روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریف امامی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
مرا بردند امیرآباد و در آنجا یک شخص دیگری را هم آوردند بهنام فروهر، سرهنگ فروهر که پدر فروهری که این اواخر جزو جبهه ملی بود پدر او بود و این شخص معتاد بود. باری ما را از کمپ امیرآباد آوردند به راهآهن که سوار قطار کرده و ببرند به اراک. من این چند روز که آنجا بازداشت بودم دیگر ریش نتراشیده بودم چون همه چیز را از ما گرفته بودند. ریش تراشی و تیغ و غیره هیچ چیز دیگر در اختیار نبود. خلاصه ریشی پیدا کرده بودم و در راهآهن که آمدم مرا کسی نمیشناخت که کی هستم. سوار قطار شدیم و رفتیم. فروهر خیلی اظهار ناراحتی میکرد از اینکه معتاد است و تریاک ندارد چه بکند. تا رسیدیم به اراک، در اراک ما را بردند در یک کمپی که در فضای آزاد سیمکشی کرده بودند سیم خاردار و مراقب داشت در وسط چند تا چادر زده بودند و این محبوسین همه در همان چادرها زندگی میکردند. در یکی از آن چادرها هم من تختخواب سفری که همراه داشتم نصب کردم. چند روزی آنجا بودیم و هوا دیگر خیلی سرد شد. هوا که سرد شد ما را بردند در محلی که نزدیک شهر اراک یک انبار غله بود. آنجا سه قسمت داشت و همه را تقسیم کردند به اتاقها، یکی از آن قسمتها برای کسانی بود که شخصیتهای مسنتر و بودند مثلاً امیرهمایون، دکتر سجادی، سپهبد آق اولی و هیئت در یک اتاق بودند. خیلی از افسرها آنها را در آنجا نگهداشته بودند سرهنگ آریانا، سرهنگ با تماقلیچ از افسرها در یک اتاق بودند.
س- آنها هم آلمان درس خوانده بودند؟
ج- نه آنها هر کدام دلایل دیگری داشتند. آنها مربوط راهآهن نبودند آنها از خارج راهآهن بودند. دلایلشان را من نمیدانم. مرا هم یک جایی دادند که با امیرهمایون و دکتر سجادی با هم باشیم. من قبول نکردم که آنجا باشم.
گفتم من با راهآهنیها خواهم ماند در یک سالن بزرگی بود که مشترک برای همه درست کرده بودند. سالن برزگ دیگری بود که کارمندان طبقه پایینتر بودند.
من گفتم من میروم با کارمندان راهآهن برای اینکه دوستان و همکاران من بودند و ترجیح میدهم با آنها باشم. البته رفت در آنجا برایم یک مزیت داشت این بود که من از خیلی کارها معاف بودم. مثلاً ظرفشویی و جاروب کردن و تمیز کردن و غیره من نداشتم. آنها برایم کارهایی را که مربوط به من بود انجام میدادند.
س- دکتر سجادی اینها مجبور بودند این کارها را بکنند؟
ج- نه سجادی در اتاق خودش با آق اولی و علی هیئت و امیر همایون بوشهری بود این چهار نفر یک جا بودند. اینها برای خود یک نوکر گرفته بودند که کارهایشان را میکرد. تنظیف و غیره. ولی من در آنجا وضعم طوری بود که بین تمام راهآهنیها بودم و درست نبود که استثناء بکنم مثلاً نوکر بخواهم بگیرم و این بود ک با آنها زندگی میکردم و از این لحاظ هم طوری بود که در کمپ مؤثر بودم از لحاظ اینکه اگر تصمیماتی میگرفتند بدون موافقت من هیچوقت انجام نمیشد. مثلاً آنجا ما یک مرتبه اعصاب کردیم و اینها مجبور بودند مراعات نظر مرا بکنند چون همراه من ۶۴ نفر بود و تنها صحبت نمیکردم آنها ی دیگر همه تنها بودند و یا حداکثر سه چهار نفر بودند. به هر صورت …
س- سپهبد زاهدی هم آنجا بود توی آن کمپ بود، سپهبد زاهدی؟
ج- نخیر، سپهبدزادهدی را برده بودند گویا فلسطین در خارج ولی متین دفتری آنجا بود. کاشانی را هم میگفتند که در بازداشت انفرادی است ولی ما نمیدیدمش …
س- آیتاله کاشانی؟
ج- بله آیتاله کاشانی. ما آنهایی را که انفرادی بودند نمیتوانستیم ببینیم چون به کلی مجزا بودند مثل زاهدی و کاشانی و غیره اینها آیا آنجا بودند یا خارج بودند دیگر ما اطلاع نداشتیم ولی کاشانی را میگفتند که آنجا است ولی دربازداشت بهطور منفرد است. مدتی آنجا بودیم تا اینکه یک روزی آمدند و گفتند که میخواهند بازداشتیها را بازپرسی بکنند. تمام راهآهنها را بازپرسی کردند یک سروانی بهنام Letpeter آمد آنجا و مبصر نامی بود وکیل عدلیه که متجرمش بود و سلطانی که گویا از طرف دادگستری بود اینها آمدند آنجا و از همه سؤالاتی کردند. من فکر میکردم که برای هر کسی یک پرندهای درست کردهاند و سؤالاتی میکنند که تو تقصیرت فلانه چنین است چنان است و نگران بود که چی چیزی جا برایمان درست کردهاند. و خلاصه چه بختهاند و چکارمان خواهند کرد ولی وقتی رفتیم در بازپرسی سؤالات پرت و پلایی کردند مثلاً از من پرسیدند که با فرزین چکار داشتید شما، فرزین عضو من بود. یک عضوی بود که آب ایستگاهها زیرنظرش بود و این گزارش میداد که مثلاً کجا تلمبهاش خراب شده شکسته باید عوض بشود و از این قبیل مسائل روزها که میآمد با من صحبت میکرد. اینها خیال میکردند که ما با هم یک تبانی داریم میکنیم اینها این جزو و تقصیرات من بود البته کار اداری بود.
