روایتکننده: تیمسار سپهبد صادق امیرعزیزی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات تیمسار سپهبد صادق امیرعزیز، ۲۸ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس. مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار اگر اجازه بفرمایید در ابتدا میخواستم خواهش کنم که یک شرح مختصری در مورد سوابق خانوادگی پدری و مادری خودتان بفرمایید که بعد راجع به زندگی خودتان صحبت بکنید. اسم پدرتان چه بود؟
ج- عرض کنم اسم پدر بنده سید عبدالرحیم کارمند دولت بودند ایشان. تا آخر خدمت در شهرداری بودند و در همانجا هم بازنشسته شدند. پدر من اصولاً اهل تفرش بودند.
س- بله.
ج- خانوادهی ما هم بهطورکلی خانوادهی میرهادی لقب دارند که ما از آنها انشعاب پیدا کردیم به نام پدربزرگمان. یعنی جدمان که اسمش حاجرضا عزیز بود امیرعزیزی شدیم. مادرمان هم نسبت داشته با پدرم. معروف بوده است که پدرش منشیباشی و در زمان ناصرالدینشاه هنری داشته است در منشیباشیگری خودش.
س- بله.
ج- حتی کاغذ مختصری را که به او میگفتند انشاء بکند و بعد بنویسد از ته شروع میکرد به سر خاتمه میداده.
س- عجب.
ج- میگویند. بنده نمیدانم. بنده خطش را دیدم البته. داشتیم به یادگار در تهران اگر آخوندها باقی گذاشته باشند، خط خوبی داشته است. اصولاً در خانوادهی ما خوشخط زیاد بوده و اهل تفرش همینطور که سابقه دارید بیشتر باسواد هستند.
س- بله.
ج- یعنی در تفرش کمتر بیسواد پیدا میشود. به این جهت اصولاً حتی مثلاً، حالا که نیست معمول، خرکچیهای آنموقع هم که بار میآوردند، اینها همه باسواد بودند. کمتر مردم بیسواد بودند. به این ترتیب خانوادهی ما یعنی پدران بزرگ ما، در خدمت دولت بودند در عهد ناصرالدینشاه. و بعد از آن هم همینطور به ترتیب در خدمت دولت بودند. عرض کردم حضورتان خانوادهی ما از میرهادی نامی منشعب میشود که کاظمیها، میراشرافیها، امیرعزیزیها و خود میرهادیها.
س- بله.
ج- شبکه این خانواده را تشکیل میدهند.
س- بله.
ج- دیگر از نقطهنظر خانواده چیزی ندارم به عرض جنابعالی برسانم.
س- بله. متشکرم
ج- بله.
س- و خود سرکار در کدام شهر و چه تاریخی متولد شدید؟
ج- بنده در تهران در سال ۱۳۲۳ قمری، بله، که حالا تبدیلش کنند به هر چی،
س- بله.
ج- نمیدانم چه سالی درمیآید؟
س- آن را میشود بعد از آن تبدیل کرد.
ج- تقریباً حالا هشتاد سالم میشود شاید هم بیشتر.
س- بله، بله.
ج- در تهران متولد شدم و به اصطلاح تحصیلاتم در مدرسهی ابتدایی اقدسیه بوده است و در مدرسه متوسطه دارالفنون تحصیل کردم. رفتم به دانشگاه جنگ، ببخشید، دانشکده افسری که آنوقت مدرسه صاحبمنصبی نامیده میشد، بعد به خدمت ارتش رفتم. مدتی در گیلان خدمت میکردم. بعد آمدم به دانشگاه جنگ دورهی دوساله دانشگاه را تمام کردم. رفتم به مأموریت شیراز. از آنجا در موقع جنگ جهانی دوم تازه شروع شده بود، اعلیحضرت رضاشاه به فکر تقویت ارتش افتادند واحدهایی به ارتش افزودند به نام لشکرهای جدید.
س- بله.
ج- بنده را از شیراز به سمت رئیس ستاد لشکر اردبیل احضار کردند به تهران و رفتم به اردبیل.
س- بله.
ج- بعد از قریب مدت یک سالونیم کمی بیشتر خدمت در اردبیل تصادفاً منتقل شدم به کرمان. و در موقعی که متفقین داخل ایران شدند و به اصطلاح جنگ با ایران شروع شد بنده در کرمان بودم.
س- بله.
ج- کرمان هم فرمانده ما سرتیپ سیاهپوش بود. طبعاً شروع جنگ یک اختلالاتی در کارها به وجود آورد. از جمله باید این اختلالات در وضع نظامیها بیشتر باشد، در مردم و در جامعه بیشتر این اثر گذاشته بود. با اینکه کرمان یک نقطهای بود که دور از همهی این حوادث بود ولی دیده میشد دستهای از تجار، از کسبه، گاریای، درشکهای، اسبی چیزی پیدا کردند و خانوادهشان را به منطقهی کوهستانی انتقال میدادند. و بنده رفتم از کسی سؤال کردم «آخر برای چه میروید شما؟ اینجا که خبری نیست.» گفتند، «هواپیماست شاید آمد… اینطوری که ما اطلاع داریم هواپیماهای امروزه بردشان آنقدر نیست که بتوانند به کرمان هم بیاید.» علیایّحال آن جریانات مصادف شد با مسافرت اعلیحضرت رضاشاه به کرمان و از آنجا به بندرعباس و عزیمتشان از ایران.
