روایت‌کننده: آقای شاهیان آقایان

تاریخ مصاحبه: ۲۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

س- بله، این حرف‌ها را زاهدی می‌گفت.

ج- این را زاهدی گفت، اردشیر خودش تو طیاره به من گفت، خلاصه زدوخورد ما، زدوخورد کلامی ما در طیاره همین‌طور دو سه ساعت طول کشید. گفتم، «اردشیر جان این را که تو می‌گویی کسی که تاریخ انقلابات را خوانده، تحولات سیاسی و اجتماعی خوانده شما نمی‌توانید اوضاع و احوال را کنترل کنید you may trigger اما این دیو که از بطری آمد بیرون دیگر شما کنترلش نخواهید کرد. احسان نراقی‌ها می‌خواستند این کار را بکنند. گفتم، «کنترل مشکل است در امور اجتماعی، science نیست این.» گفت، «من هم از بین بروم مهم نیست اما بایستی مسئولین تمام‌شان محاکمه نظامی بشوند محاکمه انقلابی بشوند.» و گفت، «من موافقت شاه را راجع به توقیف هویدا و اطرافیانش را گرفتم بعد آمدم توی طیاره نشستم.»

س- این چند وقت قبل از چیز است؟

ج- این ماه سپتامبر است تاریخش را هم دارم چون گذرنامه‌ام که مهر خورده آمدم پاریس آن آخرین مسافرت ماقبل‌آخر من بوده.

س- برای این‌که مثل این‌که از دو ماه قبل مثلاً…

ج- گفت، «دیشب.» پس ماه سپتامبر است. می‌گوید، «دیشب من موافقت شاه را گرفتم.»

س- ولی هویدا را شاه، کی بود؟ نوامبر گرفتند.

ج- آره دیگر. بله. من که رسیدم آنجا متعجب است، شب زنم تلفن کرد از تهران، گفت، «تو طیاره چه اتفاقی افتاده؟ عبدالمجید مجیدی تلفن می‌کند می‌گوید شاهین حرفش شده توی طیاره با زاهدی.» ببینید دنیا چقدر کوچک است. عبدالمجید مجیدی به اما در تهران، گفتم، «تعجب است. این خبر را کی داده؟» گفتم، «به امیر بگو که من یک روز هم برگشتم را جلو می‌اندازم، حالا چه روزی بود، گفتم سه‌شنبه یا چهارشنبه، از خانه هم بیرون… صبح زود من منزل مادر می‌خواهم ببینمش. صبح زود آمدم آن‌جا. گفتم، «امیرجان، این حرف‌هایی است که به من زاهدی، این دیگر شوخی نیست‌ها. ایشان می‌گوید موافقت شاه را هم گرفته که شما و اطرافیانتان را توقیف خواهند کرد. گفت، شاهین‌جان شاه اردشیر را خیلی دوستش دارد این جای خود. اما می‌گوید عقل گنجشک دارد و کلمه فرانسه می‌گفت cerveau d’oiseauها، سریو نمی‌داندش. این است که تو به این حرف‌ها ترتیب اثر نده و ناراحت هم نشو از من. خب، می‌بینید یکی دو ماه بیش‌تر باقی نمانده به توقیفش دیگر.

س- بله.

ج- اما این نتیجه‌ای بود که هویدا گرفت و حرف‌هایی بود که عیناً من نقل کردم برای شما. اما این شایعات، یک روزی پهلوی Lehfeld بودیم گفت شنیدیم هویدا را گرفتند.

س- Lehfeld؟

ج- بله. ماشین نشستم فوری آمدم منزل امیر دید قدری متوحشم. گفت، «شنیدی که مرا گرفتند؟» گفتم، «آره برای همین هم آمدم.» گفت، «نه ناراحت نشو بهت گفتم.» تا این‌که ایشان را توقیف کردند. زنم چون جزء هیئت امنای کالج البرز بود، کالج نه، در مدرسه دخترانه‌ای که درست کرده بودند.

س- مدرسه عالی دماوند.

