روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱۰

 

 

جنابعالی می‌دانید که اصولاً شهرداری تهران غیر از مثلاً شهرداری اراک است یا ملایر یا فلان. شهردار تهران یک وضعی دارد که استثنایی است، خب در عداد وزرا محسوب می‌شود این است که خودش را پایین‌تر از وزرا نمی‌دانست. که بخواهد هر کاریش را با نظر وزارت‌کشور، این بود مستقیماً با نخست‌وزیر یعنی مخصوصاً وقتی آقای دکتر مصدق بودند بنده کارهایی که لازم بود انجام می‌دادم.

س- وقتی که شما شهردار تهران بودید، آقای امینی، نسبت به مطالبی که روزنامه‌ها راجع به شما می‌نوشتند حساسیتی داشتید؟

ج- بنده یک کار استثنایی آقای دکتر صدقی کردم که این خیلی خوشمزه بود، کار خودش از خودم بود. خب می‌دیدم هر روز آن رئیس دفتر می‌آید و روزنامه‌ها را می‌آورد. بعضی روزنامه‌ها تعریف می‌کنند، بعضی روزنامه تکذیب می‌کنند. بنده سپردم که آقا این قفسه‌ای درست کنید و تمام این‌ها را بریزید توی آن‌جا، این‌ها خودشان توی روزنامه‌ها با هم دعوا کنند. اما اگر واقعاً مطلبی که سازنده باشد هست، چون اداره‌ای بود که این‌ها را رسیدگی می‌کرد، اگر فحش هست برای بنده اصلاً نیاورید، چه اثری دارد فلان، هرکسی توقع دارد. و آن‌هایی که به نظر راهنمایی و سازندگی دارد بیاورید تا بنده رویش اقدام بکنم. شما می‌دانید در آن‌موقع انجمن شهر هم نبود. یکی انجمنی بود به اسم شورای انجمن‌های محلی که این‌ها دلشان می‌خواست عنوانی خودشان داشته باشند و هفته‌ای یک روز می‌آمدند در سالن شهرداری می‌نشستند و بنده هم یا خودم می‌رفتم یا معاونم را می‌فرستادم و نظرات آن‌ها را اصغاء می‌کردیم. می‌دیدیم کاری که از ما ساخته بود انجام می‌دادیم والا نمی‌شد که مثلاً بنده پیشنهادی بکنم مثل انجمن شهر بروند تصویب بکنند و به مورد اجرا بگذاریم. آن‌ها ایده می‌دادند، آن‌ها راهنمایی می‌کردند. یا انتقاد می‌کردند. نخیر چیزی نبود که…

س- به نظر شما رفتار مطبوعات در آن زمان چگونه بود؟

ج- مطبوعات رفتارشان آقای دکتر، متأسفانه خوب نبود. برای این‌که یک‌عده روزنامه‌ها بود که مال دربار بود مثل روزنامه‌ آتش، یک روزنامه‌ای بود که…

س- فرمان مال آقای عمیدی نوری.

ج- فرمان و این‌ها که مال عمیدی نوری بود. یک مقدار روزنامه‌هایی هم مال، روزنامه جبهه بود خیال می‌کنم مال حزب ایران بود. غرض تویش بیشتر از راهنمایی یا هدایت بود با کمال تأسف بله. روزنامه‌ای که نسبتاً خوب بود باختر امروز بود که انصافاً روزنامه خوبی بود. اشهد بالله باید گفت روزنامه خوبی بود. روزنامه اطلاعات خیلی مغرضانه و خیلی با کمال ارقه‌گی کارش را می‌کرد. یادم هست که یک روزی من آمدم به منزل آقای دکتر مصدق، آن‌وقت رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم خیال می‌کنم، آمدم توی اطاق انتظار ایشان به اتفاق معاونم آقای ملک‌نیا که بعداً رئیس بازرسی شد. وقتی که من وارد شدم خب عده‌ای پا شدند احترام کردند و نشستند. بعد آقایی رو کرد به من که آقای فلان حال شما چطور است؟ گفتم به شما مربوط نیست. این معاون من گفت که، آقای ملک‌نیا که، ایشان کی بود تو باهاش این‌جور حرف زدی؟ گفتم عباس مسعودی مدیر روزنامه اطلاعات. گفت خب خیلی تو خفیفش کردی گفتم که خیلی بدتر از این باید بهش گفته باشم. اتفاقاً همان موقع آقای دکتر مصدق بنده را احضار کردند من رفتم و کارهایی که داشتم به نظرشان رساندم یا انجام شد. برگشتم دیدم اطاق خلوت شده فقط آقای ملک‌نیا و عباس مسعودی آن‌جا هستند. من به آقای ملک‌نیا گفتم آقا بیایید برویم. مسعودی مرا نگه داشت و کشید جلو گفت «آقا کجا برویم. پدر مرا درآوردی و آبروی مرا جلوی آن‌ها ریختی. این چه حرکتی بود با من کردی؟» گفتم که شما آبروی‌تان را توی روزنامه‌تان می‌ریزید. در این‌موقع که تمام افراد مملکت باید همه دست به دست هم بدهند به نفع آقای دکتر مصدق شما می‌گردید توی روزنامه‌تان و بدترین خبرها را پیدا می‌کنید، چاپ می‌کنید و بعد از توی آن‌جا هم بدترین عبارتش را می‌کنید تیتر روزنامه. مثلاً از روزنامه «آقشام» ترکیه یک چیزی پیدا کردید و نوشتید که مصدق بادبادک هوا می‌کند، این را درشت چاپ کردید. این یکی. گفت «آقا من اتفاقاً آمدم امروز به ایشان عرض کنم که آقا من خدا می‌داند در کار روزنامه‌ام دخالتی ندارم و این روزنامه‌ای است که خب روی رویه‌ای که دارد اداره می‌شود. آمدم به ایشان بگویم که آقا خودتان یک‌نفر را معین کنید و بگذارید در رأس روزنامه و من بروم خارج.» و این بود که روزنامه‌ها یا مثلاً روزنامه کیهان، خدا بیامرزد مرحوم فرامرزی را، مرد خیلی مغرضی بود و توانا بود در نویسندگی. می‌توانست در عین حال در یک روز دو مقاله بنویسد یکی به نفع موضوع یکی به ضرر موضوع. از این کارها می‌کرد. از این کارها بدون امضا می‌کرد. او و مصباح‌زاده روزنامه کیهان را اصلاً سرمایه اولی‌اش را دربار داده بود و راه‌انداخته بود. این‌ها روزنامه‌هایی بودند که در آن‌موقع… روزنامه‌ای که واقعاً آن‌موقع مردم خیلی مردم چیز بودند روزنامه باختر امروز بود که خیلی مردم بهش توجه داشتند.

