روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریف امامی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- ستاد ارتش به راهآهن چهکار داشت؟
ج- اصلاً رئیس راهآهن که خودش نظامی بود و بعد هم شخص شاه علاقهمند به راه آهن بود چون راهآهن را او از محل یک ریال مالیاتی که به قند و شکر بسته شد ساخت و واقعاً شاهکاری بود که رضاشاه کرد بدون اینکه بودجه خاصی در اختیار داشته باشد زیرا آن وقت پولی نبود. با همان یک ریال اضافه راهآهن را ساختند. در همه چیز آن وقت نهایت صرفهجویی و نهایت دقت در کارها میشد و اعلیحضرت شخصاً همه چیز را نظارت میکرد. راهآهن مخصوصاً تعداد لکوموتیوها را مثلاً او حفظ بود وقتی که آن روز آمد آنجا گفت لکوموتیوهای رزرو کجا هستند؟
آنها را ارائه دادم ایشان شمردند. بعد گفتند یکی کم است چرا؟ گفتم که ما هر هفتهای یک مرتبه یکی از این لکوموتیوها را میفرستیم به راه اصلی برای اینکه همیشه آماده باشند و اگر بمانند زنگ میزنند و از سرویس خارج میشوند.
منظورم این است که این اندازه وارد به جزئیات کار راهآهن بود و هر مرتبه هم که به شمال میرفتند به همه جزئیات راه و ساختمانها و کارخانجات و غیره رسیدگی میکردند.
س- اینکه میگویند ایشان خودشان مثلاً تنبیه میکردند یا کتک میزدند شما به چشمتان دیده بودید؟
ج- نه، من فقط یک حادثهای را که رخ داد آن را بعد برای شما تعریف میکنم.
به هر صورت دنبال مطلب فراموش شد که بگویم وقتیکه شروع شد قطارها اضافه شدند قم خالی شد گرزن روزی آمد پیش من که تو چه کردی که من بدانم این همه فرستادم این مشکل را حل کنند توجه نکردند. گفتم اینهایی که میآمدند اینجا مشکل را که به من نمیگفتند میآمدند از من میپرسیدند چند تا لکوموتیو دارید چند تا قطار روانه میآید. من هم گزارش کار را هر چه بود به ایشان میدادم. اینها همه میرفتند قانع میشدند و تمام میشد. نیامدند بگویند که مسئله چیست تا من راهحل به ایشان ارائه بکنم. این مطلب موجب شد که رفت پیش دکتر سجادی و گفتش که شریف امامی را بگذاریم در ناحیه که خودش این کار را زیرنظر داشته باشد و مشکلات ما خودبهخود حل میشود. لذا مرا از جریة برداشتند و متصدی ناحیه کردند.
اول کفیل ناحیه تهران شدم.
س- بعد از دو سال یک چنین ترقی …
ح- بله در واقع من سه مرحله یک مرتبه ترقی کردم. در ناحیه که آمدم دیدم که آنجا بایستی هر ۱۵ روز یک گزارش به دکتر سجادی داده بشود. در حدود ۱۰، ۱۵ صفحه تمام جریان کارها بایستی که از امور استخدامی، مالی، درآمد قطارها تعداد قطارها، میزان باربری و غیره آمار همه چیز باید در این گزارش به او داده شود و همهی اینها را بهدقت میخواند. چون باید حاضرالذهن باشد برای اینکه اگر اعلیحضرت سؤالی بکنند بتوانند درست جواب بدهد. گزارشاتی که قبل از من داده شده بود از طرف شهپرنامی بود که متصدی ناحیه بود و تمام دور حاشیهاش را دکتر سجادی ایراد گرفته بود که این چرا چنین است آن چرا چنان است این را چرا این طور کردهاند آن را چرا چنان کردهاید و از این قبیل حرفها.
من تمام گزارشات گذشته را خواستم و یک نگاهی کردم و دیدم سلیقه سجادی چیست و چه چیزها را میخواهد و چه چیزهایی توجه دارد و جالب است یک جا در گزارش نوشته شده بود به نحوی که فلان و نحو را با «هـ» هوز نوشته بودند پایین نوشته بود با «ح» حطی مینویسند. منظور این استکه دقیق میخواند و اشکال تراشی میکرد. من گزارشاتی که بایست میدادم شخصاً تهیه و میخواندم و دقت میکردم و همه جزئیاتش را بررسی میکردم بعد برایش میفرستادم. گزارش اولی که فرستادم پایش نوشته بود ملاحظه شد. بعد از آن دو یا سه گزارش که دادم جمله مینوشت ملاحظه شد سپس دستور داد که ماهیانه گزارش بدهید، بعد از چند ماه هم گفت شما دیگر لازم نیست گزارش بدهید همان آمار را که میفرستید کافی است. یکی از کارهای ناحیه این بود که ریل گزاری سمنان را میکردیم و برنامه این بود که روزی ۱۲۰۰ مترریلگزاری بشود و یکی از مشکلاتی که ناحیه داشت این بود که گاهی اوقات پیش آمدهایی میکرد مثلاً توفان شن میشد لکوموتیو یا تافانش میسوخت و نمیتوانست که ۱۲۰۰ مترریلگذاری بکند گزارش میدادند که مثلاً ۷۰۰ متر شده. آن وقت اعتراض شروع میشد. از شاه گرفته تا پایین همه اعتراض میکردند. لذا من فکر کردم که تدبیری بکنم که اگر حادثهای رخ بدهد مورد اعتراض قرار نگیرم بدین منظور فشار آوردم روی کار همان اول ۳۰۰۰ متر ۳ کیلومتر ریلگذاری را جلو بردم که ذخیره باشد. هر روز گزارش میکردم ۱۲۰۰ متر ریلگذاری شده است. یک روز دکتر سجادی بعد از مدتی آمده بود به راهآهن (در ایستگاه راهآهن یک اطاق انتظاری بود برای درجه اول به نام اطاق وزرا)، در آنجا ریس راهآهن و رؤسای نواحی و غیره را میخواست و صحبت میکرد مسائل مختلف را میپرسید. موقعیکه آنجا بود مرا خواست و گفت بگو ببینم چرا سابقاً اینها نمیتوانستند هر روز ۱۲۰۰ متر ریلگذاری بکنند ولی تو از روزی که رفتهای مرتب هر روز گزارش دادهای ۱۲۰۰ متر انجام شده است، چه تدبیری کردی؟ گفتم من ابتدا که آمدم دیدم که راجع به کمبود ریلگذاری هم اعلیحضرت هم خود شما مرتب اعتراض میکنید و این هم در اختیار شخص نیست. یک روز طوفان شن میشود یا پیش آمدی میکند مثلاً راننده مریض میشود یا پیش آمدی در محل میشود و میزان ریلگذاری قدری کم میشود فوراً شما اعتراض میکنید. من دیدم برای اینکه جلوگیری از اعتراض بکنم سه هزار متر در روزهاییکه وضع هوا خوب بود اضافه ریلگذاری کردند هر روز ریلگذاری که میکردیم یک روز میشد ۱۳۰۰ متر یک روز ۱۲۰۰ متر یک روز ۷۰۰ متر ۸۰۰ متر ولی بههرحال ولی بههرحال هر روز ۱۲۰۰ متر که جزو برنامه بود تحویل میدادم. خندهاش گرفت گفت چه خوب راحت کردی ما را. و به این ترتیب آنجا هم ترتیبی دادم که در ناحیه تهران یک وضع خیلی آبرومندی پیدا کردم بعد مسئله دیگری که پیش میآید این بود که هر وقت در راه آهن حادثهی مهمی رخ میداد ولواینکه در ناحیه من نبود مرا میفرستادند برای اینکه بروم آنجا را تصفیه بکنم به اصطلاح آمریکاییها troubleshooter بودم. این جریانی که حالا میگویم مربوط به همان سؤالی است که شما کردید.
