روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
گفت پنج دقیقه تنفس اعلام میکنیم. پنج دقیقه تنفس اعلام شد. بعد از تنفس یکی از اعضای مجلس آمد گفت به آقایون نمایندگان بگویید هیچکس از مجلس خارج نشود چون کارشان دارم. یکی یکی را خواستشان. قلم به دست گرفت از آنها پرسید گفت وقتی من اعلام رأی کردم شما رأی دادید یا رأی ندادید؟ هرکس رأی داده بود نوشت، هرکس نداده بود. خواست خدا بود، خدا مرا نجات داد. یک رأی کم بود…مثلا فرض کنید مثلاً باید پنجاه رأی باشد نه چهل و نُه رأی مثل عرض میکنم
س- بله بله
ج- فقط یک دانه رأی خواست خدا مرا آن روز نجات داد والا به کلی همهچیزم، حیثیتم رفته بود. وقتی این شد صدا کرد. گفت از جنابعالی بسیار ممنون هستم. من را از یک اشتباه بزرگی بازداشتید، سید محمود زنگ را بزن، زنگ را زد، وقتی زد…
س- سید محمود کی بود؟
ج- آن چیز مجلس بود. بهاصطلاح ناظم مجلس بود، همچین چیزی. همینکه زنگ مجلس را زد گفت رأیای که چند دقیقه گرفتیم ابطال آن رأی را اعلام میکنند. برای اینکه عده برای تصویب کافی نبودند ما یک رأی کسر داشتیم. مجدد رأی میگیریم. آقایانی که موافقند قیام کنند. همه قیام کردند. دیگر ما نه حرف زدیم نه چیزی مجلس تصویب شد. آنوقت دیدم این از اتوریته، این یکی. یکی دیگر مهمتر از این. طبق قانون اساسی…
س- صحبت از آن رأی مؤتمنالملک بود.
ج- آهان طبق قانون اساسی نمایندگان فقط و فقط در سال در موقع اعیاد یا یک کار مهمی اگر پیش بیاید حق شرفیابی حضور شاه دارند، آن هم باید هیئت رئیسۀ مجلس با دوازده نفر هم از مجلس به حکم قرعه انتخاب بشوند و بروند شرفیاب شوند. یادم نیست چهکاری بود پیش آمد مؤتمنالملک دوازده نفر را به حکم قرعه تعیین کرد بعداً اعلام کرد که پسفردا ساعت هشت صبح روز پنجشنبه… گفت پسفردا آقایون حاضر بشوند سرمونی ما وقت داریم حضور شاه شرفیاب بشویم ساعت هشت صبح مثلاً. آقایونی هم که به حکم قرعه انتخاب شدهاند بیایند مجلس به اتفاق برویم. همه حاضر شدیم در مجلس و به اتفاق رفتیم دربار.
س- رضاشاه.
ج- دربار رضاشاه بود بله. ما را بردند آنجا رفتیم اتاق به اصطلاح آینه میگویند اتاق آینه و اعضای دربار آمدند و رئیس تشریفات آمد با چه احتراماتی حالا از ما همهمان میشود. من عازجم از گفتنش، تعظیم و خیلی احترام فوقالعاده، چای بیاور، شربت بیاور، همه را آوردند. مؤتمنالملک یک اخلاقی داشت. گاهی که فکر میکرد، این اغلب با سبیلش بازی میکرد، بعد دیدیم که مؤتمنالملک دست کرد توی جیبش و ساعت را درآورد و نگاه کرد و باز گذاشت جایش هی با سبیلش بازی کرد. باور کنید در فاصلۀ شاید چند دقیقه خدای من گواه است… چند دقیقه گذشت و همینطور با سبیلش بازی کرد… شاید همهاش ده دقیقه گذشت از این قضیه. بعد ساعت را گذاشت توی جیبش و رو کرد به آقایان نمایندگان گفت ده دقیقه از وقت شرفیابی ما گذشته است. پادشاهی که نمیتواند وقت خودش را منظم کند حق انتظار شرفیابی ندارد. پا بشویم برویم. همه پا شدند همراهش افتادند. اعضای دربار دویدند جلوش، قربان به عرض رسیده، اندرون هستند دارند تشریف میآورند. گفت غیرممکن است ده دقیقه وقت من گذشته است. با رضاشاه پهلوی این شوخی بردار نیست، هیچکس قدرت نداشت با رضاشاه پهلوی از این شوخیها بکند. مؤتمنالملک افتاد جلو همه همراهش آمدیم.
س- بعد چی شد، همینطور گذشت و شما شرفیاب نشدید؟
ج- بله هیچی ـ آن گذشت. تقریباً چندین ماه بعد خدا یاری کرد یک سرمونی دیگر بود باز من خودم حضور داشتم رضاشاه آمد جلو به مؤتمنالملک گفت جناب مؤتمنالملک من به ریاست شما افتخار میکنم. یکهمچین آدمی بود. محال است مثل مؤتمنالملک شما چیزی میشنوید او چه بود غیرممکن است مؤتمنالملک بود و این حرفها دیگر نبود.
س- دورۀ بعد رضاشاه گذاشت این انتخاب بشود؟
ج- خودش انتخاب نشد دیگه. در انتخابات خود مؤتمنالملک اصلاً کاندید نشد انتخاب نشد. اگر میخواست انتخاب بشود خب میشد از تهران. ولی خودش وقتی دید انتخابات صورت دیگری دارد پیدا میکند انتخاب نشد.
س- این مجلس ششم است که میفرمایید؟
ج- این در مجلس ششم بود. بله مجلس ششم بود. خداش بیامرزد. خیلی آدم بزرگی بود. خیلی بزرگوار آدمی بود. هیچ ایران به عظمت مؤتمنالملک آدم ندارد، یعنی به استحکام مؤتمنالملک، هیچکس جرأت نمیکرد کار مؤتمنالملک را بکند که او کرد. آقا ده دقیقه از وقتش گذشته بود، پیش شاه، گفت وقت شاه که گذشته ده دقیقه من پا میشوم.
س- جرأتی داشت.
ج- خیلی جرأت است آقا.
س- خودش برای خودش شخصیتی قائل بود.
ج- اینها شخصیت است. بعد خودم والله بودم بعدها چند سال بعد رؤسای مجلسی وجود داشتند برای ملاقات مثلاً وزیر دربار دو ساعت در اتاق انتظارش مینشستند تا اینکه وزیر دربار اجازه بدهد ملاقات کنند. این اندازه فرق شخصیت اشخاص است آقا. دو ساعت در اتاق انتظار مینشستند تا وزیر دربار اجازه ملاقات بدهد.
س- آن زمان مصدق جلسات هیئت دولت کجا تشکیل میشد؟
ج- جلسات هیئت دولت اغلب در دفتر خود مصدق تشکیل میشد، بله بیشتر، همهاش.
س- در منزلش
ج- اغلب بله در منزل جناب مصدق.
س- آنوقت روزهای خاصی داشت؟
ج- نخیر ـ نخیر ـ روز خاصی که نداشت.
