روایتکننده: آقای فلیکس آقایان
تاریخ مصاحبه: ۵ مارس ۱۹۸۶
محلمصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات آقای فلیکس آقایان، ۵ مارس ۱۹۸۶ در شهر پاریس، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
ج- عرض کنم اگر بخواهم یک نتیجهای بگیرم مجبورم برگردم به ۱۹۵۳ و وقایع ۹ اسفند.
س- اگر اجازه میدهید اول خواهش کنم یک خلاصهای از شرح حال خودتان بفرمایید.
ج- خودم یک قسمت از تحصیلاتم در کالج آمریکایی بوده و در کالج سن میشل بروکسل.
س- بله.
ج- بعد هم در دانشگاه لوزان که دکترا در حقوق گرفتم و لیسانس تکمیلی در حقوق فرانسه. بعد برگشتم به ایران و
س- چه سالی برگشتید به ایران؟
ج- سال ۳۸ بود، ۳۹-۳۸. بعد رفتم خدمت وظیفه و شاه فقید سال سوم بود. من در دانشکدهی افسری آنجا وقتی که البته شاه ولیعهد بود، در یک مسابقه دو مرا دید و از من چندین سؤال کرد و آشنایی ما از آنجا شروع شد. بعداً این آشنایی برای خاطر اسکی و بازی بریج ادامه پیدا کرد تا جایی که به من لطف داشتند.
س- از همان اوایل شما آمد و شد پیدا کردید؟
ج- بله، بله. از زمانی که ولیعهد بود شاه ولیعهد بود.
س- پس شما مثلاً با ملکه فوزیه اینها هم آشنا بودید؟
ج- خیلی خوب. هم خودم هم زنم. زنم وقتی میآمد ایران پیش والاحضرت اشرف منزل داشت و آنموقع خب با رفت و آمد با فوزیه هم آشنا شدیم و ایشان هم لطف داشتند به هم من هم زنم. اما برگردیم به مسائل سیاسی.
س- بله.
ج- یک روز جمعه بود هشت اسفند، من اسکی بودم. سفیر فرانسه گفت به دکتر فرزامی که فردا شاه میرود. من خیلی ناراحت شدم و آمدم برگشتم از اسکی، آمدم تلفن کردم به دربار، پرون را خواستم پای تلفن. گفتم یک چنین شایعهای هست. گفت، «نخیر شاه اینجا هست و جریان روزهای جمعه مهمانی طبق معمول برقرار است.» بعد فتحالله امیرعلائی را خواستم از او سؤال کردم، او هم گفت که نخیر خبری نیست. یک همچین چیزی نیست. همان شب خانه جمشید بختیار یعنی جمعه، یک مهمانی بوده رفتیم آنجا، سرتیپ دفتری رئیس شهربانی آنجا بود.
س- بله.
ج- از او پرسیدم که یک همچین شایعهای هست. جواب به من نداد ولی از طرز صورتش و از چهرهاش فهمیدم که این حقیقت دارد. بعدها فهمیدیم که مصدقالسلطنه به شاه گفته بود که این شرکت نفت تسلیم نمیشود. صلاح است اعلیحضرت تشریف ببرند مسافرت بلکه اینها تسلیم بشوند. شاه هم راضی شده بود. ضمناً شاه آنموقع تلگراف میکند یعنی تلگراف میکنند دولت یا شاه یا وزارت خارجه، تلگراف میکنند به ترومن و چرچیل که روی کشتی بودند در آن زمان بین اقیانوس اطلس. از آنجا جواب سیاسی میآید، خیلی سیاسی که متأسفیم ولی اگر مایلند تشریف میخواهند ببرند، ببرند. ولی خب شایعات همانشب توسعه پیدا میکند و صبحش که ۹ اسفند باشد، دستجات مختلف میریزند و جلوگیری میکنند از اینکه شاه کشور را ترک کند. سیدابوالقاسم کاشی، روحانیون و اکثر طرفداران شاه و بیشتر ملت جنوب شهر و اصناف و کسبه و غیره. بعد به یک نکتهای من توجه میکنم و آن این بود که شب جمعه قبلش خسرو قشقایی میآید پارک هتل، مینشیند روی میز من و دیدم خیلی خوشحال است و شنگول است. من تعجب میکنم از وضعش. او همیشه معتقد بود که تنها شخص شاه است که اینها نمیتوانند مقاومت بکنند بر علیه مملکت و حکومت. و اگر شاه نباشد با قدرتی که دارند و پولی که در اختیار دارند میتوانند که وضع سیاسی خودشان را مستحکم بکنند یا آنچه را که میخواهند در ایران اجرا بکنند.
