روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱۲

 

خاطرم هست که وقتی آقای عالمی شده بودند وزیرکار در دانشگاه تهران مجلس جشنی درست کرده بودند که ایشان چون استاد دانشگاه بودند. بنده به اتفاق آقای جمال اخوی که آن‌وقت همان شورای انتخابات… اعضای شورای انتخابات که آقای عالمی هم جزو آن بودند رفتیم به دانشگاه تهران. وقتی ما می‌رفتیم دکتر محمود حسابی برمی‌گشت، مرا نمی‌شناخت. رو کرد به جمال اخوی که آقا این نصرت‌الله امینی که قاضی دادگستری بوده و حالا رئیس بازرسی نخست‌وزیری شده کی است؟‌ من اشاره کردم به آقایان که نگویید من هستم. گفتند چطور مگر؟ گفت بله راجع به این کار من و دبیرستان البرز یک گزارشی حسین مکی نوشته است به او داده و او امضا کرده و داد به آقای دکتر مصدق. من گفتم که جناب آقای دکتر حسابی، من الان با تله‌پاتی با نصرت‌الله امینی تماس گرفتم. او به من گفت که اگر آن گزارشی را که امضا شده و به دولت داده شده و به آقای دکتر مصدق داده شده، آقای مکی خواندند و در این سه صفحه صدتا غلط نکردند در خواندن، حرف شما درست است. اگر این گزارش را ایشان با کمتر از صد غلط آقای حسین مکی بخواند حرف شما درست است. خب همه‌ی آقایان خندیدند. دکتر حسابی فهمید که آن نصرت‌الله امینی من هستم. گفت که ای آقا من که به شما ارادت دارم. گفتم آقا بنده که به شما تلفن هم کردم ولی شما را نتوانستم ملاقات کنم. آخه چه حرفی است می‌زنید. آقای مکی اصلاً جرأت داشت این گزارش را تهیه کند؟ و این خاطره را از آقای دکتر عالمی را. ولی بیچاره بعد پس از آن‌که آن چیز را کرد، در محاکمه آن حرف‌ها را زد، بعد آمد گریه‌ها کرد منزل آقای زنجانی بعد هم ناراحت شد بیچاره. بعد دیگر خب حالا کنار است دیگر بیچاره.

س- در بیست و سه مرداد ۱۳۳۱ آقای دکتر محمدحسین علی‌آبادی معاون نخست‌وزیر شده بود. اگر لطف بفرمایید یک مختصری از شرح حال زندگی‌شان و خاطراتی که از ایشان دارید…

ج- ایشان سال‌ها قاضی دادگستری بودند. بعد از دادگستری رفتند به دانشگاه استاد دانشگاه شدند. زبان فرانسه را خیلی خوب می‌دانستند. شاعری است بسیار توانا. شعری دارد راجع به خاکستر خیلی معروف است، آن شعر خاکستر محمدحسین علی‌آبادی. و در سفری که آقای دکتر مصدق به لاهه می‌خواستند بروند برای این‌که کارهای فرانسه قدری چیز باشد ایشان را با خودشان بردند. وقتی برگشتند به عنوان معاون. که این یکی از معاونین وزیری ایشان را انتخاب کردند. ولی عملا کاری نداشت و بیشتر کارهای سیاسی را آقای ملک‏اسماعیلی انجام می‌داد. کارهای اداری هم آن آقای ملکوتی و بعد هم اصلاً خودش را کنار کشید و هیچ‌وقت هم در جبهه ملی شرکت نکرد. ولی بسیار مرد شریفی است، بسیار مرد شریف، استاد است یعنی اصلاً اصولاً اهل مطالعه و کتاب، کار اداری نمی‌خواست بکند.

س- ایشان تا این اواخر هم رئیس دیوان کشور بودند.

ج- نخیر. آن دکتر عبدالحسین علی‌آبادی است، برادر سروری دادستان دیوان کشور بود. نخیر او اصلاً قابل مقایسه با هم نیستند. او آدمی است که در آن موقع‌ها آقای دکتر مصدق به عنوان عضو هیئت مدیره شرکت نفت انتخاب کرد ولی خیلی بازیگر بود. آن موقع با آقای دکتر مصدق بود بعد آمد رئیس کمیسیون ارز شد بعد از بیست‌وهشتم مرداد. بعداً شد دادستان دیوان کشور. بعد مشاغل مختلف، بعد در شرکت بیمه عضو هیئت مدیره شد. این اواخر هم باز همین بود تا دادستان دیوان کشور. نخیر ایشان وقتی بنده اعلام جرم هم کردم، بر علیه آقایان راپورت داد. نه او مال نیست، برادر آقای سروری است و اصلاً مال نیست.

س- دکتر ملک‏اسماعیلی معاون وزیر شد.

ج- بله. دکتر عزیزالله. ایشان سال‌ها در دادگستری معاون دادسرای تهران بودند در دادسرای استان بودند، مستشار دیوان کشور بود، داماد این کوثرها است. مرد خیلی اداری لایقی است و خیلی هم خوب کار کرد در دوره‌ی آقای دکتر مصدق. و در بیست‌وپنجم مرداد هم ایشان مأمور شد برود چیزهای کاخ سلطنتی را مهروموم کند، بگیرد و ببندد. رفت آن‌جا روی همین طرز هم بعد گرفتند اذیتش کردند. مرد اداری لایق و قاضی و در امور جزایی بسیار وارد خیلی خوب درس می‌داد در مدرسه شهربانی درس می‌داد. امور جزایی را درس می‌داد. در کلاس قضایی درس می‌داد، مقالات معرفی کرد و خوب هم کار می‌کرد. یک مدتی معاون وزارت دادگستری بود و بعد هم آوردند معاون نخست‌وزیرش کردند.

س- آقای حق‌شناس

ج- آقای مهندس جهانگیر حق‌شناس. بله ایشان تحصیلات‌شان را در آلمان کردند و مهندس مکانیک است و مرد خیلی فهمیده پخته لایقی است. و ایشان اصلاً هم سال‌ها در وزارت راه بود. بعد معاون وزیر راه شد. بعد از وزارت راه مجدداً استعفا داد کنار کشید. بعد شد رئیس شرکت بیمه. شرکت بیمه را هم خیلی خوب اداره کرد. باز مجدداً وزیر مشاور شدند و با ما هم کراراً در زندان بودند. الان هم برای کسالت آمده است در انگلستان. بعد یک مدتی هم مشاور بود در بانک توسعه صنعتی. خودش هم یک شرکتی با مهندس زیرک‌زاده چون با هم اصلاً بودند داشتند برای کارهای… اول شرکت ساختمانی بود شرکت هامون، چند شریک بودند با هم. آقای دکتر شاپور بختیار بود و حق‌شناس و زیرک‌زاده و یکی دیگر از آقایان و بعد آن را به هم زدند و یک شرکت شوسه‌ای درست کرد و الان هم الحمدالله بسیار خوب است، برای معالجه آمده است الان به انگلستان.

س- آقای فرمانفرمائیان بعداً کنار گذاشته شد در هیجده تیر ۱۳۳۲ و آقای دکتر ملکی مجدداً…

ج- ایشان شدند استاندار فارس آقای فرمانفرمائیان. آن‌موقع احتیاج داشت که استاندار فارس. ایشان چون پدرش هم سال‌ها والی فارس بود، به قول خودشان فرمانفرما فارس. رفتند فارس و در فارس بودند و ملکی مجدداً شد وزیر بهداری.

