روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۲ می ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۶

بعد از اینکه تمدید مناقصه اعلام شد یک روز دوباره چند روز بعدش آقای اردشیر زاهدی آمد که پاپا گفتش که این را دو مرتبه تمدید بکنید. گفتم که متأسفانه دوباره دیگر این را نمی‌توانم تمدید بکنم برای اینکه اعتبار سازمان برنامه از بین می‌رود چون پیشنهاد ساختمان سد با این وضعی که ما تعهد خواستیم از پیمان‌کارانی که پیشنهاد می‌دهند که گارانتی باید بدهند چه بکنند اینها هزینه‌ی سنگینی به آنها تحمیل می‌شود و بعد اینها مطالعاتی که باید بکنند و حساب بکنند اینها خرج سنگینی به آنها تحمیل می‌شود. اگر هی تکرار بکنیم این کار را این را سریر تلقی نمی‌کنند و آن وقت اعتبار اعلانات ما از بین می‌رود من موافق نیستم و بعد به پا پا هم بگویید که من اینجا که نشستم به دو مطلب خیلی توجه دارم در درجه‌ی اول حفظ حیثیت خودم است که بایستی که من مراعات بکنم و در درجه دوم حیثیت شما را من مسئولیت دارم که مراعات بکنم و مصلحت نمی‌دانم که این کار بشود. البته اردشیر خیلی ناراحت شد دیدم قیافه‌اش تغییر کرد اینها رفت.

بعد از اینکه رفت زاهدی وضعش با من به کلی عوض شد یک مرتبه. البته من اهمیتی به این مطلب نمی‌دادم و کارم را می‌کردم. یک روزی یک شخص هر چی بود به نام ذوالقدر که آمدم اتاق بنده تقاضا کرد که یک کاری دارد. گفتم بیاید تو چون من بست وبندی اتاقم نداشت هر کی کاری داشت می‌آمد مرا می‌دید. آمد تو شروع کرد به بدگویی و دادوفریاد اینها من دادم از اتاق بیرونش کردند از سازمان برنامه اصلاً دادم بیرونش کردند و رفت. شب هیئت دولت داشتیم به زاهدی گفتم که امروز این مدرک هوچی آمد آنجا و این جا رو جنجال را راه‌انداخت اینها و این مصلحت نیست که در اداره دولیت یک همچین وضعی پیش بیاید دستور بدهید که این را یک تنبیه‌اش بکنند و بعد هم یک صورتی باشد که این قبیل مسائل تکرار نشود. من دیدم توجهی نکرد به این مطلبی که به او گفتم و سری تکان داد گفت خیلی خوب و تمام شد رفت و حس کردم که مثل اینکه از طرف خودش آمده اصلاً و او ترتیب داده که بیاید به من این جور توهین بکنید. این بود که دیدم امکان همکاری من با زاهدی دیگر نیست با این صورت. آمدم صبح منزل مهندس را جی معاون من بود آن وقت، مهندس راجی را خواستم و به او گفتم که این استعفای من است ببر خودت بده به زاهدی و اینکه ترا خواستم که استعفای مرا ببری برای این بود که تو چون مدتی است الان معاون سازمان برنامه هستی، چون قبلاً او هم بود زمان زنگنه معاون بود، و اگر کسی را هم ندارد خودت را متصدی کار بکند کار آنجا هم لطمه نخورد و من متأسفانه نمی‌توانم دیگر همکاری بکنم با زاهدی. رفت استعفای مرا داد به زاهدی و آقای پناهی مدیرعامل سازمان برنامه شد. بنده دیگر آن وقت مدتی بیکار بودم تا اینکه قرار شد انتخابات بشود. انتخابات که قرار شد بشود من به علت اینکه خانمم از گلپایگان بود خودم در گلپایگان چندین مرتبه رفته بودم و آمده بودم و با کمک دکتر عبداله معظمی هم سدی برایشان ساخته بودیم اینها و آنجا مرا خوب می‌شناختند و از فامیل معظمی آنجا خیلی ریشه داشت و دکتر معظمی که قبلاً وکیل آنجا بود او هم با وضع سیاسی که پیش آمده بود دیگر نمی‌توانست که انتخاب بشود اینها مجموعاً من فکر کردم که از گلپایگان وکیل مجلس بشوم. بعد از اینکه اعلام انتخابات شروع شد اینها من شروع به فعالیت کردم زاهدی پیغامی فرستاد برای من، پیغام فرستاد که شما بهتر این است که بروید به سنا و مجلس برای شما کوچک اس شما بهتر این است که سابقه‌ی وزارت هم دارید بروید به سنا و آنجا من هم موافقت می‌کنم و فلان.

پیغام دوستانه‌ای بود. به او پیغام دادم به اینکه من حرفی ندارم ولی اینجا من به صورت طبیعی ممکن است که انتخاب بشوم هیچ کمک شما را هم نمی‌خواهم و سوابقی که من فامیلاً اینجا دارم و کارهایی که برایشان قبلاً کردم اینجا برای من زمینه‌ی مساعد هست و جای دیگر هم من امکان اینکه انتخاب بشوم نیست و حالا هم اگر که مصلحت این‌جور می‌دانید من حرفی ندارم اما بدانید که من درسنا اگر قرار شود بروم دنبالش تا ته می‌روم دنبالش و مرا وسط راه چیز نکنید که بخواهید مرا اغفال بکنید. وعده صریح داد که نه نه همه جور مساعدت می‌شود فلان اینها. بنده کنار آمدم و ظفر از آنجا وکیل شدف انتخاب شد از گلپایگان در مجلس. مهندس ظفر قباد ظفر. بله عرض کنم بنده صبر کردم تا انتخابات سنا شروع بشود.

