روایت‌کننده: آقای شاهین آقایان

تاریخ مصاحبه: ۲۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

خاطرات آقای شاهین آقایان، ۲۵ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس. مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- مقدمتاً جناب آقایان می‌خواستم خواهش کنم که یک مقدار به معرفی خودتان و خانواده‌تان بپردازید در اول کار. و از شما خواهش می‌کنم که چند کلمه‌ای در مورد سوابق خانوادگی پدری و مادریتان بفرمایید. هرچه خلاصه یا مفصل که میل داشته باشید.

ج- عرض کنم خانواده مادری من یک خانواده نظامی بوده است یعنی من نوه اسماعیل خان امیرتومان هستم که ایشان جزء این قزاق‌های بریگاد کزاک قبل از دوره‌ی پهلوی بوده و به درجه‌ی امیرتومانی رسیده بوده است. و در این دوره تا جایی که می‌دانم مسئول ارزاق ارتش بوده. و حکایت‌های زیادی شنیدیم از این دوره‌اش که دوازده تا بچه داشته که یکی از بچه‌هایش به نام سوفی مادر من بوده است که در سن شانزده‌سالگی به زوجیت پدرم که تازه علوم تربیتی را در ژنو تمام کرده بود و آمده بود به ایران، یعنی پدرم الکساندر آقایان، آمده بود به ایران برای دوره انقلاب و مجاهدین و وارد دستگاه یپرم‌خان شده بود، دروسش را ترک کرده بود آمده بود به ایران، که آن‌وقت با مادرم آشنا می‌شود و بعد در ۱۹۱۰ عازم اروپا می‌شوند که آنجا آن‌وقت تحصیلات حقوقش را شروع می‌کند. در آن دوره هم که می‌رود یک عده از اعیان و اشراف هم بچه‌هایشان مثلاً برادر نظام‌الملک، نظام خواجه نوری، دادگر، یک عده بچه‌های خودشان را واگذار کرده بودند به پدرم و مادرم که این‌ها را با خودشان بردند. و بعضی از این‌ها مثل نظام سلطان خواجه نوی که بعد شد سفیر اعلی‌حضرت در رم، این‌ها اصلاً مثل پانسیونر در منزل ما بودند در ژنو. و پدرم آن‌جاست که تحصیلات حقوق‌اش را شروع می‌کند. آن دوره‌ای است که پس داور آنجا بوده است، فروهر آنجا بوده است. دوره کوچک یک عده‌ای بوده است که به اتفاق پدرم آنجا حقوق می‌خواندند در ژنو. و وقتی تحصیلاتش را تمام می‌کند برمی‌گردد می‌افتد آن دوره اوائل مجلس سوم. در مجلس چهارم جزو وکلا انتخاب می‌شود. البته در مجلس مؤسسان آن دوره شرکت می‌کند و این جزو دسته داور بوده است که تصمیم به انقراض سلطنت قاجار می‌گیرند و رضاشاه به سلطنت می‌رسد. آن دوره‌ای است که می‌گفتند، «چرا سلطنت نه جمهوریت.» که همیشه پدرم می‌گوید، «آن‌وقت اگر صحبت جمهوری می‌کردیم چون بعد از انقلاب روسیه بود ملت تصور می‌کرد جمهوری یعنی کمونیسم.» چون روسیه تزاری از بین رفته بود ایران هم به جز روسیه آن زمان مملکت دیگری را نمی‌شناخت. این دوره پس قسمت پدریم بوده است که پدر من بعداً شد یکی از وکلای دادگستری تهران و این دوره وکالتش هم ادامه داد تقریباً تا آخر عمرش. محاکمات مهم سیاسی دوره‌ی رضاشاه را هم تا دوره‌ی مال تیمورتاش یا مال عبدالحسن خان دیبا و یا مال کدام بگویم؟ دفاع از ۵۳ نفر توده‌ای‌ها

س- عجب.

ج- این‌ها تمام آنچه محاکمات سیاسی بود خلاصه، و آخریش هم مال خود مختاری بود، به پدرم واگذار می‌شد. تمام هم البته به عنوان، نمی‌خواهم بگویم تسخیری چون وکالت تسخیری نبود، همان وکالت‌هایی بود که بابایم اصولاً خوشش نمی‌آمد که یک حق‌الزحمه بابت این‌ها گرفته بشود. این دوره است و بعداً هم در دوره‌ی بیست‌وچهارم باز به نمایندگی مجلس انتخاب شد و بعد از آن دیگر میلی به سیاست یا وکالت مجلس از خود نشان داد تا رسیدیم به دوره‌ی مجلس مؤسسانی که قرار بود یکی دوتا از مواد قانون اساسی را عوض کنند مربوط به گمان می‌کنم ماده ۴۶ و ۴۷ قانون اساسی بود که در مجلس مؤسسان پدرم می‌دانم تنها کسی بود که سخت اعتراض کرد به این اختیاراتی که اعلی‌حضرت می‌خواستند و می‌گفت، «اگر برای این شاه بخصوص است،» چون این‌ها در مذاکرات مجلس منعکس است دارم می‌گویم، «که اگر برای این شخص معینی است من امضا می‌کنم. اما اگر برای سلطنت است این سفید مهر را من صحیح نیست بدهم و نبایست داد.» و از آن روز هم شاه هم دلخور شد از پدرم که چرا یک همچین کاری کرده. این این دوره است. من گمان می‌کنم بیش از این احتیاج ندارید.

س- بله، حالا دوباره خودتان، خودتان چه تاریخی متولد شدید و کجا

ج- خوب، من در

س- و تحصیلاتتان بفرمایید.

ج- بله من در ۲۸ ژانویه ۱۹۱۸ در تهران متولد شدم و در ۱۹۲۰ اگر اشتباه نمی‌کنم به معیت پدرم و مادرم آمدیم به اروپا. پدرم یک سال دو سال آنجا مانده بعد من به اتفاق مادرم تا سنوات ۱۹۲۴ ما مقیم پاریس بودیم و بعد برگشتیم دوباره به ایران. پس در سن هفده سالگی بعد از این‌که تحصیلات متوسطه‌ام در مدرسه ایرانشهر تمام کردم. البته قبل از آن هم یک سال تمدن بودم مدرسه سن‌لوئی این‌ها بودم، عازم بلژیک شدم که آنجا مشغول خواندن علوم مالی و اقتصادی در دانشگاه بروکسل.