س- چون بعداً مثلاً دولتهای بعدی مثلاً میگفتند یکشنبه بعدازظهر هیئت دولت تشکیل میشود.
ج- همهاش منزل مصدق بود.
س- یک روز خاص در هفته بود یا اینکه بر حسب.
ج- بر حسب همان قراردادی که بود، روز خاصی نبود. همهاش هم در منزل مصدق بود.
س- آنوقت اینکه فرمودید مصدق اظهارنظر از اعضای کابینهاش میخواست، معلوم است که افرادی توی کابینه بودند که با به اصطلاح سیاست سختگیری که در نفت میشد موافقت نداشتند.
ج- به هیچ وجه چنین چیزی اظهارنظر نمیکردند.
س- چرا؟
ج- من یک وقت خدا شاهد است خاطرم میآید من به زاهدی گفتم که زاهدی در این کار عقیدهام این است که مصدق اشتباه میکند، من مطرح میکنم تو هم بیا عقب حرف من کمک کن دیگه این کار را ما زور بیاوریم در مجلس شاید… گفت نه نه شاید خودش حتماً یک فکری دارد که این کار را گذاشته. هرچه کردم زاهدی نکرد. خدای من گواه است والله به جان شما.
س- پس با وجودی که ایشان میگفت که نظرتان را بگویید ولی مطالب گفته نمیشد.
ج- امساک میکرد، نه هیچ گفته نمیشد، نخیر. اشخاص صدی.. نصف بیشترشان امساک میکردند بله، یعنی شخصیتی هم نداشتند. حیف هم بود. حیف شد.
س- وقتی که موضوع ماه اسفند پیش آمده و شاه هم میخواست از ایران برود شما در کابینه تشریف داشتید؟
ج- بودم بنده بله.
س- آن جریانش چه بود؟
ج- جریانش این بود که منصورالملک نخستوزیر بود. پیش از آفتاب…
س- منظورم آن موضوع اتفاق اسفند ماه است که مصدق نخستوزیر بود و شاه گفته بود که میخواهم از ایران بروم و بعد آیتالله کاشانی و اینها…
ج- نه، نه ـ اون بعدها بود، اون زمان مصدق نبود، اون زمان این شاه حالا بود اون شاه نبود.
س- بله زمان همین شاه.
ج- زمان اون شاه.
س- زمان رضاشاه.
ج- و پیش از طلوع آفتاب سفیر آمریکا، انگلیس، روس متفقاً رفتند منزل مصدق اعلام کردند که ؟؟؟ ما از سه طرف به ایران حمله کرده و وارد خاک ایران شدیم. هم انگلیسها آمده بودند در قسمت جنوب پیاده شده بودند. روسها از شمال، آمریکا هم همین ترتیب… سه چهار روز اینها کشید مذاکرات در بین چیز بود و آنموقع رضاشاه فروغی را نخستوزیر کرده بود. فروغی رفتیم مذاکره و اینطرف و آنطرف آمدیم و اینها و منجر شد و گفت اعلیحضرت خودشان تشریففرما میشوند و سلطنت را به فرزند خودشان محمدرضاشاه تفویض کردند. شاه عازم اصفهان شد. عازم اصفهان شد و بعد از چند روز هم فرزندش محمدرضاشاه که خیلی جوان بود، پانزده شانزده سال بیشتر عمرش نبود آمد مجلس و البته خیلی هم بهش ادای احترام شد. قسم خورد طبق آییننامه مجلس با قرآن و اینها به سلطنت اعلام شد و مجلس هم پذیرفت. خود رضاشاه رفت به کرمان، چند روز رفت به کرمان.
س- اگر به خاطرتان باشد یک سال بعد از زمامداری مصدق بود که گویا اختلافی با شاه پیش آمده بود سر موضوع وزارت جنگ و در این موقع گویا شاه گفته بوده که من از ایران خارج میشوم و مسافرتی میروم و بعد گویا آیتالله کاشانی و عدۀ دیگری تلگراف کردند و سعی کردند که شاه را منصرف کنند از این مسافرت و در آن چند روز گویا حمله شده بوده به منزل مصدق و زدوخوردی شده بوده.
ج- نخیر ـ اولاً آیتالله کاشانی چیز نبود. یک روز شاه قرار بود در دوره مصدق اختلافاتشان زیاد شده بود و شاه گفته بود که من حتماً میروم نمیمانم.
س- چی بود این اختلاف؟
ج- بالاخره اختلاف نظر و همینها. این نسبت به او ـ او نسبت به این چی میشود و اینها مرحوم بهبهانی نه کاشانی، آقای سید محمد بهبهانی، او بدون اینکه نه مصدق بفهمد و نه شاه بفهمد اقدام کرد یکمرتبه قریب بیستهزار نفر آدم بیشتر دم خانۀ شاه و خود بهبهانی را هم آوردند که ما نمیگذاریم شاهمان برود. این موضوع بود که مصدق هم همانجا در حضور شاه بود. مصدق از همانجا زود قضیه پس است بهطور محرمانه به خانهاش فرار کرد و رفته بود خانهاش. این بود که آنها نگذاشتند شاه برود نه آیتالله کاشانی. آیتالله کاشانی پیش مرحوم آقای سید محمد بهبهانی محلی از اعراب نداشت. بهبهانی نگذاشت برود، بالاخره شاه ماندنی شد تا روز آخر تمام قضیههای بعد پیش آمد، والا که موضوع این است. خیلی بهبهانی آن روز کمک کرد و جدیت فوقالعاده زیادی کرد. بیستهزار نفر آدم یکمرتبه بدون نه شاه خبر داشت نه مصدق ریختند به خانهاش گفتند ما نمیگذاریم شاه برود. بهبهانی هم خیلی مرد عاقلی بود. خداش بیامرزد. خیلی عاقل بود. خیلی، واقعاً از مردان عاقل، از علمای عاقل، مردی وطنپرست، مردی بینظیر، سر یک قضیهای به جان شما به روح مادرم چند نفر آمدند پیش من گفتند شما بروید پیشواز بهبهانی وسیله بشوید و بگویید بهبهانی در این کار ما اقدام بکند پیش شاه که شاه این کار را مطابق نظر ما بکند. و صدهزار تومان هم نقد به من دادند گفتند این هم شما بدهید و به بهبهانی بگویید این تقدیمی ما به شما. خدای من گواه است بردم پیش مرحوم بهبهانی، پول را هم بردم. بهبهانی گفت فلانی من در عمرم اینجور آلودگیها پیدا نکردم، تو راضی نشو آخر عمر من آلوده بشوم. صدهزار تومان را قبول نکرد به مرگ عزیزت یکهمچین مردی بود. حالا کو در ایران شما آدمی که صد دینار، صد دینار را ازش بگذرد.
س- یکی از اختلافات مصدق با شاه سر وزارت جنگ بود که وزیر جنگ بایستی منتخب نخستوزیر باشد یا منتخب شاه باشد؟
ج- مصدق میگفت وزیرجنگ باید مستقل باشد مثل باقی وزرا استقلال داشته باشد.
