روایتکننده: دکتر علی امینی
تاریخ مصاحبه: سوم دسامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- اگر جنابعالی لطف بفرمایید یک خلاصهای از تاریخچهی زندگی خودتان لطف بفرمایید آنوقت ما میتوانیم راجع به پستهای مختلفی که داشتید و تأثیراتی که داشتید…
ج- البته دو قسمت زندگی من هست. یک قسمت زندگی اداری یک قسمت زندگی سیاسی است. البته مثل همه محصلین وقتی بنده آمدم به اروپا در سال ۱۹۲۵ وارد شدم در سال اول حقوق در مدرسه گرونویل و بعد آمدم پاریس سال دوم تا قسمت دکترا. ولی البته بین قسمت لیسانس و دکترا در مدرسه در پاریس بعد از اینکه شما دوتا قسمت دکترا را گذراندید باید یک تزی بگذارنید تا بشوید دکتر آندوا. بنده آن دوتا امتحان را که گذراندم برگشتم به تهران هم از نظر اینکه یک تجدید تماسی با تهران بکنم ـ با ایران و هم یک سوژهای برای تزم پیدا بکنم. در این فاصله رفتم خوب در این مدت کوتاهی که آنجا هستم یک امتحانی بکنم که وکالت دادگستری را شروع بکنم. رفتم و بالاخره متقاضی جواز وکالتی هم در آنموقع که مرحوم داور وزیر دادگستری بود که جواز وکالت بگیرم. طبق مرسوم آن زمان گویا بایستی این تقاضاها ـ حالا به طور کلی یا در مورد اشخاص معینی ـ میرفت پیش شخص وزیر که او تصویب بکند. ؟؟؟ مرحوم داور با خانوادهی ما به مناسبت همین دعواهای قضایی و سیاسی که البته شما خیلی جوان بودید و مسبوق نیستید چهل ـ چهل و پنج سال طول کشید در خانوادهی ما این اشخاص مختلف مرحوم نصرتالدوله فیروز که پسر عرض کنم که خالهی بنده و همشیرهزاده مادرم بود و دیگران ـ دیگران به این مناسبت آمد و رفتی در منزل ما بود. خب مرحوم داور هم جزو اشخاصی بود که میآمد و میرفت. یه روزی از دفتر مرحوم داور تلفن کردند که فلان ساعت ایشان خواستهاند که شما بیایید منزلشون که ملاقاتی بکنید. رفتم منزل مرحوم داور در همان چهارراه امیراکرم یه منزل محقری بود و یک دفتر خیلی کوچکی یه مقدار کتاب و این ترتیبات و داور هم آنجا نشسته بود. البته داور را بنده وقتی من محصل بودم در مدرسهی دارالفنون یک چند صباحی درس حقوق میداد. شاید مثلا چند ماهی. و آنجا هم یک برخورد مختصری با ایشان به عنوان محصل و معلم داشتم. چون ایشان طرز تدریسش یک طرز تدریس خاصی بود. حالا طرز اروپایی و اینها به هر حال. که مثلا میگفت که بنویسید سوال جواب این سوال. به این ترتیبات خیلی مختصر و روشن. یک روزی در اواسط سال مطرح کرد یک موضوعی را که آقا من میخواهم یک موضوع قضایی را مطرح کنم که اگر شما قاضی باشید چهجور رأی میدهید. از من پرسید که فرض بکنید حسن یا حسین یکهمچنین دعوایی دارند شما چهجور رأی میدهید؟ گفتم به نظرم میآد این. گفت نه من اگر جای شما بودم اینجور رأی میدادم. گفتم خب آنهم خب نظری است. گفت نه شما خیلی حاضرجوابی میکنید. بههرحال یک همچین چیزی که البته دوستانه گذشت. وارد شدیم و بعد از طی تعارفات ایشان گفتند که خب شما تقاضای جواز وکالت کردید منظورتان از این کار چیه؟ شما احتیاج مادی که ندارید و بعد هم… خب وکالت هم یک قسمتی است برای فعالیتهای مادی. گفتم واله آنقدر که من در اروپا بودم و دیدم وکالت مقدمات کار سیاسی است. وکیل دادگستری. بهعلاوه میخوام یک امتحانی هم بکنم ببینم که در این قسمت چه استعدادی دارم. یک ورزشی باشد. گفت که من میخوام از شما خواهش بکنم که یک مدتی قضاوت بکنید بعد ببینید اینهایی که قاضی هستند آیا شما شأنتان هست که در مقابل اینها از یک موضوع دفاع کنید. من یه قدری ناراحت شدم که خب آقای وزیر دادگستری که خودش آمده ایجاد دادگستری جدید کرده این چطوریه همچی حرفی را میزند. بعد از بحث اینطرف و آنطرف. گفتم خب حالا چون شما امر میفرمایید و این ترتیبات من قبول میکنم و بعد گفتم من چند سؤال دارم. یکی راجع به استقلال قضات است. شما واقعاً شخصاً معتقدید که قاضی مستقل است؟ گفت بله. گفتم که خب شما آمدید و ایران قاضی سه نفری را کردید یکنفر مثل انگلستان آقا یک نفر قاضی که مسئولیت گندهای دارد اولاً حقوقش هم باید به همان نسبت بالاتر باشد. گفت این آقای تقیزاده وزیر دارایی است که بهقدری آدم ممسک است که این معلوم نیست که بتونه نمیده. من به زحمت یک مختصر بودجهای گرفتم برای این قضات. ولی برم سر یک مطلب دیگر. شما آمدید آقای بروجردی را عبده را گذاشتید در محکمه انتظامی که رسیدگی به تخلفات قضات میکند. بعد هم یکعده جوان را آوردند در دادگستری و من احساسم اینه که بین طبقه پیرو جوان این همیشه یک رقابت است که این پیرها فرصتی داشتند که جوانها را لپه کنندکه آقا اینان. خب این یهقدری به نظر من مشکل میآد و خلاصه… گفت نه آقا این حرفها چی است و جزئیات است و… خب رفتیم سر اینکه چه شغلی. گفت شما بشید مستنطق در همان قسمت پارگه گفتم آره من این را قبول میکنم. گفت چرا؟ گفتم در پاریس بودم بعد از لیسانس رفتم در پارکه پاریس یه مقدار چیزهایی چاپی بود ما آنها را امضا میکردیم احضار و فلان. این مستنطق که تمام دعوا اساس اظهارات این تعیین میشود. این یک مسئله استاژ نیست. این باید پختگی داشته باشد. از محکمه استنیاف و بعد از جاهای دیگه میآیند مستنطق میشوند نه در مرحله اول و میدانم شما یکمقداری از این جوانهای رفقا را گذاشتید آنجا خب این جوان غریزه داره چه داره و یک پروندهای درست میکند بعد یک بدبختی روی پرونده غلط محکوم میشه. گفت شما میترسید. ترسو هستید. گفتم ترسو به آن معنی که بله. از مسئولیتی که بزرگ باشد من میترسم چون آمادگی ندارم. بالاخره به اینجا رسید که ما بنشینیم قاضی علیالبدل در محکمه ابتدایی زیر دست آقای میرزا عابد خان عامری. گفتم خیلی خب. خداحافظی کردیم آمدیم بیرون و رفتیم. خب در آنموقع آقای امامجمعه مرحوم رئیس یک شعبهای بود. امامی احمد امامی رئیس یک شعبهای بود. آقای خوشبین رئیس یک شعبه بود. اینها بودند. ما هم بالاخره اونجا یک عضو علیالبدل محکمه آقای عامری که هیچوقت کاری هم به عضو علیالبدل مراجعه نمیکرد مگر اینکه آقای رئیس یک کاری داشته باشد. که یک چیز اتفاقی بود. خب این شد مثلاً یکی دو ماه آنجا بنده بودم و بالاخره فیانسه ازدواجی انجام شد. بنده نخیر فیانسه هم نشد ـ مقدماتش شد. آمدیم یک روزی آقای میرزا عابدخان عامری گفت که آقا شما خواهش میکنم که امروز این جلسه محکمه را اداره بکنید من کار دارم. این را تجدید وقت بکنید. رفتیم نشستیم و مرحوم جدلی بود که وزیر یعنی نماینده پارکه بود. یه دو سه نفر آنجا بودند. یک سرهنگی بود که عرض کنم. یه زن چادری و خلاصه مرتضی کشوری هم وکیل آن متداعیین بود. من نگاه کردم دیدم که پرونده چند صفحه بیشتر نیست. جدلی هم واقعاً دفعه چندم است که من آمدم اظهارنظر کردم یک قضیه صغاره و این چرا تمام نمیکنید. من نگاه کردم و گفتم خب آقا بالاخره من آدمی هستم آمدم قاضی هستم باید تمام کنم. اعلام ختم جلسه کردم و یکوقت دیدم که آن سرهنگه گفت آقا ما نفهمیدیم. تقاضای تغییر محلی کرده بودند. گفتم آقا شما اگر میفهمیدید وکیل معیین نمیکردید. مرتضی کشوری ناراحت شد و گفت بله بله آقا حق دارند و قضیه تمام شد و رفت. من برگشتم و میرزا عبادخان عامری برگشت آمد و گفت خب چه شد؟ گفتم به اینترتیب اعلام ختم جلسه کردم و ایشان هم ابداً حرفی نزد. بنده هم واقعاً خبر نداشتم که این پرونده یک جاییاش برمیخورده به کار آقای عامری و که زنش مثلاً دختر حاجی میرزاعلی صراف است. خلاصه این گذشت و دو روز بعدش دیدم که تلفن کردند از وزارتدادگستری که آنوقت در همان منزل مرحوم صدرالدوله بود در همان لالهزار بالا. که آقای وزیر گفتند شما آخروقت بیایید من شما را ببینم. رفتم تا اینکه اطاق خلوت شد و رفتم اطاق داور و صندلی را گذاشت پهلوی میز خودش و گفت بفرمایید اینجا. گفت ببین چی داری میخونی این کاغذه… عین ماجرای آن محکمه و محاکمه و فلان و… حالا من در این بین واقعاً عصبانی شدم. گفت که این جریان چی بود؟ گفتم همینکه اینجا نوشته گفتم آقا شما منظورتان از این صحبت چیه؟ از این سؤال؟ گفتم خب اولاً یک پروندهای است و من تصمیم گرفتم نه رأی دادم. خب این برای من میخواهید پس نظری دارید شما گفت نخیر من هیچ نظری ندارم من. گفت شما چرا عصبانی میشوید. گفتم عصبانی بله خیلی خب این کاغذ و پست شهری و این ترتیبات این اثرش چیه؟ شما من را خواستید برای توضیح یا برای احیاناً اظهار… یعنی بخواهید نفوذ بکنید. گفت نه نه بههیچترتیب اینجور نیست و خیلی ناراحت نشوید. گفتم که خب بنابراین… هی من گفتم شما نظری دارید؟ گفت نخیر. خلاصه گفت شما میرزا عابدخان عامری به شما چیزی نگفت راجع به این موضوع گفتم چرا گفت تجدید جلسه کنید. من نکردم. گفت شما نمیدانستید که آقای عامری داماد آمیرزا علی صراف است؟ گفت بله. اینبار گفتم که بنده این ارتباط با میرزا عابدخان عامری و حاج علی صراف و یا مال یک صغاری است. آقای جدلی گفت از بس اظهارنظر کردم خسته شدم. خب یک پرونده چقدر میتواند طول بکشد؟ باز گفتم که نظر شما… گفتند نخیر. ما هم پا شدیم و خداحافظی کردیم من خیلی ناراحت شدم. آمدم بیرون و رفتم. رفتم و بعد هم یه… بیچاره عامری هم در تمام مدت اصلاً صحبتی نکرد. با دوستان و رفقا مشورتی کردیم و بالاخره نظر خودم را اظهار کردم رد کردم آن تغییر محلی را.چند روزی نگذشت و دیدم آقای شیخ عبده یک شرحی نوشت برای محکمه انتظامی…
س- آقای جلال عبده
ج- پدرش… که شما راجع به این پرونده توضیحاتی لازم است بدهید. دیدم همان حرفی که من زدم درست است. نوشتم به آقای عبده که تشکیلات دادگستری محکمه ابتدایی استیناف تمیز است که اگر قاضی ابتدایی اشتباه کند استیناف رد میکند یا بالاخره میدهد به تمیز. اگر شما دلیلی دارید که من اعمال نظر شخصی کرده باشم یا انحرافی بوده این را بگویید من توضیح بدهم. چند روز بعدش حکمی صادر شد به امضای آقای وزیر شما از این تاریخ به اداره تهیه قوانین منتقل میشوید. اداره تهیه قوانین هم منصورالسلطنه مرحوم بود و یکجایی به اصطلاح ؟؟؟ دادگستری بود. میانداختند آنجا. ما رفتیم. رفتیم و یک مدتی آنجا مشغول بودیم بعد بالاخره تقاضای مرخصی کردیم آمدم به اروپا برای اینکه تزم را بگذرانم. آمدم تزم را گذراندم و…
س- چه سالی میشود؟
ج- تقریباً ۱۹30. بعد میخواستم برگردم تهران و مادرم تلفن کرده تلگراف کرد چون داور میآید که برود به سازمان ملل تو آنجا باش که داور را ببینی و بعد بیایی. گفتم خیلی خب. آنجا ماندیم و خدا میداند داور آمد و در همین سفارت توی (؟؟؟) منزل داشت و (؟؟؟)
س- پاریس؟
ج- پاریس. یک سر رفتیم پهلوش و آنجا از شدت عجله سر شلوارش را روی پیژامه پوشیده بود و یکخورده نشست و خوش و بش و این ترتیبات گفت خیلی خب حالا که شما دیپلم گرفتید و گذاشتید زیر بالش و خوابیدید روش. گفتم نه. بنده سعی کردم که یکمقداری از همین مجلات اقتصادی و حقوقی آبونه بشوم که به تهران برمیگردم ارتباطم با اینجا قطع نشد. حالا بسته به فرصت داره. گفت خب حالا میخواستم از شما بپرسم ما این قرارداد دارسی را لغو کردیم. نظر شما چیه؟ گفتم یک قرارداد سینه لاگماتیک دوطرفهای را خب یکطرف حق لغو کردن نداره. بنابراین به نظر من این کار کار صحیحی از نظر حقوقی نیست. گفت کردیم. گفتم خیلی خب حالا شما بگردید توی این ژوریس پرودانس بینالمللی ببینید مشابه این کار را پیدا میکنید یا نه. حالا من خاطر ندارم شاید مال مکزیک آمدند یک چیزی پیدا کردند و دادند به ایشان و ایشان با مرحوم انتظام نصراله و علاء اینها رفتند یه طرف ژنو. از آنجا که من آدم کنجکاوی هستم البته بهخرج خودم یک ترنی گرفتم به دنبال اینها رفتم به ژنو. رفتم در ماژنس (؟؟؟) بله آن سرپرسی نمیدانم کی بود که مال همین وزیردادگستری انگلستان وایدن هم آنجا بود و وزیر خارجه بود و ایدن هم معاونش بود و بعد آقای بنش و عدهای از نمایندگان خود ما. خب من در حاشیه گوش میکردم و تماشا میکردم. حالا ماجرای آنجا چهجور بود و عرض کنم که دیدم که جریان این جوریست و حالا مثلاً فرض بکنید سیر جانسایمون خیلی مرتب و منظم و پرونده خیلی صریح مثل همه فرنگیها که… بیچاره مرحوم داور تمام کاغذها جلویش ولو و خب من یه مقداری دیدم که مقایسه میکردم در همان ایام جوانی طرز کار دو طرف. بهمحض اینکه یک جایی گیر میکرد یکی پشت سرش بود مال سر سایمون میآمد و نشان میداد و… مرحوم داور همینطور خیلی ناراحت و عصبانی و بعد یادم میآد یک شیفری مرحوم داور گفت مثلاً چند میلیارد و میلیون بعد به آن چیزهاش رسید به آن چیزهای خیلی کوچک. یهوقت سرجان سایمون گفت که عجب. حال تعجبی که مثلاً تا آن سانتیم آخرش رفتند. بعد یهوقت مرحوم داور گفت که…(؟؟؟) خلاصه مطلب گذشت و وقتی بنش اظهارکرد که بله بهتر اینه که طرفین برند و این ترتیبات من آمپرسیونم این بود که خب این قضیه تمدید خواهد شد. من آمدم به ایران و بعداً البته مرحوم داور آمد به ایران. خودش من را خواست. که فلانکس شما دوباره برگردید به دادگستری. گفتم آقا من یک تجربهای کردم با شما. خودتان هم شاهد هستید. گفت آقا این گذشته. گفتم گذشته نیست آخه من دیدم که…. نمیخوام ایراد بکنم شما هم غیر از این میتوانستید بکنید یه مشت اشخاص همینطور هم بود واقعاً یه مشت قدیمی را نگهداشتید یک چندتا جدید هم بهش زدید. این آن رفورم نیست. حالا البته ما هم با آن جوانی که خود شما هم لابد میدانید. بنابراین فکر کردید ایدئولوژیهای عجیبوغریب و این ترتیبات نه بهعنوان چپ ولی خب آدم خیال میکرد که رفورم واقعاً آن رفورمیست که اشخاص خیلی… درصورتیکه خب یه جمعی بود بین قدیم و جدید ولو وسطش هم البته اشخاص آشغال هم داشت. مثلاً ثبت اسناد را هرچه آشغال بود گذاشته بود آن تو. خب ثبت اسناد جای خیلی مهمی است. آدم هم نداشت. بههرحال باز شروع شد به چکوچونه و این ترتیبات و باز گفت که بله شما… گفتم آقا صحبت ترس نیست. صحبت اینه که آدم یک جایی وارد میشه باید… خلاصه. این دفعه شدیم عضو شعبه دوم دیوان جزای کارمندان دولت. دیوان کیفری بود آنوقت. آقا ضیاء و کلانتری بود و کلانتری و اینها و من در شعبه دوم آن مرحوم لطفی و یک عدهها ؟؟؟ شعبه اول. آنجا مشغول شدیم البته رو اصل واقعاً دموکراتیک بودن و به اصطلاح سبک و سنگین کردن افراد با آقا ضیاء و کلانتری ما مثلاً آژان و اینجور اشخاص را تبرئه میکردیم. نه واقعاً بدون دلیل. چون اینها را فکر میکردیم از نظر جرم سبک و سنگین باید کرد. یک کارمندی که مثلاً فرض کنید صد تومان رشوه گرفته غیر از اینه که یه میلیون گرفته . مرحوم لطفی هم البته نوشته بود و بعد زد و حبس کرد فلان کرد و بهش گفتم حبس البته و تو اگه میتونی گنده رو این کار را بکن این کوچولوها را آزار دادن غلطه. خب اینام یک چوغلی میکردند به مرحوم داور و که آقا دکتر امینی و نمیدانم اینها نشستهاند و تبرئه میکنند چپها را. او هم البته ترتیباثر نمیداد. در این ضمن داور شد وزیر مالیه و یک عدهای را با خودش منتقل کرد منجمله من. همهی اینها یا به عنوان رئیس اداره یا معاون اداره بنده به عنوان عضو اداره اقتصاد وزارت دارایی رفتیم آنجا که مرحوم نریمان رئیس اداره بود تقی نصر عضو مقدم بود یک رشتی هم که گاهی اسمش را فراموش میکنم که بعد وکیل مجلس شد در زمان سپهبد زاهدی این هم عضو بود. خلاصه سهتا عضو بودیم و… یه اداره خیلی سادهای… یه مدتی اونجا مشغول شدیم و خب قهوه میخوردیم و چایی میخوردیم کاری نبود یک چهارتا پنجتا کاغذ میآمد و میرفت و من دیگه آقا حوصلهام سررفته بود. یه روزی رفتم پهلوی آقای میرزاابوالقاسمخان فروهر که معاون وزارت دارایی بود گفتم بنده یه پیغامی دارم خدمت آقای وزیر. این است که به ایشان عرض بکنید که من یا بشوم معاون وزارت دارایی جای جنابعالی با ماهی ۲۵0 تومن یا همینجایی که هستم ماهی ۵00 تومن. گفتند که مقصود چیه؟ گفتم آقا بنده اقلاً به زنم یا خانواده میگم آقا من مقام دارم و پول ندارم یا بگم پول دارم مقام ندارم. آخه این نه مقام نه پول این یه چیز خیلی… گفت باید یک کمی حوصله کنید عجله نکنید. گفتم عجله ندارم. اما باید روشن بشه. من عمرم داره تلف میشه این تو. بعد گفتم آقا شما این را از قول من به ایشان بگویید. دو روز بعدش این حسنخان پیشخدمت آمد که آقا شما را میخواد رفتم بالا خدابیامرزدش چون واقعاً نمیدانم مرحوم داور را شما البته ندیده بودید. فوقالعاده آدم بلندنظر آدم خیلی محجوب و آدم واقعاً حسابی… منتها خب در آن سیستم یک محظوراتی داشت که مربوط به شخص خودش نبود. گاهی شما در یک محیطی مجبورید یک مقدار آن خصائص خودتان و این ترتیبات را بگذارید کنار. نه اینکه صددرصد مخالفت بکنید… ولی خب تطبیق بدهید خودتان را با محیط. گفت شما از کارتان راضی هستید؟ گفتم فقط اینکه جنابعالی کار میفرمایید بنده کاری ندارم که راضی باشم. گفت عجب. گفتم بله. گفتم یک کاغذی میآد بنده مینویسم آقا دکتر نصر پاراف میکند نعیمی هم امضا میکند. چهجوری وقت آدم تلف میشه. بالاخره گفت که خب شما راجع به تریاک و جنبه بینالمللی تریاک یک مطالعاتی بکنید. ما رفتیم و یکمقدار پرونده از اداره انحصارات تریاک گرفتیم و از گمرک گرفتیم و مشغول شدیم و گزارشی تهیه کردیم راجع به مبدأ البته پیدایش تریاک در چین و یه چیزی تهیه کردیم و اینه فرستادیم برای مرحوم داور و او هم فرستاد پهلوی صالح…
س- الهیار صالح هم آنجا بودند؟
ج- بله
س- الهیار صالح هم
ج- الهیار صالح هم رئیس انحصار تریاک بود. خب اونجا بودیم و در این جریا ن گویا مرحوم داور مسافرتی کرده بود به اطراف… میرفت خب شایگان و عرض کنم که صالح و یکعدهای باهاش بودند. بعداً من از این ماجرا مطلع شدم که در بین راه رسیدگی که میکردند به انحصار تریاک بد بوده. داور هم شروع میکرده به غرغر کردن و صالح میگفتند آقا شما دکتر امینی را بدهید به من تا این کار اصلاح بشه. این همینطور این رو تکرار کرد تا بجنورد مثلاً. داور هم کلافه شده که آقا شما همه اصرار دارید که آقا دکتر امینی را به من بدهید بعد که آمده بود تهران گفته بود خیلی خب آقا دکتر امینی را بدهید به آقای صالح. من یک روز دیدم که نریمان داره یک چک و چونهای میزنه که آقا به شرط اینکه مثلاً فرض کنید که حقالکفاله رتبه هشت باشد و فلان باشد گفتم چیه؟ گفت راجع به شماست. گفتم منظور چیه. گفت بله شما میخواهید به معاونت اداره انحصارات تریاک منصوب بشوید. من دارم چونه میزنم… چون من واقعاً از این حرفها مطلع نبودم. حقالکفاله اینا چیه. که حقالکفاله رتبه آن محل هشت است. حالا بنده هم عضو… رتبه چهار. خلاصه بعد حکمی صادر شد. ما رفتیم به معاونت آقای مرحوم بیچاره صالح من همیشه فکر میکردم که این موضوع ترس و جبن این در ذهن داور مانده. حالا به چه دلیل من کاری ندارم. رفتیم در انحصارات تریاک و مشغول شدیم. حالا اینجایی که هستم حسابهاش را هم ندارم و این ترتیبات و کار اداری نکردم. کارهای اداری منشی و بعد بالا و بعد وارده و صادره و اینا اصلاً هیچی بلد نیستم. رفتم آنجا و خب یکمقدار پشت کار خود من و وارد شدن در جزئیات و این چیزها که بنده معتقدم که آدم یه جایی وارد میشه اول باید یه مدتی یاد بگیره یهمرتبه نره توی یه کاری که اسباب زحمتش بشه. گفتم خب حالا این چیزی هست مثل شنا و افتادیم توی این حوض باید بالاخره دستوپا بزنیم بیاییم بیرون. در این ضمن صحبت جمعآوری تریاک بود و معمولاً یک اشخاصی را میفرستادند در شهرستانها برای جمعآوری تریاک. صالح هم خودش بهعنوان رئیس جمعآوری تریاک بروجرد معین کرد خودش رو و رفت. ما شدیم کفیل مؤسسه تریاک. داور اتفاقاً میگفتم همیشه این چیز… تلفن کرد به من گفت حالا این گوی و این میدان. من حواسم جمع فکر کردم خلاصه. صالح رفت و ما مشغول شدیم. حالا گیرودار زیاد داشتیم اونجا با مثلاً فرض بکنید که اون آقای کی بود رئیس تریاک تهران؟ که حسین عامری فلان اینا کشمکشهایی داشتیم که یک روز مرحوم فروهر به من گفت آقا جان این آدم خطرناکی است و آدم مهمی است با این درمیافتی. گفتم این معاون چیزه رئیس مؤسسه تریاک تهران است. یعنی معاون بنده. این چه حقی داره مستقیماً به کار… وزارت دارایی واقعاً یک…. خلاصه از این کارهام داشتیم. یک روزی آمد پیش من همین آقای عامری. گفت شما میدانید من کی هستم؟ گفتم بله من میدانم. گفت شما میدانید من کی هستم. گفتم بله. گفت آقا من چنین و چنان و شهربانی چی…. گفتم بله بنده میدانم. گفت من احتیاجی به این کارها ندارم. گفتم بنده هم پانسیلمان وارث لشته نشا هستم بنده هم احتیاج ندارم. اما اداره یک دیسپلینی داره فلان. معلوم شد اجازه داره که مکاتبه بکنه با وزارت دارایی. من نمیدانم اینام ازش میترسند خلاصه. حالا بنده چون نمیشناختم طبعاً ترس هم نداشتم. بههرحال. خب این کار را ما اداره کردیم و خوب هم از آب درآمد. ظاهراً بعد در یک مسافرتی که بعداً کردم با مرحوم رام و این ترتیبات یا زنده هست یا مرده. توی راه رام گفت که… به داور گفت که من دکتر امینی را ندیدم. اما سالها در وزارت دارایی بودیم من هیچوقت سابقه ندارم که یک تلگراف ما صبح بکنیم که اینرو میخوام اینا فردا صبح این کار انجام شده باشد این بیسابقه است. خلاصه یواشیواش داور به این ترتیب چیز شد… حالا که اعتماد نداشت ولی یواشیواش جونی گرفت. یه روز ما خبردار شدیم آقا صالح آمد تو اطاق من و که وزیر دارایی وسیله آقای فروهر ابلاغ کردند که دکتر امینی باید بره بشه معاون اداره گمرک. چون وضع گمرک خوب نیست و این ترتیبات و من گفتم من که مخالفم. من رضایت نمیدم و بسته به نظر خود دکتر امینی است. من به صالح گفتم که حالا چی من به نظرم خیلی مشکل میآد با شما یعنی با سجادی من نمیتوانم کار کنم. گفت آقا بسته به نظر خودتان است. یعنی میخواست بگوید تو هم رد کن. وزارت دارایی مرا خواست آقای فروهر و رفتم آنجا گفت بله وزیر همچین چیزی گفتند و شما پایتان را امشب طرف گمرک باید دراز کنید، گفتم خب آقای فروهر منظور داور البته این است که میخواهند گمرک اصلاح بشود.