روایت‌کننده: آقای احمد مهبد

تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985

محل‌مصاحبه: ژنو ـ سوئیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 2

 

 

ج- وقتی که فهمید که من شاگرد اول بودم و فرانسه‌ام خیلی خوب است گفت و بسیار خوب، می‌خواهید مستقیماً بروید بروید و اگر هم… گواهینامه‌ها را ترجمه کرد و من وارد دانشکده حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی پاریس شدم. بعد از سه سال من لیسانسیه شدم در حقوق. بعد در اثر سوءتفاهمی که شده بود رضاشاه رابطۀ ایران و فرانسه را قطع کرد. یک مقاله‌ای نوشته بود یکی از روزنامه‌ها که گربه‌ای هست که تمام موش‌ها را می خورد و می‌درد، خوب این‌که می‌خواندش le chat et le Chah شبیه است و از لحن مقاله کاملاً روشن بود که این شاه ایران را دارد می‌گوید. رضاشاه هم مردی بود که نمی‌توانست بفهمد که در اروپا آزادی است و هر چه دلشان خواست می‎نویسند و دولت تقصیر ندارد، دولت هم معذرت خواست ولی کافی نبود این روابط سیاسی را قطع کرد سفارت را بست. لابد شما شنیدید؟

س – بله.

ج- دیگر به محصلینی که آن‌جا بودند ارزش نمی‌دادند مخصوصاً محصلینی که کارشان تمام شده بود. من لیسانسیه شده بودم کارم تمام بود. دیگر ارز نمی‌دادند. من از آن‌جا رفتم به آلمان برای تحصیل دکترا، زبان آلمانی در ضمن این‌که تحصیل می‌کردم در پاریس زبان آلمانی یک کمی یاد گرفته بودم و اول تابستان هم بود فکر کردم می‌روم این سه ماه چهار ماه من زبان آلمانيم را تکمیل می‎کنم وارد دانشگاه می‌شوم، همین‌ کار را کردم. وارد دانشگاه برلن شدم، بعد قضیه چکسلواکی پیش آمد، بحران پیش آمد. پدرم اصرار کرد که برگرد بیا، قبل از این‌ که دکترایم را بگیرم برگشتم رفتم به ایران که وارد وزارت امور خارجه شدم. این‌جور.

س- بله و باید سال ۱۹3۸ باشد.

ج- درست است و نوامبر ۱۹۳۸، نوامبر.

س – پس اولین کارتان چه بود در وزارت امور خارجه؟

ج- من ادارۀ اطلاعات بودم اولین کارم مترجم زبان آلمانی بود. عرض کردم این مدارکی که از دربار می‌فرستادند به وزارت امور خارجه این باعث شده بود که احتیاج داشتند مترجم زبان آلمانی و من اولین کارم این بود.

س- چه مسائلی بود که اول به دربار می‌رفت پیش از این‌که به وزارت خارجه بیاید؟

ج- نه، نه مطالب سیاسی نبود مطالب نظامی بود، چیزی بود که شاه علاقه داشت، این‌ها بود نظامی بود بیشتر نظامی بود که من ترجمه می‌کردم. من هم با عشق و علاقه این‌ها را علاوه بر این‌که در روز در وزارت خارجه ترجمه می‌کردم می‌آوردم. شب هم ترجمه می‌کردم که زودتر برود.

س- می‎گویند که رضاشاه، دراثر بی‌اطلاعی‎اش از اوضاع بین‎المللی در این موقعیت قرارگرفت که مجبور شد ایران را ترک کند و متفقين حمله بکنند این تا چه حدی صحت دارد؟

ج- درست است، صددرصد درست است.

س- آیا می‌توانست خودش را حفظ کند و ایران بماند و با این‌ها همکاری کند؟

ج- بله، بله. مرحوم محمد ساعد سفیر ما در مسکو بود من منشی مخصوص او بودم و با هم نزدیک بودیم و بعد سفیر ما در واتیکان بود و دیگر بنده مقام سفیر کبیری داشتم و فعالیت زیاد داشتم او می‎دانست بیشتر با هم مأنوس بودیم. به من گفت «اطلاع داد به رضاشاه که روس‌ها و انگلیسی‌ها احتیاج مبرم دارند به راه ایران برای حمل اسلحه و احتمال قوی می‌دهد که اگر دولت ایران موافقت نکند به ایران حمله کنند. رضاشاه توجهی نکرد» عدم هیچ تردیدی نیست در این مورد، که عدم اطلاع رضاشاه از وضع جغرافيایی دنیا اشکالات رساندن اسلحه به روسیه تنها بندر اقیانوس منجمد شمالی، آن‌جا بندری بود که زمستان بسته نمی‌شد یخ نمی‌بست و آن‌ هم در دست فنلاندی‌ها بود و پورت سامو و در دست آلماني‌ها یک راه دیگر هم بود راه خاور دور فوق‌العاده دور بود از جبهه، نمی‌توانست چیز کند. و بنابراین نتوانست تشخیص بدهد که در اين موقع تدبیر لازم است، بی‌طرفی ایران از بی‌طرفی سوئد بالاتر نیست. سوئدی‌ها وقتی در مقابلشان هیتلر را دیدند این مردی بود که با او شوخی نمی‌شد کرد نابود می‌کرد. می‌گرفت تمام سوئد را می‌گرفت حتی اگر بیست‎هزار نفر سی‎هزار نفر هم کشته می‌شدند برایش اهمیتی نداشت. سوئدی‌ها راه دادند که آلمان اسلحه و مهمات و آذوقه را ازطریق سوئد به قشون خودش در شمال فنلاند برساند، خوب، ایران هم می‌توانست این کار را بکند خسارت شدید نمی‌دید قرارداد می‌بست و راه‌آهن را اجاره می‌داد پول زیادی می‌گرفت و از طریق زمین هم با کامیون ایران شیرازه‌اش از هم نمی‌پاشید. ولی رضاشاه تشخیص نداد. وانگهی یک چیز دیگر بود که این من خودم شاهدم. افسر بودم ستاره‎دار ارتش رکن سوم که رکن مهم است مرحوم عبدالله هدایت رئیس رکن سوم بود و از تمام افسرهایی که کار مهم داشتند از این‌ها دعوت کردند که در سینمایی که خیابان استامبول بود برویم فیلم فتوحات آلمان را ببینیم فتوحات آلمان از ابتدای جنگ تا فتح پاریس تمام را نشان دادیم. البته این فیلمی بود که آلمانی ها برداشته بودند، تمام به نفع آلمان بود و اثر می‎گذاشت روی افسرهای جوان که می‌آمدند بیرون که فکر می‌کردند آلمان جنگ را می‌برد، روسیه شکست می‌خورد. رضاشاه هم فکر می‌کرد روسیه شکست می‌خورد و دلش نمی‌خواست که از بی‌طرفی دست بردارد در عین حال می‌بایستی فکر کند چون روسیه دارد شکست می‌خورد می‌گیرند ایران را که از شکست نجانش بدهند. این را تصور نکرد. این خطای رضاشاه بود برای این‌که اطلاع دقيق نداشت این تردیدی نیست.

