روایت‌کننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور

تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۹

 

 

همۀ آن‌ها به احترام او پا شدند. گفت من از آقایان تمنا می‌کنم، استدعا دارم که آقایان بفرمایند و اجازه بدهند من همین‌طور ایستاده مطالب خودم را به عرض آقایان برسانم. شروع کرد به صحبت کردن. قریب سه ساعت، سه ساعت و نیم حرف زد. خلاصۀ حرف او این بود که آقا من یک سربازی بیش نیستم حرفۀ من سربازی است. وظیفۀ سرباز اطاعت از مافوق است. مافوق من که در درجۀ اول شاهنشاه ایران است من را به فرمانداری ایالت نظامی تعیین کرده است. باز هم به فرمان مافوق فهمیدید به من امر شد یک عده‌ای باید از خراسان بازداشت بشوند همۀ این‌ها بازداشت شدند آن هم با نهایت ادب و احترام. و من‌جمله قوام‌السلطنه بود که بازداشت شد بدون این‌که نسبت به قوام‌السلطنه هم کوچک‌ترین بی‌ادبی بشود او را هم من روانۀ تهرانش کردم. حالا هم خواست خدا بود که اسیر من امیر من شد. عین عبارتش. خواست خدا بود که اسیر من امیر من شد. این امیر من به جای این‌که از من شکرگزاری بکند و بگوید من از تو راضی هستم که تو وظیفه‌ات را نسبت به من هم به بهترین وجهی انجام دادی. دیگری را به کفالت خراسان تعیین کرده است. و این حکایت می‌کند که نسبت به من یک بغض و کینه‌ای دارد که می‌خواهد بغض و کینه خودش انجام بدهد. و بنابراین من پست خودم را از دست نمی‌دهم فهمیدید تا این‌که بالاخره دولت شرایط من را بپذیرد من سر کار خودم بروم والا تا آخرین قطره خون خودم را می‌ریزم. این هم که آقایان استدعا کردم تشریف بیاورید محض این‌ است که من از هیچ‌کس انتظار کوچک‌ترین توقعی، انتظار خدمتی، مساعدت کاری ندارم فقط این است که از آقایان استدعا می‌کنم کسی با من مخالفت نکند زیرا اگر با من مخالفتی بکنید من مجبوراً باید از خودم دفاع بکنم. و در این صورت مرا مستوجب مجازات یا سرزنش ندانید که من از خودم دفاع کردم. آقایان گفتند آخر آقا فرمایش شما چی است؟ آخر موضوع چیست؟ بگویید تا ما موضوع شما را با دولت حل کنیم. گفت حالا که کار به این‌جا رسیده است اولاً من تحصیلات نظامی خودم را در آلمان به پایان رسانیدم همه تحصیلاتم تمام شد جز در فن هوایی. فن هواپیمایی را هنوز نتوانستم به‌طوری‌که باید تکمیلش کنم. من مایل هستم بروم آلمان تحصیلات خودم را در فن هواپیمایی تکمیل بکنم. چیز دوم این است که من هیچی از خودم ندارم. خودم، خودم و همین لباسم هستم. دولت دو سال حقوق من را به عنوان مساعده به من بپردازد که من خرج رفتنم را داشته باشم. خرج سوم این‌که دولت یک اسکورت ژاندارم اجازه بدهد من را مشایعت کنند تا سرحد ایران. خرج چهارم این‌که وقتی که قوام‌السلطنه توقیف شد اسب‌های قوام‌السلطنه داغ ژاندارم زدند. و این به شرف ژاندارمری برمی‌خورد اسبی که داغ ژاندارم خورده شده است برگردد. پول اسب‌ها را دولت به قوام‌السلطنه بدهد. وقتی که قوام‌السلطنه بازداشت شد اسلحۀ قوام‌السلطنه به ژاندارمری تحویل شده است. پول اسلحۀ قوام‌السلطنه دولت به قوام‌السلطنه بدهد چیز ششم این که دولت به من دو سال مرخصی با حقوق بدهد خیلی چیز مختصری چیز مهمی نبود. گفتند آقا این‌ها که چیز مهمی نیست فلان و این‌ها. این‌ور و آن‌ور سیصدنفر جمعیت توی مردم همهمه افتاد و صحبت. این‌ها بالاخره شش نفر قرار شد این‌ها از خودشان انتخاب کنند کمیسیون. یک کمیسیون شش نفره انتخاب شد. حاج حسین‌آقا ملک عرض کنم آن چیز مال آستان قدس رضوی بود خدایا. مرتضی قلیخان طباطبایی، شیخ محمدجعفر بلورفروش، شیخ احمد بهار، و بنده. ما پنج نفری رفتیم. شب ماه رمضان بود. آن عصری بود رفتیم منزل قوام‌السلطنه.