س- چه تاریخی؟

ج- این می‌شود سال ۱۹۲۶. و جالب این است در این کلاس اول دانشگاه چون فاکولته‌های مختلف که دروس مشترک دارند یک‌جا جمع می‌شوند، لذا محصلین امور سیاسی، مهندسی تجارت و محصلین دوره مالی و اقتصادی که یک فاکولته بود این‌ها در یک کلاس جمع می‌شدیم برای دروس مشترک. آن‌جاست که من دفعه اول در عمرم مصادف با یک جوانی شدم که ساکت آن گوشه می‌نشست و بعد از سه چهار هفته تنها متوجه شدم که ایشان ایرانی است. و ایشان امیرعباس هویدا بود. از آنجا پس دوستی ما شروع شد تا جنگ بین‌المللی دوم یعنی بایستی بگویم روابط دوستی ما طوری رسید که من گرل فرند داشتم، او یک گرل فرند دیگر داشت، ما همدیگر را می‌دیدیم، شب‌ها می‌رفتیم بیرون. خلاصه یک روابط تقریباً برادرانه بود. به نحوی که ایشان یکی از محصلین بایستی گفت خیلی ممتاز بود البته بعد سال دوم اینان ادامه داد به دانشکده خودش که علوم سیاسی بود، من باقی ماندم در علوم اقتصادی و مالی. و البته وجه مشترکی همیشه در بعضی به جهت بعضی دروس بین ما بود همیشه. و خارج از این هم چون در سینه اونیورسیتر آنجا یعنی مقر محصلین زندگی می‌کردیم ما همیشه همدیگر را می‌دیدیم. تا این‌که جنگ شروع شد. وقتی جنگ شروع شد هویدا ماند، من که آغاز دکترایم را شروع کرده بودم به واسطه‌ی جنگ دروس دکترایی‌ام را ول کردم و با یکی از آخرین ترن‌های سن‌پلسون اکسپرس از طریق اسلامبول توانستم خودم را برسانم به بیروت. آنجا البته قبل از رفتنم من آنچه توی حساب جاری‌ام یک خرده فرانکی باقی مانده تمامش هم واگذار کردم به امیرعباس هویدا و آمدم بیرون. بیروت من ماندم دیگر و آنجا دفعه اول آشنا شدم با خانواده هویدا یعنی مرحوم مادرشان و فریدون هویدا که خیلی کوچک بود آن‌زمان، جوان دوازده سیزده چهارده ساله بود، و دیگر هر هفته روزهای یکشنبه من مهمان هویدا بودم بروم آنجا برایم یک آش ماستی با قرمه‌سبزی چیزی بپزند و بخورم. یعنی شدم دوست خانواده. این دوستی

س- پدرشان که حیات نداشتند؟

ج- نه پدرشان مدت‌ها پیش عین‌الملک فوت کرده بود. تنها کسی که باقی مانده بود همان فریدون بود و مادرش. بعداً در همین اوقات هم آشنا شدم با رهنماها آن‌ها را که قبل از تبعیدشان، خوب، با بچه‌هایشان آشنایی زمان کودکی داشتیم با حمید و مجید.

س- قبل از چی؟ تبعیدشان؟

ج- از ایران، قبل از این‌که از ایران تبعید بشوند. رضاشاه رهنما را تبعید کرده بود.

س- صحیح.

ج- زمان دادگر این‌ها این‌ها تبعید شدند. با آن‌ها آشنا شدیم. و این دوره زندگی من در بیروت ادامه پیدا کرد تا در حول و حوش دوره شلوغی‌های عراق و رشید عالی گیلانی و من آنجا چهل درصد از یک شرکتی به نام لوانت اکسپرس را که یک شرکت خیلی خیلی کوچکی بود آن‌زمان از فرانسه بیاهای ویشیست آنجا که برگشته بودند به فرانسه یعنی جزء پننیست‌ها بودند، من با یک‌صدهزار فرانک این شرکت را خریده بودم چهل درصدش را و دو سه نفر هم تویش باقی مانده بودند. بعد موقع شلوغی‌های عراق و خاورمیانه من یکی دو سه بار رفتم بغداد و آمدم. چون موقع انقلاب رشید عالی تمام کامیون‌های ما را گرفته بودند و در راه حبانیه استفاده می‌کردند، خلاصه به مجرد ورد به بیروت، خلاصه انگلیس‌ها مرا توقیفم کردند گرفتند و گذاشتند توی یک بازداشتگاه و بعد از مدتی یکی دو سه‌تا بازداشتگاه عوض شد، مرا فرستادند به فلسطین، فلسطین آن زمان.

س- عجب.

ج- همزمان با آن زمانی است که زاهدی را هم در اصفهان گرفتند زاهدی را هم فرستادنش همان‌جا.

س- سرلشکر زاهدی

ج- سرلشکر زاهدی در یک مقری بود عین همان زمانی که من آنجا بودم. حالا از او چه تحقیقاتی کردند من نمی‌دانم. مرا هم آنجا یک ده پانزده روز نگه داشتند و دوباره بیروت و بعد مجبورم کردند که از آنجا خارج بشوم و آمدم به ایران به نحوی که در ایران ماندم تا این‌که جنگ تمام شد.

س- چه سالی به ایران برگشتید؟

ج- پس من در ۱۹۴۲ برگشتم به ایران و دیگر از ایران خارج نشدم تا این‌که جنگ تمام شد. البته همان موقع هم به مجردی که جنگ تمام شد چون من این توقیف انگلیسی‌ها را زیاد هضم نکرده بودم در لندن اقامه دعوی کردم بر علیه Crown. یعنی دستگاه انگلیسی به عنوان توقیف بدون مجوز و بعد از دو سالی در سنوات گمان می‌کنم ممکن است یک سال دو سال بعد از جنگ، بعد از این‌که جنگ تمام شد، آقایان مرا خواستند در سفارت‌خانه و از من خواهش کردند که اگر حاضرم دعوی را مسترد بذارم. و دعوی را مسترد داشتیم و دست دادیم و موضوع منتفی شد. این هم از آن لحاظ بود بعد متوجه شدم که انگلیس‌ها می‌ترسیدند که توقیف من موجب یک سابقه قضایی بشود از لحاظ jurisprudence. چون وکلا هم در لندن گفته بودند که صرف این‌که شما را در بیروت توقیف کردند که یک مملکتی بود مستقل، چون دوگل وارد شده بود لبنان و سوریه را استقلال داده بود رسماً، و از آنجا شما را گرفتند بردند تحت

س- بله.

ج- بله، تکرار می‌کنم که صرف این‌که این آقایان مرا در بیروت توقیف کرده بودند در یک مملکت مستقلی و برده بودند در مملکتی مانند فلسطین آن زمان که به عنوان تحت‌الحمایه انگلیس بود و قوانین انگلیس آنجا اجرا می‌شد قوانین نظامی‌شان تا قوانین مدنی‌شان. این امری بود غیرقانونی و وکیل انگلیسی من لرد ناتان دست گذاشته بود روی همین. با توجه به این امر انگلیس‌ها با من تماس گرفتند در تهران آن‌زمان و گفتند که خوب، جنگی بوده است. شما می‌رفتید و می‌آمدید و مظنون بودید و یک‌مقدار زیادی واگن‌های راه‌آهن زمان رضاشاه سفارش داده شده بود به چکسلواکی و یک‌مقدار تسلیحات که این‌ها را لوانت اکسپرس حمل می‌کرد. خلاصه خواستند بگویند که رشیدعالی از این‌ها می‌خواست استفاده کند و ممکن است شما هم یکی از آن عناصر آلمان‌ها بودید که می‌خواستید مثلاً به انقلاب رشیدعالی کمک کنید هیچ البته اساسی نداشت این حرف‌ها. به هر صورت از این دوره که بگذریم من در تهران ماندم و هم‌زمان با این دوره باز امیرعباس هویدا کنسول، کنسول نه گمان کنم چون ویس کنسول شده بود در هامبورگ به اتفاق علی منصور، بعداً سمت‌های وزارت‌خارجه را داشت هویدا. بعداً گمان می‌کنم نایب اول یا نایب دوم بود در ترکیه زمانی که سرلشکر ارفع سفیر ما بود در ترکیه. و بعد از آن‌که این دوره‌های مقدماتی گذشت آنچه جالب است دوره‌ای است که بعد از این‌که تشکیلاتی که منصور به اتفاق هویدا یک عده انتلکتوئل‌های دوره‌ی خودشان تشکیلاتی داده بودند، وقتی این اتفاق با علی منصور افتاد همان شب در مریضخانه‌ای که با، مریضخانه بزرگان است یا مریضخانه‌ای‌ است در خیابان سفارت فرانسه واقع شده.

