روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: بیستوپنجم ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
بنده هم سیصد سوار بار فرستادم التفات میفرمایید؟ سه روز بود که این سوار وارد مشهد شده بود در یک کاروانسرایی به نام کاروانسرای باباقدرت در آنجا اینها را جا داده بودیم بعد از سه روز عصری روز سیزده فروردین بود که قوامالسلطنه رفته بود سیزدهبدر ـ در مراجعت نزدیک غروب میآید از جلو کاروانسرا که رد میشد قوامالسلطنه ـ قوامالسلطنه را دستگیر کردند.
س- کی؟ قوای…
ج- مرحوم کلنل محمدتقیخان پسیان. و محمدتقیخان شد والی نظامی خراسان. متعاقب این قضیه پشت سر هم هی خبر رسید این را توقیف کردند ـ آن را توقیف کردند مثلاً تا نزدیک شش هفت از شب رفته سی چهل نفر هی توقیف کردند که خبرش را برای من آوردند
س- به دستور سید ضیاء میشد یا به دستور رضاخان این توقیفها؟
ج- این توقیفها البته با تأیید دولت بود دیگه آنوقتها ـ آنوقت سیدضیاء بود در آنموقع. این خبرها هم که به من میرسید من هم متوحش شدم گفتم حتماً من هم جزو بازداشتشدگان هستم. من هم پیغام دادم فوری سوار حاضر باشد ـ سواری که دارم در آنجا تا من هم بروم و با سوار از شهر خارج بشوم. خواهری داشتم چهار سال از من بزرگتر بود از مادر خودمان هم بود. آمد گفت چی میخواهی بکنی؟ گفتم تفسیر این است ـ این است… من گفتم سوار حاضر باشد میخواهم بروم دستبسته نمیخواهم خودم را تسلیم بکنم ـ میگیرند من را حبسم میکنند. گفت من اجازه نمیدهم تو بروی نباید بروی. از او اصرار و از من انکار. گفت غیرممکن است من بگذارم تو بروی ـ این کار تو احمقانه است من نمیگذارم تو این کار احمقانه را بکنی.گفتم آقا ـ به خواهرم ما آقا خطاب میکردیم ـ گفتم آقا من همینطور بایستم دستبسته بگیرند حبسم بکنند ـ پدرم را دربیاورند. گفت بله شما را بگیرند دستبسته حبس کنند ـ پدرتان را هم دربیاورند بهتر است تا اینکه شما خودتان بروید زیرا که این رفتن تو تعرضی است نسبت به دولت ـ دولت مجبور است شما را برگرداند. برگردید مفتضح شدید برنگردی باید زدوخورد کنی ـ عاقبت زدوخورد معلوم نیست. برفرض تو را بردند حبست بکنند ـ یک ماه حبس میکنند دو ماه حبس هیچ صدمه دیگری به شما… گفتم آقا این حرفها به درد من نمیخورد من حتماً باید بروم. گفت حالا که تو باید بروی پس من هم میآیم با تو نمیگذارم برادرم تنها برود. این حرف را که او زد «من هم میآیم با تو» مرا سست کرد. گفتم خیلی خب نمیروم منصرف شدم. و تا صبح همهاش انتظار این را داشتم که دقیقه به دقیقه بیایند و مرا جلب کنند. اتفاقاً آنروز که ـ آنشب که سروقت من نیامدند ولی صبح ساعت ۸ صبح بود یک افسر ژاندارم آمد و خیلی با ادب سلام داد و گفت جناب کلنل سلام رساندند و گفتند بگویید چند دقیقه با جنابعالی ملاقات حاصل بشود ـ تشریف بیاورید شما را ملاقات کنم. گفتم لازم نیست با اینهمه ادب و نزاکت به من بگویید که آقای کلنل فرمودند شما هم جزو بازداشت شدهها هستید باید بازداشت بشوید بفرمایید برویم با هم. رفتیم. ما را بردند به ادارۀ ژاندارمری ـ وقتی وارد شدم اتفاقاً مرا بردند اتاق آقای یاور اسماعیلخان بهادر که معاون کلنل بود. التفات میفرمایید؟ این افسر گزارش داد و گفت فلانی که خواسته بودید ایشان هستند و گفت آقا بفرمایید. من نشستم خدای من گواه است عین حقیقت است. همین که نشستم این نظر احترام کرد گفت یا الله. بیش از این برای من احترام قائل نشده بود تقاضایی هم نکرد. گفت بهطوری که مستحضر هستید جناب کلنل به سمت فرمانفرمایی نظامی خراسان مقرر و منسوب شدهاند و بر حسب دستور دولت حکومت نظامی و یک مقرراتی را انجام میکند و عدهای هم باید مدتی مهمان ما باشند و در ژاندارمری برای آنها جا گرفته شده و آنها باید در ژاندارمری قرار بگیرند. از آنجمله برای جنابعالی هم اتاق معلوم شده بفرمایید در اتاق خودتان استراحت کنید.» گفتم با کمال میل حاضر هستم اتاقی که برای من معلوم شده بروم اما این بیان مختصر جنابعالی یک جوابی دارد که من میل دارم که جواب را به خود کلنل عرض کنم و بعد بروم به اتاقم والا برای من فرق نمیکند. گفت جناب کلنل خیلی گرفتار هستند کارشان خیلی خیلی زیاد است. مشغله بسیار فراوانی دارند ـ مکاتبات زیادی هم روی میزشان هست که باید بخوانند و جواب بدهند و اینها. مجال و فرصت برای ایشان نیست. در همین حرف بینها یک آدمی آمد در دم و به او یک اشارهای کرد. نوکری بود پیشخدمتی بود ـ چیچی نمیدونم. این فوری پا شد از اتاق رفت بیرون. سه دقیقه دو دقیقه بیشتر طول نکشید برگشت گفت جناب کلنل در انتظار جنابعالی هستند. پا شدم و رفتم سروقت اتاق او. اتاقی بود کلنل یک قدری از این اتاق بزرگتر ـ در سه گوش اتاق یک میزی گذاشته بود که صندلیش را… خودش هم پشت آن میز نشسته بود. خدای من گواه است خدا را به گواه میگیرم من وارد اتاق که شدم او سبقت به سلام کرد ـ اجازه نداد که من سلام بکنم و جابهجا از پشت میزش پا شد تا جلو من آمد به استقبال بنده آنجا با من دست داد ـ ادب کرد مهربانی کرد بعد آمد و صندلی پایین دستش نشست. مقصودم که آن معاونش اینطوری کرد ولی فرق اشخاص را