س- تهران؟

ج- در همان مشهد. از مشهد تلگرافی نوشتیم فوری تهران. به وسیله وزیر مخصوص که شاهنشاه که این درخواست‌های کلنل محمدتقی خان است استدعای ما این‌که بپذیرید. فاصله چهار ساعت پنج ساعت تلگراف آمد شاه که فرموده‌اند محمدتقی خان از نوکرهای مخصوص من است مورد کمال احترام من است. تمام پیشنهادات او را پذیرفتند جز رفتن از ایران. باید در ایران بماند و در خدمت خودش باقی باشد. تلگراف را بعد از توپ سحر بود که بردیم پیش محمدتقی خان. یک دو نفر یا سه نفر بیشتر نرفتند بقیه رفتند خانه‌شان. یکی از این‌ها هم. خدا گواه است وقتی تلگراف را دادیم خوانده گفت بار سنگینی را از دوش من برداشتید خداش خیر دهد آن‌که این عمارت کرد. از همۀ آقایان ممنون و متشکرم. صبح رفت نجدالسلطنه را آورد، با کمال احترام جلویش سلام داد برد نشاندش فرماندار ایالتی همان‌طور خودش هم رفت ژاندارمری مثل یک ژاندارم هم زندگی می‌کرد. همان غذای ژاندارم، لباس ژاندارم، غذای ژاندارم، اتاق ژاندارم چندی گذشت قوام‌السلطنه وعده کرده بود که بالاخره. ها یکی از پیشنهادات قوام‌السلطنه این بود که درجاتی که در کابینه سابق راجع به افسران جزء به دولت شده است و دولت هم همه را تصویب کرده است احکامش صادر بشود و ارسال بشود. افسران زیردست این محمدتقی خان. این‌ها را هم پذیرفته بودند. بعد از سه چهار ماه که گذشت قوام‌السلطنه هیچ‌یک از این‌ها را اجرا که نکرد هیچی محرمانه هم نوشت به تمام سرحدات خراسان و به رؤسای تمام ایلات و خراسان که ژاندارم و محمدتقی خان این‌ها هردوشان این‌ها یاغی دولت هستند. هرجا که ژاندارم را می‌بینید خلع سلاح بکنید محمدتقی خان را هم می‌بینید باید محمدتقی خان را همین ترتیب با او چیز کنید حرف او را گوش نکنید. و ضمناً این مذاکرات علنی شد دیگر. محمدتقی خان آمد دومرتبه استانداری را چیز کرد. و مدتی این مذاکرات هی جریان داشت. تا این‌که تلگراف هم دست محمدتقی خان بود تلگراف مشهد اگر می‌آمد هم محمدتقی خان می‌فهمید. این بود تلگرافات محرمانه هم قوام‌السلطنه از راه بیرجند به وسیله شوکت‌الملک پدر اسدالله خان علم به اشخاص می‌کرد در خراسان که شما بر علیه محمدتقی خان اقدام کنید قوای‌تان را جمع کنید چه کنید. و آن تلگرافات آن‌جا چندین هزار نفر قوام‌السلطنه بر علیه محمدتقی خان. نمی‌دانم مال شجاع‏الملک بود به او تلگراف زد. شجاع‏الملک خودش، پسرش، هزارها، بربری، یک عده‌ای از خود تیموری‌ها بودند یک عدۀ دیگری پنج هزار نفر جمع کردند فرستادند بر علیه محمدتقی خان به سمت مشهد. به فریمان آمدند دوازده فرسخی مشهد. یک عده‌ای در تربت حیدریه قریب پنج هزار نفر جمع شدند در تربیت حیدریه. هرچه ژاندارم بود ژاندارم را خلع سلاح کردند تربت‌حیدریه را هم در دست گرفتند. عده‌ای از بجنورد آمدند به شیروان. ژاندارمری شیروان را خلع سلاح کردند آمدند به سمت قوچان. ضمناً در این ضمن هم شوکت‌الملک علم، مصباح السلطنه اسدی. اسدی که بعد حزب توده‌ای شد. نوکر او بودش. این را فرستاده بود که بیاید با شوکت‌الملک با محمدتقی خان مذاکره بکند که شاید یک طریق اصلاحی این بین پیدا بشود حلی بشود اصلاح بشود. این هم آمده بود مشهد با مذاکرات محمدتقی خان قرار شده بود که او نور خاک گناباد در ۱۴ فرسخی خاک گناباد توی خاک بیرجند یک ملکی دهی که فراموش کردم. محمدتقی خان برود آن‌جا در روز معین و ساعت معین حاضر باشد شوکت‌الملک هم از بیرجند بیاید آن‌جا آن‌ها هم را معین کنند. محمدتقی خان با اسب از مشهد حرکت کرده بود سر ساعت معین رفته بود به آن ده. چهارده ساعت در آن ده مانده بود. شوکت‌الملک جرأت نکرده بود بیاید. در این ضمنش محمدتقی خان تلگراف می‌فرستد که آمدند قوای بجنورد آمدند ژاندارمری شیروان را خلع سلاح کردند آمدند به بجنورد. این بود که محمدتقی خان فوری با همان حال خسته و مرده برگشت آمد به گناباد. خسته و مرده چندین فرسخ. هفتاد فرسخ از مشهد با اسب رفته بیست فرسخ برگشته است قریب نود فرسخ راه را در ظرف ۲۴ ساعت هم کمتر این پیموده است خسته و مرده. در گناباد سوار جماز شده بود. جماز می‌دانید یک شتر، شتر جماز. شتر تندرو. تک و تنها با یک نفر آدم خودش را رسانده بود به مشهد. غروب بود که خودش رسانده بود به مشهد. غروب که به مشهد رسانده بود افسری بود در مشهد اسم او را خدایا فراموش کردم. این را خواسته بود گفته بود. اسم آن افسره هم سرهنگ گفته بود سرهنگ شما الان یک عده‌ای را بردارید بروید سمت چناران من الان رسیدم و من خیلی چون خسته هستم دو سه ساعت استراحت می‌کنم و بعد خودم را به شما می‌رسانم. شما الان بردارید و بروید چیز بشوید. محمودخان نوذری. آن افسر محمودخان نوذری بود. او گفته بود امر مبارک مطاع است. قربان جز این‌که عیال من امروز از تهران آمده است. اجازه بدهید من امشب ترتیب کار زن و بچه‌ام را بدهم فردا صبح زود حرکت کنم. این خیلی به محمدتقی خان برخورده بود. توجه می‌فرمایید. این بود که محمودخان گفته بود بروید سرهنگ، بروید مرخصی، بروید. او که رفته بود خودش اسب خواسته بود. آدمی که آقا نود فرسخ اسب رفته و غریب هشتاد فرسخ با شتر جماز آمده است. سوار اسب شده بود با آن حال خستگی با هجده نفر آدم رفته بود به چنارون ۱۲ فرسخی مشهد. به چنارون که رسیده بود به عده‌اش گفته بود من دیگر قادر به این‌که چشم‌هایم را باز کنم ندارم دو ساعت اجازه بدهید من بخوابم بعد از دو ساعت من را بیدار کنید. دو ساعت می‌خوابد بعد از دو ساعت بیدارش می‌کنند. با عده‌ای بیست نفر ژاندارم که حرکت می‌کنند به سمت قوچان. در جعفرآباد قوچان. جعفرآباد همان دهی است که نادرشاه افشار در آن‌جا کشته شد. با هشتصد سوار کرد مصادف می‌شود.