س- کی؟ یعنی قشقاییها یا مصدق؟
ج- قشقاییها. ناگفته نماند که موقعی که اختیارات را از مجلس میگیرد هشت ماده اختیارات را مصدق از مجلس میگیرد، خسرو قشقایی که سنش را اضافه کرده بودند برای اینکه بتواند وکیل مجلس بشود، چون حداقل سن سی سال است، او پیشنهاد کرد که اختیارات نظامی را هم به مصدق بدهند. این خواست مصدق نبود. بالاخره این جریان پیش میآید و مصدقالسلطنه برمیگردد و میرود مجلس متحصن میشود و شاه هم البته نمیگذارد که این جمعیت بریزند و خانه مصدق را تاراج بکنند. بعد در همان زمان به شاه همان اریک پولارد و کرمیت روزولت پیشنهاد میکنند که بر علیه مصدق کودتا بکنیم. شاه قبول نمیکند. قبول نمیکند برای اینکه میداند که مصدق تضعیف شده، چون بیشتر همکارانش را کنار گذاشته به خاطر اینکه دزد بودند. ولی خب، اینها را که بیرون کرد دیگر کسی باقی نماند، امثال مکی، بقایی و خیلیها دیگر. شاه قبول نمیکند آمریکاییها بعد میروند پیشنهاد میکنند به ارتشبد هدایت که بیاید کودتا بکند بر علیه مصدق. مصدقالسلطنه آن زمان، البته ارتشبد هدایت هم قبول نمیکند میرود به شاه بازگو میکند. همین پیشنهاد را هم به سرتیپ دفتری رئیس شهربانی میکنند که کودتا بکند. او هم قبول نمیکند میرود به شاه بازگو میکند. در خلال این مدت اریک پولارد مهمانیهای مختلف میدهد یعنی هم از طرفداران شاه دعوت میکرد بعضی روزها بعضی روزهای دیگر هم از طرفداران از مخالفین.
س- ایشان جزو سفارت بود این آقای پولارد.
ج- آقای اریک پولارد Air Naval Attaché ولی سیا بود.
س- بله.
ج- بله. الان هم باید باشد این. البته این پیشنهاد میکند به قشقاییها که حاضرند همهجور کمک مالی به آنها بکنند از پشتیبانی از مصدق دست بردارند. ولی قشقاییها میگویند که، همان محمد حسین خان که الان هم هست، میگوید، «ما به او وعده کردیم قول دادیم تا آخر مجبوریم میدانیم هم که موفق نمیشود از همه این مزایایی که آمریکاییها به من پیشنهاد میکنند صرفنظر میکنیم ولی سر قولمان میایستیم. میدانیم هم که مصدقالسلطنه موفق نمیشود. البته خسرو قشقایی این وضع را نمیتوانست قبول بکند. بعد برمیگردم به اینکه یک روزی همین اریک پولارد به من میگوید که «تو به مجلس بگو که ادعایی که مصدقالسلطنه میکند که آمریکاییها با من موافق هستند غلط است.» من به او جواب میدهم که «اینطوری گفتن که فایده ندارد. من راهحل به شما نشان میدهم. مصاحبه مطبوعاتی بکنید ضمن مصاحبه مطبوعاتی خبرنگار از شما میپرسد که شما موافقید با این طرز حکومت دکتر مصدق؟ بعد آنجا هرچه خواستید بگویید.» وضع سفارت آمریکا در آن زمان اینطوری بود. کوائیران نماینده سیاسی…
س- بله.
ج- کجا بودیم؟
س- کوائیران.
