها هست منتقل و ساخته شود. نقشه‌ها و طرح‌ها همه تهیه شده بود و به تصویب تهران رسیده بود و مقدمات کار فراهم بود.

مرا مسئول نظارت در کار ساختمان سربازخانه جدید کردند.

س- در اهواز دیگر؟

ج- بله در اهواز، من ساعت پنج و نیم صبح می‌رفتم سربازخانه و سرتیپ معینی خودش ساعت شش یا قدری دیرتر می‌آمد. همراه او دور تمام کارگاه‌ها می‌گشتیم و دستوراتی می‌داد. هر روز ۵۰، ۶۰ قلم دستور می‌داد من اینها همه را یادداشت می‌کردم بعد که می‌رفت اینها را ترتیب می‌داد که انجام بشود و فردا که می‌آمد هم کارهای گذشته را تحویل می‌گرفت و رسیدگی می‌کرد و هم کارهای جدید را دستور می‌داد و بدین‌ترتیب من از ساعت پنج و نیم شش همیشه در سربازخانه بودم تا ساعت ده و ده می‌آمدم راه‌آهن و دیگر در راه‌آهن بودم تا بعدازظهر و بعدازظهر دوباره به سربازخانه برای بازدید کارهایی که به کارمندان فنی داده بودم می‌رفتم و خوشبختانه منزلم هم همان نزدیک ؟؟؟؟ یعنی نزدیک سربازخانه بود در آن مدت من این شانس را پیدا کردم که در خدمت نظام و هم در راه‌آهن یک وضعیت برجسته و خاص پیدا بکنم.

در خلال این مدتی که ما آنجا خدمت می‌کردیم که در حدود سه سال ونیم شد عده‌ای از همکلاسی‌ها و رفقای مرا به‌تدریج فرستادند دو مرتبه به خارج بدین ترتیب که موقعی که سفارش ماشین‌آلات می‌دادند مثلاً لکوموتیو، واگن و اینها می‌خریدند چند نفری هم همراه می‌فرستادند که بروند آنجا در کارخانه‌هایی‌که لکوموتیو یا واگن می‌سازند در آنجا کار بکنند که به جزئیات ساختمان ماشین‌آلات آشنا بشوند و بعد که برمی‌گردند بهتر بتوانند در نگهداری آنها اقدام کنند من به‌علت اینکه مسئولیت‌های متعدد فنی در آنجا به عهده‌ام بود یعنی کارخانه‌های برق و تعمیرات و لوله‌کشی و تاسیسات آب و غیره و کسی نداشتند که سر آن کارها بگذارند این بود که مرا هیچ‌وقت نمی‌خواستند به‌خارج بفرستند لذا روزی رفتم پیش آقای مهندس حسن شقاقی که مدیر کل وزارت راه بود.

س- شقاقی که بود؟

ج- شقاقی مدیر کل وزارت راه بود. آن وقت وزارت راه یک مدیرکل و یک معاون بیشتر نداشت و این مدیر کل و معاون خیلی اختیارات بیشتری از آنچه که الان مدیرکل‌ها دارند داشتند زیرا هر وزارت‌خانه الان شاید بیش از ده مدیرکل و چهار تا پنج معاون دارد، لذا اختیارات تقسیم می‌شود اما آن وقت یک معاون بود و یک مدیرکل. این بود که مدیرکل وزارت راه مرد خیلی محترم مهمی بود خوشبختانه او مرا خیلی خوب می‌شناخت برای اینکه چند ماه بود که آمده بود به راه‌آهن جنوب به دستور اعلیحضرت همایونی تا آنجا مراقبت کارهای راه‌آهن را بکند و مواظب باشد که همه کارها درست و خوب پیشرفت بکند و مرا مکرر دیده بود که در کارم بچه نحوی کار می‌کنم و چه کارهایی دارم. یک روز که رفتم پیش ایشان گفتم که من آمده‌ام استعفا بدهم. گفت چی استعفا؟ یعنی چه، استعفا برای چه بدهید. شما الان کار به این مهمی دارید حقوق به این خوبی می‌گیرید وضعتان طوری است همه از شما راضی هستند شما چرا می‌خواهید چنین کاری بکنید. گفتم آخر مثل اینکه اگر کسی خوب کار بکند از مزایایی باید مرحوم باشد و من فکر می‌کنم اگر کار نکنم مزایای بیشتری آن وقت می‌توانم داشته باشم. گفتند یعنی چه چطور مثلاً؟ گفتم شما همه رفقای مرا دوباره فرستادید به‌خارج رفتند و من به‌علت اینکه اینجا گرفتاری‌های زیاد کارخانه‌ها را به من داده‌اید مرا هیچ‌وقت نمی‌فرستید از این فرصت محروم کرده‌اید. گفتند من قول می‌دهم به شما، شما را بفرستم مدرسه و بروید تحصیلات خودتان را ادامه بدهید و این شانس را به هیچ‌کس دیگر نخواهیم داد. از این لحاظ برو دلگرم مشغول کارت باش و کارت را ادامه بده البته خیلی خوشوقت شدم و برگشتم مشغول کارم شدم و بعد رفتند به تهران و پس از چند روز تلگرافی فرستاده شد به اهواز که شریف امامی را کارهایش را به متصدیان دیگر تقسیم بکنید. من در هر قسمتی یک معاون داشتم. مثلاً در برق یکی مهندس آزاده بود که در آلمان تحصیل کرده بود در کارخانه تعمیرات معاون داشتم. هر جا یک کسی بود که کارها را به آنها تحویل دادم و به تهران که احضار کردند می‌دانستم که برای این هست که باید بروم به خارج. در آن موقع یک سفارشی هم به سوئد داده شده بود برای خرید لکوموتیو و واگن جهت ایران آن موقع قسمت مهمی از احتیاجات وزارت جنگ و راه‌آهن و غیره را از سوئد می‌خریدند. مثلاً قسمت مهم اسلحه احتیاجات نظامی را از Bofors می‌خریدند.

