روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون، ویرجینیا

مصاحبه‌کننده: ضیا صدقی

نوار شماره: 5

س- آقای زیرک‌زاده چرا مجلس سنا بسته شد؟ آیا تمام رهبران جبهه ملی با بستن مجلس سنا موافق بودند؟ اصولاً این نظر چه شخصی بود و کی این موضوع را مطرح کرد؟ و وقتی‌که شما به گذشته فکر می‌کنید و خاطراتتان را بیاد می‌آورید آیا تأسفي به شما دست نمی‌دهد که چرا به آن شکل خیلی خشن مجلس سنا بسته شد؟

ج – اساساً مجلس سنا یک خاری در چشم آزادیخواهان بوده است.  و با وجود اینکه مجلس سنا در قانون اساسی پیش‌بینی‌شده مع‌هذا اطلاع دارید که مجلس­‌‌های اول و دوم تا مجلس پنجم از تشکیل آن خودداری کردند.  البته رضاشاه هم که اصلاً همه‌چیز برای‌اش مسخره بود، مجلس سنا احتیاج نداشت تشکیل نداد. محمدرضاشاه که خوب در وضعیت بدتر از پدرش بود هم ازیک‌طرف می‌خواست قدرت پدرش را داشته باشد و هرگز هم امکان برایش نداشت. او از همان اول سلطنتش به فکر تشكيل مجلس سنا بود. ولی خوب در مجلس هیچ‌کس با این فکر همراهي نمی‌کرد. ولی او مرتباً این فکر را دنبال می‌کرد و می‌خواست مجلس سنا را تشکیل بدهد، تشكيل مجلس سنا به علت اینکه از اول این مجلس را مشروطه طلبان وسیله‌ای برای اعمال نفوذ دربار می‌شناختند هیچ‌وقت مورد موافقت مشروطه طلبان حقیقی نبوده است و هیچ‌وقت آن را نمی‌خواستند و بنابراین ممکن نبود به‌خودی‌خود یک دولت ملی دموکراسی در ایران مجلس سنا را به آن شکل تشکیل بدهد. تا قضیه بهمن ۲۷ پیش آمد و خوب موقتاً برای مدت دو سه سال باز شاه و دربار و تشکیلات شان و ارتش بر مملکت مسلط شدند و احزاب را بستند محیط خفقانی ایجاد کردند و یک مجلس موسسانی ساختند و آن مجلس موسسان ایجاد مجلس سنا را اعلام کرد. البته همانطوری که اطلاع دارید این مجلس موسسان و مخصوصاً تغییراتی که داده بود که برای ایجاد مجلس سنا چه برای افزایش قدرت شاه، هيچوقت مورد موافقت مليون قرار نگرفت و همیشه می‌کوشیدند این را از بین ببرند.

س – بنابراین خاطره شما تا آنجا که یادآوری می‌کند این است که تمام رهبران جبهه ملی با بستن مجلس سنا موافق بودند.

ج- من هیچ‌کسی را از رهبران جبهه ملی شدید که با بسته شدن مجلس سنا مخالف باشد.

س – یادتان هست که چه کسی این موضوع را پیشنهاد کرد؟

ج- هیچ یادم نیست، ولی حدس می‌زنم که پیشنهاد بیشتر باید از طرف کاشانی و آن باند بیشتر شده باشد و علتش هم این است که بهانه اصلی که برای بستن گرفته شد و افکار را مجهز کرد قضیه رد کردن لایحه عفو خلیل طهماسبی بود.  و یک موضوع دیگر در همین چیزها بود. نمی‌دانم، مال اموال قوام بود.  در این نوع چیزها بود. البته در تمام دوران مجلس سنا در زمان مصدق این مجلس با اقدامات مصدق، مخالفت می‌کرد؛ و حتی در رأی تمایلی هم که مجلس به مصدق داد خیلی رأی تمایل تقریباً شل‌ و ول بوده و حتی می‌شود گفت که رأی تمایل نبود فقط شاه مثل رأی تمایل قبولش کرد چون می‌خواست که  مصدق را قبول کرده بود که مصدق نخست‌وزیر بشود؛ و بنابراین هیچ‌کس دل‌خوشی مخصوصاً در قضیه نفت از سنا نداشتند؛ و این رد این دو تا لایحه باعث شد که آن‌ها بنای داد و فریاد را گذاشتند که اصلاً باید این مجلسي را بست و برای چه اصلاً باشد و خوب، چون در آن موقع هم تعطیل‌شده بود دیگر نگذاشتند درش باز بشود  درحقیقت نبستندش نگذاشتند باز بشود دو مرتبه.  تا آنجایی که من خاطرم هست در قانون اساسی ایران مدنی برای مجلس سنا ذكر نشده بوده و آنطور که برای مجلس شورای ملی شده بود که مدت دو سال بود، مثل‌اینکه از این مورد استفاده…

ج – یکی از موارد قانونی و برای قانون گرفتند این بود  که مدتش اولاً با مجلس نمی‌خواند و موقعت گذشته است.  چون مجلس بازشده است آن هنوز ما نمی‌توانیم بازکنیم گذشته است.  ولی خوب این ایراد ملانصرالدینی بود حقیقتاً.

س – آیا به نظر شما ایرادی نداشت که به آن ترتیب مجلسی سنا را ببندند که در مجلس را ببندند و آن‌ها را راه ندهند؟

ج – و الله بسته به این است که شما چه جوری حکم بکنید. اگر شما بیایید بگوئید که آقا من قانون مجلس موسسان 13۲۸ را قبول دارم.  اگر بگوئید که نظریات او نظریات ملت ایران است. البته این کار، کار کاملا قانونی نبود، اما اگر مثل ما که فکر می‌کردیم که آن مجلس موسسان قلابی بود و این مجلس سنا هم روی رأی قلابی و بی‌خود تأسیس‌شده است، به نظر کاملاً صحیح می‌آمد. این بسته به این طرز فکری است که شما از آن مجلس مؤسسان دارید؛ و برمی‌گردد همه‌اش آقا به این موضوع که آیا شما یک مقرراتی که یک دولت دیکتاتوری با ظلم و با حقه‌بازی و با دغل به مردم تحمیل می‌کند این تا چه اندازه قدرت قانونی دارد. این به‌طور کلی همیشه پیش می‌آید این مسائل.

س – آقای زیرک‌زاده موضوع دیوان عالی کشور چه بود؟ آیا دیوان عالی کشور را به‌طور دائمی بستند یا فقط اعضایش را تغییر دادند؟

ج – این سؤال را هم بنده ازش هیچ خاطر‌‌ه‌ای ندارم.

س – بله. از نه اسفند ۱۳۴۱ چه خاطراتی دارید؟ شما آن روز کجا بودید و چه بیاد دارید؟

ج- اتفاقات در نه اسفند من هفته قبلش با مرحوم کاظمی وزیر، نمی‌دانم آن موقع وزیر دارایی بود؟ لابد وزیر دارایی بود، وزیر دارایی و چند تا وكیل دیگر و یکی دو تا وزیر دیگر رفته بودیم به سرکشی مناطق نفتی و تقریباً روز نه اسفند در حدود ساعت ده و این‌طورها وارد تهران شدیم. این است که از مقدماتش من تقریباً بي خبر بودم.  ولی مطابق آنچه که بعدها شنیدم قضیه این‌طور بوده است که بعدازاینکه قرار می‌شود که شاه برود و برود به سفر، روز هشتم اسفند آقایان وزرا با آقای دکتر مصدق می‌روند به دربار برای خداحافظی با شاه، دربار آن موقع در خیابان کاخ همان نزدیکی منزل دکتر مصدق بود.  می‌روند آنجا و یک مقداری منتظر می‌شوند معطل می‌شوند ولی شاه ‌باز نمی‌آید. می‌گویند «شاه الآن می‌آید. شاه الآن می‌آید.» ولي شاه نمی‌آید. در این موقع صدای هیاهو در خیابان بیرون می‌شنوند. مصدق که آدم کهنه‌کار سیاست بود. لابد فوری متوجه می‌شود که یک‌چیزی.

