روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۱
س- مصاحبه با جناب آقای دکتر مهدی آذر در شهر نورفولک – ایالت ویرجینیا، سیویک مارچ ۱۹۸۳. مصاحبهکننده ضیاء صدقی
جناب آقای دکتر در ابتدا لطف بفرمائید و یک مقداری راجع به سوابق زندگی خودتان و تحصیلاتتان و اینکه چگونه وارد کارهای سیاسی شدید و چه مناصب و مشاغل سیاسی داشتید برای ما صحبت کنید.
ج- عرض کنم که من در ۱۲۱۸ در مشهد متولد شدم. عرض کنم که پدر و مادرم اصلاً تبریزی بودند. پدرم مجتهدی بود، مرد فاضلی بود و نمایندگی دورۀ اول مجلس شورای ملی را از طرف خراسانیها و مشهدیها داشت. و من موقع توپ بستن مجلس در تهران بودم و شاهد گرفتاریهای آنزمان، درست است که کودک بودم ولی خب از رفتوآمد و اینها میدیدم، شاهد بودم. و بعد پدرم به مشهد برگشت بعد از انحلال مجلس و من آنجا مکتب رفتنی شدم. بعد به مدرسه رحیمیه که تازه تأسیس شده بود رفتم. بعد از تمام کردن مدرسه یک مدرسه متوسطهای به اسم دانش سهکلاسه تازه دایر کرده بودند به آن مدرسه رفتم. بعد از فراغت از کلاس سوم دیگر نه تحصیلی بود نه جایی بود که تحصیل کنم. مرا به یک کاری گذاشتند در یک تجارتخانهای که آنجا نویسندگی مکاتبات تجارتی و حساب و اینها یاد بگیرم. ولی خوب آنها خیلی مناسب من نبود، تبدیل به یک پادویی شد مدت یک سالی تقریباً. خیلی ناراضی بودم. بعد به معلمی در مدارسی که یک شرکتی به اسم شرکت فرهنگ تأسیس کرده بودند برای تدریس فارسی و ؟؟؟ و تاریخ و امثال اینها گماشته شدم و حقوق خیلی کمی هم عایدم میشد . عرض کنم که بعد فقط استفادهای که در این مدت توانستم بکنم این است که صبحهای زود میرفتم خدمت آقای ادیب نیشابوری و پیش او تلمذ میکردم و او هم خیلی لطف به من پیدا کرده بود. در این ضمن با بدیعالزمان فروزانفر که آنزمان معروف به شیخ عبدالکریم بشرویهای بود و تازه از بشرویه آمده بود همدرس بودم در اتاق مرحوم ادیب و یک دوره عربی به اصطلاح شرح معلقات سبعه را در پیش ادیب آموختم؛ همهاش را نه ولی یک مقدار زیاد، چند قصیده را با بدیعالزمان. ولی به درسهای دیگر ادیب من دیگر نمیتوانستم بروم دیگر برای اینکه مجبور بودم بروم دنبال پادویی و معلمی امثال اینها. بعد وسایلی فراهم شد که آمدم تهران در مرداد ۱۲۹۹ یعنی قبل از کودتا و با زحمت زیاد وارد دارالفنون شدم، به کلاس چهار دارالفنون. زحمتش هم سر این بود که میگفتند برنامههای مدارس ولایات ناقص است و اینهایی که میآیند از ولایات نمیتوانند اینجا درس بخوانند و اسباب زحمت میشوند و خب کلاس هم جدا نداریم و امثال اینها. خلاصه به هر زحمتی بود وارد شدم. خودم را قبولاندم سال چهارم دارالفنون. دارالفنون را تمام کردم. بعد از فراغت از دارالفنون شروع به تحصیل طب کردم در همان مدرسه طب آنزمان که تقریباً جزو دارالفنون بود، تازه از دارالفنون جدا میشد آن مدرسه. مرحوم لقمانالدوله قضیه استقلال مدرسه را تأمین کرده بود. ولی خب تحصیلات ناقصی بود. تشریح و فیزیولوژی و اینها فقط حرف بود، از روی کتاب بود وسیلهای نداشتیم. بعد از فراغت از تحصیل در ضمن همیشه به فکر بودم که یک ترتیبی بشود من به فرنگ، به مدارس عالیۀ فرنگ بروم. مکاتبهای با سردارسپه کردم. یعنی به مناسبت این شد که ما چندتا معلم فرانسوی داشتیم در دارالفنون اینها مدت خدمت و کنتراتشان سرآمده بود. صحبت بود در اینکه تجدید کنند کنترات – اینها را. من یک نامه نوشتم به سردارسپه که به جای اینها، با حقوق اینها میشود هر سال پنج نفر محصل به خارج فرستاد و من داوطلب هستم جای یکی از این محصلین کمک خرجی به من بدهند بروم در فرنگ. ایشان جواب را محول کردند به مدیرالملک جم رئیس کابینهاش، به همین عبارت هم بود. «رئیس کابینه من آقای مدیرالملک». رفتم پیش مدیرالملک . گفت که بله حضرت اجل فرمودند که ما در صدد هستیم عدهای به خارج بفرستیم. گروه اول را از طرف وزارت جنگ و برای تعلیمات مورد احتیاج نظام میفرستیم و در ضمن آنها یک عده هم برای تحصیل طب خواهند رفت. شما بروید آنجا اسمنویسی کنید. من خدمت نظام را نمیپسندیدم، و بهجای خودم برادرم را که آنوقت یک سروان بود در گرگان خواستم و او داوطلب شد و آمد و پذیرفته شد و جزو گروه اول رفت. بعد یک گروهی از طرف وزارت فوائد عامه که آنزمان فوائد عامه اسمش بود که بعد پیشهْ هنر شد و چی شد و امثال اینها. عرض کنم که این خلاصه طول نکشید که از طرف وزارت فرهنگ هم صد نفر قرار شد به فرنگ بفرستند. من هم جزو سایرین داوطلب شدم. با وجود اینکه طبیب شده بودم و اجازهی طبابت هم گرفته بودم و برای اینکه خب در اول طبابتم تا اینکه مطبی دایر بکنم قبول خدمت کرده بودم در وزارت فرهنگ به عنوان معلم در رضائیه، که بروم آنجا معلم طبیعیات باشم، هفتهای چهارده ساعت و بقیه اوقاتم را آزاد باشم و طبابت کنم و کنترات، آنزمان میگفتند کنترات، بسته بودم و قبول کردم. ولی خب وقتی بنا شد کنکور باشد و مسابقه باشد داوطلب شدم، قبول شدم و همراه هفت نفر طبیب دیگر بودند با من آمدیم فرنگ و تحصیلات طب را دوباره در فرانسه شروع کردم. اداره سرپرستی مرا فرستاد به لیون، اقای دکتر شایگان هم با ما مأمور آنجا، در مدرسه حقوق(؟) ولی مدرسه طب لیون مدرسه نظامی بود، سانترمیلیتر میگفتند برای اطباء نظام بود. به این جهت خیلی ناراضی بودم، عرض کنم که باز مکاتبات زیادی با ادارۀ سرپرستی کردم، عرض کنم که ولی خب رئیس سرپرستی مرحوم مرآت آدم بدی نبود ولی خب خیلی عنود بود و قبول نمیکرد. تا بالاخره یکروزی توانستم خدمت آقای علا که وزیر مختار بود برسم و دلایلم را به ایشان گفتم. ایشان پذیرفت و با اینکه هیچ محصلی را اصلاً نمیپذیرفت. این کارها را به اداره سرپرستی رجوع میکرد. علا آدم اداری و تشریفاتی خیلی شدیدی بود. بهطوریکه وقتی مرا پذیرفت حاضر نشد که با من مستقیماً مکالمه کند. آن سر اتاق، تفریباً به همین فاصله نشسته بود، یکنفر را آقای دکتر جواد آشتیانی را که طبیب سفارت بود خواست او را واسطه قرار داد. به او میگفت که آقا ایشان چه میگوید؟ آشتیانی از من میپرسید من میگفتم، دوباره باور کنید به همین صورت، جواد آشتیانی به مرحوم علا میگفت. من یک مطلبی را عنوان کردم که از همان اول علا ناراحت شد و مجبور شد به حرف من گوش بدهد. من گفتم دولت ایران برای هریک از ما صدتومان حقوق معین کرده و اداره سرپرستی ماها را متفرق کرده، محصلین را در ولایات، به یکی در ماه هزار فرانک میدهند به یکی هزار و دویست فرانک میدهند. به عدهای در پاریس مثلاً هزاروهشتصد فرانک میدهند. این خلاف قانون است و محققاً یک نظر خصوصی است. علا ناراحت شد از این ؟؟؟ و در این ضمن مرآت رئیس سرپرستی را خواست. او آمد و خب تحقیقات کرد دید که حرف من راست است. گفت آقا اینها باید حقوقشان را یکی بدهید، و این سبب شد که بالاخره ما آزاد شدیم از اینکه در هر شهری دلمان میخواهد تحصیل کنیم. من منتقل شدم به پاریس و در پاریس دنبال تحصیلم را گرفتم و در ۱۳۳۴ فارغالتحصیل شدم. در زمانی که علا رفته بود، مرحوم تقیزاده سفیر بود و اتفاقاً به مناسبت اختلافش، حرفهایی که در جراید برای شاه نوشته بودند ایشان هم معزول شد. خلاصه ما به ایران برگشتیم خدمت اول من از قضا باز به رضائیه افتاد، رئیس بهداری و تأسیس و اداره کردن بیمارستانی که مبلغهای آمریکایی، یعنی کشیشها، ساخته بودند ولی به مناسبت اختلافاتی که پیش آمده بود که رضاشاه تصمیم گرفته بود تمام این مؤسسات آمریکایی را از آنها پس بگیرند. دلیلش هم این بود که در میان این آسوریهایی که اختلافاتی داشتند، جنگ میکردند و با دولت طرف بودند، دو نفر کشیش گرفتار شده بودند که معلوم شده بود افسران آمریکایی هستند. به عنوان کشیش رفتهاند آنجا و مشغول تبلیغات بر علیه، بهاصطلاح بر له مسیحیها و بر علیه دولت بودند. رضاشاه که این نکته را دریافت تصمیم گرفته بود که همۀ مدارس را و مؤسسات آمریکایی را پس بگیرند. از آنجمله مدرسه….
س- این کشیشهای آمریکایی که فرمودید علیه مسیحیها میگفتید تبلیغات میکردند؟
ج- بر له مسیحیها
س- بر له مسیحیها
ج- بله بر له مسیحیها. چون قسمت عمدۀ آذربایجان غربی مسیحینشین است. ارامنه هستند، آسوریها هستند. آنهم درست است که طوایف مختلف هستند یک دستۀ آنها مخصوصاً به اسم جیلو بودند و این جیلوها کسانی بودند که ترکها آتاترک اینها را از ترکیه متواری کرده بود. آمده بودند به ایران ولی همان ادعاهای استقلالطلبی را و اینها را داشتند و اینها پیشتر چند جنگ و زدوخورد در آنجا برپا کرده بودند که با زحمات زیادی اینها را آرام کردند، ازجمله اسرا در میان اینها دو تا آمریکایی به اصطلاح افسر سابقه نظامی داشتند.