س- بیمارستان پارس بود.

ج- بله پارس. در بیمارستان پارس امیرعباس که از اتاق آمد بیرون نصف‌شب بود ساعت یک صبح، من از آنجا مستقیم می‌دانم شاه خواسته بود رفت و فرمان نخست‌وزیریش همان شب صادر شد و البته هیچ همچین انتظاری را نداشت چون کسی بود در شرکت نفت کار می‌کرد، خودش می‌گفت، «اصلاً چیزی که اطلاع ندارد تشکیلات مالی و اقتصادی است.» چون مدتی هم وزیر دارایی بود، خودش اذعان می‌کرد که از امور مالی و اقتصادی چیزی نمی‌فمد. اما خوب، کمتر شخصی من دیدم در عمرم که این‌قدر کتاب بخواند که هویدا کتاب می‌خواند. یعنی آن خواندن تکنیک خواندن سریع را هم یاد گرفته بود چیزی که من مثلاً یک ساعته می‌خواندم ایشان در ظرف ده دقیقه عین آن متن را می‌خواند.

س- واقعاً کتاب زیاد می‌خوانید؟

ج- یعنی همچین چیزی دیگر نشنیده

س- چون بعضی‌ها می‌گویند تظاهر می‌کرد.

ج- نخیر تظاهر نبود. تظاهر نبوده است چون من این را در محافل بین‌المللی دیدمش و هرجا نشسته مردم تعجب کردند از عمق اطلاعات هویدا. خیلی کتاب می‌خواند..

س- آها.

ج- نه این را می‌شود در یک محافلی بلوف زد. اما توی یک محافل بین‌المللی خارجی یا بین اشخاصی که واقعاً می‌دانید اهل خواندن کتاب هستند این بلوف‌ها را دیگر نمی‌شود زد. این را می‌شود در یک محفل کوچولو در ایران گفت که طرف همیشه می‌گوید «البته، البته.» یک و دو نمی‌توانید بکنید. دوره نخست‌وزیری

س- از آن کانون مترقی شما هیچ خاطره‌ای دارید؟ شما در ایران بودید؟

ج- نه، چون من عضو کانون مترقی نبودم. اما اغلب مقصودم همان کانون مترقی بود

س- بله

ج- که هویدا و منصور این‌ها تشکیلاتش را داده بودند و بایستی گفت همین کانون مترقی بود که بعداً گمان می‌کنم منجر شد به حزب

س- ایران نوین

ج- ایران نوین و من خودم

س- شما در جریان آن جلسات نبودید پس؟

ج- نه، نه آن جلسات نبودم. خیلی هم اصرار کردند. شخصاً هم وارد حزب ایران نوین شدم توی یکی از حوزه‌هایش هم که بیست نفر بودیم شرکت کردم. سه جلسه هم بیش‌تر نرفتم و آمدم بیرون، به هویدا هم گفتم، «این‌جا جای من نیست.» چون دیدم آن افرادی هم که می‌آیند آنجا می‌نشینند صحبت می‌کنند اغلب کارمندان دولت بودند هرگز جرأت نمی‌کردند یک و دو کنند. و وقتی یک بحثی می‌شد می‌دیدید که این افراد هنوز آن افرادی که در یک چهارچوب دموکراسی تربیت و بزرگ شده بودند نیستند و چیزهایی می‌گویند که خوش‌آیند آن شخصی که آنجا نشسته و مقام بالاتری دارد خوش‌آیند آن باشد. دیدم این خلاصه، من که نه کارمند دولت هستم نه سمتی دارم در حرفه آزاد، به درد من نمی‌خورد. به امیرعباس هویدا هم گفتم، «آقا قربانت بروم این جای من نیست و آمدم بیرون.» نمی‌خواهم بگویم استعفا دادم، اما دیگر ما نه به این حزب گذاشتم نه به رستاخیز بعدی.

س- قبل از این‌که صحبت از دوره نخست‌وزیری آقای هویدا بکنیم یک سؤالی داشتم راجع به روابط هویدا و منصور. آیا واقعاً بین دو نفرشان منصور شخصی بود که به اصطلاح نقش رهبری را بازی می‌کرد و هویدا نفر دوم بود؟ یا این‌که، در هر حال رابطه‌شان و از نظر مقام، موقعیت طرز فکر و بالا و پایین بودن چه جوری بود؟

ج- اولاً من به شما بگویم، این هردویشان از نوچه‌ها و پرورش یافتگان چیز بودند انتظام بودند که

س- نصرالله

ج- نه نصرالله، عبدالله.

س- بله. عبدالله.

ج- وقتی عبدالله در هامبورگ بود خلاصه هردوی این‌ها را پسندیده بود. البته هویدا آن تیپ انتلکتوئل پر اطلاعات بود، منصور برعکس کسی بود که کتاب خیلی کم خوانده بود تیپ انتلکتوئل نبود، اما به طور یقین آن کسی بود که به گفته‌ی خودش از سن دوازده سالگی وقتی منصورالملک کنار می‌نشست مردم می‌آمدند و می‌رفتند این مرتب کنار منصورالملک نشسته بوده‌ها. یعنی واقعاً یک سیاستمدار جوانی، سیاستمدار ایرانی تیپیک کلاسیک که هر مملکتی برای مملکت خودش احتیاج دارد. آن زیر سایه پدرش خلاصه پرورش پیدا کرد. آن نشسته بود، خودش هم می‌گوید «هروقت یک عده بودند من پهلوی بابایم نشسته بودم.»

س- آها.

ج- هویدا این تیپی نبود. پس این‌ها گمان می‌کنم بهتر همدیگر را تکمیل می‌کردند یعنی منصور از افکار وسیع و معلومات کلی هویدا استفاده می‌کرد. هویدا هم می‌دانست که آن پؤلیتیسین ایرانی است چون خودش هرگز پولیتیسین ایرانی نبود.

س- ولی خوب خود هویدا هم بعداً خیلی‌ها قضاوت کردند گفتند واقعاً توی ایران اگر یک سیاستمدار بود در این بیست سال اخیر هویدا بود مثلاً.

ج- من گمان می‌کنم صحیح نیست. صحیح نیست.

س- (؟؟؟)