س- آقای طالقانی بعداً کنار گذاشته شد و آقای عطایی شدند وزیر کشاورزی…

ج- آقای طالقانی، عرض کردم خدمتتان، خودش چون به او گفتند چون که قبلاً گفتم معروف است که وارن به او گفت که اوضاع خراب است و او استعفا داد و آقای مهندس عطایی یکی از افرادی است که استاد دانشکده کشاورزی بود، رئیس دانشکده کشاورزی بود، خواهرزاده آقای مهندس بازرگان است.

س- اسم کوچک ایشان چیست آقای امینی؟ اگر به یاد بیاورید.

ج- یادم نمی‌آید الان.

س- بعد آقای کاظمی کنار گذاشته شد.

ج- آقای کاظمی کنار گذاشته نشد.

س- آقای مبشر.

ج- آقای مبشر، کفیل شدند. آقای کاظمی کنار گذاشته نشد، آقای کاظمی شدند سفیر ایران در… این لغت کنار گذاشتن یک قدری…

س- من عذر می‌خواهم که این لغت را به کار بردم.

ج- بله ایشان شدند سفیر ایران در پاریس، در فرانسه. رفتند آقای مبشر که خزانه‌دار بود کفیل وزارت دارایی شدند موقتاً تا کسی انتخاب بشود. که بعد دیگر نشد.

س- از این اشخاص که من این‌جا اسم بردم کدام‌شان در حال حاضر در قید حیات هستند. این‌ها را به سرعت می‌گویم اگر شما لطف کنید و به من بگویید که ببینم این‌ها کجا تشریف دارند. آقای امیرعلایی؟

ج- امیرعلایی تهران هستند.

س- آقای نواب

ج- نواب فوت کرد.

س- آقای حسابی.

ج- حسابی هست بله دکتر حسابی.

س- آقای بوشهری.

ج- فوت کرد.

س- داود رجبی.

ج- هست.

س- آقای حسابی تهران تشریف دارند؟

ج- بله، ظاهراً.

س- آقای رجبی

ج- هست. تهران است ظاهراً من نمی‌دانم.

س- آقای دکتر ملکی.

ج- تهران است که پزشک است و محکمه‌ای دارد و متخصص امراض پوستی است.

س- آقای صبار فرمانفرما.

ج- تهران هست.

س- آقای سیف‌الله معظمی.

ج- فوت کردند. چند سال است فوت کرده است.

س- آقای علی‌اکبر اخوی.

ج- تهران است.

س- آقای ابراهیم عالمی.

ج- نمی‌دانم.

س- ایشان فوت کردند.

ج- نخیر.

س- آقای محمدحسین علی‌آبادی.

ج- هست.

س- ایشان هم تهران تشریف دارند؟

ج- بله.

س- آقای ملک‏اسماعیلی.

ج- هست ایشان.

س- آقای جهانگیر حق‌شناس.

ج- الان برای معالجه به لندن آمده‌اند، اصولاً تهران هستند و برای معالجه به لندن آمده‌اند الان.

س- آقای طالقانی.

ج- در وایومینگ آمریکا هستند.

س- آقای عطایی.

ج- عطایی تهران بود. تا آن‌جایی که من می‌دانم. و در آن شرکت یاد که با بازرگان بودند چون جزو امضاکنندگان آن نامه اعتراض کنسرسیوم که بنده تهیه کرده بودم ایشان هم بود که بعد همین عطایی جزو آن یازده استاد دانشگاه، ی الف یاد که گفتم به شما، ایشان جزو آن‌ها بودند.

س- آقای مبشر.

ج- تهران هستند.

س- آقای امینی حالا می‌خواهم بپردازیم به جبهه ملی و محققاً این‌جا منظور جبهه ملی اول است که در سال ۱۳۲۸ تشکیل شد. آیا این جبهه ملی اول دارای یک شورای مرکزی بود؟

ج- نخیر اصلاً هیچ چیز نبود. برای این‌که این همین شکلی چون یک عده‌ای بودند که در دربار متحصن شده بودند و اعتراض به انتخابات کردند عنوان جبهه ملی گذاشتند ولیکن خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. اصلاً چیزی نبود، افراد خیلی بی‌تناسب با هم… عمیدی نوری، احمد ملکی، مدیر روزنامه ستاره، این‌ها یک عده که همین‌جور جمع شده بودند و معلوم نبود برای چه منظوری. غیر از آن جبهه ملی واقعی که آقای دکتر مصدق بعداً پایه‌گذاری کرد. آن‌ها همه کنار رفتند.

س- آن جبهه ملی واقعی که می‌فرمایید بعداً پایه‌گذاری شد در چه سالی بود، کی بود؟

ج- آن همین‌جوری به تدریج. در مجلس این‌ها که بودند از آقایان دور آقای دکتر مصدق که جمع شده بودند. غیر از آن اولش که گفتند که جبهه ملی از افراد مختلف ـ آن به کلی دیگر پاشیده شد. ولی بعداً افرادی که مثل همین آقای زیرک‌زاده، حسیبی، حق‌شناس این‌هایی که بودند از همین رفقای ما که دور آقای دکتر مصدق جمع شده بودند. ولی تشکیلات و چیزی نداشت. چون یک عده از حزب ایرانی‌ها بودند که در حزب ایران بودند یک عده از جای دیگر بودند. بعداً وقتی که این جبهه ملی دوم تشکیل شد آن‌جا دیگر بعد از آقای دکتر مصدق. والا آن‌موقع حتی در مجلس این‌ها بودند، عده زیادی از آقایان در مجلس بودند که نمایندگان جبهه بودند اما تشکیلات منظم چیزی نداشتند که با هم هماهنگی داشته باشند.

س- پس این جبهه ملی درواقع در تمام دوران حکومت دکتر مصدق دارای یک تشکیلات منسجم و یک دفتر و رهبران انتخابی و شورای مرکزی و روزنامه ارگان و این چیزها نبود.

ج- نخیر، حتی آقای دکتر مصدق یک‌روزی به بنده فرمودند که آقا ببینید این آقایانی که ادعا می‌کنند جبهه و نمی‌دانم فلان، این‌ها همه با هم اتفاق کلمه ندارند آن‌وقت متولی باشی. منظورشان تولیت بود که البته بعداً نسبت به او خیلی علاقه‌مند شدند دکتر مصدق چون خیلی خوب امتحان داد مرحوم تولیت. این‌ها می‌روند و بر علیه دولت تشکیلاتی می‌دهند و جمع می‌شوند. نخیر نداشتند. یک عده از حزب ایرانی‌ها بودند که آن‌ها صرفاً کارهای خودشان را در نظر داشتند و بعضی افراد دیگر که در حزب ایران نبودند کنار بودند.

س- بعد از کودتای بیست‌وهشت مرداد محققاً یک عده از رهبران جبهه ملی خب زندانی بودند بعد که آزاد شدند وقتی که سازمانی نبود چگونه با همدیگر تماس می‌‌گرفتند؟

ج- چرا سازمانی بود. برای این‌که همان‌وقت بعد از بیست‌وهشت مرداد ما شروع کردیم تشکیلاتی دادن به اسم نهضت مقاومت ملی و این تشکیلات را ما، که عده‌ی زیادشان اغلب اوقات هم در منزل من بودند، آقای مهندس بازرگان، دکتر سحابی بود آیت‌الله زنجانی بود، آیت‌الله طالقانی بود، دکتر معظمی عرض کردم که همان‌موقع هم گفتم، دکتر معظمی بود، بنده بودم.

