روایت‌کننده: آقای محمد یگانه

تاریخ مصاحبه: ۳۰ آوریل ۱۹۸۵

محل مصاحبه: نیویورک، ایالت نیویورک

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

س- آقای یگانه امروز مرحله اول مصاحبه را با ضبط شرح حال شما شروع می‌کنیم، می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که همان‌طور که قبل از مصاحبه فرمودید طرح اولیه را راجع به شرح حالتان آغاز بفرمایید.

ج- قبلاً تشکر می‌کنم از این فرصتی که داده شده و با هم مصاحبه‌ای داشته باشیم.

درباره زندگی خودم به‌طور خلاصه در چند کلمه می‌توانم بگویم که من در سال ۱۳۰۲ یعنی ۶۲ سال پیش در زنجان متولد شدم و در طی این ۶۲ سال دوره طفولیت خودم را در زنجان گذراندم و پس از اینکه تحصیلاتم در آنجا به پایان رسید به تهران رفتم و دانشکده حقوق و بعداً هم به آمریکا آمدم به دانشگاه کلمبیا و در سال ۱۹۴۹ یعنی تقریباً در حدود ۳۸ سال پیش یا می‌شود گفت از ۴۹ تا به حال می‌شود نه ۳۶ سال پیش وارد سازمان ملل متحد شدم.

دوره خدمت من به دو قسمت تقسیم می‌شود یک قسمتش خدمات بین‌المللی در دستگاه‌های مختلف بین‌المللی و قسمت دومش خدمت به دولت ایران در ایران که تقریباً در حدود ۲۳ سال من خدمات بین‌المللی داشتم هنوز هم دارم و ۱۳ سال هم در مقامات مختلف دولت ایران به مملکت خودم خدمت می‌کردم. این به‌طورکلی بود حالا می‌توانم وارد جزئیات سوابق فامیلی هر چه که به‌نظرتان می‌رسد.

س- بله می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که شروع کنیم با سوابق خانوادگی پدرتان و سوابق خانوادگی مادرتان.

ج- راجع به سوابق خانوادگی پدرم، پدر من و اجدادم اینها از اهل تبریز بودند و به تجارت مشغول بودند. پدرم در استامبول که آن موقع پایتخت عثمانی بود قبل از جنگ بین‌الملل در آنجا بزرگ شده بود تحصیل کرده بود و بعد از جنگ آمد به ایران و مقیم زنجان شد.

س- اسم پدرتان؟

ج- اسم پدر من حاج محمد اسماعیل اول هم نام فامیلش شکرچی بود که بعداً در ۱۳۱۰ تبدیل کرد به یگانه آن موقعی که کلمات غیرفارسی مردم عوض می‌کردند، خوب، ایشان هم آن موقع این نام‌خانوادگی را انتخاب کرد به اسم یگانه. و ایشان در زنجان به کار تجارت مشغول بودند ولی بیشتر علاقه‌شان روی تولیدات بود. چند کارخانه‌ای هم نمی‌شود گفت بلکه کارگاه از این قبیل فعالیت‌ها ایجاد کرد مانند شیشه‌سازی و یا آرد یا فرش یا صابون‌سازی و روده و غیره و اینها، و در کار املاک و زراعت هم وارد بود و فعالیت‌های زیادی در امور ساختمانی داشت و وضعش وضع خوبی بود خانواده مرفهی بودند.

س- اینها حدوداً چه سال‌هایی است که دارید توضیح می‌فرمایید؟

ج- اینها در حدود آن موقع برمی‌گردد به حدود همان موقع که ایام طفولیت خودم را می‌گویم.

س- بله، بله.

ج- که البته ایشان هنوز متأهل نشده بود که بعد از جنگ بین‌المللی به زنجان برگشت در زنجان متأهل شد. مادر من هم مثل ایشان اهل تبریز بودند. ایشان منتها خانواده‌اش از یک طرف به خانواده روحانی حاج شیخ‌الاسلام شیخ اسماعیل جوان به آن مربوط می‌شد که پسر برادرانش هم همان جوان‌ها بودند که در مجلس شورای ملی و در دستگاه‌های قضایی اینها عادل‌الدوله و اینها کار می‌کردند و از طرف دیگر هم ایشان هم از طرف پدری فامیل تاجر بود. در هر حال این محیطی بود که من در آنجا در چنین خانواده‌ای بزرگ شدم که این خانواده سوابقش هم تجارت و تولید و هم تا حدی آشنایی به علم و علاقه به علم و تحصیل و غیره بود. و شش خواهر من داشتم و برادری نداشتم. بعضی از این خواهرها هم منسوب شدند ازدواج کردند با فامیل‌های روحانی، بعضی‌هایشان با فامیل‌های تجار و غیره، و بعضی‌هایشان هم تحصیل‌کرده‌های جدیدی در رشته‌های مختلف که دارند تدریس می‌کنند.

در سال ۱۳۰۲ که عرض کردم من متولد شدم و شش سال داشتم که به مدرسه رفتم به مدرسه توفیق که دبستانی بود و این یکی دبستان‌هایی بود که تازه به‌وجود آمده بود و شخصی که اینجا را به‌وجود آورده بود شخصی به اسم حاج علی‌اکبر توفیقی که ایشان هم در باکو بزرگ شده بود متجدد و می‌خواست تحصیلات جدید را در شهر به راه بیندازد. رفته بودند یک جایی که پیدا کرده بودند یک طویله‌ای بود این طویله را گرفته بودند و تبدیل کرده بودند این طویله تبدیل شده بود به

س- دبستان.

ج- دبستان و حتی که من در یکی از آن اتاق‌هایی که سابقاً طویله بود که ما در آنجا تحصیل می‌کردیم یک گنجه‌ای وجود داشت که این گنجه در اصل آخور بود در آنجا محصلین قرآن‌هایشان را که برای اینکه با خودشان نبرند به زمین نیفتد و اهانت نشود و غیره در آنجا نگه‌می‌داشتند و در مدرسه و من اینها را برایشان نگه می‌داشتم و قفل می‌کردم در یکی از این گنجه‌ها که همان‌طور که عرض کردم آخور بود.