س- یعنی به نظر شما درواقع به قول معروف رکن چهار مشروطیت آن وظیفه‌ای را که داشت درست انجام نمی‌داد.

ج- نخیر، متأسفانه انجام نمی‌داد.

س- آیا به نظر شما باز هم همان مقدار آزادی که برای مطبوعات بود هرچند که آن‌ها از این سوءاستفاده می‌کردند بهتر از این وضعی که بعداً بود که مطبوعات کاملا تحت سانسور…

ج- بله، خب مسلم است. آخر تا آن حد حد این‌ها اگر بهشان آگهی می‌دادند، آخر یکی از بدبختی‌های دستگاه‌های دولتی هم این موضوع آگهی‌های دولتی است که اگر واقعاً یک‌روزی بخواهید باید به کلی این روزنامه‌ها را از آگهی دولتی… که چشمشان به این‌ها نباشد. البته این اواخر بدتر می‌کردند و می‌رفتند سراغ این شرکت‌ها و مقاطعه‌کاران فلان که بیایید آگهی تبلیغاتی بدهید. می‌رفتند یک مصاحبه‌ای دور خودشان راه می‌انداختند درست می‌کردند یک چیز عجیب و غریب. بعد هم یک لیست می‌گذاشت که این‌قدر پول بدهید. اگر نمی‌دادید بهت فحش می‌دادند. تا موقعی که روزنامه روی پای خودش نباشد و بخواهد این‌جور استفاده‌ها و سوءاستفاده‌ها را بکند همین بساط هست.

س- آقای امینی نظر خصوصی دکتر مصدق نسبت به ابرقدرت‌ها به قول معروف چه بود؟ مثلاً راجع به اتحاد شوری و انگلستان و ایالت متحده آمریکا.

ج- انگلستان را که شما می‌دانید آقای دکتر مصدق در تمام دوره‌ای که بود، آقای دکتر مصدق ارتباطش را با دولت انگلستان قطع کرده بود. و ما قطع رابطه با انگلستان کرده بودیم. نسبت به آمریکا ایشان خیال می‌کرد که آمریکا به ایران کمک می‌کند، چنان‌که می‌کرد تا زمان ترومن. بعد وقتی که آیزنهاور آمد به کلی وضع عوض شد. روس‌ها هم که از اول با ایران، با آقای دکتر مصدق بد بودند و اخلال می‌کردند. این دیگر از بس گفته شده است دیگر بنده خیال می‌کنم… طلاهای ما را ندادند، اختلافات مرزی ما را حل نکردند. تمام این‌ها را گذاشتند تا بعد از این‌که بیست و هشت مرداد شد طلاها را دودستی دادند به آقای زاهدی و اختلافات مرزی را هم حل کردند و هیئت‌هایی معین شد رفتند. نخیر آن‌ها اخلال می‌کردند. حتی یک قطره نفت از ما نخریدند، آن تجارت تهاتری هم که بود که با تمام دنیا دکتر مصدق راه انداخته بودند آن‌ها هیچ زیر بار نرفتند و نکردند کاری. و همه‌اش این بود که مملکت ایران… چون اصولا با ملیت بد بودند و نمی‌خواستند که این نضج بگیرد موضوع ناسیونالیته و ملیت در ایران. و با دولت انگلستان هم که شما می‌دانید قطع رابطه کردند. بعد از بیست و هشت مرداد، باز خدا رحمت کند مرحوم نقوی. که من امروز خیلی اسم او را بردم، یک روز این نقوی برای من نقل کرد گفت که امروز یک جریان خیلی عجیبی شد و نامه‌ای از نخست‌وزیری آمد برای ماها که سناتور بودیم. البته سناتوری که زمان آقای دکتر مصدق مجلس سنا منحل شده بود ولی بعد از بیست و هشت مرداد این آقایان آمدند گفتند آن قانونیت نداشته بنابراین ما کماکان سناتور هستیم و جلسات‌شان را تشکیل می‌دادند. آقای نقوی گفتند که نامه‌ای رسید برای ما که برای مشورت در امری به عمارت باشگاه افسران که مقر نخست‌وزیری بود که اتفاقاً عجیب است حالا هم همان‌جا شده است مقر ریاست‌جمهوری، همان عمارت باشگاه افسران. چون این باشگاه افسران را زاهدی وقتی که سرتیپ بود ساخته بود. او مأمور شد برای این ساختمان. بنابراین به آن عمارت یک علقه و علاقه‌ای داشت. وقتی هم شد نخست‌وزیر محل کارش را آن‌جا قرار داد. و آقای دکتر مصدق هم، حالا ممکن است آن را بعد بهتان عرض کنم، وقتی که اول‌بار او را توقیف کردند توی آن عمارت بردند. و آقای نقوی گفتند کاغذی آمد از نخست‌وزیری که برای مشورت در امری فلان ساعت به باشگاه افسران تشریف بیاورید. ما رفتیم. بقیه سناتورها هم بودند. نشسته بودیم زاهدی رفت پشت تریبون و پشت میز و گفت که «من خواستم به اطلاع آقایان برسانم که رابطه‌ی ایران با انگلستان که قطع شده بود من از امروز اعلام کردم که رابطه مجدداً برقرار بشود و این را خواستم به اطلاع آقایان سناتورها برسانم. ایشان گفتند» فرخ معتصم‌السلطنه فوری پا شد و گفت که من به شما تبریک می‌گویم از طرف خودم و عموم سناتورها. من زدم پشت میز. و پا شدم گفتم آقا شما می‌گویید از طرف خودتان و عموم سناتورها، من که به شما چنین وکالتی ندادم که این صحبت را از طرف من بکنید که بگویید عموم سناتورها. لااقل بگویید که عده خاصی و رو کردم به مرحوم تقی‌زاده که آیا شما وکالت به ایشان دادید؟ ایشان گفتند نخیر بنده هم ایشان را فقط سر پله‌ها دیدم و سلام و علیکی با هم کردیم من به ایشان نمایندگی ندادم. بعد ایشان گفتند من اجازه صحبت خواستم و رفتم و گفتم که نامه‌ای که به دست ما رسیده است این است که برای مشورت در امری شرکت کنیم. مشورت معمولاً همیشه قبل از اتخاذ تصمیم است. ما آمدیم این‌جا به خیال این‌که شما می‌خواهید یک کاری بکنید، می‌خواهید با ما مشورت کنید. حالا می‌بینیم آن‌چیزی را که شب در روزنامه می‌خواندیم شما این‌جا به اطلاع ما می‌رسانید. لزومی نداشت که ما پا شویم و بیاییم این‌جا، این مشورت نیست. شما یک مطلبی را اعلام می‌کنید، شب هم توی روزنامه می‌خوانیم یا از رادیو می‌شنیدیم. حالا که آمدیم این‌جا بنده ناچارم این مطلب را بگویم که بین ایران و دول خارج چندین بار تا کنون قطع رابطه شده است. در زمان رضاشاه دو دفعه، در زمان…

س- با چه دولی؟

ج- با دول خارجه.