اتفاقاً ما یک دوره‌ای داشتیم که تشکیل می‌شد از سناتورهای سابق تهران که قریب ده دوازده نفرشان سناتور تهران بودند یک چند نفر هم سناتورهای جاهای دیگر بودند. و در این دوره من هر هفته‌ای یک جلسه داشتیم آنها هم از لحاظ اینکه می‌دانستند من در کارخانجات، در راه‌آهن و مؤسسات دولتی تهران آشنا زیاد دارم که برای رأی خیلی می‌توانم کمک بکنم آنها هم خیلی خوشحال بودند که من با آنها باشم. البته آنجا هم من گفته بودم که من خودم داوطلب هستم و همراه همه خواهم آمد. تا موقعی‌که انتخابات شروع شد معلوم نبود که کی قرار است بشود کی نشود اینها یعنی دولت نظری اظهار نکرده بود. و آن وقت انتخابات دو مرحله‌ای بود یعنی برای تهران که ۱۵ نفر سناتور بایستی که انتخاب بشود ۷۵ نفر مردم انتخاب می‌کردند آن ۷۵ نفر آن وقت بین خودشان ۱۵ نفر را انتخاب می‌کردند که آنها دیگر سناتور می‌شدند. جزو این ۷۵ نفر من انتخاب شدم و موقعی‌که آراء را می‌خواندند افرادی که من در آن دستگاه داشتم که به من گزارش بدهند وضع آراء را می‌خوانند و می‌نویسند اینها هر شب به من گزارش می‌دادند که وزیر کشور که آن وقت سرتیپ جهانبانی بود می‌آید آنجا هی دستور می‌دهد که این آرای شریف امامی را کم بکنید بزنید فلان از این حرف‌ها. البته من آن وقت کاری از دست ساخته نبود که بتوانم به یک صورتی با او مبارزه بکنم یا تهدیدش بکنم که دخالت در کار انتخابات نکند. این گذشت ولی به هر صورت چون من رأی زیاد داشتم من در ۷۵ تا انتخاب شدم. بعد از اینکه ۷۵ تا انتخاب شد.

س- چند تا رأی به اسم شما بالاخره نوشتند یادتان هست؟

ج- من یادم نیست. یادم نیست ولی به نظرم یکی از چیزهایش را اینجا داشته باشم سند آن هیئتی که تصدیق بکنند اسمش حالا یادم نیست چی به آن می‌گفتند؟

س- هیئت نظارت.

ج- هیئت نظارت اعتبارنامه‌ای که به من داده به نظرم داشته باشم.

اگر می‌دانستم که امروز جلسه داریم شاید آن را آماده می‌کردم. به هر صورت جزو ۷۵ تا که انتخاب شدیم بلافاصله معلوم شد که ۱۵ نفری که قرار است بین این ۷۵ نفر انتخاب بشوند به سمت سناتور تهران این ارگانیزه شده به این صورت که تمام افرادی‌که در این ۷۵ تا هستند اینها هر کدامشان به یک کاری منصوب می‌شدند و تامین بودند به غیر از شش هفت نفر. بقیه مثلاً سردار فاخر بود قرار بود رئیس مجلس بشود، آقای حاجی ذوالممالک بود قررا بود نایب رئیس مجلس بشود یک ۱۵ نفر بودند که قرار بود سناتور تهران بشوند یک عده زیادی قرار بود استاندار بشوند کارهای مختلف از این قبیل داشته باشند. و آن ۱۵ نفر تمام در آن دوره ما بودند به من گفتند که متأسفانه شما جزو ۱۵ تا نیستید و این انتخابات هم طوری ترتیب داده شده که هر کسی که رأی می‌دهد بایستی که با نشان رای بدهد به این معنا که مثلاً اگر که دکتر اقبال رأی بخواهد بدهد باید بنویسد دکتر اقبال اول بعد امام جمعه بعد نمی‌دانم نیک‌پور بعد کی کی کی همین‌جور بیاید پایین و هر کدام را به این صورت چک می‌کنند که اگر درست آن جوری که قرار است رأی ندهند آن وقت به کاری که قرار است منصوب نمی‌شوند. بنده دیدم که خوب سر ما به کلی بی‌کلاه است دیگر با همه‌ی دوندگی‌هایی که کردیم برای انتخابات که خوب یادم هست که امینی آن وقت خود او هم داوطلب سنا بود ولی او رأی نیاورد. ولی گفته بود با اینکه عجیب است من هر جا که رفتم قبل از من شریف امامی و عبدوه این دو تا قبلاً رفته بودند و نطق‌هایشان را هم کرده بودند کارهایشان تمام شده بود و من وقتی می‌رسیدم آنجا دیگر جلسه داشت به هم می‌خورد آن وقت من دیر می‌رسیدم همیشه یک همچین چیزی گفته بود آنجا. عبدوه هم جزو کسانی بود که

س- دکتر جلال عبدوه؟

ج- جلال عبدوه. عرض کنم فرماندار تهران طبق قرار معمول ۷۵ نفر را دعوت کرد در فرمانداری تهران که بیایند به ۱۵ نفر رأی بدهند. قبل از این‌کار بنده بررسی کردم که چند نفری بودند که اینها سرشان بی‌کلاه بود مثل من، یکی از آنها فروهر بود، دها بود، آرامش بود، شریعت‌زاده بود خود من بودم، حسین خواجه نوری بود. این شش نفر یادم هست که اینها جزو ۷۵ نفر بودند ولی هیچ سمتی وضعی چیزی برای آنها در نظر گرفته نشده بود.

بنده هر شش نفر را دعوت کردم منزلمان و به آنها گفتم که آقایان جریان انتخابات سنا این جوری است این طوری ارگانیزه شده است که هرکدام از اینها باید اینجور رأی بدهند ما جزو ۱۵ تا نیستم و آنهای دیگر همه وضعشان روشن است که چه جور رأی بدهند اینها و مسلماً ما نمی‌شویم.

س- پس این توافق و یا این تصمیم در چه مرجعی چه جوری؟

ج- آن را دولت می‌کرد.

س- یعنی خود زاهدی؟

ج- زاهدی البته ممکن است با اعلی‌حضرت هم در میان می‌گذاشت که کی‌ها باشند کی‌ها نباشند فلان اینها ؟؟؟ دیگر من درست نمی‌دانم. ولی در هر حال به این صورت بود که ۱۵ تا معلوم بود که کی‌ها هستند و کار تمام بود. ما شش تا قرار شد که خودمان به خودمان رأی بدهیم و به دوستانی که داریم از آن ۱۵ تا هر کدام میل داریم رأی می‌دهیم هر کدام نه که رأی نمی‌دهیم. ولی به این شش تا خودمان، شش تا به هم حتماً رای می‌دهیم.