س- بله
ج- (؟؟؟) آخر شاه پهلوی گرفتندش مصدق را و تبعیدش کرد مدتی بردند به قائنات و بعد پسرش که این محمدرضاشاه باشد این واسطه شد که مصدق برگشت. از این جهت هم این یک سمپاتی نسبت به مصدق داشت و از این نظر مصدق صورت ظاهر اظهار شکرگزاری میکرد که شما بودید که من را از این چیز خلاص کردید، والا آنجا خیلی وضع مصدق وضع آبرومندی نبود آنجا، خیلی…
س- خب حق با کی بود سر این موضوع، سر موضوع وزارت جنگ.
ج- حق با شاه بود. (؟؟؟) تمام بگویند شاه پهلوی مثل یک شاه فرض کن مثل سلطان احمدشاه یا دیگری میتواند تحت تسلط خودشان قرار بدهند در هر چی بخواهند اقدام بکنند او هم مرد قوی و مرد با اراده التفات بفرمایید، و مملکت محتاج یک اراده قوی زیربار این حرفها نمیشد. اعتنا نمیکرد.
س- خب آنها استناد میکردند به قانون اساسی.
ج- در قانون اساسی ساکت است. (؟؟؟) قانون اساسی نمیکرد منتهی وزیر جنگ کسی انتخاب میشد که میبایستی گزارشش را به شاه میداد و بعد او امر شاه را چیز میکرد و اینها. وزارت جنگی وجود نداشت. وزارتجنگ را رضاشاه پهلوی درواقع تأسیس کرد، به وجود آورد، التفات بفرمایید. والا اسماً وزارت جنگ بود. نه عدهای بود نه خبری بود. تمام این تشکیلات نظامی ایران را رضاشاه پهلوی داد. اولین قدمی که برداشت قانون نظام وظیفه بود. قبل از نظام وظیفه تمام نفرات ایران به ده بیست هزار نفر نمیرسید. این نظام وظیفه رساند یکمرتبه رسید به تقریباً چهار پنج هزار نفر. خدا گواه است یک وقت شاه پهلوی خودش با گوش خودم شنیدم. گفت بعد از اینکه قانون نظام وظیفه را من چیز کردم و این نظام وظیفه دوره اولشان که آمد پیش خودم فکر کردم که عجب کار زشتی من کردم. اینها کسانی نیستند که اصلاً به درد بخورند و اصلاً بشود اینها را به میدان فرستاد، به اصطلاح چیز بشود. ولی یواشیواش که اینها تربیت شدند و تحت نظم درآمدند دیدم بهترین قدم را ما برداشتیم و بهترین قوا را برای ایران چیز کردیم. یک قوایی که ذخیرهاش لایزال است یعنی تمام نمیشود. یعنی یک نفر برود یک نفر از خود ملت به جایش هست این قوه لایتناهی است. بزرگترین قدم را ما… در هیچ کشوری این چیز کشور ما را ندارد. و واقعاً هم همینطور بود. قانون وظیفه از بهترین قوانینی است که در دنیا فکر بفرمایید در یک کشوری گذاشته است. هیچ کشوری هم قانون نظام وظیفۀ ما را ندارد. منتهی اجرا نشد. مثلاً این را عرض کنم به خمینی منتشر نکنید. مثلاً در دورۀ ششم قانونی گذاشت شاه که هیچکس حق پوشیدن لباس روحانی ندارد. کلاه و عمامه قبا و ریش و پشم و اینها، اینها همه باید به لباس عادی تبدیل بشود. یعنی ریششان را بتراشند، کلاه سر بگذارند، عبا و اینها را کنار بگذارند و اینها. بعد از گذاشتن این قانون صدی نودوپنج آنهایی که عمامه و کلاه و ریش و این بازی را داشتند همه به صورت درآمدند. یعنی مشغول عوامفریبی بودند قبلاً، عدۀ زیادی از نمایندگان مجلس عمامه داشتند، همه عمامهها تبدیل به کلاه و کراوات شد و ریشها تراشیده شده و آدم حسابی شدند ولی قبل از آن همه ریش و پشم و عمامه داشتند. مثلاً فرض بفرمایید آقای دشتی آقای زینالعابدین رهنما، از این قبیل عدۀ زیادی داشتیم. و شاه پهلوی خیلی هم دقیق بود که این قانون موبهمو اجرا بشود و اینهایی هم که در مقام بهاصطلاح بالاخره دارای مقام روحانیت هستند، به آنها هم احترام بگذارند که واقعاً اینها روحانی باشند و واقعاً آنها هم کار روحانی خودشان را انجام بدهند و واقعاً آنها هم مردان روحانی برای ایران تربیت بکنند. یعنی برای اسلام، مردان مسلمانی تربیت بکنند. بعد از رضاشاه پهلوی این شاه بعد مواد این قانون را کانلمیکن فرض کرد هیچ توجهی نکرد. هر عرض کنم خدمتتان اوباشی، هر عرض کنم دزدی، هر نالایقی آمد یک ریش گذاشت و یک قبا و یک عمامه و یک کلاه این بازی راه افتاد برای ایران راه افتاد والا خمینی دههزار آخوند از کجا. الان اگر شما شماره آخوندهای ایران را طبق آن قانون رضاشاه حساب بکنید به صد نفر نمیرسد، التفات بفرمایید. این بقیهاش به واسطه اهمال شخص محمدرضاشاه پهلوی شد التفات بفرمایید. مخصوصاً فرق فکر آن شاه را ببینید التفات بفرمایید با این شاه. در صورتی که در آن مجلس اول مرحوم مدرس هم در مجلس عضویت داشت. مدرس خودش موافقت کرد. این قانون نصفش به قلم خود مدرس بود التفات بفرمایید که هر کسی نتواند ادعای روحانیت بکند. و این اصل از بین رفت و به این صورت درآمد. قوانین خیلی مهم. مثلاً قانون ثبت از مجلس ششم گذشت. ثبتی نبود التفات بفرمایید. قانون ثبت املاک از مجلس ششم گذشت. (؟؟؟) فرض بفرمایید مثلاً قانون ثبت روزی که در مجلس مطرح شد، این قانون مرور زمان وقتی در مجلس مطرح شد این را که از چهل سال پیشش را دیگر کسی حق رسیدگی ندارد. یک عدهای از نمایندگان داد کشیدند در مجلس ای وای این قانون خلاف شرع است شما حق مردم را میخواهید ببرید، فلان آدم صد سال پیش حق جد مرا غضب کرده حالا فرصت رسیده من میخواهم ادعا بکنم و بروم حقم را بگیرم، شما دارید این قانون را خلاف شرع میگذارید. مجلس هم ماند معطل نمیتوانست این قانون را تصویب بکند. داور رفت خدمت مرحوم مدرس گفت دستم به دامنت یک کاری بکن. بعد مدرس پا شد رفت به جلو گفت آقایون دو نفر با هم منازعت داشته باشند اینها اگر مردمان متشرع باشند، گفت مثلاً من اگر با کسی چیز شدم خودم میروم پیش حاکم شرع، طرف مرا حاکم شرع میخواهد، هرچه حاکم شرع حکم کرد. ما رفتار میکنیم. اما شما پیش حاکم شرع ـ حالا خود شما که مردم هستید چنان میدوید میخواهید بروید پیش نایب ابوتراب فراشباشی ـ باید ممنون باشید از این فراشباشی که میگوید آقا من از چهل سال پیش که خبر ندارم اما از چهل سال به این طرف را ممکن است از همسایه کسی، کاری بپرسم ببینم قضیه چه بوده رسیدگی کنم. شما به جای اینکه تشکر بکنید مخالفت میکنید، ممنونش باشید که بیشتر از چهل سال را رسیدگی نمیکند. شما اختلاف زمین دارید دو نفر هستند این میگوید زمین مال من است، اون میگوید زمین مال من است، اهل ده میآیند میگویند آقا ما از پنجاه سالش خبر نداریم از چهل سالش به اینور میآئیم رأی میدهیم. شما باید ممنون باشید که این قانون را میگذرانند. به اسلام و صلوات مجلس تشکیل داده شد و این قانون مرور زمان را ـ همچین قانون ثبت ـ قانون ثبت که شد چرا به مال مردم رسیدگی میکند، یکچنین قانونی خلاف انتظار دارید از مجلس گفت مال، مال کسی است که متصرف است، متصرفش هم که دیگه ثابت میکند چهل سال اینجورها در تصرف دارد، این ملک بیش از چهل سال که کسی خبر ندارد، شما چرا چیز میکنید ممنون باشید اینها چهل سال چیز میکنند قانون ثبت را با سلام و صلوات تصویب شد. الان اگر شما به آن کتب قوانین مجلس مراجعه بکنید میبینید که آنچه در دوره ششم در مقابل دورههای دیگر در دوره ششم قانون گذاشته، دورههای دیگر بههیچوجه. مثلاً در دوره ششم سه کتاب اینقدری هست دورههای دیگر کتابهای کوچککوچک. اصلاً قانون ننوشتند همهاش حرف مفت گذشتند. کاری که شد فقط و فقط در دوره ششم شد بس والسلام.