ج- مدرسه عالی دماوند، معذرت می‌خواهم، آن خانمی که رئیسش بود یک شامی داده بود ضمناً سفیر آمریکا سالیوان هم آنجا بود. سالیوان به من گفت، «شاهین من رفتم»، هویدا را هنوز توقیفش نکرده بودندها. گفت، «رفتم هویدا را منزلش دیدم کلی هم با او صحبت کردم.» روز بعد رفتم به امیر گفتم، «همچین چیزی سالیوان می‌گوید؟» می‌گوید، «آره. اما ببین می‌توانی بفهمی اصلاً چرا آمده بود پهلوی من؟ چون هرچه فکر کردم ایشان آمده بود پهلوی من چه‌کار داشت؟ چیزی عایدم… ببین از دوستان آمریکایی‌ات می‌توانی بفهمی؟» دو سه روز طول نکشید سفیر روسیه رفته بود پهلوی امیر منزلش.

س- عجب.

ج- آره. حالا یادم نیست اسمش، اما این سفیر روسیه با امیرعباس هویدا نزدیک بود چون این‌ها با هم آشنا شده بودند در تشییع جنازه ناصر در مصر. ایشان سفیر کبیر روسیه بود آن‌جا. حالا امیر می‌گوید «من آنجا آشنا شدم من پیشنهاد کردم و به شاه هم گفتم که اگر ایشان بیاید ایران بد نیست.» و یک روزی هم، حالا داریم از سفیر روسیه صحبت می‌کنیم، دوبار ایشان را با من در تماس گذاشته. حالا چه‌جوری؟ یک‌بار کاسیگین آمده بود با دخترش و با نخست‌وزیر تاجیکستان و نخست‌وزیر ارمنستان. هویدا به من تلفن کرد زنت را بردار، اما را بردار بیا امشب شام منزل آره، منزل خیابان آن‌وقت دربند نبود همان نزدیک‌های دربار سعدآباد آنجا بود. رفتیم آنجا دیدیم (؟؟؟) کاسیگین این‌هاست. بعد به عنوان این‌که ما از ارامنه بودیم، بدون این‌که اصلاً کاسیگین این را بفهمد ما خوب، آنجا نشستیم و محبت کردیم و این‌ها، بعدش هم رفتیم اپرا. اما صحبت‌ها خیلی جالب بود. چون می‌گویند کاسیگین آدم خیلی سمپاتیکی است برخلافی که همیشه توی آن عکس‌ها انگار همیشه عصبانی و ناراحت است اما آنجا آدم خیلی خوش مشربی به نظر آمد.

س- به چه زبانی حرف می‌زدید؟

ج- همیشه با علی‌اف آنجا نشسته بود.

س- آها.

ج- علی‌اف، آن علی‌اف. با نخست‌وزیر ارمنستان ارمنی. با نخست‌وزیر تاجیکستان فارسی خوب صحبت می‌کرد. اما خوب، با خودش از طریق علی‌اف که مترجمش بود. بعد از آن یک روز تلفن کرد که می‌آیم برت می‌دارم امشب تو و اما را دعوت، اما رفته بود لب دریا من هم می‌خواستم بروم مکزیک نرفتم. نوروز بود و روزی بود که بایستی بروند شاه را، دید و بازدید وکلای مجلس بوده. در هر صورت آنجا سفیر شوروی هم آمده بود امیرعباس هویدا را ببیند. اما هنوز کریدانشال‌هایش را نداده بود به شاه. چون آنجا پذیرایی کرده بود اما هم کمکش کرده بود هویدا را که بتواند نهار مفصلی برای آقایان با طیاره‌اش را فرستاده بود تمام تیم را آورده بود به نوشهر. یک روز هم گفت، «همه‌مان را دعوت کرده شما را هم دعوت کرده.» من و اما رفتیم آنجا و آنجا متوجه شدم. ما در یک اتاقی نشسته بودیم خیلی کوچک، این سفیر مرتب با امیر صحبت می‌کرد خیلی دوستانه. امیر یک بطر ودکا را خورد. بایستی بگویم خوشش می‌آمد از خوردن، بایستی بگویم ها. یک بطر ودکایش را خورد زیاد تکان نخورده بود. و پهلویش یکی از آقایانی که حتماً هویدا می‌گفت، «مواظب باش مال KGB است.» به من گفت، «دوازده سال است این این‌جا‌ست.» یارو به من گفت، «آقا شما وکیل هستید؟» گفتم، «آره.» گفت، «ما می‌توانیم از شما استفاده کنیم؟» گفت، «چون ما کار زیادی داریم در اصفهان با ذوب‌آهن.» همین که هویدا این را شنید. توی یک متری‌ها، این‌قدر هم خورده بود، «بابا،» گفت، «شاهین خودش را فروخته به آمریکایی‌ها همه‌اش دلار می‌گیرد.» یارو برگشت گفت، «ما هم دلار می‌دهیم اشکالی ندارد.» گفت، «نه بابا ایشان کارش با آمریکایی‌هاست، شما هم هر کاری کنید شاهین را نمی‌توانید برش گردانید طرف خودتان.» خواست یعنی، یعنی متوجه بود که یکی دارد می‌خواهد مرا indoctuinateام بکند آن پهلویم نشسته.

