روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: بیستوپنجم ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
یک طرف قانونی نوشت برای مدرس. یک طرح قانونیاش این بود که ـ عرض کردم که آن زورآباد همهاش ملک من بود ـ من خودم این را بخشیدم به این تیموریهای خودمان و آنها را به اصطلاح دارای ملک کردم. بعد از اینکه دارای ملک کردم اینها را اغلب خانهنشین کردم که هم مالداریشان را داشتند هم ملک و داراییشان را داشتند. مدرس طرح قانونی تهیه کرد. مالیات سرانه آنهایی که دارای آب و زمین و ملک و زراعت هستند نباید پرداخت کنند. آنهایی که فقط و فقط کارشان ییلاق و قشلاق است و ابداً آب و زمین و زراعتی ندارند و فقط به مالداری میپردازند آنها باید بپردازند. این منظور من تأمین میکرد التفات میفرمایید؟ امضاء کرد خودش گفت بده به این و آن امضاء کنند. بعد در جلسه بعد از مجلس خودش پا شد نطقی کرد و آن طرح را هم داد آنجا مجلس با سلام و صلوات آن طرح قانونی را به صورت قانون درآمد و ما شدیم راحت خدا بیامرزدش روحش شاد باشد. یکی دیگر هم راجع به خالصجات اربابی. مقررات داشتیم کلیه منال دیوانی را اشخاص مکلفند به نرخ روز به دولت به پنج مقابل قیمت فروش کنند. مثلاً پانصد خروار گندم را مثلاً به آن صورت پنجاه تومان فروش کنند پولش را از دولت بگیرند و دولت متقابلاً مکلف است که بلافاصله ملک اینها را از نوع ممیزی بکند ـ در ممیزی که دید هرچقدر ممیزی معلوم شد همان مالیاتشان میشود همان منالشان را دارند. این هم نظر ما را تأمین میکرد. این دو طرح با چیز مرحوم مدرس گذشت. این را داشته باشید. شش هفت سال از این قضیه گذشت و این طرح هم در مورد همان طوایف تیموری ما هم اجرا میشد. بعد مرحوم داور شد وزیر دارایی. داور دستور داد به تمام عمال دارایی که به هر طریقی شما میتوانید باید در ازدیاد عایدات دولت بکوشید و هرکدام شما آنچه زیاد عایدات به دست بیاورید در یکی آن ازدیاد عایدات به عنوان پاداش و انعام به شما داده میشود. یعنی به هر کیفیتی شما میدانید باید در ازدیاد عایدات بکوشید. یک معنیاش هم این بود که هرطور شما میدانید به اصطلاح مردم را غارت کنید هرطور هم شده…. مأمورین مالی افتادند به جان مردم پدر مردم را درآوردند. منجمله مأمور مالیه بود در جام که به آدمی داشتم من در زورآباد که با او دندان داشت یعنی با هم بد بودند زورش به آدم من که نمیرسید بهانه قرار داد. گزارش داده بود به مشهد که مردم اینجا هفت سال است مالیات ندادهاند و دارایی هم اصلاً گذاشت فوری مالیات بگیرید ـ همانهایی که معاف شده بودند. عدهای مأمور و قرهسواران فرستادند توی اینها زد و کوفته از اینها مطالبه هفت سال مالیات کردند. اینها پنجاه شصت نفر جمع شدند و آمدند مشهد شکایت کردند تفسیر ما این است قانون گذاشته ـ ما مشمول قانون نیستیم رسیدگی بکنید اگر خلافی بود ما میدهیم والا چرا خلاف قانون میکنید. به جای رسیدگی به عرایض اینها امر کردند اینها را بردند حبسشان کردن. ازشان التزام گرفتند که باید بیستوچهارساعته از مشهد خارج بشوند و حق شکایت و تظلم هم ندارند. اینها را مأیوس کردند و پس فرستادند به خانههایشان. این بدبختها مأیوس اینها از همه جا کتک خورده. به خانههایشان که رفتند مأمور فرستادند که بروید مالیات را بگیرید مأمور رفت و یک سال از اینها مالیات را گرفت. یک سال که مأمور رفت و مالیات را گرفت باز دومرتبه مأمور رفت و یک سال دیگر ازشان مالیات گرفت. دو سال دیگر باز مأمور رفت و مطالبه پنج سال دیگر را کرد این موقع بود که اینها هم تمام محصولشان را درو کرده بودند روی زمین بود خدا گواه است تمام اینها آقا وقتی دیدند کسی به دردشان نمیرسد محصولشان و خانه و زندگیشان را همه گذاشتند و دست زن و بچههایشان را گرفتند و فرار کردند رفتند به خاک افغانستان ـ توجه میکنید؟ به رضاشاه نگفتند که اینها چرا فرار کردند به ملاحظه داور. به رضاشاه گزارش دادند که افغانها آمدهاند زورآباد را چاپیدند یک عده مردم را هم افغانها همراه خودشان بردهاند. در صورتی که افغان بدبخت روحش خبر نداشت. این بود رضاشاه خیلی متغیر شد و نخستوزیر را فرستاد ـ فروغی را فرستاد رفتند سرحد به افغانستان اعتراض اینور آنور ـ افغانها خبری نداشتند از این قضیه بدبختهای بیچاره. من هم ساکت ساکت ـ زیرا این داور آنموقع آدم مقتدری بود فکر میکردم من هم حرف بزنم با او زورم نمیرسد ساکت شدم. اینجا را داشته باشید ـ ما چهارپنج نفر بودیم هفتهای یک شب دور هم جمع میشدیم و شام مهمانی داشتیم. هرشبی خانۀ یکی. یک شب خانه من بود.