س- که اینها را تحریک میکردند علیه حکومت مرکزی؟
ج- بله ادعای استقلالطلبی میکردند. مسیحیها میخواهند مثل ارامنه که اسمشان را جمهوری ارامنه گذاشته بودند در روسیه، آنها هم یک همچین ادعاهایی داشتند. خلاصه ساختمانی کرده بودند و یک مدرسۀ حسابی و یک بیمارستان خیلی درست در شهر رضائیه که قرار بود سال صدمش را بگیرند آنجا. در بیرون شهر رضائیه هم یک قلعه بزرگی ساخته بودند این مسیحیها و آسوریها، و آن مبلغین آمریکایی که جایشان آنجا بود ولی بعد از مدرسه در شهر ساخته بودند و بیمارستان ساخته بودند قرار بود رسماً اینها را افتتاح کنند. در چندین شهر هم درمانگاههایی داشتند از خودشان. و من مأمور شدم که بروم این بیمارستان را تأسیس کنم، و دایر کنم و خب مدرسهها را فرهنگ وزارت معارف گرفته بود و درمانگاههای دیگرشان را هم بروم تحویل بگیرم و آنها را از ایران خارج کنند. از این جمله در تهران دبیرستان البرز بود که تحت اداره مستر جوردن بود که خیلی معروف بود و شاگردهای زیادی هم داشت که در ایران به مقامات عالی رسیدند. او هم پس از برکناریش مجبور شد از ایران خارج شود. خلاصه بنده بعد از چند سال خدمت در رضائیه منتظر خدمت شدم به مناسبت همان کسی که بیشتر حمایت مرا میکرد مرحوم معتصمالسلطنه فرخ بود. بعد که آمدم تهران تصادفاً آقای فرخ هم آمد وزیر پیشه و هنر شد. خودش مرا دعوت کرد به وزارت پیشه و هنر و بهداری و پیشه و هنر را خواست که من تأسیس بکنم. من اینکار را کردم. عرض کنم که بعد فرخ رفت و بالاخره آقای منصورالملک وزیر پیشهوهنر شد. قبل از منصورالملک ابوالقاسم فروهر شد شش ماهه، بعد منصورالملک بود دو ساله، دو سال و نیمی در وزارت پیشهوهنر بودم، رئیس بهداری بودم و بالاخره با منصورالملک هم اختلاف پیدا کردم، رفتارش را، ایشان وزیر خیلی مستبد و توقعات زیادی داشت خلاصه، من قبول نمیتوانستم بکنم، منتظر خدمت شدم. نهتنها منتظر خدمت شدم اصلاً بهعنوان متمرد از وزارت پیشهوهنر مرا بیرون کردند. و در این ضمن خب نظر به سوابق خدمتم در رضائیه به ریاست بیمارستان رازی انتخاب شدم. طولی نکشید که بیمارستانها را بر حسب پیشنهاد یکنفر مستشار در اختیار دانشکده پزشکی که تازه صورت دانشکده پیدا کرده بود گذاشتند. آن مستشار اسمش پروفسور اوبرلن بود. او پیشنهاد کرده بود که بیمارستانهای تهران اعم از دولتی، اعم از شهرداری باید واگذار بشود به دانشکده پزشکی و ایشان هم اطبایی را عذرخواست و یکعده را هم در بیمارستانها ابقاء کرد ازجمله مرا رئیس بخشی کرد در بیمارستان فارابی که یک مخروبهای بود در آن زمان. و خب جزو بیمارستانهای شهرداری بود. و من در آنجا بودم. بعد از هفت هشت سال بهعنوان طبیب بیمارستان، طبیب بیمارستانی خدمت کردم. بعد دیگر بهعنوان استاد پذیرفته شدم. گو اینکه در زمان خدمت بیمارستانیام همان وظیفهی تعلیم و امتحان، امتحان دانشجویان و داشتن کارورز و استاژر و اینها داشتم ولی خب ما چند نفر بودیم که حق ورود به شورای دانشکده را نداشتیم، آن مخصوص استادهای صاحب کرسی بود. بالاخره پذیرفته شدیم. پذیرفته شدیم و من استاد بیمارستان، استاد کرسی و رئیس بخش بیمارستانی بودم تا وقتی که در ۱۳۲۸ یا ۱۳۲۹، یکی از این سالها، بالاخره خب گرفتار رزمآرا شدیم. به مناسبت اینکه رزمآرا، شاه از همان روزهای اول سلطنتش علاقه داشت که مثل زمان پدرش دانشگاه تحت تسلط او باشد ولی خب آقایان دانشگاهیان استفاده کرده بودند از قانون تأسیس دانشگاه، استقلال دانشگاه را درست کرده بودند و خب شاه مخالف بود، میخواست یک بهانهای پیدا کند و آن دانشگاه را تحتنظر خودش دربیاورد. رزمآرا داوطلب اینکار شد. ازجمله مخالفین با این سلب استقلال دانشگاه یکی من بودم که جداً مخالفت میکردم. رزمآرا بهانهای پیدا کرد و مرا توقیف کرد.
