روایت‌کننده: آقای امیرخسرو افشار قاسملو

تاریخ مصاحبه: ۱۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: لندن ـ انگلیس

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

خاطرات آقای امیرخسرو افشار در شهر لندن ۱۵ اکتبر ۱۹۸۵، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- جناب افشار، ابتدا می‌خواستم از شما خواهش کنم که چند کلمه‌ای راجع به سوابق خانوادگی پدری خودتان شرح دهید.

ج- من از یک فامیل خیلی قدیمی هستم. قدیمی منظورم این است که آباء و اجداد من اسامیشان و مقداری از کارهایشان تا آن‌جایی که ممکن باشد که جایی به حافظه‌ها سپرده شده باشد و نسل اندر نسل، نسل بعد از نسل گفته شده باشد، از زمان شاه عباس کبیر شروع می‌شود. افشارها مورخین هرکدام یک عقیده‌ی خاصی دارند که از کجا آمده‌اند، در کدام قسمت آسیا بوده‌اند، به هر حال، آباء و اجداد من آن‌طور که مورخین می‌گویند در خراسان بودند. یعنی بعداً بعد از چند قرن که به خراسان آمدند، البته زمان زمان شاه عباس کبیر است که الان مورد توجه ماست. در آن‌موقع شاه عباس یک قسمتی از طوایف افشار را به طرف آذربایجان کوچ داد. افشارها رشته‌های مختلف داشتند یعنی در ایل افشار رشته‌های مختلف بود مثل افشار ارشلو یا ارخلو، افشار قاسملو، افشار قره‌حسن‌لو و غیره. خیال می‌کنم که آن‌طور که مورخین می‌گویند شاید در حدود هشت دسته، افشارها به هشت دسته با اسامی مختلفی که آخر اسم افشار گذاشته می‌شد، مثل افشار قاسملو یا افشار ارشلو و غیره تقسیم شدند. ما از افشارهای قاسملو هستیم که شاه عباس ما را به ارومیه که بعداً اسمش رضائیه شد و در زمان دوران پهلوی ما را به آن‌جا کوچ داد. قسمتی از افشارها در خراسان ماندند که نادرشاه از آن افشارها بود یعنی آن‌ها از افشار‌های ارشلو-ارخلو بودند. باری، ما همیشه در خدمت دولت بودیم. حالا این بین فاصله سوابق خانوادگی خودم را از فاصله شاه عباس و خدماتی که البته تمام خدمات، خدمات نظامی بود به شاهان وقت و به دولت می‌کردند می‌گذرم، عبور می‌کنیم وقت نیست برای این مسائل تاریخی. برمی‌گردم فقط به یک، به یادم آمد الان، در زمان ناصدرالدین‌شاه اوایل سلطنت ناصرالدین شاه که حسام‌السلطنه به هرات حمله کرد و شهر هرات را گرفت و ایل افشار یکی از ایلات و دستجاتی بود که در خدمت دولت تحت فرماندهی اردوی حسام‌السلطنه به جنگ برای تسخیر هرات رفت و جد من اولین کسی بود که وارد قلعه هرات شد. جد من در آن‌جا سمتش فرماندهی فوج افشار بود که در خدمت حسام‌السلطنه بود. به پاس این رشادت و جان‌فشانی ناصرالدین‌شاه معمولاً در سال به سالروز آن فتح هرات، فرمانی برای ما صادر می‌کرد که خدمات، یعنی فرمانی برای جد بزرگ من صادر می‌کرد، که خدمات آن روز و جان‌فشانی‌های شما در آن تاریخ از نظر ما پوشیده نیست و بنابراین شما را مفتخر به یک جبۀ تن‌پوش و صدتومان انعام مفتخر می‌سازیم. این مختصری است از سوابق فامیلی من و مراجعه به پدرم. پدرم هم همان‌طور که سنت فامیلی قدیمی خودمان تقریباً از اواسط سلطنت ناصرالدین‌شاه بنا به امر ناصرالدین شاه ما ساکن تهران شدیم و دیگر ارومیه نبودیم. پدرم سوابقش را در قسمت نظام از بچگی شروع کرد و در موقع کودتای ۱۲۹۹ لقب سرداری داشت. یعنی در کودتای ۱۲۹۹، کودتای رضاشاه ایشان سردار سیف‌السلطنه افشار اسم‌شان بود. بعد از کودتا که تمام ارتشی‌ها را، دستجات مختلف ارتش را رضاشاه یکنواخت کرد، یعنی ژاندارم و قزاق و وزارت جنگ را یکی کرد و درجات را هم یکی کرد، بنابراین پدر مرا درجه سرتیپی را موافقت کرد در صورتی که سوابقش بالاتر را ایجاب می‌کرد و به همین جهت یک کدورتی پدر من به دل داشت از این موضوع. به هر حال، بعدها در زمان سلطنت اعلیحضرت محمدرضاشاه، خیال می‌کنم از دوره دوم سنا، پدرم سناتور تهران بود تا روزی که فوت شد.

س- اسم‌شان چه بود آقا؟

ج- اسم‌شان را خدمتتان گفتم سردار سیف‌السلطنه افشار.

س- (؟؟؟)

ج- بله. و البته جلوتر از سناتوری هم یک چندی در زمان دوران مصدق استاندار گیلان بودند که بعد خود ایشان استعفا کردند. بعد از مدت کوتاهی استاندار خراسان بودند که آن‌جا هم ایشان بعد از مدتی به دلایلی شاید خودشان استعفا کردند با وجود اصرار، این‌که استعفای ایشان پذیرفته نمی‌شد و بلافاصله یکی دو هفته شدند سناتور تهران و از آن‌موقع سناتور بودند تا… شاید آن‌وقت سناتور خراسان شدند اولین دفعه ولی سناتور بودند همان‌طوری که گفتم تا موقع فوتشان. این مختصری از سوابق فامیلی ما…

س- چه سالی ایشان فوت کردند؟

ج- هزار و نهصد و… خیلی معذرت می‌خواهم به فرنگی با شما صحبت می‌کنم، ۱۹۷۰.

س- راجع به سوابق خانوادگی مادریتان اگر ممکن است بفرمایید.

ج- مادرم از فامیل مستوفی‌ها بود و پدر ایشان مرحوم آقامیرزا رضا مستوفی بود. پسر حاج میرزا نصرالله مستوفی. حاج میرزا نصرالله مستوفی از، عملاً، مستوفی بزرگ زمان ناصرالدین‌شاه بود. این‌که عرض می‌کنم عملاً برای این‌که مستوفی‌الممالک هم بود البته ولی تمام کارهای مستوفی‌گری به دست حاج میرزا نصرالله بود، حاج میرزا نصرالله خیلی معروف بود، یکی از پسرهایش میرزا محمد وزیر بود که وزیر شد خودش هم مقام خیلی بالایی داشت. پدربزرگ مادریم که می‌شود پسر، نمی‌دانم، حاج میرزا نصرالله مستوفی ایشان هم باز در همان رشته فامیلی خودشان که مستوفی‌گری باشد بودند. اصلشان هم گرگان بود و در خیلی… نسبتاً در سن ۶۲، ۶۳ سالگی مرد و همان‌طوری که عرض کردم سوابق خدمتش بیشتر، یعنی همه‌اش در قسمت‌های وزارت دارایی می‌شود تعبیرش کرد. وزارت دارایی آن زمان که مستوفی‌گری باشد بود.