ببینید. این به من ادب کرد. ما هم بهش تبریک (؟؟؟) نظامی را گفتم. گفتم آقای اسماعیلخان اینطور به من کردند من هم اینطور کردم منظورم از تصدع خدمت شما و شرفیابی علاوه بر زیارت خودتان فقط یک کلمه بود والا عرضی ندارم من. هر کار شما بخواهید بکنید در ید قدرت من. چه بسا کارهایی که انسان میکند و بعدها رویش اندیشه میکند میگوید این کارم صواب بود و این کارم ناصواب بود و خودش فکر میکند چرا در این کار بیشتر من اندیشه نکردم. عرض من اینه که جنابعالی در اجرای تصمیماتی که میگیرید طوری عمل بفرمایید که تروخشک با هم نسوزد دیگه من عرضی ندارم مرخص میشوم میروم و از اتاق حرکت کردم. گفت نه نه نه بنشینید اینجا من شما را نمیگذارم بروید. گفت من با اینکه خدمت جنابعالی نرسیدهام از تهران که آمدم مستقیماً رفتم از سرحدات سرکشی کردم و رفتم به قوچان. معلوم شد دو سال در قوچان جنابعالی آنجا فرماندار بودید و مأموریت داشتید. متفقاً دیدم از شما و طرز رفتارتان ـ سیاستتان حسن سلوکتان همه تعریف و تمجید میکنند. من هم بسیاربسیار خوشوقت شدم که این توفیق برای من پیدا شد که امروز خدمت شما رسیدم و جنابعالی نه اینکه توقیف نیستید آزاد هستید بفرمایید بروید. آقا حرکت کردیم این از اتاقش آمد بیرون توی راهرو به مشایعت بنده. والله از راهرو آمد تا سر پله ـ از پلهها آمد پایین تا توی حیاط ژاندارمری. به خدا قسم از توی حیاط آمد تا در ژاندارمری تا در حیاط ژاندارمری مشایعت کرد و با من دست داد و دستها را هی تکان داد و اینها. بعد که دست داد گفت از جنابعالی یک تمنا دارم. عرض کردم امر بفرمایید گفت خواهش میکنم به من قول شرف بدهید مادام که حکومت نظامی مستقر است از طرف جنابعالی و کسان شما برخلاف مقررات حکومت نظامی رفتار و عملی نشود. گفتم به من به جنابعالی قول شرف میدهم مادام که در قید حیات هستم نسبت به شما صمیمی و حقگزار باشم. هی دست من را تکان داد و تکان داد و ما آمدیم خانه. اول کسی که آمد خانه خواهرم بود. گفت دیدی احمق تو نمیفهمیدی من فهمیدم. این شد ما با کلنل (؟؟؟) اما راجع به کلنل اگر من بخواهم بگویم باید یک شاهنامه بگویم و بهطور خلاصه به شما میگویم ما در ایران عجیب است که مثل محمدتقیخان دیگه فرزندی وجود ندارد. مادر اینها عجیب است اگر مثل محمدتقیخان فرزندی… والله بعد از محمدتقیخان هر افسری را که من دیدم که روش عنوان افسری داشته باشد نتوانستم آن را از نگاه افسری بهش نگاه بکنم. این گذشته از اینکه صاحب سیفوالقلم بود. خط از هر نویسندهای بهتر ترجیح میکرد. هر مطلبی را ایشان برمیداشت این ده ساعت مجملاً حاضر بود برای شما صحبت بکند. این چه وطنپرست بود ـ این چه پاک بود. خدای من گواه است به پاکی محمدتقیخان همچین آدمی نبود. من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید. عرض کردم مجال ندارم برای محمدتقیخان اسمش را هم که میبرم منقلب میشوم. من دو نفر در زندگیام خیلی تأثیر داشتند. یکی مرحوم محمدتقیخان است که محال محال است در ایران فرزندی مثل محمدتقیخان متولد بشود. حاضرم هر محکمهای که بر علیه رضاشاه پهلوی در ایران تشکیل بشود و هر جرمی را به رضاشاه پهلوی نسبت بدهند من از رضاشاه دفاع بکنم و او را تبرئهاش بکنم جز واقعه قتل محمدتقیخان که این لکه ننگ ابدی است در دامن رضاشاه و البته قوامالسلطنه. عمدهاش قوامالسلطنه بود. این جنایت بزرگ را قوامالسلطنه مرتکب شد.
س- بعد که نخستوزیر شد؟
ج- بله ـ قوامالسلطنه بعد از اینکه ـ خب آنوقت قوامالسلطنه خراسان حبس بود برای قوامالسلطنه هم دستوراتی داد و جواب داد من کسی را که در هیچ محکمهای هنوز جرمش معین نشده برخلاف او اقدامی نمیکنم ـ اجازه بدهید روانه تهران شوم ـ روانه تهران رفتش. تهران توی حبس بود ـ اصلاً از توی حبس نخستوزیر شد آمد بیرون قوامالسلطنه این قضایای مهم تاریخ ایران یکی این است که (؟؟؟) (؟؟؟) نخستوزیر بشود بعد از سید ضیاء به کلی چیز شده بود ـ انگلیسها هم که نمیتوانستند نگهداریش بکنند و سیدضیاء هم خیلی آدم برخلاف آنچه میگفت آدم جلفی بودش و سیدضیاء هم مجبور بود از ایران خارج بشود. نمیتوانست اگر خارج نمیشد اصلاً جانش هم در خطر بود. کسی را نداشتند که بتوانند اوضاع آشفته آن روز ایران را اداره بکند جز قوامالسلطنه التفات میفرمایید؟ این است که قوامالسلطنه را نخستوزیرش کردند.
س- انگلیسها
ج- بین دولت بالاخره… البته خب بالاخره که چیز شد قوامالسلطنه شد نخستوزیر این تفسیر قوامالسلطنه است. بله ولی از قوامالسلطنه وقتی گفتم از محمدتقی خان و یکی دیگر آن شخص مرحوم سیدحسن مدرّس. به ذات پاک الهی قسم محال است ما در ایران مثل مرحوم سیدحسن مدرّس فرزندی داشته باشیم. همان صفاتی را که شما در تاریخ راجع به عمر خواندید ـ عمرابنخطاب ـ تمام آن صفات سیاستمداری در مدرّس جمع بود. اولاً مجتهد مسلّم بود ـ سید بود ـ پاک بود. مجتهد مسلم بود ـ پاک بود اندیشه سالم داشت طمع نداشت ـ نظر نداشت ـ قناعت داشت ـ جرأت و شجاعت او را هیچ کس نداشت. منطق و بیان و فصاحت او را هیچکس نداشت. بله لطف خدا بود او را هم نمیدانم خدا چرا او را هم بردش. چرا مدرّس؟
س- معلوم شد بالاخره.