س- آها.

ج- آدم به نظر من خیلی انسان بود. آدم پرمعلوماتی بود. نخست‌وزیر ایران نبود. توی هر مملکتی می‌بود ایشان یک نخست‌وزیر خیلی حسابی از آب درمی‌آمد. نه آن لباس لانون‌اش، نه آن گل هر روز ارکیده‌اش که با هر لباسش یک ارکیده‌ای، البته این‌ها را زنش برایش می‌فرستاد که آن فارم را داشت در کرج. اما ایشان درست نشده بود، چون مملکت ایران حقیقی به نظر من این است.

س- این‌که الان است.

ج- این بله این ایران حقیقی است، ها؟ آن خامه‌ای که روی شیر بسته بود آن نمی‌توانست representative این اوضاع و احوال باشد. در رأس این خامه هم یک سوپر خامه‌ای بود که هویدا بود که خیلی از لحاظ فرماسیون و انتلکت مافوق دیگران بود. شکی نیست. He was not made for Iran.

س- ولی جواب سؤال مرا ندادید. فکر می‌کنید که وقتی ایشان را زندان می‌بردندش با چیز بود. فکر می‌کرد که این موقتی است و به اصطلاح یک بازی سیاسی است که به اصطلاح ایشان هم الان درش مشارکت می‌کند. یا فکر می‌کند که ممکن است بلایی سرش بیاید.

ج- من گمان می‌کنم اگر سالیوان sincere است، سالیوان می‌گوید، «من رفتم با شاه صحبت کردم و گفتم کار صحیحی نشده. باید از هویدا استفاده کرد.» نمی‌توانم بگویم منظور شاه چه بوده. اما به طور یقین می‌گویند یک کمیته‌ای تشکیل بوده که احسان نراقی تویش بوده، یک عده دیگران هم تویش بودند. و در آن کمیته که به طور یقین هم زاهدی که توی آن کمیته نبوده به طور یقین که به من می‌گوید، «من قول شاه را گرفتم.» در نتیجه آن است. چون می‌گویند وقتی شاه از اتاق آمده بیرون گفته، «بگیریدش.» ضمناً هم گفته «شبی یک بطری ویسکی‌اش را فراموش نکنید.» این حرف زننده است. شبی یک بطری این ویسکی‌اش عالی است انگلیسی برندش را بگو که هرجا اعیان‌نشین بود از آن ویسکی‌ها می‌خورند.

س- بله

ج- چیواس‌اش را.

س- بله.

ج- آها، گفت، «چیواس روزانه‌اش را هم فراموش نکنید.» این را هم شاه گفته بوده ها. چون وقتی با احسان نراقی ما صحبت می‌کردیم، احسان هم خودش را انداخته بود توی این ضوابط. متأسفانه علیاحضرت هم وارد این مسائل شده بود. شاه هم یک مقدار اختیارات داده بود. هرکسی می‌رفت شاه را می‌دید می‌گفت با علیا حضرت صحبت کنید. احسان نراقی هم می‌رفت آنجا از آن طرف می‌آمد منزل خودم می‌نشست صحبت می‌کردیم. تمام این‌ها خیال می‌کردند که می‌توانند یک تحولاتی را در ایران پیش بیاورند. فراموش می‌کردند که این‌گونه امور اجتماعی تحول پذیر نیست. اگر انگولکش گردید سیل جاری می‌شود. و چون experienceاش را نداشتند یا تاریخ به اندازه‌ی کافی نخوانده بودند، ما را مبتلای این وضعیت کردند.

س- آیا هویدا اعتقاد دینی هم داشت؟

ج- والله، اولاً به شما بگویم، خود هویدا می‌گوید که پدرش عین الملک بهایی بوده.