ج- بله بوفرس. توپ و تفنگ و آنچه که مربوط به تسلیحات بود از آنجا می‌خریدند و در این مدت هم که ساختمان راه آهن سراسری به‌طورکلی دادند به Comsax. این بود که اسکاندیناوی در درجه اول دانمارکی‌ها و بعد سوئدی‌ها و سایر ممالک اسکاندیناوی، نروژ و فنلاند مهندسین زیادی به ایران فرستاده بودند و کارهای فنی راه‌آهن دیگر تمام زیرنظر اسکاندیناوی‌ها بود. هم آلمان‌ها رفتند هم آمریکایی‌ها.

س- چرا به آلمان و انگلیس و فرانسه نمی‌دادند؟

ج- مناقصه‌ای گویا گذاشتند علی منصور وزیر راه بود. منصور این قرارداد را بست با Comsax و Comsax متصدی ساختمان راه‌آهن بود که در آن موقع مرا خواستند به تهران، شقاقی گفت که شما می‌روید به سوئد ولی بایستی که سعی بکنید که آنجا وارد شدید فوراً زبان را یاد بگیرید و خودتان را آماده کنید که بروید مدرسه والا شانسی نخواهید داشت.

گفتم من قول می‌دهم که به محض اینکه رفتم آنجا شروع به یاد گرفتن زبان بکنم و علاقمند هستم البته که بروم به مدرسه، مرا فرستادند به سوئد با چند نفر دیگر جمعاً پنج نفر بودیم. نکته‌ای که در اینجا مناسب است یادآوری شود این است که در آن زمان بودجه مملکت بسیار ضعیف بود و هیچ خرجی بدون وجود اعتبار در بودجه مقدور نبود و اعزام من به اروپا از محل حقوقی که دریافت می‌کردم یعنی ماهیانه ۱۲۰ تومان میسر گردید به‌علاوه مصرف ارز سخت تحت کنترل دولت بود و به هیچ وجه کسی نمی‌توانست مبلغی به ارز به‌خارج بفرستد و بایستی از کمیسیون ارز اجازه تحصیل شود و این کار سهلی نبود. علیهذا باید می‌دانستم که از طرف خانواده کمکی به من نخواهد شد و باید با مبلغ حقوقی که می‌گرفتم خود را اداره کنم و با این مبلغ هزینه‌های مدرسه و پانسیون و لباس و غیر باید تأمین شود. علیهذا از ابتدا بودجه‌ای برای خود تنظیم کردم و دینار دینار به‌دقت هزینه می‌شد و همیشه مختصری ذخیره نگاه داشته بودم تا هرگاه حواله حقوق از تهران قدری به تأخیر بیفتد اشکالی پیش نیاید.