س- … کرد؟

ج- با هشتصد سوار فهمیدید؟ زدوخوردشان شروع می‌شود محمدتقی خان آن‌ها را شکست می‌دهد. اشتباهی که می‌کند آن‌ها فرار می‌کنند به کوه این هم می‌رود عقب‌شان به کوه این‌که می‌رود عقب‌شان به کوه، آن‌ها توی کوه محاصره‌اش می‌کنند. این به عده‌ای که همراهش بوده است فرمان درازکش می‌دهد اما خودش درازکش نمی‌کند. به این عده‌ای که بوده است بیست نفر فرمان درازکش. زدوخورد شروع می‌شود. گلوله می‌آید به این دستش می‌خورد، گلوله می‌آید به این پایش می‌خورد گلوله می‌آید… بعد می‌گوید رفقا. عین عبارتش. رفقا دیگر امید موفقیت برای ما نیست. برای من چندی تیر برداشتم. به شما رفقا اجازه می‌دهم هرکدام می‌توانید جان خودتان را از مهلکه نجات بدهید بروید آزاد هستید من هم از همه شما ممنون هستم بروید. این‌ها هیچ‌کدام نمی‌روند. می‌گوید رفقا خواهش می‌کنم بروید من چشم‌هایم را هم می‌گذارم برای این‌که شما خجالت نکشید بروید. بعد این کار را می‌کنند پنج و شش نفر می‌روند بقیه می‌مانند. بقیه تمام این‌ها تا نفر آخرشان کشته می‌شوند تا میرسند به سر خود محمدتقی خان. می‌خواستند سرش را ببرند این یقه‌های بلند می‌پوشید دیگر. کارد می‌آوردند که آن یقه بلند را ببرند. بعد می‌گوید هیچ افسری را سرنمی‌برند. من را همین‌جور زنده ببرید قوچان دولت خیلی به شما پاداش می‌دهد. برمی‌گردانند از عقب سر پشت‌سر، سرش را می‌برند دیگر. محال است در ایران مثل محمدتقی خان اولادی وجود داشته باشد. محال است. محال محال محال محال. حیف، حیف. (؟؟؟) (؟؟؟) او از خاندان محترم بود. پدرش. پدرش هم مرد محترمی بوده است. یکی محمدتقی خان یکی مدرس مثل این دو نفر دیگر محال است که در ایران پیدا بشود. والا امثال وثوق‌الدوله، قوام‌السلطنه، مصدق‌السلطنه بالا و پایین این‌ها باز در ایران ممکن است پیدا بشود.

س- اسم شوکت الملک را بردید سرکار ایشان هم خان چیز بودند؟

ج- شوکت‌الملک هم منطقه بیرجند دیگر بیرجند قائنات این‌ها در قلمروشان بود. این‌ها جزو آن بود. بیشترش املاک شخصی‌شان بود. املاک شخصی همۀ آن‌ها در قلمروشان بود بیرجند و قائنات در خط نگاه بکنید در نقشۀ ایران. بیرجند تا می‌رسد به سیستان. این‌ها همه در قلمرو شوکت‌الملک بودش.

س- ایشان چه‌جور مردی بود؟

ج- شوکت‌الملک مرد بدی نبود. نه نوکرمآب بود نه، نسبتاً آدم بدی نبود. شوکت‌الملک آدم وطن‌پرستی بود، آدم فهمیده‌ای بود بله.

س- همین یک پسر را داشت یعنی امیر اسداله خان

ج- همین پسر را داشت بله. همین یک پسر را داشت بله. منتها بعد به واسطه شخصیتی که داشت در سیستان هم نفوذ فوق‌العاده داشت. یعنی شوکت الملک در بیرجند تصمیمی می‌گرفت تمام سیستان زیر تصمیم او بودند و با تصمیم او چیز می‌کردند توجه می‌فرمایید؟ این است.

س- در قسمت‌های شما هم اثری داشت تصمیمات ایشان؟

ج- نه اثری نداشت هیچ‌کدام (؟؟؟) ولی با هم دوستی داشتیم. با شوکت‌الملک خیلی دوستی داشتیم. اما علاوه بر دوستی وصلت هم داشتیم با شوکت‌الملک. زیرا که عمۀ همین شوکت‌الملک برای همین امیراسداله خان پسرش. به اصطلاح نامادری همین امیراسداله خان آن عیال پدربزرگ بنده بوده است. عیال جده بنده بوده است. عمه‌شان فهمیدید؟ که قباله‌اش را الان داشتم چون اگر این‌ها نمانده باشند بله. خیلی قباله انتره‌سانی هم هست. که واقعاً این قباله دیدنی دارد. این قباله دوهزار تومان مبلغ قباله چیز کرده است ولی ذیل می‌گوید. می‌گوید دوهزار تومان چی؟ می‌گوید مثلاً می‌نویسد آقا جزو چیز. دوهزار تومان را شرح می‌دهد که چیزی که داده است مثلاً گوسفند را میش یک زه و دو زه. میش یعنی گوسفند. میش یک زه دو زه مثلاً دانه‌ای دوقران، پانصد رأس، یعنی پانصد گوسفند می‌شود صد تومان. التفات می‌فرمایید؟ مادیان زاییده ده رأس یک رأسی سی ده تومان می‌شود صد تومان. التفات می‌کنید؟ لوچ یعنی شتر بزرگ، التفات می‌فرمایید؟ ۲۰ رأس، بیست در رأسی هشت تومان مثلاً چقدر می‌شود التفات می‌فرمایید؟

س- این‌ها را به کی می‌دادند آقا؟ قباله بود

ج- این‌ها قبالۀ زن بوده است. التفات می‌فرمایید؟ مثلاً ملک کجا التفات بفرمایید، صدوپنجاه تومان. که اگر حالا باشد همان ملک می‌دهند پنج میلیون تومان قیمت آن است التفات می‌فرمایید؟ آب باغ مثلاً کجا. که اگر الان می‌بودش همان آب باغ پنج میلیون تومان قیمتش است. همۀ این‌ها را شرح داده است که اگر خوانده می‌شود اوضاع امروز ایران مثلاً با صدوچند سال ایران در آن‌جا نمایش می‌دهد که چقدر زندگی فرق کرده است واقعاً. خیلی انتره‌سان است خیلی انتره‌سان است آن نوشته. خیلی فوق‌العاده انتره‌سان است‌ها. از این‌که نشان می‌دهد اوضاع ایران را بله.

س- نسبت قیمت‌ها و…

ج- بله همین بله.

س- از مرحوم داور چه خاطر دارید؟

ج- با داور ارتباط داشتم. ارتباط داشتم ولی خصوصی با او نداشتم.

س- پسرهای تیمورتاش چی؟ منوچهر هوشنگ و…

ج- با تیمورتاش که دوستی داشتم تیمورتاش خیلی به من چیز داشت. تیمورتاش خراسانی بوده است من هم.

س- فرزندانش هم می‌شناختید؟

ج- همه‌شان. سه‌تا فرزندانش مثل برادران خودم عزیز داشتم. ولی خود تیمورتاش نسبت به من خیلی محبت و من هم هرچه می‌خواستم به او دیکته می‌کردم که وقتی هم گوش نمی‌کرد به او اصرار می‌کردم می‌گفت من که از دست تو جان به سلامت در نمی‌برم هر غلطی دلت می‌خواهد بکن چشم اطاعت می‌کنم. این هرچه می‌گفتم اطاعت می‌کرد خداش بیامرزد. تیمورتاش از لایق‌ترین افراد ایرانی است که من در عمرم دیدم. آن ژست، آن پز، آن هیکل و آن قشنگی، آن زیبایی، طرز حرف زدن، آن طرز بیان را. الان حرف زدن تیمورتاش را که دیدم، آن اتوریته‌اش را به قدری این با اتوریته بود که شما تصور بکنید در ایران اصلاً به این اتوریته پیدا می‌شود بله. خیلی فوق‌العاده.