س- سوم شهریور سرکار کجا تشریف داشتید و چه خاطر‎ه‎هایی دارید؟

ج- سوم شهریور ستاد ارتش بودم بلافاصله هنگ من هنگ مهرآباد بود، جنوب مهرآباد. فرمانده‌اش هم میکلادزه بود، گرجي‎الا‎صل بود افسر بسیار خوبی بود گرجی بود مسیحی بود ولی خیلی به ایران علاقه داشت چون از کمونیست‌ها خیلی ناراضی بود، فامیلش را کشته بودند این و یک برادر دیگر فرار کردند آمدند ایران و رفتند به همان سنت فامیلی خودشان وارد قشون شدند. برادرش هم داستانی داشت که افسر مافوقش به او فحش می‌دهد در مقابل همه. او هم اسلحه‌اش را می‌کشد افسر را می‌کشد و خودش را می‌کشد. برادرش مثل این‌که سروان بوده آن موقع. مرد بسیار خوبی بود. من می‎بایستی بلافاصله به هنگ خودم بروم. هنگ خودم که آن حقوق افسری به من می‎دادند از آن هنگ بود. بلافاصله رفتم آن‌جا. میکلادزه من را آجودان خودش کرد و حکومت نظامی بر قرار شد باز من آجودان حکومت نظامی بودم که سپهبد امیراحمدی فرمانده نظامی‌اش بود. من رفتم منزل، آخر تابستان بود هنوز شهریور بود هنوز گرم بود، دربند بود. این منزلی بود که مرحوم ابراهیم قوام برای پسرش على قوام ساخته بود بعد گفتند مال والا حضرت اشرف است من آن را خریدم، پدرم به نام من خرید آن‌جا را پدرم آن‌جا بودند من رفتم با موتورسیکلت، با موتورسیکلت که جای نشستن پهلویش داشت سرباز مي‎راندش من هم آن‌جا sidecar آن جا بود. صدای موتورسیکلت شنیدم. در قصر بسته بود. وقتی که من برگشتم یک افسر جوان آمد من را خواهش کرد نگه داشت گفت، اعلي‎حضرت سؤال می‌کنند تهران چه خبر بود؟ چه اطلاعاتی دارید؟ «شاه این‌طوری خبر بود آن‌جا. من گفتم آن‌چه که بود گفتم. گفت، یک خرده صبر کنید که من بروم به ایشان بگویم شاید بخواهند شما را ببینند خودشان صحبت کنند.»

س- یعنی رضاشاه؟

ج- رضاشاه. من صبرکردم رفت و برگشت و آمد گفت «نه» فرمودند که می‌توانید بروید. رفتم.

س- این داستان قرار سربازها و…

ج- بله. این نخجوان ازترس کودتا، صحبت کودتا بود دیگر وضع رضاشاه متزلزل شده بود وضع دولت و همه متزلزل شده بود زمزمۀ کودتا بود که کودتا بکنند انگليس‌ها یک نفر را بیاورند یک فصل نو بیاورند مردم دل پری داشتند از دست رضاشاه و دستگاه رضاشاه که وضع عوض بشود و این حکومت نوپا آن‎ها قرارداد ببندد این ازترسش تمام را مرخص کرد، همه را، همه را.