بعد از اینکه روز انتخابات در مرحله دوم معلوم شد همه رفتیم یک عصری بود فرماندار تهران آن وقت غیایی بود آن وقت ما را دعوت کرد در فرمانداری و رفتیم آنجا گفت که ۷۵ نفر قرار است که ۱۵ نفر انتخابات بکنند اینها که همه می‌دانستند و حاضر و غایب هم شد که ببینند کی هست کی نیست تقریباً همه بودند منهای یکی دو نفر نیامده بودند من جمله وارسته نیامده بود مثلاً. وارسته نمی‌دانم چه شده بود که او هم موردپسند نبود مثل ما سرش بی‌کلاه بود او هم قهر کرده بود نیامده بود اصلاً که وقتی که قرار نیست اصلاً آزاد هم نیست رأی او بیاید چه کار بکند. موقعی‌که شروع کردند به رأی گرفتن. هان آنجا من حاج ذوالممالک و سردار فاخر به سمت ناظر در انتخابات آنجا انتخاب شدیم بین خود ۷۵ تا من خودم جزو نظار شدم. وقتی که رأی گرفتم ۱۴ تا از آن ۱۵ تا رأی آوردند اکثریت آوردند دکتر سجادی افتاد رأی نیاورد علتش هم بند جیمی‌ها.

بود، عده زیادی بند جیمی در این ۷۵ تا بودند اینها هیچ‌کدام به دکتر سجادی رأی ندادند و به این ترتیب دکتر سجادی به نظرم ۳۹ تا رأی بیشتر نیاورد.

س- بند جیم مربوط به آن لایحه‌ای که دوره‌ی مصدق؟

ج- مصدق نه. زمان مصدق نبود. یک لایحه‌ای گذشت از مجلس، این را مثل اینکه من گفتم، قبلاً نگفتم؟

س- بله بله صحیح است هستش بفرمایید.

ج- بله. خلاصه دکتر سجادی ۳۹ رأی آوردد من هم ۱۹ تا رأی آوردم برای اینکه همان شش تایی که با هم قرار گذاشته بودیم به من رأی دادند و بعد هم من هر ۷۵ تا را قبلاً رفته بودم دیده بودم همه را یکی یکی رفتم دیدم با آنها صحبت کردم اینها و بعضی‌ها می‌گفتند که صریح که ما متأسفیم که نمی‌توانیم به شما رأی بدهیم. بعضی‌هاشان می‌گفتند که ما رأی می‌دهیم ولی جایی گفته نشود. بعضی‌ها هم می‌گفتند اگر بشود به شما رأی می‌دهیم. این‌جوری خب یک کسانی بودند مثلاً سردار اسعد بود آنجا یا امیراسعد، امیراسعد بود که با فامیل خانم من نسبتی داشتند اینها و به آن مناسبت به من خیلی محبت داشت. مثلاً او رأی به من داده بود محرمانه. یا یکی بود که با پدرم خیلی صمیمی بودند دوست بودند اینها شازده‌ی از نزدیکان جهانبانی‌ها بود. حالا اسمش را یادم نیست بعد به شما می‌گویم. مثلاً او هم به من رأی داده بود. خلاصه من ۱۹ رأی آوردم. چون یک نفر افتاده بود و رأی نداشت ناچار بودند که برای یک نفر رأی بگیرند.

وقتی که قرار شد برای یک نفر رأی بگیرند دیگر معلوم نبود کی به کی رأی می‌دهد چون نشانه …

س- متوجه نشدم بالاخره؟

ج- از ۱۵ تا ۱۴ تا اکثریت آورد.

س- باید اکثریت داشت؟

ج- باید اکثریت داشته ؟؟؟ پانزدهمی اکثریت نداشت که دکتر سجادی بود.

س- با وجود اینکه رأی نسبی داشت کافی نبود باید اکثریت می‌داشت؟

ج- اکثریت باید می‌داشت بله. وقتی که قرار شد که به یک نفر رأی بگیرند دیگر نشانه‌ای در کار نبود که کی به کی رأی می‌دهد. رأی گرفتند و بنده ۴۹ رأی آوردم بنده انتخاب شدم. در همین موقع که آراء را شمرده بودیم داشتیم صورت مجلس را می‌نوشتیم که امضاء بکنیم هیئت نظار باید امضاء می‌کرد این را که سردار فاخر بود و حاج ذوالممالک و من بودیم زاهدی تلفن کرد به غیابی گفت خب کار را انتخابات تمام شد یا نه گفت بله جریانش تمام شد و گزارش داد که اول که رأی گرفتیم ۱۴ نفر اکثریت آوردند انتخاب شدند دکتر سجادی افتاد و ناچار شدیم برای یک نفر دو مرتبه رأی بگیریم و آن یک نفر شریف امامی درآمد. که اوقاتش تلخ شده بود گوشی را زده بود زمین خیلی ناراحت شده بود. به این صورت بنده سناتور تهران شدم برخلاف نظر دولت. و با سابقه‌ای هم که با زاهدی از جریان کار سازمان برنامه و اینها پیدا کرده بودم خب معلوم بود که من جز موافقین دولت نمی‌توانم باشم. و وقتی که آمدیم در سنا تشریفات اولیه سنا مسئله تحلیف و غیره و اینها تایید اعتبارنامه‌ها یعنی تصویب اعتبارنامه‌ها اینها تمام شد دیگر سناتور مطمئن شدیم آن وقت دیگر یواش یواش از ما مخالفت‌ها شروع شد. موقعی‌که زاهدی آمد هیئت دولت را معرفی بکند به مرحوم سرتیپ جهانبانی که رسید تا گفت وزیر کشور سرتیپ جهانبانی من نعره زدم گفتم که به به به به بسیار بسیار مبارک است. «همه تعجب کردند که این جوانکی که تازه آمده این کیست؟ این حرف‌ها چیست؟ فلان اینها چون زاهدی به صورتی که آمده بود می‌دانید خیلی مقتدر آمده بود و اینها را هم خب همه را گردنشان حق داشت از اینکه ترتیب داده بود که سناتور شده بودند اینها به او یک دست همه رأی می‌دادند آن وقت یک نفر آن وسط یک مرتبه ناجور پیدا شده بود خیلی اسباب تعجب‌شان بود. به هر صورت در خلال اینکه برنامه مطرح شد که من قصد داشتم برعلیه وزیر کشور مخصوصاً اعلام جرم بکنم  چه بکم فلان از این حرف‌ها حادثه‌ای برای او پیش آمد در راه کرمانشاه به تهران که می‌آمد بیچاره فوت کرد و من دیدم دیگر حالا اصلاً معنی ندارد که برعلیه او چیزی بگویم اینها دیگر منصرف شدم و فقط یک مخالفت مختصری در برنامه دولت کردم. ولی تنها رأی کبودی بود که به زاهدی داده شد در برنامه‌اش هم مجلس هم سنا یک دست او رأی داده بودند منهای بنده. در طول جریان البته دوستان مشترک ما خیلی داشتیم که هم با زاهدی نزدیک بودند هم با من نزدیک بودند و می‌آمدند که شما با هم این همه دوست بودید سابقه دارید فلان اینها چرا مخالفت می‌کنید؟ گفتم من با او دشمنی هم الان ندارم مسئله اصولی است من نسبت به زاهدی موافق نیستم که او نخست‌وزیر باشد چون او را صالح نمی‌دانم ولی با شخص او دشمنی ندارم و در تمام مدتی هم که من سناتور بودم از اول تا آخر تا وقتی که او بود من مرتب به او رأی کبود دادم. و حال اینکه خیلی‌ها بودند که اول موافق بودند بعد مخالف شدند بعد دوباره موافق شدند یا آنها هم مخالف ماندند اینها تغییر کردند.

