روایت‌کننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور

تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۵

 

 

س- سوم فوریه ۱۹۸۲ در شهر لاهویا در کالیفرنیا. خدمت جناب آقای امیرتیمور آمده‌ایم که از محضر ایشان استفاده بکنیم.

ج- برای من بسیار اسباب مسرت و خوش‌وقتی است که برادر عزیزی مثل آقای حبیب لاجوردی را در خانه خودم زیارت می‌کنم. امیدوار هستم که این دیدار تبدیل به یک دوستی صمیمانه ابدی بشود و ایشان برای من یک برادر بسیار عزیز و من هم نسبت به ایشان یک خدمتگزاری و درواقع طوری بشود که من خاندان لاجوردی را مثل خاندان خودم و خاندان خودم را مثل خاندان لاجوردی بدانم. این آرزوی من است نسبت به جناب آقای حبیب لاجوردی.

س- از محبت شما ممنون هستم. جناب آقای امیرتیمور اگر امروز شروع کنیم یک مقداری راجع به روی کار آمدن مصدق، و نخست‌وزیری او، که چرا و چگونه ایشان به نخست‌وزیری انتخاب شد و به اصطلاح پشتیبانان واقعی ایشان کی بودند‌ آیا در مجلس بودند؟ آیا شاه نظر موافق داشت؟ آیا آمریکا و انگلیس نظر موافق داشتند که ایشان نخست‌وزیر بشود؟

ج- به طوری که عرض کردم موقعی که دکتر مصدق نخست‌وزیر شد بنده مدتی بود که در خراسان بودم. چون علاقه‌جات زیادی در خراسان آن‌موقع داشتم. برای رسیدگی علاقه‌جاتم سالی سه چهار ماه می‌بایست در مشهد و خراسان بسر ببرم که به کارهای شخصی خودم رسیدگی کنم. از جریانات واقعی درست اطلاع صحیحی پیدا نکرده بودم. و اطلاع نداشتم و می‌دانید که اصلاً مصدق کاندید این کار است. تا این‌که عرض کردم به مشهد که بودم تلگرافی به من رسید از آن آقای حسنعلی منصور که بعد نخست‌وزیر شد و رئیس‌دفتر او بود. که آقای مصدق کابینه خودشان را تشکیل داده‌اند، جنابعالی را هم به عضویت انتخاب کردند و مقرر داشتند که فوراً عازم تهران بشوید. جواب دادم من زودتر از دو هفته محال است که بتوانم بیایم. بعد از دو هفته رفتم. این بود روز اولم که عرض کردم که با او همین ترتیب گفت‌وگو کردیم. بعد که مصدق منتخب شده بود تا قریب پنجاه روز در مجلس جلسات خود را تشکیل می‌داد.

س- جلسات هیئت دولت؟

ج- اصلاً خوابیدنش هم در مجلس بود.

س- علت این کار چی بود؟

ج- می‌گفت می‌ترسم خانه‌ام باشم. این‌جا امن‌تر است برای من. این هیچ خیال بی‌ربطی است.

س- آیا این واقعی بود؟

ج- نخیر.

س- چرا این کار را می‌کرد؟

ج- عرض کردم. اصلاً یک اخلاق خاص عجیبی داشت دیگر این‌طور. این‌جا و آن‌جا مدرس بود. بعد دیگر مسئلۀ نفت پیش آمد و مذاکره با همین انگلیس‌ها و این‌ها. آن نفت را فرستاد خودمان تصرف کردیم. گفت نفت مال ایران است و ملی شد. این بود که آن آقای مکی را فرستاد به آبادان و از دست انگلیس‌ها یواش یواش تحویل گرفتند و رفتند و این‌ها. انگلیس‌ها هم هرچه مذاکره کردند به جایی نرسید. تا حتی انگلیس‌ها تا به آمریکایی‌ها هم وساطت کردند. آن مستر هریمن را مستقیماً، نسبتاً هم آدم فهمیده‌ای است و هم توی آمریکایی‌ها آدم مهمی بوده است. من هم یکی دو دفعه او را ملاقات کردم بسیار مرد برازنده و فهمیده‌ای او را دیدم.

س- صحبت هم با هم کردید؟

ج- با هریمن هم خیلی صحبت کردم و در صحبتی که من با او کردم به او گفتم توصیه‌ای که من به شما می‌توانم بدهم این است که شما یک‏ قدری حوصله به خرج بدهید. یعنی زود از حوصله درنروید. چون متوجه اخلاق مصدق بودم می‌دانستم که این‌ یک‌ قدری چیز می‌کند. گفتم شما با حوصله هرچه تمام‌تر مذاکرات خودتان را. درهرحال هریمن هم بیچاره خیلی زحمت کشید. ولی آن اطرافیان مصدق چند نفر بودند. این‌ها نمی‌گذاشتند که این کار به این صورت دربیاید. و به مصدق می‌گفتند این به…وجهه ملی شما صدمه می‌خورد. به این جهت هریمن هم مجبور شد و رفت. بعد از مدتی از هریمن بهتر…

س- بله می‌فرمودید راجع به هریمن.

ج- هرچه بالاخره این هریمن جدیت کرد آن اطرافیان دکتر مانع شدند نگذاشتند. بالاخره هریمن بیچاره مأیوسانه رفت بعد از چندی بانک بین‌المللی پیشنهادی داد به دکتر مصدق گفت آقا اجازه بدهید که ما این‌جا نفت را اداره بکنیم. تمام عواید مال ایران را ما… که چیز ایران هم نخوابد. و وضع شما هم به جای خودش باقی و بلکه بهتر بماند. تا برای شما فرصتی بشود مذاکرات‌تان را با انگلیس‌ها تمام بکنید. هرچقدر مذاکرات شما طول بکشد در هر مدت. این نفت در اختیار بانک بین‌المللی. یعنی در تصدی بانک بین‌المللی باشد و این کار را ما افتخاراً حاضریم بکنیم بدون هیچ‌چیزی. و به راستی یک پیشنهاد بسیار واقعاً. پیشنهاد بسیار عالیجنابانه و عاقلانه‌ای بود. متأسفانه و بدبختانه با این‌که من از موافقین جدی آن پیشنهاد بودم و این‌ها دو سه نفر از همکارانی که در کابینه داشتیم باز رأی مصدق را زدند آن را هم قبول نکرد.

س- ممکن است بفرمایید کی‌ها موافق بودند؟ کی‌ها مخالف بودند؟

ج- این چون اسم اشخاص را باید ببرم هنوز هم در قید حیات هستند. ممکن است از من دلتنگ بشوند. نمی‌توانم بگویم. ولی خب اغلب این همکاران ما کسانی بودند که فقط فقط قصدشان جز عوام‌فریبی، عرض کنم خدمتتان که چیز شدن مصدق به اصطلاح اغفال کردن مصدق منظوری نداشتند. چرا این‌که اگر غیر از این بود کار نفت به‌هیچ‌وجه به این‌جا نمی‌رسید. همان‌موقع که این بانک بین‌المللی. اگر این را می‌دادند به بانک بین‌المللی به شما اطمینان می‌دادم که انگلیس‌ها هم حاضر می‌شدند خیلی بهتر از آنچه که بعد به کنسرسیوم دادند این کار را اداره بکنند ولی متأسفانه نشد. نشد بعد بانک هم این‌ها از ایران مجبور شدند رفتند. و خود مصدق نفت را چیز کرد. این بود آمریکایی‌ها این‌ها دیدند بدون نفت ایران. نفت ایران را بیشتر آمریکا می‌بردند انگلیس. چون بالاخره وضع آن‌ها هم دارد ناجور می‌شود. آن شرحی که شنیدید و به آن ترتیبی که مستحضر هستید باز هم من خراسان بودم. نه نه خراسان نبودم ببخشید. من وقتی که گفتم. عرض کردم من که به مصدق رفتم استعفا کردم؟

س- بله، بله.

