روایتکننده: آقای نصرتالله امینی
تاریخ مصاحبه: ۵ ژوئن ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۳
حتی یاد دارم که در مجالسی هم که ایشان را دعوت میکردند به مناسباتی. مثلاً یکی از آقایان از اعضای جبهه ملی که فوت میکرد یا مثلاً در ایام ماه محرم و صفر که مجالسی بود مخصوصاً خاطرم هست که در اتحادیه اصناف که مرحوم آقای کریمآبادی دوست بسیار عزیز من مدیر آنجا بود و آنجا را اداره میکرد. آقای طالقانی را دعوت میکرد ایشان منبر میرفتند و شبهای ماه صفر و خیلی تند حمله میکردند خیلی خیلی تند بهطوری که واقعاً اشخاصی که آنجا مینشستند و میشنیدند میترسیدند و ایشان هیچ ترس و خوفی به خودش راه نمیداد. در جلسات جبهه ملی ایشان مرتب شرکت میکرد تا موقعی که آقایان دوستان نهضتی ما، نهضت آزادی جدا شدند و نهضت آزادی را بهاصطلاح ایجاد کردند که آقای طالقانی هم در رأس. ولی همیشه نسبت به این آقایان جبههایها محبت داشتند و لطف داشتند و تعصب بیجا مثال بعضی آقایان دیگر نداشتند. بعد هم که کنگرهی جبهه ملی در منزل قاسمیه تشکیل شد آقایان نهضتیها هم قرار شد که شرکت کنند و آقای طالقانی هم تشریف داشتند و چون روز مبعث هم بود رئیس سِنی کنگره مرحوم حسین واعظزاده اراکی خواهش کردند که ایشان جلسه را افتتاح کنند و آقای طالقانی پشت تریبون رفتند و به مناسبت روز مبعث آیهای از قرآن خواندند که خیلی در حضار تأثیر عجیبی کرد گفتند «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ» «ای پتو به خود پیچیده برخیز» این «پتو بهخود پیچیده» ایمانی داشت به آقای دکتر مصدق هم که آنموقع در قید حیات بودند. خیلی اثر خوبی داشت (؟؟؟). بعد از مدتی ایشان را گرفتند، یعنی همه ما را که گرفتند که ما با ایشان مدتی با هم در قزلقلعه بودیم، در زندان قزلقلعه، بعد به زندان قصر منتقل کردند آنجا هم خیلی رفتارشان با زندانیها با دانشجوها کارگرها همه خیلی گرم و صمیمانه، یکی دوبار هم آمدند ایشان را بردند پهلوی پاکروان و ایشان همان حرفهایی که نسبت به شاه میزد همانجا هم میزد و ایرادهایی که داشت میگرفت. بعداً که افراد جبهه ملی مرخص شدند و آقایان نهضتیها آن هم داستان مفصلی دارد به مناسبت یادداشتی که توی جوراب آقای دکتر سحابی بیرون آمد که وقتی میخواست وضو بگیرد که آقای علی بابایی نوشته بود که قرار بود اینها مرخص بشوند و آن یادداشت باعث شد که اینها را نگه داشتند و بعد به محاکمه کشید آقای طالقانی در محاکمه نه وکیل انتخاب کرد و نه جواب داد ولی گفت «من مجتهدم و آنچه کردهام عقیدهام است.» همین که عرض کردم برخلاف آن آقایی که الان صحبتش شد. و خیلی قرص ایستاد در مورد… ولی خب محکومشان کردند. آقایان را محکوم کردند مدتها اینها در زندان قصر بودند بعد قرار شد آقایان نهضتیها را به برازجان ببرند بهاستثنای آقای طالقانی که در همان زندان قصر ماندند. البته اینجا خیلی بجا است من عرض کنم که وقتی که آقایان را میخواستند به برازجان ببرند به تمام آن افراد دستبند زدند جز به آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی ولی آقایان دکتر سحابی و بازرگان گفتند که یا باید دستبند آن آقایان هم باز بشود یا به ما هم دستبند بزنید. بالاخره به آنها هم به آن دو نفر هم دستبند زدند و بردند مدتها در برازجان بودند تا بعد بالاخره به تهران منتقل شدن. و بعد آقای طالقانی در زندان مریض شدند خدا سلامت بدارد یک مرد بسیار بسیار باشرفی رئیس زندان قصر بود که آنموقع سرهنگ دو بود کوهرنگی که بعداً تا درجهی سرتیپی رسید. معاون کل شهربانی هم در بعد از انقلاب شد با بنده دوست بود. خیلی احترام هر موقع که من میرفتم خدمت آقای طالقانی او هم میآمد دست ایشان را میبوسید. با اینکه برایش پرونده ساخته بودند به همین مناسبت ولی آن افسر معهذا اعتنا به این حرفها نمیکرد. او به من گفت من مرحوم دکتر قریب را خبر کردم و ایشان هم یک دکتر نصیرزاده آنجا وسایل را فراهم کردند که بردند همانجا، چون مشتبه بود به اینکه ایشان سرطان رکتوم دارند ولی معلوم شد که نه همین یک بواسیری است و عمل کردند در همانجا. بعد دیگر اقدامات خیلی زیادی بنده و آقای آقا مهدی حائری به وسایلی کردیم به وسیلهی آقای آیتالله آسیداحمدخوانساری که ایشان نامهای نوشتند بالاخره باعث شد که با آن اقدامات آقای طالقانی و آقای بازرگان آزاد شدند و دکتر سحابی مدت محکومیتش تمام شده بود قبلاً آزاد شده بود. ولی باز ایشان دست از فعالیت نمیکشیدند و حتی یک روز به من گفتند آقا من از این آزادیم ناراضیام برای اینکه وقتی که در زندان بودم تکلیفی نداشتم حالا که بیرون آمدم باز تکلیف دارم و همین تکلیف اسباب زحمت میشود. باز ایشان را گرفتند روی اقداماتی که میکردند. بردند در زاهدان و آنجا جاهای خیلی گرم و بدهوا مدتها آنجا بودند. بعد آوردند در تفت نمیدانم مال یزد است یا مال کرمان، تفت مال کرمان است. آنجا ایشان مدتها بودند و بالاخره اقداماتی برای آزادیشان شد وقتی که به تهران میآمدند یادم هست که به من تلفن کردند که آقا من دارم میآیم و میل ندارم که خانهی خودم بروم، چون خانهی خودم بروم عدهای دیدن من میآیند و بعد دستگاهها و مأمورین امنیتی میآیند و اسباب زحمت من میشوند میآیم به منزل تو وارد میشوم که هرکس را بخواهم آنجا ببینم و تشریف آوردند به منزل من و لطف فرمودند منزل من بودند. بعد دیگر گاهی وقتها شبها هم در همان شمیران منزل آن خانمشان که در شمیران بود یا در شهر در ولیآباد بود میرفتند. که بعد دیگر آفتابی شدند. و باز هم شروع به فعالیت کردند. من به آمریکا آمدم. ولی ارتباطم با ایشان برقرار بود و کاغذ مینوشتیم. در یک سفری من از مکه کاغذ به ایشان نوشتم که رفته بودم. تا وقتی که برگشتم دیدم