شش سال آنجا رفتیم و به مدرسه توفیق بعد شش سال دبیرستان بود یکی از دبیرستان‌هایی که تازه ساز بود. آن وقت از این مدرسه‌ای که به این ترتیب به‌وجود آمده بود در صورتی‌که سطحش هم خیلی سطح نسبتاً بالایی بود چنین مدرسه‌ای بعد از به‌وجود آمدن مدرسه دو مدرسه دیگر هم در شهر زنجان به‌وجود آمد اینها در مقابل آن مدارس سابقی بود که وجود داشتند مدارسی که آخوندها و ملاها تدریس می‌کردند قرآن و علوم قدیمه.

ولی موقعی که دبیرستان را من رفتم البته در زمان رضاشاه بود ساختمان و وسایل خوب و معلمینی که تازه از دانشگاه تهران بیرون آمده بودند از آن استفاده کردم و تا اینکه دیپلم‌ام را در رشته علمی از آنجا گرفتم.

در اینجا یک نکته را می‌خواهم به عرض برسانم و آن هم این است که در این دوره‌ای که من به اصطلاح علوم جدیده می‌خواندم همان‌طور که گفتم در فامیل ما افرادی بودند به روحانیون مربوط می‌شدند. من‌جمله شوهر خواهر من که ایشان پیش‌نماز بود و حجت‌الاسلام، و همین‌طور فامیل‌های دیگری که داشتیم و طوری شده بود که اینها هم علاقه پیدا کرده بودند به علوم جدیده و قرار بود من برایشان تدریس می‌کردم ریاضیات و شیمی و فیزیک و از اینها یاد می‌گرفتم فقه و اصول و نهج‌البلاغه و از این قبیل علوم قدیمه. و یکی از این افراد آیت‌الله عزالدین حسینی است امام جمعه زنجان که تقریباً با من هم سال بود و ایشان حالا مقیم مشهد شده این آیت‌الله.

س- ایشان در قید حیات هستند؟

ج- در قید حیات هستند آن موقع ایشان پسر امام جمعه بود و معمم بود ولو اینکه از من یک سال بالاتر بود معمم بود ایشان علوم قدیمه می‌خواند آماده می‌شد روزی جای پای پدرش را تعقیب کند و بگیرد. و به این ترتیب این امکانی به من داد که مرا تا حدی سوق می‌داد رفتن به‌طرف علوم حقوق و قضاوت و حتی مدتی هم در آن فکر بودم که آیا بروم علوم جدیده را تعقیب کنم و یا به نجف بروم برای تحصیل علوم قدیمه که در آن موقع می‌گفتند فقه و اصول و چون این دو جنبه را یک تضادی به‌وجود آمده بود در این محیطی که من بزرگ شده بودم از یک طرف فرضاً بعضی از فامیل‌های‌مان رفته بودند پسر دایی‌ام تحصیلاتش را در فرانسه کرده بود برگشته بود با نظرات جدید و به مملکتش خدمت بکند، از طرف دیگر هم همچین محیطی وجود داشت که می‌کشاند به‌طرف علوم قدیمه.

درهرحال پس از مدت‌ها فکر و مشورت و در داخل با خود جنگیدن به این نتیجه رسیدم که اگر هم انسان بتواند تحصیلاتی داشته باشد که به مملکت خودش، به هم‌نوع خودش خدمت بکند شاید این بهترین راه برای آینده باشد. این بود من تصمیم گرفتم بروم مهندسی بخوانم.

ولی در موقعی رفتم برای تحصیل که قدری دیر شده بود و آن موقع کنکور وجود داشت همان‌طوری که در حال حاضر وجود دارد، و دلیل دیر رفتنم این بود که همان موقع شهریور ۱۳۲۰ بود که روس‌ها حمله کردند و مملکت ما اشغال شد، البته در شمال روس‌ها بودند در جنوب انگلیس‌ها بودند ایالت مغرب انگلیس‌ها، بنابراین رفت‌و‌آمد بین زنجان و تهران وجود نداشت و ما تا خودمان را بتوانیم از آنجا نجات بدهیم و به تهران برسانیم معلوم شد که کنکور را روز قبلش گذاشته بودند و تمام شده بود. من رفتم پیش آقای ریاضی که رئیس دانشکده فنی بودند و بعداً هم رئیس مجلس شدند،

س- مهندس عبدالله ریاضی.

ج- بله، ایشان خیلی اظهار لطف و محبت و دلسوزی کرد ولی گفت، «آقا، شما بروید سال دیگر بیایید.» و بنابراین آن یک سال عمر ما تلف داشت می‌شد. چون من رفتم وارد کار تجارت شدم و در آن یک سال استفاده خوبی از تجارت کردم و بعد البته چون علاقه به تحصیل داشتم، ولی این دفعه دیگر نمی‌دانستم آیا این رشته مهندسی را تعقیب بکنم یا اینکه بروم رشته دیگری، رشته دیگر هم رشته حقوق بود.