ج- مرحوم مدرّس دورۀ ششم نماینده مجلس بود که در آن دوره اولین دورهای هم بود که من آمدم و نماینده مجلس شدم. در آن دوره من با مدرس آشنایی پیدا کردم. تفسیر و آشنایی من هم این شد با مدرس عرض کنم خدمتتان. من کاندید بودم از خراسان کسان دیگری هم کاندید بودند یکی حاج حسن آقا ملک بود برادر حاج حسین آقا برادر بودند معروف بودند. یکی مهدوی رئیس تجار بود. گویا کاندید خراسان بود مهدوی و حاج حسن آقا هر دو اینها با من بیاندازه دوست بودند ـ خیلی صمیمیّت داشتند این هر دو با هم بیایند دوتا دشمن بودند که خون هم را هی میخوردند. حاج حسنآقا آمد به من گفت ـ گفت تو باید بر علیه رئیس تجار اقدام بکنی ـ علاوه بر اینکه کمک نکنی باید بر علیه او اقدام کنی که او نباید توفیق پیدا بکند. گفتم من این کار را نمیکنم. گفت چرا؟ گفتم آقا شما الان با من دوست هستید یکی بیاید بگوید شما برعلیه حاج حسنآقا اقدام کنید پسندیده است من بر علیه شما اقدام کنم؟ من از آن اشخاص نیستم. بههیچ قیمتی این کار را نخواهم کرد. گفت این برای شما خیلی گران تمام میشود. گفتم هرچقدر هم که گران تمام بشود من این کار را نمیکنم. حاج حسن آقا آمده بود تهران شروع کرده بود از من مذمّت و بدگویی کردن پیش نمایندگان و کسانی که مؤثر بودند منجمله رفته بود خدمت مرحوم مدرّس گفته بود یک کسی هم داره میآید به مجلس که این سن قانونی ندارد. اتفاقاً سن من هم سن قانونی نبود این را راست میگفت حاجحسن آقا. من بیستوپنج سالم نبود آنوقت ـ به جای سی سال ما خودمان را جا زدیم. ببخشید اینها را اقرار میکنم خدمت شما. گفته بود کسی بیاید که سن قانونی هم ندارد. مدرس گفته بود خب اهمیت ندارد خب ردّش میکنیم. وقتی من آمدم تهران و موقعیت مدرّس را در تهران شنیدم و دیدم و با این بیان مدرّس بیاندازه متزلزل و متوحش بودم. دوستان و کسوکار و اینها به من گفتند آقا قبل از اینکه فرصت برود خودت برو پیش مدرس ـ او را از خودت چیزش کن. هرچه کردم که بتوانم خودم را راضی کنم بروم پیش مدرس بگویم آقا من هم آدم هستم و نسبت به من محبت و مهری شما داشته باشید نتوانستم خودم را راضی کنم. هرچی کردم نشد. تا بالاخره مجلس تشکیل شد. طبق قانون اساسی و طبق نظامنامه مجلس وقتی مجلس تشکیل میشود نطق افتتاحیه را شاه میکند. بعد از اینکه شاه نطق افتتاحیه را کرد شاه میرود مجلس تحت ریاست مسنترین عضو خودش و تحت منشیگری جوانترین عضو خودش تشکیل میشود. منالاتفاق شاه که رفت مدرّس شد رئیس سنی من شدم منشی سنی ـ توجه میفرمایید. او در کرسی ریاست نشست من در کرسی منشیگری. یک ساعت و خردهای این سرومونی طول کشید تا تمام شد و بعد جلسه هم ختم شد. من از پلهها سرازیر شدم داشتم میرفتم که بروم منزل از عقب سر دیدم که پیشخدمت من را صدا میکند. نگاه کردم گفتم آقا چه فرمایشی دارید؟ گفت آقا شما را خواسته. گفتم آقا کی هست؟ من که نمیدانستم ـ گفتم آقا کی هست؟ گفت آقای مدرّس. گفت آقا شما را خواستهاند. گفتم آقا کجا تشریف دارند گفت این اتاق. برگشتم رفتم. با اینکه تمام صدماتش مدرس نصف صدماتش را از این جنس آخوند عمامه به سر دیده بود معهذا نسبت به این مردم از نظر تخلیص نوع احترام خاصی قائل بود. هر آخوندی اگر وارد میشد برایش حرکت میکرد ـ تواضع میگرفت. هر کلاهی که وارد میشد هیچ برایش تواضع نمیکرد. این خداش بیامرزه وارد که شدم سلام کردم گفت بفرمایید نشستم. گفت یالله. همچین کرد و گفت شاید البته شنیده باشید که ما گفتیم ما شما را رد میکنیم. گفتم حالا که از زبان خودتان میشنوم بله مسلم شد که این فرمایش را شما میفرمایید. گفت آهان ظر شما چی هست در این موضوع؟ گفتم من نظری ندارم جز اینکه یقین دارم ـ حضرتعالی بدون مصلحت تصمیمی نمیگیرید. قطعاً مصلحتی ایجاب میکند که باید من رد بشوم من موافق با این مصلحت هستم. خودم هم استقبال میکنم حتی زحمت مخالفت هم به شما نمیدهم من اصلاً استعفا هم میکنم. این را یقین دارم جنابعالی بدون مصلحت این تصمیم را نمیگیرید. مصلحتی هست که میخواهید من نباشم. مصلحتی ایجاب کرده که این تصمیم را میگیرید. من با این تصمیم موافق هستم صددرصد مطیع جنابعالی. نگاهی کرد به من خدا شاهد است. گفت پسرم به تو بگویم نه از این تاریخ نه تو را رد نمیکنم بلکه تو فرزند من هستی فرزند من. اصلاً فرزندم میفهمی چی بهتان میگویم تو فرزند من هستی. گفتم مطمئن باشید من هم تا زنده باشم نسبت به شما سپاسگزار و خدمتگزار هستم. این عهد و پیمان ما شد با مدرّس. مقصود هم مدرّس هم محمدتقیخان آقا شرحشان خیلی مفصل است و من با این مختصر نمیتوانم بگویم و وقتی هم بگویم از هر دو آنها حالم منقلب میشود به راستی حق محمدتقی خان را تا حالا کسی نداده و اصلاً نمیشناسند این مردم نمیدانند محمدتقی خان کی بود؟ چی بود؟ چی بود. محال است چنین افسر یک چنین سردار دیگر در ایران به وجود بیاید خود همین محمدتقی خان است. خدا گواه است اگر محمدتقی خان مانده بود شاید مقام و عظمتش از نادرشاه هم بالاتر بودش یکهمچین مردی بود. خدا بیامرزدش.
س- در مجلس ششم شخصی به اسم عبدالرحیم کاشانی به یاد دارید؟ از تهران وکیل شده بود.