س- خود سرکار و در چه تاریخی و در کجا متولد شدید؟

ج- من در شمیرانات متولد شدم. تاریخ تولدم یک قدری در آن اختلاف است برای این‌که هجری و قمری و بعد یکی دو سال بعد مجبور بودند به گرفتن شناسنامه. اگر که اشتباه نکنم ۱۲۹۸ تولد من بوده.

س- اگر ممکن است یک خلاصه‌ای راجع به سوابق تحصیلیتان

ج- من تحصیلاتم در تهران، تحصیلات متوسطه‌ام در کالج آمریکایی تهران بود که وقتی که من رفتم اسمش تبدیل شده بود به کالج البرز ولی کماکان آمریکایی‌ها اداره‌اش می‌کردند و خاطرات بسیار بسیار خوبی با آن کالج دارم برای این‌که آن کالج یک‌نوع تقریباً یک کپی بود از کالج‌های آمریکایی با همان روحیه و کم‌وبیش با همان تعلیمات، رؤسای اساتید ما اکثراً آمریکایی بودند و قسمت‌های البته چند استاد برای زبان فارسی داشتیم ولی کار دست آمریکایی‌ها بود و من خیال می‌کنم که آمریکایی‌ها یک خدمت بسیار بزرگی به ایران کردند با ایجاد این کالج. هرچند این کالج جنبه مذهبی داشت ولی توفیق زیادی در این قسمت آمریکایی‌ها پیدا کردند که بتوانند عده‌ای را به دین عیسوی بگرایند ولی در قسمت دیگر آدم ساختن باشد به نظر من یک کمک بسیار بزرگی به ایران کردند. خدا رحمت کند زمانی که من آن‌جا بودم دکتر جوردن بود رئیس و هیچ‌وقت خاطراتی که از زمان دکتر جوردن دارم که رئیس دانشگاه بود فراموش نمی‌کنم. بعد از متوسطه من به اروپا آمدم برای…

س- چه سالی متوسطه را تمام کردید؟

ج- متوسطه را هزارونهصدو، ببخشید باز هم فرنگی عرض می‌کنم، ۱۹۳۷. البته تاریخ‌ها یک‌خرده… ۱۹۳۷، بله ۱۹۳۷. به اروپا آمدم برای دوره لیسانس. اول رفتم به آلمان برای این‌که در آن‌موقع وسایل آسان‌تر بود برای رفتن به آلمان ارتباطات بیشتری با آلمان بود و آلمان هیتلری تسهیلات زیادی برای ایرانی‌ها قائل می‌شد از جهت تبدیل ارز به قول خودشان به registered Mark ولی بعد از مدت کوتاهی که در آلمان بودم و علاقه داشتم حقوق بخوانم متوجه شدم که حقوق آلمان به درد ایران نمی‌خورد برای این‌که حقوق ما کاملاً یک ریشه‌های دیگری دارد تا حقوق آلمان. از آن‌جا به پاریس آمدم و در سوربون اسم نوشتن ولی در سوربون هم مدت زیادی نتوانستم بمانم برای این‌که شروع جنگ را عده‌ی زیادی پیش‌بینی می‌کردند و ناچار به ژنو رفتم و در دانشگاه ژنو تحصیلاتم را ادامه دادم و درجه لیسانس را از دانشگاه ژنو گرفتم.

س- در چه سالی؟

ج- ۱۹۴۱.

س- پس همان در بحبوحه جنگ بوده دیگر.

ج- بله.

س- آن‌وقت…

ج- بعد از چند ماهی به ایران آمدم با اشکالات فراوان البته برای این‌که آسان نبود به ایران برگشتن. به ایران برگشتم و به فاصله خیلی کوتاه. البته اول می‌خواستم در کارهای آزاد بروم و می‌خواستم… مثلاً یکی از کارهایی که در نظرم بود این بود که بروم وکیل دعاوی بشوم که خیلی به این کار علاقه‌مند بودم. یک کار دیگری که در نظرم بود بروم در فعالیت‌های اقتصادی. اما وقتی که آمدم به تهران دیدم زمینه نه برای فعالیت‌های اقتصادی هست و نه آینده خیلی روشنی دیدم برای وکالت. وکالت البته منظورم وکالت دادگستری نه وکالت… یعنی حقوق، قسمت حقوقی این بود که به فاصله خیلی کوتاه یعنی چند هفته‌ای تصمیم گرفتم و رفتم به وزارت‌خارجه. وقتی رفتم به وزارت‌خارجه دیدم جالب این‌جا‌ست که در تمام دوران تحصیلیم هیچ‌وقت و هیچ زمان به فکر این نبودم که یک روزی مستخدم دولت بشوم یا بروم در وزارت‌خارجه یک عنوانی در وزارت‌خارجه پیدا کنم با وجود این‌که یک علاقۀ شدیدی به سیاست خارجی داشتم ولی در فکرم نبود که، هیچ‌وقت در فکرم نبود که وارد دستگاه وزارت‌خارجه بشوم ولی خوب تصادف و تقدیر این بود که من وارد وزارت‌خارجه بشوم و البته از این موضوع به‌هیچ‌وجه ناراضی نیستم.

در وزارت‌خارجه که وارد شدم ترقیات من در وزارت‌خارجه خیلی سریع بود. یعنی اول که در وزارت‌خارجه رفتم