و آنجا روز اولی که وارد شدم رئیس کارخانه Nohab که در آنجا لکوموتیوهایی برای ایران می‌‌ساختند از من پرسید که شما چه احتیاجاتی دارید اگر چیزی لازم دارید بگویید که من دستور بدهم تهیه کنند. گفتم من هیچ احتیاجی ندارم جز یک معلم زبان می‌خواهم. گفت من اتفاقاً یک دوست خیلی خوب دارم که آمده اینجا برای گذراندن تابستانش و این معلم آلمانی است و می‌تواند به شما سوئدی یاد بدهد چون شما آلمانی می‌توانید صحبت بکنید از این جهت بهتر این است که او را ملاقات بکنید وسیله دیگری من فکر نمی‌کنم که بهتر از این باشد برای شما. تلفن کرد به او همان عصر آن روز من رفتم او کتابی برای من تهیه کرده بود و ترتیب داد که هر روز بعدازظهر که از کارخانه می‌آمدم می‌رفتم پیش او درسم را می‌گرفتم و شب که می‌آمدم منزل مطالعه می‌کردم. در حدود سه ماه که گذشت به‌علت شباهتی که لغات سوئدی به آلمانی داشت در عرض سه ماه آنقدر سوئدی یاد گرفته بودم که می‌توانستم رفع احتیاج جاری روزانه را بکنم ولی البته به کار خودم ادامه می‌دادم و با خواندن روزنامه و شنیدن رادیو و صحبت با اشخاص و غیره مرتب پیشرفت می‌کردم. بعد از نه ماه طوری سوئدی را فراگرفته بودم که می‌توانستم بروم به مدرسه و بعد از نه ماه تقاضا کردم که بروم به مدرسه البته برای ورود به مدرسه دانستن دو زبان زنده جزو شرایط بود. بنده زبان آلمانی و زبان‌فارسی را ارائه کردیم که تسلط دارم و آلمانی را چون تصدیقاتی از تهران همراه داشتم که مدرسه آلمانی بودم و صحبت هم که می‌کردم می‌توانستند تشخیص بدهند که زبان آلمانی را می‌دانم ولی فارسی را گفتند که شما باید تصدیقی از سفارت بیاورید که شما فارسی می‌دانید. بنده رفتم به سفارت آنجا مرحوم اسد بهادر در سفیر بود، خود اسد بهادر قریب هفده سال هیجده سال بود که به ایران نرفته بود و فارسی را سلیس نمی‌توانست صحبت بکند.

س- هفده هیجده سال سفیر آنجا بود؟

ج- نه در جاهای مختلف در لهستان بود مثلاً دفعه اولی که رفتیم آلمان او سفیر در ورشو بود و از ما یک پذیرایی خیلی مجللی کرد در آن موقع ما هنوز هتل بزرگ ندیده بودیم و وقتی که از ما پذیرایی کرد آداب نشستن سرمیز رسمی و غذا خوردن و مراعات نکاتی که باید بشود همگی آشنا نبودند. بعضی چیزها به نظرمان عجیب بود مثلاً پیش‌خدمت‌ها همه لباس فراک پوشیده بودند و ابتدا خیال می‌کردیم اینها خودشان اشخاص مهمی هستند که با این لباس‌ها آمده‌اند و ما با آن کلاهای مقوایی ساده که کلاه پهلوی نامیده می‌شد بی‌لباس فرمی رفته بودیم. در آن موقع هنوز تغیب لباس داده نشده بود.

به‌هر صورت اسدبهادر سفیرمان بود در سوئد و به او گفتم که من چنین احتیاجی دارم و خواهش می‌کنم شرحی بنویسید. توضیح دادم که متوسطه‌ام را در تهران تمام کرده‌ام و تصدیقش همراهم هست فقط تصدیق بکنید که من فارسی می‌دانم.

گفت من چطور می‌توانم تصدیق بکنم که شما فارسی می‌دانید. گفتم فارسی‌ام از خود شما بهتر است و این تصدیق مشکلی نمی‌تواند باشد، من متوسطه‌ام را در تهران تمام کردم. به‌هر صورت با زحمتی تصدیقی به من داد که من متوسطه تهران را تمام کرده‌ام و صریح ننوشت که من فارسی می‌دانم چون برایش واقعاً مشکل بود تشخیص بدهد و حال آنکه خود او روان نمی‌توانست فارسی صحبت بکند زیرا سال‌ها در خارج مانده بود و خانمش هم لهستانی بود و به‌علت ترک مکالمه فارسی فارسی‌اش خیلی کند شده بود. به‌هر صورت تصدیق آنجا را گرفتم که فارسی می‌دانم و آلمانی هم که می‌دانم.