که جلساتی هست و دورهای دارند که تصافاً آن شبی که بنده را دعوت کردند منزل دریادار مدنی آنجا بودیم، آقای طالقانی و آقایان بودند و آقای بازرگان و آقایان. این جلسات ماهی یکبار بود بعد کمکم یک عدهای اضافه شدند از قبیل سرتیپ قرنی و دیگران. من شبی در منزل آقای علی بابایی به آقای طالقانی گفتم آقا فکر نمیکنید که یک وقتی اسباب زحمتی بشود، گفتند «من هم به این فکر هستم. حالا آقایان گفتند یک اسمی روی این بگذاریم» گفتم خب آخر دستگاه که گول اسم را نمیخورد که. اتفاقاً شب منزل آقای علی بابایی بودیم و ایشان تشریف میبردند به منزل از همانجا باز ایشان را گرفتند، گرفتند و بردند و دیگر این آخرین زندانی بود که ایشان مدتها طول کشید و در زندان اوین بودند. دخترشان، معذرت میخواهم قبلاً دختر ایشان اعظم طالقانی را گرفته بودند و ایشان خیلی نگران بودند چون اعظم برای مجاهدین پول جمع میکرد. میگفتند میترسم که و فکر میکنم در اثر گرفتن اعظم پی ببرند به اقداماتی هم که من کردم. و همینطور هم شد که ایشان را گرفتند اول مدتی که معلوم نبود کجا هستند بعد معلوم شد که اول زندان کمیته هستند از کمیته به اوین بردند. دیگر ایشان در زندان بودند بودند تا جریان قبل از انقلاب که قرار بود زندانیهای سیاسی آزاد بشوند ایشان آزاد شدند و دیگر فعالیت را به حد اعلا شروع کردند تا منتهی به درگذشت ایشان شد. درهرحال خیلی واقعاً وجود مغتنمی بود و مرگ ایشان هم به تمام معنا ضایعهای بود و از نظر روشنفکری و توانایی و خیلی چیزهای دیگر که بیاعتنا به امور دنیوی و مقامات هیچ به این عناوین و مقامات هم علاقهمند نبودند این چیزی است که من از ایشان سراغ دارم گفتم.
س- آقای امینی اگر لطف بفرمایید و یک مقدار راجع به موضعی که آقای سید محمود طالقانی در دوران بعد از انقلاب داشت صحبت بفرمایید ممنون خواهم شد. چون این مسئلهای است که برای خیلیها مورد سؤال است. بعضیها آقای طالقانی را به عنوان دنبال روی مستقیم آقای خمینی میشناسند و بعضیها فکر میکنند که نه ایشان یک استقلال فکری داشت که آن استقلال فکری هماهنگ با موضع آقای خمینی نبوده، کدامیک از این نظریات حقیقت دارد؟
ج- ایشان خیلی به آقای خمینی معتقد بودند خیلی معتقد بودند و میگفتند اصولاً ایشان محکم است و عزم و جزم ایشان باعث شده است. و خیلی معتقد بودند در نطقهایشان هم گفتند حتی در نمازجمعه که ایشان اداره میکردند همین عناوین را میگفتند.
س- خیلی متشکرم . میخواهم از شما تقاضا بکنم که اطلاعاتی که راجع به آقای آیتالله زنجانی دارید برای ما توضیح بفرمایید.
ج- بنده سالها است که با آقای حاجیآقا رضای فرید زنجانی آشنایی و ارادت، به تمام معنا ارادت دارم و ایشان را یک مرد به تمام معنا با تقوای با شهامت شریفی میدانم. ایشان از نزدیکترین افراد به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم یزدی مؤسس حوزهی علمیه قم، ایشان از نزدیکترین افراد به آن مرحوم بودند. و حتی من میدانم که مرحوم حاج شیخ عبدالکریم به طوری که آقازادگان ایشان مثل آقای آقا مرتضی حائری و آقای آقا مهدی حائری دوست بسیار بسیار عزیز بنده میفرمودند، فرمودند که پدرم اصولاً میل نداشت منزل کسی برود تنها منزلی که میرفت منزل آقای حاج آقا رضا بود با میل. طرف شورشان امور مالیشان همهچیز با آقای… ایشان هم یک مناعت طبعی، اصولاً از وجوهات شرعیه هم آقای زنجانی در قم که بودند استفاده نمیکردند. ایشان در قم بودند تا زمان بعد از فوت مرحوم حاج شیخ عبدالکریم یزدی دیگر به تهران میآمدند و به زنجان میرفتند ولی بیشتر در تهران بودند و منزلشان واقعاً مرکز بود برای افراد آزادیخواه و روشنفکر و آنچه هم از دستش برمیآمد انجام میداد. و خیلی هم نسبت به آقای دکتر مصدق علاقهمند بود بدون اینکه هیچگونه توقع مقامی یا مثل بعضی از آقایان دیگر برای کسی توصیه بکند. نه، از روی اصول و روی عقاید. بعد از ۲۸ مرداد هم شخص ایشان و منزل ایشان مرکزی شد برای مخالفین دستگاه و موافقین مرحوم آقای دکتر مصدق. ایشان از بنیانگذاران اولیه نهضت مقاومت ملی هستند و در تمام امور ایشان پیشقدم بودند مورد شور بودند. اگر همانکه مقدم بودند حتی با مرحوم آقای دکتر معظمی، الهیار صالح و مرحوم حاج سیدجوادی یعنی مرحوم سیدضیاءالدین حاج سیدجوادی، مرحوم سیدمحمدباقر جلالی، مرحوم آقای رضوی که در بازار نماز میخواندند پدر (؟؟؟) از علمای قم در تهران بودند. و ایشان به قدری فعالیت میکردند که ایشان را گرفتند. چندین بار دستگاه به ایشان نصیحت کردند فلان کردند و ایشان اعتنا نکردند و ایشان در زندان لشکر دو زرهی نزدیک همان زندانی که آقای دکتر مصدق زندانی بودند و مرحوم دکتر فاطمی آنجا زندانی شدند. خیال میکنم در نوارهای قبلی راجع به داستان ارتباطی که ایشان به وسیلهی کاغذ سیگار با مرحوم فاطمی پیدا کردند ظاهراً گفته باشم.
س- اشاره فرمودهاید.
ج- بله اگر اشاره کرده باشم کافی است والا خب مفصلتر در همان یادداشتها الان خیال میکنم موجود باشد این یادداشتهایی که بین ایشان و مرحوم دکتر فاطمی ردوبدل شد. خیلی در زندان قرص و محکم بدون اینکه هیچگونه توقعی از دستگاه داشته باشند و تقاضای مثلاً آزادی بکنند نه همین که برای من مثل همیشه زندان که خانه همیشگی است. و چندین بار ایشان در زندان مزاحمتهایی برای ایشان فراهم کردند ولی ایشان هیچ اعتنا نمیکرد حتی میگفتند آقا ملاقاتهایتان را کم بکنید هیچ اصلاً و ابدا. و الآن هم خداوند طول عمر و سلامت به ایشان بدهد باز منزلشان مرکز است چه منزل خودشان چه منزل برادر بزرگوارشان آقای آقا سید ابوالفضل زنجانی که او هم بسیار مرد شریفی بسیار مرد بزرگوار و فاضل و از دانشمندان عالم فقه هستند و عالم تشیع در امور فقه هستند.