ج- بله، بله. پس او بعد از منصور ایشان گفتم شد وزیر دارایی. موقع وزارت دارایی ایشان را خیلی من رفتم دیدمش. خودش هم اذعان می‌کرد که خلاصه این کار کار او نیست چیزی درک نمی‌کرد. دو سه نفر از معاونینش داشت و بزرگ‌ترین کاری هم که افتخار داشت انجام داد آن موضوع منابع آبجوسازی ایران بود. چون این آقایان آمدند دفتر من دیدند هویدا شده وزیر دارایی، گفتند چرا این هویدا دارد ما را نابودمان می‌کند. چه‌کار می‌کند؟ به ما گفته بایستی ده میلیون تومان مالیات بپردازید. این‌ها ده سال ده سال پنج سال پنج سال یک چیزی می‌پرداختند بدون این‌که بطری شماری بشود. خوب، برای من هم چون حقیقت را به من نگفته بودند این موضوع رقم سرسام‌آوری بود. وقتی رفتم من با هویدا صحبت کردم گفتم، «حالا ایرادی هست که چون شما وزیر دارایی هستید من وکالت این‌ها را قبول کنم؟» گفت، «نه هیچ. از خدا می‌خواهم تو باشی. اگر حق الوکاله هم می‌گیری تو بگیری و با تو هم اقلاً می‌توانم معقول صحبت کنم.» بعد یک روز تلفن کرند که بیست میلیون می‌خواهد. بعد گفتند سی میلیون می‌خواهد. رسید به چهل میلیون. موکلین گفتند، «بابا ما دیگر در ورشکستگی هستیم.» گفتم، «خوب امضا نکنید.» من هم بایستی توی این یک مقداری اگر اشتباه می‌کنم رقمش را هم بگویم عیسی‌اف هم جزء این‌ها بود بنا بود آن زمان من هفتصد و پنجاه هزار تومان حق‌الوکاله بگیرم اگر این‌ها موفق بشوند و یک قراردادی امضا کنند. بالاخره کار یک روزی رسید که فرهنگ مهر که معاون بود چهل میلیون، فرهنگ مهر گفت، «قربان این را امضا کنید.» هویدا گفت، «نه امضا نمی‌کنم.» تا یک روزی هویدا به منزل من تلفن کرد «کجا نشستی آقایان این‌جا نشستند و می‌خواهند به نود میلیون تومان، آن‌وقت اسم تو را هم نیاوردند. تو هم این‌جا نیامدی. مگر اسم» گفتم، «نه.» معلوم شد بی‌خبر آقایان رفتند آنجا نشستند که حق‌الزحمه مرا هم ندهند، چون من هیچ‌گونه قرارومدار کتبی نداشتم. هویدا گفت، «نه، خودت هم بلند شو بیا این‌جا.» و مجبور کرد صورتجلسه‌ای بنویسند در حضور شاهین آقایان وکیل این آقایان جمع شدند و یک صورت‌مجلس نودمیلیون تومانی امضا کردند. و این را برده بود از افتخارات بزرگش هم بود. حق هم داشت چون چهار پنج میلیون این‌ها بیش‌تر نمی‌پرداختند.

س- عجب.

ج- آره. این چهار پنج میلیون شد نود میلیون و همه‌شان هم پرداختند و قبول هم کردند از آن پس بطری شماری بشود. این بزرگ‌ترین افتخار هویدا بوده البته در وزارت دارایی. بدون یک پاپاسی یک دینار اصلاً خرج شده باشد در این کار. بالاخره حق‌الزحمه ما را هم آقایان بریدند و ندادند کردندش چهارصدوپنجاه هزار تومان گفتم، «این هم خدا بدهد برکت.»

س- از کجا اطلاع داشت که همچین امکاناتی هست؟

ج- من گمان می‌کنم مأمورینی گذاشته بود و یکی از مأمورینش که مدت‌ها هم یکی از معاونینش بود حالا اسمش را الساعه ندارم حالا لندن زندگی می‌کنند ها.

س- بله.

ج- یکی از وکلای دادگستری بود که خیلی هم از او حمایت می‌کرد، تحقیقات زیادی داد کردند و به این نتیجه رسیده بود که این‌ها فروش‌شان چندبرابر آن ارقامی است که آقایان می‌گویند. و به خصوص که ما آنجا هم متوجه شدیم که آبجوی خوب و بد چیست؟ معلوم شد این آبجو دانسیته‌اش ۱/۱ است. در صورتی که آبجوی متوسط بایستی ۳/۱، ۴/۱ باشد این‌ها تقریباً رسیده بود به دانسیته آب. یعنی وقت تقطیر هم نمی‌دادند همین‌طور می‌ریختند و به خورد مردم می‌دادند. این دوره‌ای است که از اوائل قبل از نخست‌وزیری‌اش دارم. وقتی که ایشان نخست‌وزیر شدند من ایشان را دیگر هفته‌ای یک‌بار یا دوبار ایشان را دیدم و البته مذاکرات ما دیگر آسان نبود. چون خود ایشان می‌دانستند که حتماً یک جایی یک گوشه‌ای حرفی چیزهایی هست. پس زیاد صحبت می‌کردیم اما آن‌طوری که باید و شاید صحبت نمی‌توانستیم بکنیم.

س- یعنی فکر می‌کرد که توی دفترش ممکن است که

ج- تصور می‌کنم. چون یک روزی من در نخست‌وزیری که رفته بودم دیدم ایشان صدایش خیلی بلندتر از آن است که باید باشد. عادی نیست که من با او این‌جا بنشینیم یک متری شما، شما با صدایی که بالا با پنجاه نفر نشسته باشیم با من صحبت کنید. می‌دانید جنبه پرخاش داشته باشد این‌ها. بعد من گفتم، علامت دادم، «آیا گوشی‌ای، چیزی، خبری هست؟» خوب، ایشان مظنون بود که یک همچین خبرهایی ممکن است باشد. به طور یقین ایشان پنج شش سال اول نخست‌وزیریش یک نخست‌وزیر مدلی بوده، شکی نیست. اما آهسته آهسته بدون این‌که خودش هم ممکن است متوجه بشود ایشان یا خودش هم عاشق آن صندلی نخست‌وزیری شد یا به جهتی از جهات دیگری سیاست مافوق خودش را – می‌خواست یا نمی‌خواست – ادامه می‌داد. گرچه خودش به من گفت، «شاه خیلی خوشحال است راضی است از او. چون مسئولیت شاه کم شده..» یعنی پی برده که می‌تواند یک عده از امور را جر وزارت خارجه و وزارت جنگ را تمام این وزارت‌خانه را امور مملکتی را واگذار کند به هویدا فکر راحت، بنشیند فکر روابط بین‌المللی که می‌خواست به گفته هویدا شاه مایل بود نخست‌وزیر باشد یعنی شغل نخست‌وزیری بازی کند نه شغل سلطنت.

س- آها.

ج- این حرف‌های خود هویداست ها. یعنی عاشق شغل نخست‌وزیری بود شاه. پس عجالتاً آنچه مربوط به وزارت خارجه بود و وزارت جنگ بود و، خیلی هم شاه کتاب می‌خواند. آنچه military book یا مجلات نظامی منتشر می‌شد شاه این‌ها را می‌خواند ها. او هم این‌گونه مطالب را می‌خواند. پس در نتیجه به گفته‌ی هویدا تمام مسئولیت‌ها مال خودش بود اما خوب حتماً یک ناوبانی بود که می‌دانست چه‌کار بکند که شاه هم راضی بماند. تا آن دوره‌ها، حالا نمی‌دانم سال هفتم است یا هشتم است، ما دو سه‌تا مسافرت با هم کردیم. یکی دولت بلژیک از ما دعوت کرد به عنوان یک مسافرت رسمی. هویدا اصرار کرد چون ما بلژیک درس خواندیم به اتفاق هم برویم بلژیک. زن من به اتفاق ما آمد. قبلاً هم به من گفت به گرل فرندش که در قید حیات است و زن یک جراحی است در شهر لیژ، اندره،