اشکال کار گمرک خود آقای دکتر سجادی است. چون آدم بد مذهبی است. من آنجا بودم بین همکاراش من تحقیق کردم همه ناراضیاند. این رفتار شخص دکتر سجادی است که موجب این بههمریختگی شده. گفت اشکالی داره. گفت شما بروید. گفتم آقا اگر نشد. گفت بهم بزنید. گفتم آقا این چه طرز کاریه که من معاون برم اونجا بار این زیادتر خواهد شد پس این اصلاح نمیشه خرابتر میشه… گفتم آقا شما از قول من به آقای وزیر بگویید اگر منو خراب بکنید خب این کار خوبیست. اگر اونجا میخواهید اصلاح کنید. این اشکال خود سجادی است. بنابراین حالا خودتان میدانید. بعد آمدم منزل و یکونیم بعد از ظهر بود دیدم که صالح تلفن میکند که داور گفت که آقا هردوتان بروید. صالح بشود رئیس دکتر امینی هم بشود معاون گمرک. اون دوتا را از آنجا وردارند. مرزبان و سجادی را اونها بیایند به انحصارات تریاک. خب داور… من هم خیلی خوشحال و صالح هم خوشحال و بعد او بیچاره… فرمودند که آقا مرزبان و سجادی هردوشان بیاطلاع از انحصارات تریاک هستند.
س- هردو چی هستند؟
ج- هردو بیاطلاعند. خب این دوتا هر دو بیایند خراب میشه انحصارات تریاک. پس لااقل سجادی را بگذارید معاون یکی دیگر باشد. خب ایشان هم قبول کردند مرزبان هم همینجور در گمرک بهعنوان بازرس ماند. رفتیم گمرک. آنجا البته من و مرحوم صالح کارها را تقسیم کردیم. گفتم آقا کارهای پرسنلی با شما باشد کارهای فنی با من. من خودم آنموقع علاقهمند بودم… سابقاً اقتصادی و این ترتیبات که تعرفه گمرک و این ترتیبات را من خودم ببینم. خب آنجا مشغول شدیم. حالا دچار چه آنتریکهایی بودیم کار ندارم. داور ما را خواست و هر دو را. گرچه او واقعاً یک صفات خیلی برجستهای داشت گفت آقایون میخواستم از شما خواهش بکنم که طرز رفتارتان با مأمورین و چی و چه باید یهجوری باشد که واقعاً مأمور ناراحت نشود. هرکی برای خودش یه شخصیتی داره. حالا پیشخدمت باشه. من حقی ندارم که نسبت به این بلند بکنم فلان. این آقای رئیس گمرک ما پرونده را پرت میکند تو سر یه عضو رتبه هشت یا نه. گفتم آقا پس بنده خیال میکنم که نه به ایشان گفتند نه به بنده. ما متوجه هستیم که هرکسی یک اخلاقی داره. امیدواریم ما گفت درهرحال من این انتظار را از آقایون دارم ـ اصلاح این اداره. آمدیم. شروع کردیم و این مرحوم مرزبان که خب آدم خیلی حقهبازی و اینا کاری ندارم. این شده بود رئیس بازرسی گمرک و حال اینکه قبلاً معاون گمرک بود. ما هم خیلی طرز اروپایی گفتم آقای مرزبان شما بیایید بنشینید پشت این میز خودتون من این بغل مینشینم. یه مقداری جریان این کارها که رد میشه من ببینم که بعد یاد بگیرم. غافل از اینکه واقعاً بین خودمون ایرانی محال ممتنع است. این خیال میکند یک رمزی است که این باید خودش داشته باشد. و تا ابد هم هست اونجا. رفتم به کریم گفتم آقا خب شما میمیرید ـ پیر میشید ـ بازنشسته میروید. اخه یک کاری بکنید که آن عضو زیردست شما بتواند جای شما را بگیرد. دیدم هرچه میرسه میگوید آقای فلان مذاکره کنید. آقا روش مذاکره کنید. یک چند روزی نگاه کردم دیدم از این ما چیزی یاد نمیگیریم. گفتم خب شما تشریف ببرید تو اطاق خودتان و بنده هم مشغول کارم میشوم. بعد از چند روز دیدم چندتا… آقای ذکاءالسلطنه شیبانی که رئیس اداره تعرفه بود این نمره تعرفه را هی اشتباه و عوضی مینویسد من هم خب بدون کنترل کردن که امضا نمیکردم. یک روز خواستمش گفتم آقای شیبانی یا چشمت درست نمیبینه پس از این کار ورت میدارم یا دقت کن. والا اگر این جورکارها باشه یا از زیردست من دربره بیرونت میکنم. خب خودش رو جمعوجور کرد و معلوم شد که یک دستگاه آنتریکی درست کرده مرزبان و این آقایون بعد گفته بودند که آقا دوتا آدم بیاطلاع با آقای دکتر امینی که عضو رتبه چهار است. ایشان هم که بیاطلاعند. بچهبازی شده خلاصه گمرک. پنجشنبه بود رفتم پهلوی صالح و گفتم آقاجان راستش اینه که من آقای مرزبان را بفرستم از این اداره بیرون. گفت این امان ای دریغ این خیلی پهلوی آقای فروهر عنوان داره. گفتم آقا آبروی جنابعالی بنده در خطر است. اگر ما اینجا شکست خوردیم خب این مرزبان مشغول این کاره. بنده بههیچوجه حاضر نیستم که بدونم که برای من آنتریک میکنند بعد… حالا به داور بگویید که آقا این آنتریک میکند ما میخواهیم بیرونش کنیم گفت پس خودت بکن من نمیکنم. گفتم خیلی خب. شنبه آقای مرزبان را خواستم. گفتم آقای مرزبان من هم اگر جای جنابعالی بودم اینجا راحت نمینشستم. آدم معاون باشد بعد بره بازرس بشه. رئیس بازرسی این درست نیست و خب من متأسفم که شما مشغول یه همچه کارهایی هستید بنابراین این حکم بگیر و نگاه کرد و گفتم از این تاریخ به اختیارات وزارت دارایی گذاشته میشوید. گفت آقای دکتر این را باید آقای مدیرکل امضا کند. گفتم من و مدیرکل فرق نمیکند. شما میگیرید و تشریف هم ببرید. زود. روانهاش کردم و رفت و خب مشغول کار شدیم. البته آن وقتی بود که موضوع ارز و بساط و مرحوم داور هم آن چیزها را درست کرد انحصارات یکی بعد ازدیگری خلاصه انداخته بود خودش رو به یک مخمصه عجیبوغریبی که بایستی برنامهی ارزی باشد چه باشد چه باشد. در شمیران هم در همان باغ مرحوم دیبا ـ همان سرپل رومی منزل داشت و من هم در همان الاهیه نزدیک بودم. شب اول که اونجا جلسه بود خب خدا بیامرزه او هم شبکار و روزکار و از صبح که بلند میشد دیگه تا نصفشب مشغول بود. حالا شب ما را دعوت کرده صالح و عرض کنم که مرحوم وثیقی که رئیس کل تجارت بود من و ایشان نشستیم در این برنامه خب صالح بیچاره این وسط کارش رو (؟؟؟) کردند. حالا من و وثیقی و این ترتیبات مشغول بودیم دیدم داور متوجه است که صالح برنمیکند. از جمله دوم سوم میگفت شما نیایید. بله بالاخره ایشان نیامدند و یواشیواش ما شدیم تقریباً مشاور اقتصادی مرحوم داور. خب این جریان همینطور بود و بود و اغلب اوقات در وزارت دارایی کمیسیونهایی که بود خب من بودم اونجا و ابتهاج مثلاً بوده و چند نفر صالح هم گاهی وقتی میآمد یه چیز بود… اصولاً ضعیف بود از نظر مزاجی حوصله این کار را هم زیاد نداشت. کمکم آنفیت چیز صالح کنار بود و این کارهای اقتصادی و فنی و چیز با من بود. خب یواشیواش نزدیک شد و بعد دیگه در این مسائل انحصار اتومبیل و چهچه با هم بودیم. من هم واقعاً در یک قسمتهایی از اول کارم نسبت به رؤسا و این ترتیبات جسارت به این معنا که حقیقت میگفتم نه اینکه فرض کنیم… به داور میگفتم آقاجان این مثلاً انحصار اتومبیل این شدنی نیست. مشکل است فلان و فلان. خب یک عدهای دوروبرش مثل مرحوم وکیلی دیگه نخیر آقا درست میکنیم فلان میکنیم. یه روز داور گفتم آقا ،جلو خود وکیلی، گفتم آقا شما…
