روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرکزاده
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۶
محل مصاحبه: شهر آرلینگتون، ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
س – آقای زیرکزاده وقتیکه موضوع مصادره اموال قوام مطرح شد در مجلس هفده آیا دکتر مصدق هم در این امر دخالتی داشت و نظری داشت؟
س- دکتر مصدق مسلماً مخالف بود و بنده عرض میکنم که مثلاً خود بنده هم مخالف بودم.
س- چرا؟
ج- برای اینکه خلاف روح دموکراتیک بود. مصادره بدون محاکمه که معنی ندارد. باید اول محاکمه میکردند بعد مصادره و این عمل یک عمل حقیقتاً صحیحی نبود؛ و از طرف دیگر مصدق البته، فراموش نکنید که مصدق یک رجل سیاسی قدیمی است؛ و این رجل سیاسی قدیمی یک عادتی داشتند که همیشه معهذا یک نوع احترامی برای همدیگر قائل بودند؛ و من برایم مسلم است که مصدق قوام را حفظ کرد؛ و این برای من تردیدی ندارد. مصدق قوام را حفظ کرد و او با تمام قوا نگذاشت که بگیرندش و مسلماً این را باید کاشانی و بهبهانی و قنات آبادی و آنها میخواستند. اول آنها میخواستند بعد هم البته بقایی و رفقای مکی، آنها هم دنبالهرو بودند والا حقیقتاً آنها میخواستند. خوب میدانید آن تیپ esprit آخوندی است این، esprit اروپا رفته نیست، میدانید. اصلاً esprit اروپا رفته نیست، آدم تحصیل کرده نیست.
س – بله. آقای زیرکزاده بعد از مدتی که شما در زندان بودید بعد از پنج ماه زندانی بودن البته در سالهای ۱33۴، منظور من بعد از ۲۸ مرداد است و بعد از آن وقتیکه از زندان خارج شدید در چه تاریخی مجدداً شروع به فعالیت سیاسی کردید؟
ج- بند، مدتی که در مخفیگاه بودم یک تحولی در افکار من پیدا شد و آن این است که بنده که تا قبل از ۲۸ مرداد معتقد بودم که ما میتوانیم مملکت را به ترقی و پیشرفت ببریم، حقیقتاً ایمان داشتم به این قضيه، به پیشرفت ایران و ایمان داشتم به توانایی ایرانیها به انجام این کار و حقیقتاً با یک علاقه و حدّت و حرارت زیادی فعالیت سیاسی میکردم، در جریان نهضت دو چیز، در جریان نهضت و مخصوصاً بعد از ۲۸ مرداد دو موضوع در روحیه من اثر کرد. یکی اینکه من معتقد بودم همیشه که اگر ایران باید پیشرفت بکند خواهینخواهی احتياج به کمک تکنولوژیک و مالی غرب دارد، این را به ذهنم اینطور میآمد که بدون کمک آنها ما نمیتوانیم پیشرفت حسابی بکنیم؛ و دوم اینکه فکر میکردم – البته این درنتیجه بیاطلاعی من بوده اقرار میکنم بیاطلاعی و بیخبریام بود – و فکر میکردم که دول صنعتی غرب با پیشرفت ما همراهی خواهند کرد. لااقل دول چپی، سوسیالیست یا حزب کارگر انگلیس یا مثل حزب دموکرات آمریکا، این دولی که در ذهن ما ایرانیها که بیخبر بودیم که یک
س – شما فرمودید دول سوسياليست. اینهایی که
ج- نه سوسیالیست را منظورم سوسیالیست بعنوان چیز نیستها.
س-منظور شما عناصر و نیروهای سوسیالیست است نه بلوک سوسياليست.
ج- عناصر اینها چیزی است که ممالکی که تا ندانی چپی دارند. درهرحال لازم نیست که سوسیالیسم رژیم سوسیالیسم داشته باشند. ولی میخواهند کارهای مثلاً به نفع عموم کار میکنند و
س- اصلاح طلب.
ج- اصلاح طلب و اینطورها. فکر میکردم که اینها حتماً بهطور یقین به ما کمک خواهند کرد.
س- منظور شما نیروهای اصلاح طلب در کشورهای غربی است.
ج – بله غرب؛ و من متأسفانه در جریان ۲۸ مرداد و مخصوصاً بعد از کودتا فهمیدم که این عقیده، عقیده باطلی است و خوب آنها دنبال منافع ملی خودشان هستند و منافع ملی شان هم ممکن است با پیشرفت ما مغایرت داشته باشد. مثلاینکه در جریان نفت مغایرت داشت و با ما هیچکدام کمک نکردند؛ و حتی کودتا هم کردند و ما را انداختند.
این بود که این ایمانی که من در اینکه ما بتوانیم، من نظر شخص خودم را میگویمها، که ما بتوانیم ایران را پیشرفت بدهیم به این سهولت این ایمان متزلزل شد. و متوجه شدم که یک فعالیت خیلی بیشتر خیلی نوع دیگری لازم است که من آن لیاقت را ندارم و آن شخصیت این مبارزه را ندارم. این است که بالاخره بعد از اینکه دو سال ونیم که فکر کردم با خودم تصمیم گرفتم که دیگر فعالیت سیاسی نکنم. این بود که از زندان که آمدم بیرون به کلی کناره گرفتم. البته وضع خاصی داشتم. وضع خاصم این بود که اولاً این انکار را که از کلهام نمیتوانستم بیرون کنم. ثانيا اینکه دوستان من معاشرین من ارتباطاتی که من داشتم فقط با این دسته بود. این است که وقتیکه جبهه ملی دوم از همان اولی که شروع شد من نرفتم. ولی خوب خواهینخواهی با اینها در جریان بودم، میتینگهایشان را میرفتم، گوش میکردم، اخبار، کاغذهایشان و روزنامههایشان را میخواندم، ولی هر چه اصرار به من میکردند بیا، میگفتم، نه من نمیآیم؛ و گمان میکنم تا یکی دو سال نرفتم.
تا اینکه، حالا نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که باز توی این بگیربگیر شروعشده بود؛ و من اتفاقاً آن روز رفتم. یک روزی بود که من رفتم منزل یکی از برادرزادههایم برای نهار. و آن منزل نزدیک بود به منزل مرحوم صالح، بعد به خودم گفتم، خوب من تا اینجا که آمدم بروم یک سری هم به صالح بزنم و بعد بروم منزل. این بود که رفتم منزل صالح، یک، یک ربع ساعتی آنجا نشستم و احوالپرسی کردم و برگشتم آمدم و تمام شد. فردایش بنا کردند اعضای جبهه ملی را گرفتن و به کمال تعجب بنده را هم گرفتند. ای بابا ما چهکارهایم؟ ما که هیچ نبودیم. هرچه فریاد زدیم «آقا ما نبودیم.» بالاخره بعدازاینکه بنده خیلی زیاد داد و قال کردم که «آقا من نبودم. من نبودم» بالاخره گفتند «خوب، آقا یکی بیاید.» یک نفر سرگردی سرهنگی آمد که از بنده سئوالاتی بکند، یک ساعت این مرد ما را نگاه داشت و بعد از اینکه صحبتهایش را کرد بالاخره مثلاینکه تفتیش افکار میکرد میخواست ببیند من چه فکری دارم، تلفن را برداشت همان جلوی من گفت: «من نمیدانم فعالیت دارد یا نه؟ ولی از خودشان است.» هيچي ما را گفت توقیف ما حتمی شد و ما را انداختند زندان، فقط نتیجهاش این شد که زندان ما سختتر از دیگران شد، يعني آنها با هم بودند ما را زندان مجرد بردند.
