مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی
فرزند میرزا شهابالدین بقایی کرمانی نماینده مجلس
نماینده مجالس ۱۵ و ۱۶ از کرمان و نماینده مجلس ۱۷ از تهران
از رهبران جبهه ملی و رابطه نزدیک با مصدق تا ۱۹۵۲
مؤسس و لیدر حزب زحمتکشان
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۰ آوریل ۱۹۸۶
محلمصاحبه: شهر فرانکلین لیک نیوجرزی ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی، ۱۰ آوریل ۱۹۸۶ در شهر فرانکلین لیک نیوجرزی، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- آقای دکتر ابتدا میخواهم از شما تقاضا کنم که یک شرحی بفرمایید در مورد خانواده پدری و بعد هم خانواده مادریتان.
ج- پدر پدرم مرحوم میرزا عبدالله که قاضی راور بود و در آخرین ازدواج خواهر پدربزرگ بعدی مرا یعنی پدربزرگ مادریم را ازدواج کرده بود، که این خانم قبلاً شوهر دیگری داشتند مرحوم آقا سیدابوالحسن که از آن شوهر یک پسر داشتند به اسم مرحوم آقا سید جواد علامه که ایشان رهبر دموکراتهای صدر مشروطیت کرمان بودند. پدر مادرم مرحوم آقا سید عبدالباقی رزاقی کوهینانی در کوهینان سمت اجتهاد و طبابت داشتند بعضی هم طبیب بودند هم مجتهد. پدرم در سن یازده سالگی پدر خودشان را از دست دادند که او تفصیلش زیاد است به درد کار ما نمیخورد. و مادربزرگم ایشان را فرستادند به کرمان برای تحصیل در مدرسه ابراهیم خان. چون همه اینها جزو طایفه شیخیه بودند. و پدرم در آنجا تحصیلات متداول زمان را کرده بودند علاوه بر فقه و اصول و ادبیات تحصیلات خارج هم داشتند یعنی ریاضیات و هیئت و این چیزها. و بعداً در زندگی البته ایشان وارد حرفه آخوندی نشدند. ابتدا کار ایشان کشاورزی و اجارهکاری بود و بهعنوان حرفه هم به ساعتسازی اشتغال داشتند. بعداً در مقارن اعلام مشروطیت در ایران یک عده از آزادیخواهان آنزمان کرمان پانزده نفر تصمیم گرفتند یک مدرسهای بر مبنای مدارس مدرن بهاصطلاح ایجاد کنند. که این مدرسه ایجاد شد به اسم مدرسه نصرت ملی. افتتاح این مدرسه من خاطرم نیست یا سه چهار ماه قبل از اعلام مشروطیت یا سه چهار ماه بعد از اعلام مشروطیت بود یعنی ۱۳۲۴ قمری. در بدو امر ریاست مدرسه با عموی من مرحوم آقاسید جواد بود که بعد از اعلام مشروطیت هم ایشان اولین رئیس دادگستری کرمان معین شدند و به همین جهت هم معروف به آقاسیدجواد رئیس بودند. و اداره مدرسه به عهده پدرم بود که به همین مناسبت ایشان را آقامیرزاشهاب مدیر میگفتند. چون آنوقت هنوز اسم خانوادگی. مرسوم نشده بود. و البته بعد از مسموم شدن عموی من و فوت ایشان پدرم ریاست و مدیریت مدرسه را داشتند یعنی در سال ۱۳۳۷ قمری.
مادر من طبعاً دختر مرحوم آقاسیدعبدالباقی یعنی دختردایی پدرم میشدند. زندگی ما هم یک زندگی خیلی متوسطی بود آنچه که من به خاطر دارم البته از جلوترش چیزی به خاطر ندارم ولی آنچه که به خاطر دارم پدرم به مناسبت ریاست و مدیریت مدرسه ماهی سی تومان یعنی سیصد ریال حقوق داشتند در آن زمان.
من در سال ۱۳۳۰ قمری هشتم شعبان ۱۳۳۰ قمری که مطابق با اوایل سرطان ۱۲۹۱ میشود به دنیا امدم. و پیش از اینکه به مدرسه بروم در خانه پدرم مقدمات الفبا و حساب و اینها را به من یاد داده بودند. و من در سن شش سالگی وارد کلاس اول همان مدرسه شدم. اما اسم این مدرسه که نصرت ملی بود به علت این بود که در آن زمان فرمانفرما، فرمانفرمای معروف، والی کرمان بود و پسرش شاهزاده نصرتالدوله از طرف پدر نیابت حکومت را داشت، همان نصرتالدوله معروف که زمان رضاشاه هم وزیر شد و اینها، و چون او به ایجاد مدرسه کمک کرده بود به مناسبت این کمک کلمه نصرت را جزو اسم مدرسه گذاشته بودند. و این توضیح من هم از این لحاظ است که چون خوب یک عدهای کمک کردند به این مدرسه یک خانه وقفی بود مربوط به اسفندیاریها که متوالیاش در آن زمان مرحوم سردار نصرت رئیس خانواده اسفندیاری بود که سردار نصرت پدربزرگ امانالله خان عامری میشود که دوره هیجدهم وکیل شد.
این خانه مجاناً در اختیار مدرسه گذاشته بودند. نهایت، آنها بعداً ادعا کردند که این نصرت به آن مناسبت است. در صورتی که واقعیت این است که مربوط به نصرتالدوله فیروز بود. و من در سن شش سالگی وارد کلاس اول این مدرسه شدم و تا کلاس سوم ابتدایی در اینجا بودم. بعد در انتخابات دوره چهارم مجلس که این جریانش را البته من درست به خاطر ندارم، همین قدر میدانم که مشارالملک از سیرجان انتخاب شده بود دوره چهارم و استعفای این را گرفته بودند از او، میگویم جزئیاتش من به خاطرم نیست، و انتخابات دوره چهارم سیرجان تجدید شد. در تجدید انتخابات پدرم از سیرجان به سمت نمایندگی انتخاب شدند و در اسفند ماه ۱۲۹۹ ما با کالسکه از کرمان به طرف تهران آمدیم، البته من و پدرم، خانوادهمان مانده بودند در کرمان. که در فروردین یعنی روز نوروز ۱۳۰۱ ما در اصفهان بودیم. بعد آمدیم تهران و موقعی که مرا میخواستند ببرند به مدرسه پدرم به من گفتند که «اگر آنجا از تو پرسیدند که کلاس چندم بودی، تو هیچی نگو بگذار من جواب بدهم.» مرا بردند به مدرسه سیروس اول خیابان شاهآباد همانجایی که بعداً شد دبیرستان شاهدخت. درست راست اول شاهآباد. رئیس مدرسه مرحوم وحید تنکابنی بود. او از من سؤال کرد که تو کلاس چندم بودی؟ پدرم جواب دادند که امتحان کنید شایستگی هر کلاسی را داشت به آن کلاس ببریدش. سن مرا پرسید گفتم، «نه سال.» امتحان کلاس سوم را کرد دید من همه چیزها را جواب دادم. از کلاس چهارم کلاس سؤال کرد دید یک چیزهایی را میدانم به این جهت مرا گذاشتند به کلاس چهارم ابتدایی که تا کلاس هشتم در آنجا بودم. یک معلم خیلی خوب ریاضی ما داشتیم آنجا به اسم آقای حسین جودت.