س- فرزندانش هم شباهتی به خودش…؟

ج- پسرهاش همه‏اشون خوب هستند ولی هزارمرتبه خودش فرق داشته است تیمورتاش کجا این‌ها این‌ها کجا.

س- علی منصور چی؟ آن را می‌شناختید؟

ج- کاملاً بله. علی منصور آدم خیلی لایقی بود و آدم خوش‌فکری هم بود. آدم فهمیده‌ای هم بودش التفات می‌فرمایید؟ و بنده خب آن رشد و آن ترقی را نداشتم یک مطلبی را بتوانم به او (؟؟؟) نخست‌وزیر هم شد ولی آدم خیلی باهوشی بود. خیلی زرنگی کار خطایی از علی منصور سر نمی‌زد تمامش عاقلانه بود.

س- بعضی‌ها نوشته‌اند که از نظر مالی و این‌ها یک مقداری نقطه ضعف داشته است ولی معلوم نیست درست باشد.

ج- هیچ دروغ است. همه‏اش مزخرف است هیچی نیست. هیچی. همه‌چیز خوب بوده است. علی‌منصور. خدایش بیامرزد بیچاره را. خیلی حیف شد.

س- از مرحوم پاکروان چی؟

ج- پاکروان که سال‌های سال والی خراسان بود با من خیلی رفیق بود دوست بود. پاکروان خیلی آدم پاکی بود، یک ‌چیز فوق‌العاده که از پاکروان دیدم این است که روس‌ها وقتی آمدند ایران را اشغال کردند عده‌شان هم آمد به ایران دیگر. به مشهد رسیدش. عده‌ای که آمدند به مشهد رسیدند آن افسر کل‌شان پاکروان را احضار کرد به اداره نظامی روس. جواب داد شما حق ندارید من را احضار کنید من استاندارم اگر مطلبی دارید باید حضور من شرفیاب بشوید. من استاندار ایران هستم شما نمی‌توانید من را احضار کنید. نرفتش. خیلی می‌خواهد آقا این. اهمیت دارد.

ج- اهمیت دارد دیگر این شوخی نیستش آقا.

س- بله بله.

ج- این آدم عادی بود با سر هم می‌رفت سروپایش را می‌بوسید نرفتش گفت به هیچ وجه‏من‏الوجوه نرفتش. بعداً بردند تهران و بیچاره را محاکمه‌اش کردند و حبسش کردند والله دستی توی این حبس دراز شد و او را از حبس درآوردند.

س- این چه زمانی بود؟

ج- دیگر بعد از همان قضایای شاه پهلوی و اوضاع چیز… بله من خیلی به او کمک کردم تا این بود. بعد بدبخت رفت به رم آن‌جا ناخوش شد و در رم هم مردش او یک وقتی هم که من رم رفته بودم شنید من آمدم خدا گواه است روزی سه مرتبه در آن هتلی که من بودم همین‌طور می‌رفت این‌طوری این‌طوری این‌طوری می‌آمد. می‌گفتم آقا چرا شما می‌آیید آخر این به من توهین است من راضی نیستم خودم می‌آیم خدمتتان. می‌گفت تو برای [من] وظیفه معلوم نکن. این وظیفۀ من است روزی سه مرتبه والله می‌آمد هتل. به جان شما که من را ببیند همین‌طور خدایش بیامرزد. خیلی آدم خوبی بود. و از او خوب‌تر این پسرش بود که این کشتند. افسری رشید، افسری شایسته، افسری عالم، افسری درست، افسری پاک، افسری وطن‌پرست، افسری که این خمینی زن قحبه را او از مرگ نجات داده بود. این زن‌قحبه خمینی را او از مرگ نجات داده بود. برای این‌که آن رئیس ساواک بود. در عهد او خمینی محکوم به اعدام شده بود این رفته بود پیش شاه، قربان من استدعا می‌کنم از اعدام این صرف‌نظر بفرمایید به جای اعدام اجازه بدهید ما این را تبعیدش بکنیم به خارج. بعد به این قرمساق رفته بود گفته بود شما موافقت بکنید چند روزی من شما را می‌فرستم به ترکیه بعد خودم ضمانت می‌کنم با احترام شما را از ترکیه برمی‌گردانم. بعد این پدرسگ به جای محبت، به جای یک‏همچین محبت اعدامش کرد. این عکس وارسته و آقای دکتر مصدق است.

س- آقای محمد علی وارسته هستند؟

ج- بله دیگر همان که وزیر بود وزیر بود دیگر. وزیر دارایی بود.

س- وزیر دارایی؟

ج- بله. ممکن است خدمتتان تقدیم کنم از آن گراور کردید بعد اصلش را برای من بفرستید.

س- خیلی ممنون می‌شوم اگر اجازه بفرمایید.

ج- با کمال میل.

س- خیلی ممنون‌تان هستم. بنده از این یک کپی می‌گیرم و اصلش را حضورتان تقدیم می‌کنم.

ج- این یکی دیگر عکسی است که خود آقای دکتر مصدق به من التفات کرده است و خیلی انتره‌سان است من پهلویش ایستاده‌ام، ملاحظه می‌کنید.

س- بقیه آقایان کی هستند؟ آقای مکی مثل این‌که اولی؟

ج- آن یکی مکی است بله.

س- سرکار

ج- این بنده هستم این مکی این امیرعلائی، این یکی مدیر روزنامه داد[ه]بود که اعدامش کردند.

س- عمیدی نوری.

ج- بله این هم تمام رجال آن‌وقت هستند که بنده هم پهلوی دکتر مصدق ایستاده‏ام. رجال آن زمان همه‌شان…

س- آقای تقی‌زاده، آقای سردار فاخر حکمت، آقای متین دفتری، عکس جالبی است این آقا کی هستند؟

ج- این‌که آقای تقی‌زاده است این سام‏السلطان بیات است، این سردار فاخر است، این آقای دوست من بود بوشهری… این حکیم‌الدوله است.

س- این حکم‌الدوله است؟

ج- بله. عرض کنم این کاظمی است، این آقای الهیار، این هیئت، این باز وزیر… همین دارایی است، این بنده هستم پهلوی دکتر مصدق این هم خود دکتر مصدق است. این دوتا است. این یکی هم با دکتر مصدق می‌رویم توی باغ او جلو افتاد راه می‌رود من ایستاده‌ام با زاهدی دارم حرف می‌زنم. ابوالقاسم‏خان امینی پهلوی بنده ایستاده است. این هم پسر عزیز بنده آقای امیراسدالله خان خیلی به بنده عنایت دارند. این هم من خانم و باز هم بچه‌هایم هستند. این عکس آن پسرم علیمردان که حالا این‌جا نیست که حالا مردی است که با این فرق کرده است کلی آن زمان. این هم عکس اخیر پیری و ناتوانی و افتادگی و ذلت بنده است که چند روز پیش انداخته شده است و چیزی دیگر از زندگی بنده جز این عکس باقی نمانده است. شاید مثلاً یک ماه دو ماه دیگر بیشتر نباشم….

