روایت ‌کننده: آقای حبیب نفیسی

تاریخ مصاحبه: اول فوریه ۱۹۸۴

محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره : ۱

 

خاطرات آقای مهندس حبیب نفیسی، اول فوریه ۱۹۸۴ در شهر کمبریج، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- جناب نفیسی اول می‌خواهم از شما خواهش کنم که یک شرح خلاصه‌ای از خانوادۀ نفیسی و از پدر و پدربزرگتان بفرمایید.

ج- خیلی متشکرم از این موقعیتی که به بنده می‌دهید که برای اولین بار در زندگی‌ام یک چیزی بنویسم و یا یک خاطره‌ای ضبط کنم. امیدوارم که به درد جوانان آتیه در ایران بخورد به‌خصوص در این مرکز علم که امیدواریم مرکزی باشد که ایرانیان بیایند و تحقیقات بکنند، مطالعات بکنند و امیدوارم که در این مرکز و این اقدام مفیدی که شما کردید یک پایه‌ای برای تاریخ ایران بشود. نه‌تنها این گوشۀ مختصری که ما طرح خواهیم کرد بلکه تاریخ ایران به‌طورکلی. امیدوارم شما که جوان تحصیل‌کردۀ باایمانی هستید و خدمات زیادی در ایران کرده‌اید در ایجاد یک مرکز تحقیقات و یک مدرسه‌ای که خیلی خدمات هم به ایران کرد امیدوارم بعدها هم خدماتش را ادامه بدهد. امیدوارم شما هم در این مرکز و بعد در ایران این خدمت خودتان را ادامه بدهید. تاریخ ایران را فصل‌به‌فصل تکه‌تکه جمع بکنید این‏جا و حلاجی کنید در این‏جا و بعد هم بنویسید. اقدام دیگری که امیدوارم شما بکنید اینا ست که با اشخاصی مثل بنده که الآن در سنین بین ۸۰-۷۰ سال هستیم و روزی جوان‌هایی بودیم که در زمان رضاشاه به خارج رفتیم و تحصیل کردیم و با یک دنیا ایمان و آرزو به ایران برگشتیم، ولی متأسفانه به جنگ دوم جهانی برخوردیم و طوری شد که تمام آن آرزوهای ما، تمام آن مطالعاتی را که کرده بودیم، همه پخش‌وپلا شد، با این‌گونه افراد ملاقات و مصاحبه کنید، نمی‌خواهم بگویم از بین رفت، نه از بین نرفت هرکدام به‌نوبۀ خودمان در یک گوشه از مملکت یک خدمتی کردیم زیرا تمام این خدماتی که در زمان رضاشاه و در زمان محمدرضاشاه شد تمامش به دست ماها شد، ما هدر نرفتیم. زیرا ایمان‌های ما، آرزوهای ما، تحصیلات ما همه در خط خدمت به مملکت افتاد. کارهای مهمی هم مانند راه‌آهن، برق، معادن، کارخانه‌جات تمام به دست امثال ما شد منتهی پخش‌وپلا شد. مثل یک آب پرقیمتی که پخش می‌شود و مثل سیل همه‌گیر می‌شود و پخش می‌شود. وقتی من زندگی فرد فرد خودمان را که نگاه می‌کنم می‌بینم همه به مملکت خدمت کردیم، تمام دوستان من، تمام جوانان آن روز که حالا اشخاص مسنی هستند و از سرنوشت ایران متأثر هستیم و از اینکه تمام قوایمان و زحمت‌هایمان و تحصیلاتمان آن طوری که باید صرف ایران نشد درباره همه که فکر می‌کنم می‌بینم همه ‌اشخاصی بودیم وطن‌پرست، همه تحصیل‌کرده، همه با آرزو، همه ایران‌دوست ولیکن متأسفانه جنگ و اقداماتی که در پی جنگی در ایران آمد خوب و بد تمام باعث این شد که ما همه پخش‌وپلا بشویم و هدر برویم. نه آن طوری که مملکت ما را تربیت کرده بود که همه دست‌به‌دست هم بدهیم و در راه مملکت کار بکنیم. درست است ما همه در راه مملکت کار کردیم ولی همه بریده‌بریده و همه پخش‌وپلا. این است که امیدوارم که این اقدامی که کردید و امروز یکی از افراد همسن بنده را دعوت کردید بیاید این‏جا، و راجع به قسمت کار‌ خودش صحبت بکند این کار را ادامه بدهید. بنده چهل سال در یک خط یعنی صنعت و امور اجتماعی و امور کارگری کار‌ کردم ولی تمام آشنایانم، تمام اشخاصی را که در نظر می‌گیرم می‌بینم هرکدام در رشتۀ خودشان کار‌ کردند و همه ‌یک آرزوهایی داشتند و یک خط‌هایی را پیش گرفتند. مثلاً در ضمن صحبت، چون من چیزی را تهیه نکردم، یک اسامی را یادداشت کردم که یکی از آن‌ها دوست شفیق خود بنده بود به نام آقای مهندس هوشنگ نیرنوری. ایشان تمام عمر خودش را صرف برق کرد برای ایجاد کارخانه‌جات برق، ایجاد کارخانه‌جات. آرزویش این بود که یک دستگاه مرکزی برای برق مملکت ایران درست بکند و تا حدی هم موفق شد ولی خب مطابق تشنجات سیاسی که پیش می‌آمد زندگی او هم متشنج شد. زمانی بود که در سازمان برنامه در دنبال کارهای برق بود و توانست خیلی خدماتی آن‏جام دهد ولی او را برداشتند و کس دیگری آمد. دیگر یک نقشۀ مرکزی نبود. کس دیگری را می‌شناسم که در کشاورزی همین کار را کرده، کس دیگری را می‌شناسم در کارخانه‌جات مکانیکی همین کارها را کرده، هرکدام را اگر گیر بیاورید اگر به آن‌ها موقعیتی بدهید و هرکدام راجع به گذشتۀ خودشان، تحصیلات خودشان، صحبت بکنند می‌بینید همه‌ یک فصل مشترک دارند و همه آرزوی پیشرفت ایران را داشتند، همه فوق‌العاده وطن‌پرست بوده‌اند. همه تحصیلاتی از جان‌ودل کرده‌اند، همه به ایران برگشتند و کار کرده‌اند منتهی مملکت دائم در حال تغییرات بود و این تغییرات در قسمت‌های فنی و علمی هم اثر گذاشته، در دانشگاه اثر گذاشته، همه‌جا اثر گذاشته است. ولیکن یک اشخاصی بوده‌اند پر آرزو که همیشه در یک خط آرزو داشتند کار بکنند. بعضی‌ها در قسمت‌های دانشگاهی، بعضی‌ها در قسمت‌های صنعتی، بعضی‌ها در قسمت کشاورزی ولی آرزوی همه‌شان خدمت به ایران بود و پیشرفت ایران بوده و حالا اگر شما این‌ها را پیدا کنید و دانه‌دانه با آن‌ها صحبت کنید و این آرزوها را جمع‌آوری کنید یک نقشه‌ای می‌شود برای جوانان ایران که آن‌ها هم در این خط‌ها در این رشته‌ها کار کنند، تحصیل کنند، به تحصیلشان ادامه بدهند و تکمیل کنند و بعد هم خدمت بکنند. این آرزو را بنده دارم امیدوارم این مرکزی که الآن این‏جا ایجاد شده، در این مرکز علمی، در این شهر علمی که برای معالجه شده ‌یا دیدار بچه‌هایشان شده اشخاصی مثل بنده می‌آیند این‌ها را شما پیدا کنید و گذشتۀ آن‌ها را ورق بزنید همان‌طور که بنده گذشتۀ خودم در آنچه که شما نوشتید خواندم و سه‌روزه چهل سال جوان‌تر شدم برای اینکه همه‌اش زندگی گذشتۀ بنده بود و آرزو دارم که شما این‌گونه اشخاص را پیدا کنید.