در کلاس ششم برنامه آن زمان ما میبایستی دو مقاله از چهار مقاله هندسه را بخوانیم، این آنقدر معلم خوبی بود در عین اینکه خیلی با جذبه بود و شاگردها از او حساب میبردند فوقالعاده همه به او علاقه داشتیم و بدون اینکه احساس خستگی و سنگینی بکنیم یک مقاله اضافه بر برنامه رسمی تعلیم داده بود به ما. بهطوریکه ما وقتی رفتیم کلاس هفتم معلومات ما در ابتدای هندسه فضایی بود. در آنجا یک معلم جدیدی آمده بود به اسم جوان، اما من نمیتوانم تطبیق کنم این کدام یکی از این آقایان جوان است چون چندتا از اینها نویسنده و مشهور شدند.
س- بله.
ج- نمیتوانم تطبیق کنم که کدام یکیشان است. این یک چیزهایی از هندسههای جدید شنیده بود و اینها را میخواست که به ما قالب کند بهاصطلاح. ما حالا با آنجوری که مخصوصاً آقای جودت درس داده بود و ما فهمیده بودیم که از یک نقطه بر یک مستقیم بیش از یک عمود نمیشود چیز کرد یا دو تا خط موازی الی غیر النهایه ادامه دارند، فلان، این یک چیزهایی شنیده بود از هندسههای لواچوسکی و ریمان و اینها بعد به ما میگفت «خط موازی وجود ندارد برای اینکه دوتا خط موازی در مرکز خورشید به هم میرسند یا از یک نقطه ما میتوانیم الی غیر النهایه عمود به یک خط نازل کنیم. که برای ما اینها واقعاً کفر به نظر میآمد. حالا این یک داستانی است که بد نیست این را تعریف کنم.
س- بله بفرمایید.
ج- این آقای جودت از مدرسه ما رفته بود ولی یک حزبی بود حزب اجتماعیون ایران که پدرم با شاهزاده سلیمان میرزای معروف سلیمان محسن، تشکیل داده بودند از دوره چهارم، بهاصطلاح پدرم و شازده دوتا رهبران این حزب بودند که آن موضوع جداگانهایست. یکروز پدرم یک یادداشتی دادند به من که ببرم منزل این آقای حسین جودت چون خانهاش تلفن نداشت. خانهاش هم محل عربها بود نشانی دادند توی آن کوچه پسکوچهها، من رفتم و این یک ریشپروفسوری داشت و قیافه خیلی جذابی داشت از آنهایی هم بود که عصبانی هم که میشد سیلی میزد به شاگردها، ولی واقعاً با وجود این همه دوستش میداشتند. من وقتی وارد شدم این با یک دوستش نشسته بودند داشتند صحبت میکردند، خوب من هم یک بچهای بودم، گفت، «بنشین و من نشستم و یکی با آن صحبت میکرد این چه میگویند؟ فرانسویها میگویند سیب آدم این حنجره که بالا و پایین میشود.
س- بله.
ج- در بعضیها هست برجسته است.
س- بله، بله.
ج- این صحبت میکرد من غصه میخوردم که ما یکهمچین معلمی داشتیم حالا گیر این معلم افتادیم. این معلم هم بعداً دیدیم اینجور یک نوع سادیسم داشت برای اینکه این یک مسئله مطرح میکرد که ما برویم حل بکنیم. من میرفتم شب، خوب، من جزو چهار پنجتا شاگردهای بالای کلاس بودم. هر چه زحمت میکشیدم که راهحل پیدا کنم نمیشد. صبح میآمدم مدرسه میگفتم آقای لاجوردی چه کار کردید؟ شما میگفتید من هم کاری نکردم. دیگری، دیگری. بعد میآمدیم میگفتیم که آقا این نتوانستیم حل کنیم. میگفت، «نه این در صورت مسئله اشتباه شده.» بعد ما فهمیدیم این تعمد دارد به جای اینکه مسئله را حل کنیم میرفتیم اشتباه صورت مسئله را پیدا میکردیم. یکهمچین آدمی بود واقعاً نکره از لحاظ آن اعتقادات ما و آنچه ما باور کرده بودیم آن اصول موضوعه هندسه اقلیدس و فلان و حالا این به این مقدسات ما توهین میکند. حالا من نشسته بودم آقای جودت با آن دوستش حرف میزد و من یادم میآمد چه معلم خوبی بود. چهجور درس میداد. چهجور وقتی میپرسیدیم رفع اشکالمان را میکرد. حالا گیر این افتادیم. بغض گلویم را گرفته بود. این صحبتش با آن دوستش تمام شد و خواست که بهاصطلاح من معطل شده بودم دلجویی کرده باشد، پرسید «خوب وضع درستان چطور است؟ کلاستان چیست؟» من یک دفعه بغضم ترکید، گفتم «آقای جودت این میگوید خط موازی وجود ندارد.» و اشکهایم جاری شد. جداً عین این. گفت که «نه جانم ما به»، اینها را به ما حالی کرده بود. میگویم میفهمیدیم در آن سن پایین واقعاً درک میکردیم. گفت، «ما به یک نجار فرضی میگوییم یک چوب فرضی بتراشد که فاصلههایش کاملاً مشخص باشد و این را با همین فاصلهها از مرکز خورشید تا کهکشان ادامه میدهیم.» ما دیگر خوشحال. فردا آمدم مدرسه و گفتم، «خط موازی وجود دارد آقای جودت گفتند که نجار فرضی چوب را میتراشد از مرکز خورشید ردش میکند.» مقصودم
س- بله.
ج- این چیز بود. حالا از کجا یک دفعه افتادیم به اینجا؟
س- داشتید راجع به دوران تحصیلاتتان میفرمودید
ج- بله
س- و کلاس هشتم که چه معلم ریاضی خوبی داشتید.
ج- تا کلاس هفتم. بعد کلاس هشتم که رفتم یک جریانات دیگری هم بود و اینها که ناراضی شدم آقای جودت شده بود ناظم مدرسه ادب در سرچشمه. اول کوچه سادات. من از پدرم خواهش کردم که مرا ببرند آن مدرسه. رفتیم آنجا و کلاس هشتم و نهم را در ادب خواندم بعد چون آنوقت کلاس نهم دیپلم میگرفتند برای کلاس نهم یعنی چیز نهایی.
س- سیکل اول
ج- سیکل اول. دیپلم را گرفتیم و کلاس دهم رفتم دارالفنون. بعد آنجا یک جریاناتی پیش آمد که تفصیلاش زیاد است و خارج از موضوع میشود، کلاس یازده را رفتم به مدرسه سنلویی. در ابتدای کلاس دوازده جریاناتی پیش آمده بود در وزارت فرهنگ که ما وارد نبودیم، خلاصه، اینها اشکالاتی گرفتند برای مدرسه سنلویی که کلاس دوازدهم را حذف کردند از مدرسه سنلویی. ولی من با چندتا همشاگردیهایمان با مقاومت در برابر تصمیم وزارت فرهنگ تصمیم گرفتیم یعنی با اولیای سنلویی هم چیز کردیم که به طور غیرمجاز کلاس دوازدهم را آنجا بخوانیم. که البته وزارت فرهنگ به ما اجازه شرکت در امتحانات دوره دوم متوسطه را نداد.