در آن موقع وضعی که به‌وجود آمد آن خفقان سابقی که، عدم آزادی که در دوره رضاشاه وجود داشت با پیشرفت‌هایی که ایشان مسببش شدند مملکت چه تغییرات و تحولاتی داشت مع‌هذا وقتی که این وضع عوض شد مردم آزادی‌هایی پیدا کردند و حقایق تا حدی مثال گرفتاری‌های اجتماعی تا حدی روشن شد چیزی که به نظر من رسید در مرحله اول انسان بایستی در این اجتماع حقوق خودش را بایستی بداند حقوق دیگران را بایستی بداند و از اینها بایستی دفاع بکند و در عین حال یک حرفه‌ای هم داشته باشد که برود دنبال این حرفه. این همچین استدلالی مرا کشید به‌طرف دانشکده حقوق که در آنجا حقوق خواندم و بعداً اقتصاد خواندم که هر دو لیسانس را از دانشکده حقوق گرفتم. در این دوره البته دوره بسیار سختی بود، نمی‌خواهم اشاره بکنم به دوره طفولیت زمان رضاشاه چه تغییراتی بود و چه شرایطی در آن دوره وجود داشت و چطور تحولات به‌تدریج به‌وجود آمد و اجتماع کاملاً دگرگون شد و تضادهای بسیار شدیدی بین بعضی از طبقات و به‌خصوص روحانیون و دولتیون و غیره به‌وجود آمد بدون اینکه فلسفه‌ای وجود داشته باشد. مملکت از لحاظ مادیات خیلی ترقی کرد از نقطه نظر غرور ملی خیلی ترقی کرد، ملیت و غرور ملی و غیره، و اقدامات شگرفی در آن دوره انجام گرفته که همه را داشت مغرور می‌کرد. ولی از طرف دیگر زورگویی و حرصی که در رضاشاه وجود داشت یکی از عوامل منفی بود که در ایشان وجود داشت و بعد از رفتن ایشان خیلی تبلیغات و غیره به‌وجود آمد برعلیه ایشان که تا حدی آن کارهایی که ایشان کرده بودند نتیجه خوبی نداشت برای آن همه فعالیت‌ها ولی …

س- آقای یگانه من می‌خواهم از شما تقاضا بکنم که قبل از اینکه بپردازید به این موضوع یک مقداری برای ما توضیح بفرمایید راجع به شرایطی که مسلط بود در خانواده شما شرایط تربیتی و شرایط فرهنگی که مسلط بود. منظور من این است که آیا شما خیلی تحت‌تأثیر مقررات مذهبی بودید در خانواده نبودید؟ چگونه بود شرایط خانوادگی شما؟

ج- عرض کنم به‌حضورتان در اینجا برمی‌گردم دو سه تا مثال می‌زنم برای شما. در همان دوره من خواهری داشتم دو تا خواهر بزرگ‌تر که یکی سه سال، یکی یک سال و نیم از من بزرگ‌تر بودند.

س- بله.

ج- اولین مدرسه دخترانه‌ای که، به‌هیچ‌وجه در آن موقع از نقطه‌نظر فرهنگی از نقطه‌نظر تعلیم و تربیت در آن شهر خانم باسوادی پیدا نمی‌شد، ولی مادر من که در تبریز در فامیلی که گفتم، نیمه روحانی نیمه تاجر به‌وجود آمده بود در خانه یاد گرفته بود.

ولی وقتی که مدرسه به‌وجود آمد پدرومادر من تصمیم گرفتند دختر خودشان را بفرستند به این مدرسه یک خانمی از تهران پا شده بود آمده بود یک مدرسه نسوانی درست کرده بود. عده زیادی از آشنایان و دوستان و همسایه‌ها آمدند که، «چرا می‌گذارید شما دخترتان برود به مدرسه؟»

س- اسم آن خانم یادتان هست؟

ج- همه‌مان خانم رئیس می‌گفتیم به ایشان.

س- بله، بله.

ج- حالا درست به یادم نیست این خانم رئیس، ولی خواهرم می‌داند که ایشان در ایران هستند. و این دو تا خواهر به این ترتیب رفتند و ایشان توانست هفت هشت ده نفر دیگر جمع بکند و گروه اول دختران به این ترتیب …

س- دبیرستان …

ج- دبیرستان نه هنوز سال اول

س- دبستان بود؟

ج- دبستان را شروع بکند و بعد تبدیل شد شش ساله و خوب بعداً به‌تدریج هم تبدیل به دبیرستان شد. ولی این دو تا خواهر من وظیفه خودشان را انجام دادند به این ترتیبی که بعد از اتمام دبستان این‌ها سنشان به ۱۵ و اینها رسیده بود و ازدواج کردند، خواستگار آمد و غیره و فلان و ازدواج کردند.

حالا در این محیطی که وجود داشت اینها به این ترتیب در جهت ضدافکار رفتند و با پشتیبانی و با تصمیم پدرومادر حالا قدری که ما پایین می‌آییم از این شش تا خواهر خواهر بعدی که از من کوچک‌تر است او تصدیق ۹ اش را گرفت و بعد ازدواج کرد، آن یکی تصدیق ۱۰ اش را گرفت. بعد از آن خواهر پنجم ایشان آمدند تحصیلات‌شان را در آمریکا کردند و همین‌طور خواهر کوچکتر ما ایشان هم تمام تحصیلات‌شان را در آمریکا کردند و برگشتند. این تا حدی در یک فامیل نشان می‌دهد که چطور در دوره‌ای که یک دختری همه ایراد می‌گرفتند که وارد دبستان بشود و نتوانست بیش از دبستان هم تحصیل بکند ولی خواهرهای دیگرش یواش‌یواش تحول به‌وجود آمد و به‌وسیله آمدن این تحول رفتند و پیشرفت کردند و یکی از این خواهر کوچک ما هم خودش در ایران فعالیت‌های زیادی دارد و در حال حاضر هم در این دستگاه «آر.سی.دی» که قبلاً وجود داشت Regional administrator , Cooperation Por The Development آنجاست و خودش هم نقاشی می‌کند هم فعالیت Interior Design دارد و غیره. این راجع به تعلیم و تربیت، چطور این تحول به‌وجود آمد در یک فامیلی.