س- دکتر عبدالله معظمی.

ج- بله. این‌ها تشکیلاتی می‌دادند. آقای کشاورزصدر بود. بعد یک‌عده هم از کنار، مرحوم رحیم عطایی بود، مرحوم رادنیا، آقای محمدتقی انوری از تجار بازار که بسیار مرد شریفی است. این‌ها ما نهضت مقاومت ملی را تشکیل دادیم که همین نهضت مقاومت ملی ما اغلب جمع می‌شدیم دور هم و همین کارهایی که لازم بود مثل اعلامیه‌ی نفت تهیه کردن، کارهای دیگر کردن. روزنامه‌ای داشتیم و تظاهراتی که توی بازار کارهایی می‌کردیم.

س- تظاهرات برای انتخابات، تظاهرات در مقابل دانشگاه.

ج- بله انتخابات. همه این‌کارها را می‌کردیم که بعداً همین روزی در منزل آقای صالح که بودیم گفتیم اسم این را دیگر بگذاریم دکتر مصدق. که آقای دکتر سنجابی گفتند آقا این اسم جبهه ملی سرقفلی دارد که خب ما همه قبول داریم که وقتی که دکتر سنجابی را در دانشگاه زده بودند، آمد پشت تریبون و گفت آقا این را هم من از همان سرقفلی استفاده کردم. بعد دستک و چیز پیدا کرد که من دبیر بودم و همین‌ها بود.

س- بنابراین، این درواقع اولین اقدام برای تشکیل جبهه ملی به صورت یک سازمان متشکل بود.

ج- بله. اول همین تشکیلات بعد از ۲۸ مرداد و این نهضت مقاومت ملی. که خدا بیامرزد مرحوم دکتر معظمی خیلی در این کار، خیلی خیلی ـ دکتر معظمی و آقای زنجانی خیلی خیلی در این کار مجاهدت شدید کردند. این آقای طهماسبی که الان در همین آمریکا هستند که دیدید و شما می‌شناسید آقای طهماسبی را…

س- بله

ج- ایشان جزو افرادی بودند که خیلی فعالیت کردند در همین نهضت مقاومت ملی. همین آقای ابراهیم یزدی بود. البته هنوز شاگرد دانشکده پزشکی بود و در این جلسات ما هم می‌آمد و کمک می‌کرد، می‌دوید می‌رفت. بعد آمد آمریکا و کم‌کم شد آقای دکتر یزدی.

س- در دوره‌ی دوم جبهه ملی، وقتی که جبهه ملی در سال ۱۳۳۹ مجدداً تشکیل شد چه کسانی عضویت شورای مرکزی جبهه ملی را داشتند؟ شورای مرکزی جبهه ملی چگونه انتخاب شده بود چون اسم افرادش هست به‌هرحال.

ج- همین‌جوری انتخاب شده بود یعنی همین‌جور که ما دور هم خرد خرد نهضت مقاومت را داشتیم بعد وقتی مثلاً ده نفر اول تشکیل شده بود وقتی که می‌خواستیم یک‌نفر را انتخاب کنیم رأی می‌گرفتیم. ولی بعد که جبهه ملی شد آن‌وقت قرار شد که روی ضابطه‌ای قبلاً تحقیق بشود اگر کسی مخالفت می‌کند مثلاً یکی دو نفر بودند پیشنهاد کردند آقای دکتر صدیقی. من صدایش کردم بیرون توی اطاق گفتم آقا این شخص این است، عیب این… نگذارید ما علنا بگوییم. گفتم حالا فلان مقدار هم خواسته پول بدهد بیخود کرده. و با این طرز، با دقت اعضا انتخاب می‌شدند. یادم هست مثلاً همین خدا بیامرزد مرحوم آقای نریمان را ما انتخاب کردیم، ایشان آمدند. امیرعلایی را انتخاب کردیم که نبودند چون امیرعلایی مدتی در خارج مانده بود که بعد آمد. آقای کاظمی بودند. این‌ها همه عضو جبهه ملی بودند که افرادی را که شما اسامی‌شان را دارید که… بنده از اول تا آخرش هم بودم. تا کنگره و بعد از آن. بعد البته دسته آقای بازرگان به مناسبتی کنار کشیدند و رفتند دسته نهضت آزادی را درست کردند. ولی در کنگره جبهه ملی شرکت کردند. در زندان همه با هم بودیم.

س- بنابراین این افراد شورا در واقع به وسیله آرا و این‌ها انتخاب نشده بودند بلکه با تبادل نظر آقایان طراز اول جبهه ملی.

ج- بله. و همان‌جا هم رأی می‌گرفتند. همان‌ها هم رأی می‌گرفتند.

س- آیا جبهه ملی دوم دارای یک دفتر مرکزی بود؟

ج- بله. دفتر مرکزی داشت.

س- کجا آقای امینی؟

ج- بیشتر منزل بنده بود. دفتر نخیر جا نداشت. جا نداشت و متغیر بود.

س- این‌طور نبود که محل خاصی داشته باشد؟

ج- نخیر. ولی بنده مدت‌ها دبیر بودم و آقای کریم‏آبادی و این دفترش منزل بنده بود. خبر می‌دادیم و دعوت می‌کردیم.

س- از روی مدارکی که سازمان جبهه ملی نگه می‌داشت حدوداً اعضای رسمی جبهه ملی چقدر بودند آقای امینی؟

ج- هیچ نمی‌شد آن شکلی گفت. البته چون دستجات دیگری بودند که حاضر نبودند که اسامی‌شان را بگویند. مثلاً افرادی که مال آن دسته آقای فروهر بودند آن‌ها بودند.

س- حزب ملت ایران‌

ج- حزب ملت ایران. آن نیروی سوم…

س- جامعه سوسیالیست‌ها

ج- بله جامعه سوسیالیست‌ها، خنجی که خب خیلی مرد معتقد است برخلافی که بعضی‌ها نسبت به او آن‌جور بودند بسیار مرد شریف، به عقیده‌ی من، من نسبت به آقای خنجی…

س- از حزب سوسیالیست ایشان داشتند. جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی ایران مال خلیل ملکی بود.

ج- بله خلیل ملکی. که او هیچ‌وقت در جبهه ملی نیامد. در جبهه ملی دوم نیامد در دسته خلیل ملکی.

س- بله ایشان…

ج- بله معتقد نبودند.

س- ایشان تقاضای عضویت و این‌ها کرده بودند ولی آن معلق مانده بود آن‌جا و تصویب نشد.

ج- بله نشد.

س- روزنامه ارگان جبهه ملی اسمش چه بود؟

ج- روزنامه‌های مختلفی منتشر می‌شد ولی نه به عنوان رسمی و فلان، شب‌نامه مانند. شب‌نامه مانند بود ولی روزنامه‌ ارگانی نداشت.ولی یک روزنامه منظمی نداشت. کسی سردبیری باشد.نخیر. بله یک چیزهایی بود که همین آقای رحیم عطایی منتشر می‌کردند. ولی چیزی مرتب منتشر بشود نبود.

س- فعالیت‌های عمده و به‌اصطلاح کارهای عمده‌ای که این جبهه ملی دوم انجام داد به نظر شما چه بودند؟

ج- تا آن‌جا که من یادم می‌آید از کارها یکی همین موضوع اعتراض به قرارداد کنسرسیوم بود. بعد تظاهراتی که اغلب می‌شد. بستن بازارها که بازار چندین بار به عنوان اعتراض به انتخابات در انتخابات مختلف بسته شد. رفتن ما در مجلس سنا و متحصن شدن که اثر کرد. بعد هم کنگره جبهه ملی. بعد هم آن میتینگ عظیم جلالیه. میتینگ عظیم جلالیه که اگر خاطرتان باشد که خیلی…

س- بله.