اعلیحضرت فقید سالی دو مرتبه میرفتند به مازنداران به ترکمن صحرا برای شرکت در مراسم اسبدوانی ضمناً با راهآهن نیز میرفتند. موقعی که ایشان میرفتند به راهآهن دیگر داستانی بود هر چیزی بایستی روی ثانیه و دقیقه و با دقت مراعات بشود البته نظافت همه جا تأمین و لباس کارمندان تمیز وضع راهآهن، وضع ایستگاهها، ساختمانها همه بایستی که مرتب باشد.
ناحیه تهران تا بن کوتاه بود یک روز جمعهای که چهارشنبه بعد اعلیحضرت باید بروند به شمال سوار در زین شدم و رفتم به بازدید خط صبح خیلی زود راه افتادم و تمام ایستگاهها را بررسی کردم و برگشتم ساعت ۹ شب رسیدم به منزل.
شام که آوردند برایم، مشغول شام خوردن بودم گرزن تلفن کرد که شریف امامی زود بیا به راهآهن گفتم چی شده گفت وقت اینکه حتی توضیح بدهم نیست بیا به راهآهن. گفتم چمدان و وسایل مسافرت را بیاورم؟ گفت بله بله باید بروید الان به جایی که حادثه رخ داده است. آمدم به راهآهن و معلوم شد که بین ایستگاه کبوتر دره و ایستگاه بعدیش در شمال قطار که میآمده یک رگبار شدیدی میبارد و سیل راه میافتد در آنجا پلی بود که دو دهنه داشت، یک تپه شنی را سیل میشوید و تمام زیرپل را پر از شن میکند. سیل دیگر نمیایستد و از روی راهآهن رد میشد. یک مقداری از خاک زیر را میشوید و قطاری که میآمده هیچ نمیدانسته که وضعش از چه قرار است. خوشبختانه لکوموتیو قطار روی پل که پایههای بتونی داشت توقف میکند ولی واگونهای قطار یزد توی دره و لکوموتیو همان بالا میماند. حالا چهارشنبه هم بایستی که شاه برود به شمال و داستانی است. وقتی که جریان را به من گفتند من فوراً فرستادم پی کارگرها بیچارهها همه خوابیده بودند از منزل و تختخوابشان کشیدیم بیرون و آمدند به راهآهن حتی انبار را هم که قفل بود انباردار نبود و ناچار قفل را شکستند و مقداری اثاثیه و ابزار و وسائل برش با اکسیژن و جکها و غیره را برداشتیم و ساعت سهونیم چهار بود که قطار نجات حرکت کرد.
س- این قطار مسافری بود؟
ج- نه قطارباری بود. وقتیکه به محل رسیدیم دیدم که تمام واگنها افتاده توی دره و فقط لکوموتیو خوشبختانه روی پل مانده زیرا که زیرش سفت بوده. بعد که لکوموتیو رد شده بود آب خاک ریز را شسته و زیر ریلها خالی شده بود و به این ترتیب ریلها کج و معوج شده و واگنها ریخته بودند پایین. من یک گروه مخصوص نجات داشتم در تهران و چند نفر از آنها از کارگرهای سابق من در راهآهن جنوب بودند. لرهایی بودند خیلی قوی هیکل و فعال و کاردان و پرکار و زحمتکش. البته خیلی از آنها من مراقبت میکردم. حقوقشان همیشه خوب باشد. گرفتاریهایی داشتند مثلاً پسرش میخواست حتی عروسی بکند کمک بکنم، خانهشان را دزد میزد به شهربانی اطلاع میدادم که بروند دزد را پیدا کنند. خلاصه هر گرفتاری که پیدا میکردند برایشان رفع میکردم و اینها خیلی صمیمی کار میکردند. و این گروه را من تربیت کرده بودم برای نجات و از این جهت بود که هر وقت حادثه مهمی پیش میآمد مرا میفرستادند برای اینکه این گروه با من میتوانست کار بکند. و وقتی میرفتم آنجا دیگر خواب در بین نبود سه شیفت ترتیب داده میشد و اینها شروع میکردند بهکار شب و روز باید کار بشود تا راه باز بشود. بازی شروع کردیم آنجا به کار کردن و واگنها را تیکهتیکه میبردیم و از توی دره میکشیدیم بالا. چون فقط یک جرثقیل کوچکی داشتیم که ظرفیتش ۱۵ تن بیشتر نبود و بار سنگینتری نمیتوانستیم که بلند بکنیم با او تیکهتیکه واگونها را میآوردیم از دره بالا و بار واگنهای دیگر میکردیم و میفرستادیم. آن وقت چون دیگر وقت نبود که واگنها را بفرستیم به تهران آنها را گفتم ببرند به ایستگاه گرمسار و بردند یک ایستگاه به طرف سمنان که در منظرشاه وقتی میآیند نباشد.
س- گزارش نمیشد به ایشان کرد چه اتفاقی افتاده؟
ج- از تمام جریان خبر داشتند حتی خود دکتر سجادی آمد آنجا در محل حادثه.
س- نه اعلیحضرت؟
ج- اعلیحضرت خبر داشتند بلافاصله همان شب به ایشان خبر میدادند که حادثه رخ داده است.
س- پس چرا ایراد میگرفتند اگر میدانستند حادثه است؟
ج- حاضر نبودند ببینند یک واگن را مثلاً بریدهاند و میپرسیدند چرا این کار را کردهاید ممکن بود ایراد بگیرند.
س- مگر میشد اینها را کشید بالا بدون بریدن؟
ج- نهخیر مشکل بود توضیح قابل قبول ممکن بود داده شود ولی در هر حال مشکل بود قانع شوند. بههر صورت شروع کردیم ما به نجات واگنها و غیره تا سهشنبه آخرین پیج ریل بسته شد که راه عادی شد و قطارها میتوانستند رفت و آمد کنند دیگر سوار در زین شده و با در زین آمدم به تهران صبح فرداش یعنی چهارشنبه شاه میرفتند به مازنداران آمدم قطار سلطنتی را بررسی کردم چون در آن هم بایستی که خیلی دقت میشد که همه چیزش مرتب و منظم و حادثهای رخ ندهد، برنامه قطار را همیشه میگذاشتند جلوی اعلیحضرت و مراقب بودند قطار سر دقیقه راه بیافتد و سر دقیقه هم برسد به ایستگاه بعدی اگر جلوتر یا عقبتر میرسید بازخواست میکردند لذا دستور داده بودیم به راننده که قدری تندتر برود و به ایستگاه که نزدیک شود آرام آهسته بکند که درست سر دقیقه ترمز آخر را بکشد تا قطار بایستد.