س- حالا اگر سرکار موافق هستید کار را به‌این‌ترتیب شروع کنیم که یک خلاصه‌ای از خانوادۀ نفیسی پدرتان و پدربزرگتان بفرمایید.

ج- عرض کنم که فامیل نفیسی اهل کرمان هستند. جد بنده مرحوم دکتر علی‌اکبر ملقب به ناظم‌الاطباء در کرمان طبیب بود. اجدادش تا آن‏جا که خودش در مقدمۀ کتاب‌هایش نوشته تا هشت پشت به حکیم برهان‌الدین نفیس می‌رسد که طبیب اولق‏بیک بود و در کرمان‌ همه طبابت می‌کردند. در آن زمان علی‌اکبر ملقب به ناظم‌الاطباء هم طبیب بوده در کرمان. در زمان ناصرالدین‌شاه، البته با همت و درنتیجۀ افکار امیرکبیر یک مدرسۀ دارالفنونی در تهران درست می‌شود و این دارالفنون از روی الگوی پلی‌تکنیک‌های اتریش و فرانسه و ممالک دیگری بود که پلی‌تکنیک داشتند یعنی آموزش چندین تکنیک در یک مرکز جمع شده بود و یک پلی‌تکنیک هم به نام دارالفنون که همۀ فنون باید در آن‏جا جمع می‌شد در تهران ایجاد می‌شود و از اطبا و از علمای اطریشی و فرانسوی دعوت می‌کنند به آن‏جا بروند که هم دارالفنون را ایجاد کنند و هم در دستگاه‌های دولتی به شاه خدمت کنند و به امیرکبیر کمک بدهند. چند نفرشان مهندس بودند و چند نفرشان‌ هم طبیب بودند. این‌ها مدرسۀ طب، مدرسۀ مهندسی، مدرسۀ موزیک و مدارس مختلف برای آموزش علوم مختلف در دارالفنون ایجاد می‌کنند. هم‌زمان با این اقدام که مدرسۀ طب درست می‌شود و چند طبیب برای دارالفنون می‌آیند چند طبیب هم برای خود ناصرالدین‌شاه می‌آیند که یکی دکتر تولوزان بود که خیلی معروف بود.