یک سال قبل قانون اعزام محصل به اروپا تصویب شده بود سال ۱۳۰۷. در سال ۱۳۰۸ دوره دوم اعزام محصل اعلام کرده بودند و من با یکی از همشاگردیهایم من و آن دکتر عیسی سپهبدی رفتیم شرکت کردیم در امتحانات چون دیپلم شرط ضروری نبود. چون امتحان میکردند امتحان در حدود دیپلم بود. علت شرکتمان هم این بود که گفتیم میرویم بهاصطلاح وضع امتحان را ببینیم ترس ما از امتحان بریزد خودمان را برای سال بعد آماده کنیم. ما رفتیم ثبت نام کردیم ظهر من آمدم منزل به پدرم عرض کردم که من رفتم امروز ثبت نام کردم برای کنکور. پدرم گفتند «خوب، چرا این زحمت را کشیدی میخواستی بیایی پهلوی خودم ثبتنام کنی من به تو میگفتم که رفوزه هستی.» این حرف به من برخورد و تصمیم گرفتم که خودم را برسانم برای امتحانات. البته ما یک چیزهایی برنامه مدرسه سنلویی با مدارس دیگر یک چیزهایی کموکسر داشت، منجمله از لحاظ زبان عربی، از لحاظ منطق و فلسفه و اینها. من یک برنامهریزی برای خودم کردم که اولاً آن قسمتهای عربی و منطق و فلسفه را صبحها میگفتم سحر که پدرم برای نماز بیدار میشدند مرا بیدار کنند تا موقعی که ایشان صبحانه میخورند یک درسی میگرفتم. بعد هم کتابهایم را برمیداشتم میرفتم بیرون دروازه دوشانتپه آنجایی که الان میدان ژاله است، یک دروازه بود و خندق بود. آن ور خندق اینجایی که حالا چیست آن چیز هواپیمایی قلعهمرغی نیست، دوشانتپه. اینها همه زمین خدا بود. میرفتم از خندق آنور زیر یک درختی مینشستم تا غروب. ظهر هم میرفتم یک قهوهخانه فکسنی آن نزدیکیها بود یک چیزی میخوردم تا غروب آنجا مینشستم درس میخواندم. این چند روز را بکوب درس خواندم. ولی در عین اینکه مطمئن نبودم به نتیجه برسد. اتفاقاً به نتیجه رسید و قبول شدیم. دکتر سپهبدی هم چون تحصیلاتش از اول توی سن لویی بود و زبان فرانسهاش قوی بود از این لحاظ او نمره آورد و او هم قبول شد با هم قبول شدیم که رفتیم اروپا. آنجا من برای دو قسمت اسم نوشته بودم همینطور الکی ولی تصادفاً در هر دو قسمت قبول شدم. یکی تعلیم و تربیت، یکی تاریخ و جغرافیا که option اولم تعلیم و تربیت بود که قبول شدم و آنجا ما را فرستادند به Ecole Normale
س- در پاریس بودید، بله؟
ج- نخیر در لیموژ
س- آها.
ج- Ecole Normale یعنی دانشسرای مقدماتی. بعد این دانشسرای مقدماتی اینهایی که فارغالتحصیل میشدند و استعداد داشتند که به دانشسرای عالی بروند یک کلاس چهارمی بود که میبایستی این کلاس را ببینند چون در ایالات فرانسه provinceها هر provinceی یک Ecole Normale مقدماتی داشت. بعضیها یک پسرانه داشتند یک دخترانه. بعضیها فقط پسرانه داشتند. لیموژ پسرانه بود. آنوقت از Ecole Normale که فارغالتحصیل میشدند میبایستی بروند کلاس چهارم را بخوانند که آماده بشوند برای Ecole Normale Supérieure. دخترها کلاس چهارمشان در Sèvre بود. پسرها یک کلاس چهارم در رن بود در بروتانی، و یکی هم در ورسای. ما به رن افتاده بودیم. رن همان اولین شهری است که در جنگ جهانی دوم متفقین گرفتند از آلمانها.
س- بله.
ج- در شمال غربی فرانسه است. بعد رفتیم به Ecole Normale Supérieure سنکلو که دو سال هم دوره آنجا بود. درعینحال هم من در سوربون ثبتنام کرده بودم در قسمت فلسفه که دیپلم اکولنرمال را که گرفتیم خود این دیپلم به جای یک Certificat de Licence یعنی شهادتنامه لیسانس قبول میشد. دوتا دیگر اگر میداشتیم لیسانسیه میشدیم که میتوانستیم برای دکترا چیز کنیم. آنوقت من آنجا در سوربون سهتا چیز گرفتم یکی مورال و استتیک، یک روانشناسی، یکی هم تاریخ مذاهب که در هر سهتا قبول شدم. و شروع به نوشتن رساله کردم.
رساله من تمام شده بود بهاصطلاح اجازه چاپ داده بودند که بعد باید برویم دفاع کنیم از تز دکترا. نهایت همان زمان مصادف شد با قطع روابط ایران و فرانسه و به ما ابلاغ کردند که در عرض یک هفته آماده مراجعت به ایران باشیم. خوب من چند ماه میبایستی باشم تا این به چاپ برسد و بعد هم چیز کنم. بعد حساب کردم که خوب من که خودم سرمایهای ندارم پدرم هم فوت کرده بودند البته. پدرم در آخرین روز سال ۱۳۱۳ از دنیا رفتند. حالا این آخر سال ۱۳۱۷ است. دیدم نه خانوادهام میتواند به من کمکی کند، نه خودم اندوختهای دارم و نمیتوانستم با جیب خالی بمانم. این بود که ناچار شدم دستگاهم را جمع کردم و برگشتم به ایران. که البته بعدا شواری عالی فرهنگ مدارک مرا که دیدند دکترای مرا شناختند. این تفصیل…
س- سال ۱۳۱۸ تشریف بردید به ایران
ج- آخر به همین ۱۳۱۷ من وارد ایران شدم. در تابستان ۱۳۰۸ ما از ایران رفتیم.
س- بله.
ج- البته در فاصلهاش سال ۱۳۱۲ آمدم به ایران. بعد هم چون آخر ۱۳۱۳ پدرم فوت کردند در تابستان ۱۳۱۴ هم آمدم که به وضع خانوادگیام رسیدگی کنم و تصمیم بگیرم که آنها تهران بمانند یا بروند کرمان که تصمیم گرفتیم که تهران بمانند.
س- آنزمان که آقای جودت معلم شما بودند آیا تراوشاتی از افکار سیاسی ایشان هم به دانشجویان میشد؟
ج- نه، نه، ولی خوب ما میدانستیم یعنی همینطور افواهی شنیده بودیم که ایشان جزو قیام میرزاکوچکخان بوده. حتی این بند اول انگشت، این را یادم نیست چه میگویند، ماژور میگویند به فرانسه،
س- بله.
ج- این سبابه است، این
س- بلندترین انگشت.
ج- بله. نه، حالا فارسی و عربیاش یادم رفته. این خنصر است این بنصر است این شصت است، این سبابه است، این یکی که اصل کاریست یادم رفته. بله این میگفتند که توی جنگ تفنگ این را از بین برده.
س- بله.
ج- این معروف بود که اینجوری هم مینوشت.
س- بله.
ج- این انگشتش را بالا میگرفت.
س- پس اثری روی دانشجوها نداشت طرز فکرش
ج- نه، ولی
س- تبلیغ نمیکرد.
ج- خیلی معلم دوستداشتنی بود واقعاً. یعنی یک ذوق ریاضی که ما پیدا کردیم فقط در اثر دو سال تعلیمات جودت بود.