س- خب این اشخاص محرم مصدق و کسانی که مورد مشورتش قرار میگرفتند کیها بودند؟
ج- مصدق برای مشورت هیچکس نداشت. همان اعضای کابینهاش بودند بس والسلام.
س- مثلاً آنهایی که مورد اعتمادش بودند. میگویند دکتر شایگان یکیاش بوده.
ج- نخیر به دکتر شایگان اعتنا نمیکرد، فکر دکتر شایگان قابلی نبود.
س- کیها بودند؟
ج- اینها همین اشخاص معمولی بودند. مثلاً به فاطمی محبت داشت و چیز میکرد به اعضای کابینه (؟؟؟) هر کسی را به فراخور حال خودش ازش واقعاً نظر میخواست نظرش را خودش میسنجید، هرکدامش صحیح بود قبول میکرد هرکدام صحیح نبود رد میکرد. والا با کسی خصوصیت خاصی نداشت. دکتر شایگان نخیر. دکتر شایگان این رجال چقدر آدم نپختهای بود. از آمریکا که آمد رفت پیش مصدق گفت شما مرا برای ریاستجمهوری خواستید؟
س- به خمینی
ج- به خمینی. خمینی گفت خیر من همچین فکری ندارم، فهمیدید؟ آخه هیچ آدم عاقلی میرود به یک کسی بگوید شما مرا به رئیس جمهوری بپذیرید.
س- یک عده میگویند که اشتباهات روی مشورت اطرافیانش بوده.
ج- ابداً نخیر. ولی اطرافیانش، خیلیها مصدق را منحرف میکردند. میگفتند آقا این کار به وجهه شما برمیخورد التفات میفرمایید؟ نکنید شما چیز میکنید.
س- اینها کی بودند؟ تودهایها بودند؟
ج- تقریباً ـ مثلاً تودهایها خیر، یکی مثلاً آقای سنجابی مثلاً توجه میفرمایید. یکی دیگر آن آقایی هست که تاجر است که اسمش را فراموش کردم. اون بود، دو سه نفر از این قبیل کسان بودند.
س- دکتر صدیقی مثلاً.
ج- دکتر صدیقی، همه اینها داخل آدم نبودند.
س- کارهای مثبتی هم مصدق در زمان زمامداریش کرد؟
ج- کار چهجور مثبتی؟
س- نمیدانم. کارهای مملکتی مثبت.
ج- نه ـ نخیر. کار مثبتی که برای مملکت بشود نه. مثلاً در زمان رضاشاه اقلا دوسهتا سد ساخته شد، نخیر.
س- از لحاظ لوایح جدید یا طرز اداره مملکت؟
ج- نخیر، طرز اداره مملکت سعی میکرد میگفت باید آزادی در مملکت باشد باید در حدود مشروطیت والا نه در حدود هوچیگری و چیز کردن. با تودهایها خیلی مخالف بود… میگفت در حدود آزادی و قانون اساسی باید آزادی باشد که هرکس بتواند عقیدۀ خودش را اظهار بکند.
س- عملی بود این حرف؟
ج- نظرش را میگفت. والا اگر مصدق قلباً از من بپرسید، مصدق در قلبش التفات بفرمایید او خودش هم یکی از مستبدترین اشخاص روزگار بود. در قلباً اما صورت ظاهر اینطور میگفت.
س- آنکه در قلبش بود چطور خودش را ظاهر میکرد؟
ج- خب بالاخره این درسش را خوانده بود و میفهمید که چهکار بکند. بله ـ مصدق چندین خانه داشت که وصل بهم بود. یک خانه داشت بزرگ بود، یک خانهاش که داده بود به انجمن روس و ایران چند ماه قبل که انجمن فرهنگی روس و ایران در آنجا تشکیل میشد. یک شب توی خانه مدرس در ایوانش جلسهای تشکیل داده بودند.
س- خانه مصدق
ج- بله، تشکیل جلسه بدهند. یک صحبتهایی توی آن انجمن آنها میآمد اینجا مینشست. من به مصدق گفتم آقا این خانهات را ماهی چند اجاره دادید؟ جنابعالی دوهزار تومان کرایه دادید من الان ماهی چهارهزار تومان به شما میپردازم این اجاره را فسخ کنید بعد بقیهاش را هم تا مدت آخرش پولش را من میپردازم که به شما ضرر نخورد
س- (؟؟؟)
ج- گفتم شأن شما نیست که شما خانهتان را به انجمن فرهنگی روس و ایران میدهید. به روح رسولالله صبح روسها را بیرون کرد از خانهاش.
س- کرد این کار را؟
ج- میگویم به روح رسولالله همان فردا صبح بیرونشان کرد، التفات میفرمایید؟ این از نظر مصدق اهمیت میداد به… خیلی مرد باشرفی مصدق بود. خیلی با شرف. و بسیار مرد باگذشت و آقایی بود. نام و شهرت داشت گذشتههایش، آقایی داشت خیلی.
س- ولی خب شما از دستش دلخور شدید و کابینه را ترک کردید.