س- از خارج؟

ج- بله از خارج. دکتر تولوزان مشغول طبابت برای ناصرالدین‌شاه و طبابت برای فامیل و اندرونی ناصرالدین‌شاه می‌شود و ضمناً در دارالفنون هم درس می‌داده. باز فکر صحیح و عالی که امیرکبیر می‌کند این است که وقتی این‌ها جمع می‌شوند و یک مرکز طبی در ایران درست می‌شود به تمام شهرستان‌ها می‌نویسند که پسر مشهورترین طبیب آن منطقه را به تهران بفرستید که مهمان شاه باشد و در دارالفنون درس بخواند و نزد اطبای دربار کار بکند و شاگرد اطبای دربار شود. روی این اصل مرحوم ناظم‌الاطباء هم که پدرش حافظ ‌الصحه و طبیب معروف کرمان بود و چند تا پسر داشته که همه‌شان طبیب بودند، یکی از پسرهایش را به نام ناظم‌الاطباء انتخاب می‌کنند و به تهران می‌فرستادند و او می‌آید و در دارالفنون و در ضمن پیش اطبای ناصرالدین‌شاه شاگرد می‌شود و درس می‌خواند، نزد همان گروه دکتر تولوزان و اطبای فرانسوی و غیره. بعد در تهران ‌هم با یکی از خانم‌های فامیل قاجار ازدواج کرده و طبیب می‌شود و شاگرد همان دکتر تولوزان بوده بعد که تجربه‌ای پیدا می‌کند و تحصیلاتش به حد کمال می‌رسد تحصیلاتش خیلی جامع بوده برای اینکه هم پیش پدرش طب قدیم را خوانده بود و هم در تهران طب جدید را می‌خواند و یک ممزوجی می‌شود از طب جدید و طب قدیم و یک کتابی می‌نویسد که این کتاب متأسفانه در ایران کم شناخته شده است ولی ای‌کاش که این کتاب را هم مثلاً در یک مرکزی مثل اینجا ترجمه می‌کردند و طب قدیم ایران را هم با طب جدید اروپائی مخلوط می‌کردند و این دوتا طب را باهم ترکیب می‌کردند. این کتاب اسمش پزشکی‏‌نامه است، قدیمی‌ترین کتاب طبی است که به فارسی نوشته‌شده و در زمان ناصرالدین‌شاه به نام پزشکی‏‌نامه چاپ می‌شود و تمام طب قدیم و ادویۀ قدیمی ایرانی را با آنچه که دکتر تولوزان و اطبای خارجی به ایران آورده بودند و متداول کرده بودند ترکیب شده است. بنده‌ یک نسخه‌اش را دارم و در ایران‌ هم کم است ولی موجود هست. پزشکی‏نامه چاپ سنگی شده در زمان ناصرالدین‌شاه است خدا کند که به همت شما اشخاص باایمان و جوان که در این مرکز جمع شده‌اید این کتاب و کتاب‌های دیگر که از طب قدیم ایران در دست است چاپ شود. من‌جمله برادر بنده که متأسفانه مرحوم شد به نام دکتر عباس نفیسی که در فرانسه تحصیل‌ کرده بود تز خودش را راجع به طب قدیم ایران نوشته که از روی همین کتاب‌های جدمان استنساخ شده. این کتاب در چهل یا پنجاه سال پیش به فرانسه چاپ‌ شده و هنوز هم هست و جزو کتاب‌هایی است که تقریباً در دانشگاه سوربن فرانسه کلاسیک شده و چندین بار چاپ شد و ای‌کاش آن را هم تجدید چاپ می‌کردند و یا کتاب‌های دیگری که نسل برادر بنده راجع به طب ایران نوشتند و ترجمه به فرانسه شده و هست تلفیق می‌کردند.

پدر بنده در همان دارالفنون تحصیلات متوسطه‌اش را می‌کند. زمانی که پدربزرگم هم تحصیلات طبش را می‌کرد و کار می‌کرد، طبیب دربار بود، پدربزرگم پدر بنده را به بلژیک می‌فرستد و به سعدالدوله که وزیرمختار ایران در بلژیک بوده می‌سپارد و در بلژیک تحصیلات طب می‌کند و بعد هم از آن‏جا او را به فرانسه می‌فرستد تا در شهر لیون در مدرسه طب نظام آن‏جا École de santé militaire پدر بنده و چند نفر دیگر را به آن‏جا می‌فرستند که باز تحصیل بکنند. یعنی فکر امیرکبیر این بوده که این اطبا از شهرستان‌ها بیایند و در این مرکز طبی در دارالفنون درس بخوانند. شاگردهای خوب دارالفنون که پسرهای آن‌ها و امثال آن‌ها بودند این شاگردهای خوب را به کمک همان استادان خارجی بفرستند بروند خارج و آن‏جا طبشان را تکمیل بکنند و طب جدید را بخوانند. ابتدا تلفیق طب جدید و قدیم را در تهران بخوانند و بعد به خارج بروند و طب جدید را تکمیل بکنند. پدر بنده، امیراعلم و چند نفر دیگر را به مدرسۀ طب نظام در لیون می‌فرستند و این‌ها طب را آن‏جا می‌خوانند.

س- اسم مرحوم پدرتان چه بود؟

ج- دکتر علی‌اصغر نفیسی. پدر علی‌اکبر، پسر علی‌اصغر و چون آن موقع رسم بوده به همه لقب می‌دادند مثلاً امیراعلم لقبش این بوده، پدر ما هم لقبش دکتر مؤدب‌‌الدوله بوده مؤدب‌الدوله نفیسی. او طب را در لیون می‌خواند و بعد به پاریس می‌رود و در سوربن تکمیل می‌کند و بعد به ایران برمی‌گردد و او هم طبیب دربار می‌شود، طبیب عضدالسلطان می‌شود پسر ناصرالدین‌شاه که تا همین اواخر هم حیات داشت و سناتور بود.

س- اسم فامیل رسمی عضدالسلطان چه بود؟

ج- عضد. و اتفاقاً یکی از چیزهایی که یادداشت کردم که راجع به کتاب شما بگویم و جزو یادداشت‌های بنده است این است که پسر ایشان ابونصر عضد می‌شود که توده‌ای بوده، نوۀ ناصرالدین‌شاه یعنی پسر عضدالسلطان بود ولی موقعی که بنده در وزارت کار بودم ابونصر عضد جزو رهبران حزب توده بود که با ایرج اسکندری و توده‌ای‌های دیگر همکاری پیدا می‌کند.