ج- آها کوائیران نماینده سیاسی سفارت مخالف با شاه بود. پولارد سیا موافق بود، هندرسن سفیرکبیر دو تابلو بازی میکرد و این سه گزارش مختلف میرفت به Iranian desk واشنگتن که آنجا هم اینها نمیتوانستند یک تصمیم صحیح بگیرند. بالاخره تصمیم میگیرند که در روز و ساعت معینی در اتاق وابسته اقتصادی پارک این مصاحبه مطبوعاتی انجام بشود. من هم سه نفر را تعیین میکنم. یکیاش عمیدی نوری که روزنامۀ «داد» را داشت. دکتر فرزامی از «فرانسپرس» و یک نفر دیگر. منتها یک ساعت قبل از اینکه این مصاحبه قرار بود انجام بشود تلفناً میگویند که نخیر. نه، میروند آنجا، میروند آنجا بعد میگویند ما برای مصاحبه آمدیم. به آنها میگویند که چنین خبری نیست و قراری نیست که مصاحبهای انجام بشود. تا حدودی آبروی من میرود توی این کار. بعد کمکم باز این فکر کودتا پیش سیا و آمریکاییها باقی میماند تا میرسد به روز ۲۴ مرداد. که آن روز چهار چمدان دلار اسکناس اینها میآورند. یکیاش را میدهند به نصیری. یکیاش را میدهند به فردوست. یکیاش را میدهند به لشکر گیلانشاه. یکیاش را هم میدهند به زاهدی. که در حقیقت این هزینه کودتا باشد. و قرار میشود که نصیری همان شب بیستوچهارم حکم انفصافل مصدق را ببرد با تانک و چند نفر نظامی ببرد در خانه مصدق و این حکم را به او بدهد و ضمناً توقیفش بکند و خبر بدهد به سه نفر دیگر که آنها هم با عملیاتی که انجام دادند یعنی با قرار و مداری که گذاشتند با ارتش و با مقامات دیگر این کودتا را انجام بدهند. شاه هم میرود کلاردشت منتظر جواب نتیجه این طرح کودتا میشود. نصیری میرود که این را ابلاغ کند، میگویند، «بفرمایید تو.» و چایی میآورند برایش. چون خودش تنها رفته بوده تو. بعد هم مصدقالسلطنه دستور میدهد گارد داخلیاش میگیرندش. از قرار معلوم یکی از افسرهای گارد به نام فولادی به او تلفناً اطلاع داده بود که این کودتا انجام میشود و آنها مجهز بودند. گیلانشاه و زاهدی و فردوست میروند میگردند جایی که قرار بود، میبینند که همهجا ارتش منظم و مرتب برای دفاع آماده است. یعنی تمام کارهایشان را انجام دادهاند که جلوگیری بکنند. و اینها فوراً میروند پنهان میشوند و شاه هم از کلاردشت میرود به عراق، میرود به بغدادبا طیاره. روز بیستوپنجم حزب توده که مجهز بود و اسلحه دستش بود و میتوانست تهران را با خیلی آسانی تصرف کند، ولی حزب توده در ایران رئیس نداشت. یعنی کمیته مرکزی بود ولی سر نداشت. اینها میروند تلگراف میکنند به مسکو کسب تکلیف بکنند که وضع اینطوری است ما میتوانیم شهر را بگیریم، دستور بگیرند. دستور یا جواب نمیآید یا خیلی دیر میآید، برای اینکه روسها به ایرانیها زیاد اطمینان نداشتند به همان حزب تودهشان هم اطمینان نداشتند. بالاخره روز بیستوششم مصدق السلطنه تصمیم میگیرد که خودش یک تظاهراتی انجام بدهد. میآیند و این میدان بهارستان را چهارخانه چهارخانه تقسیمبندیاش میکنند و قرار میگذارند که هر صدوپنجاه نفر یکجا بایستد بدون اسلحه تودهایها، و یک نفر از حزب خودش یعنی از جبهه ملی با اسلحه آنجا باشد که وضع را بتوانند کنترل کنند. این کار را هم میسپرند به سعید فاطمی که او روزنامهای داشت آنجا، آن قوموخویش وزیر خارجه بود. ولی آن سعید فاطمی یا مصدقالسلطنه در دستگاهشان هرچه میگردند که صدوپنجاه نفر پیدا کنند که این تظاهرات