س- گرل فرزند زمان محصلی‌اش؟

ج- آره، آره. گفت، «او را هم حتماً بگو. گرل فرند تو را هم سوزت را هم بگو که یک شب را، گرچه تمام این‌ها وزارت خارجه بلژیک مرتب کرده، خلاصه با هم باشیم.» خلاصه من هم رفتم ترتیبش را دادم و وقتی رفتیم آنورس، در شهر آنورس بورگ مستر آنجا یک نهار چهارصد نفره نشسته داده بود که از تمام بزرگان قوم تجارت و صنعت دعوت کرده بود برای نهار. در آن نهار بعد از این‌که سر دسر بودیم آن بورگ مستر بلند شد، گفت، «حالا پانزده دقیقه یا بیست دقیقه وقت می‌دهم کسانی که یک سؤالاتی از نخست‌وزیر ایران دارند بکنند.» یکی از آقایان که از جوان‌هایی از مهندسین تجارت بود، چون آنجا یک تیتری دارند که (؟؟؟) پیاده کرده بودند دانشگاه (؟؟؟) commercial engineering که این‌ها را برای یک صنایع است، یک هفتاد هشتاد سال است این‌ها را برای صنایع تربیت می‌کنند با معلومات زیاد ریاضی و فیزیک و شیمی و این‌ها، یک سؤالاتی از نخست‌وزیر کرد، گفت، «این ارقام GNP که شما منتشر می‌کنید که ارقامش ضریب‌های خیلی بالاست، این با اقلام دیگرتان نمی‌خواند. این را چه کار می‌کنید آخر.» هویدا که بلد بود در اجتماع خودش را چطور نگه دارد، این موضوع را می‌دانست که نه معلوماتش اجازه می‌دهد نه اطلاعات مالی و اقتصادی دارد که برود در محاسبه این‌گونه ضرائب. و این چیزی نیست که اصلاً نخست‌وزیر بتواند جوابش را بدهد. گفت، «خیلی ساده است. ما حرف‌های اقتصادی‌مان را متخصصین مالی‌مان را گوش می‌دهیم بعد خلاف آن انجام می‌دهیم و درست درمی‌آید.» خوب، چون با خنده و این‌ها گفت همه دست زدند. یک سوکسه‌ای بود. یک سال طول نکشید در مجله تایم دیدم که شاه هم عین این حرف را زده. در شرایط دیگری یک عده آمدند با شاه مصاحبه می‌کنند حالا یا تایم بوده لایف بوده، کدام بوده، دیگر آنجا آن‌جایی نبود که شاه بیاید عین این حرفی را که هویدا آنجا گفته برای خندیدن و این‌ها، شاه مملکت بیاید یک همچین حرفی را به

س- پس برای اولین‌بار هویدا این حرف را گفته بود.

ج- بله این حرف هویدا بود. در آنورس در گیلدهال آنورس اتفاقاً. و چون شاهد این بودم خودم این است که وقتی شاه این حرف‌ها را زد دیدم عجب عین حرف‌های هویدا را دارند ایشان تکرار می‌کنند. بعد هویدا از سنوات، گمان می‌کنم، هفتم هشتم نخست‌وزیری خودش حس می‌کرد که دارد بارش سنگین می‌شود. اغلب من ایشان را توی تخت‌خوابش ساعت هفت صبح رفتم در نخست‌وزیری دیدمش. مثلاً یک زمانی بود چند نفر از این مجاهدین را گرفته بودند و می‌خواستند اعدامشان کنند، گفت، «شاهین من توانستم جان دوسه‌تایشان را بخرم به هزار زحمت. چون یک مسائلی است که شاه امنیت این‌ها را هم نمی‌خواهد که هویدا نخست‌وزیر دخالت کند این‌ها را. مع‌الوصف به هزار زحمت من توانستم. و یک‌بار سنگینی حالا روی دوش من است. من هر چه می‌گویم دیگر مملکت نمی‌تواند بکشد از لحاظ اقتصادی با این برنامه‌های سنگین، او می‌گوید بکش. و می‌بینم کشیدنش امکان‌پذیر نیست. از این مسائل من زیااد به او می‌گفتم خودش هم روشن بود. حالا هم من وقتی با مجید مجیدی صحبت می‌کنم خودش هم تأیید می‌کند، من امروز صبح هم صحبت کردم، خودش هم تأیید می‌کند که وقتی آمدند آن بودجه تکمیلی را از اضافه شدن قیمت نفت بردند، شاه برد این‌ها را هم گذاشت توی بودجه‌های عمرانی. خوب، مملکت این بار سنگین را نمی‌توانست بکشد. اما شاه می‌گفت بکشیدش.

س- این انگیزه هویدا از به اصطلاح دخالت در مسئله نجات محکومین چه بوده؟ جنبه انسانی بود.

ج- انسانی.

س- سیاسی بود، چه بود؟

ج- انسانی، انسانی، صرفاً انسانی.

س- یعنی فکر نمی‌کرد این‌ها خطرناک هستند یا نمی‌دانم

ج- هرچه هم فکر می‌کرد مسائل این است که یک مسائلی است که تمام این بچه‌ها اول بایستی گفت همه‌شان قدری چپ بودند. شکی نیست. مجید رهنما چپ بود. هویدا چپ بود. برادرش چپ بود. چپ یعنی ما تمام گمان می‌کنم یک دوره‌ای تحت اوضاع و احوال سیاسی درست قبل از جنگ، که جنگ اسپانیا بود، می‌دانید؟

س- بله.

ج- این جنگ اسپانیا تمام جوان‌ها را در تمام دانشکده‌های دنیا بیدار کرده بود. یعنی از یک طرف فرانکیست‌ها بودند، از یک طرف رپوبلیکن‌ها بودند. از یک طرف توی رپوبلیک‌ها پاسیوناری‌ها این‌ها بودند، همینگوی این‌ها رفته بودند جوز دسته رپوبلیک‌ها. یعنی یک مقدار انتلکتوئل نظامی وارد آن دسته. این دوره تا ۱۹۳۹ را ها؟

س- بله.

ج- تمام جوان‌های دنیا را این جنگ اسپانیا کشیده بود به طرف خودش دیگر موضوع کمونیسم این‌ها نبود. می‌دانید؟ موضوع بین فاشیسم موسولینی به او کمک می‌کرد به فرانکیست‌ها. این است که گمان می‌کنم جوان‌های آن دوره که مجید رهنما آن رهنماها به طور کلی، هویداها به طور کلی، این‌ها تمام این‌ها تحت‌الشعاع آن دوره قرار گرفته بودند. البته خوب وقتی شدند more realistic و بزرگ شدند و سنشان رفت بالا، خوب، تغییر عقیده به طور یقین دادند به طور یقین هم ایشان هم همین‌طور. آنچه جالب است هویدا یک روزی به من گفت، «بلند شویم برویم، تابستان بود، برویم به جزیره کورس.» پس من و زنم و هویدا و لیلا زنش و خلعت‌بری با زنش و دیگر کی؟ دکتر شاهقلی با خانمش، پس ایران ایر را نشستیم و رفتیم به جزیره کورس. در جزیره کورس

س- این چه سالی است تقریباً.

ج- این پس من گمان می‌کنم این دو سه سال قبل از انقلاب است، دو سال قبل از انقلاب است، بله.

س- ۷۶-۷۵.