ج- من به واسطۀ همان کار تلفن که کرد گفت مرّ قانون، گوشی را گذاشتم که راجع به سیدکاشی و… بعد گفت آقا من حرفم را پس گرفتم من که چیزی نگفتم. گفتم من پس نمیگیرم ـ اگر شما پس گرفتید. گفت من که چیزی نگفتم به شما، پس گرفتم بمانید کابینه. گفتم من پس نگرفتم، شما پس گرفتید من پس نمیگیرم گفتم من خودم را آمدهام فدای شما میکنم شما به جای اینکه از من ممنون باشید اینطور میکنید؟
این راجع به من نیست ولی راجع به عقیدۀ بنده راجع به تیموری است در اوایل مشروطیت، بعد از اینکه محمدعلیشاه از دفعه اخیرش از روسیه به ایران آمد. آمد به استرآباد چند روزی استرآباد ماند. بعد دومرتبه باز مجبور شد برگردد و فرار کند به چیز در چند روزی که در استرآباد ماند یک عده زیادی هم در تهران هم در ولایات به طرفداری محمدعلیشاه قیام کردند. از آن جمله در سبزوار حاج میرزاحسنی بود سبزواری ـ التفات میفرمایید؟ ـ حاج میرزاحسنی بود سبزواری مجتهد بود، او به طرفداری محمدعلیشاه قیام کرد. هرچه دولت اقدام کرد این حاج میرزاحسن به سر جایش بنشانند نمینشاند، هر روز مردم را دعوت میکردند به محمدعلیشاه، محمدعلیشاه رفته بود. جواب دولت را نمیداد، دولت هم که قوهای نداشت بتواند جواب حاج میرزاحسن را بدهد، همینطور مانده بود معطل. تا بالاخره دولت متوسّل شد به یکی از بزرگان تیموری. آن شخص بزرگ تیموری التفات بفرمایید ـ که به اصطلاح پسرعمۀ بنده بود مرحوم امیراسدالهخان شوکتالدوله بود هم رئیس تیموری بود و هم حاکم جام بود. به او دستور داد که تو باید بروی و این غائله حاج میرزاحسن را از سبزوار بکنی. بنده آنوقت فرض بفرمایید یازده سالم بود، دوازده سالم بود. ایشان حرکت کرد از جام به سمت سبزوار با پنجهزار سوار تیموری. هشت نه ماه در سبزوار با این حاج میرزاحسن زد و خورد میکردند، زیرا عدۀ زیادی بود جمعآوری کرده بود، شهر و خانه و اینها همه را سنگر کرده بود و اینها در بیرون چیز میکردند. (؟؟؟) حاج میرزاحسن به این فحش میداد در صورتی که این خودش سید بود، شیعه بود. برایش میگفت ای شوکتالدوله سگسنی التفات بفرمایید.
س- پدر همین اسداللهعلم نیست این؟
ج- نخیر ـ اون شوکتالملک بود و این شوکتالدوله است. هی شوکتالدوله سگسنی آمده است سروقت ما بالاخره بعد از شش ماه شوکتالدوله حاج میرزاحسن را دستگیرش کرد. البته عدهای کشته شدند، خیلی کشته شدند، هم از تیموریها عدهای کشته شدند از تیموریهای ما و عدهای هم از سبزواریها کشته شدند. بعد حاج میرزاحسن را تحتالحفظ فرستاد به تهران غائله محمدعلیشاه و آن بازیهای طرفدارهای محمدعلیشاه دیگر به کلی قطع شد، خاتمه پیدا کرد. مقصود این یکی از کارهایی است خدماتی است که تیموریها به مشروطیت ایران انجام دادند. این موضوع را که به طور اختصار عرض کردم در هیچ کتابی، در هیچ چیزی شما نمیبینید نوشته نشده. در صورتی که این را تیموریها انجام دادند خیلی هم خدمت کردند. تیموریها خودشان همهشان سنی هستند اهل حنفی هستند. اما مرحوم خود شوکتالدوله خودش سید بود و خودش سید است التفات بفرمایید ـ و شیعه ولی معهذا بهش میگفت سگ سنی، میگفت شوکتالدوله سگسنی. این پدرسگ، سگسنی است ـ همهاش سگسنی بود. این سگسنی بالاخره کار خودش را کرد. گرفتند میرزاحسن را و فرستادندش به تهران و غائله محمدعلیشاه به کلی دیگر قطع شد از ایران. این در هیچ تاریخی نیست.
س- انشاءالله در آینده منعکس خواهد شد.
ج- این خیلی خیلی مهم است، این مسئلهای که عرض کردم این خیلی مهم است. فقط آن قسمتهایی که مربوط به این مردیکه…
س- بله بله متوجه هستم. آن فعلاً در دسترس کسی قرار نخواهد گرفت.
ج- اسم آنها را فقط در دسترس کسی قرار ندهید که مبادا این پدرسگ همین ترتیب برای من اسباب زحمت فراهم کند. والا چیزهای دیگر همهاش… خیلی آدم بدی است این…
س- خب وقتی که این بیست و هشت مرداد اتفاق افتاد حتماً برای جنابعالی جای تعجبی نبود که بالاخره…
ج- بنده نخیر. خودم در تهران نبودم در خراسان بودم. نخیر یقین داشتم که اینکار میشود، زیرا که عرض کردم که هم انگلیسها بر علیهاش بودند و هم آمریکاییها میدانستم بالاخره آنها احتیاج زیادی به نفت داشتند. نفت که قطع بشود خسارت فوقالعاده زیاد بهشان میرسد و چه باید بکنند. ناچار شدند اتحاد کردند که این کار را بکنند برای اینکه نفت از دستشان نرود. فقط برای حفظ نفت بود، والا چیز دیگری نیست. بعد مصدق را گرفتند و حبسش کردند و باز محمدرضاشاه را آوردند و سر قدرت رساندند و بهش کمال چیز را دادند تا اینکه به این صورت درآمد.
س- جنابعالی هیچ در جریان بیستوهشت مرداد اطلاعی از قبل داشتید، با شما مشورت کردند؟
ج- نخیر،من خراسان بودم.
س- در خراسان هم اقدامی نکردید.
ج- بنده هیچ اقدامی در این موضوع نکردم.
س- علت اینکه در انتخابات دوره هجده شرکت نکردید چه بود؟
ج- حقیقتش اولاً دلتنگ شدم. دلتنگ شده بودم از این جریانات مجلس زیرا که مجلس دیگر به روال دیگری درآمد. تقریباً در تحتنظر شخص شاه درآمده بود. محمدرضاشاه پهلوی ـ التفات میفرمایید؟ – و تویشان وکلای حسابی نمیدیدم. من هم دیگر دلم نمیخواست با این عده در روال آنها خودم را بُر بزنم ـ این است که به کارهای شخصی خودم پرداختم.
س- از قدیمیها دیگر کسی نبودند؟
ج- چیز نبود نخیر، همهشان رفته بودند، هیچکس نبود.
س- آنوقت از این تاریخ به بعد شما در تهران بیشتر تشریف داشتید یا در خراسان؟
ج- بیشتر اوقات در خراسان بودم، گاهی در خراسان بودم، گاهی در مسافرت آمدم به اروپا مسافرت میکردم.