س- آقای امینی من میخواستم از حضورتان خواهش کنم آشنایی که شما با آقای سید حسن تقیزاده داشتید و مطالب و حوادثی را که ایشان در آنها نقشی داشتند و شما به یاد میآورید اگر لطف بکنید برای ما یک مقداریش را توضیح بفرمایید.
ج- بنده از طریق روزنامهها و مجلات با آقای تقیزاده آشنایی داشتم. یعنی در وهله اول مجلهی کاوه که یکی از بهترین مجلاتی بود که خب بنده جوان بودم و حتی تازه شروع کرده بودم به این مطالب را خواندن ولی عاشق و اصولاً علاقهمند به امور سیاسی بودم. میدانستم که تقیزاده در مجالس اولیه از پیشقدمان آزادیخواهان و مشروطهطلبان بودند و حتی میدانستم که این محمدعلی شاه کراراً گفته بود که صدای توپ شرابنل برای من گواراتر از شنیدن صدای سیدحسن تقیزاده است. و ایشان از تبریز به تهران آمده بودند بعد هم که از ایران خارج شدند در خارج هم یک آن از فعالیت باز نایستادند و مجلهی یعنی روزنامهی کاوه را حالا روزنامه یا مجله عنوان کنیم فرق نمیکند آن را دائر کردند. عدهای از آزادیخواهان آنموقع محمدعلی تربیت، سید محمدعلی جمالزاده ،که افتخار به شاگردی تقیزاده میکند همیشه در مکاتباتش در نوشتجاتش در مقالاتش، مجلهی کاوه را راه انداختند. و برخلاف نوشتهی بعضی از این افراد که نمیدانم ایشان نوکر انگلیسها بودند من یقین دارم که تقیزاده جز نوکری ایران نوکری هیچ جایی را قبول نکرده بود. و البته در انگلستان ناچار بوده است کار بکند و در یک کتابخانهای مثل کتابدار کار میکرده و یک حقوقی میگرفته خودش و این خانمی که داشت او قبلاً منشیاش بوده خانم آلمانی، ادیت یا عطیه، اسمش را عطیه گذاشته بود. بعد میدانید که در زمان رضاشاه هم او چندینبار وزیر دارایی و وزیر طرق بود. در تمام دورهی وزارتش هم در درستی و محکمی و موی را از ماست کشیدن خیلی معروف و مشهور بود. و ایشان وزیر دارایی بودند تا آن قرارداد نفت پیش آمد که این همین باعث اختلافات او و مرحوم آقای دکتر مصدق همین موضوع قرارداد و بستن قرارداد مجدد با کمپانی دارسی بود. مجدداً ایشان به خارج رفتند. یک وقتی وزیر مختار ایران در لندن بودند. بعداً هم که سفیر شدند. بعد از شهریور ۲۰ ایشان به تهران آمدند، به تهران آمدند و وکیل مجلس شدند. در مجلس هم همیشه طرفدار آزادی و اصول بودند و یکبار هم در اثر سؤال مرحوم آقای دکتر مصدق راجع به نفت گفتند ایشان پا شدند و صریحاً گفتند «من اذعان میکنم که آلت فعل در این جریان بودم.» و همین اذعان ایشان باعث شد که آقای دکتر مصدق در جاهای مختلف پیش بردند در آن ملی شدن نفت و اقدامات ملی شدن نفت. و مرد بسیار اصولی بود مرد خیلی درستی بود هیچچیز نداشت. من به مناسباتی با ایشان مربوط شدم. اولین بار که بنده با ایشان… یادم هست یک شبی دکتر محمود صناعی در محلی کنفرانسی داشتند. من هم روی ارادتی که به آقای دکتر صناعی دارم رفته بودم، آقای دکتر حسن علوی پهلوی من نشسته بودند و گفتند که من آقای تقیزاده را با ماشین خودم آوردم به این کنفرانس، توی راه از من پرسید که این گرفتاری و کاری که تو در دادگستری داری کسی هست دنبال بکند؟ من گفتم بله دوستی دارم به اسم نصرتالله امینی او به من کمک میکند و ایشان خیلی از تو تعریف کردند. در صورتی که من تا آنوقت اصلاً تقیزاده را مواجهتاً ندیده بودم. عرض کردم مقالات ایشان را خوانده بودم مخصوصاً مجلهی تقدم و کاوه اینها را همه را داشتم. مقالات مختلف دیگر مقالهای که راجع به فرهنگستان نوشته بود و بعد باعث توقیف مجلهی تعلیم و تربیت شد عزل علی اصغر حکمت از وزارت معارف. وقتی که کنفرانس تمام شده تنفس داده بودند برای چای و قهوه من پهلوی آقای تقیزاده رفتم و گفتم آقا بنده از حسن ظن جنابعالی خیلی متشکرم، و او هم با یک لحن مخصوصی خب آن آقایان آذربایجانیها اصولاً یک قدری خشن و تند هستند. با یک طرزی گفت «آقا بنده شما را نمیشناسم.» من گفتم: «معذرت میخواهم آقای دکتر علوی گفتند که شما از من صحبت کردید.» گفت: «نخیر»، گفت «اسم شما؟» گفتم: «من نصرتالله هستم.» گفت «نه من راجع به یکنصرتالله امینی دیگری در دادگستری صحبت کردم» گفتم: «تا اندازهای که من میدانم در دادگستری جز من نصرتالله امینی کسی نیست.» گفت که ای آقا این شما هستید با این سن کم نمیدانم فلان و صاحب این… و ایشان شروع کردند از من تعریفهایی کردن که البته زائد بر آن چیزی بود که من خودم راجع به خودم میدانستم و ایشان گفتند «نه این کافی نیست. و من میل دارم تو را بیشتر ببینم.» و وقتی دادند و من خدمت ایشان رفتم. اتفاقاً میدانستم ایشان به مرحوم میرزا طاهر تنکابنی علامهی معروف و حاکم الحکماء و استاد بنده بود و من به او ارادت داشتم و مراد من بود. و من در دیماه ۱۳۲۰ مقالهای راجع به ایشان نوشته بودم در اطلاعات هفتگی آنوقت که بعداً چند سال پیش در راهنمای کتاب آن را نقل کرده بودند آن را بردم خدمت ایشان و همین باعث شد که من با ایشان خیلی مربوط شدم. بعد من رئیس ادارهی سرپرستی صغر در وزارت دادگستری بودم یک محجوری بود به اسم مهران از همین خانوادهی مهران که دکتر محمود مهران قیم بود بعد ما دنبال یک آدم قوی میگشتیم برای سرپرستی او من همینجور به آقای تقیزاده گفتم ایشان قبول کردند در صورتی که فکر نمیکردم که یک آدمی که این مقام را داشته باشد و بیاید سرپرستی، گفتند «من به این شرط قبول میکنم که مجانی باشد.» خب این قدما اینکارها را میکردند و باور بفرمایید آقای دکتر مثل یک آدم موظفی این آدم راجع به اینکار رسیدگی میکرد دقت میکرد و مرتباً برود و به این دکانها سربزند و به بچههای این محجور خودش و زنش عجیب واقعاً این مرد از این لحاظ پهلوی من… تا موقعیکه رئیس سنا شدند دیگر مجال نداشتند از من خواهش کردند من کس دیگری را به جای او معین کردم. و خیال میکنم که من در جلسات قبل به شما گفتم خیال میکنم که در زمان مرحوم آقای دکتر مصدق نمیدانم این را گفتم و اگر گفته باشم تکرار میکنم.