ج- وقتی که استعفا کردم.

س- قبل از سی‌تیر بود که سرکار…

ج- بله. گفتم من… می‌روم خدمت شاه به عرض شاه می‌رسانم که من هم باید. می‌خواهم مرخص بشوم. رفتم…شاه. شاه فرمود آخر تو چرا؟ من اجازه نمی‌دهم شما از کار برکنار بشوید. دیدم هیچ علاجی ندارم من به ایشان جواب بدهم گفتم امسال من می‌خواهم مکه مشرف بشوم. این همین حرف من دو سه روز بعدش هم راه…رفتم مکه. در صورتی که قصد مکه نداشتم هان. به همین جهت هم مکه که بودم که خبر از سقوط مصدق را شنیدم که در مکه مصدق خبر سقوط او را آن‌جا به من اطلاع دادند.

س- من متوجه نشدم آن سقوطی که می‌فرمایید. آن سه روز موقت سی‌تیر بود. آمدن قوام‌السلطنه بود؟ با بیست‌وهشت مرداد بود که سرکار در؟

ج- ۲۸ مرداد.

س- هان ۲۸ مرداد سرکار در مکه تشریف داشتید.

ج- بله ۲۸ مرداد.

س- ولی استعفای سرکار قبل از سی‌تیر بوده است؟

ج- بله قبل از. بله. خلاصه ۲۸ مرداد بود که من در مکه بودم و خبر از سقوط مصدق را شنیدم. این بود که بعد از مدتی که من برگشتم. مصدق را بردند محاکمه‌اش کردند. و بسیار هم محاکمه مصدق هم کار غلطی بود.

س- چرا؟

ج- برای این‌که بالاخره خب نتیجه‌ای از محاکمه مصدق که نگرفتند. جز این‌که افکاری عمومی هم که بر له مصدق بود بر علیه این‌ها بیشتر تحریک شد و بر محبوبیت مصدق افزوده شد. والا چیز دیگری نبود.

س- چه می‌بایست می‌کردند؟

ج- هیچ. به طور عادی ولش می‌کردند. کاری که تمام شده بود…رفته باشند. بالاخره تا این‌که کار نفت به این جای کنسرسیوم رسید.

س- اصولاً وقتی که مصدق سر کار آمد مجلس نظر موافق نسبت به آن داشت وقتی که؟

ج- مجلس اصلاً مخالفتی نداشت البته همیشه مجلس تأیید می‌کرد. هم مجلس، هم مجلس سنا. هردوی این‌ها این‌قدر احترام می‌گذاشتند به مصدق فوق‌العاده و هم تأیید می‌کردند او را. بالاخره وقتی کار نشد دیگری آمد روی کار. در دوره پانزدهم مجلس بود سعی شد که این کار نفت را به یک صورت دیگری دربیاورند. هرچه کردند مدتی ابتدا منصورالملک نخست‌وزیر شد. از منصورالملک کاری ساخته نشد. کاری ساخته نشد و مجدد مرحوم رزم‌آرا را چیز کردند. رزم‌آرا با انگلیس‌ها یک کمبینوزونی گرفته بود پنجاه در پنجاه. آن کمبینوزون هم در جیبش بود که بیچاره او را قبل از این‌که بتواند به مجلس اظهار بکند و به مجلس تقدیم بکند رزم‌آرا را کشتند و از بین رفت. این بود که بعد کابینه دیگری آمد روی کار. و این قرارداد را…گس-‌گلشائیان آمد در مجلس. به مجلس پانزدهم. تقریباً پانزده و شانزده روز مانده به آخر مجلس. عموماً مجلس‌ها آخر کارشان که می‌شود تقریباً سر ضرب… هر وکیلی و موکل حسابی نداشتند و یا این‌که ریشه محکمی ندارند به فکر این می‌افتند که برای خودشان یک کاری بکنند.

س- جلب‌نظر بکنند.

ج- جلب نظر. این‌که این‌ها همه‌شان. اصرار می‌کنند که آخر مجلس که بیاید این قرارداد گس-گلشاییان حتماً تصویب می‌شود. پانزده روز باقی مانده. چند نفر تصمیم گرفتیم که مخالفت کنیم. که یکی از آن کس‌ها بنده بودم. اتفاقاً رل مهم این کار هم در دست من بود. زیرا که این قرارداد می‌بایست در کمیسیون دارایی مجلس تصویب بشود و خبر این کار را هم باید مخبر کمیسیون دارایی به مجلس تقدیم کند. من هم در کمیسیون دارایی مجلس بودم. و هم مخبر کمیسیون بودم. تا من خبر را تصویب نمی‌کردم به هیچ کیفیت ممکن نبود که آنچه کردند. گفتم از محالات روی زمین است که یک‏همچین خبر در عهد بنده تصویب بشود. یک روز صبح آمدم مجلس دیدم خبر لایحه منتشر شده است. که آقایان…زیر آن را امضای من هست که خبر را تصویب کرده‌اند به امضای من. رفتم در گوش آقای سردار فاخر گفتم. گفتم آقا این حرکتی را که شما کردید الان من می‌توانم شما را از توی مجلس دماسکه بکنم و به کلی آبرو و شرف شما را ببرم. که شما در مجلس هم دارید جعل می‌کنید و هم برخلاف چیز مملکت خیانت می‌کنید. این چه حرکتی است که کردید؟ گفت والله من نمی‌دانم و خلاصه ماست‌مالی کرد. من هم پایین آن‌ را تکذیب کردم خلاصه در آخر دوره پانزدهم نگذاشتیم.

س- شما علت مخالفتتان چه بود با این؟

ج- به منافع ایران نمی‌دانستم. می‌گفتم منافع ایران باید بیشتر از این‌ها باشد.

س- نظرتان روی ملی کردن بود یا سهم بیشتری باشد؟

ج- سهم بیشتر والا من مقصودم ملی کردن نبود. من فقط سهم بیشتر. زیرا من معتقد بودم ملی کردن را ولو صد سال دیگر هم باشد. آن تکنیسین کار را آن‌طوری که خارجیان در این کار وارد هستند و عمل کردند و بالاخره هم تبحر دارند. ایرانی‌ها ندارند. و به اعتقاد من می‌بایست این کار تا چندین سال دیگر هم در دست خود این خارجیان می‌بود. و واقعاً زیر دست این‌ها یک متخصصین متبحر و زبردستی تربیت بشوند. نه به این زودی این کار. این عقیده شخصی من بود. الان هم عقیده من بر این است. ولی بالاخره نشد.

س- روی شما فشاری هم می‌آمد که این کار را نکنید؟ از دربار یا از سفارت انگلیس؟

ج- بله بسیار. از دربار بسیار. حالا عرض می‌کنم. خلاصه این کار نگذاشتیم. بعد از این پانزدهم دوره پانزدهم دوره شانزدهم انتخابات بود در جریان. من هم کاندید بودم. آراء من هم در صندوق رفته بود. خدای من گواه است به دستور شخص شاه صدرالاشراف که والی خراسان بود که دوست من هم بود. و عجیب این است که خود من او را انتخاب کرده بودم. و به وسیلۀ خود من او برای خراسان انتخاب شده بود. خود بنده او را کاندیدش کردم و به وسیلۀ من انتخاب شد. بعد او آراء بنده را برده بود و عوض کرده بود. روز بعد که آمد منزلم. فلانی این کار را من کردم از شما معذرت می‌خواهم. علتش این است که تنها مقامی که قابل احترام باشد در کشور فقط شاه است. شاه همچین کاری کرد. من گفتم هیچ از شما دلتنگی ندارم هرچی کردید کردید. این بود من رفتم تهران. شاه مرحوم هژیر را فرستاد پیش من. که هر کاری که بخواهید به شما می‌دهم. بخواهید الان ایالت خراسان با آستان قدس را به شما می‌دهم. می‌خواهید ایالت از تمام آذربایجان شرقی و غربی یا هر کار دیگری که خودت پیشنهاد کنی بکنید من به شما می‌دهم. این مرحوم هژیر آمد همان‌روز خانۀ من. خدا گواه است دومرتبه، یک مرتبه دست من را یک مرتبه صورت مرا هم بوسید. گفتم آقای هژیر به عرض شاه برسانید. برای این‌که شما بدانید که در ایرانیانی‌ها و رعایای شما اشخاص بسیار باگذشت و متکبری هم تشریف دارند. یکی از آن‌ها من هستم. از تمام این مراحم اعلی‏حضرت صرف‌نظر کردم من هیچی نمی‌خواهم از شما. بالاخره در نبودن ما قرار داد نفت را آن‌ها آوردند در مجلس. این بود که در مجلس دکتر مصدق هم که بود هیاهو کرد. در مجلس شانزدهم نتوانستند توفیق پیدا بکنند. این تمام شد نشد. ماند به دوره هفدهم. به هفدهم که افتاد. آمدند و آقای زاهدی سرلشکر زاهدی.