س – اوضاع غير عادی است.

ج – اوضاع غیر عادی است. فوری به آقایان وزرا می‌گوید که «شما بروید.»  و آن‌ها را روانه می‌کند، آن‌ها هم از در خارج می‌شوند سوار اتومبیل‌هایشان می‌شوند و می‌روند، ولی خودش از در اصلی خارج نمی‌شود. می‌دانسته که کاخ البته یک در دیگری دارد دنبال آن در دیگر می‌گشته که از در دیگر برود بیرون و یکی از مستخدمین دربار که لابد تمایلی به نهضت مصدق داشته است راهنمایی‌اش می‌کند و می‌بردش از یک‌راهی که می‌شناخته و از یک در دیگری مصدق بیرون می‌رود و می‌رود منزلش که نزدیک بوده. تا اینجایش می‌رود منزلش و بعد هم می‌روند جمعیت، یک عده‌ای  می‌روند طرف منزلش و البته محافظین یک مقاومتی می‌کنند در را می‌شکنند ولی مع‌هذا نمی‌توانند داخل بشوند و بعد هم طرفداران مصدق مي‌رسند و برمی‌گردند دیگر تمام می‌شود قضيه، من قسمت بعدش را البته شاهدم برای اینکه بعد ساعت پنج بعدازظهر، حالا پنج شاید بود درست خاطرم نیست، خبر دادند که مجلس تشکیل می‌شود و ما رفتیم مجلس.  بنده آن موقع در مجلس بودم که آقای دکتر مصدق، ما در جلسه بودیم که دکتر مصدق با پیژاما همان‌طوری‌که می‌گویند و بهارمست رئیس ستاد در دنبالش آمدند توی مجلس و چیزی که از آن جلسه در خاطرم هست مخصوصاً مرحوم دکتر شایگان یک شعر خیلی زیبایی به مناسبت این ورود مصدق با آن وضع خواند که حقیقتاً خیلی اثر کرد در ما و صحبت‌هایی کرد و طرز صحبتی کرد و وضعیتی که پیش آمد و خلاصه، جلسه و وقایع به نفع دکتر مصدق تمام شد. به‌طوری‌که فردا صبحش توانست رئیس ستاد را عوض بکند و ریاحی را کرد رئیس ستاد و قسمت‌‌‌های دیگر را تغییر داد و در حقیقت اصلاحات در ارتش ازآنجا شروع شد؛

یک عده‌ای  معتقدند که قضیه نه اسفند اصلاً مصمم بودند که مصدق را سرنگون کنند منتها موفق نشدند. یک عده‌ای  می‌گویند تمرینی بود برای بیست‌وهشت مرداد، ولی این چیزی که بعد ما شنیدیم قضیه از این قرار بوده است که بهبهانی که پسر آن سید عبدالله بهبهانی که خوب او هم یکی از آیت‌الله‌‌‌های مشروطه‌خواب بود. او از اول اصلاً در جریان با مصدق نبود و مخالف مصدق بود منتها جرئت نمی‌کرد که اظهاراتی بکند. یک عده بازاری طرفدار داشت. ولی خوب یک عده زیادی از بازاری‌ها هم با او مخالف بودند. درهرحال صدایش بلند نمی‌شد. ولی خوب لابد مخفیانه با دربار ارتباطش را داشته است برای اینکه فوری از این قضيه دفتر شاه مطلعش می‌کنند و او یک عده‌ای  را دور خودش جمع می‌کند و راه می‌افتند به‌طرف به اسم اینکه می‌خواهند جلوی رفتن شاه را بگیریم می‌ایند به‌طرف دربار. از طرف دیگر کاشانی هم که آن موقع با مصدق مخالف بود دستور می‌دهد جلسه خاصی در مجلس تشکیل بشود، من نبودم آن صبح بوده است و دادو قال که «شاه می‌خواهد برود. چرا می‌خواهد برود؟» و از طرف مجلس یک نامه‌ای می‌نویسند به شاه که «درهرحال ما خواهش می‌کنیم به هر ترتیبی هست شما سفرتان را به عقب بیندازید و چنین کاری نکنید.» رسماً از او می‌خواهند که از سفر منصرف بشود؛ و او هم که از این جهت از منزل نیامده بیرون و پایین نیامده به استناد همین نامه بوده است که خوب مجلس مخالفت می‌کند با رفتن من. به همین جهت من دیگر نخواستم بروم.

س – بله شما چیز دیگری بیش از این  به خاطر ندارید؟

ج- من فقط چیزی که یادم هست همین چیزهاست و چیز‌‌های دیگر وقایع خیلی دیگری.

س – بله. چه خاطراتی دارید آقا از گزارش هیئت هشت نفری؟ چرا گزارش هیئت هشت را مجلس تصویب نکرد؟

ج – گزارش هشت نفری همان‌طور که اطلاع دارید روی این مبنا درست شد که وقتی‌که اختلاف مابین مصدق و شاه بالا گرفت یک عد‌‌ه ای از آقایان وکلا گفتند که آقا بالاخره یک‌کمیسیونی تشکیل شود و به این اختلافات رسیدگی کنند. آن‌وقت یک کمسیونی

س۔ اختلاف بر سر چگونگی قانون اساسی بود؟

ج – چگونگی قانون اساسی، همان اختیارات شاه و  این کمیسیون هشت نفر مامور شدند که در این کمیسیون شرکت کنند که من اسامی شان یادم نیست، ولی به‌طور یقین یادم هست که دکتر بقایی و دکتر سنجابی بودند در آن و شاید رضوی هم بود و حالا درست خاطرم نیست.

س – بله اسامی شان هست.

ج- اسامي شان البته هست بله.

س – بله این دو نفر خوب خاطرم هست برای اینکه همیشه صحبت می‌کردند در مجلس راجع به این قضیه و این عده البته دکتر بقایی و چند نفر دیگری. پس بنابراین کمیسیون هشت نفری تشکیل شد از چند نفر طرفداران دکتر مصدق و چند نفر مخالفينش. ولی خوب مع‌هذا کمیسیون با همه اینکه یک عده مخالف دکتر مصدق داشت. ولی به‌انداز‌‌ه‌ای این قوانین را محدود کردند و قدرت شاه بر همه مسلط بود که

س – قابل انکار نبود.

ج- قابل انکار نبوده و خواهی‌نخواهی نتیجه تصمیمات کمیسیون هم همین شد که بایستی قدرت‌‌‌های شاه محدود بشود.

س – بله. ولی چرا مجلسی تصویب نکرد؟

ج- حالا این را عرض می‌کنم. علت اینکه مجلس تصویب نکرد برای اینکه هر دفعه که خواست مجلس تصویب بشود این آقای دکتر بقایی و با طرفدارانش آمدند و یک نطق‌‌‌های مفصلی کردند و با نطق‌‌‌های مفصل سؤال و جواب و این‌ها جلسه را متشنج می‌کردند و بالاخره بعدش هم شروع کردند دست به اوبستروکسیون زدن، یعنی در حقيقت هیچ‌وقت نگذاشتند اصلاً این در جلسه علنی به‌طور درست‌وحسابی مطرح بشود. به رأی گذاشته بشود، نگذاشتند به رأی برسد، اصلاً نمی‌شود گفت به تصویب نرسید به رأی نرسید.  برای اینکه با اوبستروکسیون کردند یا این‌قدر مشاجرات و دعوا درست شد که البته جلسه به هم خورد و آقایان نمایندگان متفرق شدند؛ و بعد هم این‌قدر وقایع بعدی پیش آمد که اصلاً دیگر موضوع منتفی شد.

س – چه خاطراتی دارید در مورد بستن مجلس هفده؟ اول با استعفای دسته جمعی و بعد به وسیله رفراندوم.