ج- والله حافظهام خیلی کم است ولی البته بودند خیلی آقایانی که بنده دیگه حالا حافظهام بهجزء اجازه نمیدهد. بله خیلیها بودند در دوره ششم و ششم از دورههای خیلی فوقالعاده دورههای مهم مجلس است. قوانین بسیار بسیار اساسی در دوره ششم در مجلس گذشت یکی از مهمترین قوانین آنجا الغاء کاپیتالاسیون شد چون آنموقع کاپیتالاسیون بود ـ آندوره کاپیتالاسیون الغاء شد. یکی از قوانین بسیار مهم گذشت قانون کلاه و عمامه بود. قانونی گذشت که هیچکس حق پوشیدن لباس روحانیت و قبا و عمامه و کلاه نگذارد سرش. مگر کسانی که مجتهد مسلم باشند ـ مجتهد و اینها ـ اجتهاد آنها مورد تصدیق مقامات عالیرتبه باشد نه اشخاصی دیگری حق پوشیدن… بر اثر گذاشتن این قانون عده زیادی از نمایندگان خود مجلس که دارای کلاه و عمامه بودند لباسشان را… منجمله مثلاً فرض کنید آقای دشتی مثلاً آقایی مثل زینالعابدین رهنما ـ یک عده دیگری همین ترتیب. اینها همه عمامهای بودند همهشان عمامهشان را برداشتند کلاه پوشیدند. این شاه پهلوی هم مقید بود که این قانون موبهمو اجرا بشود شاید صدی نود اشخاصی که آن زمان عمامه و عبا و ریش و بساط و اینها داشتند ریششان را تراشیدند و آمدند آدم حسابی شدند. بعد از شاه پهلوی ـ این شاه بعد اهمیتی به اجرای این قانون نداد. هر کی دزدی قطاع الطریقی لوطیای الواطی راهزنی بود آمد و ریش گذاشت و یک عبا و یک عمامه پوشید خودش را کرد روحانی این بازی پیش آمد که الان برای شما پیش آمده. قبول بکن این دیگه حقیقت محض است آقا این دروغ نیست. اگر آن قانون را او گذاشته بود اجرا کرده بود آیا اینطور این قدر ده هزار عمامگی پیدا میشد؟ عمامگی وجود نداشت که اینقدر پیدا بشود. این شاه خیلی…
س- در دورهای که قاجار – سلسله قاجار کنار گذاشته شد جنابعالی هنوز تهران تشریف نداشتید؟
ج- چرا دیگه
س- موقعی که احمد شاه ـ سلسله قاجار برکنار شد و سلسله پهلوی…
ج- وکیل نبودم ولی تهران بودم.
س- تهران بودید؟
ج- بله تهران بودم.
س- در آن مورد چه خاطراتی دارید که بگویید اگر ذکر نشده باشد.
ج- در آنموقع تهران… عرض کنم در آن مورد یکی از چیزها این بود که به ذهن شاه پهلوی هم داده بودند خودش هم آماده این کار بود. احمدشاه که هیچوقت در ایران نیست و علاقهای هم نشان نمیدهد از خودش. همیشه میرود در فرنگ ـ مشغول گردش و عیش و تفریح و اینهاست و اینها و شما بیایید و رئیسجمهور بشوید. سردار سپه هم قبول کرده بود که رئیسجمهور بشود و میل او هم ریاستجمهوری بود و برای رئیسجمهوری هم اقدام کرد ـ اولین اقدامش ریاستجمهوری بود. رجال آنزمان ـ مخصوصاً سیاستمداران آنزمان که ازجمله شخص مرحوم مدرس ـ با اینکه مخالف شخص رضاشاه بود. گفتند آقا جمهوری صلاح ایران نیست. یک مملکتی که رشد سیاسی نداره هنوز مردمش تشخیص نمیتوانند بدهند مشروطیت با غیر مشروطیت چیچی هست التفات بفرمایید و تشخیص نمیتوانند بدهند هر چهار سال یکمرتبه به اینها بگویند شما بیایید سرنوشتتان را… یک عده را روسها میکشند به سمت خودشان ـ یک عده را انگلیسها میکشند به سمت خودشان ـ یک عده را آمریکاییها میکشند به سمت خودشان. یک عده را فلان حزب میکشد و بالاخره بعد از مدتی نمیدونم کی میشود مشتت یا میشود متلاشی. صلاح ایران نیست این بود که زیر بار جمهوریت آنموقع نرفتند به رضاشاه گفتند ما زیر بار جمهوری اما اگر تو سلطنت بخواهی ما حاضریم تو را به پادشاهی قبول کنیم. والا اول او میخواست رئیسجمهور بشود. روی این تزی که عرض میکنم که رضاشاه شد پادشاه والا موضوع سلطنت رضاشاه در کار نبود.
س- اینکه میگفتند که به زور وکلا را ـ به زور و تهدید اینها را مجبور کرده بودند که به نفع سلطنت رضاشاه رأی بدهند.
ج- هیچ به کلی دروغ است. (؟؟؟) یعنی اینکه قدرت رضاشاه آنوقت جایی رسیده بود که اینها همهشان خودشان را باختند. سر میدویدند و با افتخار میدویدند. هیچ همچین… اینها همهاش دروغ است.
س- در خارج از مجلس باهاشان تماس گرفته شده بود.
ج- همهشان بله خب البته تماس با خارج هم بوده اینها چیزی نمیشود. اینها همه حقیقتی است که من به عرضتان میرسانم.
س- آنوقت مرحوم فروغی چه ربطی داشت به این مسئله جمهوری چون یکجا هم گفته شده بود که ایشان بنا بود رئیسجمهور بشود.
ج- نه هیچوقت ـ هیچوقت. مرحوم فروغی خداش بیامرزه ـ اولاً مرحوم فروغی بسیار مرد دانشمندی بود ـ مرد با کمالی بود چون باور بفرمایید به عقیده من دانش و کمال فروغی به اندازهای بود که حقیقتاً موج میزد و دانش و کمالش و اینها. خیلی فروغی آدم فاضل و دانشمندی بود مخصوصاً وقتی صحبت میکرد. منطقش خیلی قوی ـ صحبتش خیلی قوی و اینها بود. ولی آن شهامت و آن جربزه و بالاخره آن چیزی که باید بشود برای این کار نبودش درش التفات میفرمایید؟
س- آن مطالبی که مرحوم مصدق توی مجلس گفته بود بر علیه تغییر به اصطلاح سلسله قاجار که اگر رضاخان بیاید ما یک مرد قوی که به عنوان نخستوزیر داریم از دست میدهیم و بعد مشروطه از بین خواهد رفت.
