روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: بیستوپنجم ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- قربان اگر اجازه بدهید صحبت را شروع کنیم. اگر جنابعالی شرحی بفرمایید از آغاز زندگی خودتان و از همان اوّل زندگی شروع کنیم و بعد تدریجاً چه جور جنابعالی وارد…
ج- از اول زندگی خودم که یک همچین کتابی میشود
س- عیب ندارد. من فکر کنم که لازم است برای اینکه مطالب بعدی گویاتر باشد.
ج- عرض کنم اجداد من همه از خدمتگزاران کشور بودند و سرحدداران مهم ایران. حالا بنده از خیلی قدیم نمیروم – صد هشتاد سال پیش به اینطرف میگویم. جدّ اعلی بنده امیرقلیچخان تیموری. ایشان هم سرحدات تمام سرحدات افغانستان از یک قسمت قائنات گرفته میآید تا قسمت سرخس و حتی تامر و همینطور هم در هرات تا پشت دروازه مشهد در قلمرو ایشان بود. بعد از او آن هم موقعی که محمدعلی میرزا پسر فتحعلیشاه والی خراسان بوده یک قسمتی بر او میشورند مثل اینکه شازده را توقیف میکنند. امیرقلیچ خان آنموقع در هرات بود. این خبر [را] به هرات به او میرسانند او ایلغارکنان یعنی با کمال عجله از هرات میآید به تهران شازده را از حبس و ضبط درمیآورد به مرکز حکومتی مینشاند. در این فرصت آمدن و رفتن او فرصتی برای افغانها پیش میآید. از طرف افغانها هم مخصوصاً از طرف کابل یک عدهای میآیند و آنها هرات را تصرف میکنند. خبر تصرف هرات که به امیرقلیچ خان میرسد تا مشهد ایلغارکنان به سمت هرات حرکت میکند. زمانهای گذشته در تمام شهرهای ایران مخصوصاً خراسان دورتادور شهر خندق حفر میکردند برای اینکه اگر یکی دشمن چیزی حمله بکند آن خندق را آب بکنند برای اینکه دشمن نتواند از آب به آسانی بگذرد. آنوقت این وقتی به هرات میرسد میبیند بله آنها در شهر خودشان را محصور کردند و خندق را آب کردند و نمیشود رفت. جوان فوقالعاده چون رشید و بیباک بوده با اسب از خندق حرکت میکند که قوم ببیند. آنور خندق اسب با سر میآید زمین و پرتش میکند بالاخره چندتا افغان هم آنجا پشت دیوار مخفی بودند فوری میریزند و سرش را جدا میکنند سرش را آنها میبرند به کابل… تنشان را بعد کسانشان میآورند به خراسان در حرم حضرت رضا مدفون میکنند. بعد هم آن امیر افغانستان به احترام او سر را محترمانه برمیگردانند میآورند آنجا ملحق میکنند. امیر عثمان چندین پسر داشته. پسرها یکی از یکی شایستهتر و لایقتر هر پسرش هم دارای یک کار بخصوصی بوده. پسر مهمهاش که در اغلب تاریخ قاجاریه شاید اسمش برده شده امیر نصرالله خان تیموری است. بعد از او جدّ بنده امیر دوست محمد خان تیموری است.
س- امیر…
ج- دوست محمد خان – این امیر دوست محمد خان حفاظت شهر مشهد را آن قسمتهای به اصطلاح تا مرو را عهدهدار بوده زیرا که آن زمان اگر هم به تاریخ هم مراجعه کنید اغلب هرچند یکمرتبه این تراکمه عدهای را جمع میکردند و حمله میکردند به خراسان. دفعاتی شده که با پنجاههزار – صدهزار سوار حمله کردند و آمدند هر دفعهای نه تنها کشتار زیادی کردند بلکه هر دفعه آمدند مثلاً فرض بفرمایید پنجاههزار نفر را هم اسیر کردند با زن و بچه همراه خودشان بردند آنجا. بالاخره امیر دوست محمد خان مأمور حفاظت مشهد و جلوگیری از کار این تراکمه به عهده او بوده در این ضمن محمدشاه از بین میره و سلطنت به ناصرالدینشاه میرسه. سلطنت به ناصرالدین شاه که میرسد در آنموقع الهیارخان قاجار پسر آصف الدوله والی خراسان بود و او داعیه سلطنت میکند زیر بار ناصرالدین شاه نمیرود. هفت سال به اصطلاح سلطنت او در خراسان طول میکشد همه خراسان هم به او مطیع میشوند. سکه به نام خودش میزند. یک شعری هست میگوید: میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شود / سکه بر زر میزنم تا صاحبش پیدا شود. اینهم (؟؟؟)چیز او بوده. همه خراسانیها با او موافقت میکنند جز جد بنده امیرمحمدخان که از پدری با او یکی است با او چندین سال میجنگد و بالاخره هم منالاتفاق دوست محمد خان آخر کار دستگیر میشود مغلوب میشود. به وسیله کینه و عداوت فوقالعادهای که اون الهیارخان داشته باهاش روی همین کار لختش میکنند تمام تن این را عسل میمالند از درخت میکشند بالا آنقدر زنبور این را میگزد تا بر اثر گزیدن زنبور از بین میرود. این هم سرنوشت اینها. بعد از این قضیه بعد حسامالسلطنه با اردوی مفصلی از تهران مأمور خراسان میشود و (؟؟؟) در خراسان بعد از کشمکش بسیار زیاد الهیارخان دستگیر میشود و برای او مجازات خیلی سختی در نظر میگیرند که اولاً جلو چشم خودش پسرش را سر میبرند و بعد هم خودش را هرچه آنموقع او داد کشید و فریاد کرد و فحاشی کرد که اول مرا بکشید گوش نکردند. جنازه هر دو آنها را هم در خواجه (؟؟؟) مشهد مدفون است. در این واقعه پدر من البته خیلی جوان بوده و بچه بوده. مثل اینکه مصادف میشد با زمان میرزا تقیخان امیرکبیر. میرزاتقیخان مراسلات عدیدهای از او هست که اگر این اشرار خمینی، چون غارت کردند خانه مرا، گذاشته باشند توی آن نوشتجات هست.