مطلبی که اینجا باید اضافه بکنم این است که موقعی که در اهواز بودم با یک مؤسسه‌ای در آلمان مکاتبه کردم و از آنها یک دوره مهندسی الکتریک را از طریق مکاتبه خواستم و شروع کردم مطالعه کردن آنجا دو سه تا آلمانی بودند که مهندس برق بودند و من هر وقت مشکلی در مطالعه این کتاب‌ها داشتم به آنها مراجعه می‌کردم و به من توضیح می‌دادند و بدین ترتیب من مقدمات ریاضی و بعضی قسمت‌های علوم مثل فیزیک و مقدمات مربوط به دوره مهندسی برق را چون احتیاج داشتم در اهواز پیش خودم خوانده بودم و وقتی که من به مدرسه رفتم با یکی دیگر از رفقای هر دو به مدرسه رفتیم، آن شخص اسمش صادقی بود که همکلاس من بود در مدرسه آلمانی و با هم بودیم. و البته در ابتدای امر کار ما سنگین و مشکل بود من شانسی که آوردم این بود که یک همکلاسی من در همان منزل من پانسیون بود و او شاگرد اول کلاس بود. شب‌ها که می‌آمدیم. با هم درس‌هایمان را می‌خواندیم و مشکلاتی که من داشتم او حل می‌کرد و از یادداشت‌های او هم بعد از اینکه کارمان تمام می‌شد یادداشت می‌نوشتم. دفاترم را چون با فرصت بیشتر و دقت می‌نوشتم یادداشت‌های من از مال او مرتب‌تر بود برای اینکه من با دقت بعد از کلاس نوشته بودم ولی او سرکلاس تندتند نوشته بود و حتی بعضی قسمت‌هایش لایقرء بود و باید می‌پرسیدم که … او توضیح می‌داد. ولی من دفاتر دروس مختلفم را و یادداشت‌هایم را خیلی تمیز و مرتب و بدون داشتن هیچ‌گونه ابهامی نوشته بودم که گاهی اوقات خود او می‌آمد و از من یک سؤالی می‌کرد که این فرمول مثلاً این حرفش چیست زیرا تند نوشته بود و نرسیده بود که روشن بنویسد و از من می‌پرسید و بدین ترتیب من توانستم که خیلی خوب همراه سایر شاگردها جلو بروم.

در حدود دو هفته‌ای که گذشت یک روز استاد ریاضی مرا فرستاد پای تخته.

س- دوره این مدرسه چند سال بود؟

ج- مدرسه سه ساله بود. رفتم پای تخته و یک مسئله ریاضی که در جریانش داشت صحبت می‌کرد به من داد و من از لحاظ مطالعه‌ای که قبلاً کرده بودم از کلاس خیلی جلو بودم و مسئله‌ای را که دا ؟؟؟ سهولت حل کردم و خیلی سریع و خوب و یادم است که یک نمره خوبی به من داد. من که برگشتم صادقی را خواست و فرستاد پای تخته و چیزی شبیه به آنچه به من داده بود به او داد و هر چه راهنمایی‌اش کرد حل نکرده رفت و سرجایش نشست و بعد که کلاس تمام شد هر دو را خواست در دفترش و گفت که من ملاک تشخیص اینکه کی می‌تواند مدرسه را تمام بکند یا نمی‌تواند هستم چون اینجا مدرسه مهندسی است و ریاضیات هر کسی ضعیف باشد مسلماً باقی درس‌هایش هم ضعیف خواهد بود و نمی‌تواند که مدرسه را تمام بکند و من از حالا می‌خواستم به شما بگویم رو کرد به من و گفت شما به خوبی می‌توانید که مدرسه را تمام بکنید ولی به صادقی گفت که متاسفانه باید به شما بگویم که شما نمی‌توانید این مدرسه را تمام بکنید و زودتر تا اینکه وقت نگذشته بروید یک مدرسه دیگری که قدری سبک‌تر و سهل‌تر باشد. ما هر دو در یک منزل پانسیون بودیم وقتی به منزل آمدیم او خیلی ناراحت و حتی گریه می‌کرد که من دیگر آیته‌ام به کلی خراب است و مرا حتماً خواهند خواست که برگردم به تهران و از این حرف‌ها. گفتم نه حالا صبر کن فردا می‌رویم نزد رئیس مدرسه و با او صحبت می‌کنیم. فردا رفتیم پیش رئیس مدرسه که شخص خیلی محترمی بود به نام Nordenshold تلفن کرد به Goteburg مدرسه‌ای مهندسی بود آنجا و گفت که یک نفر ایرانی اینجا داریم نمی‌تواند تمام بکند و شما در آن قسمت پایین‌تر مدرسه‌تان رشته‌ای که پایین‌تر هست هر طور شده برایش جایی تهیه بکنید و بپذیرید. آنها پذیرفتند و فردای آن روز او رفت به Goteburg و دیگر از هم جدا شدیم و من تنها ماندم. من در آنجا که بودم دیگر چون هیچ ایرانی هم در نزدیکی نبود از لحاظ زیان و پیشرفت در کارها مثل سایر شاگردها روان شده بودم و مخصوصاً چون آن رفیق همکلاسی که هم منزل من بود شاگرد اول کلاس بود و هر شب با هم کار می‌کردیم وضع من خیلی عادی و خوب شده بود در سال اول کلاس من شاگرد سوم شدم چون برای من جداً تنها شانسی بود در زندگیم خیلی با شدت و با زحمت کار می‌کردم که وضعم خیلی قطعی و تأمین باشد و مبادا وقتی رفوزه شوم این بود که خیلی به خودم فشار می‌آوردم و خوشبختانه با تمام مشکلاتی داشتم در ابتدا شاگرد سوم شدم و در سال دوم شاگرد دوم و در سال آخر شدم شاگرد اول و رفیقم سال دوم بود شاگرد اول و سال سوم یعنی سال اخر او شد شاگرد دوم و وضع طوری بود که ما برای آماده کردن خود برای امتحان که اغلب کتبی بود در منزلمان شب‌ها کار می‌کردیم و دوستانمان همکلاسی‌هایمان هرگاه مشکلاتی داشتند برای حل مسائل و آماده کردن خودشان جهت امتحانات می‌آمدند پیش ما که این مسئله را چطور باید حل کرد و از ما راهنمایی می‌خواستند و خود این هم موجب می‌شد که ما بیش از دیگران به مشکلات متوجه بشویم و امتحانات ما همیشه خیلی خوب نتیجه داشت.