س- آن‌موقع چه کسی وزیر بود؟

ج- وقتی به وزارت‌خارجه رفتم سهیلی. وقتی وارد وزارت‌خارجه شدم اولین شغلی که به من دادند نوشتن اندیکاتور بود و من مدت کوتاهی اندیکاتور می‌نوشتم. بعد مورد توجه رئیس اداره قرار گرفتم و رئیس اداره یک روزی به من گفت، «من چند مینوت هم می‌دهم تو حالا یواش یواش باید مینوت‌نویسی هم یاد بگیری.» چندتا از این مینوت‌های خیلی پیش‌پاافتاده که عبارت از ارسال رونوشت نامه به دفتر مخصوص یا به نخست‌وزیر‌ی باشد به من می‌داد که من آن‌ها را می‌نوشتم. بنابراین هم اندیکاتور می‌نوشتم هم گاهی اوقات مینوت می‌نوشتم، هم برای رئیس اداره می‌رفتم از اداره بایگانی پرونده می‌آوردم. این شغل اولیه من بود در وزارت‌خارجه. مدت کوتاهی هم مترجم شده بودم در اداره ترجمه، ولی تمام مدارج را سریعاً پیمودم و خیال می‌کنم که تا زمان معاونت سیاسی من در وزارت‌خارجه جوان‌ترین عضوی بودم در وزارت‌خارجه که به این مقامات رسیده بودم. یعنی جوان‌ترین عضوی بودم که دبیر اول شده بودم، جوان‌ترین عضوی بودم که وزیر مختار شده بودم یا جوان‌ترین عضوی بودم که مدیرکل سیاسی شده بودم، جوان‌ترین عضوی بودم که مقام سفیری گرفته بودم، جوان‌ترین عضوی بودم که معاون سیاسی شده بودم و یا سفیر ببخشید اگر منظورم مقام سفارت گرفته باشم. البته من مال آن زمان را می‌گویم بعد هم دیگر قضیه عوض شد. به هر حال این هم، اما تصادف یا هرچه اسمش را می‌گذارید طوری بود که تا این در حدود از ۱۹۵۷ تا روزی که شاه از ایران خارج شد منهای سه سال، آن سه سالی که قبل از این‌که من وزیرخارجه بشوم که به کلی به دلایلی از کار دور بودم در متن سیاست خارجی مملکت بودم یا پشت پرده یا رسماً و خیلی از کارهای بزرگ سیاست خارجی را متصدی آن بودم و در تصدی من بود و خوشحالم که توانستم در این قسمت تا آن‌جایی که برایم امکان داشته باشد خدمت به مملکتم کرده باشم.

س- می‌شود به صورت اجمالی سمت‌های مهم‌تر، سمت‌هایی که داشتید از ورودتان به وزارت‌خارجه تا برسیم به ۱۹۵۷ که

ج- یعنی از ورود به وزارت‌خارجه.

س- از ورود به وزارت‌خارجه.

ج- بله، در ادارات مختلفی سیاسی بودم وزارت‌خارجه و بعد خیلی جوان بودم که شدم رئیس اداره سازمان ملل متحد البته ریاست به من ندادند برای این‌که سنم اقتضا نمی‌کرد و اگر که به من عنوان حکم ریاست می‌دادند وزارت‌خارجه منفجر می‌شد در آن‌موقع بعد در رأس اداره سوم سیاسی بودم که باز هم حکم مرا صادر نمی‌کردند.

س- این‌ها را که گفتید در چه زمان‌هایی بود؟ اتفاقات جالبی از نظر سالش.

ج- بله. اتفاق جالبی آن‌موقع اگر هم بود من به اصطلاح junior بودم.

س- مثلاً در جریان آذربایجان شما آن‌موقع سمتی داشتید؟

ج- نه، در جریان آذربایجان من خیلی junior بودم و آن خیلی جلوتر از این جریانات بوده.

س- در جریان به اصطلاح زمان مصدق چه؟

ج- در زمان مصدق هم رئیس اداره سوم سیاسی بودم ولی به علت اختلاف یعنی اداره انگلیس. در آن‌موقع مهم‌ترین اداره سیاسی وزارت‌خارجه اداره سوم سیاسی بود که تمام کارهای اروپا و آمریکا منحصراً در یک اداره بود و من رئیس آن اداره بودم و کارهایی که در آن‌موقع شد که در اداره من شد بستن تمام کنسولگری‌های انگلیس در ایران بود و البته خاطره جالبی هم از آن دارم برای این‌که سه نفری که برای این کار که من بودم و دو نفر آقایان دیگر که معین شدیم کاظمی مرحوم که وزیرخارجه بود ما را صدا کرد، «این قنسولگری‌ها لانه‌ی جاسوسی هستند باید این‌ها را بست.»

س- این اصطلاح پس آن‌موقع باب شده بود، «لانه جاسوسی»

ج- بله. بعد و این‌که شما بروید یادداشتی برای این کار حاضر کنید. آن دو نفر که من برای یکیشان مخصوصاً خیلی احترام داشتم و از او خیلی چیز یاد گرفته بودم درآمدیم به اتاق من، دفتر من. از آن دو نفر یکیشان ترسید گفت، «فردا انگلیس‌ها به ایران برمی‌گردند و کلک ما را می‌کنند، حساب ما را می‌رسند.» شخص دیگری که برایش خیلی احترام داشتم و از او خیلی چیز یاد گرفته بودم یک حقوق‌دان بسیار ورزیده و اعلایی بود اظهار کرد که «۶ ماه است که حقوق مرا نپرداختند و این کار خلاف اصول حقوقی است.» و چند ماه حقوق بین‌المللی را هم ذکر کرد که «ما نمی‌توانیم این کار را بکنیم.» من از آقایان خواهش کردم گفتم وقت تنگ است و عرض کنم شما اگر موافق نیستید تشریف ببرید و مرا به حال خود بگذارید من خود یادداشت را تهیه می‌کنم. و من خودم آن یادداشت را تهیه کردم و بعد از چند ساعتی بردم پهلوی کاظمی و کاظمی خیلی پسندید و عیناً آن را برد پهلوی دکتر مصدق و تقریباً همانی را که من تهیه کرده بودم همان به سفارت انگلیس ابلاغ شد. به علت این‌که من با علاقه دنبال این کار می‌رفتم برای این‌که اعتقاد داشتم که واقعاً این کنسولگری‌ها یکی از لانه‌های دخالت در اوضاع داخلی ایران بود.

س- این واقعیت داشت؟

ج- بله. دخالت بود و در آن‌موقع که ما با انگلیس‌ها درافتاده بودیم سر قضیه نفت لزومی نداشت که انگلیس‌ها کنسول‌گری‌هایشان این فعالیت‌های زیاد را در ایران داشته باشند و به‌علاوه استدلال بزرگ‌تر من برای آن دو نفر دوست دیگرم که حاضر نشدند به نحوی در تهیه یادداشت با من شریک باشند، استدلال بزرگی که داشتم این بود که بزرگ‌ترین قانون برای ما مصالح مملکتمان است وقتی مصالح مملکت ما در خطر باشد من شخصاً توجهی به حقوق بین‌الملل و قانون بین‌الملل ندارم برای من اول مصالح مملکتم است و اگر تشخیص این است که مصالح مملکت این است که این کنسولگری‌ها باید بسته بشود، برو و برگرد ندارد. ما باید راهی پیدا کنیم و این کنسولگری‌ها را ببندیم. این نظر من بود که بنابراین داوطلبانه و مشتاقانه من این کار را کردم. به هر حال، بعد از این‌که کاظمی از وزارت‌خارجه رفت و نواب وزیرخارجه شد مدت کوتاهی.