س- به دستخط خود امیرکبیر بود.
ج- بله توی آن تسلیت میگوید و بعد اظهار محبت میکند و تمام کارهای امیر دوست محمد خان به پسرش که پدر من باشد امیر علیمردان خان تیموری به او ارجاع میشود. شاید از ناصرالدین شاه بیش از پنجاه فرمان من دارم که به نام پدرم صادر شده و فرمان اولش آن احترامی گذاشته نوشته عمدهالامراءالعظام امیر دوست محمد خان تیموری. یواشیواش بعد عمدهالامراء شده امیرالامراءالعظام بعد همینطور کمکم بالاخره در فرمان اخیری که صادر میکند بعد امیر توان میشود. بعد از امیر توانی یک لقب نصرتالملکی بهش میدهد. بعد از چند سال هم باز فرمانی صادر میکند باز گوشه آن فرمان ناصرالدین به خط خودش مینویسد سردار خراسان علیمردان خان نصرتالملک به سرداری خراسان (؟؟؟) این سرنوشت به طور اختصار از دو سه پشت بنده بوده که گفتم. پدرم در سالی که میره تهران ناصرالدین شاه خیلی به او التفات میکند. به او میگوید علیمردان خان من میل دارم که شما جزو خاندان و فامیل من باشید. من خودم دختری که متناسب با شما باشد ندارم ولیکن رکن الدوله برادرم دختری دارد گفتم رکنالدوله دخترش را به شما بدهد شما باید دختر رکنالدوله را بگیرید. جز اطاعت امر ممکن نبود. خلاصه دختر را به او دادند. پدرم میگیرد که از آن دختر رکنالدوله یک پسر باقی ماند. مادر بنده اهل سنت است از آن مادر نیستش که در گذشته مرسوم بود. هر ایالتی در ایران یک وزیری داشت و عدهای مستوفی – وزیر به عنوان تقریباً پیشکار دارایی بوده. مثلاً میگفتند وزیر خراسان آنموقع دارایی و مالیات و اینها همه با وزیر بوده. مستوفیان هم همه در ولایات بودهاند. آنها یک پیشکار دارایی نمیگفتند بودند بعضیها مستوفی سبزوار – مستوفی نیشابور – مستوفی فرض کنید سقز. این جد مادری بنده هم مستوفی (؟؟؟) سرحد افغانستان است مستوفی (؟؟؟) دختران مستوفی (؟) عیال پدر بنده میشد که متأسفانه در همان اوائل تولد ما شاید برادرم پانزده شانزده ماهه بوده بنده هفده هجده ماهه که پدرم فوت میکند.
س- چه سالی میشود؟
ج- حالا عرض میکنم. در سال ۱۳۱۹ قمری پدرم فوت میکند و در سال ۱۳۱۸ من و برادرم متولد میشویم. ۱۸ قمری که حالا هشتاد سال تقریباً عمر من میگذرد. خب البته بعد از مرگ پدر چون بزرگتری دیگر در خاندان نبوده دایی برادرم که پسر رکنالدوله بود به نام شازده جلال سلطان او میآید و سرپرستی کار برادر را عهدهدار میشود – سرپرستی کار بنده را هم امیر اسدالله خان شوکت الدوله که اون هم خواهرزاده پدرم میشد به اصطلاح پسرعمه بنده میشد و او هم عهدهدار کارهای بنده بود. اینها همینطور بودند تا اینکه تقریباً ما به سن رشد و کبارت رسیدیم
س- در مشهد زندگی میکردید؟
ج- در مشهد زندگی میکردیم و بعد هم در قسمت جام و آنجاها دیگه در پانزده سالگی هم برادرم عمر خودش را قبضه کرد هم من عمر خودم را قبضه کردم که دیگه یکباره کنار گذاشتیم و خودمان مستقلاً. متأسفانه و بدبختانه برادرم توی یک واقعهای که حالا از بحث این موضوع خارج است واقعه خیلی دردناکی بود از بین رفت کشته شد. متأسفانه من تنها ماندم (اینها را هم در پرانتز عرض کنم – شصت و چند سال از آن واقعه میگذرد. به ذات پاک الهی قسم هر سال تأثر من از مرگ برادرم زیادتر شده و همیشه به درگاه خدا میگویم خدا چرا عوض او من را نبردی که او را بردی. اگر او مانده بود از نوابغ روزگار میشد. استعداد فوقالعاده. حالا وارد بحث آن نمیشوم. از حیث فهم و ادراک و شعور و صحبت و بیان و خط و ربط و فکر و توانایی جربزه و لیاقت و اینها شخص اول بود. خدا نخواست). بعد از برادرم شاهزاده نیرالدوله که یکی از شاهزادگان درجه اول ایران بود والی خراسان بود. البته این امور خانوادگی طایفگی یک نوع امور ایلی ـ ایل تیموری و بعد آن سرحد افغانستان که آن قسمت (؟؟؟) و اینها و سوار تیموری ـ چون تیموری یک مقداری هم سوار ابواب جمعی داشت اینها به من سپرده شد. من هم شدم هم رئیس ایل و صاحب تیموری و این چیزها. میبایست من همه روز خدمت شازده در مشهد شرفیاب بشوم نیرالدوله برای عرض گزارشات. یک روز شازده تغیّر میکرد ـ یک روز شازده محبت میکرد. تغیّر میکرد اینها ما یک مستوفی پدری داشتیم که نویسنده مستوفی پدرم خیلی مرد محترمی بود میرزا هاشمخان. شاهزاده نیرالدوله خیلی به این میرزا هاشمخان علاقه و عقیده داشت از نظر فکر و عقل و تواناییاش تغیّر که میکرد میگفت که اگر بدانم بدون اجازه مستوفی آب خوردی پوست از سرت میکنم. اگر بدانم بدون اجازه مستوفی قدم برداشتی از من توقع نیک نداشته باش تو را مجازات میکنم. همینطور چیز میکرد. روز بعد میگفت میخواهم تو تربیت بشوی میخواهم تو برای دولت یک خدمتگزار حسابی به وجود بیایی من در فکر تربیت تو هستم. از من دلتنگ مباش ـ تو هم از محبتهای من قدردانی بکن میخواهم تربیت کنم مقصود اینها (؟؟؟) بعد از چندی نیرالدوله به وزارت راه جردانی رسید. به جای نیرالدوله این قسمتی که عرض میکنم خیلی انترهسان این است شاهزاده ناصرالدین میرزا ـ پسر مظفرالدین شاه نمیدانم حالا زنده است یا نه. این والی خراسان شد. وقتی این والی خراسان شد رؤسای تیموری و ریش و سبیل ـ داران و بزرگان تیموری آمدند پیش من که این شخص که میآید پسر پادشاه است و عموی پادشاه است و کی پادشاه است و اینها ـ شما باید از او تجلیل و احترام لازمه را به عمل بیاورید. گفتم