ج- بله این‌ها کارهایی بود که جبهه ملی انجام داد. بعد دیگر آن‌وقت جبهه ملی محل داشت. در آن‌موقع بالاخره محلی را در خیابانی که بیمارستان ورجاوند ته آن بود، در آن‌جا محلی را که ؟؟؟ جایی را که تابلو زد معذرت می‌خواهم حالا کم‌کم یادم می‌آید. اولین جایی که جبهه ملی رسماً محل میتینگ‌هایش قرارداد در خیابان فخرآباد بود. یک محلی را شرکت یاد گرفته بود که بعد ساختمان بکند که نشد. آن‌جا میتینگ‌های جبهه ملی و مرکز دفتر این‌ها در خیابان فخرآباد بود. بعد از آن‌جا منتقل شد به خیابان ابوالعلا است اسم خیابان… حالا یادم نمی‌آید. که توی آن‌جا جبهه ملی دایر شد و نزدیک دانشگاه که بعد آمدند تابلو را برداشتند و آن‌جا هم مأمور گذاشتند کسی را راه نمی‌دادند مدت‌ها هم ما اجاره آن‌جا را می‌دادیم.

س- این زمان نخست‌وزیری آقای امینی است.

ج- بله.

س- از زمانی که جبهه ملی دوم بعد از آن اختلاف‌نظری که با دکتر مصدق پیدا شده بود و پیشنهاد سیاست صبر و انتظار مطرح شد و خودشان را منحل کردند درواقع، تا موقع انقلاب در سال ۱۹۷۸ فعالیت‌های جبهه ملی چگونه بود؟ اصلاً فعالیتی داشت؟

ج- فعالیت‌ها فقط فعالیت به قول خانم من فعالیت مجلس ختم. وقتی که کسی می‌میرد یک تظاهراتی. آقای کاظمی مرده مجلس تشکیل می‌دادیم این‌طور. با دور هم جمع شدن‌های این شکل فقط. البته قبل از انقلاب. آن اعلامیه‌ای که آقای دکتر سنجابی و شاپور بختیار و فروهر امضا کردند قبل از انقلاب بود. اولین نامه اعتراض‌آمیزی بود که به شاه نوشته شد و صدا کرد.

س- لطف بفرمایید و یک توضیحی بدهید که این فعالیت مجدد جبهه ملی که با نوشتن آن نامه شروع شد چه افرادی در آن شرکت داشتند و ملاقات در کجا بود و در چه تاریخی بود و چه مطالبی را آن‌جا مورد بحث قرار دادند؟

ج- بنده آقای دکتر آن‌وقت در آمریکا بودم. در ایران نبودم ولی خب جسته و گریخته شنیدم که وقتی این تهیه شد بعداً آقای بازرگان هم موافق بود منتهی می‌گفت من باید این را ببرم و با رفقای دیگرم هم صحبت کنم و امضا[ی] آقای صباغیان هم مثلاً در ذیل آن باشد. آقایان قبول نکردند. گفتند نه آقا این رأی را می‌خواهید همین‌جا. این‌طور که بعد من شنیدم این‌جا، آقای مانیان و دیگران گفتند. من آن‌وقت در ایران نبودم.

س- یک عده اشخاص تاریخی هستند که نقشی بازی کردند در این سال‌ها و من می‌خواستم از شما خواهش کنم که اگر شما یک شرح حال مختصری راجع به این‌ها برای ما بگویید و اگر از این‌ها یک خاطراتی بیاد دارید آن‌ها را برای ما توصیف بفرمایید. اولیش آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی است.

ج- آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی پسر مرحوم امیرشهاب کرمانی علی‌التحقیق مرد مبارزی است. این را از حق نباید گذشت که مرد مبارزی است و برخلاف گفته معاندین و فلان. بنده البته عرض کنم خدمتتان الان با او میانه‌ی خوشی ندارم ولی با حقیقت میانه خوش‌تر دارم که بگویم. این است که علی‌التحقیق مرد درستی است و این را برخلاف این‌که دیگران خیال می‌کنند که ایشان… هیچ مطلقاً اهل سوءاستفاده اهل چیزی نیست. منتها خب مثل اغلب اشخاص متأسفانه آن حس جاه‌طلبی را دارد. مثلاً در مقام مقایسه او و مکی این‌ها اصلاً قابل مقایسه نیستند. این آدمی بود تحصیل‌کرده فهمیده، اصیل، خانواده‌دار و به تمام معنا مبارز و نترس. آقای دکتر بقایی که تحصیلاتش را در جامعه‌شناسی در فرانسه انجام می‌داد. بعد از این‌که رابطه ایران و فرانسه بهم خورد و رضاشاه این‌ها همه را احضار کرد این‌ها تحصیلات‌شان ناتمام ماند. آقای دکتر صدیقی، دکتر یحیی مهدوی، مظفر بقایی این‌ها بدون اخذ درجه دکترا از فرنگ برگشتند. بعد در ایران آن‌جا امتحانی دادند و تزی رد کردند و عنوان دکترا گرفتند. صدیقی تا این آخر سر هم هیچ‌وقت برای خودش عنوان دکترا نمی‌نوشت و می‌نوشت غلامحسین صدیقی یا دکتر مهدوی. آقای دکتر مظفر بقایی باید عرض کنم که ایشان به تمام معنا عاشق کرمان هم است. خیلی کرمان را دوست دارد. ایشان در عین حال که استاد دانشگاه بود ریاست فرهنگ کرمان را هم قبول کرده بود و رفت در کرمان. آن‌جا را خیلی خوب اداره می‌کرد و در آن‌جا شروع کرد به مبارزه کردن بر علیه رزم‌آرا. این را عرض کنم که آقای دکتر بقایی به اتفاق همان آقای دکتر صدیقی و آقایان به فرنگ آمدند. دکتر صدیقی در ۱۳۱۷ به دانشکده‌ی افسری آمد و دکتر مهدوی، دکتر بقایی ۱۳۱۸ آمد که بنده افسر وظیفه بودم و اغلب می‌رفتم یک سری بهش می‌زدم که برایش سیگار ببرم، حوله و صابون ببرم. آن‌جا بود و افسر شد و بعد هم خدمت وظیفه هم دو سال خدمت وظیفه انجام داد. بعد دیگر آمد وارد دانشگاه و فرهنگ کرمان شد. ضمن این‌که خیلی زندگی ساده‌ای داشت خودش و مادرش و خواهرهایش. پسر منحصر مرحوم آقا میرزا شهاب کرمانی بود. بعد در انتخابات کرمان وکیل شد و در همان‌جا شروع کرد مبارزه بر علیه رزم‌آرا.

س- این زمان قوام‌السلطنه بود که ایشان از کرمان وکیل شدند؟

ج- یادم نیست. بعد آمد تهران. من مثل این‌که در آن جلسه قبل عرض کردم که شبی من آمدم منزل و دیدم که چمدانی منزل من هست…

س- بله فرمودید.