اگر خاطرتان باشد یک موقعی رهبران کمونیست توده Louis saillant به ایران آمد و بنده از طرف دولت مأمور پذیرایی از این نمایندگان اتحادیۀ جهانی کارگران شدم. آن‌وقت بندۀ به‌اصطلاح مرتجع یک روزی در اتومبیلی با لوی سایان و ایرج اسکندری و ابونصر عضد به سلطنت‏آباد می‌رفتیم که آن موقع کارخانه‌جات نظامی ‌بود و بنده رئیس فنی این کارخانه‌جات بودم. آن‌وقت ما می‌رفتیم که لوی سایان می‌خواست به ما ثابت کند که ما مرتجع هستیم و بنده از طرف دولت ایران می‌خواستم به او ثابت کنم که شما خواهید آمد به یک کارخانه‌ای که فوق‌العاده هم مدرن است و کارگرانش هم با اسلوب جدید طبی معالجه می‌شوند، اصول بهداشتی در آن‏جا رعایت می‌شود، کارخانه‌جات فوق‌العاده مدرن است. او می‌آمد که به ما ثابت کند که ما اشتباه می‌کنیم و ما می‌خواستیم به او ثابت کنیم که نه دولت ایران گناهی هم نکرده و گناهی هم ندارد، کارخانه‌جات هم بسیار مدرن هستند منتهی حالا ایرج اسکندری می‌خواست ثابت کند که ما مرتجع هستیم و ما گمراه هستیم و این‏جایی که ما داریم می‌رویم محل عیش و عشرت سلاطین قاجار بوده است و بنده می‌خواستم ثابت بکنم که نه کارخانه‌جات بسیار مدرنی است که ساخته‌ شده در ایران و امروزه در آن‏جا دارند اسلحه می‌سازند و به جنگ کمک می‌کنند، به متفقین کمک می‌کنند و محل عیش و عشرت هم نیست و الان محل صنعت و علم است. بعد ایرج اسکندری مرتب راجع به عیش و عشرت و گمراهی سلاطین قاجار می‌گفت و بعد من دیگر حوصله‌ام سر رفت و به لوی سایان گفتم برخلاف این چیزهایی که آقای ایرج اسکندری می‌گوید و برای ایران و دولت ایران گناه درست می‌کند این محل عیش و عشرت را جد ایشان ساخته، محل عیش و عشرت جد ایشان بوده و من تابه‌حال به شما نگفته بودم که او شاهزاده است و این نوۀ شاه است. و این آقا هم که این‏جا نشسته این نوۀ شاه است، یعنی ابونصر عضد. درحالی‌که من پسر یک دکتر هستم. هی به من مرتجع می‌گویند، گمراه من پدر و جدم کاری که کردند این بود که در فرانسۀ شما طب خواندند و آمدند به مملکتشان خدمت کردند و طبابت کردند ولی طبابت چه کسی را کردند؟ طبابت جد این آقا را، طبابت بابای این آقا را. و این جلسه خیلی جلسۀ جالبی بود که ایرج اسکندری دیگر از آن تاریخ دیگر با ما شوخی نکرد.

جدم ناظم‌الاطباء که طبیب ناصرالدین‌شاه و اندرون ناصرالدین‌شاه بود که بعد هم طبیب ظل‌السطان در اصفهان می‌شود. پدرم هم وقتی‌که برمی‌گردد طبیب عضدالسلطان که پسر مظفرالدین‌شاه بود و حاکم رشت و گیلان و بود می‌شود و بعد به تهران برمی‌گردد و مطب برای خودش درست می‌کند و خیلی طبیب با مرجعیتی می‌شود. در زمان رضاشاه پسرش محمدرضاشاه حصبه سختی می‌گیرد و اطبای دیگر نمی‌توانند او را معالجه کنند پدر بنده چون شهرت زیادی در بین اطبا داشت پدر مرا می‌آورند و طبیب می‌کنند و محمدرضاشاه را نجات می‌دهد از حصبه. چون هیچ طبیب دیگری نتوانسته بود معالجه کند و پدر من او را معالجه می‌کند و خواست خدا هم بود رضاشاه خیلی به او اعتقاد پیدا می‌کند او را باز تحت نظر پدر بنده به سوئیس می‌فرستد و در آن‏جا برای تحصیل.

س- ولیعهد را می‌فرستند به سوئیس.

ج- ولیعهد را تحت نظر و سرپرستی طبی پدرم به سوئیس می‌فرستند و او در آن‏جا معالجه می‌شود و هم به تحصیل می‌پردازد.

س- چه کسانی با او رفتند؟

ج- دو نفر بیشتر از این‏جا نرفتند. شما با شاه می‌گویید؟

س- بله.

ج- با شاه فقط فردوست بود. فقط فردوست از این‏جا می‌رود و همین‌طور برادرهایش عبدالرضا، علیرضا و این‌ها یک دسته‌ای بودند که آن‏جا می‌روند و در مدرسۀ روزه تحصیل می‌کنند.

س- هم‌زمان می‌روند؟

ج- هم‌زمان می‌روند، همه می‌روند تحصیل می‌کنند. بعد هم یکی‌یکی برادرها که سنشان زیاد می‌شود می‌روند. ولی آن دفعه که رفتند علیرضا و عبدالرضا و فردوست بودند که با شاه رفتند.

س- و پدر شما هم به‌عنوان؟

ج- به‌عنوان سرپرست و طبیب همراه آن‌ها می‌رود. پدرم مجبور شد خانوادۀ خودش را ترک کند و آن‏جا بروند و چند سالی بماند.

س- آن موقع شما چند سالتان بود؟

ج- آن موقع بنده در فرانسه تحصیل می‌کردم، در رشتۀ مهندسی. یعنی در هفده هجده سالگی دارالفنون را تمام کردیم، مثل پدرمان دارالفنون را تمام کردیم، و جزو شاگردهای دولتی کنکور دادیم و رفتیم به فرانسه برای تحصیل.

س- حالا برگردیم به زندگی خودتان. تولد خودتان در چه سالی بود؟

ج- یعنی همین‌جا تمام می‌کنیم و دومرتبه برمی‌گردیم؟

س- بله.

ج- بله، پدرم که آن‏جا رفته بود برادرهایم که هر دو مرحوم شدند عباس و ابوالقاسم نفیسی هر دو در پاریس طب می‌خواندند و بنده هم در جنوب فرانسه مهندسی می‌خواندم و ما همه جزو شاگردهای دولتی بودیم که سالی صد نفر در زمان رضاشاه برای تحصیل می‌فرستادند و من هم جزو آن عده‌ای بودم که برای مهندسی رفتم.

س- خود سرکار کجا متولد شدید؟

ج- بنده در تهران متولد شدم در سال ۱۹۰۹.

س- فرزند چندم بودید؟

ج- فرزند ماقبل آخر پدرم بودم.

س- مادرتون…؟

ج- مادر ما از خانوادۀ نوری بودند، نوۀ صدراعظم نوری بود.