س – بله كجا آقا؟
ج – حالا نمیدانم قصر مثلاینکه.
س – این سال هزار و سیصد و …؟
ج- سیوشش اینطورها.
س – چهلودو؟
ج- ته، نه نه. آن بعد است، آن حالا زندانهای بعد است.
س – شما پس لابد دارید راجع به جبهه ملی دوم صحبت نمیکنید. راجع به نهضت مقاومت ملی صحبت میکنید.
ج – بله بله این دنباله آنست. هنوز جبهه ملی دوم فعالیت را شروع نکرده. بله آن سالها بود. حالا فعالیت آنها را من خبردار شدم، من همان موقع هم شنیدم که آقای بازرگان که اصلاً مخالف فعالیت سیاسی بود فعالیت حزبی…
س- حالا میرسیم به جبهه ملی دوم. از شما تقاضا میکنم همین را ادامه بفرمایید.
ج – بله. من این قضیه
س – قضیه زندان.
ج- ما را انداختند زندان و ایبابا، وقتیکه من توی زندان رفتم و گفتم این عجب عمل احمقانهای است.
س- سال ۱۳۳۶.
– درست است همین سالها باید باشد. چون هنوز جبهه ملی دوم تشکیل نشده بود.
س – بله بله
ج- ما را بردند، وقتیکه از زندان آمدم من دیدم این خیلی عمل احمقانه ايست. حالا نه جبهه ملی دوم یک شورای جبههای بود. نه شورای جبههای بود. برای اینکه من از زندان که
س – جبهه ملی دوم آقا در سال ۱۳۳۹ تشکیل شد.
ج- من نمیدانم. من آنقدر میدانم که از زندان که آمدم بیرون. از زندان که آمدم بیرون تقاضای عضویت در جبهه کردم که تا آن موقع نکرده بودم. حالا این چه سالی میشود؟ درست نمیدانم بگویم. آنوقت من رفتم که اقلا دو سه سال بعد بود از زندان آمدم بیرون.
س – بله بله.
ج – حالا چه سالی است نمیدانم بگویم. ولی میدانم که وقتیکه آمدم بیرون تقاضای عضویت کردم که بعد هم رفتم توی شورای جبهه.
س – این دیگر جبهه ملی دوم است.
ج- حالا جبهه ملی دوم است حتماً، برای اینکه شورای جبهه نمیتواند باشد. برای اینکه قبل از این من مثلاً یادم است که مثلاً آنها رفتند متحصن شدند در سنا یا نمیدانم در کجا، من میشنیدم فقط. خبرش را داشتم ولی من نبودم. ولی اینها را میشنیدم. نطقها و اینها را در آن میدانها که نطق میشد من
س- میدان جلالیه
ج – بله ميدان جلالیه
س – بله باید جبهه ملی دوم، باشد.
ج – بله اینها را من میدیدم ولی جزوش نبودم و اینستکه
س- شما رفتید در شورای مرکزی جبهه ملی؟
ج- رفتم جبهه ملی و ازآنجا فعالیت من در جبهه ملی دوم شروع شد. ولی بازهم دیگر فعالیت من فعاليت خیلی ملایمی است؛ یعنی من دیگر آن حرارت را ندارم و در جبهه ملی دوم، فقط کوشش میکنم که وظایفی که برایم اولاً کار داشتم، برای اینکه کار آهنگریام را داشتم و دیگر نمیتوانستم آن فعالیتی که قدیم میکردم بکنم. علاوه بر این حقیقتاً آن روحیه مبارز آن التهاب در من نبود. این است که فقط گمان میکنم در این مدت کار عمدهای که من میکردم گویندگی حوزهها بود. کار دیگری نمیکردم، در تمام مدتی که در جبهه ملی دوم همین بود، گویندگی حوزهها میکردم.
س – بله
ج- هیچ فعالیت دیگری نداشتم.
س – از اختلافاتی که بین جبهه ملی دوم و دکتر مصدق بود چه خاطراتی دارید؟
ج- اختلالات ما بين جبهه دوم و دکتر مصدق در حقیقت اختلافاتی نبود. یگانه اختلافی که بزرگش کردند یعنی خواستند بزرگش بکنند همان نامه معروف است که آقای متیندفتری از پدربزرگش گرفت و آورد و آن را یک عدهای تعبیر کردند که این رد بر جبهه ملی است. در صورتی که حقیقتاً صحيح هم نبود و برای اینکه خود جبهه ملی ما که همان جبهه ملی اصلی که خوب بنده از پایهگذاران اولش هستم، یعنی از آن روز اولی که به اسم اول که جبهه ملی شروع شد به اسم جبهه ملی نبود، به اسم «روزنامهنگاران طرفدار دکتر مصدق» شروع کرد و جبهه ملی …
س – سال ۱۳۲۸ را میفرمایید.
ج- بله بله. جبهه ملی یکشب در تحصن که ما بودیم در دربار، در آنجا اسم جبهه ملی پیدا شد، و الا تا آن موقع به اسم «روزنامهنگاران طرفداران دکتر مصدق» ما فعالیت میکردیم؛ و بنابراین من همیشه بودم در جبهه ملی و من یادم هست که در همان جبهه ملی هم غیر از دستجات سیاسی، اشخاص بودند. منجمله همین امیر تیمور کلالی به اسم شخص توی جبهه ملی بود و امیر تیمور که دستهای نداشت که. دسته ای نداشت و بعد هم که نهضت ملی درست شد. بعدازاینکه آنها به هم خورد نهضت ملی خوب اشخاص بودند دیگر. آقای انگجی، نمیدانم. از این آخوندها بودند زنجانی، زنجانی شود، لاریجانی. آخوندهایی که بودند اینها جزو وکلای نهضت ملی بودند، اینها جمعیت نداشتند که. ملاحظه میکنید؟ این است که این ایراد به آن صورت بود که حقیقتاً ایراد باشد.