را کنترل بکند پیدا نمیکنند یعنی کسی حاضر نمیشود که اسلحه بگیرد برود در آن میدان با حزب توده همکاری بکند. این کودتای نافرجام سیا است. همه فکر میکنند که شاه را سیا برگرداند به ایران. اشتباه است کاملاً. پنجاه شصت نفر از سربازهای نیروی هوایی را لباس عمله میپوشانند روز بیستوهشت مرداد میفرستند جنوب شهر که ببینند وضع مردم چیست. این مثل اینکه کبریت را بزنید به بشکه باروت میترکد. جمعیت اصلاً خودبهخود همه را میافتند. من چون دفترم در میدان سپه بود خودم آن روز ناظر این جریان بودم که اینها چهجوری جمع شدند و بالاخره راه افتادند توی خیابانها و کشتوکشتار شروع شد و آمدند که شهربانی را بگیرند. یک مشت بچه ده پانزده ساله پابرهنه این کامیونهایی که سرباز میآورد با اسلحه که میآمد وارد توپخانه میشد میدان سپه که برود به طرف شهربانی و آنجا را حفظ بکند، این بچهها میپریدند توی کامیونها به عنوان «زندهباد شاه»، «زندهباد شاه» اصلاً این سربازها را خلع سلاح میکردند. یعنی یک بچه ده دوازده ساله یک کامیون سرباز را خلع سلاح میکرد. کمربندهایشان را درمیآوردند عین زمان جنگ وقتی انگلیس و شوروی وارد ایران شدند. من از آنجا از میدان سپه راه افتادم آمدم جلوی شهربانی دیدم که ملت ریختند درها را بستند. ملت ریختند که در را بشکنند بروند تو، در باچه را. و این ورش هم کامیونهای ارتشی آمدند که حفظ کنند شهربانی را که ملت داخل نشوند. تیراندازی شروع میشود یک نفر از پلیس آنطرف در کشته میشود. آنها هم زندهباد شاه، زندهباد شاه، وارد شهربانی میشوند و شهربانی را تسخیر میکنند. میآیم پایینتر چهارراه قوامالسلطنه و سوم اسفند ستاد کل. رحیمی رئیسش است و یک معین نایب هم آنجا هست با تپانچه دم در ایستاده دربان است. جمعیت هنوز نرسیده. رحیمی هم آدم مصدق بود. من میروم پیش، خب، من جریان شهربانی را دیدم الان پیاده دارم میروم خانه پدرم سوم اسفند یک خانه… میپرسم «چه خبر است؟» میگویند، «آقا یک مشت تودهای هستند به نام زندهباد شاه میخواهند همهجا را بگیرند.» بالاخره این جریان ادامه، بیخ پیدا میکند و بالاخره بعد از ظهرش همهجا را میگیرند. خانه مصدق را هم میگیرند. ارتش هم قیام میکند دونفری که خیلی فعال بودند یکیاش این حسین دولتشاهی است که الانش هم هست در ژنو است. یکیاش اکبر دادستان بود که فرماندهاش را حبس کرد و بعد قسمتش را برداشت آورد بیرون. البته قرار هم بود بختیار با ارتشش بیاید وارد تهران بشود برای کمک. ولی دیگر احتیاج پیدا نشد برای اینکه اینها همهجا را گرفتند. البته مصدقالسلطنه فرار کرد و شاه نجاتش داد، والا تیکه پارهاش میکردند. آمد توی دربار شاه نجاتش داد.
س- اعلیحضرت که در خارج بودند.
ج- نه آن، آها درست است. این دفعه دوم است. دفعه اول در نهم اسفند نجات داد.
س- بله
ج- من اینجا اشتباه کردم. دفتری را هم میگیرند میگویند «بگو زندهباد شاه.» اول نمیگوید، میگوید «زندهباد ایران.» و از این حرفها. بالاخره او هم تسلیم میشود. بعد خود دفتری ترتیب مراجعت شاه را میدهد. این پیشنهادات کودتا و وضع این کودتا تأثیر عمیقی در روحیه شاه میکند. یعنی چشمش میترسد یک کمپلکس ایجاد میشود از نظر روانی. و خیلی با لطافت ظرف ده پانزده سال آیندهاش و به تدریج تمام اشخاص با شخصیت چه در ارتش و چه در سیویل آنها را یکییکی کنار میگذارد.