ج- بستن مجلس البته برای همین امپاس بود که دکتر مصدق در آن گرفتار بود، برای اینکه

س – کدام امپاس آقا؟

ج- به همین امپاس اینکه دکتر مصدق از یک جهت هیچ کارهایش را نمی‌توانست بکند چیزی که بیشتر مصدق را ناراحت می‌کرد این آقایان مخالفین دیگر کم­کم عده‌شان زیاد شده بود. جسارتشان زیادتر شده بود و خطر اینکه یک استیضاحی از مصدق بکنند و در نتيجه دولت را ساقط کنند زیاد شده بود و این خطر تا آن موقع نبود ولی از این اواخر دیگر بعد از نهم اسفند این خطر تقریباً نمایان شده بود؛ یعنی ما حقیقتاً می‌دیدیم که امکانش هست. امکانش هست که یکی چون بقایی، یکی جمال امامی، میراشرافی، یکی از این‌ها یک استيضاحی بکند و بعد بارأی مجلس

س – مصدق را ساقط بکنند

ج- مصدق را ساقط بکنند. خوب و مصدق که آدم سرسختی بود دیگر او برنامه داشت می‌خواست این برنامه نفت را تمام بکند به هیچ وجه حاضر به این را ه حل نبود. این بود که هیچ راهی نداشت جز اینکه مجلس را منحل بکند. چون راه دیگری برایش نمانده بود. انحلال مجلس هم در قانون اساسی پیش‌بینی‌نشده. فقط این مجلس موسسان ۱۳۲۸ او پیش‌بینی کرده است و او هم تازه به اجازه شاه؛ و خوب، معلوم هم بود که شاه موافقت نخواهد کرد با انحلال مجلس، بنابراین مانده بود که چه‌کار کند. البته بنده خوب خاطرم هست که بعضی وکلای مجلسی مخصوصاً در جبهه ملی حتی. بله خوب خاطرم هست دکتر معظمی کاملا مخالف بود. یک عده‌ای  چون مخالف بودند با این عمل.

س- دلیل مخالفت آن‌ها چه بود آقا؟

ج- آن‌ها دلیل مخالفتشان این بود که اگر مجلس برود دیگر مصدق هیچ پناهگاهی ندارد، می‌گفتند بالاخره هرچه باشد این‌یک پناهگاهي است.

س – آیا حقیقت دارد که قرار بود که آقای حسین مکی دکتر مصدق را در مجلس به خاطر چاپ اسکناس بدون اطلاع مجلس مورد استيضاح قرار بدهد؟

ج- تهديدات استيضاح فراوان بود. یکی‌اش این بود. بله تهدیداتش زیاد بود. هر موضوعی را ممکن بود بهانه بکنند و استیضاح بکنند. بهانه برای استیضاح فروان بود، هر روز یک … مثلاً این قضیه که حالا فرمودید من خاطرم آمد یکی از مسائلی که آقای مکی همه‌اش راجع به آن نطق می‌کرد همین چاپ اسکناس بود. درصورتی‌که چاپ اسکناس جزو لایحه اختیاراتش بود و می‌توانست بکند.

س- بله

ج- واین انحلال مجلس هم چطور می‌توانست بکند؟ اول فکر کرد که او را استعفا بکند و وقتی‌که وکلا استعفا دادند آن‌وقت شاه در مقابل fait accompli قرار دارد و چاره ای ندارد جز اینکه فرمان انحلال را امضاء بکند. از این جهت این بود که وکلا را وادار کرد استعفا بدهند. آن‌وقت علاوه بر وکلای نهضت ملی یک عده‌ای  از وکلای دیگری هم که هنوز فکر می‌کردند که مصدق برنده بشود استعفا دادند؛ که این‌ها هم دیگر بعدها هیچ‌وقت وکیل نشدند بیچاره‌ها.  و بعد ولی شاه مع‌هذا بازهم انحلال را امضاء نکرد؛ و قضیه ۲۵ مرداد این وسط روی داد که دیگر مجبور شد که انحلال.

س- بله می‌رسیم به آن‌ها، ولی من می‌خواهم قبل از آن از حضورتان تقاضا بکنم که چه خاطراتی دارید از اجرای رفراندوم و اصولا چرا محل رأی‌گیری موافق و مخالف را به‌کلی از هم جدا کرده بودند؟

ج- رفراندوم که خوب من چیزی که به خاطرم هست این‌ است که یادم هست که می‌رفتیم سرکشی می‌کردیم به محل‌‌‌های رأی‌گیری و دست‌‌‌های سیاه را می‌دیدیم که همین‌طور مرکب زده بودند که رأی دادند.  چیز دیگری بیشتر از این یادم نیست البته. ولی علت اینکه رأی‌ها را جدا کردند برای اینکه اصرار دکتر مصدق این بود که رفراندوم در یک روز تمام بشود. و این قضیه هرچه زودتر تمام بشود و طول نکشد که کار به اغتشاش و دعوا و این‌ها بکشد. او می‌خواست کلکش را زود بکند و بنابراین این راه حل را گرفتند، هر راه حلی هم گرفته بود یک ایرادی به او می‌گرفتند دیگر، این راه حل این ایراد را دارد. راه حل‌‌‌های دیگر هم یک ایرادی می‌گرفتند. و درهرحال می‌گفتند رفراندوم زوری بوده است بدون تردید. ولی من تصور نمی‌کنم رفراندوم به هیچ وجه به تناسب رأی‌گیری‌هایی که بعدها شده است به مراتب آزادتر بوده است با همه این‌ها که می‌گویند. فقط یگانه چیزی که می‌گویند این‌ است که چرا جدا بوده است و مردم می‌همیدند کی رأی موافق داده، کی رأی مخالف. پیش از این هیچ مانع آزادی در آن نبوده.

س – آقای زیرک‌زاده شما را در شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ با آقایان مهندس حق‌شناس و آقای دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه دکتر مصدق دستگیر و آن‌طوری‌که میان مردم شایع است و در دربار زندانی کردند. جریان آن شب چه بود آقا؟ می‌خواهم که از حضورتان تقاضا بکنم که تا آنجایی که خاطرتان یاری می‌کند در جزئیاتش برای ما شرح بفرمایید.

ج – من در هر سال آقا بنده و آقای مهندس حق‌شناس و آقای سرتيپ رياحي، آقای سرتیپ ریاحی غلط است، سرتیپ ریاحی، تابستان‌ها باهم یک باغی در شمیران کرایه می‌کردیم و تابستان‌ها می‌رفتیم آنجا، برای اینکه هر سه‌مان متاهل نبودیم و رفیق بودیم و خرجمان هم به این ترتیب کم می‌شد و تابستان‌ها این محل تابستانی را داشتیم. امسال هم این سال ۳۲ هم در زعفرانیه یک باغچه کوچکی داشتیم و آنجا منزل داشتیم. عصر ۲۴ مرداد البته بنده و حق‌شناس که آنجا بودیم. سرتيپ رياحي هم برای اینکه دخترش که آن موقع یک دختر پنج ساله بود از کودکستان آمده بود بیرون و آمده بود تعطیلات مدرسه‌اش شروع‌شده بود و آن کودکستان بسته‌شده بود آمده بود پهلوی پدرش، آمده بود آنجا او آمده بود پهلوی دخترش بماند. این است که باهم بودیم و نشسته بودیم صحبت می‌کردیم و البته صحبت هم معلوم است همه اطراف وقایع روز و کودتا و چون صبح جریان کودتا خیلی زیاد بود صحبتش. صحبتش بود در حدود ساعت نه و این‌ها مثل‌اینکه درست خاطرم نیست همین ساعت‌ها بود تلفن ریاحی را خواستند و ریاحی آمد و گفت «من مجبور هستم بروم ستاد» دخترش را بردش توی اطاقش خواباند و رفت خودش ستاد. حق‌شناس و بنده هم رفتیم ساعت یازده نزدیک‌‌‌های یازده، یازده و نیم رفتیم در اطاق‌مان و خوابیدیم. در حدود ساعت یک و دو بود من یک دفعه بیدار شدم به ذهنم آمد که یک نور زیادی در ساختمان هست. اول متوجه نشدم این نور زیاد از کجا می‌آید. بعد کم‌کم که یک‌قدری کاملاً بیدار شدم متوجه شدم که نورافکن توی منزل ما انداختند. آمدم بیرون

س – شما تنها بودید آقا در منزل؟

ج- عرض کردم که با حق‌شناس بودم دیگر. حق‌شناس و

س – بله دوتایی باهم دیگر در منزل

ج – بله حق‌شناس توی اطاق خودش بود من توی اطاق خودم بودم و دختر ریاحی هم توی اطاق ریاحی خوابیده بود.  آمدم بیرون دم پنجره نگاه کردم دیدم وقتی‌که نگاه کردم از پنجره دیدم که دو تا سرباز مهندس حق‌شناس را که فقط رب دوشامبر تنش بود، پیژاما و روب‌ دوشامبر تنش بود دارند می‌برند. من فوری خوب متوجه شدم که قضیه از چه قرار است. بله چند دقیقه بعد هم آمدند از توی اطاق من و مرا هم برداشتند بردند. ما را گذاشتند توی یک اتومبیل و

س – برخوردشان آقا با شما چگونه بود؟

ج- خیلی مؤدبانه

س – عادی؟

ج – بله عادی بود.