س- چه مسئلهای بود دو تا ایرانی بودید؟
ج- بله هر دو ایرانی هم بودیم اصلاً مطلبی نداشتند بعد فهمیدیم که چرا ما را گرفتهاند چون اینها را که گرفتند عدهای را که آلمانی میدانستند بهعنوان اینکه آلمانی میدانند ولی تمام اینها پستهای حساس راهآهن را داشتند.
مثلاً رئیس ناحیه بودند، رئیس خط بودند، رئیس جریه بودند، رئیس حرکت بودند پستهای حساس را اینها داشتند و عمده مطلب آنچه را که بعداً فهمیدیم این بود که اینها نمیخواستند که میزان محمولاتشان را کسی بداند و یادم هست که وقتی از بازداشت آمدم بیرون اعضای راهآهن برای من تعریف کردند که یک روزی جشنی گرفتند در راهآهن و در آن جشن به لکوموتیو یک تابلو نصب کرده بودند که شش تا صفر داشت نوشته بود باربری راهآهن امروز به اینقدر تن رسیده است که به روسیه فرستاده شده و گویا آن پنج میلیون تن بود، پنج میلیون تن بود اما پنجش را ننوشته بودند پنجش را خالی گذاشته بودند که خودشان فقط میدانستند و ایها در واقع از این وضع سوءاستفاده کردند تا از پرداخت کرایهای که باید به ایران میدادند خودداری کنند. البته در مقابلش اینها قرار بود تمام وسایل نقلیهای که آوردند لکوموتیوها و واگنها آنچه که میماند بعد از جنگ بگذارند برای راهآهن چون اولاً کشتی بهقدر کافی نداشتند که اینها را ببرند و بعد هم دیگر مقدارش فرسوده شده بود و صرف نمیکرد برایشان. این بود که هر وقت هم صحبت میشد میگفتند که ما تمام این وسائل نقلیه را بعداً در اختیار راهآهن میگذاریم و حال آنکه یک روزی بخشنامهای آمد از طرف وزیرراه بود یا وزیر دارایی حالا یادم نیست محمد بدر وزیر دارایی بود و صدرالاشراف هم نخستوزیر بود. اینها مذاکره کرده بودند که آنچه از لوازم راهآهن و وسائل نقلیه و غیره که آوردهاند و مورد احتیاج است نگهداریم و بقیه را هم ببرند و یک بخشنامه صادر شد به تمامی نواحی راهآهن که صورت بدهید از وسائل نقلیه و تأسیساتی را که آمریکاییها آوردهاند چه چیزهاییش را لازم دارید و بقیهاش را ببرند. اینها هم به تصور اینکه مبانی است صورتها را خیلی مفصل دادند. بعد معلوم شد که اینها را حساب کردند و پولش را یک چک از طرف وزیر دارایی آن وقت که روزنامهها نوشتند داده شد به مامور آمریکایی، البته آمریکاییها که آمدند یواشیواش تمام دستگاههای راهآهن را قبضه کردند و آن قدر نفر و افسر و غیره داشتند که تقریباً میتوانستند تمام راهآهن را بدون اینکه به ایرانیها احتیاجی باشد بگردانند. فقط پستهای پایین را برای ایرانیها نگهداشته بودند ولی پستهای بالا را همه خود آمریکاییها متصدی بودند، بعد از اینکه این بازپرسی شد یک عدهای را فرستادند به رشت تحویل روسها دادند یک عدهای ما را آوردند تهران در مریضخانه ۵۰۰ تختخوابی که هنوز دایر نشده بود و ساختمانی آماده بود آنجا تخصیص دادند به بازداشتیهای متفقین و به من هم یک اتاق دادند و ما را در حدود یک سال و مرا یک سال و پنج روز آنجا نگهداشتند.
س- در کجا؟ در اراک یا در تهران؟
ج- در اراک و تهران مجموعاً و این مدت همیشه حقوق و مزایای ما را دادند و حتی ترفیع به همه ؟؟؟دادند. و در استخلاص افراد از طبقات پایین شروع کردند
کوچکها را اول آزاد میکردند و بعد میآمدند بالاتر. من جزو آخرین دسته بودم که آزادم کردند.
بعد از اینکه بیرون آمدم دیگر نرفتم راه آهن و دیگر راهآهن زده شده بودم با آن طرزی که من آنجا کار کرده و جا کنده و زحمت کشیده بودم این حادثه که برایم رخ داده بود نسبت به دستگاه و همه بسیار بدبین و ناراحت بودم و همیشه فکر میکردم که حق بود دولت از ما حمایت میکرد آخر در مملکت خودمان بازداشت خارجی شدیم. به هر صورت دیگر به راهآهن نرفتم و حتی چندی بعد که از طرف مدیر کل راهآهن آن وقت مهندس خسرو هدایت بود، مهندس مصدق به نظرم معاون راهآهن بود مهندس مصدق را …
س- مهندس احمد؟
ج- بله احمد پیش من فرستاد که شما چرا نمیآیید به راهآهن؟ گفتم من دیگر مایل نیستم در راهآهن خدمت بکنم و به این ترتیب هرچه آنها اصرار کردند من جواب رد دادم. حتی حقوق تمام مدتی را که نیامده بودم در پاکت گذاشتند و مصدق به من داد. گفتم نه من حقوق هم قبول نمیکنم برای اینکه خدمتی نکردهام و این حقوق را که من بگیرم بایستی که تعهد خدمت بکنم و آمدن من برایم مقدور نیست. یک مدت کوتاهی کار آزاد میکردم. بعد از یک روزی بنده را در وزارت کشاورزی آقای دکتر امیرعلائی خواست و گفت که ما میل داریم که شما بیایید بنگاه آبیاری را تصدی بکنید، بنده گفتم یک مطالعهای بکنم و بعد به شما خبر میدهم. معلوم شد که بنگاه آبیاری مدتها بود که کاری صورت نداده بود و همه علاقمند بودند که آنجا اقدامی بکند و کار مثبتی انجام بدهد دکتر امیرعلائی دوباره فرستاد پی من و رفتم آنجا و بعد از مذاکره به او گفتم که حاضرم بروم آنجا. در آنجا دیدم که تمام کارها فقط روی کاغذ مانده و هیچ کار مثبتی انجام نگرفته است. عده زیادی هم مهندس و کارمند و غیره آنجا بودند که حقوق میگرفتند و بیکار بودند و هیچکاری نداشتند. اولین کاری که کردم این بود که اینها را واداشتم به یک سلسله کارها و لوکارهای غیرضرور که مشغول باشند و بیکار نباشند. بعد بررسی کردم طرحهای مختلفی که در بنگاه داشتیم و آنها را به جریان بیاندازم. از جمله طرحها که شاید جالب باشد که جریانش را تشریح بکنم کار کوه رنگ بود. در کار کوه رنگ ۱۸ ماه بود که اینها قصد ثبت شرکت را داشتند و شرکت به ثبت نرسیده بود به علت اختلافی که با اصفهانیها داشتند. اصفهانیها میخواستند که در شرکت ۹ نفر آنها داشته باشند و دو نفر از بنگاه باشد یعنی اکثریت را خودشان داشته باشند. البته برآورد کار هنوز معلوم نبود و در این خصوص مشغول زد و خورد بودند و این کار در حدود ۱۸ ماه طول کشیده بود.