مدرسه که تمام شد برگشتن ما مشکلات زیادی پیدا کرد و آن این بود که جنگ که پاس می‌داد این منظره طوری مرا تکان داد که به وطن‌پرستی آنها آفرین گفتم و از خاطرم گذشت که این ملت هیچ‌گاه مقهور نخواهد شد.

وقتی که رفتم به راه‌آهن خودم را معرفی کردم یک رئیس جریه بود سوئیسی بود به نام Ringer. او گفت که شما بروید و قسمت جریه تهران را تحویل بگیرید. در آن موقع یک سوئیسی دیگری بود که رئیس جریه تهران بود و او تقاضا کرده بود که خدمتش تمام شده برگردد دولت به او گفته بود چون فعلاً کسی نیست که جانشین شما بشود بمانید تا بعد فکری برایتان می‌کنیم. مرا که فرستادند به او شرحی نوشتند که شریف امامی می‌آید آنجا و شما سعی بکنید که کارها را به او نشان بدهید و او را مجهز بکنید که بتواند کارها را اداره بکند و هر وقت که او توانست که از عهده برآید شما می‌توانید که بروید و قرار بود که در دو ماهه این کار را او انجام بدهد. وقتی که رفتم آنجا عده زیادی از کارگرهایی که آنجا بودند، کارگرها جنوب راه آهن بودند که به تهران آمده بودند و عده‌ای از آنها را من می‌شناختم و آنها مرا می‌شناختند و هر روز صبح خیلی زود ساعت پنج‌ونیم، شش می‌رفتم سرکار بودم تا ساعت نه، نه و نیم شب و به همه سه نوبت کار خودم رسیدگی می‌کردم و وضع من طوری بود که از همان اول که وارد شدم کارگرها و کارکنان دیدند که به همه کارها آشنا هستم و با آشنایی قبلی هم که با من داشتند و اعتمادی که کارگرها از قبل داشتند مرا خیلی زود پذیرفتند به اصطلاح و پانزده، شانزده روز بیشتر نگذشته بود که آقای Schlemberg رئیس جریه تهران شرحی نوشت به ریاست راه‌آهن به اینکه شریف امامی که فرستاده بودید به‌خوبی سوار کار است و کارش را می‌تواند خوب انجام دهد و احتیاجی به اینکه من بیشتر اینجا باشم نیست و اجازه گرفت و رفت. و با این ترتیب شدم رئیس جریه تهران.

س- این ۱۹۳۹، ۴۰ است بله.

ج- ۱۹۴۰ بود.

س- یک سال قبل از جنگ؟

ج- یک سال قبل از جنگ.

شروع شده بود و تلگرافی از تهران آمد که دیگر ما را زودتر برگردانند.

س- چه سالی بود ۱۳۳۸؟

ج- ۳۹ بود. متأسفانه از سفارت تلگراف که می‌کردند به تهران که خرج سفر برای ما بفرستند این قدر طول می‌کشید که دو ماه مثلاً می‌گذشت. آن وقت این دو ماه باید ما خرج ماهیانه و کرایه منزل و از این قبیل بدهیم لذا مبلغ کافی دیگر نمی‌ماند برای خرج بلیط و هزینه مسافرتمان. لذا یک روز رفتم پیش آقای اسد‌ بهادر گفتم این کاری که می‌کنید انتها ندارد هر دفعه تلگراف می‌کنید جواب می‌دادند که تلگراف مفهوم نشد و خرج سفر ما را به‌قدری دیر می‌فرستند که ما بایستی که اینجا مبلغی پول پانسیون و غیره بدهیم و دیگر باقیمانده کافی نیست برای اینکه هر دو برگردیم. شما یکی را برگردانید برای یک نفر کافی است. او برود تهران و توضیح بدهد که وضع از چه قرار است و به این ترتیب با این راه‌حلی که ارائه کردم یکی را فرستادند آن وقت برای من خرج سفر را به صورتی فرستادند که بتوانم هزینه پانسیون و کرایه منزل و غیره را بدهم و برگشتم.

آن وقت دیگر نمی‌توانستم از راه معمول که می‌آمدیم به آلمان و لهستان و روسیه و با کویر برگردیم به تهران ناچار از شمال اروپا آمدیم، چون جنگ شروع شده بود این بود که من از استکهلم آمدم به Abo در فنلاند و از فنلاند به هلسینکی و بعد به لنینگراد، مسکو، خار کف بعد به باکو و بندر پهلوی و تهران.