من چه تجلیلی دارم بکنم خب من هم مثل باقی مردم میروم به استقبالش تا همین شهر طُرق. گفتند نه باید بالاخره بیشتر شما… خلاصه بر اثر چیز تیموریها ۶۰۰ سوار از خود تیموریها حاضر شدند با اسب و اسلحه خودشان ـ من هم با کالسکه شخصی سوار شدیم و رفتیم به نیشابور استقبال شاهزاده. آنطرف نیشابور به شازده رسیدیم و به مرکب شازده و ـ پیاده شد از کالسکهاش و آمد جلو خیلی اظهار محبت و التفات و خیلی فوقالعاده زیاد و سوار شد و رفتیم نیشابور. سه شب شازده در نیشابور بود ما هم نیشابور بودیم بعد بالاخره عازم مشهد شدیم روزی که عازم مشهد میشدیم شازده علیحده حرکت کرد. بعد از آنکه حرکت کرد بعد من از عقب حرکت کردم خودم. سوار من عقب ـ خود من هم در کالسکه شخصی. یک دو فرسخی از شهر هنوز نرسیده بودیم یکی از جلودارهای شازده آمد گفت حضرت اقدس والا امر میفرمایند این عین عبارتش است شما سوار اسب بشوید و تشریف بیاورید به رکاب. با اینکه به من زننده بود این حرف ولی بالاخره فکر کردم دیدم علاجی نیست. سوار اسب شدیم و رفتیم به رکاب. همین که چشم شازده به من افتاد و اینها خیلی اظهار محبت و التفات فوقالعاده زیاد. گفت بهبه چه اسب زیبایی ـ چه اسب قشنگی چه سوار خوبی. هی شروع کرد تعریف کردن از اسب. گفتم بله قربان این اسب خیلی خوب است ـ این اسب ـ اسب سواری من است. من به اسب سواریام خیلی علاقه دارم به این اسب سواری من اسب خیلی خوبی است. هی رفتیم هی تعریف از اسب کرد من هم همینطور جواب دادم. چه دردسر چهار فرسخ راه این سوار اسب رفت همینطور هی تعریف کرد من همینطور پیشکاران شازده که همراهم بودند هی همچین میگویند به من که بگو تقدیم بگو پیشکش. گفتم نه این اسب دوست دارم نمیکنم. تا مشهد رسیدیم. به اقتضای آن زمان من بعد از آن روز سه رأس اسب ـ اسب بسیار عالی با یک طاق شال و یک کاسه نبات و سیصد اشرفی طلا برای شازده مبارک باد فرستادم. ولی اینها جلو چشم شازده را نمیگیرد شازده اسب را میخواهد. روز ماه مبارک رمضانی بود بعدازظهری. من اولاً عرض کنم از سن هفت سالگی تا حالا که خدمتتان هستم روزه و نمازم ترک نشده ـ هم روزه گرفتهام و هم نمازم. شاید در تمام عمر بیست روز روزه من ترک شده. من یا ناخوش بودم یا در مسافرت والا روزه و نماز بنده ترک نشده. همین حالام همین که حالام اینجا هستم روزه میگیرم. خیلی هم علاقهمندم به این کار. آن روز روزه داشتم شازده مرا احضار کرد و یک تیموری نامی داشتیم اسمش محمد جان بود. این محمد جان سابقه شرارت داشت خود من هم اذعان میکنم. شازده توی اتاق راه میرفت و سیگار هم دستش میکشید. گفت محمد جان کجاست؟ گفتم نمیدونم قربان محمد جان کجاست. الان اطلاعی از احوال او ندارم. این سیگارش را اینجور کرد زد به زمین سیگارش را گفت کدام مادرقحبه فرمان ریاست ایل و سوار تیموری را به تو داده؟ گفتم قربان همان کسی که فرمان ایالت خراسان را به حضرت اقدس والا عنایت کرده به من داده. گفت آهای آهای علا سلطان، علا سلطان پیشکار شخصیاش بود. آمد اون ـ گفت ببر این را نگهش دار یعنی بنده را. علاسلطان در ارک ایالتی یک سراچهای بود آنجا منزل داشت ـ ما را برد آنجا. این به قدری از من ادب و احترام کرد که حدی برایش متصور نیست. مثلاً برای من مگر یک نفر آدم چی میخوره. برای افطار بنده مثلاً ده قاب پلو – بیستجور باور کنید خورشت و کباب و خوراک همینطور برای سحری همینطور پذیرایی. بیاندازه مجلل. بعد به من گفت عزیزم یک اسب که قابلی نداره ـ تو برای یک اسب چرا خودت را اینطور چیز میکنی. گفت علاءالسلطان این اسب را بده. گفتم اگر این شازده اره را بذاره این گردن من اینجا را ببرم من اسبم را نمیدهم. این اسب سواری خود من است اسب را دوست دارم نمیدهم. اگر اسب بخواهد صدتا اسب بهش میدهم. ولی این اسب را نمیدهم. خلاصه بعد از چهار روز بنده آزاد شدم و حالا که آزاد شدم همهاش در فکر انتقام هستم که از این شازده به هر طوری که شده من باید انتقام خودم را بگیرم از این کینه به دل داشتم. من الا اتفاق دو ماه بعدش هم شازده معزول شد ولی این فکر انتقام در مغز من بود که از بین نرفته بود. در آنموقع به من گفتند که مظفرالدینشاه یکی از درباریهاش بوده که با این درباریش بهش خیلی التفات داشته مثل این با این عاشق و معشوق بوده و دختر او را نامزد پسرش کردند نامزد همین ناصرالدین میرزا اون درباری مصطفی قلیخان امیرمعظم حاجب الدوله است که دختر اون نامزد ناصرالدین میرزا است. نه اینکه من حاجب الدوله را بشناسم نه آنها من را بشناسند نه اطلاعی ـ من نه تهران رفتم نه هیچی. من گفتم همین دختر را حتماً به هر قیمتی شده من باید بگیرم. نه دیدم روی احمقانه و جهالت. چه دردسر اقدام کردم. وسایل عدیده آنچه که مقتضی آنزمان بود فراهم کردم و فرستادم بعد از سه چهار ماه یک روز نهار منزل من امیرشوکت الملک علم پدر این همین اسدالله علم که اخیراً فوت کرد اون ناهار مهمان من بود با مرحوم مشارالسلطنه داشتیم که در آن قدیمها کفیل ایالت خراسان بود سر نهار مشغول صرف نهار بودیم سر میز تلگرافی آوردند به من دادند خواندم نوشته بود تلگراف که به میمنت و مبارکی دیروز مجلس امر خیری بوده که مربوط به عقدبندانی خانم هاجر فراهم شده و شازده ایشان به عقد شما درآورده و تبریکات خودمان را به شما تقدیم میکنم و این دختر شد عیال بنده.