س- بله ولی کدام…؟

ج- حالا عرض می‌کنم. «در زمان این شاه هم دوبار. در زمان رضاشاه یک بار با آمریکا قطع رابطه شد به مناسبت این‌که وزیرمختار ما جلال غفار مورد اهانت واقع شد و بردند توقیفش کردند. ظاهراً هم گفتند سیلی به گوشش زدند، رضاشاه عصبانی شد و رابطه را با دولت آمریکا قطع کرد. یکی هم با دولت فرانسه بود که مقالاتی علیه رضاشاه در روزنامه‌ها منتشر می‌شد که کرم زمین‌خواری آمده است در ایران و زمین‌ها را می‌خورد. رضاشاه رابطه‌اش را با فرانسه قطع کرد و در هر دوبار آن دول که با آن‌ها قطع رابطه شد عذرخواهی کردند و قول دادند که آن اعمال انجام نشود و رضاشاه رابطه را برقرار کرد. در زمان این شاه هم یک‌بار با عربستان سعودی به علت کشتن ابوطالب یزدی در مکه که گردنش را زدند و گفتند استفراغ کرده است و فلان دولت ایران با آن‌ها قطع رابطه کرد و یکبار هم با دولت انگلستان. در تمام آن موارد غیر از این مورد اخیر که با تأیید مجلس و نظر مجلس هم تأیید شده بود، آن دولت که با آن‌ها قطع رابطه شده بود عذرخواهی کردند و گفتند دیگر این کار انجام نمی‌شود و رابطه برقرار شد. در این مورد بخصوص با انگلستان هم عللی باعث شده بود که دولت قطع رابطه کرد و مجلس هم تأیید کرد. آیا آن علل مرتفع شده، آن مانع مفقود شده، دیگر دولت انگلستان قول می‌دهد در امور داخلی ایران دخالت نکند که همان‌جور می‌کرده که شما رابطه را برقرار کردید؟ یا همین‌جور بی‌خودی برقرار کردید؟» این صحبت آقای نقوی باعث شد که ایشان دیگر در لیست سیاه قرار گرفتند حتی دیگر نگذاشتند ایشان سناتور بشوند و به کلی کنار بود تا فوت کرد.

س- ماهیت روابط دکتر مصدق با حزب توده چه بوده است آقای امینی؟ و همچنین نظر خصوصی ایشان راجع به حزب توده؟

ج- خب ایشان کراراً همیشه می‌فرمودند توده نفتی، توده نفتی. ایشان کراراً در نطق‌هایش همه‌جا گفتند و این نسبت به حزب توده… اصولاً چون ایشان یک اعتقاد آزادی را داشت همیشه معتقد بود که احزاب باید آزاد باشند. والا این همه فحش روزنامه‌های حزب توده، روزنامه به سوی آینده، روزنامه سوگند، روزنامه مردم این‌همه اهانت‌هایی که به آقای دکتر مصدق کردند ایشان گفتند بکنند. نظر ایشان آزادی بود، اعمال آزادی بود. ولی خب متأسفانه نتیجه‌اش هم همان بود که دیدیم و ایشان معتقد بودند که توده‌ای‌ها یک عده‌شان آلت بلا‌اراده انگلستان هستند که توی آن‌جا ریشه کردند که من در آن دفعات راجع به شیراز مثل این‌که گفتم و منعکس شد. و بقیه‌شان هم که نوکر بدون قید و شرط.

س- جیره و مواجب.

ج- نخیر، با جیره و مواجب. نوکر با جیره مواجب. به طوری که بعداً بردن‌شان به آن‌طرف و نگهداری‌شان کردند و بعد هم آوردن‌شان و حال هم که معلوم شد که دیگر این‌جور صریحاً آمدند اقرار کردند که ما جاسوس این‌ها بودیم.

س- روابطی دکتر مصدق رسماً با حزب توده نداشت؟

ج- می‌آمدند ملاقات می‌کردند، چرا. این‌ها می‌آمدند. یادم هست چندین‌بار این آقای خدابنده و لنکرانی و این‌ها بنده می‌دیدم می‌آمدند می‌نشستند و بحث می‌کردند. ولی خب، حتی این‌دفعه آخریش که عرض کردم خدمتتان که این‌ها آمدند به آقای دکتر مصدق که شما اسلحه بدهید که ما بایستیم. و آقای دکتر مصدق گفت دست آن نخست‌وزیر را باید قطع کرد که اسلحه بدهد به دست عده‌ای که این‌ها را عوامل بیگانه می‌داند و بر علیه این مملکت اقدام می‌کنند و نداد. بعد هم معلوم شد عده زیادی افسر این‌ها داشتند که همه‌شان را گرفتند و عده‌ی زیادی‌شان را هم اعدام کردند از قیبل عطارد و مبشری، آن‌هایی که بودند اعدام شدند.

س- سیامک

ج- سیامک.

س- ولی این‌طوری که دکتر کیانوری بارها توی مصاحبه‌هایش و این‌ها گفته گویا مرتب تماس تلفنی با دکتر مصدق داشته، آیا شما هیچ چیزی در این مورد به یاد می‌آورید.

ج- خب تلفن آقای دکتر مصدق را نمره‌اش را هر کسی می‌‌توانست بگیرد. می‌گرفتند و ایشان مخصوصاً از شب به بعد خودش گوشی را برمی‌داشت و جواب می‌داد. این‌طور صحبت‌ها را می‌کرد. برای این‌که این‌قدر نزدیک باشد، حالا به عنوان این‌که زن ایشان دختردایی آقای دکتر مصدق است. می‌دانید که مریم فیروز دختر فرمانفرما بود که دایی مصدق بود. نه آن‌قدر ارتباط نزدیک نداشت.