موقعی‌که به هلسینکی رسیدیم در آنجا ۲۴ ساعت توقف داشتم و علیهذا سعی کردیم که در شهر گردشی کرده و از شهر دیدن نمایم، در آن موقع روسیه شوروی ممالک بالتیک از استونی- لتونی- لیتوانی با تهدید ابتدا از آنها پایگاه هوایی و دریایی گرفته بود و سپس آنها را بلعید و ضمیمه خاک خود کرد لذا فنلاند حالت آماده باش داشت و برای آنکه حداکثر نفرات خود را تجهیز کند خدمات نظامی سبک از قبیل پاسداری را افراد مسن انجام می‌دادند چنان‌که درب ورودی سربازخانه قراولی دیدم که با ریش سفید و شاید سن او از شصت سال بالاتر بود آن موقع قطارهایی از بندر شاهپور می‌آمد به تهران که محمولات ارتش را می‌آورد.

تعدادی لکوموتیو آلمانی FerrostahI خریده شده بود از آلمان که هفت عدد از این لکوموتیوها را اعلیحضرت فقید دستور داده بودند که بایستی ذخیره باشند برای احتمالات مثلاً اگر پیش آمدی یا جنگی می‌شد اینها اضافه بر لکوموتیوهای جاری هفت تا رزرو همیشه داشته باشند.

وضع راه‌آهن به‌طورکلی چندان رضایت‌بخش نبود و رئیس راه‌آهن آقای سرتیپ امیرسرداری بود که وقتی رئیس شهربانی ایران و او آدم مدیری نبود مثلاً می‌آمد یک جایی برای رسیدگی یک کاری وسط کار یک مرتبه نصف کاره می‌گذاشت می‌رفت به کار دیگری می‌پرداخت و نظم فکری و ترتیب صحیح در اداره کارها نداشت. گزارشاتی هم به شاه رسیده بود به اینکه وضع راه‌آهن نقاط ضعفی دارد «گرزن» در آن وقت رئیس بازرسی راه‌آهن بود از طرف شاه (بعداً رئیس ستاد دو وزیر جنگ شد). گرزن گزارشاتی داده بود در راجع به راه‌آهن به اینکه یک نواقصی در کارها هست و گزارشات مستقیم به ستاد ارتش که به عرض اعلیحضرت فقید برسد.

بعدازظهر در دفترم نشسته بودم از همه جا بی‌خبر یکی از کارمندانم آمد که اعلیحضرت دارند می‌آیند. گفتم اعلیحضرت کجا دارند می‌آیند؟ گفت اعلیحضرت دارند می‌آیند سمت کارخانجاتی که من رئیس بودم. گفتم که این حرفها چی میزنی اعلیحضرت بخواهند بیایند خبر باید بدهند قبلاً مقدماتی فراهم بشود گفت شما از پنجره نگاه کنید می‌بینید. نگاه کردم دیدم بله با شنل آبی دارند پیاده می‌آیند عده‌ای هم دنبال ایشان هستند چون از دفتر مرکزی راه‌آهن تا آنجا یک کیلومتر فاصله بود.

س- این همان میدان راه‌آهن است؟

ج- میدان راه‌آهن بله.

س- گارد و اینها بودند اطراف یا چطوری بود؟

ج- بله گارد همراه ایشان خیلی کم بود مثل اخیر نبود. ولی از افراد راه‌آهن عده‌ای همراهشان بودند. وقتی آمدند آنجا اولین مرتبه‌ای بود که با شاه مواجه می‌شدم و به‌هیچ‌وجه آداب و رسوم درباری را بلد نبودم. محصلی بودم که تازه از خارج آمده بودم و تعظیم کردن و این قبیل چیزها را نمی‌دانستم و وقتی که شاه آمدند و نزدیک شدند من خیلی ساده ادب کردم. ایشان نگاه تندی به من کردند.