س- بعد از ۲۸ مرداد بود؟

ج- بله. خیلی بعد از آن بود در دورۀ هفدهم مجلس است. این شد نخست‌وزیر. آقای دکتر علی امینی وزیر دارایی این. این‌ها چندین روز صرف وقت کردند و این کنسرسیوم نفت را. در کنسرسیوم این کمبینوزون را گرفتند قراردادی منعقد کردند و قراردادشان را آوردند به مجلس. مجلس هم قرارداد چاپ شد و منتشر شد و جزو دستور مجلس قرار گرفت که تصویب بشود. یکی از مواد این قرارداد این بود که آنچه احتیاجات ریالی که کنسرسیوم داشته باشد. این ریالی را دولت ایران می‌پردازد. و به نرخ رسمی پول آن را دولت ایران خواهد پرداخت. پول آن چیزی که آن‌ها می‌دهند. من یک پیشنهاد کردم که تصویب می‌کنم در ماده فلان، کلمۀ «به نرخ رسمی» به «نرخ آزاد» تبدیل بشود. همین دو کلمه را من چیز کردم به نرخ آزاد تبدیل بشود. این را فرستادم. این را بنده فرستادم و این‌جا خیلی آنترسانست. توجه بفرمایید. این روز در مجلس این پیشنهاد خوانده نشد من بعدازظهر روز بود مجلس ختم شد رفتم خانه. و صبح روز بعد آن که می‌بایست بیایم به مجلس. مرحوم علا وزیر دربار بود. تلفن به من کرد که اعلی‏حضرت همایونی به قدری به شما اظهار التفات و محبت عنایت فرمودند که من حدی بالاتر از این ندیدم و به من امر کردند که مراحم شاهانه را به شما ابلاغ کنم که این‌طور مرحمت دارند، چه دارند، چه دارند و امر کردند که من همین حالا بیایم مراحم‌شان را حضوراً به شما ابلاغ کنم. گفتم من از توجه شاه متشکرم. جز این‌که الان مجلس است. من باید بروم مجلس. به‌علاوه راضی به زحمت شما نیستم. خودم خواهم آمد خدمتتان. به‌علاوه اگر شما بخواهید بیایید وقتی دیگری تشریف بیاورید زیرا که من الان باید بروم مجلس. گفت امر فرمودند که من خودم باید شرفیاب بشوم. گفتم من حالا وقت ندارم من باید بروم مجلس. گفت من الان گوشی را گذاشتم و فوری خودم الان عازم شدم. به فاصله هفت هشت دقیقه بعد دیدم مرحوم علا آمد خانۀ من با تمام لباس رسمی و کلاه سیلندر. التفات بفرمایید که اعلی‏حضرت این مراحم‌شان را این‌طور چیز کردند و این‌ها. و ضمناً فرمودند آن پیشنهادی را که جنابعالی دیروز دادید آن پیشنهاد را مسترد کنید. باید پس بگیرید آن پیشنهادی که نوشته‌اید کلمه به اصطلاح این نرخ رسمی به چیز عادی تبدیل بشود. گفتم به اعلی‏حضرت عرض کنید که شما بهتر از همه‌کس من را می‌شناسید. من در تمام ادواری که در مجلس بودم نه از شما درخواستی کردم نه تقاضایی. بنده روی هوا و هوسی شخصی قدمی برنداشتم فقط و فقط از روی نقطه‌نظر مصلحت مملکت بوده است. این‌جا هم من مصلحت مملکت را در این تشخیص دادم که این پیشنهاد را دادم. و اعلی‏حضرت هم بدانند که صدی نود منافع مملکت بلکه صدی نودوپنج منافع مملکت عاید شخص اعلی‏حضرت می‌شود شاید صدی پنج آن به ملت ایران تعلق می‌گیرد. اعلی‏حضرت باید خیلی از من متشکر باشند که من چنین پیشنهادی دادم نه این‌که به من امر بفرمایند تو پیشنهادت را باید پس بگیری. این پیشنهاد چون موافق با مصالح مملکت است و پس گرفتن آن خیانت به مملکت است من پس نمی‌گیرم. گفت امر فرمودند شما پس بگیرید. گفتم آقا من به‌هیچ‌وجه پس نمی‌گیرم. از او اصرار. و از بنده انکار. هرچه گفت. گفتم آقا شما جز ابلاغ امر که چیز دیگری نداشتید. امرتان را ابلاغ کردید. استدعا می‌کنم به عرض ایشان برسانید فلانی گفت من این پیشنهاد را پس نمی‌گیرم. تمرد می‌کنم. خلاصه. علا هم پا شد رفت. و خیلی هم متغیر. من هم رفتم مجلس. به محض این‌که وارد مجلس شدم. پیشنهاد را خواستم به آن پیشخدمت گفتم جلسه تشکیل بود. گفتم برو به آقای رئیس مجلس بگو که رئیس مجلس حافظ اسرار سیاسی مملکت است. پیشنهادی را که من دیروز بعدازظهر به مجلس دادم به چه مناسبت به عرض شاه رسیده است؟ کی این خبرکشی را رفته کرده است؟ ممکن بود که اصلاً سر این کار فهمیدید بین راه اصلاً من را بکشند که مجالی باقی نمی‌ماند من بتوانم حرفی من بزنم و پیشنهاد. این کار را چرا کردید؟

س- این را روی یادداشت مرقوم فرمودید؟

ج- نه نه پیغام. شفاهاً.

س- به پیشخدمت؟

ج- به پیشخدمت. و می‌خواهید که من الان پا بشوم و شما را الان. اگر من پا بشوم این اظهار را بکنم. برای شما شرف و دیگر افتخاری باقی نخواهم گذاشت. و مفتضح و رسواتان خواهم کرد. این چه حرکت زشتی بود که کردید؟ پیغام داد به من که والله تالله به‏خدا من از این کار اصلاً خبر ندارم. و یقین دارم که این کار را منشی‌های مجلس رفته‌اند کردند. یکی از منشی‌ها را اسم برد که حالا چون آن منشی هم با من دوست است اسم او را نمی‌برم گفت این کار را یقین دارم او رفته کرده است. و الا من هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کردم.