س- روزهای دیگر هم اینجور بود یا فقط وقتهاییکه اعلیحضرت سوار بودند؟
ج- نه روزهای دیگر این طور نبود حرکت از تهران دقیق بود ولی ایستگاههای بعدی دو دقیقه جلو عقب فرقی زیاد نمیکرد. اصلاً وقتیکه اعلیحضرت میآمدند همه این دقتها باید میشد. این حادثه که پیش آمده بود گزارشات را به اعلیحضرت داده بودند و میدانستند که آنجا حادثه بزرگی شده است لذا دستور دادند وسط راه که قطار را در محل حادثه نگهدارید محل را شخصاً ببینند.
وقتیکه نگهداشتیم آمدند پایین و یک رئیس قسمت خط داشتیم که سوئیسی بود به نام Newman او آمد آنجا توضیح بدهد فارسی بلد نبود مهندس وکیلی معاونش بود و مترجمش هم بود در عین حال. Newman توضیح داد که اینجا سیل آمده است و این تپه شنی را شسته است و زیرپل را پر کرده و قطار دچار حادثه شده است و افتاده و این توضیحات را که دادشاه دولاشدیک سنگ برداشت که نشان بدهند یک نقطه دوری را در بالای تپه که از آنجا یک نهر درست بکنند که آب باران را هدایت بکند، یک دفعه وکیلی خیال کردسنگ را برداشتهاند به او بزنند فرار کرد و در رفت. شاه تعجب کرد که این چرا این کار را کرد و Newman هم مانده بود آنجا تا اینکه دیگری آمد آنجا توضیحات بقیه را داد و دستور ایشان انصافاً خیلی صحیح بود. گفت آنجا یک نهر میکنید که آب باران را هدایت بکند و پل را هم به جای دو دهنه پنج دهنه بکنید که آب زیادتر هم اگر یک وقت سیل بیاید بتواند رد کند. خلاصه از آنجا که سوار شدیم رفتیم تا فیروزکوه. فیروزکوه دیگر جزو ابوابجمعی ناحیه شمال بود. من به گرزن گفتم که من قریب یک هفته است یا درست شش روز که چند ساعت بیشتر نخوابیدهام و در این مدت کفشم را در نیاوردهام و با کفش و لباس دراز میکشیدیم و بعد مجدداً مشغول کار میشدم لذا اجازه بدهید که من از اینجا مرخص بشوم همانجا که صحبت میکردیم اعلیحضرت گرزن را خواستند و بعد دستور دادند که من هم رفتم آنجا خدمتشان و دست کردند جیبشان یک کاری که اعلیحضرت هیچوقت نمیکردند یک مشت پول زرد ربع پهلوی دادند و گفتند اینها را بدهید به سو رچیها، راننده قطار را میگفتند سورچی، سورچی لف روسی است یعنی همان راننده. خلاصه گفتند اینها را بین سورچیها تقسیم بکنید. من هم همانجا دادم به رئیس قطار گفتم که به مامورین قطار ترمزبان و راننده و آتشکار و غیرتقسیم کنید و از گرزن خداحافظی کردم و آمدیم با اتومبیل فرمانده ژاندارمری که با اتومبیل میآمد به تهران او هم چون مأموریتش تمام میشد. با هم آمدیم به تهران به محض اینکه نشستم در اتومبیل خوابم برد و تهران مقابل منزل مرا بیدار کرد گفتش که رسیدیم اینجا تهران است رفتم و بعد باز هم مدتی خوابیدم که خستگی تمام شود. غرضم از اشارهی به این جریان این بود که آن موقع تمام مسئولیتها فوقالعاده جدی گرفته میشد و همه بایستی که در انجام وظایفشان نهایت دقت و مراقبت را بکنند و اعلیحضرت شخصاً مراقب همه جریانات بودند و جز کار چیزی موجب ترقی نمیتوانست باشد.
توصیه هیچ در کار نبود. مثلاً رئیس ناحیه تهران قبل از من قوم و خویش معاون بنگاه راهآهن بود آقای ضرابی بود و مورد حمایت شخص او بود ولی بهعلت اینکه نتوانست ناحیه را خوب اداره بکند برداشتندش و من با اینکه جوان بودم و تازه از راه رسیده بودم و هیچ سابقه زیادی نداشتم رئیس ناحیه شدم البته کارم مرا برد جلو. تمام مراحلی را که من در راه آهن و بعد هم در غیر از راهآهن طی کردم همیشه طوری بود که کار ایجاب میکرد که من مسئولیت بیشتری داشته باشم.
س- وابستگی خانوادگی نداشتید که پدرتان مثلاً با اینها دوست باشند؟
ج- هیچ هیچ، یک مرتبه در تمام زندگیم یک نفر توصیه مرا نکرده است همیشه خودکار مرا جلو برده و این نکته بود که من مخصوصاً از لحاظ بیوگرافی خودم میخواستم که به آن اشاره بکنم تا جوانها بدانند که اگر کار را با دقت و مراقبت و قبول مسئولیت و صحت عمل انجام بدهند بهتدریج و به ترتیب مرتب قدم به قدم جلو خواهند رفت ولی شرطش این است که در کارشان صمیمی باشند و مراقبت بکنند و متوجه باشند از این را باید جلو بروند بیجهت تشبث نکنند. نکته بسیار مهمی است که من در زندگیم همیشه به کسانم و به پسرم و غیره همیشه توصیه کرده و میکنم که باید بدانند با قبول مسئولیت و با صحت عمل و با پشتکار انسان میتواند که به همه جا برسد. ولی اگر اینها نباشد و به توصیه و تشبث نباید اطمینان کرد یه روزی بالاخره مشت آن کسی که لایق نیست باز میشود و از کار برکنارش میکنند. این مطلب را میخواستم در اینجا استفاده کنم که برای جوانها این نکته روشن باشد و بدانند که همیشه متکی به نفس و به خودشان باشند و با کار و کوشش خودشان سعی بکنند که جلو بروند. بههر صورت در راه آهن من رئیس ناحیه تهران بودم تا وقتیکه جنگ جهانی شروع شد و متفقین آمدند به ایران.