موقعی که اعلیحضرت به کرمان تشریففرما میشدند فرمانده لشکر برای سرکشی واحدهای خارج از مرکز لشکر بیرون بود. رئیس ستاد لشکر که درجهاش با من یکی بود، رفته بود به استقبال اعلیحضرت با یک واحدی در یزد که از یزد همراه اعلیحضرت به کرمان بروند. بنده تنها افسر ارشدی بودم که در مرکز لشکر با درجهی سرهنگ دومی بودم. به هر حال ترتیبات ورود از نقطهنظر نظامی به عهدهی بنده واگذار میشد. واحد کوچکی از آموزشگاه گروهبانی لشکر برای تشریفات ورود اعلیحضرت در جایی که اعلیحضرت وارد میشدند منزل آقای هرندی یکی از تجار معروف و خیرخواه کرمان، منزل ایشان نزول اجلال میکردند. علت هم این بود که عمارت استانداری به قدری مخروبه بود که نمیشد اعلیحضرت را در آنجا سکونت داد.
آنوقت کرمان استاندار نداشت. فرماندار کرمان آقای مهدی شاهرخ بود، شخصیتی بود ایشان هم، که با جمعی رفته بودند به چند فرسخی کرمان محلی معروف به باغین به استقبال اعلیحضرت. باغین از مسیر جادهی یکقدری پرت افتاده. اینها متوجه نشدند که اعلیحضرت از جاده عبور کردند و درنتیجه مراسم استقبال را نتوانستند بهجا بیاورند. اعلیحضرت مستقیماً آمدند به شهر و راهنمایی شدند به همانجایی که منزل هرندی بود. البته منزل منزل قدیمی بود که اخیراً شنیدم یعنی قبل از این جریانات اخیر صاحبش همان آقای هرندی آن منزل خیلی بزرگی هم بود و قدیمی، وقف کرده است و موزه شده در حقیقت در کرمان. یک موزهای در کرمان تشکیل داده. وارد منزل شدند بنده طبعاً با آن واحدی که آنجا ایستاده بود همان واحد مراسم احترام نظامی خودش را بهجا آورد. رفتم با اعلیحضرت داخل عمارت، سؤال از فرمانده لشکر کردند که کجاست؟ جواب داده شد برای سرکشی به خارج از، میدانید که فاصلهی شروع جنگ و حرکت اعلیحضرت تا آمدن به کرمان فاصلهی زیادی بود.
س- بله.
ج- در این مدت هم کنسول انگلیس در کرمان فعالیتهایی شروع کرده بود. آن کنسولی که تا آن روز کسی حق نداشت در اتاقش هم نگاه بکند دروازه را باز کرده بود و هر طبقه و هر دستهای حالا به هر مناسبتی که بنده نمیتوانم فکرش را بکنم میرفتند دیدن کنسول. و خوب، شاید فرمانده لشکر نمیخواست این عمل را انجام بدهد، و اینطور تصور بنده است، از کرمان خارج شده بود که ملاحظاتی کرده باشد. به هر حال اعلیحضرت چند روزی در منزل هرندی متوقف بودند. اتفاقاً آنجا بیمار هم بودند
س- عجب.
ج- سردردی پیدا کرده بودند و طبیب معالجشان هم سرهنگ دکتر جلوه بود. از قصههایی که آنجا میگویند و بنده خودم نشنیدم این است که اعلیحضرت بایستی اسنادی را به ثبت میرساندند. برای این کار عکاسی لازم بوده است و رئیس ثبت اسناد لازم بوده است و یک محضردار.
س- بله.
ج- روزی که اینها وارد میشوند به منزل اعلیحضرت اینها هر سه لنگ بودند. نگاه اعلیحضرت به این سه نفر مرد لنگ که میافتد. البته آن عکاس هم عکاس منحصربهفرد کرمان در آنموقع بود. مثل درشکه منحصربهفرد کرمان که تا آن زمان فقط درشکه یک بود و بس. بعد دیگر دوره دو هم پیدا نکرد. اظهار میکنند که، گویا به جم اظهار میکنند که همراهشان بوده است که «ببین وقتی کار آدم لنگ میشود سروکار آدم هم با لنگها پیدا میشود. حالا راست است یا
س- داستان جالبی است.
ج- به هر حال اعلیحضرت بعد از چند روز اقامت در کرمان رفتند به جنوب طرف بندرعباس، بنده دیگر نبودم. از بندرعباس خارج شدند و فرمانده لشکر برگشت. نظر به اختلالی که در امنیت منطقه تولید شده بود بنده با یک واحد نسبتاً بزرگی مختلط از امنیه و جزو سوار و پیاده مأمور شدند در خط بندرعباس، خط کرمان بندرعباس جایی به نام حاجیآباد سبعه. آنجا متمرکز بشوند و به هر حال تأمین عبور و مرور در راه کرمان ـ بندرعباس را با قلعوقمع این عناصر نامطلوبی که شروع به دزدی کرده بودند عهدهدار باشم. مدتی آنجا ماندم. در همین دورانی که بنده آنجا بودم، فرمانده لشکر هم عوض شد. فرمانده لشکر که آمدند آقای سرلشکر کیکاوسی. سرتیپ سیاهپوش رفتند به فارس. مأموریت بنده هم به قول رفقا خاتمه پیدا کرد با حسن خاتمه.
آمدم به کرمان، چون فارس خیلی مغشوش بود اوضاعش، سیرجان منطقهای بود بین کرمان و فارس به لحاظ اینکه آن اختلالات و مسائل در هم برهم فارس رخنه پیدا نکند در کرمانی که خودش هم پر از آشوب بود، نه از نقطهنظر آشوبی مثل آشوب فارس که قشقایی فیالمثل ایجاد کرده بود. این دزدها و دستجات کوچک دزد که در گوشهوکنار پیدا شده بودند بنده را از کرمان با واحدم منتقل کردند به سیرجان و مدتی بنده در آنجا بودم. بعد از مدت قریب یک سال برگشتم به کرمان.