که من مادرش را یک عمر که دیدمش نمازخوان و از مسلمان شش‌آتشه بود شکی نیست. هویدا به طور یقین شخصاً بهایی نبوده. گرچه خودش می‌گفت برادر و پسرعموهایش، دخترعموهایش همه‌شان توی بهائیسم بودند. اما خود امیرعباس هویدا به طور یقین یک شخص خیلی لائیکی بوده. به هر صورت بهایی نبوده. مسلمان بودنش هم خیلی معلوم نیست چون آدم خیلی لائیکی بوده. تمام زندگی‌اش را بیروت بزرگ شده. در لیسه لائیک مدره لائیک، دانشگاه ما بود که غیر مذهبی بود. در آن محیط بزرگ شده بود، اما برخلاف مادرش که خیلی

س- عده‌ای یعنی تقریباً با اشخاصی که با آن‌ها مصاحبه کردیم متفق‌القول هستند که خود هویدا شخصاً از نظر مالی فاسد نبود. ولی می‌گویند که ایشان فساد را ترویج می‌کرده از طریق دوستانی که داشته و به دوستانش در هر حال ترتیباتی می‌دهد که این‌ها استفاده‌های سرشاری ببرند.

ج- حالا به شما یک چیزی بگویم. هویدا به طور یقین مرد و یک پاپاسی هم از خودش باقی نگذاشته، شک و تردیدی نیست. و  امروز فریدون هم که آن‌جاست ناراحت است از این وضعیت، چون وضعیت خودش هم به‌جز آن‌که در UN توانسته جمع کند، امیدش روی این برادرش بود چیزی باقی نگذاشته هویدا.

اما وقتی که می‌دید چطور در بالا اطراف خانواده، کسانی که با خانواده سلطنتی، می‌چاپند و می‌برند، می‌گفت که کسانی که از طریق بیزینس و معقول می‌توانند هرچقدر پول دربیاورند دربیاورند، ایرادی من ندارم.» تنها یک چیزی بود مرتب به من تکرار می‌کرد، گفت، «در وضعیت جوی ایران این پول‌ها را در ایران خرج نکنید.» می‌گفت، «برو آپارتمان بخر، رولزرویس در خارج بخر. اما تو»، ده بار تکرار می‌کرد، «آقای ثابت تو که می‌روی در حراج ساتبی مثلاً میز ماری آنتوانت را ششصدهزار دلار می‌خری، من جلوی کارهای تو را که می‌خواهند مثلاً پنج درصد اضافه حقوق بگیرند من دیگر مجوزی ندارم. کادیلاک و (؟؟؟) از این چیزها نکنید. در ایران low profile زندگی کنید، در بیرون هر کاری می‌خواهید بکنید. چون هر اقدام اقتصادی می‌کنیم که این level تفاوت fortuneها را کم کنیم کم نمی‌شود.» یعنی موفق نشدند. روی این خیلی کار شد اما موفق نشدند چون fortune در ظرف این سال خیلی بیش‌تر آمد تا این‌ها می‌توانستند این فواصل را کم کنند. بله، این حرف را هم از خودش شنیدم. اما هرگز منظورش این نبود که ببرند، بدزدند. این‌طوری مقصودش این نبوده.

اما خوب، بایستی گفت از بودجه سری‌اش خیلی انسان‌وار عمل می‌کرد. به شما یک چیزی بگویم. داور را گفتم دوست صمیمی بابایم بوده. وقتی داور انتحار کرد اولین کسی که صبح خبر دادند پدر من بود. وقتی که هویدا آمد سر کار خانم داور آمد به مادرم گفت، «یک کاری کنید من سه هزار تومان بیشتر پول نمی‌گیرم. شوهر هم نکردم بعد از مرگ داور انتحار داور. من با این نمی‌توانم زندگی کنم. دوتا بچه‌هایم آلمان هستند.» رفتم پهلوی هویدا گفتم، گفت، «آقاجان هر ماه بیاید یک چهارهزار تومان اضافه هم از بودجه من بگیرد.» گفتم، «چه مدت؟» گفت، «نمی‌دانم تا زمانی که من نخست‌وزیر هستم.» باور کنید یک هفته بعد از این‌که آموزگار آمد سرکار، خانم داور گریان آمد پهلوی مادرم. یک هفته بعدش بودجه نخست‌وزیری را مثلاً آموزگار بریده بود از خانم داور. مراد این است که از این پول‌ها به طور یقین از نخست‌وزیری خیلی تقسیم می‌کرد به یک عده‌ای. حالا کی‌ها بودند؟ به طور یقین هم به آخوندها هم خیلی پول می‌داده و ممکن است نخواستند مثلاً این موضوع فاش بشود زود هم از بین بردندش.