س – بدون اجازۀ رضاشاه؟

ج – بدون اجازۀ رضاشاه. حتی من شنیدم که وقتی که می‎رود پیش رضاشاه می‌خواهدش، رضاشاه می‌خواسته بکشدش که جلوی رضاشاه را گرفتند. کی گرفته؟ نمیدانم شنیدم این را صحت دارد یا نه. به او خطاب کرد، «توخائن هستی که این‌ کار را کردی…» من تصور می‌کنم روی خیانت نبوده می‌ترسیده که ارتش آلت دست قرار بگیرد و اوضاع بدتر بشود این‌ها را مرخص کردند. حالا از عجایب این است بعد از این‌که مرخص کرد ما به اندازه کافی سرباز نداشتیم برای حکومت نظامی، به اندازه کافی نداشتیم. من آجودان حکومت نظامی بودم. امیراحمدی با میگلادزه میانۀ خوبی نداشت. میکلادزه را مأمور کرد که بلوک‎گردی بکنیم ما سربازها را برگردانیم، این سه چهار روز طول کشید. میکلادزه هم که فرماندۀ من بود فرماندۀ مستقيم من بود گفت «آقا، شما با من بیایید.» گفتم بسیار خوب. من دوستش داشتم میکلادزه را. رفتیم آن‌جا از بلوک‎گردی، از ده به ده همین‌طور ما نمی‌توانستیم که این‌ها را پیدايشان کنیم. از ریش سفیدان محل التزام می‌گرفتیم که آن‎ها تعهد کنند این‌ها را برگردانند بیایند به سربازخانه به جایی هم منجر نشد، بعد یک روز من از گشت خودم آمدم حکومت نظامی هم در شهرداری بود مرکزش آمدم آن‌جا دیدم که امیراحمدی من را احضار کرده من را خواسته تا آمدم گفتند شما را می‌خواهد. من رفتم تو اتاق مشغول صحبت بود. من از نحوۀ صحبت فهمیدم که با شاه صحبت می‌کند. گفت «بله، الان رسیده الان این‌جا است. الان رسیده ومأمور می‌شود و الان می‌رود. اطراف خودم نگاه کردم دیدم کسی دیگر جز من نیست. معلوم می‌شود من رسیدم کجا می‌روم؟ گوشی را که گذاشت گفت. وضع خیلی بد است خبر داریم که روس‌ها از قزوین به طرف تهران می‌آیند نمی‎دانیم راست است یا دروغ است. شما باید بروید تماس بگیرید به ما اطلاع بدهید. از کرج تلفن بکنید از جای بعدش تلفن کنید. از آن‌ جاهایی که پست بود. گفتم که تنها بروم؟ گفت: «بله، شما تنها بروید.» اقلاً یک سرباز دوتا سرباز به من بدهید، اتومبیل هم را ممکن است بگیرند من که نمی‌توانم کشت و کشتار کنم. گفت، «ببينم». گفت «یک سرباز ببرید». گفتم اجازه بفرمایید دو نفر ببرم. «ببريد.» آمدم و دو نفر از سربازهای خوبم را گفتم. آن‎ها که نمي‌دانستند موضوع چیست. گفتم بیایید برویم آن‎ها هم خوشحال رفتیم. رسیدم به کرج تلفن کردم که نه خبری نیست این‌جا رفتم باز پست دوم الان اسمش یادم نیست هندوانه‎اش مشهور است خیلی، آن‌جا خبری نبود و تلفن کردم که خبری نیست تا این‌جا. رفتم جلوتر در حدود هفت فرسخی قزوین تلفن کردم که خبری نیست و بعد آمدم بیرون دیدم صدایی میاید شبیه صدای زنجیرهای تانک، آمدم تلفن کردم که تلفن را قطع نکن به تلفن‎چی گفتم تلفن قطع نشود. گفتم یک چیز مهمی که تحقیق می‌کنم. مثل اینکه صدای تانک می‌شنوم. از عجایب است گفت «گوشی دستتان باشد. صدای امیراحمدی که با رضاشاه صحبت می‌کرد من می‌شنیدم. رضاشاه گفت. بگویید به مهبد گوشش را به زمین بگذارد تو جاده بهتر می‌شنود.» یک چیز ساده‌ای بود من این را می‌دانستم منتهی در آن‌موقع حواسم نبود که‌ از این کار استفاده کنم، آمدم گوشم را گذاشتم روی زمین صدا قطع شد. باز شب در اثر ناراحتی زیاد که من دقت کرده بودم دیدم صدای باد است که تو این سیم هایی که آن‌جا هست سیم تلگراف و تلفن و این‌ها صدای باد است که تو این سیم‌ها می‌پیچد و این حالت را پیدا می‌کند مثل این‌که صدای تانک است. خیلی خوشحال شدم. آمدم گفتم نه. حالا دیگر شده دم دم صبح. گفتم نه تانک نیست صدای باد بود در سیم‌ها، بعد خیلی خوشحال شدند. حالا رضاشاه آن‌طرف تلفن است. دیگر تلفن من قطع شد، تلفن من را آن‎ها قطع کردند. آمدم بیرون یک نفسی بکشم که حالا که دیگر قطع شده نفسی بکشم و حرکت کنم بروم به طرف قزوین. یک دفعه از راه دور، تاریک و روشن شده بود صبح شده بود، دیدم یک اتومبیلی کامیونی چیزی پیدا است. یک خرده صبر کردم ببینم برسد یک خرده نزدیک‌تر چیزها را هم قطع کرده بودند روس‌ها تمام هر کسی که آنجا می‌خواسته به طرف تهران بیاید تمام را گرفته بودند جلويشان را که نیایند. یک وقت دیدم مثل اين‌كه تانک است، یک خرده جلوتر رفتم دیدم نه تانک است، آمدم فوراً به زحمت تند تند تلفن را برقرار کردم و گفتم که تانک است. داشتم صحبت می‌کردم گفتم الان از جلوی تلفن‎خانه رد شد. یکی‌اش رد شد گوشی را می‌گذارم. گوشی را گذاشتم. حالا من تو تلفن‎خانه من جرأت نمی‌کنم بیایم بیرون. دو تا سرباز من نفهمیدم چه شدند دیگر آن‎ها نفهمیدم اتومبیل چه شد؟ سرباز چه شد؟ شوفر چه شد؟ این است دیگر من نفهمیدم. تلفن‎خانه یک اتاقی بود، اتاق ساده‌ای یک پنجره بود. پنجره‌ای از وسط دیوار آن بالا. من پا گذاشتم روی یک صندلی رفتم آن بالا و از آن بالا پریدم پشت تلفن‎خانه رفتم به یک خانۀ دهاتی در زدم. پیرزنی آمد گفتم که روس‌ها آمدند برای من خطرناک است می‌خواهم لباسم را عوض کنم. پیرزن بیچاره گفت، «بیایید، بيایید تو. رفتم آن‌جا گفتم این لباس‌ها همش برای تو، هرچه هست اینجا برایت می‌گذارم پول هم برای توست، همه چیز برای توست و کسی پسر داری؟ شوهر داری؟ این‌ها… گفت، «پسرم.» گفتم لباس کهنۀ پسرت را برایم بیاور. او هم رفت لباسی آورد و من شدم… دیدم من دستم سفید است، صورتم سفيد است خاک مالیدم با زغال با پا له کردم خاک و زغال واین‌ها به دست وصورت واین‌ها یک آینۀ شکسته هم بود خوب نگاه کردم که چی من… شدم من یک جوان دهاتی و آمدم بیرون آرام نگاه کردم بله دارند همین‌طور سیل تانک وکامیون و سرباز و این‌ها به طرف کرج سرازیر. دیگر من به هر حالی بود آمدم تو راه یک کامیون پیدا شد که انگور بار کرده بود او من را برد تا کرج و کرج دیدم روس‌ها رسیدند و یک دختری که لباس نظامی تنش بود او عبور و مرور را اداره می‌کرد. کامیون را نگه داشت، مدتی ما آن‌جا ماندیم من هم داشتم نگاه می‌کردم. بالای کامیون روی بار من نشسته بودم. بعد از مدتی اجازه دادند که این کامیون‌ها بار و میوه واین‌ها بیاید به طرف تهران و دیگر آن‎ها رسماً آمده بودند و موضوع برملا بود. آمدم تهران چون خودم من آجودان حکومت نظامی بودم می‌دانستم خط سیر سربازها کجاست سعی کردم خط سیر سربازها نروم که تا بیایم بخواهم بگویم من کی هستم ممکن است تیراندازی کنند. رسیدم به منزل. زنگ زدم نوکر سی ساله آمد من خواستم وارد منزل بشوم فکر کردم فهمید این زد به سینه من، مردیکه چه کار می‌خواهی بکنی. «گفتم مردیکه تو كلات من هستم. اه داد دست من را بوسید «ببخشید.» حالا، من بعد از این‌که رفتم این قضیه پیش آمد سپهبد بختيار او ستوان یکم بود تو همان هنگ من بود، تو همان حکومت نظامی بود او فهمیده بود قضيه را که من رفتم جلو روسی‎ها، او آمده بود گفته بود به برادرم چون سپهبد بختيار برادرزاده خانم برادر من است نوۀ مرحوم امیرمفخم است. برادر من عیالش دختر مرحوم امیرمفخم بود. آمد گفت، امیدوارم که به خیر بگذرد، رفت تو سینۀ روس‌ها. برادرم هم از ترسش نمی‌گفت به پدرم خیلی ناراحت بودند. من معمولاً می‌رفتم در روز دو دفعه سه دفعه سری می‌زدم با این موتور‌ سیکلتی که بود و نرفته بودم. وقتی رسیدم دیگر جشن گرفتند. چیزی طول نکشید که رضاشاه استعفا داد. چیزی طول نکشید فریاد دشتی تو مجلسی بلند شد که شنیدم رضاشاه جواهرات سلطنتی را با خودش برده، جواهرات را بگیرید، جلوی رضاشاه را بگیرید جواهرات را بگیرید. حقیقت داشت، این موضوع حقیقت داشت. شاه ناراحت شد. البته به او گفتند اگر یک همچین چیزی باشد کلک تو کنده است تو تمامی. على قوام با من دوست بود.