س- آقای دکتر مصدق هیچ نوع نظری داشته راجع به توزیع ثروت و همچنین مالکیت خصوصی. نظرشخصی دکتر مصدق نسبت به این مسائل چه بوده است آقای امینی؟

ج- با اصلاحات ارضی شاه که شدیداً مخالف بود. می‌گفت که این رویه‌ای که در مملکت ما هست برای ملک باید همان که خود ایشان هم کردند، باید بهره مالکانه را کم کرد به نفع زارع ولی این وضع کشاورزی مملکت ما ایجاب می‌کند که در این دهات، چون ما که کئوپراتیو و این‌حرف‌ها نداریم، در رأسش یک کسی باشد که بتواند آن ملک را اداره کند. چون شما می‌دانید که در دهات ایران، حالا شما چون گیلانی هستید مثل ما اراکی‌ها نمی‌دانید یا مثلاً یزدی‌ها که این آب را باید قطره‌قطره از زمین گدایی کرد جمع کرد و رساند. دیروز اتفاقاً با کسی این‌جا توی منزل من صحبت بود سر این استخرها که در دهات هست که گفتند این استخرها… گفتم نه آن استخرها که در دهات هست برای خاطر این نبوده که بروند شنا بکنند، این‌ها آبی که بوده است اگر این آب همین‌جور بخواهد برود به زراعت این آب به اصطلاح پِرتش زیاد می‌شود. تا بخواهد برسد اصلاً… این را، این ذره‌ذره آب را در یک به قول خودشان استل جمع می‌کردند که بماند بعد یک مخرجی داشت یک چیزی داشت می‌گفتند ناژه که او را بکشند آب با سرعت برود و آبیاری بکند. خب این را کی می‌کرد، یک مالک ده. حالا ممکن بود یک مالک ده هم یک آدم بدی باشد، استثمارگر باشد، استثمار بکند رعایا را، ولی بعضی جاها هم بشود مثل آقای ضیاءالملک فرمند در همدان املاکی داشت و به قدری با رعایا خوب رفتار می‌کرد، به قدری این‌ها از او راضی بودند. مثلاً همان‌موقع که اغلب این مالکین دهات سر موضوع قند، شکر یا چیزهای دیگر یا انتخابات این‌ها می‌آمدند سوءاستفاده کنند از سهمیه زارعین آقای ضیاءالملک خواهش می‌کرد که مأمور دولت خودش بیاید و این چیزها را بیاورد در ده و توزیع بکند و خودش هم کمک می‌کرد به رعایا و زارعین. مالک بنده می‌شناختم که اجازه نمی‌داد توی ده‌اش، حالا مرده و رفته است پی کارش اعلیحضرت آقای دکتر معاون در دهات بین همدان و کرمانشاه، که توی ده‌اش مدرسه ساخته بودند رفته بود خراب کرده بود که این دهاتی نباید باسواد باشد اگر باسواد باشد دیگر حاضر نیست که توی ده کار بکند. یا جاده را خراب می‌کردند اما عده‌ای هم بودند که توی ده‌شان مدرسه می‌ساختند، کمک می‌کردند. همان کسی که مثلاً، حالا من اسمش را به بدی بردم از طرف آقای دکتر مصدق، این آقای امیرشوکت‌الملک علم انصافاً در دهات بیرجند مدرسه می‌ساخت، جاده درست می‌کرد این‌ها بودند. عده زیادی دیگر اصلاً خیرات و مبراتی که در شیراز در جاهای دیگر، در فارس در اراک این‌ها می‌کردند خیلی زیاد بود. و دکتر مصدق هم معتقد بود که من خیال می‌کنم در آن جلسات‌مان راجع به آن موضوع آن زرکش و آن قنات عرض کردم خدمت‌تان که یک قناتی آن‌جا می‌ساختند که آقای دکتر مصدق هم گفتند که رفتم از…

س- بله.

ج- و این است که واقعاً اگر یک مالکی نبود که این قنات را حفر کند، تنقیه کند مراقبت بکند دهاتی‌ها خودشان این کار را نمی‌کردند. دهاتی‌ها نمی‌کردند. این‌ها اغلب با هم اختلاف پیدا می‌کردند و این اختلاف‌ها می‌رسید به جاهایی که اغلب کشت و کشتار می‌شد. در دهات.

س- اصولاً دکتر مصدق راجع به تقسیم ثروت و مالکیت خصوصی چه نظری داشت؟

ج- نسبت به تقسیم ثروت هیچ عقیده‌ای نداشت و نسبت به مالکیت خصوصی خیلی احترام می‌گذاشت، خیلی هم زیاد.

س- یعنی اگر مثلاً ضروری هم بود برای وضع مملکت ایشان حاضر نبود که برنامه‌ای داشته باشد برای توزیع ثروت؟

ج- ایشان نخیر، بنده چنین چیزی از ایشان نشنیدم هیچ‌وقت.

س- در سال‌های آخر عمرشان، آیا دکتر مصدق هرگز اظهار پشیمانی کرده بود از بعضی اعمالی که انجام داده؟

ج- از کجاش؟

س- آن اوایل…

ج- من اظهار پشیمانی از ایشان هیچ‌وقت نشنیدم. یک‌بار فقط من به تقریب و کنایه که خیال می‌کنم در آن جلسات قبل هم عرض کردم و ضبط شد، بالای سر ایشان من کتاب پنجاه سال صنعت نفت در ایران مصطفی فاتح را دیدم و به ایشان عرض کردم که «آقا این کتاب را خواندید؟» فرمودند که «بله. بسیار کتاب جامعی است و خیلی خوب است.» گفتم نظرتان. گفتند که «بله آدم بسیار وارد و مطلعی است این فاتح. این‌که آقای حسیبی نیست.» گفتم «متأسفانه دیر متوجه شدید.» البته این عبارت این بود که چون حسیبی در این کار نفت خیلی اخلال کرد. با کمال تأسف بنده باید بگویم که اگر این دخالت‌های بی‌جای حسیبی نبود شاید کار نفت حل شده بود. و او با خودش مثلاً در آن کمیسیون‌های هریمن و کمیسیون‌های دیگر که هی اخلال می‌کرد آخر سر یک‌جایی گفته بود من خواب دیدم این کار درست می‌شود. با خواب و با تصورات واهی یک آدم پلی تکنیسینی این‌طور متأسفانه فکر می‌کرد. که حالا هم همین‌جور، و نگذاشت والا اگر این کار حل شده بود به نظر من وضع مملکت ما خیلی خیلی بهتر از این بود که ما می‌توانستیم داشته باشیم. و نگذاشت این کار را. این را به تعویق انداخت.