س- اصولاً ایشان برای این‌که اصلاً چه سیستمی برای خودش درست کرده بود که مواظب بود و مطلع بود اگر یک کسی گرفتاری داشت یا یک کسی بیمارستان رفته بود از آشناها و به اصطلاح همکارهایش. این یک فردی داشت؟ یک منشی بخصوص برای این کارها داشت؟

ج- والله این

س- من برایم جالب بود که این چه‌کار می‌کرد؟

ج- ببینید، ببینید شما می‌رفتید حتماً دیدیش توی دفترش می‌رفتید اولاً یک سری، آره انکار Management school دیده بود، عین این‌که در Management school بار آمده باشد. میزش پاک و پاکیزه همیشه. پرونده این‌ها می‌گوید نخست‌وزیر اگر پرونده بخواند دیگر نخست‌وزیر نیست چون که آخر ندارد دیگر میلیون‌ها پرونده است. توانسته بود کارها را تقسیم کند. یک منشی گذاشته بود تنها برای خارجی‌ها خانم جهانبانی بود، ها. ایشان باید اطلاعات خیلی زیادی داشته باشد. خانم جهانبانی تنها connectionاش بود با خارجی‌ها و سفر او غیره و ذلک. بعد یک سری که در رأسش خانم معرفت بود، ها. منشی‌های لوکال داشت. یک عده هم دوستانی داشت که با او می‌توانستند صحبت کنند مرتب می‌دیدندش. مثلاً اگر من یک روزی می‌رفتم چهارشنبه یا دوشنبه تنها من نبودم یک عده دیگر هم می‌آمدند می‌دیدندش دیگر. می‌گفتیم آقا فلان اتفاق افتاده یا فلان‌کس را بردند هوستون. گوشی را برمی‌داشت با هوستون صحبت می‌کرد. یعنی public relationاش نمره یک بود. این موضوع یک تربیتی است و خودش هم یک علمی است دیگر، که انسان بتواند It costs nothing برعکس آموزگار دوست شما خودش را بسته بود، ها، یک نفر هم نمی‌پذیرفت. ها؟

س- بله.

ج- It’s so easy. It doesn’t cost a penny.

س- بله.

ج- که انسان بخواهد public relation خوب داشته باشد. اما خوب چون حتماً تکنیک‌اش را بلد بود. این‌قدر سال در UN بود. این‌قدر سال در ژنو در قسمت با چیز کار می‌کرد با صدرالدین با هم کار می‌کردند روی Displaced Personspublic relation‌اش را بلد بود. It’s a gift.

س- بله، یک موضوع دیگر به اصطلاح ترتیب و رفتاری که داشت با کسانی که در کابینه بودند و می‌گفتند که احتمالاً ممکن است رقیبش باشند با جانشینش بشوند و این‌ها را به اصطلاح به ترتیبی می‌گفتند که این‌ها را به ترتیبی ایشان رد می‌کند و بعد و بیرونشان می‌کند. اسامی‌شان طولانی است کسانی که در کابینه‌اش بودند روزهای اول و بعد هم رفتند جاهای دیگر.

ج- یک چیزی که بایستی به طور یقین گفت این است که دو جور وزیر داشت سنیور وزیر داشت و ماینور وزیر. مثلاً شما می‌دیدید مثلاً با اشخاصی مثل آموزگار خیلی respectful صحبت می‌کرد. با هوشنگ انصاری respectful صحبت می‌کرد. با وزرای دیگر شوخی می‌کرد، یک حرف‌هایی می‌زد، توی سرشان هم می‌زد، ها.

س- بله دیده بودم.

ج- آره، آره.

