مصاحبه با آقای احمد زیرک‌زاده

تحصیلات دانشگاهی مهندسی از فرانسه

دبیر کل حزب ایران

از اعضای جبهه ملی

نماینده مجلس شورای ملی دوره هفدهم از تهران

 

 

روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاریخ مصاحبه: ۱۹ مارس ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون ويرجينيا

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

مصاحبه با آقای مهندس احمد زیرک‌زاده در روز ۲۸ اسفند ۱۳۶۴ برابر با ۱۹ مارس ۱۹۸۶ در شهر آرلینگتون ويرجينيا. مصاحبه‌کننده ضياء صدقی.

س – آقای زیرک‌زاده در بخش اول مصاحبه می‌خواهم از شما خواهش کنم که راجع به شرح‌حال خودتان صحبت بفرمایید. با اجازه شما شروع می‌کنیم از سوابق خانوادگی، اجتماعی و سیاسی پدرتان. بعد بپردازیم به‌عین همین سوابق مادرتان، تاریخ و محل تولدتان و سایر جزئیات که من به‌تدریج مطرح خواهم کرد.

ج – پدر من در یک خانواده اهل منبر به دنیا آمده است مثل اکثر باسواد‌‌های آن زمان که اکثراً آخوند و ملا بودند.

س- بله یعنی جزء طبقه روحانيون بودند.

ج – بله جزء طبقه روحانیون بودند؛ و در جوانی پدرش می‌میرد ولی خوب مع‌هذا طلبه بوده است و کسب، علم می‌کرده در این قسمت‌‌‌های علوم که آن زمان متداول بوده.

س – بله در کجا آقا؟

ج- در يزد.

س- بله.

ج- هم پدر من، ما در من هر دو یزدی هستند.

س – بله.

ج – و عرض کنم که مثل همان‌طوری که رسم بوده است در آنجا پدر من خیلی جوان زن گرفته است و مادر من هم خیلی جوان شوهر کرده مثل‌اینکه در حدود شانزده سالش بوده که شوهر …

س – هر دو

ج – نخیر مادرم شانزده سالش و پدرم در حدود هیجده نوزده سالش بوده

س – بله خیلی جوان بودند.

ج- بله خیلی جوان بودند؛ و پدرم هم همین پدرش خیلی زود فوت می‌کند و یک زن و مادر و یک خواهر هم به گردنش می‌ماند.

س – بله

ج – آن زمان اکثر مردم فقیر بودند طلبه‌ها هم معلوم است که فقیر هستند.

س- بله.

ج – ولی در وضع خانواده من دو چیز مهم است. یکی اینکه از اتفاقات روزگار پدر من در دنیایی زندگی می‌کند که دنیای نوی ایران است؛ یعنی ایران، البته او خودش متوجه نیست، ولی ایران دارد به‌طرف تمدن اروپا باز می‌شود. این به‌طور کلی تمام زندگی خانواده مرا این پیش آمد در دنبال دارد تا آخرین روز سیاسی زندگی من این واقعه. از این جهت است که سیاست در خانواده ما این‌قدر مهم است؛ و از طرف دیگر یکی استعداد ذاتی که اینطوری که البته می­شنویم و از وضع زندگیش می‌بینیم در پدر من وجود داشته است، اولاً یک‌کمی شاعر بوده. فوق‌العاده حرّاف و مخصوصاً اینکه می‌گویند به موقع صحبت بكن. به موقع شیرین‌سخن به طریق.

س – بله.

ج- معنی حقیقی لغت. به معنی حقیقی لغت شیرین‌سخن بوده است و حقیقتاً جذب می‌کرده همه شنوندگان خودش را؛ و این دو تا سرمایه اصلی زندگیش بوده است. به طوری که بعد از مثل‌اینکه همین‌طور رسم زمان است مادرش گمان می‌کنم این‌طور که در تاريخ خانواده ما آمده، مادرش اصرار می‌کند که من می‌خواهم بروم زیارت کربلا.

س – بله.

ج – و او هم مادر را برمی‌دارد و می‌آید به‌طرف کربلا.

س- این حدوداً چه سالی است؟

ج – این در سال هزار و من دويست و هشتادوشش که به دنیا آمدم، هزار و دویست و شصت و اينطورهاست

س – بله.

ج – بلکه شصت و این‌طورها ست. این حدود سال‌ها.

س- بله بله

ج – در تاريخ ايراني‌ها، تاریخ هجری شمسي ايرانی.

س- بله.

ج- هزار و دویست و شصت.

س- قبل از اینکه بپردازید به این سفر ایشان به کربلا با مادرشان شما اشاره کردید که به‌اصطلاح ایران به‌طرف فرهنگ اروپایی رفتن…

ج – آها

س- یا اینکه فرهنگ اروپایی در فرهنگ ایرانی نفوذ کردن. می‌توانید این را یک مقداری توضیح بفرمایید

ج – بعد توضیح می‌دهم چون الآن هنوز موقعش نيست.

س – بله.

ج – چون الآن می‌گویم. همین‌طور که گفتم پدر من از این قضیه اصلاً هیچ توجهی در یزد از این چیزها خبری نیست.

س- بله بله

ج – یزد، يزد پانصد سال قبل است.

س- بله بله

ج- در آن و در مردم آنجا هیچ خبری نیست.

س- بله.

ج- و او و هم هیچ توجهی… من که حالا perspective نگاه می‌کنم این‌طور فکر می‌کنم.

س – بله.

ج- او مي‌آيد و نزدیک‌‌‌های اصفهان مادرش مریض می‌شود.

س – بله.

ج- مرض می‌شود و در یک دهی مجبور می‌شوند اينجا این‌ها بمانند که مادر حالش بهتر بشود. مادره حالش بهتر می‌شود ولي علاوه بر اینکه حالش بهتر می‌شود، برای اینکه مثل‌اینکه یکی دو ماهی می‌مانند. در ضمن مثل‌اینکه بالاخره کار عشقی هم پیدا می‌شود و به یک نفر آنجا شوهر می‌کند. مادره که شوهر می‌کند پسرش خوب بعد از یک چند وقتی مادر را می‌گذارد و برمی‌گردد.

س- در اصفهان

ج- نه در نزدیک ده خیلی کوچکی در نزدیک اصفهان.

س- نزدیک اصفهان، بله.

ج- یک ده گمشده‌ای.

س – بله.

ج- که حتماً در آن موقع شاید صد دویست نفر جمعيت داشت در نزدیکی اصفهان.

س- بله

ج- ميايد يزد تقریباً پنج شش ماهی می‌ماند. خواهرش بنا می‌کند آه و ناله کردن که من می‌خواهم مادرم را ببینم، من دلم برای مادرم تنگ‌شده. خواهر جوانی هم داشته؛ و اصرار می‌کند که مرا بردارید ببرید پهلوی مادرم {را ببینم}. خوب، او اتفاقاً خیلی آدم فامیلی علاقه‌مند به فاميل حاضر می‌شود که خواهر را ببرد بدهد به مادر. زن جوانش لابد از نقطه نظر اینکه خوب، مثلاً شوهرش تنها می‌رود هم با خواهرش نمی‌خواسته برود،

س- بله.

ج – می‌گوید «پس من هم می‌خواهم بروم» حالا در این موقع هم مثل‌اینکه یک دختر پنج‌شش‌ماهه هم دارند. این است که خواهر و دختر و زن را بر می‌دارد و می‌آید به‌طرف آن دهی که مادرش هست و به‌طرف مادرش. حالا در اینجا ما نمی‌دانیم چطور می‌شود که در این وسط‌ها آیا در وسط راه، آیا در نزدیکی اصفهان، در یک‌طوری با یکی از خوانین بختیاری که در آن موقع بحبوحه نفوذشان بود. ولی هنوز به آن نفوذ مملكتي نرسیده بود. ولی نفوذشان در اطراف اصفهان خیلی زیاد بود، مخصوصاً با یکی از خوانین بختیاری به اسم سپهدار

س – بله.

ج-که برادر از فامیل ايلخان، حالا یک ایل بگ ايلخان داشتند که حاج ایلخان. از سرکرده حاج ایلخان بختیاری بود.

س- حاج ایل؟

ج – حاج ایلخان.

س – حاج ایلخان.

ج- يک ايل خان بود یک حاج ایلخان

س – یک حاج ایلخان.

ج – يک ايل بگ. آن رئیس حاج ايلخان‌ها بود. با او آشنا می‌شود و لابد با همان کلام شیرین و سر زبان این مرد را فریفته خودش می‌کنند. به‌طوری که اصلاً او پهلوی خودش نگاهش می‌دارد. پهلوی خودش نگاهش می‌دارد و این مرد هم دیگر اصلاً زندگیش را پهلوی او می‌گذراند. زن و بچه اش را هم می‌گذارد در این ده و خودش بیشتر با او است. از اینجا در رفت‌وآمد با این خوانین بختیاری که می‌روند به تهران بیایند جای دو سه نفر هم تهران می‌رود. او با دنیای ایران جدید آشنا می‌شود؛ و حالا به چه ترتیب که برای ما هم هنوز مجهول است. ما گوشه کنار حدس می‌زنیم زبان فرانسه یاد می‌گیرد فرانسه حرف می‌زند فرانسه ترجمه می‌کند؛ و اکثر کتاب‌‌‌های سردار اسعد را که سردار اسعد ايلخان ترجمه کرده است با کمک او با هم ترجمه کرده اند. دو سه تا كتاب مثلاً خودش ترجمه کرده و چاپ کرده بعضی­هایش را؛ و شروع می‌کنند به علوم یک‌قدری نزدیک شدن و بالاخره به دربار ناصرالدین‌شاه راه پیدا می‌کند و اولین کسی است که در ایران یک کره زمین می‌سازد با مقوا؛ و اين کره زمین را تقدیم ناصرالدین‌شاه می‌کند. البته این کره را ما ندیدیم. ولی در تاریخ ما اغراقاً می‌گویند این کره به‌انداز‌‌های بزرگ بود که از در خزانه داخل نمی‌شد از سقف وارد، ولی خوب مسلماً اغراق است. برای اینکه ما یک نمونه کوچک‌تر آن را دیدیم که

س- بله.

ج – پدرم تقدیم کرده بود به ظل­السلطان آن شاهزاد‌‌های که فرمانفرمای اصفهان بود، آن تقریباً سی سانتيمتر بيشتر قطر نداشت. خلاصه این لابد در حدود پنجاه و شصت سانت قطر داشته است.

س- بله.

ج- یک چنین چیزی بوده است. در اين حیص هم مسلماً می‌رود دارالفنون.

س – بله.

ج- در آن سن که حالا مثلاً می‌شود بیست‌ودو سال بیست‌وسه سال می‌شود می‌رود دارالفنون. به‌طوری‌که من خودم که بیست سال بعد یا بیست‌وپنج سال بعد رفتم دارالفنون، ناظم دارالفنون که یک پیرمردی بوده به اسم اسدالله‌خان به من گفت «پدرت اينجا درس‌خوانده». در این مدت دو سه دفعه فاميل من کوچ می‌کنند به اصفهان؛ یعنی کوچ می‌کنند به این معنی که تمام معنی می‌روند یعنی کوچ می‌کنند به تهران، می‌روند تهران. دو سه سال هم تهران می‌مانند و یک اتفاقاتي که بر ما مجهول است، يعني مجهول است که ما حدس می‌زنیم ما تعبير مي‌کنيم كه{در اثر} ناسازگاری خانم‌ها{بوده}. برای اینکه آن‌ها هم مادرش هم خواهرش دلبندی داشتند به آن دهی که در آنجا بود. ولی من خودم به ذهنم می‌آید که از نقطه نظر اشكالات سیاسی بوده است. برای اینکه من این را می‌دانم که پدر من با مرحوم {شیخ‌هادی} نجم‌آبادی مربوط بوده و یکی از مریدان نجم‌آبادی بوده است و یا او مربوط بوده. ولی درهرحال ما در فامیلمان اثری از این قضیه نیست که آیا رل سیاسی بازی کرده است؟ نمی‌دانیم. ولی برادر بزرگم که با او نزدیک بود معتقد بود و به من گفت که پدرم در بعد از استبداد صغیر چون که آخوندها را مخصوصاً می‌گرفتند فرار کرده و برگشت از تهران آمد بیرون. البته ما سندی در دست نداریم.

س- بله.

ج – ولی با اخلاقی که از او می‌شناسیم و این آشنایی‌ها من و برادرم حدس می‌زدیم که حتماً یک جایی ریشش پهلوی یک کار‌‌های سیاسی گیر بوده است. ولی در تمام این مدت با خوانین بختیاری خیلی مربوط بود و پیش آمد خوانین بختیاری جلو می‌رفتند او هم وضعش {پیش می‌رفته است.} البته چون آدم فوق‌العاده درستکار و فوق‌العاده نجيب بوده است از حیث مالی وضعش تغییر نکرده بود. همین‌طور وضعیت شان فقیر و، یعنی نه اینکه محتاج نبودن…

س – بله.

ج- ولي مردمان هیچ‌وقت متمولی نبودند

س – بله.

ج- یک زندگی عادی داشتند. یک خان‌‌های و یک بخور و زندگی بخورونمیری، ولی خوب، آبرویی داشت و احترامی داشت. به‌طوری‌که در سال هزاروسیصدوسیزده خوانین بختیاری که در آن موقع بحبوحه انقلاب فرهنگی ایران است؛ یعنی در ایران یکی از اثرات بزرگ انقلاب مشروطیت که مردم به آن توجه ندارند یک روح معارف‌پروری و فرهنگ‌دوستی بود که در سراسر ایران نفوذ کرده بود. این را آن‌هایی که تهران بودند نمی‌فهمیدند. ولی بنده که پانصد فرسخ دور از تهران در یک ده کوره زندگی می‌کردم و در آنجا قرائت‌خانه و کتاب می‌دیدم و کتاب‌‌‌های ترجمه اروپایی می‌دیدم، آنجا بعدها فهمیدم که تا کجا این انقلاب فرهنگی رفته است؛ و هر کس هر توانایی داشت می‌کوشید به نحوی به فرهنگ کمک بکند. من‌جمله هرکس می‌کوشید به نحوی بچه‌هایش را به درس خواندن وا‌دارد. خوانین بختیاری که آن موقع و الآن هیچ خوانین بختیاری نمی‌دانم چی هستند، ولی آن موقع يک عده لر حقیقتاً لر به تمام معنی یعني هیچی نمی­فهمیدند. ولی نمی‌دانم این اثر انقلاب چه بوده است که این‌ها تصمیم گرفتند تمام بچه‌هایشان را بفرستند اروپا برای تحصیل. در حدود سی نفر از بچه‌‌‌های سران بختیاری، سران درجه اول بختیاری قرار می‌شود بروند اروپا به فرانسه برای تحصيل. صحبت می‌شود که کی این‌ها را سرپرستی کند؟ و آن‌وقت است که آن‌ها یگانه کسی را که برای این کار شایسته می‌بینند پدر من است. به پدر من پیشنهاد می‌کنند که بيا و سرپرستی این جوان‌ها را بگير و برو به اروپا؛ و آن‌وقت برای اینکه، خوب، هم به او لطفی کرده باشند و حالا درست نمی‌دانم که آیا خودش اظهار کرده یا آن‌ها آدم زرنگی بود. بالاخره جوری فهمانده یا آن‌ها به او اظهار کردند به او پیشنهاد می‌کنند که پسرت را هم می‌توانی جزء این‌ها بفرستی و خوب، او هم که از خدا می‌خواسته است که پسرش تحصیل بكند پسر بزرگش غلامحسین که آن‌وقت گویا سیزده سالش بوده است با این‌ها مي‌فرستند اروپا و به این ترتیب، آقای صدقی، سرنوشت بنده ای که بایستی در یک ده کوره ای، نمی‌دانم، یک بچه دهاتی نابودشده باشم زندگی‌ام بكلي خواهی‌نخواهی عوض شد. زندگی پدرم عوض شد، با انقلاب. زندگی برادرم عوض شد با انقلاب. زندگی من هم بدون اینکه خودم بدانم، من آن‌وقت سه سال داشتم یا دو سال داشتم، نمی‌دانم.

س- شما دقيقاً تاریخ تولدتان یعنی روز و ماه و سالش را بفرمایید.

س- روز و ماه و سالش را نمی‌دانم.

س – بله.

ج- یعنی می‌دانم به فارسی اش را می‌دانم ده صفر هزار و دویست و هشتادوشش است.

س – بله

ج- ده صفر را نمی‌دانم به‌طور دقیق به چه روزی تبدیل کنم.

س- خوب، این را می‌شود تبدیل کرد

. ج- بله ده صفر هزارودويست و هشتادوشش است.

س- بله.

ج- برای اینکه ما الآن هزار و دویست و هشتادوشش، هزار و نهصد و هفت می‌گویم دیگر

همیشه.

س. بله

ج- هزار و نهصد و هفته.

س – بله يعني با بله.

ج- بله؛ یعنی همان سال مشروطیت است دیگر.

س – بله بله دقیقاً

ج – بله؛ و این رفتن این برادر من به اروپا، خوب تأثیر بزرگی در زندگی و آينده من خواهد داشت.

س- بله. من همین‌جا می‌خواستم از شما تقاضا بکنم که يکه مقداری هم صحبت بفرمایید راجع به سوابق مادرتان.

ج – مادر من مثل همه مادر‌‌های آن زمان

س – بله

ج – یک زن بود مقدس

س- بله

ج – و ساده دل

س – ایشان از خانواده

ج- ايشان هم

س – خیلی معروف و سرشناس بودند؟

ج – نخير، ایشان هم یعنی در محل خودش معروف بود.

س- بله

ج- برای اینکه ایشان بازهم از خانواده پدرش یک مجتهد محل بود

س – بله.

ج- و گویا اینطوری که به نظر می‌رسد…

س- پس ايشان هم از خانواده روحانی بود.

ج- بله پدرش محترم‌تر هم از پدرِ پدر من … است.

س- بله

ج- مجتهد محل بوده است و اتفاقاً ما آثار پدربزرگ پدربزرگم را گم کرديم ولي آثار پدربزرگ مادری‌مان را پیدا کردیم.

س- بله

ج- برای اینکه نواده‌هايش و اينهایش را پيدا كرديم بعدها ولی آن‌ها را پیدا نکردیم.

س – بله

ج – ولي اين فامیل محترمی بودند در محل خودشان. ولی همه‌شان اهل منبر و روحانی مجتهد و این کاره بودند.

س- بله چند تا برادر و خواهر بودید؟

ج- ما یا پدرم؟

س- نه شما را دارم می‌گویم.

ج- ما سه تا برادر بودیم. دو خواهر از یک مادر و یک خواهر از يک مادر دیگر.

س- بله پس پدر شما دو بار ازدواج کردند.

ج – بله دوبار ازدواج کردند

س- آن‌وقت شما در کجای از نظر سنی این بچه‌ها قرار دارید؟

ج- من از نظر سني اول مادر من اول حالا چه سرگذشت مادرم می‌شود.

س – بله.

ج – اول دخترش را در يزد پیدا می‌کند. بعد با پدرم خوب، دنبال پدرم می‌آید و می‌آید در همان دهی که مادر شوهرش آنجا بوده است پهلوی مادر شوهر می‌ماند بعداً می‌رود دنبال

س – نزدیک اصفهان؟

ج – نزدیک اصفهان، بله. شوهر هم می‌رود دنبال ماجرا‌‌های خودش و آنجا می‌ماند و بعد از مدتي، ده سال در انتظار بچه دوم است که بالاخره پیدا نمی‌کند و خوب مثل این‌طوری که شنیدیم همان عادات قدیمی دعا و نمی‌دانم طلسم و…

س- بله.

ج- هزار از این کارها هر چه می‌کنند بی نتيجه می‌ماند. بالاخره در این سفری که به تهران می‌کنند یکی به او می‌گوید که برو کربلا. برو کربلا و زیارت بکن و از امام حسین بخواه شاید برایت کمکی بشود.

س – بله.

ج- خوب آن‌ها هم می‌آیند کربلا و نذر می‌کنند اگر پسری به من داد اسمش را می‌گذارم غلامحسین.

س- بله.

ج- اتفاقاً هم بعد پسری پیدا کرد و در ده سالی بعد.

س – بله.

ج- ده سال بعد پسری پیدا کرد اسمش را گذاشت غلامحسین. ولی بعدازآن مرتب سه سال به سال یک اولاد داشته است.

. س – بله.

ج – که اولاد دومش باز یک پسر بود محمد که او هنوز زنده است. بعد از او یک دختر بود که او با آلبومین در یک وضع حمل مرد؛ و بعد از او بنده هستم که آخری هستم احمد.

س. بله.

ج- و پدرم البته در اين وسط‌ها موقعی که من هنوز به دنیا نيامده بودم یک زن گرفت که آن زنش از خواهر من جوان‌تر بود؛ یعنی از دخترش جوان‌تر بود.

س- بله.

ج – ولی خوب حقیقتاً زن زیبایی اولاً بود؛ و خوب ما که با او بزرگ شدیم خیلی هم دوستش داشتيم، علاقه به او داشتیم، خیلی هم

س – یعنی با ما در شما در یک خانه بودند هر دو؟

ج – بله بله همیشه با هم زندگی می‌کردند. همیشه باهم زندگی می‌کردند. خیلی هم روابطشان با هم خوب بود.

س – بله.

ج – خیلی هم روابطتان باهم خوب بود و مخصوصاً ما هم خیلی به آن ما در دوم علاقه داشتیم.

س- بله.

ج – و او هم به ما حقیقتاً علاقه داشت.

س-خیلی عجیب است این قضیه.

ج – بله بله.

س- برای اینکه کم اتفاق می‌افتد.

ج- بله نخیر کم، اتفاق می‌افتد.

س – بله.

ج- و او بله خوب مادر من در زندگیش یک اشکالی داشت که آن اشكال خانوادگی همه ایرانی‌هاست.

س – بله

ج-  و اتفاقاً یکی از عللی که در زندگی من خيلي اثر گذاشته است؛ و آن اشکالي است که در خانواده‌ها زن‌ها به علت اینکه خوب هیچ وسیله معاشی ندارند.

س- بله.

ج – مجبور هستند در خانه شوهر به هر شرطی بمانند. هیچ راه نجاتی ندارند.

س- بله.

ج- پدر من بی‌اندازه علاقه به مادرش و خواهرش داشت، البته زنش هم بچه‌هایش را هم دوست می‌داشت، مخصوصاً بچه‌هايش را خیلی دوست می‌داشت.

س بله

ج- ولی به‌انداز‌‌های به مادر و خواهرش علاقه داشت که همیشه زندگیش دست مادر و خواهرش بود؛ و همیشه هم‌خان‌‌های که داشت آن‌ها توی خانه‌اش زندگی می‌کردند و رئیس خانواده‌اش آن‌ها بودند. البته من این‌ها را بعد می‌فهمم‌ها.

س – بله بله

ج- بعد می‌فهمم که خوب این زن مسلماً رنج می‌برده است که رئیس خانواده‌اش نیست. رئیس خانواده‌اش کسی دیگری است و از این جهت فوق‌العاده با وجودی که پدر من آدم مهربان و خوب و معروف بود به مهربانی، او هميشه ناراضی و ناراحت و غصه بخور بود. به‌طوری‌که من یادی که از این مادر دارم یک زنی است که روي سجاده نماز نشسته و همه‌اش گریه می‌کند. من فقط این به خاطرم هست. و از این جهت است که هميشه هروقت صحبت زنی می‌شود من فریادم بلند می‌شود و می‌گویم: «بابا زن ایرانی را باید نجات داد.»

س – بله.

ج – و حقیقتاً یکی از خون‌دلی‌‌‌های من همین وضع زن‌‌‌های ایران است؛ و آن بيشترش هم می‌دانم که ریشه‌اش از آن‌جاست. برای اینکه در ذهن من زن ایرانی آن پیرزنی است که من همیشه گريان به روی سجاده نماز می‌بینیم. همیشه اشک می‌ریخت؛ و من می‌بینم که اشک مگر چاره هیچ کاری نداشت نمی‌توانست بکند. بچه‌هايش را دوست داشت. از بچه‌هايش نمی‌توانست جدا بشود. راه علاجی هم نداشت؛ و این را زن دوم تقریباً یک کمکی بود برای‌اش. برای اینکه اولاً يک مقداری بار خانه را به دوش می‌کشید. زحمتش را کم می‌کرد و علاوه بر این در مقابل آن حریف‌باز یک کمکی بود.

س – بله.

ج- این است که باهم خوب بودند.

س – آها، بله

ج – در حقیقت هم علتش بايد قاعدتاً این باشد که با هم خوب باشند.

س – بله

ج- و با هم خوب بودند. ولی ما در من سواد داشت، خواندن می‌دانست و البته کار عمده‌اش خواندن قرآن و

س – بله.

ج- یک کتاب دعا داشت که به او می‌گفتند بیاض که من یادم هست همیشه داشت. همه‌اش کارش این بود، قرآن می‌خواند و دعا می‌خواند. کتاب دگری هیچ نمی‌خواند. در صورتی که در خانواده من خواندن مخصوصاً كتاب قصه خواندن یکی از عادت‌هایی است که بچه‌ها از چهارسالگی پنج‌سالگی یاد می‌گرفتند.

س – بله.

ج – همین‌طور باید بخوانند و کتاب از هم بقاپند و سر کتاب همیشه دعوا بوده است. ولی او نه او فقط قرآن بود و بياض.

س- بله. چه شرايط خانوادگی برای بچه‌ها وجود داشت. منظور من طرز تربیت بچه­هاست، آيا خيلي

ج- و الله، بنده از این قسمت

س – محیط مذهبی بود؟

ج- حالا اجازه بدهید به شما عرض می‌کنم. پدر من اختيار خانواده صد درصد دست پدر است البته.

س – بله

ج – بود البته حالا هم هست. ولی پدر من یک اشکالي در زندگی‌اش بود. اولاً فوق‌العاده علاقه‌مند به تربیت بچه‌هايش بود هم دختر هم پسر. برای اینکه ما الآن البته همه‌شان فوت کردند رفتند. از این دخترهایی که هم عصر او بودند. همین خواهر من و یک دختر آن عمه‌ام یعنی خواهرش که در عصر او بزرگ‌شده است آن‌ها خواندن و نوشتن را از او یاد گرفتند؛ و مخصوصاً چند تا کلمه همه‌شان فرانسه بلد بودند برای اینکه معلوم می‌شود او این چند تا کلمه فرانس‌‌های را که می‌دانسته به آن‌ها هم یاد داده بوده.

س – بله.

ج- و مسلماً تمام، ولی خوب مدرسه اصلاً وجود نداشت. در زمانی که من بودم، فقط در دهی که من بودم یک مکتب بود که من خوب خاطرم هست در این مکتب هرکس یک‌چیز که به آن می‌گفتند یک جل، که این جل آن چیزی بود که زیر پایش آدم می‌انداخت،

س – بله.

ج – حالا این زیرپا انداز ممکن بود یک پتوی کوچک باشد. ممکن بود، مال من گمان می‌کنم که پوست آهو یک چنین چیزی بود. یک چنین چیزی بود و با اين مي‌رفتم مدرسه. نمی‌دانم حالا غذا چه می‌بردیم؟ یا اصلاً برای ظهر برمی‌گشتیم. حالا دیگر این تاریک است خاطرم نيست…

س- بله

ج – ولي اين پوست آهو را خوب زيرانداز را خوب يادم بود.

س- این‌ها در يزد بود آقا؟

ج – نخير من که می‌گویم ما در يزد همان پدرم که دخترش یک ساله بود آمدیم و دیگر

برنگشتيم يزد.

س – آها.

ج- دیگر مراجعت به يزد روی نداد.

س- پس شما تهران به دنیا آمديد؟

ج – من تهران به دنیا آمدم. یک ساله که بودم آمدم همان ده.

س- بله

ج – من بیشتر از

س- ده نزدیک اصفهان را می‌فرمایید؟

ج- همان‌جا بله آمدم آنجا؛ و بعد دیگر همانجا ماندم. این است که می‌گویم اگر این پیش آمد‌ها به من یک بچه دهاتی گمنام

س- تا چند سال شما آنجا بودید؟

ج- تا بچه که ده بودم؟

س- بله

ج- تا شش سال. آخر این حالا یک حادثه دیگری دارد.

س- پس عجيب است که اسمش را بياد نمي‌آوريد اسم ده را.

ج – اسم ده را یادم می‌آید.

س- بله.

ج – چرا يادم مي‌آيد. این‌ها حوادث است. حالا ببینید که چطور ما با اين وقایع ایران من بزرگ شدم.

س- تمنا می‌کنم بفرمایید.

ج – من با وقایع ایران پیش می‌روم.

. س- بله بفرمایید.

ج – همه‌اش وقایع ایران است. بعدازاینکه حالا اگر سؤال دیگری دارید.‌ها، تربیت فامیلی مدرسه هیچی برای دخترها هيچ نبود. فقط توی خانه پدر من به آن‌ها خواندن نوشتن و فارسی یاد داده بود.

س- بله.

ج – و آن‌ها هم هر چه برمی‌خوردند اگر کتاب پیدا می‌کردند می‌خواندند. برادر بزرگ‌تر من نمی‌دانم حتماً او هم محمد، توی همان مكتب لابد رفته بوده چون من خاطرم نيست. ولی خود من شش ماه توی آن مکتب رفتم. مکتبی که عرض کردم. ولي هیچ‌گونه وسیله دیگری خانواده‌‌‌های دیگر بچه‌‌‌های دیگر هیچ وسیله دیگری نداشتند. اگر آن مکتب را می‌رفتند این مکتب هم غالباً بچه آخوندها می‌رفتند با بچه‌هایی از تیپ‌هایی مثل پدر من ولی کس دیگری بچه اش را مکتب نمی‌فرستاد.

س- بله

ج- ملاحظه می‌کنید. آن موقع درس خواندن مال همان بچه‌‌‌های آخوندها بود و بچه‌‌‌های کسانی که به یک علتی با کار‌‌های دولتی نزدیک بودند.

س – بله.

ج – ولی کس دیگری مثلاً رعایا و این‌ها اصلاً دنبال درس خواندن

س – تحصیل کردن.

ج – يعني وقت، نه پولش را داشتند نه وقتش را داشتند. بچه‌ها از سه چهارسالگی می‌رفتند توی مزرعه و دیگر درس نمی‌توانستند بخوانند… نبود هیچی نبود. این اروپا رفت و برادر من هم رفت اروپا و مادر بیچاره من هم حالا علاوه بر اینکه شوهرش از او جداست پسرش هم از او جدا شد. ولی خوب من حالا بچه هستم این چیزها هیچ یادم نیست که مادرم آن موقع هیچ یادم نیست که چه رنج و ناراحتی می‌کشید، یادم نیست. این‌ها چیزهایی است که بعدها ديدم. بعد از من در حدود شش ساله بودم تقریباً پنج شش ماه بود که دبستان رفتم مکتب رفته بودم که یک اتفاق جدیدی که بازهم به نظر من دنباله همان انقلاب فرهنگی است  روی داد؛ و آن این بود که خوانین بختياري آمدند بعد ازاینکه گفتند خوب حالا بچه­­هایمان را که فرستادیم یک فکری هم برای خان‌‌‌های کوچک‌تر، خوب، این‌ها که بچه‌هایشان را می‌فرستادند خیلی متمول، خان‌‌‌های درجه یک بودند که خیلی پول داشتند. خوب، خان‌‌‌های کوچک‌تر و روسای قبایل و دستجاتی بودند که توانایی فرستادن یک بچه به اروپا را نداشتند.

س – بله

ج- آن‌ها هم می‌خواستند بچه‌هایشان درس بخواند و علاوه بر این خوب اهل محل هم یعنی محل خودشان بختیاری‌ها می‌خواستند، مد بود مدرسه باز کردن.

س – بله

ج- مد بود کمک به فرهنگ. به سرشان زد که در مقر حکومتشان، حالا این‌ها دور از ماست‌ها

س- بله

ج – مقر حکومتشان در نزدیکی‌‌‌های بختیاری یک مدرس‌‌های باز بکنند؛ و بازهم برای این مدرسه دنبال میرزا زیرک پدر بنده آمدند.

س- اسم پدر شما ميرزا زيرک است؟

ج- پدر من اسمش رجبعلی است.

س – بله.

ج- ولی چون شعر می‌گفت تخلصي هم برای خودش گذاشته بود «زیرک»

س-آها

ج – آن‌وقت البته بختیاری‌ها خان‌ها به او می‌گفتند میرزا زیرک. لر‌‌های عادی می‌گفتند ملا زيرک. ما می‌گفتیم يعنی مردم عادی بعدازاینکه رفت مکه می‌گفتند حاج میرزا زیرک، این است که…

س – پس اسم فامیل شما زیرک‌زاده است

ج – از آنجا می‌آید.

س – از آنجا آمده.

ج- من بله ازآنجا آمده. ازآنجا آمده.

س – بله.

ج – و آمدند سراغ پدر من. البته بنده که خوب این چیزها را بعد خبر نداشتم. یک روزآمدند گفتند که بایستی فاميل کوچ می‌کند می‌رود شهرکرد. شهرکرد آن موقع اسمش ده کرد بود. یک دهی بود در اول شروع ایل بختیاری…

س- بله

ج- اسمش را نمی‌دانم شنیدید یا نه؟ در نزدیکی هشت فرسخی اصفهان است در یک سلسله کوه مابين

س – شهرکرد شنيدم

ج – همان، آن شهرکرد حالا اسمش شهرکرد است. آن موقع اسمش ده کرد بود.

س – ده کرد.

ج – بله و آنجا مقری بود که لرها بعدازاینکه موقع ييلاق و قشلاق معاملات‌شان را شکر و روغن و هر چه که داشتند می‌آمدند در آن محل تبدیل می‌کردند، می‌فروختند و جنس می‌خریدند و می‌رفتند.

س – بله

ج- در حقیقت هم یک مرکز بازرگانی ما بين ايل بختیاری و شهر اصفهان و آن محل‌ها بود  و اتفاقاً ده آباد و پرنعمتی هم بود. قرار شد که یک مدرسه ابتدایی در آنجا بسازند؛ و خوب، فامیل ما هم کوچ کردند و رفتند آنجا. ما هم رفتیم آنجا. در آن موق،ع آقای صدقی، گمان می‌کنم در خود اصفهان هم یا مدرسه ابتدایی نبود یا اگر بود یکی بود. نبود. در تهران دو سه تا بیشتر بود. كوشش خیلی می‌شد داشت فعالیت بود ولی هنوز پخش نشده بود.

س- بله.

ج- و این مدرسه در آن ناحیه درهرحال یگانه مدرس‌‌های بود که در تمام ناحیه خوزستان و شیراز و اصفهان و همه اینجا يعني غير از شهرها، در غیر از شهرها وجود داشت؛ و البته این اهمیت را هم داشت که مدیرش اروپا رفته بود و مدرسه‌دیده بود و معنی مدرسه و مدرسه جدید را می‌دانست. این است که این مدرسه از همان اول با یک سطح خیلی بالاتر از سطح ابتدای شروع شد؛ و معلمین خیلی خوبی از بهترین معلمين را برایش پیدا کردند و خوب بنده هم که از همان‌جا تحصیلم را شروع کردم. تحصیلم را شروع کردم و دو سه سال بعد جنگ بین‌المللی مجبور کرد ایران‌‌ها برگردند. محصلین ایرانی برگردند. نمی‌توانستند پول برایشان بفرستند، سلامتی شان در خطر بود. این است که من‌جمله برادر من هم برگشت. برگشت و آمد برای دیدنش به همين شهرکرد پهلوی ما. خوب، او را هم خدا بیامرزد چون آدم فوق‌العاده مهربان، مخصوصاً مادر دوست، برادر دوست بود و برنامه پدرم این بود که شش ماه اینجا بماند بعد برگردد به تهران. برای اینکه خوب جایش نبود آنجا دیگر. يک آقای اروپا رفته باید توی ده چه‌کار بکند؟ و اتفاقاً در این شش ماه چندین اتفاق روی داد که یکی اینکه اولاً زنش دادند و دوم اینکه چهار ماه بعد از آمدنش هم پدرم فوت کرد؛ یعنی با یک سرماخوردگی خیلی جزئی در آن ده به وسیله

س – بله.

ج – در عرض سه روز، سینه پهلو کرد و فوت کرد. فوت کرد و این جوان هیجده ساله گرفتار سه تا خانواده شد. خانواده زنش، زن خودش. مادر و خواهر خودش. فاميل زنش؛ و خوب، این‌ها نان می‌خواهند زندگی می‌خواهند و هیچ راه حرکتی نداشت بالاخره مجبور شد که فکر کرد خوب یک سال می‌ماند. مشکلی که بعد پیدا شد اينکه نمی‌دانم شما تاریخ ایران را می‌دانید یا نه؟ این تاریخ‌‌‌های دو سه سال داستان آخر جنگ ایران سال‌‌‌های عجیب‌وغریب ایران است؛ یعنی یک ناامنی و بی نظمی عجیب‌وغریبی در ایران حکم‌فرماست. هر گوش‌‌های از ایران یک دزد و قطاع الطریقی چند تا سواری دور خودش جمع کرده است و در آن منطقه حکومت می‌کند.

س- منظورتان جنگ بین‌الملل اول است؟

ج- بله بله جنگ بین‌المللى اول است.

س – بله.

ج – این صحبت جنگ بین‌المللی اول است. من‌جمله در منطقه اصفهان که دزدی به اسم رضاخان که به او می‌گفتند رضا جوزانی، این در حدود سیصد چهارصدتا سوار و پیاده داشت و همه جا را غارت می‌کرد به‌طوری‌که همه راه‌ها ناامن بود. البته مثل اطراف تهران را آن حسین کاشی اطراف تهران و این‌ها، این دزدها هم با خودشان حساب و کتاب‌هایی داشتند برای اینکه دهات دزد‌‌های معروف‌تر را نمی‌زدند.

مثلاً با دهات کله گنده‌ها سروکاری ندا شتند. مثلاً دهات سيد‌‌های مسجد شاهی، دهات مسجد شاهی اصفهان را سيد‌‌های بختیاری، دهات بختیاری‌ها را کاری نداشتند. اما آن بیچار‌‌های که صاحبی نداشتند و متعلق به کسی نبودند و مخصوصاً راه‌ها ناامن بود؛ یعنی شما نمی‌توانستید حرکت بکنید. به‌طوری‌که برادر من در حدود پنج ساله در این ده محبوس ماند. محبوس این برادر این حسن را داشت که یگانه مشغولیت او درس دادن ماها بود.

س- بله

ج – درنتیجه ما از ابتدایی گذشت و بنا کردنیم متوسطه را هم آنجا خواندن در همان مدرسه ابتدائي. این‌یک توفیق اجباری اینطوری شد.

س – اسم مدرسه تان یادتان هست؟

ج – آن موقع می‌گفتند مدرسه «بختیاری‌ها»

س- بله

ج -بعد حالا دولت گرفت و بعدها یک مدرسه، الآن مدرسه دولتي است. من بیست سال پیش که دیدمش یک مدرسه دخترانه بود. آن موقع می‌گفتند مدرسه «بختیاری­ها»

س – پس شما دبستان و دبیرستان را در همان

ج – بله بله. ولی خوب

س- ده کرد

ج- اسمش دبيرستان نبودها

س- بله.

ج- فقط همان کسی بود که در همان کلاس به ما درس می‌دادند..

س- بله.

ج- دبیرستانی در بین نبود.

س – بله

ج- اصلاً در آن موقع اصفهان هم دبيرستان نداشت.

س. بله.

ج – اصفهان هم دبیرستان، مثل‌اینکه سال، چون اول دفع‌‌های که ما و بردند اصفهان برای تصدیق ششم ابتدایی اصفهان سال دومی بود که ششم ابتدایی را امتحان می‌داد.

س- بله.

ج- بنا براین اصفهان هم یک سال بیشتر نبود که متوسطه داشت،

س- بله.

ج – این‌ است که ما به اسم دبیرستان نبود. همان مدرسه بختیاری بود که ما در همان کلاس درجا می‌زدیم منتهی درس‌‌‌های متوسطه را می‌خواندیم؛ و نه تنها در قسمت‌‌‌های علوم حتی در قسمت عربی و این چیزها هم همین‌طور. برای اینکه یک معلم عربی خیلی دانشمندی داشتیم که حقیقتاً یک استادی بود در این امور که اتفاقاً او هم اتفاقات روزگار آنجا انداخته بودش و به ما درس مي‌داد. این است که این فرصت به ما داد که متوسطه را ما چند نفر بودیم که مانديم. مابقی همین‌طور رفته‌رفته هی می‌رفتند دنبال کارشان در ده. ولی ما همین‌طور ادامه دادیم و البته این مدرسه پای‌‌های شد که معلمین آینده مدارس چهارمحال را این مدرسه تهيه کرد. در سال ۱۳۱۹ که آن ۱۹ معروف و قرارداد وثوق‌‌الدوله

س- بله

ج – که از یک واقع‌‌های است در تاريخ ایران، واقع‌‌های است در تاریخ ما. برای اینکه در این تاریخ آقای وثوق‌‌الدوله و انگلیسی­ها برای اینکه به ایران نشان بدهند که کار می‌کند، یکی از کارهایی که کردند گفتند، آخر می‌توانستند امنیت، دولت ایران می‌توانست امنیت را برقرار کند.

س – بله.

ج- نمی‌خواسته. دولت، تصمیم گرفته امنیت را برقرار کند. این بود که به حکومت اصفهان که آن موقع مثل‌اینکه سردار جنگ بختیاری بود، گفتند “آقا شوخی ندارد باید این‌ها را بگیری.” که او هم بعد از پنج روز گرفت آن‌ها را و همه‌شان را به دار زد دزدها را.

س – بله.

ج- آخر کاری نداشت نمی‌خواستند بگیرندشان.

س- بله.

ج – در عرض پنج روز این‌ها را، پنج روز هم اغراق من می‌گویم، ده روز گرفتندشان و چند نفر از روسا‌ي‌شان را به دار زدند و تمام شد و رفت، غائله خوابید. غائله که خوابید برادر من یک دفعه گفت که «دیگر من اینجا نمی‌مانم» حالا که راه‌ها باز شد و امکان حرکت هست من می‌روم اصفهان. آمد اصفهان و در اصفهان در مدرسه متوسطه اصفهان که تازه بازشده بود به وسیله صارم‌الدوله،

س – بله.

ج – صارم‌الدوله یک مدرس‌‌های باز کرد به اسم مدرسه متوسطه‌ی اصفهان. تازه تأسیس شد. این مدرسه متوسطه تازه تأسیس‌شده اصفهان برادر مرا استخدام کرد با حقوق خیلی خوبی در آن زمان و در نتيجه ما آمدیم اصفهان و بنده آمدم سال چهارم متوسطه از شهركرد مستقيماً آمدم سال چهارم متوسطه.

س – در تهران

ج – در اصفهان.

ج- در اصفهان. آمدم سال

س- بله.

ج- چهارم متوسطه اصفهان.

س- بله. در همان دبیرستان بختیاری.

ج – نه در اصفهان.

س- بله ولی فرمودید که این دبیرستان را هم بختیاری‌ها دائر کرده بودند

ج- نه آن دبیرستان اصفهان را صارم‌الدوله تأسیس کرد.

س – بله

ج – دبستان شهرکرد را بختیاری‌ها

س – بله بله معذرت می‌خواهم

ج – دبستان شهرکرد را بختیاری‌ها تأسیس کرده بودند. دبیرستان اصفهان را‌ها و صارم لدوله تاسیس کرد.

س – بله.

ج – صارم‌الدوله دبیرستان را تاسیس کرده و خوب، معلم می‌خواستند دیگر. برادر من هم با آن مسابقه تحصیلی که داشت استخدامش کردند و ما هم آمدیم آنجا و بنده هم با آن سابق‌‌های که در مدرسه شهرکرد داشتیم با یک نفر دیگر که او هم از آن مدرسه باقی‌مانده بود از آن عده‌ای  که در آن مدرسه بودند باقی‌مانده بود آمدیم به کلاس چهارم متوسطه، بنده چهارم و پنجم متوسطه را هم در اصفهان ماندم و ششم متوسطه را آمدم دارالفنون تهران.