باری چون با نظر نامساعد آمده بودند زیرا گزارشاتی که رسیده بود، گزارشات خوبی چون نبود شروع به ایرادگیری کردند گفتند که شیشه‌ها چرا کثیف است (شیشه‌های کارخانه) گفتم قربان اینجا لکوموتیو رفت و آمد می‌کند و دود و بخار دارد اینجا جایی نیست که معمولاً شیشه‌هایش را هر روز تمیز کنند. گفت آه این حرف‌ها چیه می‌زنی برو پی کارت و یک دفعه دیدم از پس گردن یک کسی مرا گرفته و می‌کشد که فرمودند برو، یعنی برو. من هم بدون اینکه بفهمم مطلب از چه قرار است رفتم کنار. ایشان دوری زدند و رفتند انبار سوخت. آنجا روغن آلات و نفت و غیره داشتیم. در ابتدا که آمده بودم دیدم که در آنجا وسایل آتش‌نشانی نیست و کثیف به هم ریخته و خطر حریق هست لذا دستور دادم که آنها مرتب و تمیز کرده و وسایل آتش‌نشانی و ظرف‌های رنگ کرده قرمز باشن گذاشته بودند و این فشنگ‌های اطفاء حریق نصب کرده بودند خیلی مرتب و منظم شده بود مثل وضعی که در یک سربازخانه معمول است. در آنجا اعلی‌حضرت پرسیدند که این روغن هزاروصد یعنی چه آن روغن سیصدوچهل یعنی چه دویست و بیست چیست؟ در آن موقع کسی نبود آنجا که جواب بدهد. دو مرتبه گفتند شریف امامی، شریف امامی رفتم آنجا و توضیحاتی دادم خدمتشان که این روغن سیلندره این روغن یاتاقان ماشین است این مال لکوموتیو است و غیره.

بعد از این پرسش و توضیحات و آن نظر نامساعدی که اول داشتند عوض شد. بعد پرسیدند که شما چند تا لکوموتیو سوئدی دارید گفتم ده تا. گفتند اینها چه کار می‌کنند به‌عرض رساندم که در راه اصلی کار می‌کنند ولی یکی از آنها در ایستگاه مشغول مانور است، گفتند چرا در ایستگاه مشغول مانور است اینها باید در خط اصلی کار کنند، به‌عرض رساندم یکی از اینها به‌علت اینکه در ریل‌گذاری کار کرده و آب تصفیه شده در دیگش نریخته‌اند پر از کثافت شده و باید برود به تعمیرات تا دیگ را باز کنند و کثافت‌ها را در آورند و کارخانه تعمیرات هم ظرفیتش پر است الان این است که برای آنکه بیکار نماند و استفاده در ایستگاه مانور می‌کند. گفتند نه نه نه هیچ اینکار را نکنید و دستور بدهید که فوراً برای مانور لکوموتیوهای کوچک بخرند از آنها استفاده برای خط اصلی استفاده بشود. از محوطه‌ای که من متصدی بودم به صورتی که زیاد ناراحت نبودند خارج شدند. در این موقع دکتر سجادی که وزیر راه بود خودش را رساند. آمد آنجا من دیدم که یک تعظیم خیلی غلیظی کرد من متوجه شدم که من از اول به آداب آشنا نبودم. از آنجا دیگر رفتند به سمت کارخانجات تعمیر که دیگر جزو ابوابجمعی من نبود. و آنجا عده‌ای را شل‌وپل کردند. از یک نفر از بازرسان افسر بنام سروان مصطفوی پرسیدند تو کی هستی؟ گفت مم م م م م م یک مرتبه از پس افتاد از بس که اعلی‌حضرت هیئت شدیدی داشتند جرأت نکرد اسمش را بگوید و افتاد.

س- واقعاً اینجور بود قیافه‌اش؟

ج- قدبلند و چشم‌های درشت و نافذ خلاصه خیلی مهیب بود. بعد که بازدید ایشان تمام شد همان‌روز امیرسرداری را برداشتند وگرزن را جای او گذاشتند که رئیس بازرسی بود. گرزن روز بعد آمد به کارخانه‌ای که من متصدیش بودم او شنیده بود که اعلی‌حضرت پرسیده بودند شیشه‌ها چرا کثیف است. او هم آنجا خواست همان حرف‌ها را بزند. گفت اه این شیشه‌ها چرا اینقدر کثیفه؟ گفتم که اولاً اینجا کارخانه لکوموتیو است که می‌دانید دود و دم و کثافت دارد و این شیشه‌ها را اگر قرار باشد پاک بکنیم اقلاً ۴۰، ۵۰ تا عمله باید بگیرم که پول دور ریخته‌ایست شیشه‌ها هم تمیز بشود یا نشود در کار فرقی نمی‌کند. اما اگر منظورتان این است که اینها تمیز بماند باید ۴۰، ۵۰ کارگر بگیرم، گفت نه نه نه بگیرید و چون اعلی‌حضرت قبلاً گفته بودند او هم گفت حتماً باید شیشه‌ها تمیز باشد. گفتم مطلب ثانی که می‌خواستم بگویم این بود که این دستورها را به کسی بدهید که به او حقوق می‌دهید. یک نگاه تندی به من کرد و گفت یعنی چه؟ گفتم من الان هیجده ماه است که اینجا کار می‌کنم و اگر هیچ‌کسی نداند که چطور کار می‌کنم شما می‌دانید. چون می‌دانستم که گزارشاتی راجع به من داده بود که صبح زود می‌آید و هر سه شیفت را رسیدگی می‌کند بعد هم جانشین یک سوئیسی شده بودم که ماهی ۷۵۰ تومان در آن وقت حقوق می‌گرفت. ۷۵۰ تومان از حقوق وزیر هم بیشتر بود.