س- باور کردید این حرف را یا نه؟

ج- نخیر. ولی فکر می‌کنم خود سردار فاخر هم شاید نگفته باشد. شاید هم چیز خلاصه نمی‌دانم حالا به چه وسیله به عرض شاه رسیده بود. بعدازظهری بود ما رفتیم به مجلس. تلفن صدا شد از دربار. آن رئیس‌دفتر مخصوص شاه پای تلفن بود مثل این‌که خود شاه هم بود. گفت امر فرمودند که شما همین الان باید شرفیاب بشوید. گفتم به عرض اعلی‏حضرت برسانید که اعلی‏حضرت از صبح مشغول رسیدگی به مهمات مملکت بودید. یقین دارم که خاطر مبارکتان خسته است. بنده هم مجلس بودم و بی‌اندازه الان خسته، احتیاج به استراحت دارم و استدعا می‌کنم وقت دیگری برای شرفیابی برای من معلوم بفرمایید. زیرا که الان برای من به‌هیچ‌وجه مقدر نیست که شرفیاب بشوم. گفت امر فرمودند که همین الان شما باید شرفیاب شوید. گفتم به خدا همین حالا من از جایم تکان نمی‌توانم بخورم. حالا هر چی. هی او گفت. هی من جواب دادم. بالاخره. گفت. عرض کردم مثل این‌که شاه پای تلفن بود. گفت خب حالا که این‌طور است. پس امر می‌فرمایند که فردا ساعت هشت صبح در قصر مرمر شرفیاب بشوید. ساعت هشت قبل از تشکیل جلسه. چون جلسات ساعت نه تشکیل می‌شد. عرض کردم چشم. ساعت هشت شرفیاب می‌شوم. ساعت هشت شرفیاب شدم. توی آن اتاق. توی سالن قصر مرمر پایین قدم می‌زد. ادای احترام کرد. عین عبارت است. گفت آقای امیرتیمور هشت ماه برای ایجاد این قرارداد من زحمت کشیدم. و هشت ماه برای ایجاد این قرارداد ما مذاکرات عدیده‌ای کردیم. کلمه به کلمه این‌ها را روزها و ساعت‌ها روی‌شان بحث کردیم تا به این صورت توافق شد. و این پیشنهاد شما به کلی اساس این قرارداد را برهم می‌زند. و حتماً این قرارداد را شما امروز باید پس بگیرید. گفتم دیروز به عرض جناب آقای علا هم رساندم که اعلی‏حضرت بهتر از من می‌دانند که من برای خودم در تمام این مدت قدمی برنداشتم. جز حفظ منافع مملکت من غرضی نداشتم و الان این پیشنهاد را هم دادم از نقطه نظر منافع مملکت است. زیرا که من منفعت مملکت را در این می‌دانم. برای این‌که به آن صورت باشد آن خیلی به ضرر ایران تمام می‌شود و این به منفعت ایران تمام می‌شود. و من این پیشنهاد را پس نمی‌گیرم. گفت حتماً باید پس بگیرید. گفتم اعلی‏حضرت ولی‌نعمت من هستید. امر کنید که از پنجره خودت را پرت کن. من الان پرت می‌کنم. عین عبارتی است که به ذات پاک الهی به او گفتم از پنجره عرض کنید پرت کن پرت می‌کنم. ولی من پیشنهاد پس بگیر نیستم. اعلی‏حضرت من را می‌شناسید. من روی هوا و هوس پیشنهاد ندادم و به‌هیچ‌قیمت قربان من این پیشنهاد را پس نمی‌گیرم. به‌هیچ‌وجه. گفت حتماً باید پس بگیرید. گفتم حتماً پس نمی‌گیرم سه ربع ساعت همین‌طور مذاکره دوام داشت در حالی‌که در اتاق قدم می‌زد می‌رفت می‌آمد هی می‌گفت باید پس بگیرید. من می‌گفتم پس نمی‌گیرم. یواش‌یواش من دیدم او هم دید دیگر دارد خیلی متغیر می‌شود و از جا درمی‌رود. اصلاً ممکن است بهم بپریم اصلاً توی اتاق. و خیلی بد می‌شود. گفت پس یک کار بکنید. گفتم امر بفرمایید. گفت حالا که شما این پیشنهاد را پس نمی‌گیرید. پس پیشنهاد شما که خوانده می‌شود. شما هیچ توضیحی ندهید. حرفی نزنید. گفتم قربان این از محالات است. زیرا که هم قانون اساسی و هم اساسنامه مجلس مقرر می‌دارد پیشنهاددهنده باید پاشود در اطراف پیشنهاد خودش توضیح بدهد. این پیشنهاد را من می‌دهم چطور می‌توانم من این‌طور حرفی نزم. این خلاف قانون اساسی است و خلاف اساسنامه مجلس است. من باید توضیح بدهم. هی او بگو، هی من بگویم. هی چندین دقیقه هم روی این مسئله گفت. بعد من دیدم این خیلی کار بجای… گفتم فقط یک کار من می‌توانم بکنم قربان. گفت آن چی است؟ گفتم اجازه بدهید پیشنهاد من خوانده بشود. من قول به اعلی‏حضرت می‌دهم که فقط یک دقیقه توضیح می‌دهم. یک دقیقه. بیش از یک دقیقه در مجلس صرف نمی‌کنم. فقط یک دقیقه. گفت خیلی خوب این حرفی ندارم. بالاخره این‌طور موافقت شد که ما برویم یک دقیقه. رفتم مجلس.

س- همان‌روز صبح؟

ج- همان‌روز صبح. جلسه هم تشکیل بود. رفتم نشستم توی آن‌جا. پیشخدمت آمد گفت که آقای نخست‌وزیر آن اتاق هستند. یعنی آقای زاهدی. آن اتاق دیگر. اتاق به اصطلاح انتظار هستند. گفتند تشریف بیاورید شما را ببینم. رسیدم دیدم زاهدی با ود… نخست‌وزیر بود. گفت آقای امیرتیمور. به محض این‌که به من بدون سلام و علیک تا چشمش به من افتاد گفت آقای آقای امیرتیمور به خدا اگر این پیشنهاد را شما الان پس نگیرید من الان می‌گذارم و می‌روم. گفتم آقا فوری تشریف ببرید. بدون معطلی تشریف ببرید. برای این‌که جنابعالی با اجازه من نیامدید که با اجازه من بروید. این چه حرفی. این چه نحو حرف زدنی است که مرا (؟؟؟) آقای زاهدی مگر من نوکر کسی هستم که شما با من این‌طور حرف می‌زنید شما چه حق دارید که با من این‌طور بی‌ادبانه صحبت می‌کنید. می‌خواهید بروید. بفرمایید بروید. آقا برگشتم مجلس. چون اوقاتم خیلی تلخ بود. به او هم از این سخت‌تر هم نمی‌شد دیگر من به زاهدی تغیر کنم. او هم دیگر هیچ نگفت. من برگشتم مجلس و پیشنهاد من هم خوانده شد. من پا شدم در مجلس و گفتم آقایان این پیشنهاد تفاوتش برای کشور ایران این‌قدر است. حساب کرده بودم. مبلغش این است. دلتان می‌خواهد منافع ایران را حفظ کنید. این پیشنهاد را رأی بدهید و تصویب بکنید. اگر به منافع ایران اهمیتی نمی‌دهید می‌خواهید منافع ایران را تقدیم دیگران بکنید. به پیشنهاد رأی ندهید. آمدم نشستم. به سلامتی شما کسی هم به پیشنهاد رأی نداد. پیشنهاد همان‌طور که…

س- رد شد؟

ج- بله پیشنهاد رد شد همان‌طور که در لایحه بود تصویب شد. بله نگاه کنید این‌جا با شاه سر این قضیه نفت. من در دوره هفدهم برای همین کار نفت رفته بودم. که فقط سر این قضیه یک اختلاف شدیدی هم ما این‌جا با شاه پیدا کردیم که این اختلافمان تا آخر هم دیگر باقی ماند به همین ترتیب. این دوره هفدهم که تمام شد من دیگر پیش شاه نرفتم الی حالا. مگر این آخر دوره. این اوضاع لوتی‌بازی اخیر که فراهم شد. این را که می‌گویم فقط همۀ آن اگر می‌خواهد گفته بشود بشود. فقط این قسمت اخیر آن طوری بشود که چون تا خانم من در ایران است به استحضار آن مرتیکه خمینی نرسد. زیرا اگر به او برسد به خانم من خیلی صدمه می‌زند. من هشت نه ماه بود در مشهد بودم. این لوتی‌بازی شروع شد. از اول شد هزار نفر، بعد دو هزار نفر، سه هزار نفر، دیگر بود پنج هزار نفر شش هزار ده هزار نفر. این‌ها می‌گفتند مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه. تا جمعیت رسید به صدهزار نفر، دویست‌هزار نفر در مشهد. هر روز مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه.