س- چطور شد که رفت؟

ج- ایشان رفت وزیر دارایی شد بعد نواب آمد. بعد از نواب وقتی حسین فاطمی آمد به علت آن‌که با ایشان سوابق نامطلوبی داشتیم از زمانی که ایشان در پاریس ظاهراً به عنوان تحصیل آمده بود و من هم در آن‌موقع در آن‌جا مجمع عمومی ۱۹۴۸ مجمع‌عمومی سازمان ملل متحد در پاریس تشکیل شده بود، متهم آن‌جا بودم یک عضو کوچک هیئت نمایندگی ایران بودم. ایشان را اغلب آن‌جا می‌دیدم دنبال دشتی بود، دشتی هرجا می‌رفت ایشان هم دنبالش بود از قیافه‌اش خوشم نمی‌آمد. به هر حال وقتی ایشان وزیرخارجه شد، من از وزارت‌خارجه رفتم و مشاجره‌ای بین من و ایشان پیدا شد و ترک کردم وزارت‌خارجه را تا ۲۸ مرداد.

س- ایشان الان برای یک عده‌ای یک‌ نوع قهرمانی شده ولی معمولاً این قهرمان‌ها وجهه ظاهری و کسانی که می‌شناسند یک دید دیگری می‌دهند. آیا شما چیزی می‌توانید بگویید که

ج- والله من خیلی راجع به ایشان نمی‌توانم اظهار عقیده بکنم ولی دیدم چند وقت پیش که جنوب فرانسه بودم، دیدم آقای مفتاح یک کتابی نوشته که آن‌موقع حسین فاطمی آورد و ایشان معاون وزارت‌خارجه کرد بنابراین ارتباطات داشت یا حسین فاطمی و با نهایت ؟؟؟ یک چیزهایی از حسین فاطمی نوشته. من اگر راجع به حسین فا طمی صحبتی بکنم، بی‌طرف نیستم با حسین فاطمی، بنابراین صحبت‌هایی که می‌کنم هرچقدر هم سعی بکنم که آدم بی‌طرفی باشم درواقع بی‌طرف نیستم چون با ایشان یک چیز تندی داشتم.

س- خوب است یک موردش را بفرمایید که معلوم بشود چه اختلاف‌هایی ایشان ایجاد می‌کرده است.

ج- خیلی کم. مثلاً از وقتی ایشان وزیرخارجه شد تا وقتی که من از وزارت‌خارجه رفتم یک‌هفته‌ای بیشتر طول نکشید، به آن‌جاها نرسید. اصولاً مثلاً من وقتی که در پاریس ایشان را می‌دیدم، یعنی مرحوم دشتی را می‌دیدم و اغلب تو این کافه‌های تو شانزه‌لیزه بود و من قبلاً نشسته بودم از آقای دشتی خواهش می‌کردم بفرمایید سر میز ما یک چای با هم بخوریم، این هم دنبال دشتی بود، اکراه داشتم این بیاید. فرداش که مرا می‌دید اصلاً سلام‌وعلیک نمی‌کرد در صورتی که چای با من خورده بود. ایشان البته در هوش و فهم و رشادتش تردیدی نیست، ولی من خیال می‌کنم که آدمی بود فحاش، هتاک. من خیال نمی‌کنم از لحاظ انتگریته، انتگریته‌اش کامل بود و مخصوصاً وقتی ایشان در اصفهان بود و در کتابخانه کالج انگلیسی اصفهان کار می‌کرد و از آن‌جا اخراجش کردند و کینه را به دل گرفت و کینه‌ی این اخراج را به دل گرفت. گویا وقتی اخراجش کردند به یک دلایل اخلاقی بوده و بنابراین اولین کاری که کرد آن اسقف تامپسن را که ده‌ها سال در اصفهان بود از ایران اخراج کرد و اسقف تامپسن که به دیدن من آمد در تهران من نمی‌شناختمش ولی به او گفته بودند بیاید مرا ببیند شاید من بتوانم کاری برایش در وزارت‌خارجه بکنم که متأسفانه نمی‌توانستم. از اسقف تامپسن پرسیدم که این بیشتر به کینه‌توزی و یک کینه شخصی مربوط می‌شود بین شما و حسین فاطمی که این‌جور به شما فشار آورده که ۴۸ ساعته باید از ایران بروید بیرون. حالا این‌قدر واسطه شدند که این ۴۸ ساعت یک‌خرده مدتش را… او با آن، نمی‌شناختم هم درست، به من گفت: «خواهش می‌کنم در این زمینه از من زیاد سؤال نکنید. یک چیزهایی بود در اصفهان موقعی که ایشان در کتابخانه بودند. نه، سؤالی از من خواهش می‌کنم نکنید.» با ایما و اشاره فهماند که ایشان را اخراجش کردیم به دلایلی. بنابراین من خیال نمی‌کنم که در موقعیتی… به علت این‌که بی‌طرف نیستم بتوانم راجع به حسین صحبت بکنم.

س- چه زبان‌های خارجی بلد بود؟

ج- حسین فاطمی قدری فرانسه می‌دانست.

س- انگلیسی؟

ج- نه، نه. خیال نمی‌کنم.

س- آن‌وقت میزان نزدیکی‌اش، تا آن‌جا که شما می‌توانستید ببینید، واقعاً این‌قدر به مصدق نزدیک بود و

ج- بسیار، بسیار، بسیار، بسیار به مصدق نزدیک بود و من خیال می‌کنم که مصدق را کاملاً در دست داشت و آخر سر هم خیلی به مصدق در روزی که آخرین باری که مصدق را دیده بود که نمی‌دانم بیست‌وپنجم بود، بیست‌وششم مرداد بود، در اتومبیل وزارت‌خارجه که سوارشده بود به اتفاق دکتر شایگان خیلی به مصدق بد می‌گفته در آن اتومبیل و اطلاع من از این‌جاست که راننده اتومبیل وزیرخارجه، علیخان، که خب راننده وزارت‌خارجه بود همیشه راننده وزیرخارجه بود من خوب می‌شناختمش گاهی یک‌خرده هم خب… ای… به هر حال راننده‌ای بود و با هم خیلی صحبت می‌کردیم راجع به حسین فاطمی برای این‌که من با حسین فاطمی هم بد بودم. او هم خیلی دل پرخونی از دست حسین فاطمی داشت. شاید برای این‌که به اندازه‌ی کافی نه انعامی تو کار بود نه چیزی دیگر. به هر حال، او برایم تعریف کرد که از خانه مصدق که آمدیم بیرون، همان روزی بود که وسط راه تیراندازی می‌شود و حسین فاطمی فرار می‌کند از تو اتومبیل و می‌آید بیرون و فرار می‌کند. می‌گوید: «در اتومبیل که بودیم خیلی برافروخته بود و به دکتر شایگان می‌گفت این مرتیکه پیر و خرفت شده،» که البته منظورش مصدق بود، من هرچه به این فشار می‌آورم که شورای سلطنت را تشکیل بدهیم و کلک پهلوی را بکنیم زیربار نمی‌رود و این خرفت شده من می‌دانم که اگر این‌کار را نکنیم ما همه‌مان از بین رفتیم. این است که تو اقلاً یک کاری بکن این نمی‌فهمد دارد چه کار می‌کند.» این را علیخان برایم تعریف کرد. علیخان راننده برایم تعریف می‌کرد. به هر حال همان‌طور که من در وطن پرستی دکتر مصدق تردیدی ندارم ولی راجع به حسین فاطمی به غیر از همان چند صفتی که برایش گفتم که عبارت از ذکاوت و هوش و تیزبینی‌اش باشد، چیزهای دیگری من دستگیرم نشد و نمی‌دانم بنابراین ترجیح می‌دهم که چیز دیگری اظهار عقیده نکنم.