س- کیها بودید؟
ج- حالا عرض میکنم ـ یکی مرحوم ادیبالسلطنه سمیعی بود که وزیر تشریفات شاه بود. یکی فرض کنید آن حسن داشتیم کفایی آن بودش ـ عرض کنم یکی سلمان اسدی بود. اون بود و همینطور یکی هم داشتیم…. اغلب شبها هم بله چیز هم بودش برای اینکه اسمش نبرده باشم بنده. بله عرض کنم بالاخره در یکی از این شبها که منزل من بودند سر شام ادیبالسلطنه گفت آقا واقعاً آدم گاهی به یک اسمهایی برمیخورد که شاخ درمیآورد مثلاً اسم یک جایی را گذاشتهاند زورآباد ـ مگر اسم قحط است که آدم برود اسمش را بگذارد زورآباد. آخه این چه جور اسمی است ـ زورآباد یعنی چه ـ من نمیفهمم اینجا کجا هست ـ این کجا است که رفتند زورآباد چیز کردن. این حرفش را که زد و زد و زد… همه را که تمام کرد. گفتم اجازه میدهید؟ گفت بله. گفتم آقا زورآباد آنجا همهاش ملک شخصی من بوده ـ تفسیرش این است این است… من آنجا را بخشیدم به مردمان اینجا و افغانها هم نیامدند اینجا و نبودند. اینطور متعدی مأمورین مالیه اینها را فراری دادند ـ اینها رفتند از تعدیات مأمورین والا افغانها که کاری به این کارها نداشتند. گفت واقعاً؟ گفتم خدا گواه است من به شما که دروغ نمیگویم. ما روز رفتیم مجلس. ظهری برگشتم خانه گفتند سه مرتبه از تو از دربار تلفن کردند با شما خواستند حرف بزنند نبودید. در این ضمن تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم مرحوم ادیبالسلطنه بود. گفت فلانی اتفاقاً افتخار شرفیابی نصیبم شد من امروز شرفیاب شدم. تمام مذاکرات دیشب خودم را با شما به عرض اعلیحضرت رساندم. شاه هم بسیار متأثر شدند و فرمودند فلانی خودش چرا گزارش به من نداده ـ چرا او شکایت نکرده و حالا به فلانی بگویید که خود او همین موضوع را بنویسد به من شکایت بکند و حالا شما بنویسید. اینجا دیگر تقصیر با من است ـ تقصیر با کسی نیست این را خودم اقرار میکنم. گفتم از مراحم اعلیحضرت کمال تشکر را دارم. خدا سایه شما را کم نکند ـوظیفه بزرگی و سلطنت اقتضا میکند که همین ترتیب ـ به جزئیات توجه داشته باشند و رسیدگی بکنند. گزارش برای چی هست؟ برای استحضار خاطر مبارکتان است. حالا که خاطر مبارکتان استحضار یافته دیگه محتاج به گزارش نیست که این چیزها بنویسم خودشان مستحضر شدند. گفت به من گفتهاند شما باید بنویسید. گفتم من نمینویسم ـ از او بگو و از من نگو. گفتم آقای ادیبالسلطنه حقیقتش این است من در تمام عمرم تا به حال از کسی شکایت نکردهام. اگر کسی به من ظلمی کرده تا رسیدم خودم رفع کردم نتوانستم صدایم در نیامده. من نمیآیم شکایت بکنم. گفت امر کردهاند ـ گفتم امرش را من اطاعت نمیکنم. این در چه موقعی بود ـ این اواخر دوره نهم مجلس که انتخابات دوره دهم در جریان است. به ذات پاک الهی خدا خودش میداند آراء من هم در مشهد رفته بود توی صندوق اکثریت آراء هم مال من بود. شاه خیلی متغیّر شده بود. امر کرد از انتخاب من جلوگیری بکنند. آراء من را درآوردند از صندوق. به من گفتند. صدایم هم درنیامد همانطور نشستم تکان هم نخوردم. قضیه تقصیر من بود. دوره دهم بدینکیفیت گذشت من نبودم مجلس. دوره یازدهم پیش آمد باز هم به همین ترتیب من کوچکترین اقدامی نکردم اسم من هم دیگر نبود. توی انتخابات دوره دوازدهم شروع شد. خود رضاشاه توی هیئت میگوید ـ یک وکیلی بود مال خراسان اینجاها اغلب میدیدم بهش میگفتند امیرتیمور این را مدتی من نمیبینم این کجاست؟ این چرا نمیآید سر کارش. خودش طرح میکرد این چیزها را.
س- یادش بود.
ج- بله یادش بود. این چرا نمیآید سر کارش ـ آخه این وکیل خراسان بوده این چرا سر کارش نمیآید؟ هرکدامشان میبینید بهش بگویید که بیاید سر کارش. این فرمایشات را ایشان میکرد این موقع بود که انتخابات خراسان هم تقریباً تمام شده بود. فقط حوزه کاشمر باقی مانده بود اتفاقاً من در کاشمر یک عده زیادی قوم و خویشهای پدری داشتم. این است که کاشمریها هم با سلام و صلوات انتخاب کردند و از دوره دوازدهم باز شدیم وکیل و دوازدهم بودم ـ سیزدهم بودم ـ چهاردهم بودم ـ پانزدهم بودم ـ شانزدهم سر قضیه نفت چون در آخر دوره پانزدهم آن قرارداد گس-گلشائیان آوردند مجلس چند نفر باهاش مخالفت کردند منجمله من بودم و اتفاقاً رل مهم هم در دست من بود. زیرا که من در کمیسیون دارایی مجلس بودم این قرارداد باید بیاید کمیسیون دارایی تصویب کند و باید مخبر خبرش را صادر کند. و مخبر کمیسیون دارایی هم من بودم تقریباً این کلید در دست بنده بود التفات میفرمایید؟ هرچه کردند و من گفتم محالات است این قرارداد نباید بشود. من آن روز صبح رفتم مجلس دیدم خبری منتشر کردند به امضاء بنده که مینویسد کمیسیون تشکیل شد و قرارداد تصویب شد ـ امیرتیمور پا شدم به سردار فاخر تذکر دادم گفتم آقای سردار حقش هست که من حالا پا شوم شما را اینجا مفتضح و رسوا بکنم که شما حالا به کار جعل سند و کاغذ پرداختید. این چه حرکتی است شما کردهاید؟ گفت والله من خبر ندارم. گفتم خبر ندارید یعنی چه. آمدم پایین… اعتراض مختصری من کردم و آن قضیه هم گذشت. نه اینکه شاه اینها هم علاقهمند بودند آخر دوره هم بود نتوانستند آن قرارداد را در دوره پانزدهم بگذارنند و به دوره شانزدهم. چون میدانستند این قرارداد در دوره شانزدهم میشود و در دوره شانزدهم یکی از مخالفینش باز من هستم میدانستند هم من چه اعجوبهای هستم اینه که از انتخاب من با اینکه والله آراء من توی صندوق رفته بود به ذات پاک الهی صدرالاشراف والی خراسان بود. خودش صندوق را آورد و آراء مرا عوض کرد. بعد هم آمد منزلم از من عذرخواهی کرد. گفت فلانی من با شما دوستم آمدم از شما معذرت بخواهم. میدونید عین بیانش است ـ که مقام قابل احترامی امروز در مملکت جز مقام سلطنت باقی نمانده است. مقام سلطنت اینطور از من خواستهاند من ناچار بودم اینطور بکنم. گفتم من از شما هیچ دلتنگی ندارم بفرمایید هر کاری کردید. بعد آمدم تهران والله شاه مرحوم هژیر که وزیر دربارش بود فرستاد پیش من ـ که هر کار فلانی میخواهد بهش میدهم. بخواهد الان استاندار خراسانش میکنم نایبالتولیه آستان قدسش میکنم. میخواهد استاندار آذربایجانش میکنم. هرکاری که میخواهد بهش میدهم. گفتم آقای هژیر من از توجه شما متشکرم به شاه ـ به عرضشان برسانید برای اینکه شما بدانید که توی رعایایتان هم یک رعیتی بالاخره باگذشت و متکبری هم دارید آن مراتب از تمام این مراحم اعلیحضرت من صرفنظر کردم من هیچ چی نمیخواهم. خدا گواه است پا شد هژیر صورت من را بوسید ـ دست من را هم بوسید. اینها اهمیت ندارد. دردی (؟؟؟) همانروز هژیر رفت همانروز هم هژیر کشته شد. آقا این همیشه جلو ـ این سن جلو چشم بنده است به جان شما. مقصود که آن دورهای ششم تقصیر خود من بود که نشد والله که شاه هیچ تقصیری نداشت ـ آن مقصود دوره چیز. ولی دوره هفدهم من انتخاب شدم. دوباره انتخاب شدم و بعد این قرارداد این کنسرسیوم آمد به مجلس. این هم خیلی انترهسان است. در این قرارداد کنسرسیوم یک ماده بود که آنچه کنسرسیوم احتیاج ریالی داشته باشد دولت ایران ریال او را میپردازد به نرخ رسمی التفات میفرمایید؟ ـ پولش را میگیرد. بنده پیشنهاد کردم ـ پیشنهاد میکنم در ماه فلان به جای نرخ رسمی نوشته بشود به نرخ آزاد. این همین یک کلمه ـ این را دادیم. فرستادیم این (؟؟؟) عصر بود و جلسه ختم شد و این قضیه هم همینجور ناتمام مانده بود. فردا صبح بعد از اینکه داشتم میخواستم بیایم مجلس تلفن صدا کرد رفتم پای تلفن مرحوم علاء بود. گفتند بیا با وزیر دربار صحبت بکنید. گفت فلانی اعلیحضرت خیلی خیلی نسبت به شما اظهار التفات و محبت فرمودند. مراحم زیاد زیادی فرمودند که من باید مراحم اعلیحضرت را ابلاغ کنم. به من فرمودند من الان شرفیاب بشوم مراحم شاه را به شما ابلاغ بکنم. گفتم من از مراحم شاه متشکرم چون اینکه الان من باید بروم مجلس وقت این کار نیست ـ بعد خودم شرفیاب میشوم. گفت نه آقا من گوشی را گذاشتم و آمدم. گوشی را گذاشت و بعد از پنج شش دقیقه بعد علاء آمد. دیدم آمده خدابیامرزه آدم عجیبی بود علاء ـ کلاه سیلندر هم سرش گذاشته با لباس تمام رسمی آمده منزل بنده برای ابلاغ مراحم شاه که بله اعلیحضرت این مراحمشان اینطور فرمودند و بعد هم فرمودند این پیشنهاد را هم جنابعالی باید پس بگیرید. گفتم از مراحم اعلیحضرت متشکر هستم ـ به عرض اعلیحضرت برسانید که این منافع مملکت صدی نودوپنجش عاید شخص اعلیحضرت میشود و صدی پنجش عاید کل کشور ایران (؟؟؟) بعد هم به عرض اعلیحضرت برسانید ـ خب تا حالا امتحان کردهاید من آدمی نیستم که برای شخص خودم قدم بردارم ـ این از نظر صلاح و مصلحت مملکت به اصطلاح مصلحت شخص شاه بوده ـ من پیشنهاد را دادهام و من پیشنهاد را پس نمیگیرم. گفت آقا باید پس بگیرید گفتم آقا پس نمیگیرم. گفت باید پس بگیرید ـگفتم آقا پس نمیگیرم. هی او باید پس بگیرید… گفتم آقای علاء جز شما ابلاغی چیزی ندارید دیگه ـ من میگویم پس نمیگیرم اگر شما گردنم را هم بزنید ـ شاه ولینعمت من بگوید خودت را از پنجره پرت کن میکنم ولی پیشنهادم را پس بگیر نیستم. پا شد و با خلق تنگ علاء رفت. ما هم رفتیم مجلس و خیلی اوقات تلخ و مثل اینکه واقعاً حال عجیبی. رسیدم و پشت میزم نشستم. آن پا شد مرا صدا کرد و آنوقت من گفتم به سردار فاخر بگو فلانی گفت من فکر نمیکردم که شما اینقدر ـ رئیس مجلس حافظ اسرار سیاسی این مملکت است ـ ما حاضر نیستیم که شما این اندازه به یک امری که برخلاف شرافت باشد تن بدهید پیشنهادی که هنوز در مجلس خوانده نشده بروید به شاه گزارش بدهید ـ چرا شما این پیشنهاد را به شاه گزارش دادید؟ وقتیکه هم پیشنهاد را شما گزارش میدهید مجال ندهند اصلاً به من ـ ممکن بود مرا بیایند اصلاً ترور کنند ـ ایشان مرا بکشند. این چه حرکتی است که کردید؟ من میتوانم من شما را در مجلس مفتضح و رسوا بکنم آیا پسندیده هست؟ رفت و آمد گفت والله به خدا من هیچ خبر ندارم ـ روحم خبر ندارد ـ این کار را اگر کرده یکی از منشیها کرده ـ اسم آن منشی را برد. چون آن منشی با ما (؟؟؟) شاید کار اوست. گفتیم خیلی خب این بود که دیگه بلافاصله پیشخدمتم آمد گفت آقای نخستوزیر اتاق بیرون گفتند چند دقیقه تشریف بیاورید شما را ببینم زاهدی هم نخستوزیر بود.
س- کی نخستوزیر بود؟
ج- زاهدی ـ امینی وزیر داراییاش بود…
س- آهان پس این بعد از مصدق است یعنی بعد از بیستوهشت مرداد است این.
ج- بله دیگه بله ـ امینی وزیر دارایی بود که این قرارداد را امینی بستش. زاهدی هم نخستوزیر وسط اتاق ایستاده. همین که وارد شدم خدای من گواه است عین مطلب است تا چشم زاهدی به من افتاد گفت آقای امیرتیمور به خدا اگر شما الان این پیشنهاد را پس نگیرید اگر همین الان پس نگیرید من همین حالا میزنم و میروم.