س- این چه سالی بود آقای دکتر؟
ج- در ۱۳۲۸ بود. عرض کنم ولی زندانی شدن من طولی نکشید برای اینکه دانشجویان سرویس من جداً قیام کردند و سایر دانشکدهها هم همینطور با آنها موافقت کردند کمکم استادان دانشگاه هم همینطور، واقعاً یک انقلابی در دانشگاه شد که رزمآرا مجبور شد دستور استخلاص مرا بعد از سیوشش ساعت بدهد. درصورتیکه مرا محکوم به حبس انفرادی برای جلوگیری از تبانی بهواسطۀ قتل غیرعمدی کرده بودند. بله ترتیباتی بود، دسیسه مفصلی بود که حالا… عرض کنم که من مرخص شدم. مطلب عمده این است که از من خواستند در شورای دانشکده پزشکی آقای دکتر صالح هم وزیر بهداری بود در آن زمان هم رئیس دانشکده، که چند نفری برویم به نخستوزیری و بخواهیم که آقای رزمآرا را استمالتی بکنیم. چون بالاخره یک تخلفی نسبت به دانشگاه کرده بود من قبول نکردم. گفتم اگر شما میخواهید که محل خودتان را، حرمت خودتان را حفظ کنید حق این است که رزمآرا بیاید در دانشکده عذرخواهی بکند والا ما اگر برویم به نخستوزیری رئیسالوزرائی که من دیدم و با من مکالمه کرد و واقعش هم همین بود یک آدمی است که از آنجا ما بیرون بیاییم ممکن است که شایع کند که بله دکتر آذر و همکارانش آمدند و از من عذر خواستند و دست مرا بوسیدند من عفوشان کردم. و اتفاقاً خود پایداری استادان دانشگاه، اقدام آقای دکتر سیاسی و چند نفر از سناتورها سبب شد که رزمآرا آمد به دانشکده پزشکی و از من رسماً در حضور استاد دانشگاه و استادان دیگر عذرخواهی کرد. و این خیلی خوب در وضع من اثر کرد در دانشگاه.
س- معروف است آقای دکتر که شما یک برخورد شدیدی هم با رزمآرا داشتید؟
ج- بله، بله.
س- معروف است که گویا شما توی گوش رزمآرا زدید و این جریان…
ج- نخیر، نخیر، ابداً. هیچ گفتوگوی اول ما خیلی سخت بود. رزمآرا به من گفت که من شما را نه طبیب میشناسم، نه رئیس بخش میدانم، نه استاد دانشکده، شما معزول هستید و شما وظیفهی خودتان را عمل نمیتوانید بکنید و مریضهایی میآورند آنجا و همینطوری تلف میشوند رسیدگی نمیکنید. من گفتم که من بر حسب یک قوانین و مقرراتی تحصیلاتی کردم، دارای رتبۀ دکتری شدم، رتبۀ دکتری مرا کسی به من عطا نکرده. بعد وارد خدمت شدم خدمت کردم در دانشکده و در دانشگاه استاد شدم. اینها همه بر اثر سوابق خدمت من بوده، کسی به من رتبه نداده که حالا شما بتوانید عزلم کنید. مرجع تخلف من، مرجع شکایت شورای دانشکده شورای دانشگاه است، باید به آنجا رجوع کرد. گفت قوانین برای این است که مردم را زیر پا بگذارید؟ گفتم والله ما کسی را زیر پا نگذاشتیم. من وظیفۀ خودم را عمل میکنم. گفت بنابراین، درهرحال نباید بروید به بیمارستان. گفتم من وظیفۀ خودم میدانم که بروم به بیمارستان و میروم برای اینکه تخلف از مقررات دانشگاه نمیتوانم بکنم. گفت حالا که اینطور است من هم یکنفر از سرلشکرهای مورد اعتمادم را میفرستم که رسیدگی کند که شما تخلف میکنید و وظیفهتان را نمیدانید. گفتم اون میل شماست، شما رئیسالوزراء هستید و خیلی کارها میتوانید بکنید. پا شدم، اینکه گفتم آدم متقلبی است بیشتر سر این بوده، این در موقع پا شدن با وجود اینکه به من گفتند طبیب نیستید، چی نیستید، چی نیستید پا شد دستی به سینه گذاشت و خداحافظی کرد.
من متعجب شدم اخلاق عجیبی است این، که اول آن تندی و بعد این تعارف و….
خلاصه سرلشکر همایون را فرستاد. او هم آمد و یک مهملاتی سر هم کرده بود که سر آن گزارش او مرا توقیف کردند، همینطوری. سرهنگ برخوردار که افسر شهربانی بود و قبلاً برای عیادت یک مریضی به بیمارستان آمده بود من او را میشناختم. مرا بردند به زندان زیرآگاهی، دیگر سختترین جا آنجایی که چاقوکشها و اینها را گیر میآوردند آنجا میانداختند، بله زندان زیرآگاهی. من یادم میآید که رئیس دفتر زندان آن زمان یک شخصی بود به اسم میرهادی. این رفت توی گوش او حرفهایی گفت، او گفت آقا من با حرف نمیتوانم کسی را زندانی کنم، شما باید یک دستور کتبی برای من درست کنید. رفت و دوندگی کرد و اینور و آنور بالاخره یک چیزی آورد. آن را خواند و گفت خیلی خب، بالاخره یک چیزی است. بعد مرا دادند دست پاسبان و بردند به زندان زیرآگاهی. خلاصه جای کثیفی بود. مرحوم چیزرو، یکی از تجار معروف زمان مصدق را که بعد از کودتا گرفته بودند، آن سرلشگر دادستان برای اینکه پولی از او بگیرد یکشب فرستاده بود به آن زندان زیرآگاهی که حاضر شده بود سیهزار تومان بدهد از آنجا بیاورندش بیرون.