س- بله.
ج- مدتی رییس ستاد لشکر کرمان بودم. بعداً فرمانده تیپ زابل شدم رفتم به زابل. آنجا تغییراتی در کار پیدا شد. مرکز تیپ آمد به زاهدان مدتی در زاهدان بودم. وقتی از زابل فرمانده لشکر در آن مدتی که در زابل بودم برای کاری مرا احضار کرد به تهران، من همراه همسرم که میرفتم به طرف کرمان در بین راه در دهدوازده کیلومتری زاهدان با سارقین تصادف کردم و تیراندازی کردند به ما هفتهشت نفر سارق به اتومبیل تنهای ما و من زنم مجروح شد بهطوریکه انگشت دست راستش را بریدند یکی از انگشتها. چندین چارپاره روی شکمش خورد و برگشتیم به زاهدان و چند روزی در زاهدان بودیم و بعد یکی از رفقا رسید و مرحوم سپهبد رزمآرا برای معالجه اجازه دادند من مستقیماً بروم به تهران. از طریق مشهد عازم تهران شدیم. مفصل میشود جزئیات این مسافرت.
س- (؟؟؟)
ج- به هر حال در مشهد ما خیلی ناراحت شدیم. چون در اشغال همسایه شمالی بود، کمتر ما میتوانستیم دسترسی به بیمارستانی پیدا بکنیم. به هر صورتی یکی از پزشکان آنجا کمک کرد با ما، چون زن مجروح بود و اصلاً حالت جنون پیدا کرده بود. آمدیم به تهران، در تهران پس از معالجاتی که دیگر مفید هم نبود از نقطهنظر انگشت از بین رفته، آمدیم به تهران. و این حادثه در زندگی بنده خیلی اثر بد گذاشت.
س- بله.
ج- آمدیم به، ببخشید، مجدداً به زابل و زاهدان. بنده بر حسب امر ستاد ارتش بعد از مدتی احضار شدم به تهران. تهران شنیدم که بنده را میخواهند بفرستند به کردستان به سمت فرمانده لشکر. در حالیکه درجه من سرهنگ بود و سرهنگ دوسالهای هم بیشتر نبودم. رئیس ستاد ارتش سرلشکر ارفع بود. آنموقع وزیر جنگ بیشتر در امور دخالت میکرد تا رئیس ستاد ارتش. سرلشکر ارفع به من دستور دادند با وزیر جنگ ملاقات کنم. ملاقات من به این نتیجه رسید که چند روزی صبر کنم تا حضور اعلیحضرت شرفیاب بشوم. قبل از این کار اطلاع پیدا کردیم که مرحوم سپهبد جهانبانی که به مأموریتی در کردستان بوده صلاح ندیده فرمانده لشکر کردستان را در آنموقع عوض بکنند. هوشمند افشار بود فرمانده لشکر. چون تصمیم تعویض فرمانده لشکر کرمان گرفته بودند بنده را همانطور با همان درجه سرهنگی مأموریت دادند رفتم به لشکر کرمان. یک سالی در لشکر کرمان بودم سرلشکر ارفع از کار افتاد. قوامالسلطنه حاکم شد. سپهبد احمدی وزیر جنگ شد. خواه و ناخواه تغییراتی در ارتش پیدا میشد. بنده را هم احضار کردند آوردند در تهران معاون لشکر اول تهران شدم. بعد از یک سال رفتم به آذربایجان. البته این رفتن بنده تقریباً قضایای آذربایجان خاتمه پیدا کرده بود.
س- بله.
ج- ولی چون مسئله نفت و امتیازاتی که روسها مطالبه میکردند و قوامالسلطنه مذاکراتی کرده بود در پیش بود، به عنوان پیشبینی واحدهایی در مرز شمالی گمارده شده بودند که از جمله یکی از آنها واحدی بود که بنده فرماندهاش بودم و در محور تبریز ـ جلفا در درهدیز محلی بود آنجا… قضایای نفت در مجلس تمام شد و قوامالسلطنه هم رفت و یواشیواش آرامشی تقریباً پیدا شده بود. بنده هم آنجا ترفیع رتبه پیدا کردم سرتیپ شده بودم.
آمدم به تهران مرحوم رزمآرا دیگر نگذاشت بروم به… چند روزی در لشکر اول خودمان خدمت میکردم شدم معاون دانشکده افسری. شاید یک سال کمتر در آنجا بودم که منتقل شدم به لرستان فرمانده لشکر لرستان بودم. اوایل سال ۱۳۳۰ دستوری از فارس آمد که در ظرف چهلوهشت ساعت به تهران بروم و زود حرکت کنم به رضائیه. من شدم فرمانده لشکر رضائیه. آمدم به تهران شرفیاب حضور اعلیحضرت شدیم اوامری فرمودند که لشکر وضعش خیلی بد شده بروید. به هر حال بنده رفتم به رضائیه یک سال در رضائیه کمی بیشتر خدمت کردم. از آنجا منتقل شدم به فارس. در آنموقع مرحوم مصدقالسلطنه نخستوزیر بودند.
س- بله.
ج- رفتم به فارس، فارس شلوغ بود. اگر بنده اشتباه نکرده باشم، غیر از کلیاتی که به امنیت منطقه دخالت داشت مسئله خصوصی هم قشقاییها بودند که با نزدیکی با دکتر مصدق چون مخالفتی با طایفه دیگری که به ایل عرب مشهور بود و معمولاً بزرگی و ایلخانیاش، آقای قوام بودند. آن اختلال منطقه بیشتر با خود قشقاییها بود. اینجا خاطرهای است برای این آبادی. در همین چند روزی نگذشته بود استاندار را عوض کردند، نمیدانم بنده صحیح میگویم اسمش وارسته بود یا وارسته بود بله، بله.