س- بله خوب نامه دکتر مصدق هست که از جبهه ملی دوم خواسته بود که اساسنامهاش را تغییر بدهد که دیگران هم بتوانند وارد بشوند
ج – آره، همین، این برای اینکه کمکی به آنها کرده باشد. و این هم روی، اگر من خوب خاطرم باشد که حقیقتاً مبهم است برایم، اختلافات این آقای فروهر بود که این فروهر نمیدانم به چه اشکالی با کی درافتاده بود و این تقریباً کمکی بود به فروهر و به این عنوان پیدا شد.
س – به چه صورت آقا؟ کمک
ج – نمیدانم، باند فروهر یک اشکالی در کارشان بود مثلاینکه آنها را دردسر برایشان درست میکردند. میدانید همهاش باندبازی بود.
س- اختلافات بين آقای و الهیار صالح و باقر کاظمی بود در جبهه ملی دوم. چرا؟
ج- در جبهه ملی دوم آقا من خیلی متأسفم که به شما بگویم جبهه ملی دوم سراسر کشمکش است. آن طوری که من دیدم. البته من میگویم استنباط خودم را میگویم.
س – بله مسلم است، ما خاطرات شما را ضبط میکنیم.
ج- آها، استنباط من این است که جبهه ملی دوم تمامش کوشش شده است برای جانشینی مصدق. کی جانشین مصدق میشود؟ الهیار صالح اتوماتیک شد. ولی یک عدهای معارضش بودند، برای اینکه الهیار صالح…
س – کیها بودند آقا؟
ج- حالا عرض میکنم، الهیار صالح یک آدمی است که آدم حقیقتاً شریفی است، ساده، یعنی ساده به این معنی که اهل زد و بند و اینطورها نبود. و خیلی آدم صادق، بیآلایش، آرام و اهل مانور و این چیزها هم نبود؛ و اهل اینکه مثل مصدق که حقیقتاً بتواند خودش را تحمیل کند، اینطور هم نبود. این است که از این حالتهایش استفاده میکردند و داوطلب جانشینیاش زیاد پیدا شد. در صورتی که برای جانشینی دکتر مصدق فقط یک تیبهایی مثل بقایی و مکی بودند که آنهم جرات نمیکردند بگویند به شکل دیگر میگفتند. جانشینی دکتر مصدق من نمیدانم تا چه اندازه خود اشخاص بودند ولی به ذهن من میآید که یک عده دور قاب چین میگویند در ایرانیها، یک عدهای میتراشید جانشین برای مصدق، یعنی چه؟ یعنی یک عدهای میآمدند امروز دوروبر آقای کاظمی را گرفتند و یک دفعه میدیدیم آقای کاظمی مهم شد و همه افراد میروند خانه آقای کاظمی، آقای کاظمی، آقای کاظمی، یک دفعه میدیدیم آقای کاظمی شخص مهمی شد و بنابراین آقای کاظمی شد یکی جانشین، کاندید جانشینی صالح. یک روز میدیدیم آقای امیر علایی از اروپا میآید. آقا یک دفعه میدیدیم که مردم را تجهیز میکنند میبرند استقبال امیر علایی. امیر علایی را سردست بلند میکنند. یک تشکیلات عجیبوغریبی، امیر علایی میشود کاندید جانشینی دکتر مصدق. و یک وقت خبردار میشویم که آقای دکتر صدیقی استاد معروف میشود. تمام بچهها سرازیر میشوند خانه دکتر صدیقی، دکتر صدیقی میشود کاندید
س – صبحهای جمعه معمولا
ج- بله قیامتی بود. میشود کاندید ریاست، آنوقت توی خود ما بدبختانه و بدبختانه توی خود ما سنجابی و بقایی هم زیر بار صالح نمیرفتند.
س – بقایی آقا؟
ج- شاپور
س – شاپور بختیار.
ج- شاپور بختیاری که تا اول ۲۸ مرداد یک عضو حزب ایران بود، ولی جوان بود دیگر تازه هم آمده بود به حزب هنوز اسم و رسمی نداشت. بعد از ۲۸ مرداد و در زمان نهضت آزادی، خوب، فعالیتی کرده بود و اسم و رسمی پیداکرده بود، داشت یواش یواش میآمد بالا و فعالیت دست و پا میکرد عجیبوغریب و او هم که در حال دست و پا کردن بود همینطوری شلوغ میکرد. یک روز با این دسته میساخت و یک روز با آن دسته میساخت، ولی بیشتر با فروهر و این باندها میساخت البته. و او هم البته ادعا نمیکرد که میخواهد جای صالح را بگیرد ولی میخواست نگذارد سنجابی جای صالح را بگیرد، یک همچون چیزیها. من البته به ذهنم میآید؛ و خلاصه این واقعیت جبهه ملی را فلج کرده بود. فلج کرده بود؛ و همین بیچاره کرده بود بیچاره صالح را، حقیقتاً صالح را بیچاره کرده بود.
س – شما از میتینگ جبهه ملی در میدان جلالیه چه خاطراتی دارید؟ در آنجا به آقا دکتر بختیار معمولا آقایان ایراد میگیرند که قرار بود که صحبت از مطالب مشخص و معینی که قبلاً تصمیم گرفته بوده بشود و از دو مطلب یکی راجع به پیمانهای نظامی و دیگری مسئله نفت
ج- صحبت نکند.
س – مطلبی به میان نیاید. ولی آقای دکتر بختیار علیه این توافق قبلی این مسائل را در آنجا مطرح کرد. البته خود دکتر بختیار میگفت «اینها نظريات من است»؛ و بهاصطلاح نظریات استقلالطلبانه بود و ایراد و اشکالی نداشت و من نظریاتم را بیان کردم. شما چه خاطراتی از این روز دارید؟
ج- من خاطراتی که دارم که میفرمایید الآن یادم میآید همین چیزهایی است که شما میفرمایید. یعنی خوب خاطرم هست که البته من خودم یادم هست که رفتم در این میدان جلالی در این نطق بودم البته مطالبش خاطرم نیست، ولی یادم هست که بودم و خوب جمعیت هم زیاد بود و درهرحال چیزی هم که یادم هست مثلاینکه قبل از اینکه نطق شروع بشود ما منزل مهندس حقشناس بودیم و دکتر بختیار هم آمد آنجا یکقدری نشست آنجا و رفت بعد و این هم مثلاینکه در ذهنم هست؛ و همین ایراد را بعد من شنیدم خیلیها گرفتند ولی من هیچوقت از صالح این ایراد را نشنیدم که گرفته باشد.
س – آیا قبلا تصمیم گرفتهشده بود که
ج – نمیدانم.
س- راجع به چه موضوعاتی صحبت بشود، یا اینکه …؟
ج- من در کمیتههای اجرایی جبهه هیچوقت نبودم. به این جهت نمیتوانم بگویم. ولی این را شنیدم که میگفتند که این تصمیم گرفتهشده و او برخلاف تصمیم این کار را کرده. چون همین موقع من این موضوع را شنیدم، من همان موقع این موضوع را شنیدم. ولی من خودم چون در کمیته نبودم نمیدانم بگویم که …
س- شما از مذاکراتی که به وسیله آقای همایون صنعتی زاده و همچنین به وساطت آقای علم، بین شاه و رهبران جبهه ملی بود چه اطلاعی دارید؟
ج – بله این مذاکرات، من یک قسمتش را در خاطرم هست که آن موقع ما در زندان بودیم. حالا نمیدانم چه سالی بود؟ ولی درهرحال ما در زندان بودیم
س – سال ۱۳۴۲ بود.