س- زاهدی گفت؟
ج- بله ـ گفتم تمنا میکنم فوری تشریف ببرید ـ بدون معطلی تشریف ببرید. جنابعالی به امر من نیامدید که به امر من بروید این چه شکل حرفزدن شماست. من که نوکر کسی نیستم که اینطور با من حرف میزنید آقای زاهدی. گفتم چرا اینطور با من حرف میزنید من نوکر شما که نیستم. برگشتم آمدم توی اتاقم. بعد بالاخره آمدم خانه و ظهر تلفن صدا کرد. باز دربار خدایا. آن رئیس دفتر شاه بود. که اعلیحضرت میفرمایند همین حالا باید تو شرفیاب بشوی. گفتم یقین دارم اعلیحضرت هم از صبح به مهمات مملکتی اشتغال داشتند حاجت به استراحت دارند. من هم در مجلس بودم خسته هستم حالم الان مساعد نیستش اجازه بفرمایید وقت دیگر خودم شرفیاب میشوم. گفت فرمودند همین حالا باید شرفیاب بشوید. گفتم والله حالا برای من غیرممکن است من نمیتوانم بیایم. از او اصرار از من انکار مثل اینکه خود شاه هم پای تلفن بود. بالاخره گفتش که پس فردا شما فردا ساعت ۸ صبح شرفیاب بشوید. گفتم اطاعت میکنم. فردا ساعت هشت صبح رفتیم. همین قصر مرمر که توی شهر است ـ سالنی است در پای آنجا رفتم توی آن سالن داشتم قدم میزدم تکوتنها وارد شدم و ادای ادب کردم. گفت آقای امیرتیمور هشت ماه ما برای ایجاد این قرارداد زحمت کشیدیم جزء به جزء کلمه به کلمه این ساعتها روش حرف زده شده و این پیشنهاد شما اساس قرارداد را از بین میبرد و باید شما این پیشنهادتان را همین حالا پس بگیرید. گفتم قربان به وسیلۀ آقای علاء هم عرض کردم ناچار به عرض میرسانم گردن بنده را اگر اعلیحضرت از اینجا اره بکنید بنده پیشنهاد را پس نمیگیرم. من قربان برای هوی و هوس خودم نه به مجلس رفتم نه [در] مجلس قدم برمیدارم من به مجلس کاری ندارم. صحیح یا ناصحیح وظایفی به عهده من محول شده. این وظایف هم مال ملت ایران است. وظایف هم صدی نودوپنج عاید خود اعلیحضرت میشود. به جای اینکه از من واقعاً متشکر و شکرگزار باشید قربان شما به من بگویید پس بگیرید من پس نمیگیرم. گفت باید حتماً پس بگیرید گفتم پس نمیگیرم. هی راه رفت بالا و پایین. سه ربع ساعت طول کشید و رفت بالا و پایین گفت باید پس بگیری گفتم پس نمیگیرم. گفتم محال است محال است محال است اگر من پس بگیرم بعد دیگه دیدم کار خیلی داره به جای بد میکشد و آن هم داره هی عصبانی میشود یواشیواش و ممکن است به من بپرد. گفت پس یک کار دیگر بکنید. گفتم امر بفرمایید. گفت پیشنهاد خوانده بشود شما هیچ حرف نزنید. گفتم قربان این از محالات است زیرا طبق قانون اساسی و طبق نظامنامه که یکی پیشنهاد میدهد باید توضیح بدهد. بنده هم محض ادب و محض احترام اعلیحضرت و محض اطاعت امر شما قول میدهم یک دقیقه بیشتر حرف نزنم ـ یک دقیقه به من اجازه بدهید حرف میزنم. به اینجا ختم شد که پیشنهاد ما خوانده بشود و بنده فقط یک دقیقه حرف بزنم. ایشان هم قبول کرد ما آمدیم مجلس آمدیم پیشنهاد خوانده شد. پا شدم گفتم آقا منظور از این پیشنهاد این است که این تفاوتش برای مملکت ایران و اینها سال اینقدر میشود. مبلغش را حساب کرده بودم. دلتان میخواهد رأی بدهید دلتان میخواهد رأی ندهید. آمدم بیرون. به سلامتی شما هم هیچکس هم رأی نداد پیشنهاد هم تصویب نشد. این اصل قضیه بود. سر این نفت هم ما یکهمچین سرنوشتی ـ این ارادتمندتان ـ دارم و خواهشمندم این هم جنابعالی چیز کنید که بماند به یادگار که بدانند یکهمچین شاه با یکهمچین شاه با یکهمچین آدم قلدرتر از خودش هم طرف شد.
س- این شاه از چه موقعی به اصطلاح واقعاً سوار قدرت شد. چون آدم تاریخ را که نگاه بکند میبیند خب بالاخره این جوان بیستوچهار بیستوپنج سال بیشتر نداشت. افرادی مثل جنابعالی مثل قوامالسلطنه مثل افراد خیلی استخواندار و با تجربه ولی از عهدهاش… به هر حال اون یک قدرتی گرفته بود که… وقتی که پدرش رفت این جوان سر کار آمد چه جور نتوانستند
ج- شاه ـ بیشتر پدرش که رفت کس دیگری نبود که باهاش مبارزه بکند ـ التفات میفرمایید؟ معارضی برایش باقی نماند. بعد هم مصدق یک دوره بود و مصدق هم به آن ترتیب شد این است که قدرت خودبهخود دیگه ایجاد میشد. کسی نبودش. توجه میفرمایید؟ هیچکس در مقابل نداشت التفات میفرمایید؟
س- آقای رزمآرا بود عرض کنیم که ـقوامالسلطنه بود مصدق بود.
ج- قوامالسلطنه هم ماند که انداختند دیگه از کار. آهان برای قوامالسلطنه که میفرمایید حالا عرض میکنم خدمتتان. اما رزمآرا ـ راجع به نفت یک توافقی پیدا کرده بود. پنجاه در پنجاه با انگلیسها. آن قراردادش را هم توی جیبش گذاشته بود. ولی سر قضیه مخالفت مصدق و اینها اصلاً آن قراردادش را او درنیاوردش. اینکه مال رزمآرا. بعد غیر از رزمآرا این یکی دیگه کی بود که عرض کردم؟
س- قوامالسلطنه
ج- آهان ـ قوامالسلطنه بزرگترین خدمت را کرد قوامالسلطنه. از خودگذشتگی کردش پا شد رفت به روسیه با آن ترتیب با روسها. خدای من گواه هست اگر قوامالسلطنه این کار را نکرده بود میدونید من الان از قوامالسلطنه شکایت کردم (؟؟؟) جداً از او دلتنگ هستم ولی اگر آن کار را نکرده بود محال بود که روسها حاضر باشند و تخلیه بکنند. او خودش را پیش روسها دروغگو کرد ـ خودش را پیش روسها بدنام کرد ـ او به اصطلاح روسها را گول زد ـ آمد این قرارداد را … وقتی هم روزی هم که آن قرارداد آمد خودش(؟؟؟) گفت پا شوید بروید قوامالسلطنه غلط کرده ما این پیشنهاد را نمیکنیم. بعد هم قوامالسلطنه را انداختند خود اینها. همین شاه یکی از عواملش بود. الان بود خدایا اینها همه رفتند از بین فقط یکیش آنموقع باقی مانده. مرحوم یمین اسفندیاری خدابیامرزدش با ما خیلی دوست و رفیق ـ خیلی رفیق بود. خیلی بیاندازه زیاد رفیق بود. بعد از ظهری بود به من تلفن کرد تقریباً چهار بعدازظهر ـ فلانی من الان شوفرم را فرستادم قدرت شوفرش بود فوری سوار اتومبیل بشو و فوری ـ میگه من کار خیلی فوری دارم. من بدون اینکه بپرسم اتومبیلش هم بعد از پنج شش دقیقه آمد و سوار او شدیم و آمد توی خیابان کاخ و رفت جلوی باشگاه ایران. باشگاه ایران آنجا بود. دیدم یمین هم جلوی در باشگاه ایستاده. آمد تو اتومبیل نشست و شروع کردیم با هم صحبت کردن و شوخی و خنده و همینطور. همینطور اتومبیل میرفت یکمرتبه دیدم اتومبیل رفت توی کاخ اشرف. گفتم یمین اتومبیل اینجا چرا؟ گفت من یک دقیقه اینجا کار دارم. خواهش میکنم تو پیاده میشوی یک دقیقه باش اینجا من الان میآیم. ما پیاده شدیم رفتیم تو سالن نشستیم روی نیمکت اینجا که من نشستم از آن در سالن باز شد و خانم اشرف تشریف آوردند. آمد و خب ادب کردم و پا شدم و اینجا نشست و یک سگی کوچک هم همراهش بود و آن سگ هم باهاش بازی میکرد آمد سگ جلو و اول من با پاهام سگ را دور انداختم. این اولین ژست من بود با خانم اشرف. گفت فلانی آقا آمدهام از شما یک خواهش بکنم. گفتم شما امر بفرمایید ـ امرتان مسلم است برای بنده. برای قوامالسلطنه سر آن قضیه اخیرش نمیدانم درست بود جزئیاتش الان خاطرم نیست. که از قوامالسلطنه استیضاح شده بود نمیدونم چی شده بود و اینها و من تمام دوستان را دیدهام و همه هم به من قول قطعی دادهاند که به قوامالسلطنه رأی ندهند. از جنابعالی هم خواهش میکنم که به قوامالسلطنه فردا رأی ندهید.