س- آقای امیرتیمور این مال من؟

ج- با کمال میل.

س- خیلی ممنون

ج- هرچندتای آن بخواهید

س- این امانت من…

ج- امانت خدمت شما باشد و بعد امانت پستی سفارشی دو قبضه برای بنده بفرستید مطمئناً بفرستید. به دست دیگری نرسد. چون نسخه منحصربفرد است من هم ندارم جای دیگری هم نیستش التفات می‌فرمایید؟

س- عادت دارم به احترام چیزهای تاریخی.

ج- اصلاً در عکاسخانه هم پیدا نمی‌شود بله.

س- قبل از این‌که ما از خدمتتان رفتیم راجع به پسر مرحوم پاکروان که تیمسار پاکروان باشد توضیح می‌فرمایید و این‌که ایشان مؤثر بوده است در نجات خمینی.

ج- بله خمینی. به قدری این پسر شریف و پاک و از افسران جداً درجۀ یک شریف ایران بود خدای من گواه است. و این پدرسگ یک همچنین پاداشی به یک‏همچین مرد شریفی که او را از کشتن نجات داده بود به جان شما می‌خواست بکشدش شاه. این نجاتش داد گفت قربان نکنید این را. من… اجازه بدهید به عهدۀ من.

س- این‌که می‌گفتند ایشان را لقب آیت‌اللهی بهش دادند که نجات پیدا کند این چی بوده است؟

ج- نخیر هیچ تمام این‌ها را این بدبخت کرد و این را فرستاد ترکیه و بعد خودش هم ضمانت کرد این را پس بیاورند این‌ها به جای همه این نیکی‌ها بدبخت را اعدام کرد.

س- کی را؟

ج- همین

س- خمینی اعدام کرد؟

ج- بله، اصلاً در دنیا نیکی نیامده است به جان شما. به جان پسرم پاک‌ترین افسر ایران بودها. بعد از محمدتقی خان افسر به این پاکی، به این شریفی، اولاً تحصیل‌کرده. التفات می‌فرمایید؟ تحصیل کرده فرانسه. به تمام معنا یک افسر حسابی. که شاید شما ده میلیون تومان خرج کنید که یک‏همچین افسری گیر نمی‌آید. پدرسوخته گرفتش کشتش.

س- پسرش هم مثل این‌که آمد کالیفرنیا؟

ج- بله پسرش هم همین‌جوری یک مرتبه آمد این‌جا پیش من. پسرش هم بد نیست بیچاره بدبخت.

س- با مرحوم اسدی هم دوست بودید سرکار؟

ج- خیلی زیاد. خیلی زیاد بدبخت را به کلی بی‌گناه کشتند. بی‌گناه بی‌گناه

س- محاکمه‌ای چیزی هم شد؟

ج- دروغی. عرض کنم خدمتتان.

ج- پس اجازه بدهید این تفصیل را بگویم؟

س- بله استدعا می‌کنم.

ج- این قضیه رفع حجاب که آمد شاه هم امر کرد. که حجاب را از ترکیه که برگشت گفت بایست حجاب برداشته بشود. اول خودش و با خانمش چیز کردند بعد گفت به ولایات. من هم مشهد بودم آمد شهربانی گفت شما باید دعوت کنید اهالی مشهد را که بیایند و رفع حجاب را شما بکنید. من جوان بودم قد نصرالله. گفتم آقا عیال من این‌جا نیست. خانم من تهران است و این تناسب ندارد. سن من اجازه نمی‌دهد یک آدمی از من معمرتر این کار را بکند. گفت غیرممکن است این کار تهران امر کرده است شما باید این کارها را بکنید. ای خدایا. خب بالاخره بنده امر تهران را هم که نمی‌توانم با آن کیفیت که مورد علاقه شاه بود تمرد کنم. ما دعوت کردیم از چهارصد پانصد نفر از اهالی شهر مشهد با خانم‌هایشان و شب آمدند آن‌جا و رفع حجاب‌هایشان بی‌حجاب ما یک نطق مختصری کردیم و که امروز متقضیات روزگار همین چیزی می‌کند و آقا باید شکرگزار باشید این گذشت.

س- تا چه حد استقبال کردند؟ تا چقدری با اکراه بود؟

ج- آن روزها آمدند همه‌شان اکراهی نداشتند. بله بعد صبحش به من چسبیدند که شب تو دعوت کن که آخوندها هم باید بی حجاب بیایند خانه تو.

س- بی حجاب.

ج- بله گفتم آخر من نه آخوندم نه من تناسبی به آخوندها دارم. من نمی‌توانم. گفتند این تهران امر کرده است شما باید این کار را بکنید. این امر تهران حکم است. بالاخره حسب‏الامر تهران از طرف من یک عده‌ای از آخوندها دعوت کردم آمدند شب قریب پنجاه شصت نفر از این آخوندها آمدند ولی آخوند درجه دوم بودند. اول یکی دو نفر بودند که آن‌ها نیامده بودند

س- کی‌ها بودند آن‌موقع درجه اول؟

ج- مثلاً آن آقازاده‌ بودش فهمیدید؟ مثلاً آن آقازاده مشرف. مثلاً آقازاده نیامده بود ولی بقیه همه آمده بودند. خلاصه آن‌شب موزیکی و بساطی و این‌ها توی خانه ما خیلی. چون بنده هم خانه پدری‌ام بودش که حالا خرابش کردن خیابان کردند. دوسه‌تا سالن بزرگ داشتش ۱۲ زرع در ۱۲ زرع که توی سالن‌ها هفتصد هشتصد نفر آدم جا می‌گرفت این‌ها همه توی سالن‌ها مبل و قشنگ و شیک. خلاصه…

س- مشروب هم بود؟

ج- نه. پذیرایی کردیم. پس از این‌که این‌ها شد یک بهلول نامی بود که این همه روز آمده بود و می‌رود مسجد گوهرشاد و روی منبر بر علیه حجاب صحبت می‌کرد که مردم زیربار نروید این خلاف شرع، این خلاف پیغمبر، این خلاف گفته، این چیز.