ج – بله ما در زندان بودیم یا شاپور به من گفت یا یکی دیگر به من گفت، یا مهدوی شاید که آن موقع پادویی شاپور را میکرد.
س – کدام مهدوی آقا؟ فریدون؟
ج – فریدون مهدوی. یا او به من گفت؟ نمیدانم کدامشان به من گفتند. گفتند که «بله صنعتی زاده میرود زندان و میآید، دارد با شاه صحبت میکند با شاه …» آن موقعی بود که انتخابات هم در جریان بود و میگفتند که صحبت از این است که وکیل از جبهه و حتی صحبت میکردند وكيل از جبهه ملی بدهند و این صحبتها در جریان بود. ولی خوب به جانی نرسید البته.
س – چرا؟
ج- برای اینکه همان اشکال همیشگی بود که دیگر صحبت «سلطنت میکند یا حکومت» این اشکال همیشه بود دیگر. و او این حرف را نمیخواست بشنود.
س- یعنی شاه؟
ج- بله بله. این سد راه بود و چون اینیک دفعه دیگر هم همان سالها که من زندان بودم مثلاینکه یک ملاقاتی مابین هدایت و شایگان، آن موقع شایگان و رضوی نمیدانم بوده یا نه؟ شایگان و صديقی و … این دوتا را مسلم میدانم، میروند، هدایت میخواهد آنها را، سپهبد هدايت و چند روزی باهم مذاکره میکنند و باز سر همین قضیه
س- سلطنت یا حکومت؟
ج – سلطنت … به آنها میگوید آقا شما
ص – مسئله قانون اساسی
ج – قانون اساسی که به آنها گفته «آقا شما حرفتان مفت است.» و ول کرده. تازه از زندان آمده بودند. من آنوقت هنوز مخفی بودم. تازه از زندان آمده بودند. یک چنین چیزی هم بوده است قبلاً…
س – شما از مذاکرات علم با آقایان دکتر آذر و آقای الهیار صالح خبری دارید؟
ج – از آنها خبر ندارم. ممکن است شنیده باشم ولی یادم نیست الآن. یعنی چیز مهمی نبود. این صحبتها خیلی میشد. از این صحبتها فراوان میشد.
س – آقای زیرکزاده من میخواهم اسم یک عده اشخاص را ببرم و از حضورتان تقاضا بکنم که اگر شما خودتان شخصاً شاهد و ناظر بودید بر رفتار این افراد در یک مورد خاص سیاسی – اجتماعی، که اگر شما آن را وصف بفرمایید بتواند مبین شخصیت سیاسی و اجتماعي این آدمها باشد، من از شما ممنون خواهم شد. من اولین کسی را که نام میبرم که من در واقع آن خاطره شخصی شما را میخواهم نه اینکه صرفاً آن آدم را دیده باشید، بلکه ناظر بوده باشید که رفتار آن آدم در یک مورد خاص سیاسی – اجتماعی چگونه بوده که آن رفتار را برای ما با کمک خاطره تا ن وصف بفرمایید. اولین کسی را که نام میبرم سید حسن مدرس.
ج- سید حسن مدرس را بنده در خاطر دارم و بنده در آن سال در سالی که هزار و سیصد و چهار باید باشد که من
س – بله آن موقع شما خیلی جوان بودید.
ج- بله من در تهران بودم و دارالفنون میرفتم. ولی خوب، من از همان موقع در این مسائل سیاسی بدون اینکه بفهمم از چه قرار است علاقه داشتم و از این جهت مدرس که شهرت زیادی داشت خیلی دلم میخواست ببینم و ما یک دوستی داشتیم به اسم محمود فاتح که یک وقت هم وزیر کشاورزی شد.
س – بله
ج- وزیر کشاورزی بود، این اصفهانی بود و دوست، قوم یکی از دوستان خیلی نزدیک من بود و با برادر من هم ارتباط داشت. این است که من میشناختمش و میدانستم هم که با مدرس مربوط است. از او خواهش کردم که اگر یک روز میرود پهلوی مدرس ما را هم ببرد؛ و او اتفاقاً یک روز جمعه به من خبر داد که «من با چند نفر دیگر میروم، اگر میخواهی بیا برویم.» و من جوان هیجده ساله ای بودم. رفتم و یک پلی هم آنجا بود خانهای بود، خانه کوچکی بود. آن سید هم نشسته بود یکگوشهای و یک منقل، چیزهایی که یادم هست میگویم. صحبتهایش هم هیچ یادم نیست.
س – خواهش میکنم.
ج- یکچیزی که یادم است یک منقلی جلویش بود، یک سماور و یک قوری و خودش هم چای میریخت و میگفت «بیا بردار چایی را ببر.» و این فقط یادم هست از مدرس. چیز دیگری از او یادم نیست.
س – بله. محمدرضاشاه.
ج – محمدرضاشاه را باز یکی دو تا خاطره از او دارم
س – تمنا میکنم.
ج- که هردویش هم از همین حدود است. يکيش همين مربوط به همین سالهاست. برای اینکه من در تهران بودم
س- کدام سالها آقا؟
ج- همین سالهای بله. من در تهران بودم و گمان میکنم که آن موقعی بود که مقدمه سلطنت را شاه میچید. برای اینکه در دانشکده افسری یک جمعیتی بود که آمده بودند رضاشاه را، آن موقع سردار سپه بود، سردار سپه را ببینند.
س – پس شما راجع به رضاشاه صحبت میکنید؟
ج – بله مگر شما چه گفتيد؟
س- من معذرت میخواهم من اسم محمدرضاشاه را آوردم.
ج- نه من به خیالم رضاشاه را گفتید.
س- تمنا میکنم بفرمایید، ادامه بدهید.
ج – بله و آنوقت سردار سپه بود و من هم که همینطور میگویم دنبال این چیزها بودم رفتم دانشکده افسری تماشا. جمعیت میرفت من خوب همینطور خودم را جلو میانداختم بالاخره یک موقعی رسید که من تقريباً در کنار توی یک خیابانی بود که دو طرفش درخت بود، رضاشاه جلو بود یک عده افسر نظامی که اکثرشان هم سرتیپ بودند عقبش بودند و بعد از آنها جمعیت میآمد، من تقريباً فاصلهای بودم مابین جمعیت و این سرتیپها. هنوز جوان کوچولو بودم ازآنجا رد میشدم و میرفتم و کسی هم توجه به من نداشت.