س- ویسکی می‌خواهید شما همیشه…

ج- بله آفرین، از این کارها می‌کرد. (؟؟؟) مثل آن مثلاً وزیر امور ساختمانی‌اش وزیر مسکن‌اش را، نمی‌دانم، توی سرش هم میزد، ها. یعنی دیگر این‌ها بسته بود به شخصیت این افراد. آموزگار شخصیت نشان می‌داد آن می‌دید در مقابلش یک آدم شخصیت‌دار است این‌طوری با او رفتار. هوشنگ انصاری برایش respect قائل بود، ها. اما بعضی از دیگران می‌دیدید که اصلاً آدم‌های کوچک بودند یعنی بایستی مثلاً با خلعتبری از این شوخی‌ها نمی‌کرد، ها. با او خیلی رفیق بود اما از این شوخی‌ها نمی‌کرد. یعنی من گمان می‌کنم تنها این‌ها بسته است به اشخاص. آن‌وقت شما می‌گویید وقتی صحبت می‌کردیم کی می‌توانست. باید در مقابل شاه یا دیگران حقایقی را بگوید. من یادم هست شاه که از رم برگشت در ۱۹۵۳، آقای ارنست پرون آن سوئیسی که از رفقای نزدیک من و زنم بود، به من گفت، «شما تا حالا دربار نیامدید حتماً شما از این پس بایستی بیایید شام را… ما را دعوتمان کرد یک شبی. من بودم ارنست پرون بود و زنم، اردشیر زاهدی بود و پروفسور عدل.

س- بله.

ج- پس همین‌طور که گفتم شاه تازه از رم برگشته بود. گمان می‌کنم اولین شب‌نشینی خیلی محدودی بود. گمانم هفت هشت ده نفر بیش‌تر نبودند. و وقتی که بعد از شام جلوی پنجره ایستاده بودیم، من بودم، شاه بود و پروفسور عدل بود و زاهدی. شاه به زاهدی گفت، «چه خبر؟» زاهدی گفت، «قربان از مصدقی و این‌ها دیگر خبری نیست. ملت انقلابی را کرده مصدق و این‌ها هیچ خبری نیست، طرفدار ندارد اصلاً،» آقاجان یحیی عدل یک دفعه برگشت، گفت، «قربان خلاف عرض می‌کند. هنوز مصدقی‌ها خیلی قوی هستند. مصدقیست هم پر هستند، سمپاتیزان پر است. این حرف‌هایی که اردشیر می‌زند بی‌جا می‌زند.» شاه گفت، «یحیی این مزخرفات چیست داری می‌گویی؟» گفت، «قربان این است، خوشتان می‌آید یا خوشتان نمی‌آید، حقیقت این است.» یحیی به قدری ناراحت شد که نیم‌ساعت بعدش به من گفت، «شاهین بلندشو برویم این جای من نیست.»

س- عجب.

ج- آره. من از آنجا از این یحیی عدل طبیب ترک که یک خرده سیستم‌شان غیر از فارس‌هاست کیف کردم. یک کسی توانست آزاد حرف‌هایش را بزند. همین‌طور. شاه گفت، «این مزخرفات چیست می‌گویی؟» گفت، «بله همین‌طور است.» و حالا می‌بینید ولی درست بوده، حرف‌هایش درست بود.

س- الان که توی ایران هست.

ج- بله، خوب، این را مدیون همین پسر دکتر مصدق است که کمکش کرد از روزهای اول زمان…

س- این اسم ارنست پرون را آوردید یک کمی آدم، یک شخصی است در تاریخ که خیلی قیافه روشن و معلومی ندارد، هزار و صد چیز راجع به او گفتند.

ج- ببینید، نه ببینید پرون پسر یک باغبانی چیزی بوده در سوئیس وقتی شاه تحصیل می‌کرده.  و آنجا هم، خب، با شاه نزدیک شده و چون با شاه نزدیک بود وقتی که شاه می‌آمد این را هم با خودش برداشته آورده. یعنی سابقه دیگری نداشته. من گمان می‌کنم پرون به جز آنچه بوده و یک پرستشی هم برای شاه داشت. یک پرستشی داشت برای شاه. و وقتی پرون آمد، خوب، توی آنجا به او اتاق داده بودند زندگی می‌کرد. با والاحضرت اشرف و غیره و ذلک متأهل هم زن هم نداشت و یک آدم جالبی بود برای خودش. و یک روزی یادم هست چون زیاد می‌دیدیمش، آمد منزل ما به مادرم گفت، «خانم آقایان»، حالا به فرانسه که «من نمی‌دانم چه جوری من عشقم را به شاه ثابت کنم بیش از اینی که برایش علاقه دارم. می‌خواهم مسلمان بشوم.» مادرم گفت، «پسر، اگر انسان از مذهبش بگذرد، من باشم می‌گویم خب روی هیچ اصولی قابل اطمینان نیست. اگر تو می‌خواهی با مسلمان شدن بتوانی علاقه خودت را به شاه نشان بدهی، من گمان می‌کنم نمی‌دانم عکس‌العمل شاه چیست؟ اگر من باشم می‌گویم همچین امری را که اگر از مذهب خودش گذشت از همه‌چیز می‌گذرد.» تا این‌که خوب، بدبخت در ایران ماند و در ایران هم با سکته قلبی مرد. اما موجبات مردنش هم این است که یک بعد از مدتی شاه در اواخر عمرش این را کنارش گذاشت.