ج- بعد معلوم شد این مال بقایی است. صبح به اتفاق رفتیم منزل سیدمحمدصادق طباطبایی. ایشان می‌خواست اعتراض بکند برای انتخابات، برای این‌کار مجلس مؤسسان، به او بگو، چون خیلی به او معتقد بود که نشسته است و دارد آیین‌نامه مجلس مؤسسان را می‌نویسد. بعد ایشان رفت در مجلس متحصن شد و شروع کرد بر علیه رزم‌آرا آن مبارزه را کردن. حتی برای این‌که یک‌قدری فارغ‌البال باشد چون متأهل شده بود بقایی و صاحب بچه‌ای به اسم شهاب شده بود. بچه مرد و زن را طلاق داد برای این‌که دیگر اصلاً به‌کلی… مدتی در مجلس متحصن بود و روزها می‌رفت بیرون. کابینه ساعد بود خیال می‌کنم. کابینه ساعد بود خیلی شدید راجع به رزم‌آرا، دخالت‌هایی که رزم‌آرا می‌کند و اقداماتی که می‌کند. او و مهندس رضوی هر دو مخصوصاً ایشان. بعد در مجلس ما هم خیلی با هم مربوط و مأنوس بودیم. یادم هست که وقتی دکتر بقایی در خیابان نزدیک منوچهری در خیابان فردوسی یک زمینی بود. آن‌جا روزها می‌رفت و میتینگ می‌داد و صحبت می‌کرد، گاهی وقت‌ها همین آقای مکی می‌آمد پشت سر او راه می‌رفت که مردم ببینند که این آقا هم هست. حالا مکی اصلاً هیچ، نه شخصیتی داشت و نه چیزی بود. بقایی خب آدمی بود. بعد هم در انتخابات بعدی وکیل تهران شد. از دو جا وکیل شد در دوره‌ی هفدهم. در دوره‌ی هفدهم دکتر بقایی هم از کرمان وکیل شد و هم از تهران و می‌خواست هر دو را حفظ کند که البته این درست نبود. هم علاقه به کرمان داشت و هم علاقه‌مند بود که وکیل تهران باشد. وکیل بعد کرمان هم آن دیگری شد منتهی تهران قبول نکرد. او آقای علی روحی بود حالا یادم نیست کدام روحی این را قبول کرد. ایشان وکیل بود و با آقای دکتر مصدق هم خیلی مربوط. تا یک‌روزی که ما با هم، در آن جلسه قبل گفتم، رفتیم منزل آقای دکتر مصدق من ظاهراً رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم خیال می‌کنم، با هم رفتیم پرسید که خدمت آقا کی هست؟ گفتند که استاندار کرمان را معرفی کردند. آمدند و معرفی کردند. دکتر بقایی یک‌دفعه هاج‌وواج شد. گفت استاندار کرمان؟ ناراحت شد که بدون جلب‌نظر او، چون علاقه‌مند به کرمان است، آن‌هم توی دستگاه و دستگاه، گفتند کی را؟ گفتند رکن‏الملک صدری. رکن‌الملک صدری رئیس شعبه دیوان کشور بود و زیاد خوشنام نبود، شعبه‌اش معروف بود به شعبه نقض ولایت جاه. پرونده را که می‌آوردند آن‌جا نقض می‌کردند که بلااجرا بشود و خب خوشنام نبود. ایشان دخترش زن آقای واثق‌السلطنه نوری بود که واثق‌السلطنه نوری خواهرش زن آقای دکتر غلامحسین مصدق بود. ظاهراً به علت همین نسبت یک کاغذی رکن‌الملک صدر توی آرشیو خانه‌اش داشت که دخالت‌های انگلیس را در امور نشان می‌داد. این را آورده بودند و نشان آقای دکتر مصدق داده بودند. دکتر مصدق هم از این کاغذ خیلی خوششان آمد که استفاده بکنند. که خب روی همین داشتن این کاغذ و ارائه این کاغذ دکتر این را کرد استاندار کرمان. سر این کار اولین علت برخورد بقایی و مرحوم آقای دکتر مصدق این انتخاب بود که دکتر بقایی دیگر رنجید. رنجید و رنجید… دوتا آدم لجباز، بعد هم خب آن آقای مکی خودی انداخت جلو و وکیل اول تهران هم که دیگر شده بود در اثر آن نطقی که در مجلس تهیه می‌کردند آقای حسینی، زیرک‌زاده در خارج به او می‌دادند، خواند، خواند تا مجلس نتوانست آن لایحه نفت را تصویب کند و روی همین چیز وکیل شد. بعد در کمیسیون نفت هم چون بود تقریباً پهلوان میدان شد آن‌موقع بعد از دکتر مصدق. برود و شیر نفت را ببندد خوزستان. خوزستان دربست در اختیار مکی بود. خب این‌هم یک‌قدری باعث…

س- سرباز فداکار.

ج- بله سرباز فداکار. باعث حقد و کینه آقای دکتر بقایی شده بود. حتی یک‌دفعه که دکتر بقایی که رفته بود… در صورتی که دکتر بقایی سهمش خیلی بیشتر بود به عقیده‌ی بنده. اولین کسی که در میدان بهارستان ملی کردن صنعت نفت را عنوان کرد دکتر بقایی بود. بنده آن‌جا بودم در آن بالاخانه مال روزنامه کشور.

س- دکتر لقمان ادهم مطب داشت همان بالا در میدان بهارستان.

ج- بله. آن‌جا روزنامه کشور بود و دفتر سید محمدعلی حجازی بود و آن بالکنش مال روزنامه آقای جلالی بود. روزنامه کشور. آن‌جا می‌آمد و خب ما هم… و آن‌جا او اصلاً گرما گرم دکتر بقایی اداره می‌کرد آن‌جا را. بعد بقایی گفت که اگر این‌ها به ما پیشنهاد صحبت از پنجاه‌پنجاه است این را قبول نخواهیم کرد. پنجاه‌ویک درصد است قبول نمی‌کنیم. شصت درصد، چهل درصد ما قبول نمی‌کنیم، هفتاد درصد… بالاخره آخر اگر نودونه درصد هم مال ما و یک درصد مال دیگران ما می‌گوییم صددرصد باید متعلق به ایران باشد که فریاد هلهله مردم بلند شد. من هم آن‌وقت به نظرم آمد که آیا این… که بعد آقای دکتر مصدق هم در مجلس شروع کرد که این

س- بله من آن‌روز توی آن متینگ بودم.