س – شوهر والاحضرت میشد آن‌موقع؟

ج – شوهر والاحضرت اشرف آن‌موقع. رابطۀ خوبی نداشتند. این ازدواج [را] رضاشاه درست کرده بود بدون این‌که علاقه‌ای در میان باشد. جدم با جد قوام، پدرم با خود قوام و من هم با اولاد قوام دوست بودیم خیلی دوست نزدیک بودیم. دوستی بودیم که هر هفته می‌رفتیم شکار روزهای جمعه و فقط موقعی که من وقت داشتم، قبل از این اوضاع با هم بودیم دوست بودیم. شاه فکر کرده بود که بهترین کسی که می‌تواند این کار را بکند قوام است و علی قوام است. قوام را فرستاد به اصفهان که اسناد انتقال املاک و پول را بگیرد به شاه، ابراهيم قوام اصفهان بود. سروصدای جواهر بلند شد، من و علی قوام را فرستاد شاه، که برویم هرجوری شده این جواهرات را بگیرید بیاورید. زنده بدون جواهر نباشیم.

س- جواهر را کی برده بود؟

ج- رضاشاه برده بود.

س- کی شما را فرستاد؟

ج – این شاه، شاه اخیر.

س- صحيح.

ج- شاه جوان. على قوام و بنده با اتومبیل رفتیم به اصفهان، تو راه همین‌طور این سربازهایی را که آزادشان کرده بودند آن بیچاره‌ها وسيله حمل ونقل نداشتند همين‌طور می‌دیدید پیاده دارند می‌روند، تمام راه، تمام راه این طرف و آن طرف. و نجابت ملت ایران را ببینید یکی از این‌ها جلوی ما را نگرفت و ما لباسی عادی پوشیده بودیم نه لباس افسری، یکی جلوی ما را نگرفت. شوفر بود و ما دوتا. البته اسلحه داشتیم، اسلحه کوچک داشتیم پنهان بود. رسیدیم آن‌جا هیچ فراموش نمی‌کنم من خواستم وارد بشوم لباس نظام تنم نبود. به عادت اینکه تا چند ساعت پیشش لباس نظام داشتم خواستم وارد بشوم گارد جلوی من را خواست.