س- خب جنگ شما کجا بودید، چی شنیدید چطوری مطلع شدید که جنگی شد و چه اثری روی زندگی روزمره شما کرد؟
ج- جنگ داخلی که وقتی شد وضع طوری بود که تمام کشور مطلع شدند برای اینکه هم از جنوب و هم از شمال به ایران حمله شد. روسها از شمال آمدند و انگلیسها هم از جنوب. متصدیان امور بیشتر از رسیدن روسها به تهران وحشت داشتند که مبادا گرفتار روسها بشوند در آن موقع در تهران حکومت نظامی اعلام شده بود و سپهبد امیراحمدی فرمانده نظامی بود و عبور و مرور از ساعت ۸ ممنون بود لذا من چند دقیقه به ساعت ۸ مانده راهآهن را ترک میکردم که به منزل برسم. روزی موقع خروج دیدم که سرگرد لئالی معاون پلیس راهآهن در ایستگاه راهآهن یک گوشی تلفن بهدست راست و گوشی تلفن دیگر را بهدست چپ گرفته و مطالبی را از یک طرف شنید و به طرف دیگر بازگو میکند. چند دقیقه ایستادم دیدم میگوید که روسها از قزوین به سمت تهران حرکت کردهاند و ایستگاه بعد نیز مطلب را تأیید کرده و بدون دقت موضوع را به رئیس شهربانی با تلفن اطلاع میدهد و او موضوع را به هیئت وزیران و از آنجا به دربار و به اعلیحضرت خبر میدهند که روسها به سمت تهران سرازیر شدهاند ایشان دستور میدهند که فوراً اتومبیلها را آماده کنند که به طرف اصفهان حرکت کنند. من چون ساعت منع عبور و مرور نزدیک میشد فرصت نداشتم که بمانم و موضوع را تحقیق کنم و زودتر رفتم به منزل ولی از آنجا به راهآهن تلفن کرده و خط قزوین را گرفتم. پس از بررسی و پرسش از ایستگاهها معلوم شد چند کامیون عمله که بیلهای خود را در دست داشتند بهطرف تهران میآمدهاند و چون هوا تاریک بود نمیشد درست تشخیص دهند تصور کردهاند که قوی شوروی است که به طرف تهران میآیند لذا بلافاصله به دکتر سجادی که در هیئت وزیران بود تلفن کردم و جریان را گفتم بلافاصله مطلب را به اعلیحضرت گزارش و از حرکت خودداری میشود. روز بعد دکتر سجادی به من تلفن کرد که رئیس ایستگاه که دیشب این خبر را داده است باید بهعنوان جعل اکاذیب تنبیه شود. گفتم آقای دکتر سجادی بهتر است که رئیس ستاد ارتش را تنبیه کنید که با توجه به اهمیت موضوع از یک نفر بیچاره رئیس ایستگاه با حقوق ماهی ۲۱ تومان انتظار دارند که گزارشات نظامی بفرستد.
در آن موقع همه حالت وحشتزده و ناراحتی داشتند و دستور داده شده بود که ایستگاههای راهآهن (در آن موقع تا زنجان راهآهن بیشتر نداشتیم) هرگونه حرکت قوای روس را که میبینند گزارشدهنده و اغلب گزارشهای تلفنی با اغراق همراه بود لذا همیشه میگفتم تلفنگرام بفرستید تا دقت بیشتر کنند و در آن موقع تلفن راهآهن تنها وسیله مخابرات تلفنی تا زنجان بود که مرتباً دائر بود.
موقعیکه روسها از زنجان به سمت قزوین میآمدند هنوز حکومت نظامی اعلام نشده بود و من در دفترم تا ساعت ۹ بعدازظهر مشغول کار بودم وقتیکه خواستم به منزل بروم دیدم یک قطار مسافری در ایستگاه آماده شده است که حرکت کند پرسیدم این قطار چیست گفتند که بهدستور گرزن رئیس بنگاه راهآهن تشکیل شده و قرار است برود به کاشان معلوم شد که آقایان از ترس رسیدن روسها به تهران مقداری لوازم زندگی و آذوقه همراه برداشته و میخواهند بروند به کاشان وعدههای زیادی از رؤسای راهآهن در این موقع رسیدند که حرکت کنند از گرزن پرسیدم این چه کاری است میکنید و چه فایدهای دارد؟ گفت روسها با من خصومت دارند و اگر به من دستیابی پیدا کنند مرا اعدام میکنند سپس توصیه کرد که من هم با آنها بروم گفتم من نمیتوانم خدمتم را ترک کنم و به هرحال اگر قرار باشد که روسها به تهران بیایند و عدهای را بخواهند اعدام کنند با رفتن به کاشان علاج نمیشود و من نخواهم آمد. خلاصه موقع سوارشدن به قطار به گرزن گفتم شما به جایی که میروید لابد امن است خواهش میکنم اسلحه خود را به من بدهید و با تشویشی که او داشت بدون درنگ اسلحه کمری خود را به من داد و خداحافظی کرد و با دیگران رفتند. فردای آن روز دکتر سجادی تلفن کرد که رئیس راهآهن، معاون راهآهن، رئیس پلیس و … کجا هستند؟ گفتم درست نمیدانم دیشب با قطار مسافری بهطرف کاشان رفتند. بعد از دو روز چون معلوم شد که قرار است روسها در قزوین توقف کنند این آقایان خجل وسرافکنده مراجعت کردند و گفته شد که برای بازرسی به کاشان رفتهاند.
آمریکاییها در ابتدا نبودند. اینها که آمدند بلافاصله دولت تغییر کرد و فروغی شد نخستوزیر و او یک قرارداد همکاری به اصطلاح بست. البته آن موقع من زیاد خودم وارد مسائل مربوط به سیاست روز نمیکردم. من بیشتر یک مهندس بودم و یک مرد فنی و به کار خودم مشغول بودم ولی در راه آهن وقتیکه رئیس ناحیه بو؟؟م خواه ناخواه آنجا دیگر تماس حاصل میشد برای اینکه اصلاً وارد شدن متفقین به ایران بیشتر برای این بود که راه ارتباطی با روسیه پیدا کنند و بتوانند محصولاتی بفرستند و در آن موقع راهآهن ایران برای آنها فوقالعاده ذیقیمت بود و راههای ایران آنهاییکه از جنوب به شمال میرفت تمام راههای سوقالجیشی بود برای آنها و وقتیکه قرار شد که همکاری بشود این وضع پیش آمد. اول انگلیسها بودند و روسها، روسها از تهران به شمال را زیرنظر داشتند انگلیسها از بندر شاهپور تا تهران را. چون ظرفیت بندری ما هم کم بود یک خطی به موازات اهواز- بندر شاهپور از اهواز به خرمشهر کشیده شد که از تأسیسات خرمشهر هم بتوانند استفاده بکنند و مقدار زیادی محصولات که میرسید میآمد تا اهواز و تا اندیمشک تا آنجا شیب خط خیلی کم بود زیرا تمام در جلگه بود. ولی از اندیمشک به بالا یا نزده در هزار و یک و نیم درصد شیب بود و قطارها دیگر بایستی که نصف میشد. بایستی که تعداد لکوموتیو اضافه بشود و در شروع به کار آنچه که من شاهدش بودم این بود که انگلیسها زیاد علاقهای به افزایش باربری راهآهن نشان نمیدادند و با روسها بازی بازی میکردند به اصطلاح. ولی آمریکاییها وقتی که آمدند آنها وضع را به کلی عوض کردند اولاً تعداد زیادی یک مرتبه ۱۲۰ لکوموتیو آوردند و راهآهن و …
س- ایران چند تا لکوموتیو داشت؟
ج- آن وقت شاید ۶۰ لکوموتیو داشت جمعاً. و کار را به جایی رساندند که حداکثر امکان از راه آهن بهرهبرداری میشد و این مقدار حسابش خیلی ساده است یعنی بزرگترین وزن قطار را در زمانی که بین دو ایستگاه با سرعت مجاز باید عبور بکند تعیین میکنند و در شبانهروز تعداد قطار معلوم میشود. آن وقت چون راهآهن یک خط بود و نمیتوانستیم که پشت سر هم قطار بفرستیم تعداد قطارها محدود میشد به چند تا قطار میتوانست بین ایستگاهها تقاطع بکند که از هم رد بشوند و از این جهت میزان حداکثر باربری راهآهن محدود میشد. اول کاری که میکردند وزن قطارها را اضافه کردند یعنی قطارها که سابقاً با یک لکوموتیو حرکت میکرد کردند و لکوموتیو و بعد کردند سه لکوموتیو حتی.