ج- نه همچین که نبود ولی بالاخره حتی مصدق موافق نبود و مخالفت هم کرد. خب منطقی نداشت برای مخالفتش مجبور بود از خودش چیز بکند ـ برنامه مختلف چیز بکند. شرح مخالفت او در همان صورت مذاکرات مجلس مضبوط است ـ بگیرید و ملاحظه بکنید. خیلی در آنجا به طور تفصیل نوشته شده. نه تنها مصدق مخالفت کرد منتهی علاء هم مخالفت کرده ـ تقیزاده هم مخالفت کرد. اینها همه ولی با صورت خیلی متانت و اینها. مصدق به همین طریق که شما میگویید والا هیچ چیز اینطور نبود اصلاً.
س- یعنی مردم به طور کلی موافق بودند؟
ج- مردم بله ـ زیرا که رضا که بعد از اینکه آمد اول کاری که کرد ایجاد امنیت کرد. امنیت نبود در ایران التفات میفرمایید؟ امنیت را در تمام نقاط ایران مستقر کرد. در تمام نقاط ایران حکومت مرکزی بالاخره سلطه خودش را پابرجا کرد. مثلاً شما راه نداشتید بروید به خوزستان باید بروید به بغداد و از بغداد بروید یا باید بروید بوشهر و از بوشهر بروید خوزستان. اولین قدمی که برداشت التفات میفرمایید؟ ـ ایجاد راه شوسه کرد از فرض بفرمایید خرمآباد تا خوزستان و قسعلیهذا در شیراز در جاهای دیگر قدمهای برجسته برای امنیت برداشت رضاشاه پهلوی (؟؟؟) خودبهخود که نبود بیاید الدرم بولدروم که نبود. که از صبح بیاید عربده بکند توی خیابان ـ نخیر کار میکرد و…
س- دوره اول سر کار دوره ششم بود
ج- بنده در دورۀ پنجم کاندید بودم و دورۀ پنجم هم الان صورت انتخابات مجلس هم موجود است. در مشهد من بودم آراء را. نظامیها کاندید داشتند به من گفتند بیا تو با ما بساز ما هم با تو میدوزیم. روی فکر جوانی و احمقانه که نظامی حق مداخله در انتخابات نداره گفتم شما حق مداخله در انتخابات ندارید. کسی که حق مداخله در انتخابات نداره من چطور بیایم با او بسازم. خلاصه نظامیها با من مخالفت کردند. آراء را بیرون آوردند فرستادند صندوق را عوض کردند والا من دوره پنجم وکیل بودم خدای من شاهد است بله. و دوره پنج که وکیل بودم نگذاشتند بعد دورۀ ششم که میخواست انتخابات بیاید آمدم تهران رضاشاه پهلوی آنوقت هنوز نخستوزیر بود. اولین دفعهای بود که رفتم خدمتش. تفصیل را بهش گفتم. گفتم آقا آن دوره من انتخاب بودم نظامیها این کار را کردند. این دوره هم اگر واقعاً همان آش و همان کاسه میخواهند نظامیها با من مخالفت بکنند که من از همین حالا هیچ قدمی برندارم والا که… گفت من بههیچوجه از این گذشته که خبری ندارم و بسیار هم از این شرحی که شما میگویید متأثر هستم. بسیاربسیار کار بدی کردند نه اینکه جنابعالی خودتان را کاندید بکنید و چیز بکنید بلکه آنچه از من هم بربیاید حاضرم با شما موافقت و مساعدت بکنم. عین بیانش است به جان شما ـ در مجلس اول آمدم.
س- این اولین برخوردتان با…
ج- در اولین برخورد بنده بود که اون نخستوزیر بود رضاشاه آقا مرد بالاخره قوی بود ولی خب یک جنایاتی هم میکرد محض نظر فرزندش بود. فکر میکنم همهاش این به فکر فرزندش بود والا که همین کشتن مدرس ـ بردن مدرس را از بین اینها که بیجهت این موضوع
س- چرا این کارها را میکرد؟
ج- حالا این موضوع تغییر لباس پیش آمد که کلاه سر بگذارند همه به اصطلاح آن کلاه پهلوی سر میگذارند. سر این کلاه پهلوی البته یک عدهای داد و فریاد کردند و مخالفتی کردند و اینها به جایی نرسید و اراده آن مرد هم قوی بود و همۀ تصمیمش عملی شد. منجمله مثلاً در شهر مشهد یک خانوادۀ من تهران بودند به من گفتند شما باید مردم را دعوت کنید که شب با خانمهایشان بیایند خانۀ شما. همچی گفتم آقا تناسب ندارد این کار را برای من. من خودم اولاً خیلی جوانم بعد خانواده من نیست اینجا. گفتند این امر شده است تهران که شما باید این کار را بکنید. خب آن دعوت اول را بنده کردم در منزلم برای چیز. ما دعوت کردیم قریب سیصد چهارصد نفر از اهالی مشهد با خانمشان _ بدون حجاب ـ اولین دفعه هم آمدند خانه بنده.
س- با روسری یا بیروسری؟
ج- بدون روسری بدون حجاب. خلاصه از همۀ اینها پذیرایی شد. خیلی شرحش مفصل است تفسیراتی به عمل آمد. حالا هم مهمتر از این این است که آنشب که گذشت برای شب بعدش باز گفتند تو امشب باید از آقایون علماء هم دعوت کنی که بیایند با خانمهایشان منزل تو همینجور بدون حجاب.
س- علما؟
ج- علما بله اهل علم. گفتم آقا من اهل علم نمیشناسم اینها تناسبی با من ندارند. گفتند از محالات است شما باید این کار را بکنید
س- کی؟ استاندار این حرفها را میزند؟
ج- استاندار میگفت به وسیله شهربانی ـ شهربانی مشهد هم (؟؟؟) بالاخره دفعه دوم هم ما آقایون علما را چیز کردیم. ولی البته طبقه دوشان آمدند طبقۀ اولشان دو سه نفر بودند آنها از جا تکان نخوردند ما هم مزاحم آنها که نمیشدیم ولی طبقه دومشان همهاشان آمدند با زنهایشان. یک آقا شیخ محمدعلی داشتیم که ثابتی بهش میگفتند. این خدا گواه است شب که عیالش را آورده بود یک چادر دور سر زنش پیچیده بود به همین اندازه به قدر یک عمامهای دور سر زنش. بعد یک عبا هم انداخته بود روی دوش این زنش. این زن بدبخت هم همهاش میلرزید همینطور. و حالا قضیه مهم این است که این بعد این قضایا حجاب که پیش آمد در مشهد یک عده مخالفت کردند. ولی کار حجاب پیشرفت کرد. یک عدهای هم رفتند در مسجد ـ بهلول نامی بود و چند روز در مسجد آنجا بساطی برپا کرد و شروع کرد هی به نطق کردن و مردم را ترغیب کردن که زیر بار این کار نروید.