و اما از لحاظ مذهبی، از لحاظ مذهبی پدرومادر من با وجود اینکه اینها در آن دوره بزرگ شده بودند و رعایت شرایط اسلام را همه‌شان انجام می‌دادند مخالف مشروب خوردن و قمار و تمام این اصولی که وجود داشت مرتب نمازشان را یا روزه‌شان را بگیرند و اینها هیچ‌وقت ما تحت‌فشار نبودیم که نماز بخوانیم یا روزه‌مان را بگیریم یا قرآن بخوانیم در ماه رمضان. ولی آن محیطی که وجود داشت در آن محیط برای ما مسابقه بود که آیا ما این رمضان دو تا قرآن تمام خواهیم کرد یا یک قرآن یا خواهرهای‌مان مسابقه می‌دادیم. ولی همان اندازه که به‌تدریج ما بزرگ می‌شدیم و آنها هم بدون اینکه روی ما فشاری بگذارند تا حدی تبلیغات خارج یا تحصیلات جدیدی که می‌کردیم آنها هم در ما تأثیر داشتند، بنابراین همین‌طور که قبلاً عرض کردم تضادی به‌وجود آمده بود در ما که آیا از بین دوراهی که وجود دارد یعنی علوم قدیمه و رفتن به‌طرف آن تحصیلاتی که وجود داشت و یا اینکه رفتن به‌طرف این تحصیلات جدید و یاد گرفتن تکنولوژی جدید و به کار بردن آنها در اجتماع attitude و یا نظرات اجتماعی داشتن و ملی‌گرایی و اینها از طرف دیگر در ما در آن دوره به‌وجود آمد که جزو تضادها بود.

رسیدیم به اینجا که تحصیلات دانشگاهی و غیره در آن دوره یک problem دیگری که وجود داشته بود عرض کردم اشکال مملکت‌مان بود این در ما خیلی تأثیر گذاشت و تأثیرش علتش این بود که ما با غرور ملی که در آن موقع در زمان رضاشاه تربیت شده بودیم مملکت ما یک مرتبه اینطور به‌دست تحت اشغال خارجی‌ها بیفتد.

س- شرایط بعد از شهریور ۱۳۲۰ را می‌فرمایید؟

ج- بله شرایط بعد از، در آن موقع فرقه دموکرات در زنجان حاکم بود و بعداً هم به‌جایی رسید که اطلاع دارید آذربایجان و خمسه در زمان پیشه‌وری برای مدت یک سال خودمختاری به‌دست آوردند.

س- شما آن موقع در آذربایجان تشریف نداشتید؟

ج- در آن موقع من در تهران تحصیلاتم را می‌کردم پدرم در زنجان بود. این اوایل بود اوایل این دوره، ولی بعد از اینکه اوضاع قدری مشکل‌تر شد ایشان مجبور شدند که به‌خاطر اینکه خطری وجود دارد برای‌شان ممکن است فردا تجار و مالکین و غیره و اینها را بگیرند در صورتی‌که ایشان شخص سیاسی نبود ولی یک عده را در آنجا گرفتند همان حاج علی‌اکبر توفیقی گفتم

س- بله، بله.

ج- که ایشان اقدامات زیادی در این شهر کرده بود من جمله مدرسه کارهای دیگر، تیرباران‌شان کردند و غیره. در آن موقع من برای اینکه کمک بکنم به فامیل، رفتم به زنجان پدرم از آنجا آمد بیرون و سال آخر هم بود در دانشکده اقتصاد. در آن موقع در آنجا رئیس فرقه آنجا دکتر جهانشاهلو بود،

س- بله.

ج- که ایشان بعداً معاون نخست‌وزیر شد معاون پیشه‌وری و رئیس دانشگاه آذربایجان. ما با هم در دانشگاه تهران تحصیل می‌کردیم ایشان در دانشکده طب بودند پزشکی و من در دانشکده حقوق از نزدیک با هم آشنا نبودیم ولی از دور همدیگر را می‌شناختیم. وقتی که رفتم به آنجا مرا خواست و از من به این انتظار که من بروم قبول بکنم در این حکومت خودمختاری آذربایجان

س- مشارکت داشته باشید.

ج- نه تنها مشارکت بلکه مدعی‌العموم زنجان بشوم. من حقوق را تمام کرده بودم و دنبال افرادی می‌گشتند که … در آن موقع به آنها گفتم اجازه بدهید برویم فکر بکنیم و فلان و نمی‌شد یک مرتبه گفت نه در صورتی‌که جواب من در همان آن اول نه بود.

همکارانی که افراد فامیلی که وجود داشتند در آن موقع و دوستان و اینها همه‌شان فشار آوردند که وضع را که می‌بینید مردم را می‌گیرند و می‌اندازند توی حبس و فردا هم نوبه شما خواهد بود حداقل برای نجات خود و افراد فامیل‌تان بهتر است که صاحب مقامی بشوید. در آن موقع کسی که در عین حالی‌‌که از این جریانات نگرانی زیادی داشت ولی مادر من در جهت عکس از من نگرانی داشت که اگر من وارد این رشته بشوم عاقبتش چه خواهد بود. بعد از اینکه فشار آمد من به‌خاطر حفظ فامیل به‌نظرم رسید خودمان را sacrifice بکنیم قربان فامیل بکنیم برای مدتی بگوییم که، «آره ما …» شاید هم در آنجا به مردم هم توانستیم کمک بکنیم. وقتی که می‌رفتم به جهانشاهلو بگویم که بله مادرم حافظ را گرفت دستش و آورد گفت، از پله‌ها می‌رفتم بالا که وارد کوچه بشوم در آنجا دالان خیلی هم نور زیادی نداشت آورد حافظ را که «ببین از حافظ فال بگیر.» چون اعتقاد داشت. حافظ را باز کردیم آمد این شعر:

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود   گفتا چه توان کرد چو تقدیر چنین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین حال   گفتا که مرا بخت بد خوبش قرین بود