س- بله.
ج- آقای وارسته استاندار بودند عوض کردند و مرحوم امیرموثق را فرستادند به سمت استانداری. روزی بنده در منزل رفته بودم برای ناهار. تلفن استاندار صدا کرد و «بیا منزل ما نهار. رفتم دیدم خسرو قشقایی نشسته آنجا. البته باید عرض کنم که روش بنده در آنمدت طوری بود که موافق نظر قشقاییها نبود. خوششان هم نمیآمد از بنده.
س- بله.
ج- مرحوم امیرموثق گفتند که «خسرو مایل است که کریم پورشیرازی در اینجا سخنرانی بکند. شما را احضار کردم. من اجازه دادم.» نهار تمام شد و خسرو حرکت کرد، رئیس شهربانی و فرمانده ژاندارمری که اینها اعضایش و کمیسیون امنیت منطقه بودند آنها آمدند باز دومرتبه همین مسئله مطرح شد. من سؤال کردم از امیرموثق که وقتی شما اجازه دادید دیگر آخر کمیسیون برای چیست؟ اگر کمیسیون میبایستی بررسی میکرد این مطلب را و اجازه میداد دیگر حالا که گذشته. به هر حال منجر به این شد که ببینیم شهربانی چه کمکی میخواهد برای این کار. واحدی خواستند و واحد هم فرستادیم و نزدیک غروب بود بنده بیرون شهر بودم شب شد دیدم صدای تیراندازی میآید خلاصه شلوغ شد و شلوغی شهر تا فردا ظهر به جایی رسید که آمریکاییهای اصل چهار مأمور اصل چهار در حقیقت ظاهراً در خطر واقع شدند و قشقاییها و عوامل و دوستانشان که این معرکه را به نظر من آنها اصلاً بهپا کرده بودند و هدفشان هم بیرون کردن بنده و استاندار از فارس بود، انتقال پیدا بکنند به باغ ارم و شلوغی به حدی میشود که نزدیک یک بعدازظهر از مرکز دستور حکومتنظامی میدهند و شیراز میشود حکومت نظامی و آشوب هم مثل آبی که بر آتش ریخته باشد یکمرتبه خاموش میشود.
چند روزی نگذشت که هواپیما آمد و عوض بنده و عوض استاندار آمد و ما را عوض کردند به تهران. در تهران مرحوم مصدق ما را شبی احضار کردند و به عنوانی که “خیانت کردید.” ولی چه خیانتی کردیم، اینطور به ایشان تفهیم کرده بودند که این بساط را ما بر علیه یعنی یک تشکیلاتی که ما هم در آن هستیم بر علیه آقای مصدق، بنده در عین حالی که حالا باید بگویم، راضی نبودم از حکومت مصدق، و این را به عنوان شارلاتانی نمیتوانم بگویم، راضی نبودم اصلاً از آن حکومت. حالا عقیدهام این بود. ولی هیچ نوع همچین تشکیلاتی و جمعیتی وجود نداشت. بازیای بود که خود قشقاییها درآوردند. به هر حال قرار شد که بنده را ببرند زندان که نبردند به زندان. یعنی بنده یکقدری سرپیچی کردم و بعد مرحوم، بخشید خدا عمر بیشتری به او بدهد، سرتیپ محمود امینی که مأمور دستگیری ابوالقاسم بختیار بود در آنموقع، از مسافرت برگشته بود. ایشان مطلع شد از جریان و از بگوومگوی بنده با رئیس ستاد وقت، که او هم با من دوستی داشت و متمایل به این زندانی شدن من نبود، سرتیپ تقی ریاحی، ایشان رفت منزل مصدق و هیاهو کرد که «آقا ما چهارتا پنجتا افسر داریم شما همه را بخواهید اینطوری بکنید.» به هر حال رفاقتی با بنده کردند و عقیدهای با من داشتند و بنده هم خیلی به ایشان اعتقاد، آمدند و حکم حبس بنده را تبدیل به توقیف در منزل کردند. بنده رفتم منزل و دیگر خبری از او نبود. بعد از چند روز هم ما را تحویل یک محکمهای دادند که نفهمیدیم جرم ما چه بود. چون پروندهی مقدماتیاش را اصلاً نداشتیم. پرونده مقدماتی از آنجا شروع شد که بازپرس از ما پرسید، «چه خبر بوددر فارس؟.» علی ایحال، دنبالهی آن پرونده رسید به قضایای ۲۸ مرداد، عصر ۲۸ مرداد رئیس ستاد ارتش وقت سپهبد باتمانقلیچ بنده را احضار کردند گذاشتند معاون در ستاد ارتش. و دو روز یا سه روز بعد که خیال میکنم شنبه روزی بود یا یکشنبه اعلیحضرت از ایتالیا مراجعت کردند خلاصه بنده احضار شدم زود بروم به تبریز و سرلشکر ریاحی را عوض کنند.
س- سرلشکر ریاحی در تبریز بودند؟
ج- در تبریز فرمانده لشکر بودند.
س- آها، نه تقی ریاحی؟
ج- نه تقی. اسماعیل ریاحی.
س- بله.
ج- که بعداً به سمت وزارت کشاورزی هم رسید.
س- بله، بله.