س- مثل کیها مثلاً؟
ج- مثل مثلاً انتظام. مثل خود ارتشبد هدایت را که به عنوانی محکومش میکنند از کار برکنارش میکنند. اول سناتورش میکنند بعد بر کنارش میکند. مثل همان دفتری که زندانیاش میکنند. اینها همه چوب این جریان را میخورند. مثل خیلیهای دیگر. خیلی از افسرها، مثل جم. مثل خیلیها.
س- خب، اینجور که فرمودید هدایت و دفتری که خبر داده بودند. کار خلاقی نکرده بودند.
ج- درست است، ولی اینها رفته بودند خبر داده بودند. ولی شاه نمیخواست که این اشخاص قوی در کشور باشند که یک روزی بر علیه خودش به اینها مراجعه کنند که بیایید کودتا بکنیم. مثل اینکه برژینسکی خودش پیشنهاد کرد به سفیر آمریکا در ایران که بر علیه خمینی یک کسی را پیدا کنید کودتا کند.
س- بله.
ج- ولی دیگر کسی نبود. اگر کسی بود، خب، ممکن بود باز با این ارتش و با این قدرتی که داشتیم. از آن نظر. و کارها را دادند به یک افرادی که قدرت و ضابطه کافی برای اداره کردن نداشتند. مجلس کمکم اختیاراتش گرفته شد. بعد هم سنا بعد هم دولت. بالاخره کار به جایی رسید که آب خوردن هم با اجازه شاه بود. و بیشتر کارها به دست بهاییها سپرده شد به ترتیبی که اکثر پستهای مهم را در کانون بهاییها تعیین میکردند و بعد میآوردند پیش شاه که شاه تصویب میکرد و ابلاغ میکردند.
س- غیر از آقای ایادی دیگر کی بود که
ج- همه بودند. خود هویدا، تمام دوروبر هویدا. روحانی. نمیدانم، همهشان همهشان بهایی بودند. یا اینکه بهایی ما داشتیم در ایران خیلی کم بود تعدادشان. وقتی این وضع بهاییها خوب شد و شاه به اینها لطف پیدا کرد و اینها شاه را به عنوان خدا معرفی میکردند، خیلیها مصلحتی رفتند بهایی شدند. نه واقعی مصلحتی. مصلحتی بهایی شدند که پستهای خوبی بگیرند. حتی در یکی از گزارشهای من صراحتاً من روی کاغذ نوشتم، گزارش کردم به شاه که «سازمان برنامه دستورات فرقه را مقدم بر اوامر ملوکانه میداند.» و اینطور هم بود. برای اینکه دفتر مخصوص دستور میداد، ابلاغ میکردند میرفت توی کمیسیونها، میرفت طرح باید تصویب بشود، نمیدانم، فلان شورای عالی باید تصویب بکند. این بکند آن بکند. بالاخره یک تشریفاتی داشت مهندس مشاور، این، آن، که این اصلاً دو سه سال طول میکشید بعد هم خود به خود از بین میرفت. منتها وقتی که یک امری به دست بهاییها میآمد، مثلاً فرض کنید که امیرهوشنگ دولو دستورات مختلفی از شاه میگرفت، شاه به او لطف داشت، هیچوقت اجرا نمیشد. رفت با ایادی شریک شد. ایادی این اوامر شاه را میگرفت دستش میرفت آنجا سه روزه تصویب میشد روز چهارم تخصیصش به سازمان برنامه ابلاغ میشد، تخصیصش به خزانه ابلاغ میشد که پولش را بپردازد. اینطوری شده بود. بعد خب شاه میدانست که در یک کشور مسلمان بهایی نمیتواند کودتا بکند از این نظر فکرش راحت بود. ولی خب، جدایش کردند از ملت. به تدریج جدایش کردند و کار به جایی رسید که دیگر به امور داخلی شاه توجه نمیکرد و اختیارات تماماً دست ثابتی بود. ثابتی معاون سازمان امنیت و نصیری هم در حقیقت یک figurehead بود. هیچکاره بود، کارها دست او بود.