ولی بنده از روزی‌که آمد به او رأی کبود دادم تا وقتی که رفت و هیچ‌وقت تغییرنظر ندادم و البته در تمام این مدت هم هیچ‌وقت به او توهینی چیزی بنده نکردم یعنی از آن کارهایی که مرسوم بود در مجلس مخالفین دولت می‌کردند که می‌آمدند یعنی گاهی اوقات حتی به فحاشی اینها می‌کشید اینها نه خیلی مؤدب معقول اما موقع رأی رأی کبود می‌دادم. و بعدش هم در جریان کار هم مثل اینکه اینجا هم قبلاً ذکر کرده بودم با اینکه من در مجلس سنا در کمیسیون شماره سوم که آن وقت کارهای وزارت کشاورزی و کار صنایع و تجارت را داشت از همه‌ی کمیسیون‌ها فعال‌تر بود چون کارش زیادتر بود چون چند وزارت‌خانه به آن مربوط می‌شد من مخبر بودم. مکرر می‌شد لایحه دولت مطرح می‌شد در مجلس من خودم از گزارش کمیسیون دفاع می‌کردم ولی موقع رأی که می‌شد رأی کبود می‌دادم. و همه می‌گفتند آقا تو خودت آمدی دفاع کردی از لایحه و دیگر چرا رأی کبود می‌دهی؟ گفتم آقا آن دفاع من برای این بوده است که من مخبر کمیسیون هستم باید از خبر کمیسیون دفاع بکنم و این رأی کبود رأی شخص من است. به دولت که به آن اعتماد ندارم اینها را با هم مخلوط نمی‌شود کرد. و به این ترتیب بود تا دوره‌ی تمام دوره‌ی سنا بنده به زاهدی رأی مخالف می‌دادم و حالا آنکه ظاهراً هم هیچ وقت زاهدی نسبت به من اظهار ناراحتی یا اینکه چیز بکند هم نبود در کار دوستی ما به اصطلاح سرجایش بود کار مجلس هم علیحده سرجایش بود. تا وقتی‌که بنده در سه سال چیزم که تمام شد آن وقت مرسوم بود که نصف سنا می‌آمد بیرون برای نصف سنا انتخاب می‌شدند و همیشه نصف دیگرش می‌ماند یعنی سنا هیچ‌وقت تعطیل نمی‌شد با این صورت. قرعه می‌کشیدند ۳۰ نفر از ۶۰ نفر بیرون می‌آمد خارج می‌شد. اتفاقاً قرعه کشیدند بنده از سنا آمدم بیرون. من چون کاری نداشتم …

س- قرعه واقعاً قرعه بود دیگر؟

ج- قرعه بود. نه قرعه‌ی واقعی بود آنجا کارش نمی‌توانستند که مثلاً یکی دربیاید یک درنیاید نبود.

س- گفتم شاید اصولاً یک فکری کرده بودند.

ج- نه نه. هیچ قرعه صحیح بود. آقای مؤید ثابتی یادم هست که منشی سنا بود و دوست خیلی نزدیک خود من بود قرعه به اسم من درآورد گفت شریف امامی هیچی معلوم شد که ما هم درآمدیم. من بلافاصله به خانم گفتم که من مدت‌ها است که هیچ‌وقت مرخصی نرفتم و مسافرتی هم نرفتیم فلان اینها و خوب است که الان یک مسافرتی برویم، بررسی کردیم گفتیم برویم به لبنان. ماشینی خودم داشتم سوار ماشین شدیم ماشین شخصی خودم با شوفری که داشتیم از راه همدان و کرمانشاه و قصر شیرین رفتیم بغداد اول یک چند روزی بغداد بودیم البته اینجاها که من می‌رفتم مطلقاً مثلاً در بغداد با تمانقلیچ آنجا سفیر بود که با خود بنده دوست بود، سپهبد با تمانقلیچ من خودم به او هیچ خبر ندادم که بروم سری به او بزنم اینها برای اینکه این جریان هم هان یادم رفت که بگویم این بود که وقتی من از قرعه درآمدم علم آن وقت وزیر کشور بود. علم به من تلفن کرد که شما قرار است که شهردار تهران بشوید. گفتم من بسیار متأسفم که نمی‌توانم شهردار تهران بشوم. از این کار شهرداری تهران اصلاً بدم می‌آمد. چون یک جای به هم ریخته به هم پاشیده‌ی درهم برهمی بود که امید اصلاحی هم با وضع آن روز بنده در آن نمی‌دیدیم این بود که زیاد علاقه نداشتم که آنجا بروم کاری نمی‌توانستم بکنم خلاصه. چند روز بعد از اینکه علم این تلفن را به من کرد اعلی‌حضرت تشریف می‌بردند به مکه و در فرودگاه مهرآباد آن وقت محل مشایعت و استقبال و اینها هیچ ساخته نشده بود. یک آنگار طیاره را فرش می‌کردند؟ آنجا و کسانی‌که بایستی که برای مشایعت آمده بودند آنجا می‌ایستادند و اعلی‌حضرت از آنجا می‌آمدند سوار طیاره می‌شدند می‌رفتند. یک پا ویلون دولت پا ویلون سلطنتی و غیره اینها همه بعد ساخته شد. آنجایی که طیاره‌ها را تعمیر می‌کنند آنجا درواقع تشریفات چیز انجام می‌شد…