س- طرح چی بود که چکار بکنند؟
ج- طرح این بود که از شعبهی کوه رنگ یکی از شعبات کارون که آبش به خلیج میریخت یک سدی بسازند و تونلی که آب رودخانه کورنگ را برگرداند به جلگه اصفهان که جلگه اصفهان فوقالعاده مستعد برای زراعت است و این کار سابقه تاریخی هم دارد بدین معنی که در زمان صفویه، زمان شاه عباس تصمیم داشتند که این طرح را عملی بکنند و شروع کردند در همان موقع به اینکه در آن کوهی که بین دو رودخانه هست یک برش بدهند و آب را به آن ترتیب به زاینده رود متصل کنند ولی برای این کار هم در زمان خودشان یک مالیات خاصی به همه کشور وضع کردند که بعد از چند سال که تعدادی از کوه را تراشیدند یعنی قسمت بالایش را که فاصله زیاد داشت تا به پایین برسند و پایین هم حجم کار فوقالعاده زیاد میشد زیرا آن وقت برایشان مقدور نبود که تونل بزنند چون وسایل و ماشین آلاتی که لازم است که تولی حفر بشود آن وقت نداشتند و سنگکوه هم خیلی سخت بود که بخواهند به سهولت بتراشند. ۲۸۳۵ متر فاصله بین آن دره با این دره بود. طرح بسیار جالبی بود و با این سابقه تاریخی خیلی ما علاقهمند بودیم که این کار انجام بشود و برای اینکه طرح عملی گردد اول لازم بود که شرکت را به ثبت برسانیم. لذا رفتم به اصفهان، عدهای از سران اصفهان من جمله صارمالدوله نیکپولی، اعزازالدوله بنان الشریعه و اشراقی و غیره اینها کسانی بودند که در شرکت سهامی خریده بودند و مبلغی در حدود ۸۰۰ هزار تومان اینها پول داده بودند. بقیه پول را هم بنگاه آبیاری داده بود که سرمایه شرکت را به یک میلیون تومان میخواستند به ثبت برسانند. ولی روی تعداد هیئت مدیره اختلاف بود که مانع شده بود از اینکه شرکت را به ثبت برسانند. باری رفتم آنجا و این آقایان را منزل صارمالدوله دعوت کردم و گفتم اختلاف چیست گفتند موضوع هیئت مدیره است و تعداد هیئت مدیره را آنها میخواهند؟ نفر باشد و از بنگاه دو نفر باشد.
گفتم من حرفی ندارم چون غرض این است که کار را انجام بشود و تعداد هیئت مدیره نباید مانع این کار بشود. شرکت را دادم فوراً به ثبت رساندند و بعد کار مطالعه طرح را دادیم به آلکساندرگیپ، آن وقت در تهران آمده بودند برای کار لولهکشی تهران و قرارداد مطالعه لولهکشی تهران را هم آنها امضاء کرده بودند و اینها با شرایط بهتری قبول کردند که این طرح را چون مطالعات مقدماتیش را هم کرده بودند میتواستند ارزانتر تمام شد. مطالعه طرح را به آنها دادیم و این طرح را تهیه کردند و نقشههایش حاضر شد و ساختمان آن را به مناقصه گذاشتیم و شرکت مقاطعهاری جعفری برنده شد. (او مقاطعهکار معروفی بود) بعد از اینکه طرح تهیه شد برآوردی که ما داشتیم ۱۶ میلیون تومان بود برای ساختن سد و حفر تونل. ساختن سدش چیز بسیار مهمی نبود اما تونلش دوهزار و هشتصد متر بود که بایستی که هشت مترمکعب آب را در ثانیه از رودخانه کوهرنگ به زایندهرود بریزد و آب زاینده رود را اضافه بکند.
وقتی که برآورد ۱۶ میلیون تومان شد فوراً یک یک اعلان افزایش سرمایه کردم و آنها که حاضر نبودند دیگر بیشتر پول بدهند فوراً عده هیئت مدیره را کم کردم و به پنج نفر تقلیل دادم، سه نفر از بنگاه دو نفر از اصفهان که صارمالدوله بود و گویا نیک پی و بدین ترتیب تمام آنهاییکه پرگو و پرمدعا و بیکار بودند کنار گذاشتیم و کار را شروع کردیم. مناقصهای که دادیم در ماه اسفند بود پیشنهاداتی که رسید بررسی کردیم و در حدود فروردین برنده معلوم شد و تشریفات سپردن تعهدنامه و غیره همه انجام شد و ۱۰۰ کیلومتر ما راه باید میساختیم از دامنه تا چهل گرد که راه سرویس بود و به اصطلاح و این خودش مدتی وقت میگرفت. صارمالدوله بدون اینکه با من مشورت بکند روزی رفته بود دربار و آن وقت آقای جم وزیر دربار بود. به عرض رسانده بود که اعلیحضرت خوبست که در اردیبهشت تشریف بیاورند برای افتتاح کوهرنگ برای اینکه آن وقت تمام کوهستان و دشت سبز و خرم و گلدار و مطبوع است. ولی من به اطلاع رسانده بودم با اینکه در ماه مهر ممکن است که افتتاح بشود اعلیحضرت به جم دستور داده بودند که به بنگاه بگوید که افتتاح اردیبهشت باشد شاید بهتر است که هوا خوب و مناسب است. جم مراتب را ابلاغ کرد ولی به جم گفتم که نه این کار را نمیتوانیم بکنیم برای اینکه کارها مقدماتش باید فراهم بشود بعد اعلیحضرت تشریف بیاورند برای افتتاح. همینکه مطلب را بهعرض رسانده بود فرموده بودند خود شریفامامی بیاید به من توضیح بدهد.