دو تا جلو بود و یکی هم عقب که قطارها به جای مثلاً چهار صد تن ۱۲۰۰ تن شد. ولی تعداد قطارها را دیگر بیشتر از آنچه که شده بود نمیتوانند اضافه کنند. آن حداکثر باربری را آمریکاییها در واقع ترتیب دادند.
یادم هست که موقعی از مسکوگویا شکایتی شده بود به اینکه راهآهن محمولات شوروی را بهقدر کافی نمیآورند یا نیاوردهاند. بههرحال شکایتی بود. یک هیئت عالی مقام تعیین شد که از راهآهن بروند به خط شمال و بررسی بکنند. در بندر شاه که انتهای خط بود در شمال یک فضایی بهعرض و طول سه کیلومتر و به ارتفاع چهار پنج متر محمولاتی که برای روسها آمده بود جمع شده بود و روسها دیگر نمیتوانستند که آنها را ببرند برای اینکه آلمانها عدهای از کشتیهاییکه در رود ولکا کار میکردند و میتوانستند بارها را از بندر شاهپور در بحر خزر به ولگا برسانند تا به جاییکه مورد احتیاجشان هست برسانند از بین برده بودند. امکان باربری از بندرشاه محدود شده بود ولی ظرفیت باربری راهآهن اضافه شده بود. و این مطلب را ما صورت مجلس کردیم و آن را نماینده روسها هم حتی امضاء کرد زیرا ناچار بود که امضاء بکند و من نمیدانستم برای چی میخواهند ولی مسلماً برای این بود که در پاسخ آنها بگویند که شما از اینجا آن مقداری هم که برایتان آمده نمیتوانید ببرید.
توی این بارها همه چی بود ریل بود، چرخ واگن بود، تانک بود، لوازم یدکی بود، خوراکی هر چه فکر بکنید در آنها بود. و روسها نهایت سختگیری را هم با ایرانیها هم با مامورین خود میکردند. مثلاً اغلب میشد که من وقتی به شمال برای رسیدگی کارها میرفتم و گزارشات را میدیدیم مثلاً ۲۰ نفر ۲۵ حبسی داشتند از مأمورین خودشان البته. اینها را تنبیه کرده بودند و خیلی تنبیهات شدید داشتند و اساساً با یک وضع خشتی تمام دستگاهشان کار میکرد. ولی در جنوب اینها دست و بالشان باز بود. تعداد قطارها و لکوموتیوها و واگنها به حد کافی داشتند و مرتب میرفت و میآمد. جرثقیلهای بزرگ آوردند دیگر مشکلاتی که سابقاً داشتیم همه رفع شد.
س- کنار ایرانیها افراد خارجی گذاشته بودند بهعنوان مدیر و سرپرست؟
ج- بله برای پستهای مهم ولی بعداً هر چه کمبود بود. در موقعی که متفقین به ایران آمدند من رئیس ناحیه تهران بودم. روزی از من سؤالاتی کردند راجع به تعداد لکوموتیوها و واگنها و غیره من به آنها جواب دادم به اینکه من متأسفانه نمیتوانم به شما پاسخ بدهم برای اینکه من اجازه ندارم اگر این اطلاعات را باید به شما داده بشود بایستی از رئیس راهآهن یا از وزیر راه دستوری بیاورید تا من آن وقت میتوانم به شما اطلاعات لازم را بدهم.
س- این ارتش انگلیسی بودند بله؟
ج- افسران انگلیسی بودند. لذا رفتند و روز بعد یک بخشنامه از طرف دکتر سجادی آمد که با اینها باید همکاری بشود و اطلاعاتی اگر میخواهند در اختیارشان بگذارید مجدداً آمدند و اطلاعات گرفتند و اینها خیلی از مسائل فنیای را که از سایر جاها میپرسیدند جواب نمیتوانستند بدهند و من جواب میدادم مثلاً از لحاظ ظرفیت آبگیری لکوموتیوها، مشکلات خط، مشکلات لکوموتیوها، واگنها نگهداریشان و غیر در نتیجه دیدند که من در قسمت فنی خیلی وارد هستم. این بود که با رئیس راهآهن و وزیر راه صحبت کردند یک قسمت جدیدی تأسیس کردند به نام Running Department به فارسی قسمت سیروحرکت. مرا رئیس قسمت سیروحرکت کردند. آن وقت در اساسنامه راهآهن که به تصویب مجلس رسیده بود قسمت سیروحرکت نبود. من به رئیس راهآهن اعتراض کردم که من ریاست یک قسمتی که در اساسنامه نیست نمیتوانم قبول کنم. بعد یک تصویبنامهی جداگانه گذشت از دولت به اینکه قسمت سیروحرکت هم جزو قسمتهای راهآهن محسوب میشد و به این ترتیب شدم رئیس قسمت سیروحرکت راهآهن. رئیس کل جریه یک نفر سوئیسی بود قراردادش تمام نشده بود و نمیتوانستند بفرستندش برود او را گذاشتند فقط برای تعمیرات و اداره تمام قطارها و رفتوآمد آنها و غیره مربوط به تمام نواحی زیرنظر من قرار گرفت. این یک ترقی بود که از لحاظ احتیاجی که در کار پیش آمد به من داده شد و شدم رئیس قسمت سیر و حرکت. دیگر ناحیه تهران را به دیگری تحویل و به شخصی به نام ثقفی دادم.
س- پس در تشکیلات راهآهن هنوز انگلیس نگذاشته بودند؟
ج- هنوز نه ولی از وقتیکه من شدم رئیس قسمت سیروحرکت یک افسرانگلیسی و یک افسر روسی در اطاق من بودند. اطاقی که من داشتم اطاق بزرگی بود. یک سرهنگ روسی و یک انگلیسی بود که سرهنگ یا درجه دیگری داشت ولی لباس سویل داشتند تمام دستوراتی که به نواحی صادر می شد به سه زبان بود فارسی و انگلیسی و روسی.