س- برای شما کی وکیل بوده آنموقع؟
ج- بنده وکیلی داشتم وکیل اول. منجمله یک وکیلی داشتم من آقای نقابت بود که بعد پسرش هم یکی دو دوره وکیل مجلس شد نقابت بله. ولی آنوقت پدرش اینجور… اجازه بدهید من الان بروم و برگردم پنج شش ماه بعد از این واقعه بنده عازم تهران شدم برای عروسی خودم التفات میفرمایید؟ که عروسی بکنم و اتفاقاً هم آنموقع مصادف بود با سال قحطی سال ۱۳۰۶ که خیلی قحطی شدیدی بود در خراسان هیچ پیدا نمیشد دیگه. نان نبود علف نروئیده بود اصلاً معاش مردم همه به واسطه نبودن مرتع گاو و گوسفند و شتر و اینها اغلب از بین رفتند مردند هیچ هیچ پیدا نمیشد. در همچین سالی من رفتم تهران. وقتی که رفتم تهران به منزل پدرزنم وارد شدم همان مصطفی قلیخان امیرمعظم حاجبالدوله که نه او مرا دیده نه من او را دیدهام.
س- این زمان…
ج- سلطان احمدشاه بود. رفتم تهران و اوضاع خراسان هم خیلی آشفته بود. به واسطه قحطی خراسان هم والی نداشتیم بعد از اینکه چه شد حالا واقعه فقط مرحوم مشارالسلطنه (؟؟؟) کفیل ایالت خراسان شده بود اما والی نشد و در این ضمن هم در خراسان چند دسته به اصطلاح باید گفت اشرار جمع شده بودند دستهای ۱۰۰ نفری ۱۵۰ نفری ۲۰۰ نفری اینها ـ اسباب مزاحمت مردم راه را میزدند اشخاص پولدار پول میگرفتند خلاصه شرارت میکردند. در یکهمچین موقعیتی دولتهای آنوقت هم که از خودشان قوه و قدرتی نبود. دولت مرحوم صمصامالسلطنه بختیاری را والی خراسان که از صمصامالسلطنه لابد شنیدهاید اسمش را؟
س- بله
ج- وقتی بنده رفتم تهران منزل پدرزنم وارد شدم. البته نه به واسطه من به واسطه احترام به پدرزنم صمصامالسلطنه و یک عده از رجالی که آنزمان در تهران خب سرشناس بودند احترام کردند و از من دیدن کردند منجمله مرحوم صمصامالسلطنه. صمصامالسلطنه من را دیدن کرد و بهعلاوه هر یک روز در میان مرا میخواست و میرفتم آنجا از اوضاع خراسان صحبت… چون والی خراسان شده بود. از اوضاع خراسان اطلاعات میخواست من هم اطلاعاتی که لازم بود بهش میگفتم و او ضمناً هم پیشنهاد کرده بود به دولت که من میروم خراسان به شرطی که ۵۰۰ سوار بختیاری در رکاب من باشد به من ماهی ۲۵۰ تومان هم به هر سواری باید حقوق بدهم. دولت همه اینها را هم پذیرفته بود تمام این شرایط را. صمصامالسلطنه والی خراسان بود. این را عرض کردم هر یک روز در میان مرا احضار میکرد و راجع به خراسان…. یکروز تلفن کرد و رفتم. خداش بیامرزه. (؟؟؟) گفت آقا. عرض کردم بله آقا. گفت به شما زحمتی دارم. گفتم امر بفرمایید گفت الان خواهش میکنم که جنابعالی قبول زحمت بفرمایید تشریف ببرید خدمت شازده نیرالدوله. گفت میروید خدمت شازده نیرالدوله به عرض ایشان میرسانید با اینکه من والی خراسان شدهام سوار بختیاری هم گفتهام آنها هم حاضر شدهاند و آمدهاند ولی من در نتیجه مطالعاتی که کردهام خراسان لباسی است که به قامت حضرت اقدس والا دوخته شده و این لباس برازنده اندام شماست نه برازنده شخص دیگری چون به هر صورت دو سه دفعه قبلش هم والی خراسان شده بود
س- حالا کجا بود؟
ج- (؟؟؟) تهران بود. و شما بروید و به شازده بگویید من به احترام شما… شما بروید و سلام من را هم به شازده برسانید و بگویید من به احترام شما از کار خراسان صرفنظر کردم و خودتان باید بروید به خراسان. گفتم آقا آخه این چطور میشود. تازگی خراسانیها همه منتظر شما هستند اوضاع خراسان اینطور است اینطور است آشفته شده است. کلاهش را برمیداشت خودش عادت داشته هی کلاهش را برمیداشته آنجا. گفت به ارواح ایلخان غیرممکن است باید شما حتماً بروید و بگویید گفتم باید شما حتماً بروید و بگیرید. ارواح ایلخانی تصمیم من غیرقابل تغییر است. گفتیم ببینم. خلاصه ما رفتیم خدمت شازده و سلام ایشان را ابلاغ کردیم. شازده هم کسالت داشت بیچاره. اظهار امتنان کرد و آمدیم.