س- این اولین باری که شرفیاب میشدید؟
ج- اولین بار نه ولی دفعات اول بود. چرا قبلاً هم برای کارهای آبیاری شرفیاب شده بودم قبلاً هیچ شرفیابی برای بنگاه آبیاری نبود من آنجا چند مرتبه افتخار پیدا کردم.
س- آن زمان هم مرسوم بود غیر از وزیر اشخاص دیگر شرفیاب شوند؟
ج- بلهبله بنگاه چون مستقل بود (بنگاه مستقل آبیاری اصلاً اسمش بود) این بود که با وزارتخانه کار زیادی نداشتم کارهایم را مستقل میکردم بدون اینکه وزیر دخالتی داشته باشد. باری به عرضشان رساندم که مدتی لازم است که راه سرویس ساخته بشود و بعد هم مقاطعهکار باید در محل مجهز و آماده بشود و ماشینآلات و لوازم خود را ببرد آنجا خصوصاً با توجه به اینکه زمستان آنجا راه بند میآمد به کلی زیرا کوهستان بود و سرما و برف به قدری بود که دیگر رفتوآمد مقدور نبود و بایستی که پیشبینیهای لازم را برای این مدت بکند. مخصوصاً توضیح دادم که قصد این نیست که اعلیحضرت تشریف بیاورند آنجا در جایی فقط کلنگ بزنند و بعد کار همینطور بماند مثل کار لولهکشی تهران دعوت کرده بود آقای مشایخی که اعلیحضرت آمدند و افتتاح کردند و کلنگ زدند ولی کار همینطور ماند و ماند تا چند سال بعد آن وقت شخص دیگری آمد و شهردار دیگری کار لولهکشی تهران را کرد. به عرضشان رساندم. که اگر میخواهید مثل کار لولهکشی تهران باشد الان ممکن است تشریف ببرید ضرورت ندارد صبر کنید تا اردیبهشت ولی اگر که میل دارید کار وقتی کلنگش زده میشود دیگر شروع بشود و کار انجام پذیرد تا مهرماه به این حساب طول میکشد و بایستی که آن وقت تشریف بیاورید. فرمودند خیلی خوب به جم بگویید که به صارمالدوله هم بگوید که ما همان مهرماه خواهیم آمد. این گذشت و کارها را ما مرتب کردیم و راه ساخته شد و مقاطعه کار تمام مقدمات کارش را فراهم کرد و مجهز شد و مهرماه که رسید دیگر دعوتها فرستاده شد و قرار شد که عده زیادی از رجال را دعوت کنیم و اعلیحضرت تشریف آوردند. در محل هم خان لر رئیس ایل چهار لُنگ مهماندار اعلیحضرت بود و یک شب که در چهل گرد میماندند او ترتیب لازم داده بود بدین صورت که یک چادر خیلی مجلل دوپوش تهیه کرده بودند با حمام و غیره برای اعلیحضرت و قریب ۲۵ چادرهای دیگر برای سایر همراهان اعلیحضرت در چهل گرد و اعلیحضرت موقعی که تشریف میآوردند آنجا م شب قبلش رفتم به کارگاه که ببینم همه چیز مرتب باشد به من خبر دادند که صارمالدوله یک کلنگ طلا درست کرده که بیاورد آنجا و تقدیم بکند که کلنگ بزنند. البته ما کارها را در تهران بدون اطلاع هیئت مدیره در اصفهان انجام میدادیم و در جزئیات به آنها کاری نداشتیم چون پول قابلی هم نداده بودند. اسما برای اینکه اینها جزو سران محل بودند دعوتشان کرده بودیم و بعضی از آنها جز مزاحمت کاری نداشتند.
موقعی که اعلیحضرت آمدند آنجا هنوز از اتومبیل پیاده نشده بودند فوراً صارمالدوله شروع کرد خطابهاش را خواندن. البته خطابهای ادبی تهیه کرده که با این عبارت این همه آوازهها از؟؟ بود شروع میشد. ولی نکتهای راجع به مشخصات صد و تونل و مقدار آب و خرج طرح و مدت انجام کار و غیره که گزارش معمولاً باید حاوی باشد بود. اعلیحضرت گزارش را گوش دادند بعد استاندار آن وقت انصاری بود. انصاری یک سینی آورد جلو با کلنگ طلا که اعلیحضرت کلنگ بزنند. بهعرض اعلیحضرت رساندم که قربان اجازه بفرمایید اولاً گزارش فنی کار به عرض برسد ثانیاً اینجا ما با کلنگ و بیل کار نمیکنیم اینجا با کمپرسورکار میشود و دینامیت و اصلاً تشریف فرمایی اعلیحضرت الان در مدخل تونل مقدور نیست برای اینکه تمام سینه کار را دینامیت گذاشتهاند و مصلحت نیست اعلیحضرت نزدیک تشریف ببرید.
این بود که اعلیحضرت ایستادند و گزارش مرا گوش دادند و تمام مشخصات سد و تونل و مقدار آب و هزینه طرح و مدت انجام کار و غیره را برایشان توضیح دادم و اعلیحضرت بعد Detonator را فشار دادند و همه دینامیتها منفجر شد.
س- دیده میشد.