س- راجع به حزب اجتماعیون و سلیمان میرزا صحبتهایی در آن مورد چه خاطراتی دارید که
ج- پدرم بعد از عمویم رئیس دموکراتهای کرمان بودند. و از طرف دموکراتها هم انتخاب شدند و آمدند تهران. بعد در تهران ائتلافی شد بین چندتا باقیمانده احزاب مختلف که با شاهزاده سلیمان میرزا که آنموقع مثلاً «حزب سوسیالیست» بود نمیدانم چه بود، این «حزب اجتماعیون» را درست کردند که محلاش هم توی کوچه میرشکار پشت، این جایی که بعداً کتابخانه بانک ملی شد، توی خیابان فردوسی. محلاش اینجا بود و یک جلساتی داشتند و اینها. بعد هم پدرم یک کلوب ورزشی درست کردند آنجا که آقای شایسته رئیس آن کلوب بود که هنوز زنده است خوشبختانه. بعد از چندین سال هم پیرارسال تلفنش را گیر آوردم همدیگر را دیدیم. یک عده از این ورزشکارهای بعدی همه عضو آنجا بودند مثل گوشه و علی براوو… شنیدید اسمهایشان را،
س- بله، بله.
ج- اینها همه عضوهای آنجا بودند، ولی به تشویق پدرم بود، بله.
س- آنوقت از آمدن رضاشاه و تغییر سلطنت چه خاطراتی دارید؟
ج- از آمدن رضاشاه و تغییر سلطنت
س- پدر شما تا کجا همراه بودند؟
ج- عرض کنم پدر من اصولاً هم طرفدار تغییر سلطنت بودند هم طرفدار رضاشاه از لحاظ کارهایی که کرده بود. چون در همانموقع مملکت واقعاً هرجومرج و آشوب بود. مثلا از کرمان که شما میآمدید به اصفهان، بین نایین و اصفهان قلمرو رضا حوزانی بود. بین اصفهان و قم قلمرو نایب حسین کاشی بود. که آنها آنجا واقعاً مالک الرقاب بودند، همهکاره بودند. و آنچه که من به خاطر دارم این است که، این خاطرات شخصی خودم است، مرحوم سردار اسعد استاندار کرمان بود، همین سردار است که
س- در مشهد اعدامش کردند.
ج- نه، نه، همین که وزیر جنگ رضاشاه بود و در تهران حبسش کردند بعد از قضیه تیمورتاش و کشتندش. پسر سردار اسعد بزرگ که فاتح مشروطیت بود. این حاکم کرمان بود. پدرم که انتخاب شدند این پانصد تومان برای پدرم فرستاد. پدرم قبول نکرد. بختیاریها که اصولاً میدانید خیلی پولکی هستند، این چیز کرده بود و از پدرم پرسیده بود که چرا این برای خرج سفر تقدیم کردم خدمتتان، پدرم گفتند، «مردم مرا انتخاب کردند. و این پانصد تومان دندان مرا کند میکند. و این است که معذرت میخواهم.» این سبب شد که سردار اسعد ارادتی به پدرم پیدا کرد و به همین مناسبت هم دستور داد آنموقع نگاهداری راهها با قرهسورانهای بختیاری بود. قرهسوران هم مثل ژاندارمهای بعدی افراد بختیاری بودند که حافظ، مستحفظها، این به تمام چیزها دستور داد که تا اصفهان از ما اسکورت بکنند که مواجه با آن چیزها نشویم.
بعد پدرم البته وارد در سیاست و نمیدانم اطلاعات سیاسی اینها نبود، خوب، در مبارزات مشروطیت بودند به قدر اینکه خوب یک آدم متوسطی میتوانست باشد، و الا اینکه مثلاً مطالعات سیاسی چیزی نداشتند. این کارهای رضاشاه از لحاظ تأمین امنیت و قانون و اینها خیلی چشم گیر بود آنموقع و واقعیت هم این است که در آنموقع جز یک عده خیلی معدودی بقیه میپسندیدند اینکارها را که پدرم هم یکی از اینها بودند. و من یک خاطره شخصی دارم که این را اتفاقاً یک وقتی برای شاه هم تعریف کردم. یکروز عصری بود پدرم یک دوستی داشتند از همشهریهایمان این خانهاش دروازه قزوین بود. خانه ما سرچشمه بود. آنوقت که تاکسی و اینها که اصلاً نبود درشکه هم درشکه از سرچشمه به دروازه قزوین حاضر نبود برود. ما پیاده میرفتیم. از اینجایی که بعداً شد سردر میدان سپه که آن مجسمه دو روی رضاشاه، دیده بودید یا نه؟
س- بله، بله.
ج- از اینجا رد شده بودیم نرسیده بودیم به چهارراه حسنآباد، یک ستون سرباز حالا یادم نیست اینها از تبریز میآمدند، از خوزستان میآمدند، اینش یادم نیست، سربازانی بودند که از جنگ برمیگشتند، تویش سواره بود پیاده بود، از این گاریهای آشپزخانه بود که رویش دیگهای بزرگ بود، عردههای توپ بود اینها، همه چیزهای جنگی. پدرم ایستاده بودند من هم پهلویشان ایستاده بودم، یعنی وقتی اینها را دیدند ایستادند به تماشا. چون پدرم هم خیلی مذهبی بودند واقعاً، اهل نماز و دعا. اینها که رد میشدند پدرم هی میگفتند، «ماشاءالله، ماشاءالله.» به اینها. بعد من یک وقت نگاه کردم دیدم اشکهای پدرم جاری است.
س- عجب.
ج- چون ایشان میفهمیدند که این برای مملکت چه قیمتی دارد. این وضعیت بود. البته طفدار رضاشاه بودند. یک خاطرهای از بچگیام هم هست که ما منزلمان توی کوچه میرزا محمود وزیر یک کوچه درازی است که از خیابان چراغ برق میرود تا امامزاده یحیی، آن وسطهای کوچه میرزا محمود وزیر توی یک کوچه بنبستی خانه ما بود. یک بازارچه بود آنجا بازارچه نصیرالدوله، بعد از این بازارچه دست چپ یک کوچه بنبستی بود خانه مرحوم مدرس آنجا بود. اینها بعضی چیزهایی است که البته من بعدا تطبیق میکنم. آن زمان تطبیق نمیکردم. خانه ما یک هشتی بود وقتی وارد میشدیم. بعد این طرف سهتا پله میخورد یک سالنی بود که پذیرایی پدرم بود. این طرف هم پله میخورد میرفت، چهارتا اتاق تودرتو بود که اتاق اولی یک اتاق دم دستی بود که تلفن توی آن اتاق بود به آن هم میگفتند اتاق تلفن، بعدش اتاق خواب پدرم بود، بعد اتاق ما بچهها بود، بعد میرفت به صندوقخانه و یک تالار هم دست چپ بود.
من چون همیشه علاقه داشتم که صبحانه را با پدرم بخورم مرا بیدار میکردند. پدر من صبحانه را توی همین اتاق تلفن صرف میکردند که تلفن دم دست باشد. آنوقت تلفن سیار هنوز نبود. در زدند درب خانه، چون من از همه نزدیکتر بودم به در، چون نوکر داشتیم، کلفت هم داشتیم ولی آنها توی زیرزمین بودند باید بیایند بالا و توی حیاط و بیایند، من میرفتم جواب در خانه را میدادم. من رفتم و دیدم که آقای مدرس است، مدرس را دیده بودم چندینبار. آمدم به پدرم گفتم، گفتند، «بگو بفرما.» آمد تو و من رفتم مطابق معمول همیشگی در اینجور موارد، از آن اتاق مادرم چایی گرفتم آوردم دادم و مطابق معمول هم گرفتم نشستم. پدرم اشاره کردند که من بروم بیرون. خوب، این هم سابقه نداشت. چون من مینشستم کسی بود. خوب، من رفتم. فاصله دوتا اتاق یعنی این اتاق دمدستی تلفن و اتاق پدرم یک جاجیم آویزان بود، این پردههای جاجیم میدانید چیست؟
س- بله.