س- با کالسکه تشریف میبردید تهران آنزمان؟
ج- من با کالسکه آنوقت که هیچی نبود.
س- خوب دو هفته طول میکشید
ج- بنده از مشهد با اینکه خیلی با عجله آمدم و با چاپاری بود و پست به پست هم پول میدادیم هم زور میگفتیم و اینها هشت روزه آمدم تهران والا که معمولاً پانزده روز شانزده روز طول میکشد تا به تهران میرسیدم. بالاخره از روی اتفاق تقریباً بیست بیستوپنج بعدش هم شازده اینکه کسالت داشت یکدفعه هم فوت کرد. باز خراسان شد بلاتکلیف. یکروزی نمیدانم کجا رفته بودیم با پدرزنم امیرمعظم طرف نزدیک عصر تنگی بود. برمیگشتیم از خیابان قوامالسلطنه (؟؟؟)پدرزنم به من گفت آقا اخیراً برای قوامالسلطنه یک تعزیتی برخورده که من نتوانستم به تعزیت و سرسلامتی او بروم حالا که از جلو خانه او میروم این منزل اوست. من چند دقیقه میروم به او تعزیت میگویم برمیگردم میل دارید شما در کالسکه باشید تا من برگردم. میل هم ندارید بگذارید کالسکه شما را ببرد منزل برگرداند یا اگر هم میل دارید خودتان هم با من بیایی. گفتم نه من هم با شما میآیم چون قوامالسلطنه را ندیده بودمش هیچی.
س- هنوز والی خراسان نشده بود؟
ج- نشده نخیر. حالا گوش کنید اینجا خیلی آنترهسان است مطلب. گفت برویم. رفتم آنجا قوامالسلطنه را دیدیم. آقا مثل اینکه یک کسی عاشق یک دختری بشود به یک دل نه به هزار دل من عاشق قوامالسلطنه شدم. این ژست و پز و وضع خانهاش و وضع منزلش و وضع پیشخدمتش و وضع تشریفاتش و اینها به قدری این در من تأثیر کرد که حدی بر آن متصور نیست خیلی قوامالسلطنه در من تأثیر عجیبی کرد. من شب آمدم خانه تا صبح همهاش در فکر او بودم روز بعد صبحش باز رفتم خودم خانه قوامالسلطنه. (؟؟؟) گفتم آقا حقیقتاً شما همچین تأثیری در من کردید من آمدهام پیش شما و شما بیایید بروید خراسان. خراسان متناسب شماست و لباسی است که به قامت شما دوخته شده و اینها. این تصور کرد که من چون حرفی ندارم رفتم خانهاش بهش تعارفی میکنم. یک قدری خندید و گفت متشکرم خلاصه ما را رد کرد. آمدیم خانه ناراحت خدایا این چه چیز شد. روز بعدش رفتم باز رد کرد چهار روز متوالی پشت سر هم رفتم. روز چهارمش به من گفت آقا حقیقت این است که شما در _ عین عبارتش است ـ گفت حقیقت این است که شما در من هم خلجانی ایجاد کردید. این کلمه خلجان هم دقیقاً از کس دیگری نشنیده بودم.
س- خلجان؟
ج- خلجان یعنی فکری ایجاد کردهاید. گفت حقیقتش این است که شما هم در من خلجانی ایجاد کردید اما چیزی که هست من به شما بگویم که کاریر من این نبود کاریر من این نیستش که من از این جهت نمیتوانم این کار را بکنم. باز ما را مأیوس کرد. روز بعد رفتم پیشش باز. گفتم آقا این کاری است که من نمیدانم هر کاری را که آدم اقدام کرد کاری است چیز میشود… گفت فرمایشات شما صحیح است چیزی که هست من تا حالا خودم عقب کار نرفتهام که درخواست کنم فلان کار را به من بدهید. این کار بوده که عقب من آمده نه من عقب کار و این برای من خیلی زننده است که الان من بگویم بیایید شما مرا والی خراسان بکنید من نمیکنم این کار را. گفتم آقا این چه اشکالی دارد این چه… گفت همین است که به شما گفتم من. این کار من نبوده این کار را من نمیکنم. خلاصه باز ما را رد کرد. خدایا چه بکنم. روز بعدش من به فکر زیادی افتادم بعد به فکر افتادم یک عدۀ زیادی از خراسانیهای آنزمان تهران بودند منجمله مرحوم تیمورتاش خداش بیامرزه الهی. … خراسانیها را دعوت کردم آمدند خانه همهشان آمدند تیمورتاش هم آمد. گفتم آقا اوضاع خراسان این است اینه اینه… شما بهتر از من میدانید کسی هم نیست به نظر من قوامالسلطنه رسیده و اون هم میگوید که من خودم نمیتوانم بروم عقب کار آقایون موافق هستید با این نظر؟ همه گفتند نظر بهتر از این نمیشود ما صددرصد با این نظرتان موافقیم. خب چه بکنیم چه نکنیم. گفتم هیچی متفقاً برویم به دربار مطالب را آنجا بگوییم که به عرض شاه برسانند شاید شاه اظهار موافقت بکند. رفتیم دربار مرحوم صاحباختیار آنوقت وزیر چیز بودش صاحب اختیار. به نام خراسان التفات کنید گفتم عرایض خراسانیها این است چون اوضاع خراسان اینطور اینطور است اعلیحضرت اجازه بفرمایند که قوامالسلطنه به سرپرستی خراسان و والی خراسان بشود و برود خراسان. قبل از اینکه به این مسئله رسیدیم قوامالسلطنه ضمن معاذیری که آورد به من گفت ـ گفت آقا شما با من اینطور اظهار محبت دارید و عنایت دارید. شاید باقی خراسانیها این محبت را نداشته باشند. شاید آنها فرضاً مخالفت بکنند و این من مفتضح و رسوا خواهم شد. شما راضی به رسوایی من نشوید من این کار را نمیکنم. گفتیم آقا خدا پدرت را بیامرزد. این را از روز اول میخواستی بگم بگویی چهات هست. من رفتم آنجا من رفتم آنجا تلگراف کردم به خراسان کسانی که آن روز در خراسان مشارالیه بودند منجمله فرض بفرمایید مرحوم آقازاده پسر مرحوم آخوند ملا کاظم که بانی مشروطیت ایران آنوقت شخص اول بود در خراسان. و یک عده از رجال آنزمان خراسان بهشان تلگراف کردم اوضاع خراسان این است من آمدهام کسی نیست جز قوامالسلطنه. به نظر من او مناسب است. آیا آقایون موافقید؟ روز بعد تلگرافی به امضاء ۵۰۰ امضاء به من رسید که نظرتان نظر تمام خراسانیها هست ما آنچه که بتوانیم کمکش هم میکنیم. تلگراف را که بردم به قوامالسلطنه دادم اصلاً حیرت کرد که یک بچه ۱۵ ساله این چکاره است که اینطور به تلگراف این اهمیت میدهند و آناً بیستوچهار ساعت نشده ـ واقعاً باور کنید نظرش هم به من هم ایندفعه فرض کنید ـ دفعات قبل اگر دو قدم مرا مشایعت میکرد ایندفعه شش قدم مرا مشایعت کرد. اینطور نظرش فرق کرد. بعد که این تلگراف بهش دادیم گفت حقیقت این است که فلانی من خودم عقب کار نرفتم و نمیروم که بگویم شما برایم کار را به من میدهید. کار عقب من آمده و من نمیکنم گفتم آقا این که اشکال نداره خب از اول میگفتی. اینه که من خراسانیها را دعوت کردم آنها هم که موافقت کردند گفتیم برویم دربار و خلاصه رفتیم دربار و گفتیم به مرحوم صاحباختیار و او به عرض سلطان احمدشاه رسانید. روز بعد صاحب اختیار تلفن کرد به من که آقا مطالب را به عرض رساندیم و اعلیحضرت هم بسیاربسیار این نظر را پسندیدند و خیلی خوشوقت شدند و فرمودند دستور میدهم که فرمان قوامالسلطنه را صادر کند یعنی فرمان خراسانش را.
س- آنوقت نخستوزیر چیزی نبود که…
ج- نخستوزیر مثل اینکه مستوفیالممالک بودش
س- این طبیعی بود که شاه این دستور را بدهد به جای…
ج- خب معذا سرمونی هست از نظر سلسله مراتب باید خب شاه هم دستور بدهد والا به صرف نظر نخستوزیر نمیشد باشد. از نظر سرمونی و… خلاصه صاحباختیار به من تلفن کرد که این دستور صادر شده است و خود شما هم بیایید شرفیاب بشوید. یعنی بنده ـ این بود که روز بعد هم من برای اولین دفعه من رفتم حضور احمدشاه شرفیاب شدم. با اینکه خیلی هم جوان بودم اولین دفعه بود. خیلی اظهار التفات کرد و محبت کرد و دست داد.
س- دیگه نایبالسلطنهای نبود آنموقع؟
ج- نخیر ـ دست داد و اجازه نشستن داد و نشستم و از خراسان پرسید و خیلیخیلی اظهار محبت کرد و بیاندازه زیاد. دیگه خاطره او را هم هیچوقت فراموش نمیکنم. اینهم… بعد رفتیم به قوامالسلطنه گفتیم و گفتیم آقاجان حالا باقی کارهایش را دیگه خودت برو. بعد فرمان قوامالسلطنه صادر شد و چند روز بعدش قوامالسلطنه والی خراسان شد. وقتی والی خراسان میشد به من گفت آقا شما هم باید فوری برگردید بروید. گفتم آقا من الان یک ماه است آمدهام اینجا داماد شدم با عیالم هم هستم نمیتوانم این دختره را سر یک ماه من اینجا چیز بکنم. من یک ماه بعد میآیم. خلاصه ما یک ماه ماندیم بعد حرکت کردیم و رفتیم مشهد و قوامالسلطنه شروع کرد به من خدماتی ارجاع ـ اول مرا حاکم خاف کرد و در خاف هم یک اغتشاشاتی بود و رفتم اغتشاشات را خواباندم و بعد یک روز مرا خواست و گفت آقا عرض کردم بله گفت در گناباد بین متصوفه و متشرعه اختلافاتی ایجاد شده شما باید بروید به این اختلافات رسیدگی کنید. این کلمه متصوفه هم تا آن دقیقه به گوش من اصلاً نرسیده بود اطلاع نداشتم. گفتم قربان بین بنده و متصوفه چه تناسبی است؟ گفت آقا این تشخیصش با من است نه با شما. یعنی فضولی موقوف خلاصه. ما رفتیم گناباد و اختلافات آنها هم اختلافات خیلی شدیدی بود.