ج- بنده یک چند مدتی قریب پنجاه روزی در تبریز بودم که احضارم کردند و اعلیحضرت فرمودند فوراً بروم به شیراز. مجدداً فرمانده لشکر شیراز بشوم. شیراز را قشقاییها تهدیداتی کرده بودند، برادران قشقایی از تهران رفته بودند و ضمناً آقای هیئت را هم مرحوم زاهدی فرستاده بودند به سمت استاندار با اینها مذاکراتی کرده بود مثل اینکه مذاکرات به نتیجهای نرسیده بود. یکخرده سختی نشان داده بودند قشقاییها. بنده رفتم به شیراز به سمت فرمانده لشکر، فرمانده لشکر را عوض کردم. سرلشکر گرزن هم فرمانده ناحیه بود که طولی نکشید، استاندار هم بودند ضمن فرماندهی ناحیه، و ایشان عوض شدند و شدند وزیر راه. سرلشکر همت شدند استاندار فارس. بنده هم آمدم به تهران در یک کمیسیونی در حضور اعلیحضرت برای همین قضیه قشقاییها که البته سروصدایی دیگر نداشتند ولی خوب، مسلحانه در یک گوشهای نشسته بودند. مذاکراتی شد و آنجا بنده معلوم شد فرمانده سپاه شدم. با همان سمت فرمانده سپه برگشتم به فارس و همین مسئله خلع سلاح قشقایی و این موضوعاتی که فراهم شده بود بررسی میکرد. این برادران قشقایی یکییکی آمدند به تهران منهای خسرو که در فیروزآباد با یکعدهای مانده بود. و با ملاحظاتی هم که نخستوزیر وقت داشت از نقطهنظر مذاکراتی که دربارهی نفت کشور داشتند، عملیاتی جدی شروع نمیشد جنبه حفاظتی بیشتر ما داشتیم. بالاخره خسرو با اینکه میانهی خوبی با من نداشت، پیغامی داد به من در یک گوشهای از صحراهای فارس با من یک ملاقاتی کرد و اظهار تسلیم و عبودیت کرد و منتهی تقاضاهایی داشت از جمله پولی میخواست برای رفتن به خارج. ولی البته بنده این ملاقات را با کسب اجازه از مرکز کرده بودم. جریان را گفتم موافقت کردند که من خسرو را بفرستم به تهران و بعد ترتیباتی دادند پولی برایش بانک کشاورزی در حدود سیصد هزار تومان حواله کردند که قرضهایش را بدهد، البته شاید قرض نداشت یک چیزهایی لازم داشت. و بعد دستور دادند من خودم با خسرو بیایم به تهران. بنده با خسرو میآمدم به تهران، باز خاطرهای است، اوائل شب سیل شدیدی در بین راه گرفت. ما ناچار در یک مسیلی میآمدیم نزدیک بود آب ببردمان همهمان را که نتوانستیم شبانه راه را ادامه بدهیم. در یک کاروانسرایی منزل کردیم که مردم ساکن کاروانسرا آنجا را تخلیه کرده بودند. مأمورین ژاندارم کمکی کردند و غذایی برای ما تهیه کردند شب را در آن کاروانسرا ماندیم به هر صورت. صبح حرکت کردیم به سمت اصفهان. نهار در اصفهان و آمدیم به تهران در تهران خسرو را منزل حمزهپور نامی که کارهای بود از جمله وکیل عدلیه و آجودان بنده هم همراهش بود. فردا صبح بردیمش به ستاد ارتش و وزارت جنگ و بنده خودم شرفیاب شدم حضور اعلیحضرت ، دستور داده شد فوراً از مملکت خارج بشود. و خود بنده مأمور شدم که در فرودگاه باشم. در فوردگاه با ایشان خداحافظی کردیم، دیگر رفیق هم شده بودیم و آن عداوت قدیمی هم مثل اینکه مرتفع شده بود و ایشان را سوار هواپیما کردیم و رفتند و بنده برگشتم فارس. و خلع سلاح قشقایی و غیره را شروع کردیم تا استاندار را عوض کردند، آقای فرخ استاندارمیشدند، ما را هم تشخیص دادند که مثل اینکه نباید باشیم. یعنی جور نیستیم با آن استاندار. عوض شدم بنده آمدم به تهران.
تازه ستاد بزرگ تشکیل شده بود بنده به سمت رئیس بازرسی کل ستاد بزرگ در تهران ماندم. بعد از چندی مرحوم آریانا که در اروپا بود و به سمت رئیس ستاد ارتش بود که بعدها نیروی زمینی اسم گرفت، شده بود اقدامی کرد بنده بروم به سپاه غرب در لرستان. مدتی در آنجا بودم و سپاه غرب انتقال پیدا کرد به آذربایجان و زنجان. بنده دیگر از آنجا نرفتم برحسب امر اعلیحضرت ، تعجب خواهید فرمود، بنده مأمور شدم به سازمان برنامه.
س- عجب.
ج- بله، رفتم در سازمانبرنامه سازمانی تشکیل دادم به عنوان سازمان بازرسی سازمانبرنامه. و کار ما با یک مشت افسر و یک مشت کارمندان سازمانبرنامه رسیدگی به پیشرفت پروژههایی که در دست عمل بود میبود.
س- این زمان کی بود قربان؟
ج- ابتهاج.
س- بله.
ج- مرحوم ابتهاج.
س- حیات دارند.
ج- حیات دارند.
س- بله.
ج- پس آن مرحومش را زدید.
س- بله.
ج- بله، بنده خیال میکردم، یک برادرشان مثل اینکه فوت کرده بوده.
س- بله.
ج- بله. عرض کنم به حضورتان، بعد از یک سال خدمت در آنجا، بنده ناراحت بودم تغییراتی در تشکیلات یعنی مستشار که خیر متخصصی برای سازمانبرنامه آوردند که آن یک تشکیلاتی قائل شد بنده دیگر نتوانستم بمانم.
س- خارجی بود یعنی؟
ج- خارجی بود آمریکایی بود.
س- بله.