س- حالا برمی‌گردیم چند سال به عقب ولی مثل این‌که قوام‌السلطنه در دوران نخست‌وزیریش در وزارت‌خارجه بوده

ج- بله.

س- شما خاطره‌ای دارید از حضور و وجود قوام‌السلطنه در آن عمارت؟

ج- نه، خیلی junior بودم برای این‌که در آن عمارت فقط می‌دانم که تا دیروقت من معاون یک اداره‌ای بودم در آن‌موقع که فقط می‌دانم که تا دیروقت چراغ‌های وزارت‌خارجه آن قسمتی که قوام‌السلطنه کار می‌کرد البته که کارهای وزارت‌خارجه نبود، کارهای نخست‌وزیر‌ی و آذربایجان بود، چراغ‌هایش تا دیروقت روشن بود و خیلی کار می‌کرد و در وزارت‌خارجه کاری نداشت.

س- علت این‌که آن محل را انتخاب کرده بود برای چه بود؟

ج- برای این‌که محل راحت‌تر بود در آن‌جا از لحاظ اتاق‌ها، سالن‌ها راحت‌تر بود، نسبت به عمارت دفتر کاخ ابیض اگر اشتباه نکنم اسمش بود که نزدیک شمس‌العماره است، جایی که دفتر نخست‌وزیر‌ی بود و نخست‌وزیر معمولاً آن‌جا تشکیل جلسه می‌داد راحت‌تر بود و در وزارت‌خارجه استراحت می‌کرد می‌خوابید، خانه‌اش را آن‌جا قرار داده بود وسایل راحتی‌اش در آن‌جا خیلی بیشتر بود.

س- زمانی که شما از وزارت‌خارجه رفتید کنار به خاطر این‌که دکتر فاطمی وزیرخارجه شده بود، فعالیتی داشتید؟

ج- نخیر، فعالیت من آن‌موقع عبارت بود از سواری و سروکله زدن با نعل‌بند و مهترها و سرکشی به اسب‌ها و بازی تنیس و به این‌جور چیزها می‌گذشت.

س- آن‌وقت چه شد که شما برگشتید؟

ج- ۲۸ مرداد. بعد از ۲۸ مرداد مرا خواستند و بعد از مدت کوتاهی که ایجاد روابط شد با انگلیس من آمدم برای باز کردن سفارت ایران و ایجاد مجدد روابط بین ایران و انگلیس.

س- شما تشریف آوردید به لندن.

ج- بله، یک مدت کوتاهی به عنوان کاردار بودم تا مرحوم سهیلی به عنوان سفیر از ایران آمد و من به عنوان نفر دوم ایشان تا آخر بودم باقی ماندم. البته در این مدت هم خدا رحمت کند مرحوم سهیلی را. مرحوم سهیلی به علت کسالت کشنده‌ای که داشت، اغلب نبود یا در بیمارستان بود یا در منزل بود یا در مسافرت بود. بنابراین در آن ۴ سال هم عملاً من شارژ دافر بودم، کاردار بودم.

س- چه خاطراتی از مرحوم سهیلی دارید؟

ج- بله، من خاطرات خیلی خوبی از مرحوم سهیلی دارم. البته آشنایی من با مرحوم سهیلی فقط در لندن بود. آدمی بود که خیلی خوش‌مشرب بود بسیار باهوش بود بسیار خوش‌فکر بود. خیلی قشنگ و ساده فارسی می‌نوشت. خطش خیلی خوب بود و خاطرات خیلی جالبی داشت از ۳ شهریور به بعد و حتی جلوتر مثلاً ارتباطاتش با رضاشاه و چطور شد بعد رضاشاه ایشان را کنار گذاشت و باهاش مورد غضب قرار گرفت، دومرتبه مورد محبت قرار گرفت، رضاشاه به او وقتی محبت داشت به او می‌گفت بله درست است که آن‌موقع آنتونی ایدن که خیلی در سنین جوانی بود وزیرخارجه شده بود. رضاشاه یک‌روزی برای ابراز توجه و محبتش به سهیلی گفته بود که، «خب ما هم در این‌جا یک جوانی مثل تو داریم که الان می‌خواهیم بفرستیمش به لندن. آن‌ها نیستند که یک جوانی در رأس وزارت‌خارجه‌شان است.» خاطرات بسیار جالبی داشت من هیچ‌وقت خاطرات او را عصرها می‌نشستیم چون در آن‌موقع در سفارت کار زیادی هم نبود بنابراین عصرها در ساعت چهار و نیم پنج که همه می‌رفتند می‌آمد به اتاق من و می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم که البته بیشتر ایشان صحبت می‌کردند از خاطراتش نسبت به اشخاص. نسبت به آن اتفاقات زمان رضاشاه چه‌جور برکنار شد و ۳ شهریور به بعد خیلی خاطرات جالبی داشت.

س- راجع به آن اعلام جرمی که بر علیه‌اش کرده بودند تو مجلس.

ج- نه، راجع به آن هیچ‌وقت صحبتی نکردم. نخیر، آن اعلام جرمی که کردند نمی‌دانم به کجا رسید، نمی‌دانم. البته آن‌ها یک مقداری دسته‌بندی‌های سیاسی بود که در آن‌موقع می‌شد، می‌گشتند پی یک بهانه‌هایی. نمی‌خواهم نه تبرئه‌اش کنم نه تأییدش کنم ولی هیچ‌وقت برای من مسئله‌ی مهمی نبود که درباره‌اش…

س- راجع به انتخابات بود دیگر.