ج- بله ۷۶، ۷۶ بله، آنجا جایی بود دیگر هویدا، گرچه تمام گاردهایش آمده بودند. حتی یک روزی من متوجه شدم که در اتاق هویدا آمدند آن بالا یک چیزهایی سوراخ می‌کنند. آن طرف هم گارد است ها. به هویدا گفتم، «آخر این‌ها آمدند توی آن هتل آخر دارند این دیوار را سوراخ می‌کنند بابت چیست؟» یعنی من مظنون بودم که دستگاه دارد آنجا یک چیزهایی کار می‌گذارد. هویدا گفت، «نمی‌دانم حتماً کار خودشان را انجام می‌دهند.» یعنی می‌دانست حتماً چه کار می‌خواهند بکنند. وقتی و بایستی گفت که حاکم کورس از دوستان صمیمی خود هویدا بود که در هامبورگ وقتی که خدمت می‌کرد در سفارت‌خانه آن‌زمانی که عبدالله انتظام هامبورگ بود در آنجا این هم یک نظامی فرانسوی بوده آنجا آشنا شده بودند. و پیرو دعوت این هم آمده بودیم به کورس. در کورس دیگر کنترل کم بود. چون بیرون می‌رفتیم دیگر آزاد بود با من صحبت کند. آنجا دیدم که پس دو سه سال قبل از انقلاب ایشان بسیار دیگر دلخور بود، ناراحت بود. گفتم، «امیر چرا استعفا نمی‌دهی؟» قبل از آن هم به او گفتم

س- از چه دلخور بود؟

ج- یعنی راضی دیگر نبود از کارش از سمت نخست‌وزیریش، از اوضاع و احوال کشور راضی نبود. گفتم، «امیر استعفا بده.» گفت، مگر می‌شود در ایران استعفا داد. همان‌طور که من افراد خودم را وزیر را بیرون می‌کنم، نخست‌وزیر هم شاه بیرونش می‌کند. استعفا مطرح نیست توی این کشور.» این را من تعجب کردم از امیرعباس هویدا. اما این‌ها کلماتی‌ست گفت، «شاه مرا بیرون می‌کند من هم وزیرم را بیرون می‌کنم. استعفا مطرح نیست.» این حرف را به من بزند برایم شاق بود شنیدنش.

مسائل مختلفی را آنجا گفت اولاً اغلب مسائل جنبه‌های اقتصادی داشت. یعنی تمام باز این بار نفت و پول نفت و خرج و به خصوص خانواده سلطنتی، که شاه یک ضعف عجیب‌وغریبی دارد برای خانواده خودش. یعنی به هر نحوی که انسان می‌خواهد که این را ترتیبی بدهد که جلوی عملیات خانواده‌اش را بگیرد شاه ضعیف است از این لحاظ. برای خانواده‌اش ضعیف است برای دیگران قوی است اما برای خانواده‌اش ضعیف است. و جلوی این هم می‌گوید «من نمی‌توانم بگیرم.» این هم ضعف خودش بود و استعفا هم نمی‌توانست بدهد. پس آمدیم تهران. تهران که آمدیم خبر تازه‌ای نبود تا سال بعدش که از نخست‌وزیری کنار رفت شد وزیر دربار، گفت، «می‌رویم جزیره کرت.» بلند شدیم همین دسته رفتیم جزیره کرت. آنجا بود که دیگر خبرهای زیاد خوبی نمی‌آمد. باز به او گفتم، «امیرجان استعفا بده یا بگو مریضی بمان این‌جا.» گفت، «این مسائل که اصلاً مطرح نیست.» پانزده روز ماندیم برگشتیم با هم. حالا نمی‌دانم روز دوشنبه بود یکشنبه بود با هم برگشتیم به تهران. روز بعدش می‌دانم رفت نوشهر چهارشنبه منزلش نشسته بودم که از نوشهر برگشت رنگش هم پریده بود سفید بود و ناراحت که معلوم بود که دیگر استعفا داده بود یا از نخست‌وزیری منفصل بود.

س- از وزارت دربار.

ج- از وزارت دربار. معذرت می‌خواهم. این دوره‌ی واقعاً روابط من است با هویدا. البته بایستی بگویم که هویدا تقریباً سه سال قبل از مرگش گفت، «شاهین من می‌خواهم یک مینی کابینتی داشته باشم، ماهی یک مرتبه جمع بشویم و راجع به مسائل مختلف اقتصادی یا سیاسی با هم صحبت کنیم که من بدانم یک عده که سمت دولتی این‌ها ندارند تقریباً، این‌ها نظریاتشان چیست؟» و واقعاً من بودم، علی فرمانفرمائیان که کشته شد توی اسکی

س- عبدالعلی

ج- عبدالعلی آره، رضایی چیز دکتر تهرانی را هم آورد. بعد

س- دکتر رکن الدین سادات تهرانی.

ج- آره، آره، کسی که شد معاون وزارت بانک صنایع و معادن بگویید کی بود؟ رضایی نبود؟

س- رضا امین؟

ج- رضا امین ایشان بود. آن‌وقت در بانک بود ها. آها، آن بود، من، دیگر کی‌ها بودیم؟

س- این که تقریباً سال ۱۹۷۱-۱۹۷۰ می‌شود. چون عبدالعلی ۷۲ مرد.

ج- ها آره از این‌جاست تاریخ‌ها، آره.

س- هفتاد و دو مرد؟

ج- بله، عمر زود می‌گذرد آقا.

ج- آها، می‌بینید این‌جا که تاریخ‌ها، چون تمام این‌ها را نوشتم دادم به منشی‌ام قبل از انقلاب تمام را از ترسش سوزاند.

س- عجب.

ج- این است که این‌ها را بایستی جابه‌جایش کرد که historian کارش این است. آها، کسی هم که بود بگویید کی شد وزیر تجارت و اقتصاد ما آن اواخر؟

س- مهدوی؟

ج- فریدون مهدوی هم بود. مهدوی هم جزو افرادی با من بود. آن‌وقت مهدوی در بانک بود.

س- معاون رضا امین.

ج- آفرین‌ها. پس مهدوی معاون رضا امین شد رضا امین می‌آمد بله. من باز پی بردم توی این جلسات، تنها کسی که باز جرأت می‌کرد حرف بزند من بودم و عبدالعلی. مثلاً می‌دانم یک چیزی هویدا می‌گوید مزخرف می‌گوید یعنی از لحاظ اقتصادی نامربوط است، مهدوی دارد مِن‌ومِن می‌کند. می‌گویم، «مهدوی‌جان بگو حرفت را بزن.» و تعجب من این است که این اشخاص که بعداً ارکان مملکت را در دست خودشان گرفتند، خواه امین که رفت اصفهان، خواه مهدوی که شد وزیر بازرگانی و غیره این‌ها در آن مینی کابینت که هیچی نبود آنجا هم جرأت نمی‌کردند به طور روشن حرفشان را به نخست‌وزیر آن زمان بزنند. و اگر اشتباه نمی‌کنم، بله، آن اواخر دوره هویدا یعنی اگر بگوییم یک قبل از انقلاب یا یک سال و نیم دو سال قبل از انقلاب وقتی نخست‌وزیر بود، من پهلوی امیرعباس هویدا نشسته بودم منزل مادرش، پهلویش روی کاناپه، وقتی با شاه صحبت می‌کرد اغلب هم می‌خواستم بروم بیرون می‌گفت، «نه بنشین.» یعنی صدای شاه را کاملاً می‌شنیدم. یک روز شاه با او صحبت می‌کرد، هویدا به او گفت، «اعلی‌حضرت این مثال را هم ما در فرانسه هم داریم Quand le caravan passé le chien aboit. مقصود این است وقتی کاروان می‌رود سگ هم واق‌واق می‌کند. نمی‌دانم چرا شاه راجع به این مسائل، حالا مسائل آخوندها بود؟ این شلوغی‌ها بود؟ هویدا این حرف را هم گفت، «بله این مثال را هم ما در زبان فرانسه هم این‌طوری داریم.»

بعد مهدوی زنگ زد. پهلوی من به مهدوی می‌گوید، حالا کی است آن موقع بازار است و اصناف است و این مسائلی است که پیش آمده، جلوی خود من آن یک توضیحاتی می‌دهد می‌گوید پس این‌طوری است شاه می‌گوید چیزها را قرض کن. پیچ‌ها را سفت‌ترش کن. Increase the pressure خب، شخصی مثل مهدوی که توی این جلسات آمده بود که روشن بتواند این مسائل را مطرح کند و خیلی لیبرال فکر می‌کرد آن زمان، همین مهدوی شاه از این‌جا دستور می‌داد هویدا می‌گفت شاه چه گفت، از آن‌طرف مهدوی می‌رفت

س- اجرا می‌کرد.