س- این بعد از قضیه آذربایجان بود؟
ج- بعد از قضیه آذربایجان
س- و بعد از رد شدن قرارداد نفت…
ج- بعد از قضیه رد شدن ـ و به قوامالسلطنه رأی ندهید. فقط خواهش من از شما همین است گفتم ممکن است ازتان تمنا کنم بفرمایید علت این کار چی هست؟ برای چی آخه؟ گفت هیچ علتی ندارد جز اینکه این قوامالسلطنه دشمن ما است.
س- خانواده پهلوی؟
ج- بله ـ و ما دیگر بیشتر از این نمیتوانیم تحمل کنیم که دشمن خودمان روی کار باشد و او را روی کار بگذاریم بدین جهت او باید رد بشود خواهش میکنیم شما هم به او رأی نباید بدهید. گفتم این توضیحاتی که شما فرمودید و این بیاناتی را که حالا میفرمایید من را وادار کرد که اگر نسبت به قوامالسلطنه نظری نداشتم الان تصمیم بگیرم و تصمیم من این است که من حتماً حالا به قوامالسلطنه رأی میدهم. گفتم تصمیم من اینکه الان من حتماً به قوامالسلطنه رأی میدهم. برای اینکه تمام این فرمایشات شما ناشی از سوءتفاهم و اشتباه است. قوامالسلطنه چه دشمنی و عداوتی با شما دارد. مردی است داره خدمتی به مملکت میکند ـ خدمات خودش را داره صمیمانه انجام میدهد. باهاش موافقت کنید بگذارید خدمات خودش را به پایان برساند ـ بیجهت یک خدمتگزار مملکت را تو سرش زدن آن هم به این عنوان که این دشمن ماست. آخه این دشمن شما نیست که اینطور چیز میکنید. من که این کار را نه تنها چیز نمیکنم بلکه من به او رأی خواهم داد. گفت آخه این که نمیشه من از شما چیز… گفتم همین که به شما عرض کردم. گفتم فقط یک کار میتوانم بکنم. آن محض خاطر شما من الان بروم ممکن است به قوامالسلطنه بگویم همین حالا بیایید شما را ملاقات کند و از شما رفع سوءتفاهم بکند. گفتش ما نمیخواهیم اصلاً ببینیمش. گفتم چه بخواهید چه نخواهید این وظیفه بنده است دیگه من چه… ولی من قوامالسلطنه بهش رأی ندهم محال است ـ من به قوامالسلطنه حتماً رأی میدهم. بسیار او از من متغیر شد و بسیار از من دلتنگ شد. من هم رفتم و قوامالسلطنه را دیدم و او بیچاره هم قبول کرد و رفتش دیدش و التفات بفرمایید شما. (؟؟؟) بیجهت و بیسبب سر قضیه قوامالسلطنه
س- چرا افرادی مثل ـ بقیه مثل شما نبودند که طرف قوامالسلطنه را بگیرند.
ج- آن چرا را باید از بقیه بپرسید که اینجوری شد ـ چون به بنده مربوط نیست. شما اینها را نمیشناسید که چی چیز بودند. به ذات پاک الهی قسم ـ به محمدابنعبدالله قسم سفیر روس مرا دعوت کرد رفتم به سفارت (؟؟؟) گفت فلانی شما با ما باشید قول بدهید که با ما هستید ـ ما هم قول میدهیم به شما که تمام قوای خودمان را چه در مجلس چه در خارج از مجلس پشت سر شما میگذاریم به هر کجا که شما بخواهید شما را میرسانیم. گفتم قوای شما در مجلس کیها هستند. یک دفترچهای بود باز کرد و متنی شروع کرد به خواندن. شصت و چند نفر از وکلای مجلس بود که اسمشان را…
س- کدام دوره بود؟ دوره چهاردهم است؟
ج- نه گذشته بود دوره چهاردهم ـ دوره پانزدهم بود همچین… گفتم آقای سفیرچه جنابعالی از من خوشتان بیاید چه بدتان بیاید اعتقاد سیاسی من این است که به واسطه طول همجواری و طول سرحداتی که ما با شما داریم باید همیشه بین کشور ایران با همسایه مقتدر و هم جوار خودش روسیه روابطش حسنه باشد. هیچگونه نباید در روابط اینها سوءتفاهم باشد. و باید اینها تمام چیزهای خودشان را با حسن تفاهم هم بین خودشان حل بکنند و برخلاف یکدیگر نباید حرکتی هم نباید بکنند و روابطشان باید کاملاً حسنه باشد اما با چیز متقابل. از این اگر بگذرد جنابعالی آقای سفیر اگر این تاج سلطنت ترکستان را روی این سر بنده قرار بدهید من یک تک پا همچین میزنم به آن تاج سلطنتتان میاندازم دور و چیز نمیکنم ـ من حالا عقیده سیاسی خودم را به شما گفتم حالا هرچی شما میخواهید هی چیز… من به اعتقادم باید حسن روابط داشته باشیم با شما اما نه اینکه ما مطیع شما باشیم. همان روابطی همان حسن متقابل هرطوری که شما با ما رفتار میکنید ما با شما رفتار بکنیم. ارض دولت ایران نباید برخلاف شما قراردادی ببندد ـ نباید برخلاف شما اقدامی بکند ـ نباید بر خلاف شما (؟؟؟) بگیرد اینها همه را من موافق هستم اما خلاف اینها انتظارات دیگری شما داشته باشید من اهل این کار نیستم. یک شب دیگر این وکلای شمال ایرانیها یادم نیست اسمشان شاید بعضیهایشان زنده باشند ـ به شام دعوت کرده بود سفیر روس رفتیم. من هم پهلوی دستش نشسته بودم. سفیر روس بعد به سلامتی گیلاس شامپاین ریخت و گفت من این را میخورم به سلامتی دوستان شمالی و به سلامتی شمال ایران. همین که دستش را برد بالا من اینجای دستش را گرفتم. این در تاریخ دیپلماسی دنیا سابقه ندارد که یکی همچین جسارتی بکند. گفتم آقای سفیر من به شما اجازه نمیدهم شما این گیلاس را بخورید. ایران شمال و جنوب ندارد اگر میخورید به سلامتی تمام ایران بخورید اگر نمیخورید گیلاستان را بگذارید زمین. به حق خدا رنگش شد مثل مهتاب ـ نگذاشتم آن گیلاس را بخورد. گفتم ایران شمال و جنوب ندارد. ایران یکی است میخورید به سلامتی تمام ایران. نمیخورید میگذارید زمین. چندتا از این خطرات دارم. من که یادداشت نکردم که برای کسی بگویم. کی میدونه اینها را.
س- سابقه ورود سرکار کابینه مصدق چیچی بوده؟
ج- بنده در مشهد بودم ـ هیچ اطلاع از اینکه مصدق کابینه تشکیل میدهد نداشتم و خبری نداشتم. تلگراف من رسید از رئیس کابینه به امضاء اون ـ حسنعلی منصور که رئیس دفترش بود.
س- حسنعلی منصور؟
ج- حسنعلی منصور
س- رئیس دفتر مصدق بود؟
ج- بله
س- همان حسنعلی منصور که بعد نخستوزیر شد؟
ج- بله بله ـ و آن تلگرافش توی کاغذهایم بوده اگر این دزدها نبرده باشند. که جناب آقای مصدق کابینه خودشان را حضور همایونی معرفی کردند.