س- آیت‌الله شیرازی هم همان‌جا بود دیگر؟

ج- آیت‌الله شیرازی هم آن‌جا بود. آن آقای قمی هم آن‌جا بود. آن‌ها هم جلوی جمعیت می‌افتادند. مرگ بر شاه، مرگ بر شاه. من خیلی ناراحت. تحقیق کردم درست قضیه را دیدم این‌ها مردم نیستند. هفت هشت نفر آن زیر هستند که این مردم را دارند می‌چرخانند. التفات می‌فرمایید؟

س- همه‌اش همین آخوندها دیگر؟

ج- هم آخوند و هم غیرآخوند. چندتا عده‌ای از آن توده‌ای‌ها بودند که در دانشگاه بودند. بعضی‌ها بودند کمونیست‌ها بودند که این‌ها از نوکرهای روسی بودند. این‌ها همه را من می‌شناختم می‌فهمیدم که به وسیله این‌ها است که بین یک عده‌ای پول تقسیم می‌شود. و این‌ها هر روز صبح می‌آیند این کار را می‌کنند. سپهبد عزیزی استاندار خراسان بود. به وسیله آقای حبیب زارع که سابقاً فرماندار خراسان بود. پیغام دادم شما به عزیزی بگویید که از قول من. که شما را این‌جا نفرستادند که مترسک سر جالیز باشید. شما را این‌جا فرستادند که از این لوتی‌بازی‌ها جلوگیری کنید. چرا از این کارها جلوگیری نمی‌کنید؟ اگر می‌توانید جلوگیری کنید جلوگیری کنید. اگر نمی‌توانید یک دقیقه معطل نکنید. فوری پست خودتان را ترک کنید بگذارید شاید باشند دیگران که از این کار جلوگیری کنند. مخصوصاً از دیگران… گفتم خودم می‌روم اصلاً ضبط می‌کنم استانداری. جلوگیری می‌کنم از این کار. و بفرمایید که چیز بکنید این. این چه بازیست که شما وظیفه خودتان را انجام نمی‌دهید؟ به من پیغام داده بود به وسیلۀ همان آقای حبیب زارع که به فلانی به من بگویید والله تالله کوچک‌ترین تقصیری متوجه من نیست. هرروز از تهران به ما دستور می‌رسد که دست از پا خطا نکنید. و به همین ترتیب با ملایمت رفتار بکنید. مع‌کل‏ذالک من به رئیس شهربانی آن‌جا به وسیلۀ همه‏اشیره‏زاده خودم که الان در قید حیات است در مشهد همه‏اشیره‌زاده‌ای دارم که با خانم رئیس شهربانی مربوط بود و این رئیس شهربانی هم یک سرتیپی بود که بدبخت هم خمینی تیرباران کرد و کشت او را.

س- کی بود؟

ج- اسم او را فراموش کردم. آدم خیلی، افسر خوبی هم بود خدا او را بیامرزد. به او پیغام دادم آقا این کارها را شما چرا جلوگیری نمی‌کنید؟ شما را برای این کار فرستادند. و اگر نمی‌کنید. بگذارید بروید تا دیگری را من برای این کار فکری بکنم گیر بیاورم. گفته بود به فلانی بگوید که به ذات پاک الهی دو ساعته تمام این‌ها را من می‌توانم قلع‌وقمع بکنم و دوساعته من می‌توانم تمام آشوب را بخوابانم، منتها تهران اجازه نمی‌دهد. من چه خاکی به سر بریزم؟ این بود که من دیوانه شدم. عازم تهران شدم. عرض کنم من چندین ماه بود مشهد بودم. آمدم تهران، همان ساعتی که آمدم تلفن کردم به دربار، گفتم به اعلی‏حضرت عرض کنید من آمدم می‌خواهم شرفیاب بشوم. کار فوری دارم و اجازه بدهید.

س- به آقای معینیان هم تلفن کردید؟

ج- نه به معینیان خیر. به دربار. این بود که او به عرض رسانید و همان‌روز شاه بعدازظهر اجازه داد من رفتم خدمت او. تقریباً سه بعدازظهر. و وقتی رفتم پیش شاه هق، هق گریه می‌کردم. یعنی صدایم به قدری بلند بود که اشکم جاری و نازل و گریه می‌کردم.رسیدم و خیلی به من پا شد احترام کرد و ادب کرد. من را نشاند روی نیمکت خودش روی صندلی جلوی من نشست. من به او گفتم که کشوری که چندین هزار سال شاهنشاهی خودش را با نهایت افتخار و سربلندی حفظ کرده است نگویند به شما که در عهد شما و به دست شما این شاهنشاهی دارد سقوط می‌کند. حفظ شاهنشاهی ایران به این است که شما آمدید، عین عبارتی است، که توی این اتاق خودتان را قایم کردید. با قایم کردن که شاهنشاهی ایران حفظ نمی‌شود. مرد و مردانه الان بیایید بیرون بروید پشت رادیو اعلام کنید، بگویید ملت من این‌که تا حال سکوت را اختیار کرده‌ام برای این بوده است که خواستم ملت ایران دشمنان خودش را که قصد دارند ایران را متشتت بکنند و ایران را منشعب بکنند بشناسد. حالا که دشمنان ایران شناخته شده است من حاضرم تا آخرین قطره خون خودم را بریزم، دشمنان ایران را سر جای خودشان بنشانم، پس از آن اگر شما ملت ایران من را خواستید به خدمتگزاری خودم حاضرم ادامه بدهم و اگر هم من را نخواستید باز هم با کمال میل هر کس را که شما بخواهید من هم با همان موافقت می‌کنم، کمک می‌کنم که خواستۀ شما به شاهنشاهی انتخاب بشود و باید آن کار بشود. والا بدون این‌که اجازه بدهید که من با اجازه شما اصلاً این دشمنان ایران را اصلاً سر جای خودشان بنشانم. همین‌جور نگاه کرد به من. هی نگاه کرد به من. جواب نداد. بالاخره هم فریاد کشیدم آقا چرا به من جواب نمی‌دهید؟ من بیش از این نمی‌توانم منتظر بشوم. اشکم جاری. خیلی اوقاتم تلخ بود. گفت باید فکر کنم. باید فکر کنم. باید فکر کنم. این بود از جایم پا شدم. خدایا دیوانه هستم من حالا از بد بدتر. چه کنم رفتم منزل آقای علی دشتی. علی دشتی دوست و رفیق من بود و آن‌وقت هم سناتور بود علی دشتی. من هیچ‌کاره بودم او سناتور. وقتی رفتم آن‌جا یک آدمی هم آن‌جا نشسته بود که من نمی‌شناختم علی دشتی به من معرفی کرد گفت ایشان آقای سپهبد ورهرام هستند. که من سپهبد ورهرام را تا آن روز ندیده بودم و نمی‌شناختم. من پیش‌ دشتی هم که رفتم گریه می‌کردم. گفتم دشتی ببخشید که حالم منقلب است. و من الان شرفیاب بودم خدمت شاه. این‌طور مذاکره کردم. سؤال و جواب ما این‌طور شده است، این‌طور شده است. به من جوابی نداد. مرا متقاعد نکرد. من خیلی ناراحت هستم. دشتی از شما خواهش می‌کنم شما بروید الان ملاقاتش کنید بگویید شما چرا جواب فلانی را ندادید. چرا با فلانی این‌طور رفتار کردید؟ و چرا همان‌طور که او گفته است شما عمل نمی‌کنید. گفت فلانی من از تو مأیوس‌ترم هیچ اثری ندارد. گفتم دشتی من از شما خواهش می‌کنم. گفت فلانی اثری ندارد رفتن من. ولی چون تو دوستی برای من هستی و چون اوامر تو بر من مطاع است. تصور نکنی من مضایقه می‌کنم. در حضور خودم او هم تلفن کرد. وقت به او دادند فردا رفتش آن‌جا. وقتی که برگشت تلفن کرد رفتم دیدمش. گفت فلانی به تو که آن جواب را داد. به من همان جواب را هم نداد. من می‌دانستم که اصلاً چیز نمی‌کند. باز خدایا من ناراحت. اصلاً دارم دیوانه می‌شوم. اصلاً باور کنید می‌خواهم دیوانه بشوم. یعنی دیوانه بودم‌ها. و همه‏اش در حال گریه. شب رفتم منزل آقای اردلان وزیر دربارش. اول دفعه هم بود که خانۀ اردلان می‌رفتم. با برادرش حاجی میرزا مالک اردلان دوست بودم با او خیلی دوستی داشتم. که با این اردلان آشنایی داشتم اما رفت و آمدی که به خانه‌اش بروم نبود. به خانه اردلان نرفته بودم بنده. آن روز رفتم به خانه آقای اردلان که وزیر دربار بود گفتم آقا شما وزیر دربار شاه هستید می‌بایست حقایق را به عرض او برسانید. و الان من از خراسان آمدم و رفتم پیش ایشان این‌طور به ایشان گفتم. این‌طور گفتم، این‌طور گفتم، این‌طور گفتم. به من جوابی نداد. بعد فرستادم دیگری را به آن دیگری هم این‌طور جواب نداد. شما چرا حقایق را به او نمی‌گویید. و اوضاع مملکت را به این‌صورت چیز. گفت فلانی اجازه بدهید من اول بیایم لب و دهن شما را ببوسم. پا شد آمد لب و دهن من را بوسید. گفت به حق خدا قسم فلانی هر روز این‌ها‌یی که شما می‌گویید ما به او گفته‌ایم و می‌گوید من اهل این کار نیستم نمی‌کنم. باید بروم من. می‌خواهم بروم. و گفت می‌گوید فقط می‌خواهم بروم، می‌خواهم بروم، می‌خواهم بروم. و خواهد رفتش. این بود که سه روز بعدش هم گذاشت و آمد. دو سه روز بعدش هم خمینی وارد شد. بعد هم آن بازرگان نخست‌وزیر شد. بازرگان هم که نخست‌وزیر شد. بعد از سه و چهار سه روزش هم من حرکت کردم آمدم به آمریکا. از آن‌موقع تا به حال در آمریکا در حضور مبارک شما بنده شرفیاب هستم. بله این قضیه بنده.