س- ایشان پدر این مهندس حق‌پرست نیست؟

ج- نه. خیلی یک مردکه پدرسوخته‌ای بود. و ضمناً یک عده‌ای هم بربری هستند. این بربری‌ها هم قریب در خارج شهر ده دوازده فرسخی شهر. شاید یک‌هزاروهفتصد هشتصد نفر بربری هم آمده بودند پای منبر این روزها توی مسجد گوهرشاد را گوش می‌دادند و گزارش هم شده بود که بعضی از این‌ها مسلح هستند. ضمناً این را عرض کنم خدمتتان که این بربری‌ها اصلاً در افغانستان، در اداره‌جات افغانستان. امیر عبدالرحمن پادشاه افغانستان پدر این امیرحبیب‌الله خان که جد امیر امان‌الله خان. این امان‌الله خان که اخیراً بود که بیچاره مرد. که الان پسر امان‌الله خان منشی ابوالقاسم‏خان امینی است در رم. این‌ها امیرعبدالرحمن خان این بربری‌ها را کوبید. عدۀ زیادی از این‌ها را کشتار کرد و این‌ها همه از افغانستان عده‌شان فرار کردند آمدند به ایران قریب هفتاد و هشتاد هزار نفر در همان دهات ایران متوقف شدند. امیر عبدالرحمن خان بعد یک کتابی می‌نویسد در سرنوشت خودش و می‌گوید دو دفعه مردم من را لعنت می‌کنند، یک‏مرتبه وقتی که می‌شنوند من یک‏همچین کشتاری کردم از این قوم، می‌گویند عجب این مرد ظالم و خونخواری بوده است که خداش لعنتش کند، یک وقتی دیگر من را لعنت می‌کنند که با این مرد[م] محشور بشوند آن‌وقت من را لعنت می‌کنند که چرا من یک نفر از این‌ها را باقی گذاشتم. این را داشته باشید. ضمناً جنگ بین‌المللی اول هم که پیش آمده عده‌ای که در خراسان بودند شاید بیش از دو هزار نفر از این‌ها رفتند جزء قشون انگلیس. معلوم می‌شد این‌ها هنوز حقوق‌بگیر انگلیس‌اند، تویشان افسر درآمد التفات بفرمایید، و غیر افسر، حقوق‏بگیر و خیلی چیز. جنگ هم تمام شد باز برگشتند به خانه‌هایشان حقوق‌شان هم هر ماهه به آن‌ها می‌دادند. این هم شاه مطلع بود فهمیده بود که این‌ها می‌آیند پای این منبر این یقین پیدا کرده بود که این کار به تحریک انگلیسی‌ها است. این بود که دستور داد به فرمانده لشکر آن ایرج‏خانی که بدبخت را پیرارسال کشتنش.

س- ایرج مطبوعی.

ج- مطبوعی. که اگر ۲۴ ساعت این غائله را نخوابانی خودت را اعدام می‌کنم. این ایرج‌خان هم ۲۴ ساعت این غائله را آناً خواباند. هیچ‌کس هم کشته نشد این‌که می‌گویند چندهزار نفر نخیر همه‏اش شصت و سه نفر آدم در این غائله کشته شد. پس از این غائله شاه یک‌ عده‌ای را فرستاد مشهد تحقیق کنند ببینند که آخر علت چیست که این کار پیش آمد. من‌جمله یک افسری بود مال شهربانی، که سابقاً در شهربانی مشهد بوده است این با اسدی دندان داشت. با اسدی میانۀ خوبی نداشت. این ضمن گزارشاتی که داده بود، داده بود که این همه تحریک اسدی است اسدی خواسته این کارها. این کارها را اسدی کرده است و مقصود اسدی هم این بوده است که مدرس بیاید رئیس‌جمهور بشود. مدرسی که شش سال، هفت سال که الان حبس است بدبخت دیگر مدرس باقی نمانده. مدرس دیگر مرده این شاه یک هیئت فرستاد شبی آمدند به فاصلۀ دو ساعت اسدی را محاکمه کردند، آناً تیربارانش کردند. اگر شما تقصیر داشته باشید در آن واقعۀ مسجد به حق خدا اسدی هم تقصیر داشت. بی‌تقصیر. بر سر همین قضیه شاه دستور داد که کلک مدرس را هم بکنند. عده‌ای مأمور شهربانی خاف داشته باشند که این کار را بساز. او زیر این بار نرفت گفت این‌جا سرحد مردم به این اعتقاد پیدا کردند و به‌علاوه اهل افغانستان هم به این خیلی ارادت پیدا کردند در سرحد عضو چیز ندارد. خلاصه این نکرد از تهران یک مرتیکه‌ای را فرستادند این بدبخت را ماه رمضان بردنش به کاشمر، نزدیک غروب می‌رسند به کاشمر این چیزی که مأمور بوده است سینی چایی می‌آورد خدمت مدرس. مدرس می‌گوید متشکرم هنوز موقع افطار نیست می‌گوید افطار که شد افطار می‌کنم متشکرم از محبت شما. گفته بود نه این شما باید افطار کنید همین حالا باید بخورید. خلاصه این را به زور ریخته بود به دهان مدرس که این زهر بوده است التفات می‌فرمایید؟ بعد که این شده بود مدرس گفته بود پس اجازه بدهید من لااقل دو رکعت نماز بخوانم. گفته بود خوب نماز بخوان. ایستاده بود مدرس به نماز خواندن این نماز مدرس چهار پنج ساعت طول کشیده بود. این زهر را دیده بود هیچ به او هنوز اثر نکرده است همه‏اش مشغول مناجات به درگاه الهی است. پدرسگ خلقش تنگ شده بود این آژان هم آمده بود حبیب‌ شش‌انگشتی، عمامه بود مدرس را برمی‌دارد می‌گذارد گردنش یک سرش را خودش می‌گیرد یک سرش آن می‌کشند مدرس را دارند [خفه] می‌کنند این‌قدر لگد به او می‌زنند تا بالاخره… دفنش می‌کنند در همان‌جا در کاشمر دفنش می‌کنند که تا حالا سه مرتبه هم من به زیارت قبرش هم رفتم.

س- این توی خون ایرانیان است که بتواند ضمن خدمت آدم‌کشی هم بکند؟ یا چی چی شده آخر؟

ج- (؟؟؟) یک‌همچین مرد بی‌تقصیری بود. اسدی هم بی‌تقصیر بود.

س- پدر همین علینقی اسدی. مرحوم اسدی پدر امیرعلی اسدی است؟

ج- بله این اسدی چهارتا پسر داشته است یک پسرش سروان بود که مرد، یک پسر دیگرش هم بود اسم او را فراموش کردم. پسر قدبلندی اما پسر خیلی احمقی بود او هم مرد. یک پسرش علینقی، یک پسر دیگرش را که فراموش کردم او پسر دیگرش هم گویا خیلی گرفتار تریاک و این‌طور چیزهاست ولی هنوز علینقی پسر ارشدش است. پسر بدی هم نیستش.