س- فرق این دوتا دسته چی بود؟ این متشرعه…؟
ج- آهان ـ آخه الان هم در گناباد یک عدهای هستند آنطرفها بهشان میگویند حاج ملا سلطانی اینها حاج ملا سلطان سرسلسله او… در گناباد. آنهایی که به او گرویده بودند بهشان میگفتند متصوفه اینها جزو صوفیها هستد ـ آنهایی هم که نگرویدند بهشان میگفتند متشرعه جزو متشرعه بودند. حالا اختلاف سر چی بود. این را عرض کنم بهتان که آبادترین املاک ایران و پرجمعیتترین دهات ایران املاک و دهات گناباد است. مثلاً هر دهی در گناباد که شما الان قدم بگذارید توش ۰۰۰/۵ – ۰۰۰/۶ – ۰۰۰/۱۰ نفر آدم دارد در صورتی که هیچ کجا همچین چیزی نمیبینی. و تمام این ده هم بین اینها تقسیم التفات بفرمایید هر دهی به اصطلاح آن زمان به شانزده سهم تقسیم میشد. هر سهمی به ۱۶۱ فنجان تقسیم به جزء میشد. آدم بود که یک فنجان داشت. آدم بود که مالک یک فنجان بود آدم بود که مالک دو فنجان بود ـ آدم بود که مالک پنج فنجان چیچی بود ـ فرض بفرمایید اینها از روز اول یکهمچین کاسهای را آورده بودند توش یک سوراخ کرده بودند التفات میفرمایید؟ این کاسه را روی آب نهر آب ول میدادند ـ از این سوراخ در مدتی که آب میآمد و این کاسه را پر میکرد هر مدت که طول میکشید این میشد یک مدتی این میشد یک فنجان در این مدت که این را پر میکرد آب میرفت روی زمین. یکمرتبه پر شدن این آب زمین میگرفت ـ اگر بیست مرتبه میگرفتش این را ـ توجه میفرمایید؟
س- بله
ج- بدین ترتیب این صاحب چیز شد حاج ملا سلطانی که فوت کرد بچههایش صاحب قدرت و نفوذ شدند در تهران هم اینها ایادی زیادی داشتند. تمام املاک گناباد را ترخیص کردند یعنی چه ترخیص کردند؟ یعنی املاک گناباد که عرض کردم مدارش بر شانزده بود این را از پیش خودشان کردند مدار شانزده را هفده و آن یک سهم اضافه را گفتند این وقف است بر مزار حاج ملا سلطان که به قیمت آن روز شاید مثلاً ده میلیون تومان ارزش این کار بود ـ توجه میفرمایید. و این متشرعه در این موضوع شکایت داشتند. یکی از اختلافات این بود که ـ قوامالسلطنه گفت شماها بروید رسیدگی کنید. این چه رسیدگی کنم آخه این را. این کاری نیستش که… خلاصه. ما رفتیم گناباد. فکر بسیار زیادی در این موضوع کردم و خیلی جا ولی مثل حالا نبینید اینطور (؟؟؟) شده باشم فکرم آنوقت خیلی روشن بود و کار میکرد. بالاخره هم من چندین هیئت معلوم کردم. این بود که یک ؟؟؟ بنده چندین هیئت فرستادم رفتند گفتم بروید تمام دهات تحقیق کنید که از بیست سال پیش به اینطرف مالکین اینها چی بوده ـ تمام اسامی مالکین را جزء به جزء معلوم کنید. مثلاً این یک ده دههزار مالک داشته یکی یکی این… یک فنجان آب داشتند ـ نیم فنجان آب داشتند این آبش مال خودش بوده ـ وقف بوده. چون عرض کنم که مثلاً شما پنج فنجان آب داشتید این وقف کرده بودید بگذارید روضهخوانی بشود. پنج فنجان آب داشتید وقف کردید مثلاً این عرض کنم که خدمتتان که خرج زوار بشود از این قبیل چیزها هم در هر دهی چهار پنج فقره چیزهای وقفی بود که اینها همه توی آن صورت نوشته شد. این صورتها که تکمیل شد تمام اهل ده امضاء کردند و ریشسفید و ریش سیاه و بزرگ و پایین و همه امضاء کردند. بعد که آوردند آنجا یکهمچین پروندهای شده بود. من از تمام محترمین آن روز گناباد دعوتی کردم در دارالحکومه بدون اینکه مقصود خود را بگویم. منجمله از آقای صالح علی شاه جانشین حاج ملا سلطان. از او هم دعوت کردم. گفتم آقا به ملاحظاتی که من برای اینکه صورتی داشته باشد از مالکین گناباد و اینها و محل هر چیزی برای اینکه اختلافاتی چیزی نشده گفتم صورت مالکین را از بیست سال پیش تعیین کردم و همه هم امضاء کردند آقایون هم ببینید این درست است یا نه. همه خواندند گفتند بهبه بهتر از این صورت نمیشه. گفتم درست است؟ همه گفتند بله. گفتم پس شما هم امضاء کنید. آنها همه امضاء کردند. بعد از آنکه امضاء کردند آن آقای صالح علی شاه را گفتم تشریف بیاورید پهلوی من بنشینید (؟؟؟) گفتم جناب آقای صالح علی شاه شرعاً وقف بر وقف آیا جایز است؟ این یکمرتبه از خواب بیدار شد دید عجب اینجا کتکی خورده. گفتم توی این دهات هرکدامشان سی فنجان چهل فنجان پنجاه فنجان ملک وقفیه ملک وقفیه ـ شما چطور میتوانید وقف بدهید. عمل شما باطل بود. گفت فلانی هرچه شما امر کنید من اطاعت میکنم. گفتم امر من این است که خودتان ابطالش را اعلام بفرمایید. همان مجلس او ابطال این کار را اعلان کرد. ببینید من با چه زبردستی این کار را کردم که از کار هیچ بدون اینکه خدای من شاهد است دیناری برای من فایده داشته باشد این کار را کردم. این شد و آمدیم بعد از چندی بعد از قوامالسلطنه اجازه گرفتیم آقا من بیایم مشهد؟ برای ما جایی نبود آخه. من هم خانوادهام و زن و بچهام مشهد بودند آمدم مشهد. موقعیت خراسان آنموقع سرحدی خراسان هم بسیار حساس بود. آنموقعی بود که بلشویکها آمده بودند گیلان را گرفته بودند و آنوقت هم یک عدهای آمده بودند در ترکستان و آمده بودند عشقآباد و قصد داشتند به خراسان حمله کنند. این بود سرحدات خراسان آن قسمتی که مواجهه به خاک ترکستان است خیلی حساس بود. دولت هم که قوایی نداشت از خودش. قوامالسلطنه من را خواست و گفت آقا شما باید بروید قوچان و خودتان هم باید یک عدهای هم خودتان سوار (؟؟؟) گفتیم چشم. بالاخره ما راهی قوچان شدیم. قریب هزار سوار هم از خود من تیموری در قوچان بود و جان من در آن قوچان به لبم رسید در این دو سال چه زحمت کشیدم خدا میداند. شرحش خیلی هست آن مسئله حالا من از صدهزارتاش یکیاش هم نمیگویم. تا چی شد تا بالاخره بعد از اینکه بعد آمد قوامالسلطنه قوچان و موقع برگشتن گفتم آقا استدعا میکنم مرا دیگر معاف کنید من دیگه نه وضعیت مادیام اجازه میده که از خودم خدا گواه است مبالغی خرج این کار کرده بودم گفتم والله من اصلاً ورشکست شدم دیگه. جایی هم نیستش که ـ محلی هم نیست بودجه هم نیست. خلاصه ما آمدیم آنجا.