ج- نه دیده نمیشد اما صدا در آنجا که کوهستان هست طوری پیچید که خیلی همه تحتتأثیر قرار گرفته بودند. از این جریان اعلیحضرت خوششان آمد و معلوم بود که زیاد دل خوشی از صارمالدوله ندارند اما حفظ ظاهر میکردند و نمیخواستند که کاری بکنند که صریحاً رنجشی حاصل بشود ولی از اینکه من این کار را کردم که نگذاشتم آنها برنامهشان را به آن صورت جلوه بدهند خیلی خوضحال شدند.
شب هم پیرنیا رئیس تشریفات بود به من تلفن کرد که امشب صارمالدوله تقاضا کرده که الکساندر گیپ و عدهای را معرفی بکند به حضور اعلیحضرت و به نظر من بهتر است که شما بیایید این کار را بکنید ولی محرمانه به شما بگویم که تقاضا کرده که به شما اطلاع داده نشود. بلافاصله همه مهندسین بنگاه آبیاری و مهندسین مقاطعه کار را گفتم حاضر شده و شب میآیید به چهل گرد محلی که اعلیحضرت هستند و آنجا که آمدیم رئیس تشریفات آمد و همه را به خط کرد. البته صارمالدوله ارشد همه بود حتی استاندار هم زیردستش بود. چون صارمالدوله.
س- در آن موقع چند سالش بود آن موقع؟ هشتاد؟
ج- صارمالدوله هفتاد متجاوز داشت آن وقت هم چون در زمان قاجاریه بود که وزیر شده بود علیهذا ارشد همه میشد. ولی من وقتی که اعلیحضرت از چادر آمدند بیرون از توی صف خارج شده و رفتم جلو عرض کردم که اجازه بفرمایید که کارکنان و مهندسین بنگاه آبیاری و مقاطعهکار که در کار ساختمان سد دخیل هستند و به حضور مبارک شرفیاب هستند معرفی بشوند فرمودند بله معرفی بکنید. صارمالدوله همهشان جا خوردند و دیدند دیگر آن نقشهشان هم عملی نشد و آمدم همه را معرفی کردم که آقای کی آقای کی. حتی صارمالدوله را که در هیئت مدیره هستند به عنوان گفتم آقای صارمالدوله رئیس هیئت مدیره شرکت هستند که زیاد هم ناراحت نشود لی همه را خود من معرفی کردم. آن وقت یک مدیرکل بیشتر نبودم ولی کاری که کردم آنجا خیلی توی چشم خورد و اعلیحضرت هم قلباً خوششان آمد که نمیخواستند که او بیاید همه را معرفی بکند. بههر صورت آن شب گذشت.
شبانه یک طیاره یک موتوره آمد آنجا که اعلیحضرت قصد داشتند با آن طیاره فردا بروند به اصفهان. طیاره را وقتی من دیدم، دیدم که از طیارههایی است که بال آن از کنواس بود. یعنی یک کبریت اگر یک گوشهاش بزنند تمام طیاره فوراً آتش میگرفت و یک ملخ کوچک داشت و چیز خیلی عجیب و غریبی بود که فکر میکردم که خطرناک است که اعلیحضرت با یک چنین طیارهای اصلاً پرواز کنند به استاندار گفتم که بروید از ایشان استدعا بکنید که با این طیاره تشریف نبرند با همان اتومبیل که آمدهاند برگردند. گفتند ما جرأت اینکه همچین مطلبی را عرض بکنیم نداریم. خلاصه صبح اعلیحضرت سوار طیاره شدند و پرواز کردند با سپهبد جهانبانی رفتند همینکه بالای دامنه رسیدند گویا طیاره لوله بنزینش بسته میشود و طیاره توی یک مزرعهای ناچار به فرود میشود.
س- شما تماشا میکردید؟
ج- نه من نبودم ولی جهانبانی که همراه بود برای من تعریف کرد. باری طیاره آمد پایین و واژگون شد که خوشبختانه آتش نگرفت و به زحمتی جهانبانی توانست خودش را بیاورد بیرون و بعد اعلیحضرت را هم بکشند بیرون و بعد بلافاصله اطلاع دادند که اتومبیل بیاید در این حادثه یک در میلیون واقعاً شانس اینکه کسی زنده بماند در بین نبود. بعد سوار اتومبیل شدند و با اتومبیل رفتند به اصفهان. از آنجا هم برنامهشان ای بود که بروند به نایین برحسب تقاضای دکتر طبا که در آن موقع وکیل نایین بود. و دکتر طبا از من خواهش کرده بود که من هم بیایم به نایین در خدمت اعلیحضرت آنجا میخواست که از اعلیحضرت تقاضا بکند که مبلغی مرحمت بکنند برای حفر یک قنات جهت نایین. نایین یک جای خیلی کوچک فقیر بیچارهای است از لحاظ آب هم خیلی در زحمت و مضیقه هستند. اعلیحضرت آنجا ۱۵۰ هزار تومان مرحمت کردند.
س- از چه محلی؟
ج- از خودشان. چون اعلیحضرت فقید که فوت کردند یک مبلغی به نظرم در حدود چهل میلیون نقد در اختیار اعلیحضرت قرار گرفت اینها را همه صرف امور خیر کردند. برای تهیه آب و ساختمان مدرسه و احتیاجات شهرستانهای مختلف و غیره همینجور هر جا مقتضی میشد یک مبلغی مثلاً برای تبریز دادند برای قائنات دادند برای بهبهان دادند برای گلپایگان دادند و اینها از کیسه خودشان میدادند. به هر صورت در خدمتشان رفتیم به نایین و در منزل خود دکتر ؟؟؟ اعلیحضرت آنجا توقف کردند و پذیرایی شدند و همان جا هم فرمودند که یک مطالعهای برای افزایش آب نایین بکنید و ۱۵۰ هزار تومان مرحمت فرمودند.
بررسیای که ما کردیم در یک مسیر مشخصی فقط آب شیرین داشت بقیه جاها همه جا شور بود. و بلاخره قنات را دادیم حفر کردند و آب شهر را قدری اضافه کردند. از این قبیل کارها در بنگاه آبیاری علاوه بر چند کار مهم که داشتیم کارهای کوچک زیادی نیز کردیم من جمله مثلاً قنات آب تبریز را توسعه دادیم برای بهبهان تهیه آب و لولهکشی شهر بهبهان را عملی کردند و آب خوراکی برایشان تهیه کردیم در آن موقع آب خوراکیشان منحصر بود به آب برکه.