یک دفعه نمیدانم چطور شد که یک فشاری آمد به سردار سپه برگشت و گفت که «فشار نیاورید.» یکی از این تیمسارها او هم برگشت به مردم گفت «فشار نیاورید» آنوقت سردار سپه برگشت گفت: «با خود پدرسوختهات بودم.» من این ژست سرتیپ برای من آن موقع خیلی مهم بود که این آدم به این سرتیپ بگوید پدرسوخته و آنهم دستش را بالا میزند و هیچی نمیگوید بیاندازه در من اثر کرد؛ و من حقیقتاً این حادثه همیشه در ذهنم است.
س – چه اثری آقا
ج- از اهمیتش. میگفتم چقدر این شخصی مهم است. که به یک سرتیپ میگوید «پدرسوخته» و او هم هیچی نمیگوید و احترام میگذارد.
س – آن موقع سردار سپه بود فقط
ج – بله بله آنوقت فقط سردار سپه بود. این از او در یادم هست.
س- محمد رضاشاه
ج – محمدرضاشاه، البته، خوب، ما در روزنامه خیلی با هم گلاویز میشدیم تا بالاخره یک روزی نمیدانم سر چه بود که یکی از دوستان من به من گفت که «شاه بدش نمیآید که تو بروی ببینیاش» من گفتم «من مانعی نمیبینم» به کمیته مرکزی گفتم و کمیته مرکزی هم اجازه دادند که «تو میتوانی بروی ببینیش» ما هم به آن دوستانمان گفتیم که «چهکار کنم؟» گفت «هیچی من.»، آن موقع مثل این که پیرنیا رئیس دفترش بود، گفت، «من به پیرنیا میگویم وقت برایت معین بکند.» بعدش هم پیرنیا به من تلفن کرد که «اعليحضرت وقت معین کردند فلان روز ساعت یازده خدمتشان شرفیاب بشوید.» ما هم رفتیم شال و کلاه کردیم و رفتیم آنجا. مطالبی که آن روز صحبت شد البته درست یادم نیست. ولی میدانم که چیزی که یادم هست این است که اولاً شاه یک حرفی که زد این بود که «من الآن قدرتم از قدرت پادشاه سوئد هم کمتر است.» این عین عبارتش است. «قدرتم از قدرت پادشاه سوئد هم کمتر است.» توی ذهنم مانده است. یکی دیگر هم همینکه گفت که البته این را آخر گفت میخواست به من گفت که «مگر شما نمیخواهید ترقی کنید؟» گفت «فریور را هم من وکیل کردم». بعد بیشتر صحبتش راجع به مجلس سنا بود چون همان موقع میخواست سنا را تشکیل بدهد و حزب ایران هم جزو آن دستجات بود که مخالفت میکرد با تشکیل سنا. و او میخواست مرا تبلیغ کند که «چرا شما با مجلس سنا مخالفت میکنید؟» بیشتر صحبتش راجع به این سئوالات است. لابد سالهای اوایل ۲۸ میشود قاعدتاً.
س – بله
ج- و همینقدر میدانم که بعد از اینکه، یک ساعت تقریباً من با او صحبت کردم. سرپا هم ایستاده بود، ما هردومان سرپا بودیم باهم صحبت میکردیم. باقی صحبتهایش همهاش در همین زمینهها بوده و همینقدر من چیزی که یادم هست این است که من وقتیکه آمدم به حزب گزارش دادم،ها، من این را یادم هست که بعد هم با او گفتم که «اعليحضرت من حالا که میروم به رفقایم میگویم که اعليحضرت همایونی یکی از اعضای حزب ایران هستند.» تا این درجه حرفهایش حرفهای دموکرات و چیز بود حقیقتاً؛ و این اول و آخر ملاقات. البته من یک ملاقات دیگر هم با او داشتم؛ و آن موقعی بود که مرا معرفی کردند بعنوان کفیل وزارت اقتصاد.
س – در چه سالی آقا؟
ج- همان کابینه مصدق بود دیگر. و آنوقت او به من درآمد آنجا فقط این دو کلمه با من صحبت کرد و گفت «شما معتقدید که بالاخره ما نفت را میتوانیم ملی کنیم؟» آنوقت من گفتم «قربان اگر شما کمک بکنید من یقین دارم میتوانیم» و خوب خاطرم هست این جواب را به او دادم. هیچی نگفت و ول کرد و رفت.
س- شما چه مدت آقا کفیل وزارت اقتصاد بودید؟
ج- من گمان میکنم بیشتر از پنج شش ماه نماندم. برای اینکه تا به…
س – ازآنجا خاطره به خصوصی دارید؟
ج – نه هیچ خاطره به خصوصی ندارم. تا وقتیکه انتخابات هفدهم اعلانش درآمد من دیگر و وزیر هم برای آنجا معلوم شد آقای دکتر امینی را وزیر اقتصاد کردند من دیگر استعفا دادم و آمدم.
س – بله آقای دکتر فریدون کشاورز
ج – آها، آقای دکتر فریدون کشاورز را من بهعنوان اینکه در اروپا مثلاینکه دیده بودمش. و درست خاطرم نیست در اروپا کجا. ولی خوب در ایران بهعنوان اینکه یک دکتر معروفی بود و استاد دانشگاه بود در دانشگاه و آنجا دیده بودمش.
س – بله.
ج- و در جلسات حزبی هم که بعد ائتلاف کردیم همیشه در جلسات رسمی او بود. مخصوصاً یادم هست آن موقعی که آن رئیس سندیکای فدراسیون کارگری جهانی اسمش چه بود؟ او آمد ایران که به مناسبت او خیلی جشنهای بزرگی گذاشتند خیلی با اینها ما رفتوآمد کردیم، ولی تماسی، بحث زیادی، صحبت زیادی که باهم میکردیم اتفاقاً خیلی سالها بعد بود در فرانسه بود. بعد از ۲۸ مرداد و همه اینها در سالهای ۶۵ و اینطورها گمان میکنم. ۱۹۶۵ و اینطورها من سفری کردم به اروپا بعد از سی سال که رفتم اروپا اتفاقاً فریور را پیدا کردم و فریور به من گفت که فلان روز کشاورز، حالا نمیدانم کشاورز حالا نمیدانم سوئیس بود یا … گمانم پاریس بود، پاریس بود. برای اینکه یکی دیگر. نمیدانم، درست مطمئن نیستم پاریس بود یا سوئیس. و کشاورز صدر هم در فلان روز با من وعده دارد تو هم بيا. رفتیم با هم و آنجا خیلی باهم صحبت کردیم. مدتها با هم صحبت کردیم و او از خاطراتش گفتیم ما از خاطراتمان میگفتیم. یادم هست که دیدمش. دیگر بعدازآن ندیدمش.
س- بله. هیچ خاطره مشخصی ندارید که …
ج – خاطره مشخصی از او ندارم که مثلاً بگویم که مثلاً این به خصوص به ذهنم خورده است.