ج- من روی کنجکاوی بچگی، مثلاً آنوقت فکر میکنم دوازده سالم بود، تاریخش معلوم است من یادم نیست، پشت همان جاجیم نشستم ببینم صحبت چیست. رضاشاه قهر کرده بود رفته بود به بومهن، و صحبت این بود که بروند عقبش بیاورندش، یا اینکه حالا که رفته رفته باشد. عرض کنم،
س- بله.
ج- مدرس حرفش این بود که «آقا اینکه حالا رفته بود بگذارید برود. این اگر بیاید بماند قلدر میشود، چیز دیگر میشود، فلان میشود.» پدرم میگفتند، «این خدمت کرده، چه کرده، فلان.» میگفت (مدرس)، «خوب خدمت کرده حالا رفته برود.» آخرین حرفی که یادم هست این است که پدرم گفتند، «آقای مدرس، من»، چون این گفتوگو شده بود بینشان راجع به زمان.
س- بله.
ج- که اینکار بیست سال را در دو سال کرده از لحاظ امنیت و فلان. پدرم گفتند «آقای مدرس من از شما یک کسی نمیخواهم به جانشینی اینها کار بیست سال را در دو سال بکند. شما یک کسی را معرفی کنید که بتواند کار دو سال را در دو سال بکند.» اینجا دیگر مدرس ساکت شد. برای اینکه اینهایی که در خط بودند مردمان شریفی بودند. مرحوم مشیرالدوله، مرحوم مستوفی الممالک، اینها در این خوبهایشان اینها بودند. ولی اینها خوب بودند اما اهل کار نبودند، اهل عمل. یعنی مدرس هم قبول داشت که اینها هیچکدام کار دو سال را در دو سال نمیتوانند بکنند. در جواب این حرف پدرم این پا شد رفت. این خاطره را شخصاً دارم.
س- خیلی جالب است.
ج- بعد آن موضوع جمهوری که مالید.
س- پدر شما نظر بخصوصی داشتند راجع به این موضوع جمهوری؟
ج- راجع به جمهوری من همان وقتها از پدرم پرسیدم، گفتند که «برای ما پنجاه سال زود است.» رضاشاه هم نسبت به پدرم خیلی احترام داشت. چون خوب دیده بود برخلاف آنهای دیگر میآیند هزارتا تقاضا دارند، نمیدانم، طمع دارند، فلان. پدرم هیچوقت نه تقاضایی داشتند نه طمعی، به این جهت خیلی احترام داشت. پدرم، این را دیگر پدرم برای من تعریف کردند، رفته بودند با او صحبت کرده بودند که «آقای رضاخان شما الان دارید میآیید یک سلسله صدوپنجاه سالهای را منقرض میکنند شما به جای شاه بنشینید. شما اینکار را موروثی نکنید. اگر پسر شما شایستگی داشته باشد بعد از شما دلیلی ندارد که دیگری را مردم انتخاب کنند به سلطنت. اگر هم شایستگی نداشته باشد همینطور که ما حالا احمدشاه را داریم بیرون میکنیم بعد از ما هم پسر شما را بیرون خواهند کرد.» و رضاشاه هم این استدلال را قبول کرده بود.
س- عجب.
ج- که سلطنت را مادامالعمر، مثل بورقیبه.
س- بله.
ج- یعنی پدرم گفتند که او پذیرفت. بعد که قانون را میخواستند بیاورند به مجلس مؤسسان تیمورتاش که خوب همهکاره رضاشاه، البته چند نفر هم با پدرم همعقیده بودند در اینکار. یکی شخص سلیمان میرزا بود، یکی مرحوم ناصرالاسلام ندامانی بود که آن هم هم نماینده مجلس و نماینده مؤسسان بود هم عضو «حزب اجتماعیون» بود، و یکی دو نفر دیگر. تیمورتاش و مشاورین رضاشاه دیده بودند که اگر تغییر سلطنت را و جانشینی را روی دو ماده بیاورند ممکن است ماده سلطنت رضاشاه تصویب بشود ماده جانشین به اشکال بربخورد. این است که دوتا را آوردند توی یک ماده. یعنی سلطنت به رضاشاه تفویض میشود و بعد از او به فرزند و فلان و فلان.
س- بله.
ج- چون دومی را هم آوردند توی اولی در موقع رأی پدرم و سه نفر دیگر رأی ندادند به سلطنت رضاشاه. پدرم و سلیمان میرزا و ناصرالاسلام و یک نفر دیگر، که این را از تطبیق توی تاریخ طهماسبی هست اسامی وکلا و اسامی رأیدهندگان. این تطبیق بشود چون آن چهارمیاش من یادم نیست. معلوم میشود که این چهار نفر به سلطنت رضاشاه رأی ندادند. علتش مخالفت با رضاشاه نبود، مخالفت با سلطنت موروثی بود. ولی چون توی آن ماده بود به اصلش هم رأی ندادند.
س- چطور آقایان تقیزاده و علا و مصدق و اینها که
ج- آنها که نخیر رأی دادند.
س- آها.
ج- بله.
س- آن رأی دیگر بود؟ یا روی همین رأی دادند؟
ج- همان. حالا نمیدانم کدامهایشان توی مجلس بودند، کدامهایشان نبودند، ولی بعد مصدق مدتها جزو مشاورین خصوصی رضاشاه بود.
س- عجب.
ج- بله. نخیر فقط این چهار نفر رأی ندادند.
س- آها.
ج- بله. نخیر مصدق بعد از سلطنت هم جزو مشاورین خصوصی رضاشاه بود تا مدتها.
س- بله.
ج- تمام این تبلیغاتی که متأسفانه ما یادمان رفته بود اینها، بعداً فهمیدیم، این حبس و تبعید و فلان، این حبس ایشان یک ماه در زندان شهربانی بود در سال ۱۳۱۹. شش ماه هم تبعید به بیرجند. حبسها، تبعیدها، اینها تمام دروغ بود.
س- عجب.
ج- بله.
س- آنوقت مرحوم پدرتان در دورههای بعدی مجلس هم در انتخابات شرکت کردند یا همان دوره چهارم
ج- نخیر. دوره چهارم و پنجم بودند. و در مجلس مؤسسان. موقع انتخابات دوره ششم ما رفته بودیم کرمان، یعنی تابستانها اصولاً میرفتیم کرمان. آنجا یک روز رئیس قشون بهاصطلاح میگفتند فرمانده لشکر خان نخجوان تقاضای ملاقات کرده بود و آمد پیش پدرم، البته من در مذاکرات حضور نداشتم ولی بعد پدرم تعریف کرد. تلگرافی از تیمورتاش درآورده بود که، حالا علتش هم این بود که تیمورتاش در آخر دوره چهارم والی کرمان شد و آنجا کثافتکاریهایی کرده بود و مردم شکایتهایی کرده بودند پدرم به حمایت از مردم با او مخالفت کرده بودند، این بود که او شدیداً با پدرم مخالف شده بود. در انتخابات دوره پنجم این پایش را کرده بود توی یک کفش که مانع انتخاب پدرم از کرمان بشود چون حوزه طبیعی پدرم کرمان بود. حالا ما تهران بودیم. این مال دوره پنجم است. اول راجع به دوره ششم گفتم ولی حالا برگشتیم به دوره پنجم. دوستان پدرم از کرمان رفته بودند به رفسنجان و آنجا فعالیت کردند. پدرم دوره پنجم از رفسنجان انتخاب شدند.