س- آن هم بهایی بود؟
ج- بله.
س- ثا بتی؟
ج- مثلاً حسین فردوست گزارش هفتگی میداد به شاه. این گزارش را در سالهای قدیم این گزارش را با دستخط خودش مینوشت که کسی نفهمد چه مینویسد. خیلی با دقت شاه این را میخواند مثل اینکه لای خطوط را هم میخواهد بخواند. این را توی یک صندوق دربسته میآوردند و لاک و مهر شده، و باز میکرد نگاه میکرد. سالهای اخیر سلطنتش هروقت که اینها را میآوردند میگفت بگذارید توی ماشین. هیچ توجه نمیکرد به گزارشات دفتر ویژه و به گزارشات بازرسی شاهنشاهی. فقط و فقط گزارشات سازمان امنیت بود که آن کارها را مورد توجه شاه بود. و کمکم خوب از ملت دورش کردند. بخصوص دلیل اصلی از بین رفتن این حکومت و دگرگون شدن ایران نارضایتی اصناف و بازار. چون من سابقه زیادی داشتم در امور اصناف، مشاور عالی حقوقیشان بودم و همیشه به آنها کمک میکردم که زورگویی به آنها نشود. ولی اختیاراتم از دست من گرفته شد در مرحله اول وقتی که حزب رستاخیز نه حزب قبلی
س- ایران نوین؟
ج- ایران نوین تأسیس میشد ما یک جلسهای داشتیم که در استادیوم شهر آن سالن سرپوشیده سازمان تربیتبدنی که از طرف فدراسیونهای ورزشی من مأمور شدم که تبریک بگویم. تبریک را گفتم.
س- به کی تبریک بگویید؟
ج- تبریک بگوییم این تأسیس که شده.
س- حزب را.
ج- حزب را به شاه یعنی ایران نوین، برنامه این ایران نوین را…. که مثلاً سرکردهاش هم شهردار بود
س- نفیسی؟
ج- نفیسی بـله. من تبریکی گفتم و آنجا وضع کشور خوب شده بود، یعنی شاه خیلی به ملت نزدیک شده بود در آن زمان. ولی خب به تدریج با این حکومت سازمان امنیت که خواست همه اختیارات را به دستش بگیرد. البته این جریان خیلی مفصلی دارد که من بعداً برایتان یا ضبط میکنم میفرستم با اینکه مینویسم (؟؟؟) برایتان. این موجب شد که اصناف و بازار را تحت مهمیز قرار بدهند و سازمان امنیت میخواست که اختیار مطلق بر اینها داشته باشد چون به قدرت اینها آشنا بود برای اینکه جمع بشوند، صدوچهلوپنجهزار تا واحد صنفی خودش هر واحد را اگر پنج نفر حساب کنید خودش میشود یکمیلیون نفر. بازار هم که جای خود دارد. و یک سال دو سال طول کشید نارضایتی عجیبی ایجاد شد بین مردم. هر کاری کردم من موفق نشدم که یک ترتیبی بدهم که این اتاق اصناف در عوض اینکه از حقوق اصناف دفاع بکند اینها را زجر ندهد و اذیت نکند و آزادشان بگذارد، موفق نشدم. و به طور عجیبی اینها واقعاً در هر مورد این اصناف بیچاره را اذیت کردند به قدری که بعد هم چندبار به عرض رساندم که قربان اینها جانشان به لبشان رسیده. اینها از همهجا ناامید شدند و اگر اعلیحضرت یک کمکی نکنند اینها هم میروند توی صف مخالفین قرار میگیرند. و دیگر شاه گوشش به اینها دیگر بدهکار نبود و یک دست هم که صدا ندارد.