س- بفرمایید مانعی ندارد.
ج- بله. روزی من منزل یکی از دوستانم آقای علی اشرف منوچهری که مدیرکل ثبت بود در آنموقع بودم آقای مهدی مجتهدی که بعداً دادستان تهران شدند و دادستان استان. ایشان از ارادتمندان تقیزاده بوده و کتاب راجع به تقیزاده مینوشت. یعنی اصولاً کتاب رجال آذربایجان را ایشان نوشته بیشتر میخواست راجع به تقیزاده از دهان خود ایشان مطالبی بشنود میرفت پهلوی ایشان مصاحبه میکرد. ایشان با بنده و آقای منوچهری دوست بودند آن روز منزل آقای منوچهری آمدند چون با هم در همدان هر دو با هم قاضی بودند و بازپرس بودند. آمد گفت که امروز من منزل آقای تقیزاده بودم و جریان عجیبی دیدم که دو نفر آمدند که آنموقع آقای مجتهدی اصرار کردند از من نپرسید که این دو نفر کی هستند چون اخلاقاً نخواهم گفت. ولی بعداً که آن دو نفر فوت کردند به من گفتند: «آقا آن دو نفری که آنوقت گفتم چون حالا مردهاند میگویم که یکیاش جمال امامی بود و یکی احمد فرامرزی. اینها پهلوی تقیزاده آمدند و گفتند که آقا ما با تو یک مطلب محرمانهای داریم من فوراً بلند شدم، آقای تقیزاده به آن دو نفر گفتند که من هیچچیز محرمانهای از این آقا ندارم و هر مطلبی دارید بگویید و مرا نشاندند و آنها گفتند که نه آقا مطلب به قدری محرمانه است که ما بههیچوجه نمیتوانیم که به دیگری بگوییم. باز من پا شدم آقای تقیزاده گفتند بسیار خوب ایشان تشریف میبرند در اطاق مجاور مینشینند شما مطلبتان را بگویید ولی بدانید که من تمام مطالبی را که شما به من گفته باشید و جوابی که من به شما داده باشم تابعاً نعلبالنعل من بعداً به ایشان خواهم گفت، از حالا به شما میگویم که از من قول نگیرید که نگو من به ایشان خواهم گفت.» گفتند: «خب حالا که این شکلی هست پس ایشان بنشینند و دیگر لزومی ندارد که بروند.» و گفتند که آقا شما میدانید که آقای دکتر مصدق نطق کرد در مجلس و گفت که مادر دهر خیانتپیشهتری از تقیزاده نیافریده است. آقای دکتر مصدق مجلس سنا را منحل کرد و شما را خانهنشین کرد. حالا ما عدهای هستیم در خارج جمع شدیم چون در مجلس قدرتی نمیتوانیم داشته باشیم که ایشان را ساقط کنیم، چون ایشان نفوذ در مجلس دارند و اکثریت را دارند. در خارج جمع شدیم و عدهای هستیم و مشغول فعالیت بر علیه ایشان، برای سقوط ایشان، و دنبال لیدر میگردیم. به اتفاق آرا گفته شده است که شما بهترین فرد هستید که زعامت و لیدری این کار را قبول کنید. ایشان گفتند: «نه من اینکار را قبول نمیکنم برفرض که دکتر مصدق گفته باشد که مادر دهر خیانت پیشهتری از من نیافریده است و مرا هم خانهنشین کرد من بههیچقیمت حاضر نیستم بر علیه ایشان قدمی بردارم و شما هم روزتان به جایی نمیرسد.» گفتند: «آقا رک بگوییم که ما را شاه پهلوی شما فرستاده است ما عده و عُده هم داریم پول هم داریم همهچیز هم به ما دادهاند و شخص ایشان گفته که بیاییم از شما بخواهیم.» تقیزاده پوزخندی زد و گفت: «بله تنها دولتی که بعد از شهریور ۲۰ صالح بود و سر کار آمد دولت حکیمالملک بود دربار با انگشت هژیر آن دولت را ساقط کرد تنها دولتی که در مقابل دربار ایستادگی کرد و دارد به نفع مملکت کار میکند مصدقالسلطنه است من به هیچ قیمت حاضر نیستم بر علیه این مرد قدمی بردارم…» و اینها خیلی پکر شدند و دمشان را گذاشتند روی کول رفتند. و باز یادم هست که روزی در منزل آقای سروری که… این را مخصوصاً گفته بودم و باز تکرار میکنم وقتیکه ایشان از سفر آمده بودند و من منزل سروری بودم به سروری گفتند که آقا یادت هست که در آلمان وقتی ما شنیدیم که نصرتالله امینی شهردار تهران شده است من اول تکبیر نکردم بعد که تو گفتی گفتم اشهد بالله آقای مصدقالسلطنه هرکس را دعوت میکند و کاری میدهد سعی میکند از صحیحترین و سالمترین افراد باشد که منجمله تو باشی. وقتی خبر شدم که مخبر نیویورک تایمز اگر در اسم اشتباه نکنم مثل اینکه سالیزبوری اسمش بود اگر حافظهام یاری بکند شاید هم، در همان در مورد ایران. و با اشخاص و رجالی ملاقات کرده و مصاحبه کرده بود من شنیدم که در برخوردش با آقای تقیزاده جریاناتی پیش آمده است و این را کسی به من گفته بود من خودم شخصاً خدمت ایشان رفتم و گفتم آقا من میل دارم که شما این جریان ملاقات و مصاحبهی با مخبر نیویورک تایمز را بفرمایید گفت «از کجا شنیدید؟» گفتم: «شنیدم اینطور»، گفت «بله روزی به من تلفن کرد کسی که من مخبر نیویورک تایمز هستم و میخواهم با شما مصاحبهای کنم، وقتی دادم آمد کسی هم همراه او بود. البته من این شخصی که همراه او بود شناختم که مال دستگاه امنیتی است ولی خودم را به آن راه نزدم و گفتم آقا من به اندازه کافی زبان خارجی میدانستم انگلیسی میدانم، فرانسه میدانم آلمانی میدانم، عربی میدانم احتیاج نبود که دیگر به این آقا زحمت بدهید ولی آن آقا هم هیچ حرفی نزد که چهکاره است. بعد از من سؤالاتی کرد من سؤالات را جواب دادم، وقتی که تمام شد گفتم خب آقا سؤالات شما همین بود؟ گفتم خب این را میتوانستید بنویسید و من جواب بدهم از همان آمریکا بنویسید لازم نبود اینجا بیایید شما اینجا با چه اشخاصی ملاقات کردید؟ گفتند ما نخستوزیر را دیدیم بعضی وزرا را دیدیم اشخاصی را، گفتم نه آقا این کافی نیست یک خبرنگار اگر میخواهد به کنه قضایا وارد بشود باید توی مردم برود توی کوچه و بازار برود اما نه با این آقا. با این آقا بروید هیچکس به شما جوابی نخواهد داد. مثلاً شما با این سران جبهه ملی ملاقات کردهاید؟» گفت «نه» گفتم «خب بروید اینها از وطنپرستترین افراد این مملکت هستند برخلاف این شهرتی که دستگاه داده است که اینها کمونیست هستند و طرفدار چپ هستند. بههیچوجه اینجور نیست اینها بسیار وطنپرستند آقا اگر واقعاً این دستگاه معتقد است که در ایران کمونیست هست شما باید با آنها هم ملاقات کنید ببینید آنها هم چه میگویند.» و خیلی تجلیل از جبهه ملی و مرحوم دکتر مصدق کرده بود. و بعد از مدتی ایشان گفتند که نامهای از دربار برای من رسیده که نامه را آوردند نشان من دادند به امضای علاء بود که اطلاعیهای به دربار رسید که جنابعالی مطالبی به مخبرین نیویورک تایمز گفتید و اعلیحضرت مرا مأمور کردند که بپرسم که آیا این گزارشها درست است یا نه و آن اطلاعیه هم ضمیمه بود. آقای تقیزاده گفتند «من جواب دادم آنچه آن مأمور گفته است حرفهای من است به غیر از آنچه او فراموش کرده است و از یادش رفته است که من از آن حرفها هم تندتر زده بودم.» در هر حال آدمی بود با این طرز و آقای صدقی با اینکه خب مرحوم آقای دکتر مصدق اینجور دربارهی ایشان گفته بودند. من معذرت میخواهم من همان روزی که آن جریان را شنیدم راجع به همان ملاقات جمال امامی و احمد فرامرزی همان عصری خدمت آقای دکتر مصدق رسیدم و به ایشان عرض کردم، ایشان فقط فرمودند «بله تقیزاده مرد عاقلی است.» با همین طرز مخصوصاً این کشیدند مرد عاقلی است. و باز هروقت من پهلوی آقای تقیزاده میرفتم کارهایی که داشتند، کارهای حقوقی اگر. ولیکن یک خانهای داشت تنها چیزی که داشت یک خانهای داشت که من نظارت کرده بودم در اجاره دادن آنجا، به خانمش میگفت «ادیت تو هر کاری بعد از من هست به فلانکس رجوع کن و بعد کسی که مورد اعتماد آقای دکتر مصدق است این باید مورد اعتماد همه باشد» و میگفت «آقا میروید خدمت ایشان عرض سلام و اخلاص مرا حضور ایشان عرض کنید من بودم که برای یک پنی درب خانهی این انگلیسها رفتم و دست رد به سینهی ما زدند، ما هرچه داریم از دولت سر او است.» وقتی که روزنامه را هم نگاه میکرد و عایدات نفت را میدید میگفت «هرچه داریم از دولت سر او است.» و حتی آقای دکتر خدا میداند یک روزی به من گفتند «آقا من یک چیزی به شما بگویم مصدقالسلطنه صد سال برای ما زود بود.» این حرفی بود که تقیزاده نسبت به آقای دکتر مصدق میزد که دکتر مصدقالسلطنه صد سال برای ما زود بود. و همیشه نهایت احترام میکرد. بعد از مرگ دکتر مصدق هم نامهی خیلی عالی برای خانوادهی دکتر مصدق نوشت و تسلیت گفت همیشه احترام میکرد همیشه نهایت احترام را به ایشان داشتند. حالا من یک مطلب دیگری راجع به ایشان بگویم که سختم است که مبادا این توهین بشود… اصولاً آقایان اهالی آذربایجان یکمقداری صرفهجو و مقتصد هستند و بعد هم اشخاصی که اصولاً اولاد ندارند هم اینها نمیدانم به چه مناسبت یکقدری… تقیزاده آذربایجانی بود و اولاد هم نداشت ولی عجیب نظر بلند بود. یادم هست که یک روزی مدیر شرکت افست پهلوی ایشان آمده بود، خب ایشان رئیس هیئتمدیره افست بود گفت آقا این ماه حقوق مرا، حقالزحمهی مرا، خانم نفهمد این را به این رانندهی سابق من که شنیدم وضع زندگیاش خوب نیست به او بدهید رسید هم نگیرید. و از اینکارها هم داشت از اینکارهایی که مثل مرحوم دهخدا که او که، او که دیگر عجیب بود او میرفت قرض میکرد و به فقرا میداد و به مردم میداد. قرض میکرد با منفعت مرحوم دهخدا. این آن چیزی که من از آقای تقیزاده میدانم و خدایش بیامرزد خیلی مرد قرص خیلی عاشق ایران بود علاقهمند به ایران و بعد هم محقق بود واقعاً به تمام معنا یک محقق مثل محققین اروپایی یک سطر نمینوشت مگر اینکه با دقت هرچه تمامتر باشد مثل مرحوم علامهی قزوینی که آنجور وسواس در نوشتههایش داشت. و سعی داشت مثلاً در همان مجلس سنا هم که ایشان رئیس سنا شده بودند آنجا کتابخانهای تأسیس کرده بود و آقای دکتر زریابخویی و دکتر زرینکوب را برده بود آنها را مسئول کرد و تمام کتبی که راجع به ایران در دنیا تألیف شد دستور داده بود که بگیرند و در این کتابخانه باشد.
س- ایشان عضو فراماسون هم بودند آقای امینی؟
ج- اینجور که در کتب هست بله عضو فراماسون بودند. منتها فراماسونی بود که نمیدانم چطور بود که این اواخر این دارودستهی فراماسون اخیر قبول نداشتند نمیدانم چرا، چون آن دیگر جنبه ملی، اگر این لغت کسروی را بتوانیم ملیگرایی داشت به طوری که وقتی که مرد هیچیک از فراماسونها در تشییع جنازهی او نیامده بودند. و این را بله. هیچ هم دیگر ارتباطی با همین آقایان مثل شریفامامی، چون (؟؟؟) عوض شدند شریفامامی بود و دکتر لقمان ادهم، دکتر سعید مالک، سعید مالک در مدتی او رئیس کل لژ و این حرفها بود. و کنار بود. چند نفر از اینها بودند که مثل اینکه قبلاً در فراماسون، مثل ابوالحسن حکیمی و دیگران اینها کنار بودند دیگر بازیشان نمیگرفتند چرا؟ بنده نمیدانم چون من در فراماسون نبودم.