س- آنوقت توی مجلس نبودید؟ آنموقع؟
ج- من یادم نیست به جان تو ـ حضور همایونی معرفی کردند و جنابعالی هم عضویت کابینه معرفی شدید. مقرر فرمودند که هرچه زودتر به سمت تهران عزیمت بفرمایید. جواب دادم جناب آقای حسنعلی منصور تلگراف جنابعالی را دیدم ـ عین عبارت است ـ من زودتر از دو هفته به واسطه کارهای شخصیام نمیتوانم عزیمت کنم بعد از دو هفته عازم خواهم شد همین اندازه بعد از دو هفته هم رفتم تهران. اتفاقاً همان روز اولی هم که رفتم همان روز اول هم با مصدق دعوایم شد. التفات بفرمایید چی شد مصدق رفته بود در مجلس که دفعه اول کارش.
س- وزیر کشاورزی شدید؟
ج- نه اول من وزیر کار بودم ـ بعد که وزیر کار بودم وزیر کشور شدم و بعد هم رئیس کل شهربانی این هر سه سمت را با هم داشتم. هم وزیر کار بودم هم وزیر کشور هم رئیس کل شهربانی
س- وزیر کار چطور ـ وزیر کار که مسائل کارگری و کارخانه و…؟
ج- بله همینها بود دیگه ـ اول میکردم. همین کارها را هم خیلی بنده در آنجا زحمت کشیدم. خلاصه روز اولی که رفتم موضوع این بود که مصدق رفته بود مجلس و مجلس منزل کرده بود اوایل کارش ـ قریب به چهل پنجاه روزی مجلس بود. وقتی رفتم دیدم هیئت دولت هم تشکیل شده. مصدق یک نامههایی نوشته یادم نیست به مجمع ملل نوشته بود.
س- کسی نوشته؟
ج- یک نامهای نوشته.
س- به مصدق؟
ج- بله ـ یادم نیست درست به مجمع ملل نوشته بود یا به رئیسجمهور امریکا ـ از این دوتا یککدام. شرحی از جریانات گذشته ایران در آن نامه ذکر کرده بود و تنقیدآمیز و شکایت که انتخابات و اینها انتخابات فرمایشی بوده و قلابی بوده و وکلا اغلب وکلای مردم نبودند و اینطور و اینطور و اینطور. هی شرحی از این گذشته… آقایون هم همه میگفتند صحیح و صحیح و صحیح و اینها. بعد که همه حرفهایشان را زدند گفتم اجازه میفرمایید گفتند بله. گفتم آقا منظور شما از این نوشتن این کاغذ چیه؟ چه نتیجهای میخواهید از این کاغذ بگیرید. این یکی. بعد از اینکه شما میگویید این وکلا همه قلابی بودند و فرمایشی بودند آقای مصدق یکی از آن وکلای قلابی بنده ـ من وکیل قلابی نبودم تصدقت برم. من دارای موکل بودم. من الان هم موکل… موکلین من هیچکس در ایران نداشته و نداره این چه فرمایشی شما میکنید؟ من زیر این بار ابداً نمیروم. به روح پدرم کاغذ را گرفت ریزریزریز کرد ریخت زمین گفت آقا بیا محض فرمایش شما. مقصود دفعه اول اینطور.
س- شما چه سابقهای با ایشان داشتید که ایشان به شما پیشنهاد کردند که عضو کابینه بشوید؟
ج- من با مصدق سابقه زیادی نداشتم ـ فقط سابقۀ من آنوقت در مجلس بود.
س- روی مصلحتی بوده ایشان…
ج- هیچ مصلحتی نبوده ـ او هم در مجلس مرا دیده بود میشناخت و اینها. مصلحتی نبودش. هم چند دوره در مجلس بود و او مرا دیده بود ـ رفتار مرا وضع مرا تا یک حدی افکار مرا التفات میفرمایید؟ رفت و آمد داشتیم من میرفتم منزلش او میآمد خانۀ من اینجور رفتوآمد هم داشتیم به طور خصوصی و اینها.
س- خب آدم انتظار داشت که کابینهاش مثلاً اعضای جبههملی باشند.
ج- نه جبهه ملی بعد تشکیل شد آنوقت جبهه ملی نبود اصلاً.
س- خب چه خاطراتی شما دارید از آن دوره و بعد رئیس شهربانی شدن ـ شاید شما اولین شخص سویل بودید که رئیس شهربانی بودید ـ کس دیگری را بنده…
ج- نمیدونم کسی غیر از بنده بوده. اوضاع هم خیلی دچار هرجومرج و آشوب بود. این تودهایها خیلی داشتند هرزگی و شلوغ کرده بودند ـ هرروز هم میتینگ و این بازی و اینطور خیلی فوقالعاده در همهجا. و این بود که من را به وزارت کشور معین کرد. و بعد هم باز هم برای جلوگیری از آنها ـ آنها نمیشد مگر اینکه بایست خلاصه (؟؟؟) تمام آنها را سر جای خودشان نشاندم بنده. روز چهارم پنجم بود و اینها که اجازه بدهم هر کی هر غلطی دلش میخواهد بکند. سر جایشان نشاندم (؟؟؟) درواقع (؟؟؟) بعد از مدتی این را باید به عرضتان برسانم انتخابات پیش آمد. یادم نیست انتخابات چه دورهای بودش. این انتخابات خب من باید اجرا کنم انتخابات آن دوره را ـ من هم وزیر کشور. دستور دادم به تمام فرمانداران که این انتخابات با نهایت صحت عمل باید جریان پیدا بکند و با نهایت بیطرفی از طرف مأمورین باید قانون اجرا شود. کوچکترین قدمی برخلاف این دستور از همه به سختی مجازات خواهد شد و هیچکس از مجازات ما هم… خیلی هر روز این تلگراف را به بنده میکردند همهشان. از شاهرود به من گزارش رسید که سیدابوالقاسم کاشی چند نفر از کسان خودش را فرستاده و سید قناتآبادی را هم فرستاده و به فرمانداران نوشته که میخواهد قناتآبادی از آنجا انتخاب بشود. توجه میفرمایید؟ بنده تلگراف سختی کردم به فرماندار که در تعقیب تلگرافها شما مسئول هستید انتخابات با نهایت صحت و کوچکترین سفارشاتی نباید در شما کوچکترین اثری داشته باشد. باید وظایف خودشان را بیطرفانه انجام بدهید و مُرّ قانون هم باید رعایت بشود. در تمام جریانات مُرّ قانون رعایت بشود. خیلی تلگراف سختی که حالا این خلاصهاش را به شما میگویم. دو روز بعدش سید کاشی پسرش را فرستاد پیش من ـ سید ابوالقاسم کاشی یک کاغذی به وسیلۀ پسرش نوشته بود. خیلی اظهار التفات و چیز که خلاصه من راجع به قناتآبادی انتظار دارم که جنابعالی هم مساعدت بفرمایید و از اظهار محبت … و خلاصه (؟؟؟) که این به نعل و به میخ میزد. به روح پدرم کاغذش را خواندم پسرش هم نشسته بود همان جلو پسرش کاغذش را بلند کردم و پرت کردم وسط اتاقم. گفتم سلام مرا به عرض حضرت آقای آیتالله کاشانی برسانید و از طرف من به عرض مبارکشان برسانید که شأن حضرت مستطاب عالی نیست که در این امور مداخله کنید. این امور دون شأن شماست. به پسرش هم گفتم بفرمایید سلام مرا… اینطور عذرش را خواستم. هیچکس با این سختی و با این جسارت و با این بیادبی اقدام نکرده بود. گذشت دو روز بعد تلفن صدا کرد ـ گوشی را برداشتم دکتر مصدق بود. گفت آقا این تلگرافها چی هست که مخابره میفرمایید. فهمیدم چی میخواهد بگوید. گفتم منظور جنابعالی را نمیدانم چی هست من روزی دو هزار تلگراف امضاء میکنم کدام تلگراف میفرمایید؟ کدام یکی از تلگرافات؟ تلگراف بفرمایید تا من جواب بدهم. روزی دو هزار تلگراف امضاء میکنم همه که در خاطر من نمانده. گفت همان تلگرافی که زدید مُرّ قانون. این کلمه مُرّ را مدّ دار گفت. مُرّ قانون.