س- آیا هرگز شده بود که در آن روزهای آخر حیاتش دکتر مصدق وقتی که درباره نخست‌وزیریش فکر می‌کرد به‌اصطلاح اعتماد یا عدم اعتمادی را که نسبت به بعضی‌ها در کار داشت مورد سؤال قرار بدهد؟ مورد تردید قرار بدهد؟

ج- نه. نه‌تنها چیز بلکه خیلی عذر می‌خواهم مخصوصاً راجع به مرحوم دکتر فاطمی که خیلی از افراد نسبت به او نظر بد داشتند، بنده صریح بگویم. و حتی خب این‌جا واقعاً نمی‌خواهم من چیزی بگویم راجع به … بعضی وقت‌ها من از مرحوم دهخدا حتی من چیزی شنیدم که… اما آقای دکتر مصدق فرمودند که من در تمام دورانی که دکتر فاطمی با من کار می‌کرد خلاف مروتی هم از او ندیدم و حتی گریه کردند راجع به فاطمی. و خیلی احترام کردند به دکتر فاطمی. بعد هم که شما دیدید آن مرد، آن مرد بزرگوار جان خودش را روی این کار گذاشت دکتر فاطمی. در محاکمه‌اش هم نهایت مردانگی و مروت را به خرج داد. یادداشت‌های ایشان در زندان، خیال می‌کنم در مصاحبه قبلی گفتم که آن‌هایی را که در زندان می‌نوشت و به خارج می‌فرستاد…

س- بله

ج- در آن‌جا یک‌دفعه پیغام داده بود به وسیله‌ی آقای آیت‌الله زنجانی که به آقای مهندس رضوی پیغام بدهید که ضعف نشان ندهد در محاکمه. چون سه نفر را با هم محاکمه می‌کردند دکتر فاطمی و دکتر شایگان و مهندس رضوی. و به آن آقایان بگویید چرا ضعف نشان می‌دهند، مرا خواهند کشت، این را خودش می‌دانست و خیلی هم مردانه محاکمه، خیلی شدید، خیلی مقتدرانه جواب می‌داد از خودش. آقای دکتر مصدق هم نهایت احترام را داشت. و حتی با مخصوصاً آن رئیس دادگاه که سرتیپ مزین بود، او گفت چرا فریاد می‌کنید، این‌جا سربازخانه نیست. می‌گفت من راجع به یک، معذرت می‌خواهم، یک فاحشه‌خانه‌ای دارم صحبت می‌کنم، منظورش دربار بود، و من هم سرباز نیستم شما سرباز هستید. بعد در آن یادداشت‌هایی که برای آیت‌الله زنجانی به خارج محرمانه می‌نوشت پیغام داده بود که به آقایان هم زندانی‌های من که با من محاکمه می‌شوند یعنی آقای دکتر شایگان و مهندس رضوی پیغام بدهید که از خودتان ضعف نشان ندهند مرا خواهند کشت، شماها را که نمی‌کشند. و با این‌حال خیلی خیلی شرافتمندانه رفتار کرد تا آخرین روز حیاتش.

س- حالا برمی‌گردیم به موضوع دادگاه دکتر مصدق. اگر لطف بفرمایید و برای ما توصیف بکنید زندگانی دکتر مصدق را لحظه‌ای که دستگیر شد یعنی در مرداد ۱۳۳۲ تا لحظه‌ای که از زندان آزاد شد درواقع، قبل از رفتن به احمدآباد.

ج- بنده خیال می‌کنم که این کار پنج شش ساعت وقت می‌گیرد که نه من مجال دارم و نه شما حوصله‌اش را.

س- اگر شما مجال داشته باشید من حوصله‌اش را دارم.