نمیدانم دیدهاید برکه یا نه. برکه یک جایی مثل استخر بزرگی که ساخته بودند و هر وقت باران میآمد آب باران را هدایت میکردند که در آن منبع جمع میشد و این آب میماند برای چندین ماه و از آن آب میآمدند برمیداشتند برای خوردن و قبلاً رفتم آنجا دیدم آب اصلاً یک رنگ خاکستری زنندهای دارد و اصلاً قابل شرب بود ولی خوب اهالی مجبور بودند که آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض Piuk را داشتند (مرض Piuk از آب آشامیدنی ناسالم بهوجود میآید و کرمی است که زیر جلد انسان نمو میکند) برای بهبهان ما طرحی داشتیم که یک مقدارش به صورت قنات بود که به طور اساسی ساخته میشد با پوشش بتنی در داخل آن و بقیهاش روی نهر باز میآمد به شهر و شهر در حدود سه متر مکعب در ثانیه آب شیرین از رودخانه ما رون آب را به دشت بهبهان آوردیم و شهر بهبهان به کلی زنده شد و تغییر کرد. در خود شهر لولهکشی کردیم در خیابانها شیر گذاشته بویم که آب خوراکی برمیداشتند و چند خانه هم داخل خانه را هم حتی لولهکشی کرده بودیم استعداد بهبهان طوری بود که سال اولی که ما انگور کاشتیم همان سال میوه داد. این قدر آنجا مستعد بود زیرا آفتاب فراوان دشت خیلی حاصلخیز فقط نبودن آب مانع شده بود که آنجا آباد شود.
در کارهایی که در بنگاه آبیاری مستقل صورت گرفت زمانی که من متصدی بودم یکی مثلاً تهیه آب بندرعباس بود.
دکتر مصباحزاده وکیل بندرعباس مخبر کمیسیون بودجه بود در مجلس و هژیر رئیس الوزراء بود. یک میلیون تومان از او اعتبار گرفت. بعد آمد پیش من که این پول را ما توانستیم تهیه بکنیم شما یک ترتیبی بدهید که آب خوراکی برای بندرعباس تهیه بشود، در بندرعباس چند آب انبار بود که به همان صورتی که در مورد بهبهان گفتم مورد استفاده اهالی بود منتهی آب انبار سرپوشیده بود که آب باران را هدایت میکردند میآمد به انبار پر میشد و بعد میآمدند با سطل میبردند برای خورک مردم. خیلی وضع بدی داشتند مردم بیچاره بدبخت تراخمی همه مریض ناراحت و یک سبزی در تمام بندرعباس نبود یک درخت سبزی دیده نمیشد. آقای اصفیا آن وقت جزو مشاورین ما بودند در بنگاه آبیاری فرستادم برای مطالعه آنجا. خوشبختانه مطالعاتش نتیجه مثبت داشت و آمد یک گزارش خیلی جالبی داد به اینکه در فاصله بیست و چند کیلومتر از بندرعباس محلی است که وضع ژئولوژیکی آنها طوری است که لایههای خاک رس و بعد شن هست و مجدداً خاک رس و شن تکرار شده به طور مورب قرار گرفتهاند و همینطور کج میرود تا توی دریا و بین آنجاهایی که شن هست آب باران که جمع میشود و بین آب شیرین و آب دریا یک تعادلی هست که اگر آنجا از عمق معینی پایینتر نرویم آب همیشه شیرین میماند و الا اگر زیاد آب بردارند از زیر ممکن است که آب دریا بیاید بالا و آب را شور بکند. این بود که با توجه به این مسائل دادیم آنجا چند چاه زدند به طور عمودی و به صورت قنات اینها را به هم متصل کردند و یک ما در چاه بود در انتها این مجرا را هم با بتون پوشش کردند که به طور اساسی همیشگی بماند و ریزشی نکند که احتیاج به تعمیر داشته باشد.
آنجا آن وقت تلمبه نصب کردیم و یک منبعی هم ساخته شد، از آنجا لولهکشی شد به بندرعباس و آب بندرعباس بدین ترتیب تأمین شد و دو سه سال بعد که رفتیم بندرعباس به خوبی دیده میشد که چه تفاوت فاحشی بین وضع گذشته و وضع بعد هست. البته نزدیک بندرعباس رودخانهای بود که ممکن بود که از آنجا سد ببندند و مقدار زیادتری آب به بندرعباس بیاورند ولی هزینهاش خیلی زیاد میشد شاید مثلاً چند ده میلیون تومان میشد و حال اینکه آن وقت ما با یک میلیون تومان و خردهای تواستیم که این طرح را عملی بکنیم و به نتیجه برسانیم.
یکی دیگر از کارهایی که جالب بود و انجام شد سد گلپایگان بود. آنجا قبل از اینکه من به بنگاه بیایم آقای دکتر عبداله معظمی وکیل آنجا بود اقدام کرده بود و یک اعتباراتی برای آنجا گرفته بود و شرکتی تشکیل داده بودند و مطالعاتی آنجا شروع شده بود ولی کاری عملاً صورت نگرفته بود آنجا سعی کردم که کار را تسریع کرده و طرح آنجا را تهیه کردیم و از آمریکا دو کارشناس دعوت کردیم برای چند روز آمدند به ایران برای کارشناسی این سد که ببینند همه چیز مطابق اصول علمی است بعد از آنکه پیشنهاداتی دادند که ارتفاع سطح را قدری اضافه بکنند و ابریزش را بزرگتر بکنند و اطلاعات بیشتری راجع به آمار آنجا خواسته بودند که برایشان تهیه کردیم با این ترتیب کار سد آنجا شد شروع شد و الان نسبت به گذشته یک تغییر اساسی در وضع گلپایگان بعد از ساختن آن سد داده شد. زیرا مقادیر گزافی از آب که میرفت به دریا چه حوض سلطان میریخت و هدر میرفت همه جمع شد و مورد استفاده زراعی و غیره قرار گرفت. در اغلب شهرهای ایران بنگاه آبیاری در عرض آن سه سالی که آنجا بودم یک کارهای مثبتی انجام دادیم و خوب یادم هست که بعد از اینکه در ششم مهرماه کار افتتاح کوه رنگ تمام شد چهارم آبان روز سلام بود و در سلام که رفته بودم اعلیحضرت عبور میکردند به من که رسیدند فرمودند که شما نشان نگرفتید؟ عرض کردم نه رو کردند به هژیر آن وقت وزیر دربار بود، گفتند که شریف امامی چرا نشان ندادید؟ به عرض رساند که پیشنهادی نرسیده بود. فرمودند همین امروز به او نشان بدهید. این نشانه کمال رضایت بود از کارهایی که مربوط به کوه رنگ بود. البته وقتی که از سلام رسیدم منزل یک فراش آمد و نشان و فرمان برای من آوردند و اولین نشان و فرمانی که گرفتم این طور بود.