س – بله آقای آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی.
ج – آقای سید ابوالقاسم کاشانی، یک خاطره خوشمزهای دارم از او فقط که یک روزی حالا نمیدانم به چه مناسبت بود من رفته بودم پهلويش. البته با خیلی میدیدمش در جلسات شورای، در جلسات جبهه ملی همیشه بود و من هم میدیدمش. ولی نمیدانم به چه علتی؟ شاید مرا احضار کرده بوده برای یک کاری. چون ازاین کارها میکرد که مثلاً یکچیزی میخواست، خلاصه من تنها خدمتش بودم.
من تنها خدمتش بودم و وقتیکه من آمدم یک چند تا بازاری هم آنجا بودند. بازاری بودند و چه بودند، بالاخره تیپ بازاری بودند. آنجا بودند و اینها صحبتهای متفرقه از وضع صحبتشان بیشتر راجع به حجاب و این چیزها بود که این صحبتها را میکردند؛ و من مثلاینکه اینطور فهمیدم که اینها صحبت میکنند که «آقا حجاب باید برقرار باشد» و از بیحجابی
س – چه سالی آقا؟
ج- همان سالهای
س ۔ سال هزاروسیصدوسی ویک؟
ج- بله دیگر، همان سالها باید باشد دیگر.
س – بله. زمان نخستوزیری دکتر مصدق.
ج- بله دیگر، چون منها اگر که قبلا هم من باز کاشانی را دیده بودم ولی مهم اینکه شما میخواهید این است.
س – بله بله بفرمایید.
ج – والا آن موقعی که از سفر برگشت ما رفتیم استقبالش. دیده بودمش، ولی این چیزی که فقط به ذهنم خورده این است. ايشان صحبت، وقتیکه آنها رفتند من گفتم. «آقای کاشانی اینها چه صحبت میکنند؟ حجاب» من حقیقتاً میدانید بعضی مسائل را حقیقتاً برایم سخت بوده و یکی از چیزهایی که من برایم تحملش ناگوار بود اینکه یکی صحبت حجاب بکند پهلویم. گفتم، «آقای کاشانی من به شما بگویم. اگر صحبت حجاب میان بیاید ما دیگر نیستیم، این را بدانید. این را مطمئن باشید.» آنوقت برگشت گفت، «بیسواد، کی صحبت حجاب میکند، این دکان ماست. حرفهایی میزنند ما هم به آنها یک حرفهایی میزنیم، این دکانمان است.» این جوابی بود که به من داد.
س – آقای دکتر حسین فاطمی
ج – دکتر حسین فاطمی، خوب، بنده در تمام مدت جریان نهضت
س – یک یا دو خاطره برجسته خودتان را از او توصیف بفرمایید.
ج- نمیدانم برجسته شما چه میتوانید بگوئيد. برجستهاش همان
س- همانکه نظر شما است.
ج – وقایع ۲۵ مرداد است.
س – بله
ج – برای باقیش برجستگی ندارد. برای من لااقل برجستگی ندارد. جریان عادی زندگی بود که باهم همیشه میرفتیم و میامدیم دیگر
س – بله. آقای دکتر مظفر بقایی.
ج- دکتر مظفر بقایی، همیشه باهم جروبحث داشتیم.
س – یکی دوتایش را برای ما بفرمایید.
ج- در ذهنم نیست.
س- لااقل یکیش را.
ج – در ذهنم نیست.
س – بله. آقای حسین مکی.
ج- آقای حسین مکی، چه بگویم من؟ اول دفعهای که دیدمش یادم هست که فریور به من معرفی کرد که این با ما همکاری میکند در ستاد انتخاباتی و انتخاباني فریور. یک خاطره یک دفعه هم یادم هست باهم سوار اتومبیل بودیم از خیابان پهلوی رد میشدیم و مردم مکی را میشناختند همینطور کنار خیابان دست تکان میدادند و او میگفت «ببین زیرک چطور همه مرا میشناسند.» ها، یک قضیه را میخواهم برایشان بگویم که این البته با یک اندازهای جنبه شوخی دارد.
س – تمنا میکنم
ج- گمان میکنم سال ۲۹ بود، سال ۲۹ ایام عید بود. عید ۲۹ بنده با آقای مهندس حقشناس رفتیم آبادان آن موقع سرتیپ ریاحی رئیس پالایشگاه نفت بود. البته خلع ید هم بازرگان و اینها در اهواز بودند یا آبادان بودند بالاخره. ولی او ما رفتیم منزل بنده دوست تقی ریاحی بودم رفتیم منزل تقی ریاحی. آنجا بودیم. آنوقت یکشب مهمانی کرد ریاحی و گفت که مکی را هم خبر کردم بیاید.
ما سه نفری نشسته بودیم که بعد از یک نیم ساعتی دیدیم آقای …ها گفت «بازرگان را هم دعوت کردم بیاید.» بازرگان هم آمد. البته میدانید من خودم هر دفعه با بازرگان سر قضیه مذهب با هم درگیر میشدیم اما هیچوقت کوشش نمیکردم که برانگیزمش. مثلاً خوب من با وجودی که مشروب میخوردم ولی در مقابل او اصرار نمیکردم که حتماً ناراحتش بکنم. او آمد و همینطور صحبت میکردیم که در این موقع مکی وارد شد و با یک خانمی، یک خانم خواننده و حالا یادم نیست پری بود، یک خانم خواننده معروفی بود. هیچ انتظار آمدن او را ریاحی نداشت آنهم با یک خانم، آقای بازرگان آقا یکقدری از این طرف غلتید یکقدری از آن طرف دندهاش غلتيد و بالاخره طاقت نیاورد بلند شد رفت. جلسه را ول کرد و رفت. و من از این حرکتش حقیقتاً بدم آمد. چون البته من به او حق میدهم. من به مکی هم گفتم. گفتم «تو بدکاری کردی. برای اینکه خوب این میدانی اخلاقش این است بیخود با این خانم آمدی» برای او هم این حرکت به نظر من حرکت بدی کرده بود. برای اینکه آن خانم که گناهی نکرده بود خواننده است، خوب خواننده است. این یادگاری را از آقای مکی دارم.
س – بله حالا که این صحبت را مطرح گردید من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم ببینم که شما در کنگره جبهه ملی دوم هم شرکت داشتید؟
ج – بله من همه کنگرهها بودم.