س- نوری منظور این است که از ده نور در شمال؟

ج- بله مازندرانی بودند. خانوادۀ مادری ما مازندرانی بودند. بعد هم در تهران مدرسۀ سن لوئی و بعد هم ‌مدرسۀ دارالفنون و هنرستان ایران و آلمان تحصیلات متوسطه‌ام را کردم.

س- خب حالا برگردیم به سن لوئی. از سن لوئی چه خاطراتی دارید و چه کسانی که بعداً مشهور شدند همکار شما بودند؟

ج- بله در آن زمان مدرسۀ خیلی خوبی بود و تمام اشخاصی که قادر بودند خرج تحصیل بچه‌هایشان را بدهند، قادر بودند بچه‌هایشان را به مدرسۀ سن لوئی بفرستند چون پولی بود.

س- شبانه‌روزی بود یا روزانه؟

ج- روزانه.

س- کجا بود؟

ج- در پائین خیابان لاله‌زار.

س- نزدیک توپخانه؟

ج- در کوچۀ اتابک، یک کوچه مانده به توپخانه. آن‏جا بود و آن موقع یکی از بهترین مدارس بود. معلمینش همه کشیش‌های فرانسوی بودند و تدریس به زبان فرانسه می‌شد ولیکن باید اذعان کرد که گرچه معلمین مذهبی بودند ولی هیچ آن‏جا تبلیغ مذهبی نمی‌شد و برعکس حتی عربی هم به ما درس می‌دادند و برنامه‌اش عین برنامۀ دولتی ایران بود منتهی فرانسه به مقدار زیادی درس می‌دادند.

س- آن‏جا چه کسانی بودید؟

ج- اشخاصی که آن‏جا بودند از فامیل هدایت بودند، از فامیل پیرنیا بودند.

س- چه اشخاصی که بعداً با آن‌ها…

ج- صادق هدایت هم همکلاس ما بود و من نوشته‌هایی از او دارم و یادگارهایی از زمان تحصیلمان دارم.

س- همکلاس شما بود؟

ج- دوست همکلاس من بود.

س- چه جور جوانی بود. حالا که همچین فرصتی پیش‌آمده لطفاً در مورد خاطراتتان از او در آن زمان طفولیت بفرمایید.

ج- یک آدمی بود که برعلیه دنیا و زندگی منقلب بود. او دنیا و زندگی و اجتماع را نمی‌پسندید.

س- در آن سن چه می‌کرد که شما چنین نتیجه‌گیری کردید؟

ج- اولاً او فوق‌العاده معتقد به عمر خیام بود و مکتب عمر خیام، به شراب حقیقی عمر خیام اعتقاد داشت. اعتقاد نداشت که خیام شرابی را که صحبت می‌کند شراب روحانی است. او عقیده‌اش معنای حقیقی جملات عمر خیام بود و اغلب که به مدرسه می‌آمد دهنش بوی شرابی هم می‌داد.

س- در چه سنی؟

ج- او کمی از ما مسن‌تر بود. ما آن موقع مثلاً پانزده‌ شانزده‌ساله بودیم او نوزده یا بیست‌ساله بود.

س- این در مدرسۀ سن لوئی است؟

ج- بله مدرسۀ سن لوئی است. تمام تحصیلاتش را در مدرسۀ سن لوئی کرد و بعد به فرانسه رفت. در فرانسه هم ادامۀ تحصیلی نداد ولی فقط زبان فرانسه و ادبیات فرانسه را خواند. به ادبیات و تاریخ خیلی علاقه داشت. درس‌هایی که می‌خواند همان درس‌های ادبی و تاریخی بود، به درس‌های ریاضیات و این چیزها اهمیتی نمی‌داد و تقریباً مانند یک شاگرد مستمع آزاد بود. انقلاب فکری او را عیسوی‌ها هم قبول کرده بودند و گفته بودند او یک روح منقلبی است. فرانسه را خیلی خوب می‌دانست و روی همین اصل آن‌ها هم به او اعتقاد داشتند. ادبیاتش خیلی خوب بود به‌خصوص ادبیات فرانسه را، و ادبیات منقلب فارسی. نمی‌نشست تمام دروس ادبیات فارسی را بخواند بلکه آن‌هایی را که خودش انتخاب می‌کرد می‌خواند. عرض کردم به حافظ، خیام، سعدی خیلی اعتقاد داشت ولی از شعرا و ادبایی که لفظ‌پردازی و لغت‌پردازی می‌کردند اعتقادی نداشت، آن‌هایی که اشعارشان یا نوشته‌هایشان جنبۀ فلسفی داشت به آن‌ها می‌گروید.

س- چه کسان دیگری از آن دوران بودند که بعداً مشهور شدند؟

ج- شخص برجسته در تمام مدرسۀ سن لوئی که بنده به خاطرم هست از همه برجسته‌تر صادق هدایت بود. ولی اشخاصی بودند که مثل ما افتادند توی خط متوسطه و پشت سرش عالی و زندگی را گرفتند و پیش رفتند. ضمناً چون تنها مدرسۀ متوسطۀ خارجی که در تهران بود سن لوئی بود خیلی از اشخاص متمکن بچه‌هایشان را آن‏جا می‌فرستادند و طبیعتاً همه رفتند به خارج و تحصیل هم کردند و بعد هم برگشتند و اشخاص معروفی هم شدند. مثلاً پسرهای مشیرالدوله، مؤتمن‌الملک، تمام بزرگان آن زمان مثل مستوفی‌الممالک تمام این‌ها بچه‌هایشان را آن‏جا گذاشته بودند. بعضی از بچه‌های اعیان تحصیل کردند و دکتر طب هم شدند و بعضی‌ها هم چیزی نشدند.

س- دوستان شما چه کسانی بودند؟

ج- دوستان من پسران دوست‌های پدرم بودند. چون پدرهایمان باهم دوست بودند و ما هم بالطبع باهم دوست شدیم. مثلاً تمام فامیل هدایت با پدر بنده دوست بودند که یکی از آن‌ها مخبرالدوله پدر خسرو هدایت بود، نیرالملک که آن موقع وزیر آموزش‌وپرورش بود، پسرهای نیرالملک هم با ما در آن مدرسه هم‌دوره بودند. هدایت‌ها همه‌شان فامیلاً با ما دوست بودند.