ج- نخیر، راجع به انتخابات نبود. گفتند راجع به دستگیره‌‌ها بود که وزارت‌خارجه مقداری از سفارشات دستگیره‌ای که وزارت‌خارجه برای ساختمان خودش داده بود ایشان بردند خانه‌ی خودشان کار گذاشتند. اعلام جرم در این حدودها بود خیال می‌کنم و اگر اشتباه نکنم کسانی هم که… بله یکی از کسانی هم که بر علیه، به نظرم بر علیه ایشان اعلام جرم کرد، سید مهدی فرخ بود، مرحوم فرخ بود که او هم وکیل مجلس بود. نه، آن مسئله‌ای نبود که من به آن نه علاقمند بودم و نه قابل این بود که ما بنشینیم بعد از سال‌ها راجع به آن صحبت کنیم. بیشتر صحبت‌های سیاسی می‌کردیم یعنی بیشتر خاطرات بود، کار بزرگی هم آن‌وقت ما در سفارت نداشتیم. کار بزرگ عبارت از قرارداد یا کنسرسیوم نفت بود که آن هم همه‌ش در تهران متمرکز بود اصلاً ما به کلی بی‌اطلاع بودیم که چه می‌گذشت در تهران و کار سیاسی مهمی ما آن‌موقع نداشتیم. البته در خلال آن مدت ایران عضو پیمان بغداد شد که آن‌هم باز هر چه بود در تهران متمرکز بود ما فقط مطلع می‌شدیم از طریق وزارت‌خارجه. خیلی رسم نبود که… البته متأسفانه این رسم سال‌ها در وزارت‌خارجه رسم بود که سفارت‌خانه‌ها را به بازی نمی‌گرفتند به آنچه که می‌گذشت. مثلاً راجع به پیمان بغداد ما را اصلاً به بازی نگرفتند که ما بگوییم آیا مصلحت ایران بود که عضو پیمان بغداد بشود یا نه مصلحت نیست ولی خب خودشان درست کردند ما فقط مطلع بودیم و باید مدافع آن سیاست می‌بودیم.

س- تا چه سالی این‌جا تشریف داشتید؟

ج- من وقتی این‌جا بودم مدیرکل سیاسی مرا معرفی کردند یعنی در نظر گرفتند به جای مرحوم آرام. آرام مدیر کل سیاسی وزارت‌خارجه بود در آن‌موقع و سفیر شده بود به ژاپن من جانشین آرام شده بودم. اما البته نه به طور رسمی ولی به من نوشته بودند که شما زودتر حرکت کنید. البته مرحوم سهیلی هیچ راضی نبود که من از لندن بروم برای این‌که در بستر بیماری بود و به من اعتماد داشت و خوب بعد از یک ۴ سالی با هم نزدیک شده بودیم. به‌هیچ‌وجه مایل نبود که من بروم ولی خود آن مرحوم به من گفت، «من می‌دانم که این یک ارتقاء خیلی مهمی است برای تو،» که راست هم می‌گفت، «بنابراین جلوی ارتقاء تو را نمی‌خواهم بگیرم و با نهایت تأسف تو داری می‌روی از پهلوی من.» و وقتی یک خداحافظی بسیار بسیار سوزناکی من با ایشان داشتم من واقعاً نمی‌دانستم که آیا این آخرین باری است که ایشان را می‌بینم. ولی مثل این‌که ایشان این‌طور به او برات شده بود و وقتی می‌رفت به من گفت، «من یک پسر دارم در وزارت‌خارجه هیچ‌چیز ندارد، خیلی پسر… سروزبان چرب و نرمی ندارد، خیلی گوشه‌گیر است، من این پسرم را به دست تو سپردم.» من به قدری متألم و متأثر شدم که گفتم که آقای سهیلی مرا باید به دست شما بسپارند شما چرا پسرت را به دست من می‌سپاری؟ این حرف‌ها چیست؟ انشاءالله خوب می‌شوید می‌آیید ایران و وزیر می‌شوید، نخست‌وزیر می‌شوید ما را هم زیر پروبال خودتان می‌گیرید این چه حرفی است که شما می‌زنید. به هر حال یک خداحافظی بسیار سوزناکی داشتم. وقتی به ایران رفتم به فاصله چند ماهی هم آن مرحوم یعنی سهیلی فوت شد.

س- همین‌جا؟

ج- بله.

س- این‌جا دفن‌شان کردند یا…؟

ج- نخیر، آوردند به تهران. آوردند به تهران البته وزارت‌خارجه هم سنگ تمام گذاشت برای تشییع جنازه ایشان که البته من از نفر اولی بودم که در مراسم شرکت می‌کردم به دلایل مختلف. هم به دلایل مقامی که در آن‌موقع در تهران داشتم و هم به دلایل خصوصی که با آن مرحوم داشتم.

س- شما از چه سالی برگشتید به ایران؟

ج- ۱۹۵۸. اول بود…

س- آن‌موقع دکتر اقبال بود.

ج- بله.

س- و وزیرخارجه هم آن‌موقع ..

ج- من وقتی که به ایران آمدم دو سه تا وزیرخارجه عوض شدند. من وقتی که به ایران آمدم وزیرخارجه علیقلیخان اردلان بود که رفت از وزارت‌خارجه سفیر شد به واشنگتن عرض کنم و مرحوم علی اصغرخان حکمت برای دومین‌بار شد وزیرخارجه.

س- ایشان چه‌جور آدمی بود؟

ج- والله در حکمت هم ممکن است که من آدم خیلی بی‌طرفی نباشم راجع به قضاوت راجع به آقای حکمت برای خاطر این‌که به ایشان علاقه‌مند بودم و ایشان هم به من بسیار علاقه‌مند بود بنابراین در اظهار عقیده نسبت به ایشان مقداری احساسات ممکن است مخلوط…

س- خوب، با توجه به این‌که علاقه‌مند بودید به ایشان شنونده خودش تردید می‌کند.

ج- بله، مرحوم حکمت آدم پرکاری بود و آدم لایقی بود و آدمی بود که کارها را می‌خواست یک سروصورتی به وزارت‌خارجه بدهد، می‌خواست وزارت‌خارجه را بزرگ بکند. آدم با هوش بود و البته در قسمت… کتاب خوانده بود، در ادبیات فارسی خیلی کتاب خوانده بود که خیلی مورد علاقه‌اش بود. در ترجمه انگلیسی، انگلیسی را با لهجه بسیار بد صحبت می‌کرد ولی در ترجمه انگلیسی خوب بود. متأسفانه یکی از گوش‌هایش شنوایی خودش را از دست داده بود و این نه تنها ضرری به او می‌زد در انجام وظیفه‌اش. این به طور خلاصه چیزهایی است که راجع به حکمت می‌توانم بگویم.

س- آن‌زمان هم رسم بود که وزیرخارجه به‌طور روزانه یا مرتب حضور اعلیحضرت شرفیاب بشود و گزارش بدهد و این‌ها؟

ج- خیر.

س- هنوز آن‌موقع نشده بود.