س- من شنیدم که در کنگره جبهه ملی دوم هم وقتیکه خانم آقای فروهر و یکی دو نفر دیگر بدون حجاب آنجا حاضر شدند بعضی از آقایان به حالت اعتراض و قهر کنگره جبهه ملی را ترک کردند. آیا این موضوع حقیقت دارد؟
ج- درست خاطرم نیست، ولی در جبهه ملی عناصر مذهبی تند خیلی بود. ولی تعجب در این است که یک تیپهای مثل انگجی و لاریجانی آنها نبودند که این کار یک تیپی بود به اسم خلخالی. که این خلخالی را اتفاقاً من در این جبههای که شما نوشتید جبهه چهارم این هم یک دفعه باز دیدمش این خیلی از این ژستها میکرد، ممکن است او کرده، ولی در ذهنم نیست چنین چیزی. من حقیقتاً چنین چیزی در ذهنم نیست. ولی میدانم که در جبهه ملی یک عدهای مخصوصاً چون در کنگره، حالا دوم بود یا اول، من نمیدانم. در یکی از کنگرهها راجع به حقوق زنان اتفاقاً صراحتاً ذکرشده. صراحتاً حقوق زنان ذکرشده. من این را خوب خاطرم هست.
س – بله
ج- ذکرشده.
س – در منشور و برنامه ذکرشده بود
ج- بله بله بله بله.
س – بله آن هست
ج- بله بله حتماً هست.
س – بله.
ج- و این آقایان معمم هیچکدامشان این وضع را نداشتند. فقط میگویم یکی دو تا ممکن است لوس کرده باشند خودشان را. توی جبهه ملی از این المانها بود.
س – آقا این جریان بوجود آمدن نهضت آزادی و فعالیت آقای بازرگان در جبهه ملی دوم چه بود؟
ج- و الله نهضت آزادی در موقعی که من، اولاً میدانید، خوب، بعد از سقوط مصدق ایجادشده، یعنی بعد از کودتا ایجادشده. بعد از ۲۸ مرداد ایجادشده و قبلا نبود اصلاً، قبل از ۲۸ مرداد نهضت آزادی نبود.
س – نبود بله.
ج- نبود. این بعدازآن ایجادشده و در جریان همان سال اول که یک مبارزات مخفی دامنهداری حقیقتاً جوانها میکردند مثلاینکه این جوانها هم خیلی فعالیت کرده بودند که من که از مخفیگاه آمدم بیرون جداً شهرت داشتند به اینکه خیلی فعالیت کردند و خیلی زحمت کشیدند، ولی از همان اوائلی که من بیشتر بنا کردم با جبهه رفتوآمد کردن، احساس میکردم که میشنیدم یعنی چون من که در جلسات کمیتهشان نبودم، میشنیدم که از دست رفتار بازرگان و باند نهضت آزادی شکایت داشتند که اکثراً با نظریات جبهه مخالفت میکنند، نیایند و تکنوازی میکنند. این را بارها میشنیدم؛ و بالاخره کار به جایی رسید که در اواخر دیگر اصلاً کنارشان گذاشتند دیگر، جدا شدند از آنها. در چندین زندان ما با هم بودیم؛ و مخصوصاً در یکی از آنها مثلاینکه سی تیر بود. یک سی تیری بود که ما رفتیم برای این سی تیر و بعد از این سی تیر ما را گرفتند. و در آنجا بازرگان اینها هم بودند که آنها هم بازرگان اینها هم با ما آمدند که در آنجا ما دو سه دفعه با بازرگان من باز سرشاخ شدم و حالا شاپور زرنگ بود شاپور با آنها سرشاخ نمیشد، یعنی بحثش را میکرد ولی دیگر سرشاخ نمیشد، ولی من سرشاخ میشدم. عیب کارم این بود. کار ما به دلخوری میکشید.
س -. آیتالله رضا زنجانی
ج- آیتالله رضا زنجانی را من فقط یک دفعه دیدمش و آنهم یکی از دوستان مرا برد دیدنش و از افکار و طرز برخوردش خوشم نیامد حقیقتاً.
س- بله. چرا آقا؟
ج- برای اینکه اولاً هم آخوند بود هم
س – خوب مسلم است آیتالله بودند ایشان.
ج- نه بالا باشد، آخوند بود و آخوند کمونيست؛ و این یعنی خیلی چپی بود؛ یعنی خیلی خیلی و میگفتند با تودهایها هم زیاد لاس میزند؛ و من، حالا نمیدانم همان را میگویید؟ زنجانی دیگری که همین اواخر هم مرد. بله همان است و همان است.
س – که برای معالجه آمده بود اینجا وقتیکه برگشت ایران فوت کرد.
ج – بله بله همان است همان است و این خودش را بهاندازهای بالاتر میدانست که حاضر نبود که داخل جلسات بشود توی جلسات بیاید. باید همه بروند خدمتش و خدمتش اظهار فرمایشاتش را بکنند. و خوب، اینها چیزهایی است که برای من همیشه گران بوده است، برایم سخت بوده و حالا باز یک کسی مثل کاشانی که یک نقش مهمی داشت یکچیزی، ولی او را نمیفهمیدم.
س – بله. آقای دکتر غلامحسین صدیقی.
ج- آقای غلامحسین صدیقی، من با آقای غلامحسین صدیقی متأسفانه هیچوقت نتوانستم کنار بیایم.
س- چرا آقا؟
ج- برای اینکه اولین دفعه باهم یک برخورد بدی داشتیم؛ یعنی برخورد بدی داشتیم که شاید بیشتر درنتیجه اخلاقي سختگیر من است. در موقعی که ایشان وزیر کشور بودند. من با این افکاری که دارم این لایحه ملی شدن تلفن و اتوبوس را جلو آوردم. و با هر ترتیبی بود این را کشاندم به آنجایی که تا به مصدق رساندم. این آقای دکتر صدیقی حالا نمیدانم به چه علت با این مخالفت میکرد و من احساسم این بود که این مخالفتش، چون حقیقتاً نمیفهمیدم چرا مخالفت میکند، مخالفتش روی این است که اصلاً با حزب ایران مخالف است.
این است که از همانجا من یک احساس ناراحتی از او میکردم، این است که هیچوقت به او نزدیک نشدم و بعد در جبهه ملی دوم هم با این طرز بیان و طرز صحبت کردن و طرز رفتار استادی که به خودش میگرفت و اینکه هیچ با تیپ من جور نمیآمد و معتقد بودم که یکی از عوامل تشتت در جبهه ملی است؛ یعنی از آنهایی است که نمیشود با او کنار آمد؛ یعنی میخواهد بالا باشد. میخواهد اول باشد. حالا ممکن است من اشتباه میکردمها، من حقیقتاً من این قدر انصاف دارم که بگویم که ممکن است من اشتباه میکردم. ولی من به نظرم آمد که او میخواهد همیشه اول باشد؛ و این آدمهایی که میخواهند همیشه اول باشند اینها برای جمعیت خطرناک هستند؛ و من از این جهت است که مثلاً هیچ در این جلسات جمعهاش من یک دفعه حاضر نشدم و در این بعد از ۲۸ مرداد هم بعد از اینکه بالاخره جبهه ملی، یعنی هیچوقت من روابط شخصی که خانهاش بروم ابداً با او برقرار نکردم. فقط من در جلسات جبهه ملى میدیدمش و در خارج از آن هیچوقت نمیدیدمش.