س- آقای وکیلی؟
ج- آقای وکیلی ـ گفتم شما اگر امروز بگویید که من میخواهم آن کوه دماوند را جابهجا بکنم. آقای وکیلی میگوید درست میکنم. گفتم درست میکنید چیچی درست میکنیم؟ یه مقداری کار اینها دست ما دادند و این کارها نمیشه با هم. خلاصه این جریان همینطور بود و مخصوصاً راجع به انحصار اتومبیل تقریباً شاید در حدود یکماه بیشتر آن رئیس خزانه بود که بلژیکی بود. هی گفت و شنود میشد و من هم مخالفت میکردم. رئیس بدبخت هم بلژیکی که بود اینهم میگفت این اولاً من رو چون اطلاعی… اتومبیل میرانم اما بد میرانم. از اتومبیل من اطلاعی ندارم. خب وکیلی فلان و فلان اینها میدید همه شودن یهجوری بود که ابتهاج یهدفعه گفت که بهمحض اینکه این کارهای فنی این گوشهای وکیلی تکان میخورد. گفتم که… گفت نه جان خودت. گفتم آقا این گوشش تکان نمیخوره تا سرکار و بنده حساب کنیم او حسابش را قبلاً کرده. ایشان تاجره این تو مغزش همه اینها رو درست کرده. بنده و سرکار باید بنشینیم جمعوتفریق و… این از اینجهت البته آدم فهمیده زرنگی است. اما این یه مقدار منافع عمومی فدای هوسهای خصوصی میکنه… نه اینکه واقعاً وکیلی… خب برای اینکه توی این گردش باشد یا او موم چی بود مال چایی و او ترتیبات که حالا فراموش کردم اسمش را نوع اینها. بالاخره یه روزی داور من رو خواست و گفت من میخوام شما را بکنم رئیس گمرک. حالا صالح هم تو اطاق انتظار نشسته بهنیا هم آنجا رئیس دفتر. گفتم صالح چی میشه گفت صالح را میکنیم مدیرکل وزارت دارایی. گفتم خیلی خب رفت تو اون اطاق و صالح نشسته بود. گفتم صالح راستش اینکه شما میخواهید… خیلی خوشحال شد مدیرکل اقتصاد وزارت دارایی. مدیرکل وزارت دارایی گفتم من هم میخوام بشم رئیس گمرک گفتم خیلی خب. تبریک و خیلی… بعد صالح همان روز… حالا این انحصار اتومبیل هم یهروزی من هنوز معاون بودم هنوز داور من رو خواست و گفت آقا اینو شما حرفات رو زدی مخالفت هم کردی حالا اینو خواهش میکنم اجرا کن. دیدم به خط خودش که از این تاریخ اتومبیل در اختیار دولت باید باشد. گفتم بنده حرفام را زدم ولی چون مجری هستم چشم رفتم و مشغول اجرای این کار شدیم. آن روزی که بنده شدم رئیس کل گمرک حالا یه مدتی از این ماجرای اتومبیل گذشته بود داور گفت که شما اتومبیل دارید گفتم بنده ندارم یه اتومبیل لخهای هم گمرک هم داره که بیچاره صالح که سوار همیشه وسط راه باید هل بدهند. گفت یک اتومبیل هم آنجا برای خودتان بخرید و خلاصه رفتیم تو اون شرکت مرکزی که منزل مرحوم صهامالسلطان بود که همان طرفیهایی که اخیراً اون ناسیونال آنجا بود مال والا حضرت اشرف آنجا بود محل شرکت مرکزی. رفتیم آنجا زیر درخت نشسته بودیم و مرحوم داور و علی وکیلی و ابراهیم خواجه نوری و بنده قندریس هم بود. حالا یهعده هم توی اون اطاق نشستهاند از این گاراژدارها. ما گفتیم ببینم از این چی صحبت میکنند چی میکنند و صالح پرسید که وضعیت از چه قراره. بهش گفتم بنده از روز اول گفتم به ایشان گفتم شما منو معین کردید به عنوان رئیس این شرکت. بنده راستش این است که هیچ اطلاع ندارم. وکیلی گفت نخیر همهچی درست است این ترتیبات و خواجهنوری اظهار کرد و که نخیر ایشان رو کردند به من. گفتم آقا آقای خواجهنوری این مشاور حقوقی کازار ما بود آخه ایشان چه میفهمه اتومبیل چیه؟ این چراغهام که روشن و بازی میکنید این شوفرها نشستهاند. شوفر که لوازم یدکی نداره. این یاتاقان و این ترتیبات را مینویسد این یهمقداری (؟؟؟) داره چندین میلیون این رو باید یک آدم متخصصی باشه که چه چیزهایی والا اینا هی مینویسند اینها را ما لازم داریم ـ چندین میلیون. بالاخره این میره یا میمونه. بنابراین اینا آقای وکیلی هم که همیشه میگه درست میکنم. به نظر بنده درست نیست. خدا بیامرزه ـ بلند شد و بههرحال یهخورده چیز شد منقلب شد و به حدی که اینا حرفای چرندی است. دم در گفت که شما باید اول وقت شما بیایند پهلوی من. رفتیم. رفتم پهلوی داور و گفت میخوای چه کنی؟ گفتم اجازه بدهید همین کتانه اینایی که داشتند. اینا بیاند به عنوان مشاور ما. گفت اینا کلاه سر ما میگذارند. گفتم آقا من مواظب هستم نمیگذارم اینکار بشه. اما بدون مشورت اینا ما گرفتار میشیم میلیونها خسارت این کاره. گفت خیلی خب. رفتیم بههرحال کار ندارم شروع کردیم به این کار یک زمانی یادم میآد که مادرم میگفت که آها تو مگر نباید استراحت کنی. گفتم آره نمیشه گرفتار هستیم. گفت نه این روز جمعه باید بیایی شمیران. منو ورداشت برد آنجا. شب ساعت ده و نیم بود دیدم آمدند که وزیر دارایی شما را پای تلفن میخواد. رفتیم گفتند من خیلی خجلم و اینها و یک طیاره یک کشتی پر از اتومبیل فقط میآد امروز وارد بندر آبادان میشه. میخواستم خواهش کنم شما رئیس گمرک را پیدا کنید که این را هرچه زودتر تخلیه کنند. گفتم چشم. بعد آمدم گفتم ملاحظه کردید. رفتم شهر. خب رئیس گمرک هم رفته برا خودش. خب روز جمعهاش بود تعطیلی و خلاصه نشستم تلگرافخانه تا پیدا کردند آوردند. گفتم آقا این رو الان برمیگردید تمام وسایل را تهیه میکنید فردا صبح این تلگرافش باید روی میز باشد. این تقریباً طول کشید تا تقریباً دوونیم بعدازظهر. تلفن کردم به وزیر داور و حسنخان گفت آقا رفتند حمام و گفتم بگویید که آقا من تا الان تلگرافخانه بودم و این کار را ترتیبش دادم فردا گزارشش را خدمتتان میدم. فردا صبح رفتم دیدم اینها… خب ادارات آنوقتها کاری بود. گمرک لااقل جای خیلی منظمی بود. دیدم که بله تخلیه کردند و تمام شد و تلفن کردم به داور و خیلی تشکر و امتنان و فلان و گفت من خیلی عذر میخواهم. گفتم نه دیگر یه کاری است باید کرد. بعد این ترتیب ادامه داشت و خب من هم واقعاً قطعنظر از این حرفها خب ایرادی داشتم و بهش علاقهمندم دیدم با علاقه یک کارهایی داره میکند. یه روز من رو خواست آنجا و گفت فلانکس من میخواهم… انحصار قماش و اینها چی چیه؟ دوبهدو نشسته بودیم. گفتم آقا بالاخره این کار میدانید یکی را ما به منزل برسانیم تا یکی دیگر را شروع کنیم. بهش گفتم آقا شما در طفولیت پا رو بیل گذاشتید؟ گفت منظورت چیست؟ گفتم دستهبیل هم میاد سر آدم میخوره. (؟؟؟) کارهای اقتصادی در چیزهای اقتصادی این است که بالاخره آخرش برمیگرده آدم رو گرفتار میکنه. عینکش را ورداشت و گفت همین شما درس خواندید؟ ما نخوندیم؟ جواب این رو چی بدم؟ اشاره کرد به عکس شاه. گفتم آن مطلب را من نمیدانم. چون من وظیفهام آنچه به نظرم میرسد به جنابعالی عرض میکنم، مطلب سیاسی را خودتان میدانید. در این ضمن چیز را خواست بدر را. بدر هم آمد او هم شروع کرد به اشکالتراشی و فلان و فلان و ضمناً ذکاءالملک گفت شما وزیر را کی راحت میکنید و رفت. گفت آقا آرزو بهدل من ماند یک کسی بیاد یه چیزی را بگه این همان اشکالات را میگه.