س- بله

ج- یک سال هم تهران ماندم و بعد با وزارت جنگ آن موقع یک مسابق‌‌های گذاشت، اولين دسته محصلی که می‌فرستاد برای اروپا، من هم آن‌قدر اصرار داشتم که بروم اروپا این بود که داوطلب شدم و چون جزء ده نفر اول بودم حق داشتم که مهندسی را انتخاب کنم. مهندسی را انتخاب کردم و رفتم اروپا.

س- چه سالی است آقا اين؟

ج – این سال ۱۳۰۵ می‌شود. من ۱۳۰۴ آمدم تهران، ۱۳۰۵ رفتم اروپا.

س – بله.

ج – هزار و نهصد و بيست

س- نهصد و

ج – نهصد و بیست‌وشش.

س- ۱۹۲۶.

ج. حالا من شم‌‌های شما دارید از زندگی من در ایران. ما به یک‌قدری بنده رفع خستگی بکنم….

ایرانی که من در آن اوایل زندگی ام را گذراندم ايراني است که تحولات بزرگی در آن دارد شروع می‌شود؛ و خواهی‌نخواهی این تحولات در زندگی همه مردمش مؤثر است و مخصوصاً به‌واسطه همین‌که اتفاقات فاميل مرا در مسیر این تحولات قرار داده، من بیشتر از همه از این تحولات متأثر شدم. ولی خوب، خوب است که یک‌قدری راجع به وضع اجتماعی محیطی که من کودکی و جوانیم را در آن گذرانده‌ام بیان کنم.

س – بفرمایید.

ج- ایران هزار و سیصد، اطرافِ هزاروسیصد اگر بگوییم با ایران پانصد سال قبلش فرقی نداشت، البته تعجبی نخواهید کرد برای اینکه ایران چندین قرن بود که همین‌طور ثابت و لايتغير مانده بود. به‌طور که در محیطی که من به سر بردم در ضمن اینکه پدرم دو سفر اروپا کرده بود، یک برادر در اروپا داشتم ولی مع‌هذا محیط زندگی عادی من یک محیط پانصد سال قبل بود، یعنی همان وضعیت و همان عقايد و همان رسوم و همان وضع زندگی بوده است. منتها چیزهایی که من یادم هست می‌توانم بیان کنم. چندین حادث‌‌های که تا یک انداز‌‌های نشان می‌دهد روحیه‌‌‌های آن روز را یکی‌اش که در ذهن من باقی‌مانده است، اهمیتی است که زیارت در ذهن همه داشت که من هم باوجود آنکه آن موقع یک بچه سه ساله بودم اين در ذهنم مانده است. برای اینکه اولین سفری که من در این سن در ذهنم مانده سفری است که به قم کردیم.

س- بله.

ج – برای زیارت حضرت معصومه؛ و من چیزی که در ذهنم است آن بازار شلوغ و آن پشت‌بامی که رفتیم و مناره‌ها که می‌دیدم در ذهنم هست. البته مادرم صبح‌ها می‌رفت به زيارت و زن‌پدرم می‌ماند برای نگهداری من و خواهرم که دختر خودش از خودش بود و تقریباً پنج شش ماه از من کوچک‌تر بود ما را نگهداری می‌کرد. بعدازظهرها مادرم می‌ماند در خانه و زن‌پدر می‌رفته زیارت. موقع مهم دیگری در خانواده ما البته قضيه سفر پدر و برادرم بود که ما همیشه در انتظار خبر از آن‌ها بودیم؛ و چیزی که خوب خاطرم هست این‌ است که یک روز به ما گفتند که پدر من از سفر برمی‌گردد؛ و چون آن موقع پدر من از سفر اروپا در مراجعت به زیارت مکه هم رفته بود در آنجا بیشتر به اسم اینکه از مکه برمی‌گردد شهرت داشت و مراسم استقبال حاجی‌ها را درباره‌اش به کار می‌بردند؛ و همین جمعیتی بود و ما رفتیم و منتظر بودیم تا ايشان آمدند؛ و البته من فقط این التهابی که برای رفتن به استقبال هست در ذهنم مانده و الا چیز‌‌های دیگر یادم نیست.

س – بله.

ج – و اهمیتی که از همان موقع مکه در ذهنم داشت، و الا اصلاً اروپا و فرنگی و این‌ها کسی در ذهنش مهم نبود. مهم این بود که از مکه برمی‌گردد.

س – بله.

ج – یک‌چیز دیگری که در خاطرم هست همان مکتب‌مان، اين مکتب در نزدیکی یک مسجدی بود و یک آقایی که کلاهی هم بود، خوب، خاطرم است کلاهی بود عمام‌‌های نبود، کلاهی بود، درس می‌داد. ما در حدود پنج شش نفر هم بیشتر بودیم و يگانه چیزی که یادم هست ما يک زیرپوش، یک‌چیزی که به آن می‌گفتند زیرپوش که به زیر خودمان زیرانداز می‌بردیم؛ که من خوب در ذهنم است مال من به پوست آهو بود.

س – بله فرمودید این را.

ج – بله بله پوست آهو بود. ولی من هیچ نمی‌دانم به چه علت از آن مکتب هیچ خوشم نمی‌آمد به‌طوری‌که بعد از شش ماه این مکتب را ترک کردم و با وجودی که دو سه روز هم کتک خوردم ولی مع‌هذا دیگر حاضر نشدم بروم.

س- کتک از کی آقا؟

ج – از مادر

س- از مادرتان؟

ج – بله بله پدرم که نبود. از مادر کتک خوردم، ولی خوب خوشبختانه همان چند روزهایی که این دعواها بود صحبت انتقال به شهرکرد پیش آمد و دیگر اصلاً موضوع آن مکتب…

س – منتفی شد.

ج- منتفی شد. ولی از چیزهایی که از آن ده بیادم هست یکی‌اش همین دو قسمت بودن ده بود که در عین حال یک حالت ده بالا و ده پایین در ده کوچک هم وجود داشت.

س- بله.

ج- و مخصوصاً برادر من که برادر دوم من باشد که الآن هم زنده است محمد که هشت سال از من بزرگ‌تر است، او جز یک دست‌‌های بود که خیلی شلوغ می‌کرد و این حقیقتاً باعث دردسر و زحمت زیادی برای مادرم بود برای اینکه پدر من هم که نبود و خوب، مشکلات زیادی ایجاد می‌کرد. من‌جمله یکی از پیش آمدهایی که برای ما اتفاق افتاد که وضع آن زمان را نشان می‌دهد این‌ است که یک روزی من با همان خواهر کوچکم در گوشه و کنار خانه مشغول گردش بودیم و شیطنت می‌کردیم و بازی می‌کردیم یک کیس‌‌های پیدا کردیم که با همان کودکی متوجه بودیم که توی این کیسه باروت است؛ و خوب، می‌دانید بچه‌‌‌های آن دوره خیلی چیزها می‌دانستند باوجود اینکه بچه بودند.

س – بله.

ج – من‌جمله ما می‌دانستیم که باروت آتش می‌گیرد. ولی دیگر بیش از این‌که این آتش چقدر است و اذیت می‌کنند و ناراحت می‌کند.

س – اطلاع نداشتيد.

ج – اطلاع نداشتيم. فقط می‌دانستیم که الو می‌کند و چیز قشنگی است.

س – بله.

ج – این‌ است که اين کیسه را یواشکی برداشتیم و اتفاقاً موقع اسفند هم بود. اسفندماه هم بود یعنی کرسی‌ها را برنچیده بودند.

س- بله.

ج- ولی زياد هم روشن نگاه نمی‌داشتند.

س- بله.

ج- به‌طوری‌که دریکی از کرسی‌ها که ما رفتیم یک ذر‌‌های کمی آتش

س- بود

ج- بود. این‌ است که آمدیم و لحاف‌ها را سرمان انداختیم و این باروت را گذاشتيم کیسه باروت را گذاشتم روی این آتش و بنا کرديم فوت کردن. بله و یک دفعه تمام دستگاه پرید بالا؛ و خوب البته غیر از اینکه موها و ابروهاي‌مان رفت هیچ خطر دیگری متوجه‌مان نشد. ولی یک کتک محکمی هم ما خوردیم و هم آن برادر که این باروت‌ها را آورده بود آنجا قایم کرده بود توی خانه؛ و بعد معلوم شد که این باروت‌ها را این‌ها می‌آوردند و بعد ترقه می‌کردند و شب‌ها در کوچه‌ها می‌زدند و مزاحم مردم می‌شدند. و الا از آن ده من دیگر چیز دیگری در ذهنم نيست. مردمش همه فقير بودند برای اینکه ده متعلق به یکی از شاهزاده‌ها با خود صارم‌الدوله ظل السطان، آن‌وقت صارم‌الدوله که نبود ظل السلطان بود.

س – بله.

ج- و چیزی عاید مردم نمي‌شد و حقیقتاً وضع مردم خیلی خیلی ناجور بود. ما خوشبختانه پدرم یک خانه جدیدی ساخته بود که یگانه خانه دوطبقه در آن ده بود. ولی خوب، مع‌هذا وضع زندگی نمی‌توانست زياد توسعه داشته باشد.

س – اين تفاوتی که شما به آن اشاره کردید که در ده وجود داشت بعنوان ده بالا و ده پایین، این بر چه اساسی بود؟ براساس استطاعت مالي؟

ج – و الله، نه براساس، اینکه یک وقتی این‌طوری که حالا من یادم نیست، کدخدایی از آن قسمت بالا بوده كدخدایی از قسمت پائين. این دو تا باهم رقیب هم بودند.

س – بله.

ج – این‌ها همین‌طور مانده بود این رقابت. والا بعد هم به‌زودی از بین رفت. برای اینکه چیز ریشه‌داری نبود.

س – بله

ج – ریشه‌داری نبود همین‌طور، برای اینکه البته بعدها که من از آنجاها رد می‌شدم اسمی دیگر از این قضیه نبود. ولی این در اکثر دهات ایران این صحبت‌ها بود. ده از آب رودخانه یک قسمتی از آبی که از قنات می‌آمد و گاهی یک رودخان‌‌های که گويا از رودخانه زاینده‌رود منشعب می‌شد از نزدیک‌‌‌های نجف‌آباد منشعب می‌شد استفاده می‌کرد. آب هم کم داشتند ولی خوب یک زراعت خیلی کوچک و جمعیت هم گمان می‌کنم آن موقع بیشتر از پانصد نفر نبود. حداکثر پانصد جمعیتش بود.

س – شما می‌خواستید صحبت بکنید راجع به تأثیری که این انقلاب مشروطیت روی شرایط زندگی شما و شرایط سیاسی – اجتماعی ایران به‌طور کلی گذاشته بود.

ج- بله. اثر بزرگش روی تحصیل بود. يعني به نظر من آن چیزی که به من اجازه داد تحصيل بكنم و به من و خیلی‌ها مثل من يعنی خیلی­ها که بعداً از رجال ایران شدند از همان مدرسه آمدند و از مکتب اوليه آن روزها هستند. این فرصتی که پیدا شد که یک عده‌ای  تحصیل بکنند سواد پیدا کنند از یک دهات دورافتاده ایران، نمی‌گویم نه از تهران و از مثلاً اصفهان، از دهات دورافتاده ایران، مسلماً درنتیجه انقلاب بود. والا هیچ علتی دارد که در یک ده شهرکرد که یک ده حقیقتاً ایل‌نشین است حالا البته مردمش اینجا سکنی کرده بودند و تجارت می‌کردند يا زراعت می‌کردند ولی در حقیقت قسمت مهم زندگی‌شان با ایلیاتی و دهاتی بود، ایلیاتی بود؛ و عادات و رسوم ایلیاتی داشتند. عروس‌هایشان، زندگیشان، همه‌چیزشان مثل ايلياتي بود و یک زندگی ايلياتی داشتند و این‌ها اصلاً مفهوم مدرسه و این چیزها نداشتند.

س- بله.

ج – و یک مکتب البته مثل همین قدیم داشتند و زندگی همین جورشان را ادامه می‌دادند، ولی در همین ده بنده خودم بعدازآنکه به سن هشت نه‌سالگی رسیدم، سن نه‌سالگی حتی بلکه یازده‌سالگی تمام کتاب‌‌‌های رمان، ترجمه‌شده از فرانسه در آن عصر را بنده در شهرکرد دیدم؛ یعنی سه تفنگدار را آنجا من خواندم. کنت مونت دوکریستو را آنجا من خواندم. دو سه تا کتاب دیگر بود که شما اسم‌هایش را شاید نشنیده باشید. یک کتاب بود به اسم «بوسه عذرا» مثل‌اینکه ترجمه یک نویسنده معروف ایتالیایی است که حالا اسمش هم یادم رفته، بوکاچیو

س – بله.

ج -بوکاچیو، بله مال او بود. آنجا خواندم.

س – نویسنده دوره رنسانس بود..

ج – بله بله معروفه است بوکاچیو. واينها همه‌اش را این‌ها در ده بود و این‌ها درنتیجه انقلاب به دست آمده بود. والا چطور می‌شد این‌ها آنجا باشد؟

س – بله.

ج- و همان مدرسه در خوانین بختياری انقلابی پیش نیامده بود و به مفهوم فرهنگ در ایران پیدا نشده بود، آن‌ها چطور می‌آمدند یک مدرسه در آنجا ایجاد کنند؟ اصلاً چطور پدر من فرانسه یاد می‌گرفت؟ چطور می‌توانست برود اروپا؟ چطور می‌توانست بچه‌اش را بفرستد اروپا؟ تمام این‌ها زاییده انقلاب است؛ و مخصوصاً این روحی که علاق‌‌های که مردم به فرهنگ نشان می‌دادند. و الان من یک موضوعی را می‌خواهم نشان بدهم راجع به شهرکرد. شهرکرد آقا مثل همه جای ایران روحانیون نقش بزرگی را بازی می‌کردند …

 

 

روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاريخ مصاحبه: ۱۹ مارس ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون ویرجینیا

مصاحبه‌کننده: حبيب لاجوردی

نوار شماره: ۲

روحانیون نقش خیلی بزرگی را بازی می‌کردند و در حقیقت سرور و آقای محل بودند مخصوصاً به آن‌هایی شان که سید بودند، آن‌وقت آن‌ها از دو جهت برتری داشتند و آقایی می‌کردند، یکی اینکه سید بودند. همین‌که سید بودند خودش یک مقامی بود براي‌شان و بعد هم خوب برای اینکه پیش نماز بودند و روحانی بودند. ولی همین روحانیون روی اینکه اختلافی ما بین خودشان بود. البته با مدرسه ابتدایی رفتارشان هم اختلاف داشت. ولی تمامشان بدون استثناء بچه‌هایشان را توی این مدرسه می‌فرستادند. درصورتی‌که یک مدرسه دیگر به فرم قديم، نه مدرسه، مکتب دیگر. مکتب دیگر در آن محل وجود داشت؛ که البته کم‌کم از بین رفت وقتی‌که تمام شاگردهايش کم‌کم ول کردند که رییسش هم یک آخوندی از خودشان بود، ولي مع‌هذا بچه­هایشان را می‌فرستادند توی این مدرسه و چیز مهم‌تر اینکه چندین نفر از این روحانیون جداً همیشه با این مدرسه کمک کردند؛ یعنی هر وقت که مدیر مدرسه خواسته یک برنامه جديدی را اجرا کند، برای اینکه همان‌طور که عرض کردم ما دیگر ابتدایی نبودیم ما دیگر کار‌‌های متوسطه می‌کردیم. صحبت جغرافيا آمد میان. صحبت فرانسه آمد میان. صحبت علم الاشياء آمد وسط و راجع به همه این‌ها آخوندها اول نق می‌زدند. ولی یک دسته از آخوندها همیشه از مدرسه تقویت کردند. به‌طوری‌که مدير مدرسه توانسته با کمک این آقایانی که طرفدارش بودند آن آقایانی هم که نق می‌زدند قانعشان بکند که ساکت بشوند و برنامه‌هایش را اجرا کنند؛ و در تمام این مدت این آقایان هیچ‌گونه مخالفت جدی با مدرسه نکردند. انصافاً بايد گفت مخالفت نکردند؛ و یک‌چیز مهمتري که بایستی من بگویم، بازهم من یقین دارم این را من پای احترام به علم و دانش و علاقه … پدر من دو سال بیشتر نبود در آن ده آمده بود یعنی غریبه بود خواهی‌نخواهی. ولی وقتی‌که فوت کرد او را در امامزاده ده  دفن کردند؛ و این احترامی بود به او گذاشتند؛ و این احترام را به مدرسه می‌گذاشتند. احترام را به علم و دانش می‌گذاشتند.

س. بله. آقای زیرک‌زاده شما راجع به دوران دبستان و دبیرستان‌تان صحبت کردید و راجع به زمانی صحبت کردید که دبیرستان دارالفنون می‌رفتید؛ و آن‌طوری هم که من فهمیدم مثل‌اینکه شما سال ۱۹۲۶ به اروپا اعزام شدید.

ج- بله

س- شما ۱۹۰۷ به دنیا آمدند و بنابراین آن موقع می‌بایستی که عرض بکنم خدمت‌تان کاملاً آگاهی نداشته باشید به شرایط محیط و سوابق تاریخی مملکت و این‌ها. می‌خواهم ببینم که آن زمانی که شما دارالفنون بودید چه اثری انقلاب مشروطیت داشت روی شما و چه آگاهي شما از چند و چون انقلاب مشروطیت در آن زمان داشتید؟

ج – بله به شما عرض کنم که تعجبی است، اینکه برای خود من تعجب است. من آقا از همان سن دوازده سیزده‌سالگی که برادرم از اروپا برگشت، یعنی خیلی جوان‌تر، برادر من که از اروپا برگشت در یک موقعی برگشت که جنگ بین‌المللي اول در بحبوحه‌اش بود و او شاهد هیجان‌‌‌های فرانسوی‌ها در جنگ بود. وقتی‌که آمد با يک روحيه پر از هیجان میهن‌پرستی، داخل ایران شد و صحبتی غير از وطن و وطن‌پرستی نداشت. به‌طوری‌که من از کودکی مفهوم با وطن و وطن‌پرستی آشنا شدم، یعنی همه‌اش این را می‌شنیدم و حقیقتاً با این بدون اینکه درست درک بکنم‌ها، این کلام را مرتب می‌شنیدم و احساس می‌کردم که یک هیجانی ایجاد می‌کند. ولی تعجب در این است که در تمام این مدتی که من با این برادرم بودم در تمام مدتی که من در مدرسه متوسطه اصفهان بودم. در تمام مدت یک سالی که من در تهران بودم هیچ‌وقت اسم انقلاب و مشروطیت را نشنیدم.

س- عجیب است.

ج – عجیب است، هیچ نشنيدم. البته ما در سالی که آمدیم اصفهان همان سال اول اسم سردار سپه را رضاخان و این‌ها در جریان بود و معبود بود و همه می‌پرستیدنش و مورد صحبت و علاقه همه و افتخار همه بود. این درش بحثی نیست و همه فرياد «زنده‌باد رضاخان» می‌دادند.

س- علتش را می‌توانید به ما بگویيد؟

ج- علتش خیلی ساده است. آقا، وقتی‌که رضاخان، قبل از اینکه رضاخان بيايد ایران، آقا، یک جهنم بود، یک جهنم بود. ناامن

س – زمان احمدشاه؟

ج- بله مخصوصاً اواخر احمدشاه. ناامنی همین‌طور که عرض کردم، بنده رک می‌گویم پنج سال برادر من در شهرکرد میخکوب شد برای اینکه نمی‌توانست تکان بخورد، برای اینکه دزدها تمام راه‌ها را ناامن کرده بودند، ناامنی، قحطی، فقر، یکه بدبختی این مملکت را گرفته بود که هر چیزی که این امنیت را اول برقرار می‌کرد مردم او را می‌پرستیدند. هرکسی که این کار را می‌کرد؛ و آمدن رضاشاه با برقراری امنیت البته امنیت از همان زمان اول وثوق‌‌الدوله شروع شد. ولی رضاخان راست‌راستی به آن قیافه اصلي داد؛ یعنی حقیقتاً دیگر ریشه ناامنی را از ایران کند.

س- بله

ج – و این آقا به نعمت بزرگی بود؛ و ژست‌هایش هم ژست‌هایی بود که خوب حقیقتاً روشنفکران آن زمان همان حرف‌هایی بود که روشنفکران آن زمان می‌زدند. القاء کاپیتولاسيون، نمی‌دانم، به هم زدن قرارداد ۱۹۱۹. همین چیزها را ایرانی‌ها می‌خواستند. مردم روشنفکر می‌خواستند. آمال روشنفکران را اگر فراموش نکرده باشید اول کار هم با آزادیخواهان همکاری می‌کرد. اول کار رضاخان با آن‌ها همکاری می‌کرد؛ بنابراین در حقيقت رضاخان با نماینده آزادیخواهان سر کنار آمده است جلو آمده است؛ و بنابراين بحبوحه، محبوبيتش بود و چیزی جز او در بین نبود. البته من شخصاً، حالا این را می‌گویم من شخصاً برای اینکه حقیقتاً خیلی کم دیدم مثل خودم، من شخصاً در من یک حالت مخصوصی بود که اولاً مثلاً نمی‌دانم یک حالت علاقه به نمی‌توانم اسمش را بگویم سیاست علاقه به اينكه ببينم چه خبر است، چطور می‌شود، در من وجود داشت؛ و همیشه می‌خواستم.

س- من برای همین از شما سؤال می‌کنم. برای اینکه شما در سال ۱۹۳۵ بين عرض کنم خدمتتان، هیجده و نوزده سالتان بود؛ و زمانی هم که می‌رفتید، اروپا بین نوزده و بیست سالتان بود؛ و خوب، یک جوان

ج – بله من همین را می‌خواهم بگويم.

س- نوزده برای من این مسئله مطرح است که شما چه آگاهي از انقلاب مشروطیت که اتفاق افتاده بود داشتید.

ج – آگاهي از مشروطیت

س- و نظرتان نسبت به آنچه بود؟

ج – من مشروطیت هیچی نمی‌دانستم فقط اسم می‌دانستم که مشروطیت است. اگرچه در تاریخ خواندیم انقلاب مشروطیت شده است، ولی ابداً در جزئیاتش داخل نشده بودم و هیچ کتابی هم اتفاقاً برخلاف آن چیزی که در همه جای دنیا رسم است.

س- بله

ج – ببخشید‌ها، من یک‌جا این را به یکی گفتم، گفتم «اگر این ستارخان و باقر خان آمریکایی بودند یا اروپایی بودند، حالا مجسمه‌شان در هر کوچه و بازاری بود.» ولی در مملکت ما سال‌‌‌های سال کسی اسمشان را نمی‌برد. نه اسمشان را می‌بردند نه كتابي از آن‌ها بود. هیچی نبود راجع به این‌ها. اصلاً تابو بود. می‌دانید؟ آخر این چیزها برای اینکه برای مخصوصاً من که کتاب می‌بلعیدم. شما نمی‌توانید تصور کنید من در عمرم چقدر کتاب خواندم.

س – پس شما فقط یک مقدار صحبت از بزرگ‌ترها راجع به انقلاب مشروطیت شنیده بودید.

ج- من حتی اسمش را هم نشنیده بودم…

س- اطلاعي

ج – نه هیچی. من فقط در کتاب تاریخ خوانده بودم که انقلاب مشروطيت شد. حالا البته

س- که این چه بود و

ج – البته اگر هم یک‌چیزهایی، هیچ یادم نیست که حقیقتاً

س -بله بله.

ج – فقط البته می‌دانستم که الآن انتخابات است. برای اینکه انتخابات بود و برای انتخاب، با وجودی که من مثلاً سنم مقتضی نبود رفتم رأی دادم برای یک وکیلی که فکر می‌کردم خوب آدمی است در اصفهان.

س- انتخابات چگونه بود آقا آن موقع؟

ج- آن موقع من نمی‌فهمیدم ولی

س – بله.

ج- همین‌قدر می‌فهمیدم … من که سنم مقتضی نبود ولی آن‌که در هیئت‌منصفه نشسته بود با وجود اینکه می‌دانست من سنم مقتضی نیست.

س – اجازه داد که شما رأی بدهید.

ج – چون خودش کاندید بود گذاشت رأی بدهم.

س- بله.

ج- ولی خوب، هیچ احساس نمی‌کردم که قلابی است.

س – بله بله.

ج – هيچ احساس نمی‌کردم. و در تهران هم که آمدم دو سال بعدش باز انتخابات بود من یادم هست، خوب خاطرم است، اتفاقات روزگار چیز عجیبی است، برای اینکه ببینید ما چقدر ناآگاه هستیم یعنی برای اینکه اطلاعات نداریم، من خوب، خاطرم هست که پلاکاردی دستم بود و برای سید ضیاءالدین فعاليت می‌کردم در خیابان‌ها، حالا خودم هم هیچ یادم نیست که کی به من این پلاکارد را داده بود.

س – بله.

ج- ولی خوب می‌دانم چرا برای سید ضیاءالدین فعالیت می‌کردم. برای اینکه سید ضیاءالدین را میرزاده عشقی و شعرهایش و این‌ها در ذهن‌ها اسمش را انداخته بود.

س- بله.

ج- و آزادیخواهان و این‌ها. ملاحظه می‌کنید؟

س – بله.

ج- و این‌ است که من هم برای او فعالیت می‌کردم. ولي حالا کی به من این پلاکارد را داده بوده این‌ها هیچ یادم نیست. برای اینکه من آن موقع كلاس شش متوسطه شاگرد مدرسه بودم. ولی چیزی که می‌دانم این‌ است که حقیقتاً مردم علاقه عجیب‌وغریبی به رضاخان داشتند. این تردیدی ندارد؛ و من خودم که می‌گویم باوجودی که مثلاً من اولین کسی هستم در این دبیرستان، ما یک مدیر مدرس‌‌های داشتيم حقیقتاً آدم فعالی بود. خودش روحانی بود آقا، این مدیر مدرسه روحانی بود. عمامه به سرش بود. ولی اولاً هر، آخر معلم کافی نداشتیم دیگر.

س- بله

ج – هر معلمی کسر بوده خودش جایش درمی‌داد. فرانسه درس می‌داد. انگليسي درس می‌داد. ژیمناستیک درس می‌داد. باور کنید عمامه را کنار می‌گذاشت. قبایش را دور شالش جمع می‌کرد و از خرک می‌پرید برای اینکه به ما ورزش یاد بدهد.

س – ورزش یاد بدهد.

ج – باور کنید همه این کارها را می‌کرد. من‌جمله یک روزآمد و گفت که من خيال دارم برای اینکه آقایان نطق کردن یاد بگیرند در مدرسه جلسه‌‌‌های کنفرانس قرار داد. ولی اولین کسی که کاندید شد من بودم؛ و من یک بچه دهاتی بودم تازه از ده آمده بودم چهارده سالم هم بود. ولی با همه این‌ها که این‌قدر علاقه‌مند بودم بازهم اقرار می‌کنم که راجع به مشروطیت، بی‌خبر بی‌خبر بودم. وطن را می‌فهمیدم

س – بله.

ج – راجع به آن هم هی حرف می‌زدند. ولی راجع به مشروطیت. هیچی نمی‌دانستم و می‌گویم در همه‌چیز هم رضاخان بود. خدا و قبله و همه‌چیز رضاخان بود.

س- بله برسیم به سفر اروپای شما آقای زیرک‌زاده. شما که اعزام شدید به اروپا همراهان شما کی‌ها بودند؟

ج – و الله، ما همین‌طور که عرض کردم این کنکوری که گذاشتند، مسابق‌‌های که گذاشتند مال وزارت جنگ بود. و یک تعدادی افسر بود. افسرانی که بودند مال دانشکده شاگرد‌‌های دانشکده افسری بودند. یک عده‌شان هم از قسمت‌‌‌های دیگر ارتش می‌آمدند؛ و یک عده‌ای  هم دیپلمه‌‌‌های متوسطه بودند. من‌جمله ما پنج شش نفر بودیم که از اصفهان باهم آمده بودیم. ما را به قولی خودشان می‌گفتند اصفهانی‌ها. ما اصفهانی‌ها بودیم و یک عده دیگری.

س – بله

ج – تقریباً در حدود مثل‌اینکه هشتاد نفر می‌شدیم؛ که از این هشتاد نفر گمان کنم در حدود بیست نفرش ارتشی بود، شصت نفرش غير ارتشی.

س – هیچ‌کدام از این آدم‌ها بعدها مقام مهمی در ایران اشغال کردند که یا عهده‌دار شدند که شما اسمش را به خاطر داشته باشید؟

ج – از آن دسته به خاطر بنده از ارتشی‌ها، اجازه بدهید که خوب ارتشی‌ها سپهبد حجازی مهم شد که خوب به درجه سپهبدی هم رسید.

س- بله.

ج- یک سرتیپ مزيني هم بود که در قضيه افشارطوس اسمش بود و  بعد هم گويا در این اواخر کشتندش. البته مثل‌اینکه شنیدم حالا نمی‌دانم صحت‌وسقمش را نمی‌دانم. اين از ارتشی‌ها، از سیویل­ها از آن دسته ما مهم‌هایشان آن‌هایی بودند که طب خواندند.

س- اسمشان را به خاطر نمی‌آورید.

ج- بله چرا به خاطر می‌آورم. یکی‌شان همان دکتر ایادی است که

س – بله

ج- ایادی معروف است که اول بيطاری خواند. چون جزو آخری‌ها بود.

س- بله

ج- آخرى‌ها كه بيطاری رفتند و بحريه.

س – بله.

ج – چون او جزو آخری‌ها بود بيطاری خواند. بيطاری خواند و بعد هم رفت آنجا یگانه بيطاری بود که بعد از تحصيلات بيطاری به او اجازه دادند که طب بخواند.

س- بله.

ج- بعد از بیطاری طب خواند و بعد هم که سپهبد ایادی شد و که عاقبتش هم نمی‌دانم چطور شد؟ یک عده‌ای  می‌گویند خودکشی کرد، نمی‌دانم. يکی او بود که معروف بود یکی هم یکی دوست من بود که حقیقتاً به آن صورت معروف نیست. ولی در محیط پزشکی ایران فوق‌العاده، معروفيت دارد، دکتر محمدعلی‌صدر بود. نه دکتر صدر با ما نیامد. نه آن. از همه معروف‌ترش همان ایادی بود.

س- بله

ج- ایادی هم. صدر دوره بعد بود. از سیویل‌ها مهم‌تر از همه از نقطه فرهنگی. پروفسور تقي فاطمی بود که مدرسه عالی فرانسه را دیده بود، دانشسرای عالی فرانسه را دیده بود و هنوز هم مثل‌اینکه زنده است و چندین سال استاد ریاضیات در دانشگاه تهران بود.

س – بله چه خاطراتی از دوره تحصیل‌تان در فرانسه دارید آقا؟

ج – و الله خاطرات

س- کدام مدرسه رفتید در آنجا؟

ج – من آقا، به من هم که مهندسی خوانده بودم، خوب، می‌دانید در آن موقع که من در اروپا بودم یعنی در فرانسه بودم. در فرانسه در محیط مهندسي يعنی آن‌هایی که مهندسی می‌خواستند بخوانند مدرسه پلی‌تکنیک پاریس یک شهرت عجیب‌وغریب داشت.

س – بله.

ج- و خوب، می‌دانید جوان‌ها هم به اطرافیانشان نگاه می‌کنند.

س- بله بله.

ج- این‌ است که ما هم که با این‌ها بودیم گفتیم می‌خواهیم برویم پلی‌تکنیک.

س – بله.

ج – خوب، البته این کار آسانی نبود. این‌ است که دو سه سالن همین‌طور هی زحمت کشیدیم و مسابقه تهیه کردیم و بالاخره داخل مدرسه پلی‌تکنیک شدم. ولی بعد از اینکه پلی‌تکنیک را تمام کردم گرفتار اشکال شدم؛ و آن این بود که خوب من یک ارتشی بودم و ارتش به من گفت که «شما بعد از پلی‌تکنیک باید حتماً یک مدرسه نظامی هم ببینید.» و من از همان اول که رفتم ارتش و مهندس هم بودم همه­اش به فکرم بود که من ارتش بمان نیستم و یک‌طوری باید رفت، رشت‌‌های بگیرم که بتوانم به‌زودی از ارتش خارج بشوم، این بود که هر چه دیدم من باید چه‌کار کنم که این راه پیدا بشود. خوب، البته آن موقع برای کسانی که از پلی‌تکنیک می‌آمدند بیرون یکی رفتن فونتن بلو بود که تقي رياحی رفت که او هم با من پلی‌تکنیک بود. تقی رياحي رفت. یکی مدرسه معدن بود که مهندس حسیبی رفت. ولی خوب من معدن که نمی‌توانستم بروم برای اینکه شخصی سیویل بود. فونتن بلو هم نمی‌خواستم بروم برای اینکه بیشتر توی ارتش گیر می‌کردم. این بود که فکر کردم باز بهتر از همه یک مدرسه دریایی است که خوب آن موقع نیروی دریایی ایران اصلاً وجود خارجی نداشت،

س- بله.

ج- گفتم خوب با يک اسم می‌گیریم و بعد نیروی دریایی هم که ندارند مرا ولم می‌کنند.

س- صحيح؟

ج- غافل از اینکه این‌طور نشد. خلاصه یک مدرس‌‌های به اسم می‌گویند. مدرس‌‌های به اسم ژنی ماريتين را ديدم.

س- بله.

ج – و بعدازآن برگشتم به ایران.

س- چه سالی برگشتید آقا به ايران؟

ج- در سال ۱۳۱۴

س – بله.

ج – هزار و نهصد و بیست و

س – ۱۹۳۵ می‌شود.

ج – ۱۹۳۵، بله

س – بله.

ج- من در فرانسه که بودم خیلی علاقه داشتم به اینکه، حالا اینجا را می‌خواهم یک‌چیزی عرض کنم.

س – بفرمایيد.

ج – خیلی علاقه داشتم به فرهنگ و مخصوصاً به امور سیاسی و این‌ است که کاملاً همه روزنامه­ها را می‌خواندم. کتاب‌هایی که منتشر می‌شد می‌خواندم؛ و به‌طوری‌که در حقیقت من یک اشکالی که بعداً برای من پیدا شد همین شد که من تقریباً غرق شدم در فرهنگ فرانسه.

س- بله

ج – و فرصتی که با فرهنگ ایران آشنایی بیشتری پیدا کنم نداشتم. يعني من در تمام این مدتی که در فرانسه بودم اصلاً تقریباً هیچ‌چیز فارسی نخواندم. نه سالی که آنجا بودم. هیچی، هیچی. همه‌اش ولی عوضش فرانسه خیلی خواندم یعنی حقیقتاً غير از کتاب‌‌‌های درسی من یکی از ایرانی‌‌‌های استثنایی بودم چون اکثراً همان کتاب‌‌‌های درسی‌شان را می‌خواندند. استثنا از این نظر بودم که همه روزنامه‌ها را اكثر روزنامه‌ها را می‌خواندم. کتاب­هایی که ادبی که چاپ می‌شد همه را می‌خواندم. حقیقتاً up to date بودم از حیث ادبيات و سياست. به‌طوری‌که وقتی‌که ایران آمدم حقیقتاً اذعان می‌کنم که خیلی راجع به محیط ایران کم بودم؛ و از فرهنگ ایران دورافتاده بودم.

س – بله. خوب آقا وقتی‌که به ایران برگشتید به چه‌کاری مشغول شديد؟

ج – وقتی‌که من به ایران برگشتم البته چون همین برخلاف انتظار من که فکر می‌کردم نیروی دریایی کاری ندارد یک نیروی دریایی بود و بنده را فرستادند خرمشهر. به نیروی دریایی خرمشهر، پنج سال در خرمشهر بودم که یک پنج سال خیلي خیلی سختی به من گذشت. ولی خوب درهرحال گذشت؛ و بعد از پنج سال بالاخره بنده شانسی آمد و اتفاقی آمد و باآنکه از ارتش به‌هیچ‌وجه نمی‌شد منتقل بشوی باز ما یک شانسی آوردیم و در آن موقع در هزار و سیصد و نوزده. هزاروسیصد و نوزده بله. هزاروسیصد و نوزده بنده از ارتش منتقل شدم به وزارت راه. يعنی در اسفند ۱۳۱۹. به‌طوری‌که بنده در اول سال ۱۳۲۰ رفتم به بندر پهلوی به مأموریت، ارتشی نبودم دیگر حالا سيويل هستم شخصی هستم.

س – پس شما در زمان اشغال ایران در بندر انزلی بودید؟

ج – در انزلی بودم و بنده بمباران انزلی را دیدم. مخصوصاً آن بمبارانی که یکی از نیروی دریایی و یکی از دوستان من اسدالله بایندر کشته شد مقابل چشمم بود؛ یعنی آن‌ها آن طرف مرداب بودند من این طرف. من آخر می‌دانید این‌ها یک بمب‌‌‌های هفتادوپنج کیلوئی بود و خوب کاملاً دیده می‌شد که وقتی آدم نمی‌ترسد دستپاچه نمی‌شد، خوب، می‌دید که بمب چطوری دارد می‌آید و کجا دارد می‌آید؟

س- حالا این حمله روس‌هاست که صحبت می‌فرمایید؟

ج – بله بله بله چون بنده گرفتار حمله روس‌ها بودم. آن‌هایی که در جنوب که اصلاً یک نوع دیگری بود. روس‌ها دو روز بعد از اینکه بعد از ۲۵ مرداد. حمله کردند، ۲۵ شهریور حمله کردند. بمباران کردند؛ یعنی همین‌طور این بمب که می‌افتاد من جلو می‌دیدم که افتاد روی آن منطقه نیروی دریایی و بعد عصرش شنیدم که یک نفر کشته‌شده و آن اعتماد زاده دستش رفته است. من شاهد بودم؛ و آن‌وقت آقای صدقی من یک ماه بعدش تقریباً یک ماه بعدش گمان می‌کنم. یک ماه بعدش من به یکی از دوستانم که آنجا معلم بود. معلم ریاضیات بود در فرانسه هم تحصیل‌کرده بود گفتم، آقای اسمش را می‌گفتیم صفایی، یک چنین: گفتم، «آقای صفایی حالا موقع فعالیت سیاسی است». گفت «آقا چه می‌گویی؟» گفتم، «بله. حالا دیگر موقع فعالیت سیاسی است.» دو روز بعدش آقای رئیس بندر که من در بندر کار می‌کردم، به من گفت «آقا شما شدید رئیس بندر و من فرد حکمش را به شما می‌نویسم و به شما تبریک می‌گویم»

س- شما این موقع در وزارت راه بودید؟

ج – بله بله در وزارت راه، منتقل‌شده وزارت راه. آقا بنده آمدم گفتم بنده رئیس بندر در این موقع؟ می‌خواهم چه کنم ریاست بندر را به‌جای اینکه منتظر حکم ریاست بندر بشوم چمدان را برداشتم آمدم تهران. هیچی، دیگر حالا متمرد از کار دولت کارم را هم ول کردم آمدم و از همان فردایش درصدد برآمدم به مقاله‌نویسی به روزنامه‌ها. حالا عقلم هم نمی‌رسد چه‌کار کنم؟ به کی بنویسم؟ این چیزها را اصلاً نمی‌فهمیدم. محیط ایران را نمی‌شناختم. مثل اروپا است به خيالیم که روزنامه نوشتن و مقاله نوشتن کار مشکل … به چه روزنام‌‌های بدهم؟ بالاخره حالا این‌یک حکایتی است بعد می‌کنم که چقدر طول کشید تا اینکه…

س- تمنا می‌کنم. من می‌خواهم که در این مرحله مصاحبه از حضورتان تقاضا بکنم که لطفاً فهرست‌وار تا آنجایی که جزئیات را به خاطر مياوريد مشاغل اجتماعی و سیاسی را که عهده‌دار بودید از نخستین آن‌ها تا آخرین را ذکر بفرمایید ازجمله آخرین فعالیت‌‌‌های سیاسی که در ایران داشتید.

ج – و الله شغل‌هایی که بنده داشتم همان‌طور که عرض کردم، بنده اول به‌عنوان افسر ارتش آمدم خرمشهر؛ و در اسفند ۱۳۱۹ از ارتش منتقل شدم به وزارت راه؛ و فرمان مأموریتی هم که می‌دادند بندر پهلوی بود. در اداره بندر پهلوی، در بندر پهلوی که آمدم آنجا پنج ماه تقریباً من ماندم بدون اینکه تكليف حقوقم را معلوم … حالا این‌ها جزئیات است به قول شما، در جزئيات داخل نشویم، بعدازآن با پیش آمدن بیست شهریور و وقایع شهریور من متوجه شدم که موقع فعالیت سیاسی است. این‌ است که با وجود اینکه پیشنهاد به من شد که ریاست بندر را به من بدهند مع‌هذا آمدم تهران. آمدم تهران و مدتی تهران بودم. البته تهران گرفتار این اشکال بودم که پنج سال بود من از محیط تهران دورافتاده بودم. غیر از پنج شش نفر از آن‌هایی که در فرانسه شناخته بودم کسی دیگر را نمی‌شناختم. رفقایی که زودتر آمده بودند اکثر پست‌ها را داشتند. من خیلی چنین سرگردان بودم. ولی خوب، در این وسط هم اعتصاب کانون مهندسین پیش آمد و …

س- شما عضو کانون مهندسین بودید؟

ج- بنده در حقیقت من چون اصلاً می‌گویم من از خارج آمده بودم و چون مهندس بودم خوب عضو کانون مهندسين بودم ولی …

س – آشنایی با اشخاص نداشتید.

ج- فقط سه چهار نفر را می‌شناختم.

س- کی‌ها بودند آقا؟

ج- آقای مهندس فریور را می‌شناختم.

س- بله

ج – ولی اول آقای مهندس زنگنه و آقای مهندس حسیبی را می‌شناختم. این دو تا را از فرانسه می‌شناختم.

س – بله

ج- آقای مهندس فریور را چون با این‌ها رفيق بود آنجا شناختم. و این سه نفر را خوب شناختم؛ و وقتی‌که این اعتصاب شد دو سه تا نطق کردم این‌ است که اکثریت مهندسين مرا شناختند.  و درنتیجه در اولین کمیته مرکزی کانون مهندسين انتخاب شدم؛ و دیگر در تمام کمیته‌‌‌های کانون بودم تا آن روزی که دیگر خودم نرفتم. بعدازآن بنده کار‌‌های مهم قابل‌ملاحظ‌‌های ندارم. از وزارت راه منتقل شدم به وزارت دارایی،

س- در چه سالی آقا؟

ج- در سال ۱۳۲۲ و این‌طورها. یا ۲۱، ۲۲، درست سال‌هایش خاطرم نیست. و در وزارت دارایي همین‌طور کار معینی هم نداشتم، مدتی در یک ادار‌‌های بود به اسم اداره سیلوها. آنجا کار می‌کردم و سرپرست اداره سیلوها و بیمارستان پانصد تخت‌خوابی که می‌ساختند داشتم. تا اینکه آقایان آمریکایی‌ها مستشاران آمریکایی آمدند و وزارت دارایی را تصرف کردند و به من گفتند که شما باید بروید ببینید آمریکایی‌ها چه‌کاری برای‌تان معلوم می‌کنند. من حقيقتش ديگر ديدم حوصله‌اش را ندارم. گفتم خوب، عجالتاً که به ما حقوق می‌دهند ما برویم چه کنیم دیگر؟ اصلاً دیگر وزارت دارایی هم نرفتم. این‌ است که همین‌طوری می‌آمدم کانون مهندسین و از همان موقع هم مثل‌اینکه اگر خاطرم هست، در آن موقع فعالیت‌‌‌های حزبی را شروع کرده بودم. این است که فعالیت‌‌‌های حزبی را

س – با کدام حزب آقا؟

ج – حزب ايران. داشتیم حزب ایران را تأسیس می‌کردیم. من از مؤسسین حزب ایران هستم. حزب ايران را تأسیس می‌کردیم و کانون مهندسین را، اعتصاب کانون مهندسین در جریان بود و این‌ها دیگر مانع شد که من بروم اصلاً به وزارتخانه اصلاً سر بزنم. تا اینکه آقای قوام‌السلطنه یک جلس‌‌های تشکیل داد به اسم برای تشکیل سازمان برنامه. در این جلسه بنده را هم دعوت کردند. بنده هم رفتم و بعد هم دیگر دنبال نکردم. ولی بعد از یک مدتی فهمیدم که تمام آن آقایانی که آن روز آنجا دعوت شدند آنجا یک تشکیلاتی هست و هرکدام حقوق می‌گیرند. گفتم «ای‌بابا ما چرا بی‌خبریم». هیچی، ما هم رفتیم گفتيم آقا اگر… پس ما هم بیکاریم که کاری هم به ما بدهید و یک حقوقی هم به ما این است که، آها، آن‌وقت در سازمان برنامه یک کاری به من دادند به اسم رئيس قسمت مهندسی کانون مهندسین.