س- شما از ساعد مراغه‌ای چه خاطراتی دارید؟

ج- ساعد خاطرات زیادی ندارم. اما او آمد چندی نخست وزیر شد همان‌موقع آخر مجلس پنجم که این لایحه گس-گلشاییان آمد مجلس پانزدهم. ساعد نخست‌وزیر بود و… که نشد همان‌موقع بین این به ساعد گفتم آقاجان خدا گواه است همین جور گفتم ببین تو چند روز دیگر به مرگت نمانده تو از خدا بترس راضی نشو که حق ملت ایران به واسطه عمل شما برود توی جیب خارجی‌ها از خدا بترس نکن این کار. همین‌جور بیچاره به من نگاه کردش. صورتاً هم آدم خوبی بودش بیچاره بینوا. ولی من هیچ سابقۀ زیادی با او ندارم.

س- مطیع بود ولی.

ج- (؟؟؟) خیلی. ولی من او را آدم خوبی می‌دانستم الهی حالا خدا بیامرزدش. از او چیز بدی به‌هیچ‌وجه ندیدم.

س- او خیلی وطن‌پرست بوده است در مقابل خارجیان.

ج- بسیار عرض کردم آدم خوبی بود من از او هیچ چیز بدی ندیدم. هرچه باشد در خاطر من همه‏اش خوبی و نیکی از او بنویسید.

س- این‌که می‌گفت که گاهی وقت‌ها خودش را به این می‏زده است که مثلاً گوشش سنگین است؟ یا این‌که متوجه نیست روی سیاست این‌کارها می‌کرد؟

ج- مسلم است که دیگر بله.

س- آقای نیکپور چی؟ مرحوم نیکپور که رئیس اتاق تجارت بود.

ج- فوق‌العاده رل مهمی نداشت آن‌موقع خب حفظ خودش را بکند کار تجارتش و اتاق تجارتش. تا مرحوم تیمورتاش بود صحبتی داشت و از این‌جور چیزها بله. آدم زرنگی هم بودش بله. باز هم پسرهایش را شنیدم بد نیست کاروبارشان، حالا یکی‌اش رئیس بانک سپه شده بود نمی‌دانم

س- این‌که بله.

ج- گرفتنش؟

س- نخیر، منظور آن است که آن دیگر…

ج- بله من ندیده بودم ولی شنیده بودم آن پسرش بد نبود. آقا خودش مرد نسبتاً با هوش، مثلاً با من هم خیلی واقعاً دوست بود و چیز بودش خدایش بیامرزد.

س- این خیلی مقتدر بوده است در بین تجار؟

ج- رو تجار بله. توی تجار آن‌وقت در بازار صاحب نفوذ بود یعنی به واسطۀ نزدیکی مرحوم تیمورتاش، وکالت مجلس، کارهایی که پیش می‌آمد تجار البته محرمانه نه صورت ظاهر از او حرف‌شنویی داشتند هیچ تردید ندارم خیلی چیز بود، چیز بود بله. اول مرحوم حاج معین تجار بوشهری او در آن زمان در تهران پدر امیر همایون، او امیر همایونی بود که هدیه کرد این هم اسمش را فراموش کردم. بسیار پسر خوبی بود این امیرهمایون. با من به راستی آقا بودها نه این‌که این فرض بفرمایید تاجر باشدها یک آقا بودها، آقا و آقازاده خیلی خدایش بیامرزد. خدایش الهی بیامرزد خیلی خوب پسری بود. خیلی هم من دوستش می‌داشتم. او هم چندتا برادر بودند، یک برادرش بوشهری بود که پسرش را اشرف پهلوی گرفتش، یک برادرش هم صادق بود که نمی‌فهمم او چی شد و این‌ها، خود امیر همایون هم مثل این‌که فوت شد ولی پدرش حاجی معین وقتی بود، حاجی معین در جامعۀ تجار و در جامعۀ اقتصادی ایران از همه جلوتر و از همه محترم‌تر بود. مثلاً با این‌که حاجی امین ضرب آن‌موقع خوب نسبتاً مردی بود، نسبتاً دارای احترامی بود دو قدم عقب حاجی معین می‌افتاد این‌طوری بله. و دیگر هم مثلاً اغلب نیکپور و این‌ها مثلاً سلام می‌کردند تا به آن‌ها اجازه نمی‌داد نمی‌نشستند. این اندازه.

س- حاجی معین بوشهری؟

ج- حاجی معین بوشهری بله. بله خیلی محترم بود در جامعه خودش.

س- آقای نیکپور مثل این‌که با آن مرحوم قوام هم نزدیک بود؟

ج- قوام‌الملک؟

س- قوام‌السلطنه.

ج- با قوام‌السلطنه خیلی، خیلی با قوام‌السلطنه نزدیک بود بله. قوام‌السلطنه به او محبت داشت. نیکپور هم عاقبت گاهی برایش یک گل و هل‏هایی می‌فرستاد، مثلاً فرض بفرمایید یک مرتبه متوجه شدم یک سرویس بیست‌وچهار نفری چینی بسیار اعلا از آلمان وارد کرده بود برای قوام‌السلطنه فرستاده بود. این‌ها را از خارج شنیدم. گاهی از این‌جور گل و بل‌ها هم برای قوام‌السلطنه می‌فرستاد بله بله. بنده از نیکپور مطلع بودم.

س- علی وکیلی هم در مجلس بود؟

ج- علی وکیلی هم مجلس بود بله. فرشید بود مال تجریش، مال آذربایجان مرد بعد علی وکیلی بود، علی وکیلی هم پسر بدی نبود. مرد نسبتاً وطن‌پرستی و فهمیده‌ای بود. ولی خب دارای یک احترام و اهمیت فوق‌العاده، ولی مرد بالاخره خوبی بود و بیچاره هم همین‌طور از بین رفت. خدایش الهی بیامرزدش.

س- سردار فاخر که با شما دوست بود؟

ج- خیلی بله. فوق‌العاده.

س- او یک وقتی آدم مقتدری بود؟

ج- بسیار مرد پاکی بود، بسیار آدم پاکی این مرد سردار فاخر، من ناپاکی و خیانتی ندیدیم، التفات می‌فرمایید؟ عشق زیادی به قمار داشت، به بازی، هفته‌ای یکی دو جلسه قمار با سردار فاخر ما محض خاطر او داشتیم پوکر فهمیدید؟

س- کی‌ها بودید؟

ج- هفت هشت نفر بودیم، هفته‌ای، گاهی مثلاً چهار پنج هزار تومان ما می‌باختیم گاهی یک‌ چهارصد و پانصد تومانی هم می‌بردیم بله، هفت هشت نفر بودیم والا.