س- عجب.

ج- آره، آره. این را کنار گذاشت و این نتوانست تحمل این کار را بکند. تحملش را نکرد.

س- چرا کنارش گذاشت؟

ج- شاه آخر خیلی عوض شد. یعنی در دوره‌ی سلطنتش یک زمانی پرون هر چه می‌خواست به شاه می‌گفت، ها. علم بهش می‌گفت (؟؟؟) مثلاً هر چه می‌خواست می‌گفت. شاه در دوره سی چهل سال سلطنتش خیلی عوض شد. می‌دانید یک شخصی بود تا حدی کمپلکسه. چرا؟ جنگ بین‌المللی دوم که تمام شد، شروع شد اولاً، ایشان دید بابایش را گرفتند فرستادندش به ژوهانسبورگ. دید شده آلت ممالک متفقین. حتی آدمی مثل روزولت نرفت ببیندش یعنی همچین اهمیتی برایش قائل نشد.

خب، فاز دوم دوره قوام‌السلطنه و نخست‌وزیر‌های قوی شروع شد که شاه را به جا زیاد نمی‌آوردند. خوب، این یک کمپلکس‌هایی انفریوریته در این دوره سلطنتش از سن بیست‌سالگی برخوردار شد با همچین اوضاع و احوالی. تا آن روزی که این انقلاب کذایی شد و از رم برگشت. شاه از آن روز به بعد عوض شد دیگر. یعنی یک confidence‌ای به خودش پیدا کرد که انقلاب واقعاً انقلاب ملی است و از آن روز به بعد شد برای خودش یک سوپرمن

س- آها.

ج- هم سر سوپرمن است. پس این بایستی به نظر من از لحاظ تاریخی در period برای شاه دید.

س- کی فوت کرد تقریباً این پرون؟

ج- پرون اقلاً شش هفت سال هشت سال قبل از انقلاب. در نجمیه هم مرد. در مریضخانه نجمیه. بله.

س- یعنی تا مثلا ۱۹۷۰ زنده بود؟

ج- بله تا آن‌موقع بله.

س- آها. این آدم غیرعادی‌ای هم بود؟ این چیزهایی که می‌گویند که غیرعادی بود، یا نمی‌دانم، می‌گویند homosexual بود. بعضی‌ها می‌گویند، نمی‌دانم، جاسوس انگلیس‌ها بود. نمی‌دانم، هزار و مد چیز راجع به او می‌گویند.

ج- نه، من گمان نمی‌کنم.

س- من در یک مهمانی می‌دیدمش خیلی

ج- نه البته نگاه می‌کردید ممکن است بگویید یک تیپ ممکن است homosexual باشد. چون تیپ خیلی افه مینه بود با دست و این‌ها. که اغلب این mannerهای homosexual را داشت. اما که اگر بخواهند یک همچین نسبت‌هایی بین این و شاه بدهند که اصلاً تصور می‌کنم out of question است اصلاً. اما خوب، یک کسی بود بی‌نهایت انتره‌سان یادم هست.

س- حالت دلقک داشت یا آدم جدی‌ای بود؟

ج- نه، نه

س- یعنی دستش می‌انداختند؟

ج- نه، نه، نه، دلقک. کسی که دلقک بود آن بیچاره دکتره بود که اعدامش کردند. علم، گوش و حلق و بینی.

س- آها.

ج- جمشید علم. این بله از این دلقکی‌ها زیاد می‌کرد، آن‌هایی که دیدندش. اما نه ارنست نه، نه. می‌گفت می‌خندید بله. اما از این بازی‌ها نه.

س- شما ضمن صحبتتان گفتید که آقای هویدا خیلی مسئولیت‌های زیادی به دوش، بار به دوش می‌کشید و این‌ها. ولی از یک طرف دیگر می‌گویند که ایشان مرتب وزرایش را تشویق می‌کرده که مسائل را مستقیماً پهلوی شاه ببرند و مستقیماً دستور بگیرند و به ایشان کاری نداشته باشند. و می‌گویند علت این‌که میزش این‌قدر خلوت بوده چون ایشان کاری نداشت.