س- عجب.
ج- انتخاب شدند، در آنموقع هم قانون انتخابات اینطور بود که اعتبارنامه شهرستانهای تابعه را هم باید والی استان یعنی والی آنوقت ایالت میگفتند استان هنوز چیز نبود، او امضا کند. این حاضر نشده بود اعتبارنامه پدرم را امضا کند. هیئت نظار رفسنجان آمدند تهران و این خصوصیت در انتخاب پدرم هست که اعتبارنامه دوره پنجم پدرم را به جای والی وزیر کشور امضا کرده.
س- عجب، خیلی جالب است.
ج- این مخالفت بود. دیگر او با پدرم شدید دشمن بود. و وضع پدرم را هم در کرمان میدانست که خوب از عهده برنیامده بود که جلوی انتخاب ایشان را بگیرد. رئیس قشون آمده بود تلگراف رمز و کشفاش را آورده بود که وزیر دربار تلگراف کرده که فلانی نباید انتخاب بشود ولو اینکه پنجاه نفر کشته بشوند. و گفته بود این تلگراف رسیده حالا جنابعالی نظرتان چیست؟ پدرم گفته بودند، «اولاً من برای انتخاب شدن حاضر نیستم خون از دماغ کسی بیاید. ثانیاً این مجلسی هم که دارد اینجور تشکیل میشود من دورنمایش را میبینم جای من نیست.»
س- دوره ششم؟
ج- دوره ششم. و تصمیم گرفتند که برگردند کرمان. حالا دوستان پدرم چه چیزهایی کردند تظاهراتی کردند، چه کردند، آنها هم مفصل است، آن خارج از بحث است. که ما آمدیم تهران.
بعد مجلس ششم تشکیل شد و داور وزیر دادگستری شد. وزیر دادگستری شد و منحل کرد دادگستری را تشکیلات جدید چیز کرد و با اینکه داور در مجلس با پدرم در دو صف مخالف بودند و با هم هیچ چیزی نداشتند. معذلک از پدرم دعوت کرد برای شرکت در دادگستری در استیناف. و پدرم قبول کردند البته. قبول کردند و بعد فرامین را شاه میداد. وقتی که قضات رفته بودند که فرمانها را بدهد به پدرم که رسیده بود فرمان میداد، گفته بود «با این آشتی میکنیم.» این را میگوید. بعد از آن هم در زمان سلطنتش دو مرتبه راجع به یک موضوعاتی، نه روی موضوعات شخصی موضوعات دیگر، با شاه ملاقات کرده بودند. او احترام خودش را حفظ کرده بود ولی تیمورتاش دشمنیاش را داشت. بعد از استیناف ایشان قاضی دیوان کشور شدند. بعد تقیزاده شد وزیر، این کاغذشان را دارم، وزیر دارایی. میخواست به محاکمات مالیه سروصورتی بدهد پیشنهاد کرده بود که پدرم بروند آنجا. پدرم به من نوشتند که من اینجا خوب با یک عده هم دندان هستیم و هم ذوق هستیم و چیز و من قبول نکردند. داور هم یک دفعه گفته بود که «آقای تقیزاده میخواهند شما بروید آنجا.» پدرم باز قبول نکرده بودند. بعد در یک نامه بعدی به من نوشتند که دیروز داور مرا خواست رفتم توی اتاقش دیدم که آقای تقیزاده آنجا نشسته و دوتایی چسبیدند که آقا ما میخواهیم این محاکمات را چیز کنیم. پدرم زیاد میل نداشتند چون محاکمات مالی یک طرف دعوا همیشه دولت بود، و قسمت عمده دعوا هم با وزارت جنگ بود. پدر من خوب میدانستند که حاضر نیستند که تسلیم بشوند. به این جهت یک دردسر بود برایشان. به این جهت نمیخواستند بروند. ولی خوب دوتایی چسبیده بودند و پدرم نوشتند «من توی رودربایستی گیر کردم.» و رفتند توی محاکمات مالیه که تا آخر عمر آنجا بودند.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۲
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۰ آوریل ۱۹۸۶
محلمصاحبه: شهر فرانکلین لیک نیوجرزی ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- حالا اگر اجازه بفرمایید برگردیم به مراجعت سرکار به ایران در اواخر سال ۱۳۱۷،
ج- ۱۳۱۷.
س- تشریف آوردید. چه خاطراتی دارید از آن زمان، از مراجعت شما به چه کاری مشغول شدید؟ اوضاع و احوال چه جوری بود؟ اگر اشتباه نکنم در همان حدود بود که آن ۵۳ نفر محاکمه شدند.
ج- یکخرده جلوتر. مثل اینکه محکوم شده بودند فکر میکنم. محکوم شده بودند. من راجع به آنها هیچ چیزی نداشتم جز اینکه نسبت به دکتر یدی یک خاطره شخصی خیلی خوب داشتم و علتش هم این بود که من بعد از فوت پدرم که برگشتم، چون آقاشیخ حسن یزدی پدر دکتر یزدی از دوستان پدرم بود. این یک آیتاللهی بود از آیتاللههای روشنفکر زمان خودش البته. که فتواهای مشهوری هم دارد. مثلاً حالا خارج از موضوع است ولی بد نیست که چیز آخر آنوقت این آخوندها خیلی متحجرتر از حالا بودند. منجمله مثلاً میگفتند که عکس حرام است، یا گرامافون حرام است. از این سؤال کرده بودند. فتوایش را راجع به عکس یادم رفته، آن هم جالب است اما یادم رفته است. راجع به گرامافون گفته بود، «آقا شما، دارند صفحه پر میکنند، میگوزید این توی صفحه ثبت میشود. بعد وضو میگیرید صفحه را گذاشتند آن صدا که آمد وضوی شما باطل میشود؟»
س- عجب.
ج- و اینجور آدمی بود. دکتر یزدی را هم خوب آن موقعی که من میرفتم بروم اروپا دانشجوی پزشکی بود و دیده بودم. یعنی وقتی با پدرم خانه آقا شیخ حسین رفته بودیم یا او آمده بود خانه ما، این را هم دیده بودم اما آشنایی نداشتیم. بعد پدرم یک ماه آخر زندگیشان مریض شده بودند و افتاده بودند. من که برگشتم هم مادرم به من گفتند هم دوستان پدرم که اگر تو طبیب بودی و اینجا بودی بیش از کاری که دکتر یزدی نسبت به پدرت کرد نمیتوانستی بکنی.
س- عجب.
ج- چون در این مدت حکمهاش را تعطیل کرده بود و تمام موقت بالای سر پدرم بود. خودش میرفت دوا میآورد خودش تزریق میکرد، پرستاری میکرد. خوب، این یک دینی بود که من داشتم نسبت به دکتر یزدی. بعد هم که شنیدم اینها حبس هستند آمدم و به یکی از دوستان پدرم گفتم، «آیا ما میتوانیم برویم زندان ببینیم؟» گفت، «نه حرفش را نزن. نمیدانی چهقدر خطرناک است. میگیرندت، فلان و اینها.» که من نرفتم البته. بعد دکتر یزدی محکوم شد به اعدام. من در تبعید زاهدان بودم. در تبعید زاهدان بودم و
س- این چه موقعی بود؟
ج- سال آخر ۳۳ و اول ۳۴، تا آبان ۳۴. یک سال تبعید زاهدان بودم. از آنجا یک عریضهای نوشتم به شاه. به وسیله مرحوم والاتبار که در سالهای خیلی جلوتر این والی کرمان بود و خیلی به پدرم اظهار ارادت میکرد و اینها من هم خوب دیده بودمش اما معاشرتی نداشتیم، حشمتالدوله والاتبار، میدانید. که حشمتالدوله والاتبار برادر نابرادری مصدق بود، میدانید؟
س- بله، بله.