س- ما در صحبتهایی که با سایر آقایان کردیم، یکی از آقایان که من الان نمیخواهم اسم ببرم گفتند که آقای تقیزاده و آقای محمدعلی فروغی و آقای دکتر مصدق عضو فراماسون بودند.
ج- علی التحقیق آقای دکتر مصدق نبودند. بنده کراراً من از آقای دکتر مصدق پرسیدم و ایشان عضو فراماسون نبودند. این را آقای رائین برای اینکه دربار اجازه بدهد کتابش چاپ بشود فلان برای اینکه با آنها هم بستگی داشت بیتردید جمعیتی بود به اسم آدمیت، جمعیت آدمیت که هیچ ارتباطی با فراماسونی نداشت. آن هم البته جمعیتی بود که پهلوی خودشان مینشستند قسم بخورند فلان باشد و فلان باشد که مرحوم عباسقلی آدمیت پدر آقای فریدون آدمیت و طهمورث آدمیت مؤسس بود. و شاهزاده عزیزالسلطان پسر مظفرالدینشاه که قوم و خویش آقای دکتر مصدق بود یعنی خواهر دکتر مصدق خانم دفترالملوک زنش بود او آقای دکتر مصدق را معرفی کرده بود در همان چیز هم که در کتاب فراماسونی رائین چاپ شده او نوشته است که بله بنده ایشان را معرفی کردم. ایشان عضو جمعیت آدمیت بودند آن هم خیلی کم و این جمعیت آدمیت جزو فراماسونی نبود مسلم.
س- حالا که اشاره فرمودید به جمعیت آدمیت تا آنجایی که من اطلاع دارم، چون اطلاعاتی دربارهی این جمعیت روی نوارهایی که ما داریم ثبت نیست اگر شما اطلاعاتی دارید لطف بفرمایید و آن را برای ما توضیح بدهید.
ج- نه آن را بنده اطلاعات زیادی ندارم و انشاءالله آقای طهمورث آدمیت میآید ایشان دیگر بهترین، یا میتوانید به تهران بنویسید و به آقای فریدون آدمیت به خود طهمورث آنها برایتان توضیحات بیشتری بدهند.
س- آیا شما اطلاعاتی دربارهی آقای علی دشتی دارید و یا با ایشان آشنایی داشتید؟
ج- نه بنده زیاد آشنایی نداشتم و ایشان را آدم بسیار بدی میدانستم و مرد صاحب قلمی بود، خب قلمش خیلی خوب بود. موقعی که در جوانیاش اعتماد به نفس داشت آن روزنامهی شفق را مینوشت خوب بود. بعد وکیل مجلس شد. بعد هم مدتی بیکار بود، زمان رضاشاه هم مدتی ایشان را رئیس ادارهی سانسور مطبوعات در شهربانی کردند. و بعداً باز بیکار بود یک روز توی خیابان رضاشاه میبیند بیکار است وکیلش میکند. دو نفر که رضاشاه و به دستور او بیایند وکیل بشوند یکی سیدیعقوب انوار بود یکی دشتی بود که شروع کردند فحش دادن نمیدانم چمدانهای ایشان را بگردید فلان کنید. نه آدم بسیار بیربطی بود.
س- ایشان سابقاً معمم بودند؟
ج- بله بله. عکس با عمامهاش همهجا هست. توی خانهی خواهرزادههایش که معمم هستند. و بعد این کتاب آخر کارش کتاب ۲۳ سالی بود که علیالتحقیق ایشان نوشتند با کمک کسی که حالا بیچاره زندان هست من نمیخواهم اسم او را ببرم و ناراحت بشود.
س- شما دربارهی آقای عباس مسعودی چه میدانید و چه اطلاعاتی راجع به ایشان دارید؟
ج- آن اطلاعاتی که همهی مردم راجع به او دارند اطلاعاتی است. نخیر.
س- و دربارهی آقای حسنعلی منصور چی؟
ج- حسنعلی منصور و پدرش هر دو دزد بودند کثیف بودند و بعد هم خودش هم اقرار کرده بود که آن مستأجری که داشته که مأمور… بله آقای حسن منصور به وسیلهی آن کسی که مستأجرش بوده آمریکایی که اسم روسی هم داشت حالا اسمش یادم نیست او را لانسه کرده بودند و آمد نخستوزیر شد هوچیبازی بعد هم قیمت بنزین را بعد دوبرابر کرد که بعد اعتصاب کردند اتوبوسها را شکستند و بلافاصله قیمت بنزین آمد همان قیمت سابق و منتها قیمتها بالا رفت و بعد هم که کشته شد.
س- ایشان هیچوقت در کابینهی دکتر مصدق پستی داشتند رئیس دفتر آقای دکتر مصدق بودند؟
ج- مطلقاً. آقای منصور در کابینهی علاء رئیس دفتر بود یعنی در کابینه منصورالملک جواد صدر رئیس دفتر بود بعد از او رزمآرا نخستوزیر شد در زمان رزمآرا سرتیپ غضنفری که افسر نیروی هوایی بود رئیس دفتر نخستوزیر بود. در کابینهی علاء که بعد از رزمآرا شد آقای… همین حسنعلی منصور رئیس دفتر بود تا موقعی که آقای دکتر مصدق آمدند و آقای دکتر مصدق تا موقعی که در مجلس بودند که رأی اعتماد بگیرند رئیس دفتری انتخاب نکردند ولی همانموقع که اعتماد گرفتند آقای سیدجمال ملکوتی را که قبلاً منشی آقای دکتر شایگان بودند و عضو وزارت آموزش و پرورش بود و یعنی وزارت فرهنگ آنوقت ایشان را رئیس دفتر کردند. آقای ملکوتی رئیس دفتر بودند تا سیام تیر، سیام تیر آقای دکتر مصدق بعد از سیام تیر ملکوتی را عنوان معاونت به او دادند و ملکوتی و ملک اسماعیل و دکتر محمدحسن علیآبادی، معذرت میخواهم قبل از این جریان هم آقای دکتر عباس نفیسی معاون امور اداری بود. بعد از سیام تیر که اینها معاون شدند آقای شیخ احمد بهار رئیس دفتر آقای دکتر مصدق شد که در اثر یک جریاناتی که یک مقداری اوراق و یک نامههایی به شهربانی و به اشخاصی نوشته شده بود جواز صادر بشود برای رفتن به کربلا، آقای دکتر مصدق ایراد گرفتند از شیخ احمد بهار و ایشان گفتند که اینها را خانم ضیاءالسلطنه دستور دادند گفتند. «پس شما رئیس دفتر من هستید یا رئیس دفتر خانم ضیاءالسلطنه پس بروید به ایشان خدمت کنید.» بعد ایشان را کنار زدند و آقای تویسرکانی دکتر تویسرکانی نامی تویسرکان حالا یا دکتر نمیدانم، ایشان برادرش مسلم دکتر بود دکتر قلب بود. تویسرکانی را آوردند رئیس دفتر کردند که او هم نتوانست مدتی اداره کند، آخرین رئیس دفتر آقای دکتر مصدق آقای دکتر حسین خطیبی بود که درعینحال در شیروخورشید بود او را هم آقای دکتر معظمی معرفی کرده بودند ایشان بودند.