عرض کنم که من در دارالفنون بهمناسبت اینکه خب محصلهای آنجا عموماً مردمان تحصیلکرده و واردی بودند، سنشان هم بالا بود نسبتاً گاهی در امور سیاسی دخالت میکردند، ازجمله یادم میآید که بعد از استعفای مرحوم مشیرالدوله قبل از کودتا و تعیین سپهدار ـ سردار منصور ـ سپهدار به نخستوزیری ما جمع شدیم و تظاهراتی در خیابان راه انداختیم و رفتیم تا میدان توپخانه، که این مخالف سپهدار فرمایشی است این، نخستوزیر و اینها، که همین پاسبانها ریختند و کتکمان زدند و ما پراکنده شدیم. و بعد دکتر مصدق را من در زمانیکه بعد از کودتا در کابینه مستوفیالممالک وزیر دارایی شد اول یا وزیر دادگستری شد، یکی از این ولی حالا درست خاطرم نیست آنجا شناختم و نطقهای او همیشه مطلوب بود. بههرترتیبی بود میرفتم به مجلس و آن زمان رسم بود که وکلای مجلس هرکدام دوتا بلیط داشتند که به هر کسی که میخواستند میدادند که آن اجازه ورود به مجلس، به لژ تماشاچیان بود. من بلیطم را از مرحوم عمیدالممالک پدر این نصیری معروف، نعمتاللهخان نصیری چون با برادرش نصرتاللهخان همکلان بودیم در دارالفنون، میگرفتم و میرفتم به نطقهای دکتر مصدق گوش میدادم. و انصافاً هم خیلی خوب صحبت میکرد و ما در عالم جوانی حظ میکردیم. اختیارات خواست. اختیارات خواست در دادگستری و هم در وزارت مالیهاش. چیزی که آنزمان ما را از دکتر مصدق یکقدری متعجب میکرد این کلمات فرنگی بود که او غالباً بههمان لهجه فرنگی ادا میکرد. مثلاً بودجه میگفت و این را خب ما دست میگرفتیم. ولی نطقهایش خیلی جالب بود و ما میرفتیم. از این زمان او را شناختمش.
س- ایشان نماینده تهران بودند آنموقع؟
ج- نماینده تهران بود بله.
س- این دوره چندم مجلس شورای ملی بود اقای دکتر آذر؟
ج- این دوره عرض کنم که سیزدهم بود یا دوازدهم بود، حقیقتش حالا این یادداشتهایم دم دستم نیست، از حافظه نمیتوانم بهطور قطع بگویم که این چه دورهای بود. ولی میدانم که ایشان دو دوره وزارت کرد بعد دیگر کنار گذاشته شد و بعد که مخالفت کرد در مجلس با سلطنت رضاشاه، و خوب آن جلسه من یادم میآید. خیلی، آمدیم بیرون واقعاً از شوق گریه میکردیم. حالی آن صحبت او به ما داد که اصلاً عاشقش شدیم. خلاصه گذشت، و این سالها دکتر مصدق را کنار گذاشتند، تبعیدش کردند و برگشت و بعد از شهریور بیست و رفتن رضاخان دوباره برگشت به تهران در صدد انتخاب شدن در مجلس برآمد و من آنزمان با مرحوم دکتر شایگان و دکتر سنجابی اینها از فرنگ رابطه داشتیم. جلساتی داشتیم برای همین امور سیاسی و خب رفتیم به ملاقات مرحوم دکتر مصدق و ترتیب تبلیغ برای او به دستور او برای انتخاب شدنش داده شد و بعد تبلیغ میکردیم و فعالیت میکردیم و انتخاب هم شد.
یک نکته را عرض کنم که در زمان تحصیل در فرانسه جمعی از این محصلین که از جمله همین دکتر علی امینی بود، مرحوم نصیری نامی بود، عرض کنم که یک عدهای بودند و دکتر شایگان بود، دکتر سنجابی بود یک جلساتی داشتند به اسم کمیته مطالعات اقتصادی. مرحوم دکتر عبدالحمید زنگنه بود و اینها یک فعالیتهایی داشتند طرحهایی تهیه میکردند که پس از مراجعت به ایران عمل بشود به آن طرحها، اینها مقدمات کارشان را و برنامهشان را تنظیم میکردند. ازجمله مسائلی که در ضمن این مقدمات در این مطالعات اقتصادی مطرح شد من خوب یادم میآید که سر آن اختلاف پیدا شد و جمعیت دو قسمت شد حجاب بود که از جمله جزو برنامه قرار داده بودند که در ایران باید بکوشند رفع حجاب بشود و آزادی نسوان. خلاصه من از آن زمان بیشتر با همین امور سیاسی بهتوسط دوستانم که وارد بودند آشنا شده بودم. بعد از روی کار آمدن دکتر مصدق بعد از سیتیر ایشان بنده را خواستند و تکلیف وزارت فرهنگ را کردند. از وزارت فرهنگ بسیار ناراضی بود و از وزیر سابق فرهنگ آقای دکتر محمود حسابی، خیلی ناراضی بود و اینطور فکر کرده بود، راست هم بوده شاید، که او جزو ایادی شاه است. و آن اغتشاشاتی که در مدارس هر روز پیدا میشد، بچهها شلوغ میکردند، در و پنجره میشکستند، عرض کنم که در امتحانات آنسال واقعاً هم معرکه بود، مصدق وزارت فرهنگ را به من تکلیف کرد. دو شرط کرد: یکی اینکه گفت شاه از من خواسته و من قول دادهام که در مقامات عالی وزارتخانهها از کسانیکه سابقه تودهای یا تودهای بودن داشتند نگذارم. یکی این، یکی هم بالاخره فرهنگیها مکرر تا بهحال به من مراجعه کردهاند که آقا وزرای فرهنگ و معارف غالباً غیرفرهنگی هستند و معاونی هم که میآورند چه یک نفر چه چند نفر، همهشان خارج از وزارت فرهنگ هستند. خب پس ما چهکارهایم؟ اینهمه زحمت میکشیم سالها چه تعلیمات، در تعلیمات خدمت میکنیم چه در ادارات وزارت فرهنگ دیگر جز مدیرکلی رتبه دیگری نمیتوانیم داشته باشیم. آقای دکتر مصدق با من شرط کردند من از استادهای دانشگاه بهعنوان معاون انتخاب نکنم اگر معاونی میخواهم از همان اعضای سابق فرهنگ باشند، لااقل تا اینجا. من هر دو شرط را قبول کردم. در وزارت فرهنگ هم نمیدانستم به چه مشکلاتی برخواهم خورد ولی رفتم. و آن انقلابات امتحانات بود. در همان روز ورود من دیدم محوطه وزارت فرهنگ پر است از یک عده محصل که پتو، گلیم و قالیچه انداختهاند توی خیابانها، توی باغچهها، زیر سالن بزرگ وزارت فرهنگ نشستهاند و اینها تحصّن کردهاند برای اینکه امتحانات تجدیدیشان را دوباره تجدید کنند، اعتراض داشتند. دیدیم عجب، ولی شلوغی است و بالاخره هرطور بود یکجوری اینها را من آرام کردم و عرض کنم اینجا بود که پی بردم که این آقای قناتآبادی که جزو وکلای ملی به زور آقای مرحوم کاشانی انتخاب شده بود.