س- عادی بوده.

ج – هیچ‌گونه

س- خشونتی به خرج ندادند.

ج- خشونتی به خرج ندادند فقط به ذهنم می‌آید ولی هنوز مطمئن نیستم، به ذهنم می‌آید که حق‌شناس، مهندس حق‌شناس که یک‌قدری حالت آن موقع مخصوصاً یک‌چیز داشت یک‌کمی روماتیسم چیز دارد یک‌کمی گردنش و این‌ها راست نمی ایستد.  نمی‌دانم اگر دیده باشیدش؟

س – نخير من هیچ‌وقت ایشان را ندیدم.

ج – بله روماتیسم استخوانی دارد که تمام ستون فقراتش، یک‌قدری چنین حرکت گردنش و این‌ها سخت است؛ و این‌یک دفعه به ذهنم آمد که خواسته بود از این (؟) چطور شد که مثل‌اینکه یکی فشارش داد به جلو و نه زیاد شدید ولی خوب، طوری بود که من احساس کردم که فشارش دادند به جلو. ولی چیز غیر این ندیدم و این را هم توجه کردم که ما که بیرون آمدیم در این ضمن یک آقایی که بعد معلوم شد خودش او هم یک سرگرد ارتشی بود از خانه‌اش آمده بود بیرون ببیند چه خبر است و او را هم گرفتند و برداشتند آوردند. حالا ما نمی‌دانیم کجا می‌رویم. ما را گذاشتند توی اتومبیل و آوردندمان، بعد یکجا رسیدیم وقتی‌که رسیدیم تا حالا توجه هم نکردم شب بود که کجا داریم، من متوجه شدم که به‌طرف سعدآباد می‌رویم ولی خوب درست متوجه نشدم کجا می‌رویم، وقتی‌که آمدیم توی اطاق نشستیم دیدیم که آقای مرحوم دکتر فاطمی آنجاست. وقتی‌که ما را گذاشتند توی اطاق خودشان رفتند دکتر با فاطمی گفت «بله اینجا ما الآن در قصر سعدآباد هستیم و اینجا اطاق نگهبانی، اینجا که هستیم اطاق نگهبانی قراولان درباری است.»

س – دکتر فاطمی در چه وضعی بود آقا وقتی

ج- دکتر فاطمی هم با پیژاما بود. او هم با پیژاما بود.

س- بله

ج- بله؛ و گفت که

س- چه حالتی داشت؟ آیا

ج – خیلی حالت آرام.

س – واقعا (؟)

ج- ابداً، حالت آرام و خونسرد. همه‌مان خونسرد و آرام بودیم.

س- بله

ج- و بعد گفت که «الآن هم منتظر باشید سایر آقایان وزرا هم می‌ایند. برای اینکه کودتاست و دارند می‌گیرند و می‌آورندشان.» و اتفاقاً چند دقیقه بعدش هم دکتر عالمی آمد، دکتر عالمی را آوردند.  ولی بعدازاین دیگر هیچکس را نیاوردند؛ و ما همین‌طوری از اینکه کسی دیگر نیامد یک‌قدری تعجب کردیم و رفته‌رفته البته به فال نیک گرفتیم؛ و همین‌طور که اشاره کردم روحیه‌مان هیچ بد نبود؛ و من خوب خاطرم هست که مخصوصاً دکتر فاطمی و حق‌شناس که هر دوی‌شان اهل جوک گفتن هستند، یک جوک هم می‌گفتند و خیلی هم می‌خندیدیم و خیلی محیط خونسرد و آرامی بود خلاصه.

در حدود ساعت چهار و پنج دیدیم که بازآمدند سراغمان که بیایید سوار شوید با اتومبیل برویم. توی اتومبیل که آمدیم به ما گفتند که بله کودتایی بوده است و شکست‌خورده است و ما شما را به منزلتان می‌رسانیم. البته مهندس حق­شناسی و من دم منزلمان پیاده شدیم. ولی دکتر فاطمی رفت منزل دکتر مصدق همان، باهم از همان‌جا آنجا رفت.

س – آیا حقیقت دارد که افسران گارد که آمده بودند آنجا برای دستگیری و مخصوصاً البته نه در مورد شما ولی در مورد آقای حسین فاطمی، در آنجا در منزل ایشان کارهایی کرده بودند که واقعاً خلاف ادب و نزاکت بوده مخصوصاً در حضور خانم دکتر فاطمی؟  چیزی در این مورد شما شنیدید؟

ج- و الله در خاطرم نیست، نخیر،  ممکن است باشد ولی من نشنيدم. چیزی در خاطرم نیست درهرحال.

س – بله. آقای زیرک‌زاده، تصمیم تشکیلاتی سازمانی حزب ایران در روز‌‌های ۲۵ و ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ مرداد چه بود؟ چه دستوراتی به افراد حزبی داده بودند؟

ج- به افراد حزبی دستوراتی که مهم باشد همان این بود که کمک بکنند به پایین آوردن مجسمه­ها

س- خوب، در این مورد آقای دکتر مصدق در دادگاه، گفتند که خود ایشان به  آقای دکتر سنجابی گفتند که به افراد نهضت ملی بگویند که مجسمه‌ها را پایین بیاورند.

ج- نخير، بله یعنی آقای دکتر سنجابی اگر که من خاطرم باشد، نمی‌دانم حالا دکتر مصدق گفته باشد، ولی اگر من درست یادم باشد.

س ۔ خود دکتر مصدق در دادگاه گفتند.

ج- بله ولی من همیشه خاطرم هست که حالا چه روزی بود؟ نمی‌دانم بیست و ششم بود یا بیست و هفتم بود که این کار انجام گرفت، بنده خاطرم هست که مرحوم دکتر فاطمی تلفن کرد به من که «بیا منزل من» و من رفتم آنجا و دکتر سنجابی هم آنجا بود و آنجا دکتر فاطمی گفت که آقای دکتر مصدق این‌طور گفتند.  من از دکتر مصدق خودم نشنيدم. حالا ممکن است به دکتر سنجابی گفته بوده، من از زبان دکتر فاطمی شنیدم.

س – بله که پایین آوردن مجسمه‌ها.

ج- پایین آوردن مجسمه‌ها، ولی مسلماً به هیچ، مخصوصاً دستور داده‌شده بود که هیچ‌وقت کلمه جمهوری را نبرند؛ و هیچ‌وقت هم در رسانه‌‌‌های حزب ایران اسم جمهوری برده نشد.

س- بله. شما آقا در میتینگ ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ در میدان بهارستان حضور داشتید؟

ج – بله حضور داشتم.

س – چه خاطراتی از این روز دارید؟

ج – از آن روز خاطراتی که دارم نطق‌هایی که کردند البته در خاطرم نیست، ولی روز پرشوری بود.