من چون جزو هیئت رئیسه سنا بودم رفته بودم به مشایعت با هیئت رئیسه‌ی سنا صدر الاشراف رئیس سنا بود و بنده هم کارپرداز مجلس بودم اینها رفته بودیم آنجا. اعلی‌حضرت وقتی که آمدند رد بشوند جلوی هیئت رئیسه به من رسیدند گفتند که آن مطلبی که علم به شما گفت این مورد تأیید ماست.

دیدم عجب کار غلطی کردیم که آمدیم برای مشایعت و خطر بزرگی گردن‌گیرمان خواهد شد. این موجب شد که من به خانم گفتم که می‌رویم مسافرت و به علم هم تلفن کردم که بنده رفتم به مسافرت، گفت کجا می‌روید؟ گفتم به مقصد نامعلوم و می‌مانم آنقدر که خبر نصب شهردار تهران را در رادیو بشنوم. تصمیم گرفتم خانم و بچه‌ها اینها راه افتادیم رفتیم اول به بغداد یک زیارتی همه عتبات عالیات را کردیم از آنجا هم از راه صحرا رفتیم به اردن و لبنان. عرض کنم که آنجا خوب یادم هست که در بیروت بودیم آقای گلشائیان را من دیدم که وزیر دادگستری بود با اتومبیل وزارت دادگستری سه رنگ آمده بود به بیروت من با او آشنا بودم رفتیم جلو با او صحبت کردیم دیدم برداشت صحبت او این است که خودش را نخست‌وزیر می‌داند به‌طور قطع. خب خداحافظی کردیم و او برگشت بنده یک چند روزی در بیروت اینها که بودم چون عادت به اینکه بیکار بنشینم اینها نداشتم بخانم اصرار کردم که زودتر برگردیم و برگشتیم حالا در جریان مسافرت رفتن و برگشتن حوادثی پیش آمد که خیلی جالب است ولی مناسب این موضوع ما نیست از آنها صرف‌نظر می‌کنم. در هر صورت با پیش‌آمدهایی که در صحرا برایمان کرد اینها آمدیم به بغداد دو مرتبه، در بغداد یکی دو روز که ماندیم من دیگر از اینکه بیکار مانده بودم یک خرده ناراحت بودم گفتم بروم تهران که دیگر به کار و زندگی خودمان برسیم اینها. خانم گفتش که من می‌مانم زیرا مادرش قرار بود که بیاید به زیارت عتبات و من تنها برگشتم بلیط طیاره گرفتم اتومبیل را برای آنها گذاشتم که با طیاره بیایم تهران. موقعی که آمدم به فرودگاه بغداد شخصی به نام مشایخی بود که قبلاً هم من با او آشنایی زیادی نداشتم. نه مشایخی که شهردار بود یک مشایخی دیگری بود که بعد هم من هیچ‌وقت او را ندیدم. آمد پیش سلام و تعارف خوش و بش کرد بعد گفتش که تبریک می‌گویم به شما گفتم تبریک چی می‌گویید به من؟ گفتش که شما خبر ندارید؟ گفتم که خبر چی؟ گفت دولت تغییر کرده اطلاع ندارید؟ گفتم نه من اطلاع ندارم. گفت چطور می‌شود شما اطلاع نداشته باشید؟ گفتم من از روزی‌که از منزل آمدم بیرون هیچ روزنامه‌ای نداشتم با هیچ سفارت‌خانه‌ای تماس نگرفتم و رادیو هم نشنیدم من هیچ اطلاع ندارم از اینکه آنجاها چه تغییری رخ داده و قصدم این بود که آدرسم را هم ندانند. گفت شما توی کابینه هستید. گفتم کدام کابینه؟ گفت اقبال نخست‌وزیر شده است. البته چون با من هیچ صحبتی هم نشده بود و اینها نمی‌دانستم که صحیح است نیست اینها برگشتیم بالاخره آمدم تهران تلفن کردم اول به آقای دکتر معظمی که کابینه عوض شده؟ گفت بله عوض شده و شما را هم معرفی کردند مگر خیر ندارید؟ گفتم نه. گفت بله شما به سمت وزیر صنایع معرفی شدید. بنده تلفن کردم به آقای اقبال روز بعد رفتم آنجا به دفترش، رفتم و به او گفتم که شنیدم مرا معرفی کردید به سمت وزیر صنایع ولی من آماده نیستم به اینکه بیایم توی کابینه. گفت نه آقا چیه این حرف‌ها چیست می‌زنید اول کار اگر قرار باشد شما استعفا بدهید یا نیایید فلان اینها لطمه به کابینه می‌خورد چی فلان اینها. من ترتیب کارم را طوری داده بودم که اصلاً کار آزاد می‌کنم دیگر کار دولتی نکنم. دیگر با نحوه‌ای که با او هم همان دوره سنا که داشتیم با او هم دوره بودیم دوست بودیم اینها دیدیم به یک صورتی این مطلب را به من گفت که من موجب لطمه خوردن به دولتش می‌شوم فلان اینها گفتم خیلی خوب دیگر. از تمام مقدماتی که تهیه کرده بودم برای کار آزاد اینها را همه را به هم زدیم شروع کردیم به کار. عرض کنم که وزارت صنایع که من آمدم بررسی که کردم دیدم که اینجا وزارت صنایع یک اسمی است هیچ کاری نکرده نه هم امکان کارش هست. و قبل از من هم مهندس گنجی و اردلان وزیر صنایع بودند و آنها هم خب امکاناتی نداشتند که کاری بتوانند بکنند. مخصوصاً اردلان که اصلاً به کلی از هر جهت پرت بود چون وارد به مسائل فنی هیچ نبود و تمام کاریرش در وزارت‌خارجه بود کار وزارت خارجه را باید می‌کرد. مدتی مطالعه کردیم و بررسی کردیم من دیدم که ما جز اینکه یک برنامه‌ای برای کارمان درست بکنیم هیچ راهی ندارد و یادم هست که سفیر سوئیس آمده بود دیدن من و او سوئدی بلد بود صحبت بکند چون سفیر سوئد بوده مدت‌ها. آمد با سوئدی با من صحبت می‌کرد گفت «خب، تو برنامه‌ات چیست؟ چه کار می‌خواهی بکنی؟» گفتم من هنوز مطالعه نکردم که برنامه‌ام چیست ولی بایستی که چند روز بررسی بکنم و امکانات را بسنجم ببینم تا بعد یک برنامه‌ای برای خودم تهیه کنم. گفت «من خیلی علاقه‌مندم بدانم که شما برنامه‌تان چه خواهد بود اینها و باز هم می‌آیم.» گفتم اشکال ندارد بیایید شما و من قبل از اینکه بررسی بکنم نمی‌توانم اظهار بکنم چه برنامه‌ای دارم. در آن موقع جزو جریانات روز این بود که هیئت دولت روز دوشنبه در حضور خود اعلی‌حضرت تشکیل می‌شد و نام آن هیئت شورای اقتصاد بود در واقع. تمام مسائل اقتصادی مملکت درآنجا در حضور اعلی‌حضرت مطرح می‌شد. ما هر روز دوشنبه در آنجا جلسه داشتیم و …