ج- نه، خدا رحمت کند حکمت گاهی روزها به من می‌گفت، «بد نیست امروز یک چند تلگرافی حاضر کنیم ببریم حضور اعلیحضرت ایشان خودشان می‌آید که شرفیاب بشویم.» و بعد خودش چند تلگرافی را انتخاب می‌کرد و می‌رفت به حضور اعلیحضرت و تلگراف‌ها را نشان می‌داد.

س- یعنی به طور روزانه و مرتب نبود.

ج- نخیر، نخیر.

س- پس گزارش‌ها را به چه کسی می‌داد؟ به نخست‌وزیر می‌داد؟

ج- خب استقلال بیشتری داشت در آن‌موقع وزیرخارجه بله، بله به نخست‌وزیر و البته هفته‌ای یکی دو روز هم شرفیاب می‌شد نه این‌که به‌هیچ‌وجه شرفیاب نمی‌شد. هفته‌ای یکی دو روز شرفیاب می‌شد، مسائل مهم را با خود اعلیحضرت صحبت می‌کرد اما نه این‌که به طور این‌که این اواخر رسم بود که روزانه ولو این‌که گزارشات جالبی هم نباشد مع‌ذلک وزیرخارجه شرفیاب بشود و یک مشت تلگرافات خیلی پیش‌پاافتاده را ببرد به عرض برساند. نه، مسائل مهم را به عرض می‌رساند، مسائل مهم را دستور می‌گرفت از اعلیحضرت ولی نه به طور روزانه. اما اگر که در یک هفته‌ای پشت سر هم یک مسائلی پیش می‌آمد که البته هرروز شرفیاب می‌شد.

س- بعد از آقای حکمت چه کسی وزیر خارجه شد؟

ج- بعد آقای حکمت، بله، مدت کوتاهی جلال عبده بود و بعد آرام بود، برای دفعه اول وزیر خارجه شد آرام. جلال عبده چند روزی بیشتر وزیرخارجه نبود بعد آرام بود.

س- آقای فروغی یک مدتی کفیل بودند مثل این‌که؟

ج- نشنیدم، نه، معاون وزارت‌خارجه بود.

س- معاون بود.

ج- نه کفیل که به آن معنا خیر. ممکن است وزیرخارجه غایب بوده معاون کارهایش را می‌کرده. نه، به عنوان این‌که… و بعد از این‌که کابینه اقبال برکنار شد و شریف‌امامی نخست‌وزیر شد بعد از چند روز مرحوم عضدی وزیرخارجه شد.

س- خوب برگردیم به آن مراجعات خود شما از انگلیس و آن‌جور که می‌فرمودید مثل این‌که شما مدیرکل سیاسی شدید.

ج- بله. در آن‌موقع البته وزارت‌خارجه فقط یک مدیرکل سیاسی داشت و کارهای حساس هم به دست مدیرکل بود. یعنی یک مدیرکل سیاسی حقیقتش از زمانی نضج گرفت که آرام شد مدیرکل سیاسی. البته قبل از آرام هم عبده مدیرکل سیاسی بود یک مدت کوتاهی ولی مدیرکل سیاسی مقامی نبود که از سال‌ها قبل از وزارت‌خارجه ایجاد شده باشد نه، این مقام از زمان آرام نضج به خودش گرفت و آن هم برای این بود که آرام آدم بسیار پرکاری بود، بسیار باتجربه بود، زبان انگلیسی خیلی خوب می‌دانست و سوابق فراوانی داشت از لحاظ کاری در آمریکا. با آمریکایی‌ها خیلی آشنایی زیادی داشت با انگلیس‌ها همچنین و بنابراین طرف مراجعه دائمی وزیرخارجه بود. در آن‌موقع معاونین وزارت‌خارجه بیشتر روی ارشدیت انتخاب می‌شدند و ارشدیت همیشه مستلزم این نیست که کسی که ارشد است واقعاً از سایر جهات هم برای آن کار ارشد باشد. بنابراین آرام خیلی طرف توجه وزیر خارجه بود. در آن‌موقع ایران عضو پیمان بغداد شده بود و کارهای پیمان بغداد را وزیرخارجه منحصراً به آرام مراجعه کرده بود و درواقع با وجود این‌که یک اراده‌ای در پیمان بغداد به وجود آمده بود در وزارت‌خارجه که همیشه سعی می‌کردند یک اعضای بسیار از جوان‌های با استعداد، با سواد را در آن اداره بگذارند. همچنین رئیسش آدم فعالی باشد که قطعاً زبان انگلیسی بداند مع‌ذلک گزارشات برای معاون وزارت‌خارجه نمی‌‌رفت، گزارشات پهلوی مدیرکل سیاسی که آرام باشد، می‌رفت و آرام بود که یا رأساً تصمیم می‌گرفت یا به عرض وزیرخارجه می‌رساند و تصمیم را ابلاغ می‌کرد. با معاون کاری نداشت بنابراین یکی از کارهای مهم آرام در موقعی که مدیرکل سیاسی بود اداره پیمان بغداد بود علاوه بر سایر چیزهایی که داشت و من وارث کارهای آرام و کارهای آن اداره پیمان بغداد شدم.

س- حالا اگر مطلب جالبی در این زمینه هست بفرمایید.