س- مُرّ قانون؟
ج- مُرّ قانون ـ گفت همان تلگرافی که تلگراف فرمودید مُر ـ این مُر را مددار گفت حتی به قانونش هم نرسید. این هنوز حرفش تمام نشده من گوشی را گذاشتم ـ قطع کردم. قطع کردم و غروبی پا شدم رفتم منزلش. گفتم آقای دکتر مصدق توی اتاق جز من و شما کسی نیستش. شما یک عمر سنگ آزادیخواهی و قانونطلبی را به سینهتان زدید و گفتید انتخابات چطور بود و انتخابات چطوره و باید انتخابات آزاد باشد. حالا انتخابات در عهد شما میشه؟ و شما برای اجرای منویات خودتان در این سنگر من را گذاشتهاید که منویات شما را باید اجرا بکنم. مراتب بسیار سختی هم که برای من در پیش است و میدانم چقدر دشمن پیدا میکنم و من میدانم چقدر الان بر علیه من هستند و حتی من میدانم یک عدهای شاید به قصد کشتن من باشند معهذا از نظر احترام به شما من دارم… و شما هم باید از من ممنون باشید. من حس میکنم جنابعالی هم محذوراتی دارید ـ بله ـ میدونم همه هم به شما مراجعه میکنند ـ همه هم از شما تقاضا میکنند. کاملاً به محذورات شما متوجه هستم اما برای اینکه من جنابعالی را (؟؟؟) از محذور خارج کنم من آمدهام دستتان را ببوسم و مرخص بشوم دیگه کاری نمیکنم. گفت من که حرفی نزدم. گفتم نه من دیگه حرفم تمام شد. گفت فلانی این چه حرفی است من که حرفی نزدم گفتم من دیگه کار نمیکنم. گفت آخه من که پس ـآقا من پس گرفتم حرفم را پس پس پس. گفتم من پس نگرفتم من همین که عرض کردم نمیکنم دیگه. میدونم شما محذوراتی دارید و جواب محذوراتتان را باید بدهید. من دیگه نمیکنم. هرچی کرد گفتم محال است جز اینکه من فردا صبح هم پارفرمالیته… آنهم بهش گفتم. بیایم خدمت شاه شرفیاب میشوم استعفا را هم به عرض ایشان میرسانم. چون قانوناً انتصابات باید به عرض شاه برسد. گفت خواهش میکنم پس قبل از رفتن آنجا جلسه هیئت دولت تشریف میآورند تشریف بیاورید اینجا هیئت. گفتم اطاعت میکنم. رفتم هیئت. پیش از جلسات گذشته در جلسه مجلس شرکت کردم ـ در مذاکرات شرکت کردم ـ در حرفهایش شرکت کردم. به همکارانم بهشان خنده و شوخی کردم. شیرینی تعارفشان کردم ـ چای برایشان (؟؟؟) خیلی مثل (؟؟؟) که اصلاً این تمام شد آخر هم پا شدند رفتند (؟؟؟) گفتم حالا دستتان را بدهید ببوسم و مرخص بشوم. گفت که من پس گرفتم. گفتم دکتر مصدق من پس نگرفتم من از آنها نیستم که از چیزی بترسم. من دیگه نمیکنم. این بود رفتم خدمت شاه. گفتم بله من رفتم و استعفا کردم. گفت ای چرا آخه چرا این موقع ـ موقع استعفا نیست. شما چرا این کار را کردید و اینها. به شاه گفتم حقیقت این است که چون مکه در پیش است من میخواهم به مکه مشرف بشوم. بدین جهت ناچار شدم چیز کنم. شما هم اجازه بفرمایید بروم. دو روز دیگه هم راه افتادم رفتم به مکه. من قصد مکه نداشتم.
س- این قبل از سیتیر است دیگه؟
ج- بله ـ من اصلاً قصد مکه نداشتم. من مکه بودم که خبر سقوط دکتر مصدق آمد.
س- بعد از سیتیر؟
ج- بنده همان مکه بودم که خبر [سقوط] دکتر مصدق آنجا آمد.
س- قوام آمد.
ج- بله همان مکه بودم ـ این اصل قضیه بنده و دکتر مصدق از آنجا شروع شده و به اینجا همینطور که عرض کردم ختم شد. بنده در مکه بودم که خبر سقوطش آنجا رسید. به خدا گواه اگر ایران بودم نمیگذاشتم.
س- نمیگذاشتید؟
ج- نمیگذاشتم اینطور پیش بیاید.
س- در چه جهتی کوشش میکردید؟
ج- در همان جهتی که دکتر مصدق بهش فشار آورده بودند.
س- خب بعد از سیتیر که مجدداً ایشان نخستوزیر شد شما هم باز هم (؟؟؟) همکاری دیگه نداشتید؟
ج- نه هیچ نکردم. (؟؟؟) نخیر چون میدانستم فایدهای ندارد.
س- کجا اشتباه کرد مصدق؟
ج- مصدق…
س- نیروی عظیم مردم آنجور پشت سرش باشند و بعد….
ج- مصدق دو جا اشتباه کرد ـ این را ندیده از من ـ یک اشتباهش این است که در کار نفت به عقیده من با همه آن سختیها و بیچارههایی که به انگلیسها وارد شد بعد حقش بود خودش با انگلیسها کنار میآمد. اگر مصدق کمینزون میگوید با انگلیسها هست هم انگلیسها حاضر بودند با او بیشتر راه بروند هم بیشتر منافع ما را چیز بکنند و هم بهتر قرارداد بگذارند زیرا که میبایست مصدق این را تشخیص میداد که محال بود که انگلیسها از نفت ایران بتوانند صرفنظر بکنند. آخه این تشخیص است ـ تشخیص باید بدهند محال است بدون نفت ایران نمیتوانستند صرفنظر بکنند. خدای من گواه است شب به زاهدی گفتم آقای زاهدی بیا تو کمک کن من مطرح میکنم طرحهایش را به دکتر مصدق فشار میآوریم که این کار را بگذرانند. گفت نه نه نه خودش لابد یک فکری دارد. خودش یک فکری هم نکرد.