س- چرا بدهکار نبود آقا؟
ج- بدهکار نبود برای اینکه به قدری به او گفته بودند که تو خدایی و آنقدر از او تعریف کرده بودند که دیگر اهمیت نمیداد به این چیزها که فکر میکرد اینها چیزهای کوچکی هستند. و باور هم نمیکرد در آن مراحل که ملت از او جدا شده و میدید جریان ادامه پیدا کرد. جریان ادامه پیدا کرد تا اینکه به وضعی رسید که خودتان بهتر از من میدانید که شاه مریض شد به نظر من. مریض شد به طوری که قدرت تصمیمش یعنی مرض روا نیست که قدرت تصمیمش فلج شد. کاملاً واقف بود که چه کار باید بکند. من چهاربار خودم رفتم تهران مسائلی به عرضتان رساندم
س- این پاییز ۵۷ است.
ج- ۵۸ است. نه ۵۸ نه.
س- ۷۸ است.
ج- ۷۸ است.
س- بله.
ج- چندبار رفتم چند مطلب به عرضشان رساندم. همه را تصدیق کردند ولی قبلاً، هروقت اجازه ابلاغ خواستم، فرمودند «باشد خودم میگویم.» معمول این بود که به من میفرمودند به هاشمینژاد بگو به این بگو به آن بگو، به این ابلاغ کن. یا میگفتند که به معینیان بگو که دستور بدهد. یا بنویس که من رویش دستور بدهم. ولی هر چهار باری که من رفتم تهران فرمودند «باشد خودم میگویم.» و هیچ اقدامی نکردند. و من شخصاً معتقد هستم که این انقلاب را خود شاه کرد. برای اینکه گفتند اضافه حقوق میخواهیم. گفت بدهید. گفتند مثلاً آن چیز از این از یک نفر از سران جبهه ملی، اسمش را الان به خاطر ندارم، آمد با خمینی اینجا ملاقات کرد.
س- سنجابی.
ج- دکتر سنجابی. آمد ملاقات کرد برگشت آمد تهران مصاحبه کرد از فرودگاه، گفت «ما همهجا در تمام شئون gréve را چه میگویید؟
س- اعتصاب.
ج- اعتصاب میکنیم شاه را به زانو درمیآوریم.» هیچ توجه نکرد. هرجا خواستند اعتصاب بکنند گفت «بگذارید بکنند.» میگویند که قتل دو جور است یک وقت یکی را شما میکشید یک وقت میگذارید بمیرد. چون هیچجا عکسالعمل نشان نداد و هرچه گفتند قبول کرد. خب، بالاخره گفتند که ما جمهوری اسلامی میخواهیم. مثلاً من خوب یادم هست که موقع ایران ایر اعتصاب کرد. اقلاً پنجاه شصتهزار نفر بلیط خریدند که بروند زیارت مکه. دکتر کنی مسئول وزیر بود یا، وزیر شریفامامی بود یا معاونش بود، نمیدانم، خلاصه این کارهای مذهبی اوقاف با او بود. اگر که دکتر کنی رفت پیش شاه از شاه استدعا کرد، شاه دستور داد که این زوار را با طیاره نظامی ببرند مکه. در صورتی که اگر این کار را نمیکرد اینهایی که این بلیطها را خریده بودند فشار میآوردند به روحانیون که این اعتصاب را اقلاً برای این کار بخصوص از بین ببرید یا متوقفش کنید. یا اینکه
س- این به نتیجه رسید این هواپیمای نظامی
ج- با آن بردند بله، با هواپیمای نظامی همهشان را بردند. با این C-۱۳۰؟ طیارهی بزرگ باربری.
س- بله.
ج- با طیاره باربری نظامی همهشان را بردند. اصلاً روزی که حکومت نظامی اعلام کردند آن روز جمعه سیاه.
س- بله.
ج- که آن کشتار عجیب و غریبی شد.