س- این از زمان دکتر اقبال باب شد یا زمان زاهدی هم بود؟

ج- خیال می‌کنم از زمان علاء بود. علاء بود. دقیق نمی‌دانم ولی قطعاً از زمان علاء بودش. زمان علاء حتماً بود ولی قبلاً هم بود نمی‌دانم.

آن مدتی که من رئیس سازمان برنامه بودم حضور اعلی‌حضرت تشکیل نمی‌شد جلسه نبودش همان فقط در هیئت دولت خودمان بودیم. روزی در آنجا مطرح شد که برای تولید مملکت باید یک فکری بشود یک کاری بشود فلان انتها و البته من به علت علاقه‌ای که به کار خودم داشتم اینها در این زمینه من هم خیلی مطلب را تایید کردم اینها و در آن جلسه به عرض اعلی‌حضرت هم رساندم که این کار بدون مایه فطیر است بایستی که یک فکری بکنم برای اینکه اعتباری به هر صورت به‌دست بیاید تا از آن راه بتوانیم ما کمکی به تولید مملکت بکنیم. اعلی‌حضرت فرمودند که من در این زمینه یک مقدماتی فراهم کردم و آن این است که پشتوانه اسکناس را ما مجدداً ارزیابی می‌کنیم و با قیمتی که الان پشتوانه اسکناس دارد مقداری در حدود گویا هفتصد و پنجاه میلیون تومان عاید میشه که این ؟؟؟؟ می‌دهیم به تولید.

س- پس این فکر ایشان بوده؟

ج- فکر ایشان بود. البته اینکه از راه تجدید ارزیابی این پول به دست می‌آید اینها را خود ایشان در هیئت گفتند. و قرار شد که بنده و تجدد، ناصر و نبساری، چهار نفری بنشینیم یک طرحی تهیه بکنیم برای طرح قانونی برای تجدیدنظر در ارزیابی پشتوانه اسکناس و مطالب مربوط به آن.

س- بدون دخالت سازمان برنامه؟

ج- سازمان برنامه البته آن وقت آقای ابتهاج رئیس آن بود که در حدود دولت یا بیشتر قدرت داشت.

س- عجب.