س- منزل کی بود؟ منزل کازرونی بود آن‌جا یا منزل کی بود؟

ج- والله نمیدانم. یک ویلا بود آن‌جا نمی‌دانم منزل کی بود، بعضی از زن‌ها من‎جمله فوزیه و شهناز یادم هست گریه می‌کرد من گرفتمش نازش کشیدم این‌ها منزل عطاءالملک دهش بودند ولی خود رضاشاه و ملکه و شاه‌دخت‎ها این‌ها آن منزل بودند نمی‌دانم منزل کی بود، من خواستم وارد بشوم سرباز جلوی مرا خواست بگیرد من کوبیدم به سینۀ سرباز متوقع نبودم افسر بودم متوقع نبودم. این یک دفعه رفت عقب. این هم از عجایب روزگار است کسی که شهامت داشته باشد عمل سریع انجام بدهد اثر می‌گذارد به دیگران من آن‌جا فهمیدم که آه عجب کاری من کردم و این چطور وحشت کرد. پیش خودش فکر کرد که این کیست که به خودش اجازه می‎دهد این‌ کار را بکند حتماً یک شخص مهمی باید باشد، آن‌جا رفتیم جواهرات را گرفتیم…

س- ازکی؟

ج- از رضاشاه

س- همین‌جور به این سادگی؟

ج- به همین سادگی و به او توضیح دادیم سروصداست این‌طور است، خطرناک است نمی‌گذارند شما را توقیف می‌کنند الان.

س- جواهرات چی‎ها بود؟

ج- صندوق بسته، ما هيچ نمی‎دانیم.

س- آن چیزهایی که تو بانک ملی بوده درآورده بودند؟

ج- هیچ نمی‌دانم، هیچ هیچ نمی‌دانم. از بانک ملی بوده یا پیش آن‎ها بوده عاريه هيچ اطلاع ندارم.

س- شما پس صورت مجلس نکردید؟

ج- نخیر، نخير. هیچی و مهروموم شده صندوق ما گرفتیم مهروموم شده دادیم به شاه، هیچی و هیچی. این حقیقت دارد، فوق‌العاده خطرناک بود برای هر دوی ما ولی خوشبختانه هیچ‌کس اطلاع نداشت اگرا طلاع داشت که ما را تکه پاره می‌کردند و جواهرات را می‌بردند. این یکی از خدمات بزرگی بود که علی قوام و بنده به شاه کردیم. حالا…

س- این‌که آن موقع صحبت بود که مثلاً آقای فروغی رئیس‎ جمهور شود یا مثلاً حکومت را عوض بکنند، اصلاً شما صحبتی به خاطر دارید در این بازه؟

ج- نه فروغی مرد سالمی بوده رضاشاه درهمان ایامی که وضع سخت شده بود و بعد از سوم شهریور- این از سوم شهریور تا بیست و پنجم شهریور طول کشید بیست و دو روز، یکی از این روزها خودش می‌رود منزل فروغی، فروغی خانه‎نشین بود و پیش خودش فکر می‌کند کی بیاید در این موقع بتواند وضع را نجات بدهد مردم متنفر نباشند. یکی علا را در نظر گرفته بود که آنگلوفیل بود خوب جلوی این انگلیسی‌ها و یکی هم فروغی، خودش رفت منزل فروغی و از فروغی قول گرفت که ولی‎عهد را، او را می‌آورد نخست وزیر می‌کند، مي‌برد به مجلس. فروغی از قرار معلوم، من این را شنیدم صحت و سقمش را به طور دقیق من نمی‌دانم، قول می‌دهد به رضاشاه که مطمئن باشید من این کار را می‌کنم و همین کار را هم کرد، حتی‎القوه فروغی مرد مدبری بود و فهمیده بود. با محمود فروغی من هم‎مدرسه بودم. با جواد فروغی وزارت امور خارجه همکار بودم. خود فروغی را چند بار دیده بودم خیلی جوان بودم، فروغی مرد مدبری بود می‌خواست حتی‎القوه وضع به هم نخورد انتخابات مجلس سیزده تمام شده بود و وکلا معین شده بودند. این می‌خواست همین وكلا باشند و همین مجلس باشد بخواهد انتخابات بشود غوغا می‌شود شلوغ می‌شود هرج و مرج می‌شود. تا یک خرده‌ای وضع سروصورتی به‌ خودش بگیرد. خوب ولی‎عهدی هست بهتر این است که ببردش مجلس قسم بخورد خوب این شاه ظاهری هست آن‌جا هست دیگر به او احتیاجی نیست که کودتا بشود، و خود او در آن سن و سال داعیه‌ای نداشت، گمان نمی‌کنم که او می‌خواست رئیس جمهور شود نه، گمان نمی‎کنم من اطلاع ندارم. بله، چه صحبت می‌کردیم که جنابعالی سؤال کردید؟

س- آن وقت بین سوم شهریور و زمانی که سرکار تشریف بردید به آمریکا که با آقای علا همکاری بکنید در سفارت ایران در واشنگتن در آن ایام چهار پنج سال آیا واقعۀ جالبی بود که قابل ذکر باشد یا بپردازیم به واشنگتن؟