س- آقای امینی تاریخچهی این شورای نخستوزیری چیست، درواقع در چه تاریخی تشکیل شده و طرز کارش چی بوده؟ آیا من این عنوانش را درست میگویم این شورای نخستوزیری بود؟
ج- بله. آن شورای عالی نخستوزیری، آقای دکتر مصدق نظرشان این بود که طرح تصویبنامههایی که به هیئتوزیران میآید و یا تصمیماتی که میخواهند بگیرند قبلاً به جای اینکه زیاد در آنجا در دولت وقت دولت را بگیرد قبلاً جلساتی باشد از معاونین وزارتخانهها که اینها تمام این تصویبنامههایی که لازم باشد قبلاً آنجا منقح بشود از غربال رد بشود بعد بیاید به… این بود که بنده هم بودم به مناسبت سمتی که داشتم که مدیرکل دفتر بازرسی نخستوزیری بودم آقای جمال اخوی بودند و معاونین وزارتخانهها اگر خاطرم باشد عرض کردم آقای اخوی رئیس… بله مسلم آقای جمال اخوی که دادستان کل کشور بود ایشان رئیس شورای نخستوزیری بودند و معاونین وزارتخانهها، تصویبنامهها میآمد و کراراً هم تصویبنامهها رد میشد و این است که دیگر به هیئت وزیران نمیرفت که وقت آنها را بگیرد یعنی چیزهایی که ضرور نبود، بود تا مدتها این کارهای هیئت، مقدمات کارهای هیئت وزیران را آنها انجام میدهند. و حتی من یادم هست که یک موضوعی مربوط به ارتش بود که آوردند و نماینده وزارت جنگ شخصی بود به اسم سرتیپ مجلسی من وقتی مخالفت کردم آن و سرتیپ خیلی خوشش آمد، گفت «آقا من خیلی خوشم آمد از شما که این را رد کردید با اینکه من باید دفاع کنم ولی میدانم این کار مزخرفی است ولی جرأت نمیکنم خودم حرف بزنم.» و اینکار میشد در زمان آقای دکتر مصدق کارها قبلاً منقح میشد و تنقیح میشد.
س- آقای امینی این جریان بیست درصد سهم کشاورزان را که باعث مخالفت مالکین با حکومت دکتر مصدق شد اگر شما خاطراتی راجع به این موضوع دارید و مطالبی هست که میتوانید برای ما تجزیه و تحلیل بکنید که چگونه شد که این مسئله باعث مخالفت مالکین با حکومت دکتر مصدق شد بفرمایید.
ج- آقای دکتر یکی از گرفتاریهایی که همیشه مراجع قضایی داشتند این موضوع بهرهی مالکان بود. یعنی هیچوقت در ایران به صورت منظم و مرتبی این بهرهی مالکان تدوین نشده بود. در بعضی از دهات سهکوت بود یعنی دوتا ارباب میبرد یکی رعیت، یا بلعکس بعضی جا پنج کوت بود چهار تا رعیت میبرد یکی ارباب. بسته به این بود که در نقاط مختلف آب و زمین چون معمولاً آب و زمین مال ارباب بود. گاهی بعضی جاها بود که بذر هم ارباب میداد اینجا همیشه مورد اختلاف بود و رل عمده را در اینجا ژاندارمریها بازی میکردند وقتی اختلافات در ده روی میداد آن مالک سراغ رئیس ژاندارمری میرفت و یک پولی میداد و یک کاری میکرد و آن هم میآمد آن رعیت بیچاره را میگرفت حبسش میکرد تا اینکه… و این همیشه در دهات اسباب زحمت بود و کشت و کشتار میشد سروصدا میشد. حتی زمان رضاشاه یادم هست که اراک ما به قدری اینکار باعث اختلاف شد که صدرالاشراف که آنموقع دادستان کل کشور بود برای رسیدگی آمد و دو نفر از مالکین مهم را که یکی آقای آقا مهدی یسروی پسر حاجآقا محسن بود و یکی حبیب بدری اینها را گرفتند تبعید کردند به جاهای مختلف که این چیز بخوابد. کراراً هم در دادگستری این مطلب مطرح بود که بنشینند یک طرحی بریزند برای اینکار که چقدر بگیرند اینکار میسر نشد. بعد آقای دکتر مصدق به این فکر افتاد که برای کمک به زارعین بیست درصد از بهرهی مالکانه که هر جایی که هر چیز بیست درصد از سهم مالک کسر بشود ده درصد به نفع رعیت ده درصد هم به نفع ده، جاده سازی در ده بکنند. که این سروصدا شد و مالکین بر علیه ایشان اقدام کردند. حتی نامههایی کراراً به ایشان نوشتند که آقا بله هر کسی که دهش را فروخت و آمد در شهر مستقل خرید او باید این مالیات را ندهد این چیز را ندهد ولیکن آن کسی که در ده هست و زحمت میکشد باید اینگونه عوارض را بپردازد. این جریانی بود که باعث مخالفت مالکین با ایشان شد که بعدا هم که موضوع اصلاحات ارضی پیش آمد. یادم هست که من یک روزی معذرت میخواهم در بعد از ۲۸ مرداد که هنوز آن قضایای به قول خودشان اصلاحات ارضی نشده بود منزل یک کسی بودیم. یکی از وکلای مجلس از مجلس آمد بعد آن دوست من پرسید که آقا امروز چه خبر بود؟ گفت بله لایحه نفت را آوردند و ما امروز تصویب کردیم گفت که چه بود؟ گفت من چه میدانم چی بود. من طرفدار شاه هستم دکتر مصدق میخواهد پدر ما را دربیاورد ولی ما مالکین باید طرفدار شاه باشیم. که بعد همان آدم بعداً جزو مخالفین شد دیگر خواستند گرفتند و زندانیش کردند که میخواست ملکش را ندهد.
س- اگر لطف بفرمایید اطلاعاتی که شما دارید دربارهی چگونگی تشکیل حزب ایران و تاریخچهی حزب ایران تا آنجایی که ممکن است صحبت بفرمایید ما ممنون میشویم.
ج- من درست و حسابی اطلاعات زیادی راجع به این موضوع ندارم حقیقتش.
س- راجع به قتل احمد کسروی اگر شما خاطراتی دارید برای ما توضیح بفرمایید چون این مسئلهای است که جایی به دقت ثبت نشده که به وسیلهی ناظری گفته شده باشد.