س- چه نشانی بود؟
ج- نشان درجه سه همایونی بود زیرا در آن موقع مدیر کل بودم. در بنگاه آبیاری که بودم البته کار آنجا را خیلی دوست داشتم و به آن علاقهمند بودم خاص اینکه نوع کار یک کار ارزندهای بود. وقتی که مثلاً کار بهبهان تمام شده بود من یک لذتی میبردم که نهرها آبش جاری شده است و آنجا درختهایی کاشتهاند و سبز شده است در کلیه استانهای کشور چندین طرح آبیاری بزرگ و کوچک عمل کردیم که خیلی جالب انجام گرفت و اینک مورد استفاده است.
در بنگاه آبیاری که بودم یکی از مسائلی که با آن مواجه شدم مسئله اختلاف ما با افغانستان بود بر سر آب رودخانه هیرمند. ابتدا از وزارت خارجه تقاضا کردم که اطلاعاتی که راجع به هیرمند دارید برایم بفرستید که بتوانم آن را مطالعه بکنم تا اینکه با افغانها برای حل اختلافمان با نظر روشن بتوانم تصمیماتی بگیرم. متأسفانه پروندههایی که برای من فرستادند دیدم همه ناقص است و هیچکدام اطلاعات صحیح دقیق علمی ندارد. در بین گزارشاتی که آنجا میخواندم دیدم اشاره بود به اینکه McMahon که بهعنوان حکم آمده بود برای حل اختلاف ایران یک هیئت بزرگی را همراه آورده بود از کارشناسان تاریخ کشاورزی، آمار، نقشهبرداری با تجهیزات لازم و پنج جلد کتاب مربوط به وضع سیستان و کشاورزی و آبیاری و احصائیه تمام دهات و اراضی مزروعی و ساکنین و حیوانات هر محل و غیره همه را احضار کرده بود. ولی هر چه تحقیق کردم وزارت خارجه که قاعدتاً باید این کتابها را میداشت در کتابخانهاش نبود و معلوم شد کسی برده و دیگر در دسترس نبود.
در یکی از مهمانیها که سفیر انگلستان در آنجا بود به او گفتم که ما احتیاج به دستیابی به کتابهایی که McMahon در این باره نوشته است داریم و اگر ممکن است در این خصوص تحقیق کنید چطور میشود تهیه کرد ما حاضریم همه جور هزینهاش را بدهیم اگر خرجی دارد و خیلی. ؟؟؟؟؟ گفت من تحقیق میکنم به شما خبر میدهم. بعد از تحقیق اظهار/؟؟؟؟در کویته پاکستان کتابخانهای است شاید در کنسولگرییشان به هرحال از کویته دوسری هر سری پنج جلد کتاب برای بنگاه فرستادند. یک سری آن را دادم به وزارتخارجه، یک سریاش را هم در بنگاه آبیاری نگاه داشتم. در آنجا حتی آمار حیوانات دهات را نوشته بود مثلاً چند تا اسب دارند چند تا گاو و گوسفند و مرغ دارند، یا اهالی هر ده چند خانوار است و زمین کشاوریشان چقدر است. خلاصه آمار خیلی جامع راجعبه سیستان در آن موقع تهیه کرده بود که برای هیچ کجای ایران یک چنین آمار دقیقی هیچ موقعی و موردی در دست نبود. McMahon پیشنهادش این بود که کل آب هیرمند ثلث بشود و یک ثلث به ایران داده بشود و دو ثلث به افغانستان و حال اینکه حکمیت قبلی که ما داشتیم حکمیت Sir F.Goldschmied که در سال ۱۸۳۷ نظر داده بود که آب هیرمند نصف بشود ولی مشخص نکرده بود که در کجا آب نصف بشود و تا حدی افغانها حق دارند که به آب قبلاً دستاندازی بکنند و بعد نصف بشود. این وضع موجب شده بود که اختلاف باقی بماند.
McMahon که آمد بعد از بررسیهاییکه کرده بود نظر داده بود که یک ثلث به ایران داده بشود دو ثلث مال افغانها باشد از این مجموع آب هیرمند یعنی از سرچشمه تا پایین هر چه آب هست باید حساب شود. این پیشنهاد او که گرچه از لحاظ فنی کاملاً صحیح بود و به نفع ایران بود در وزارتخارجه مورد قبول قرار نگرفته بود و رد شده بود زیرا میگفتند ما باید نصف بگیریم ولی چو اطلاع فنی نداشتند نصف را تشخیص نداده بودند که نصف چی و در کجا؟ و باید معلوم میکردند که آب رودخانه در محلی نصف بشود و قبل از آن افغانها حق نداشته باشند آب بردارند. این خلال هم افغانها شروع کرده بودند با شرکت موریس کنودسن که آمریکایی بود در بالادست کمالخان که یک نقطهای بود برای اندازهگیری و تقسیم آب بین ما و افغانستان یک طرح آبیاری عمل بکنند. و این اطلاع من از موریس کنودسن وقتی که آمده بودند برای تهیه برنامه هفت ساله ایران از آنها به دست آورده بودم برای اینکه آنها نمیخواستند در این خصوص چیزی بگویند و میدانستند ما اختلاف داریم ولی به زحمتی از مهندسینشان این اطلاعات را بهدست آوردم و بعد به دولت گزارش دادم به اینکه باید مراقب بود به اینکه افغانها مشغولند طرحهای آبیاری روی هیرمند اجرا کنند و موجب خواهد شد که یک روزی سیستان حقش به کلی تضییع بشود.