ج- نه، بعد من خدمت که تمام شد برگشتم وزارت امور خارجه، خدمت نظام تمام شد دیگر، دو سال تمام من خدمت کرده بودم. یک سال دانشکده افسری یک سال هم افسر ستاد ارتش و بعد هم حکومت نظامی، رفتم وزارت امور خارجه مشغول کار شدم. بعد که یک خرده وضع آرام شد من عضو حزب عدالت شدم. دشتی آنجا یکی از دوستان قدیمی فامیلی بود خیلی من علاقه داشتم به علی دشتی به من توصیه کرد گفت، «آقا حزبی تشکیل دادیم شما بیایید با ما همکاری کنید آن‌موقع حزب عدالت ۴۲ نفر فراکسیون حزب عدالت در مجلس 43 نفر بود، تنها قدرتی که در مجلس بود آن بود. آن‌جا من با جمال امامی آشنا شدم و دوستان دیگر خیلی زیاد شد. طولی نکشید که من را با وجودی که خیلی جوان بودم عضو شورای عالی کردند. باز طولی نکشید که من دبیر کل حزب شدم. بعد مدیر و سردبیر روزنامۀ «بهرام» اول که صاحب امتیازش عبدالرحمن فرامرزی بود و بعد از آن‌ هم مدیر و سردبیر روزنامۀ ندای عدالت در عین حال که دبیر کل حزب عدالت بودم، یک واقعۀ خنده داری برایتان تعریف می‌کنم. شعبۀ حزب ما در خوزستان، حزب عدالت، شعبۀ فعالی بود و خیلی این‌ها مكاتبه می‌کردند و کمک می‌خواستند راهنمایی می‌خواستند اظهار نظر می‌خواستند. من بلادرنگ به آن‎ها جواب می‌دادم چیزهایی که می‌خواستند می‌فرستادم کمک می‌کردم، وظیفۀ هر دبیر بود تا این‌که یک روز آمد منشی من به من گفت «هیئت حزب از خوزستان آمده‌اند و می‌خواهند خدمتتان برسند. گفتم خوزستان؟ گفت. «بله. گفتم بفرمایید بگویید بیایند. آمدند. چند نفر آن‌جا بودند. گفتم لطفاً یک خرده صبر کنید ببینم. آمدند و سلام وتعارف این‌ها. بعد گفتند، آقا ما رهین منت ابوی جنابعالی هستیم که چقدر به ما کمک کردند. چقدر محبت می‌کنند، حالا پدر بنده چندین سال است که فوت کردند. من حرفشان را قطع نکردم. گفتم خوب وضع چطور است؟ توضیح دادند تمام توضیحات را دادند. گفتم، بعد خیلی با ملایمت که اين‌ها خجالت نکشند، که می‎دانید که پیغمبر اسلام به سن چهل سالگی مبعوث به پیغمبری شدند در صورتی که اشخاصی بودند خیلی مسن‎تر عموی پیغمبر بود و عموهای… ابوطالب بود، عموهای دیگر بود ولی خوب خدا پیغمبر ما را چهل سالگی مبعوث کرد. سن تأثیر زیادی ندارد، پدر بنده سال‌هاست فوت کردند، بنده هستم دبیرکل حزب بنده هستم. خیلى این‌ها اظهار محبت کردند. من جوان بودم.

س- این‌ها از چه طبقه‌ای بودند این آدم‌ها هیچ‌ كدامشان وكیل مجلس چیزی هم بودند؟

ج- نخیر، نخیر هنوز نشده بودند، هنوز نشده بودند. بعداً کاندیدا کردیم و بعداً یکی دو نفر انتخاب شدند که الان…

س- کدام‌ها بودند؟

ج- یادم نیست.

س- نقابت جزو این‌ها نبود؟

ج- نخیر نقابت که تهران بود او اصلاً خوزستان نبود. نقابت وكيل عدلیه را میفرمایید که تهران بود.

س- گفتم شاید از آن‌جا یک وقتی وکیل مثل آقای راجي…

ج- بله ممکن است بعداً نمی‌دانم. برای این‌که بعد حالا عرض می‌کنم بنده آمدم. رفتم به آمریکا و در عین حال من وزارت خارجه هم کار می‌کردم. منشی مخصوص مرحوم ساعد بودم که هم نخست وزیر بود و هم وزیر امور خارجه و همیشه کارش در وزارت امور خارجه بود، اصلاً ساعد یک آپارتمان داشت آن‌جا و آن‌جا زندگی می‌کرد. یک خانه داشت اجاره داده بود. وزارت امور خارجه دوتا آپارتمان درست کرده بودند طبقۀ آخر که برای مهمان های خارجی مثلاً اگرسفير کبیری کسی عبوری می‌کرد وزیری این‌ها آن‌جا از او پذیرایی کنند. یکی از این آپارتمان‎ها را ساعد بالا گرفته بود زندگی می‌کرد آن‌جا. من فرصتی بود علاوه بر این‌که در حزب فعالیت داشتم آن‌موقع هم کار اداری یک‌سره بود بعد از ظهر به کلی آزاد بود، صبح وزارت امور خارجه بودم و چون نخست‎وزیر و وزیر خارجه آن‌جا بود من منشی مخصوص بودم هر کی می‌آمد آن‌جا می‌آمدند قبلاً پيش من اشخاص مهم. این باعث این شد که من بیشتر با مردم تماس داشته باشم مخصوصاً مردمی که در امور تا اندازه‌ای مؤثر بودند و بعد هم‎ حزب بود. بعد کفيل مرحوم انصاری عبدالحسين انصاری رئیس اداره پيمان سه‎گانه بود. بعد از این‌که آمدند و ما پیمان بستیم با این روس‌ها و انگلیسی‌ها یک اداره تأسیس کردیم به اسم پیمان سه‎گانه روابط ایران و روسیه و انگلیس بعداً هم آمریکایی‌ها آمدند و او رئیس اداره بود بعداً و استاندار شد من كفيل آن اداره شدم. دیگر نمی‌توانستم هم کفیل یک اداره مهم این‌طوری باشم و هم منشی مخصوص باشم. کار منشی مخصوص را ول کردم. این یک ترفیعی بود برای من بعد دیگر طولی نکشید که رفتم آمریکا با آقاي علا…

س- ازقبل آشنایی داشتید؟

ج- نخير، هیچ آشنایی نداشتم. آقای علا راجع به من تحقیقاتی کرده بود، فکر کرد من سرکش هستم. بودم هم، سرکش بودم. یادم میاد در مراسم حج موقع جنگ همان ایام یک ایرانی به نام ابوطالب یزدی این موقعی که طواف می‌کرد حالش به هم خورد استفراغ کرد این لباس احرامش را گرفت که ملوث نشود استفراغ کند تو چیز خواست برود بیرون یک عده‌ای از این عرب‌ها فکر کردند که این نجاست آورده و می‌خواهد ملوث بکند. گرفتنش شرطۀ عربستان سعودی. آن‌وقت ابن‌سعود بود پدر اين‌ها. دو تا عرب شهادت دادند که دیدند که این می‌خواهد نجاست را به کعبه ببرد. گردنش را زدند.