س- چه سالی است آقا؟

ج- این سال تقریباً هزار و بیست‌وپنج و این‌طورهاست.

س- هزاروسیصدو بیست‌وپنج.

ج- ۲۵، همچنین نه؛ این‌که مطمئن باشم. درست تاریخ‌ها برایم دیگر خیلی شلوغ‌پلوغ است این ایام.

س- بله

بعدازاین دیگر بنده در سازمان برنامه همیشه بودم. حالا باکار فعالیتی داشتم با نداشتم. مثل‌اینکه بعضی موقع هم …

س – تا چه سالی آقا؟

ج- تا سال ۲۷ و ۲۸؛ یعنی من تا آخر تا مجلس باز شد من عضو سازمان برنامه بودم. منتهی دیگر به یک موقعی رسید که

س- کدام مجلس را می‌فرمایید؟

ج – دوره هفدهم.

س – دوره هفدهم.

ج – یک موقعی رسید که من دیگر مجلس (سازمان برنامه) نمی‌رفتم. عضو سازمان برنامه بودم ولی سازمان نمی‌رفتم. برای اینکه در حقيقت متوجه بودم که نمی‌خواهند که من بيایم. با وضع سیاسی که داشتم و این‌ است که نمی‌رفتم. ولی اسماً عضو سازمان برنامه بودم و حقیقتاً کار فعالی نداشتم. تا کابينه اول مصدق، در کابینه اول مصدق من معاون وزارت اقتصاد شدم.

س- بله بفرمایید.

ج- و بعدازاینکه در این کابینه بودم تا اینکه انتخابات دوره هفدهم شروع داشت می‌شد؛ و آن‌وقت علی امینی شد وزیر اقتصاد. من هم مدتی البته كفيل بودم. برای این‌که وزیر نبود من اکثرش كفيل بودم.

س- بله شما با ایشان کار می‌کردید

ج – با کی؟ با على امینی من کار نکردم. برای اینکه علی امینی که آمد دو روز بعدش من رفتم. من استعفا دادم و رفتم، من فقط یک‌دو ماهی يا امیر علایی کارکردم و بعدش همیشه من خودم مستقلاً وزارتخانه را اداره می‌کردم به اسم کفیل.  و بعد علی امینی که آمد من تقریباً برای خاطر احترام او که زیاد تو ذهن نخورد یک هفته ماندم و بعد از یک هفته رفتم.

س- برای؟

ج – رفتم و برای فعالیت انتخاباتي.

س- فعالیت انتخاباتي.

ج- و بعد هم رفتم در مجلس هفدهم و بعد هم 28 مرداد پیش آمد و بعدازآن هم که دیگر هیچ فعالیتی نداشتم.

س-شما در دوران دکتر مصدق بنابراین هیچ شغل دولتی نداشتید؟

ج- همين در دوران او است که من وزير

س – نخير، منظور من این است که بعد از اینکه از وزارت اقتصاد آمدید بیرون…

ج- نه یک‌چیزی طولی نکشید آخر.

س- فقط در مجلس شورای ملی بودید.

ج- طولی نکشید برای اینکه باقی‌اش به فعالیت انتخاباتی گذشت. دو ماه طول کشید. دو سه ماه فعالیت انتخابات می‌کردیم. فعاليت انتخاباتی می‌کردیم و بعد هم مجلس باز شد.

س- بله. بعد از ۲۸ مرداد چه می‌کردید آقا؟

ج- هیچی. بعد از ۲۸ مرداد من بیکار بودم. آها، بعد از ۲۸ مرداد … می‌خواهید باز عرض بکنم برايتان؟ يعنی از نقطه دولتی من همه‌اش بیکار بودم. ولی از نقطه کسب‌وکار، بنده وقتی‌که آقا از. بعد از ۲۸ مرداد دو سالی و نیم مخفی بودم. بعد از دو سال و نیم مخفی بودن آمدم و بالاخره خودم را معرفی کردم به شهربانی و بعد هم پنج ماه زندان ماندم و بعد از پنج ماه بالاخره آزاد شدم. از زندان که آمدم بیرون خودم بودم و لباسم، یک شاهی نداشتم. باور کنید یک شاهی به تمام معنا، نه خانه نه زندگی، در تمام مدت هم آخر من منزل برادرم زندگی می‌کردم.

س- چه سالی بود آقا؟

ج – اين سال هزار و سیصد و سی و ببينم ۲۸

س – ۱۳۳۲ بود ۲۸ مرداد.

ج- سه سال هم آنجا

س- شما دو سال و نیم؟

ج- 34، 34

س- دو سال ونیم که شما مخفی بودید؛ یعنی می‌شود سال

ج- پنج ماه هم زندان بودم

س – ۱3۳۴

ج- پنج سال هم

س- بله

ج – هزار و سیصد و سی پنج سی‌وشش، بله. يک، يک ماهي همین‌طور، خوب، بالاخره با مهمانی و بعدازاین همه‌وقت که نبودم با مهمانی و دیدوبازدید گذشت. من هم اکثراً یک‌شب منزل این برادر، یک‌شب منزل آن برادرزاده می‌ماندم و بالاخره یک‌دو سه نفر از دوستان آمدند و یک پولی روی‌هم گذاشتند و یکی پنج هزار تومان گذاشتند ما یک دکان آهنگری باز کردیم.

س – کجا؟

ج – در تهران دیگر در یک گاراژی

س- در کجای تهران؟

ج – یکی از دوستان من حسین صدر اسمش بود. برادر آن مرحوم علی‌صدر دکتر صدر که گاراژی داشت در چهارراه پهلوی. توی این گاراژ. یک دهنه، گاراژ را به قول خودش، یک دهنه گاراژ را به ما داد. ما این دهانه گاراژ را کردیم آهنگری. خوب آن آهنگری شش تا کارگر داشت و بنده خودم…

س – بله. وقتی می‌گویید آهنگری چه‌کار می‌کردید آنجا؟ چه می‌ساختید؟

ج- آهنگری همین. و الله کار‌‌های آهنگری است. آهنگر سر کوچه ندیدید در ایران؟ همان كارها. لحیم‌کاری، جوشکاری، نمی‌دانم، از این کارها.

س- ولی آهنگر سر کوچه که من دیدم داس می‌ساخت. تبر می‌ساخت.

ج- همین، نه داس و تبر که آن آهنگر است.

ج- نه. در و پنجره و این چیزها ما می‌ساختیم.

س- برای ساختمان و این‌ها.

ج – اگر خیلی مهم بوديم مثلاً تیرآهن سقف و سقف بندی و این چیزها.

س- تا چند سال این کار ادامه داشت آقا؟

ج- این کار ادامه داشت تا پنج سال، چهار سال پنج سال. البته بعد وضعم بهتر شد بعد برای اینکه بعد بالاخره توانستم یک زمینی در نارمک بگیرم رفقا، خیلی رفقا ، حقیقتاً من مرهون، تمام زندگی‌ام مرهون دوستان بودم. دوستانم خیلی کمک کردند. زمين به من دادند قبل از اینکه پولش را بدهم ساختمان برایم ساختند. باور بكنید در بیابان نارمک از کارخانه من تا اداره برق سه کیلومتر راه بود. این سه کیلومتر راه را خود کارمندان برق سیم برق و تلفن را کشیدند در عرض سه روز برای من. ولی کار نداریم این را.

بالاخره این کارخان‌‌های شد و بالاخره از هشت‌تا کارگر به بيست سی تا کارگر رسید. تا ۱۳۴۲، چهل و این‌طورها.  تا چهل و این‌طورها که دیگر ما کم‌کم دیگر از حالت غضبی بیرون آمدیم برای اینکه من این وضع را داشتم که اصلاً نه دولت حقوق به من می‌داد. نه وضعم را روشن می‌کرد. نه اینکه هرچه می‌گفتم «آقا من چه‌کاره‌ام توی این مملکت؟ کارمند دولت هستم؟ اگر کارمند دولت هستم شغلم چیست؟ اگر نیست» هیچی بالاخره رفتم دیوان کشور و دیوان کشور حکم داد که آقا این را بالاخره بایستی بازنشسته‌اش شناخت. بالاخره ما را بازنشسته شناختند. بعد از در حدود همين سال‌‌‌های هزار و سیصد … همان اوایل جبهه دوم

س – ۱۳۳۹

ج – ۲۹، ۴۰. نه ۳۹ و ۴۰ همين سال‌ها.

س- بله شما هم شرکت کردید در جبهه ملی دوم؟

ج – بله عرض کردم من جبهه، حالا جبهه ملی هم را بعد عرض می‌کنم، در این سال بنده بالاخره یک‌قدری افق سیاسی برای من روشن شد؛ یعنی روشن شد یعنی سازمان امنیت یک‌قدری فشارش را روی من کم کرد. به‌طوری‌که بنده هم ادعایم زیاد شد. اين بود که آقای مهندس اصفيا که خوب چون همان مدرسه پلی‌تکنیک را دیده بود که من دیده بودم. البته خیلی جوان‌تر از من بود. ولی خوب چون همان مدرسه را دیده بود. ما باهم قبل از ۲۸ مرداد خیلی مربوط بودیم. خیلی باهم ارتباط داشتيم.

بعدازاینکه من از زندان آمدم و این دوران ولی خوب گاهي اوقات می‌دیدم همیشه صحبت به من ولی خوب، من هم برای اینکه می‌دانستم یک وضعی که من دارم وضعی نیست که من خودم را به او نزدیک کنم. البته هیچ‌وقت در اداره مزاحمش نمی‌شدم. ولی وقتی‌که دیدم حالا دیگر وضعی است که دیگر کسی زیاد با من کاری ندارد، به این دیرتر است از بعد از جبهه دوم است. چهل‌وچهار

س- مسلم است، بله.

ج- چهل‌وپنج و این‌طورها بایستی. بله چون دیگر سازمان امنیت با من کار نداشت. چهل‌وپنج و چهل‌وشش و این‌ها، بلکه دیرتر، چهل‌وهفت و چهل‌وهشت، این سال‌هاست.

س- من برای همین از شما سؤال کردم که هزار و سیصد و سی‌ونه که جبهه ملی دوم تشکیل شد شما شرکت کردید در آن یا نه؟

ج- بله بله من بودم و این قضیه بعد است.

س- حالا برمی‌گردیم به جزئیاتش.

ج – بله.  در سال‌‌‌های همان چهل‌وهفت و چهل‌وهشت و این‌طورها باید باشد چون آن موقع سازمان امنیت تقریباً دیگر مرا ول کرده بود.   بعد من رفتم پهلوی اصفیا و گفتم که «من می‌خواهم تقاضای مهندسی مشاور بکنم»   و او هم گفت «من حرفی ندارم» گفتم که «مزاحمتی برای شما ندارد؟» گفت، «نه مزاحمتي ندارد. اگر مزاحمتی برایم داشت به تو می‌گفتم» خوب ما هم این را معنايش را گرفتیم که برو بکن دیگر. برای اینکه اگر راستی راستی اگر مزاحمت برایش داشت به من می‌گفت، این بود که ما یک مهندس مشاوری درست کردیم؛ و البته دیگر مجبور شدم آن آهنگری را ول‌کنم. البته مهندس مشاوری طبقه بالاتر بود و وضعم خیلی بهتر شد.

س – با کی‌ها بودید آقا؟

ج- من در مهندس مشاور فقط یک شریک داشتم آقای مهندس حق‌شناس که وزیر راه دکتر مصدق بود. و در این شغل بودم این کار را داشتم تا…

س – شما فقط دو نفر بودید. شما بودید و آقای حق‌شناس. شما تأسیس کرده بودید.

ج- ما تأسیس کنندگان شرکت بودیم. خوب البته شرکت مهندسی مشاور بود اعضا داشت و تشکیلات داشت.

س – بله بفرمایید.

ج – بله و کار هم می‌کردیم. مقداری هم کارکردیم و وضع مادی‌مان هم بد نبود این اواخر. بعد از سال‌ها عمر یک‌قدری به قول چیز قدری پول گیرمان آمد.

س- منظور من همین چیزهاست.

ج – بله بله؛ و بودیم تا همین این انقلاب که پیش آم.د که دیگر بعد بنده آمدم اینجا. در 1980 و آمدم اینجا به‌عنوان، حقیقتاً نه آمده بودم برای گردش.

س – شما در جبهه ملی که حالا من اسمش را چهارم

ج – يا سوم چرا نمی‌گذارید؟

س- سوم برای اینکه در جبهه ملی دوم یک اختلافی بود. بعد مدعی شدند یک عده که

جبهه ملی سوم را می‌خواستند تشکیل بدهند نشد،

ج- بله.

س- به‌این‌علت من آن را می‌گویم جبهه ملی سوم که تقسیم‌بندی تاریخی

ج- بله با مال خودتان دارید.

س- که ما داریم. جبهه ملی چهارم منظورم آن جبهه ملی است که

ج- حالا من در آنجا

س- نامه‌اش را آقای

ج – نخير ابداً

س – دکتر بختیار و

ج- من در آن هیچ دخالت ندارم.

س – آقای فروهر نوشتند.

ج- بعد راجع به آن صحبت می‌کنم. من فقط دو تا دخالت دارم که بعد به شما می‌گویم ولی فقط اتفاقی است.

س- بله

ج – دخالت

س- تمنا می‌کنم. من وارد جزئیات آن بعداً می‌شوم از شما سؤال می‌کنم.

ج- بله آن دخالت من، آن‌وقتی می‌خواهید من راجع … من الآن راجع به کارهایم داشتم صحبت می‌کردم.

س. بله بفرمایید.

ج- فعالیت سیاسی را قرار شد بعد بگوییم.

س- بله

ج – بعدازاین من شرکت را گذاشتم و آمدم و شرکت هم بین دو سال بعد منحل شد. این‌ است که اين دوره فعاليت بنده است.

س- خوب آقای زیرک‌زاده فعاليت، سیاسی

ج- حالا فعالیت سیاسی را می‌خواهید شروع کنيم؟

س – بله تمنا می‌کنم. فعالیت سیاسی البته وارد جزئیاتش در این مرحله من نمی‌خواهم بشوم بعداً از شما می‌پرسم. ولی فعالیت سياسي شما خوب مسلماً شما از حزب ایران شروع کردید فعالیت سیاسی‌تان را.

ج – بله حزب ایران شروع کردیم

س- و در مجلس هفده نماینده بودید. بعدازآن دیگر فعالیت سیاسی که مسئله‌اش منتفی بود تا سال ۱۳۳۹ تأسيس جبهه ملی دوم. یک مقداری آنجا فعالیت داشتيد. بازهم آن تعطیل شد. شما ..

ج – بله دیگر فعالیت نداشتم.

س- دیگر فعاليت نداشتید و در جبهه ملی چهارم هم ..

ج- فعالیت نداشتم. ولی در یک‌دو سه تا اتفاق بودم.

س – بله رویداد‌‌های سیاسی و این حرف‌ها بودید. حالا ممکن است آن‌ها را فهرست‌وار ذکر بفرمایید کدام‌ها بودند.

ج- و الله من،‌ ها، در این آخری‌ها؟

س- هرکدام این‌ها را که در این ضمن من اشاره نکردم به آن. از اول فعالیتت‌ان در مجلس هفدهم که مشخص است. ما وارد جزئیاتش می‌شویم. بعداً مفصل صحبت می‌کنیم.

ج – منظورتان را نمی‌فهمم. شما که تمام را شرح دادید.

س- منظور من این است که ببینید

ج – شما شرح دادید همه این کارها را که دیگر من چیزی ندارم.

س. بله ما وارد جزئياتش نشدیم. فهرست‌وار بنده خدمت‌تان عرض کردم، توی این دوران آخر يعنی فعالیت‌‌‌های عرض بكنم دوران قبل از انقلاب هزار و سیصد و پنجاه‌وهفت. عرض کنم شما در یک سری از رویداد‌‌های سیاسی ایران یک مشارکت داشتيد نداشتید؟ با آقایانی که در جبهه ملی بودند. با آقای دکتر سنجابی، آقای مهندس حق‌شناس. فرض بفرمایید که آن تماس‌هایی که دربار می‌گرفت.

ج- یعنی چی؟

س- شاه می‌گرفت با آقايان جبهه ملی سابق.

ج – در context انقلاب.

س – بله کدام مسائل مهم بود که

ج-‌ها، و الله در این قضایایی که برای من چیزی که فقط مهم است این‌ است که آن مشورتی است که آقای دکتر بختیاری راجع به نخست‌وزیری‌شان کردند. دیگر غیرازآن هیچ‌چیز مهمی ندارد.

س- دیگر بعدازآن، خوب، من وارد جزئیات نمی‌خواهم بشوم.

ج – برای اینکه من همین‌طوری که عرض کردم هیچ دخالتی نداشتم. حتی نه در حزب ایران رفتم، قدم گذاشته بودم. نه در جبهه قدم گذاشته بودم. هیچ هیچ‌گونه فعالیتی نداشتم. یک روز صبحی آقای مهندس حق‌شناس به من تلفن کرد که آقای دکتر بختیار، چون منزلش نزدیک منزل من بود. من با دکتر بختیار خیلی رابطه نزدیکی داشتیم؛ و هر دو هفته یک‌مرتبه همدیگر را می‌دیدیم باهم نهار می‌خوردیم. و اکثراً باهم خانه‌مان هم نزدیک بود خیلی باهم رفت‌وآمد داشتیم. تلفن کرد، گفت «دکتر بختیار می‌آید سراغ تو، برت می‌دارد می‌آید منزل ما باهم یک کاری دارند آقایان باهم صحبت بکنیم» من هم خوب، گفتم لابد دوستانه کاری دارند برویم. بعد از چند لحظ‌‌های آقای دکتر بختیار آمد و خودش آمد دم در با آنکه اتومبيلش آن طرفه با شوفر ایستاده بود، آمد دم در، در زد و من هم حاضر بودم آمدم و با هم رفتیم منزل آقای حق‌شناس. آنجا که رفتیم من دیدم آقای دکتر سنجابی و آقای علی اردلان هم آنجا بودند. در وسط راه آقای دکتر بختیار اشاره زیادی به من نکرد، فقط به من گفت که «یک صحبت‌هایی هست که جبهه ملی تشکیل دولت بدهد» خوب. این صحبت‌ها چندين دفعه شده بود و تازگی نداشت. بارها صحبت شده بود، رفتيم آنجا و وقتی‌که رفتیم آقای دکتر بختیار گفت که «بله»، با من شروع کرد به صحبت «بله با من صحبت شده است» طرز صحبت آقای دکتر بختیار، من جزئياتش یادم نیست‌ها. ولی طرز صحبت ایشان طوری بود که آن‌طوری که من فهمیدم و آن‌طوری که همه آن آقایان که در آن جلسه بودند فهمیدند مفهومش اين بود که شاه پیشنهاد کرده است که جبهه ملی دولت را تشکیل بدهد و حتی شورای سلطنتی را هم رئیسش را معلوم بکند. یک چنین مفهومی ما از

س- بله. کی‌ها بودند آقا در این جلسه.

ج- دکتر سنجابی، علی اردلان ، مهندس حق‌شنا ، دکتر بختیار و بنده. هیچ‌کس دیگر نبود.

س- بله

ج – ما این‌طور فهميديم و آقایانی هم که آنجا بودند همه‌شان این‌طور و با این مفهوم، خوب و مفهومی است که در حقیقت صحبت این بود که بعد جبهه ملي بنشيند و نخست‌وزیر معلوم بكند و معلوم بشود کی نخست‌وزیر است؟ کی شغلش چیست؟ و این روشن بشود.   بعد البته صحبت شد که آقا این بدون موافقت گرفتن این کار، بدون موافقت خمینی معنی ندارد. برای اینکه خمینی اگر موافقت نکند ما باید با ملت روبرو بشویم.  جبهه ملی نمی‌تواند که با ملت بجنگد. پس باید موافقت خمینی را گرفت.   و آقای دکتر سنجابی گفت که من نمی‌دانم به کی­ها یادم نیست، گفت «به بنی‌صدر تلفن می‌کند.» خلاصه هر دوی‌شان گفتند ما وسیله داریم که همین‌طور دکتر سنجابی هم بختیار «که ما وسیله داریم که این پیغام را به خمینی بدهد آقای آیت‌الله خمینی بدهیم و موافقت ايشان را جلب می‌کنیم و جوابش را بگيريم» خوب، ما حرفی نداريم، بعد هم جلسه تمام شد و آقای دکتر بختیار بنده را گذاشت پهلوی خودش و برگشت؛ و ما آمديم، مرا دم منزل پیاده کرد و رفت.

بنده هم که عرض کردم اصلاً چون داخل سیاست نبودم اصلاً دیگر این قضیه را دنبال نکردم. در حدود چهار یا پنج بعدازظهر دیدم یکی از دوستان تلفن کرد که «می‌دانی چطور شده؟» گفتم، نه گفت «آقای دکتر سنجابي نمایندگان روزنامه‌ها را خواسته و اینجا آمده است و دکتر بختیار را از جبهه ملی اخراج کرده.» آه، چی؟ چرا؟ چطور؟ گفت، «برای اینکه دکتر بختیار نخست‌وزیر شاه شده». گفتم، «بابا چنین چیزی قرار نبود که. تازه اولاً او چطور خودش بختیار را از جبهه خارج می‌کند؟ چطور او اصلاً قرار چنین صحبتی نبود.» گفتم، «صحیح نيست ما قرار گذاشتیم. صحبت غیر از این بود.» گفت «نخير او نخست‌وزیر شده» هیچی من باور نکردم. حقيقتش باور نکردم. گفتم خوب تماس بگیرم با خود بختيار. اتفاقاً حالا من تا ساعت سه شب هر چه تلفن کردم دیگر نتوانستم بگیرمش. حالا دیگر نمی‌دانم نبود خانه­اش، چه بود؟ نشد. ساعت تقریباً يازده باز همان آقای حق‌شناس به من تلفن کرد که «من» به حق‌شناس هم تلفن کردم که من پیدایش نمی‌کنم. تلفن کرد «من پیدایش کردم و بالاخره گردنش گذاشتم که فردا باز یک جلسه داشته باشیم». فردا که آمدیم گفت که شما بد مرا فهمیدید. من همان دیروز گفتم که گفتند جبهه ملی و من نخست‌وزیر باشم و کابینه‌ام را از جبهه ملی تشکیل بدهم؛ و شما بد منظور مرا فهمیدید. البته من حقیقتاً نمی‌توانم بگویم شاید ما بد فهميديم، ولی آن چیزی که ما فهمیدیم این بود. ولی او گفت که «شما بد فهمیدید. اشتباه کردید».

س- بله

ج- «اشتباه کردید و بد فهمیدید» من می‌دانید من بختیار را حقیقتاً دوستش دارم. الآن هم دوستش دادم. برای اینکه اولاً سال‌ها، صفات خیلی خوبی دارد. مرد با وفایی است و صمیمی است حقیقتاً. حقیقتاً خیلی صفات دارد. حقیقتاً گفتم «آخر بختیار تو مگر نمی‌دانی به چه روز … اگر که خمینی موافقت …» گفت «موافقت خمینی را می‌گیرم» گفتم، «آخر تو موافقت خمینی را چطوری می‌گیری؟ تو اگر نتوانی بگیری باید به روی این ملت اسلحه بکشی.» گفت، «نخير، موافقت خمینی را می‌گیرم». گفتم آخر.‌ ها، گفت «شاه را بیرون می‌کنم» گفتم، «تو شاه را بیرون می‌کنی با ارتش چه‌کار می‌کنی؟ ارتش از تو اطاعت نمی‌کند». گفت، «نخير شاه گفته ارتش از من اطاعت کند.» گفتم «دکتر جان تو می‌گویی. آخر ارتش برای خودش تشکیلات دارد مقررات دارد. من نمی‌بینم ارتش همیشه از تو اطاعت بکند.» گفت، «نخیر می‌کند.» من دیگر خیلی اصرار نکردم گفتم، «خوب، هر کاری می‌خواهی بکنی بکن» بعد دیگر از هم جدا شدیم و من دیگر نديدمش.

س – بله این دقیقاً این آخرین ملاقات شما چه روزی بود؟

ج – آخرین ملاقات. و الله همان روزهایش را من نمی‌توانم به شما بگویم.

س – تاریخ دقیقش را؟

ج- نخیر

س- در اين آخرين ملاقات شما با ایشان کس دیگری هم وجود داشت؟

ج- همان آقایان بودند که

س- همان

ج- جلسه بودند

س- همان آقایان جلسه اول در

ج- همان آن جلسه اول بودند

س- این جلسه هم بودند.

ج – این جلسه هم بودند. بله.

س- بله

ج – من دیگر ایشان را نديدم. البته دو سه دفعه با ايشان اتفاق افتاد، تلفن کردم. ولی من خودم یک دفعه مستقیماً به او تلفن کردم. این را هم می‌خواستم به شما بگویم. برای اینکه حقیقتاً هم روحيه او را نشان می‌دهد هم اوضاع‌واحوال را. برای اینکه، خوب، یک دو سه دفعه کسان دیگری به او تلفن کرده بود که من ، من آنجا حاضر بودم. خوب، من هم یک تلفني به او کردم و حالش را پرسیدم. ولی یک دفعه همان روزی که

س- من زمان نخست‌وزیریش.

ج – بله زمان نخست‌وزیریش. آن روزی بود که گمان می‌کنم روزی که آن چیز کشته شد. آن نماينده، آن استاد دانشگاه کشته شد در قضیه، در حکومت ازهاری بود؟

س- بله بله.

ج- یک نفر کشته شد.

س- بله بله. الآن اسمش یادم نمی‌آید ولی می‌دانم

ج- آها آره اسمش یادم نیست.

س- بله

ج – بله بله. آن در مقابل دانشگاه در نزدیک ژاندارمری که زدوخورد شدیدی شد.

س- بله

ج – من در حدود ساعت شش منزل بودم دیدم یکی زنگ زد. تلفن را برداشتم دیدم یک کسی فریاد می‌زند يک دکتری است. اسمش را گفت. من دکتر را می‌شناختم از اعضای قديم حزب ایران بود؛ که «آقا اینجا نمی‌دانید چه خبر است؟ همین‌طور نعش می‌آورند و همین‌طور زخمی می‌آورند، همین‌طور، ترا خدا به این رفیقت تلفن بکن بگو دست از این کشتار بردارد.» گفتم، «بابا چی، خوب، من چه به او بگویم؟» گفتم «من بگویم چه؟ به او بگویم نکش. خوب می‌گوید سربازها را تیراندازی به آن‌ها می‌کنند خوب آن‌ها هم می‌زنند. من جوابش را می‌دانم. من چه به او بگویم؟» گفت، «من نمی‌دانم. نمی‌دانی چه خبر است» من حقیقتاً و گوشی را گذاشته و رفت. من گفتم خوب، من چی به او تلفن بکنم. ولی بعد حقیقتاً به‌انداز‌‌های صدای این مرد مرا ناراحت کرده بود. گفتم خدا با این مرد یگانه راه نجاتی که به نظرش رسیده این بود که این تلفن بشود. خوب بگذار من این تلفن را بکنم. می‌دانم که نتيجه را. ولی بگذار من اين تلفن را بکنم ببینم شايد حالا اتفاقات روزگار ما تلفن کردیم و نمی‌دانم چطور بود که تلفن فوری راه داد. خوب، اكثراً تلفن نخست‌وزیر این وقت ساعت هفت شب گرفته بود ولی گرفته‌شده بود.

س- بله.

ج- صبح همان فردای همان شد. گفت که «من چه‌کار کنم؟» گفت، «می‌گویی چه‌کار کنم؟» «دارند می‌زندشان می‌کشند. خوب، چه کند سرباز؟» بعد گفتم که «آقا مگر تو همان کاری که در همه جای دنیا می‌کنند بكن» گفت، «چه؟» گفتم «دنيا چه‌کار می‌کند؟ وقتی این آشوب شد آشوبگران را می‌گیرند می‌برند زندان حبس می‌کنند بعد از مدتی ولشان می‌کنند.» گفت «هان من این …» دیدم راست می‌گوید. گفت «این‌یک عده سرباز و نمی‌دانم پاسبان تمرین کرده می‌خواهد. این سربازها غیراز تیراندازی هیچ‌چیز بلد نیستند. این‌ها فقط بلد هستند تیراندازی کنند، بله اگر آن تیپ‌ها من داشتم این کار را می‌کردم؛ اما ندارم. الآن هم شنیدم در اصفهان یک هنگی راجع به این کار تربیت‌شده و این را فرستادند بیاید. ولی آن‌هم گمان نمی‌کنم بتواند کار کند.» و این هم آخرين … من هم گوشی را دیگر گذاشتم و این هم آخرین تماس تلفنی هم بود که با او داشتم.

س- بله. آن‌وقت شما تا یک سال بعد از انقلاب هم در ایران بودید.

ج- من آگوست ۱۹۸۰ از ایران آمدم بیرون.

س- به‌طور قانونی و رسمی از ایران و آمدید بیرون؟

ج -بله به‌طور قانونی و رسمی

س- هیچ مزاحمتی هم برای شما ایجاد نشد.

ج – نخير ابداً، ابداً.

س- بله؛ و دیگر مراجعت نکردید.

ج- نخیر، دیگر همين، می‌دانید من اصلاً به‌قصد مهاجرت نیامده بودم. اذعان می‌کنم که به‌قصد مهاجرت نیامده بودم. من آمده بودم گفتم، خوب، یک‌قدری بایستی که همین‌طور هی دیگر مدتی بود حزب ایران و همین جبهه به من فشار می‌آوردند که بیا فعالیت بکن. یک مقداری برای فرار از این‌ها. یک. مقداری که حقیقتاً حالم بد بود. این‌ است که گفتم بروم یک مدتی کنار باشم استراحت بکنم.  یک‌قدری قوا تازه کنم.

س – آقای زیرک‌زاده شما متاهل هستيد؟

ج- نخیر

س- هیچ‌وقت ازدواج نکردید؟

ج – هیچ‌وقت. اشکال زندگی‌ام همین است که حالا که پیر شدم می‌بینم چه اشتباهي کردم. بله

س – بله. خیلی خوب، پس می‌پردازیم من تا آنجایی که امروز وقت شما اجازه می‌دهد و فرصتتان اجازه می‌دهد به جزئیات قضيه. ولی خوب اینجا مثل‌اینکه شما یک مقداری احتیاج به استراحت داريد.

 

 

 

روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاریخ مصاحبه: ۱۰ آوریل ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون ويرجينيا

مصاحبه‌کننده: ضياء صدقی

نوار شماره: ۳

ادامه مصاحبه با آقای مهندس احمد زیرک‌زاده در روز پنجشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۶۵ برابر با ۱۰ آوریل ۱۹۸۶ در شهر آرلینگتون ویرجینیا. مصاحبه‌کننده ضیاء صدقي.

س – آقای زیرک‌زاده می‌خواهم امروز از حضورتان تقاضا بکنم که یک مقداری صحبت بفرمایید راجع به شروع فعالیت‌‌‌های سیاسی – اجتماعی شما تا زمانی که وارد مجلس شورای ملی شدید به عنوان نماینده مجلس.

ج – من از بعد از قضیه شهریور ۲۰،  و برطرف شدن دیکتاتوری که در مملكت حکم‌فرما بود به فکر فعاليت سیاسی افتادم و علتش هم این است که من سابقه فعالیت سیاسی به این مفهوم داشتم که در تمام مدتی که در اروپا بودم علاقه خاصی به امور سیاسی داشتم و همیشه فعالیت‌‌‌های سیاسیی اروپا را مخصوصاً فرانسه را دنبال می‌کردم. روزنامه‌هايشان را می‌خواندم. مجلاتشان را می‌خواندم، تقریباً می‌خواهم بگویم که کاملاً مثل یک فرانسوی به اوضاع شان وارد بودم و همه‌چیز می‌دانستم که در مجلس چه خبر است، در کنگره‌‌‌های حزب چه خبر است همه، حقیقتاً علاقه‌مند بودم و خیلی اصلاً به این امور علاقه داشتم.

این است که به مجردی که آزادی‌ای پیدا شد و فعالیت شروع شد بنده شروع کردم و البته اولین فعالیتم که جنبه سیاسی هم ندارد در حقیقت، همان کانون مهندسین بود. اعتصاب کانون مهندسین که در آنجا بنده سابق‌‌های در تهران نداشتم و آشنایی زیاد نداشتم آنجا کم‌کم خودم را با یک انداز‌‌های به محیط طبقه‌ی تحصیل‌کرده ایران و مهندسین و این دانشگاهیان و این‌ها شناساندم و در کمیته مرکزی باشگاه انتخاب شدم؛ و تا آخری هم که باشگاه من می‌رفتم یعنی تا مرداد ۳۲ همیشه عضو کمیته بودم. از همان موقع به فکر فعالیت سیاسی بودم و در همین باشگاه هم با مهندس فریور آشنا شدم.  و خوب من یک طبیعتی دارم که مخصوصاً دنبال خیلی می‌گردم از رفاقت و دوستی و این‌ها خوشم می‌آید. آن زمان هم ما همه‌مان زندگی همه مؤسسين، جوان‌هایی که در اروپا تحصیل‌کرده بودند اطراف ماهي پنجاه‌وسه تومان، یادتان است؟ نمی‌دانم، شنیدید یا نه؟

س – نخير

ج – پنجاه‌وسه تومان حقوق به آن‌ها می‌دادند. این است که همه زندگی خیلی محقری داشتند و بزرگ‌ترین تفریح‌شان این بود که باهم بنشینند و بگویند و بخندند و حداکثر یک چایی توی یک قهوه‌خانه بخورند دیگر، بیش از این چیز نداشتند و بیش از این هم تفریحی وجود نداشت. این‌ است که خوب رفاقت و آشنایی نقش بزرگی بازی می‌کرد.

فریور در ما بين مهندسین وزارت پیشه و هنر که بیشتر مهندسین ایران در آنجا بودند یک شهرت خیلی زیادي داشته و مورد علاقه بود. روي همين رفاقت‌ها و این‌ها چون آن موقع سیاست در بین نبود، اما رفاقت و این‌ها دوست زیادی داشت و دوستی او باعث شد که با دوستان او هم آشنا شدم و از این محیط کانون مهندسین و از این دوستی‌‌‌های فریور و یا دوست‌هایی که خود من در اروپا داشتم. چون من در ایران حقیقتاً کسی را نمی‌شناختم. من جوان بودم که از ایران رفتنم بیرون و نه سال هم بیرون بودم کسی را نمی‌شناختم. از دوستانی که در اروپا داشتم در فكر تشکیلات سیاسی افتادیم.

البته امتحانات متعددی کردیم مثلاً من اول این در و آن در خیلی زدیم. مخصوصاً من یادم هست با این آقای مهندس حسیبی یک آقای نوبختی بود که آن موقع در مجلس سیزدهم شهرت داشت. آن زمان هرکس که به رضاشاه می‌پرید مشهور می‌شد و مورد علاقه قرار می‌گرفت. این هم یکی دو تا نطق کرده بود بر ضد رضاشاه و مورد توجه بود و می‌گفتند که خیلی دست‌‌های دارد و حزبی دارد. این بود که ما اولین فعالیت سیاسی‌مان این بود که برویم این آقا را پیدا کنیم و اگر دسته سیاسی هست داخل دسته‌اش بشويم. حالا این را حکایت می‌کنم که ببینید که ما از کجاها شروع کردیم.  رفتیم خدمت این آقا، کوچه پس کوچه‌هایی بود که من حقیقتاً بعدها هم هیچ‌وقت نتوانستم پیدا کنم. این مردی که وكيل مجلس هم بود و این‌ها توی این کوچه پس کوچه‌ها شوی یک خانه محقری زندگی می‌کرد و

س- در کدام قسمت تهران آقا؟

ج – آها هیچ یادم نیست، فقط می‌دانم که یک کوچه پس کوچه‌هایی بود عجیب‌وغریب حقیقتاً. شاید مثلاً محله عرب‌ها. شاید آنجاها. یک چنین چیزهایی. آنجا رفتیم. این آقا از طرز صحبتش بالاخره. من این‌طور، يعني ما دوتایی‌مان این‌طور دستگیرمان شد که یا به علت اینکه او می‌ترسد هنوز از اوضاع. یا اینکه اصلاً طرز فکرش طرز فکر فراموش‌خانه و این چیزها بود، یک افکار چیز‌‌های اسرارآمیز و جلسات مخفيانه و نمی‌دانم اسرار و اشاره و ايما و از این چیزهایی که در رمان‌‌‌های پليسي آدم می‌بیند از این چیزها در ذهنش است. حقیقتاً یک حرفی که به مذاق ما که در بالاخره یک‌چیزهایی می‌دانستیم. چندین سال اروپا بودیم. از حزب از نمی‌دانم سوسیالیسم، از کاپیتالیسم، این‌ها یک كلماتي. او اصلاً در این دنیا‌ها نبود. یک حرف‌هاي این جوری می‌زد.

آمدیم و دیدیم نه گفتيم نه بابا این مرد حزب سياسي ما نیست. حالا من نمی‌دانم که آیا حقیقتاً او می‌ترسید هنوز که جرئت نمی‌کرد، یا حقیقتاً اصلاً تشکیلات سیاسی نداشت. يک بهان‌‌های بود. نمی‌دانم حقیقتاً ما دیگر دنبالش نرفتيم و بعد در صدد برآمديم چون آن زمان اصلاً مفهوم سیاسی در ایرانیان یا ما این‌طور فکر می‌کردیم و به این اندازه رشد نداشت. چیزی که بیشتر از همه مردم شکایت از آن می‌کردند فساد دستگاه و دزدی و نمی‌دانم نوکری خارجی و این مسائل بیشتر مورد بحث مردم بود. ایده­‌‌های باز ایدئولوژیک کسی بحثش را نمی‌کرد. یا شاید اصلاً درکش را نمی‌کردند. اکثراً که درکش نمی‌کردند. در محیط تحصیل‌کرده‌ها هم زیاد بحثش نبود. بیشتر صحبت همين فساد و دزدی و رشوه‌‌‌های اداری و همان چیزهایی که از دستش در زمان رضاشاه می‌نالیدند. این بود که همه می‌خواستند اول کسی خوب بود کسی مورد توجه بود که برنامه‌اش برنامه تصفیه دستگاه، برنامه بیرون ریختن فاسدها و این چیزها باشد. این است که ما اولین فکری که به ذهنمان رسید تشکیل یک دسته ای برای مبارزه با فساد برآمديم و اسممان را گذاشتيم «جبهه پاک» این لغت «جبهه» ازآنجا سابقه داشت در ذهن ما. «جبهه پاک» که در آن «جبهه پاک» من اگر درست خاطرم باشد فريور بود، حسیبی بود، من بودم، خوب خاطرم هست مرحوم نجم الملک بود. چون نجم الملک معروف بود به آدم درست بودن و پاک بودن. نمی‌دانم یک بیست سی­تایی بودند که مشهور بودند و ما  می‌رفتیم و خوب، برای مبارزه برای فساد هم همه حاضر بودند اسم بنويسند. ولی خوب این نه جنبه سیاسی داشت نه حقیقتاً می‌توانست نتیج‌‌های بدهد. تا اینکه انتخابات دوره چهاردهم پیش آمد. انتخابات دوره چهاردهم اين وضع را پیش آورد که دو نفر از مهندسین ایران من‌جمله آقای مهندس فریور و آقای مهندس گنج‌‌های کاندید شدند. مهندس فریور به علت همین‌که در این کانون مهندسین رئیس کمیته مرکزی بود و فرد همیشه جلو بود و از همه بیشتر مشهور بود. مهندس گنج‌‌های هم به واسطه اینکه آن «باباشمل» را درمی‌آورد و

س – رضا گنجه‌ای.

ج – رضا گنجه‌ای، به واسطه «باباشمل» مشهور شده بود. این دو تا کاندید شدند. خوب، ما که رفیق، اصلاً ما رفيق فريور بودیم ستاد انتخاباتی فریور را تشکیل دادیم. بالاخره چیزی که بایستی الآن ذکرش را کنم اشخاص مختلفي بودند بيشتر مهندسین بودند. ولی اولین دفعه ما در اینجا با آقای مکی برخوردیم؛ که مکی به‌عنوان، آن‌وقت به او می‌گفتند حسین مکی، نمی‌دانم، حالا فريور از کجا با او آشنا شده بود. آن را هيچ يادم نيست یعنی به ذهنم نيست الآن. خلاصه به‌عنوان رفیق فريور و جزو ستاد انتخاباتی فریور برای فریور با ما همکاری می‌کرد و ازآنجا باهم رفيق شديم؛ و البته مثل‌اینکه آنجا همیشه آن موقع انتخابات مد بود، یک لیست دوازده نفری با ائتلافی درست کردیم که من‌جمله البته آن رضا گنج‌‌های هم جزو آن ائتلافی بود. اسم دکتر مصدق هم که اول‌بار بود و چند تای دیگر هم به ملاحظات اینکه گفته بودند به ما رأی می‌دهند ما به آن‌ها را می‌دهیم. بالاخره ليست دوازده نفری را درست کردیم. به‌هرحال مهمش این بود که مصدق بود در آن مسلماً و این دو تا مهندس بودند. حالا دیگران اصلاً به‌هرحال مهم نیست یادم هم نیست. در اين انتخابات ما موفقیت پیدا کردیم و خوب البته نمی‌خواهم بگويم مصدق روی فعالیت ما انتخاب شد، ولی مسلماً فریور قسمت عمده انتخاباتش مديون فعاليت ما مهندسين بود. خود من مثلاً می‌دانم که در خانواده من، خوب خانواده همه باسواد بودند، زن و مرد و بچه، همه‌اش رأی می‌نوشتند. می‌دانید که آنجا رای می‌نوشتند می‌دادند به مردم که این رأی‌ها را بيندازند صندوق.

س- بله

ج – و خدا می‌داند از خانه ما چقدر رأی آمد بیرون؛ و خوب، این‌یک موفقيت بزرگی برای ما بود و حقیقتاً این موفقیت فوق‌العاده ما را تشویق کرد. این بود که با خود، من خوب خاطرم هست که این استدلال را کردم، گفتم اگر ما توانستیم یک وکیل به مجلس بدهیم می‌توانیم. هم یک حزب سیاسی درست کنیم و با همین آقای مهندس فریور و یک عده ده بیست نفری، دیگر حالا درست خاطرم نیست، اسم­‌‌های بعضی‌هایش در ذهنم است. مرحوم شفق بود، مرحوم معظمی بود. مرحوم  عبدالله معظمی بود. آن عبدالحمید زنگنه بود، چهار نفر بودند که بعد رفتند مجلس. یکی عبدالحمید زنگنه بود يکی او بود. آن‌وقت شفق و آن دکتر جناب از دانشگاه بودند. یک عده زیادی مهندس میان‌شان بود؛ و ما حزب ایران را به اين ترتيب تشكيل دادیم در مثل‌اینکه ۲۲ بود سال ۱۳۲۲ و این‌طورها. البته حزب توده تقریباً یک سال قبل از ما تشکیل‌شده بود؛ و ما حزب ایران را به استناد اینکه نه می‌خواهیم با روس باشیم نه با انگلیس، نه این طرف نه آن طرف، روی این ایده وسط، حزب ایران درست شد. یک حزب کاملاً ملي و ناسيوناليست بود البته با تاندانس­‌‌های چپی، تاندانس­‌‌های سوسياليستي، ولی ناسیونالیست؛ و این حزب البته به علت اینکه، خوب البته نه پول زیادی داشتیم و نه کسی به ما کمک می‌کرد. برای اینکه خوب، به خارجی که بستگی نداشتیم قدرت نداشتیم. ولی خوب، به هر جان کندني که هست خودمان را می‌رساندیم. این روزنامه‌مان هم درمی‌امد مرتب. البته مرتب درنمی­آمد ولی درمی‌امد درهرحال که اولیش روزنام‌‌های بود به اسم «شفق» که صاحب امتیازش هم دکتر شمس‌الدین جزایری بود؛ و بعدازآن روزنامه «جبهه» بود که صاحب امتيازش من بودم؛ و بعدازاینکه، ولی خوب مرتب این‌ها توقیف می‌شدند. دوستان هرکدامشان روزنام‌‌های داشتند در اختیار ما می‌گذاشتند؛ و ما به‌عنوان حزب همیشه در انتخابات مداخله می‌کردیم. البته اميد نداشتیم انتخاب بشویم ولی وظیفه خودمان می‌دانستیم که حضور در انتخابات داشته باشيم. این است که هم در دوره پانزدهم هم در دوره شانزدهم ما فعالیت انتخاباتی داشتیم؛ و در هر دو دوره هم من از حزب ایران کاندید بودم. کاندید حزب ايران بودم.