و این نشان داد که حافظ هم ولو اینکه ما برای سرگرمی این کار را می‌کردیم و من پنجاه پنجاه که آیا دنبال پرنصیب خودم بروم بگویم نه و یا اینکه دنبال نجات فامیل بروم بگویم بله و برای مدتی و حافظ خلاصه نظرش را داد و ما رفتیم پیش آقای جهانشاهلو، «آقای جهانشاهلو خیلی لطف فرمودید و غیره ولی من متأسفانه برایم عملی نیست و برای شما هم عملی نیست. چون من بیست و سه سال بیشتر ندارم و مطابق قوانینی که شما دارید حداقل من بایستی بیست‌وپنج سال داشته باشم.» بله، به این ترتیب اینها گفتند که، «خیلی خوب، پس شما بیایید به ما می‌خواهیم نشریه‌ای داشته باشیم در انتشار آن کمک بکنید به زبان ترکی. «گفتم، «خیلی خوب، دراین‌باره هم فکر می‌کنیم.» مدتی گذشت اینها رفتند وسایلش را درست بکنند و غیره، در این موقع آقای منوچهر وزیری که بعداً وکیل مجلس شد منوچهر، بعید وزیری، ایشان روزی آمد به من گفت، «آره تصمیم گرفتند که من و شما با هم همکاری بکنیم برای تهیه این روزنامه.» قبل از این هم بایستی بگویم یک حادثه‌ای در آن موقع اتفاق افتاد که در عین حالی که من سعی می‌کردم وضع فامیل را درست بکنم و پدرمان فرار کرده بود و هرگونه گرفتاری وجود داشت و مقداری در صورت امکان بتوانیم بچه‌ها را بفرستیم از آنجا خارج بشوند و بعد من بروم بیرون. در آن موقع پست و اینها وجود نداشت می‌بایستی نامه بنویسیم و به این ترتیب به وسیله دوستانی که با قطار می‌رفتند به تهران بفرستیم. در این موقع که رفته بودم با قطار با یکی بفرستم نامه‌ای به پدرم در همان موقع دو نفر از مهاجرینی که قبلاً از شوروی آمده بودند و پدرم برایشان خیلی کمک کرده بود و یکی از آنها در یکی از آن کارخانجات یا کارگاه شیشه‌سازی آنجا ساکن بود، یکی هم عکاس بود دکانی داده بودیم اجاره نمی‌گرفتیم، اینها دو تا ما را آمدند و گرفتند در عین حالی که من فکر می‌کردم به من کمک خواهند کرد ما را بردند و انداختند توی حبس، که بله این پسر فلان باباست فلان شخص است و می‌خواسته اطلاعاتی بفرستد. و بعد جریان را می‌روند در آن موقع پیش فرماندار و رئیس فرقه که جهانشاهلو بود ایشان هم ناراحت می‌شود و درحالی که از طرف دیگر هم می‌خواسته مرا بکشد همکاری بکنم با ایشان و موفقیتی هم نداشت، این نامه ما را می‌گوید که، «نگاه کنید.» بعد نامه را هم نگاه می‌کنند و می‌بینند که هیچ چیز وجود ندارد و فقط، «حال ما خوب است و نگران نباشید و همه چیز مطابق معمول می‌گذرد و غیره و اینها.» بنابراین ما را آمدند از حبس بیرون کردند و بلافاصله بعد از آن بود که ما شاید به یادشان افتادیم که بیایید این روزنامه را به راه بیندازید. ولی در همان موقع به فکر من رسید بایستی دیگر به‌جایی رسیده که خیلی سخت است برای من اینجا ماندن و اگر پدرم برگردد خطری نخواهد بود، از این لحاظ من رفتم و همان شب یک نمایشی داشتند که همان آقای جهانشاهلو آنجا بود و غلام یحیی مشهور هم آنجا بود، من هم رفته بودم در دبیرستان بود این نمایش. بعد با آقای جهانشاهلو گفتم، «می‌خواستم اجازه بگیرم و فردا یا پس فردا بروم تهران و از آنجا …» گفت، «برای چه؟ ما برای تو نقشه‌ای داشتیم و فلان.» گفتم، «تصمیم من این است که بروم تحصیلات خودم را بکنم، تحصیلاتم را ادامه بدهم.» به آن ترتیب توانستیم، ایشان البته قدری ناراحت شد ولی گفت، «خیلی خوب حالا این تصمیمت است برو دنبال تصمیمت برای تو هم این تحصیلات لابد …» بعد پرسید، «به کجا؟» گفتم، «آمریکا.» یک مرتبه زده شد، «خوب چرا آمریکا؟» گفتم، «اروپا وضع جنگ هست و تحصیل عملی نیست از این لحاظ.» خلاصه ایشان جلوی ما را نگرفت ولی موقعی که می‌خواستم حرکت بکنم در آنجا یک رئیس نظمیه‌ای بود، رئیس شهربانی و این شخص قبلاً کارش باربری بود یک گاری داشت باربری می‌کرد و سواد هم نداشت، بعد اثاثیه ما را باز کرده بودند و نگاه می‌کردند توی آن خیابان ایشان هم می‌گذشت و بعد مأمورین رفتند آوردند که، بیایید نگاه کنید آقای رئیس شهربانی، ایشان هم که سواد ندارد که این بابا کتاب‌هایی با خودش می‌برد که نقشه‌های دنیا در آن وجود دارد. یک کتاب جغرافیا یا تاریخ بود که بعضی از این نقشه‌های … این سطح این افراد بود که در آن موقع حداقل در آن شهر داشتند حکومت می‌کردند و اینها، خیلی وضع ناراحت‌کننده‌ای بود از این لحاظ. با این سوابق که مملکت زیر لگد خارجی‌ها هست و این وضع هست عدم ثبات و غیره مرا خیلی تشویق می‌کرد که بروم دنبال تحصیلم و بعد تا ببینیم وضع چه می‌شود. آمدیم به آمریکا،

س- سال ۱۹۴۹ شما تشریف آوردید به آمریکا؟

ج- نه سال ۱۹۴۶ همان موقعی که پیشه‌وری در آذربایجان داشت حکومت می‌کرد.

س- بله.