س- دیروز توی روزنامه‌ها متن عرض کنم بعضی از گزارشات محرمانه سیا که در سفارت تهران که به آن دسترسی پیدا کرده بودند منتشر کرده بودند. یکی از مطالب این بود که نوشته بود که عده‌ای از مقامات سیا از چهار پنج سال پیش نسبت به اهداف و نیت شاه در جمع‌آوری اسلحه و بزرگ ‌کردن قشون مظنون شده بودند. و مثل این‌که نکند ایشان یک برنامه‌هایی دارد که خلاف مصالح آمریکاست. و خب بعضی‌ها نتیجه‌گیری می‌کنند که شاید به این علت بوده که شاید آمریکایی‌ها زیر پایش را جارو کردند و موجبات رفتنش را فراهم کردند. آیا نظر سرکار راجع به این چی است؟

ج- صددرصد در این موضوع بنده تردید ندارم این حقیقت بسیار محض است. از چند سال پیش به این‌طرف شاه چیز می‌کرد، هم نه منظورش آمریکایی‌ها نبود. این منظور عمده‌اش این بود روس‌ها بود. چون او می‌گفت دو جنگ بین‌المللی شد. و ایران مورد تجاوز قرار گرفت. و اگر ایران قوایی می‌داشت محال بود بتوانند به ایران تجاوزی بشود. و اگر یک جنگ دیگری رخ بدهد باید ایران دارای این‌قدر قوا باشد که بتواند جلوگیری از تجاوز بکند. اصل نیت واقعی او این بود. خیلی نیت خیری داشت. که اگر جنگی واقع بشود بتواند از چیز خودش جلوگیری بکند و به‌علاوه می‌گفت من یعنی ایران ژاندارم خلیج فارس است و خلیج فارس را ما باید اداره بکنیم و باید این قوای خود را به این جهت تشکیل داد. هم روس‌ها به او مظنون بودند هم انگلیسی‌ها. انگلیس‌ها هم مأمورین بسیار احمق و نالایق و عرض کنم نادان یا جاسوس روس‌ها در ایران فرستادند. این بود که این بدبخت بینوا را انداختند. اگر خودش هم تظاهرات نمی‌کردش و نمی‌گفتش که چیز می‌کرد. ولی در این‌که مأمورین آمریکایی هم خیانت کردند حقایق را به آمریکا هم پوشاندند. من به جای شاه اگر می‌بودم به والله آن هوویزر وقتی که آمد به ایران. به قرآنی که خواندم آناً امر به حبسش می‌دادم و آناً کتش را می‌بستم از ایران خارجش می‌کردم بدون معطلی. و می‌دانید مناسبات من با آمریکا قطع می‌کردم که نماینده شما یک‏همچین بی‌احترامی کرده است تا از من عذرخواهی نکند من با شما تجدید مناسبات نمی‌کنم. و به کار خودم اقدام می‌کردم به والله اگر ایستاده بود با پنج هزار نفر عده جلوی این‌ها گرفته می‌شد. آنچه (؟؟؟) بعد من مطالعه زیادی کردم این دو علت سبب این اغفال این بدبخت شد. اول این‌که این چند سال بود که مبتلا به سرطان بود. و سرطان به کلی می‌دانید روحیه او را خراب کرده بود و از بین برده بود. غیر از این یک کنفرانسی هم چند سال قبل در آفریقا شد. در گوآدلوپ. که این کارتر پدرسگ بود. فرانسه بود. مال آلمان بود. و دیگر مال انگلیس. این‌ها متفقاً بر علیه این در آن کنفرانس تصمیم گرفتند. این هم در روحیه‌اش خیلی خیلی تأثیر کرده بود.