س – بله شما اولین باری که وارد مجلس شورای ملی شدید در

ج – دوره هفدهم بود.

س- هفدهم بوده

ج – که جبهه ملی

س- قبل از اینکه می‌رسیم به آنجا من می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که اگر شما خاطراتی دارید از دوران ائتلاف «حزب ایران» با حزب توده و جریان آذربایجان، من خیلی مایلم که خاطرات شما را بدانم

ج – جریان حزب توده و ائتلاف با حزب توده و این‌ها یک جریان خیلی طولانی است و علت، اولاً عرض کردم حزب ایران یک حزبی بود ناسيوناليست. و البته با افکار طرف چپی و سوسیالیستی؛ یعنی در عین اینکه ما سوسیالیست بودیم عقايد عدالت اجتماعي و نمی‌دانم، به نفع طبقه فقير کار کردن و بر ضد دیکتاتوری و این مسائل، مسائلی بود که همیشه ما مطرح می‌کردیم. طبقه کار و این‌ها مسائلی بود که ما همیشه مطرح می‌کردیم. به‌طوری‌که در دوره چهاردهم و حتی در دوره پانزدهم و شانزدهم همیشه، در تمام این ادوار اگر شما جنبه آنچه مربوط بود به مسائل شوروی آن را کنار می‌گذاشتید در خیلی از مسائل داخلی ایران روش حزب توده و روش حزب ایران تقریباً یکی بود؛ یعنی اکثر روزنامه‌‌‌های آن زمان ایران را دستجات غير از حزب عدالت و یک دسته دیگر اکثر همین حرف‌ها را می‌زدند، به داد مردم برسید، وضع کارگران باید درست بشود. همین حرف‌ها را می‌زدند. این است که یک جبهه مثل مثلاً بقایی که بعدها یک جبهه ضدتود‌‌های اینطوری گرفت، هیچ وقت این چنین جبه‌‌های وجود نداشت، این را چنین وضعیتی در اوایل البته نبود.

س – بله.

ج- مخصوصاً در سال ۲۳ و ۲۴، نبود چنین چیزی. ولی یک قضی‌‌های پیش آمد که البته در حزب ایران هیچ‌کس شاید از آن اطلاع نداشت؛ و آن این است که به یک علتی که هنوز بر ما معلوم نیست فریور بیشتر از آن چیزی که باید با توده‌ای‌ها مربوط بود؛ یعنی حقیقتاً بعد از اینکه ما وقایع بعدی را دیدیم و در انتخابات دوره هفدهم در لیست توده‌ای‌ها بود و چیزی‌‌‌های بعدی که دیدیم متوجه شدیم. حالا آن موقع هم درست متوجه نبودیم و به‌طوری‌که یک دفعه او ما را در مقابل تقاضای ائتلاف حزب توده گذاشت. البته کمیته مرکزی به شدت با این عمل اول مخالفت کرد و داد و قال زیادی پیدا شد و بالاخره کمیته مرکزی سه نفر را مأمور کرد که بروند ببینند این حزب توده‌ای‌ها چه می‌گویند. در یک‌کمیسیونی تشکیل بشوند که ببینند حزب توده‌ای‌ها چه می‌گویند و نظرات آن‌ها را اعلام بکنند. این سه نفر عبارت بودند از نه چهار نفر مثل‌اینکه بودند، حالا درست نمی‌دانم، چهار نفر. آقای فریور بود، آقای صالح بود، آقای سنجابی بود و من؛ و خوب خاطرم هست رفتيم منزل دکتر کشاورز

س – فریدون کشاورز؟

ج – فریدون کشاورز. حالا از طرف آن‌ها کی بود، هیچ دیگر خاطرم نیست. از طرف آن‌ها خاطرم نیست. ولی می‌دانم که منزل کشاورز بود. برای اینکه بحثی که الآن و قضيه بعدی که می‌گویم یادم هست. در آنجا مطالبي که مطرح شد آن‌ها گفتند که ما که چیزی از شما، ما فقط اولاً ائتلاف می‌خواهیم خوب، ائتلاف البته در عرف سیاسی امر مهمی نیست. احزاب هميشه باهم ائتلاف می‌کنند. احزاب چپ اکثراً باهم ائتلاف کردند؛ و از طرف دیگر آن‌ها یک‌چیزی می‌خواستند که برای ما دردناک بود آن‌ها می‌خواستند که شورای متحده کارگری را ما ارگان اصلی کارگرها بشناسیم. یک چنین چیزی، حالا عبارتش یادم نیست‌ها. منظورشان این بود که می‌خواستند بگویند شما تشکیلات کارگری نداشته باشید یا اگر هم دارید باید در اختیار، بروند جزو شورای متحده، یک چنین مفهومی در آن بود؛ و این برای ما. و الا باقیش، چیز‌‌های هیچ مهمی نبود، مبارزه با دیکتاتوری، نمی‌دانم، قوانین عدالت اجتماعی، این‌ها چیزهایی بود که خوب، ما همیشه هر روز می‌گفتیم.

تازه این‌یک قضیه برای ما خیلی سخت بود؛ و البته در آن جلسه خوب گفتيم «ما باید برویم با کمیته مرکزی صحبت بکنیم و نتیجه‌اش …» من اینجا را دیگر به شما می‌گویم که خوب خاطرم هست، من وقتی‌که آمدم بیرون فکر کردم، خوب، حالا چه‌کار می‌شود کرد. چون من در آنجا احساس کردم که فريور کاملا با اين عقيده موافق است. صالح و سنجابی هم به نظر من موافق آمدند. من دیدم که خوب گرفتار یک بحران بزرگی داریم می‌شویم برای اینکه اگر چنانچه ما بخواهیم جدا اين ائتلاف را هم بکنیم، اولاً که حالا صرفنظر از اینکه آیا رفتار فريور چطور خواهد بود و انعکاسش روی رفقای دیگر آن‌ها چه خواهد بود دو خطر برای ما داشت. یک خطر که تازه هم احساس کرده بودیم مدت‌ها بود، این بود که کارگر‌‌های ما را اذیت بکنند همان‌طوری که داشتند می‌کردند. مدتی بود که کارگر‌‌های ما را در کارخانجات اذيت می‌کردند؛ و این که ما

س – کی اذیت می‌کرد آقا؟ توده‌ای‌ها؟

ج- کارگر‌‌های توده‌ای‌ها به کارگر‌‌های تود‌‌های اذیت می‌کردند، مهندسین ما را اذیت می‌کردند و خوب ما تا حالا در مجلس به وسيله فريور که بابا این‌ها را بگو. با آن‌ها صحبت بکن، رفع‌ورجوع می‌کردیم.

س – بله.

ج – ولی وقتی‌که این نزاع پیش می‌آمد دیگر این وسیله هم از بین می‌رفت؛ و خوب حقیقتاً ما در مقابل این‌ها بلادفاع بودیم. من از اینکه می‌گویم منزل کشاورز برای اینکه خوب خاطرم هست من سر چهارراه پهلوی و شاه رضا ايستاده بودم و با خودم فکر می‌کردم خدا یا چه بکنم، یک لحظه به فکرم آمد، خوب، حالا من ميدانيد آن موقع چند سالم بود، البته سال زیاد داشتم بیست‌وهفت هشت سال داشتم ولی از سیاست و این‌ها حقیقتاً هیچی نمی‌دانستم، هیچی، هیچی. فکر کردم اول گفتم بروم پهلوی شاه. بعد گفتم که بابا شاه، شاه که مرا نميپ‌ذيرد که. البته بعدها فهمیدم که اگر می‌رفتم می‌پذیرفت، ولی در آن لحظه من با آن فکری که قديم. از شاه و رضاشاه و این‌ها توی کله­ام بود گفتم شاه مرا نمیپ‌ذیرد که من بروم چه بگویم حالا. البته شاه هم سعدآباد بود. ولی خوب، تابستان بود آخر، ولي مع‌هذا فکر می‌کردم که مرا که نمی‌پذیرد. بعد گفتم بروم پهلوی قوام‌السلطنه. این را گفتم مي­روم پهلوی، بعد یک دفعه گفتم: پسر تو، اینجاست که می‌گویند شعار چقدر آدم را اذیت می‌کند، گفتم، پسر تو خودت را همیشه می‌گویی سوسیالیست می‌روی به یک مرتجع فئودال قديمي پناه مي‌خواهي ببری؟ آخر این‌که هیچ سوسياليستی به تو نمی‌بخشد اگر چنین کاری بکني؟ اگر می‌توانی کاری خودت بکن، والا رفتن پهلوی آن‌ها فایده ندارد. خوب، حالا نمی‌دانم در این عمل خطا کردم یا …؟ بارها با خودم فکر کردم، آیا خطا کردم یا خوب کردم؟ نمی‌دانم. خلاصه

س- منصرف شدید.

ج – منصرف شدم. منصرف شدم و گفتیم که نه می‌گذاریم به تصمیم کمیته مرکزی. هرچه کمیته مرکزی تصمیم گرفت ما هم عمل می‌کنیم. اتفاقاً کمیته مرکزی البته وزن سنگینی بود صالح و سنجابی و فریور وزن بزرگی بودند، تصویب کرد ائتلاف را. خوب، ائتلاف امشب تصويب شد و … مثل‌اینکه الآن نمی‌دانم آيا صبح بود؟ بالاخره می‌دانم که این قضیه که می‌گویم فردا شبش اتفاق افتاد.

س- با قبول کردن پیشنهاد حزب توده در مورد شورای متحده

ج – بله. بله. مواد ائتلاف را تصویب کرد. فردا شبش، عصری ما دیدیم که حزب شلوغ است. حزب شلوغ است و سروصدای افراد حزبی بلند است که کمیته به چه مناسبت اين کار را کرده؟ سالن حزب دیگر کم‌کم پرشده بود. داد و قال بچه‌ها بلند شد. یک دفعه من احساس کردم که یک نیرو را ما در نظر نگرفته بودیم که غیر از کمیته، نیروی افراد هم هست. داد و قال به‌انداز‌‌های شدید شد. حالا کمیته مرکزی هم تشکیل شد و آمدند و حالا دیگر اصلاً همین‌طور نمی‌دانند چه‌کار کنند؛ و حقیقتاً من بدون تعارف می‌گویم هیچ‌کدام‌شان جرات روبرو شدن با افراد را نداشتند جرات نمی‌کردند بروند. بالاخره یگانه کسی که فدا کردند من بودم و گفتند برو، برو ببین چه‌کار می‌توانی بکنی. من آمدم دیدم بالاخره یگانه کاری که می‌توانم بکنم باید حزب را نجات بدهم. این‌ها همه حرف است. ائتلاف سرش بخورد، نمی‌دانم، فریور و این‌ها همه بیچاره، خود حزب را باید نجات داد. یک ساعت حرف زدم. یک ساعت حرف زدم و بعد از یک ساعت حزب ماند و البته ائتلاف هم سر جایش ماند. ولی من به رفقای حزبی ثابت کردم، چون این راستی راستی به ذهن‌شان اينطور رفته بود که ائتلاف یعنی ما با حزب توده یکی شدیم.

س – بله.

ج – من به آن‌ها حالی کردم که چنین چیزی نیست. ما شخصیت خودمان را داریم. هر لحظه هم که خواستیم ازشان جدا می‌شویم؛ و این‌یک عمل موقتی است و هیچ‌گونه دوامی ندارد؛ و برای یک موقع خاص است. این سروصداها که خوابيد جدا خواهیم شد. البته یک عده جزئی که چند نفری از حزب جدا شدند و حزب «وحدت ایران» را تشکیل دادند. آن دکتر شمس‌الدین جزایری و خلعتبری و این‌ها سرشناس‌هایشان بودند. ولی خوب حزب آن‌ها بیشتر از پنج، شش ماهي طول نکشید و بعد از بین رفتند. ولی با بعضی‌هایشان ما روابط دوستانه‌مان هم برقرار هست هنوز اتفاقاً یک چند نفرشان اینجا آمریکا هستند گاه‌گاهی به من تلفن می‌کنند؛ و راجع به ايام صحبت می‌کنیم.  بعد این ائتلاف حقیقتاً مع‌هذا با همه اینهایی که بنده به خودم می‌بالم كه حزب را نجات دادم، ولی خوب، ضربه سختي به حزب زد. مخصوصاً در شهرستان‌ها.

برای اینکه در تهران ما توانستیم رفقا را متوجه کنیم که ائتلاف با یکی شدن با حزب فرق دارد و ما داخل حزب توده نشدیم. این چیزها را توانستیم قانع كنيم و جلوی این سوء تفاهمات را گرفتیم؛ و هروقت هم که یکی سوء تفاهم برايش ایجاد می‌شد، خوب، دم دست بود و باهم صحبت می‌کردیم و برطرف می‌شد. شهرستان‌ها طفلک‌ها این وسیله را نداشتند. افراد حزب توده به آن‌ها حمله می‌کردند و می‌گفتند «نخير اصلاً شما جزو ما شدید.» و بیشتر تحریک، می‌کردند در این جهت، به‌طوری‌که اولاً ما دو سه تا شعبه‌مان را از دست دادیم. آن‌هایی هم که ماندند ضعیف شدند حقیقتاً ضعیف شدند و خیلی از نیرویشان را از دست دادند؛ و در خود تهران هم ما البته ترقی‌مان خیلی کندتر شد و مسلماً ما از این عمل خیلی لطمه دیدیم. حالا من نمی‌دانم که اگر این را به هم زده بوديم، بقایمان فقط با ساختن با قوام‌السلطنه میسر بود چون توده‌ای‌ها پدرمان را درمی‌آوردند. ولی خوب آیا صلاحمان، آيا آن‌وقت ما دیگر همان حزب ایرانی بودیم که می‌خواستم باشیم اگر با قوام‌السلطنه ساخته بودیم؟ یا سرنوشتمان می‌شد مثل حزب دموکرات؟ نمی‌دانم، شاید می‌توانستیم شخصیت خودمان را حفظ کنیم نمی‌دانم.

خلاصه این کار ما را کشاند به بدبختی بزرگ‌تری و آن قضیه دموکرات آذربایجان بود که به‌مراتب بدتر از این بود. برای این‌که حالا حزب توده این عمل را کرده بود، این نیرنگ را زد که تا آخر هم هیچ‌وقت نه خودش را کمونیست گفته است، نه ضد سلطنت گفته است، نه ضد مذهب گفته است؛ و در حقیقت، همین‌طور که گفتم، شما اگر موضوع­‌‌های طرفدارشان که از شوروی طرفداری کرده است، مثل موضوع نفت، موضوع کافتارادزه این چیزها را از حزب توده بردارید همان حرف­هایی است که همه می‌زنند و بنابراین هیچ‌چیز غیر طبیعی در آن نیست و بنابراین می‌توانست حزب توده خودش را پهلوی یک عده زیادی از افرادش و یک عده زیادی از سمپاتیزان­ها و یک عده زیادی از مردم عادی به عنوان حقیقتاً یک حزب ملی جا بزند؛ و همان‌طور که جا زده بود.  و مسلماً علت این‌که حزب توده توانست این جمعیت را جمع بکند یکی‌اش برای این‌که عده زیادی باور می‌کردند که حقیقتاً حزب توده یک حزب ملی است؛ و بعدها که خود سرانش آن چیزها را گفتند و این‌ها، معلوم شده فهمیدند که نخیر چه حکایتی است. مخصوصاً سر قضیه مصدق بیشتر  آبرویشان رفت.

ولی درهرحال اکثراً آن موقع این‌طور بود؛ بنابراین این قضیه ائتلاف ما حقیقتاً می‌توانستیم تحملش بکنیم. ولی این آذربایجان دیگر حقیقتاً خیلی مشکل شد. فقط ما در اینجا توانستیم به یک نحوی این قضیه آذربایجان را تعبیر کنیم و آن این است که به هیچ وجه ما حاضر نشدیم قضیه آذربایجان را یک واقعه محلی تلقی کنیم؛ و همیشه در اعلامیه­‌‌های خودمان، در مذاکرات خودمان به عنوان این‌که آذربایجان به نفع تمام ایران صحبت می‌کند و منظورش ایران است و به هیچ وجه صحبت محلی نیست، به این عنوان همیشه هر وقت طرفداری کردیم. طرفداری را روی این زمینه کردیم؛ و من مخصوصاً همین دفعه که آمدم رفتم اینجا در کتابخانه کنگره و این روزنامه‌‌‌های «جبهه» را که راجع به این ایام چیز بود نگاه کردم و دیدم همه‌اش صحبت، صحبت‌‌‌های ما همه‌اش روی این موضوع تکیه کرده است. هر جا فرصت شده ما تکیه کردیم که ما قضيه … ولی خوب شاید با خودمان را دلخوش می‌کردیم.

س – وقتی‌که آقا پیشه وری به تهران آمد شما با ایشان ملاقات کردید؟  در مذاکرات شرکت داشتید؟

ج- نخیر من اتفاقاً نمی‌دانم به چه علت من شرکت نکردم و در آن مذاکرات مثل‌اینکه فقط فریور و سنجابی و صالح شرکت کردند. ولی می‌دانید چندین مهمانی شد. یک مهمانی در «حزب دموکرات» شد، یک مهمانی در کلوب «حزب توده» شد که من در آن شرکت داشتم، یک مهمانی هم ما، مهمانی مختصری هم با در حزب ایران کردیم که من در آنجا صحبت کردم و مخصوصاً در آنجا، باز حالا من درست خاطرم نیست که چه جور مطلب را بیان کردم، ولی در آنجا به‌خوبی همان‌جا در نطق خودم گفتم که «شما نماینده ایران هستید.» یک چنین مطلبی، چون خاطرم هست که این مرحوم خسرو هدایت که آن‌وقت مثل‌اینکه چیز بود آن ایام قسمت کارگری «حزب دموکرات» را اداره می‌کرد و او هم مهمان بود، دو سه روز بعد من دیدمش تبریک به من گفت و گفت «خوب حرفت را زدي بالاخره» و نه ما می‌گفتیم. البته خوب بالاخره یک عملی است که یک عمل هست که ما در این ماجرا طرف «حزب توده» بودیم تا طرف قوام‌السلطنه. این حقیقتی است.

س – آقای زیرک‌زاده حالا بپردازیم به فعالیت انتخاباتی شما برای ورود به مجلس هفده، چگونه شد که شما تصمیم گرفتید که کاندید تهران بشوید برای ورود به مجلس شورای ملی؟

ج- به شما عرض کنم همان‌طور که عرض کردم من در همه ادوار کاندید بودم و خوب این دفعه هم کاندید شدم.

س- ولی آن دفعه‌‌‌های قبل موفق نشدید،

ج- آها، آن دفعه‌‌‌های قبل موفق نشدم ولی این دفعه کاندیداتوری من دو جنبه داشت یکی کاندید حزب ایران بودم یکی کاندید جبهه ملی.

ج- و جبهه ملی یک لیستی داد لیست دوازده نفری داد  که من هم در آن لیست بودم.

ج- و آن لیست دوازده نفری تقریباً همه‌شان انتخاب شدند ملاحظه می‌کنید؟ و من در حقیقت می‌خواهم بگویم که من علت اینکه این دفع انتخاب شدم برای نهضت جبهه ملی بود.  والا اگر نهضت جبهه ملی نبود به‌احتمال قوی این دفعه هم نمی‌شدم.  من خودم را فریب نمی‌دهم، نهضت جبهه ملی و آن حرارتی که برای جبهه ملی وجود داشت هر کس توی لیست جبهه ملی بود به او رای می‌دادند. خوب، به من هم رأی دادند.

س- در واقع در آن مبارزه انتخاباتی روبرو شدن با رقبای دیگر و این حرف‌ها مطرح نبود.

ج- اصلاً یعنی شما در ایران مبارزه انتخاباتی هیچ‌وقت این‌طور نبوده.  نه اینکه این دفعه باشد هیچ‌وقت. در مبارزات انتخاباتی در ایران عبارت از این بوده است که هر آقانی که کاندید شده یک بساط سوری پهن می‌کرد، یک عده‌ای  می‌آمدند خانه‌اش و چایی می‌خوردند نان می‌خوردند و می‌رفتند.  در زمانی که ما آمدیم و جوان‌ترها آمدند و احزاب درست شد ما گاهي اوقات کنفرانس‌هایی در احزاب‌مان می‌گذاشتیم کنفرانس می‌دادیم. یا اینکه یک میتینگ‌هایی راه می­انداختیم توی شهر اگر جمعیتی می­آمد صحبت می‌کردیم. ولی مناظره و بحث و این‌ها هیچ در عادات و رسوم انتخاباتی ایران نبوده است هیچ‌وقت؛ یعنی آن طرف اصلاً جرئت نمی‌کرد که بیاید صحبت نکند. حقیقتش را بخواهید این بود.  آن طرف هم جرئت نمی­کرد بیاید صحبت بکند. چیزی نداشت بیاید بگوید.

س- بله خوب شما در انتخابات دوره هفده لااقل با کاندیدا‌‌های حزب توده طرف بودید

ج- کاندیداها یعنی کاندید‌‌های حزب توده هم آن‌ها هم دارند برای خودشان نطق می‌کردند ولی با آن‌ها اصلاً طرف، اصلاً کاری، نه آن‌ها ما را می‌دیدند، نه ما آن‌ها را می‌دیدیم.

ج- آن‌ها سی خودشان فعالیت می‌کردند. ما سی خودمان فعالیت می‌کردیم، روبرو اصلاً نشدیم که مثلاً یک مبارزه انتخاباتی باشد، مشاجره باشد مثل اینجا.

س۔ مسئل‌‌های را طرح بکنند.

ج- مثل اینجا تلویزیون که مثلاً نماینده آن‌ها بیاید و در اروپا هم می‌کنند.  شما بنده این می‌آید حرف می‌زند. نماینده آن می‌آید حرف می‌زند و باهم مناظره می‌کنند، آن‌وقت چنین چیزی نبود. آن‌ها برای خودشان می‌رفتند نطق می‌کردند میتینگ می‌دادند، ما برای خودمان می‌رفتیم نطق می‌کردیم میتینگ می‌دادیم و آن‌وقت آراء چنین کاملاً نت (=خالص) جدا بود، سری اول جبهه ملی بود. سری دوم توده.

س – بله آقای زیرک‌زاده من یک سری نهادها را نام می‌برم و می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که هرکدام این‌ها را لطف بفرمایید که چه نقشی درنتیجه انتخابات داشتند و برای اعمال نفوذ درنتیجه انتخابات از چه روش‌هایی استفاده می‌کردند.

دربار، ارتش، رکن دو، وزارت کشور، سفارت‌‌‌های خارجی و یا سایرین اگر احیانا من نام نبردم. شروع کنیم از دربار.

ج- بله. دربار. نفوذ و مداخله دربار در انتخابات یک تابعی است از قدرت دربار در ارتش و در مملکت و اگر دربار قدرت زیادی داشته باشد مثل رضاشاه اصلاً دستور می‌دهد به ستاد ارتش و حتی اگر که قدرتش مثل رضاشاه و اواخر سلطنت محمدرضاشاه باشد دستگاه کشوری هم همین‌طور. عین آن‌که او می‌گوید از صندوق درمی‌آورند. اصلاً دیگر انتخابات به معنی دموکراسی مفهومی ندارد. یعنی به عقیده من آنجایی که دولت در انتخابات مداخله می‌کند آنجا دیگر دموکراسی شوخی است.  مسخره است؛ یعنی هر اسم است؛ و دربار اگر این قدرت را داشته باشد عجالتاً در ایران این رسم شده بود که حالا از زمان رضاشاه رسم شد که در انتخابات به وسیله ستاد ارتش، اگر قدرتش خیلی زیادتر باشد به وسیله، رسماً دیگر به وسیله وزارت کشور و ارگان‌‌های رسمی عمل می‌کند و دستور می‌دهد فلانی بیاید بیرون و مثل هر دستوری که برای هر کاری می‌دهد.  ولی اگر نداشته باشد مثل مثلاً دوران اوایل سلطنت محمدرضاشاه که این قدرت را نداشت که ارتش را در اختیار نداشت، وزارتخانه‌ها را در اختیار نداشت. آن وقت خیلی محدود است بسته به این است یک مقداری حتی باید شاید پول بدهد. شاید خرج باید بکند. خود شاه به خود من گفت که در انتخاب فريور من سهم بزرگی دارم، من حقیقتاً تعجب کردم.

س – در چه تاریخی آقا این را به شما گفت؟ چه سالی؟

ج – تقریباً در بیست‌وهفت و بیست‌وهشت و این‌طورها. من یک دفعه فقط به ملاقات‌شان رفتم.  حالا یادم نیست بیست‌وهشت و این‌طورها بود. بله درهرحال هنوز سنا تشکیل نشده بود چون راجع به سنا صحبت کرد.  و من حقيقتاً تعجب کردم و برای اینکه من فکر می‌کردم که فریور را ما انتخاب کردیم و مردم انتخاب کردند، ولی هرچه فکر کردم به ذهنم آمد که این ادعا نباید درست باشد مگر اینکه یگانه چیزی که من دیدم آن موقع شاه حقیقتاً می‌توانست در آن اعمال نفوذ بکند کارگران تختشاهي بود. قورخانه. که شاید در حدود سه چهار هزار رأی بود دو سه هزار رأی بود. اگر می‌توانست س- بله

ج- که آن‌هم من مطمئن نیستم

س- منظور نظر شاه لابد دوره چهارده بوده.

ج- بله فریور دوره چهارده بود.

س – بله بله

ج- بله؛ یعنی حقیقتاً شاه به‌اندازه یک مثل یک سرمایه‌دار بانفوذ عمل می‌کرد. تا این حدود نفوذش کم می‌شد وقتی‌که قدرت نداشت. پس بنابراین قدرت شاه … ولی هیچ‌وقت از عدم مداخله، می‌گویم، حتی دوران کاندیدای تهران و فریور را هم او ادعا می‌کرد که «من در آن دست داشتم» حالا دیگر شهرستان‌ها و این‌ها که جای خود دارد؛ بنابراین هیچ‌وقت دربار از مداخله در انتخابات دست برنداشته است. این تردیدی ندارد منتهی این..

س – حتی در دوره هفده؟

ج- در دوره هفده البته، منتهی در تهران نتوانسته ولی در شهرستان‌‌‌های دیگر کرد، هر جا توانسته کرده، آنجا که نکرده نتوانسته. ملاحظه می‌کنید؟ برای اینکه خیلی ساده است، دربار مثل هر صاحب نفوذ دیگری می‌خواست مجلس را در اختیار داشته باشد. وقتی مجلس قدرت دارد همه می‌خواهند این قدرت را در اختیار داشته باشند. خیلی طبیعی است دیگر.

س- ارتش.

ج- و ارتش وسيله اعمال است؛ و الا ارتش به‌خودی‌خود در آن مواقع در آن تاریخ ایران، ارتش به‌خودی‌خود یک سیاست مشخص خودی ندارد. یعني من وقتی می‌گویند ارتش در سیاست مداخله می‌کند من درست در ایران این را نمی‌فهمم. يعني به ابن معنی که می‌فهمم که مثلاً در ترکیه است شاید ارتش یک سیاست شخصی دارد؛ یعنی ژنرال‌‌‌های ارتش دورهم بنشینند و یک سیاستی برای مملکت در نظر بگیرند و بعد به رئیس جمهور تحمیل‌کنند، یک چنین چیزی را در ترکیه شاید می‌بینم، ولی درایران من چنین چیرها نمی بینم. برای اینکه عرض کردم و حالا کاری ندارم راجع به … نمی‌بینم خلاصه

س- بله

ج- و بنابراین اگر ارتش سیاستی را دنبال می‌کند آن سیاستی است که شاه به او می‌گوید دنبال کن، یعنی ارتش در دنبال فرمان شاه است در سیاست مداخله می‌کند والا خودش ابداً نمی‌کند، پس وقتی ما می‌گوییم ارتش مداخله می‌کند یعنی به دستور شاه مداخله می‌کند. والا من هیچ‌وقت معتقد نیستم که ارتش به‌خودی‌خود مثلاً فلان سرلشکر دلش می‌خواهد آن‌یکی را انتخاب کند برای اینکه آن وکیل هیچ رلی در زندگی آن سرلشکر ندارد، ارتقائش، درجه اش، همه‌چیزها دست شاه است. ملاحظه می‌کنید؟

س- بله

ج – آن وکیل هیچ تأثیری در زندگیش ندارد.

س – رکن دو

ج – رکن دو هم همین‌طور، رکن دو هم به دستور شاه عمل می‌کند. يعنی هرچه در دربار عمل می‌کند به دستور شاه است، در ارتش عمل می‌کند بدستور دربار است.

س – وزارت کشور

ج – آها، وزارت کشور یک موضوع دیگری است. وزارت کشور تا زمانی که شاه یک تسلط صد در صد بر مملکت ندارد آن موقع در تحت بیشتر نظر سیاسی دولت را مراعات می‌کند؛ و آن‌هم خیلی می‌تواند مداخله کند و می‌کند هم؛ مثلاً در زمان آقای قوام‌السلطنه او همیشه کوشش می‌کرد که وزارت کشور را در موقع انتخابات داشته باشد. برای اینکه در انتخاب هیئت، اسم‌هایش هم یادم رفته، آن هیئتی که در آن‌هایی که در انتخابات رسیدگی می‌کنند.

س – نظارت

ج- نظارت و این‌ها.

س- هیئت نظارت.

ج- همه دخالت دارند، مأموریتی که صندوق‌ها را مراقبت می‌کنند مأمورین شهربانی هستند که به نظر وزارت کشور هستند. همه این‌ها وزارت کشور در آن دست دارد و می‌تواند به وسیله این‌ها در انتخابات اعمال نفوذ بکند. بخشدار، شهردار، فرماندار این‌ها می‌توانند مردم را بترسانند، دعوت می‌کنند که بروید به این شخص رای بدهید رأی ندهيد، الآن شما بارها در ایران که من بودم در آن اوایل می‌دیدم که شکایت وکلا که فلان شهردار با فلان فرماندار چطور به نفع رقیبش او کار می‌کرده و این‌ها کار‌‌های وزارت کشور است. وزارت کشور خیلی دخالت می‌کند.

س – سفارت‌‌‌های خارجی.

ج – سفارت‌‌‌های خارجی و الله من نمی‌دانم. برای اینکه من از طرز کار سفارت خارجي‌ها هیچ سر درنمی‌آورم، یعنی درنمی‌آورم که فقط روی استنباط می‌گویم.

س- بله

ج- برای اینکه ایرانی‌ها معتقدند همه کار دست سفارت خانه‌هاست.

س – بله

ج- من این عقیده را البته قبول ندارم. شاید در اواخر کار قاجاریه، خوب، تقریباً همه کارها دست خارجی‌ها بود. ولی اولاً در زمان رضاشاه که تمام انشعابات دست شاه بود، والا اگر چنانچه گمان نمی‌کنم انگلیس‌ها اگر حالا فرض کنیم و حالا بحثش را نمی‌کنیم راست یا دروغ، فرض کنیم که حقیقتاً اینطوری است که رضاشاه برای خاطر انگلیسی‌ها کار می‌کرد درست است‌ها؟

س – بله.

ج- پس بنابراین مجلس برای خاطر رضاشاه کار می‌کند؛ بنابراین انگلیس‌ها چه اهمیت می‌دهند که توی آن مجلسی کیست. همین وقتی‌که رضاشاه را دارند برایشان اهمیت ندارد توی آن مجلس کی می‌آید؛ بنابراین مداخله دلیل نیست که بکنند. ولی مسلماً در موقع بعد از اشغال ایران در موقع جنگ مسلماً خارجی‌ها در انتخابات دخالت کردند بعنی ما خوب به چشم خود دیدیم که آنجایی که روس‌ها بودند طرفداران حزب توده آمدند، آنجایی که انگلیس‌ها بودند طرفداران انگلیسی‌ها آمدند و رسماً هم می‌گفتند. حتی آن وکلایی که انتخاب‌شده بودند می‌گفتند که سفیر انگلیس، نمی‌دانم، فرمانده ارتش انگلیس یا کنسول انگلیس دستور داد کارما درست شد، پنهان هم نمی‌کردند. ولی این در فاصله‌ای بود که ارتش انگلیس و روس و آمریکا در ایران بودند. حالا در زمان محمدرضاشاه مسلماً در اوایل محمدرضاشاه که ضعیف بوده است شاید آن‌ها تمایلاتی به یک عده وکلایی داشتند که آن را به شاه می‌گفتند یا به ولی خودشان گمان نمی‌کنم دیگر نمی‌توانستنند مداخله اینطوری بکنند. مداخلاتشان دیگر از راه دستگاه‌‌‌های دولتی می‌شده، اگر می‌شده که نمی‌دانم.

س -بله بله آقای زیرک‌زاده شما در مجلس هفده که بودید روسای مجلس، روسا می‌گویم به‌این‌علت که در مجلس هفده رئیس مجلس عوض شد، کی‌ها بودند؟

ج- نمی‌دانم روسا

س- و می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم ببینم که این اشخاص چه اندازه وظایفشان را درست انجام می‌دادند.

ج – اگر خاطرم باشد در مجلس هفدهم رئیس اول که دکتر امامی بود.

س – امامی بود بله

ج – عبدالحسین امامی بود. بعدش

س – بعداً مثل‌اینکه ایشان عوض شدند.

ج- بعدش او عوض شد کاشانی شد.

س- آیت‌الله کاشانی بود.  ایشان که نمی‌آمدند مجلس، آقای مهندس رضوی اداره می‌کردند.

ج- مهندس رضوی اداره می‌کرد. و بعد از ایشان معظمی شد رئیس مجلس.

س- بنابراین می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم بفرمایید ببینم که رئیس مجلس تا چه اندازه وظایفش را درست انجام می‌داد. طبق خاطرات شما.

ج- در دوران عادی رئیس مجلس خیلی رل دارد و خیلی نقش می‌تواند بازی کند، ولی در این دوران هفده که حقیقتاً مجلس خیلی شلوغ بود و مانور‌‌های پیچیده زیاد در آن می‌شد رئیس مجلس اسباب دست فراکسیون‌‌های اصلی مجلس بود. مثلاً امامی بیشتر اسباب دست مخالفين مصدق بود تا رئیس مجلس. حرف آن‌ها را بیشتر گوش داد. مثلاً چندین مثال ما داریم از آن‌که او کاملاً نظر آن‌ها را عمل می‌کرد. حتی نمی‌شد گفت نظر بی‌طرف داشت؛ و از این جهت هم بود که این همه ما اصرار داشتیم که عوض بشود و مصدق باشد.

س – آن مثال‌هایی را که می‌فرمایید ممکن است یکی‌اش را بفرمایید؟

ج- مثلاً یکیش را که در ذهنم است، مثلاً همين قضيه رأی تمایل به قوام است دیگر که با اوبستروکسیون کردیم دیگر و ما در حدود سی‌ویک نفر وکیل در جلسه که رأی تمایل می‌خواستند بگیرند حاضر نشدند و او مع‌هذا جلسه را رسمت داد با چهل‌ودو نفر، در صورتی که می‌توانست ندهد. اگر یک رئیس مجلس قوی بود نمیداد. ولی او تشکیل داد و رأی تمایل به قوام گرفت، از هفتادوسه نفر سی‌ویک نفر نرفتند چهل و دو نفر رفتند.

س – بله. برای اینکه این مسئله یک مسئله مبهمي به نظر می‌رسد.

ج – خوب و همین مبهم است چون مبهم است شخصیت رئیس داخل می‌شود. اگر روشن باشد که شخصیت رئیس روشن نمی‌شود که.

ب – بله منظور من این است برای کسانیکه در فعالیت‌‌‌های مجلس آن زمان خودشان شخصاً وارد نبودند و یا اطلاع دقیقی ندارند برایشان عجیب می‌آید مجلس هفده که در آنجا فراکسیون نهضت ملی یک قدرتی هست چگونه امکان داشته که رئیس مجلس بتواند که جلس‌‌های تشکیل بدهد و قوام‌السلطنه را پیشنهاد بکند برای نخست‌وزیری.

ج- خوب همین دیگر، وقتی‌که تشکیل داد که بالاخره ما که نمی‌توانستیم برویم با کتک‌کاری باشیم بکشیمش که. دعوت کرد توی اطاق ما نرفتیم آن‌ها رفتند. نشست و رأی

س – توی جلسه خصوصی؟

ج – بله رای تمایل گرفت، خوب ما که نمی‌توانستیم برویم بزنیمش که. ما فقط کاری که حداکثر کاری که یک وکیل می‌تواند در مجلس بكند در ایران اوبستراکسیون است و ما کردیم.

س – ولی از نظر قانونی که کار او کار خلافی نبود، بود؟

ج- نه نبود، می‌گویم، چون مبهم بود. ابتدا شخصیت رئیس اینجاست که بایستی بگوید «نه آقا چطور با سی‌ویک نفر وکیل را از حق رأی دادن محروم بکنم؟» باید او قبول نکند، والا البته قانوناً ایشان زیاد ایراد به او نبود. ولی منطقاٌ و از حيث انصاف غلط بود و او نبایستی این کار را می‌کرد. یک رئیس قوی این کار را نمی­کرد.

س – لطفاً روابط رئيس مجلس را با شاه و نخست‌وزیر توضیح بفرمایید.

ج – و الله تمام این آقای صدقی بسته به اشخاص دارد. روابط این‌ها مطابق قانون معین و مشخص است. اگر شخص رئیس مجلس قوی باشد او رئيس مجلس را بالاتر از رئیس دولت قرار می‌دهد. اگر ضعیف باشد مثل یک وکیل عادی است، موتمن الملک حتی رضاشاه را هم سرجایش می‌نشاند. ولی خوب، رئیس مجلس‌هایی که بعد از او آمدند

س – مثل سردار فاخر و..

ج- حالا سردار فاخر که آخریشان است، باقی همه‌شان، همه‌شان جزو نوکر‌‌های او بودند اصلاً فرقی نمی‌کردند.

س – بله

ج- ملاحظه می‌کنید؟ همین‌طور در حالا تازه سردار فاخر یکی از روسای مجلس خوب بوده است به تناسب دیگران، همه‌شان همین‌طور هستند. شخصیت نداشتند دیگر. آن‌هایی که شخصیت نداشتند رئيس مجلس را پایین می‌بردند. آقای ابوالقاسم کاشانی هم که البته گرفتار این دیلما بود که هم می‌خواست خودش را بالاتر از مجلس، آخر آقای کاشانی مثل همه آخوندها همه­شان همین هستند دیگر، این‌ها خودشان را بالاتر از همه می‌دانند. کاشانی و خوشبختانه هست، شما وقتی اعلامیه‌‌‌های کاشانی را بخوانید همیشه می‌گوید «من و شما این کار را کردیم.» ملاحظه می‌کنید؟ یعنی خودش را با ملت روی یک سطح، خودش یکی است ملت ایران هم یکی است. «من و شما قوام‌السلطنه را انداختیم، من و شما نفت را ملی کردیم» و او البته او می‌گوید مجلس کوچک است برایش بیاید مجلس بنشیند پشت میز و صندلی مجلس احترام بنشیند. شاید هم یکی هویش کند، نمی‌دانم، یک حرفی هم به او بزند. مجلس نیامد، خوب، وقتی‌که مجلس نیامد اصلاً رئیس مجلس دیگر در بین نیست، نایب رئیس هرقدر هم قوی باشد رئیس نیست نایب رئیس بالاخره نایب رئیس است. این‌ها به کلی ریاست مجلس را … معظمی در یک دوره معظمی آدم قوی حقیقتاً توانایی بود. ولی خوب آن طفلک در یک دوران خیلی متشنج که اصلاً صحبت جنگ‌‌‌های خونین حقیقتاً در بین بود که حقیقتاً مشکل بود که اداره کردن مجلس سرکار بود و مع‌هذا خوب مجلس را اداره می‌کرد با همه این سختی.

س – شما در مجلس هفده که تشریف، داشتید سایر نمایندگان برجسته مجلس هفده کی‌ها بودند؟ و چه تأثیری در روی مجلس داشتند این نمایندگان.

ج- والله من تصور می‌کنم که نمایندگان برجسته‌تر از همه البته شایگان و رضوی را در جبهه ملی بایستی اسم برد، البته بقایی و مکی و آن جواد گنجه‌ای، البته به درجه ای پایین‌تر از مکی و این‌ها از آن دسته باید نام برد. تا زمانی که بقایی و مکی به آن طرف نرفته بودند آن طرف آدم برجسته حسابی نداشت. ولی وقتی‌که این دو تا رفتند، خوب، آن دوتا برجسته بودند در اداره در کار‌‌های مجلس مخصوصاً وارد بودند مسابقه دار بودند. می‌دانید سابقه‌داری در مجلس خیلی مهم بود که بدانند از چه ماده ای استفاده کنند، چه موقعی اخطار بدهند این‌ها خیلی دخالت داشت. و آن گنج‌‌های هم که مدت‌ها نایب رئیس مجلس بود اصلاً آدم واردی بود. او هم خوب بود. آقای خدا بیامرزدش، آن، حالا اسمش هم همیشه فرامرزی و از آن بانفوذ‌‌های از مخالفين مصدق بود.  دیگر حالا درسته خاطرم … البته میراشرافي از آن‌هایی بود که فحش زیاد می‌داد. جمال امامی، این‌ها سروصدا زیاد می‌کردند، ولی آن شهرت از نقطه نظر مجلس گردانی نداشتند.

س – نفوذ و اعتباری که باید

ج – اگر نفوذی که داشتند زیرجلی بود علنی نبود. می‌دانید، نفوذ مجلس غیر از نفوذ زیرجلی است. مثلاً خوب، نفوذ زیرجلی معروف بود که مثلاً در مجلس‌‌‌های شانزده و هفده آن دکتر چی؟ یزدی و اسمش یادم رفت چه بود؟ آن یزدی، یزدی بود وكيل مجلس چندین دوره خیلی نفوذ داشت. ولی خوب اصلاً علناً هیچ‌وقت در مجلس اظهار نظر نمی‌کرد. ولی خوب می‌گفتند خیلی نفوذ داشت، ولى او نفوذش زیرجلی بود، بوروکراسی بود.

س- آقای طاهری؟

ج – طاهری، دکتر طاهری. بله. خوب، جمال امامی هم شاید این اواخر دیگر اصلاً خیلی کم حرف می‌زد و نفوذش این جوری بود. میراشرافی همه‌اش فحش می‌داد. میراشرافي و قنات آبادی این‌ها فحش می‌دادند.

س – آقای زیرک‌زاده ازاینجایی‌که شما …

ج – آقا اجازه بدهید.

س – چشم من می‌گذارمش برای بعد.

 

 

روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون، ویرجینیا

مصاحبه‌کننده: ضياء صدقی

نوار شماره:4

ادامه مصاحبه با آقای مهندس احمد زیرک‌زاده در روز جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۶۵ برابر با ۱۱ آوریل ۱۹۸۶ در شهر آرلینگتون، ویرجینیا، مصاحبه‌کننده ضیاء صدقی.