س- شمسالدین قناتآبادی که اول مجاهدین اسلام بود؟
ج- بله، بله، این جزو ایادی شاه یا ازجمله کسانی بود که در اغتشاشات مدارس و اوقاف خیلی دست داشتند. بعد خودشان هم یکنفری به اسم دکتر شروین را به زور آیتالله کاشانی مدیرکل اوقاف کرده بودند. خلاصه شلوغیها بیشتر زیر سر اینها بود. این بود و میراشرافی بود. همان روزهای اول این قضیه دستگیر شد. این بود که معاملهمان نشد با هم هیچوقت، رابطهای با هم پیدا نکردیم. و من از همانروز تصمیم گرفتم که ایادی این آقای قناتآبادی را چه در فرهنگ و چه در اوقاف بیشتر یکجوری دستشان را کوتاه بکنم. و بالاخره هم شد. یکی از موارد اختلاف با کاشانی سر همین کار بود. یکی سر تولیت قم بود. چون مرحوم دکتر مصدق تصمیم گرفته بود که متولی قم را عزل بکند. برای اینکه آنجا یک پناهگاهی بود برای مخالفین دولت. بله و به من هم دستور دادند و من هم بعد از مراجعه به پروندهها دیدم که حکم انتصاب این متولی را در ۱۳۱۸ از طرف وزارت معارف دادند. و بنابراین سوابق دستور انفصال تولیت را صادر کردم. ولی خب دنبالش بروجردی مخالفت کرد با دکتر مصدق، خیلی ایستادگی کرد و کار به جایی رسید که بالاخره مرحوم دکتر مصدق گفت، «آقا آقای بروجردی متولی قم را تولیتش کرده. او را به منصب خودش برگردانید، مصلحت این است برای اینکه اینها دستبردار نیستند.»
س- آقای دکتر شروین را.
ج- نه، این مصباح التولیه، متولی قم را. دکتر شروین مدیرکل اوقاف بود. در صورتیکه معاون وزیر فرهنگ که هادی حائری بود او مدیرکل بود. او مدیرکل بود و این دکتر شروین را هم اینها مدیرکل تراشیده بودند. او هم حائری بیچاره را بیرون کرده بود و گوش بهحرفش نمیداد. او رفته بود بیمارستان بستری شده بود. من بالاخره عذر این دکتر شروین را خواستم. البته با موافقت دکتر مصدق، میدانستم که دکتر شروین بستگی دارد با مرحوم کاشانی. مرحوم کاشانی هم وقتی بود که دیگر هر روز توصیه میکرد. توصیه میکرد فلان کس را فلان کار بکنید، فلان کس را چکار کنید. پسرش هم داوطلب شده بود که متولی به اصطلاح تولیت آستانه قم را به او بدهند. نامه مینوشت به خط پدرش. خط و امضاءاش را تقلید میکرد. من این را فهمیده بودم همهی نامهها و توصیهها. من یک توصیه داشتم از مرحوم کاشانی به سه خط و به دو رنگ مرکب. خب معلوم بود که این اختیار دیگر از خودش ندارد، ادارهاش میکنند. ولی خب ایشان لطفی به من داشتند و ما هم کاری باهاشان نداشتیم تا وقتیکه شروین که معزول شد ایشان رسماً مخالفت با مرحوم دکتر مصدق را شروع کرد. برای اینکه ایادی او یعنی قناتآبادی و اینها وادارش کردند. بنده این را معتقدم چون مجالسی دیدم از مرحوم کاشانی که میخواست با من خلوت کند و صحبت بکند اینها نمیگذاشتند، یا قناتآبادی به یک ترتیبی خودش را میانداخت توی آن جلسه با میراشرافی یا این دکتر شروین.