ج- ما آمدیم و رفتیم برای مدت کمی به این Queen’s College و بعد دانشگاه کلمبیا قبولمان کرد شروع کردیم تحصیلات خودمان را در رشته اقتصاد و بعد در آنجا ما بستر خودمان را گرفتیم در رشته اقتصاد و بعد برای دکترا کار کردیم تحصیلاتمان کورس‌ها تمام شده بود که در آن موقع یک مرتبه یک روزی در اتاقم در Furnald Hall نشسته بودم تلفنی شد که اینجا United Nations سازمان ملل متحد هست و ما می‌خواهیم بدانیم که آیا شما علاقه‌مند به‌کار در این دستگاه هستید یا نه؟» این یک چیز خیلی عجیبی بود و من فکر کردم بعضی از رفقای ما که با همدیگر شوخی دارند یکی از اینها دارد با من شوخی می‌کند بعد به فارسی گفتم، «آقا شوخی نکنید، این چیست؟» بعد دیدم که نه شوخی نیست این شخص نفهمید متوجه نشد و بعد اسمش را پرسیدم ایشان گفتند «اسم ذکی هاشم.» ایشان اهل مصر بودند و در قسمت خاورمیانه سازمان ملل کار می‌کردند. از قضا این شخص شخصی است که در دنیا مشهور شد تحصیلاتش را هم در هاروارد کرده بود برای اینکه فاروق نامزد این را از دستش گرفت نریمان

س- بله.

ج- آن دختر اگر یادتان باشد در حدود سال ۱۹۵۰ این جریان اتفاق افتاد، ۵۰ یا ۵۱، خیلی هم سروصدا راه انداخت. درهرحال ما آمدیم برای مصاحبه و غیره و به این ترتیب این ۱۹۴۸ بود. و این را هم باید قبلاً بگویم که در اینجا در آن موقع تحصیلات ما هم به این ترتیب ساده نبود گرفتاری‌های مملکتمان ارزی داشت و مسائل دیگر وجود داشت و ما می‌بایستی کار بکنیم و من فرضاً مدتی در تابستان‌ها می‌رفتم در کمپ‌ها کار می‌کردم یا در دوره چیز اینجا یک Roselandی وجود داشت.

س- کمپ کجا آقا؟

ج- این کمپی که وجود داشت این کمپ بعداً رفتیم آنجا و استخدام شدیم رفتیم من به‌صورت «شف سالاد» تهیه «شف سالاد» آنجا رفتم و این مال یهودی‌ها بود برای بچه‌ها.

س- بله، کمپ تابستانی برای بچه‌ها.

ج- بله کمپ. و یا جاهای در اینجا Roseland وجود داشت در آنجا کار می‌کردم با کارهای دیگری انجام می‌دادیم حتی بعضی مواقع به‌کار تجارت می‌پرداختیم تا مخارج‌مان دربیاید. و این برای من چون امکان سازمان پیش آمد و شرایط هم طوری بود که از یک طرف فشار مالی و غیره دیگر منتظر تمام کردن دکترا و اینها دیگر نشدم و در آنجا هم این کار را برای من نگه نمی‌داشتند برای من یک امکانی بود که بروم یاد بگیرم در عمل تجارب عملی به‌دست بیاورم برای روزهای آینده.

خلاصه در آوریل ۱۹۴۹ بود، ۲۴ آوریل ۱۹۴۹ که من استخدام شدم و روی مسائل خاورمیانه داشتم کار می‌کردم که من جمله مسائل انرژی بود، مسائل توسعه اقتصادی و توسعه صنعتی و بازرگانی و غیره که روی این‌ها من داشتم کارهایم را انجام می‌دادم. و در آن موقع اطلاعات راجع به نفت در خارج بسیاربسیار کم بود. تعداد زیادی از این مقاماتی که در اینجا وجود داشتند خیلی علاقه‌مند بودند سازمان ملل وارد این بشود و چون مسئله استثمار کشورهای درحال توسعه مطرح بود به‌وسیله شرکت‌های نفتی و اینها بنابراین مرا موظف کردند یک گزارشی در این زمینه تهیه بکنم.

مدت کمی داده بودند در حدود یک ماهه ولی عملی نبود این را تمدید کردند سه ماهه ما یک گزارش صد صفحه‌ای برایشان تهیه کردیم که اینها اصلاً باورشان نشد که چطور فرضاً در آن موقع مقدار استثمار به چه اندازه است. نفتی که ده سنت تمام می‌شد اینها در حدود دو دلار می‌فروختند و در حدود پانزده بیست سنتش را می‌دادند به این کشور هر بارل هر بشکه و بقیه‌اش منافع این Transnationalها بود و بعد ترتیباتی که داده بودند برای امتیازات خودشان که از هر نوع وضعی بتوانند از نقطه نظر مالیاتی از نقطه‌نظر به‌دست آوردن کالاها و غیره و استخدام که در حقیقت دولتی بود در داخل دولت‌ها اینها به‌وجود آورده بودند و همه‌گونه امتیازی داشتند و اقدام می‌کردند. این تا حدی این دستگاه را تکان داد این گزارش و بعد هم به فکر این افتادم که بایستی در آن موقع ایده‌آل سازمان ملل وجود داشت کمک به کشورها و جلوگیری از استثمار و غیره. در همان موقع بود که مبارزات ایران هم با شرکت

س- نفت ایران و انگلیس.

ج- نفت ایران و انگلیس ادامه داشت و دکتر مصدق بالاخره به آنجا رسید که نفت را ملی کرد. ایشان آمد دکتر مصدق به سازمان ملل دفاع کردند در Security Council که انگلیس‌ها شکایت کرده بودند.

س- بله.