س- عزت‌الله هدایت چطور؟

ج- عزت‌الله مدرسۀ آلمانی رفت. یکی از یادداشت‌هایی که کردم و می‌خواستم به شما بگویم این بود که چرا عزت‌الله هدایت جزو یادداشت‌های شما نیست؟ برای اینکه او هم یک مدتی رهبر کارگران بود. البته آن تیره از اولاد صنیع‌الدوله بودند چون صنیع‌الدوله خودش در آلمان تحصیل‌کرده بود و لقب او صنیع‌الدوله بود چون کارهای صنعتی یاد گرفته بود. صنیع‌الدوله مدرسۀ شارلوتنبورگ برلن را خواند و خودش هم مهندس بود و به خاطر همین هم هست که چندین صنعت را صنیع‌الدوله در ایران ایجاد کرد مثل کبریت‌سازی، نساجی که این‌ها را صنیع‌الدوله ایجاد کرد. بحث ما مرتب بسیط می‌شود چون از یک شاخه به شاخۀ دیگر می‌پریم و یک‌وقت می‌بینید به طرف صنعت ایران رفتیم.

س- حدود چه سالی در سن لوئی بودید؟ یادتان هست؟

ج- بله، کودتای رضاشاه که شد دیگر ما سوم متوسطه را در مدرسۀ سن لوئی تمام کردیم و به دارالفنون رفتیم. یعنی که کودتا ۱۲۹۹ بود و ما در سال ۱۲۹۹ تحصیلات فرانسه‌مان تمام شد و آن‌وقت به دارالفنون رفتیم چون سن لوئی تا سوم متوسطه بیشتر نداشت.

برادرم دکتر عباس نفیسی از سوم متوسطه به فرانسه رفت. او دیپلم متوسطه‌اش را در فرانسه گرفت و طبش را هم در آن‏جا خواند. خیلی‌ها این کار را می‌کردند. چون سن لوئی تا سوم متوسطه بیشتر نداشت. پسرهای مشیرالدوله هم همین کار را کردند. همچنین پسرهای مؤتمن الملک، برادرهای بزرگ من این‌ها تحصیلات متوسطه‌شان را تمام کردند و بعد به فرانسه رفتند و دیپلم متوسطه را آن‏جا گرفتند و تحصیلات عالی‌شان را آن‏جا کردند. ولی ما چون می‌خواستیم تحصیلات متوسطه‌مان را هم در ایران بکنیم که بعد بتوانیم در کنکورهای دولتی شرکت بکنیم ما به دارالفنون رفتیم و از سوم متوسطه تا ششم متوسطه را بنده در هنرستان صنعتی خواندم، هنرستان ایران و آلمان که هم آلمانی یاد بگیرم و هم چون عشق به صنعت داشتم مدرسۀ صنعتی را تمام کرده باشم. آن موقع آلمانی‌ها به ایران آمده بودند و مدرسۀ متوسطۀ صنعتی درست کرده بودند، هنرستان صنعتی که خود بنده هم بعداً در وزارت فرهنگ این رشته را خیلی مهم می‌دانستم.

س- این بعد از دارالفنون بود؟

ج- نخیر قبل از دارالفنون بود. تنها مدرسه‌ای که دیپلم متوسطه می‌داد دارالفنون بود. فقط یک مدرسه بود. ببینید فرهنگ مملکت چقدر فرق کرده بود. فقط یک مدرسه بود که از زمان امیرکبیر دیپلم متوسطه می‌داد. این همان یک مدرسه ‌مانده بود تا سال ۱۲۹۹.

س- هر سال چند نفر دیپلم می‌گرفتند؟

ج- آن دورۀ ما ۷۰ نفر در تمام ایران. وقتی عرض می‌کنم که فقط یک مدرسۀ متوسطه بود یعنی در تمام ایران یک مدرسۀ متوسطه بود که دیپلم متوسطه می‌داد. مدارس دیگری بودند ولی در سطح سوم متوسطه. ولی از تمام ایران می‌آمدند به دارالفنون برای گرفتن دیپلم ششم ریاضی. همان‌طوری که ما هم از مدارس دیگر به دارالفنون آمدیم برای گرفتن ششم ریاضی و آن سال فقط ۷۰ نفر بودیم که در تمام ایران دیپلم متوسطه گرفتند.

س- چه خاطراتی از آن سال‌هایی که در دارالفنون بودید دارید؟

ج- البته تحصیل کردن در آن‏جا فوق‌العاده سخت بود و فوق‌العاده هم رقابت در بین بود. عرض کردم از تمام ایران به آن‏جا می‌آمدند. اشخاصی که بعد در ایران‌ همه سرشناس شدند شاگرد اول‌های آن سال بودند. مثلاً دکتر فلاح شاگرد اول ما بود که بعد همه‌کارۀ شرکت نفت شد، مرحوم دکتر اقبال، مهندس پرخیده، دکتر صدر. این‌ها همه شاگرد اول‌های آن‏جا بودند. تمام افراد برجستۀ ‌ایران‌ همه از دارالفنون بیرون می‌آمدند. محصلین در آن‏جا پاپی یک رقابت فوق‌العاده شدید بودند. صحبت از این نبود که محصل دیپلم بگیرد یا نگیرد. در دارالفنون نمی‌شد کسی رفوزه شود. چون خودشان را می‌کشتند ازبس‌که کار می‌کردند ولی مبارزه بر سر این بود که چه کسی شاگرد اول بشود. مهندس پرخیده هم که اخیراً مرحوم شد این‌ها همه به شرکت نفت رفتند. شرکت نفت شاگرد اول‌ها را می‌قاپید. مهندس پرخیده و دکتر فلاح بود. این‌ها باهم مبارزه کردند تا بالاخره فلاح شاگرد اول شد. او هم از کجا آمده بود؟ از کاشان آمده بود. تمام متوسطه را در کاشان خوانده بود.