س- شما تهران بودید؟
ج- نه من اینجا بودم فردایش رسیدم تهران روز شنبهاش. من اطلاع حاصل کردم که اینها فشنگ لاستیکی از آمریکا خواستند به آنها ندادند. و خب دستور تیراندازی هم بعد داده شده بود که عوض اینکه به پاهایشان تیراندازی کنند یک تعداد چندصد نفری کشته شدند. حکومتنظامی برقرار شد بعد از ظهرش شریعتمداری اعلامیه داد، که در حقیقت این coup de grace بود که هیچ قانونی نمیتواند جلوی عبادت مردم را بگیرد. یعنی که این اجتماعات در مساجد مجدداً برقرار میشود و هر مسجدی هم ده بیست هزار نفر دورش جمع میشوند. ولی حکومت نظامی درواقع هیچوقت عملی نشد. یا سربازها را وقتی به آنها سنگ میانداختند با فحش میدادند یا به آنها میگفتند «مردهباد شاه» اینها بعضیها عکسالعمل نشان میدادند. بعد دستور دادند که درجهدارها را لباس سربازی بپوشانید بگذارید توی خیابانها. هرچه فحش میدهند سنگ میاندازند هر کاری میکنند عکسالعمل نشان ندهند. آنموقع من تهران بودم.
س- این کار عملی شد؟
ج- بله آن کار عملی شد یک چند ماه هم طول کشید. چند ماه هم طول کشید تا اینکه آن افتضاح روزهای عاشورا و تاسوعا.
س- از اسرائیل هم کمک گرفته شده بود؟ آنکه میگفتند از اسرائیل مشاور فرستادند یا اینکه
ج- برای چی؟
س- مردم میگفتند آنزمان، که میگفتند سرباز اسرائیلی آوردند.
ج- نه اسرائیل که کاری نمیکرد. اسرائیل منتها همکاری میکرد با ساواک. همکاری میکرد با ساواک ولی کسی را نیاورده بود. ممکن بود که یکی دو نفر محرمانه همیشه رابط اینها بین همدیگر داشتند. ولی احتیاجی به اسرائیل نداشتند. اینها خودشان آنقدر قدرت داشتند که بیحد و حدود. یعنی صد برابر بیشتر از اینکه احتیاج داشتند برای حفظ نظم داخلی آدم داشتند. مگر مصدقالسلطنه حرف اصلیاش چه بود؟ میگفت که «ما ارتش احتیاج نداریم ارتش به این قدرت. اگر آمریکاییها میخواهند یک ارتش قوی در ایران باشد بگذار خرجش را بدهند.
س- بله.
ج- این یکی از حرفهای مصدق بود. بعد که خب جریان را شما میدانید چه بود چه شد. ولی میشود گفت که اگر شاه این مرض را میگرفت یعنی این مرض روانی را نمیگرفت، که به احتمال قوی خودش هم از آن مطلع نبود. و من معتقدم هرکس میدانست و فاش نکرد خیانت کرد به مملکت، این جریانات پیش نمیآمد.
س- این مرض روانی که شما صحبتش را میکنید غیر از آن سرطانی است که…
ج- غیر از آن سرطان است هیچ ارتباطی به سرطان ندارد. حالا این مرض روانی آیا در نتیجه سرطان پیش آمد یا از نتیجه هورمونها یا دواهایی که به او میدادند از آنجا آمد، یا اینکه درنتیجه اینکه شاه خودش فکر کرد که ملت از او جدا شده بعد یکی از این، من طبیب نیستم، ولی فکر میکنم که هورمونهایی که به او تزریق میکردند، معالجهای که از او میکردند، یعنی ایادی میکرد یا نظارت میکرد، این مرض را پیش آورد. البته من باز هم معتقدم که جنگ، انقلاب، همهاش سر نفت بود. شاه ؟؟؟ قوی شده بود در اوپک، انگلیسها خواستند گوشمالیاش بدهند ولی نفهمیدند که این کبریت را میزنند به بشکهی باروت. و اینطور هم که از گوآدلوپ معلوم است انگلیسها که مسبب اصلی این انقلاب بودند یعنی شروع این کار از آنجا سرچشمه گرفت، مخالف بودند با رفتن شاه. ولی خب شاه فقط اسمش مانده بود دیگر خودش نبود. و کسی هم نمیدانست چون تمام… و هر کسب تکلیفی که از شاه میشد جواب میداد، «من تصمیم میگیرم. من دستور میدهم. من ابلاغ میکنم.» ولی هیچ کار نمیکرد. یعنی کاملاً قدرت تصمیم و ارادهاش فلج بود.
Leave A Comment