ج- قدر مسلم این است که در روز بیست و هشتم مرداد آقای دکتر مصدق و عده‌ای از آقایانی که در منزلشان بودند از دیوار شرقی خانه‌شان رفتند بالا و آمدند پایین و در خانه مجاور منزل آقای دکتر مصدق یعنی مجاور آن اصل چهار سابق، که مال ایشان بود و اجاره به اصل چهار داده بودند، آن‌جا منزل آقای حسین معظمی بود، برادر دکتر معظمی بود، که قبلاً این خانه مال مرحوم و جدایی بود که دادستان دیوان عالی کشور بود بعد حسین معظمی خریده بود. آقای دکتر مصدق و آقای دکتر شایگان و آقایان دیگری که با ایشان بودند آقای دکتر صدیقی این‌ها می‌روند در آن خانه و کسی نمی‌دانسته که آقای دکتر مصدق کجا هستند. شاید گفتم دکتر معظمی اشتباه کردم، دکتر معظمی خیر، می‌روند منزل حسین معظمی سیف‌الله معظمی هم جزو این عده بود، برادر دکتر معظمی که وزیر پست و تلگراف بود. اغلب آقایان وزرایی که با ایشان بودند. خواهر آقای سیف‌الله معظمی و دکتر معظمی و حسین معظمی، عشرت خانم، عیال آقای شریف‌امامی است. آقای سیف‌الله خان معظمی و خانمش که آن‌جا بودند، خانم پریوش صالح دختر برادر الهیارخان صالح تلفن می‌کنند به شریف‌امامی. چون شریف‌امامی از همان موقع با دستگاه مربوط بود و همکاری داشت. مضافاً به این‌که با رئیس وقت اصل چهار که در ایران بود خیلی نزدیک بود و رفیق بود. چون آقای دکتر مصدق خیلی اصرار داشته است که شخصاً خودشان را معرفی کنند، قبل از این‌که بریزند و اهانتی کنند و بکشند خودشان را معرفی کنند. تلفن می‌کنند به شریف‌امامی این خانواده معظمی صحبت می‌کنند ولی نمی‌گویند ما کجا هستیم. شریف‌امامی جواب می‌دهد که شما یک نیم‌ساعت دیگر به من تلفن کنید. نیم‌ساعت دیگر این‌ها تلفن می‌کنند شریف‌امامی می‌گوید که از طرف دستگاه هیچ خطری متوجه آقای دکتر مصدق نخواهد شد و ایشان همان‌طور که نظر خودشان هست اگر خودشان را معرفی کنند خیلی بهتر است. ماشین می‌خواهند و سوار می‌شوند همه‌ی آقایان و می‌روند به عمارت باشگاه افسران که مقر زاهدی بوده است. البته آن‌جا که از ماشین پیاده می‌شوند. یک مرد بسیار رذلی سپهر خیلی بدنام هم بود نه مورخ الدوله البته. لسان سپهر، او توهینی به آقای دکتر مصدق می‌کند حتی می‌گویند که شاید آب دهن به صورت ایشان می‌پاشد و یا از این کارهایی که حالا گفتنش… ولی زاهدی با کمال ادب از آقای دکتر مصدق استقبال می‌کند و حتی می‌گوید که خیلی متأسفم از این پیش‌آمدی که شده است. و آقای دکتر مصدق را می‌برند در اطاقی آن‌جا تختخواب می‌دهند که بماند. آقای دکتر مصدق و آقای سیف‌الله خان معظمی و دکتر شایگان و این‌ها. بعد از چند روزی خود ایشان اصرار می‌کند که این‌جا جای من نیست. دوباره آقای دکتر مصدق و آقایان را منتقل می‌کنند به لشکر دو زرهی آن‌جا زندانی به صورتی معین می‌کنند و آقای دکتر مصدق را می‌برند آن‌جا. البته آن‌موقع آقای دکتر غلامحسین خان هم در زندان شهربانی بودند که بعد از مدتی مرخص می‌شوند. بعد از مدتی صحبت… آهان چیزی را که فراموش کردم بگویم این است که حتماً شما ممکن است از شریف‌امامی یا آقای لاجوردی بپرسید. شریف‌امامی می‌گوید که ایشان نگران نباشند از نظر دستگاه، ضاری به ایشان نخواهد شد و ایشان سه سال در باغی نگه داشته می‌شوند و بعد تمام می‌شود کار. یعنی سه سال محکومیت را همان‌موقع گفته بودند. این سه سال را من همان‌وقت شنیدم و می‌دانستم، سه سال. ایشان را در لشکر دو زرهی نگه می‌دارند و وسایلی هم بعد از منزل می‌برند برایشان. پسرهایشان می‌آیند ؟؟؟ می‌کنند. آزموده مرتب می‌آید برای تحقیقات تا محاکمه ایشان می‌خواهد شروع بشود. به ایشان تکلیف می‌کنند که وکیل معرفی کنید. آقای دکتر مصدق سپهبد نقدی را به عنوان وکیل خودش معرفی می‌کند. سپهبد نقدی یکی از خوش‌نام‌ترین افسران ارتش بود که مورد علاقه‌ی آقای دکتر مصدق هم بود. ایشان را در آن دادگاه انتظامی و ارتش هم گذاشته بودند. آقای نقدی می‌گوید که من باید کسب تکلیف بکنم. آقای سرهنگ جلیل بزرگمهر که خیلی معتقد به آقای دکتر مصدق بود و در زمان ایشان مدتی فرماندار نظامی آبادان بعد از کمال و بعد هم مدیرکل غله کشور بود و ضمناً خانم ایشان هم دختر برادر آقای الهیار صالح است و باجناق آقای سیف‌الله معظمی که وزیر پست و تلگراف بود. سیف‌الله معظمی و آن آقای سروان فشارکی که بعد شد مهران، مستحفظ منزل دکتر مصدق این هر سه با هم باجناق بودند. ایشان به آقای نقدی مراجعه می‌کند و می‌گوید که شما آقا این‌کار را قبول کنید اگر این‌کار را قبول کردید من هم پادویی کار شما را می‌کنم چون من حقوق خواندم و لیسانسیه حقوقم پادویی کار شما را می‌کنم برای این‌که کمکی کرده باشم. ولی شاه به نقدی اجازه نمی‌دهد بنابراین نقدی رد می‌کند. وقتی نقدی رد می‌کند آقای دکتر مصدق هم دیگر وکیلی معرفی نمی‌کند و می‌گوید من دیگر وکیل معرفی نمی‌کنم. خب این‌جا دیگر دادگاه باید وکیل تسخیری معین کند. می‌آیند با نقدی صحبت می‌کنند که آقا به نظر تو کی را بکنیم وکیل تسخیری. می‌گویند خوب است همین بزرگمهر را که آمد به من چنین پیشنهادی را کرد او خوشش می‌آید از این کار. به آقای بزرگمهر تکلیف می‌کند. بزرگمهر البته خیلی میل داشت ولی خانمش خیلی سختش بود. من به آن خانم گفتم ببینید خانم شما دوتا شوهر خواهرتان الان در زندان هستند، یکیی آقای سیف‌الله خان معظمی و یکی سروان فشارکی. و تو چه چیزت از آن‌ها کمتر است که شوهرتان نباید توی این‌کار باشد بر فرض که زندانی بشود، این‌کار افتخاری است. و قبول می‌کند. آقای سرهنگ بزرگمهر قبول کرد و خیلی هم خوب از عهده‌ی این‌کار برآمد و مرتباً می‌رفت توی زندان و کارهایی که ایشان دستور دادند انجام می‌داد و طبق مقررات ارتش هم وقتی یک محاکمه‌ای است و یک افسری وکیل می‌شود تا مادامی‌که آن محاکمه در جریان است آن افسر از مشاغلی که دارد، شغلی که دارد معاف می‌شود، این حسن را هم دارد. بنابراین ایشان کارش همین بود. در دادگاه می‌گویند که، در دادگاه بدوی که آقای دکتر مصدق تریبون در اختیارش افتاده و مرتباً دارد مطالبی می‌گوید که این خب به ضرر شاه و