ج- برگشتم به ارتش باز شدم رئیس بازرسی ارتش. مدتی خدمت کردم در بازرسی قرار شد بشوم معاون ستاد ارتش، هنوز این حکم ابلاغ نشده بنده را احضار کردند به دربار بدون اینکه اطلاع داشته باشم شدم فرمانده ژاندارمری.
س- بله. این چه سالی بود؟
ج- سال ۱۳۳۷.
س- بله، زمان دکتر اقبال بود.
ج- زمان دکتر اقبال. حالا خدمات بنده در ژاندارمری گویا مورد پسند واقع شده بود. قریب یکسالونیم در ژاندارمری خدمت میکردم روزی که در بوشهر مشغول رسیدگی به کارهای واحدهای ژاندارمری بودم آقای شریفامامی بنده را پای تلفن احضار کردند گفتند «شما وزیر کشور هستید. و زود بیایید که باید به هیئت دولت معرفی بشوید.» گفتم، «این زود که امکان ندارد من نمیرسم. به هر حال حرکت میکنم.» هیئتدولت معرفی شده بود دو روز بعد از آن بنده در تهران به مجلس معرفی شدم. کابینهی آقای شریفامامی که بنده در آن بودم عمر زیادی نداشت. استحضار دارید که
س- بله.
ج- در اثر بگومگوهایی که در مجلس شروع شد ایشان استعفا کردند و آقای دکتر امینی نخستوزیر شدند. در کابینهی ایشان هم وزیر کشور بودم. ایشان هم بعد از یک سال تشریف بردند. بنده در کابینهی آقای علم وزیر کشور بودم. بعد از مدت شاید دو دفعه کابینه ترمیم شد بودم. ولی حقیقتش این بود که حس میکردم آقای علم، شاید این احساس من صحیح هم نبود، خوشش نمیآید که من وزیر کشورش باشم، شرحی خصوصی البته نه طی نامهی رسمی، نمیشود گفت خصوصی بنده نمیدانم چه اسمی برایش بگذارم، به حضور اعلیحضرت عرض کردم که مرا معاف بکنند. چون در همان اوان بنده قرار بود بروم به فیلیپین و ژاپن و هندوستان یکبار. اجازه فرمودند مسافرتم را بکنم بعد. در همان طول مسافرت در فیلیپین متوجه شدم که بنده شدم وزیر مشاور.
س- بله.
ج- مسافرت را انجام دادیم حالا به هر صورت آمدیم به توکیو آمدیم به ایران. ایران وزیر مشاوری بودم که کاری نداشتم. تقریباً اواخر اسفند سال ۴۱ بود.
در سلام فروردین آقای علم و قبلاً هم آقای پیراسته به من گوشزد کرده بودند که باید سمت استانداری یا خوزستان یا خراسان را قبول بکنید. آقای علم در سلام صراحتاً به من گفتند، «باید بروی خراسان.» بنده همچین تمایلی نداشتم به شغل غیرنظامی چون من حرفهام نبود. به هر حال، شدیم نایبالتولیه و استاندار خراسان در سال ۴۲ اواخر فروردین ۴۲ رفتیم به خراسان و مدتی در خراسان بودیم تا مهرماه سال ۱۳۴۴ که بازنشسته شدیم در ارتش و به خدمت من هم در خراسان خاتمه دادند و آمدیم به تهران.
س- بله.
ج- این وضع خدمتی بنده بود که به استحضارتان رسید. سرتان را هم درد آوردم خیلی زیاد هم بود.
س- خیر، خیر، بههیچوجه. آنوقت بعد از ۴۴ که سرکار بازنشسته شدید حتماً یک مشغلهای داشتید، یک کاری میکردید.
ج- هیچ کاری بنده نداشتم جز اینکه یک مدتی بر حسب تقاضای یکی از اقوامم همان مرحوم میراشرافی،
س- بله.
ج- اداره کارخانه ایشان را به عهده داشتم که آن هم مطابق ذوقم نبود. از آنجا هم بعد از فوت همسرم که همین هم بهانهای شد برای بنده،
س- بله.
ج- استعفا کردم و نرفتم دیگر در آنجا. تا اواخر این جریانی که عرض کردم، مسئله اغتشاشات تهران، احضار شدم و شدم استاندار خراسان مجدداً
س- این زمان کی بود قربان؟
ج- زمان ازهاری.
س- بله.
ج- شدم استاندار خراسان. بیش از پنجاه و چند روز هم استاندار نبودم. اوضاع خیلی درهم برهم بود. و قبل از رفتن به مسافرتم از حضور اعلیحضرت استدعا کرده بودم که به من اجازه بدهند بروم مطالعاتی بکنم نتیجهی آن مطالعات را بیایم به عرضشان برسانم. ولی بهقدری اوضاع شلوغ بود که طول کشید این کار یعنی با هفت هشت روز نشد. بعد هم درهم و برهمی و اعتصابات پشتسر هم دیگر با اینکه من اجازه داشتم بیایم به تهران نتوانستم بیایم.
بالاخره زمزمه تغییر حکومت ازهاری شد. بنده با آن اجازهای که داشتم ،شبانه از خراسان حرکت کردم آمدم شرفیاب شدم حضور اعلیحضرت ، اولین سؤالی که از من کردند پرسیدند، «استعفا دادی یا نه؟ اگر استعفا ندادی استعفا بده.» گفتم، «من یک استعفایی دادم و آمدم.» بعد معلوم شد که آقای دکتر بختیار میخواهند سمت نخستوزیری را قبول کنند. شاید هم اعلیحضرت میل نداشتند ما در یعنی امثال بنده نظامیهای قدیم باشند. این بود که بنده منزل نشستم و در دوران انقلاب هم یکی دو مرتبه به عنوانی که کی توی منزل شما جمع شده است و چه آمدند یکی دو ساعت مزاحمتی فراهم کردند. ولی بعداً تلفنی از مرکز کمیته شد که با شما کاری نداریم و ببخشید و خیلی فلان و
س- عجب.