س- شما هم سخنرانی کردید؟

ج – بله اتفاقاً من سخنرانی کردم. ولی موضوع این‌ است که از اول من جزء برنامه سخنرانی نبودم   قرار بود از طرف حزب ایران دکتر سنجابی سخنرانی کند.  ولی همانجا که ما بودیم دکتر سنجابی آمد پهلوی من و گفت، «فلاني من حالم خوب نیست و نمی‌توانم سخنرانی کنم و از تو خواهش می‌کنم که تو سخنرانی کنی» گفتم: «آخر بابا من، پدرت خوب مادرت خوب، من هیچی تهیه نکردم. آخر چه سخنرانی کنم.» آخر من اتفاقاً یک آدمی هستم که اهل فی‌البداهه صحبت کردن نیستم از دستم برنمی‌آید.  من باید حقیقتاً مقدمه ببینم مؤخره بچینم استدلال کنم صحبت من، من باید تهیه کنم زمینه‌اش را.  گفتم، «آقا من نمی‌توانم صحبت کنم.» گفت «بالاخره من حالم خراب است.» و حقیقتاً یک قیاف‌‌های چنین خوبی نداشت. دیدیم خوب، بالاخره چاره نیست و یکی باید از حزب ایران صحبت کند و ایشان هم که نمی‌تواند. بالاخره بنده بیشتر از پنج شش دقیقه صحبت نکردم، ولی خوب، پنج شش دقیقه صحبت کردم و همیشه وقتی‌که صحبت بود می‌گفتند که تو هم نطق کردی بر ضدش؛ و عبارت من گمان می‌کنم ازاینجا شروع شد، من از زندان شاه می‌ایم.  ولی پنج شش دقیقه بیشتر نبود. ولی نطق شدید را مرحوم دکتر فاطمی کرد. خیلی شدید بود.

س- بله روز عرض بکنم بیست‌وهشت مرداد شما کجا بودید آقا؟

ج – بنده منزل دکتر مصدق بودم.

س – ازآنجا چه خاطراتی دارید؟

ج- بیست‌وهشت مرداد آقا خاطرات زیادی دارم برای اینکه حقیقتاً آن روز فراموش‌نشدنی است، صبح که ما آنجا بودیم البته هیچ واقعه، انتظار چنین قضیه‌ای نبود. آنجا بودیم و کم‌کم سروصدا اخبار رسید و مرتب هم همین‌طوری که بارها شنیده‌اید به دکتر مصدق یادآور شدند رفقا که آقا بایستی از مردم کمک خواست و اقلاً به رادیو بگوییم که به مردم بگویند یک چنین خبری هست. ولی دکتر مصدق به هیچ وجه حاضر نبود و اجازه نداد؛ و من نمی‌توانم صد درصد بگویم. ولی به ذهنم می‌آید که در همین روز بود که من از مرحوم دکتر فاطمی شنیدم که از اطاق دکتر مصدق آمد بیرون و گفت که این مرد ما همه را به کشتن می‌دهد. بالاخره من این حرف را از دکتر فاطمی شنیدم.  ولی گمان می‌کنم همان روز بود. حالا ممکن است یک روز دیگری هم بوده، ولی گمان می‌کنم همان روز بود. خیلی آشفته بود ولی قبول نمی‌کرد. به هیچ وجه حاضر نشد که قبول بکند که ما به

س – از مردم استمداد بشود.

ج – از مردم استمداد بشود، در آن روز که عده‌ای  که آنجا بودند یک عده‌ای  بودند که کار داشتند، خوب، البته کارمندان نخست‌وزیری بودند و یک عده‌ای  مثل وزرا بودند که آن‌ها هم یا برای کار یا برای اینکه برای کسب تکلیف آمده بودند. مثل مهندس معظمی وزیر پست و تلگراف، غلامحسین صدیقی وزیر کشور، این‌ها آنجا بودند. از وکلا نریمان بود، شایگان بود، رضوی بود، حسیبی بود، من بودم. دکتر سنجابی بود. دکتر فاطمی بود. دکتر فاطمی البته جزا وزرا باید بیاید و این‌ها همه‌اش می‌رفتند و می‌آمدند و هرکس خبری داشت می‌رفت به دکتر مصدق، دکتر مصدق هم توی اطاق خودش روی تخت خوابیده بود. می‌رفتند خبر می‌دادند و برمی‌گشتند. نزدیک‌‌‌های ظهر و این‌ها من گمان می‌کنم نزدیک‌‌‌های ظهر و این‌ها باشد ساعت‌ها را درست، نمی‌توانم بگویم، سعید فاطمی آمد و دکتر فاطمی را با خودش برد. حالا نمی‌دانم یک بعدازظهر بود نزدیک ظهر ولی به خاطرم نیست که دکتر فاطمی با ما نهار خورده باشد. ما ناهار خوردیم آنجا. ولی اورا یادم نیست سر میز نهار بود و همان ساعت‌ها هم یا بعدش هم یا زودترش حالا نمی‌دانم پسر دکتر سنجابی هم آمد دکتر سنجابی را برد. ولی دیگر مابقی ماندند و ماندند و اصرار به دکتر مصدق که بالاخره چه‌کار می‌خواهی بکنی، باید از اینجا رفت برای اینکه مرتب دارند داخل می‌شوند و بالاخره کاری که آن موقع توانستیم بکنیم تختش را از آن اطاقی که نزدیک به پنجره دم که به بیرون می‌داد ازآنجا برداشتيم بردیم توی یک اطاق دیگر،

س- چرا؟

ج- برای اینکه تیراندازی می‌شد دیگر

س – آها گلوله می‌امد توی اطاق؟

ج- بله گلوله می­آمد توی اطاق و بردیم عوض کردیم ولی خوب خطر خیلی زیادتر می‌شد، خطر خیلی زیادتر میشه و بالاخره ساعت دو و سه او اصرار که شما بروید ما اصرار که بدون شما نمی‌رویم.

س – آها او می‌خواست که شما بروید و خودش تنها بماند؟

ج- آها، او اصرارش این بود و می‌گفت «شما بروید و من می‌مانم.» ما می‌گفتیم «خير، اگر که شما نیایید ما هم نمی‌رویم.» بالاخره درنتیجه این‌که دید این‌طور است، گفت، خوب، پس من هم می‌ایم و نزدیک چهار و این‌طورها بود حالا دیگر آمدیم بیرون و آن مشهدی محمد هم آنجا که همیشه بود فوری یک نردبانی پیدا کرد گذاشت بالای دیوار و رفتیم توی خانه اول. در آن خانه هیچ‌کس نبود. این است که از آن خانه هم رد شدیم و بازهم باز آنجا دیگر نمی‌دانم نردبان پیدا شد یا همان نردبان را بردیم. نمی‌دانم حالا درست خاطرم نیست. از این خانه هم رفتیم توی خانه دومی، در خانه دومی بودند ولی حالا یا مخالف بودند یا اینکه حقیقتاً وحشت‌زده و مضطرب بودند طوری که از دیدن ما خیلی بیچاره‌ها مضطرب و نگران شدند. به‌طوری‌که به مصدق گفتيم «آقا اینجا هم صلاح نیست بمانیم.» این است که از آن خانه دوم هم قرار شد برویم به خانه سوم، در خانه سوم یک اتفاق عجیبی روی داد برای اینکه باز همينطور ما نردبان را گذاشتیم و یکی‌یکی رفتیم روی دیوار که نردبان را هم بگذاریم بعد آن طرف برویم پایین، همین کار را هم کردیم. نردبان را گذاشتیم آن طرف و یکی‌یکی می‌رفتند باشین، حالا من نمی‌دانم این وسط به چه مناسبت من به ذهنم آمد که من می‌توانم بپرم وسط باغچه و درنتیجه بجای اینکه از نردبان بیایم پایین پریدم برای اینکه بروم وسط باغچه، باغچه به وسیله یک عده آجر عمودی به‌طور نرده از صحن حیاط جدا می‌شد. با دو سانتیمتر اختلاف پاشنه پای من آمد روی آن آجر عمودی  بله ترک برداشت، این بود که بعدازاینکه خودم بلند شدم دیدم سخت‌پایم درد می‌کند به شدت و نمی‌توانم پایم را بگذارم روی زمین و البته هنوز پایم گرم بود می‌توانستم بپرم و بروم.