ج- بله. تا آن روزی که یکبار من هویدا را چهارشنبه ندیدم یا دوشنبه بود یا چهارشنبه که روزهایی بود که می‌دیدمش، آن روزی بود که آمدند گرفتندش. من هم رفته بودم این تشییع جنازه، آن روز هم سینماها را آتش زده بودند این‌ها، و هر چه هم عقب من گشته بود مرا پیدا نکرده بود و مسئله به این‌طور رفت. این است که یادگاری‌های ما همین جسته گریخته یادگارهایی است که من از این دوره دارم ولیکن به طور یقین هویدا در آن سه چهار سال اخیر زندگی خودش متوجه شده بود که رژیم سازگار نیست. و وقتی هم به هویدا گفتم، «امیر بیا ترتیب بدهید اقلاً ولیعهد بیاید در رأس کار شاه هم آن دور بنشیند.» گفت، «شاه به قدری اگوئیست است خودپرست است.» گفت، «روی جسد ولیعهد هم راه می‌رود.» گفت، «از این خبرها اصلاً نیست و انتظارش را هم نباید داشت.» این است و بس.

س- وقتی که ایشان دستگیر شدند دیگر شما ندیدید ایشان را.

ج- من دیگر دستگیر که شد ایشان را ندیدم. یک نامه‌اش را خواندم این‌جا با خط خودش هنوز ما کلمه‌ی از قرآن فساد Corruption on earth

س- بله، چه بود؟

ج- فی الارض.

س- بله مفسد فی الارض.

ج- مفسد. من کلمه مفسد فی الارض را نشنیده بودم دفعه اول در نامه امیرعباس هویدا این را خواندم این‌جا که گفته بود که «مرا دارند نسبت مفسد فی الارض می‌دهند. این را شما شوخی، سبک، تلقی نکنید چون این با خودش مرگ دارد یعنی جزایش مرگ است.» من این کلمه را تا آن دقیقه نمی‌دانستم.

خب، از آن تاریخ من تا آن‌جایی که می‌توانستم به تکاپو افتادیم پاریس که بتوانیم یک اقداماتی بکنیم. من با وزیر خارجه فرانسه که قبلاً در تهران بود به عنوان political officer بود آن زمان در تهران، با او چون با خودش و زنش نزدیک بودیم، مرتب ایشان را من می‌دیدم. روزی که گفتند هوا خیلی پس است من به ایشان تلفن کردم. تمام شماره‌های خمینی را در قم بود آن زمان، در قم تمام را من توانسته بودم به دست بیاورم، تمام را هم دادم به وزارت خارجه. ایشان گفت، «شاهین اگر موضوع پول است چون ما داشتیم پول جمع می‌کردیم، من خودم یک ده‌هزار دلار من جمع کردم. والاحضرت فاطمه را گفتم گفت، «تو بده من فردا دو روز دیگر به تو می‌دهم چون پول این‌جا ندارم. گفت، «چقدر؟» گفتم، «پنجاه‌هزار دلار.» گفت، «من می‌دهم.» گفتیم پول جمع کنیم، چون گفته بودند اگر پول باشد، شاهقلی به ما از تهران خبر می‌داد، که ما می‌توانیم، یک اسلامی نیائی پیدا شده بود می‌گفت، «من می‌توانم ترتیب خارج شدنش، آزاد کردن ایشان را بدهم.

س- از زندان.

ج- از زندان. بعد وزیر خارجه به من گفت

س- از علیاحضرت پول نگرفتید؟

ج- نه تماس نداشتم. وزیر خارجه گفت، «شاهین این کاری که شما می‌کنید بچگانه است. با این کار پول می‌خواهد، چون بعداً گفتند ده میلیون دلار، گفت «اگر از این ارقام است شما این ده میلیون دلار را نمی‌توانید جمع کنید. اگر ده میلیون دلار را شما بگویید دولت فرانسه من از بودجه محرمانه‌مان دولت فرانسه برای هویدا می‌دهد.»

س- عجب.

ج- آره همین‌طور به من گفت. «اگر پول است پول را ما می‌دهیم.» که روز بعدش ایشان را تیرباران کردند. اما برمی‌گردم جالب است که قبل از اعدام شدن ایشان یعنی روزی که ایشان توقیف بود و انقلاب در تهران شروع شد. ایشان صبح ساعت شش یادم است از تهران وقتی گاردها همه فرار کرده بودند تنها مانده بود، توی جمشیدیه بودند گمان می‌کنم آن زمان.

س- ایشان یک جای دیگر بودند.

ج- آره، نزدیک

س- جمشیدیه وزرا بودند.

ج- یک‌جایی بودند این‌ها که ساواک خانه‌هایی ساخته بود از شیوخ پذیرایی می‌کرد. از آنجا زنگ می‌زند به پاریس به لیلا از اتاقش

س- عجب.

ج- آره. به لیلا زنگ می‌زند به زنش، به لیلا می‌گوید که «من این‌جا تک‌وتنها هستم. همه فرار کردند. سروصدا هم از دور زیاد می‌آید. هرکاری شما می‌خواهید برای نجات من اگر می‌خواهید با فرانسه و این‌ها هر کاری می‌کنید دیگر ساعت‌هایش شمرده است.» اگر اشتباه نمی‌کنم صبح ساعت شش و نیم هفت بود لیلا تلفن کرد خانه من. من فوری فوری زنگ زدم به یکی از دوستان خیلی صمیمی‌اش، حالا که می‌خواهم با شما صحبت می‌کنم دارم اسمش را فراموش می‌کنم که مرتب می‌آمد ایران می‌رفت، یکی از نویسندگان لوموند بود که این‌جا هم کمیته‌ای تشکیل داده بود

س- اریک رولو؟

ج- نه، نه، نه. این پدرسگ که نه. مسیو سابلیه. سابلیه خیلی می‌آمد ایران می‌رفت از دوستان نزدیک هویدا بود. سابلیه گفتم، «این است وضعیت هر اقدامی شما می‌کنید توی این کمیته‌ای که تشکیل دادید این تلفن است و این موضوع محرمانه است. اما سابلیه روی اخبار ساعت هشت دیدیم روی اخبار ساعت هشت رادیوی پاریس این خبری که من به او داده بودم آمد.

س- که هویدا تلفن کرده بود.

ج- بله تلفنی که شلوغ است سروصدا هست. و بعد از آن دیگر باز آن دوره توقیفش و محاکمه‌اش را که من دیگر اطلاعات زیادی ما به دست نتوانستم بیاورم ممکن است دیگران اطلاعاتی داشته باشند تا رسید به موقع اعدامش که درست بیست‌وچهار ساعت بعد از این‌که والاحضرت فاطمه هم گفت پنجاه‌هزار دلار هم من می‌دهم که این اتفاق افتاد و پرونده مختومه شد. اما اگر سؤالات منجزی دارید با کمال میل

س- بله. این‌که می‌گفتند ایشان گفته که فرصتی به من بدهید و من می‌خواهم کتابی بنویسم و مطالبی بنویسم و بگویم و این‌ها، این‌ها جور درمی‌آمد با ایشان؟ شما همه‌ی این‌ها را لابد شنیده‌اید دیگر.