س- کی این کار را کرد؟
ج- بهلول نام ـ بهلول ـ هر روز هم بر جمعیت این افزوده میشد منجمله یک عده زیادی بربریها بودند که از خارج شهر اینها در دهات ده پانزده فرسخی مشهد منزل داشتند و اینها آمدند پای اون منبر اون بهلول و شاید سه چهارهزار نفر از آنها جمعیت شد اینجا را آن پرانتز بهتان امر کنم. این بربریها مکان و مقرشان خاک افغانستان بوده و اینها یک جاهایی در افغانستان به نام هزارهجات میگویند کوهستانی است. اینها در آن کوهستان مسکن داشتند. در زمان امیرعبدالرحمن خان پادشاه افغانستان جد امانالله خان این امانالله خان پادشاه اخیر جدش امیر عبدالرحمن خان ـ پدرش امیر حبیبالله خان بود جدش امیر عبدالرحمن خان. عبدالرحمن خان با این بربریها درافتاد و تمام اینها را تارومار کرد. کشتار زیادی هم ازشان کرد. التفات میفرمایید؟ و همۀ اینها هم ـ اینها تارومار شدند و عدۀ زیادی منجمله عدهای هم فرار کردند از آن زمان عبدالرحمن خان آمدند به خراسان و در خراسان جا کردند. حالا شاید مثلاً هفتاد هشتاد هزار بربری در خراسان باشد بلکه بیشتر هم. امیرعبدالرحمن خان یک شرح حالی برای خودش مینویسد شرح زندگی خودش را. مینویسد در دو مورد مردم به من لعنت خواهند فرستاد. یک مورد وقتی است که از این همه جور و ستم و کشتاری که من نسبت به بربریها کردم نسبت به اینها رحم پیدا میکنند بر من لعنت میفرستند که این عجب آدم ظالمی بوده که نسبت به یک عده مردمانی این اندازه بیرحمی کرده و قساوت به خرج داده و اینها را کشته. یکموقع دیگر باز بر من لعنت میفرستند که مردم با چند نفر از این بربریها محشور بشوند بعد از اینکه به اخلاق و روحیه اینها وارد بشوند مرا لعنت خواهند کرد که چرا یک نفر از اینها را باقی گذاشتم التفات میفرمایید؟ یکهمچین منطقی هم او… مقصود این است که یک عده از این بربریها در زمان بهلولها آمده بودند مشهد. این را عرض کنم جنگ بینالمللی اول هم که شروع شده عدهای از خود همین بربریها رفتند جزو قشون انگلیس داوطلب شدند آنجا هم افسر داشتند تویشان هم عده زیادی غیر افسر بود. قریب شاید چهارپنج هزار نفر اینها در قشون انگلیس خدمت میکردند که بعد هم که جنگ که تمام شد اینها برگشتند به محل خانهشان اما حقوق و مقرری اینها را انگلیسها میپرداختند. اینها از نظر دولت هم پوشیده نبود. بعد که این بربریها آمده بودند دور این بهلول را گرفتند شاه متوجه شد این بدون انگشت خارجیها نیست. تحقیق کرد دید از زیر است. و این انگلیسیها هم دارند این کار را انگولک میکنند. توجه میکنید؟ این بود به فرمانده قوا که ایرجخان بود که بیچاره دو سال قبل حبس ـ تیربارانش کردند.
س- ایرج خان کی هست؟
ج- ایرجخان مطبوعی ـ به او دستور داد که اگر بیستوچهار ساعته این قائله را تمام نکنی خودت را اعدام میکنم. بعد از این امر دیگه به فاصله پانزده شانزده ساعت بعد این غائله را او تمام کرد. تمام جمعیتی هم که در آن غائله کشته شد گفتند هفت نفر ـ دو هزار نفر ـ سه هزار نفر همهاش دروغ بود. شصت و سه نفر آدم بیشتر کشته نشد. بعد از اینکه این غائله تمام شد شاه یک عدهای را فرستاد بیایند مشهد تحقیق کنند ریشه این کار ببینند این چیه. توی آنها یک افسری بود مال شهربانی که این افسر هم قبلاً آمده بود مشهد ـ زمانی که اسدی نایبالتولیه بود. اسدی آنموقع خالصهجات سرخس را برای پسرش اجاره کرده بود از دولت. این افسر به اسدی گفته بود در این اجاره من را هم شریک کن. او گفته بود من شرکت نمیدهم به تو. این یک کینه و عداوتی برای او ایجاد شده بود. در این عدهای که فرستادند برای تحقیق یکی هم توی راه برخورده بود و آن آدم خودش را جا زده بود. او آمده بود به مشهد ضمن گزارشاتی که او داده بود ـ داده بود که این کار همهاش به تحریک اسدی بوده ـ توجه میفرمایید. دیگه شاه بدون هیچ تحقیقی ـ هیچ رسیدگی عدهای را فرستاد آناً آمدند همان شب رسیدند آناً این را محاکمه نظامی کردند و به فاصله دو ساعت هم تیربارانش کردند. اگر شما در این قضیه دست داشتید ـ اسدی هم دست داشته خدا من گواه است اسدی کوچکترین اسدی در این موضوع تقصیری نداشت جز اینکه مردی که حسادت کرده بود حالا او چی بود؟ سعایت کرده بود که بله اسدی این کار را کرده قصدش این بوده که مدرس را بیاورند رئیسجمهور بکنند.