س- شما هیچوقت با ایشان ملاقاتی نکردید که شخصاً با ایشان صحبت کنید؟
ج- چرا. من ملاقاتهای مکرر چه قبل از وزارتم و چه در زمان وزارتم با او داشتم. لطفی به من داشت، به مناسبت اینکه قبلاً گاهی مریضهایی را توصیه میکرد و به بیمارستان میفرستاد، من روی احترام به کاشانی رسیدگی میکردم و ایشان خیلی از این بابت راضی بود و این بود که مثلاً یکروز مرا خواستند. آقای کاشانی آدم فرستاد دنبال من. هنوز اوایل کار مصدق بود یا هنوز هم نشده بود که رفتم و دیدم دکتر فروزانفر است و دکتر ابوالحسن شیخ هست و یک شیخ دیگری. نشستیم مرا پهلوی خودش نشاند و عرض کنم که مطلب این است که ایشان دکتر محمود حسابی را لایق میدانند که به ریاست دانشگاه انتخاب بشوند، موقع انتخاب رئیس دانشگاه بود و مدت ریاست دکتر سیاسی سرآمده بود، قرار بود در شورای دانشگاه مطرح بشود و من عضو شورای دانشگاه هم بودم، انتخاب شده بودم. من خیلی متعجب شدم، کاشانی به چه مناسبت با دکتر حسابی چه حسابی دارد. نگو اینها از طرف شاه آمدهاند به این تلقین کردهاند، این تبلیغ میکند و اتفاقاً وقتی پا شدم، در ضمن صحبت هی گاهی دست زیر چانه من میمالید پهلویش نشانده بود مرا. گفت که خب بالاخره نظرتان چه شد. گفتم والله من امشب فقط متبرک شدم دست آیتالله به صورت من خورد و متبرک شدم. ولی قضیه را در شورای دانشگاه مطرح کردم و آشکار کردم که از طرف کی برای ریاست دکتر محمود حسابی تبلیغات میشود و خوب رأی نیاورد. در صورتیکه بعضی از دوستان در آنها معتقد بودند که او باشد. ولی خب رأی نیاورد و دوباره دکتر سیاسی انتخاب شد. با وجود این نمیدانم چه شده بود، باز بر اثر تعریف و معرفی آقایان دکتر سنجابی و دکتر شایگان و اینها آقای دکتر حسابی را ایشان به وزارت فرهنگ تعیین کرده بود در کبینه اولش. من حرف دکتر مصدق را در همان شب اولی که مرا خواست بود و به ملاقاتش رفته بودم بیاد دارم که گفت «آقا این دکتر حسابی، حسابی چوب لای چرخ ما میگذاشت» این عبارت او خوب یادم هست «شماها هم مشکلاتی خواهید داشت در وزارت فرهنگ.» اول مقام کفالت را به من پیشنهاد کرد و من قبول کردم. بعد قرار شد همراه آقای دکتر سیدعلیمحمد اخوی که وزیر اقتصاد بود آقای کاظمی ما را ببرد و معرفی کند، هر دو را بهعنوان کفیل، نمیدانم بعد چه شد که تغییر عقیده داده بود و در موقع معرفی به شاه بهعنوان وزیر معرفی کرد. خب پذیرفتیم و به کار شروع کردیم. مرحوم دکتر مصدق یک آدم خیلی بدبینی بود. به کمترین تخلفی سوءظنش میگرفت یا کمترین اتفاقی. خب من در اوایل کار گرفتار بودم و بعد هم مجبور بودم که مستقلاً کاری بکنم، هر روز نمیتوانستم بروم خدمت نخستوزیر بگویم آقا ترتیب این کار این است – خودش هم زیاد مایل نبود. در نظر او بعضی کارها میشد که خلاف میل او بود، بدینجهت نسبت به من اوایل امر خیلی اعتماد نداشت. من هم جدی بودم هیچ ملاحظه نداشتم حقیقتش، چارهای غیر از این نبود. خیلی از این وزارتفرهنگیها را عوض کردم. از جمله مثلاً خبر شدم در حدود هفتاد هشتاد نفر بازرس وزارتی هست، بازرس وزارتی؟ اینهمه بازرس. اینها یکعده گردنکلفتهای وزارت فرهنگ بودند و سوابقی داشتند، خب این عنوانی بود، عنوانی داشتند و حقوق میگرفتند و یک اتاقهایی داشتند در وزارت فرهنگ آنجا جمع میشدند، حکم یک کافهتریا داشت برایشان. به موقع هم میآمدند و حقوق میگرفتند.
من فکرم این شد که اینها را همه را باید برای معلمی، معلم هم کم داشتیم، به مدارس بفرستیم. اینها همهشان سابقۀ تعلیم هم داشتند. ازجمله آنهاییکه خیلی با من مخالفت کرد و شکایت کرد دکتر بهاءالدین پازارگاد بود که این عنوان فیلسوف داشت و کتابهای فلسفی مینوشت. من به پروندهی او مراجعه کردم دیدم در ۱۳۱۴ یا ۱۳۱۵ بهعنوان معلم انگلیسی خودش را معرفی کرده، متخصص تدریس انگلیسی و به این عنوان گذاشتندش به معلمی انگلیسی. من خب ابلاغ دادم که معلم انگلیسی بشود. یک تغییری هم که در این ابلاغهای وزارت فرهنگ دادم این بود که سابقاً ابلاغ این بود که فلانکس شما به عنوان دبیر انگلیسی دبیرستانهای تهران، آموزگار دبستانهای تبریز تعیین میشوید اما صحبت از محل خدمت و نوع خدمت تدریس و اینها در میان نبود. من این ابلاغها را عوض کردم. باید برای شخص اولاً موضوع تدریسش معلوم بشود، محل تدریسش هم معلوم بشود که به کدام دبیرستان و یا به کدام دبستان منصوب میشود. یا اگر وقتش در یک دبیرستان همهاش اشغال نمیشود دو دبیرستان معرفی بشود و سمتش را آنجا