س- بچه بودم یادم هست.

ج- هان گردنش را زدند، اثر خیلی بدی کرد. من آمدم عکس ابن سعود یک کتاب داشتم آلمانی رجال خود ساختۀ دنیا که من‌جمله ابن سعود هم بود، عکسش بزرگ کتاب آلمانی این عكس ابن‌سعود را آن‌جا دادم بزرگ صفحه‌ اول چاپ کردم روزنامه خودم و نوشتم ابن‌سعود گناهی ندارد، اولیاء وزارت امور خارجه باید محاکمه و مجازات شوند. تیتر بزرگ. بعد نوشتم که ایرانی‌ها حتی از گوسفند هم کمترند، گوسفند یک چوپان همراهی‌اش می‌کند که گرفتار گرگ نشود ولی ایرانی‌های بدبخت که آن‌جا رفتند یک نفر سرپرست نداشت، از بعد از آن امیرالحاج درست کردند آن‌وقت نبود. یک نفر سرپرست نداشتند که رفع سوء تفاهم بکند گردنش را نزنند این‌ها از بره هم کمتر بودند. این آقایان شتر مآب والاجاه، عزت‏پناه، این‌ها را باید جارو کرد و ریخت بیرون وزارت خارجه اصلاح شود. همایون‎جاه این معاون وزارت خارجه بود و کارهای داخلی وزارت خارجه را همه را او می‌کرد. این داد و فریاد… آهان این روزنامه را هم تو وزارت امور خارجه هر روز صبح می‌آوردند رو میز هرکسی مجانی یک شماره این را می‌گذاشتند و مجانی و رو میز خودش هم گذاشته بودند. این را میخواند وزارت امور خارجه و می‌بیند شترمآب والاجاه و عزت‎پناه، این‌ها را باید محاکمه کنند، دربه‎در عقب من می‎گشت که من را تا آمدم بروم ببينمش، رفتم، عصباني، فوق‌العاده عصبانی که آقا از جان من چه می‌خواهید؟ چرا به من فحش دادید؟ این مقاله را چه کسی نوشته؟ گفتم حزب، نظر حزب است. «نظر حزب نیست شما نوشتید، قلم شما است تردیدی دراین نیست.» گفتم فرض کنید که اگر هم من نوشتم من نظر حزب را نوشتم نظر مردم را نوشتم. عصبانی شد دوات بلوری بزرگ اینقدر داشت رو میز آن‎وقت با قلم و دوات چیز می‌کرد توی آن هم مرکب بود. این دوات را این‌طور گرفت عصبانی گفت «می‌زنم به صورتتان» با نهایت عصبانیت من با خنده گفتم اگر بزنید دل من خنک می‌شود و خوشحال می‌شوم ولی جرأت ندارید. اقلاً می‎فهمم یک خرده‌ای جرأت هست در وجودتان جرأتش را ندارید برای این‌که می‌دانید به قیمت این میزتان تمام می‌شود این میز را خیلی دوست دارید جرأت ندارید. با فریاد گفتم ده بزن بزن مرد. گذاشت پائين.» چه می‎خواهید؟ از من چه می‌خواهید؟ گفتم از شما هیچی، من با شما دشمنی ندارم. با شخص شما من دشمنی ندارم اصلاح کنید، هرکس زرنگ است، هرکس کاری است کارشکنی می‌کنید برایش نمی‎گذارید کار بکند. هرکس بي‌عرضه است مثل خودتان او را نگه می‌دارید. با هم متحديد این‌طورکه یک نفر كه لايق است نباید باعث شکست شما بشود. نکنید مگر این‌جا مال شماست؟ خانه شماست؟ مال مردم است شما نوکر مردم هستید اصلاح کنید. آرامش کردم گفتم من با شما دشمنی ندارم منظورم این است من واقعاً سرکش بودم سرکش به این معنی، کسانی که کار می‌کردند خیلی کم بودند خیلی خیلی کم بودند. اشخاص ضعیف از من می‌ترسیدند. علا به او گفته بودند «خیلی سرکش است. خدا بیامرزد مرحوم سپهبدی وزیر خارجه بعد هم موقعی که من آمدم او وزیر خارجه بود گفته بود.» بهترین عضو وزارت خارجه را من می‌خواهم به شما بدهم، بهترین عضو را می‌خواهم بدهم. شما کاری نداشته باشید یک ماه دو ماه با مهبد کار کنيد آن‌وقت من اگر بخواهم مهبد را از شما بگیرم شما التماس می‌کنید که بدون مهبد کار من پیش نمی‌رود. امتحان کن برو والا جای دیگر منت دارند مهبد را جای دیگر می‌فرستم ولی من به شما منت گذاشتم ببرید. این را من می‌دانستم بعداً علا خودش به‌ من گفت. علا هم گفت «خیلی خوب». بعد که رفتم و دید طرز کار و صمیمیت من دیگر شیفته شده بود. به طوری شیفته شده بود که علا می‌گفت من هنوز، آن‌موقع هنوز خانم و بچه نیامده بودند برای اینکه آن‎موقع جا گرفتن خیلی مشکل بود فقط برای دیپلمات‌ها جا می‌دادند بعد از جنگ بود که همه می‌خواستند برگردند به آمریکا. من تنها بودم اصرار کرد که ناهار را با هم بخوریم. شما که تنها هستید. من ناراحت بودم که ناهار… می‌خواستم آزاد باشم. گفتم نه آقا من کار دارم اجازه بفرمایيد تو دفتر. «خیلی خوب ناهارتان را تو دفتر می‌فرستیم. هر روز ناهار من را می‌فرستادند تو دفتر، من تو دفتر این باعث می‌شد می‌ماندم کارهای چیزی می‌کردم. می‌ماندم شب گاهی تا ساعت ده و یازده دوازده این‌ها. در آن‌ موقع سخت عرض کردم پابرهنه با پیژامه می‌رفتم تو اتاق تا دو بعد از نیمه‌شب، سه بعد از نیمه‌شب…