ج- ولی همین متأسفانه لجبازی‌ها و این چیزها باعث شد که آقای دکتر بقایی خب دیگر نرفت سراغ آقای دکتر مصدق، شروع کرد کنار کشیدن و کنار کشیدن. یادم هست که سفری مکی آمده بود به آمریکا، خب مکی اصلاً نه سواد داشت و نه شعور، این را بنده صریح عرض می‌کنم و در آمریکا شروع کرده بود این‌ور و آن‌ور برود و هر کاری بکند. آقای دکتر مصدق او را احضارش کرد که بیاید به ایران. وقتی خواست بیاید به ایران، این دکتر بقایی تلفن کرد به من که فلانی تو ماشین داری؟ گفتم برای چی؟ گفت برویم استقبال مکی. گفتم: «مکی چرا؟» گفت نه ایجاب می‌کند برویم، با این‌که با هم خیلی بد بودند آن‌موقع. کما این‌که من نرفتم و بقایی رفت. بعد آن‌روز نیامده بود و روز دیگر رفت. کم‌کم دکتر بقایی کنار کشید و کشید تا قضایای آن موضوع افشار طوس پیش آمد. که منزل حسین خطیبی و آن آمپول زدن دکتر منزه، بایند[نامفهوم] رو آن جریانات که معلوم است که افشار طوس را آن‌جا بی‌هوش کردند و بردند در غارتلو. من آقای دکتر یکی از تأسفاتم واقعاً خدا می‌داند این بود که یادم هست که دکتر بقایی در مجلس متحصن شده بود به اتفاق همین زاهدی این‌ها. وقتی که آقای دکتر مصدق مجلس را منحل کرد بعد از رفراندوم، در میدان بهارستان باز میتینگ بود. و آن‌جا به مردم مژده دادند که الان دکتر مظفر بقایی را از مجلس بیرون آوردند و زندانی کردند. من تأثرم این بود که خب چطور اوضاع برمی‌گردد که یک آدمی که خودش تعزیه‌گردان این میدان و این بساط بوده حالا باید مژده بدهد که این را گرفتند و زندانی‌اش کردند. چرا باید. خب این‌ها همه تحریکاتی بود که شاه می‌کرد. ایدن هم در کتابش و خاطراتش نوشته است و اتفاقاً چه خوب شد یادم آمد به شما بگویم. من شاید هم راجع به این خاطرات ایدن و این حرف‌ها عرض کردم در آن جلسه‌ای که قرار بود کسی از انگلستان بیاید و کار نفت را حل بکند که ایدن نوشته است و ما هیئت وزیران تصمیم گرفتیم و بعد شاه پیغام داد به‌وسیله‌ی سهیلی، خوشبختانه در یکی از روزنامه‌هایی که اخیراً آمده بود برای من دیدم فؤاد روحانی که خیلی در این کار وارد بود یک مقاله مفصلی راجع به این موضوع نوشته است که حالا ممکن است این مقاله را به شما بدهم که داشته باشید یا همین‌جا دارم کپی‌اش را بگیرید یا خودتان روزنامه را تهیه کنید. مقاله بسیار خوبی است. ضمیمه کتابش کردم ضمیمه کتاب فؤاد روحانی کردم که نوشته است این آدم می‌خواست بیاید و بعد در بغداد خبر داد آقای دکتر مصدق مرا فرستاد بروم بغداد صحبت با او صحبت بکنم. بعد او گفت که من می‌آیم ژنو و چی و بعد منصرف شد. که اگر آمده بود کار نفت تمام شده بود. داشت تمام می‌شد که باز دومرتبه شاه نگذاشت. و همین‌طور شاه با این‌ها بازی می‌کرد. من خیال می‌کنم که جزو افرادی که گول شاه را خورد یکی همین دکتر بقایی بود. در صورتی که همیشه دکتر بقایی به من می‌گفت که من از این آدم خبیث‌تر و ناپاک‌تر و دوبه‌هم‌زن‌تر ندیدم چنان‌که من هفته‌ای یک‌روز که می‌روم باهاش نهار می‌خورم یک‌روز بهش گفتم… گفت: «آقا چه بکنیم برای مبارزه با فساد؟» گفتم: «قربان شما دروغ می‌گویید، هرچه می‌گویید دروغ می‌گویید». آن‌وقت به شاه می‌شد از این حرف‌ها زد. گفت: «من؟» گفتم: «بله. شما از یک‌طرف به من می‌گویید مبارزه با فساد و نقشه بکشید و چه بکنید و از یک‌طرف داماد سپهبد جهانبانی که گویا گفتم در آن جلسات قبل، سپهبد جهانبانی که این‌قدر دزدی کرده آقای امان‌پور، این‌جور کرد این‌جور کرد چه کثافت‌کاری‌ها کرد، بعد باز به یک نحوه‌ای دادگستری رسیدگی کرد و گرفت و محکومش کرد در دیوان کیفر به زندان، شما دستور دادید از زندان آزاد بشود.» گفت: «من؟» فلان. زنگ زد و جم وزیر دربار را گفت که امان‌پور را آیا دستور دادید از زندان آزاد بشود؟ او گفت: «بله قربان داماد جهانبانی است، خودتان دستور فرمودید، فرمان را آوردند امضا کردید.» گفت: «عجب دکتر حالا می‌شود این را به همه…» گفتم: «دیشب توی مهمانی دربار رقصیده این‌جا در حضور اعلیحضرت، چه می‌فرمایید؟» گفت: «حالا می‌شود ما برگردیم.» گفتم: «آقا این حرف‌ها چیست.» گفتم: «یک آدمی است که تو خودت گفتی که با صادق هدایت رفته بودی به سینما بعد سرود شاهنشاهی زدند زمان رزم‌آرا. صادق هدایت پا نشد و تو هم پا نشدی. چراغ‌ها را روشن کردند داد و قال و گرفتند هر دوتا را. که بعد گفتی من دکتر مظفر بقایی نماینده مجلس و ایشان را هم من نگذاشتم بلند بشود و بالاخره سینما بهم خورد و ما آمدیم بیرون و رفتیم شمیران و بعد از مدتی که راه رفتیم من دیدم دارم خفه می‌شوم. فشار چکمه را به گردنم حس کردم. کراواتم را بیرون آوردم و دکمه‌هایم را باز کردم که نفسی بکشم ولی دیدم باز هم دارم خفه می‌شوم. چطور شد آن‌موقع تو این خفقان را حس می‌کردی اما حالا که بر علیه دکتر مصدق داری اقدام می‌کنی حس نمی‌کنی که چه می‌شود. این را من درست روز دوم سوم بعد از بیست و هشت مرداد بهش گفتم که آقا بدان این شتر در خانه‌ی خودت هم می‌خوابد.»

س- دکتر بقایی.

ج- بله. و دیگر هم باهاش معاشرت نکردم. هروقت توی خیابان هرکجا رسید حتی پیغام‌ها به وسیله‌ی اشخاص داده بود که فلانی من با تنها کسی که با هم در عمرمان Tutoyer می‌کردیم فلان‌کس بود و حالا مرا می‌بیند سرش را برمی‌گرداند. گفتم: «خب راهمان عوض شد دیگر. آخر من نمی‌توانم. تو مُردی.» درهرحال این اشتباهی بود که دکتر بقایی کرد. و بعد هم لجبازی و… حتی مثلاً در این جریان قانون نیمچه کاپیتالاسیونی که زمان شاه وضع شد ایشان یک اعلامیه داده بود. بعد حمله کرده بود به آقای دکتر مصدق که چطور شد ایشانی که برای فوت یک قهوه‌چی اعلامیه می‌داد و مجلس ختم می‌گیرد در این مورد حساس…

س- منظورش آقای کریم‌آبادی بود؟

ج- منظورش نخیر شمشیری بود. حالا در این مورد حساس که خود ایشان رساله روی این موضوع نوشته است ساکت است. بله چغندرهای احمدآباد را باید بفروشد. آخه این سبک… اخیراً هم باز دومرتبه پارسال که من رفتم تهران دیدم که بله یک کسی یک چیزی آورده که چندتا نوار و کتاب و این‌ها ـ وصیت‌نامه دکتر بقایی است گفتم باشد. خودشان میل بفرمایند بنده برایم دیگر بس است. درهرحال این به عقیده من حیف بود بقایی، خراب شد و ای‌کاش نشده بود.

س- حالا که صحبت دکتر بقایی شد، سؤال بعدی که من می‌خواهم از حضورتان بکنم مربوط به خلیل ملکی است و شما به یاد می‌آورید که هر دو این‌ها در حزب زحمت‌کشان ملت ایران بودند

ج- مثل این‌که معمولاً مال مکی….