س- کی؟
ج- داور. گفت این رو مدیر کنند آها ایشون. این فقط همون یه جای مثبت را نمیگیره. خلاصه گفتم خیلی خب درهرحال داریم این کار را میکنیم ولی به نظر بنده گرفتار میشیم. من گفتم بهتون. خلاصه قضیه خراسان پیش آمد و قحطی آنجا و این آقای فروزان که خدا بیامرزدش اینها داستانی است که واقعاً اگر انسان بخواد بنویسد ببیند که این رجال مملکت ما مثبتشان دق کردند از بین رفتند. منفیشان که خب منفی بودند. آن بساط شد و فلان و اینها و چون تقریباً من هفتهای اقلاً سه دفعه حداقل داور را میدیدم. این تقریباً ۱۵ روز فاصله شد من ایشان را هیچ ندیدم. خبر داشتم که مشغول فرستادن گندم و از این حرفها و من را خواست رفتم آنجا و دیدم خیلی ناراحت و خسته و من رو برد توی آن اطاق گفت این رو میبینی این هم یه تا میزی است این رو همینطور بیرق روش کوبیدند که یک کامیونی که حرکت میکند از مثلاً تهران یا از شاهرود این رو همینطور (؟؟؟) بکنند تا برسد به مشهد. گفت این زندگی ما بود در این مدت. اگر عمری بود آنوقت من به فروزان حالی میکنم. گفتم واله من از روز اول هم با این آقا این جز ادعا و خطا چیز دیگری نداره. این گذشت و بالاخره مرحوم داور هم فوت شد و رفت. و یه مقدار عمدهاش وقتی یه وقت به وکیلی گفتم مسئول کشتن داور شما هستید. برای اینکه اینقدر این مهملات را گفتید که این بیچاره افتاد توی این آنگاژمان و نمیتوانست دربیاد بیرون. خب هرکدام از اینها… بعد هم اگر شما خاطرتان نمیاد که زمان مرحوم بدر یک چیزی درست کردند که آخرش هم برای تصفیه ـ تصفیه نشد که بیچاره وکیلی هم تو حبس رفت و کار ندارم. خب این همانطور موند. هیچ دولتی ضرر هم دیگه کسی…
س- این شرکتهای انحصاری؟
ج- بله این شرکتها در مجموع همهاش ضرر بود دیگه نمیتونست ـ چون همین ناسیونالیزاسیونی که حضرات میکنند عین همین بود. حالا مثلاً شرکت صادرات چه چیز داشتیم آنغوزه که خیر آن کتیرا که نمازی اینها واقعاً خوب اداره میکردند. همه خراب شد رفت پی کارش. بههرحال داور واقعاً به نظر من روی این کارها ـ قسمت سیاسی را بنده کار ندارم روی خستگی عصبی و روی اصرار کردن از بین رفت. خب از آن تاریخ بعد امیرخسروی آمد بعد بدر آمد. بنده واقعاً اگر بخوام توضیح بدم زجری کشیدند مثلاً با امیرخسروی یک آدمی اصلاً مطلقاً هِرّ رو از بِرّ تمیز نمیده. که من آن دوران فکر میکردم که بدبخت این مملکت که کار اقتصاد و چه چیزی به امیرخسروی میرسد. حالا داستانهای زیادیست که واقعاً به نظر من خود من یک کار عجیب و غریبی داشتم. که یک نوسانات بالا و پایینی حالا چهجور از این وضعیت خلاص شدم این رو نمیتوانم خودم الان توضیح بدهم چون دیگه فاتالبنه به جای خودش محفوظ یه مقداری هم خود من روی حسابگری و این… مثلاً یک روزی مرحوم داور در یک کمیسیونی چند نفری بودند. خب میدونید در این حرفزدنها همیشه هست. که یه عدهای خیال میکنند که من روی بستگی با خانواده دکتر امینی و دوستی و این ترتیبات ایشان رو تقویت میکنم. من نسبت به خانوادههایی دین اخلاقی و دین مادی دارم. بچههاشون آوردم هر کاری کردم به جایی نرسیدند. ایشون یک ارش روی لیاقت خودش و فعالیت خودش داره میره. خب البته هرکس باشد یک همچین آدمی را تقویت میکند و قسعلیهذا… بالاخره خب امیرخسروی آمد و به آن ترتیب بدر آمد. حالا در زمان امیرخسروی بنده شدم رئیس آن قسمت خرید و فروش و آن ترتیبات تقسیم کرده بود. نمیدانم یادتون هست به چند قسمت که بنده بردم مدیرکل اقتصادی غلامحسین فروهر بود مدیرکل کارگزینی مرحوم اشرفی بود مدیرکل حسابداری و نمیدانم چیچی آقای مقبل هم یه مدتی رئیس حملونقل بعد صادقی آمد کار ندارم. هژیر هم این قسمت را قبول نکرد و رفت به قسمت دارایی گلشائیان شد معاون اقتصادی که ما جزو ابواب جمعی ایشان بودیم. حالا چه به سر ما آمد کاری ندارم. که تا جنگ شروع شد و بالاخره آقای این اواخر آقای بدر آمد و خب البته بدر چون مالیهچی بود و سالهای زیادی در مالیه بود اون را میشد باهاش به ترتیباتی کار کرد. بنده هم دیگه رسیده بودم به مرحله… هر روز در گمرک بودم و یادم نمیره که به مرحوم بدر گفتم آقا بنده از بس امضا کردم کفیل کل گمرکات خسته شدم. آقا بنده رئیسم گفتند نمیشه تا رتبه ۹ نشوید نمیتونید رئیسکل بشید یا مدیرکل بشوید. مدیرکل باید ۹ باشد. بعد معلوم شد که دیگه اینها در آنموقع یه اعتباری داشت بعداً همه شدند. هشت و نُه و اینها رفت پی کارش اصلاً. حالا تمام اگر دقت بکنید کار این مملکت وقتی خراب شد که این توازن از بین رفت. یعنی شما از یک پریدید ۹ حالا خیلی عذر میخوام. وقتی که میگفتند ماساچوستی اخیراً که هرکی از آمریکا و انگلستان آمده… میگم آقا آخه تجربه مهمتر از معلومات است یک آدم با معلومات خب تو مدرسه میره درس میده. اما کار اداره مملکت تجربه میخواد. شاه حق داشته در تأیید حرفم گفته. جوانی گفتم کادر جوان میکنند اما جوان رو وزیر نمیکنند. کادر باید یواشیواش بیاد پیرمرد بیاد جوان… اما این جوان باید پخته شد تا بیاد بالا. شما کجای دنیا دیدید که رئیس بانک و از تو کوچه بیاد رئیس بانک بشه. آخه یک مداری وسط کار… حالا کار ندارم. این بالاخره رسید به آنجایی که بالاخره…یادم است که وقتی بدر آمد شد وزیر مالیه ما هم البته فروهر و من نسبت به مرحوم داور فوقالعاده علاقهمند بودیم. من حتی واقعاً در فوت او بیش از فوت برادرم گریه کردم یادم هست که آنجا داشتیم جلوی جنازه داور توی مسجد مجد گریه میکردیم همینطور بدون توجه اینکه یه وقت دیدیم هیچکس دوروبر ما نیست. یه سید گفت آقا بیایید رد شوید بروید و این سید ابطحی روضهخون یعنی قرآنخون آخوند این خودش مأمور دادگستری است چون عجیب ما را نگاه میکرد. گفتم ما کاری نمیکنیم رفتیم. ده پانزده روز بعد بدر من رو خواست و در ضمن صحبت و اینها گفت بله پهلوی رضاشاه بودم گفت که این دوتا دکتر امینی و فروهر به داور خیلی علاقهمند بودند چون بچههای لایقی هستند اینها را بیرون نکنید مواظبشان باشید. چون میدانید اونهم یک آدمی بود واقعاً در این قسمت برخلاف شاه آریامهر یه مسائلی متوجه بود. اگر این بود میگفت آقا بیرونشان کنید. اون گفت نه اینها چون بچههای لایقی هستند نگهدارید مواظبشان باشید که حالا سابوتاژ نکنند. گرچه اونم میشه با… گذشت خب یواشیواش شدیم معاون وزارت دارایی در زمان دکتر مشرف نفیسی و بعد در آن دوره داور با چه چیز آقای بدر و تا رسید به شهریور ۱۹۲۱ و اشغال ایران و اینها که من معاون وزارت دارایی بودم و عضدی معاون اول بود و من معاون دوم. قوامالسلطنه دولتی تشکیل داد و حالا بنده اون وسطهاش را ول میکنم برای اینکه خب ماجرا زیاد بوده. یک کتاب میشه. بالاخره قوامالسلطنه پیشنهاد کرد به تقیزاده تلگراف کرد در لندن و که ایشان بیاد وزیر مالیه. ایشان رفت و کردند. به من پیشنهاد کرد گفتم آقا من قبول نمیکنم چرا؟ گفتم آقا من هنوز پخته … درست که من وزارت دارایی بودم و معاون هم هستم هنوز برای این کار پخته نیستم. و راستش هم این بود که بالاخره در قسمت… بعد هم بهش گفتم روی انتصاب و عرض کنم قوموخویشی و این ترتیبات گفتم که در یک محظوراتی گیر میکنی که نمیشه.