ج- در این موقع قبل از اینکه ایشان بیایند در اینجا دکتر اردلان، علیقلی اردلان و دکتر جلال عبده در mission ما بودند در هیئت نمایندگی ایران در سازمان ملل همین‌طوری که شنیدند دکتر مصدق تصمیم گرفته که بیاید خودش برای دفاع، اینها خودشان را داشتند آماده می‌کردند که بیایند برایش نطقی تهیه بکنند، بلافاصله به من تلفن کردند که، «آقا شما که اینقدر روی این نفت کار کردید بیایید به ما کمک بکنید.» حالا چون خودشان وارد نبودند من هم به ایشان گفتم، «خیلی خوب ما آماده کمک هستیم منتها من از دید مسائل اقتصادی می‌توانم کمک بکنم این جنبه سیاسی دارد و جنبه حقوقی دارا ما بایستی دو نفر هم پیدا کنیم از لحاظ جنبه‌های سیاسی شخصی که وارد است علی آغاسی است که ایشان در Security Council در شورای امنیت قسمت شورای امنیت کار می‌کردند و نوه برادر حاج میرزاآغاسی مشهور بودند، ایشان هم یک دوستی داشتند international lawyer بود که وارد حقوق بین‌المللی بود در همان شورای امنیت کار می‌کرد که بتواند این مسائل را با حقوق بین‌المللی تطبیق بدهد که ما احتیاج داشتیم در مقابل Sir Gladwin Gibb (?)

س- اسم ایشان یادتان می‌آید آقا؟

ج- شوارتز اسمش شوارتز بود. ما سه نفر نشستیم و نطقی تهیه کردیم بعد آقایان رسیدند آقای دکتر مصدق، آقای صالح، شایگان، سنجابی، بقایی، و عده دیگری، و خودشان هم یک نطقی تهیه کرده بودند. بعد مصدق در مقابل این قرار گرفت که دو تا نطق وجود داشت که می‌بایستی انتخاب کند و دادند آن نطقی که شایگان و سنجابی اینها تهیه کرده بودند به ما نظر بدهیم. این چنان نطقی بود که این دوست ما علی آغاسی گفت، «آقا این برای پاقاپوق خیلی خوب است ولی برای سازمان ملل متحد ایران را محکوم خواهد کرد، مصدق بایستی در اینجا از اول تا آخر حرف حسابی بزند برای اینکه فردا وقتی ایشان صحبت خواهند کرد در شورای امنیت در آنجا پشت تلویزیون قرار گرفته و ده‌ها میلیون نفر مواظب ایشان هستند که چه خواهد گفت. اگر از اول تا آخر تمام حرف‌هایش صحیح باشد در داخل این یک دانه حرف ناصحیح وجود داشته باشد ضعیف است به آن می‌چسبد فردا تمام روزنامه‌ها که مصدق این چرندیات را گفت. شما آمدید آقایان می‌گویید که کشور ایران دارای پنجاه میلیون جمعیت بود و این پنجاه میلیون حالا تبدیل شده به بیست میلیون یا بیست‌وپنج میلیون و مملکت ایران چنین فقیر شده و اله شده بله شده و این هم برای این می‌گویید که برای تمام جهانیان واضح و هویداست که این کار کار این شرکت نفت است از کجا ثابت می‌کنید؟ اگر شما موقعی ترکستان را داشتید یا اینکه تاجیکستان را داشتید یا قفقاز را داشتید یا هرات را داشتید و اینها از شما گرفته شده به‌وسیله شوروی به شرکت ایران و انگلیس چه ارتباطی دارد.

س- ربطی.

ج- ربطی دارد. بنابراین بایستی تمام این رجزخوانی‌ها این حرف‌هایی که برای پاقاپوق خوب است اینها را بایستی کنار گذاشت، بایستی حرف‌های صحیح زده بشود.»

بعد برده بودند پیش مصدق، مصدق دیده بود این چیزی را که ما تهیه کرده بودیم گفته بود، «بدون هیچ‌گونه تغییری از اول تا آخر این بایستی خوانده بشود.»

س- یعنی این مطلبی که شما تهیه کرده بودید.

ج- بله ما تهیه کرده بودیم. این را در آنجا خواندند و بعد Sir Gladwin Gibb جوابش را داد و منتهای سعی خودش را کرد Sir Gladwin Gibb که از Security Council از شورای امنیت به‌نحوی از انحاء بتواند یک قطعنامه‌ای بگیرد ولو اینکه هر قدر ملایم.

برای رد حرف‌های Sir Gladwin Gibb نماینده انگلستان مجدداً ما می‌بایستی یک چیزی تهیه کنیم، بلافاصله ما را خواستند شب نشستیم از ساعت ۵ بعدازظهر تا ساعت ۹ صبح فردای آن روز بدون اینکه یک ثانیه هم بخوابیم در میسیون ایران این سه نفری یک نطق جدیدی در مقابل بیانات Sir Gladwin Gibb تهیه کردیم و این را هم خواندند بدون هیچ‌گونه تغییراتی این را در آنجا و بعد از آن رأی گرفتند و در نتیجه رأی عبارت از این بود که شورای امنیت خودش را صالح نمی‌داند و این موضوع بایستی در دیوان داوری لاهه مطرح بشود که بعداً هم در دیوان داوری لاهه رأی به‌نفع ایران داده شد.

س- شما در آنجا هم حضور داشتید؟

ج- در آنجا نه، در آنجا من به‌هیچ‌وجه دخالتی نداشتم، ولی در اینجا این نکته را که می‌خواهم رویش مسئله کشیدم بیرون از این لحاظ بود که این مسئله در آینده من در ایران ممکن بود تأثیر داشته باشد از آن لحاظ عرض می‌کنم.

س- بله.

ج- مصدق ما را خواست پیشش، البته شنیدیم که در آنجا خواسته بودند برای من و آغاسی هر کدام دو هزار دلار حق‌الزحمه بدهند بقایی در آنجا مخالفت کرده بوده گفته بوده که، آقا این آقایان به‌خاطر وظیفه ملی‌شان این کار را کردند والا نمی‌شود احساسات این‌ها را خرید. ولی آن آمریکایی‌ که خودش هم کلیمی بود و خیلی به ایران هم علاقه داشت ایشان، خوب به ایشان بایستی یک چیزی داد ولی بایستی دید چه دلش می‌خواهد؟ آن هم نه پول. بالاخره برای ایشان یک cello خریدند و دادند cello که موزیک می‌زنند.