خوشبختانه آن خانه سومی اولاً که یک نفر بیشتر تویش نبود و صاحب‌خانه هم معلوم شد که از طرفداران مصدق بود برای اینکه آن مستخدمی که آن‌ها بود تلفن کرد به او و او هم صاحب‌خانه هم گفت، نخير خانه مال خودشان است. بمانند و از آن‌ها پذیرایی کن، این است که همان‌جا ماندیم. در حدود حالا ساعت هفت و هشت و هفت و این‌طورها بود، آنجا ماندیم و خوب فوری یک‌تختی برای من تهیه کردند و من خوابیدم و آن‌ها هم هرکدام یک‌گوشه‌ای دراز کشیدند مثل‌اینکه برای مصدق هم یک‌تختی تهیه کردند آن‌وقت شب رفقا می‌رفتند با من احوالپرسی می‌کردند و می‌آمدند.

س- منظورشان همان آقایانی که با همدیگر بودید؟

ج – بله حالا در

س- یا کسی دیگر

ج- نه نه نه دیگرکسی از بیرون هیچکس نبود.

س – اطلاع نداشت.

ج- نخیر، فقط گاهي اوقات تلفن مي‌شد برای اینکه دو سه دفعه هم شایگان هم رضوی که با بیرون تماس گرفته بودند آمدند به من گفتند که ما قرار است فردا بیایند سراغمان تو را هم با خودمان می‌بریم.  و تماس می‌گرفتند با بیرون، ولی شخصی از بیرون نمی آمد که با آن‌ها صحبت بکند.  و آن شب تصمیم می‌گیرد و حالا بالاخره نمی‌دانم حالا چطور می‌شود که؟ من چون می‌گویم من خوابیده بودم در جریان صحبت‌ها نبودم. برای اینکه آن‌ها آن ته اطاق من یک‌گوشه اطاق یک‌تخت داده بودند من آنجا خوابیده بودم و تصمیم می‌گیرند که به من اطلاع دادند که فردا صبح اول وقت بروند منزل مادر دکتر معظمی که همان نزدیکی‌ها بود.  آن خانه‌‌‌های پشت خیابان کاخ یک عده کوچه‌های، نمی‌دانم اگر تشریف برده باشید؟

س- بله بله دیدم آنجاها را.

ج- کوچه‌‌‌های عمود برهم و تعداد زیادی کوچه هست. توی یکی از این کوچه‌‌‌های نزدیک مادر معظمی منزل داشت. مادر معظمی‌‌ها آنجا منزل داشت و قرار شده بود که بروند آنجا و بنابراین برنام‌‌های که آقای شایگان و رضوی می‌گفتند آن‌هم به هم خورد. خوب صبح ساعت پنج بود تازه هنوز آفتاب‌نزده بود، آمدیم از خانه بیرون. از آن خانه آمدیم بیرون که برویم به‌طرف منزل دکتر معظمی. دیدم من نمی‌توانم راه بروم، مرحوم مهندس رضوی اصرار که من تو را کول می‌کنم.

گفتم. «چطور مرا کول می‌کنی؟» یک‌قدری زیر بغلم گرفتند گفتم، «من نمی‌توانم. تو هم نمی‌توانی مرا کول بکنی. تو برو با این‌ها من خانه مادر معظمی را بلدم»، بلد بودم همان نزدیکی‌ها «نزدیک هم هست. بالاخره روی زمین سر می‌خورم و میایم تو برو» او رفت و بعد از چند دقیقه‌ای هم سر یک کوچه ای پیچیدند و من دیگر ندیدمشان. من هم همین‌طور سر می‌خوردم می‌رفتم جلو برای اینکه به ذهنم این بود که خوب می‌پیچم و می‌روم. تقریباً یک ده متری بیشتر نرفته بودم که دیدم صدای سرود نظامی شنیدم و گفتم، در آن موقع فوری این به ذهنم آمد که نظامی‌ها آمدند و دارند خانه‌‌‌های اطراف را می‌گردند. خیلی هم منطقی بود که بگردند خانه‌‌‌های اطراف را بگردند. گفتم «چه‌کار کنم؟» به ذهنم آمد که گفتم هر خانه‌ای را که دیدم در می‌زنم و می‌روم تو. می‌دانید آخر ما عقیده‌مان این بود که همه طرفدار مصدق هستند.  حقیقتاً نگرانی نداشتم از اینکه در را رویم باز نمی‌کنند. ولی اتفاقاً خانه اولی که حدس زدم هیچ‌کس پشت درنیامد. حالا نمی‌دانم صبح زود بود خواب بودند یا اینکه رفته بودند شمیران تابستان بود.  خلاصه هر چه ما در زدیم هیچ‌کس نیامد در را باز کند.

س – پاسخی نداد.

ج- پاسخی نداد، خلاصه ما مأیوس شدیم دیدیم بالاخره نمی‌توانم که همین‌طور اینجا بمانم هی در بزنم، راه افتادم باز. همین‌طور یک ده متر دیگر که رسیدم که داشتم نزدیک می‌شدم به آنجایی که می‌پیچید برای منزل معظمی آن کوچه یعنی در آن کوچه معظمی این‌ها یک عمارت دو طبقه با سه طبقه درست خاطرم نیست بود دیدم دم یک پنجر‌‌های یک جوانی ایستاده و به من نگاه می‌کند. مرا می‌بیند. فوری من بنا کردم به اشاره کردن پایم را به او نشان دادم و بعدش دیدم او آمد از پنجره دور شد و چند لحظه بعد هم در خانه باز شد با یک نفر دیگر آمدند و مرا برداشتند بردند توی خانه. بعد معلوم شد که آن جوان برادرش یک دکتر بود دکتر طب بود و طرفدار مصدق هم بود،

س – شما را شناخته بود؟

ج- بله بله مرا شناخته بود. اتفاقاً من هم می‌شناختمش. ولی البته به اسم می‌شناختمش نه به چیز.  او مرا شناخته بود. آمدم گفت که «آقا پای …» گفتم «آقا پای من این است حالا قضیه پای من‌است» نگاهی کرد و گفت «حالا پایت را بدون عکس‌برداری که نمی‌شود چیزی از آن فهمید. حالا عجالتاً من با باند میبندم محکم ولی تا عکس نگیری نتيجه نمی‌شود …» خدا توفیقش بدهد، با نوار محکم پای ما را بست و یک‌قدری درد تسکین پیدا کرد وقتی یک‌قدری محکم بست. بعد وقتی‌که درد تسکین پیدا کرد یک‌قدری راحت شدم گفتم، «بالاخره من اینجا نمی‌توانم بمانم. برای اینکه نه صلاح من است نه صلاح شما، برای اینکه مسلماً می‌آیند این خانه‌‌‌های اطراف را می‌گردند و بنابراین من باید ازاینجا بروم» گفتم یک قدري من تلفن بکنم یک کسی بیاید سراغم. اتفاقاً تلفن کردیم و بالاخره رفقا آمدند و مرا برداشتند بردند.

س – رفقا منظورتان کیست آقا؟

ج – رفقا، دوستان حزبی و این‌ها.

س – بله شما را از آن خانه بردند بیرون

ج- یعنی این‌طور شد که قرار گذاشتند که گفتند آقا یک تاکسی می‌آید شما را می‌برد؛ و این آقا هم ما را نوار پیچ کرد و یک کلاه هم داد سر من کردند، سال‌ها این کلاه را نگهداشتم که بالاخره نمی‌دانم چطور شد که بالاخره گم شد نتوانستم به او بدهم؛ و زیر بغلم را گرفتند و گذاشتند توی تاکسی مثل‌اینکه یک مریضی از خانه‌شان می‌آید؛ و ما هم رفتیم و شروع شد دو سال و نیم مخفی بودن من از این تاریخ.

س- تا دو سال ونیم مخفی بودید؟

ج – بله.

س- بعد چه‌کار کردید آقا؟

ج – بعدازآن من خودم را معرفی کردم.