س- نسبت سرکار با قوامالسلطنه؟
ج- خب عموی خانم من بود بعد هم پسرعمه پدرم بود. خب آخه… و فوقالعاده همهی اینها خب بستگیهای نزدیک داشتیم. بالاخره قرار شد که من بشم معاون نخستوزیر و آقای سید باقرخان کاظمی شدند وزیر مالیه. حالا چه گندی وزارت دارایی زد کاری ندارم. شدیم معاون قوامالسلطنه و معدل شیرازی اینها که وکیل شیراز بود خیلی آدم با ذوق و فلان به من هم خیلی مربوط بود. یه روز آمد نخستوزیری و گفت آقا من سیاست شما را نفهمیدم. سرکار وزارت دارایی را ول میکنید میآیید معاون نخستوزیر میشوید. که معاون وزارت دارایی زیادتر از معاون نخستوزیر است. گفتم آقا بنده دو دلیل دارم. یکی در وزارت دارایی افق دید من محدود بود به همین وزارتخانه در صورتی که در نخستوزیری یک دید مملکتی هست و بعد هم من اینجا یک وقتی آمدم که متین دفتری نخستوزیر بود علی معتمدی معاون بود. دیدم که اصلاً اینجا مگس نمیپره راحت. حالا آمدم یه مقداری اینجا رفع خستگی کنم. گفت عجب اشتباه کردی. چون نه قوامالسلطنه متین دفتری است نه جنابعالی علی معتمدی حالا خواهی دید بعد چی میشه. خلاصه رفت و بعد دیدیم که بله این کار هجوم آورد چی شد و چی شد تا رسید به آن واقعه ۱7 آذر. آن بساط جلوی مجلس.
س- چی بود بالاخره؟
ج- هیچی. تحریک خود شاه و دستهها و این ترتیبات برای اینکه قوامالسلطنه را بندازند. بله موضوع نان و همهاش حرف مفت بود.
س- تیمسار رزمآرا هم در آن مرحله گفته بود که اسرار آن روز را فاش میکنم و…
ج- نه آنوقت رزمآرا دخالتی در این کارها نداشت.
س- مثل اینکه ناظر بوده یا…
ج- خب حالا هرچه بود ولی در هر صورت یک مقدار تحریک خود ایشان بود و بعد هم دیگر البته مجلسیها و دشتی و مشتی و تمام اینها. خب منتهی شد به آنجایی که آنوقت من واقعاً پی بردم که قوامالسلطنهها یا مصدقالسلطنهها اینها یک جوهری دارند که در واقع استثنایی. گفته بود که یک آدمی در موقع عادی بنده جنابعالی بهتر از اینها هستیم آپتودیت هستیم. اما اینها یک استخوانی به قول خودمان دارند که در مواقع استثنایی مثل خود چرچیل ـ چرچیل برای مواقع عادی به درد نمیخورد اون موقع استثنایی میخورد که شد. آنوقت من حس کردم آقا که قوامالسلطنه واقعاً اسمش و وضعش تأثیر دارد. خب آنهم ماجرای خیلی مفصلی است. اختلاف من و شاه هم از همانجا شروع شد. که دید که من هستم که آنجا یه مقدار دو رویه قوامالسلطنه دارم… مخالف رو بیار و این کارها… کارهایی که افتادیم به کار سیاست. دیگه از بروکراسی اداری آمدیم بیرون. بالاخره این قضیه خاتمه پیدا کرد و… شاه هم یهمقداری البته در این قسمت عقبنشینی کرد و شکست خورد و شروع کرد به اینکه از راه دیگری وارد بشه که قوامالسلطنه کابینه را ترمیم بکند و چه بکند ساعد که واقعاً نسبت به من خیلی علاقهمند بود وزیرخارجه بود. این آمد پهلوی من و گفت که فلانکس من میخوام به شما یک توصیهای کنم که خودت را از این ماجرا خلاصه کن. چون شاه نسبت به تو بیش از قوامالسلطنه ناراحته. گفتم چرا؟ گفت عقیدهاش این است که تو نمیگذاری قوامالسلطنه بیافتد. بنابراین تو یهجوری بیا بیرون. گفتم آقا قوامالسلطنه را متقاعد میکنی ولی او نمیگذاره من برم. حالا در این ضمن قوامالسلطنه کابینهاش را هم ترمیم کرده بود و چند تا نصراله انتظام و محسن رئیس و اینا که با خود شاه نزدیک بودند. ببین آقا این کابینه را ترمیم کردی باید بری. دیگه پس این… خلاصه قوامالسلطنه موافقت کرد که ما بریم به آمریکا بهجای صالح که آنجا نماینده تجارتی بود. حالا صالح برگشته وزیر دارایی باید بشه. گفت بین شما کسی انگلیسی نمیداند. گفتم آقا… خب مگر شما انگلیسی چرچیل را صحبت میکنید. خب بالاخره میرویم آنجا یک مترجمی… یاد هم میگیریم البته… گفت نه و فلان. دیدیم آقا گفت نه شما باید وزیر بشوید. گفتم آقا من وزارت را رد کردم. میام وزیر بشم؟ خلاصه با ساعد بعد رفتیم منزل. منزل و بعد دیدیم قوامالسلطنه به من تلفن کرد که فلانکس من با شاه یک شرطبندی کردم که اگر رأی اعتماد از مجلس گرفتم ایشان دیگر پاپی نشود. گفتم آقا این که شوخی است. نه من از تو میخوام که این کار را بکنی. حالا وکلای شیراز و عدهای مخالف با قوامالسلطنه هستند. رفتند دسته مخالف ما هم شروع کردیم معدل و نمازی ـ یمین و اینطرف و آنطرف و گفتم آقاجان نمیتواند گفتم آقا جان این باید یک کاری بشه که ما این پاری را ببریم. آمدیم رفتیم اینطرف و آنطرف یادم میاد که همانجا رو کرسی زمستان نشسته بودم. محمود برادرم که سرلشکر… سرتیپ امینی آمد و از طرف شاه که آقا فلانکس میگه که شما که بیرون آمدید آرام نمینشینی گفتم از قول من به ایشان بگویید که اولاً بنده بیرون که آمدم قوامالسلطنه را ول نمیتوانم بکنم. از من یک خواهش کرده که بنده هم نسبت به شما تعهدی ندارم. چه تعهدی دارم؟ خب اون هم واقعاً ناراحت شد و به همین حد پیغام بدهید. بالاخره همه اینها را جمعوجور کردیم و قوامالسلطنه رفت توی مجلس و رأی اعتماد گرفت و آمد. فرداش هم نهار پهلوش بودم گفتم آقاجان این شوخیها را ول کنید. این ول نمیکند شما رو خب آبرومند بروید دیگر خودتان. بالاخره منتهی شد به اینکه رفت و ایشان رفتند لاهیجان و بنده ماندم در تهران گرفتار مبارزه با آقای عباس مسعودی که این شروع کرد به فحاشی به قوامالسلطنه و من و فلان و این ترتیبات. حالا من فقط در تهران هستم ایشان هم در لاهیجان هستند. حالا دوازدهتا روزنامه هم درست کرده مشعل و فلان و مشغولند. بنده هم سهتا روزنامه موافق دارم. روزنامه باختر امروز مال فاطمی و رزنامه پازارگاد مال آن شیرازی و یه روزنامه هم مال آن رفیق قدیمی مدرسه خودمان عزتاله… کردی بود که روزنامه آزادگان یه همچی چیزی داشت. خلاصه… البته بیشتر فاطمی مشغول مبارزه. بعد مادرم گفت که آقا اعصاب تو دارد خراب میشود. باید بروی به هر قیمتی. ما را سوار طیاره کرد و فرستاد به قاهره. رفتم آنجا به بیتالمقدس و کاری ندارم. آنجا که رفتم دکتر گفت آقا شما چهکار کردید که اعصابتان اینطور شده. گفتم مبارزه کردم. گفت شما یکجا باید بخوابید. بروید به کوههای لبنان و آنجا استراحت کنید. رفتیم بالاخره کار ندارم. بنده هم وقتی از یک کاری میرفتم بیرون دیگه نه حقوق انتظار خدمتی نه پروندهای هیچی. پرونده گم میشد وسط زمین و آسمون. مدتی بیرون ماندیم و تا بعد هم کابینه نه بله بله این دیگه رفت و قوامالسلطنه هم آمد اروپا خلاصه یک فترتی پیدا شد و تا من اروپا بودم مثل اینکه آقای بله گلشانیان در تاریخ ۱3۲۸ بله وزیر عالیه بود گلشانیان به من تلگرافی کرد که