س- عرض کنم خدمتتان که دکتر عیسی سپهبدی هم نمی‌دانم شما ایشان را می‌شناختید؟

ج- خیلی خوب می‌شناختم، خوب خوب. رفیق بقایی بود و…

س- ایشان هم خیلی نزدیک بودند به بقایی.

ج- بله. این‌ها سه نفر با هم بودند، زهری بود و…

س- علی زهری که مدیر و صاحب امتیاز روزنامه شاهد بود…

ج- بله

س- بعد آقای دکتر عیسی سپهبدی در بیست‌ونهم تیر از طرف آقای دکتر بقایی رفته بوده به ملاقات آقای قوام‌السلطنه و این جریان در داخل حزب زحمتکشان مطرح شده بود و اولین برخورد بین طرفداران خلیل ملکی و دکتر مظفر بقایی درواقع در جلسه گویندگان حزب سر این قضیه مطرح شد. خواستم که اگر شما اطلاعی از این جریان ملاقات ایشان دارید…

ج- نخیر. هیچ اطلاعی ندارم. البته خلیل ملکی را از سالیان دراز، از دوره طفولیت‌ام می‌شناختم زیرا آقای خلیل ملکی که لهجه ترکی داشت ایشان در اراک اصلاً بودند. الان حسن ملک هم در چیزهایش می‌نویسد من در اراک. این‌ها آذربایجانی بودند. ناپدری خلیل ملکی که… بعد هم آمدند در اراک ما، حتی خانه‌ای بود از خانه‌های دایی من که اجاره کرده بودند و دوتا برادرهای‌شان جلیل آقا و این‌ها یک دواخانه‌ای از پدر من اجاره کرده بودند، دواخانه ملکی در میدان شهریوره، و خیلی هم خوشنام بود. ملکی بعد رفت آلمان تحصیلات آن‌جا کرد. شیمی مثل این‌که ظاهراً خوانده بود اگر حافظه‌ام یاری بکند، که آن‌جا هم با یک معلمی کتک‌کاری کرده بود. اصولاً آدمی بود که سازگار نبود، خیلی ناسازگاری غلبه می‌کرد بر سازگاری. ولی خب مرد صاحب‌عقیده‌ای بود، صاحب اراده‌ای بود بدون تردید. اول هم با دکتر ارانی با هم بودند در جریانات پنجاه‌وسه نفر. بعد وضع زندگی‌اش هم خوب نبود. خواهر مهندس گنجه‌ای باباشمل زنش بود، ثریا خانم. خودشان می‌گفتند…

س- صبیحه خانم.

ج- این‌ها ثریا را می‌گفتند ثریا. درهرحال، زنش بود و زندگی خیلی، هیچ بریز و بپاش، چیزی نداشت که ثروتی داشته باشد. مرد خیلی درستی بود، در کار سیاسی هم درست بود، درست می‌فهمید به عقیده‌ی من. منتهی یکدنده بود و جدایی‌انداز، به‌طوری که دیگر شوخی می‌کردند می‌گفتند این آقای خلیل ملکی به قدری اهل شقاق و نفاق است که یک‌روز بین خلیل و ملکی هم جدایی می‌اندازد. این از جوک‌هایی بود که درست می‌کردند راجع به او. مرد خوشنامی بود. به نظر بنده خلیل اصلاً با این‌ها قابل مقایسه نبود.

س- شما خودتان هیچ به اصطلاح تماس شخصی یا کاری چیزی با ایشان داشتید؟ یک خاطره شخصی و خصوصی از ایشان دارید از ملکی؟

ج- نخیر.

س- راجع به آقای حسین مکی چه اطلاعاتی دارید؟

ج- آقای حسین مکی متأسفانه خیلی اطلاعات دارم. آقای مکی یک گروهبانی بود در نظام که بازنشسته شده بود و طالب مجهول مطلق بود و خیلی می‌خواست سری توی سرها بیاورد و سواد حسابی هم نداشت. ولی خب این رو را داشت که هی این‌ور و آن‌ور برود و خودش را در مجامع داخل کند. می‌آمد منزل ملک‌الشعرا بهار. من اول بار آن‌جا می‌دیدم حسین مکی را. می‌آمد منزل ملک و خب من هم زیاد منزل ملک‌الشعرا می‌رفتم، منتهی خیلی ملک به من احترام می‌گذاشت و مرا پهلوی دست خودش می‌نشاند. همین آقای امیرتیمور کلالی، مؤید ثابتی می‌آمدند. ملک هم یک رسمی داشت که وقتی که می‌خواست به یک کسی مثلاً فحش بدهد فلان کند اگر شأن خودش نبود می‌نوشت می‌داد به اشخاص که آقا کراراً من می‌دیدم که چیز می‌نوشت و می‌داد به مکی که آقا بگیر این را به اسم خودت چاپ کن. و مکی با این طرز شروع کرد اسمش را توی روزنامه‌ها انداختن و خدا می‌داند که یک‌دفعه آمده بود پهلوی من و من دادستان ثبت کل بودم که آقا حتی رشوه لفظی به من می‌داد که جناب آقای دکتر امینی انصاف است آدمی مثل من جوانی مثل من توی این شهر بیکار باشد، یک فکری به حال من بکنید. یک روزی من با ملک‌الشعرا بهار بودم و ایشان گفتند آقا پاشو می‌خواهیم راه برویم. راه رفتیم و از منزلشان رفتیم رفتیم تا خیابان کاخ، در منزلی بود که این را، در جلسه قبل شاید گفتم، آن‌جا ایشان به من گفتند که بیا برویم تو. گفتم کجاست؟ گفت منزل قوام‌السلطنه است و این آدم می‌آید عنقریب صدراعظم می‌شود. گفتم من از این آدم خوشم نمی‌آید و این را خوشنام نمی‌دانم و هیچ میل ندارم که ببینم. گفت آقا اشتباه می‌کنید. من می‌خواستم تو را بیاورم این‌جا و تو را معرفی کنم بعد تو را وکیل اراک کنم. گفتم که من اولاً طالب این عناوین نیستم و اگر هم باشم مردم باید مرا وکیل کنند، مردم اراک نه این‌که یک آدمی بنده را تحمیل بکند بنابراین. آقای ملک به قدری به من علاقه‌مند بود که حتی تکلیف می‌کرد که بیا تو داماد من بشو، یکی از دخترهای مرا بگیر تا این حد. ملک رفت تو و من برگشتم. دو سه روز بعد که من رفتم منزل ملک‌الشعرا بهار، اتفاقاً همین آقای مکی هم آن‌جا بود. ملک جلوی دیگران، جلوی همین آقای امیرتیمور شروع کرد به من چیز کردن که بله تو آقا نیامدی چرا؟ شروع کرد که بله من این را بردم که با قوام‌السلطنه آشنا کنم منتهی این نیامد. در صورتی که اگر آمده بود من این را قول می‌دادم که وقتی او نخست‌وزیر بشود و صدراعظم بشود وکیل اراکش کنم. باز بنده همان حرف‌ها را تکرار کردم. آقای مکی اصرار کرد آقا مرا ببر. معلوم شد روزی با مکی می‌روند و مکی را ملک الشعرا معرفی می‌کند. بعد دیگر ایشان جزو اصحاب و عمله‏واکره قوام شد. قوام‌السلطنه اتفاقاً دستور داد ایشان را از اراک وکیل کنند. همان شهری که مسقط‌الرأس بنده بود و ایشان یزدی بودند. یک‌دفعه یادم هست من به اراک رفتم این مرا دید و گفت: «ای آقا! این‌جا چه‌کار می‌کنید؟» گفتم: «من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ این‌جا همین‌جا که جلوی پای تو است بشکاف قبر اجداد من این‌جا خوابیده‌اند. از روزی که شهر اراک را ساختند ما این‌جا هستیم. تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» ولی بعد همین آدم اواخر حکومت قوام‌السلطنه چون دید که دیگر اوضاع قوام بد است از حزب او بیرون آمد و شروع کرد به ضدقوام رفتار کردن.