ج- این حرف‌ها را من هم شنیدم بله. درباره‌اش هیچ‌چیز نمی‌توانم بگویم، تنها چیزی که می‌توانم بگویم، کسی که جسد ایشان را از پزشک قانونی گرفته، کسی که برده شست‌وشو دادند بعد از این‌که چندین ماه مانده در پزشک قانونی در یخ

س- تحویل نمی‌دادند مثل این‌که اوائل؟ یا کسی تحویل نمی‌گرفت؟

ج- یا کسی تحویل نمی‌گرفت. و بودند جای گمنامی که خودشان می‌دانند این را دفنش کردند، این شایعات این است که امیرعباس هویدا نمی‌دانست که می‌کشندش و از پشت زدندش و این‌ها، این‌ها صحیح نیست، چون می‌گوید من شخصاً، خودش هم پزشک است، می‌گوید من خودم دیدم جاهایی که تیر خورده. ایشان را معلوم است یک تیر هم این‌جا این‌جا یعنی در بالای توی موها، نشانه‌اش این است که این تیر نهایی بوده که تیر خلاص بوده. و تیرهای اولیه هم هم به سینه‌اش خورده هم نزدیک‌های شاهرگش خورده و این‌که تیرباران نشده این حرف است. و این تطبیق می‌کند با یکی از زندانی‌هایی که گفته بود که یک کفش‌هایی تیپ هلندی هست چوبی، از این‌ها پایش بوده و حتی یکی را هم از دست داده بود. یعنی یک پا صدا می‌کرد یک پا صدا نمی‌کرد راه می‌رفت تا بردند اعدامش کردند. خوب، این مسائل هم دیر یا زود همه خواهند فهمید معلوم خواهد شد.

س- آها، این‌که می‌گویند که به ایشان پیشنهاد کردند که سفیر بشود در بلژیک و قبول نکرده، این…

ج- بله، این را چون تهران هم به من گفتند خودم هم به ایشان گفتم، گفت، «شاهین…

س- راست است؟

ج- بله صحیح است. صحیح است. و این امری‌ست که خود افشار که بعد شد وزیر خارجه ایران

س- بله.

ج- آخرین وزیر خارجه ما بود، ایشان خودش هم این موضوع را برای من تأیید کرده. امیرعباس هم خودش این موضوع را گفت، شاهین، گفت، «دیوانه‌ای؟ نخست‌وزیر ایران حالا چون یک زمانی من بلژیک درس خواندم حالا بلند شوم بروم بلژیک؟» اما به نظر من وقتی به او گفتم، «چرا نمی‌روید؟» گفت، «شاهین، وزرای جوان من که سال‌ها با من کار کردند توی زندان هستند. روحانی گفت زندان است. شیخ‌الاسلام‌زاده زندان است، نمی‌دانم، کی زندان است. آن‌وقت من بلند بشوم بروم اروپا؟» به او گفتم، «بگو یک ناراحتی قلبی پیدا کردی و به یک نحوی از انحاء برو.» گرچه من مطمئن هستم اگر می‌خواست برود اجازه نمی‌دادند برود، من تصور می‌کنم. چون هر وقت ایشان می‌خواست از طریق چالوس این‌ها برود، نمی‌دانم، چون فرودگاه آن‌جاست، چه خبری‌ست؟ در هر صورت گارد برایش تعیین می‌کردند مثلاً بایستی مثلاً از راه مازندران رفت از آن راه دوم.

من تصور می‌کنم، البته این تصور است، ولیکن به طور یقین ایشان نه سفارت این‌جا را قبول می‌کرد و امیدش این بود که یک روزی همان نوشهر آن آلونکی دارد آنجا بماند و بازنشسته بشود و ما هم بیاییم آنجا یک خانه همسایگی‌اش درست کنیم و کتاب‌هایش را بخواند. کتاب‌خوان بود تیپ انتلکتوئل بود.

س- شما تصور می‌کنید علت برخورد ایشان با دستگیری و این‌ها این بود که مثلاً یک چیزی است که زودگذر است و خطرناک نیست و این‌ها بازی‌ای است. یا این بود که آدم شجاعی بود و می‌گفت که خوب، بر فرض هم که به قیمت جانم تمام بشود مهم نیست. با شناختی که شما از جوانی‌های ایشان داشتید.

ج- نه به طور یقین ایشان تصور آن اتفاقاتی که افتاد آن تصورات را نمی‌کرد. چون می‌گفت، شاه تصور می‌کند که اگر یک عده را بگیرد. خوب، می‌گوید از خدا می‌خواهند اگر می‌توانیم سلطنت را با این اوضاع و احوال نجات بدهیم چه بهتر. اما دیگر فراموش می‌کند شاه که مردم انگشت‌شان به خودش است و به خانواده‌اش است. با هویدا کسی دشمنی ندارد در ایران. ماشین پیکانش را می‌نشست همه هم سلام و علیک می‌کردند. تیپ سمپاتیکی بود با پیپش. مردم حساب و کتابی نداشتند. یعنی مردم آن‌قدر عاقل هستند و شعور دارند که این نخست‌وزیر، خوب، این یک مهره‌ای بود، روی یک عده مهره‌های دیگر. اما انگشت‌شان شاه بوده است و خانواده سلطنتی، شکی نیست. و تبلیغات هم طوری شده بود که تقسیم نشود این مسئولیت‌ها، همه را کشیده بودند رو به شاه. حالا شاه چرا فکر می‌کرد که با کنار گذاشتن هویدا چندتا از وزراء می‌شود اوضاع و احوال را نجات داد، من نمی‌دانم، همین‌قدر به شما بگویم چون دارم بدون یادداشت صحبت می‌کنم جسته گریخته است.

س- بله.

ج- من تنها چیزی که می‌توانم بگویم ماه سپتامبر که بعداً انقلاب شد و خمینی در پاریس بود من برای جلسه چهار روزه با موکلم آمدم به پاریس. ایران ایر را که صبح در تهران نشستم در درجه اول، احدی نبود. طیاره هم تقریباً نیم ساعت تأخیر داشت. بعد از نیم ساعت کاشف به عمل آمد که این تأخیر برای آن بود که زاهدی آمد تو. زاهدی آمد تو به اتفاق پسرعمویش که کیف به دست است. که آمد تو فوری رفت نشست آن پسرعمویش هم آن پشت نشست. پهلوی خودش ننشست. پس من بودم زاهدی بود چرا یک خانمی هم بود تو طیاره. وقتی طیاره اوج گرفت و کمربندها را گفتند باز کنید، زاهدی بلند شد آمد با من هم ماچ و بوسه کرد و آن مستخدم هم که مرد بود آمد تو که مشروب و این‌ها چه می‌خواهید؟ بعد من گفتم، «اردشیرخان چه خبر؟» کافی بود این کلمه را گفتم «اردشیر خان چه خبر؟» اردشیر گفت، «آن دوست مادرقحبه تو، آن دوست پدرسوخته تو.» آنچه فحش در vocabulaire اردشیر داشت خطاب کرد به هویدا. گفت، «شاهین این هم که امروز دیر آمدم چون خسته بودم. تا ساعت یک صبح من پهلوی شاه نشستم و تا موافقت شاه را نگرفتم یا من استعفا بدهم یا این‌که یک عده‌ای از اشخاص مسئول مملکت من‌جمله آن دوست رفیقی من که در بچگی‌مان در رشت با هم بزرگ شدیم که عبدالمجید مجیدی باشد. تمام این‌ها که به نحوی از انحاء مسئولیت‌های اوضاع و احوال مملکت را داشتند به عنوان دولت، ها، این‌ها را بایستی محاکمه‌شان کرد در یک دادگاه انقلابی. چون این‌ها هستند که مملکت را به این‌جا کشاندند.»