س- خب آنوقت جریانات مملکتی که میدیدید یا در روزنامه میخواندید پهلوی خودتان چه فکر میکردید؟
ج- آن قسمتهای… بعضیهایش را البته همهاش را بنده همیشه بسیار ازش دلتنگ میشدم و میگفتم این به ضرر ـ این جزو اشتباهات شاه است. شاه البته خیلی کار خوبی داشت ولی بسیار اشتباهات زیادی داشت. از بزرگترین اشتباهات شاه اولاً اینکه این خودخواهیاش بود. از خودخواهی بیاندازه ـ یعنی از تملقات بیجایی که بهش میکردند این شاه مقهور تملق بود. هرکس بهش تملق میکرد این بیشتر خوشحال میشد، هرکس بهش تملق میکرد هرچی میخواست بهش چیز میکرد. خدای من گواه است هیچوقت… (؟؟؟) به روح پدرم قسم به جان فرزندم به جان برادرم در تمام دوران رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه یکهمچین نقلی من از طرف یکی از اینها من فایده نداشتم، چون به وسیلۀ خودم میلیونها تومان از دست دادم و بخشیدم. یک مقدار حتی یک مرتبه بهش گفتم. گفتم حتی عیدی هم که در عید شما به اشخاص میدهید او را هم نیامدم از شما بگیرم. این بود فرق من با اشخاص. من همیشه آنچه که حرف حساب بود به خود او میگفتم ولی به هیچ وجهمنالوجوه فکر نمیکردم که گوش میکند. دلش میخواست هی یکی بهش تملق بگوید و دور خودش هم بالاخره یک عده اشخاصی را جمع کرده بود که نه از مملکت اطلاع داشتند، نه از سیاست اطلاع داشتند و نه از دنیا اطلاع داشتند، نه از ایران اطلاع داشتند، نه از آن شهری که بودند اطلاع داشتند، نه از آن محلهای که بودند اطلاع داشتند، نه از آن کوچهای که بودند اطلاع داشتند، هر کس هر جا بود و تملق میگفت او را قبولش داشت. خب این اشخاص بیاطلاع از کار مملکتداری، کار مملکتداری آقا کار شوخی که نیست که به دست هر حمالی یا بچهحمالی بدهید و بگویید تو بیا مثلاً وزیر فلان بشو و فلان کار بشو. کار شوخیبرداری نبود. یک عده از این نظامیها که اینها اقلاً هزارتا فرض بفرمایید هزارتا که مبالغه است ولی چندین صدتا بالاخره سپهبد و سرلشگر و بالاتر و اینها. این درجات زیر مسلسل و زیر گلوله و شلیک توپ باید به اشخاص صادر میکرد نه به صرف تملق به اشخاص میداد. این اشخاص را آورد و اینها را همه به کارهایی وادار کرد که تویشان هستند اغلب اشخاصی که پنجاه میلیون تومان صد میلیون تومان پانصد میلیون تومان دزدی کردند و استفاده کردند. آنوقت در عهد رضاشاه پهلوی همچین چیزی میشد. یکقران اگر از اینجور کارها میشد رضاشاه پهلوی طرف را اعدام میکرد خدای من گواه است، یکقران، یکقران، یکقران اگر همچین چیزی میشد اعدامشان میکرد محال بود همچین چیزی بشود… حسننیت داشت نسبت به مملکتش، دلش میخواست خیلی مملکت پیش برود، … ولی در مقابل این تملقات هم بالاخره هی مغرور بوده و به اینجا رساند کار مملکت را.
س- شما دوستان همفکری نداشتید؟
ج- هیچکس نداشتم نخیر، هیچکسی.
س- مثلاً همین امثال مرحوم قریشی و…
ج- نه ـ با قریشی اینها دوست بودم ولی بین ما چیزی باشد ـ من در ایران در هیچ حزبی مداخله نکردم. زیرا حزبها را که اساسشان را چیز میکردم میدیدم اساس حسابی ندارد التفات بفرمایید، اینها توی مملکت نیست از روی غرض به وجود آمده.
س- وقتی میدیدید مملکت دارد به این طرف خطر حرکت میکند، امکان اینکه اقدامی بکنید…
ج- هیچ نتیجه برای جلوگیری نداشت، بههیچوجه. عهد رضاشاه که از این حرفها نبود بعد از عهد رضاشاه هم که این آدم گوش نمیکرد. آدم باید باهاش یکطرفه بکند نتیجه نداشت تصدقت بروم. در عهد رضاشاه اگر میبود، یک حرف حسابی را شما بهش میزدید باز قبول میکرد التفات میفرمایید؟، بهش میگفتید یا بنویسید یا برایش پیغام بدهید اینها البته مؤثر میشد ولی در عهد این به هیچ وجهمنالوجوه. من خدا گواه است ده مورد است در حد این رفتم بهش گفتم. گفتم آقا این کار را نکنید به ضرر مملکت تمام میشود. گفت نه سیاستاً این کار من بهتر است. یکی همین کار مسئله اصلاحات ارضی راجع به ایران بود. من میدانستم این کار اصلاحات ارضی بهضرر ایران است.