س – آقای زیرک‌زاده من می‌خواهم که یک سئوالی امروز از شما بکنم راجع به مسائل نفتی و دکتر مصدق، خیلی‌ها صحبت می‌کنند و می‌گویند که مشاورین نفتی دکتر مصدق به علت عدم آگاهی از مکانیسم بازار نفت در آن زمان، دکتر مصدق را گمراه کردند و به او راهنمایی‌‌‌های درست را نکردند. اگر این موضوع حقیقت دارد این گمراهی تا چه اندازه مؤثر بود در تصمیم‌گیری دکتر مصدق؟

ج- بنده باید سه موضوع را قبلاً گوشزد بکنم. یکی اینکه اولاً دکتر مصدق آدمي نبود که کسی بتواند گمراهش بکند. به این معنی که اگر یک‌راهی را داشت نمی‌شد برش گرداند و تغییر مسیر بدهد، راه خودش را می‌رفت و مشاورینش فقط کاری که می‌کردند در اطراف آن نظریات خودشان را می‌دادند او اگر می‌دید که موافق راهش هست قبول می‌کرد. موافق راهش نبود قبول نمی‌کرد. این‌یک‌چیزی است که به‌طور کلی راجع به مصدق در تمام جریانات کارش باید در نظر داشت. دوم اینکه مصدق و تمام آن‌هایی که راجع به نفت اقدام می‌کردند. همان اولی‌هایی که نهضت نفت را راه انداختند قضیه اینکه چقدر از نفت گیرشان می‌آید و درآمد نفتی چقدر خواهد بود این قدر برای‌شان مهم نبود. آنچه برایشان مهم بود این بود که آن‌ها متوجه بودند بودن نفت که اقتصاد اصلی ایران است در دست، خارجی، این‌یک عامل نفوذ بزرگی در دست خارجی است و باید این عامل نفوذ را از بین برد و نفت را باید از چنگ خارجی بیرون آورد. این را به هر قیمتی می‌خواستند. حالا اگر اصلاً نفت هم نمی‌فروشند نفروشند، این قضیه اقتصاد بدون نفت در دنبال این فکر پیداشده که ما آقا نفت را نمی‌خواهیم، برای اینکه حقیقتاً اصل این بود که این عامل نفوذ که خواهی‌نخواهی اگر شرکت نفت در تحت قدرت خارجی باقی می‌ماند خواهی‌نخواهی آن قدرت خارجی با داشتن این عامل اقتصادی بزرگ در دست مسلماً بر ایران و سیاست ایران اثر می‌گذاشت و نفوذ پیدا می‌کرد، این را از بین ببرند؛ و این‌ها این را می‌خواستند قبل از هر چیزی، قضیه اینکه درآمد نفت چقدر باشد عامل دوم بود؛ و آن‌ها البته فکر می‌کردند همین‌طوری که مکزیک نفت خودش را ملی کرد، خوب، مکزیک هم چند سال نفتش را نفروخت دیگر، بازار هم نداشت و بالاخره موفق شد. گفتند خوب ما هم موفق می‌شویم، این دو موضوع را حتماً بایستی در نظر داشت.

اما راجع به اینکه وضع خود این معاملات نفتی و مذاکرات نفتی و این صحبت‌هایی که راجع به نفت می‌شد. در مذاکرات نفتی دو قسمت و یا دقيقاً سه قسمت مطرح می‌شد. یک قسمت که می‌شود گفت کاملا فنی، یک قسمت تجاری، یک قسمت حقوقي؛ و این سه قسمت را مصدق هیچ‌وقت مخلوط نمی‌کرد و جداگانه، مثلاً نفت قسمت فنی را مشاور اصلی­اش حسیبی بود، قسمت بازاریابی‌اش را با کسانی که سابقاً در شرکت نفت سابقه داشتند کارکردند اطلاع پیدا می‌کرد. حقوقی‌اش را شایگان و سنجابی و این‌ها رسیدگی می‌کردند و این‌ها مجموعه این‌ها مصدق را در امر نفت مشورت می‌دادند؛ یعنی مشاورش بودند.

من خودم که مثلاً حسیبی را از روز اولی که این موضوع نفت مطرح شد من در داخلش بودم دیگر، برای اینکه علت این هم که ما داخل قضيه نفت شدیم از این جهت بود که وقتی‌که اولین دفعه گمان می‌کنم بعد از رحیمیان، مهندس رضوی در مجلس راجع به نفت نطق کرد و مهندس رضوی هم خوب، با ما خیلی دوست بود و نزدیک بود و باهم سابقه دوستی داشتیم، ما در حزب ایران تصمیم گرفتیم که راجع به نفت مطالعات بیشتری بکنیم و البته یک نفر را می‌خواستیم مأمور این کار بکنیم که این مطالعات را بکند، حزب مهندس حسیبی را که حقیقتاً مهندس عالی‌قدری بود، مهندس پلی‌تکنیک دیده است، مهندس معدن است، شاگرد اول معدن پاریس بود، حقیقتاً استاد دانشگاه شخصیت فاضلى است، او را مأمور این کارکردیم؛ و این را به شما بگویم در آن موقعی که حسیبی شروع به کارکرد هیچ‌گونه وسیله‌ای برای اطلاع پیدا کردن از امور نفتی در دست نبود، برای اینکه در بازار بقول معروف یعنی در دست مردم و در کتابخانه اصلاً هیچی پیدا نمی‌شد. وزارت دارایی که منبعی بود که ممکن بود اطلاع داشته باشد یا اصلاً نداشت یا اگر هم داشت به کسی نمی‌داد. می‌گفت ندارم و من خاطرم هست که حسیبی اولین موضوعی را که شروع کرد راجع به آن به دست آورد پایه مطالعاتش شد یک بیلان شرکت نفت را در یکی از این سال‌ها پیدا کرد که این بیلان را شرکت نفت داده بود، این را هم نمی‌دانم از کجا، توی کتابی از این کتاب‌‌‌های اروپایی پیداکرده بود و از آن شروع کرد.

البته با دامنه گرفتن جریانات نفت زبان‌ها باز شد و این آقایانی که در وزارت دارایی بودند در شرکت نفت بودند آن‌ها بنا کردند یک‌قدری کمک کردن، مدارک به حسیبی دادن؛ و حسیبی مدارک تهیه می‌کرد مکی در مجلس این مدارک را، این پایه نطق­‌‌های مکی بوده و تمام نطق­‌‌های مکی در مجلس را حسیبی تهیه‌کرده؛ و من خودم خاطرم هست که خیلی دفعات با یکی می‌رفتیم منزل حسیبی، حالا آن موقع هم مکی دیگر چندین سال از حزب ایران بیرون آمده بود چون اولش حزب ایران بود مکی، از حزب ایران بیرون آمده بود و توی حزب دموکرات رفته بود و بعد آمده بود بیرون و وكيل مجلس شد در دوره پانزدهم برای نفت فعالیت می‌کرد، می‌رفتیم منزل حسیبی آنجا می‌نشستیم و او صحبت‌هایش و نظریاتش را می‌گفت و با مکی با هم بحث می‌کردند قرار می‌شد که مکی صحبت بکند؛ و اولین دفعه‌ای که راجع به مقالات کلی یعنی مطالب کلی که راجع به نفت منتشر شد ما حزب ایران به‌عنوان «نطق‌‌‌های مکی» منتشر کردیم؛ که ما منتشر کردیم به اسم انتشاراتی از حزب ایران منتشر کردیم. ولی حسیبی یک آدمی است فوق‌العاده با سواد، البته در نفت سابقه قبلی نداشته ولی مهندس معدن است و چون مهندس معدن است خواهی‌نخواهی به این امور انرژی و این‌ها وارد بوده است؛ و علاوه بر این فوق‌العاده کنجکاو است، وقتی‌که یک، می‌گویم، یک بیلان دستش آمد از آن‌یک بیلان هزار چیز درمی‌آورد و حقیقتاً توانسته بود طرز کار کردن این شرکت را پیدا بکند، تمام زیروبم کارهایش را به دست بیاورد؛ و حقیقتاً نقاط ضعف­اش را پیدا بکند، ولی البته نه مهندس نفت بود نه حقیقتاً مهندسی بود که مثلاً می‌توانست یک شرکت، نمی‌دانم، نقتی را اداره بکند. خلاصه متخصص نفت نبود.

و البته اگر که بخواهیم بگوییم متخصص امر نفت بود یک چنین چیزی نبود نظریاتی که می‌داد نظرياتش جنبه کلی بود؛ و تمامش روی همین باز بود که آیا ملی شدن نفت عملی می‌شود یا نمی‌شود؟ و الا دیگر جنبه فنی نداشت کارها که ما بگوییم که حقیقتاً جنبه و یعنی اصلاً مطرح نبود جنبه فنی و آنچه که مطرح بود این بود که آیا این پیشنهاداتی که به دولت ایران می‌شود این پیشنهادات، تئوری ملی شدن نفت را عملی می‌کند یا نمی‌کند؟ آن از نقطه نظر فنی آیا می‌کند یا نمی‌کند؟ از نقطه تجاری می‌کند یا نمی‌کند؟ از نقطه حقوقی می‌کند یا نمی‌کند؟ و گاهی اوقات می‌شد سر یک کلمه که جنبه حقوقی داشت بحث و مذاکرات … من خوب خاطرم هست، یک کلمه بود behalf که یادم هست این بانک بین‌المللی که آخرین پیشنهادی که داد این بود که آمد گفت. پیشنهاد که داد گفت، چی و شرکت نفتی on behalf of the AIOC

س – شرکت نفت،

ج- سر همین کلمه behalf اصلاً دیگر همه صحبت‌ها را کنار گذاشتند. برای اینکه اصل موضوع ملی

س- شدن صنعت نفت،

ج – شدن صنعت نفت بود و بنابراین این عده آقا کوچک … و علاوه براین‌یک‌چیز دیگر هم من بگویم که البته این را من می‌گویم، حالا خیلی‌ها نمی‌گویند‌ها، من عقیده‌ام این است که هر قراردادی مصدق بسته بود و خدا را شکر که نبست، هر قراردادی که بسته بود اولاً تمام مخالفین فریاد برمي‌آوردند که کلاه سرش رفت و مردم را گول رد، حالا آن جای خود دارد، ولی یک سال بعد شش ماه بعد مصدق را می‌انداختند یک حکومت میل خودشان سرکار می‌آوردند و قرارداد نفت قرارداد خودشان می‌شد؛ و مصدق شاهکاری کرد این بود که امضایی نداد راجع به این حقه‌بازی؛ و این شاهکارش بود. برای اینکه هرچه کرده بود اگر با ملی کردن یعنی اگر دست انگلیس­ها را جداً کوتاه، حقیقتاً کوتاه نمی‌کرد، تازه آن را هم من شک دارم و برای اینکه اگر کوتاه می‌کرد با آن روحی‌‌های که ببخشید‌ها من حالا اینطوری صریح می‌گویم، با آن روحیه تهاجمی که اقتصاد آمریکا داشت. اقتصاد آمریکا می‌دانید بعد از جنگ مخصوصاً از زمان آیزنهاور یک دفعه به جهان‌گشایی رفت. نمی‌شود گفت که حقیقتاً داشت همه جای دنیا را دست می‌گذاشت و با آن صورت تهاجمی که داشت و بعدازاینکه ترومن منطقه خلیج فارس را یک منطقه نفتی مورد اهمیت آمریکا اعلام کرد مسلم بود مصدق را می‌انداختند و به هر ترتیبی بود این‌ها را به هم می‌زدند و ایران آن زمان با این نفاق­هایی که در بینش شده بود نمی‌توانست این قرارداد را نگه‌دارد. هر قدر هم ملی و این‌ها می‌شد، مگر اینکه، مگر اینکه در تمام این مدت‌ها این بقایی و مکی و شاه و مصدق و این‌ها همه دست به دست هم می‌ماندند؛ و برای ده سال می‌ماندند نه برای ده روز یا یک سال. آن‌وقت شاید. و چی و چون این شرط نبود و ممكن نبود باشد اصلاً می‌دانم که در قراردادی هم‌بسته بودند.

س – یعنی منظور شما این‌ است که شکست اجتناب‌ناپذیر بود؟

ج- شکست با این شرایطی با آن وضعی که شده بود شکست اجتناب‌ناپذیر بود. آخر خودتان هم توجه کنید، نمی‌شود، نمی‌شد. ولی درهرحال این قضیه گمراهی از آن حرف‌های، می‌گویم، همان‌طور که می‌گویید یک قسمت عمده برای همین است که می‌خواهند که همین‌طوری که شنیدم خیلی‌ها هم حرف و مقصودشان این است، می‌خواهند که به مصدق نمی‌خواهند حمله کنند به اطرافیانش می‌پرند. هیچ چنین چیزی نیست.

س- آقای زیرک‌زاده آقای الهیار صالح چرا از وزارت کشور استعفا دادند؟ آیا معنی استعفای ایشان این بود که دکتر مصدق می‌خواست در انتخابات دوره هفده دخالت بکند؟

ج- آقای دکتر مصدق و دولتش به هیچ وجه نمی‌خواستند در انتخابات دخالت بکنند، دکتر مصدق یکی از همین چیزهایی که به افتخارش است این‌ است که یک مکتب سیاسی داشت؛ و او یکی از چیزهایی که حقیقتاً واجب برای دموکراسی ایران می‌دید عدم دخالت دولت در انتخابات بود. از این جهت خودش نمی‌خواست دخالت کند و خوب، همین هم به بادش داد البته کار ندارم. ولی خوب، آدمی که مکتب دارد خواهی‌نخواهی باید این چیزها را تحمل بکند. او چون مکتب داشت نمی‌خواست دخالت کند. ولی چه شد؟ در انتخابات دوره هفدهم غير از شهر‌‌های بزرگ در همه جا مداخلات خیلی زیادی شد و مخصوصاً ارتش خیلی مداخله کرد؛ و بدتر از همه همین مثلاً این یادم هست چیزی که خوب خاطرم هست بیشتر از همه این را از دهان مصدق گمان می‌کنم شنیدم حالا در ذهنم درست نمی‌توانم صد در صد بگویم که گفت، چون مثل‌اینکه وکیل دوم با سوم دوره هفدهم میراشرافي از مشکین‌شهر بود.

س – بله.

ج – آن‌وقت آخر چطور می‌گویند انتخابات آزاد است و میراشرافي از مشکین‌شهر وکیل می‌شود؟ و او ایراد می‌گرفت به صالح. البته من ندیدم که ظاهراً بگیرد، ولی حدس می‌زنم که ایراد می‌گیرد به صالح که «شما چطور گذاشتید دیگران مداخله کنند؟ چطور گذاشتید این ستاد و دستگاه ارتش و این‌ها در انتخابات مداخله کنند؟» و این ایراد را حتماً به او می‌گیرد. چون من این را از او شنیدم اینکه می‌گفت «چطور انتخابات آزادی است که میراشرافی وکیل دوم»، دوم بود یا وکیل اول، اول مثل‌اینکه قنات آبادی بود دوم او بود. «از مشکین‌شهر می‌شود»؛ و این به‌طوری انتخابات در شهرستان‌ها دستخوش چیز شد که مجبور شد انتخابات را موقوف کند دیگر.

س – روابط آقای دکتر مصدق با آقای صالح بعد از استعفای آقای صالح چطور بود؟

ج – روابطشان البته سرد بود، ولی خوب، این آقا، این‌ها هر دویشان دو تا انسان حقیقتاً کامل بودند و چیزی که من در آن‌ها استثنایی دیدم و در اکثر ایرانی‌ها مخصوصاً سیاستمداران کمتر دیدم، آن علاقه به نگهداری جمعیت بود؛ یعنی هر دوی‌شان حقیقتاً تا آن انداز‌‌های که قدرت داشتند می‌کوشیدند که نگذارند جمعیت بپاشد یعنی نفاق علنی بشود، به‌طوری‌که هیچ‌وقت این دلسردی که اگر این‌ها هم داشتند و هر قدر هم شدید یا ضعیف بوده که هیچ‌وقت معلوم نبود، هیچ‌وقت ظاهر نشد؛ و بعد از همین انتخابات هم صالح گمان می‌کنم سفیر آمریکا شد و آمد آمریکا در بعد از آن هم و بعد از قضیه ۲۸ مرداد برگشت ایران صالح؛ و همین‌جا هم استعفا داد از سفارت. برگشت ایران و تا زمانی که صالح من دیدمش، خوب، چون من قبل از فوتش از ایران آمدم بیرون، هیچ‌وقت من از دهان این مرد یک کلمه حرفی که نسبت به مصدق گله‌آمیز یا حتی کنایه‌ای در آن باشد نشنیدم.

س – بله.

ج- من هیچ‌وقت از او نشنيدم.

س – جالب است که شاه نسبت به آقای الهیار صالح نظر ملایمی داشته و حتی در کتابش از او به‌عنوان یک آدم منطقی نام می‌برد.

ج- و الله شاه، نمی‌دانم، من حقیقتاً از افکار شاه حقیقتاً سر درنمی‌آورم. برای اینکه من با خودم فکر می‌کنم که اگر شاه، نمی‌دانم، من چیزی که به ذهنم می‌آید البته این حقیقتی است برای اینکه یگانه کسی از افراد جبهه ملی که گاهی باز پهلوی شاه می‌رفت حتی در همان مواقع صالح بود. یگانه کسی هم که بعد از بیست‌وهشت مرداد باز یک دفعه وكيل شد صالح بود.

س – بله.

ج – از کاشان باز دوباره صالح شد.

س – بله بله.

ج – البته بعد امینی آن مجلس را منحل کرد اگر خاطرتان باشد.

س – بله ایشان منحل کرد مجلس را.

ج – بله؛ و همیشه به او احترام می‌گذاشت. من شخصاً به ذهنم می‌آید دو دلیل در آن می‌بینم، یعنی می‌توانم بگویم سه دلیل. یکی اینکه اولاً صالح یکی از رجال زمان پدرش است؛ و رجال خوش‌نام زمان پدرش است که کم است نادر است در آن برای (؟) شاه، چون اکثر رجالی که از زمان بابایش مانده بودند آدم‌‌‌های خوش‌نامی نبودند فقط صالح یکی از آن خوش‌نام‌ها بود که. یکی این بود.  یکی اینکه صالح در عین حال یک قوم‌وخویشی کوچکی هم با شاه دارد. صالح نمی‌دانم می‌دانید یا نه؟

س – نخیر.

ج- آها، خواهر خانم صالح مادر شوهر شمس پهلوی است.

س- پهلبد؟

ج- بله پهلبد که اسم اولش مین باشیان است.

س – بله بله.

ج – و مین باشیان باجناغ مصالح است.

س- بله بله.

ج- و بنابراین‌یک قوم‌وخویشی یک نسبتی دارند خواهی‌نخواهی. البته در مواقعی که آن‌ها بروبرویشان بود اصلاً این خانواده چیز را نمی‌شناختند، ولی ایام سختی یادشان می‌افتاد که قوم‌وخویش صالح هستند، می‌فهمید؟

س – بله.

ج – می‌فهمید چه می‌خواهم بگویم؟

س- بله

ج – موقعی که کاروبارشان خوب بود توجه به صالح نداشتند، ولی موقعی که یک‌قدری مشکل می‌شد، حتماً در زمان مصدق خیلی به صالح اظهار قوم‌وخویشی می‌کردند. شاید، حدس می‌زنم. این دو دلیل مسلماً موثر بوده است؛ و آن‌وقت هم خوب، وقتی‌که این دو دلیل را شاه داشته باشد بالاخره آن‌هم بايستي اگر یک ذره منطقی در کارش بود، خوب، باید یک ارتباطی با دنیای خارج داشته باشد. خوب این صالح اقلاً یک پلی بود که اگر یک دفعه روزی روزگاری مجبور شد اقلاً یکی باشد که با او روابط بهتری داشته باشد. من اینطوری فکر می‌کنم.  والا دلیل دیگری نمی‌بینم.

س – بله آقای زیرک‌زاده مجلس در اعلام حکومت نظامی، منظورم اولین بار است که در زمان دولت دکتر مصدق حکومت نظامی برقرار شد، مجلس در این امر چه نقش داشت؟

ج- مجلس همیشه در حکومت نظامی نقش دارد برای اینکه با به تصویب کند.  حکومت نظامی را بایستی مجلس تصویب کند؛ و بنابراین همیشه نقش دارد و خیلی مي.

س –  من به همین علت از شما این سؤال را می‌کنم. می‌خواهم ببینم که آیا این فقط با صلاحدید دکتر مصدق و تصمیم او بوده؟ یا اینکه مجلس شورای ملی هم تمایلی نسبت به این امر داشته؟

ج – نه مجلس شورای ملی مثل هر قضیه‌ای است یک لایحه‌ای است می‌آورد.  اگر مجلس تمایل داشته باشد آن را تصویب می‌کند. اگر تمایل نداشته باشد رد می‌کند و این در حقیقت مربوط می‌شود به اوضاع مملکت و مخصوصاًً ارتباط دولت با مجلس، اگر مجلس با دولت موافق است حکومت نظامی‌اش را فوری تصویب می‌کند. اگر مخالف است با آن، اگر زورش برسد رد می‌کند. اگر زورش نرسد خوب مجبور است با اکثریت خیلی ناچیزی تصویب می‌کند.

س – چه ضرورتی داشت یک نخست‌وزیر دموکراتی مانند دکتر مصدق متوسل به استقرار  حکومت نظامی بشود.

ج – بله این حرف را من شنیدم و این حقیقتاً از آن سئول‌هایی است که خیلی معذرت می‌خواهم و به نظرم عجیب می‌آید؛ یعنی عقیده شما این‌ است که آن‌کسی که دموکرات است بنشیند توسری بخورد؟

س- عقیده خودم را مطرح نمی‌کنم، ولی از شما سؤال می‌کنم که بتوانم خاطرات شما را ضبط کنم.

ج – نه، نه اینکه، آخر این سؤال را خیلی‌ها، این حرف را خیلی‌ها بر ضد مصدق می‌گویند.

س- آخر این مفهومی ندارد، خوب، یک دولتی است و حکومت نظامی اولاً به شما بگویم، شما نمی‌دانم در تاریخ مشروطیت حکومت نظامی را مجلس اول یا مجلس دوم، یعنی آن مجلس‌‌‌های حقیقتاً حقیقی ایران، مخصوصاً به آن‌ها ایجاد کردند و آن‌ها در مقابل استبداد محمدعلي‌شاه این حکومت نظامی را اختراع کردند و اولین دفعه آن‌ها درآوردند و اصلاً حکومت نظامی ایجادشده است برای دفاع از دموکراسی. اصلاً برای دموکراسی است. اگر در غیر این صورت عمل بشود بد عمل شده. فقط دولت‌‌‌های دموکراتیک حق‌دارند از حکومت نظامی استفاده کنند. برای اینکه برای آن‌ها اصلاً این قانون وضع‌شده، به نفع آن‌ها وضع‌شده دولت‌‌‌های دیگر حق ندارند و از … غصب است که می‌کنند این کار را.

س – تا چه اندازه فکر می‌کنید که استقرار حکومت نظامی، آزادی‌‌‌های سیاسی را در ایران محدود کرد؟

ج – می‌دانید ایران ما، نه اینکه قانون آن قدرتی که در جوامع اروپایی و آمریکایی دارد به‌خودی‌خود ندارد، این است که قانون حکومتش هم مثل هر قانون دیگری، طرز عمل یعنی اثرش و قدرت نفوذش بستگی به موازنه قدرت ما بین طرفداران قانون حکومت نظامی و مخالفین حکومت نظامی است. اگر چنانچه ارتش و دولت و شاه آن‌هایی که حکومت نظامی را راه بیندازند قوی باشند، حکومت نظامی همه کار می‌تواند بکند. با ماده پنج همه را می‌تواند بگیرد. برای هر مدلی می‌تواند بگیرد. مردم را به رگبار مسلسل ببندد، هر کاری می‌تواند بکند؛ اما اگر قدرت کافی نداشتند خودشان متزلزل باشند حکومت نظامی شان هم متزلزل است.  این‌ است که کاری نمی‌تواند بکند.

س – اجازه بفرمایید که من منظورم را دقيقاً از این سؤال خدمتتان عرض کنم. منظور من این است که من بعضی وقت‌ها یادم هست که وقتی‌که حکومت نظامی برقرار می‌شد مخصوصاً بعد از ۲۸ مرداد اجتماع بیش از سه نفر غدغن بود.  منظور من این است که آیا در آن حکومت نظامی که برقرار شد در ایران در زمان دولت دکتر مصدق، آیا آزادی اجتماعات و آزادی بیان و این جور آزادی‌‌‌های به‌اصطلاح سیاسی و اجتماعي به‌کلی از بین رفته بود و محدودشده بود؟  غدغن شده بود یا نه؟

ج- ببخشید شما یک سؤال کلی نفرمودید پس یک سؤال در یک وضع خاصی را سؤال کردید،  حکومت نظامی زمان مصدق.

س – منظور من در

ج- بله در آن زمان نخير، آن حکومت نظامی فقط برای جلوگیری از اغتشاشات توی خیابان بود. بیشتر کاری هم نمی‌کرد.  به‌طوری‌که مصدق هیچ‌کدام از مخالفينش را با ماده پنج حکومت‌نظامی نگرفت و همين ایرادی است که عده‌ای به او می‌گیرند که چرا نگرفتی؟

س – بله. اجازه، حق به‌اصطلاح اجتماعات و این حرف‌ها هم

ج- نه نکرد ممنوع نکرد نخیر.  حقش را داشت با حکومت نظامی، ولی نمی‌کرد.

س – تا آنجایی که من یادم هست و خود دکتر مصدق هم یک‌بار به این مطلب اشاره‌کرده، من نمی‌دانم که در دفاعیاتش در دادگاه بود یا کجا بود خواندم، این‌ است که بعد از انتخابات دوره هفدهم، هرچند که انتخابات دوره هفدهم تمام نشده از مجلس شورای ملی خواست که اعتبارنامه‌‌‌های آن‌کسانی را که فکر می‌شد که از طریق انتخابات صحیح به مجلس راه نیافتند بررسی بکنند. ولی مجلس هرگز چنین کاری را نکرد. تا آنجایی که خاطر شما یاری می‌کند چرا مجلس به این پیشنهاد دکتر مصدق وقعی نگذاشت؟

ج- اولاً دکتر مصدق چنین پیشنهادی نکرد. دکتر محدق فقط درآمد گفت که بیست در صد از این نمایندگان دوره هفدهم ملی نیستند.  یک چنین حرفی زده و رسیدگی به اعتبارنامه‌ها این همیشه در مجلس انجام می‌گرفت.  و این چیزی نبوده است که مصدق بگوید الآن بکنید. این همیشه بوده است همیشه. منتهي هروقت یکی فقط در موارد، وقتی‌که می‌خواستند حقیقتاً یک کسی را بیرون بکنند از مجلس سختگیری کردند.

و الا همیشه قانوناً اعتبارنامه‌ها باید مورد رسیدگی بشود و یک‌کمیسیون‌‌‌های تمام اعتبارنامه‌ها را رسیدگی می‌کند همیشه؛ و فقط یک‌دو دفعه است مثل‌اینکه همان پیشه‌وری را رد کردند و یکی دو دفعه دیگر این‌طورها پیش‌آمده است. والا به‌طور کلی این عمل جریان عادی دارد و هیچ لزومی ندارد که مصدق گفته باشد، چنین چیزی هم مصدق حتماً نگفته است. فقط مصدق همان را گفت. ولی در زمان مصدق در دوره ۱7 این وضع پیش آمد که شروع شد به مخالفت یعنی راجع به اعتبارنامه‌ها سخت گرفتن؛ و چیزی که در مجلس باز زیادتر شد این بود که در پشت تریبون بنا کردند به اعتبارنامه‌‌‌های این و آن حمله کردن؛ و این البته یک‌قدری خارج از عرف عادی مجلس بود و این بعد از اینکه دیدند که همین‌طور کار مجلس مختل می‌ماند و بعد از اینکه مثلاً فرض بگیرید که بنده که با اعتبارنامه آقای حسن امامی مخالفت می‌کردم در یک کميسيون دیگر اعتبارنامه خود بنده را نگهداشتند. خوب، گرو و گروکشی، همه به این اشکال گیر کردند. نه اینکه اکثریت مطلق دست طرفداران مصدق نبود یک عده ‌اینها را گیر کشیدند یک عده آن‌ها را گیر کشیدند. این است که همین‌طور همه کارها مختل ماند. این‌ است که مجبور شدند ولش کنند، دیدند عملی نیست.

س – بله چرا دکتر مصدق انتخابات مجلس هفده را متوقف کرد.

ج- همین عرض کردم علتش را، برای اینکه دید که همه جا کاندید‌‌های غیر طبیعی بیایند به مجلس.

س- وقتی دکتر مصدق نخست‌وزیر شد، دولت اول دکتر مصدق در برنامه اساسی داشته یکی‌اش اجرای اصل ملی شدن صنعت نفت بود و یکیش اصلاح قانون انتخابات.  سرنوشت قانون انتخابات دکتر مصدق چه شد؟ و چرا هرگز در زمان نخست‌وزیری او مورد تصویب مجلس قرار نگرفت؟

ج – والله حقيقت این است که بنده نمی‌دانم چطور شد؟ برای اینکه خوب خاطرم هست که این در جریان بوده و حتی مثل‌اینکه دریکی از کمیسیون‌هایی هم که راجع به این مونوع در نخست‌وزیری تشکیل شد من هم خودم شرکت داشتم. برای اینکه خوب خاطرم هست که یک دفعه یکی پیشنهاد کرده بود که فقط باسوادها رأی بدهند که من سخت مخالفت کردم، ولی گمان می‌کنم درنتیجه وقایع، موضوع کم‌کم از بین رفت. نمی‌دانم چطور شد. حقیقتاً دلیل مشخصی نداشت. همین‌طور پایمال شد در زیر وقايع، ولی دلیلی حقیقتاً من در ذهنم نیست که بگویم این دلیل باعث شد. ولی می‌دانم که در جریان چون من خودم شرکت کردم و این خاطرم هست در جلسه شرکت کردم.

س – شما وقایع روز چهارده آذر ۱۳۳۰ را به خاطر بیاورید، می‌دانید که چه شد که عده‌ای حمله‌ور شدند به روزنامه‌ها و مطبوعات مخالف دکتر مصدق در آن روز؟

ج- قضیه آن روز نتیجه اتفاقات قبلی بود.

س – بله چه بودند آقا آن اتفاقات؟

ج- آن اتفاقات حادثه‌هایی بود که حزب توده ایجاد می‌کرد. حزب توده به اسم سازمان دانشجویان، به اسم سازمان دموکرات جوانان این‌ها یک دفعه یک میتینگ را انداختند در دانشگاه و این میتینگ را باوجودی که دولت غدغن کرده بود مع‌هذا میتینگ را راه انداختند و بعد هم تبدیل شد به حمله به پاسبان و به پلیس.

بعد آمدند چند روز بعدش در دانشگاه در دانشسرای مقدماتی با دانشسرای عالی یادم نیست، یک عده استادان دانشگاه را توی یک اطاق محبوس کردند. یک حرکاتی که حقیقتاً خیلی را عصبانی کرد. ما حقیقتاً خیلی عصبانی بودند طرفداران مصدق و این‌ها. این است که آن روز یک دفعه که این‌ها باز آن روزآمدند و یک تظاهراتي راه انداخته بودند یک دسته طرفداران مصدق هم به آن‌ها حمله کردند. واین دفعه مردم بازار و علاوه بر دانشجويان چون علاوه بر افراد حزبی و دانشجویان طرفدار مصدق این دفعه مردم بازار و طرفداران غیر دانشجوئی مصدق هم آمدند به کمک این‌ها و این‌ها ریختند و تمام نه تنها روزنامه‌‌‌های تود‌‌ه‌ای را لطمه زدند حتی غیر توده‌ای‌ها هم که به حزب مصدق حمله کردند آن‌ها را هم لطمه زدند.  عکس‌العمل آن وقایع که یکی‌شان هشتم بود یکی‌شان دوازدهم درست خاطرم نیست همین دو سه هفته قبل این وقایع روی‌داده بود. عکس‌العمل آن‌ها بود.

س – آیا دکتر مصدق هرگز قصد خودش را برای گرفتن وزارت جنگ با شما یا با سایر مشاورینش یا نزدیکانش در میان گذاشته بود؟ و اصولاً انگیزه دکتر مصدق براي گرفتن وزارت جنگ چه بود؟

ج- در قسمت اول آنچه که راجع به شخص من است با بنده در میان نگذاشته بود.  و کسی از دوستانم ندیدم که بگوید با من در میان گذاشته باشد. ولی خوب ممکن است با کسی در میان گذاشته باشد، نمی‌دانم.

و اما در قسمت دوم، انگیزه دکتر مصدق راجع به قضیه وزارت جنگ خیلی روشن است. دکتر مصدق و همه مشروطه خواهان و حقیقتاً آن‌هایی که ما می‌گوییم ملیون و آزادیخواهان آن‌ها از همان اول دوران اول مشروطیت خواهان محدود کردن قدرت شاه بودند و همیشه در این زمینه مبارزاتی شده است و مباحثی شده است و اگر تاریخ یادتان باشد خوانده باشید می‌بینید که حتی در مجلس اول یا نمی‌دانم مجلس دوم است که حتی فرماندهی گارد سلطنتی را از محمد علي‌شاه گرفتند. تا این درجه جلو رفتند و در همین دوره خودمان در زمان من، من خوب خاطرم هست وکلای دوره چهاردهم، دوره پانزدهم، حالا غير از مصدق را من کار ندارم، دوره پانزدهم شانزدهم، همیشه هر فرصتی یک عده زیادی از وکلا راجع به محدودیت قدرت شاه، راجع به اینکه شاه مسئول نیست و حق ندارد در کارها دخالت بکند، وزارت جنگ ستاد مربوط است به وزارت جنگ و شاه فقط بدون حضور وزارت جنگ … بارها صحبت شده است و همیشه وزیر جنگ حاضر هم‌ روی موافق نشان داده، نه اینکه مخالفتی بکند.

ولی حالا نخست‌وزیر‌‌های شخصیت دار مثل قوام و مثل مصدق که آن‌ها همیشه فریاد می‌زدند که خیر نباید چنین چیزی باشد و بنابراین این امر تاز‌‌های نیست. مصدق به‌طور کلی از نقطه نظر اصولی معتقد بود که ارتش نبایستی در دست، در اختیار شاه باشد؛ و لابد در این ایام دوره اول حکومتش هم احساس کرده بوده است که مخصوصاً در انتخابات دوره، انتخابات که هنوز نشده بود، در دوره عملیات گذشته شاید احساس کرده است که مداخله می‌کنند در کارش.  از این جهت دلیل دیگری هم برایش شده است که این ایده آل همیشگی آزادیخواهان را عملی کند.  انگیزه‌اش غیرازاین چیزی نمی‌تواند باشد.

س – بله. شما که یکی از نزدیکان آقای دکتر مصدق بودید و با سایر نزدیکان آقای دکتر مصدق و مشاوران آقای دکتر مصدق ارتباط بسیار نزدیکی داشتید، آیا هرگز در گفت‌وگو‌‌های خودتان با آقایان در آن زمان و یا بعد از آن متوجه شدید که دکتر مصدق قصد خودش را برای گرفتن وزارت جنگ با آن‌ها در میان گذاشته باشد و حتی آن‌ها را مطلع کرده باشد که اگر شاه با تقاضای او موافقت نکرد استعفا خواهد کرد؟

ج- هیچ متوجه نشدم.

س – یعنی واقعاً کسی اطلاع نداشت؟ هیچ‌کس؟

ج- من هیچ چنین چیزی را متوجه نشدم.

س. بله شرایطی که موجب شد که احمد قوام به نخست‌وزیری انتخاب بشود چه بود آقا؟  منظور من این‌ است که چطور شد که طرفداران آقای دکتر مصدق در مجلس نتوانستند که از این امر جلوگیری می‌کنند؟

ج- خوب، یک قسمت آن‌که عرض کردم در مجلس نتوانستند برای این‌ است که خوب مجلس یک اصول و نحوه کاری دارد، رأی تمایل می‌گیرد و رأی تمایل بایستی وکلا حاضر بشوند. مخالفین دو کار می‌توانند بکنند. یکی اینکه رأی مخالف بدهند؛ و وقتی که رأی مخالف بدهند، خوب، اگر در اقلیت باشند باختند. ولی در این موقع به خصوص ما می‌دانستیم که در اقلیت هستیم، ولی حقیقتاً نمی‌خواستیم که اصلاً یک چنین جلسه رأی تمایل را غلط می‌دانستیم. این بود که نمی‌خواستیم اصلاً رأی تمایل گرفته بشود، این‌ است که یگانه کاری که از دستمان می‌آمد بکنیم این بود که جلسه نگذاریم تشکیل بشود.  جلسه تشکیل نشدن دو راه حل دارد. یکی هیاهو راه انداختن و دادوقال کردن و سر و دست شکستن، یکی اوبستروکسیون کردن.

ما آن راه اول را که نمی‌توانستیم برویم، فقط می‌ماند راه اوبستروكسیون، ما از راه اوبستروكسیون رفتیم ولی رئیس مجلس به اوبستروکسيون ما اهمیت نداد و رأی سی‌ویک نفر وکیل را بی‌اهمیت شمرد، با چهل‌ودو وکیل رأی تمایل گرفت.

س – بله. شما از وقایع روز سی تیر ۱۳3۱ چه خاطراتی دارید؟ مخصوصاً نقشی که مجلس در روز‌‌های قبل و بعد از سی تیر بازی کرد.

ج- در روز‌‌های قبل از سی تیر مجلس که خوب همیشه همان نطق‌ها و بحث‌‌‌های همیشگی بود. تنها چیزی که هست من چیزی که در خاطرم هست که حقیقتاً این روز‌‌های آخر مخصوصاً که با می‌دانستیم که دیگر قرار است که روز سی تیر یک تظاهراتی بشود، منتهی مثل‌اینکه نمی‌دانم چطور بود که ما مثل‌اینکه دولت حکومت نظامی اعلام کرد و چه بود که می‌دانستیم که نمی‌توانیم به مردم اطلاع بدهیم و این بود که با دکتر معظمی همین‌طور بحث می‌کردیم که چگونه مردم را مطلع کنیم؛ و یکی پیشنهاد کرد که شب مردم بالای پشت بام‌ها فریاد بکشند. این کاری که بعدها در زمان خمینی با الله اکبر کردند.

س – بله بله.

ج- بله ولی این پیشنهاد رد شد برای اینکه گفتند که این‌ها را می‌شناسد شهربانی و بعد اذیتشان می‌کند و این کار صلاح نیست. بعد آقای دکتر، خدا بیامرزد مرحوم دکتر معظمی یک پیشنهادی کرد، گفت، «ما یک اعلامیه می‌دهیم به این مضمون که مردم از شما خواهش می‌کنیم که در روز سی تیر آرامش خودتان را حفظ کنید.» شهربانی این اعلامیه را چون به نفعش است منتشر خواهد کرد. چون به نفعش است چون که مردم آرامش را حفظ کنید و مردم از طرف دیگر می‌گویند، اه، لابد سی تیر یک خبری هست که به ما می‌گویند آرامش را حفظ کنید؛ و متوجه قضیه سی تیر خواهند شد و در صدد کسب خبر برمی‌آیند و خبردار خواهند شد و بالاخره این کار را کردیم و اتفاقاً هم گرفت؛ یعنی شهربانی این اعلامیه وکلای مجلس را خواند. وکلای نهضت را خواند که مردم را به آرامش در روز سی تیر دعوت می‌کرد بدون اینکه اصلاً فکری بکند که روز سی تیر چه اتفاقی روی خواهد داد. ولی آن دو روزه همه‌اش شهر شلوغ بود، ولی من چیز مهمی از آن روزها در خاطرم، برای اینکه من …

س – شما خودتان کجا بوديد آقا؟

ج- من آن روزها منزلم قلهک بود مثل‌اینکه یا نه. آره، قلهک بودم، قلهک بودم صبح می‌آمدم راست از قلهک مجلس و عصر هم برمی‌گشتم.  و آن‌وقت البته حزب هم

س- ولی از آن روز چه خاطر‌‌های دارید؟

ج- حزب هم که البته نزدیک بود توی خیابان ظهيرالاسلام بود و عصرها

س – خیابان شاه‌آباد.

ج – بله و نزدیک مجلس بود.    از روز سی تیر، خوب، روز سی تیر ما همه‌اش در مجلس بودیم و تیراندازی و صدا، ولی چیزهایی که خاطرم هست، چیزی که بیشتر از همه در ذهنم هست این‌ است که خوب بعدازاینکه، اولاً اینکه وقتی‌که این آقایان وکلا این پنج نفر وکیلی که رفتند پهلوی شاه می‌خواستند بروند

س – کی‌ها بودند آقا؟

ج – آقای مهندس رضوی و شایگان اش یادم هست. گنجه‌ای هم مثل‌اینکه بود.

س – رضا گنجه‌ای؟

ج – نه رضا که نه جواد گنجه­ای.

س – جواد گنجه­ای.

ج- بله برادرش، ولى آن دو نفر دیگر خاطرم نیست. خلاصه به‌طور قطعی می‌دانم که رضوی و شایگان بودند. برای اینکه  شاه مدت‌ها از این‌ها گله کرده بود که بی­احترامانه نشستند و فلان و این‌ها. این‌ها را می‌دانم که بودند، ولی کسان دیگر را حقیقتاً یادم نیست. اسمشان هست حتماً همه جا

س – چطور شد که تصمیم گرفته شد آقایان بروند به دیدن شاه؟

ج – برای اینکه کشتار خیلی زیاد شد.  تقریباً تعداد کشته‌ها به سی و چهل نفر رسید.  و خوب، وضع خطرناک داشت می‌شد خیلی کشتار می‌شد دیگر؛ و مجلس نمی‌خواست که این کشتار ادامه پیدا کند. رفتند به شاه بگویند «آقا این کشتار آخر به کجا می‌خواهید برسانید؟»

س – یادتان هست آقا که چگونه تصمیم گرفته شد  و چگونه تماس گرفته شد با دربار؟

ج- خوب، نه دیگر تلفن کردند به دربار وقت خواستند.

س – کی کرد آقا؟

ج – رضوي.

س- بله.

ج- به‌عنوان معاون مجلس تلفن کرد به دربار که من و چند نفر از وکلا خدمت شاه برسیم، شاه هم اولاً تقریباً یک مدتی طول کشید تقریباً یک ساعت بعد خبر دادند که بیایید سعدآباد.  و آن‌ها رفتند سعدآباد و من یادم هست که مهندس حسیبی رفت جلو اتومبیل جنبه مذهبی داشت، نمی‌دانم یک علامتی روی ماشین شان گذاشت. نمی‌دانم یک‌طوری کرد که این‌ها چون جمعیت زیاد بود که از توی جمعیت رد بشوند جمعیت مزاحمشان نشود راه به آن‌ها بدهد.  چون از توی جمعیت باید رد بشوند. ولی یک کاری کرد حالا خاطرم نیست چه‌کار کرد، ولی یک کاری کرد که علامتی گذاشت که همه بفهمند که این‌ها مال نهضت ملی هستند.

بعدازاینکه آمدند و خبر آوردند که شاه حاضرشده است که من استعفای قوام را پذیرفته، قوام هم استعفا داده است و قرار شد که حسیبی و بنده و آقای پارسا برویم به اداره راديو و این خبر را به مردم بدهیم و خواهش بکنیم که مردم متفرق بشوند. ما هم همین‌طور به آن طريق، ما حالا بازهم خوب حسیبی یک‌چیز داشتیم یک‌چیزی گردنمان می‌انداخت آنجا، جلوی ماشین یک‌چیزی بسته بودند یادم نیست رفتيم راديو من آنجا فقط چیزی که در ذهن من خیلی به ذهنم خورد این‌ است که آنجا که رفتیم در رادیو به ما گفتند که ما باید از دربار اجازه بگیریم. من خیلی تعجب کردم گفتم «آقا از دربار؟ چرا از دربار شما باید اجازه بگیرید؟ شما از دولت اجازه بگیرید. این رادیو که با دربار کاری ندارد و با دولت سروکار دارد.» گفتند «نه برای این کارها اجازه از دربار می‌گیریم.» گفتیم «خوب، از دربار اجازه بگیرید» تلفن کردند به دربار، دربار گفتند که «بله می‌توانند اعلاميه شان را بخوانند» ما اعلامیه را خواندیم، حسیبی خواند و بعد من خواندم و بعد بلند شدیم آمدیم برگشتیم مجلس.