س- به کجا

ج- معرفی کردن من به این ترتیب شد که بعدازآنکه بالاخره تقریباً به آشنایی­هایی که داشتم و اطلاعات دیگری که من‌جمله یکی‌اش همین تیمور بختیار به وسیله شاپور بختیار بود که یک … چون من علت اینکه خودم را معرفی نکردم علتش این بود که نمی‌دانم احساس می‌کردم و دوستانم هم به آن‌هایی که آشناهایی که داشتم به من این‌طور فهمانده بودند که تو صلاحت نیست خودت را معرفی کنی. آن موقعی هم که این آقایان رفتند از منزل، آخر این‌ها از منزل دکتر معظمی تلفن می‌کنند به زاهدی و او هم

س – کدام زاهدی آقا؟ فضل الله؟

ج – بله دیگر،

س – نخست‌وزیر؟

ج- و نخست‌وزیر و او هم می‌گوید بیایید باشگاه افسران و کسی کارشان ندارد؛ و بالاخره می‌روند باشگاه افسران.  و مهندس رضوی دو سه دفعه برای من پیغام فرستاد توسط دوستان که «آقا تو کجا مخفی هستی، بیا اینجا ما جایمان خیلی خوب است و خیلی هم وضعمان خوب است. با احترام با ما رفتار می‌کنند چند روز دیگر هم ولمان می‌کنند.» و من هم خوب داشتم تحریک می‌شدم بروم. ولی برای احتیاط گفتم یک تحقیقی از طرف خودم بکنم، این بود که به وسیله دوستانی که داشتم، می‌دانید در ایران‌دوست به دوست خیلی کارها آدم می‌تواند بکند.

س – بله.

ج- به من گفتند که آقا تو صلاحت نیست خودت را معرفی کنی. بهتر است خودت را معرفی نکنی. این‌ است که من خبر دادم نه من نمی‌آیم. خلاصه نتيجه من خودم را معرفی نکردم و به مخفی بودن ادامه دادم و همین‌طور ادامه دادم و همین‌طور به من خبر می‌رسید که موقع نیست. تیمور بختیار که رئیس سازمان امنیت هم شده بود اوائلش همین شاپور بختيار قوم‌وخویش نزدیکش است.  خود تیمور بختیار هم من سابقه آشنایی با او از اروپا داشتم. همان موقعی هم آن موقعی که محصل بود در اروپا من یک‌دو سه تا خدمت کوچکی هم به او کرده بودم. علاوه براین سابقه خانوادگی با بختیاری‌ها ما خیلی داشتیم. زنش از آن مصدقی‌‌‌های دوآتشه بود.

س – زن کی آقا؟

ج – زن بختيار.

س- تیمور بختیار؟

ج – بله بله بله. زنش ایران بختیار از آن مصدقی‌ها بود. زن اولش البته، آن‌که بختیاری بود؛ و این‌ است که روابطش با من دوست یعنی نمی‌گویم دوستانه ولی بالاخره رفيقانه بود.  هروقت هم همدیگر را می‌دیدیم با خوش‌وبش باهم … این است که همیشه می‌گفت هروقت که من گفتم خودش را معرفی کند؛ یعنی به شاپور بختیار می‌گفت «هر وقت که من خودم گفتم خودش را معرفی کند.» و یک وقت بالاخره گفت «حالا موقعش بد نیست» بالاخره ما وقتی‌که دیدیم که موقع بد نیست. ما آمدیم شب را منزل برادرم. چون من در حال عادی منزل برادرم نمی‌رفتم و رفتم شب را منزل برادرم خوابیدم و فردا صبحش شاپور بختیار آمد مرا برداشت برد در سازمان امنیت توی اطاق آقای بختیار

س – فرمانداری نظامی.

ج – پهلوی آقای تیمور بختیار. گفت: «آقای بختیار این هم فلانی» آن‌هم یک سلامی کردیم باهم و دست دادیم و احوالپرسی کردیم، گفت: «تشریف داشته باشید اینجا تا من بگویم رئیس زندان بیاید.» آن‌وقت رییس زندان هم آمد و ما را برداشت برد زندان.

س – چند مدت در زندان بودید؟

ج- و اتفاقاً.‌ها، اینجا هم باز من پنج ماه زندان بودم. اینجا هم باز من، نمی‌دانم، به علت داشت که همیشه با من بدرفتاری زیادتر می‌شد. مثلاً خوب علاوه بر من که مخفی بودم سنجابی و حق‌شناس و  حسیبی هم این‌ها مخفی بودند  ولی این‌ها هرکدام سه چهار روز بیشتر زندان نبودند. ولی مرا پنج ماه زندان نگهداشتند. پنج ماه زندان ماندم.

س- در کدام زندان بودید آقا؟

ج – من لشکر دو زرهی بودم. ولی خوب البته من مثلاً یک شانس‌هایی می‌گویم همین آشنایی ایرانی‌ها همین است. اولاً رئیس زندان برادرزاده یکی از دوستان خیلی صمیمی من بود.  سرهنگ جوان. البته می‌گویند خودش از آن، خیلی پشت سرش بد می‌گفتند.  ولی درهرحال برادرزاده یکی از دوستان من بود. افسرهایی که آنجا بودن همه‌شان مصدقی، اقل خودشان را اینطوری معرفی می‌کردند. این است که

س – با شما بدرفتاری نکردند.

ج- با این هیچ بدرفتاری نکردند. هیچ  بدرفتاری نکردند.

س- بعد از پنج ماه آزادتان کردند.

ج- بعد از پنج ماه آزادم کردند  آقای زیرک‌زاده وقتی‌که الآن به خاطرات گذشته و حوادث گذشته فکر می‌کنید مخصوصاً آن چیزهایی که مربوط به محاکمه دکتر مصدق هست اگر به خاطر بیاورید بعضی از همکاران دکتر مصدق در دادگاه تا حدودی ضعف نشان دادند. ازجمله مثلاً سرتیپ ریاحی یا آقای لطفی که وزیر دادگستری آقای دکتر مصدق بودند. فکر می‌کنید که علتش چه بوده؟

ج- و الله من نمی‌دانم علت ضعف اشخاص را شما چه می‌توانید بگوئید.  انسان‌ها آقا همه جور آدمی هست. آدم‌‌‌های قوی هست، آدم‌‌‌های ضعیف هست، ولی چیزی که مسلم است این است که همین‌هایی که شما می‌گویید ضعف نشان دادند هیچ‌کدامشان حتی لطفی که صحبتش از همه بدتر بود، حتی آن بیچاره عالمی که اصلاً بیچاره شد حقیقتاً اذیتش کردند مردم اذیتش، آن‌ها را مردم اذیت کردند انصافاً. چون یک مدتی اصلاً حقیقتاً مانده از دو طرف بود، ولی هیچ‌کدام این‌ها در صحبت‌هایشان نه به مصدق توهینی کردند نه اظهار … مصدق را آدمی که نمی‌خواسته خدمت کند معرفی کردند. فقط کوشش کردند خودشان را تبرئه کنند. می‌خواستند بگویند که آقا یا خواستند بگویند که با نفهمیدیم. یا خواستند بگویند که ما بی‌خبر بودیم.  هیچ‌کدامشان در صدد برنیامدند که بگویند، یعنی آن چیزی که دستگاه می‌خواست که بگویند که مصدق بد می‌کرد. یا نظر سوئی داشت. یا قصد بدی داشت، هیچ‌کدامش را نگفتند.

س – بدتر از همه تا آنجایی که من بیاد می‌آورم مثل‌اینکه مال آقای گنجی بود که

ج – گنجی؟ گنجی؟

س – معذرت می‌خواهم.  آنچه کسی بود که وزیر راه بود؟

ج-‌ها، وزیر راه آن کی بود. آن‌که آخر اصلاً نه جزو جبهه

س – می‌گفت که «من چندین بار استعفا دادم»

ج – آخر او، آخر او، نه او

س- و مورد قبول قرار نگرفت.