س- ایشان عضو حزب دموکرات هم بود؟

ج- بله. اگر نبود که وکیلش نمی‌کردند اصلاً. بعد دیگر دید اوضاع… خودش را چسباند به این رفقا و آن نطق‌ها را که تهیه می‌کردند این چون وقت گرفته بود از مجلس صحبت بکند و آن‌وقت هم وقت محدود نبود، آن نطق‌ها را دادند به او و او خواند و خواند تا آن قراردادگس ـ گلشائیان تصویب نشد و مجلس تمام شد. و خب این حقی به گردن دارد. چون این چندین روز و ساعت صحبت کرد. نطق‌هایش را دیگران می‌نوشتند. بعد وکیل شد و به آقای دکتر مصدق هم خیلی نزدیک. در کمیسیون نفت هم ایشان عضو شدند و رفتند خوزستان، شیر نفت را ببندند. آن‌جا دیگر خیلی گل کرد. ولی کم‌کم هوا برش داشت. البته هوا برش داشت که شاه او را مثل اغلب افراد گول زده بود در شاهی خانه‌ای بود مال آقای دکتر یا به قول خودشان پروفسور هادی علی‌آبادی، ایشان همسایه بودند در همان منزلی که می‌نشیند. او را دعوتش کرده بود و شاه به قول خودش که شاه از آن‌جا رد می‌شده است و می‌بیند آن‌جا است و می‌رود آن‌جا. در آن‌جا شاه می‌گوید که آقا بیا تو خودت مثل مصدق‌السلطنه هستی و تو خودت نخست‌وزیر بشو. آقا پشت کردند به دکتر مصدق و خیال کرد کسی است. یک داستانی مثنوی دارد، من هروقت آن داستان را می‌خوانم به یاد مکی می‌افتم که مثنوی می‌گوید که: «پیش از عثمان یکی نساخ بود / کو به نسخ وحی جدی می‌نمود» شما می‌دانید قبل از عثمان کس دیگری نسخ قرآن می‌کرد و قرآن می‌نوشت ولی کم‌کم امر به خودش مشتبه می‌شود که این الهامی که به پیغمبر می‌شده به من هم می‌شود چون پیغمبر گفت بنویس فتبارک الله این نوشته فتبارک الله احسن الخالقین پیغمبر گفت که بنویس احسن الخالقین. گفت نوشتم. گفت چطور؟ گفت من قبلاً فکر کردم همین است دیگر. خب مغرور شد و گفت خود من هم پیغمبر.

«هم ز نساخی بیفتاد هم ز دین / شد عدوی مصطفی و دین به کین

مصطفی فرمود کی گبر عنود / چون سیه گشتی اگر نور از تو بود»

بعد مثنوی خیلی قشنگ آخرش می‌گوید که سبزه‌ها می‌گویند ما خودمان سبز هستیم ولی وقتی که خزان می‌آید می‌ریزند و از بین می‌روند. پس این سبزی مال خودشان نیست. شاید دیواری که نور بهش تابیده خیال می‌کند این تابش مال خودش است ولی وقتی غروب می‌شود آن تابش می‌رود پس مال خودش نیست. آقای مکی هم خیال کرد خودش است در صورتی که خودش نبود. یک‌روزی در یک مجلس ختمی، یک کسی یک لنگه کفشی را دزدیده بود. بعد پیغام داد برایش که آقا من یک لنگه… برای این‌که اذیتت کنم والا دوتا کفشت را می‌بردم. خب حالا هم آقا کتاب می‌نویسد چون اول‌بار هم یک چیزی راجع به آقای دکتر مصدق نوشته بود. معمولاً ایشان مطالب دیگران را به قلم خودش می‌نویسد. نطق‌های دکتر مصدق به قلم حسین مکی مثلاً. این را چاپ کرده بود یک مدتی.

س- پس این تاریخ‌ها را کی نوشته آقای امینی؟

ج- همین جمع می‌کند، از این‌ور و آن‌ور جمع می‌کند می‌دهد چاپ می‌کنند. از چیزی که خودش نیست جمع کردن از روزنامه‌ها که هنری نشد. نخیر ایشان مالی نیستند. بعد هم یادتان هست که بعد از بیست‌وهشت مرداد هم خیال کرده بود حالا آدمی از آن دربندسر نامه‌ای نوشته بود به زاهدی. رئیس دفتر زاهدی جواب داده بود که استوار بازنشسته حسین مکی این نامه‌ای که شما نوشتید به‌عرض رسید و دیگر از این فضولی‌ها نکنید. این هم زاهدی بهش نوشته بود. آخر خیال کرده بود یک قربان. آقای طالقانی فرمودید؟

س- آقای آیت‌الله محمود طالقانی…

ج- بله، رحمت‌الله علیه.

س- اگر لطف بفرمایید و یک شرح‌حال مختصری از ایشان بگویید، و خاطراتی که از ایشان دارید و نقشی که ایشان بازی کردند در صحنه سیاسی.

ج- آقای طالقانی من سالیان دراز ایشان را می‌شناختم. این مردی بود که از زمان رضاشاه در زندان رفت، سید محمود علایی طالقانی. علایی هم ایشان دارد.

س- ایشان مثل این‌که آن‌موقع جزوه‌ای منتشر کرده بودند علیه رضاشاه؟

ج- بله. یک جزوه‌ای بود و اصولاً چند نفری بودند که خدا بیامرزد یکی از همکلاس‌ها و هم‌دوره‌های من بود که کشتند و تیربارانش کردند در نظام که بود. آن محسن جهان‌سوزی. دسته‌ای و جمع بودند که بعد طالقانی را هم گرفته بودند. که بعد از شهریور بیست از زندان آزاد شد ولی مجالس خیلی، اگر لغت روشنگرانه را…. خیلی خوب قرآن را تفسیر می‌کرد، خیلی خوب جمع می‌شدند اول در خیابان سپه یک جایی بود و کم‌کم آمد و این مسجد هدایت را در اختیارش گذاشتند. در خیابان اسلامبول مسجدی است که این خانواده مخبرالسلطنه هدایت، آن‌ها این مسجد را ساختند و قبرشان… آن‌جا را اداره می‌کرد. خیلی مرد منزه، مرتبی بود. به طوری که حتی سازمان امنیت هم اذعان می‌کرد که ما خیلی از آقایان را مثلاً توانستیم رفتیم خریدیم، ایشان را به‌هیچ‌وجه نتوانستیم. زندگی خیلی منظمی با این‌که دوتا زن داشت، خیلی خوب اداره بکند. و بچه‌ها را خوب تربیت کرده بود. ولی قدرت بیان زیاد و نترس به تمام معنی ـ شهامت. ایشان کراراً در همین دوره محمدرضاشاه کراراً زندان رفته بود چندین‌بار. بعد هم در نهضت مقاومت که بودند کاملاً. و تمام اعلامیه‌ها را ایشان امضا می‌کردند.