س – بله.

ج – آن‌وقت عصرش اشکالی که پیدا شد این بود که این آقایان سران سپاه، یک دفعه از خودشان سلب مسئولیت کردند و گفتند که «ما شهر را نمی‌توانیم اداره کنیم» شهر را نمی‌توانیم اداره کنیم و به مجلس اطلاع دادند که ما نمی‌توانیم این کار را بکنیم. بالاخره مجلس حسیبی  و بنده و گمان می‌کنم این دفعه یا مشار بود یا حایری‌زاده، یکی از این دو نفر بود حالا خاطرم نیست و ما را فرستادند شهرباني خدمت این آقایان که ببینیم آقا حرف حسابی شان چیست. اولاً اینکه می‌گفتند شهرآشوب است ما که رفتیم بیرون. خوب، شما هم لابد نمی‌دانم اگر آن زمان بودید ایران می‌دیدید.  شهر کاملا آرام بود، جوان‌ها همه جا راهنمایی می‌کردند. ترافیک دست جوان‌ها بود خیلی هم منظم و قشنگ. هیچ اتفاقی هم در شهر نبود.

ما رفتیم آنجا دیدیم بله خوب خاطرم هست این چیزهایی که یادم هست، سرلشگر گرزن بود، علوی مقدم بود و تیمور بختیار نمی‌دانم به چه مناسبت آنجا مثل‌اینکه نمی‌دانم معاون حکومت نظامی بود و نمی‌دانم، درهرحال تیمور بختیار هم آنجا بود. سرهنگ بود آن موقع. تیمور بختیار هم آنجا بود و این‌ها داد و فریاد که «آقا مملکت رفت اصلاً. شهر از دست رفته است، دست توده‌ای‌هاست و همه جا دارند مجسمه شاه را می‌آورند پایین» گفتیم، «آقا کجا؟ آخر چنین خبری نیست.» هر چه می‌گفتند … بالاخره گفتند که «اما بازهم با بلند می‌شویم.» گفتند، «سنگلج خبری است و نمی‌دانم دیوار‌‌های سنگلی پر از هرزه درآیی به فامیل سلطنتی است.» گفتیم «آقا ما بلند می‌شویم می‌رویم سنگلج ببینیم چه خبر است. کسی هست رد می‌کنیم.» باور کنید تقریباً ساعت هشت و نه و نه و این‌طورها بود، من و حسیبی آمدیم رفتیم تمام این اطراف سنگلج را گشتیم یک نفر نبود. آمدیم گفتیم، «آقا چه دارید می‌گویید؟ هیچ‌کس نیست، هیچ خبری نیست. شهر امن است. برويد راحت بخواهید. هیچ ناراحتی نداشته باشید هیچ خبری نیست» بالاخره بعدازاینکه ما این‌طور مطمئن آمدیم گفتیم یک‌قدری فکرشان آرام شد و دیگر اصرار زیادی نکردند.

و یک موضوع دیگری که در یادم هست البته آن مال فرداست که به این راجع به همین‌که می‌گویند که شهر در دست توده‌ای‌ها بود، چون خیلی بعدها شنیدم که گفتند شهر دست توده‌ای‌ها بوده‌است و این‌ها. فردا روز ۳۱ تیر ما در مجلس بودیم که خبر آوردند که یک عده ریختند در بیمارستان سینا و نطق می‌کنند و سروصدا می‌کنند و مزاحم بیماران هستند و ما نمی‌توانیم این‌ها را بیرون کنیم، چه‌کار کنیم؟ حالا چون باید بگویم که در آن موقع این دو روزه فقط مجلس در حقیقت حکم‌فرمای مملکت بود. هرکس هر کاری داشت به مجلس مراجعه می‌کرد، مجلس هم حالا لابد هرکسی گرفتار بود، بنده را فرستادند گفتند «آقا برو ببین چه خبر است» بنده رفتم دم مريض‌خانه سینا توی خیابان شاه، شاه است گمان می‌کنم آره، دیدیم که بله دم در آنقدر شلوغ است که نمی‌شود رفت، بالاخره هر طوری من خودم را بالای پشت بام رساندم و حیاط پر بود. بالای پشت بام رساندم و دیدم که بله جمعیت زیاد تمام محوطه بیمارستان را گرفته است و آقای لنکرانی، حالا نمی‌دانم کدامشان بود، مرتضی بود و احمد، احمد نبود و احمد را خوب در ذهنم است.

س- به‌احتمال قوی مرتضی بود.

ج- مرتضی لنکرانی بود، روی یک چهار پای‌‌های ایستاده است و دارد نطق می‌کند. ما هم به هر ترتیبی بود بالاخره جلب توجه اش را کردیم و برگشت به‌طرف ما، گفتم، آقا چه می‌گویی؟ اینجا مريض‌خانه است آمدی اینجا نطق می‌کنی. اینجا مريض‌خانه است اینجا مریض هست. مریض این صدا‌‌های تو را می‌شنود ناراحت می‌شود. برو بساطت را جمع کن برو، باور کن آقا، نه بحثی کرد نه چیزی کرد چهار پایه اش را برداشت و با جمعیتش راه کشیدند رفتند، اصلاً نه بحثی نه داد و قالی هیچی نبود؛ ولی امر مسلم این است که آن دو روزه مملکت در دست مجلس بود. اگر مجلس و نهضت ملی، حالا مجلس که نمی‌خواهم بگویم، نهضت ملی. اگر نهضت ملی یک نهضت انقلابی بود، اگر نهضت ملی یک برنامه انقلابی که حتی تغییر رژیم داشت این را به سهولت انجام می‌داد، هر کاری را می‌توانست بکند. برای اینکه راستی راستی این‌ها خودشان را باخته بودند، خودشان را باخته بودند و هیچ‌چیزی نداشتند.

س- وقتی‌که آقای دکتر مصدق تصمیم گرفت که از مجلس تقاضای اختیار برای طرح لوایح قانونی بکند آیا این را با شما یا با سایر مشاورانش در میان گذاشته بود؟

ج- من خاطرم نیست گذاشته باشد، ولی می‌دانم که همه موافق بودند با این عقیده. برای اینکه خوب کار دولت پیش نمی‌رفت. اولاً در زمان دکتر مصدق از همان اوایلی که حکومت که دکتر مصدق آمد آقا گرفتار یک مشکلی حکومت دکتر مصدق بوده و آن مشکل این بود که مردم تشنه اصلاحات، فرياد اصلاحات می‌زدند. دکتر مصدق هم یک مبارزه بزرگ جهانی جلو داشت؛ و او می‌گفت که «بابا الآن موقعی نیست که من با فساد و نمی‌دانم با این چیزها مبارزه کنم.» و حقیقتاً مصدق در این مبارزات با شاه، کشیده شد. او تا می‌توانست کوشش می‌کرد که از این مبارزات احتراز کند. می‌گفت، «من در این چنین مبارزه‌ای هستم و موقع این کارها نیست و بگذارید این کار تمام بشود آن‌وقت اصلاحات هم می‌کنم.» ولی بعدازآنکه دید که نه اصلاً نه تنها اصلاحات نمی‌تواند بکند حتی عملیات کار برای نفت هم گرفتار و ممکن است که قضیه نفت در سه سال طول بکشد و صحبت یک روز دو روز نیست حل قضيه نفت، خوب، مجبور بود که یک نحوی مملکت را بچرخاند و این مجلس هم به هیچ وجه لوایح اش را نمی‌گذراند و اگر هم می‌گذراند با هزار دردسر و زحمت و طولانی، این بود که این لایحه اختیارات یگانه راه بود و خوب، در همه ممالک دنیا در مواقع بحرانی از قانون اختیارات استفاده کردند دیگر، ایران هم می‌کردیم. این است که من دیگر هم خاطرم نیست در مابین طرفداران مثلاً کسی مخالف اختیارات بود.

س – چگونه دکتر مصدق توانست در یک مدت بسیار کوتاهی در حدود شش ماه صدوبیست و دو لایحه تنظیم بکند. اصولاً فرآیند تنظیم این لوایح چگونه بود؟ منظور من این است که برای تنظیم این لوایح با وزارتخانه‌‌‌های مربوطه و یا اشخاصی که موضوع این لوایح قرار می‌گرفتند دکتر مصدق مشاوره می‌کرد؟ یا اینکه خودش به تنهایی و شخصاً این لوایح را تنظیم می‌کرد؟

ج- بله این لوایح، هر لایحه‌ای به وسیله کمیسیونی تهیه می‌شد. که این کمیسیون تشکیل می‌شد از اعمال وزارتخانه مربوطه، مشاورین حقوقی و دکتر مصدق خودش و اگر متخصصی لازم بود یک متخصصی و هیچ لایحه‌ای نبوده است که خود مصدق خودش تنظیم کرده باشد. چنین چیزی اصلاً وجود خارجی نداشته است.

س- بله

ج- منتهی بعضی لوایح ممکن است که وقت کمتری میگرفته و علاوه بر این در خانه دکتر مصدق برای این کار بعضی روزها میدیدید پنج‌تا اطاق و پنج‌تا جلسه کمیسیون بود، این‌ است که خوب یک وقت می‌دیدید در عرض یک هفته ده تا لايحه گذشته است. امکان اینکه در شش ماه این اصلاً چیز فوق‌العاد‌‌ه‌ای نیست؛ و این عملی که مصدق این‌طور عمل می‌کرده شما خودتان در اگر کتاب «محاكمات مصدق» را خوانده باشيد ديديد که خود آنجا هم سپهبد آزموده شکایت می‌کند که چگونه قانون دادرسی ارتش ترمیم شد و لایحه قانونی که برای دادرسی ارتش گذراندند چگونه گذشت. سه نفر، خودش می‌گوید که سه نفر که خود آزموده هم یکی‌ش بوده، سه نفر از دادرسي قديم ارتش آمده، دو سه نفر از وزارت دادگستری آمدند. یک نفر نمی‌دانم کی بوده و یک‌کمیسیونی بودند مدتی کارکردند تا قانون دادرسی محاكمات ارتش را که لایحه­اش را مصدق داد درست کردند. همه لوایح همین‌طور بود. با دقت و با کمیسیون انجام می‌گرفت. از این جهت هم همه‌شان خوب بود.

س – آقای زیرک‌زاده چرا این آقایانی که نام می‌برم از دکتر مصدق جدا شدند و به‌صف مخالفین دکتر مصدق پیوستند. آیت‌الله کاشانی، دکتر مظفر بقایی کرمانی و آقای حسین مکی.

ج- بیان یک مطلبی عملیات دیگران کار مشکلی است و من نمی‌دانم که

س – تا آنجایی که شما اطلاع دارید.

ج- آن‌ها هیچ‌وقت به من دلیلی نگفتند برای این کار. البته دلائلی که آن‌ها می‌گویند من آن دلائل را قبول ندارم، منطقی نیست دلائلشان. مثلاً آقای مکی، حالا من بیشتر به مکی تکیه می‌کنم برای اینکه حقیقتاً مکی را یک آدم ساده خوش‌قلبی می‌دانم و او می‌گوید که من با مصدق مخالفت کردم برای اینکه مصدق فلاح را آورد.  و فلاح جاسوس انگلیس بود.

س- بله

ج- خوب، اولاً که هیچ آن موقع معلوم نبود جاسوس انگليس باشد. حالا، فرض بگیرید جاسوس انگلیس، خوب، آیا در یک مبارزه جهانی به این اهمیتی، آیا این‌قدر این آدم به نخست‌وزیر خودش به رهبر خودش با این کسی که سال‌ها با او مبارزه کرده با او بوده این‌قدر اطمینان نمی‌کند که بگوید به این‌یک سیاستی دارد که این جاسوس را گذاشته اینجا؛ و برای خاطر یک جاسوسی که آوردند سر پست این مبارزه ملی ایران را به هم می‌زند؟ آیا این منطق دارد؟ و حالا فرض بگیریم که نه، این قدر آقای مکی علاقه‌مند به احساس ضدخارجی آقای مکی، خوب، بعدش به کی پیوست؟ با کی‌ها همکاری کرد؟ باکسانی که جد اندر جد جاسوس خارجی بودند. آخر این‌ها که جور درنمی‌آید، درهرحال به نظر من آن چیزی که من خودم مقایسه می‌کنم با سایر وقایع ایران، من تصور می‌کنم بیشترش علتش این‌ است که آقا ما نمی‌توانیم باهم همکاری کنیم نه اینکه حقیقتاً. والا این‌ها خوب مثلاً بقایی، کاشانی این‌ها، کسی نمی‌تواند بگوید این‌ها عامل خارجی بودند. در صورتی که خارجی، چنین چیزی که منطق ندارد، مفهومی ندارد چنین حرفی زدن. احمقانه است و آدم‌‌‌های باشخصیت با جربزه با پای خود به این مقام‌ها رسیدند این‌ها، این‌ها همین شخصیت پرستی خودپرستی، عدم عادت به همکاری، قبول نکردن دیسیپلین، اینهاست که باعث می‌شود که ما نمی‌توانیم همکاری کنیم دیگر.

روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون، ویرجینیا

مصاحبه‌کننده: ضیا صدقی

نوار شماره: 5

س- آقای زیرک‌زاده چرا مجلس سنا بسته شد؟ آیا تمام رهبران جبهه ملی با بستن مجلس سنا موافق بودند؟ اصولاً این نظر چه شخصی بود و کی این موضوع را مطرح کرد؟ و وقتی‌که شما به گذشته فکر می‌کنید و خاطراتتان را بیاد می‌آورید آیا تأسفي به شما دست نمی‌دهد که چرا به آن شکل خیلی خشن مجلس سنا بسته شد؟

ج – اساساً مجلس سنا یک خاری در چشم آزادیخواهان بوده است.  و با وجود اینکه مجلس سنا در قانون اساسی پیش‌بینی‌شده مع‌هذا اطلاع دارید که مجلس­‌‌های اول و دوم تا مجلس پنجم از تشکیل آن خودداری کردند.  البته رضاشاه هم که اصلاً همه‌چیز برای‌اش مسخره بود، مجلس سنا احتیاج نداشت تشکیل نداد. محمدرضاشاه که خوب در وضعیت بدتر از پدرش بود هم ازیک‌طرف می‌خواست قدرت پدرش را داشته باشد و هرگز هم امکان برایش نداشت. او از همان اول سلطنتش به فکر تشكيل مجلس سنا بود. ولی خوب در مجلس هیچ‌کس با این فکر همراهي نمی‌کرد. ولی او مرتباً این فکر را دنبال می‌کرد و می‌خواست مجلس سنا را تشکیل بدهد، تشكيل مجلس سنا به علت اینکه از اول این مجلس را مشروطه طلبان وسیله‌ای برای اعمال نفوذ دربار می‌شناختند هیچ‌وقت مورد موافقت مشروطه طلبان حقیقی نبوده است و هیچ‌وقت آن را نمی‌خواستند و بنابراین ممکن نبود به‌خودی‌خود یک دولت ملی دموکراسی در ایران مجلس سنا را به آن شکل تشکیل بدهد. تا قضیه بهمن ۲۷ پیش آمد و خوب موقتاً برای مدت دو سه سال باز شاه و دربار و تشکیلات شان و ارتش بر مملکت مسلط شدند و احزاب را بستند محیط خفقانی ایجاد کردند و یک مجلس موسسانی ساختند و آن مجلس موسسان ایجاد مجلس سنا را اعلام کرد. البته همانطوری که اطلاع دارید این مجلس موسسان و مخصوصاً تغییراتی که داده بود که برای ایجاد مجلس سنا چه برای افزایش قدرت شاه، هيچوقت مورد موافقت مليون قرار نگرفت و همیشه می‌کوشیدند این را از بین ببرند.

س – بنابراین خاطره شما تا آنجا که یادآوری می‌کند این است که تمام رهبران جبهه ملی با بستن مجلس سنا موافق بودند.

ج- من هیچ‌کسی را از رهبران جبهه ملی شدید که با بسته شدن مجلس سنا مخالف باشد.

س – یادتان هست که چه کسی این موضوع را پیشنهاد کرد؟

ج- هیچ یادم نیست، ولی حدس می‌زنم که پیشنهاد بیشتر باید از طرف کاشانی و آن باند بیشتر شده باشد و علتش هم این است که بهانه اصلی که برای بستن گرفته شد و افکار را مجهز کرد قضیه رد کردن لایحه عفو خلیل طهماسبی بود.  و یک موضوع دیگر در همین چیزها بود. نمی‌دانم، مال اموال قوام بود.  در این نوع چیزها بود. البته در تمام دوران مجلس سنا در زمان مصدق این مجلس با اقدامات مصدق، مخالفت می‌کرد؛ و حتی در رأی تمایلی هم که مجلس به مصدق داد خیلی رأی تمایل تقریباً شل‌ و ول بوده و حتی می‌شود گفت که رأی تمایل نبود فقط شاه مثل رأی تمایل قبولش کرد چون می‌خواست که  مصدق را قبول کرده بود که مصدق نخست‌وزیر بشود؛ و بنابراین هیچ‌کس دل‌خوشی مخصوصاً در قضیه نفت از سنا نداشتند؛ و این رد این دو تا لایحه باعث شد که آن‌ها بنای داد و فریاد را گذاشتند که اصلاً باید این مجلسي را بست و برای چه اصلاً باشد و خوب، چون در آن موقع هم تعطیل‌شده بود دیگر نگذاشتند درش باز بشود  درحقیقت نبستندش نگذاشتند باز بشود دو مرتبه.  تا آنجایی که من خاطرم هست در قانون اساسی ایران مدنی برای مجلس سنا ذكر نشده بوده و آنطور که برای مجلس شورای ملی شده بود که مدت دو سال بود، مثل‌اینکه از این مورد استفاده…

ج – یکی از موارد قانونی و برای قانون گرفتند این بود  که مدتش اولاً با مجلس نمی‌خواند و موقعت گذشته است.  چون مجلس بازشده است آن هنوز ما نمی‌توانیم بازکنیم گذشته است.  ولی خوب این ایراد ملانصرالدینی بود حقیقتاً.

س – آیا به نظر شما ایرادی نداشت که به آن ترتیب مجلسی سنا را ببندند که در مجلس را ببندند و آن‌ها را راه ندهند؟

ج – و الله بسته به این است که شما چه جوری حکم بکنید. اگر شما بیایید بگوئید که آقا من قانون مجلس موسسان 13۲۸ را قبول دارم.  اگر بگوئید که نظریات او نظریات ملت ایران است. البته این کار، کار کاملا قانونی نبود، اما اگر مثل ما که فکر می‌کردیم که آن مجلس موسسان قلابی بود و این مجلس سنا هم روی رأی قلابی و بی‌خود تأسیس‌شده است، به نظر کاملاً صحیح می‌آمد. این بسته به این طرز فکری است که شما از آن مجلس مؤسسان دارید؛ و برمی‌گردد همه‌اش آقا به این موضوع که آیا شما یک مقرراتی که یک دولت دیکتاتوری با ظلم و با حقه‌بازی و با دغل به مردم تحمیل می‌کند این تا چه اندازه قدرت قانونی دارد. این به‌طور کلی همیشه پیش می‌آید این مسائل.

س – آقای زیرک‌زاده موضوع دیوان عالی کشور چه بود؟ آیا دیوان عالی کشور را به‌طور دائمی بستند یا فقط اعضایش را تغییر دادند؟

ج – این سؤال را هم بنده ازش هیچ خاطر‌‌ه‌ای ندارم.

س – بله. از نه اسفند ۱۳۴۱ چه خاطراتی دارید؟ شما آن روز کجا بودید و چه بیاد دارید؟

ج- اتفاقات در نه اسفند من هفته قبلش با مرحوم کاظمی وزیر، نمی‌دانم آن موقع وزیر دارایی بود؟ لابد وزیر دارایی بود، وزیر دارایی و چند تا وكیل دیگر و یکی دو تا وزیر دیگر رفته بودیم به سرکشی مناطق نفتی و تقریباً روز نه اسفند در حدود ساعت ده و این‌طورها وارد تهران شدیم. این است که از مقدماتش من تقریباً بي خبر بودم.  ولی مطابق آنچه که بعدها شنیدم قضیه این‌طور بوده است که بعدازاینکه قرار می‌شود که شاه برود و برود به سفر، روز هشتم اسفند آقایان وزرا با آقای دکتر مصدق می‌روند به دربار برای خداحافظی با شاه، دربار آن موقع در خیابان کاخ همان نزدیکی منزل دکتر مصدق بود.  می‌روند آنجا و یک مقداری منتظر می‌شوند معطل می‌شوند ولی شاه ‌باز نمی‌آید. می‌گویند «شاه الآن می‌آید. شاه الآن می‌آید.» ولي شاه نمی‌آید. در این موقع صدای هیاهو در خیابان بیرون می‌شنوند. مصدق که آدم کهنه‌کار سیاست بود. لابد فوری متوجه می‌شود که یک‌چیزی.

س – اوضاع غير عادی است.

ج – اوضاع غیر عادی است. فوری به آقایان وزرا می‌گوید که «شما بروید.»  و آن‌ها را روانه می‌کند، آن‌ها هم از در خارج می‌شوند سوار اتومبیل‌هایشان می‌شوند و می‌روند، ولی خودش از در اصلی خارج نمی‌شود. می‌دانسته که کاخ البته یک در دیگری دارد دنبال آن در دیگر می‌گشته که از در دیگر برود بیرون و یکی از مستخدمین دربار که لابد تمایلی به نهضت مصدق داشته است راهنمایی‌اش می‌کند و می‌بردش از یک‌راهی که می‌شناخته و از یک در دیگری مصدق بیرون می‌رود و می‌رود منزلش که نزدیک بوده. تا اینجایش می‌رود منزلش و بعد هم می‌روند جمعیت، یک عده‌ای  می‌روند طرف منزلش و البته محافظین یک مقاومتی می‌کنند در را می‌شکنند ولی مع‌هذا نمی‌توانند داخل بشوند و بعد هم طرفداران مصدق مي‌رسند و برمی‌گردند دیگر تمام می‌شود قضيه، من قسمت بعدش را البته شاهدم برای اینکه بعد ساعت پنج بعدازظهر، حالا پنج شاید بود درست خاطرم نیست، خبر دادند که مجلس تشکیل می‌شود و ما رفتیم مجلس.  بنده آن موقع در مجلس بودم که آقای دکتر مصدق، ما در جلسه بودیم که دکتر مصدق با پیژاما همان‌طوری‌که می‌گویند و بهارمست رئیس ستاد در دنبالش آمدند توی مجلس و چیزی که از آن جلسه در خاطرم هست مخصوصاً مرحوم دکتر شایگان یک شعر خیلی زیبایی به مناسبت این ورود مصدق با آن وضع خواند که حقیقتاً خیلی اثر کرد در ما و صحبت‌هایی کرد و طرز صحبتی کرد و وضعیتی که پیش آمد و خلاصه، جلسه و وقایع به نفع دکتر مصدق تمام شد. به‌طوری‌که فردا صبحش توانست رئیس ستاد را عوض بکند و ریاحی را کرد رئیس ستاد و قسمت‌‌‌های دیگر را تغییر داد و در حقیقت اصلاحات در ارتش ازآنجا شروع شد؛

یک عده‌ای  معتقدند که قضیه نه اسفند اصلاً مصمم بودند که مصدق را سرنگون کنند منتها موفق نشدند. یک عده‌ای  می‌گویند تمرینی بود برای بیست‌وهشت مرداد، ولی این چیزی که بعد ما شنیدیم قضیه از این قرار بوده است که بهبهانی که پسر آن سید عبدالله بهبهانی که خوب او هم یکی از آیت‌الله‌‌‌های مشروطه‌خواب بود. او از اول اصلاً در جریان با مصدق نبود و مخالف مصدق بود منتها جرئت نمی‌کرد که اظهاراتی بکند. یک عده بازاری طرفدار داشت. ولی خوب یک عده زیادی از بازاری‌ها هم با او مخالف بودند. درهرحال صدایش بلند نمی‌شد. ولی خوب لابد مخفیانه با دربار ارتباطش را داشته است برای اینکه فوری از این قضيه دفتر شاه مطلعش می‌کنند و او یک عده‌ای  را دور خودش جمع می‌کند و راه می‌افتند به‌طرف به اسم اینکه می‌خواهند جلوی رفتن شاه را بگیریم می‌ایند به‌طرف دربار. از طرف دیگر کاشانی هم که آن موقع با مصدق مخالف بود دستور می‌دهد جلسه خاصی در مجلس تشکیل بشود، من نبودم آن صبح بوده است و دادو قال که «شاه می‌خواهد برود. چرا می‌خواهد برود؟» و از طرف مجلس یک نامه‌ای می‌نویسند به شاه که «درهرحال ما خواهش می‌کنیم به هر ترتیبی هست شما سفرتان را به عقب بیندازید و چنین کاری نکنید.» رسماً از او می‌خواهند که از سفر منصرف بشود؛ و او هم که از این جهت از منزل نیامده بیرون و پایین نیامده به استناد همین نامه بوده است که خوب مجلس مخالفت می‌کند با رفتن من. به همین جهت من دیگر نخواستم بروم.

س – بله شما چیز دیگری بیش از این  به خاطر ندارید؟

ج- من فقط چیزی که یادم هست همین چیزهاست و چیز‌‌های دیگر وقایع خیلی دیگری.

س – بله. چه خاطراتی دارید آقا از گزارش هیئت هشت نفری؟ چرا گزارش هیئت هشت را مجلس تصویب نکرد؟

ج – گزارش هشت نفری همان‌طور که اطلاع دارید روی این مبنا درست شد که وقتی‌که اختلاف مابین مصدق و شاه بالا گرفت یک عد‌‌ه ای از آقایان وکلا گفتند که آقا بالاخره یک‌کمیسیونی تشکیل شود و به این اختلافات رسیدگی کنند. آن‌وقت یک کمسیونی

س۔ اختلاف بر سر چگونگی قانون اساسی بود؟

ج – چگونگی قانون اساسی، همان اختیارات شاه و  این کمیسیون هشت نفر مامور شدند که در این کمیسیون شرکت کنند که من اسامی شان یادم نیست، ولی به‌طور یقین یادم هست که دکتر بقایی و دکتر سنجابی بودند در آن و شاید رضوی هم بود و حالا درست خاطرم نیست.

س – بله اسامی شان هست.

ج- اسامي شان البته هست بله.

س – بله این دو نفر خوب خاطرم هست برای اینکه همیشه صحبت می‌کردند در مجلس راجع به این قضیه و این عده البته دکتر بقایی و چند نفر دیگری. پس بنابراین کمیسیون هشت نفری تشکیل شد از چند نفر طرفداران دکتر مصدق و چند نفر مخالفينش. ولی خوب مع‌هذا کمیسیون با همه اینکه یک عده مخالف دکتر مصدق داشت. ولی به‌انداز‌‌ه‌ای این قوانین را محدود کردند و قدرت شاه بر همه مسلط بود که

س – قابل انکار نبود.

ج- قابل انکار نبوده و خواهی‌نخواهی نتیجه تصمیمات کمیسیون هم همین شد که بایستی قدرت‌‌‌های شاه محدود بشود.

س – بله. ولی چرا مجلسی تصویب نکرد؟

ج- حالا این را عرض می‌کنم. علت اینکه مجلس تصویب نکرد برای اینکه هر دفعه که خواست مجلس تصویب بشود این آقای دکتر بقایی و با طرفدارانش آمدند و یک نطق‌‌‌های مفصلی کردند و با نطق‌‌‌های مفصل سؤال و جواب و این‌ها جلسه را متشنج می‌کردند و بالاخره بعدش هم شروع کردند دست به اوبستروکسیون زدن، یعنی در حقيقت هیچ‌وقت نگذاشتند اصلاً این در جلسه علنی به‌طور درست‌وحسابی مطرح بشود. به رأی گذاشته بشود، نگذاشتند به رأی برسد، اصلاً نمی‌شود گفت به تصویب نرسید به رأی نرسید.  برای اینکه با اوبستروکسیون کردند یا این‌قدر مشاجرات و دعوا درست شد که البته جلسه به هم خورد و آقایان نمایندگان متفرق شدند؛ و بعد هم این‌قدر وقایع بعدی پیش آمد که اصلاً دیگر موضوع منتفی شد.

س – چه خاطراتی دارید در مورد بستن مجلس هفده؟ اول با استعفای دسته جمعی و بعد به وسیله رفراندوم.

ج- بستن مجلس البته برای همین امپاس بود که دکتر مصدق در آن گرفتار بود، برای اینکه

س – کدام امپاس آقا؟

ج- به همین امپاس اینکه دکتر مصدق از یک جهت هیچ کارهایش را نمی‌توانست بکند چیزی که بیشتر مصدق را ناراحت می‌کرد این آقایان مخالفین دیگر کم­کم عده‌شان زیاد شده بود. جسارتشان زیادتر شده بود و خطر اینکه یک استیضاحی از مصدق بکنند و در نتيجه دولت را ساقط کنند زیاد شده بود و این خطر تا آن موقع نبود ولی از این اواخر دیگر بعد از نهم اسفند این خطر تقریباً نمایان شده بود؛ یعنی ما حقیقتاً می‌دیدیم که امکانش هست. امکانش هست که یکی چون بقایی، یکی جمال امامی، میراشرافی، یکی از این‌ها یک استيضاحی بکند و بعد بارأی مجلس

س – مصدق را ساقط بکنند

ج- مصدق را ساقط بکنند. خوب و مصدق که آدم سرسختی بود دیگر او برنامه داشت می‌خواست این برنامه نفت را تمام بکند به هیچ وجه حاضر به این را ه حل نبود. این بود که هیچ راهی نداشت جز اینکه مجلس را منحل بکند. چون راه دیگری برایش نمانده بود. انحلال مجلس هم در قانون اساسی پیش‌بینی‌نشده. فقط این مجلس موسسان ۱۳۲۸ او پیش‌بینی کرده است و او هم تازه به اجازه شاه؛ و خوب، معلوم هم بود که شاه موافقت نخواهد کرد با انحلال مجلس، بنابراین مانده بود که چه‌کار کند. البته بنده خوب خاطرم هست که بعضی وکلای مجلسی مخصوصاً در جبهه ملی حتی. بله خوب خاطرم هست دکتر معظمی کاملا مخالف بود. یک عده‌ای  چون مخالف بودند با این عمل.

س- دلیل مخالفت آن‌ها چه بود آقا؟

ج- آن‌ها دلیل مخالفتشان این بود که اگر مجلس برود دیگر مصدق هیچ پناهگاهی ندارد، می‌گفتند بالاخره هرچه باشد این‌یک پناهگاهي است.

س – آیا حقیقت دارد که قرار بود که آقای حسین مکی دکتر مصدق را در مجلس به خاطر چاپ اسکناس بدون اطلاع مجلس مورد استيضاح قرار بدهد؟

ج- تهديدات استيضاح فراوان بود. یکی‌اش این بود. بله تهدیداتش زیاد بود. هر موضوعی را ممکن بود بهانه بکنند و استیضاح بکنند. بهانه برای استیضاح فروان بود، هر روز یک … مثلاً این قضیه که حالا فرمودید من خاطرم آمد یکی از مسائلی که آقای مکی همه‌اش راجع به آن نطق می‌کرد همین چاپ اسکناس بود. درصورتی‌که چاپ اسکناس جزو لایحه اختیاراتش بود و می‌توانست بکند.

س- بله

ج- واین انحلال مجلس هم چطور می‌توانست بکند؟ اول فکر کرد که او را استعفا بکند و وقتی‌که وکلا استعفا دادند آن‌وقت شاه در مقابل fait accompli قرار دارد و چاره ای ندارد جز اینکه فرمان انحلال را امضاء بکند. از این جهت این بود که وکلا را وادار کرد استعفا بدهند. آن‌وقت علاوه بر وکلای نهضت ملی یک عده‌ای  از وکلای دیگری هم که هنوز فکر می‌کردند که مصدق برنده بشود استعفا دادند؛ که این‌ها هم دیگر بعدها هیچ‌وقت وکیل نشدند بیچاره‌ها.  و بعد ولی شاه مع‌هذا بازهم انحلال را امضاء نکرد؛ و قضیه ۲۵ مرداد این وسط روی داد که دیگر مجبور شد که انحلال.

س- بله می‌رسیم به آن‌ها، ولی من می‌خواهم قبل از آن از حضورتان تقاضا بکنم که چه خاطراتی دارید از اجرای رفراندوم و اصولا چرا محل رأی‌گیری موافق و مخالف را به‌کلی از هم جدا کرده بودند؟

ج- رفراندوم که خوب من چیزی که به خاطرم هست این‌ است که یادم هست که می‌رفتیم سرکشی می‌کردیم به محل‌‌‌های رأی‌گیری و دست‌‌‌های سیاه را می‌دیدیم که همین‌طور مرکب زده بودند که رأی دادند.  چیز دیگری بیشتر از این یادم نیست البته. ولی علت اینکه رأی‌ها را جدا کردند برای اینکه اصرار دکتر مصدق این بود که رفراندوم در یک روز تمام بشود. و این قضیه هرچه زودتر تمام بشود و طول نکشد که کار به اغتشاش و دعوا و این‌ها بکشد. او می‌خواست کلکش را زود بکند و بنابراین این راه حل را گرفتند، هر راه حلی هم گرفته بود یک ایرادی به او می‌گرفتند دیگر، این راه حل این ایراد را دارد. راه حل‌‌‌های دیگر هم یک ایرادی می‌گرفتند. و درهرحال می‌گفتند رفراندوم زوری بوده است بدون تردید. ولی من تصور نمی‌کنم رفراندوم به هیچ وجه به تناسب رأی‌گیری‌هایی که بعدها شده است به مراتب آزادتر بوده است با همه این‌ها که می‌گویند. فقط یگانه چیزی که می‌گویند این‌ است که چرا جدا بوده است و مردم می‌همیدند کی رأی موافق داده، کی رأی مخالف. پیش از این هیچ مانع آزادی در آن نبوده.

س – آقای زیرک‌زاده شما را در شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ با آقایان مهندس حق‌شناس و آقای دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه دکتر مصدق دستگیر و آن‌طوری‌که میان مردم شایع است و در دربار زندانی کردند. جریان آن شب چه بود آقا؟ می‌خواهم که از حضورتان تقاضا بکنم که تا آنجایی که خاطرتان یاری می‌کند در جزئیاتش برای ما شرح بفرمایید.

ج – من در هر سال آقا بنده و آقای مهندس حق‌شناس و آقای سرتيپ رياحي، آقای سرتیپ ریاحی غلط است، سرتیپ ریاحی، تابستان‌ها باهم یک باغی در شمیران کرایه می‌کردیم و تابستان‌ها می‌رفتیم آنجا، برای اینکه هر سه‌مان متاهل نبودیم و رفیق بودیم و خرجمان هم به این ترتیب کم می‌شد و تابستان‌ها این محل تابستانی را داشتیم. امسال هم این سال ۳۲ هم در زعفرانیه یک باغچه کوچکی داشتیم و آنجا منزل داشتیم. عصر ۲۴ مرداد البته بنده و حق‌شناس که آنجا بودیم. سرتيپ رياحي هم برای اینکه دخترش که آن موقع یک دختر پنج ساله بود از کودکستان آمده بود بیرون و آمده بود تعطیلات مدرسه‌اش شروع‌شده بود و آن کودکستان بسته‌شده بود آمده بود پهلوی پدرش، آمده بود آنجا او آمده بود پهلوی دخترش بماند. این است که باهم بودیم و نشسته بودیم صحبت می‌کردیم و البته صحبت هم معلوم است همه اطراف وقایع روز و کودتا و چون صبح جریان کودتا خیلی زیاد بود صحبتش. صحبتش بود در حدود ساعت نه و این‌ها مثل‌اینکه درست خاطرم نیست همین ساعت‌ها بود تلفن ریاحی را خواستند و ریاحی آمد و گفت «من مجبور هستم بروم ستاد» دخترش را بردش توی اطاقش خواباند و رفت خودش ستاد. حق‌شناس و بنده هم رفتیم ساعت یازده نزدیک‌‌‌های یازده، یازده و نیم رفتیم در اطاق‌مان و خوابیدیم. در حدود ساعت یک و دو بود من یک دفعه بیدار شدم به ذهنم آمد که یک نور زیادی در ساختمان هست. اول متوجه نشدم این نور زیاد از کجا می‌آید. بعد کم‌کم که یک‌قدری کاملاً بیدار شدم متوجه شدم که نورافکن توی منزل ما انداختند. آمدم بیرون

س – شما تنها بودید آقا در منزل؟

ج- عرض کردم که با حق‌شناس بودم دیگر. حق‌شناس و

س – بله دوتایی باهم دیگر در منزل

ج – بله حق‌شناس توی اطاق خودش بود من توی اطاق خودم بودم و دختر ریاحی هم توی اطاق ریاحی خوابیده بود.  آمدم بیرون دم پنجره نگاه کردم دیدم وقتی‌که نگاه کردم از پنجره دیدم که دو تا سرباز مهندس حق‌شناس را که فقط رب دوشامبر تنش بود، پیژاما و روب‌ دوشامبر تنش بود دارند می‌برند. من فوری خوب متوجه شدم که قضیه از چه قرار است. بله چند دقیقه بعد هم آمدند از توی اطاق من و مرا هم برداشتند بردند. ما را گذاشتند توی یک اتومبیل و

س – برخوردشان آقا با شما چگونه بود؟

ج- خیلی مؤدبانه

س – عادی؟

ج – بله عادی بود.

س- عادی بوده.

ج – هیچ‌گونه

س- خشونتی به خرج ندادند.

ج- خشونتی به خرج ندادند فقط به ذهنم می‌آید ولی هنوز مطمئن نیستم، به ذهنم می‌آید که حق‌شناس، مهندس حق‌شناس که یک‌قدری حالت آن موقع مخصوصاً یک‌چیز داشت یک‌کمی روماتیسم چیز دارد یک‌کمی گردنش و این‌ها راست نمی ایستد.  نمی‌دانم اگر دیده باشیدش؟

س – نخير من هیچ‌وقت ایشان را ندیدم.

ج – بله روماتیسم استخوانی دارد که تمام ستون فقراتش، یک‌قدری چنین حرکت گردنش و این‌ها سخت است؛ و این‌یک دفعه به ذهنم آمد که خواسته بود از این (؟) چطور شد که مثل‌اینکه یکی فشارش داد به جلو و نه زیاد شدید ولی خوب، طوری بود که من احساس کردم که فشارش دادند به جلو. ولی چیز غیر این ندیدم و این را هم توجه کردم که ما که بیرون آمدیم در این ضمن یک آقایی که بعد معلوم شد خودش او هم یک سرگرد ارتشی بود از خانه‌اش آمده بود بیرون ببیند چه خبر است و او را هم گرفتند و برداشتند آوردند. حالا ما نمی‌دانیم کجا می‌رویم. ما را گذاشتند توی اتومبیل و آوردندمان، بعد یکجا رسیدیم وقتی‌که رسیدیم تا حالا توجه هم نکردم شب بود که کجا داریم، من متوجه شدم که به‌طرف سعدآباد می‌رویم ولی خوب درست متوجه نشدم کجا می‌رویم، وقتی‌که آمدیم توی اطاق نشستیم دیدیم که آقای مرحوم دکتر فاطمی آنجاست. وقتی‌که ما را گذاشتند توی اطاق خودشان رفتند دکتر با فاطمی گفت «بله اینجا ما الآن در قصر سعدآباد هستیم و اینجا اطاق نگهبانی، اینجا که هستیم اطاق نگهبانی قراولان درباری است.»

س – دکتر فاطمی در چه وضعی بود آقا وقتی

ج- دکتر فاطمی هم با پیژاما بود. او هم با پیژاما بود.

س- بله

ج- بله؛ و گفت که

س- چه حالتی داشت؟ آیا

ج – خیلی حالت آرام.

س – واقعا (؟)

ج- ابداً، حالت آرام و خونسرد. همه‌مان خونسرد و آرام بودیم.

س- بله

ج- و بعد گفت که «الآن هم منتظر باشید سایر آقایان وزرا هم می‌ایند. برای اینکه کودتاست و دارند می‌گیرند و می‌آورندشان.» و اتفاقاً چند دقیقه بعدش هم دکتر عالمی آمد، دکتر عالمی را آوردند.  ولی بعدازاین دیگر هیچکس را نیاوردند؛ و ما همین‌طوری از اینکه کسی دیگر نیامد یک‌قدری تعجب کردیم و رفته‌رفته البته به فال نیک گرفتیم؛ و همین‌طور که اشاره کردم روحیه‌مان هیچ بد نبود؛ و من خوب خاطرم هست که مخصوصاً دکتر فاطمی و حق‌شناس که هر دوی‌شان اهل جوک گفتن هستند، یک جوک هم می‌گفتند و خیلی هم می‌خندیدیم و خیلی محیط خونسرد و آرامی بود خلاصه.

در حدود ساعت چهار و پنج دیدیم که بازآمدند سراغمان که بیایید سوار شوید با اتومبیل برویم. توی اتومبیل که آمدیم به ما گفتند که بله کودتایی بوده است و شکست‌خورده است و ما شما را به منزلتان می‌رسانیم. البته مهندس حق­شناسی و من دم منزلمان پیاده شدیم. ولی دکتر فاطمی رفت منزل دکتر مصدق همان، باهم از همان‌جا آنجا رفت.

س – آیا حقیقت دارد که افسران گارد که آمده بودند آنجا برای دستگیری و مخصوصاً البته نه در مورد شما ولی در مورد آقای حسین فاطمی، در آنجا در منزل ایشان کارهایی کرده بودند که واقعاً خلاف ادب و نزاکت بوده مخصوصاً در حضور خانم دکتر فاطمی؟  چیزی در این مورد شما شنیدید؟

ج- و الله در خاطرم نیست، نخیر،  ممکن است باشد ولی من نشنيدم. چیزی در خاطرم نیست درهرحال.

س – بله. آقای زیرک‌زاده، تصمیم تشکیلاتی سازمانی حزب ایران در روز‌‌های ۲۵ و ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ مرداد چه بود؟ چه دستوراتی به افراد حزبی داده بودند؟

ج- به افراد حزبی دستوراتی که مهم باشد همان این بود که کمک بکنند به پایین آوردن مجسمه­ها

س- خوب، در این مورد آقای دکتر مصدق در دادگاه، گفتند که خود ایشان به  آقای دکتر سنجابی گفتند که به افراد نهضت ملی بگویند که مجسمه‌ها را پایین بیاورند.

ج- نخير، بله یعنی آقای دکتر سنجابی اگر که من خاطرم باشد، نمی‌دانم حالا دکتر مصدق گفته باشد، ولی اگر من درست یادم باشد.

س ۔ خود دکتر مصدق در دادگاه گفتند.

ج- بله ولی من همیشه خاطرم هست که حالا چه روزی بود؟ نمی‌دانم بیست و ششم بود یا بیست و هفتم بود که این کار انجام گرفت، بنده خاطرم هست که مرحوم دکتر فاطمی تلفن کرد به من که «بیا منزل من» و من رفتم آنجا و دکتر سنجابی هم آنجا بود و آنجا دکتر فاطمی گفت که آقای دکتر مصدق این‌طور گفتند.  من از دکتر مصدق خودم نشنيدم. حالا ممکن است به دکتر سنجابی گفته بوده، من از زبان دکتر فاطمی شنیدم.

س – بله که پایین آوردن مجسمه‌ها.

ج- پایین آوردن مجسمه‌ها، ولی مسلماً به هیچ، مخصوصاً دستور داده‌شده بود که هیچ‌وقت کلمه جمهوری را نبرند؛ و هیچ‌وقت هم در رسانه‌‌‌های حزب ایران اسم جمهوری برده نشد.

س- بله. شما آقا در میتینگ ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ در میدان بهارستان حضور داشتید؟

ج – بله حضور داشتم.

س – چه خاطراتی از این روز دارید؟

ج – از آن روز خاطراتی که دارم نطق‌هایی که کردند البته در خاطرم نیست، ولی روز پرشوری بود.