ج- این اولاً یک مقدمهی خوشمزهای دارد راجع به شخص من که البته جایش در نوار نیست ولی خب چون ارتباط دارد با آن روز بنده عرض میکنم. من مدتی بود کسالتی داشتم شبها نمیخوابیدم دوستی داشتم خدا بیامرزد دکتر نوربخش که من با او خب خیلی رفیق بودم. به او گفتم گفت که تو صبحها که میخواهی بروی سر کار بیا من یک آمپولی میزنم که این آرامبخش باشد چی باشد فلان باشد. و این آقای دکتر نوربخش خدا رحمتش کند ضمناً تریاکیها را معالجه میکرد. عدهی زیادی از این رجال مملکت میآمدند صبح یا عصر توی محکمه گوش به گوش مینشستند و تریاکشان را ترک میداد یعنی آمپولی میزد که مرفین که کم بشود کم بشود تا… بنده یک صبحی از منزلم که آنوقت سه راه امینحضور بود آمدم سر کوچه میرزا محمودوزیر محکمهی آقای دکتر رفتم به این دکتر هم میگفتم «سکُتر» شوخی میکردم که این آمپول را به من بزند من دیدم که وقتی که آمپول را زد این دوساژش به اندازهی هر روز نیست گفتم سکتر این چطور اندازهاش امروز کم شد یکدفعه زد توی سرش ای آقا من به تو امروز مرفین زدم. به جای آن دوا و آمپولی که میخواستم، عوضی مال تریاکیها را زدم. گفتم خب حالا من چه بکنم؟ گفت که من نمیدانم چه خاکی به سرم بکنم. چون اگر یک چیزی خورده بودی من الان توی مریضخانه میخواباندم و معدهات را میشستم اما این الان رفته داخل خون تو شده و تو فقط کاری که باید بکنی باید سعی کنی نخوابی خوشبختانه مقدار زیاد نبوده ولی نباید… خب بنده هم هیچگونه اعتیادی حتی سیگار بنده نمیکشیدم و نمیکشم این بود که روی من اثر میکرد. گفت که تو باید سعی کنی که نخوابی. خیلی خوب ما هم آمدیم هی گفتیم نخوابیم نخوابیم ولی خب آدم بیشتر در اینطور مواقع وقتی به خودش تلقین میکند دلش میخواهد بخوابد. بنده به دادگستری آمدم. آنموقع بنده معاون ادارهی بازرسی وزارت دادگستری بودم که رئیس نداشت تقریباً بنده کفیل آن اداره بودم. چون رئیس قبلیاش آقای فولادوند برای انتخابات رفته بود وکیل بشود. عمارت دادگستری هم هنوز در اختیار دادگستری نبود فقط قسمت دادسرا آنجا آمده بود و همین ادارهی بازرسی فقط. ولی بقیه وزارتخانه در عمارت سابق دادگستری بود که حالا ادارهی تبلیغات شده. یعنی اداره رادیو و آن حرفها شده. و بقیه محاکم هم در جاهای مختلف استیناف در اول توی بابهمایون بود محاکم بدایت در اول لالهزار بود فقط همین دادسرا آمده بود که مدتها هم رانندگان اتوبوسها این شاگرد شوفرها، وقتی میرسیدند به آن ایستگان دادگستری، میگفتند «دادسرا دادسرا.» بنده همینجور که توی اطاقم نشسته بودم که مشرف به حیات بود که راهم منحصر از همین خیابان خیام، خیابان جلیلآباد سابق بود به دادگستری آن درب اصلی باز نشده بود دیدم صدای الله اکبری میآید و شلوغ شده. بنده پا شدم نگاه کردم شلوغ است به پیشخدمت گفتم برو ببین چه خبر شده. رفت برگشت گفت آقا کسرایی را کشتند. ما یک بازپرسی داشتیم بازپرس شعبهی یک دادسرای تهران به اسم کسرایی بنده خیلی ناراحت شدم دویدم آمدم پایین که بروم ببینم چی شده رفتم توی آن قسمت دادسرا دیدم جلوی شعبهی هفت بازپرسی شلوغ است. خب بنده پرسیدم گفتند نخیر کسروی کشته شده بنده وارد شدم آن پیشخدمتها چون راه باز کردند بنده رفتم توی اطاق دیدم دم درب اطاق یک جوانی افتاده کارد خورده و مرده که معلوم شد بادیگارد سید احمد کسروی است و وسط اطاق هم کسروی افتاده از شکمش مقدار زیادی روده اینطور چیزها بیرون آمده دندان مصنوعیاش افتاده بیرون و فوت کرده و زیر میز هم آقای بلیغ بازپرس شعبه هفت غش کرده افتاده. بنده آقای بلیغ را با پیشخدمتها کشیدیم بیرون و بردیم اطاق دیگر دادستان تهران آقای مجلسی بود آمدند بعد ایشان تلفن کرد که خود بنده هم توی اطاق بودم تلفن کردیم به فرماندار نظامی چون جرمی واقع شده بود در صلاحیت فرماندار نظامی آنوقتها بود. سرگرد شجره از دادسرای حکومت نظامی آمد. بنده کاری که کردم تلفن کردم به وزارتخانه و گفتم چنین وضعی شده گفتند شما اجازه بدهید ما امروز دادسرا را تعطیل کنیم یعنی کسی را دیگر راه ندهیم. بنده چندتا از این منشیها را دم درب نشاندم که اخطاریههایی که میآیند رویش بنویسند به مناسبت حادثهای که واقع شده دادسرا تعطیل است تجدید بشود که مثلاً اگر اشخاصی را خواستند در ظرف سه روز بیایند اگر احیاناً نمینوشتند که آمدند ممکن بود که طبق مقررات جلبشان کنند برای اینکه اینکار نشود اینکار را من سپردم بکنند. بعد جلوی این راهروی شعبهی هفت را هم بنده بستم پیشخدمتهای دادگستری گذاشتم تا کسی نرود تا تکلیف جنازه ایشان معلوم بشود. یکوقت دیدم یک جوانی آمد مشت زد صف را باز کرد رفتم گفتم آقا چه خبره گفت آقا کجا است پدر من کجا افتاده است؟ گفتم پدر شما کی هست گفت کسروی، من البته سلام به ایشان کردم معلوم شد که آقای جلال کسروی است پسر کسروی تسلیت گفتم و خب او را من بردم توی اطاق دید جنازه پدرش را. معلوم شد که آن روز کسروی را برای ادای توضیحاتی برای توضیحات راجع به همین کتاب شیعهگری و ظاهراً اهانتهایی که به امام جعفر صادق شده است یا… بازپرس احضار کرد. البته این احضار کردن او در خارج منعکس شده بود و بنابراین دستهی فدائیان اسلام میدانست که کسروی آن روز به دادگستری خواهد آمد. یک روز هم همین آقایانی که آن روز آمدند و باعث قتل کسروی شدند امامیها در درشکه به کسروی حمله کرده بودند. ولی آن روز بهطوری که خود بلیغ بعداً به من گفت و من از او پرسیدم گفت که وقتی که کسروی نشست و من شروع کردم که از او تحقیق بکنم و یقیناً دو نفر وارد شدند یکی آمد بالای سر کسروی با کارد آخته به گردن ایشان زد و وقتی که کارد زد آن بادیگارد کسروی که دم درب نشسته بود از این به قول ما میگفتیم «پیشتو» از چیزهای روسی داشت بلند کرد که این ضارب را بزند ولی برادر این امامی که دم درب بود او با کارد زد به دست آن حدادپور. اسمش هم حدادپور بود اگر حافظهام یاری بکند که دست این تکان خورد به جای اینکه این گلوله بخورد به ضارب کسروی خورد به شکم کسروی…
Leave A Comment