دستگاه و این‌ها باشد. به طوری که متین دفتری یک روز رفته بود به شاه گفته بوده است که این محاکمه مصدق نیست این محاکمه دستگاه سلطنت است و این‌کار خیلی به ضرر سلطنت دارد تمام می‌شود این محاکمه دکتر مصدق. روزی بزرگمهر را در وزارت جنگ می‌خواهند و می‌گویند که آقا این محاکمه خیلی دارد به درازا می‌کشد پس تو چه‌کاره هستی. رئیس دادگاه سرلشکر مقبلی می‌گوید که من فردا وقتی آقای دکتر مصدق آمد نشست رو می‌کنم که خب بیانات و مدافعات شما تمام شد وکیل پا شود و دفاع کند و تو بلافاصله پا شو و شروع کن به دفاع کردن که دیگر دکتر مصدق نتواند حرف بزند. بزرگمهر این مطلب را محرمانه به دکتر مصدق می‌گوید. می‌گوید آقا من را خواستند و به من تکلیف کردند که ما به تو این‌شکلی می‌گوییم و تو پاشو و دیگر دفاع کن که مصدق حرف نزند. آقای دکتر مصدق هم می‌شوند و وقتی‌که دادگاه تشکیل می‌شود سرلشکر مقبلی رو می‌کند به بزرگمهر که بیانات آقای دکتر مصدق تمام شده است و شما پا شوید آقای وکیل صحبت بکنید. بزرگمهر هم خیلی یواش این کاغذهایش را دستش می‌گیرد که پا شود و صحبت بکند یک‌دفعه آقای دکتر مصدق می‌پرد تمام اوراق بزرگمهر را از دستش می‌گیرد و می‌گذارد زیر نشیمنش، زیر خودش و رویش می‌نشیند و می‌گوید پدرسوخته باشی اگر حرف بزنی. این پدرسوخته باشی خب آن هم تبانی بوده است بین آن‌ها ولی این اثر را کرده بود که بعد که بزرگمهر را بازنشسته کردند و از کار برکنار کردند، چندین بار که سپهبد یا ارتشبد البته هدایت که خیلی علاقه‌مند بود به بزرگمهر با شاه راجع به بزرگمهر صحبت می‌کند شاه می‌گوید که او نوکری مصدق را بر شرافت سربازیش ترجیح داد و این همان‌موقع که مصدق گفت که پدرسوخته باشد اگر حرفی بزنی، این حقش بود برگردد بزند توی گوش مصدق و نزد و گرفت نشست. به هر حال بزرگمهر نشست و دکتر مصدق پا شد ادامه داد به بیاناتش. رئیس دادگاه هم اشهدبالله همان‌طور که به شما هم قبلاً گفتم آدم رذلی نبود مقبلی با این‌که چیزهایی پیش آمد که به شما در جلسات قبل گفتم. او هم ناچار تسلیم می‌شود. خب از خارج هم ما چیزهایی که لازم بود به وسیله‌ی بزرگمهر می‌رساندیم. بزرگمهر هم دیگر نهایت جد و جهدش را به کار می‌برد تا محاکمه بدوی و به قول من که شوخی می‌کردم همیشه این دادگاه را می‌گفتم دادگاه بدوی. یک آقایی توی منزل من خیال می‌کرد من اشتباه می‌کنم و نمی‌فهمم. گفتم نخیر این دادگاه‌های چیزی بدوی است. ایشان را محکوم می‌کنند به سه سال حبس که البته همین سه سالی بود که قبلاً هم در همان روز اوایل بیست و هشت مرداد هم به ایشان گفته بودند. آقای دکتر مصدق تقاضای تجدیدنظر می‌کند. در این‌جا برای این‌که جبران کرده باشند آن پدرسوخته‌باشی را که به بزرگمهر گفته بود جبران کرده باشند، شخصاً این‌دفعه بزرگمهر را به عنوان وکیل تعیینی معرفی می‌کند. یعنی خودشان ایشان را به عنوان وکیل معرفی می‌کند. دفعه قبل تسخیری بود دادگاه معین کرده بود این‌دفعه شخصاً خودشان معرفی می‌کنند بزرگمهر را. دادگاه تجدیدنظر هم که البته رئیسش آدم رذلی بود آقای جوادی و چقدر دکتر مصدق به این محبت کرده بود، چقدر محبت کرده بود، او باز محاکمه می‌کند و باز آقای دکتر مصدق حرف‌هایش را می‌زند. معذرت می‌خواهم این‌جا یک مسئله را من فراموش کردم بگویم. این تشکیل دادگاه تجدیدنظر دکتر مصدق مدتی به درازا می‌کشد. به‌طوری‌که ایشان اعتصاب غذا می‌کنند. ایشان در اسفند ماه آن سال اعتصاب غذا می‌کنند و این‌که تا تکلیف من معین نشود من غذا نمی‌خورم تا این کار تجدیدنظر من… دادگاه می‌خواسته بازی کند البته. دادگاه می‌خواسته بازی کند چون خیلی تحت فشارهایی بودند. شاه که رفته بود در هندوستان نهرو خیلی در این‌مورد صحبت کرده بود که این برای شما خیلی ننگ‌آور است که این مرد که این خدمات را کرده است حالا محاکمه می‌کنید. او هم گفته بوده که کار را زودتر تمام بکنند و رأی بدهند. این ولوله‌ای در ارتش ایجاد کرده بود مخصوصاً شب عید که تکلیف چیست و ایشان اعتصاب غذا دارد و اگر حادثه‌ای رخ بدهد چه خواهد شد. معاونی وزارت جنگ داشت در آن‌موقع به نام مرتضی زاهدی که البته از این خانواده فضل‌الله زاهدی نیست، اصفهانی است او، بسیار مرد شریف با تقوی درست واقعاً این مرد از اولیاءالله است. زمان آقای دکتر مصدق سرتیپ بود ایشان و رئیس کارگزینی ارتش بود. بعد رئیس بازرسی مالی ارتش شده بود خیلی مرد مورد اعتماد بود. بعد هم ایشان شد معاون وزارت جنگ و سرلشکر شده بود در آن‌موقع. تا سپهبدی هم ارتقاء مقام پیدا کرده بود و بازنشسته شده بود. الان در تهران است خوشبختانه حیات دارند. ایشان در آن جلساتی که بوده می‌گوید «آقا مرا مأمور کنید من می‌روم روزه ایشان را می‌شکنم.» و ایشان به اتفاق آزموده و بختیار می‌روند به زندان لشکر دو زرهی. خود آقای زاهدی برای من نقل کرد که «من رفتم توی اطاق ایشان و همان ادب و احترامی را به‌جا آوردم که وقتی ایشان نخست‌وزیر وزیر دفاع بودند و من رئیس کارگزینی ارتش بودم به‌جا می‌آوردم و با همان طرز رفتم مثل سربازی ایستادم. ایشان بلافاصله مرا شناختند و فوری دست انداخت گردن من و مرا بوسیدند و تبریک درجه‌ام را گفتند که من سرلشکر شدم و روی تخت‌شان مرا نشاندند. من گفتم که قربان من آمدم امروز از شما دست لاف بگیرم، اصطلاحی است که عیدی از شما بگیرم پدر ولی همان‌موقع به آقای آزموده و بختیار محل سگ هم نگذاشتند. رو کردند به من و گفتند که چه می‌خواهی؟ گفتم که جنابعالی باید این روزه‌تان را بشکنید، این بهترین عیدی من است. گفتند آخه آقا این محاکمه مرا ترتیبش را نمی‌دهند تمام نمی‌کنند. گفتم من به شما قول می‌دهم که بعد از این، این‌کار را بکنند. گفتند اگر تو قول می‌دهی من قبول دارم. گفتم نخیر من قول می‌دهم. و فوری رفتم پشت در آن‌جا لیوان شیری حاضر کرده بودیم و لیوان شیر را آوردم و دادم و ایشان از دست من لیوان شیر را نوشیدند.» باز از حوادث توی آن زندان ایشان وصیتنامه می‌خواستند تنظیم کنند، می‌خواستند که با آقای عنایت، حسن عنایت که سردفتر بود و همیشه مورد اعتماد ایشان بود، با ایشان مشورت کنند. پیغام می‌دهند حسن عنایت به ارتشبد هدایت که باز با او دوست بود و مربوط بود تلفن می‌کند آقا ایشان می‌خواهند وصیت‌نامه‌ای تنظیم کنند و با من می‌خواهند مشورت کنند. هدایت می‌گوید من به شما خبر می‌دهم. تلفن می‌کند که فردا سرگردی می‌آید سراغ شما با ماشینش و شما را می‌برند به زندان لشکر دو زرهی که با ایشان ملاقات کنید. فردا صبح سرگردی می‌رود سراغ آقای عنایت و می‌گوید من سرگرد ناصر مقدم هستم، همان آدمی که بعداً تا درجه‌ی سپهبدی ارتقا پیدا کرد و رئیس ساواک شد و بعد هم کشته شد. و من دیشب از شوق نخوابیدم که امروز این سعادت نصیب من می‌شود که می‌توانم رهبر ملت ایران را زیارت بکنم. این را آقای عنایت شخصا به من گفت. و به اتفاق ناصر مقدم می‌روند زندان و آقای دکتر را زیارت می‌کنند. محاکمه‌ی ایشان تجدیدنظر شد و باز همان رأی تأیید شد و ایشان را در آن‌جا نگه داشتند. بعد ایشان گفتند آقا من محکوم به زندان مجرد که نشدم این‌جا تنها هستم. آقای آزموده و این‌ها یک آدم زندانی را، مثلاً محکوم شده است به حبس ابد با قل‌ومنقلش و بساط برمی‌دارد می‌رود توی اطاق ایشان که آقا شما گفتید که فلان پس بنابراین ایشان با شما هم زندانی هستند. از این اداها و از این لوس‌بازی‌هایی که … که بعد البته پس از چند ساعتی او را ردش می‌کنند. در تمام مدتی که آقای دکتر مصدق در آن زندان بود دو سه بار به ایشان تکلیف کردند که آقا مثلاً اگر حمام بخواهید بروید حمام. ایشان نخیر همان یک گالری فیکس بود و رسم بود کالری فیکس یک بخاری بود که اتفاقاً من دادم برای ایشان بردند، این را آن‌جا آب رویش گرم می‌کرد و همان‌جا خودش را می‌شست و می‌گفت من اگر از این‌جا بیرون بیایم یک سربازی به عنوان این‌که احساسات ملی‌اش، سلطنت خواهیش غلبه پیدا کند یک تیری می‌اندازد بعد هم این موضوع… این است که ایشان از توی آن اطاق مطلقاً بیرون نیامدند. البته پسرهایشان، دخترشان می‌رفتند ملاقات‌شان. تا تقاضای فرجام کردند در همان‌جا. این‌جا سه وکیل برای خودشان انتخاب کردند. آقای حسن صدر، مرحوم مجد زاده صهبا که وکیل مجلس بود زمان ایشان کرمانی و بعد هم انتحار کرد و آقای شهیدزاده از وکلای مبرز دادگستری و خیلی فاضل. این سه نفر را ایشان معین کردند که لایحه فرجامی را بدهد. آن‌ها با مشورت خود آقای دکتر مصدق لایحه‌ای تهیه کردند و دادند به دیوان کشور. پرونده‌های دیوان کشور معمولاً تقسیم می‌شد به شعب جزایی. یکی از شعب جزایی که خیلی خوب بود شعبه ۲ بود که در رأسش آقای حائری شاه‌باغ بودند که یک‌وقتی دادستان کل کشور بودند. و حسین معظمی هم مستشار بود. قاعدتاً می‌بایستی این پرونده را به این شعبه بدهند ولیکن چون حائری شاه‌باغ گفته بود اگر پرونده من می‌گویم که این محاکمه بر خلاف اصول بوده است زیرا محاکمه ایشان محاکمه سیاسی است و باید در حضور هیئت منصفه باشد و بنابراین باید در دادگستری باشد، این را به آن‌جا ارجاع نکردند. شعبه ۹ رئیسی نداشت ولی عضو مقدم شخصی بود به نام فرهت که از قبل هم معروف بود که این نوکر دستگاه بوده است همیشه مطیع و منقاد دستگاه، او را به این شعبه رجوع می‌کنند. در صورتی که در آن‌موقع این شعبه رئیسش در مرخصی بوده و معمولاً پرونده زندانی دار را نباید به شعبه‌ای رجوع کنند که در حال تعلیق باشد. باید مهیای کار باشد. این را هم آقای هیئت که رئیس دیوان کشور بود به این شعبه رجوع کرد برخلاف اصول. اعضای شعبه عبارت بودند از آقای فرهت عضو مقدم، محمد حسین عقیلی و شجیعی خراسانی به دادیاری میرزا یحیی آقای انصاری مدت‌ها پرونده در این شعبه بود و تصمیم اتخاذ نمی‌کردند. روزی آقای دکتر مبشری که رئیس اداره فنی بود و این آقای فرهت علاوه بر سمت کفالت شعبه و عضو اقدام شعبه مدیرکل حقوقی وزارت دادگستری بود آقای مبشری تلفن کرد که من یک کار لازمی با تو دارم. من رفتم. و آقای مبشری مرا توی اطاق فرهت برد و فرهت گفت آقا من می‌خواهم از شما که قاضی دادگستری بودید به حفظ حیثیت دادگستری علاقه‌مند هستید یک خواهشی بکنم. و آن این‌که از آقای دکتر مصدق خواهش کنید که این تقاضای فرجامشان را پس بگیرد. گفتم برای چی؟ گفت برای این‌که خب ما ناچاریم، مجبوریم که این رأی را ابرام کنیم و نمی‌خواهیم این‌کار بشود. ما مجبوریم. اگر بخواهیم نکنیم هرچه به نظرتان می‌آید که رأی قطعی… گفت آخه اگر این‌کار را نکنیم بعد آزموده می‌آید و او را وزیر دادگستری می‌کنند. گفتم خب باز همین می‌شود. گفتم خب بالاخره چه خواهد شد؟ از این وضع که بهتر خواهد بود اگر آزموده بیاید البته این را هم بگویم که آزموده روزها توی محکمه به آقای دکتر مصدق اهانت می‌کرد ولی شب‌ها می‌رفت در زندان روی پای دکتر مصدق می‌افتاد که آقا مرا ببخشید، من چه بکنم، من مجبورم که توی محکمه این حرف‌های اراجیف را بزنم. این خیلی واقعاً مسخره بود. چون خیلی دکتر مصدق به این آزموده محبت کرده بود. یک‌وقتی ایشان را که در رشت یک آدم زیرگرفته بود، این آقای دکتر مصدق به کشاورزصدر استاندار گیلان سپرد که این چون آدم درستی است شما آنچه از دستتان بیاید کمک بکنید، ورثه را بخواهید جلب رضایت و این‌ها را بکنید خیلی بهش محبت می‌کرد. حتی یک‌وقت بهش پیشنهاد کرده بود برای همین دادرسی ارتش او کاغذ نوشته بود که من صلاحیت این کار را ندارم، اطلاعاتی ندارم ولی بعد آمد در محکمه و رذالت‌ها را کرد.

س- سند این را مثل این‌که دکتر مصدق ارائه داده بود در دادگاه.

ج- بله. در هرحال بنده به آقای فرهت گفتم که آقا شما می‌دانید با کی طرف هستید؟ دکتر مصدق را مگر می‌شود گول زد؟ دکتر مصدق همه‌چیزش را گذاشته برای حیثیت مملکت. شما آدمی هستید که… آقای فرهت خوشنام نبود وقتی دادستان تهران بود معروف بود که جزو ابزار کار رکن الدین مختاری بود، مگر شما همان نبودید که در کاخ گلستان وقتی که من و میرزا علیخان اشتری با هم بودیم شما رد شدید من خیال کردم معرفی می‌کنم، مرحوم مصطفوی هم بود. آقای اشتری گفتند ایشان به دستور اون فلان. شروع کرد فحش به وزیر وقت دادگستری سابق دادن.