معین کنند. و ایشان اقامۀ دعوا کرد بر علیه من در دادگستری. ادعای شرف کرد که من توهین کردم. این یک فیلسوفی است، تألیفات در فلسفه دارد و من او را نوشتهام معلم انگلیسی در مدرسۀ فلان باشد. بعد از من توضیحات خواستند و پروندهاش را، آنچه که در پرونده خودش داوطلبانه تقاضا کرده بود، یعنی صورت بهاصطلاح نامه او را به دادگستری فرستادم. ولی قضیه تمام نشد. بعد از کودتا هم دنبال میکرد دید در دادگستری زیاد ترتیب اثری به او ندادند. مقصود از این گرفتاریها ما زیاد داشتیم. ازجمله گرفتاریهای من سر یکی از وکلای کرمانشاه بود که اسمش نادعلیخان کریمی بود. اینها مراجعاتی هر روز به من داشتند همهشان همه وکلا، دیگر وکلای ملی بودند و خیلی هم ادعایشان زیاد بود ولی من نمیتوانستم به تقاضاهای اینها ترتیب اثر بدهم برای اینکه اوضاع مثل سابق شلوغ میشد. عرض کنم که وقتی یکروزی دو سه دفعه مراجعه کرد جواب درستی از من نشنید دعوا کرد با من و گفت، «من میروم پیش دکتر مصدق، تو اشتباه کردی، این چه وضعی است؟ تو کی هستی؟ اینجا گذاشتندتان.» گفتم بروید، کار مرا راحت میکنید. عرض کنم از من که مأیوس شده بود رفته بود به ادارهای که کارش مستقیماً آنجا میبایستی رجوع بشود رئیس آن اداره را معرفت نامی بود کتک زده بود و یک سیلی سختی به گوشش زده بود بهطوریکه بعد از رفتن او معرفت پیش من آمد. نگاه کردم دیدم یک قطره خونی تهگوشش هست فوراً فرستادمش به پزشکی قانونی و تلفن کردم نوشتم که بررسی دقیقی بکنند و گواهی بدهند. و آنها هم نوشتند که پردۀ گوشش در اثر این ضربه پاره شده است. من این را مطرح کردم تقاضای سلب مصونیت کردم در هیئت دولت. آقای دکتر مصدق، این هم از دوستان کاشانی بود، از طرفداران و باز از انتخابشدههای کاشانی بود و خیلی کار سخت شد، هی به من گفتند آقا یکجوری صرفنظر کنید. گفتم نمیکنم. من اگر از این کار صرفنظر کنم در وزارت فرهنگ نمیتوانم کار بکنم. تنها وزارت فرهنگ نیز، وزارت فرهنگ بود، اوقاف بود، اداره صنایع مستظرفه بود، دانشگاه بود که بعد از من به چهار وزارتخانه تقسیم شد، وزارت علوم و وزارت اوقاف و نمیدانم وزارت عرض کنم که… خب آقای دکتر مصدق از این سختگیری من دلگیر بود و نمیتوانست چیزی بگوید و چیزی هم نمیگفت. آمد یک کاری کرد. این را قبلاً عرض کنم که در جلسات اول بعد از سیتیر آقای دکتر مصدق برنامه اصلاحات ارضیاش را مطرح کرد. یک قانونی نوشته بود که معروف شد به قانون افزایش بیست درصد سهم کشاورزان و لغو تمام عوارضی که در ولایات مختلف مالکها به عناوین مختلف از رعایا میگرفتند و این آییننامه و همه چیز را هم خودش نوشته بود و مطرح کرده بود که سه شب موضوع بحث بود و بالاخره تصویب شد و ایشان اختیارات از مجلس گرفت و امضاء کرد این لایحه را بهصورت قانون بهموقع اجرا بگذارید. به این علت اختلافات بین مالک و رعایا در بعضی ولایات شروع شد. ازجمله در کردستان که این اختلافات را سابقاً هم داشتند و این صحبتهایی که حالا هم هست در آنزمان شروع شده بود و عرض کنم حزبی درست شده بود و دعوا زیاد بود. ایشان یکشب به من گفتند که، یعنی در هیئت دولت اصلاً مطرح کرد، این درست نیست که ما اینجا بنشینیم و به گزارشهایی که استاندارها یا بازرسهایی که میفرستیم – بفرستند برای ما و روی آن عمل کنیم. باید آقایان وزراء یکییکی دوتادوتا شخصاً بروند به این ولایات و به عرایض مردم رسیدگی کنند به اشکالاتشان و موجب نارضایتیشان رسیدگی کنند و از همان محل گزارش بدهند و ما عمل کنیم. والا با این ترتیب همین دعواهاست که ادامه دارد. ازجمله من بروم به کردستان همراه آقای دکترصبا و فرمانفرمائیان که کفیل بهداری بود. من یک دو روزی وقت خواستم و عرض کنم، آدمهایی که باید ببرم انتخاب کردم و راه افتادیم رفتیم. خوب یادم میآید آنشب از هیئت دولت درآمدیم بیرون دم در آقای دکتر اخوی وزیر اقتصاد به من گفت: «دکتر وصیتنامهات را بنویس و برو، اوضاع کردستان خیلی شلوغ است. «خب مرحوم دکتر مصدق بدون اینکه مطلبی به من گفته باشد خودش قبلاً به سرلشکر میرجلالی رئیس لشکر کرمانشاه دستور داده بود که با عدهای قبل از وقت بروند به سنندج و کردستان مواظب اوضاع باشند که کسی مزاحم ما نشود. ما رفتیم خلاصه. بنده قبول کردم و مستقیماً… آهان قرار هم شد که پس از رسیدگی به وضع مردم هرچه را هم که ما مصلحت میدانیم و پیشنهاد میکنیم قبول بشود، محتاج نوشتن، گزارش و مطرح شدن در هیئت دولت و اینها نباشد.
Leave A Comment