س- آنها هم امضاء میکردند؟ سه امضاء بود؟
ج- همه آنها سه امضاء بوده بعضی اوقات دستوراتی بود فقط به شمال میرفت با فارسی و روسی بود، آنهایی که به جنوب میرفت به فارسی و انگلیسی بود آنهایی که به همه جا باید میرفت به زبان بود.
س- آن وقت اینها فارسی بلد بودند یا شما …؟
ج- نه مترجمی بود. تمام ترجمه میشد مترجمین خیلی حسابی آنجا بودند.
یادم است که آن مترجمی که در دستگاه ما کار میکرد یک شخصی بود بهنام Sabi و برادرش حقوق خوانده بود در آمریکا که بعداً وکیل دعاوی در بنیاد پهلوی بود.
س- صبیح یا ذبیح؟
ج- Sabi ولی خیلی انگلیس را روان بود. شخص دیگری بود بهنام علیزاده که روسی ترجمه میکرد او فارسیاش خیلی خوب بود روسیش که من نمیدانم اما فارسیش خیلی قوی بود و حسابی ترجمه میکرد. به این صورت ما همکاری میکردیم. تا چند ماه به این صورت گذشت تا آمریکاییها که آمدند.
س- آمریکاییها هم مینشستند توی اطاق آمریکاییها که آمدند؟
ج- نه، آمریکاییها که آمدند انگلیسها جایشان را دادند به آمریکاییها آن وقت بهجای انگلیس و روسی یک آمریکایی و روسی بودند. انگلیسها بیرون از راهآهن بودند درواقع و در سایر مسائل باربری با آمریکاییها و روسها همکاری میکردند ولی کار درواقع زیرنظر آمریکاییها و روسها بود. تا تهران با آمریکاییها از تهران به شمال هم با روسها بود.
ج- آن وقت در مراحل پایینتر هم آدم گذاشته بودند؟
ج- نه فقط پستهای حساس نماینده داشتند اما وقتیکه یک مرتبه ۱۲۰ لکوموتیو آمد تعدادی هم لکوموتیوران آمریکایی آمده بود. تعدادی هم لکوموتیوران و روسی آمده بود و اتفاقاً بزرگترین حادثه راهآهن که ما داشتیم یک لکوموتیوران آمریکایی ایجاد کرد و آن در جنوب بود راهآهن ایران چون یک خطه بود بایستی هر ایستگاه قطار بایستد تا قطاری که میآید تقاطع بکند و رد بشود و بعد به او راه آزاد بدهند ولی راننده آمریکایی بدون آنکه مراعات این نکته را بکند و راه آزاد بگیرد به راه افتاده بود از آن طرف هم یک قطار میآمد وسط خط دو قطار خوردند به همدیگر یادم است که در آن قطار یک سرتیپ انگلیسی هم بود که پایش صدمه دیدوفوراً فرستادنش بغداد در آنجا پایش را عمل بکنند یک عده زیادی کشته و زخمی داشتیم و مقدار زیادی خرابی وسایل نقلیه بهقدری شدید به هم خورده بودند که این واگنهای دوچرخه مثل نعل تا شده بود. برای رسیدگی به این جریان رفتم به جنوب. یک هیئت رسیدگی تشکیل شده بود از ایرانیها و آمریکایی ها. آن راننده لکوموتیو را خواستیم به او گفتم که مرد حسابی تو بدون راه آزاد چطور به راه افتادی؟
گفت من فکر میکردم اینجا مراعات مقررات لزومی ندارد خیلی ساده و موجب این حادثه بزرگ شده بود. آن بزرگترین حادثه ما بود که در راهآهن رخ داد تا آن زمان.
س- کشته هم زیاد بود؟
ج- کشته هم زیاد بود. یک حادثه بزرگ هم در شمال داشتیم که آن هم خیلی جالب بود حالا برای شما تعریف بکنم. به هر صورت آن راننده را فوراً فرستادند به آمریکا و دستور آن خیلی شدید و غلیظ صادر شد برای همه کارمندان خارجی و این اتفاق روزی اتفاق افتاد که آمریکاییها تا اهواز را تحویل گرفته بودند و این بین اهواز و بندر شاهپور رخ داد بعد از ایستگاه گرگر در شمال هم یک حادثه بزرگی داشتیم که خیال میکنم سابوتاژ بود و آن عبارت از این بود که یک روزی که در دفتر رئیس سیر و حرکت نشسته بودم دیدم رئیس سیر و حرکت روسها که اسمش پرفسور Lamaguin بود آمد رنگ و رو پریده و خیلی نگران و ناراحت به من گفت که خبر دارید که حادثهی شده؟ گفتم نه، گفت بله حادثه بزرگی رخ داده و از Gaduk به طرف شمال یک قطاری از خط خارج شده و تمام مأمورین قطار کشته شدهاند راننده هم روس بوده و مقدار زیادی از محمولات قطار ریخته است توی دره، من آن وقت وضعم طوری بود که چمدانم همیشه منزل بسته حاضر بود تلفن میکردم چمدانم را میآوردند و بعد از یک ساعت فوراً میرفتم به محل حادثه. فرستادم چمدان را آوردند و رفتم به محل حادثه، به محل حادثه که رسیدم آنجا خودم رفتم به بازرسی و چون من همیشه کمیسیون رسیدگی به حوادث را ریاست میکردم به دقایق کار آشنا بودم که چه نکاتی احیاناً مراعات نشده و چه مقرراتی را عمل نکردهاند که حادثه رخ داده و بعد هم دستور میدادیم که همیشه این نکات را مراعات بکنید. یکی از مسائل که باید مراعات میکردند این بود که در ایستگاه Gaduk که خطر سرازیر میشد به سمت پل سفید آنجا شیب ۸/۲ متر درصد بود در واقع بزرگترین شیب راهآهن در آنجا بود علیهذا بایستی که حتماً ترمز قطار را آزمایش بکنند و به بینند ترمز کار میکند یا نه. این کار را راننده روسی نکرده بود. مأمورین قطار یک نفر مانده بود از او پرسیدم او تایید کرد که این کار را نکرده بود بعد هم که رفتم در محل حادثه لکوموتیو را بررسی کردم البته دیگش ترکیده بود و پمپ هوا که هوای فشرده درست میکند و هوا میدهد توی لولهها برای ترمز آن هم شکسته بوده و افتاده بود پایین. پشت لکوموتیو شیر لوله هوا بسته بود.