س- تشریف بردید مشهد؟
ج- قبل از این قضایا عرض کنم خدمتتان ـ وقتی قوامالسلطنه والی خراسان شد شاهزادهای بود محمد حسین میرزا جهانبانی بسیار آدم نازنینی هم بود خداش بیامرزه. انتحار کرد بیچاره. خودکشی کرد بعد. این را انتخاب کرد با خودش آورد مشهد و بعد کردش رئیس ژاندارمری و ژاندارمری را او تشکیل داد توجه میفرمایید؟ یواشیواش ژاندارمری خراسان را تشکیل داد ژاندارمری نزجی گرفت. بعد از دو سال و خردهای ـ بعد از سه سال بین او و قوامالسلطنه اختلافنظری پیدا شد. اختلافنظر هم اختلافنظر خانوادگی بود زیرا که قوامالسلطنه خواهرزاده خودش را داده بود به محمدحسین میرزا که عیال معصومی داشته. یک دخترکی بود لهستانی که این شرح آن دختر را اگر بگویم باید چند صفحه بشود که از طریق اجازه بدهید بگویم دیگه ـ همینجا حالا بگویم. من یک روز در قوچان نشسته بودم زمستان هم بود. پیشخدمتی داشتم محمدحسین خان خداش بیامرزه وارد شد و عین عبارتش است گفت قربان یک خانم اروپایی اجازه شرفیابی میخواهد. گفتم آقا مانعش نشوید بگذارید بیاید آمد و دیدمش دخترکی بسیار زیبا و فهمیده شاید در حدود بیستودو سه سال هم از عمرش میرفت. آمد و ما هم از لحاظی که احترام کردم اینها و نشست و جنگ بینالمللی اول بود. اواخر جنگ بود یک کمی آنوقت کمی خیلی کم آنوقت فرانسه میفهمیدم ولی حالا هیچی نمیدونم به شکسته بسته او فرانسه هم میدانست گفتش بله ما اهل لهستان هستیم. جنگ ما را و خانوادۀ ما را از لهستان فراری کرده. هرچی داشتیم از دست ما رفته. ما به امید ایران یواشیواش ده به ده ـ ده به ده آمدیم تا خودمان را رساندیم به خاک ایران. همین که وارد خاک ایران شدیم قوای انگلیس ما را ضبط و توقیف کرده. این هم بهتان عرض کنم دو ماه قبل از این واقعه قوای انگلیس از هندوستان سرازیر خراسان شده است از طریق زاهدان که آنوقت بهش دزد آب میگفتند. از طریق دزد آب… وارد خراسان شد و آمد به قوچان و وقتی به قوچان میآمدند اول میآمدند پیش بنده ادای احترام میکردند و ورود خودشان را گزارش میدادند بعد عدهشان که تکمیل میشد از آنجا پیشروی کردند به سمت ترکستان و رفتند ترکستان را گرفتند. (؟؟؟) به واسطه گرفتن ترکستان و این چیزها اینها تمام سرحدات را از خودشان پست گذاشته بودند. نه اینکه یکعده لهستانی وارد شده اینها را پست انگلیس برده بود توی پست خودشان جلبشان کرده بود. گفت ما را انگلیسها جلب کردهاند و بردهاند من فرار کردم و آمدم سراغ به سراغ شما تا شما را پیدا کردم. اینجا آمدهام به شما بگویم که انگلستان چه حق دارد در خاک ایران که یک کشور مستقلی است یک چنین مداخلهای بکنند ما را جلب بکنند. شما اولاً باید به انگلیسیها اعتراض کنید که چرا این کار را کرده و بعد هم ما آزادی خودمان را از شما میخواهیم. من گفتم الان پدر انگلیسیها را درخواهم آورد. آنها را میدهم پدرشان را دربیاورند ـ کتکشان بزنند. بالاخره بنده فوری اقدام کردم و کاغذی نوشتم و آدمی فرستادم و همۀ اینها را از انگلیسیها تحویل گرفتند و آوردند دارالحکومه. در حدود پنجتا زن بودند و سهتا مرد، چهار پنج روز هم آنجا مهمان بنده بودند و ازشان پذیرایی کردیم و بعد راهی مشهد شدند ـ وسائل حرکتشان را هم خودم فراهم کردم. وقتی هم که میرسند مشهد سفارش آنها را هم من به قوامالسلطنه هم نوشتم ـ به طور خصوصی. با یکی از آن زنها محمدحسین میرزا دلباخته بود. به آن زن ارتباطی پیدا کرده بود. سر این قضیه…
س- محمدحسین میرزا اسمش بود؟
ج- هان؟
س- محمدحسین…
ج- محمدحسین میرزا جهانبانی ـ سر این قضیه روابط قوامالسلطنه با محمدحسین میرزا تیره شد. محمدحسین میرزا هم گفت دیگه من نمیمانم. گذاشت رفت به تهران. برای خراسان یک رئیس ژاندارمری دیگر آمد که قوامالسلطنه خواسته بود به نام محمدتقیخان پسیان ـ کلنل محمدتقیخان پسیان ـ که من نه کلنل را دیدهام و نه میشناسمش هم. کلنل هم که آمد به خراسان یکسر رفت به سرحدات و بدون اینکه من او را دیدن بکنم او همینطور در سرحدات مشغول کار خودش بودش. ضمناً این را بهتان بگویم ـ بعد از این کودتا شد در تهران ـ همین زمان هم مصادف با کودتای تهران شد که تمام طبقات اول و دوم و سوم و تا طبقۀ پنجم و ششم را در تهران گرفتند توقیف کردند و به همین ترتیب طبقات را در همه ولایات هم این کار را انجام دادند. مثلاً در کرمانشاه التفات میفرمایید؟ در اصفهان در جاهای دیگر مثلاً دکتر مصدق آنوقت والی…
Leave A Comment