س- سرکار بودید و سردار فاخر؟

ج- بله سردار فاخر حالا بعد اسم‌شان را یادم می‌آید. و خیلی عشق و علاقه بازی داشتش حتماً باید بازی می‌کرد.

س- پوکر بود بازی؟ یا چی بود؟

ج- بازی پوکر بله بله. در هفته‌ای یک مرتبه حتماً این بازی پوکر باید در خانه یک‌کدام باشد.

س- دور می‌شد؟

ج- به دور می‌شد و می‌چرخید و همین این‌که هستم بازی هم قوی بودنش تقریباً پنج و شش‌هزار تومان برد و باختش می‌شد، گاهی می‌شد ما مثلاً دو چیز باخته بودیم، گاهی هم هنوز چیز بله.

س- آن‌وقت شب خاصی بود در هفته؟

ج- نه همان این هفته که بود به هفته دیگرش هم معلوم می‌کردیم چه شبی بود بله.

س- آن‌وقت صحبت از سیاست و این‌ها می‌شد آن‌جا؟

ج- خیلی کم. همه‏اش صحبت دیگر بازی و این‌جور چیزها بود.

س- آن‌وقت مثل زمان بعد، بعضی از این آقایان به بازی‌های دربار هم می‌رفتند؟ در دربار بازی کنند و این‌ها؟

ج- دربار بازی نبودش. بازی درباری هم بود در پیش شاه بود با عدۀ خیلی محدودی نه همه‌کس. التفات می‌فرمایید؟ همه‌کس خیر. خیلی عدۀ محدودی پیش او مثلاً آن (؟؟؟) اتفاقاً دیروز هم پسرعمویش را دیدم با من خداحافظی کرد به واسطۀ خانمش، ای داد و بیداد. خانمی بود بسیار بسیار زیبا، که به راستی قبول بفرمایید من در تمام عمرم به نمک و زیبایی این زن زنی ندیدم مخصوصاً نمک. من یک چیزی می‌گویم شما یک چیزی می‌شنوید اصلاً این توی چیزش خیلی فوق‌العاده‌ای بود. هان این زن ذوالقدر بود. ذوالقدر برعکس مال شیراز بود آدم بسیار خوبی بود، آدم فاضل و بسیار خوش‌صورت خوش‌محضر و این‌ها. به تمام معنا بدشکل و بدترکیب بود. ذوالقدر بعد از مدتی فوت شد متوجه عرضم هستید. بعد آن‌وقت این شد زن شازده، ببینم همان عباس‌میرزا برادر چیز، ای داد و بیداد همین گفتم‌ها…

س- اسکندری؟

ج- هان اسکندری، خانم اسکندری شد، این عباس میرزا هم نمی‌دانم چی شده بود که وضع مالی‌اش بسیار خوب شده بود خیلی فوق‌العاده وضعیت مالی خوبی پیدا کرده بود. مدتی خب اسکندری هم با این خانم خوش بود. اسکندری هم فوت شد. بعد خانم را نصرتیان گرفت، نصرتیان که اهل گیلان است. چندی با نصرتیان بود. متأسفانه نصرتیان هم فوت شد. بعد این خانم راه و پایش در اندرون شاه پیدا شد. یعنی پیش ملکه مادر، آقا به عنوان ملکه مادر شاه به او خیلی خدمت می‌کرد. شاه، محمدرضاشاه، و این بود. محمدرضاشاه که مرد نمی‌دانم که حالا این خانم هستش یا نیست آن را دیگر خبر ندارم. ولی من زن به نمک او از او زیباتر دیدم ولی به نمک او من زن ندیدم. من دو زن زیبا در عمرم دیدم، یکی دختر ولیعهد سوئد بود که در زمان شاه پهلوی آمد به ایران، دختر به این زیبایی در دنیا نمی‌شود. آدم چشم نمی‌تواند از روی این بردارد از بس این زیبا بود خداوند نمی‌دانم چه زیبایی به این داده بود. و یکی هم نمک همین خانمی که عرض کردم بله.

س- خانم ذوالقدر.

ج- او با ولیعهد سوئد آمد به ایران زمان رضاشاه پهلوی. آن‌جا مهمان ایران بود. یک روزی هم آمدند مجلس، که مجلس را تماشا کنند جلسه تشکیل بود، مرحوم فروغی هم وزیرخارجه بود. رفتم پیش فروغی، خدا بیامرزدش، گفتم آقای فروغی شما می‌دانید چه لطمه بزرگی دارید به ایران می‌زنید؟ گفت آقا من چه کردم؟ گفتم شما لطمه‌ای که به ایران زدید تا حالا هیچ‌کس نزده است حتماً این لطمه شما خب خیلی او سه‌ریو بودش. گفت خواهش می‌کنم بگویید به من. گفتم لطمه‌تان خیلی بزرگ است آخر شما چرا این‌طور این کار کردید. من اصلاً خودم تعجب می‌کنم. خیلی لطمه بزرگ. گفت ابداً. گفتم عزیز من این دختره را چرا می‌گذارید برود این را نگهش دارید هر چه می‌خواهید من به شما می‌دهم. این‌قدر خندید بیچاره و این‌ها. گفتم هرچه او بخواهد و هر چه شما بخواهید من به شما می‌دهم نگهش دارید بله. بعد رفت و زن پادشاه نروژ شد. گویا هنوز هم زن پادشاه نروژ باشد. واقعاً در صباحت و زیبایی خداوند این خلقت‏نمایی کرده بود در زیبایی این زن خدای من گواه است بله بله.

س- قوام هم زنش زنده بود تا آخر؟ چندتا زن داشت قوام؟

ج- یک زن داشت قوام بله.

س- یکی؟

ج- بله. قوام الملک شیرازی را می‌گویید؟

س- نخیر قوام‌السلطنه.

ج- قوام‌السلطنه یک زن داشتش.

س- فرزندی هم داشت او؟

ج- نه قوام‌السلطنه یک زن داشت خانم اشرف‌الملوک، زن حسابی. او البته همه‌کار بود خانم اشرف‏الملوک زنده بود. بعد قوام‌السلطنه یک سال رفته بود در گیلان و آن‌جا‌ها در لاهیجان آن‌جا یک ملک زراعتی داشتش. باغ چایی التفات می‌فرمایید؟ یکی از آن دخترهای چایکار را که یک روز آمدند توی زمین دارند چایی می‌کارند دیده بود و خوشش آمده بود. به آن متصدیش گفته بود این دختره را یک کارش کن، او هم شب دختره را برده بود برای قوام، قوام دیده…