س- چرا فکر می‌کنید این‌ها بر علیه او تصمیم گرفتند؟

ج- از نقطه نظر همین که چرا ایران می‌خواهد خودش را به عظمت برساند و چیز بکند و این عواید نفت. چون مکرر در نطق‌هایش بیان کرد که الان اجناسی را که ما از آن‌ها می‌گیریم اجناسی است که یک بر دویست این‌ها بر قیمتش افزودند. اجناسی است که یک بر صد افزودند. اجناسی است که یک بر سیصد بر قیمتش افزودند. و نفت ما را با همان قیمت خیلی عادی می‌خواهند بخرند. پس یا قیمت خودشان را بیاورند پایین نفت ما را به قیمت اول بخرند یا حالا که نمی‌کنند ما هم قیمت نفت خودمان را می‌افزاییم. این بود که هی تشویق می‌کرد که قیمت نفت برود بالا. اوپک هم با این نظر موافقت می‌کرد. انداختندش از بین که این بازی‌ها از بین نره. فقط سر قضیه نفت بود والسلام. حالا یک موضوع حکایت بامزه‌ای دارم این را بد نیست به عرضتان برسانم این هم اگر می‌خواهید به عرضتان برسانم که خیلی بی‌مزه نیست (؟؟؟) شرحش خیلی مفصل است که عرض کردم که قوام‌السلطنه چطور والی خراسان شد. به شما عرض کردم که آمد مشهد و بعد مرا فرستاد خارش. و از خارش هم گفت برو گناباد و کار آن متصوفه متشرعه را که به شما عرض کردم اصلاح کن. گفتم قربان من تا حالا کلمه متصوفه به گوشم نرسیده است بین من و متصوفه آخر چه تناسبی دارد؟ گفت آقا این تشخیصش با من است نه با شما. یعنی فضولی موقوف. گفتیم بالاخره چشم. بالاخره بعد چندی گفت باید بروید قوچان. ما هم رفتیم قوچان. دو سال و خورده‌ای بنده در قوچان ماندم من قوچان بودم که قوای انگلیس از سرحد زاهدان وارد ایران شدند و آمدند قوچان. و وقتی که این‌ها آمدند اول می‌آمدند پیش من و ورود خودشان را اعلام می‌کردند و ادای احترام می‌کردند. و بعد از چند روز از قوچان که یواش‌یواش قوایشان سرجمع می‌شد بالاخره عازم ترکستان شدند. رفتند و ترکستان را از انگلیس‌ها گرفتند. ضمناً در سرحدات ترکستان هم همه‌جا دیگر پست گذاشته بودند. همان روز نشسته بودم منزل، پیشخدمت وارد اتاقم شد ادای احترام کرد. گفت قربان یک خانم اروپایی اجازه شرفیابی می‌خواهد. بنده هم زن و بچه‌ام تهران بود. التفات می‌فرمایید؟ مدتی هم بود که اصلاً چشمم به هیچ زنی نیفتاده بود. بعد از دو سال بود به او گفتم که مانع نشو اجازه بده خانم بیایند. خانمی آمد. من خیلی کم آن‌وقت فرانسه می‌فهمیدم ولی حالا که فراموش کردم و هیچی هم نمی‌فهمم. و گفت ما اصلاً سوژه لهستان هستیم و بر اثر جنگ خاندان ما در لهستان چه شده چه شده و این‌ها ما عده‌ای از لهستان فرار کردیم ده به ده آمدیم و خودمان را رسانیدیم که ما بیاییم به ایران. همین که وارد خاک ایران شدیم نظامیان انگلیس ما را گرفتند بردند حبس کردند در اداره نظام انگلیس. ما چندتا زن و چندتا مرد هستیم و من هرطور شده است از آن‌جا فرار کردم آمده‌ام این‌جا که جریان را به شما بگویم. اولاً از شما تمنا می‌کنم باید به انگلیس‌ها به دولت انگلیس اعتراض کنید که چرا در خاک ایران آن‌ها یک چنین مداخلاتی را می‌کنند و چه حق دارند مرا آن‌ها در خاک ایران توقیف کردند. و ثانیاً اسباب آزادی ما را باید فراهم کنید. من گفتم احساسات شما را خیلی تقدیر می‌کنم. من الان هم به انگلیسی‌ها اعتراض می‌کنم هم اسباب آزادی شما را فراهم خواهم کرد. نزدیک ظهر هم بود گفتم پس ناهار بخوریم با هم بعد از ناهار اقدام کنم. گفت تا دوستانم خلاص نشوند من محال است دست اصلاً به ناهار بزنم یا چیزی غذا بخورم. گفتم پس من منتظر شما می‌شوم تا دوستانتان خلاص بشوند و آن‌وقت با هم ناهار بخوریم. خلاصه من منشی را خواستم کاغذ سختی به انگلیسی‌ها نوشتم که شما چه حق داشتید این کار را کردید. بعد که این کار را کردید چرا به من گزارش ندادید؟ الان هم فوری تمام این‌ها را که گرفتید تسلیم نماینده من بکنید و بیاورید. به فاصلۀ یک ساعت همۀ این‌ها را نماینده من آورد. چندتا لهستانی چهار پنج‌تا مرد بودند سه چهارتا زن. این‌ها را ما تحویل گرفتیم. این‌ها را تحویل گرفتیم چند روز آن‌جا بودند و این‌ها بعد رفتند به ایران. که حالا شرح رفتن به ایرانشان را بهتون می‌گویم. همان قضیۀ بامزه‌ای است که عرض کردم در آن‌جا هم اتفاق افتاد. این است. یک دبیرالسلطانی بود این دبیرالسلطان از اجداد درباری‌های زمان مظفرالدین‌شاه بود. مظفرالدین‌شاه دوپارچه ملک خالصه در نزدیک قوچان به نام هی‌هی و فرخان به این دبیرالسلطان بخشیده بود.