ج- بله. و اعلی‌حضرت هم فوق‌العاده از او حمایت می‌کردند. حالا دلیلش چی بود اینها را دیگر نمی‌دانم ولی خیلی مقتدر کارش را می‌کرد. در آن موقع رقابت شدیدی بین آقای ابتهاج و من بود. ابتهاج می‌خواست که کارهای صنایع مملکت آنچه هست تمام در سازمان برنامه متمرکز باشد و من چون وزیر صنایع بودم نظرم این بود که وزارت صنایع را یا ببندید یا اگر هست که باید کار صنایع به دست آن باشد و همین تز بنده موجب شد که دستور داده شد که کارخانجات دولت بیاید به وزارت صنایع. بعد این لایحه که مطرح شد بنده فکر کردم که ما از این نمد کلاهی باید داشته باشیم یعنی برای وزارت صنایع من بایستی که فکری از این راه بکنم. طرح قانونی را که نوشتیم به صورتی بود که این پول فقط بایستی که صرف افزایش تولید بشود یعنی تولید صنعتی و تولید کشاورزی و به هیچ مصرف دیگری در واقع نرسد. سازمان برنامه ابتهاج از این لحاظ خوشوقت بود که این مطلب که در متن قانون هست این به آنجا می‌رسد که همه پول را بدهند به سازمان برنامه. ما هم صحبتی نمی‌کردیم اظهاری نمی‌کردیم تا اینکه تمام مقدمات کار فراهم شد مطرح قانونی در دولت مطرح شد حضور اعلی‌حضرت تصویب شد به مجلس داده شد در مجلس هم تصویب شد آمد به سنا. در سنا که آمد مرحله‌ی نهایی نهایی بود. آنجا بنده دیدم که محلی است که من بایستی که یک اقدامی بکنم که این پول به سازمان برنامه نرود والا دیگر امید ما به کلی به یاس تبدیل خواهد شد. قبلاً با دکتر اقبال ؟؟؟ کردم اینها گفت «خب، چکار بکنیم؟» گفتم من ترتیبش را می‌دهم که یک نفر از سناتورها سؤال بکند در سنا که آیا این پول به سازمان برنامه داده می‌شود یا به وزارت صنایع و کشاورزی برای اینکه صنایع و کشاورزی را تولیدش را بالا ببرند؟ آن موقع به علت تندی که ابتهاج داشت و با وکلا خیلی تند و تیز صحبت می‌کرد و بعد هم چون خیلی به خودش مطمئن بود که اعلی‌حضرت از او دفاع می‌کند و کلا نسبت به او نظر خیلی خوبی نداشتند از او ناراضی بودند از این جهت چون خیلی تند خشن با آنها رفتار می‌کرد. در سنا بنده با گلشائیان صحبت کردم که شما یک همچین سؤالی از دولت بکنید که روشن بشود این مطلب بدون اینکه بداند مطلب از چه قرار هم هست. اقبال هم بهش گفته بودم که شما توضیح می‌دهید که البته ما وزارت صنایع داریم وزارت کشاورزی داریم و چون این تولیدات صنایع است و کشاورزی حتماً می‌رود در وزارت‌خانه‌ها. در مرحله نهایی که می‌خواستند رأی بگیرند به لایحه در آن شور آخر چیز بلند شد گفت «آقا این مطلب روشن نیست که این اضافه درآمدی که حامل شده است از تجدیدنظر ارزیابی به کجا می‌رود، می‌رود به سازمان برنامه یا می‌رود به وزارت‌خانه‌ها؟» اقبال هم خب آماده بود پا شد توضیح داد نه خیر این داده می‌شود به وزارت‌خانه‌ها و رأی گرفتند تصویب شد و به این ترتیب این پول از حیطه‌ی اختیار سازمان برنامه در واقع خارج شد. ابتهاج از این بابت خیلی ناراحت بود البته ولی خب دیگر کار از کار گذشته بود کاریش هم نمی‌توانست بکند. این مطلب که در شورای اقتصاد مطرح شد آنجا من خودم پیشنهاد کردم به اینکه ما خوب است یک آیین‌نامه‌ای بنویسیم و از این اعتبارات به صورت صحیحی استفاده بکنیم و پیشنهاد من هم مبتنی بر این بود که این پول را مثل سابق که وزارت‌خانه می‌گرفت یک دو تا کارخانه وارد می‌کرد یا چهار تا کارخانه اضافه می‌کرد یا فلان اینها این کار را نکنیم. این پول را ما تخصیص بدهیم به دادن وام به کسانی‌که حاضرند سرمایه‌گذاری بکنند در راه کشاورزی و در راه صنایع و بر این الماس مبتنی باشد که دو ثلث سرمایه را ما وام می‌دهیم یک ثلثش را باید آنها خودشان نقداً بپردازند و به این ترتیب میزان فعالیت ما چندین مقابل خواهد شد. زیرا آن دو ثلثی را هم که ما وام می‌توانستیم بدهیم این را می‌توانستند از بانک‌ها هم یک مقداری بگیرند. یعنی ما در واقع عملاً در حدود یک ثلث وام می‌دادیم یک ثلث خودشان اعتبار می‌گرفتند یک ثلث هم نقد می‌پرداختند. این استخوان‌بندی آن آیین‌نامه بود. آیین‌نامه را بنده تهیه کردم. آن وقت یک شورای اقتصاد داشتیم که منصور رئیس آن شورای اقتصاد بود. او هم می‌آمد در روز دوشنبه در هیئت شرکت می‌کرد و منشی کارهای مربوط به اقتصاد بود. آیین‌نامه را بنده نوشتم آیین‌نامه‌ی اجرایی آن را برای بانک ملی و به بانک ملی هم حتی فرستادم موافقت‌ بانک ملی را هم گرفتم تمام کارهایمان را کردیم وزارت کشاورزی آن وقت سرتیپ اخوی بود. او نمی‌دانم به چه علت هی طولش داد. بنده آیین‌نامه را نوشتم و به تصویب رساندم از تمام مراحل هم گذراندم شورای اقتصاد بانک ملی و غیره فلان اینها همه تصویب کردند شروع کردیم به دادن وام و اعلان کردیم و گفتیم هر کسی طرحی دارد باید بدهد ما بررسی می‌کنیم تصویب اگر شد از این مراحل گذشت هر طرحی هم بایستی که هم در شورای اقتصاد هم در خود وزارت صنایع در درجه اول تصویب بشود تا بعد آن وقت به جریان بیافتد.