س- کابینه ساعد
ج- کابینه ساعد. که در آنکارا یک کمیسیونی هست راجع به مواد مخدر و این ترتیبات شما بروید پرونده هم آنجا هست. گفتم که درست و حسابی نمیدونم اوضاع چیه حالا سابقه تریاک داشتم. رفتم به آنکارا و اسلامبول و آنکارا بعد دیدم که بله پروندههایی آنجاست که تمام امضاهای خود من است چیز تازهای توش نیست. آنجا بالاخره هر چی بود یهجوری عرض کردم که تصادف یا هرچه هست ما خود را (؟؟؟) کردیم استاینگی بود آنجا که رئیس چیز کمیسیون مواد مخدره در سازمان ملل بود یکی از معاونین آنجا. این یواشیواش یک توجهی نسبت به من پیدا کرد و خب بنده هم رو اصل همین حالا به قول معروف فضولی هر چه بود به هر کاری هم آنترواسیون میکردم و این کمکم با من چیز شد و آمد در سفارت همدیگر را دیدیم و خیلی تعریف و تمجید و حتی وقتی که رفته بود از آمریکا یک شرحی نوشته بود به وزارت خارجه که شما باید افتخار کنید به داشتن یک همچین نمایندهای مثل دکتر امینی و که نصراله انتظام گفت که آقا دیگه من برای هیچکس هیچ کاری نکردم… گفتم آقا صبر کن این رو فرستادی به وزارتخارجه کار فوقالعادهای نکردی. به هر صورت که ما مجبور شدیم دنبال این کار بیاییم به ژنو و بعد برویم به نیویورک. این دوتا جلسه و آن کنوانسیون اونیک به اصطلاح تریاک هم یه قسمت عامل عمدهاش من بودم به هر حال. به اینترتیب رفتیم به آمریکا و آنجا بودم در همین مواد مخدره و یک مسافرتی کردم و بعد کابینه رزمآرا تازه تشکیل شد و من در ایران بودم. یعنی آمدم کابینه منصورالملک ـ ببخشید. برگشتم به ایران و در ۱3۲۹ که از این ور ۱۹۵0 میشود تقریباً شدم وزیر اقتصاد در کابینه منصورالملک خب ـ این هم تقریباً واقعاً برخلاف میل خود من بود چون من هیچ صحبتی با منصور… البته منصورالملک را میشناختم. یه روزدیدم که آقای سید جلال تهرانی همان سرما هم خورده بودم منزل بودم روز مثلاً دوازدهم فروردین سید جلال آمد پهلوی من و که بله بنده من خیلی خوشوقتم که همکار هستیم در کابینه منصورالملک و گفتم آقا ایشان صحبتی با من نکردند تلفن کردم به منصورالملک و گفتم آقا ایشان صحبتی با من نکردند تلفن کردم به منصورالملک که آیا همچین قرار است و گفت من با خانم فخرالدوله صحبت کردم. گفتم آقا خانم فخرالدوله میخواد وزیر بشوند یا من. گفت آقا من خواهش میکنم ولی بهم نزنید چون به شاه هم گفتم و اینها و گفتم نه این کار کار صحیحی نیست. ولی خیلی خب برای احترام مادرم و شما اما این رسم نیست که آدم با هیچکس صحبت نکند… خلاصه رفتیم کابینه. منصور روز سیزدهم بود یا چهاردهم فروردین رفتیم معرفی شدیم و بله رفتیم و با ایشان مشغول شدیم. حالا هرچه بود خب او هم واقعاً خدا بیامرزه نسبت به من خیلی احترام میکرد و اینها و خب کابینهاش هم میدانید که رزمآرا آمد و مشغول شد به آن کارهای خودش. آنتریک از اینطرف و آنطرف و فلان و فحش به توسط آن شاهنده و که آن کابینه هم من دیدم یا واقعاً یک کابینه با دوامی نیست دیدم یک کابینه حالا محلل هرچه هست. چون خود شاه هم نسبت به منصورالملک یه همچی خیلی نظر خوبی نداشت. بالاخره یه روز دیدم هیئت دولت… چون من آخر در جریان بودم که آنتریک میکند رزمآرا. آقای دکتر اقبال آمدند در مجلس و یه مقدار از تقاضای چیزها آورد بیرون از جیبش و
س- وزیر راه بودند دکتر اقبال؟
ج- وزیر راه بود. آنهم حالا به زحمتی وزیر راه شد که نمیخواستم ازشون… بعد هم امورات خوبی نداشت. درآورد که آقا وکلا نمیگذارند و دکتر مشرف نفیسی رئیس برنامه بود آنهم آمد نالان… به منصورالملک گفتم آقا شما بیایید یک کار تاریخی بکنید با مرحوم مستوفی رفت تو مجلس گفت به تا من حاجیام حاجی میدانید استعفا کرد و رفت. گفتم شما بروید در مجلس با هم بگویید آقایونها کار کنیم. بنابراین ما نمیتوانیم مرحمتعالی زیاد. گفت آقا ما تحت استیضاح آشتیانیزاده هستیم. گفتم آقا چه استیضاحی؟ همه خلایق مشغولند که ما دولت… استیضاح کدومه؟ گفت این استیضاح را جواب بدهید بعد میرویم. من اتفاقاً آمدم از جلسه بیرون و بعد رفتم منزل یک شرحی نوشتم به آقای منصورالملک که آقا راستش اینه که من متأسفم نمیتوانم کار کنم و استعفا میکنم. فرداش اقبال آمد و گفت آقا این حرفها چی هست فلان و این ترتیبات و… گفتم جنابعالی خودتان به زور وارد دولت شدید حالا واسطه شدید بین من و منصورالملک؟ این کابینه میرود من هم آبرویم را روی این کارها نمیگذارم. بیچاره وثیقی را آورد نه کردند بهجای بنده و طولی نکشید تقریباً ده پانزده روز بعدش کابینه رفت. آقای منصورالملک رفتند به رم و بعد رزمآرا آمد شد و نخستوزیر. اتفاقاً در آن تشییع جنازه مرحوم رضاشاه خب ما بودیم آنجا وزیر بودیم دیگه. خیلی مرتب و منظم و این ترتیبات و حالا شب آن روز یا فردا شب یا شب همان روز در سفارت بلژیک میهمان بودیم که همسایه منزل خود من بود. رزمآرا هم آنجا بود. حالا من و منصورالملک در آن کنار داریم راه میرویم راجع به نفت صحبت میکنیم خب مصدقالسلطنه هم در مجلس مشغول است. منصورالملک گفت این موضوع را یهجوری ازش دربیاریم تا ببینیم چه میشد. خب من با رزمآرا سلام و علیک کردم و گفتم بسیار اینکار مرتب و منظم بود این تشییع جنازه و من به شما تبریک میگویم. گفت از من کارهای خیلی مهم برمیآید شما نسبت به من اعتماد ندارید. گفتم آقا بنده کاری چیزی ندارم که اعتماد داشته باشم کاری ندارم. این گذشت و آقای رزمآرا شد نخستوزیر.
Leave A Comment