این اختلاف بین ما مدتها بود و به هیچ صورتی حل نمیشد حتی قراردادی که در زمان رضاشاه مورد موافقت قرار گرفت و طرفی امضاء کردند و به مجلس ما که آمد مجلس ما ندانسته رد کرد و این موجب شد که این اختلافات باقی بماند. بعد در این خلال صحبت شد که آمریکاییها حکمیت بکنند. کارشناس بفرستند و در محل بررسی بکنند و بین ایران و افغانستان حکمیت بکنند. موقعیکه کارشناس آمریکایی به ایران ؟؟من دیگر در بنگاه آبیاری نبودم شنیدم در ایران که آمده بود از او پذیرایی خوبی نکرده بودند ولی در افغانستان از او خیلی گرم پذیرایی کرده بودند حتی دستش را شنیدم میبوسیدند و به هر ترتیب جلب توجهاش را کرده بودند. کارشناس مزبور گزارشی داده بود به نفع افغانها. علیهذا اختلاف نه تنها حل نشد بلکه شدیدتر هم شد.
در سال ۱۳۲۹ که دبیرکل بنگاه آبیاری بودم روزی در منزل مشغول ناهار خوردن بودم تیمسار سرلشکر انصاری آن وقت سرتیپ بود موقع ظهر آمد در زد و گفت من کاری دارم آمدم دم در گفت که تیمسار رزمآرا از شما خواهش کرده که فردا شما بیایید و ملاقاتی از او بکنید. گفتم که چه کاری با من دارد؟ گفت خودم هم درست نمیدانم ولی بیایید خودشان مستحضر میشوید. فردا قبل از اینکه بروم به بنگاه آبیاری رفتم که از تیمسار رزمآرا ملاقات کنم.
س- قبلاً رزمآرا را دیده بود؟
ج- هیچ هیچ ندیده بودم. ابتدا رفتم دفتر خود تیمسار انصاری چون با هم آشنا بودیم از راهآهن او رئیس ناحیه جنوب بود و من رئیس ناحیه تهران بودم. پهلوی میزش نشسته بودیم و صحبت میکردیم از گذشته و این طرف و آن طرف در این خلال آقایان محسن نصر و مهندس اشراقی و مهندس حسین شقاقی آمدند و در دفتر نشسته بودند که پیشخدمت آمد که آقای نصر را تیمسار رزمآرا خواستهاند و بعدش مهندس اشراقی را خواست که رفت و بعد از او مهندس شقاقی را خواست که رفت. ولی بعد از چند دقیقه پیش خدمت آمد که اعلیحضرت تیمسار را احضار کردهاند و زود رفتند به سعدآباد. من خیلی ناراحت شدم به انصاری گفتم که من با آقای رزمآرا کاری نداشتم او با من کار داشت چطور شد که بیاطلاع رفت؟
گفت حتماً سوءتفاهمی شده است تحقیق میکنم و نتیجه را خواهم گفت خیلی عذر میخواهم. لذا رفتم سرکار خود و ظهر در منزل مشغول ناهار خوردن بودم که دوباره تیمسار انصاری آمد که ببخشید یک سوءتفاهمی شده است و آن این سات که چو رزمآراند مرا میشناخته نه مهندس شقاقی را مطالبی را که میخواسته با من صحبت بکند با شقاقی صحبت کرده بود و گفت چنین اشتباهی شده است. وقتی که من به رزمآرا گفتم که شما خواستید که شریف امامی بیاید اینجا با او صحبت بکنید و او آمده بود چرا. گفت که من با او صحبت کردم. گفتم که او در اتاق من بود و هیچوقت با هم صحبت نکردید. گفت پس آنکه آمد پیش من کی بود؟
گفت آن مهندس شقاقی بود. گفت من با او نمیخواستم اصلاً صحبت کنم و با شریف امامی میخواستم صحبت کنم.
س- پس چرا آن کسانی را که نمیشناخته دعوت کرده بوده آنجا؟
ج- اشخاصی را به او معرفی کرده بودند و میخواست آنها را ببیند و بشناسد و با آنها صحبت بکند. بعد خواهش کرد که دو مرتبه بروم آنجا. فردا من رفتم آنجا و ابتدا کمی از کارهای بنگاه پرسید که چه کارها کردهاید و وضع چطور است. من تعجب کردم که به او چه ربطی دارد رئیس سناد ارتش به اینکارها چکار دارد. ضمناً از کار هیرمند پرسید توضیح دادم هیرمند کارش در این مرحله است که آمریکاییها میخواهند حکمیت بکنند تا حل اختلاف بشود و کارشناسی بعد میفرستند اینجا که بیاید وضع را ببیند و بدین منظور هم من قرار است هفته دیگر بروم به آمریکا گفت نه نه نه شما نروید به آمریکا حالا تا بعد به شما بگویم. گفتم که ببخشید این کار شخصی نیست برای کار اداری است و ترتیبات لازم داده شده و قرار ملاقات داده شده است و من بایستی بروم آنجا و فرصتی برای اینکه بمانم نیست. گفت نه در هر حال باشید تا من بعد به شما خبر بدهم. دو روز بعد با اینکه علی منصور روز قبلش یک وزیر در مجلس معرفی کرده بود استعفا داد و گفتند که رزمآرا نخست وزیر است. البته این جریان را من نمیدانستم منزل بودم باز تیمسار انصاری آمد و گفت شما امروز ساعت چهار بعدازظهر لباس ژاکت پوشیده میروید به سعدآباد. گفتم مطلب چیست؟ گفت رزمآرا نخستوزیر شده است گفتم آقای منصور چند روز قبل وزیر معرفی میکرد چطور شده است؟ گفت منصور استعفا داده و رزمآرا انتخاب شده است و بعدازظهر کابینهاش را معرفی میکند و شما هم جزو کابینه هستید.
Leave A Comment