ج- من گمان می‌کنم این درست است از این لحاظ. دو سه‌تا موضوع را هویدا اجازه داده بود حتماً شاه هم مایل بود این‌طوری باشد که این دوسه‌تا وزیر سوپروزراء تماس مستقیم می‌توانستند با شاه داشته باشند. یکی‌اش خود آموزگار بود. وزیر خارجه که امور وزارت‌خارجه اصولاً دست شاه بود. هوشنگ انصاری یکی‌شان بود، ها. شکی نیست که حالا یا tacitly یا otherwise هویدا موافقت کرده بود که این سوپر وزیرهایش آن‌هایی هستند از دو سه نفرشان هم هرگز، روحانی شاه نمی‌دید یا

س- نمی‌دید واقعاً؟

ج- روحانی مستقیماً تصور نمی‌کنم مگر این‌که شاه بخواهد. این دور جور بودند یا آن‌هایی که شاه می‌خواستندشان. یا آن‌هایی که audience داشتند اصلاً، ها.

س- بله.

ج- این سوپروزیرها آن‌هایی بودند که audience داشتند. حالا این هویدا از لحاظ تشکیلات چه‌جوری ترتیبش را داده بود. البته این راجع به مسائلی بود که حتماً می‌خواست شاه منظوری داشت که مثلاً پول‌های نفت چطوری خرج بشود. چیزهای برنامه‌ای بود. هرچه بود شاه در رأس شورای عالی می‌نشست یک مسائلی را به او می‌گفتند یک تصمیمی آنجا می‌گرفت و تصمیم‌اش هم بدون وتو بود تمام می‌شد می‌رفت دیگر. و هویدا هم خوب، همیشه گفته در امور اقتصادی، صد بار به من تکرار کرد، گفت که در امور اقتصادی خودش چیزی نمی‌فهمد. حالا اگر این سوپر اقتصادی‌مان

س- پس در هر حال کارش چه بود؟ چه باری را به دوش می‌کشید؟ چه کاری برای او می‌ماند؟

ج- خوب هر چه باشد تشکیلات یک مملکت، من توی دفترم این‌جا نشستم به کارهای دفترم نمی‌توانم برسم. در هر صورت نخست‌وزیر خیلی کار، چون هرچه هم پهلوی شاه می‌رفت بالاخره پهلوی نخست‌وزیر می‌آید.

س- آها.

ج- مگر چقدر وقت است توی روز، ها؟ هفت هشت ده ساعت بیش‌تر که نیست، یک روز به من هویدا گفت، «شاهین»، راجع به شهر صحبت می‌کردیم. داشتند عباس‌آباد بود ها، آن تپه‌ها.  به شهردار به نیک‌پی گفتم «بابا دیگر تهران اکسیژن ندارد. این پنج میلیون متری که این‌جا مانده وسط بین شمیران و تهران، این را بده یک‌پارچه جنگلش کنند، ها، که یک پارکی باشد.» گفت، «شاهین این دیوانه‌ای. من زمین متر پانصد تومان را با پنج‌هزار تومان را بدهم پارکش کنند؟» گفتم، «خیلی خوب، نیک‌پی جان پس بگو سنترال پارک هم قطعه قطعه کنند بفروشند. Bois de Boulogne هم بفروشند. هایدپارک هم بفروشند که وسط لندن دیگر. از این بهتر؟» این موضوع را به هویدا گفتم. گفت، «شاهین متأسفانه نیک‌پی سه‌تا نخست‌وزیر دارد یکی‌اش من هستم. یکی‌اش علیاحضرت است، یکی دو سال آرشیتکتور خوانده. یکی هم شاه است. تمام شد. آن هم کاری می‌کند که هرجا قوی‌تر است آن کار را انجام می‌دهد دیگر. تنها من نیستم که overruleاش کنم. این‌که تو می‌گویی درست است. اما دیگران هم یک حرف‌هایی دارند بگویند.

س- خیلی ممنونم.

ج- ها؟

س- خیلی ممنون که بیش از این

ج- قربانت بروم.

س- وقتتان را نمی‌گیرم از شما تشکر می‌کنم.

ج- متشکرم

پایان