ج- او نه عضو جبهه بود نه او نه. او اتفاقاً همان موقع همه مخالف بودند که چرا وزیر شده. آن همه، خدا بیامرزد، خدا بیامرزدش، این‌یکی از اشتباهات احمد مصدق بود. احمد مصدق چون او را توی راه‌آهن شناخته بودش، یک هیکل گنده ای هم داشت.  نمی‌دانم که چه از او دیده بود یک دفعه تعريف بابایش را کرده بود، پهلوی بابایش تعریفش را کرده بود، این است که این در یک موقعی نمی‌دانم به چه مناسبت این را آوردندش. والا هیچ، نه جز همکارها مثلاً نبوده که بشود. اصلاً او اسمش یادم رفته، خدايا، ولی می‌دانم کی را می‌گویید.

س- مثل‌اینکه اسم ایشان رجبی بود.

ج – بله بله رجبی بود. بله او اصلاً جز باند، نه جز باند مصدق بود، نه جز هیچ‌کدام از احزاب جبهه ملی بود. این همین‌طوری اتفاقی بعد برخورده بود

س – آقای زیرک‌زاده به نظر شما چرا دکتر مصدق در روز بیست‌وهشت مرداد با همه اینکه ساعت­‌‌های طولانی در اختیار داشت از مردم استمداد نکرد؟ و مثل سابق از رادیو اعلامیه‌ای نخواندند؟

ج- و الله، سئوالی است که همه می‌کنند. خود من هم بارها از خودم کردم. ولی هیچ جوابی به ذهن من نیامده است جز اینکه دکتر مصدق به دو علت می‌توانسته که این استمداد را نکرده باشد. یکی اینکه بر من مسلم است که دکتر مصدق یک کهنه‌کار سیاسی بود، اوضاع‌واحوال مملکت خوب دستش بود و بعد از اینکه این تفرقه در جبهه ملی افتاد و این نفاق در جبهه ملی افتاد.

س – منظور شما جدا شدن کاشانی و مکی و…

ج- جدایی‌ها بود آره و بعد از آنکه بالاخره این وضع شاه به این صورت درآمد و دید نتوانست شاه را مغلوب کند، بعد آنکه متوجه شد که بالاخره قسمت عمده زورش ممکن است از حزب توده بیاید، او از پیروز شدن در این مبارزه مأیوس شد؛ یعنی به او مسلم شد که دیگر شکست‌خورده و چون دید شکست‌خورده ادامه مبارزه را جز یک خونریزی که نتیجه یک خونریزی بی‌خودی بشود چیز دیگری نمی‌دانست؛ و از این جهت از این کار منصرف شد.

یأس، به نظر من آن چیزی که من به ذهنم منطقی می‌آید یأس، مصدق را به این کار واداشت و فکر اینکه مملکت گرفتار یک تشنج عظیمی نشود که خدای‌نخواسته یک‌طوری بشود که نتوانند کسی کنترلش بکند او را وادار کرد که این کار را، به بالا نکشاند کار را به آنجاها نکشاند من این استنباطم است. والا هیچ‌چیز دیگری. و یک‌چیز دیگر هم بایستی بگویم که مصدق در تمام عمرش خودش هیچ‌وقت دعوت به آشوب و طغیان نکرده است. همین کوشش کرده است کارهایش جنبه قانونی داشته باشد، مثلاً من خاطرم هست که حتی هر وقتی‌که حکومت نظامی در مملکت اعلام می‌شد و مصدق با تمام قوا با حکومت نظامی مخالفت کرده بود، ولی به مجردی که حکومت نظامی اعلام می‌شد دیگر فعالیت نمی‌کرد و می‌رفت احمدآباد می‌نشست. همیشه می‌خواست در یک چهارچوب قانونی کار بکند. ملاحظه می‌کنید؟

س – بله

ج- نمی‌خواست از چهارچوب قانونی خارج بشود. مثلاً در سی تیر یک دفعه مصدق هیچ‌گونه نگفت که شما چه بکنید، می‌پرسید چه می‌کنید؟ ولی نگفت چه بکنید. خیلی فرقش است. هیچ‌وقت نگفت چه بکنید.

س- بله آقای زیرک‌زاده یکی از ایراداتی که آقای دکتر بقایی به دکتر مصدق می‌گرفت مربوط به سرتیپ دفتری می‌شد.   که چرا سرتیپ دفتری را آورده و رئیس گارد گمرک کرده بود. سرتیپ دفتری، خوب، همه می‌دانستند که با دربار و مخصوصاً با اشرف پهلوی روابط نزدیکی داشت و بعد هم کمی عجیب به نظر می‌آید که در روز بیست‌وهشت مرداد که سرتيپ ریاحی می‌خواسته که دفتری را دستگیر بکند ولی دکتر مصدق نه تنها دستور دستگیری او را صادر نمی‌کند بلکه حکم ریاست شهربانی را به او می‌دید. چرا؟

ج – و الله در قسمت اولش حقیقتاً نمی‌توانم بگویم چرا به‌طور دقیق. ولی خوب دکتر مصدق از این نوع انتصابات داشت. بعداً دکتر مصدق در کابینه اولش بوشهری وزیر بود، فضل الله زاهدی وزیر بود. از این انتصابات داشت و او یک توازن­هایی یک‌چیزهایی در ذهن داشت که ما متوجه، می‌گفت. شما متوجه نیستید، این‌ها یک‌چیزهایی است که توی این مملکت باید در ذهن داشت. مثلاً من خوب خاطرم هست که ایرادی که راجع به همین نمی‌دانم بوشهری بود، کی بود، گرفته شد در آن کابینه اش گفت «آقا، این» … گفتند این او نبود نمی‌دانم کی بود که «آقا این جاسوس انگليس‌هاست همه می‌دانند.» گفت «خوب، من همين، من این را مخصوصاً آوردمش که انگلیسی‌ها ببینند که ما توی کابینه‌مان کاری نمی‌کنیم که برخلاف انگليس‌ها باشد.» از این کارها می‌کرد. از این جهت این‌ است که آوردنش در گمرک شاید روی همین افکار باشد. شاید هم حقیقتاً برای اینکه خوب می‌گویم تقاضا‌‌های دیگران گردنش گذاشته، نمی‌دانم، نمی‌دانم دلیلش را حقیقتاً. ولی

س – چون دکتر بقایی در نطقی که در مجلس می‌کرد دکتر مصدق را متهم به قوم‌وخویش‌بازی می‌کرد. و یکی از ایرادانش این بود که دکتر مصدق این دستگاه دولت همان دستگاه دولت سابق است و دکتر مصدق هیچ  تغییری در آن نداده …

ج- اگر دکتر مصدق قوم‌وخویش‌بازی می‌کرد و مگر فقط قوم‌وخویشی با دفتری داشت. هزارها قوم‌وخویش داشت. همین یکی بود؟ همین یکی که نبود که.  قوم‌وخویش‌بازی را ببینید..  کاری ندارم با او، کسان دیگر می‌کردند. نه قوم‌وخویش‌بازی و با یک نفر که نمی‌شود گفت قوم‌وخویش‌بازی می‌کند که نه. ولی خوب درهرحال، ولی روز بیست‌وهشت مرداد را من می‌توانم حدس بزنم که چرا.  برای اینکه روز بیست‌وهشت مرداد روی همین تئوری خود من که این چون مأیوس بود با خودش فکر کرد که من که الآن شکست خوردم و معلوم نیست چه به سرم می‌آید اقلاً رئيس شهربانی یک کسی باشد که زن و بچه مرا حفظ کند؛ و این قوم‌وخویشش بود قوم‌وخویش زن و بچه اش بوده، احتمال می‌داد که از اقلاً زن و بچه اش را حفظ کند و من فکر می‌کنم شاید یک چنین فکری … البته دلیلی ندارم‌ها و استنباطم این است. استنباط من این است که بعد از آنکه او شکست را حتمی می‌دانست و می‌دانست که عاقبتش بد است، گفت، خوب، اقلاً زن و بچه‌ام امنيت کوچکی داشته باشند. من این‌طور و البته می‌دانم که عرض می‌کنم، یک استنباط است فقط، هیچ دلیلی برایش ندارم.