گفت چطور شما حقوق نگرفته‌اید؟ گفتم به من حکمی که دادند فقط سمت مرا تعیین کردند رئیس جریة تهران ولی حقوق هنوز به من نداده‌اند چون دیپلم مرا فرستاده بودند به وزارت معارف آن وقت ارزیابی بکند. شورای معارف تشکیل نشده بود و این مطلب همین‌طور مانده بود. قسمت کارگزینی هم تا رأی شورای معارف نمی‌رسید نمی‌خواست که حقوق مرا تعیین بکند. من هم چون هر روز کار داشتم روز اداری نمی‌توانستم بروم به وزارت معارف که تعقیب بکنم و این کار عقب افتاده بود. البته من آن وقت خانه پدرم بودم و متأهل نبودم و خرجی نداشتم و قصدم هم این بود که نشان بدهم که می‌توانم کار بکنم و تصدی کار مهمی داشته باشم و مسئولیت قبول بکنم و زیاد دنبال اینکه حقوقم را حالا بدهند یا ندهند نبودم و این کار ۱۸ ماه طول کشیده بود. این مطلب را که به گرزن گفتم، گرزن از همانجا برگشت. و رفت به وزارت راه پیش دکتر سجادی وزیر راه. و به او گفت که شریف امامی اینطوره اینطوره و او هم مرا می‌شناخت دکتر سجادی هم چون دو تقدیرنامه برای من فرستاده بود. در موقعی‌که در سوئد بودم نمراتم را سفارتخانه به تهران فرستاده بود و گزارش داده بود یک تقدیرنامه به امضاء او یکی هم به امضاء مرحوم آهی برای من صادر شده بود.

این بود که سابقه مرا داشت. وقتی که گرزن جریان را به او می‌گوید با اینکه دکتر سجادی خیلی در دادن حقوق سخت بود و حتی می‌شود گفت که ممسک بود ۲۵۰ تومان حقوق برای من تعیین کرد و این مثل توپ در وزارت راه ترکید که شریف امامی ۲۵۰ تومان برایش حقوق تعیین شده است و به محصلین دیگری که از اروپا می‌آمدند رتبه ۳ یا ۴ و ۵۳ تومان می‌دادند و البته خیلی تفاوت بود با حقوقی که برای من تعیین کرده بود. البته استدلال گرزن بیشتر این بود که این کاری را که آن سوئیسی می‌کرد و ۷۵۰ تومان می‌گرفت‌ می‌کند بهتر از او هم کار می‌کند باید حقوق خوبی به او داده شود.

س- رتبه مشابه به هم دادند یا نه؟

ج- رتبه نه، من رتبه نداشتم. حقوق من بالاتر از رتبه بود. بدون رتبه حقوق من ۲۵۰ تومان تعیین شد. رتبه را می‌خواستم چکار کنم برای اینکه من حقوقم را می‌خواستم. بعد گرزن آمد و حکم مرا به من داد. گفتم حالا هر امری دارید بفرماییدد البته با کمال میل انجام خواهم داد. رابطه من با او خیلی خوب شده بود تا اینکه مقدار زیادی محصولات ارتش تا قم آمده بود و قم پرشده بود از محمولات ارتش و ناحیه تهران بایستی که آنها را به تهران برساند و از عهده برنیامده بود. هر روز یک نفر می‌فرستادند از طرف جریة کل و از طرف خود گرزن که محصولات ارتش را سعی بکنید زودتر بیاورید به من هم درست نمی‌گفتند که گرفتاری چیست. من می‌گفتم تعداد قطارها این است و تعداد لکوموتیوها این است روزی چهار قطار باری می‌رفت و می‌آمد. با این تعداد لکوموتیو بیش از این دیگر چه می‌خواهید بکنید و قانع می‌شدند و می‌رفتند و کاری نمی‌توانستند بکنند.

تا اینکه گرزن خودش آمد پیش من. گفت فلانی من گرفتاری دارم که آبرویم پیش اعلی‌حضرت از بین به کلی می‌رود و آن این است که قم الان پرشده از محولات ارتش و آنها را ناحیه تهران نتوانسته به تهران بیاورد. من از تو خواهش بکنم که آبروی مارا بخر و یک کاری بکن که قم خالی بشود. گفتم به چشم من ترتیبش را خواهم داد. از فردا تعداد قطارها را دو مقابل کردم. همه هاج و واج مانده بودند که چه شده یک مرتبه اینطور شد.

خود دکتر سجادی هم سخت تحت فشار بود. برای اینکه آن وقت راه آهن از طریق ستاد ارتش گزارش باید می‌داد و به عرض اعلی‌حضرت می‌رسید و وزارت راه و راه‌آهن همه تحت فشار بودند.