س- شما هم سخنرانی کردید؟

ج – بله اتفاقاً من سخنرانی کردم. ولی موضوع این‌ است که از اول من جزء برنامه سخنرانی نبودم   قرار بود از طرف حزب ایران دکتر سنجابی سخنرانی کند.  ولی همانجا که ما بودیم دکتر سنجابی آمد پهلوی من و گفت، «فلاني من حالم خوب نیست و نمی‌توانم سخنرانی کنم و از تو خواهش می‌کنم که تو سخنرانی کنی» گفتم: «آخر بابا من، پدرت خوب مادرت خوب، من هیچی تهیه نکردم. آخر چه سخنرانی کنم.» آخر من اتفاقاً یک آدمی هستم که اهل فی‌البداهه صحبت کردن نیستم از دستم برنمی‌آید.  من باید حقیقتاً مقدمه ببینم مؤخره بچینم استدلال کنم صحبت من، من باید تهیه کنم زمینه‌اش را.  گفتم، «آقا من نمی‌توانم صحبت کنم.» گفت «بالاخره من حالم خراب است.» و حقیقتاً یک قیاف‌‌های چنین خوبی نداشت. دیدیم خوب، بالاخره چاره نیست و یکی باید از حزب ایران صحبت کند و ایشان هم که نمی‌تواند. بالاخره بنده بیشتر از پنج شش دقیقه صحبت نکردم، ولی خوب، پنج شش دقیقه صحبت کردم و همیشه وقتی‌که صحبت بود می‌گفتند که تو هم نطق کردی بر ضدش؛ و عبارت من گمان می‌کنم ازاینجا شروع شد، من از زندان شاه می‌ایم.  ولی پنج شش دقیقه بیشتر نبود. ولی نطق شدید را مرحوم دکتر فاطمی کرد. خیلی شدید بود.

س- بله روز عرض بکنم بیست‌وهشت مرداد شما کجا بودید آقا؟

ج – بنده منزل دکتر مصدق بودم.

س – ازآنجا چه خاطراتی دارید؟

ج- بیست‌وهشت مرداد آقا خاطرات زیادی دارم برای اینکه حقیقتاً آن روز فراموش‌نشدنی است، صبح که ما آنجا بودیم البته هیچ واقعه، انتظار چنین قضیه‌ای نبود. آنجا بودیم و کم‌کم سروصدا اخبار رسید و مرتب هم همین‌طوری که بارها شنیده‌اید به دکتر مصدق یادآور شدند رفقا که آقا بایستی از مردم کمک خواست و اقلاً به رادیو بگوییم که به مردم بگویند یک چنین خبری هست. ولی دکتر مصدق به هیچ وجه حاضر نبود و اجازه نداد؛ و من نمی‌توانم صد درصد بگویم. ولی به ذهنم می‌آید که در همین روز بود که من از مرحوم دکتر فاطمی شنیدم که از اطاق دکتر مصدق آمد بیرون و گفت که این مرد ما همه را به کشتن می‌دهد. بالاخره من این حرف را از دکتر فاطمی شنیدم.  ولی گمان می‌کنم همان روز بود. حالا ممکن است یک روز دیگری هم بوده، ولی گمان می‌کنم همان روز بود. خیلی آشفته بود ولی قبول نمی‌کرد. به هیچ وجه حاضر نشد که قبول بکند که ما به

س – از مردم استمداد بشود.

ج – از مردم استمداد بشود، در آن روز که عده‌ای  که آنجا بودند یک عده‌ای  بودند که کار داشتند، خوب، البته کارمندان نخست‌وزیری بودند و یک عده‌ای  مثل وزرا بودند که آن‌ها هم یا برای کار یا برای اینکه برای کسب تکلیف آمده بودند. مثل مهندس معظمی وزیر پست و تلگراف، غلامحسین صدیقی وزیر کشور، این‌ها آنجا بودند. از وکلا نریمان بود، شایگان بود، رضوی بود، حسیبی بود، من بودم. دکتر سنجابی بود. دکتر فاطمی بود. دکتر فاطمی البته جزا وزرا باید بیاید و این‌ها همه‌اش می‌رفتند و می‌آمدند و هرکس خبری داشت می‌رفت به دکتر مصدق، دکتر مصدق هم توی اطاق خودش روی تخت خوابیده بود. می‌رفتند خبر می‌دادند و برمی‌گشتند. نزدیک‌‌‌های ظهر و این‌ها من گمان می‌کنم نزدیک‌‌‌های ظهر و این‌ها باشد ساعت‌ها را درست، نمی‌توانم بگویم، سعید فاطمی آمد و دکتر فاطمی را با خودش برد. حالا نمی‌دانم یک بعدازظهر بود نزدیک ظهر ولی به خاطرم نیست که دکتر فاطمی با ما نهار خورده باشد. ما ناهار خوردیم آنجا. ولی اورا یادم نیست سر میز نهار بود و همان ساعت‌ها هم یا بعدش هم یا زودترش حالا نمی‌دانم پسر دکتر سنجابی هم آمد دکتر سنجابی را برد. ولی دیگر مابقی ماندند و ماندند و اصرار به دکتر مصدق که بالاخره چه‌کار می‌خواهی بکنی، باید از اینجا رفت برای اینکه مرتب دارند داخل می‌شوند و بالاخره کاری که آن موقع توانستیم بکنیم تختش را از آن اطاقی که نزدیک به پنجره دم که به بیرون می‌داد ازآنجا برداشتيم بردیم توی یک اطاق دیگر،

س- چرا؟

ج- برای اینکه تیراندازی می‌شد دیگر

س – آها گلوله می‌امد توی اطاق؟

ج- بله گلوله می­آمد توی اطاق و بردیم عوض کردیم ولی خوب خطر خیلی زیادتر می‌شد، خطر خیلی زیادتر میشه و بالاخره ساعت دو و سه او اصرار که شما بروید ما اصرار که بدون شما نمی‌رویم.

س – آها او می‌خواست که شما بروید و خودش تنها بماند؟

ج- آها، او اصرارش این بود و می‌گفت «شما بروید و من می‌مانم.» ما می‌گفتیم «خير، اگر که شما نیایید ما هم نمی‌رویم.» بالاخره درنتیجه این‌که دید این‌طور است، گفت، خوب، پس من هم می‌ایم و نزدیک چهار و این‌طورها بود حالا دیگر آمدیم بیرون و آن مشهدی محمد هم آنجا که همیشه بود فوری یک نردبانی پیدا کرد گذاشت بالای دیوار و رفتیم توی خانه اول. در آن خانه هیچ‌کس نبود. این است که از آن خانه هم رد شدیم و بازهم باز آنجا دیگر نمی‌دانم نردبان پیدا شد یا همان نردبان را بردیم. نمی‌دانم حالا درست خاطرم نیست. از این خانه هم رفتیم توی خانه دومی، در خانه دومی بودند ولی حالا یا مخالف بودند یا اینکه حقیقتاً وحشت‌زده و مضطرب بودند طوری که از دیدن ما خیلی بیچاره‌ها مضطرب و نگران شدند. به‌طوری‌که به مصدق گفتيم «آقا اینجا هم صلاح نیست بمانیم.» این است که از آن خانه دوم هم قرار شد برویم به خانه سوم، در خانه سوم یک اتفاق عجیبی روی داد برای اینکه باز همينطور ما نردبان را گذاشتیم و یکی‌یکی رفتیم روی دیوار که نردبان را هم بگذاریم بعد آن طرف برویم پایین، همین کار را هم کردیم. نردبان را گذاشتیم آن طرف و یکی‌یکی می‌رفتند باشین، حالا من نمی‌دانم این وسط به چه مناسبت من به ذهنم آمد که من می‌توانم بپرم وسط باغچه و درنتیجه بجای اینکه از نردبان بیایم پایین پریدم برای اینکه بروم وسط باغچه، باغچه به وسیله یک عده آجر عمودی به‌طور نرده از صحن حیاط جدا می‌شد. با دو سانتیمتر اختلاف پاشنه پای من آمد روی آن آجر عمودی  بله ترک برداشت، این بود که بعدازاینکه خودم بلند شدم دیدم سخت‌پایم درد می‌کند به شدت و نمی‌توانم پایم را بگذارم روی زمین و البته هنوز پایم گرم بود می‌توانستم بپرم و بروم.

خوشبختانه آن خانه سومی اولاً که یک نفر بیشتر تویش نبود و صاحب‌خانه هم معلوم شد که از طرفداران مصدق بود برای اینکه آن مستخدمی که آن‌ها بود تلفن کرد به او و او هم صاحب‌خانه هم گفت، نخير خانه مال خودشان است. بمانند و از آن‌ها پذیرایی کن، این است که همان‌جا ماندیم. در حدود حالا ساعت هفت و هشت و هفت و این‌طورها بود، آنجا ماندیم و خوب فوری یک‌تختی برای من تهیه کردند و من خوابیدم و آن‌ها هم هرکدام یک‌گوشه‌ای دراز کشیدند مثل‌اینکه برای مصدق هم یک‌تختی تهیه کردند آن‌وقت شب رفقا می‌رفتند با من احوالپرسی می‌کردند و می‌آمدند.

س- منظورشان همان آقایانی که با همدیگر بودید؟

ج – بله حالا در

س- یا کسی دیگر

ج- نه نه نه دیگرکسی از بیرون هیچکس نبود.

س – اطلاع نداشت.

ج- نخیر، فقط گاهي اوقات تلفن مي‌شد برای اینکه دو سه دفعه هم شایگان هم رضوی که با بیرون تماس گرفته بودند آمدند به من گفتند که ما قرار است فردا بیایند سراغمان تو را هم با خودمان می‌بریم.  و تماس می‌گرفتند با بیرون، ولی شخصی از بیرون نمی آمد که با آن‌ها صحبت بکند.  و آن شب تصمیم می‌گیرد و حالا بالاخره نمی‌دانم حالا چطور می‌شود که؟ من چون می‌گویم من خوابیده بودم در جریان صحبت‌ها نبودم. برای اینکه آن‌ها آن ته اطاق من یک‌گوشه اطاق یک‌تخت داده بودند من آنجا خوابیده بودم و تصمیم می‌گیرند که به من اطلاع دادند که فردا صبح اول وقت بروند منزل مادر دکتر معظمی که همان نزدیکی‌ها بود.  آن خانه‌‌‌های پشت خیابان کاخ یک عده کوچه‌های، نمی‌دانم اگر تشریف برده باشید؟

س- بله بله دیدم آنجاها را.

ج- کوچه‌‌‌های عمود برهم و تعداد زیادی کوچه هست. توی یکی از این کوچه‌‌‌های نزدیک مادر معظمی منزل داشت. مادر معظمی‌‌ها آنجا منزل داشت و قرار شده بود که بروند آنجا و بنابراین برنام‌‌های که آقای شایگان و رضوی می‌گفتند آن‌هم به هم خورد. خوب صبح ساعت پنج بود تازه هنوز آفتاب‌نزده بود، آمدیم از خانه بیرون. از آن خانه آمدیم بیرون که برویم به‌طرف منزل دکتر معظمی. دیدم من نمی‌توانم راه بروم، مرحوم مهندس رضوی اصرار که من تو را کول می‌کنم.

گفتم. «چطور مرا کول می‌کنی؟» یک‌قدری زیر بغلم گرفتند گفتم، «من نمی‌توانم. تو هم نمی‌توانی مرا کول بکنی. تو برو با این‌ها من خانه مادر معظمی را بلدم»، بلد بودم همان نزدیکی‌ها «نزدیک هم هست. بالاخره روی زمین سر می‌خورم و میایم تو برو» او رفت و بعد از چند دقیقه‌ای هم سر یک کوچه ای پیچیدند و من دیگر ندیدمشان. من هم همین‌طور سر می‌خوردم می‌رفتم جلو برای اینکه به ذهنم این بود که خوب می‌پیچم و می‌روم. تقریباً یک ده متری بیشتر نرفته بودم که دیدم صدای سرود نظامی شنیدم و گفتم، در آن موقع فوری این به ذهنم آمد که نظامی‌ها آمدند و دارند خانه‌‌‌های اطراف را می‌گردند. خیلی هم منطقی بود که بگردند خانه‌‌‌های اطراف را بگردند. گفتم «چه‌کار کنم؟» به ذهنم آمد که گفتم هر خانه‌ای را که دیدم در می‌زنم و می‌روم تو. می‌دانید آخر ما عقیده‌مان این بود که همه طرفدار مصدق هستند.  حقیقتاً نگرانی نداشتم از اینکه در را رویم باز نمی‌کنند. ولی اتفاقاً خانه اولی که حدس زدم هیچ‌کس پشت درنیامد. حالا نمی‌دانم صبح زود بود خواب بودند یا اینکه رفته بودند شمیران تابستان بود.  خلاصه هر چه ما در زدیم هیچ‌کس نیامد در را باز کند.

س – پاسخی نداد.

ج- پاسخی نداد، خلاصه ما مأیوس شدیم دیدیم بالاخره نمی‌توانم که همین‌طور اینجا بمانم هی در بزنم، راه افتادم باز. همین‌طور یک ده متر دیگر که رسیدم که داشتم نزدیک می‌شدم به آنجایی که می‌پیچید برای منزل معظمی آن کوچه یعنی در آن کوچه معظمی این‌ها یک عمارت دو طبقه با سه طبقه درست خاطرم نیست بود دیدم دم یک پنجر‌‌های یک جوانی ایستاده و به من نگاه می‌کند. مرا می‌بیند. فوری من بنا کردم به اشاره کردن پایم را به او نشان دادم و بعدش دیدم او آمد از پنجره دور شد و چند لحظه بعد هم در خانه باز شد با یک نفر دیگر آمدند و مرا برداشتند بردند توی خانه. بعد معلوم شد که آن جوان برادرش یک دکتر بود دکتر طب بود و طرفدار مصدق هم بود،

س – شما را شناخته بود؟

ج- بله بله مرا شناخته بود. اتفاقاً من هم می‌شناختمش. ولی البته به اسم می‌شناختمش نه به چیز.  او مرا شناخته بود. آمدم گفت که «آقا پای …» گفتم «آقا پای من این است حالا قضیه پای من‌است» نگاهی کرد و گفت «حالا پایت را بدون عکس‌برداری که نمی‌شود چیزی از آن فهمید. حالا عجالتاً من با باند میبندم محکم ولی تا عکس نگیری نتيجه نمی‌شود …» خدا توفیقش بدهد، با نوار محکم پای ما را بست و یک‌قدری درد تسکین پیدا کرد وقتی یک‌قدری محکم بست. بعد وقتی‌که درد تسکین پیدا کرد یک‌قدری راحت شدم گفتم، «بالاخره من اینجا نمی‌توانم بمانم. برای اینکه نه صلاح من است نه صلاح شما، برای اینکه مسلماً می‌آیند این خانه‌‌‌های اطراف را می‌گردند و بنابراین من باید ازاینجا بروم» گفتم یک قدري من تلفن بکنم یک کسی بیاید سراغم. اتفاقاً تلفن کردیم و بالاخره رفقا آمدند و مرا برداشتند بردند.

س – رفقا منظورتان کیست آقا؟

ج – رفقا، دوستان حزبی و این‌ها.

س – بله شما را از آن خانه بردند بیرون

ج- یعنی این‌طور شد که قرار گذاشتند که گفتند آقا یک تاکسی می‌آید شما را می‌برد؛ و این آقا هم ما را نوار پیچ کرد و یک کلاه هم داد سر من کردند، سال‌ها این کلاه را نگهداشتم که بالاخره نمی‌دانم چطور شد که بالاخره گم شد نتوانستم به او بدهم؛ و زیر بغلم را گرفتند و گذاشتند توی تاکسی مثل‌اینکه یک مریضی از خانه‌شان می‌آید؛ و ما هم رفتیم و شروع شد دو سال و نیم مخفی بودن من از این تاریخ.

س- تا دو سال ونیم مخفی بودید؟

ج – بله.

س- بعد چه‌کار کردید آقا؟

ج – بعدازآن من خودم را معرفی کردم.

س- به کجا

ج- معرفی کردن من به این ترتیب شد که بعدازآنکه بالاخره تقریباً به آشنایی­هایی که داشتم و اطلاعات دیگری که من‌جمله یکی‌اش همین تیمور بختیار به وسیله شاپور بختیار بود که یک … چون من علت اینکه خودم را معرفی نکردم علتش این بود که نمی‌دانم احساس می‌کردم و دوستانم هم به آن‌هایی که آشناهایی که داشتم به من این‌طور فهمانده بودند که تو صلاحت نیست خودت را معرفی کنی. آن موقعی هم که این آقایان رفتند از منزل، آخر این‌ها از منزل دکتر معظمی تلفن می‌کنند به زاهدی و او هم

س – کدام زاهدی آقا؟ فضل الله؟

ج – بله دیگر،

س – نخست‌وزیر؟

ج- و نخست‌وزیر و او هم می‌گوید بیایید باشگاه افسران و کسی کارشان ندارد؛ و بالاخره می‌روند باشگاه افسران.  و مهندس رضوی دو سه دفعه برای من پیغام فرستاد توسط دوستان که «آقا تو کجا مخفی هستی، بیا اینجا ما جایمان خیلی خوب است و خیلی هم وضعمان خوب است. با احترام با ما رفتار می‌کنند چند روز دیگر هم ولمان می‌کنند.» و من هم خوب داشتم تحریک می‌شدم بروم. ولی برای احتیاط گفتم یک تحقیقی از طرف خودم بکنم، این بود که به وسیله دوستانی که داشتم، می‌دانید در ایران‌دوست به دوست خیلی کارها آدم می‌تواند بکند.

س – بله.

ج- به من گفتند که آقا تو صلاحت نیست خودت را معرفی کنی. بهتر است خودت را معرفی نکنی. این‌ است که من خبر دادم نه من نمی‌آیم. خلاصه نتيجه من خودم را معرفی نکردم و به مخفی بودن ادامه دادم و همین‌طور ادامه دادم و همین‌طور به من خبر می‌رسید که موقع نیست. تیمور بختیار که رئیس سازمان امنیت هم شده بود اوائلش همین شاپور بختيار قوم‌وخویش نزدیکش است.  خود تیمور بختیار هم من سابقه آشنایی با او از اروپا داشتم. همان موقعی هم آن موقعی که محصل بود در اروپا من یک‌دو سه تا خدمت کوچکی هم به او کرده بودم. علاوه براین سابقه خانوادگی با بختیاری‌ها ما خیلی داشتیم. زنش از آن مصدقی‌‌‌های دوآتشه بود.

س – زن کی آقا؟

ج – زن بختيار.

س- تیمور بختیار؟

ج – بله بله بله. زنش ایران بختیار از آن مصدقی‌ها بود. زن اولش البته، آن‌که بختیاری بود؛ و این‌ است که روابطش با من دوست یعنی نمی‌گویم دوستانه ولی بالاخره رفيقانه بود.  هروقت هم همدیگر را می‌دیدیم با خوش‌وبش باهم … این است که همیشه می‌گفت هروقت که من گفتم خودش را معرفی کند؛ یعنی به شاپور بختیار می‌گفت «هر وقت که من خودم گفتم خودش را معرفی کند.» و یک وقت بالاخره گفت «حالا موقعش بد نیست» بالاخره ما وقتی‌که دیدیم که موقع بد نیست. ما آمدیم شب را منزل برادرم. چون من در حال عادی منزل برادرم نمی‌رفتم و رفتم شب را منزل برادرم خوابیدم و فردا صبحش شاپور بختیار آمد مرا برداشت برد در سازمان امنیت توی اطاق آقای بختیار

س – فرمانداری نظامی.

ج – پهلوی آقای تیمور بختیار. گفت: «آقای بختیار این هم فلانی» آن‌هم یک سلامی کردیم باهم و دست دادیم و احوالپرسی کردیم، گفت: «تشریف داشته باشید اینجا تا من بگویم رئیس زندان بیاید.» آن‌وقت رییس زندان هم آمد و ما را برداشت برد زندان.

س – چند مدت در زندان بودید؟

ج- و اتفاقاً.‌ها، اینجا هم باز من پنج ماه زندان بودم. اینجا هم باز من، نمی‌دانم، به علت داشت که همیشه با من بدرفتاری زیادتر می‌شد. مثلاً خوب علاوه بر من که مخفی بودم سنجابی و حق‌شناس و  حسیبی هم این‌ها مخفی بودند  ولی این‌ها هرکدام سه چهار روز بیشتر زندان نبودند. ولی مرا پنج ماه زندان نگهداشتند. پنج ماه زندان ماندم.

س- در کدام زندان بودید آقا؟

ج – من لشکر دو زرهی بودم. ولی خوب البته من مثلاً یک شانس‌هایی می‌گویم همین آشنایی ایرانی‌ها همین است. اولاً رئیس زندان برادرزاده یکی از دوستان خیلی صمیمی من بود.  سرهنگ جوان. البته می‌گویند خودش از آن، خیلی پشت سرش بد می‌گفتند.  ولی درهرحال برادرزاده یکی از دوستان من بود. افسرهایی که آنجا بودن همه‌شان مصدقی، اقل خودشان را اینطوری معرفی می‌کردند. این است که

س – با شما بدرفتاری نکردند.

ج- با این هیچ بدرفتاری نکردند. هیچ  بدرفتاری نکردند.

س- بعد از پنج ماه آزادتان کردند.

ج- بعد از پنج ماه آزادم کردند  آقای زیرک‌زاده وقتی‌که الآن به خاطرات گذشته و حوادث گذشته فکر می‌کنید مخصوصاً آن چیزهایی که مربوط به محاکمه دکتر مصدق هست اگر به خاطر بیاورید بعضی از همکاران دکتر مصدق در دادگاه تا حدودی ضعف نشان دادند. ازجمله مثلاً سرتیپ ریاحی یا آقای لطفی که وزیر دادگستری آقای دکتر مصدق بودند. فکر می‌کنید که علتش چه بوده؟

ج- و الله من نمی‌دانم علت ضعف اشخاص را شما چه می‌توانید بگوئید.  انسان‌ها آقا همه جور آدمی هست. آدم‌‌‌های قوی هست، آدم‌‌‌های ضعیف هست، ولی چیزی که مسلم است این است که همین‌هایی که شما می‌گویید ضعف نشان دادند هیچ‌کدامشان حتی لطفی که صحبتش از همه بدتر بود، حتی آن بیچاره عالمی که اصلاً بیچاره شد حقیقتاً اذیتش کردند مردم اذیتش، آن‌ها را مردم اذیت کردند انصافاً. چون یک مدتی اصلاً حقیقتاً مانده از دو طرف بود، ولی هیچ‌کدام این‌ها در صحبت‌هایشان نه به مصدق توهینی کردند نه اظهار … مصدق را آدمی که نمی‌خواسته خدمت کند معرفی کردند. فقط کوشش کردند خودشان را تبرئه کنند. می‌خواستند بگویند که آقا یا خواستند بگویند که با نفهمیدیم. یا خواستند بگویند که ما بی‌خبر بودیم.  هیچ‌کدامشان در صدد برنیامدند که بگویند، یعنی آن چیزی که دستگاه می‌خواست که بگویند که مصدق بد می‌کرد. یا نظر سوئی داشت. یا قصد بدی داشت، هیچ‌کدامش را نگفتند.

س – بدتر از همه تا آنجایی که من بیاد می‌آورم مثل‌اینکه مال آقای گنجی بود که

ج – گنجی؟ گنجی؟

س – معذرت می‌خواهم.  آنچه کسی بود که وزیر راه بود؟

ج-‌ها، وزیر راه آن کی بود. آن‌که آخر اصلاً نه جزو جبهه

س – می‌گفت که «من چندین بار استعفا دادم»

ج – آخر او، آخر او، نه او

س- و مورد قبول قرار نگرفت.

ج- او نه عضو جبهه بود نه او نه. او اتفاقاً همان موقع همه مخالف بودند که چرا وزیر شده. آن همه، خدا بیامرزد، خدا بیامرزدش، این‌یکی از اشتباهات احمد مصدق بود. احمد مصدق چون او را توی راه‌آهن شناخته بودش، یک هیکل گنده ای هم داشت.  نمی‌دانم که چه از او دیده بود یک دفعه تعريف بابایش را کرده بود، پهلوی بابایش تعریفش را کرده بود، این است که این در یک موقعی نمی‌دانم به چه مناسبت این را آوردندش. والا هیچ، نه جز همکارها مثلاً نبوده که بشود. اصلاً او اسمش یادم رفته، خدايا، ولی می‌دانم کی را می‌گویید.

س- مثل‌اینکه اسم ایشان رجبی بود.

ج – بله بله رجبی بود. بله او اصلاً جز باند، نه جز باند مصدق بود، نه جز هیچ‌کدام از احزاب جبهه ملی بود. این همین‌طوری اتفاقی بعد برخورده بود

س – آقای زیرک‌زاده به نظر شما چرا دکتر مصدق در روز بیست‌وهشت مرداد با همه اینکه ساعت­‌‌های طولانی در اختیار داشت از مردم استمداد نکرد؟ و مثل سابق از رادیو اعلامیه‌ای نخواندند؟

ج- و الله، سئوالی است که همه می‌کنند. خود من هم بارها از خودم کردم. ولی هیچ جوابی به ذهن من نیامده است جز اینکه دکتر مصدق به دو علت می‌توانسته که این استمداد را نکرده باشد. یکی اینکه بر من مسلم است که دکتر مصدق یک کهنه‌کار سیاسی بود، اوضاع‌واحوال مملکت خوب دستش بود و بعد از اینکه این تفرقه در جبهه ملی افتاد و این نفاق در جبهه ملی افتاد.

س – منظور شما جدا شدن کاشانی و مکی و…

ج- جدایی‌ها بود آره و بعد از آنکه بالاخره این وضع شاه به این صورت درآمد و دید نتوانست شاه را مغلوب کند، بعد آنکه متوجه شد که بالاخره قسمت عمده زورش ممکن است از حزب توده بیاید، او از پیروز شدن در این مبارزه مأیوس شد؛ یعنی به او مسلم شد که دیگر شکست‌خورده و چون دید شکست‌خورده ادامه مبارزه را جز یک خونریزی که نتیجه یک خونریزی بی‌خودی بشود چیز دیگری نمی‌دانست؛ و از این جهت از این کار منصرف شد.

یأس، به نظر من آن چیزی که من به ذهنم منطقی می‌آید یأس، مصدق را به این کار واداشت و فکر اینکه مملکت گرفتار یک تشنج عظیمی نشود که خدای‌نخواسته یک‌طوری بشود که نتوانند کسی کنترلش بکند او را وادار کرد که این کار را، به بالا نکشاند کار را به آنجاها نکشاند من این استنباطم است. والا هیچ‌چیز دیگری. و یک‌چیز دیگر هم بایستی بگویم که مصدق در تمام عمرش خودش هیچ‌وقت دعوت به آشوب و طغیان نکرده است. همین کوشش کرده است کارهایش جنبه قانونی داشته باشد، مثلاً من خاطرم هست که حتی هر وقتی‌که حکومت نظامی در مملکت اعلام می‌شد و مصدق با تمام قوا با حکومت نظامی مخالفت کرده بود، ولی به مجردی که حکومت نظامی اعلام می‌شد دیگر فعالیت نمی‌کرد و می‌رفت احمدآباد می‌نشست. همیشه می‌خواست در یک چهارچوب قانونی کار بکند. ملاحظه می‌کنید؟

س – بله

ج- نمی‌خواست از چهارچوب قانونی خارج بشود. مثلاً در سی تیر یک دفعه مصدق هیچ‌گونه نگفت که شما چه بکنید، می‌پرسید چه می‌کنید؟ ولی نگفت چه بکنید. خیلی فرقش است. هیچ‌وقت نگفت چه بکنید.

س- بله آقای زیرک‌زاده یکی از ایراداتی که آقای دکتر بقایی به دکتر مصدق می‌گرفت مربوط به سرتیپ دفتری می‌شد.   که چرا سرتیپ دفتری را آورده و رئیس گارد گمرک کرده بود. سرتیپ دفتری، خوب، همه می‌دانستند که با دربار و مخصوصاً با اشرف پهلوی روابط نزدیکی داشت و بعد هم کمی عجیب به نظر می‌آید که در روز بیست‌وهشت مرداد که سرتيپ ریاحی می‌خواسته که دفتری را دستگیر بکند ولی دکتر مصدق نه تنها دستور دستگیری او را صادر نمی‌کند بلکه حکم ریاست شهربانی را به او می‌دید. چرا؟

ج – و الله در قسمت اولش حقیقتاً نمی‌توانم بگویم چرا به‌طور دقیق. ولی خوب دکتر مصدق از این نوع انتصابات داشت. بعداً دکتر مصدق در کابینه اولش بوشهری وزیر بود، فضل الله زاهدی وزیر بود. از این انتصابات داشت و او یک توازن­هایی یک‌چیزهایی در ذهن داشت که ما متوجه، می‌گفت. شما متوجه نیستید، این‌ها یک‌چیزهایی است که توی این مملکت باید در ذهن داشت. مثلاً من خوب خاطرم هست که ایرادی که راجع به همین نمی‌دانم بوشهری بود، کی بود، گرفته شد در آن کابینه اش گفت «آقا، این» … گفتند این او نبود نمی‌دانم کی بود که «آقا این جاسوس انگليس‌هاست همه می‌دانند.» گفت «خوب، من همين، من این را مخصوصاً آوردمش که انگلیسی‌ها ببینند که ما توی کابینه‌مان کاری نمی‌کنیم که برخلاف انگليس‌ها باشد.» از این کارها می‌کرد. از این جهت این‌ است که آوردنش در گمرک شاید روی همین افکار باشد. شاید هم حقیقتاً برای اینکه خوب می‌گویم تقاضا‌‌های دیگران گردنش گذاشته، نمی‌دانم، نمی‌دانم دلیلش را حقیقتاً. ولی

س – چون دکتر بقایی در نطقی که در مجلس می‌کرد دکتر مصدق را متهم به قوم‌وخویش‌بازی می‌کرد. و یکی از ایرادانش این بود که دکتر مصدق این دستگاه دولت همان دستگاه دولت سابق است و دکتر مصدق هیچ  تغییری در آن نداده …

ج- اگر دکتر مصدق قوم‌وخویش‌بازی می‌کرد و مگر فقط قوم‌وخویشی با دفتری داشت. هزارها قوم‌وخویش داشت. همین یکی بود؟ همین یکی که نبود که.  قوم‌وخویش‌بازی را ببینید..  کاری ندارم با او، کسان دیگر می‌کردند. نه قوم‌وخویش‌بازی و با یک نفر که نمی‌شود گفت قوم‌وخویش‌بازی می‌کند که نه. ولی خوب درهرحال، ولی روز بیست‌وهشت مرداد را من می‌توانم حدس بزنم که چرا.  برای اینکه روز بیست‌وهشت مرداد روی همین تئوری خود من که این چون مأیوس بود با خودش فکر کرد که من که الآن شکست خوردم و معلوم نیست چه به سرم می‌آید اقلاً رئيس شهربانی یک کسی باشد که زن و بچه مرا حفظ کند؛ و این قوم‌وخویشش بود قوم‌وخویش زن و بچه اش بوده، احتمال می‌داد که از اقلاً زن و بچه اش را حفظ کند و من فکر می‌کنم شاید یک چنین فکری … البته دلیلی ندارم‌ها و استنباطم این است. استنباط من این است که بعد از آنکه او شکست را حتمی می‌دانست و می‌دانست که عاقبتش بد است، گفت، خوب، اقلاً زن و بچه‌ام امنيت کوچکی داشته باشند. من این‌طور و البته می‌دانم که عرض می‌کنم، یک استنباط است فقط، هیچ دلیلی برایش ندارم.

 

 

روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون، ویرجینیا

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۶

س – آقای زیرک‌زاده وقتی‌که موضوع مصادره اموال قوام مطرح شد در مجلس هفده آیا دکتر مصدق هم در این امر دخالتی داشت و نظری داشت؟

س- دکتر مصدق مسلماً مخالف بود و بنده عرض می‌کنم که مثلاً خود بنده هم مخالف بودم.

س- چرا؟

ج- برای اینکه خلاف روح دموکراتیک بود. مصادره بدون محاکمه که معنی ندارد. باید اول محاکمه می‌کردند بعد مصادره و این عمل یک عمل حقیقتاً صحیحی نبود؛ و از طرف دیگر مصدق البته، فراموش نکنید که مصدق یک رجل سیاسی قدیمی است؛ و این رجل سیاسی قدیمی یک عادتی داشتند که همیشه مع‌هذا یک نوع احترامی برای همدیگر قائل بودند؛ و من برایم مسلم است که مصدق قوام را حفظ کرد؛ و این برای من تردیدی ندارد. مصدق قوام را حفظ کرد و او با تمام قوا نگذاشت که بگیرندش و مسلماً این را باید کاشانی و بهبهانی و قنات آبادی و آن‌ها می‌خواستند. اول آن‌ها می‌خواستند بعد هم البته بقایی  و رفقای مکی، آن‌ها هم دنباله‌رو بودند والا حقیقتاً آن‌ها می‌خواستند. خوب می‌دانید آن تیپ esprit آخوندی است این، esprit اروپا رفته نیست، می‌دانید. اصلاً esprit اروپا رفته نیست، آدم تحصیل کرده نیست.

س – بله. آقای زیرک‌زاده بعد از مدتی که شما در زندان بودید بعد از پنج ماه زندانی بودن البته در سال‌‌‌های ۱33۴، منظور من بعد از ۲۸ مرداد است و بعد از آن ‌وقتی‌که از زندان خارج شدید در چه تاریخی مجدداً شروع به فعالیت سیاسی کردید؟

ج- بند، مدتی که در مخفیگاه بودم یک تحولی در افکار من پیدا شد و آن این است که بنده که تا قبل از ۲۸ مرداد معتقد بودم که ما می‌توانیم مملکت را به ترقی و پیشرفت ببریم، حقیقتاً ایمان داشتم به این قضيه، به پیشرفت ایران و ایمان داشتم به توانایی ایرانی‌ها به انجام این کار و حقیقتاً با یک علاقه و حدّت و حرارت زیادی فعالیت سیاسی می‌کردم، در جریان نهضت دو چیز، در جریان نهضت و مخصوصاً بعد از ۲۸ مرداد دو موضوع در روحیه من اثر کرد. یکی اینکه من معتقد بودم همیشه که اگر ایران باید پیشرفت بکند خواهی‌نخواهی احتياج به کمک تکنولوژیک و مالی غرب دارد، این را به ذهنم این‌طور می‌آمد که بدون کمک آن‌ها ما نمی‌توانیم پیشرفت حسابی بکنیم؛ و دوم اینکه فکر می‌کردم – البته این درنتیجه بی‌اطلاعی من بوده اقرار می‌کنم بی‌اطلاعی و بی‌خبری‌ام بود –  و فکر می‌کردم که دول صنعتی غرب با پیشرفت ما همراهی خواهند کرد. لااقل دول چپی، سوسیالیست یا حزب کارگر انگلیس یا مثل حزب دموکرات آمریکا، این دولی که در ذهن ما ایرانی‌ها که بی‌خبر بودیم که یک

س – شما فرمودید دول سوسياليست. اینهایی که

ج- نه سوسیالیست را منظورم سوسیالیست بعنوان چیز نیست‌ها.

س-منظور شما عناصر و نیرو‌‌های سوسیالیست است نه  بلوک سوسياليست.

ج- عناصر این‌ها چیزی است که ممالکی که تا ندانی چپی دارند. درهرحال لازم نیست که سوسیالیسم رژیم سوسیالیسم داشته باشند.  ولی می‌خواهند کار‌‌های مثلاً به نفع عموم کار می‌کنند و

س- اصلاح طلب.

ج- اصلاح طلب و این‌طورها. فکر می‌کردم که این‌ها حتماً به‌طور یقین به ما کمک خواهند کرد.

س- منظور شما نیرو‌‌های اصلاح طلب در کشور‌‌های غربی است.

ج – بله غرب؛ و من متأسفانه در جریان ۲۸ مرداد و مخصوصاً بعد از کودتا فهمیدم که این عقیده، عقیده باطلی است و خوب آن‌ها دنبال منافع ملی خودشان هستند و منافع ملی شان هم ممکن است با پیشرفت ما مغایرت داشته باشد. مثل‌اینکه در جریان نفت مغایرت داشت و با ما هیچ‌کدام کمک نکردند؛ و حتی کودتا هم کردند و ما را انداختند.

این بود که این ایمانی که من در اینکه ما بتوانیم، من نظر شخص خودم را می‌گویم‌ها، که ما بتوانیم ایران را پیشرفت بدهیم به این سهولت این ایمان متزلزل شد. و متوجه شدم که یک فعالیت خیلی بیشتر خیلی نوع دیگری لازم است که من آن لیاقت را ندارم و آن شخصیت این مبارزه را ندارم. این‌ است که بالاخره بعد از اینکه دو سال ونیم که فکر کردم با خودم تصمیم گرفتم که دیگر فعالیت سیاسی نکنم. این بود که از زندان که آمدم بیرون به کلی کناره گرفتم. البته وضع خاصی داشتم. وضع خاصم این بود که اولاً این انکار را که از کله‌ام نمی‌توانستم بیرون کنم. ثانيا اینکه دوستان من معاشرین من  ارتباطاتی که من داشتم فقط با این دسته بود. این است که وقتی‌که جبهه ملی دوم از همان اولی که شروع شد من نرفتم. ولی خوب ‌خواهی‌نخواهی با این‌ها در جریان بودم، میتینگ‌های‌شان را می‌رفتم، گوش می‌کردم، اخبار، کاغذهایشان و روزنامه‌هایشان را می‌خواندم، ولی هر چه اصرار به من می‌کردند بیا، می‌گفتم، نه من نمی‌آیم؛ و گمان می‌کنم تا یکی دو سال نرفتم.

تا اینکه، حالا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که باز توی این بگیربگیر شروع‌شده بود؛ و من اتفاقاً آن روز رفتم. یک روزی بود که من رفتم منزل یکی از برادرزاده‌هایم برای نهار. و آن منزل نزدیک بود به منزل مرحوم صالح، بعد به خودم گفتم، خوب من تا اینجا که آمدم بروم یک سری هم به صالح بزنم و بعد بروم منزل. این بود که رفتم منزل صالح، یک، یک ربع ساعتی آنجا نشستم و احوالپرسی کردم و برگشتم آمدم و تمام شد. فردایش بنا کردند اعضای جبهه ملی را گرفتن و به کمال تعجب بنده را هم گرفتند. ای بابا ما چه‌کارهایم؟ ما که هیچ نبودیم. هرچه فریاد زدیم «آقا ما نبودیم.» بالاخره بعدازاینکه بنده خیلی زیاد داد و قال کردم که «آقا من نبودم. من نبودم» بالاخره گفتند «خوب، آقا یکی بیاید.» یک نفر سرگردی سرهنگی آمد که از بنده سئوالاتی بکند، یک ساعت این مرد ما را نگاه داشت و بعد از اینکه صحبت‌هایش را کرد بالاخره مثل‌اینکه تفتیش افکار می‌کرد می‌خواست ببیند من چه فکری دارم، تلفن را برداشت همان جلوی من گفت: «من نمی‌دانم فعالیت دارد یا نه؟ ولی از خودشان است.» هيچي ما را گفت توقیف ما حتمی شد و ما را انداختند زندان، فقط نتیجه‌اش این شد که زندان ما سخت‌تر از دیگران شد، يعني آن‌ها با هم بودند ما را زندان مجرد بردند.

س – بله كجا آقا؟

ج – حالا نمی‌دانم قصر مثل‌اینکه.

س – این سال هزار و سیصد و …؟

ج- سی‌وشش این‌طورها.

س – چهل‌ودو؟

ج- ته، نه نه. آن بعد است، آن حالا زندان‌‌‌های بعد است.

س – شما پس لابد دارید راجع به جبهه ملی دوم صحبت نمی‌کنید. راجع به نهضت مقاومت ملی صحبت می‌کنید.

ج – بله بله این دنباله آنست. هنوز جبهه ملی دوم فعالیت را شروع نکرده. بله آن سال‌ها بود. حالا فعالیت آن‌ها را من خبردار شدم، من همان موقع هم شنیدم که آقای بازرگان که اصلاً مخالف فعالیت سیاسی بود فعالیت حزبی…

س- حالا ‌می‌رسیم به جبهه ملی دوم. از شما تقاضا می‌کنم همین را ادامه بفرمایید.

ج – بله. من این قضیه

س – قضیه زندان.

ج- ما را انداختند زندان و ای‌بابا، وقتی‌که من توی زندان رفتم و گفتم این عجب عمل احمقان‌‌های است.

س- سال ۱۳۳۶.

– درست است همین سال‌ها باید باشد. چون هنوز جبهه ملی دوم تشکیل نشده بود.

س – بله بله

ج- ما را بردند، وقتی‌که از زندان آمدم من دیدم این خیلی عمل احمقانه ايست. حالا نه جبهه ملی دوم یک شورای جبه‌‌های بود. نه شورای جبه‌‌های بود. برای اینکه من از زندان که

س – جبهه ملی دوم آقا در سال ۱۳۳۹ تشکیل شد.

ج- من نمی‌دانم. من آنقدر می‌دانم که از زندان که آمدم بیرون.  از زندان که آمدم بیرون تقاضای عضویت در جبهه کردم که تا آن موقع نکرده بودم.  حالا این چه سالی می‌شود؟ درست نمی‌دانم بگویم.  آن‌وقت من رفتم که اقلا دو سه سال بعد بود از زندان آمدم بیرون.

س – بله بله.

ج – حالا چه سالی است نمی‌دانم بگویم.  ولی می‌دانم که وقتی‌که آمدم بیرون تقاضای عضویت کردم که بعد هم رفتم توی شورای جبهه.

س – این دیگر جبهه ملی دوم است.

ج- حالا جبهه ملی دوم است حتماً، برای اینکه شورای جبهه نمی‌تواند باشد. برای اینکه قبل از این من مثلاً یادم است که مثلاً آن‌ها رفتند متحصن شدند در سنا یا نمی‌دانم در کجا، من می‌شنیدم فقط. خبرش را داشتم ولی من نبودم. ولی این‌ها را می‌شنیدم.  نطق­ها و این‌ها را در آن می‌دان‌ها که نطق می‌شد من

س- میدان جلالیه

ج – بله ميدان جلالیه

س – بله باید جبهه ملی دوم، باشد.

ج – بله این‌ها را من می‌دیدم ولی جزوش نبودم و اینستکه

س- شما رفتید در شورای مرکزی جبهه ملی؟

ج- رفتم جبهه ملی و ازآنجا فعالیت من در جبهه ملی دوم شروع شد. ولی بازهم دیگر فعالیت من فعاليت خیلی ملایمی است؛ یعنی من دیگر آن حرارت را ندارم و در جبهه ملی دوم، فقط کوشش می‌کنم که وظایفی که برایم اولاً کار داشتم، برای اینکه کار آهنگری‌ام را داشتم و دیگر نمی‌توانستم آن فعالیتی که قدیم می‌کردم بکنم. علاوه بر این حقیقتاً آن روحیه مبارز آن التهاب در من نبود. این است که فقط گمان می‌کنم در این مدت کار عمد‌‌ه‌ای که من می‌کردم گویندگی حوزه‌ها بود. کار دیگری نمی‌کردم، در تمام مدتی که در جبهه ملی دوم همین بود، گویندگی حوزه‌ها می‌کردم.

س – بله

ج- هیچ فعالیت دیگری نداشتم.

س – از اختلافاتی که بین جبهه ملی دوم و دکتر مصدق بود چه خاطراتی دارید؟

ج- اختلالات ما بين جبهه دوم و دکتر مصدق در حقیقت اختلافاتی نبود. یگانه اختلافی که بزرگش کردند یعنی خواستند بزرگش بکنند همان نامه معروف است که آقای متین‌دفتری از پدربزرگش گرفت و آورد و آن را یک عده‌ای  تعبیر کردند که این رد بر جبهه ملی است. در صورتی که حقیقتاً صحيح هم نبود و برای اینکه خود جبهه ملی ما که همان جبهه ملی اصلی که خوب بنده از پایه‌گذاران اولش هستم، یعنی از آن روز اولی که به اسم اول که جبهه ملی شروع شد به اسم جبهه ملی نبود، به اسم «روزنامه‌نگاران طرفدار دکتر مصدق» شروع کرد و جبهه ملی …

س – سال ۱۳۲۸ را می‌فرمایید.