ج- بله، بله. مطلب جالبی که در این زمینه هست این است که همان‌طوری که می‌دانید در ۱۹۵۸ کودتای عراق شد. در ۱۴ ژوئیه ۱۹۵۸ فامیل سلطنتی عراق را قتل‌عام کردند نوری سعید را کشتند و سلطنت در عراق برچیده شد و کودتاگران آمدند به سر کار. البته می‌دانید که کودتا بسیار کودتای خونینی بود از لحاظ افراد معصومی که کشته شدند. البته بیشتر افراد معصومی که منظورم است افراد خاندان سلطنت عراق بودند، چه از خود شخص پادشاه گرفته که واقعاً جوان معصومی بود من در لندن دیده بودم ایشان را و چه افراد دیگر فامیل سلطنت که به کلی بی‌گناه بودند. البته راجع به نایب‌السلطنه عبدالاله بحث دیگری است که نه می‌خواهم موافق او صحبت بکنم نه می‌خواهم مخالف او صحبت کرده باشم. این خونریزی و این کودتا اثر بسیار عمیقی در ایران داشت بسیار عمیق به دلایل مختلف. همان‌طور که شاید شنیده باشید که قرار هم یک سفر رسمی بود که پادشاه عراق به ایران بیاید و یک صحبت‌هایی هم می‌کردند که ممکن است، صحبت‌های وصلتی هم می‌کردند. ایشان با یکی از افراد خاندان سلطنتی ایران وصلت بکند. از این حرف‌ها زیاد بود. به هر حال نزدیکی زیادی بود. این کودتا خیلی اثر عمیق داشت و اعلیحضرت پادشاه بسیار به حق ناراحت شده بود. مقارن همین اوقات جلسه‌ی شورای وزیران پیمان بغداد در لندن منعقد می‌شد. یعنی اگر اشتباه نکنم خیال می‌کنم که اواسط ماه ژوئیه بود این جلسه که مدتش قبلاً تعیین شده بود. ببخشید موقعش قبلاً تعیین شده بود نه مدتش. و ما اولین کاری که کردیم تقاضا کردیم که جلسه به تأخیر بیفتد یک هفت هشت چند روزی. در این چند روز اعلیحضرت ما را احضار کرد و فرمود که «پیمان بغداد بدون شرکت آمریکا به درد نمی‌خورد یا آمریکا باید وارد پیمان بغداد بشود یا ما از پیمان بغداد خارج می‌شویم. این چه پیمانی است که عراق که یکی از کشورهای عضو پیمان بغداد است از کشورهای اولیه بوده است که عضو پیمان بغداد شده این اتفاق عجیب و فجیع روی می‌دهد و هیچ‌کدام از هم‌پیمانان کاری نمی‌کنند دست رو دست هم گذاشتند و تماشا کردند، این پیمان به چه درد ما می‌خورد؟ مگر این‌که آمریکا عضو ما بشود.» و بسیار اعلیحضرت ناراحت بودند. البته این‌جا یک بحث حقوقی پیش می‌آید که آیا واقعاً پیمان بغداد آن‌چنان پیمانی بود که در چنین موقعی از لحاظ حقوقی می‌توانست دخالتی بکند یا خیر؟ اگر از من بپرسید می‌گویم خیر. پیمان بغداد وقتی که مواد پیمان بغداد را ما می‌خوانیم به این‌جا برنمی‌خوریم که در مسائل داخلی یک مملکتی بتواند اظهارنظر بکند. پیمان بغداد اولاً بسیار موادش شل و ول بود، منجز نبود، به طور قاطعیت از لحاظ تعهدات نداشت. بیشتر پیمانی بود که راجع به تحریکات کمونیستی و یا اگر که کمونیست‌ها به یک کشور یکی از این اعضاء حمله بکنند چه می‌شود کرد، آن هم باز به طور جنبه‌ی نظامی‌اش بسیار شل‌ و ول بود یعنی کمک نظامی‌اش. به هر حال، ولی اعلیحضرت جور دیگری فکر می‌کردند. ما با این دستورات که ما وقتی عرض می‌کنم منظورم دکتر اقبال است و مرحوم حکمت است و من عازم لندن شدیم البته سایر اعضاء هم بودند که وارد کارهای سیاسی نبودند آن‌ها هر کدام کارهای دیگر خودشان را داشتند مثل ارتشبد هدایت و سپهبد تیمور بختیار و آقای جمشید آموزگار که در آن‌موقع اگر اشتباه نکنم معاون وزارت بهداری بود که قسمت اقتصادی دست ایشان بود، قسمت اقتصادی پیمان بغداد آنچه که مربوط به ایران می‌شود یعنی رئیس نمایندگی اقتصادی ایران در شورای وزیران بود. ما با این دستورات منجز اعلیحضرت روانه شدیم و البته خب معلوم بود که تمام کار روی دوش من است، برای این‌که دکتر اقبال خیلی وارد… عملاً وارد مسائل سیاسی به‌هیچ‌وجه نبود مسائل وزارت‌خارجه، انگلیسی هم نمی‌دانست ارتباطاتی هم نداشت مرحوم علی اصغرخان حکمت هم خیلی وارد نبود و همش علی اصغرخان حکمت اتکایش به من بود و همان‌طور که اول متذکر شدم ارتباطات من با مرحوم حکمت بسیار نزدیک و بسیار مثل پدر – فرزندی بود. یعنی به من همان اندازه اعتماد داشت که اگر یک پسری می‌داشت. حالا به‌جا یا بی‌جا خیلی هم اعتقاد داشت به نظریات من. به هر حال، ما با این دستورات سریع آمدیم به لندن. من اولین کاری که کردم  با ترک‌ها و با پاکستانی‌ها صحبت کردم که یا آمریکا باید وارد پیمان بشود یا این پیمان به درد ما نمی‌خورد آن‌ها هم با ما هم‌عقیده بودند. بعد از چند جلسه‌ای که در خلال همان یکی دو روز با همدیگر داشتیم به این نظر رسیدیم که اتفاق نظر داشته باشیم در پیشنهادی که می‌دهیم. بنابراین ما با ترک‌ها و با پاکستانی‌ها مسئله را تمام کردیم که یا ما عضو پیمان بغدادیم با آمریکا یا نیستیم می‌رویم یک فکر دیگری می‌کنیم. بعد به دیدن معاون وزارت‌خارجه انگلیس رفتم و با ایشان مسئله را صحبت کردم. خب انگلیس باطناً خیلی میل داشتند که آمریکا وارد پیمان بغداد بشود و از این‌که آمریکا وارد پیمان بغداد نشده ناراحت هم بودند برای این‌که اگر که به کتاب سر آنتونی ایدن یا به بوین مراجعه بکنیم که راجع به پیمان بغداد شرحی دارد می‌گوید این پیمان بغداد را خود آمریکایی‌ها درست کردند آخر سر خودشان رفتند کنار نیامدند تو، ایراد می‌گیرد. ولی خوب البته انگلیس‌ها با محذوراتی که داشتند من می‌دانستم حس می‌کردم چقدر مایلند آمریکا وارد بشود ولی هیچ‌وقت به ما نگفتند که نه ما هم با شما هستیم. من به هر حال معاون وزارت‌خارجه انگلیس را در جریان گذاشتم چون می‌خواستم یک محیطی به وجود بیاورم که آمریکایی‌ها قبلاً بدانند وضع از چه قرار است و ما تا چه اندازه مصمم هستیم راجع به این کار، بابت مشورت پهلوی ایشان نرفته بودم با معاون وزارت‌خارجه. به معاون وزارت‌خارجه گفتم ما تصمیم قطعی داریم که از این پیمان خارج بشویم مگر این‌که آمریکا وارد پیمان بشود و ترکیه و پاکستان هم با ما هستند، عراق هم که بیچاره این‌جا وضعش اصلاً دیلیگاسیونی ندارد و هنوز هم رسماً از چیز خارج نشده ولی خب حالا که عضو سازمانی است با این‌ترتیب. البته او گوش کرد به حرف‌های من و گفت… البته محذورات زیادی در مقابل آمریکایی‌ها داشتند این‌ها،  نمی‌خواست چیزی بگوید که ما را تشویق بکند به این‌کار از یک‌طرف هم نمی‌خواست نظر ما را بزند بالاخره به نعل و به میخ ولی من منظورم چیز دیگری بود و منظور خودم را حالی کردم.