س- ویولونسل.

ج- بله، بعد ایشان خیلی خوشحال بود سه هزار و پانصد دلار تمام شد در صورتی‌که اگر می‌خواستند از خارج یک حقوقدانی بگیرند و بیاورند با صدهزار دلار هم نمی‌توانستند این کار را بکنند و موفق هم بشوند. مصدق هم ما را به حضورش خواست و اظهار محبت کرد و خیلی تشکر و غیره «منتها شما آقا جای‌تان اینجا نیست و بایستی برگردید به ایران و خدمت بکنید به مملکت خودتان.» بعد من دو سه ماه دیگر به ایران رفتم یا بعد از مدتی به ایران می‌رفتم که رفتم در آنجا دکتر اخوی شنیده بود من آنجا هستم مصدق هم به او گفته بود که آقا از اینها استفاده بکنید، دنبال من فرستاد دکتر علی‌اکبر اخوی که وزیر اقتصاد دکتر مصدق بود.

س- بله.

ج- بعد رفتم پیش ایشان که آقا چه امری دارید؟ می‌شناختم از نیویورک، ایشان گفتند که، «آقا من علاقمندم شما بیایید اینجا حالا کاری که می‌کنید یا به‌عنوان مدیرکل یا یک کار دیگر.» گفتم، «من دنبال مقام نیستم ولی مسئله خدمت است. خدمت بایستی دید آیا عملی است یا نه، می‌شود خدمت کرد یا نه، و با این اوضاعی که وجود دارد. من از شما به‌صورت یک دوستی می‌پرسم که من آنجا را ول کنم بیایم اینجا آماده هم هستم. ولی آیا می‌توانم خدمت بکنم یا نه؟ «ایشان هم گفتند به‌عنوان دوست جواب من منفی است که عبارت از اینکه قدری هنوز صبر کن بعد موقعش ما به شما می‌گوییم.» بنابراین ما آمدیم و آن حکومت مصدق که برای آن موقع جوان‌ها یک حکومت ملی بود و اکثر جوان‌ها طرفدارش بودند ولی بعضی‌هایشان در اواخر فکر کردند که ایشان امکاناتی که به‌دستش آمد از آن امکانات نتوانست استفاده بکند و بتواند این موفقیتی که مصدق کسب کرده بود این را به اصطلاح perpetuate بکند دائمی بکند و بعد برود دنبال اصلاحات ملی که لازم بود در ایران، اصلاحات داخلی که در ایران می‌بایستی انجام بشود. در آن موقعی که فرضاً بانک بین‌الملل هاشمیان گذاشت آن موقع مثلاً موقعی بود که ایشان بیاید این را به‌جایی برساند این اختلافات را و حتی آن فرمول‌هایی که آنها پیشنهاد می‌کردند به مراتب بهتر از فرمول‌هایی بود که ما توانستیم بعداً به‌وجود بیاوریم که جنبه موفقیت ایران حفظ می‌شد و آن حکومتی ملی هم که به‌وجود آمده بود آن هم ادامه پیدا می‌کرد و تا آن موقع هم شاه از مصدق پشتیبانی می‌کرد. تا اینکه اینها عملی نشد، عملی نشد یک عده از جوان‌ها هم قدری ناراحت شدند ولی یک عده‌شان هم ادامه دادند به پشتیبانی خودشان در جبهه ملی.

با این اوضاع که مثل اینکه اوضاع قبلی اوضاع فرقه دموکرات و غیره در آنجا، این اوضاع بعدی اینها تا حدی افرادی مانند مرا که می‌خواستند به مملکت‌شان خدمت بکنند دیگر اینها را discourage می‌کرده، ما هم تصمیم گرفتیم که ادامه بدهیم زندگی خودمان را در اینجا یک کاری هم که پیدا شده در سازمان ملل متحد این را ادامه بدهیم و به‌تدریج هم کار ما دائمی شد و ماندنی شدیم در آمریکا و دیگر به این ترتیب انسان امکان کمتری می‌دید که با این اوضاعی که به‌وجود آمده instability که وجود داشته، اختلافاتی که در داخل وجود دارد و همه دارند در حال پیشرفت هستند ایران در حال درجا زدن است و غیره و غیره. این تا حدی عده زیادی از جوان‌ها را ناامید کرده بود بعضی‌هایشان دنبال به‌وجود آوردن اتحادیه‌هایی افتادند از قضا اولین اتحادیه را که در آمریکا ما چند نفر بودیم که به‌وجود آوردیم در هزارونهصد و می‌شود گفت چهل‌وهشت و چهل و نه، انجمن ایران و آمریکا.

س- منظورتان از «ما چند نفر» کی‌ها هستند آقای یگانه؟

ج- عرض کنم در آن موقع از قضا از آنهایی که بودند برادر آقای لاجوردی بودند قاسم لاجوردی، محلوجی بود، رشتی بود، ادیبی بود، جواد وفا، ملایری، عده‌ای از این افراد مرکزشان دانشگاه کلمبیا بودند و با حدود بیست‌سی‌نفر شروع کردیم و این وضع سه چهار سال، شامل چیزها هم می‌شد نه تنها محصلین بلکه شامل ایرانی‌هایی هم می‌شد که این ایرانی‌ها در اینجا ساکن بودند و حتی رئیس افتخاری‌اش هم آقای علاء شدند و سفیر آمریکا هم تویش وجود داشت. ما به کارهای بیشتر اجتماعی و ایرانی‌ها را دور هم جمع کردن و مسائل خودمان را مطرح کردن و غیره مشغول بودیم، بعداً از این فعالیت‌های دیگر یواش‌یواش ناشی شد که رفت به‌طرف اتحادیه‌های دیگر فقط محصلین، دانشجویان.