ج- بله بله. جبهه ملی یک‌شب در تحصن که ما بودیم در دربار، در آنجا اسم جبهه ملی پیدا شد، و الا تا آن موقع به اسم «روزنامه‌نگاران طرفداران دکتر مصدق» ما فعالیت می‌کردیم؛ و بنابراین من همیشه بودم در جبهه ملی و من یادم هست که در همان جبهه ملی هم غیر از دستجات سیاسی، اشخاص بودند. من‌جمله همین امیر تیمور کلالی به اسم شخص توی جبهه ملی بود و امیر تیمور که دسته‌ای نداشت که.  دسته ای نداشت و بعد هم که نهضت ملی درست شد. بعدازاینکه آن‌ها به هم خورد نهضت ملی خوب اشخاص بودند دیگر. آقای انگجی، نمی‌دانم. از این آخوندها بودند زنجانی، زنجانی شود، لاریجانی. آخوندهایی که بودند این‌ها جزو وکلای نهضت ملی بودند، این‌ها جمعیت نداشتند که.  ملاحظه می‌کنید؟ این است که این ایراد به آن صورت بود که حقیقتاً ایراد باشد.

س- بله خوب نامه دکتر مصدق هست که از جبهه ملی دوم خواسته بود که اساسنامه‌اش را تغییر بدهد که  دیگران هم بتوانند وارد بشوند

ج – آره، همین، این برای اینکه کمکی به آن‌ها کرده باشد.  و این هم روی، اگر من خوب خاطرم باشد که حقیقتاً مبهم است برایم، اختلافات این آقای فروهر بود که این فروهر نمی‌دانم به چه اشکالی با کی درافتاده بود و این تقریباً کمکی بود به فروهر و به این عنوان پیدا شد.

س – به چه صورت آقا؟ کمک

ج – نمی‌دانم، باند فروهر یک اشکالی در کارشان بود مثل‌اینکه آن‌ها را دردسر برایشان درست می‌کردند.  می‌دانید همه‌اش باندبازی بود.

س- اختلافات بين آقای و الهیار صالح و باقر کاظمی بود در جبهه ملی دوم. چرا؟

ج- در جبهه ملی دوم آقا من خیلی متأسفم که به شما بگویم جبهه ملی دوم سراسر کشمکش است. آن طوری که من دیدم. البته من  می‌گویم استنباط خودم را می‌گویم.

س – بله مسلم است، ما خاطرات شما را ضبط می‌کنیم.

ج- آها، استنباط من این است که جبهه ملی دوم تمامش کوشش شده است برای جانشینی مصدق. کی جانشین مصدق می‌شود؟ الهیار صالح اتوماتیک شد. ولی یک عده‌ای  معارضش بودند، برای اینکه الهیار صالح…

س – کی‌ها بودند آقا؟

ج- حالا عرض می‌کنم، الهیار صالح یک آدمی است که آدم حقیقتاً شریفی است، ساده، یعنی ساده به این معنی که اهل زد و بند و این‌طورها نبود. و خیلی آدم صادق، بی‌آلایش، آرام و اهل مانور و این چیزها هم نبود؛ و اهل اینکه مثل مصدق که حقیقتاً بتواند خودش را تحمیل کند، این‌طور هم نبود. این است که از این حالت‌هایش استفاده می‌کردند و داوطلب جانشینی‌اش زیاد پیدا شد. در صورتی که برای جانشینی دکتر مصدق فقط یک تیب‌هایی مثل بقایی و مکی بودند که آن‌هم جرات نمی‌کردند بگویند به شکل دیگر می‌گفتند.  جانشینی دکتر مصدق من نمی‌دانم تا چه اندازه خود اشخاص بودند ولی به ذهن من می‌آید که یک عده دور قاب چین می‌گویند در ایرانی‌ها، یک عده‌ای  می‌تراشید جانشین برای مصدق، یعنی چه؟ یعنی یک عده‌ای  می‌آمدند امروز دوروبر آقای کاظمی را گرفتند و یک دفعه می‌دیدیم آقای کاظمی مهم شد و همه افراد می‌روند خانه آقای کاظمی، آقای کاظمی، آقای کاظمی، یک دفعه می‌دیدیم آقای کاظمی شخص مهمی شد و بنابراین آقای کاظمی شد یکی جانشین، کاندید جانشینی صالح. یک روز می‌دیدیم آقای امیر علایی از اروپا می‌آید. آقا یک دفعه می‌دیدیم که مردم را تجهیز می‌کنند می‌برند استقبال امیر علایی. امیر علایی را سردست بلند می‌کنند. یک تشکیلات عجیب‌وغریبی، امیر علایی می‌شود کاندید جانشینی دکتر مصدق. و یک وقت خبردار می‌شویم که آقای دکتر صدیقی استاد معروف می‌شود. تمام بچه‌ها سرازیر می‌شوند خانه دکتر صدیقی، دکتر صدیقی می‌شود کاندید

س – صبح‌‌‌های جمعه معمولا

ج- بله قیامتی بود. می‌شود کاندید ریاست، آن‌وقت توی خود ما بدبختانه و بدبختانه توی خود ما سنجابی و بقایی هم زیر بار صالح نمی‌رفتند.

س – بقایی آقا؟

ج- شاپور

س – شاپور بختیار.

ج- شاپور بختیاری که تا اول ۲۸ مرداد یک عضو حزب ایران بود، ولی جوان بود دیگر  تازه هم آمده بود به حزب هنوز اسم و رسمی نداشت. بعد از ۲۸ مرداد و در زمان نهضت آزادی، خوب، فعالیتی کرده بود و اسم و رسمی پیداکرده بود، داشت یواش یواش می‌آمد بالا و فعالیت دست و پا می‌کرد عجیب‌وغریب و او هم که در حال دست و پا کردن بود همین‌طوری شلوغ می‌کرد. یک روز با این دسته می‌ساخت و یک روز با آن دسته می‌ساخت، ولی بیشتر با فروهر و این باندها می‌ساخت البته. و او هم البته ادعا نمی‌کرد که می‌خواهد جای صالح را بگیرد ولی می‌خواست نگذارد سنجابی جای صالح را بگیرد، یک همچون چیزی‌ها. من البته به ذهنم می‌آید؛ و خلاصه این واقعیت جبهه ملی را فلج کرده بود. فلج کرده بود؛ و همین بیچاره کرده بود بیچاره صالح را، حقیقتاً صالح را بیچاره کرده بود.

س – شما از میتینگ جبهه ملی در میدان جلالیه چه خاطراتی دارید؟ در آنجا به آقا دکتر بختیار معمولا آقایان ایراد می‌گیرند که قرار بود که صحبت از مطالب مشخص و معینی که قبلاً تصمیم گرفته بوده بشود و از دو مطلب یکی راجع به پیمان‌‌های نظامی و دیگری مسئله نفت

ج- صحبت نکند.

س – مطلبی به میان نیاید.  ولی آقای دکتر بختیار علیه این توافق قبلی این مسائل را در آنجا مطرح کرد. البته خود دکتر بختیار می‌گفت «این‌ها نظريات من‌ است»؛ و به‌اصطلاح نظریات استقلال‌طلبانه بود و ایراد و اشکالی نداشت و من نظریاتم را بیان کردم. شما چه خاطراتی از این روز دارید؟

ج- من خاطراتی که دارم که می‌فرمایید الآن یادم می‌آید همین چیزهایی است که شما می‌فرمایید.   یعنی خوب خاطرم هست که البته من خودم یادم هست که رفتم در این میدان جلالی در این نطق بودم  البته مطالبش خاطرم نیست، ولی یادم هست که بودم و خوب جمعیت هم زیاد بود و درهرحال چیزی هم که یادم هست مثل‌اینکه قبل از اینکه نطق شروع بشود ما منزل مهندس حق‌شناس بودیم و دکتر بختیار هم آمد آنجا یک‌قدری نشست آنجا و رفت بعد و این هم مثل‌اینکه در ذهنم هست؛ و همین ایراد را بعد من شنیدم خیلی‌ها گرفتند ولی من هیچ‌وقت از صالح این ایراد را نشنیدم که گرفته باشد.

س – آیا قبلا تصمیم گرفته‌شده بود که

ج – نمی‌دانم.

س- راجع به چه موضوعاتی صحبت بشود، یا اینکه …؟

ج- من در کمیته‌‌‌های اجرایی جبهه هیچ‌وقت نبودم.  به این جهت نمی‌توانم بگویم. ولی این را شنیدم که می‌گفتند که این تصمیم گرفته‌شده و او برخلاف تصمیم این کار را کرده. چون همین موقع من این موضوع را شنیدم، من همان موقع این موضوع را شنیدم. ولی من خودم چون در کمیته نبودم نمی‌دانم بگویم که …

س- شما از مذاکراتی که به وسیله آقای همایون صنعتی زاده و همچنین به وساطت آقای علم، بین شاه و رهبران جبهه ملی بود چه اطلاعی دارید؟

ج – بله این مذاکرات، من یک قسمتش را در خاطرم هست که آن موقع ما در زندان بودیم.  حالا نمی‌دانم چه سالی بود؟ ولی درهرحال ما در زندان بودیم

س – سال ۱۳۴۲ بود.

ج – بله ما در زندان بودیم یا شاپور به من گفت یا یکی دیگر به من گفت، یا مهدوی شاید که آن موقع پادویی شاپور را می‌کرد.

س – کدام مهدوی آقا؟ فریدون؟

ج – فریدون مهدوی. یا او به من گفت؟ نمی‌دانم کدامشان به من گفتند. گفتند که «بله صنعتی زاده می‌رود زندان و می‌آید، دارد با شاه صحبت می‌کند با شاه …» آن موقعی بود که انتخابات هم در جریان بود و می‌گفتند که صحبت از این است که وکیل از جبهه و حتی صحبت می‌کردند وكيل از جبهه ملی بدهند و این صحبت‌ها در جریان بود. ولی خوب به جانی نرسید البته.

س – چرا؟

ج- برای اینکه همان اشکال همیشگی بود که دیگر صحبت «سلطنت می‌کند یا حکومت» این اشکال همیشه بود دیگر.  و او این حرف را نمی‌خواست بشنود.

س- یعنی شاه؟

ج- بله بله. این سد راه بود و چون این‌یک دفعه دیگر هم همان سال‌ها که من زندان بودم مثل‌اینکه یک ملاقاتی مابین هدایت و شایگان، آن موقع شایگان و رضوی نمی‌دانم بوده یا نه؟ شایگان و صديقی و … این دوتا را مسلم می‌دانم، می‌روند، هدایت می‌خواهد آن‌ها را، سپهبد هدايت و چند روزی باهم مذاکره می‌کنند و باز سر همین قضیه

س- سلطنت یا حکومت؟

ج – سلطنت … به آن‌ها می‌گوید آقا شما

ص – مسئله قانون اساسی

ج – قانون اساسی که به آن‌ها گفته «آقا شما حرفتان مفت است.» و ول کرده. تازه از زندان آمده بودند. من آن‌وقت هنوز مخفی بودم. تازه از زندان آمده بودند. یک چنین چیزی هم بوده است قبلاً…

س – شما از مذاکرات علم با آقایان دکتر آذر و آقای الهیار صالح خبری دارید؟

ج – از آن‌ها خبر ندارم. ممکن است شنیده باشم ولی یادم نیست الآن.  یعنی چیز مهمی نبود. این صحبت‌ها خیلی می‌شد.  از این صحبت‌ها فراوان می‌شد.

س – آقای زیرک‌زاده من می‌خواهم اسم یک عده اشخاص را ببرم و از حضورتان تقاضا بکنم که اگر شما خودتان شخصاً شاهد و ناظر بودید بر رفتار این افراد در یک مورد خاص سیاسی – اجتماعی، که اگر شما آن را وصف بفرمایید بتواند مبین شخصیت سیاسی و اجتماعي این آدم‌ها باشد، من از شما ممنون خواهم شد. من اولین کسی را که نام می‌برم که من در واقع آن خاطره شخصی شما را می‌خواهم نه اینکه صرفاً آن آدم را دیده باشید، بلکه ناظر بوده باشید که رفتار آن آدم در یک مورد خاص سیاسی – اجتماعی چگونه بوده که آن رفتار را برای ما با کمک خاطره تا ن وصف بفرمایید. اولین کسی را که نام می‌برم سید حسن مدرس.

ج- سید حسن مدرس را بنده در خاطر دارم و بنده در آن سال در سالی که هزار و سیصد و چهار باید باشد که من

س – بله آن موقع شما خیلی جوان بودید.

ج- بله من در تهران بودم و دارالفنون می‌رفتم. ولی خوب، من از همان موقع در این مسائل سیاسی بدون اینکه بفهمم از چه قرار است علاقه داشتم و از این جهت مدرس که شهرت زیادی داشت خیلی دلم می‌خواست ببینم و ما یک دوستی داشتیم به اسم محمود فاتح که یک وقت هم وزیر کشاورزی شد.

س – بله

ج- وزیر کشاورزی بود، این اصفهانی بود و دوست، قوم یکی از دوستان خیلی نزدیک من بود و با برادر من هم ارتباط داشت. این است که من می‌شناختمش و می‌دانستم هم که با مدرس مربوط است. از او خواهش کردم که اگر یک روز می‌رود پهلوی مدرس ما را هم ببرد؛ و او اتفاقاً یک روز جمعه به من خبر داد که «من با چند نفر دیگر می‌روم، اگر می‌خواهی بیا برویم.» و من جوان هیجده ساله ای بودم. رفتم و یک پلی هم آنجا بود خانه‌ای بود، خانه کوچکی بود. آن سید هم نشسته بود یک‌گوشه‌ای و یک منقل، چیزهایی که یادم هست می‌گویم.  صحبت‌هایش هم هیچ یادم نیست.

س – خواهش می‌کنم.

ج- یک‌چیزی که یادم است یک منقلی جلویش بود، یک سماور و یک قوری و خودش هم چای می‌ریخت و می‌گفت «بیا بردار چایی را ببر.» و این فقط یادم هست از مدرس.  چیز دیگری از او یادم نیست.

س – بله. محمدرضاشاه.

ج – محمدرضاشاه را باز یکی دو تا خاطره از او دارم

س – تمنا می‌کنم.

ج- که هردویش هم از همین حدود است.  يکيش همين مربوط به همین سال‌هاست. برای اینکه من در تهران بودم

س- کدام سال‌ها آقا؟

ج- همین سال‌های بله. من در تهران بودم و گمان می‌کنم که آن موقعی بود که مقدمه سلطنت را شاه می‌چید. برای اینکه در دانشکده افسری یک جمعیتی بود که آمده بودند رضاشاه را، آن موقع سردار سپه بود، سردار سپه را ببینند.

س – پس شما راجع به رضاشاه صحبت می‌کنید؟

ج – بله مگر شما چه گفتيد؟

س- من معذرت می‌خواهم من اسم محمدرضاشاه را آوردم.

ج- نه من به خیالم رضاشاه را گفتید.

س- تمنا می‌کنم بفرمایید، ادامه بدهید.

ج – بله و آن‌وقت سردار سپه بود و من هم که همین‌طور می‌گویم دنبال این چیزها بودم رفتم دانشکده افسری تماشا. جمعیت می‌رفت من خوب همین‌طور خودم را جلو می‌انداختم بالاخره یک موقعی رسید که من تقريباً در کنار توی یک خیابانی بود که دو طرفش درخت بود، رضاشاه جلو بود یک عده افسر نظامی که اکثرشان هم سرتیپ بودند عقبش بودند و بعد از آن‌ها جمعیت می‌آمد، من تقريباً فاصل‌‌های بودم مابین جمعیت و این سرتیپ‌ها. هنوز جوان کوچولو بودم ازآنجا رد می‌شدم و می‌رفتم و کسی هم توجه به من نداشت.

یک دفعه نمی‌دانم چطور شد که یک فشاری آمد به سردار سپه برگشت و گفت که «فشار نیاورید.» یکی از این تیمسارها او هم برگشت به مردم گفت «فشار نیاورید» آن‌وقت سردار سپه برگشت گفت: «با خود پدرسوخته‌ات بودم.» من این ژست سرتیپ برای من آن موقع خیلی مهم بود که این آدم به این سرتیپ بگوید پدرسوخته و آن‌هم دستش را بالا می‌زند و هیچی نمی‌گوید بی‌اندازه در من اثر کرد؛ و من حقیقتاً این حادثه همیشه در ذهنم است.

س – چه اثری آقا

ج- از اهمیتش. می‌گفتم چقدر این شخصی مهم است. که به یک سرتیپ می‌گوید «پدرسوخته» و او هم هیچی نمی‌گوید و احترام می‌گذارد.

س – آن موقع سردار سپه بود فقط

ج – بله بله آن‌وقت فقط سردار سپه بود.  این از او در یادم هست.

س- محمد رضاشاه

ج – محمدرضاشاه، البته، خوب، ما در روزنامه خیلی با هم گلاویز می‌شدیم تا بالاخره یک روزی نمی‌دانم سر چه بود که یکی از دوستان من به من گفت که «شاه بدش نمی‌آید که تو بروی ببینی‌اش» من گفتم «من مانعی نمی‌بینم» به کمیته مرکزی گفتم و کمیته مرکزی هم اجازه دادند که «تو می‌توانی بروی ببینیش» ما هم به آن دوستانمان گفتیم که «چه‌کار کنم؟» گفت «هیچی من.»، آن موقع مثل ‌این که پیرنیا رئیس دفترش بود، گفت، «من به پیرنیا می‌گویم وقت برایت معین بکند.» بعدش هم پیرنیا به من تلفن کرد که «اعليحضرت وقت معین کردند فلان روز ساعت یازده خدمتشان شرفیاب بشوید.» ما هم رفتیم شال و کلاه کردیم و رفتیم آنجا. مطالبی که آن روز صحبت شد البته درست یادم نیست. ولی می‌دانم که چیزی که یادم هست این‌ است که اولاً شاه یک حرفی که زد این بود که «من الآن قدرتم از قدرت پادشاه سوئد هم کمتر است.» این عین عبارتش است. «قدرتم از قدرت پادشاه سوئد هم کمتر است.» توی ذهنم مانده است.  یکی دیگر هم همین‌که گفت که البته این را آخر گفت می‌خواست به من گفت که «مگر شما نمی‌خواهید ترقی کنید؟» گفت «فریور را هم من وکیل کردم». بعد بیشتر صحبتش راجع به مجلس سنا بود چون همان موقع می‌خواست سنا را تشکیل بدهد و حزب ایران هم جزو آن دستجات بود که مخالفت می‌کرد با تشکیل سنا. و او می‌خواست مرا تبلیغ کند که «چرا شما با مجلس سنا مخالفت می‌کنید؟» بیشتر صحبتش راجع به این سئوالات است. لابد سال‌‌‌های اوایل ۲۸ می‌شود قاعدتاً.

س – بله

ج- و همین‌قدر می‌دانم که بعد از اینکه، یک ساعت تقریباً من با او صحبت کردم. سرپا هم ایستاده بود، ما هردومان سرپا بودیم باهم صحبت می‌کردیم. باقی صحبت‌هایش همه‌اش در همین زمینه‌ها بوده و همین‌قدر من چیزی که یادم هست این‌ است که من وقتی‌که آمدم به حزب گزارش دادم،‌ها، من این را یادم هست که بعد هم با او گفتم که «اعليحضرت من حالا که می‌روم به رفقایم می‌گویم که اعليحضرت همایونی یکی از اعضای حزب ایران هستند.» تا این درجه حرف‌هایش حرف‌‌های دموکرات و چیز بود حقیقتاً؛ و این اول و آخر ملاقات. البته من یک ملاقات دیگر هم با او داشتم؛ و آن موقعی بود که مرا معرفی کردند بعنوان کفیل وزارت اقتصاد.

س – در چه سالی آقا؟

ج- همان کابینه مصدق بود دیگر.  و آن‌وقت او به من درآمد آنجا فقط این دو کلمه با من صحبت کرد و گفت «شما معتقدید که بالاخره ما نفت را می‌توانیم ملی کنیم؟» آن‌وقت من گفتم «قربان اگر شما کمک بکنید من یقین دارم می‌توانیم» و خوب خاطرم هست این جواب را به او دادم. هیچی نگفت و ول کرد و رفت.

س- شما چه مدت آقا کفیل وزارت اقتصاد بودید؟

ج- من گمان می‌کنم بیشتر از پنج شش ماه نماندم. برای اینکه تا به…

س – ازآنجا خاطره به خصوصی دارید؟

ج – نه هیچ خاطره به خصوصی ندارم.  تا وقتی‌که انتخابات هفدهم اعلانش درآمد من دیگر و وزیر هم برای آنجا معلوم شد آقای دکتر امینی را وزیر اقتصاد کردند من دیگر استعفا دادم و آمدم.

س – بله آقای دکتر فریدون کشاورز

ج – آها، آقای دکتر فریدون کشاورز را من به‌عنوان اینکه در اروپا مثل‌اینکه دیده بودمش. و درست خاطرم نیست در اروپا کجا. ولی خوب در ایران به‌عنوان اینکه یک دکتر معروفی بود و استاد دانشگاه بود در دانشگاه و آنجا دیده بودمش.

س – بله.

ج- و در جلسات حزبی هم که بعد ائتلاف کردیم همیشه در جلسات رسمی او بود. مخصوصاً یادم هست آن موقعی که آن رئیس سندیکای فدراسیون کارگری جهانی اسمش چه بود؟ او آمد ایران که به مناسبت او خیلی جشن‌‌‌های بزرگی گذاشتند خیلی با این‌ها ما رفت‌وآمد کردیم، ولی تماسی، بحث زیادی، صحبت زیادی که باهم می‌کردیم اتفاقاً خیلی سال‌ها بعد بود در فرانسه بود. بعد از ۲۸ مرداد و همه این‌ها در سال‌‌‌های ۶۵ و این‌طورها گمان می‌کنم.  ۱۹۶۵ و این‌طورها من سفری کردم به اروپا بعد از سی سال که رفتم اروپا اتفاقاً فریور را پیدا کردم و فریور به من گفت که فلان روز کشاورز، حالا نمی‌دانم کشاورز حالا نمی‌دانم سوئیس بود یا … گمانم پاریس بود، پاریس بود. برای اینکه یکی دیگر. نمی‌دانم، درست مطمئن نیستم پاریس بود یا سوئیس. و کشاورز صدر هم در فلان روز با من وعده دارد تو هم بيا. رفتیم با هم و آنجا خیلی باهم صحبت کردیم. مدت‌ها با هم صحبت کردیم و او از خاطراتش گفتیم ما از خاطراتمان می‌گفتیم. یادم هست که دیدمش. دیگر بعدازآن ندیدمش.

س- بله. هیچ خاطره مشخصی ندارید که …

ج – خاطره مشخصی از او ندارم که مثلاً بگویم که مثلاً این به خصوص به ذهنم خورده است.

س – بله آقای آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی.

ج – آقای سید ابوالقاسم کاشانی، یک خاطره خوشمز‌‌ه‌ای دارم از او فقط که یک روزی حالا نمی‌دانم به چه مناسبت بود من رفته بودم پهلويش. البته با خیلی می‌دیدمش  در جلسات شورای، در جلسات جبهه ملی همیشه بود و من هم می‌دیدمش. ولی نمی‌دانم به چه علتی؟ شاید مرا احضار کرده بوده برای یک کاری. چون ازاین کارها می‌کرد که مثلاً یک‌چیزی می‌خواست، خلاصه من تنها خدمتش بودم.

من تنها خدمتش بودم و وقتی‌که من آمدم یک چند تا بازاری هم آنجا بودند. بازاری بودند و چه بودند، بالاخره تیپ بازاری بودند. آنجا بودند و این‌ها صحبت‌‌‌های متفرقه از وضع صحبتشان بیشتر راجع به حجاب و این چیزها بود که این صحبت‌ها را می‌کردند؛ و من مثل‌اینکه این‌طور فهمیدم که این‌ها صحبت می‌کنند که «آقا حجاب باید برقرار باشد» و از بی‌حجابی

س – چه سالی آقا؟

ج- همان سال‌های

س ۔ سال هزاروسیصدوسی ویک؟

ج- بله دیگر، همان سال‌ها باید باشد دیگر.

س – بله. زمان نخست‌وزیری دکتر مصدق.

ج- بله دیگر، چون من‌ها اگر که قبلا هم من باز کاشانی را دیده بودم ولی مهم اینکه شما می‌خواهید این است.

س – بله بله بفرمایید.

ج – والا آن موقعی که از سفر برگشت ما رفتیم استقبالش.  دیده بودمش، ولی این چیزی که فقط به ذهنم خورده این است.  ايشان صحبت، وقتی‌که آن‌ها رفتند من گفتم. «آقای کاشانی این‌ها چه صحبت می‌کنند؟ حجاب» من حقیقتاً می‌دانید بعضی مسائل را حقیقتاً برایم سخت بوده و یکی از چیزهایی که من برایم تحملش ناگوار بود اینکه یکی صحبت حجاب بکند پهلویم. گفتم، «آقای کاشانی من به شما بگویم. اگر صحبت حجاب میان بیاید ما دیگر نیستیم، این را بدانید. این را مطمئن باشید.» آن‌وقت برگشت گفت، «بی‌سواد، کی صحبت حجاب می‌کند، این دکان ماست. حرف‌هایی می‌زنند ما هم به آن‌ها یک حرف‌هایی می‌زنیم، این دکانمان است.» این جوابی بود که به من داد.

س – آقای دکتر حسین فاطمی

ج – دکتر حسین فاطمی، خوب، بنده در تمام مدت جریان نهضت

س – یک یا دو خاطره برجسته خودتان را از او توصیف بفرمایید.

ج- نمی‌دانم برجسته شما چه می‌توانید بگوئيد. برجسته‌اش همان

س- همان‌که نظر شما است.

ج – وقایع ۲۵ مرداد است.

س – بله

ج – برای باقیش برجستگی ندارد. برای من لااقل برجستگی ندارد. جریان عادی زندگی بود که باهم همیشه می‌رفتیم و می‌امدیم دیگر

س – بله. آقای دکتر مظفر بقایی.

ج- دکتر مظفر بقایی، همیشه باهم جروبحث داشتیم.

س – یکی دوتایش را برای ما بفرمایید.

ج- در ذهنم نیست.

س- لااقل یکیش را.

ج – در ذهنم نیست.

س – بله. آقای حسین مکی.

ج- آقای حسین مکی، چه بگویم من؟ اول دفع‌‌های که دیدمش یادم هست که فریور به من معرفی کرد که این با ما همکاری می‌کند در ستاد انتخاباتی و انتخاباني فریور. یک خاطره یک دفعه هم یادم هست باهم سوار اتومبیل بودیم از خیابان پهلوی رد می‌شدیم و مردم مکی را می‌شناختند همین‌طور کنار خیابان دست تکان می‌دادند و او می‌گفت «ببین زیرک چطور همه مرا می‌شناسند.» ‌ها، یک قضیه را می‌خواهم برای‌شان بگویم که این البته با یک انداز‌‌ه‌ای جنبه شوخی دارد.

س – تمنا می‌کنم

ج- گمان می‌کنم سال ۲۹ بود، سال ۲۹ ایام عید بود. عید ۲۹ بنده با آقای مهندس حق‌شناس رفتیم آبادان  آن موقع سرتیپ ریاحی رئیس پالایشگاه نفت بود.  البته خلع ید هم بازرگان و این‌ها در اهواز بودند یا آبادان بودند بالاخره. ولی او ما رفتیم منزل بنده دوست تقی ریاحی بودم رفتیم منزل تقی ریاحی.  آنجا بودیم. آن‌وقت یک‌شب مهمانی کرد ریاحی و گفت که مکی را هم خبر کردم بیاید.

ما سه نفری نشسته بودیم که بعد از یک نیم ساعتی دیدیم آقای …‌ها گفت «بازرگان را هم دعوت کردم بیاید.» بازرگان هم آمد. البته می‌دانید من خودم هر دفعه با بازرگان سر قضیه مذهب با هم درگیر می‌شدیم اما هیچ‌وقت کوشش نمی‌کردم که برانگیزمش. مثلاً خوب من با وجودی که مشروب می‌خوردم ولی در مقابل او اصرار نمی‌کردم که حتماً ناراحتش بکنم. او آمد و همین‌طور صحبت می‌کردیم که در این موقع مکی وارد شد و با یک خانمی، یک خانم خواننده و حالا یادم نیست پری بود، یک خانم خواننده معروفی بود. هیچ انتظار آمدن او را ریاحی نداشت آن‌هم با یک خانم، آقای بازرگان آقا یک‌قدری از این طرف غلتید یک‌قدری از آن طرف دنده‌اش غلتيد و بالاخره طاقت نیاورد بلند شد رفت. جلسه را ول کرد و رفت. و من از این حرکتش حقیقتاً بدم آمد. چون البته من به او حق می‌دهم. من به مکی هم گفتم. گفتم «تو بدکاری کردی. برای اینکه خوب این می‌دانی اخلاقش این است بی‌خود با این خانم آمدی» برای او هم این حرکت به نظر من حرکت بدی کرده بود. برای اینکه آن خانم که گناهی نکرده بود خواننده است، خوب خواننده است. این یادگاری را از آقای مکی دارم.

س – بله حالا که این صحبت را مطرح گردید من می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم ببینم که شما در کنگره جبهه ملی دوم هم شرکت داشتید؟

ج – بله من همه کنگره‌ها بودم.

س- من شنیدم که در کنگره جبهه ملی دوم هم وقتی‌که خانم آقای فروهر و یکی دو نفر دیگر بدون حجاب آنجا حاضر شدند بعضی از آقایان به حالت اعتراض و قهر کنگره جبهه ملی را ترک کردند. آیا این موضوع حقیقت دارد؟

ج- درست خاطرم نیست، ولی در جبهه ملی عناصر مذهبی تند خیلی بود.  ولی تعجب در این‌ است که یک تیپ‌‌‌های مثل انگجی و لاریجانی آن‌ها نبودند که این کار یک تیپی بود به اسم خلخالی. که این خلخالی را اتفاقاً من در این جبه‌‌های که شما نوشتید جبهه چهارم  این هم یک دفعه باز دیدمش  این خیلی از این ژست‌ها می‌کرد، ممکن است او کرده، ولی در ذهنم نیست چنین چیزی.  من حقیقتاً چنین چیزی در ذهنم نیست. ولی می‌دانم که در جبهه ملی یک عده‌ای  مخصوصاً چون در کنگره، حالا دوم بود یا اول، من نمی‌دانم. در یکی از کنگره‌ها راجع به حقوق زنان اتفاقاً صراحتاً ذکرشده. صراحتاً حقوق زنان ذکرشده. من این را خوب خاطرم هست.

س – بله

ج- ذکرشده.

س – در منشور و برنامه ذکرشده بود

ج- بله بله بله بله.

س – بله آن هست

ج- بله بله حتماً هست.

س – بله.

ج- و این آقایان معمم هیچ‌کدامشان این وضع را نداشتند. فقط می‌گویم یکی دو تا ممکن است لوس کرده باشند خودشان را. توی جبهه ملی از این المان‌ها بود.

س – آقا این جریان بوجود آمدن نهضت آزادی و فعالیت آقای بازرگان در جبهه ملی دوم چه بود؟

ج- و الله نهضت آزادی در موقعی که من، اولاً می‌دانید، خوب، بعد از سقوط مصدق ایجادشده، یعنی بعد از کودتا ایجادشده. بعد از ۲۸ مرداد ایجادشده و قبلا نبود اصلاً، قبل از ۲۸ مرداد نهضت آزادی نبود.

س – نبود بله.

ج- نبود. این بعدازآن ایجادشده و در جریان همان سال اول که یک مبارزات مخفی دامنه‌داری حقیقتاً جوان‌ها می‌کردند مثل‌اینکه این جوان‌ها هم خیلی فعالیت کرده بودند که من که از مخفی‌گاه آمدم بیرون جداً شهرت داشتند به اینکه خیلی فعالیت کردند و خیلی زحمت کشیدند، ولی از همان اوائلی که من بیشتر بنا کردم با جبهه رفت‌وآمد کردن، احساس می‌کردم که می‌شنیدم یعنی چون من که در جلسات کمیته‌شان نبودم، می‌شنیدم که از دست رفتار بازرگان و باند نهضت آزادی شکایت داشتند که اکثراً با نظریات جبهه مخالفت می‌کنند، نیایند و تک‌نوازی می‌کنند. این را بارها می‌شنیدم؛ و بالاخره کار به جایی رسید که در اواخر دیگر اصلاً کنارشان گذاشتند دیگر، جدا شدند از آن‌ها. در چندین زندان ما با هم بودیم؛ و مخصوصاً در یکی از آن‌ها مثل‌اینکه سی تیر بود. یک سی تیری بود که ما رفتیم برای این سی تیر و بعد از این سی تیر ما را گرفتند.  و در آنجا بازرگان این‌ها هم بودند که آن‌ها هم بازرگان این‌ها هم با ما آمدند که در آنجا ما دو سه دفعه با بازرگان من باز سرشاخ شدم و حالا شاپور زرنگ بود شاپور با آن‌ها سرشاخ نمی‌شد، یعنی بحثش را می‌کرد ولی دیگر سرشاخ نمی‌شد، ولی من سرشاخ می‌شدم. عیب کارم این بود. کار ما به دلخوری می‌کشید.

س -. آیت‌الله رضا زنجانی

ج- آیت‌الله رضا زنجانی را من فقط یک دفعه دیدمش و آن‌هم یکی از دوستان مرا برد دیدنش و از افکار و طرز برخوردش خوشم نیامد حقیقتاً.

س- بله. چرا آقا؟

ج- برای اینکه اولاً هم آخوند بود هم

س – خوب مسلم است آیت‌الله بودند ایشان.

ج- نه بالا باشد، آخوند بود و آخوند کمونيست؛ و این یعنی خیلی چپی بود؛ یعنی خیلی خیلی و می‌گفتند با توده‌ای‌ها هم زیاد لاس می‌زند؛ و من، حالا نمی‌دانم همان را می‌گویید؟ زنجانی دیگری که همین اواخر هم مرد.  بله همان است و همان است.

س – که برای معالجه آمده بود اینجا وقتی‌که برگشت ایران فوت کرد.

ج – بله بله همان است همان است و این خودش را به‌انداز‌‌های بالاتر می‌دانست که حاضر نبود که داخل جلسات بشود توی جلسات بیاید. باید همه بروند خدمتش و خدمتش اظهار فرمایشاتش را بکنند. و خوب، این‌ها چیزهایی است که برای من همیشه گران بوده است، برایم سخت بوده و حالا باز یک کسی مثل کاشانی که یک نقش مهمی داشت یک‌چیزی، ولی او را نمی‌فهمیدم.

س – بله. آقای دکتر غلامحسین صدیقی.

ج- آقای غلامحسین صدیقی، من با آقای غلامحسین صدیقی متأسفانه هیچ‌وقت نتوانستم کنار بیایم.

س- چرا آقا؟

ج- برای اینکه اولین دفعه باهم یک برخورد بدی داشتیم؛ یعنی برخورد بدی داشتیم که شاید بیشتر درنتیجه اخلاقي سختگیر من است. در موقعی که ایشان وزیر کشور بودند.  من با این افکاری که دارم این لایحه ملی شدن تلفن و اتوبوس را جلو آوردم.  و با هر ترتیبی بود این را کشاندم به آنجایی که تا به مصدق رساندم. این آقای دکتر صدیقی حالا نمی‌دانم به چه علت با این مخالفت می‌کرد و من احساسم این بود که این مخالفتش، چون حقیقتاً نمی‌فهمیدم چرا مخالفت می‌کند، مخالفتش روی این است که اصلاً با حزب ایران مخالف است.

این است که از همان‌جا من یک احساس ناراحتی از او می‌کردم، این است که هیچ‌وقت به او نزدیک نشدم و بعد در جبهه ملی دوم هم با این طرز بیان و طرز صحبت کردن و طرز رفتار استادی که به خودش می‌گرفت و این‌که هیچ با تیپ من جور نمی‌آمد و معتقد بودم که یکی از عوامل تشتت در جبهه ملی است؛ یعنی از آن‌هایی است که نمی‌شود با او کنار آمد؛ یعنی می‌خواهد بالا باشد. می‌خواهد اول باشد. حالا ممکن است من اشتباه می‌کردم‌ها، من حقیقتاً  من این قدر انصاف دارم که بگویم که ممکن است من اشتباه می‌کردم. ولی من به نظرم آمد که او می‌خواهد همیشه اول باشد؛ و این آدم­هایی که می‌خواهند همیشه اول باشند این‌ها برای جمعیت خطرناک هستند؛ و من از این جهت است که مثلاً هیچ در این جلسات جمعه‌اش من یک دفعه حاضر نشدم و در این بعد از ۲۸ مرداد هم بعد از اینکه بالاخره جبهه ملی، یعنی هیچ‌وقت من روابط شخصی که خانه­اش بروم ابداً با او برقرار نکردم. فقط من در جلسات جبهه ملى می‌دیدمش و در خارج از آن هیچ‌وقت نمی‌دیدمش.

س – بله

ج- و بعدازآنکه دیگر هم فعالیت‌‌‌های چیز تمام شد دیگر اصلاً ندیدمش تا این اواخر که باز یک عده رفتند با سلام و صلوات آوردندش توی جبهه ملی که من می‌دانستم که باز بالاخره این‌ها به تیپ هم می‌زنند و خوب به تیپ هم زدند.

س – بله. سپهبد زاهدی.

ج – سپهبد زاهدی را من به ‌واسطه اینکه در کابینه مصدق بود

س – بله.

ج- او وزير بود من هم آنجا بودم، خوب، مرتب می‌دیدمش و یک دفعه هم گمان می‌کنم که یا او مرا رساند به منزلم، يا من او را رساندم به منزلش، درهرصورت نمی‌دانم، باهم بودیم؛ و آدم خیلی باادب و مرتبی و منظمش دیدم. ولی خوب، بعد به آن صورت درآمد و…

س – آقای زیرک‌زاده شما از جریان تحصن ایشان در مجلس شورای ملی قبل از ۲۸ مرداد و طرز درآمدنش از مجلس شورای ملی و چگونگی درآمدنش ازآنجا خاطر‌‌ه‌ای دارید؟ اطلاعی دارید؟

ج- چیزی اطلاع ندارم.

س – بله

ج – نمی‌دانم.

س- بله. آقای تیمور بختیار.

ج – تیمور بختیار بنده در اروپا می‌شناختمش و در ایران هم می‌دیدمش و همان شب سی تیر هم اتفاقاً که در آنجا بود او مرا به منزلم رساند آخر شب؛ و در این قضیه‌ای که من توقیف بودم، خوب، حقیقتاً هميشه به وسیله شاپور بختیار مرا بر حذر می‌داشت که حالا موقعی نیست که خودت را معرفی کنی؛ و روزی هم که معرفی کردم مرا با اتومبیل خودش

س – بله بله فرمودید

ج – فرستاد به زندان و همین هم یک عده‌ای  بر ضد من درست کرده بودند که می‌گفتند «بله با اتومبیل خود تیمور بختیار رفته زندان.»

س – بله. آقای زیرک‌زاده می‌خواهم از شما تقاضا بکنم که خاطره خودتان را راجع به انشعابی که در حزب ایران در سال ۱۳۳۱ به رهبری آقای محمد نخشب صورت گرفت برای ما توصیف بفرمایید که بعداً آقای نخشب با دوستانش، جمعیت آزادی مردم ایران را تشکیل دادند.

ج- نه در حقیقت شاید این انشعاب صحیح نیست کلمه انشعاب. برای اینکه این آقای نقشب را که حالا خدا بیامرزدش فوت کرده من کاری با او ندارم و این آقای نخشب و رفقایش یک باند بیست سی نفری بودند.   و این‌ها آمدند و به اصرار زیاد حزب این‌ها را قبول کرد. در صورتی که حقیقتاً

س – در چه سالی آقا؟

ج – حالا همان سال‌‌‌های مثلاً بیست‌ونه این‌طورها.

س – بله بله.

ج – بیست‌وهشت بیست‌ونه

س – قبل از نخست‌وزیری دکتر مصدق.

ج – قبل از نخست‌وزیری دکتر مصدق است بله.

س- بله.

ج- در سال ۲۹ نخست‌وزیر نشده بوده. آمدند و داخل حزب شدند. البته ما اینجا یک خطایی کردیم که اولاً این‌ها را به اسم باند قبول کردیم که این حقیقتاً یک خطا بود و من اذعان می‌کنم که تقصیر ما بود و من هم که آن موقع مثل‌اینکه من آن موقع دبیر حزب بودم و من بیشتر از همه بار تقصیر را به دوش دارم و بدتر از همه این‌ها سازمان دانشجویان حزب را هم به اختیار این‌ها گذاشتیم. ولی بعد از مدتی متوجه شدیم که این آقایان از عضو‌‌های معمولی نیستند و علاوه بر اینکه عقايدشان خیلی مذهبی است و افکار عجیب‌وغریبی دارند مثل‌اینکه با باند‌‌های دیگری هم ارتباط دارند، من‌جمله با باند‌‌های کاشانی و این‌ها هم مربوط هستند؛ و این خوب برای ما خیلی سخت بود و این‌ است که تصمیم گرفتیم اخراج‌شان کنیم.  منتها این دفعه هم مثل به یک علت دیگری بازهمین‌طور یک عده‌ای  روی حساب‌‌های غلطی در کمیته مرکزی از آن‌ها حمایت کردند. این است که این اخراج این‌ها یک‌دو سه ماهي طول کشید تا ما این‌ها را، ولی بالاخره ما این‌ها را اخراج کردیم این‌ها منشعب نشدند اخراجشان کردیم.

س – به یاد می‌آورید که کی‌ها در کمیته مرکزی حزب ایران از این‌ها حمایت می‌کردند.

ج – درست خاطرم نیست، ولی مسلماً  … نمی‌دانم درست خاطرم نیست.

س – بله. آقای زیرک‌زاده من دیگر با تشکر از شما مصاحبه را در اینجا خاتمه می­دهم.

ج – فقط من می‌خواستم یک‌چیزی را که آن دفعه  آن وسط‌ها فراموش کردم به شما بگویم.

س-تمنا می‌کنم بفرمایید.

ج – به شما بگویم که آن را حقیقتاً وظیفه خودم می‌دانم بگویم.  و آن این است که من مدیون دوستانم هستم در یک موضوعی و آن این است که من در مدتی که مخفی بودم.  حقیقتاً این دوستان حزبی من فداکاری‌‌‌های فوق‌العاد‌‌های کردند برای  مخفی نگه‌داشتن من، برای اینکه گاهی اوقات مجبور می‌شدند در عرض چند ساعت برای من جا تهیه کنند مرا جابجا بکنند و حقیقتاً در یک وضعیت خیلی سخت با وجودی که اکثراً مردمانی بودند که بضاعت کافی نداشتند. درآمد کافی نداشتند و حقیقتاً با دردسر‌‌های زیادی این‌ها یک کوپل درست می‌کردند یعنی یک زن و شوهر که بتوانند مرا با یک مادر و پسر که بتوانند مرا نگاهداری کنند؛ و حقیقتاً این فداکاری‌‌های این جوان‌ها را که من می‌بینم یکی از این چیزهایی است که مرا راجع به آینده ایران امیدوار می‌کند. برای اینکه حقیقتاً این قومی که یک چنین فداکاری … برای اینکه من برای این‌ها کی بودم؟ فقط یک نفر همفکرشان بودم و هم سناً از آن‌ها بزرگ‌تر بودم، هم از محيط فکری از آن‌ها دورتر بودم. معاشرشان نبودم فقط از نقطه نظر اینکه روی یک فکر و یک عقيده باهم بودیم این فداکاری‌ها را می‌کردند.

س- مطلب دیگری آقا دارید که اضافه بفرمایید؟

ج – نه چیز دیگری ندارم.

س-خیلی ممنون از شما مصاحبه را خاتمه می‌دهم.

ج- مرسی خیلی. امیدوارم که مفید واقع بشود.

س – حتماً خواهد شد آقا.