ما شروع کردیم به اینکه کارخانجات مختلف تقاضا بفرستند اینها و در درجه اول هم آن وقت ما احتیاجاتمان در نساجی و قند بیش از همه بود و مقدار زیادی واردات قند واردات نساجی داشتیم. برای تشویق سرمایه‌گذاران صنایع این دو صنعت را که احتیاج زیادی به آن داشتیم شرط بسیار سهلی هم فراهم کرده بودیم که چهار درصد سود به وامی که داده می‌شد برای قند و به نساجی بیشتر از آنها گرفته نمی‌شد و این خب یک فاور فوق‌العاده زیادی بود. هجوم آوردند عده زیادی سرمایه‌گذار شروع کردند به اینکه طرح بدهند و تقاضای وام بکنند و اینها. عرض کنم تقاضا که می‌آمد در وزارت صنایع آنچه مربوط به صنایع بود، قسمت صنایع آنچه مربوط به معادن بود قسمت معدن اینها رسیدگی می‌کردند نقاط ضعفی داشت اینها را معلوم می‌کردند رفع می‌کردند طرح و جرح و تعدیل می‌کردند بعد می‌فرستادند پیش من، من خودم بررسی می‌کردم بعد می‌بردیم به شورای اقتصاد آنجا مطرح می‌شد بعد از اینکه شورای اقتصاد تصویب می‌کرد به نظرم در هیئت دولت هم باید تصویب می‌شد حالا درست یادم نیست. به‌هرحال مرحله‌ی نهایی‌اش تصویب شورای اقتصاد بود. تصویب می‌شد آن وقت ما می‌نوشتیم به بانک ملی. بانک صنعتی نبود هنوز. بانک ملی که این قدر وام به این طرح چیز بدهید. آن وقت یک آیین‌نامه‌ای هم برای بانک ملی بود که بانک ملی بایستی که به اتفاق ناظر وزارت صنایع هر طرحی را وامی می‌دهد نظارت هم بکند. یعنی پول دست کسی داده نمی‌شد اول باید شروع بکند به ساختمان کارخانه سفارش ماشین‌آلاتش غیره غیره اینها همان‌طوری‌که در طرح پیش‌بینی شده بود آن وقت مرحله به مرحله که باید پرداخت بکند روی کار انجام شده یا سفارش داده شده پول می‌داد به چیز این بود که سوخت و سوزی ما در این کار نداشتیم هیچ. و یکی دو تا مورد بود که اینها با مأمور بانک ملی ساخته بودند و وام‌هایی گرفته بودند که از آن حسن استفاده نشده بود. مثلاً کارخانجاتی که خریده بودند کارخانه نو نبوده است ارزان‌تر از آنچه که صورت داده بودند خریده بودند این کار این جوری یکی دو تا داشتیم. ولی بقیه تمامش وام‌های صحیحی بود که همه‌اش انجام شد و دویست و خرده‌ای طرح من یادم هست که ما عمل کردیم. موازات این طرح هم یک طرح دیگری درست کردیم یک مبلغ مختصری تخصیص دادیم به وام‌های کوچک که بین گویا ده هزار تا بیست هزار تومان بود. برای مثلاً یک کسی بخواهد نجاری درست کند یا آهنگری یا تراشکاری، یا کارخانجات کوچکی فلانی بخواهند درست کنند مخصوصاً برای ولایات. مثلاً یادم هست که ما رفته بودیم به زاهدان آنجا یک نجاری که یک دریا پنجره بسازد نبود با یک پیچ و مهره کوچکی اگر مال تراکتوری ماشینی اتومبیلی چیزی لازم بود کسی بتراشد اینها کسی نبود آنجا مثل یک چرخ تراش در زاهدان نبود. اینها را ما تشویق می‌کردیم می‌رفتند آنجا و هزار و خرده‌ای طرح ؟؟؟؟کرده بودیم که اتفاقاً آنها مرتب مرتب وامش پس داد ؟؟ هیچ‌کدام تویش ناراحتی نداشتیم. وام اولی که برای قند ما تهیه کرده بودیم آوردیم به هیئت دولت آقای ابتهاج مخالفت کرد. یعنی در شورای اقتصاد اعلی‌حضرت هم یک قدری ملاحظه می‌کردند که آنجا چیزی بر علیه ابتهاج نگویند. فرمودند این طرح را در هیئت دولت مطرح کنید چون ابتهاج در شورای اقتصاد گفتش که «من یک کارخانه‌ی قندی گذاشتم که تمام احتیاجات مملکت را تأمین در خوزستان قند نیشکر و این کسی‌که بیاید حالا سرمایه‌گذاری در کار قند بکند ورشکست می‌شود و این خیانتی است که دارید می‌کنید به مملکت.» حالا اشتباه او این بود که کارخانه‌ای که می‌گذاشتند ۴۰ هزار تن شکر می‌داد و ۴۰۰ هزار تن نیشکر مصرف می‌کرد. این ۴۰۰ هزار تن در ذهنش بود و خیال می‌کرد ۴۰۰ هزار تن شکر تهیه می‌کند و می‌گفت ما حتی صادر می‌کنیم چی اینها. قرار شد که مطلب در هیئت دولت مطرح بشود. اقبال آن روز با شرفیابی داشت یا چه بود ؟؟؟ نخواست گفت دولت را خودتان اداره کنید. نمی‌خواست با چیز روبه‌ور بشود. شروع کردیم ما جلسه را اداره کردن. ابتهاج آمد نشست.

س- جلسه را کی اداره می‌کرد؟

ج- من خودم اداره می‌کردم بله. گفتم طبق تصمیمی که در شورای اقتصاد گرفته شد این مطلب مربوط به کارخانه قند را بایستی که اینجا بررسی بشود نظری اتخاذ بشود که بعداً در شورای اقتصاد تجدیدنظر در آن بشود یا مطرح بشود. اول هم به خود آقای ابتهاج گفتم که آقای ابتهاج حضرت‌تعالی نظرتان را بفرمایید چون مخالف فقط شما هستید چون این در هیئت دولت تصویب شده و اینجا فکر نمی‌کنم کسی مخالف باشد البته اگر مخالف هم هست می‌گوید می‌آید صحبتش را می‌کند. گفت «بله هر کی در این کار دخالت بکند خیانت کرده.» گفتم آقای ابتهاج یا معانی لغات را نمی‌دانید یا مطلب را به کلی دارید قلب می‌کنید این یعنی چی خیانت می‌کند چیست این حرف‌ها چیست می‌زنید؟ یک وقت عصبانی تحمل همین اندازه تذکر را هم ندانست پا شد کیفش را برداشت قهر کرد رفت. ما هم مطلب را مطرح کردیم توضیح دادم به آنها که این این طور این طور اینقدر واردات‌مان اینقدر تولیدمان است و این قدر کم داریم و کارخانه‌ای که ایشان می‌گویند درست می‌کنند بیش از ۴۰ هزار تن نمی‌دهد و این کافی نخواهد بود مصرف قندمان دارد هر روز اینقدر افزایش پیدا می‌کند چه و چه اینها همه را آنجا توضیح دادیم هیئت دولت تصویب کرد آوردیم دو مرتبه به شورای اقتصادی شورای اقتصاد تصویب کرد برای اینکه قرار بود هیئت دولت بررسی مجدد بکند.

س- ابتهاج دیگر آنجا نبود؟

ج- ابتهاج بود.

س- چیزی نگفت.

ج- دیگر هیچی نگفت. این تصویب شده بود. تصویب شد ما شروع کردیم و بعد در امر ….