س- خراسان
ج- خراسان ـ مدتی است که بدبخت هفت سال است حبس است. اسمش رفته خودش اصلاً دیگه داره تمام میشود. اسمی دیگر از او نیست. امرداد کلک مدرس را هم بکنند. مأمور شهربانی که رئیس شهربانی خاف بود زیر بار کشتن مدرس نرفت ـ گفت اینجاست سرحد مردم سرحدی و هم مردم سرحد همجوار نسبت به یک معتقداتی پیدا کردهاند و این حسن اثر نخواهد داشت. خلاصه او نرفتش زیربار. یک پسری مادرقحبهای را از تهران اسمش را فراموش کردم. او را مأمور کردند و آمد و رفت خاف و مدرس را برداشت و از خاف آمدند به کاشمر روز بیستوششم ماه مبارک رمضان بود. نزدیک غروب وارد کاشمر میشوند. وقتی وارد اتاق میشوند آن مردی که وارد اتاق میشود و سینی و چای میبرد برای مدرس. مدرس میگوید خیلی متشکرم که شما به فکر افطار من افتادید. هنوز پنج شش دقیقهای مثل اینکه به وقت مانده. اجازه بدهید وقت که برسد افطاری شما را با میل قبول میکنم. گفته بود نه شما به افطار کار نداشته باشید به وقت. همین حالا باید بخورید. این فهمیده بود که مطلب از چه قرار است. بالاخره آن استکان را خواهی نخواهی به دهن مدرس ریخته بود
س- سم توش بود؟
ج- مسلماً بله. مدرس گفته بود پس اجازه بدهید من دو رکعت نماز بخوانم. گفته بود مانعی نداره. این رو به قبله نشسته بود و مشغول نماز و رازونیاز به درگاه خدایی. یک ساعت گذشته بود این دیده بود در حال مدرس تغییری پیدا نشد. دو ساعت ـ سه ساعت پنج ساعت مدرس در همان حال راز و نیاز بوده بدون اینکه تغییری بکند. آن مردیکه خلقش تنگ میشود. خودش و یک آژان هم همراهش بوده حبیب ـ شش انگشتی میگویند با اون حبیب ششانگشتی عمامه مدرس را از سرش برمیدارند میاندازند گردنش. یک سر عمامه را این میگیرد دستش یک سر عمامه را آن یکی. آنقدر میکشند و لگد میزنند به شکم مدرس ـ و مدرس را میکشندش. این تفسیر کشتن مدرس. کوچکترین تقصیری مدرس خدای من گواه است در این موضوع نداشتش. کوچکترین تقصیری هم اسدی ـ اسدی با من خوب نبود من هیچ نسبت به اسدی سمپاتی نداشتم (؟؟؟) ولی به ذات پاک الهی قسم و بحق حضرت رضا قسم و به آن نمازی که میخوانم به راست و صدق قسم اسدی در این موضوع تقصیری نداشت. همینطور است. همانطور که از.
س- آنوقت چرا آقای فروغی مغضوب شد سر اسدی؟
ج- مغضوب نشد. دروغ است نخیر. نخیر گفتند فروغی بیچاره ـ گفتند که چرا واسطه نشد و اینها به او گفتند واسطه شدن من چه مانعی داره نتیجه نداره. بله مثل اینکه شعری هم خوانده بود: در کف شیر نر خونخوارهای / جز به تسلیم و رضا کو چارهای.والا نخیر…
س- تا چند دوره سرکار در مجلس بودید؟
ج- اما مجلس بنده. حالا یک چیزی از رضاشاه بگویم و فرق خود شاه با باقی افسران. رضاشاه هنوز نخستوزیر بود و اینها — جنگ بینالمللی اول هم تازه داشت خاتمه پیدا میکرد اما در سرحدات روسیه ـ در داخل خاک روسیه هنوز اغتشاش و هرجومرج زیادی بود. منجمله یک عدهای بلوچ قریب سیصد تا بلوچ به سرکردگی یک مردی بود به نام کریمخان میروند در خاک روس و روسها هم به آنها جا دادند (؟؟؟) اینها آنجا جا گرفتند و هر دو روز سه روز پنج روز یکمرتبه این بلوچها یک عدهای را میفرستادند به خاک ایران التفات میفرمایید؟ هر دفعه پنج هزار شش هزار ده هزار گوسفند مردم را غارت میکردند و میبردند. شاید در آن قضایای آنسال به تحقیق نزدیک به هفتاد هشتاد هزار گوسفند اینها بردند توجه میفرمایید ـ هرچی هم به دولت مراجعه میشد دولت به لشکر میگفت میگفت به وزارت خارجه مراجعه کردم ـ وزارتخارجه هم میگفت به سفارت ایران نوشتم صحبت کردم. میگفت به دولت روسیه به مرکز مینوشت ـ اصلاً نمیشد (؟؟؟) بنده هم در آنموقع در زورآباد بودم. زورآباد یک قلعه سرحدی است بین خاک روس و ایران و افغانستان. زورآباد ـاز نظر سرحدی اهمیت سرحدی زورآباد را شاید کمتر نقطه سرحدی داشته باشد عرض کردم. بین خاک روس و ایران و افغانستان است. تمام این زورآباد هم ملک شخصی من بود. من صد (؟؟؟) آنجا ملک شخصی داشتم. که شرحش آمد که بعد تمام این املاک را بعدها سه سال بعدش خودم تشخیص دادم که دیگر زندگی به آن صورت نیست خودم به دست خودم بین مردم ـ یعنی بین تیموریهای خودم تقسیم کردم بدون اینکه نه تظاهری بکنم نه بدهم عکسم را بگیرند نه بگویم من همچین کاری کردم. به میل خودم من این کار را کردم بین آنها تقسیم کردم. مقصود من در زورآباد بودم و یکروز خدای من گواه است طرف بعدازظهری بود قدم میزدم توی خیابان بود و اینها ده پانزده نفر بعضیها شاید بیست نفر زن و مرد و بچه آمدند و اینها آمدند به سمت من. همین که رسیدند به من شیونکنان زنان چادرهایشان را از سرشان کندند انداختند به زمین و سرشان را برهنه کردند و مردها یقههایشان را دراندند و شروع کردند به نعرهکشیدن و فریاد کردن که دیروز میرزا جلالالدین بلوچ از طرف کریمخان آمده محلۀ ما. محله یعنی محل سکونت یعنی چادرهای ما را ـ آنها هم کنار سرحد بودند ـ محلۀ ما را غارت کردند هرچی داشتیم و نداشتیم اینها بردهاند. تمام گوسفند ما را هم بردند دیگه هیچی ـ همه زندگی ما را برداشتند و بردند. هی به سرشان میزنند و هی گریه میکنند. خیلی وضع ناراحتکنندهای بود. من هم خیلی متأثر کردند حقیقتش. گفتم ناراحت نباشید برای شما فکری میکنم. اینها را بهشان اطمینان دادم برگشتند و شب فکر زیادی کردم و گفتم این مردیکه بلوچ را اگر این کار را ما جلوگیری نکنیم هرروز این بازی برای ما اتفاق میافتد هر روز میافتند اینجا شلوغ… خلاصه همانروز من صد سوار امر کردم حاضر شدند. وقتی هم سوار حاضر شدند رفتم جلویشان. گفتم من شما را به مأموریتی اعزام میدارم که یا باید تا نفر آخر کشته بشوید یا باید مأموریتتان را انجام بدهید. بدون این دو امر ـ بدون انجام مأموریت