س- چرا؟
ج- اولاً آقا کسی از ایران ـ الان هم که این حرف را خدمت شما میزنم ادعا میکنم که شاید دویست نفر نباشند که از موضوع ایران و زراعت ایران و فلاحت ایران و کشاورزی ایران اطلاع داشته باشد. ایران عبارت بود از یک مملکت خشک و بیآب و بیهمهچیز. این قنواتی را که شما میبینید، این قنوات را اشخاص به عنوان تیمن تبرک التفات میفرمایید؟ به عنوان تیمن تبرک از هزار سال قبل با چنگال خودشان زمین را خراش دادند، یک قاشق آب آوردند بیرون. به عنوان تیمن و تبرک بوده. والا تمام ایران که این کار نشده، یک مقدار مخصوصی از ایران. و بعضی جاها قنواتی که شما حیرت میکنید که اگر من بگویم فکر میکنید از عهده بشر. مثلاً در گناباد، قنات هست که چهارصد متر عمق میخورد، چهارصد متر، که به اصطلاح مقنیها هشتصد لگد میخورد، یعنی باید هشتصد بار مقنی پایش را همچین بکند تا این سلطل را بیاورد بیرون یا سطل را ببرد توی چاه. این وضع پنج (؟؟؟) است هم ادامه دارد. پنج (؟؟؟) است که آنها با عدم وسایل آنزمانها طنابکشی میکردند صدها سال کار میکردند که یک قاشق آب بیاورند مردم استفاده بکنند نه برای استفادۀ شخصیشان. این از نظر خیرات و مبرات. این است که این قنات را آنها پنج اصل برای این قنات قایل بودند التفات میفرمایید؟ به پنج قسمت این قنات تقسیم میشد وقت عایداتش. یکی از عایداتی قنات خرج شیارش میشد. یکی خرج کاوش میشد التفات میفرمایید؟ یکی خرج بذرش میشد، یکی حق زراعتش میشد، یکی حق مالکش میشد. این را میآوردند، این ملک این به پنج قسمت اینطوری که میگویم تقسیم میشد. چیزی نبود که صاحب این توی جیبش بکند. اینکه هی میگویند فئودال، فئوال اینها همه مفت است. فئودال یعنی چه؟ اینها اشخاص بیاطلاع هستند که اینها چیز میکنند. بیشتر از این ایرانیها نتوانستند که این مملکت را آباد بکنند. آن تکنیک و استعداد وسایل فعلی در قدیم نبوده که بتوانند. اگر با این فکر و استعداد فعلی مملکت در دست یک آدم اهل قرارش بیفتد به جای هزار قنات ممکن است در ظرف پنج سال اقلاً بیستهزار قنات در ایران ایجاد کرد. ممکن است در ایران اقلاً بیست مرتبه آب را اضافه کرد. آدم نیست برای کاشتنش ببینید جان من. (؟؟؟) خدای من گواه است اگر کشاورزی ایران در دست اهلش قرار بگیرد به کیفیتی که عرض کردم، این آبش را دربیاورد به زور، این اراضی بایر را… بروید ایران مسافرت کنید. تمام اراضی ایران، مزارع ایران ایران مرکزی را، تمام دشتها، قحط و لمیزرع، بیست فرسخ میروید یک قاشق آب پیدا نمیشود، یک نفر پیدا نمیشود، تمام اینها را میشود آباد کرد، میشود زراعت کرد، میشود آدم ؟؟؟ور. اقلاً در ایران میشود پانصد میلیون آدم در این مملکت هم جا داد. والله ایران اگر در دست اهلش باشد همین من تعهد میکنم که اگر ایران کشاورزیاش در اختیار من قرار بگیرد، آنطوری که من چیز میکنم به فاصله پنج سال تمام هندوستان را ایران غذا بدهم، خدای من گواه است. ولی اینها چی میفهمند. میگویند فئوال فلان آدم پنجتا قنات دارد. این پنج تا قنات را مگر این دزدیده. به این کیفیتی که عرض کردم این قنوات به وجود آمده. فرض بفرمایید اجداد بنده چندین صد پارچه ملک از اجداد من رسیده است که خدای من گواه است من صد پارچه آنها را در شصت سال قبل به رایگان بین طایفه خودم که تیموریها هستند بخشیدم بین آنها زیرا آنها چادرنشین بودند و مالدار. آنها را خانهنشین کردم این قنوات را بین آنها تقسیم کردم، نشستم بینشان چیز کردم. چون من جز مختصری الان سه چهار فقره ملک من خودم که الان هیچ چیزی ندارم. فقط سه چهار فقره ملک نگه داشتم که بین بچههایم تقسیم کردم. خانهها را هم که این لوطی پدرسگ دو سال است تمام را ضبط کرده برده به جز یک ملک که مال (؟؟؟) و برادرش است دو سال تمام است که عایداتش را آن پدرسگ برده، یک قران در این دو سال عاید این دو پسر نشده. یک قران، یک قران. یک قران الان اینها ندارند خرج بکنند، از کجا بیاورند خرج بکنند. همچنین خواهرانش هم یکی اینجاست همه را چیز شده. هی میگویند فئودال، فئودال. فئودال یعنی چه؟ فئودال البته فرض بفرمایید در بلژیک میگویند، در فرانسه میگویند که اراضی آبیاری، اراضی آنجا مرطوب است. باران زیاد میآید محتاج به قنات نیست. باز مختصری زمین را میتوانند با وسایل موجود شیار بکنند، تویش بذر بریزند خودبهخود سبز میشود درو میکنند. در آمریکا هم همینطور است. زحمتی ندارد زراعت آمریکا و چیز. زحمت ایران را زراعت اینجا ندارد. به مفت اینجا زراعت به عمل میآید. این غیر از ایران است که به آن زحمت و به آن بدبختی باید ده من گندم به عمل بیاورید و آن هم به این بدبختی و به این چیز. هی هر روز بگویند چیز بکنند. تمام این را نصفش را روسها میگویند اینها فئودال هستند برای اینکه لوطیبازی راه بیاندازند. نصف دیگر همین ایرانیهای بدبخت که رفتهاند به خارج و درس خواندهاند بدون اطلاع ـ فلان آمریکایی رفته و… میگوید اه این فئودال است، این دوتا پارچه ملک دارد. نمیداند که ملک یعنی چه. ملک چهجور به وجود آمده الان همین ملک، همین ملکی را که الان من دارم، تمام دوازده ماه سال من باید روی این مقنی بشود، اینها چرخ چاه داشته باشم که این کار کند، یعنی چه؟ یعنی چاه دوباره که هی لای آب… این لاینقطع چاه به چاه هی باید زد، چرخ را بزنند، مقنی و آدم برود لایاش را بزنند. دو ساعت هی این با لگد هی همینطور بزند سطل به سطل بیاورند بیرون التفات بفرمایید. این هر قناتی اقلاً سالی هفت ماه هشت ماه کار باید بشود تا این لایروبی بشود که آب این عقب زده نشود، آب این کم نشود، این کار شوخیبردار نیست، اینها همه پول میخواهد، خرج میخواهد این پول از کجا بیایند؟ این فئودالی نیست، اینها را باید دستشان را ببوسند که برای آبادی مملکت این کارها را میکنند. ولی خب سپردند دست آدم ناشی اینطور این بدبختیها را دارند هو میکنند. کسی هم نیست توی اینها از خودشان دفاع بکند و کسی هم نیست که حقایق را بگوید. یک آدمی میخواهد که پا شود و اعلام بکند این حقایق را به اینها که شما اشتباه میکنید، این است وضع ایران. والله ایران اگر دست آدم اهلش قرار بگیرد در ظرف پنج سال هندوستان را میتواند غذا دهد.