ج- بله، به وسیله او عریضهای به شاه نوشتم، اجمالاً اینکه «اعلیحضرت میدانید که من با کمونیسم مخالف هستم و با تودهایها هم مبارزه کردم ولی من یک دین خانوادگی دارم که به هیچ وسیلهای نتوانستم این دین را ادا کنم، و این است که این آقای دکتر یزدی در موقع کسالت پدرم یکهمچین خدمتی به خانواده ما کرده و من مدیون این هستم. و این است که من هم به سهم خودم از پیشگاه مبارک تقاضا میکنم که یک درجه عفو برایش قائل بشوید.» بدون اینکه او مراجعه کرده باشد یا بداند یا کسی بداند خودم نوشتم
س- آها.
ج- فرستادم برای این، این هم سابق با دکتر یزدی. بعداً البته سال ۳۵ توی زندان مدتی با هم بودیم، بله.
س- صحبت از این بود که وقتی که ایران تشریف آوردید بعد از تکمیل تحصیلاتتان ابتدا به چه کاری مشغول شدید؟
ج- عرض کنم وقتی که آمدم آقای احمد راد رئیس تعلیمات شهرستانها بود، پیشنهاد کرد که من بروم رئیس دانشسرای گرگان بشوم. ولی چون من دیدم با آن حقوقی که به من میدهند، خوب، من خانواده خودم هم روی دستم بودند. خانوادهام هم هیچ ممر معاشی نداشتند.
س- متأهل که هنوز نبودید؟
ج- نخیر، این است که نپذیرفتم و برای مدت چند ماه، چون میبایستی بروم نظاموظیفه، من در دانشسرای مقدماتی و دبیرستان نوربخش تدریس کردم بعد رفتم نظام وظیفه از نظاموظیفه که آمدم بیرون وارد دانشگاه شدم.
س- نظاموظیفه منظورتان دانشکده افسری بود یا
ج- دانشکده افسری، بله. یک سال دانشکده افسری بودیم. یک سال هم افسر وظیفه که خورد به شهریور بیست، یعنی
س- بله.
ج- اول مهر بیست آخر خدمت ما بود.
س- بله. حتماً همدورههایی داشتید آن زمان در دانشکده افسری که بعداً به مقاماتی رسیدند؟
ج- بله یک عدهای همدوره ما در صنف ما یکی هم رضاشاه قوام بود پسر قوام شیرازی. یکی آقای شازده دارایی بود، همین که بعداً سفیر شد و چیز شد. یکی مرحوم ابوالفضل آلبویه بود. یکی از همولایتیهای شما مثل اینکه متین یا متینی کاشانی توی کار فرش
س- بله.
ج- بله. یکی دکتر خطیبی نایبرئیس مجلس بود.
س- حسین خطیبی.
ج- حسین خطیبی، او بود و عرض کنم که، در حدود سی نفر بودیم.
س- چون آنموقع ولیعهد دیگر فارغالتحصیل شده بود و دیگر دورهاش تمام شده بود.
ج- بله او دوره پیش از ما بود.
س- برادرهایش چطور؟
ج- با ما نبودند هیچکدام، نه.
س- آها. تیمسار جم یا مینباشیان آنها هم با شما نبودند؟
ج- نه، فرمانده خود ما مرحوم قاضی اسدالهی بود صنف امور مالی بهاصطلاح. فرمانده امور مالی افسری سروان خاتمی بود و فرمانده کل صنف سرگرد نویسی که بعداً سرلشکر شد و آن داستانهای چیز. آن قاضی اسدالهی خیلی افسر خوب با احساس، واقعاً وطنپرست و خیلی احساساتی. قضایای آذربایجان که پیش آمد مثل خیلیهای دیگر به خیال اینکه اینها برای نجات ایران است رفت آذربایجان پیوست
ج- به آنها. بعد که دیده بود که نه اینجا حکومت روسیه است و حکومت ایران نیست، در صدد بوده که برگردد. وقتی اینها قوا فرستاده بودند زنجان که در مقابل قوای دولتی، خود آنها این را از پشت زده بودند.
س- عجب.
ج- قاضی اسداللهی را. بعداً بهاصطلاح از شهود قضیه برای من تعریف کردند. ولی آن حاتمی کمونیست شد و رفت روسیه و قوموخویش این عزیزالله حاتمی که نویسنده بود توی اطلاعات و اینها. نمیدانم پسرعموی این، چهکار این بود. بعد اول انقلاب هم آمد ایران و مدتی هم نمیدانم مشاور بنیصدر بود یا رجایی بود. دوباره که ورق برگشت دوباره دررفت.
س- آها.
ج- او ولی افسر جدی بود. از لحاظ افسریاش ما ایرادی نداشتیم به او. یزدانپناه فرمانده دانشکده افسری بود.
س- خوب، رشته کلام را خود سرکار به دست بگیرید و خاطراتتان را از همان دانشکده افسری و بعد به آن شهریور و تشکیل حزب توده و حکومتهای قوامالسلطنه و عرض کنم همینجور به ترتیب، به هر ترتیبی خودتان صلاح میدانید مطلب را بفرمایید. بنده هم اگر سؤالی چیزی به نظرم رسید از خدمتتان سؤال میکنم.
ج- خیلی چیزها با هم قاطی میشود.
س- عیب ندارد. یکی از خوبیهای این تاریخ شفاهی این است که قاطیشدن مسئلهای نیست. طبیعت آن است.
ج- میدانم، ولی درعینحال… حزب توده که تشکیل شد شازده سلیمان میرزا دو دفعه در فرستاد عقب من که بروم عضو حزب توده بشوم. دو چیز خوشبختانه، چون من خیلی چیزها در زندگیام پیش آمده که تصادف بوده ولی خوشبختانه خوب بوده، باعث شد که من نپذیرم. از ماهیت حزب توده و فلان و اینها هم هیچ اطلاعی نداشتم. البته راجع به کمونیسم اطلاعاتی داشتم و مخالف بودم از همان فرانسه که بودم. ولی حزب توده به صورت کمونیست نیامده بود توی کار. اما آن دو چیز یکی این بود که «حزب اجتماعیون» یک شرکت تعاونی درست کرده بود که برای اعضا و اینها جنس ارزانتر تهیه کنند و بدهند و اینها، همین چیزهای شرکتهای تعاونی. البته یک عدهای جزو شرکا بودند. این شرکت ورشکست شد و بنا شد که تصفیهاش کنند. پدر من هم طبعاً جزو شرکا بودند آن هم جزو شرکایی که بیش از امکانات بودجه شخصیشان، چون پدرم ما کرمان یک خرده ملک خیلی مختصر داشتیم ارث مادری و باقیمانده ارث پدری که به تدریج فروخته شده بود و خورده شده بود دیگر هیچی غیر از یک خانه توی کرمان نداشتیم که آن هم ارزشی نداشت و زندگیمان روی حقوق پدرم بود.