و بدون کشته شدن اگر شما برگردید من اینجا شما را اعدام خواهم کرد. این امر من را همهتان باید بروید. به بزرگتر آنها دستور دادم بدون اینکه به اینها بگوید همینطور برو به سرحد حالا سرحد هشت فرسخ بود ـ از آنجا هم شانزده فرسنگ هم باز داخل خاک روس بشوند تا به محل آن ملا جلالالدین برسند. گفتم میروید به محل ملا جلالالدین که میرسید بیستوچهار فرسخ راه باید بروند. مرده یا زنده ملا جلالالدین را از شما میخواهم بدون هیچچیز دیگه از شما نمیخواهم فقط مرده یا زندهاش را میخواهم ـ این را روانه کردم. آقا اینها بعد از اینکه رفتند ـ روزش ـ عصرش یک قدری فکر کردم با خودم گفتم عجب کار احمقانهای تو کردی مردیکه احمق ـ این چه کاری بود تو کردی. این فردا ممکن است دولت روس اعتراض بکند به دولت ایران. دولت ایران هم از تو حمایت نکند بگوید کسی که این کار را کرده پدرش را دربیاورید. پدر تو را درمیآورند. خلاصه آقا به این قرآن قسم مثل مرغی که پر بکنندش همینطور مثل پرکنده من همینطور پرپر میزدم از ناراحتی. گفتم اینها را برگردند افتضاح است بعد. نیاورم خدایا چه غلطی بکنم ـ حالا اینها هم باید بیستوچهار فرسخ بروند تو خاک روس. هیچ آبادی هم نیست چون تو بیابان و دشت را باید بروند سه روز بر این واقعه گذشت. این سه روز بر من چه گذشت خدا میداند و من که بر من چه گذشت. درست روز آتش خدا گواه است همهاش میآمدم بیرون راه را میدیدم چشمم به قسمت سرحد بود که ببینم آیا سیاهی است ـ سواری چیزی پیدا میشود. روز سوم بود دیدم چندتا از دور یک سیاهی پیدا میشد. گفتم حتماً اینها همان سوارهای خود من هستند. نزدیکتر شدند دیدم نه پنج ششتا بیشتر نیستند ـ اینها از مال ما نیستند ـ مال ما صد نفر بودند و اینها خلاصه همینطور قدم میزدم تا اینها یواشیواش نزدیک شدند و اینها دیدم سوار خود من هستند از مال خود من هستند. رسیدند به من همین که رسیدند ـ ایستادند. آنها ایستاده من همینجور قدم میزنم. ایستاده که رسیدند به من ـ به من تعظیم کردند سواره ـ بهشان گفتم پسر چه کردی؟ گفت آوردیم. گفتم پسر چه کردی؟ گفت آوردیم این همینطور که با من حرف میزد این ترکِ اسبش را باز میکرد با دستش ـ فوری جلوی پای من انداخت سر میرزا جلالالدین را. یکی دیگر آمد هفتتا سر جلوی پای من انداختند آنجا
س- سر همان…
ج- سر همانهایی که آمده بودند محله آنها تمام آنها را هم… التفات میفرمایید؟ همه آنها را آورده بودند به دعوا به زد و خورد البته. هر هفتای اینها الحمدالله… سر اینها را انداختند جلو پای من. گفتم خدا را شکر. آمدیم ما…
س- چند تا خودشان کشته داده بودند؟
ج- از مال من سه تا اسب کشته شده بود آدم الحمدالله کشته نشده بود. هیچکس سهتا اسب فقط. سوارهای من خیلی ورزیده بودند ـ کارکشته بودند و فهمیده بودند و خیلی در این کارها چیز بودند خیلی سوارهای شایستهای بودند. فقط سه تا اسب کشته شده بود. چه کنم و چه نکنم کاغذی نوشتم گزارشی به آقای فرمانده لشکر خراسان ـ حسین آقای امیرلشکر تفسیر قضیه را هم نوشتم این بود این بود… من هم فرستادم و آنها هم هفتتا سرشان را گرفتیم و هفتتا سر هم من به وسیلۀ سوار برای شما فرستادم به وسیله آدم مخصوص. آدم من همه کاغذ من را به حسین آقا داده بود و این خوانده بود زده بود توی سرش. ای وای فلانی پدر خودش را درآورد و پدر من را هم درآورد. کی به او اجازه داده بود که یکهمچین غلطی بکند ـ این غلط او را کی جواب میدهد این چه کار غلطی بود او کرده ـ غلط کرده این کار را کرده. بعد گفته من که ساقط جواب این کار را من میتوانم بگویم. به این آدم گفته بود بردار یواشیواش اینها را ببر خودت هر طور هم میدانی سرها را دفن کن صدایت هم درنیاید. این آمده بود بیرون و بالاخره هم… آمد آقا این به من گزارش نوشت که بله همچین چیزی است، امیرلشکر گفته بود بروید من روی آتش بودم درست روی آتش رفتم خدایا… شش روز هفت روز از این قضیه گذشت آنوقتها هم سواری از مشهد میآمد باز کاغذی امیر لشکر نوشته بود. جناب آقای سردار نصرتتیموری ـ رونوشت دستخط تلگرافی حضرت اشرف سردار سپه فرمانده کلقوا را برای استحضار مضافاً نوشته بود. نوشته بود جناب آقای سردار نصرتتیموری….
س- سردار؟
ج- نصرت تیموری ـ خدماتی را که انجام دادهاید مورد کمال تحسین و تمجید من است و بدینوسیله مراتب رضامندی خودم را از حسن خدمات شما ابراز میدارم ـ رضا مخصوصاً فرق اشخاص ببینید. آنجا فرمانده خودش آنطور اینجا یکهمچین دستوری دادش رضاشاه. افتادم زمین اصلاً هیچ فکر نمیکردم. ما از این مخمصه راحت شدیم. بله اینجا بودش بله. یک قضیه دیگر هم یادم افتاد. من مجلس که بودم وقتی هم مرحوم مدرس به من خیلی اظهار محبت میکرد ـ به من گفت فلانی ـ مدرس ـ هدف تو از اینکه آمدی وکیل شدی چیست؟ منظور شخصی است چی بوده؟ گفتم آقای مدرس حقیقت من هدف شخصی نداشتم. اما دو هدف تقریباً طایفگی و نوعی دارم. یکی این است که طایفه من ـ این تیموری من ـ اینها همه ایل هستند ـ چادرنشین هستند التفات میفرمایید؟ چادرنشین که میفهمید چیچی هست؟
س- بله بله
ج- اینها گوسفند دارند ـییلاق و قشلاق میکنند ـ و هر سال هم مالیات میدهند میآیند مالیات سر گله از اینها میگیرند. مأمورین مالیه در این گرفتن مالیات سر گله به اینها خیلی تعدی و جواز میکنند. مثلاً به جای یک تومان پنج تومان میگیرند التفات میفرمایید؟ ـ کسی هم نیست که گوش بدهد. یکی از گرفتاریهای من این است. یکی دیگرش گفتم مقداری از املاک بوده مال دولت که خالصه دولت بوده بعد دولت اینها را به اشخاص فروخته ـ چیزهای خاصهجات اربابی. دولت وقتی که این خالصهجات را فروخته برایش منال معلوم کرده. مثلاً گفته مثلاً ده حسنآباد ۵۰۰ خروار گندم…
Leave A Comment