من این را که دیدم شیر هوا را فوراً باز کردم که چون این را اگر کسی کرده بود حتماً ساباتاژ بود و اگر روسها این را میدیدند دلیلی به دست میآوردند که سابوتاژ شده و مشکلات سیاسی بزرگی برای مملکت پیش میآمد. من شیر را باز کردم بعد Lamaguin و همراهان را جمع کردیم آنجا و نشستیم یک صورت مجلس نوشتیم بدین شرح، که قطار چون در محل موقعیکه سرازیری باید میرفت در ایستگاه Gaduk آزمایش ترمزش نشده است و ممکن است که ایرادی در کار تلمبه هوا بوده یا اینکه بهر صورت یک عیبی در کار ترمز بوده که ترمز نگرفته و چون سرازیری خیلی شدید بوده سرعت قطار زیاد شده در پیچ قطار از خط خارج شده است و لکوموتیو خروده به کوه و دیگش منفجر شده است و راننده و آتش کار و رئیس قطار و ترمزبانها مرده بودند فقط یک نفر مانده بقیه همه بیچارهها از بین رفتهاند.
در آنجا بعضیشان رفته بودند لای آهنهای و قطعات تیکهپاره شده بودند به صورت خیلی ناراحت بود. صورت جلسه را من دادم فوراً امضاء کردند آمدم تهران.
و رونوشت فرستادم برای جاهایی که باید فرستاده بشود مثل قسمت حرکت ایرانیها، آمریکایی ها، و روسها اینها را پخش میکردیم که همه مطلع بشوند جریان حادثه چه بوده است. بعد از چند دقیقهای که این توزیع شده بود Lamaguin دو مرتبه آمد که آقا آن صورت جلسه را بدهید که من میخواستم یک خورده اصلاحش کنم گفتم متأسفانه توزیع شده است. بعداً من تحقیق کردم یک نفر از ترمزبانهای ما در ایستگاه Gaduk از قطار پیاده شده بود و دیگر سوار قطار نشده بود لذا شک بردم از اینکه شاید او شیر لوله هوا را بسته باشد.
س- انگیزهاش چی بوده یک چنین آدمی؟
ج- انگیزهاش هر چی میتوانست باشد من نمیدانم اما به هر صورت اگر این مطلب صدایش درمیآمد که چنین چیزی شده است یک مسئلهای برای کشور میشد. البته او را خواستمش گفتم که راستش را بگو ببینم تو چکار کردی با قطار و چرا ماندی در ایستگاه؟ گفت من نان و گوشتم در ایستگاه بود که رفتم بگیرم قطار رفت و من نرسیدم. دیگر من زیاد کندوکاو نکردم که حتماً او بوده یا او کرده یا نکرده است ولی بههر صورت خود روسها هم بعد متوجه شدند به اینکه ممکن است یک سابوتاژی چیزی در کار باشد اما دلیلی هیچ نداشتند چون صورت مجلس کرده بودند دیگر تمام بود کار. منظورم از این مشکلات هم در زمان جنگ در راهآهن داشتیم.
س- کی آن وقت موضوع بازداشت پیش آمد؟
ج- حالا ما مشغول کارهایمان بودیم روزی صبح که آمدم به راهآهن به من گزارش دادند که چند نفر را از طرف انگلیسها در راهآهن توقیف کردهاند.
سرهنگ اشرفی بود رئیس پلیس راهآهن بود آن وقت رجبی بود رئیس قسمت تعمیرات بود یک عده زیادی را گفتند گرفتهاند، بنده فوراً رفتم پیش یک سرتییپی بود آمریکایی که رئیس کل افسرانی بود که در راهآهن با ما همکاری میکردند اسمش سرتیپ Yount بود. به هر صورت رفتم آنجا گفتم چنین چیزی شنیدم این کار یعنی چه شما کارمندان ما چرا گرفتید و اینکارها چیست؟
مگر شما نمیخواهید که ما همکاری بکنیم این کار شما اثر سوء دارد، گفت ما نگرفتیم انگلیسها گرفتهاند من وارد این مسائل نیستم چون امنیت راهآهن با انگلیسهاست و آنها این کار را کردهاند. تمام کسانی که آلمان رفته بودند یا آلمانی میدانستند همه را گرفته بودند. لیست را که من نگاه کردم دیدم جز یک عده معدودی که خارج از این عده میشدند بقیه همه آنهایی بودند که یا آلمان رفته بودند یا آلمانی میدانستند. گفتم حتماً میآیند حالا مرا هم میبرند برای اینکه من هم آلمان رفته بودم و آلمانی میدانستم اما مرا نگرفتند چون کاری داشتم که کسی نداشتند جای من بگذارند مسئله این بود و معلوم شد که اینها بین خودشان صحبت کردهاند گفتهاند فلانی را فعلاً کاریش نداشته باشید برای اینکه کسی را که جای او باشد و کارش را بکند نداریم.
س- تیمسار زاهدی را گرفته بودند آن موقع؟
ج- کی را؟
س- زاهدی، فضلاله زاهدی را؟
ج- فضلاله زاهدی را قبلاً گرفته بودند از خارج و گویا در اصفهان بله. ولی این گروه شصت و چند نفر میشدند اینها را در راهآهن گرفتند. ضمناً کارهای عجیب و غریب هم شده بود. کسی داشتیم به نام نهرودی رئیس حرکت بود و برادری داشت که در راهآهن آنقدر کوچک بود که من اصلاً اطلاع نداشتم که چنین کسی هست.
اول رفته بودند او را گرفته بودند که اسمش نهرودی بود. روی لیست نهرودی نوشته بود کدام نهرودی؟ ننوشته بود او را گرفته بودند بعد از تقریباً دو سه هفته فهمیدند که اشتباه شده آمدند نهرودی برادر را هم گرفتند. البته زمان جنگ بود وقتی در کار نبود. به هر صورت من مشغول کارم بودم و هیچ پیش آمدی نکرد برای من و فکر کردم فراموش باید بکنم. البته در خلال این جریان یک حادثهای رخ داد که من قدری اسباب ناراحتی اینها شده بودم و آن این بود که آمریکاییها دستور دادند که بارنامههای قطارها را در ایستگاه تهران به رئیس ایستگاه ندهند. بارنامهها را خودشان نگهدارند و این کار برای ما قبولش مقدور نبود برای اینکه براساس بارنامه باید کرایه بدهند و اگر بارنامه را نمیدادند ما کرایه نمیتوانستیم وصول بکنیم یعنی در انجام وظیفهمان قصور کرده بودیم.