س- خودش چی دارد؟
ج- یک فکری دارد ـ این یک اشتباه مصدق بود.
س- خودش میبایستی یکجوری با اینها کنار میآمد؟
ج- اگر میآمد صد مرتبه بیشتر منافع ایران ملحوظ میشد. صد مرتبه بیشتر از اینکه در کنسرسیوم…
س- چرا نکرد جنبه شخصی داشت یا دوروبریهایش نمیگذاشتند؟
ج- دوروبریهایش نمیگذاشتند ـ همهاش عوامفریبی میخواستند بکنند. جنبه شخصی نداشت شاید عقیده خودش هم این بود. آهان مسئلۀ بعدش ـ اینکه دیگه به کلی محرمانه است. راجع به همان موقع که شاه گذاشت از ایران رفت او میباید به همه کارها خاتمه میداد ـ التفات میفرمایید؟ اگر مرد قویایی بود ـ مردی که با پای خودش گذاشته رفته میبایست خودش به همه اینها تمامی میداد. اینجا هم ضعف نفس به کار برد. از من میپرسید میگویم والا که… توجه میفرمایید چه عرض میکنم ـ التفات میفرمایید؟ این ضعف است. به پای خودش رفته مردی (؟؟؟) هیچ قوهای هم نمیتواند چیز بکند. من اگر کرده بودم روز بعد خودم به جای او اعلام میکردم به حق خدا قسم (؟؟؟)
س- این درست است که ایشان ولی به طور کلی سعی نکرد که مجلس پر از طرفداران خودش بکند اینکه دوستانش بگویند که مصدق چون زیاد آزادیخواه بود حاضر نشد از زمانی که خودش نخستوزیر بود مجلس را از دوستان و طرفداران…
ج- هیچ همچین حرفی نیست. مجال پیدا نشد برای این کار بله. مجال پیدا شده بود خودبهخود این کار میشد اتوماتیکوار ـ التفات میفرمایید؟ نه مجالی پیدا نشد.
س- گرفتار مسئله نفت بود؟
ج- هم مسئلۀ نفت و کارهای دیگه و اینها ـ دیگر مجالی پیدا نشد برای این کار چیز بشود.
س- توی شهربانی چهجور تجربهای شما داشتید؟ باید خیلی غیرعادی باشد برای شخص غیرنظامی که توی شهربانی باشد.
ج- نه نه هیچ غیرعادی نبود ـ نخیر.
س- سابقه فکر نمیکنم داشته باشید؟
ج- نخیر ـ کارها همینطور رو به روال جریان خودش است منتها با یک قدرت بیشتری افتاده بود (؟؟؟) شوخی نبود کارهای بنده بله همهاش…
س- خب کمافیالسابق آنوقت شاه باز هم با رئیس شهربانی تماس مستقیم داشت ـ گزارش مستقیم میگرفت؟
ج- نه من هیچ گزارش مستقیم به ایشان هیچوقت. در مدتی که بنده در کار بودم بههیچوجه هیچ گزارش مستقیمی به شاه نبود. فقط همان پارفرمالیته تا آن چیزهایی که فرمالیته اجازه میدهد والا (؟؟؟؟) هیچوقت این نبود ـ نخیر. اینها هم که میگویند من فکر نمیکنم که صحت داشته باشد اخیراً اینها. یک عده عناصری بودند بسیار ـ چه عرض کنم والله ـ به عقیده بنده نایاب و ناقابل و یک کارهای بزرگتر از خودشان قرار گرفته بودند. اینها هیچ فکری نداشتند جز یک کاری بکنند که جلب توجه از او بکنند و به او تملقی بگویند و دروغی و همین چیز بکنند والا قصد دیگری نبود. صدی نودی اینهایی که مصدر کار بودند نه اطلاع از ایران داشتند نه ایران را میشناختند ـ نمیدانستند مانتالیتۀ ایران چی هست نمیدانستند تمایلات ایران چی هست. نمیدانستند ایران مذهبش چیه ـ خوراکش چیه از چه راه باید این مملکت ترقی بکند و چرا واقعاً این مملکت را به شاهراه حقیقت و ترقی میرساند هیچی تمام اینها که مصدر کار شدند یکییکیشان را در نظر بگیرید اصلاً. اغلبشان خدا گواه است سواد خواندن و نوشتن فارسی را ندارند التفات بفرمایید ـ آخه به صرف اینکه شما شش سال ماندید آمریکا یا پنج سال ماندید در انگلیس اینکه کافی نیست اینکه شما بخواهید امور یک مملکت را زمامش را در دست بگیرید ـ التفات بفرمایید. از اطلاعات ـ امور سیاسی اطلاعی ندارند ـ نمیدونم هر کسی که بیشتر تملق گفت و کرنش دروغی کردش خوششان آمد و آوردنش آنجا. شاه خیلی اشتباه کرد ـ خیلی خیلی. از این پیشآمدهای اخیر ایران جز اشتباه شخص شاه به هیچ چیز دیگری نمیشود. التفات بفرمایید ـ شخص او بود این اشتباه…
س- جنابعالی هیچ فرصتی شد که نظراتتان را بگویید؟
ج- بله ـ بنده ولی اگر اینها را حالا اگر خمینی بفهمد آناً اجرای قتل عیال بنده را خواهد داد
س- پس مطرح نفرمایید.
ج- نه حاضرم به جنابعالی بگویم ـ مقصودم این است که… بله در همین چهار روز قبل از حرکتش رفتم پیشش سروقتش. و با حال گریان و چشم اشکآلودی بهش گفتم که کشوری که چندین هزار سال عین عبارت است شایستگی شاهنشاهی خودش را با نهایت شایستگی با سربلندی حفظ کرده این ننگآور است که در عهد شما این شاهنشاهی سقوط کند چرا این شاهنشاهی باید سقوط بکند ـ شما آمدید توی این اتاق خودتان را قایم کردید شاهنشاهی ایران حفظ میشود؟ مرد مردانه بیایید میدان با مردم صحبت کنید حرف بزنید بگویید ملت من اینکه من تا حالا سکوت کردم برای این بوده که خواستم شما دشمنان ایران که قصدشان متلاشی کردن ایران است بشناسید. حالا که آنها شناخته شدهاند من حاضر هستم تا قطره خون خودم بریزم ـ هر کسی را سر جای خود بنشانم. بعد هم اگر مرا خواستید من به خدمتگزاریم ادامه میدهم اگر نخواستید من میروم عقب کارم. گفتم با این بیایید شما بروید با مردم حرف بزنید. هی نگاه کرد. بالاخره بهش فریاد زدم چرا جواب من را نمیدهید؟ گفت باید فکر کنم.
س- الان که معلوم شده که ایشان مریض بوده میشود توجیه کرد که یک مقداریش به خاطر دوا و مریضی و اینها بوده؟
ج- عرض کنم حالا خیلی میشه توجیه کردش. البته این یک چیز… من نمیتوانم این را ردش بکنم. یک مسئلۀ عمده همین شاید بوده ـ مسئلۀ دوم که بنده فکر میکنم چند ماه قبل از این قضایا یک کنفرانسی بر علیه این تشکیل دادند خارجیها ـ یک نقطه.
س- گوآدلوپ.
ج- بله آنجا. آن تصمیمات آنجا هم مثل اینکه در روحیه ایشان خیلی.
Leave A Comment