س- چیه چیه فرخان؟

ج- هی‌هی و فرخان. از روزی که این دبیرالسلطان شده بود. تمام قوچانی‌ها با این دشمن بودند و این هم با همه دشمنی‌های قوچانی‌ها به‌طوری که این ناچار شد برای حفظ خودش بیرق روس را بیاورد و سردرب خانه خودش بزند که محفوظ از هرگونه تعرض باشد. به همین ترتیب. دبیرالسلطان یک زنی داشت بسیار از آن‌ها زن‌های بد نفس و بدجنس مثل این‌که دختر مشارالملک بود. (؟؟؟)‌ یک روز در خانۀ این دبیرالسلطان یک زن رختشویی می‌رود آن‌جا که رخت بشوید. این زن رختشوی یک دختری هم داشته ده یازده ساله همراهش بود. این قوچانی‌ها چون خیلی حقه بودند و با دبیرالسلطان بد. یکی از این قوچانی‌ها می‌رود به آن زن دبیرالسلطان می‌گوید خانم شما این‌جا چه نشسته‌اید این رختشویی که آمده است این‌جا، دبیرالسلطان با این دخترش سروکاری دارد، سروسری دارد. این زنیکه پدرسوخته آقا بدون هیچ تحقیقی، بدون هیچ رسیدگی برادرهایش را می‌خواهد و خودش دختره را می‌خواباند دست‌وپایش را می‌گیرد و به برادره هم می‌گوید به دختر تجاوز کنید. خلاصه دختره را بی‌سیرت می‌کنند. مقصودم میرزا ابوالقاسم برادرش بود که او اول دختره را بی‌سیرت می‌کند. پس از این‌که این کار را می‌کند باز این زنیکه دلش خنک نمی‌شود توجه می‌کنید. یک چوب برمی‌دارد به فرج ضعیفه می‌کوبد این دختره زیر این عمل می‌میرد. وقتی این دختره زیر این عمل می‌میرد. بالاخره نعش این دختره را مادر بدبخت روی کولش می‌گیرد می‌رود خانه‌اش. قوچانی‌ها خبر می‌شوند. من هم که خبردار نیستم از این قضیه. یک مرتبه، آقا از این‌طرف نگو که این قضیه که اتفاق افتاد دبیر‌السلطان می‌رود توی یک دهی که ملک داشته آن‌جا مهدی قلی‌خان می‌آید پیش او دست او را می‌بوسد و می‌گوید یک‏همچین کار زنانه‌ای زنم کرده آبروی مرا برده است یک مبلغی پول به او می‌دهد و می‌گوید تو خودت این کار را محرمانه بدار بالاخره این کار محرمانه می‌ماند. ولی معهذا همان شب صدا بلند شد. صدای یا علی، یا علی،مثل این‌که فرض کنید یک صدای یک آشوبی می‌آید، صدای بلوایی. فرستادم بابا چه خبر است؟ گفتند بله پنجاه هزار مرد قوچانی همه مسلح شدند و کفن بر تن کردند و نعش یک دختری را هم به دست گرفتند خیلی این نعش را می‌اندازند به آسمان. و می‌گویند علی، علی، علی، علی، علی، یا علی، یا علی، علی‌علی‌علی، یا علی. حالا چه وقت است؟ بعدازظهر است که این خبر به من می‌رسد. من گزارش را نوشتم به مشهد به قوام‌السلطنه. که آقا یک‏همچین اتفاقی افتاده است تکلیف چی است؟ منظورم این‌که از او دستور برسد جواب به من نرسید. خلاصه این شب تا ساعت ده شب این یا علی، علی، بلند بود شب صدا یواش‌یواش خوابید. صبح من اول آفتاب بود. یک‌مرتبه دیدم صدا از یا علی، علی بلند شد از دم گوش بنده است اصلاً این صدا. تا نگاه کردم دیدم بله مردم ریختند توی این دارالحکومه. التفات می‌فرمایید؟ دارالحکومه هم دارالحکومه بزرگی بود. قریب سی‌هزار نفر آدم ریخته بودند آن‌جا و یک عده‌ای هم همین‌طور توی خیابان همه هم مسلح. و نعش این دختره را هم آورده بودند توی دارالحکومه. هی می‌انداختند به آسمان علی، علی علی، یا علی، علی، علی، علی، یا علی. وارد اتاق دفترم شدم دیدم آن آقای آشیخ محمدی هست مجتهد قوچانی بود آشیخ ذبیح‌الله بود با دوسه‌تای دیگر آخوند دیگر که خودشان را مجتهد می‌دانستند در اتاق نشسته‌اند با دو سه‌تا از خوانین قوچان. نشستند توی اتاق. با تعرض به آن‌ها گفتم هیچ پسندیده از شما نبود که این حرکات زشت شما موافقت کنید که پیش بیاید و به تحقیق می‌دانید که از دیروز که این واقعه پیش آمده همه‏اش من مشغول به رسیدگی و اقدام هستم و به شما اطمینان می‌دهم دقیقاً هم رسیدگی خواهد شد و به هر حال گزارش به مشهد هم دادم هنوز خبر از والی خراسان نرسیده است. اتفاقاً قوام‌السلطنه رفته بود به ییلاق آن‌وقت اتومبیل که نبود باید اقلاً سی ساعت طول بکشد تا سوار برود به ییلاق کاغذ ببرد و جواب بیاورد. و هیچ خبری نشد. و ضمناً این میرزا ابوالقاسم را هم من همان روز که گفتند این کار میرزا ابوالقاسم است من فرستادم میرزا ابوالقاسم را دستگیر کردند آوردند دارالحکومه حبس کردم. و میرزاابوالقاسم هم در همان موقع در دارالحکومه بود منتها وقتی این جریان را دید. من آدم‌ها را خواستم گفتم میرزاابوالقاسم را لباسش را تغییر بدهید یک ‌طوری مخفی‌اش بکنید که نشناسند این میرزاابوالقاسم است ضمناً خودم هزار سوار در قوچان داشتم. سوار شخصی. منتها سوارهای من همه‏اش در سرحد من پست گذاشته بودم. آن‌روز هشت سوار من بیشتر نداشتم در قوچان. فقط هشت‌تا داشتم. مع‌الوصف به آدم‌ها گفتم اگر شما ببینید جلوی چشمتان من را تکه‌تکه بکنند دست از پا خطا نکنید زیرا که کار از کار بدتر خواهد شد و زور شما هم نمی‌رسد به این جمعیت. مردم رفته بودند توی این اتاقی که میرزا ابوالقاسم را قایم کرده بودند نگاه کرده بودند دیده بودند نه این میرزا ابوالقاسم نیست این از آن تیموری‌ها است لباس خودشان را پوشانده بودند گفته بودند بله از کسان خودمان و ناخوش است و مردم آمده بودند بیرون. خواست خدا ده دقیقه بعد این میرزا ابوالقاسم احمق یک‏مرتبه. این‌جا اتاق حکومتی است یک نفر گفت آن سر حیاط اتاقش است. در اتاق باز شد میرزا ابوالقاسم تو در بند اتاق داد زد. ایها الناس من میرزا ابوالقاسمم به من چه کار دارید؟ التفات می‌فرمایید؟ آقای ماهام این کلمه هنوز از دهن میرزا ابوالقاسم خارج نشده کان هو میرزا ابوالقاسم اصلاً وجود خارجی نداشت. مردم با دست و لگد این را از پنجره کشیدند پایین و همان‌جا با مشت میرزا ابوالقاسم را کشتنش. با مشت‌هاشان در همان دقیقه. و ضمناً پای میرزا ابوالقاسم را به یک نخی بستند طناب کشیدند توی خیابان که بعد بروند خانۀ دبیرالسلطان. دبیرالسلطان را هم همین‌طور به سرنوشت میرزا ابوالقاسم برسانند. این اتفاق که افتاد من از جایم بلند شدم به آن آشیخ محمد و این‌ها با تغیر گفتم. آشیخ محمد من به شما می‌گویم که دیگر بر عاقله وارد است من می‌ترسم که مسئولیت این کار را دولت متوجه شما آقایان بکند. من بیش از این به شما اجازه توقف در این‌جا نمی‌دهم حالا که غلط کاریتان را کردید پاشید از این‌جا از دارالحکومتی بروید بیرون. آخوندها را از اتاق بیرون کردم. رفتند دقیقه بعد گذشت. دق دق دق دق صدای پا. دیدم بله یک هنگ انگلیسی با تمام تجهیزات آمده‌اند وارد دارالحکومه دورتادور چی شد افسرشان هم یک ژنرال بود و آمد ادای احترام کرد که به ما گزارش رسیده که شهر بلشویکی شده است و ما آمده‌ایم که تمام این بلشویکی‌ها را قلع و قمع کنیم. التفات می‌فرمایید؟ و این‌ها می‌خواستند به استحضار شما برسانیم که قلع‌وقمع می‌شوند. گفتم کی به شما گفته است که بلشویکی شده است؟ گفت بله رئیس نظمیه. همان رئیس نظمیه. او آمده است گزارش داده است که این بلشویکی شده است و الان هم او خودش در ادارۀ نظامی ما از وحشتش متحصن است در آن‌جا متحصن شده است و او این گزارش را داده است من گفتم رئیس نظمیه بسیار کار غلطی کرده است من همین دقیقه رئیس نظمیه را از کار خودش اولاً منفصل می‌کنم. خب به رئیس نظمیه که اطلاع پیدا کردم که همان‌جا است نوشتیم و فرستادم. بردند بهش دادند. به آن‌ها هم گفتم به‌هیچ‌وجه در این‌جا بلشویکی نشده مردم برای عرض تظلم آمده بودند. منتها تظلم این‌ها را من به والی خراسان برای کسب دستور گزارش داده بودم. نبوده والی خراسان. گزارش دیر شده است جواب نرسیده است. این اتفاق افتاده است. به شما به‌هیچ‌وجه اجازه نمی‌دهم کوچک‌ترین اقدامی بکنید. آناً برگردید به سربازخانه. و به شما هم می‌گویم اگر کوچک‌ترین اقدامی از طرف یک نفر از انگلیسی در این‌جا به‌عمل بیاید تمام شما را هم من خلع سلاح می‌کنم. من هشت سوار بیشتر نداشتم‌ها باور کنید. گفتم تمام شما را می‌دهم خلع سلاح بکنند و تمام انگلیسی‌هایی هم هستند که در قوچان هستند همه را خلع سلاح بکنند و تمام انگلیسی‌هایی هم هستند که در قوچان هستند همه را خلع سلاح خواهم کرد و همه را من توقیف خواهم کرد. برگردید آناً به سربازخانه. این‌ها را آقا فرستادم سربازخانه رفتند. دو ساعت بعد تلگراف از قوام‌السلطنه رسید. هزار کلمه تلگراف. اولاً تشدد و تغیر چرا نزدید؟ چرا نکوبیدید؟ چرا خاک قوچان را با خاک یکسان نکردید؟ چرا مرتکبین و این‌ها را یکی‌یکی ندادید از دم گلوله بگذرانند. تمام این‌ها مستحق مجازات و مستحق قتل هستند. خیلی سخت تلگراف شدیدی کرده شما هم مسئول هستید که این‌همه خونسردی به خرج دادید و این کارها را نکردید. پشت سر این یک تلگراف رمزی رسید که شخصاً باز کنید.