س- فلاح.

ج- فلاح. و این‌ها فامیل‌های نایب حسین کاشانی معروف بودند که آن‌ها را از کاشان کوچ دادند به تهران و دولت خرجشان را می‌داد و درس می‌خواندند. دکتر فلاح شاگرد اول شد که از کاشان آمده بود ولی میدان مبارزه بود و نمی‌شد کسی پارتی‌بازی بکند، کسی تو سر کسی بزند، کسی حق کسی را غصب بکند.

س- دیگر چه کسانی بودند؟

ج- همۀ اشخاصی را که بعد شناختید در ایران‌ همه از دارالفنون بیرون آمدند.از رأس می‌گیرم، دکتر اقبال از آن‏جا آمده بود، دکتر قاسمی از آن‏جا آمده بود.

س- کدام دکتر قاسمی؟ آنکه توی حزب توده بود را نمی‌فرمایید؟

ج- طبیب معروفی بود و تا همین اواخر هم در ایران بود. دکتر صدر از شاگردهای برجستۀ آن‏جا بود. تا این اواخر همه این‏جا بودند، همه طبابت می‌کردند. هر کسی را شما فکر بکنید در دارالفنون بوده است چون جز دارالفنون چیزی نبود.

س- دکتر سنجابی هم آن‏جا با او آشنا شدید؟

ج- دکتر سنجابی شاگرد مدرسۀ دیگری که مدرسۀ سیاسی بود بودند. مرحوم دکتر شایگان و سنجابی این‌ها همه مدرسه‌ای بودند که اتفاقاً همسایۀ مدرسۀ سن لوئی بود و ما از ابتدا همدیگر را می‌شناختیم و یک کانون ادبی داشتیم و همدیگر را در آن کانون ادبی شناخته بودیم و این‌ها مدرسۀ سیاسی را تمام کردند که مرحوم دهخدا رئیس آن مدرسه بود و آن مدرسه را ایجاد کرده بود.

س- ارتباطی با دارالفنون نداشت؟

ج- نخیر. یک مدرسۀ متوسطه‌ در علوم حقوقی بود. در حقیقت مدرسۀ حقوق سطح متوسطه بود.

س- آن مدرسه کی درست شده بود؟

ج- آن‌هم از همان زمان ناصرالدین‌شاه بود.

س- سابقۀ زیادی داشت؟

ج- بله آن‌هم از همان چند تا مدرسۀ قدیمی ‌بود. مدارس قدیمی مدرسۀ سیاسی بود، مدرسۀ دارالفنون بود، مدرسۀ سن لوئی بود، مدرسۀ ثروت بود. این‌ها مدارس قدیمی ‌بودند.

س- راجع به محیط سیاسی آن دوره شما چه خاطراتی دارید؟ آن موقع که در مدرسۀ سن لوئی بودید یا در دارالفنون بودید. سال‌هایی که به‌اصطلاح رضاخان تدریجاً داشت قدرت را به دست می‌گرفت و تدریجاً پادشاه مملکت شد. فعالیت‌هایی که به‌اصطلاح آن عده‌ای که با مساوات و با تدین و سلیمان میرزا و این‌ها همکاری داشتند شما به‌عنوان یک جوان دبیرستانی چه جور به این اوضاع‌واحوال نگاه می‌کردید؟

ج- البته این‌ها روشنفکران آن زمان بودند و ما هم بالطبع یک تابعیتی از روشنفکران داشتیم این‌ها مثلاً وقتی در مجلس صحبت می‌کردند ما همه به مجلس می‌رفتیم و گوش می‌کردیم. یعنی این‌قدر محیط دارالفنون آن موقع محیط برجسته‌ای بود که به ما بلیط می‌دادند که برویم و نطق‌های وکلای مجلس را گوش کنیم، مجلس برای ما یک مکتبی بود.

س- چه کسانی بین بچه‌های دارالفنون محبوب بودند؟

ج- آقای تدین بود، دشتی بود، سلیمان میرزا بود، البته یک عده دولتی‌ها بودند که وزرا بودند مثلاً مرحوم صدیق اعلم بود. این‌ها اشخاصی بودند که روشنفکران آن زمان بودند، مثلاً صدیق اعلم یک آدمی بود که تحصیلاتش را در فرانسه و آمریکا کرده بود و آمده بود و استاد همین مدرسۀ سیاسی و دارالفنون بود. چون روشنفکر و عالم در آن زمان کم بود، عالم همه کار می‌کرد. هم معلم بود، هم رئیس مدرسه بود، هم رهبر سیاسی بود، هم وکیل بود. این‌ها هرکدامشان دو سه کار می‌کردند. مثلاً صدیق اعلم هم وزیر بود و هم استاد دانشکده بود، و هم وکیل شد. بله این اشخاص همه برای ما برجسته بودند برای اینکه همه تحصیل‌کرده بودند، عالم بودند، همه تحصیل‌کردۀ خارج بودند.

س- در آن زمان خیلی مهم بود کسی در خارج تحصیل‌ کرده بود؟

ج- کسی که خارج تحصیل متوسطه می‌کرد می‌آمد دیگر در ایران تا وزارت می‌رفت. این اشخاص خیلی‌هایشان فقط متوسطه خوانده بودند. تک‌وتوکی تحصیلات عالی دانشگاهی داشتند. البته اطبا مجبور بودند طبشان را تمام بکنند ولی خیلی‌ها بودند که فقط متوسطه را در خارج می‌خواندند و برمی‌گشتند ایران.