ج- بنده چند ماهی در تهران ماندم. ولی چون نمیتوانستم جلوی رفتوآمد رفقایم را بگیرم که اغلب به دیدن ما میآمدند و همین این تولید دردسر برای من میکرد و هر روز چهارتا پاسداری به عنوانی میآمدند، بنده تصمیم گرفتم بیایم به خارج، البته با صورت قانونی آمدم.
س- بله.
ج- یعنی دادستان وقت موافقت کرد و نخستوزیری هم موافقت کردند و آمدم در مرداد ماه سال ۵۸، آخر مرداد، آمدم به پاریس و از آن تاریخ تا به حال هم اینجا هستم. و صراحتاً هم به جنابعالی بگویم که به هر علتی که بخواهند حساب کنند داخل در هیچ دستهای از این دستهجاتی که اپوزیسیون لقب دارند نبودم.
س- بله.
ج- ولی انکار نمیکنم که با دوستانم از جریان کار آنها بیاطلاع نبودم به بنده میگفتند.
س- بله.
ج- در اینجا.
س- بله. حالا بنده همانجور که جنابعالی صحبت میفرمودید یک سری یادداشت کردم. اگر اجازه میفرمایید اول با آذربایجان شروع کنیم. یکی از مطالبی که در بعضی کتب نوشته شده این است که وقتی که پیشهوری و به اصطلاح، از ایران فرار کرد و حکومت مرکزی مستقر شد در آذربایجان،
ج- بله.
س- عرض کنم که صحبت از این میکنند که میگویند در بعضی قسمتها ارتش که رفته بوده آنجا با مردم رفتاری کرده که زیاد متین و خوب نبوده. آیا آنطور که جنابعالی مستحضر هستید یا شاهد بودید، صحتی در این حرف هست که
ج- نخیر.
س- ارتش بدرفتاری کرده با اهالی آذربایجان؟
ج- بههیچوجه.
س- بله.
ج- این حرف صحت ندارد و بعکس،
س- بله.
ج- بنده خودم وقتی به آذربایجان میرفتم که تقریباً باید بگویم قضایای پیشهوری خاتمه پیدا کرده بود، ولی مسئلهی بارزانی هنوز مطرح بود، در شهر زنجان آنقدر مردم از واحدی که همراه من بود استقبال شایانی کردند که حقیقتاً گفتنی نبود.
س- بله.
ج- به قدری نقل پاشیدند سر این سربازها که ما، حقیقت میگویم، عبورمان یکقدری سخت شده بود.
س- بله.
ج- و به قدری گل به گردن اینها انداختند. و همینطور بنده بعد از آن قضایا یک سال در آذربایجان بودم آمدم در رضائیه خدمت کردم. بههیچوجه منالوجوه، بعکس رفتار ارتش خیلی خوب بوده با مردم و مردم هم خیلی راضی بودند. تا آن موقعی که عرض میکنم که بنده در آذربایجان در لشکر رضائیه بودم. یعنی تا سال ۱۳۳۱
س- بله.
ج- بنده در آذربایجان در سال ۱۳۳۱ با وجود اغتشاشاتی که در تهران بود، در رضائیه ندیدم تظاهراتی به صورت اغتشاش، مخالفت اصلاً وجود داشته باشد.
س- بله.
ج- خیلی امن و مرتب و منظم بود. سایر شهرها را خبر ندارم در آذربایجان. ولی مطلقاً بنده منکر این هستم که ارتش بعد از رفتن پیشهوری در آذربایجان اعمالی کرده باشد که ناراحتی مردم را فراهم کرده باشد. به عکس ارتش خیلی مورد احترام استقبال و تشویق مردم بود.
س- بله. سؤال دوم در مورد دورهی مصدق است. آیا جنابعالی از واقعهی ۳۰ تیر یا ۹ اسفند خاطرهای دارید که قابل ذکر باشد؟ یا اتفاقی که
ج- در این دو مورد من در تهران نبودم هیچکدام.
س- بله. نخیر
ج- نخیر، من سی تیر در رضائیه بودم همانطوری که عرض کردم.
س- پس در آنجا چه خبر
ج- هیچ اتفاقی نیفتاد و هیچ خبری هم نبود. خیلی هم وضع خوب بود. و در، چندم اسفند فرمودید؟ نهم اسفند.
س- ۹ اسفند که اعلیحضرت میخواستند از ایران خارج بشوند و عدهای رفته بودند و بعد
ج- بنده آنوقت هم در شیراز بودم. بله.
س- در مورد ۲۸ مرداد چی؟ جنابعالی چه خاطرهای دارید که چه مساعداتی در آن دو سه روز کردید؟ آن روزی که فرمان عزل مصدق را آورده بودند و ایشان قبول نکرده بوده و بعد در شهر گویا تظاهراتی بوده است.
ج- عرض کنم که در مورد روزهای ۲۸، از فاصله ۲۵ تا ۲۸ مرداد بنده اغلب روزها برای همان محاکمهای که قبلاً به عرض رساندم.
س- بله.
ج- برایم ترتیب داده بودند بعد از مراجعت از فارس، میرفتیم به باشگاه افسران و ستاد ارتش رفقایمان را هم میدیدیم.
س- بله.