س – بله
ج- و بعدازآنکه دیگر هم فعالیتهای چیز تمام شد دیگر اصلاً ندیدمش تا این اواخر که باز یک عده رفتند با سلام و صلوات آوردندش توی جبهه ملی که من میدانستم که باز بالاخره اینها به تیپ هم میزنند و خوب به تیپ هم زدند.
س – بله. سپهبد زاهدی.
ج – سپهبد زاهدی را من به واسطه اینکه در کابینه مصدق بود
س – بله.
ج- او وزير بود من هم آنجا بودم، خوب، مرتب میدیدمش و یک دفعه هم گمان میکنم که یا او مرا رساند به منزلم، يا من او را رساندم به منزلش، درهرصورت نمیدانم، باهم بودیم؛ و آدم خیلی باادب و مرتبی و منظمش دیدم. ولی خوب، بعد به آن صورت درآمد و…
س – آقای زیرکزاده شما از جریان تحصن ایشان در مجلس شورای ملی قبل از ۲۸ مرداد و طرز درآمدنش از مجلس شورای ملی و چگونگی درآمدنش ازآنجا خاطرهای دارید؟ اطلاعی دارید؟
ج- چیزی اطلاع ندارم.
س – بله
ج – نمیدانم.
س- بله. آقای تیمور بختیار.
ج – تیمور بختیار بنده در اروپا میشناختمش و در ایران هم میدیدمش و همان شب سی تیر هم اتفاقاً که در آنجا بود او مرا به منزلم رساند آخر شب؛ و در این قضیهای که من توقیف بودم، خوب، حقیقتاً هميشه به وسیله شاپور بختیار مرا بر حذر میداشت که حالا موقعی نیست که خودت را معرفی کنی؛ و روزی هم که معرفی کردم مرا با اتومبیل خودش
س – بله بله فرمودید
ج – فرستاد به زندان و همین هم یک عدهای بر ضد من درست کرده بودند که میگفتند «بله با اتومبیل خود تیمور بختیار رفته زندان.»
س – بله. آقای زیرکزاده میخواهم از شما تقاضا بکنم که خاطره خودتان را راجع به انشعابی که در حزب ایران در سال ۱۳۳۱ به رهبری آقای محمد نخشب صورت گرفت برای ما توصیف بفرمایید که بعداً آقای نخشب با دوستانش، جمعیت آزادی مردم ایران را تشکیل دادند.
ج- نه در حقیقت شاید این انشعاب صحیح نیست کلمه انشعاب. برای اینکه این آقای نقشب را که حالا خدا بیامرزدش فوت کرده من کاری با او ندارم و این آقای نخشب و رفقایش یک باند بیست سی نفری بودند. و اینها آمدند و به اصرار زیاد حزب اینها را قبول کرد. در صورتی که حقیقتاً
س – در چه سالی آقا؟
ج – حالا همان سالهای مثلاً بیستونه اینطورها.
س – بله بله.
ج – بیستوهشت بیستونه
س – قبل از نخستوزیری دکتر مصدق.
ج – قبل از نخستوزیری دکتر مصدق است بله.
س- بله.
ج- در سال ۲۹ نخستوزیر نشده بوده. آمدند و داخل حزب شدند. البته ما اینجا یک خطایی کردیم که اولاً اینها را به اسم باند قبول کردیم که این حقیقتاً یک خطا بود و من اذعان میکنم که تقصیر ما بود و من هم که آن موقع مثلاینکه من آن موقع دبیر حزب بودم و من بیشتر از همه بار تقصیر را به دوش دارم و بدتر از همه اینها سازمان دانشجویان حزب را هم به اختیار اینها گذاشتیم. ولی بعد از مدتی متوجه شدیم که این آقایان از عضوهای معمولی نیستند و علاوه بر اینکه عقايدشان خیلی مذهبی است و افکار عجیبوغریبی دارند مثلاینکه با باندهای دیگری هم ارتباط دارند، منجمله با باندهای کاشانی و اینها هم مربوط هستند؛ و این خوب برای ما خیلی سخت بود و این است که تصمیم گرفتیم اخراجشان کنیم. منتها این دفعه هم مثل به یک علت دیگری بازهمینطور یک عدهای روی حسابهای غلطی در کمیته مرکزی از آنها حمایت کردند. این است که این اخراج اینها یکدو سه ماهي طول کشید تا ما اینها را، ولی بالاخره ما اینها را اخراج کردیم اینها منشعب نشدند اخراجشان کردیم.
س – به یاد میآورید که کیها در کمیته مرکزی حزب ایران از اینها حمایت میکردند.
ج – درست خاطرم نیست، ولی مسلماً … نمیدانم درست خاطرم نیست.
س – بله. آقای زیرکزاده من دیگر با تشکر از شما مصاحبه را در اینجا خاتمه میدهم.
ج – فقط من میخواستم یکچیزی را که آن دفعه آن وسطها فراموش کردم به شما بگویم.
س-تمنا میکنم بفرمایید.
ج – به شما بگویم که آن را حقیقتاً وظیفه خودم میدانم بگویم. و آن این است که من مدیون دوستانم هستم در یک موضوعی و آن این است که من در مدتی که مخفی بودم. حقیقتاً این دوستان حزبی من فداکاریهای فوقالعادهای کردند برای مخفی نگهداشتن من، برای اینکه گاهی اوقات مجبور میشدند در عرض چند ساعت برای من جا تهیه کنند مرا جابجا بکنند و حقیقتاً در یک وضعیت خیلی سخت با وجودی که اکثراً مردمانی بودند که بضاعت کافی نداشتند. درآمد کافی نداشتند و حقیقتاً با دردسرهای زیادی اینها یک کوپل درست میکردند یعنی یک زن و شوهر که بتوانند مرا با یک مادر و پسر که بتوانند مرا نگاهداری کنند؛ و حقیقتاً این فداکاریهای این جوانها را که من میبینم یکی از این چیزهایی است که مرا راجع به آینده ایران امیدوار میکند. برای اینکه حقیقتاً این قومی که یک چنین فداکاری … برای اینکه من برای اینها کی بودم؟ فقط یک نفر همفکرشان بودم و هم سناً از آنها بزرگتر بودم، هم از محيط فکری از آنها دورتر بودم. معاشرشان نبودم فقط از نقطه نظر اینکه روی یک فکر و یک عقيده باهم بودیم این فداکاریها را میکردند.
س- مطلب دیگری آقا دارید که اضافه بفرمایید؟
ج – نه چیز دیگری ندارم.
س-خیلی ممنون از شما مصاحبه را خاتمه میدهم.
ج- مرسی خیلی. امیدوارم که مفید واقع بشود.
س – حتماً خواهد شد آقا.
خاطرات آقای زیرک زاده بسیار اموزنده و مفید هستند، دست مریزاد به آقای زیرک زاده و همچنین به آقای صدقی،