س- اثر این اصلاحات ارضی روی ترتیبی که فرمودید چه بود؟
ج- اصلاحات ارضی روی همین خودخواهی شاه، محمدرضاشاه پهلوی، یک روز رفتم پیشش گفتم من شنیدم که شاه مرحوم سالی صد میلیون تومان عایداتش بوده. من باور نکردم گفتم دروغ است در صورتی که صد میلیون بود عایداتش. اما محال است آدم صد میلیون عایدی داشته باشد و همچنین چیزی نیست. طرفهای من با من محاجه کردند که نخیر صد میلیون بوده. من گفتم نمیشود. بالاخره آنها آمدند به پنجاه میلیون. باز گفتم نمیشود. باز بالاخره اینطرف و آنطرف ـ آنها گفتند بیستوپنج میلیون، میشود؟ با بیستوپنج میلیون من هم موافقت کردم. گفتم اما این بیستوپنج میلیون موقعی بود که گندم بود خرواری هشت تومان، جو خرواری چهار تومان، کاه خرواری دو قران، تریاک منی چقدر. همه حساب نرخش را حساب کردیم. پنبه اینقدر، اینقدر. بعد از قضیه شهریور یکمرتبه به کلی نرخ اجناس خودبهخود ترقی کرد. یعنی گندمِ خرواری ده تومان شد خرواری دویست تومان. جو خرواری هشت تومان شد خرواری صدوبیست تومان. کاهِ خرواری سه تومان، اینها را که میگویم راست است، شد خرواری هشتاد تومان. تریاک که منی پانزده تومان شد منی پانصد تومان، پنبهای خرواری فرض بفرمایید هشتاد تومان شد خرواری سیصد تومان. گفتم همین املاک رضاشاه پهلوی که همه میگویند دویست و پنجاه میلیون (؟؟؟) هیچکارش که شما نکردید، همانطور که شما میگذاشتید خودبهخود این املاک سالی دویست و پنجاه میلیون عایدات پیدا میکرد، خب اعلیحضرت احتیاج به هیچ چیز ندارد، پول که نمیخواهید. چه عیب داشت. هر سالی این دویستوپنجاه میلیون هم به یکی از ایالات ایران میبخشیدید. این دویستوپنجاه میلیون برود مال گیلان صرف آبادی گیلان بشود، صرف فقرای گیلان بشود. دویستوپنجاه میلیون صرف خراسان بشود. این بهتر بود یا اینکه مال مردم را شما بگیرید تقسیم بکنید؟ گفتم منتهی متصدیان شما نگفتم خودتان دیگه که، گفتم متصدیان شما اینقدر نالایق بودند که نتوانستند این عایدات حقیقی این املاک را به شما تحویل بدهند، به دست بیاورند، به جای اینکه سالی پانصد میلیون از این املاک باید برداشت کنند، آمدهاند به شما گفتهاند سالی هشت میلیون، ده میلیون هم ما کسر خرج داریم. شما گفتید زود این آتش را از جان من دور کنید، زود. بعد از اینکه این آتش از جان شما دور شد مردم را شما به آتش خودتان دارید میسوزانید. شما اگر خودتان نتوانید ملکتان را اداره بکنید به مردم چه ربطی دارد که شما ملک مردم را به چیز خودتان چیز میکنید. نکنید این کارها را. فکری کرد و گفت: نه این کاری که من میکنم سیاستاً فایدهاش بهتر است. گفتم من فایدهای که نمیبینم، حالا هر کاری دلتان میخواهد بکنید بکنید. کرد به کلی، الان زراعت ایران را به جایی رساند که هر سال الان هم چندین سال است گندم را از آمریکا میآورند، جو را از آمریکا میآورند، حبوبات را از آمریکا میآورند، نصف بیشتر آذوقه ایران را از خارج میآورند. به کلی زراعت ایران از بین رفته.
س- چهجور تقسیم املاک نتیجهاش این شد؟
ج- تقسیم املاک همان که بوده، به صورت مناصفه بوده. و مناصفه به این کیفیت بود سابقاً که عرض کردم. یک قسمت مال بذر بود، یک قسمت مال شیار بود، یک قسمت مال گاو بود، یکی مال زارع بود، یکی مال مالک بود. اینها همه را نصف کردند، نصف گفتند زارع، نصف مال مالک.
س- خب چرا این اثر بد گذاشت؟
ج- برای اینکه کسی نبود که رسیدگی به ملک بکند.
س- اثر قنوات چی شد؟
ج- هیچی، تمام کار قنوات تعطیل شد. قنوات دیگر وجود نداشت. الان شما بروید در کرمان. در کرمان قنات است که بیست فرسخ طولش است. این بیست فرسخ زمین هم مسطح است. آب تویش حرکت نمیکند چون از بس صاف است توی هر قنات مثلاً همیشه باید صد نفر، دویست نفر، پنجاه نفر، ده نفر، بیست نفر آدم باشد که آب را کش بدهند یعنی هی اینها آب را همچین بزنند جلو که این آب دو مرتبه از قنات جاری بشود. این شوخی بردار که نیست. (؟؟؟) میگویم در گناباد الان قنات هست چهارصد متر عمق قنات است. پنج فرسخ طول قنات است. در هیچ کجای دنیا همچین چیزی نیست. اینها را کی قدردانی میکند. کی این شاه میفهمد مطلب از چه قرار است، نمیفهمید که به این صورت درآوردش. احمقها، سرنا که در دست آدم ناشی باشد از این سرش میزند تصدقت بروم.
س- خب شما و بقیه کسانی که صاحب ملک بودند صحبت…
ج- نتیجه نداشت.
س- جمع نشدید دور هم؟
ج- هیچ نتیجه نداشت. دو سه نفر چند دفعه رفتیم به وسیلۀ آن بیچاره خدابیامرزدش – سرلشکر پاکروان که بعد رئیس چیز شد، خیلی پسر پاکی هم بود و به او گفتیم که تو اینها را برو بگو. او هم رفت و گفت و اینها و هیچ اثری نکرد. هیچی…
س- با خود امینی صحبتی نکردند؟
ج- امینی که از خودش عقیدهای نداشت. هرچی شاه میگفت این را ساخته بود بهش بگویند نخستوزیر بعد هر غلطی که بکنند او را مثل ارسنجانی که بگوید چیز میکند. امینی مرد با اتوریتهای نیست که شما خیال بکنید که اتوریته داشته باشد. هزار مرتبه این نوکر بنده اینجا که نوکر ندارم باشد اتوریتهاش از امینی زیادتر است. باز توی امینیها کسی که اتوریته داشته ابوالقاسمخان است که فعلا در رم ـ آن ابوالقاسمخان برادرشان پسر با اتوریتهای است و پسر خیلی خوبی هم است. ولی اینهای دیگر به نظر بنده صفر صفر است. البته صفر بزرگ، صفر مطلق التفات بفرمایید. اصلاً اتوریته ندارد پسر امینالدوله مادرش فخر الدوله. چیز دیگری نیستش تصدقت بروم. اتوریته ندارند اینها که بتوانند… فکر اینجور چیزها را ندارند که بتوانند بکنند تصدقت بروم.
س- شما هیچ دورهای چیزی هم داشتید؟ دوره هفتگی با دوستان داشتید؟
ج- چرا اغلب داشتیم ما دوره.
س- هر هفته، به طور هفتگی؟
ج- هفتگی نه، گاهی. دوهفتهای یا سه هفتهای.
س- آنوقت کیها بودید؟
ج- بودیم دیگه یک اشخاصی. حالا من خاطرم نیست که اسم همهشان را بگویم که کیها بودیم. مثلاً مرحوم یزدی که فوت شد. مرحوم آسیدکاظم داشتیم یزدی خداش بیامرزدش، یکی از مردان بسیار شریف و نیکنفس بود خیلی. مرد عاقلی، فهمیدهای مآلاندیشی و مرد بسیار عرض کنم خدمتتان آنچه فکر کنید سیدکاظم آدم خوبی بود مثل یک پدر بود برای من، الهی خدا بیامرزدش. او بود، دکتر هادی بود، عرض کنم آقای علی دشتی بود با یک عده دیگری بودیم. علی دشتی از وکلای خیلیخیلی خوب بود، چندنفر دیگر هم بودند همینطور وکلای خیلی خوبی بودند.
س- آنوقت مثلاً چند وقت به چند وقت منزل یکیشان…
ج- بله، میرفتیم صحبت میکردیم، مهمانی میکردیم…
Leave A Comment