س- محل سفارت کجا بود آن زمان؟

ج- محل سفارت محل بسیار خوبی بود، Massachusetts Ave 3003 این به قیمت خوب هم خریده شده بود ولی جایمان تنگ بود. یک خانۀ شخصی بود. خود سفارت خیلی خوب بود. خانۀ شخصی بود که برای خانواده ساخته شده بود و یک قسمت هم برای کلفت و نوکر و آشپز و این‌ها بود آن‌جا. ادارۀ سفارت تو آن قسمت کلفت و نوکرهای این‌ها بود، بعداً تو همان باغ آن‌جا تو محل آن‌جا باغ بزرگ داشت، یک عمارت مجللی با سبک ایرانی ساختند گنبد دارد و خیلی قشنگ.

س- همان که الان هست؟

ج- همان که الان هم هست، واین عمارت سابق آن مهم هست برای چیز، این عمارت ما بود

سفارت جای خیلی خوبی بود.

س- در همان زمان ساخته شده بود؟

ج – نخیر، آن زمان خرید. بله آن زمان عمارت اصلی آن زمان بود خریدند.

س- زمان آقای علا تمام شده بود آن ساختمان؟

ج- قبل از علا، اصلاً موقعی که علا آمد سفارت بود. سفارت را قبلاً خریده بودند، به قیمت خوب هم خریده بودند و علا که آمد تو سفارت بود بعد بنده رفتم به این ترتیب به واشنگتن، بعد موقعی که خدمت مرحوم پناهی تمام شده بود…

س- در نیویورک.

ج- درنیویورک علا تصمیم گرفت که من بروم، نمی‌خواست کس دیگری بیاید، جای پناهي، کار فوق‌العاده مهمی بود برای من ترفيع بود جوان بودم من. گفتم خیلی خوب با کمال میل من را حتی قبل از اینکه به‎اصطلاح استوارنامه سرکنسول‎گری‎ام بیاید قبل از آن من را فرستادند به چیز. من رفتم تحویل گرفتم. پناهي رفت برای مرخصی و صبر کردم تا بعد احکام آمد و بعد به دیویی که فرماندار نیویورک بود، نامزد ریاست جمهوری بود و به ترومن به طور افتضاح‎آمیزی باخت هیچ‌کس فکر نمی‎کرد. او بعد نامه نوشت معرفی شدم به او، و او نامه نوشت و من را به طور رسمی شناخت. آن‌جا بودم باز راحت نبودم مملکت ما احتیاج به خدمت داشت و دارد. ما ملتی نیستیم مثل سایر ملل، عقبیم. برای این‌که از عقبی نجات پیدا کنیم باید بدویم نه راه برویم. من سعی می‌کردم به سهم خودم پدرم هرجا که می‌دانستم. موقعی که سرکنسول بودم دعای من این بود هرکسی که پیش من می‌آمد می‌گفتم خدایا طوری باشد که ناامید نرود بتوانم کمک کنم، طوری باشد که درد این را دوا کند. مردم خیلی راضی بودند اگر قدیمی‌ها را پیدا کنید لابد برایتان تعریف می‌کنند…

س- این زمان آقای وحیدی و عامدی و کاشف و محلوجی و آزاد قره‎باغي..

ج- درست، درست. یکی از این‌ها سؤال کنید.

س- افراد آن دوره را گفتم که اگر یادتان بیاورم که آن‌جا کیوانی، کاظم کیوانی آن‌جا بودند. آن مطلبی که از نظر تاریخی خیلی جالب است می‌خواستم سرکار اگر می‌شود یک کمی روشن‌ترش بکنید این مراسلاتی که از بین تهران و آمریکا صورت می‌گرفته در مورد حضور قشون روس در ایران. ظاهراً این هست که سخنرانی‌ها و اقداماتی که آقای علا در سازمان ملل متحد می‌کردند با اظهارات و خواسته‌های آقای قوام‎السلطنه در تهران تا یک حدی متفاوت بوده و بعد این‌ها می‎گویند که… و کسی که در این مورد زیاد صحبت کرده آقای مظفر فیروز است که می‌گوید بله این علا خیانت می‌کرد و عرض کنم دستوراتی از شاه، می‌گرفت و برخلاف دستور قوام انجام می‌داد وآن نطقی هم که آن‌جا کرده بود بدون اجازۀ ما بود و می‌خواستیم توبیخش بکنیم و این‌ها. عدۀ دیگری هستند که متأسفانه مدرکی ندارند ومی‌گویند این‌ها بازی خود قوام‎السلطنه بوده و ایشان به‎اصطلاح ارتباط غیرمستقیم با آقای علا داشت و با همین بازی‌ها کردن. مظفرفیروز در واقع در داخل این بازی نبوده و اطلاع نداشته که دودوزه‎بازی می‌کرده قوام‎السلطنه ونقش شاه هم دراین مورد خیلی نقش مهمی نبوده، سرکار که آن‌جا تشریف داشتید آیا می‌توانید این موضوع را یک کمی روشن‌ترش کنید؟