س- بارنامه آن وقت تویش نوشته بود که محمولات …
ج- محمولات را نوشته بودند بهطورکلی البته. من به همان سرتیپ Yount گفتم که شما دستور دادهاید که بارنامه را ندهند؟ گفت بله گفتم که چطور میتوانید شما چنین کاری بکنید ما باید کرایه از شما بگیریم، کرایه را براساس بارنامه باید بگیریم. آن وقت هر جنسی یک تعرفهای دارد مثلاً ریل آهن فرض کنید که با صندوق خوراکی یا با محمولات دیگر هر کدام اینها تعرفهای دارد فرق میکند. گفت زمان جنگ است شما میدانید که ما نمیتوانیم صورت بدهیم به شما که محمولات ما چیست این محمولات همه محرمانه است. گفتم خیلی خوب اگر فکر میکنید محرمانه است با وزیر راه صحبت بکنید راهآهن را دربست شما اجاره بکنید به رقم باربریمان در ماههای اخیر که معلوم است یک متوسطی بگیریم آن متوسط را به ما بدهید ما دیگر به بارنامههای شما هم کار نداریم هر چی میخواهید بیاورید ببرید یا یک رقم ثابت به ما بدهید و یا اینکه باید بارنامه را بدهید و جز این من نمیتوانم موافقت بکنم من مسئولم. سه چهار روزی بیشتر نگذشت که مشغول کارم بودم پیشخدمت آمد گفت که یک سرگرد شهربانی با شما کار دارد. گفتم که بگویید بیاید تو. آمد تو و گفتم بفرمایید گفت نه خدمت شما هستم بعد گفتم که چه فرمایشی دارید؟ گفت که آقای رئیس شهربانی (سرتیپ سیف بود آن وقت) خواهش کردند که شما یک دقیقه بیایید به دفتر ایشان کاری با شما دارند مرا بدین منظور فرستادند که پیغام را برسانم.
دو روز بعدش قرار بود اعلیحضرت بروند به سمنان و بعد بروند به مشهد، با راهآهن میرفتند تا سمنان و از آنجا با اتومبیل میرفتند به مشهد. البته ما برای ترتیب و تهیه مسافرت باید کارهایی میکردیم بعد هم مشکلات بود در قسمت روسها و اقدام کنیم که آنها یک وقتی اشکالی نکنند. لذا گفتم که من بسیار متأسفم نمیتوانم حالا بیایم و گرفتار اینکارها هستم شما به تیمسار بگویید که به من تلفن بکنند و ما خودمان یک قرار بعد میگذاریم. دیدم ایستاد و هی نگاه میکند به من، گفتم که مطلبی دیگری هست؟ گفت مرا برای این فرستادند که جنابعالی را ببرم به شهربانی و اینکه به صورت مؤدب گفتم این ظاهر مطلب بود اما اصل مطلب این است که من مأمور جلب شما هستم. گفتم خوب پس صریح میخواستید از اول بگویید.
س- کاغذی چیزی هم داشت یا همان کافی بود؟
ج- نه نه شفاهی بود اینکه سرگردی از شهربانی بیاد مخصوصاً چون سابقاً یک عدهای را گرفته بودند اینها.
س- آنها را هم افسر ایرانی آمده بود گرفته بود؟
ج- نه نه آنها را خود انگلیسها گرفتند یک دو سه نفر هم بعدش مثل نهرودی و غیره که اشتباهاتی بود بعداً گرفته بودند. من هم آماده بودم که ببرندم یک روزی این بود که چمدانم آماده در منزل حاضر بود. تلفن کردم به منزل که چمدان مرا بفرستید شهربانی، من رفتم پیش سرتیپ سیف و سرتیپ سیف پا شد و خیلی گرم و نرم و مؤدب و گفتش که المأمور و معذور و از این قبیل حرفها و تعارفات و گفتش که بله تصمیم این است که شما هم توقیف بشوید. مرا آوردند در خود شهربانی
س- این چه سالی است آقا؟
ج- مهرماه سال ۱۳۲۲ بود. آمدم پایین و آنجا خود سرتیپ سیف به من گفت که از این اطاقها هر یک را میخواهید انتخاب بکنید (در فضای خود شهربانی) اتاقها مشرف به باغ شهربانی بودند در چند سرکشیدم یک جا بود که محمد ذوالفقاری آنجا بود با او آشنا بودم گفتم من میآیم اینجا چون با اینها آشنا هستم. البته چون جای زیاد نداشتند نمیتوانستند به هر یک یک اتاق بدهند. با محمد ذوالفقاری در یک اتاق ماندم. چند روز مرا آنجا نگهداشتند و در خلال این مدت روزی محمد ذوالفقاری را آمدند آزاد کردند و رفت. بعداً من شنیدم چرا ذوالفقاری آزاد شد در حالیکه او هم قرار بود بازداشت بماند.
علتش این بود که روزی از زنجان میآمده به تهران بین راه یکی از این افسران ارشد روس با اتومبیل که میآمده پنچر داشته یا آکسیدانی داشته نگه میدارد که و میپرسد چه شده و کمک میکند او اسمپش را میپرسد بعد این افسر میشنود که ذوالفقاری را گرفتهاند میرود اقدام میکند که ذوالفقاری را آزاد کنند. چند روز بعد یک کمانکار انگلیسی آمد آنجا و مرا تحویل گرفتند از شهربانی بردند در کارخانه چیتسازی تهران، آنجا یک زیرزمینی بود که بازداشتیهای خودشان را آنجا نگه میداشتند مرا بردند آنجا بازداشت کردند. به دیوار آنجا دیدم که چیزهایی نوشته شده.
س- عده زیاد بودند آنجا؟
ج- عدهای بودند اما چند نفر بودند من نمیدانم. به دیوار آنجا چیزها نوشته شده بود.
س- به دیوار؟
ج- بله به دیوار مثلاً نوشته شده بود که من فلان تاریخ آمدم اینجا و فلان تاریخ هم مرا بردند. من روزهایی که رفته بودند دقت کردم دیدم که روزهایی است که قطار مسافری تهران به اراک میرفته. دو تا قطار ما بیشتر در هفته نداشتیم مثلاً دوشنبه و چهارشنبه بود، نگاه کردم دیدم تاریخها همه تاریخ روزی است که قطار تهران به اراک میرفته است.
س- این رسماً نوشته شده بود یا هر کسی بهعنوان یادگاری نوشته بود؟
ج- نه بهعنوان یادگار نوشته بودند مثلاً منصور اعلم را گرفته بودند، نوشته بود:
منصور وارگر ببرندم به پای دار | مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست |
از این چیزها شعرهای پرتوبلا نوشته بودند به در و دیوار و این مطلبش مرا جلب توجه کرد. از این جهت من آنجا فکر میکردم که یا دوشنبه یا چهارشنبه اگر قرار است مرا ببرند خواهد بود. آنجا یک سروان انگلیس آمد از من سؤالاتی کرد به نام Letpeter. خیلی مختصر پرسید که شما ارتباطی با آلمانها داشتید؟ گفتم نه من ارتباطی با آنها نداشتم. بعد دو سه نفر را اسم برد گفت این آقایان را میشناختید؟ گفتم نه من با اینها هیچوقت سروکاری نداشتم.
و همین تمام شد رفت. من دیگر فکر کردم که برای من چون خودم که میدانستم که کاری که مستوجب اینکه مرا حبس بکنند نکردهام و این سؤالاتی هم که کرد بسیار سؤالات مهمل بود و دیگر دلیلی نداشت که مرا نگاه دارند و همیشه منتظر بودم که مرا زود آزاد بکنند. ولی از آنجا مرا روزی آمدند تحویل گرفتند و بردند امیرآباد. امیرآباد آن وقت کمپ آمریکاییها بود و …
Leave A Comment