ج- یک روز خبر کردند در دانشکده افسری. در دانشکده افسری رفقا مرا به زور بردند چون بنده کارهای نبودم دیگر حالا، منتسب بودم بعد چه بودم، آنجا آقای سرتیپ ریاحی رئیس ستاد ارتش نطقی کردند که شاه رفته است و افسرها بایستی، خلاصه باید آرام باشید. از شما سروصدای شما تابع انضباطی هستید و مسائل خلاصهاش سیاسی است، به شما ارتباطی ندارد. یکی دیگر از افسران هم نطقی کردند نوبری. از آن جلسه که بیرون آمدیم زمزمهای بین خیلی از افسرها بود دایر به مخالفت با این بیانات و صحبتها.
س- بله.
ج- روز بعدش قرار بود برای قسمت دیگری از افسران صحبت بکنند. یکی دو سه نفر افسر که بنده یکی از آنها اسمش یزدانستا است و خیال میکنم در آمریکاست، خیلی از آن طرفدارهای جدی سلطنت بود شاهپرست، آمد به منزل من در حالیکه اسلحه و آن رفیقش به کمرش، که ما الان میرویم و میگیریم ریاحی را میکشیم. بنده قدری با ایشان صحبت کردم تقریباً منعشان میکردم که این صحیح نیست افسرکشی است و اینحرفها. و ضمناً خودم هم آنها را رد کردم خودم رفتم به ستاد ارتش که ریاحی را هم متوجهاش کنم خطری هست یا نه؟ حالا شاید حرف آنها هم حرف مفتی بود، ولی به هر حال.
س- بله.
ج- بنده رفتم وضع ستاد ارتش را خیلی بد دیدم. ریاحی در اتاقش نشسته بود مرتب تلفنهایی میشد و بنده حتی دروغ نمیگویم هرگز، شاید اگر بد نشنیده باشم، صدای دکتر مصدق را میدیدم که دستور مقاومت جدی و زدن و این حرفها را میداد. ولی همان صبحی که من میرفتم به طرف ستاد ارتش دیدم شهربانی شهربانی وارفتهای است. مثل اینکه میل ندارد هیچ کاری بکند. و رئیس شهربانی که بایستی عوض میشد آن روز، مدبر بود، توی ایوانی ایستاده بود اعتنایی نداشت به این کار. پلیسی را هم دیدم در توی میدان سپه که از آن ادارهی راهنمایی و رانندگی بیرون آمده بود و چوب بلندی را سرش یک پتویی زده بود و آتش زده بود پتو را، فریاد میزد «ملت پتویش آتش گرفته.» این مقدمهای بود که من در آنجا دیدم. بعد در ستاد ارتش که بودم با تقی ریاحی صحبت میکردیم ایشان را ناراحت دیدم خیلی. ریاحی انصافاً به من گفت که «من چه کنم؟ من مخالف شاه نیستم. گیر رفقا افتادم.» این را بنده وکیل مدافعش هم که شهادتی از من خواست در همان موقع نوشتم برایش که اینطور گفت. و رویش را هم برگرداند به عکس اعلیحضرت قسم هم خورد. و من میدانم که در اتاقش هم عکس مصدق نبود و عکس هم برنداشته بود، من میدانم، یعنی تمثال اعلیحضرت بود.
س- برنداشته بود.
ج- نخیر، اتاق او بود. سایر اتاقها را خبر ندارم. آمدم سروقت رفقایم در وزارت جنگ، به من گفتند که از راهآهن شلوغ کردند مردم. تمثال شاه را برداشتند و فریاد زندهباد شاه راه افتادند. اینکه گفته شد بنده تا آمدم به میدان سپه دیدم جمعیت به طوری از طرف بازار میآید که راه عبور نیست. این را حقیقت به جنابعالی عرض کنم، بنده نتوانستم تا ساعت دو بعدازظهر تا اول لالهزار و بالاتر بپیچم چون منزلم آنوقت پشت مجلس بود. راهی پیدا کنم از وسط جمعیت، چون جمعیت بنده را با خودش میبرد یعنی نمیگذاشت.
س- پیاده تشریف میبردید؟
ج- بله پیاده شدم از، تاکسی سوار بودم پیاده شدم از تاکسی
س- بله.
ج- جمعیت نمیگذاشت من… و راه به جمعیت افزوده میشد. حالا عنوانی که بعضیها میکنند خریده بودند، نخریده بودند، اینها قضاوتش با دیگران است. بنده آن همه جمعیت خریدنش به نظر بنده مشکل بود. بله.
س- که آنوقت مرحلهی بعدی چه بود که
ج- مرحلهی بعدی بنده در منزلم بودم که صدای رادیو قطع شده بود. باید ساعت دو خبر میداد.
س- بله.
ج- بنده تازه رسیده بودم. خبری نبود. نگران بودم. پدر من آنوقت حیات داشت. پدر من هم بهعکس عموزادههایش مرد شاهپرستی بود و طرفدار سلطنت. آمده بود که ببیند بر من چه گذشته توی این جریانات، آنجا پهلوی من نشسته بود و نگران که چرا صدای رادیو بلند نمیشود. چند دقیقهای بیشتر، نیمساعتی شاید بیشتر طول نکشید که صدایی بلند شد از میراشرافی بود که رادیو را گرفتیم و به دروغ هم گفت، «دکتر فاطمی تکهتکه شده و نمیدانم چه؟»
س- بله.
ج- که بعدش بنده در بعدازظهر در جریان بودم چه اتفاق افتاد تا رفتند منزل مصدق را گرفتند. بنده هم فردا صبحش معاون ستاد ارتش بودم دیگر.
س- آها.
ج- بله.
آقای تیمسار معاون ستاد ارتش بوده و از کودتا خبر نداشته. به همین دلیل بی اطلاعی است که وقتی خمینی آمد ارتش شاه کاملا مات شد.