س- آن‌طور که می‌گویند دورۀ قاجار به‌خصوص دورۀ مربوط به احمدشاه دوره‌ای بوده است که از نظر سیاسی و اقتصادی از هر لحاظ وضع ناجوری بود و به دست گرفتن حکومت توسط رضاشاه یک نقطۀ عطفی بوده و جنبۀ مثبت داشت. شما هم به‌عنوان یک جوان اوضاع را بدین گونه می‌دیدید یا با این فرق داشت؟

ج- آن زمان یک دورۀ خیلی شکوفایی نبود. تک‌وتوکی یک ستارگان درخشانی پیدا می‌شدند که از خودشان روشنایی می‌دادند. مثلاً عرض کردم صنیع‌الدوله وزیر صنایع شد، پسرش هم همین‌طور وزیر صنایع شد. مثلاً چطور شده بود که صنیع‌الدولۀ بزرگ پسرش را به آلمان فرستاد که مهندسی بخواند؟ آن‌هم در بزرگ‌ترین دانشکدۀ مهندسی آلمان در شارلوتنبورگ برلن مهندسی بخواند و به ایران بیاید این یک امر فوق‌العاده‌ای است. یا پدر بنده برود طب را در فرانسه بخواند و طبیب بشود. صنیع‌الدوله هم همین‌طور این‏جا تا مدرسۀ مهندسی را خواند، مدرسۀ مهندسی دارالفنون را خواند و بعد معلمینش چون آلمانی بودند به مرحوم صنیع‌الدوله گفته بودند که پسرت را آن‏جا بفرست که برود شارلوتنبورگ درس بخواند. ولی خیلی اختلاف بود بین شارلوتنبورگ برلن در زمان آلمان‌ها و سطح صنعت در ایران. ولی یک اشخاص پر آرزویی مثل جد بنده یا مرحوم صنیع‌الدولۀ بزرگ یا غیره بودند که این‌ها تحصیلات عالیه کرده بودند و می‌دانستند تحصیلات عالیه در اروپا چیست. از راه استادانی که به ایران آمده بودند و از راه استادانی که به آن‏جا آمده بودند یکی می‌رفت مهندسی شارلوتنبورگ را می‌خواند، چند نفری می‌رفتند طب پاریس را می‌خوانند مثل حکیم‌الملک که در پاریس طب را خوانده بود ولی حکیم‌الملک بزرگ با مظفرالدین‌شاه پاریس رفته بودند که آن‏جا پیش اطبای بزرگ معالجه می‌کنند و از آن‌ها می‌پرسد که پسرم همراهم هست و می‌خواهم او طب بخواند. آن‌وقت به کمک آن‌ها به دانشگاه سوربن پاریس، مدرسۀ طب پاریس می‌رفت و طبیب هم می‌شود.

س- از آن زمان دارالفنون و سن لوئی از روزنامه‌های تهران چه خاطره‌ای دارید؟ مثلاً خود شما چه روزنامه‌ای را در آن زمان می‌خواندید؟

ج- روزنامه‌ای که خیلی بین ما جوانان جای داشت و ارجحیت داشت «شفق سرخ» دشتی بود که یک قلم خیلی تیزی داشت، خیلی تند، تیز و ما در آن سن همه جوان بودیم و تابع انقلاب بودیم، بدی‌ها و سختی‌های ایران را همه می‌دیدیم و تابع انقلاب بودیم و این است که آن را خیلی می‌خواندیم.

س- روزنامۀ «حقیقت» را هیچ‌وقت خوانده بودید؟

ج- آن را نخیر. ما «ایران» را می‌خواندیم، «ایران» مال رهنما بود.

س- کدام رهنما؟

ج- زین‌العابدین رهنما. این‌ها جزو جوانان فعال و پرحرارت آن زمان بودند. یا دشتی یا رهنما این‌ها روزنامه‌های خیلی تندی می‌نوشتند.

س- آن‌طور که از مدارک تاریخی استنباط می‌شود در آن زمان در یک دورۀ دوسه‌ساله اتحادیه‌های کارگری و اعتصاب معلمان و این‌جور مسائل هم بوده است، شما هیچ از آن‌ها خاطراتی دارید؟

ج- بیشتر معلمین بودند. چون روشنفکران آن زمان معلمین بودند. ما خودمان به خاطر معلمینمان اعتصاب می‌کردیم. مثلاً در یک زمانی برای مدتی حقوق معلمینمان را ندادند و وقتی هم که دادند چون دولت خیلی فقیر بود، آن موقع هم که دادند یا تفنگ‌های کهنه‌ای که از ایلات جمع کرده بودند و در باستیون نگه داشته بودند پرداختند. باستیون یک محلی بود که اسلحه و مهمات را آن‏جا می‌گذاشتند. باستیون یک لغت فرانسه است. یک قلعه‌ای بود که ساخته ‌شده بود و در آن‏جا اسلحه‌ها و مهمات و فشنگ و این‌ها را همه در باستیون جمع می‌کردند و تفنگ‌های قدیمی آن‏جا جمع شده بود که نمی‌دانستند چه‌کار کنند یک برج که پول نداشتند که به معلمین بدهند به‌جایش تفنگ کهنه دادند. یا به دولت بابت مالیات کوره‌های آجرپزی آجر داده بودند. این آجرها را هم در یک جایی جمع کرده بودند و یک برج که پول نداشتند بدهند به معلمین آجر دادند. یک برج کاه دادند. ببینید چقدر اهانت به معلمین است که به او کاه بدهند، آجر بدهند، تفنگ بدهند. آن‌وقت معلمین این‌ها را می‌بردند می‌فروختند و یک نان و پنیری با آن می‌خریدند. خیلی دیگر به ما شاگردان دارالفنون برخورده بود و اعتصاب کردیم و گفتیم تا حقوق معلمین را ندهید ما نمی‌آییم و بیرق‌های سیاه دستمان گرفتیم و رفتیم به مجلس. آن‌وقت‌ها هم تنها جایی که می‌شد بروی و شکایت کنی مجلس بود. به مجلس شکایت می‌بردیم که پول معلمین ما را نداده‌اند، مخارج ما را نداده‌اند و مخارج مدرسه‌مان را نداده‌اند.