شرکت که منحل شده بود شازده یک مقداری قفسه و دولابچه شکسته و این چیزها را تحمیل کرده بود به پدرم به جای سهم شرکتشان، در صورتی که شاهزاده سلیمان میرزا به وضع زندگی ما کاملاً آشنا بود و خودش آدم مرفهی بود، چیزدار بود. معذلک اینجور چیز کرده بود که، خوب، پدرم هم تو رودربایستی قبول کرده بود هنوز یکی از آن دولابچههایش هم هست توی خانه من. یک چیز مزخرف زوار دررفته. یکی این سابقه بود.
دوم اینکه بعد از فوت پدرم بعضی از دوستان ایشان، خوب، مرتب از خانواده احوالپرسی میکردند و اینها، البته خانواده ما مادرم خیلی مناعت طبع داشتند هیچ چشمداشتی که کسی کمک بکند و اینها هیچوقت از هیچکس نداشتند. واقعاً این یکی از افتخارات من است. ولی خوب همین که بیایند احوالی بپرسند، از قضات سابق، رجال سابق میآمدند میرفتند اینها. بعد از فوت پدرم این آقای سلیمان میرزا یک دفعه به طرف خانه ما نگاه هم نکرده بود. بعد هم که من از اروپا آمدم باز دوستان پدرم که خبر شدند، خوب، دیدند من آمدم من بازدیدشان رفتم معاشرت داشتیم. ایشان هیچوقت یادش نیامد که آن دوست سابقش یک پسری هم داشته از اروپا آمده و اینها. حالا من دیدم که این کسی که در زمان حیات پدرم آن معامله را کرده، بعد از فوت پدرم من هم این معامله را کرده. یک دیدن هم از من نکرده حالا مرا دعوت میکند بروم توی حزب. توی همچین حزبی من نرفتم.
س- آها.
ج- میگویم ها خوشبختانه. و الا اگر این جریانات نبود من حتماً رفته بودم چون مرامنامه مترقی بود. اظهار کمونیستی هم اول نمیشد این است که چیز بود که خوشبختانه نرفتم. بعدها عرض کنم که، این البته مال سال ۱۳۲۱ ـ ۱۳۲۰ است.
س- بله، بله.
ج- بعد خوب ما با یک عدهای از اینهایی که تودهای شده بودند از فرنگ آشنایی داشتیم رفاقت داشتیم اینها.
س- با کدامهایشان
ج- دکتر محمدعلی خان حکمت، مرحوم سروش، در غیر فرنگ رفتهها پرویز داریوش، عرض کنم که، همان گوشه، الان خاطرم نیست. یک مدتی بعداً متوجه شدم پرویز داریوش را مأمور کرده بودند که بیاید مرا جلب کند به حزب. مرتب میآمد و میرفت و صحبت میکرد و اینها که ما زیر بار نرفتیم. باز در همان سال ۱۳۲۵ بود من آنموقع خوب کار اجتماعی نداشتم بهاصطلاح گرفتاری هم نداشتم صبحهای جمعه یک عده از دوستانم میآمدند منزل ما یک عده همراه مرحوم صادق هدایت، با او خیلی دوست شده بودیم، با او میآمدند و مینشستیم میگفتیم میخندیدیم. بعدظهر بعضی وقتها توی خانه ما مثلاً یک آبگوشتی بود با هم میخوردیم برای صادق هم میگفتیم یک نیمرو درست میکردند چون او گوشت نمیخورد. یا میرفتیم بیرونها، برنامه جمعههایمان این بود.
یکروز صبح جمعهای من خواب بودم مستخدم آمد مرا بیدار کرد گفت که «آقای دکتر حکمت.» میشناسیدش؟ محمدعلی خان حکمت برادر میرزاعلی اصغرخان که وزیر بود. استاد دانشکده حقوق بود حکمت. با این خوب از فرنگ خیلی دوست بودیم. گفتم «خوب، بگو بیاید تو.» رفت و برگشت، گفت، «نه میگویند شما بیایید.» من پا شدم همینطور با پیژامه آمدم دم در و گفتم، «چیست؟» گفت، «لباس بپوش برویم.» گفتم، «کجا برویم؟» گفت، «بیا برویم.» گفتم، «آخر کجا برویم؟» گفت، «تو چاه که نمیخواهیم برویم. بیا برویم.» خوب، یک دوست آدم آمده آنوقت صبح من هم لباس پوشیدم و آمدم. ایشان یک جیپی داشت سوار شدیم و آمدیم، خانه ما توی کوچه ناهید بود اول خیابان کاخ. البته خیابان کاخ به اینجایی که حالا به آن سه راه شاه میگویند آنوقت واقعاً سهراه بود، چون خیابان نادری اینجا تمام میشد خیابان امیریه پهلوی میرفت پایین روبهرویش کوچه بود. خیابان کاخ هم اینجا شروع میشد.
سوار شدیم و از امیریه آمدیم پایین آن پایینهای چهارراه امیر اکرم آنجا را میگویند چهارراه امیراکرم، پل امیربها در آنجاها. یک جایی نگه داشت و پیاده شدیم و وارد کوچه شدیم، گفتم، «خوب، کجا داریم میرویم؟» گفت، «که هیچی حاجی کسالت دارد میرویم عیادتش.» حاجی کیست؟ «آقای دکتر گوهرین.» نمیدانم میشناسیدش یا نه؟ دکتر سید صادق گوهرین این استاد دانشگاه است. این از دوستان ما بود. قبلاً خانهاش نزدیک همان خانه مادرم بود نزدیک کوچه آبشار که معاشرتمان از آنجا شروع شده بود. این همدوره دکترا با دکتر صفا و دکتر خطیبی و خانلری و اینها همه همدورهها بودند. آدم زحمتکشیدهایست. باهم هم دوست بودیم. من از وقتی که از کرمان آمده بودم شنیده بودم که این جابهجا شده ولی هنوز خانه جدیدش نرفته بودم ندیده بودمش. ضمناً هم شنیده بودم کسالت دارد. گفتم، «خوب، این را همانجا میگفتی دیگر، چرا؟» رفتیم و وارد خانه شدیم یک هال بود یک خرده کوچکتر از این قالی، دیدم دورش یک مقداری دمی سزون و کلاه و چتر و اینها هست. تعجب کردم. وارد یک سالنی شدیم یک خرده از اینها بزرگتر از این سالن. دورتادور دیدم یک عدهای نشستند. اصلاً صحبت مریض و عیادت نیست. حالا از اینها من چند نفر را میشناختم از دانشکده حقوق مثلاً دکتر خشایار بود دکتر هدایتی بود، محمدعلی خان. عرض کنم که، از وزارت فرهنگ چندتا بودند که من میشناختم، ثقفی بود یکی دیگر. نشستیم و چایی آوردند و بعد از چایی دیدیم یک نفر کوبید «جلسه رسمی است. آقای انور خامه بفرمایید.»
س- انورخامه.
ج- انورخامه. ما دیدیم یک، از دور به نظرم اینطور آمد، یک جوان کمپشمی شروع کرد به تفسیر ماده اول حزب توده ایران. مزخرفات اقتصاد شبانی و نمیدانم فلان و فلان. حالا این مال سال ۱۳۲۵ است نه مال ۱۳۲۱ است آن زمان حالا من به ماهیت حزب توده هم پی بردم. من از این قضیه خیلی کوک شدم. فهمیدم که این جلسه آزمایشی است. اینها که میخواهند عضوشان بکنند این جلسه آزمایشی است. حالا دیدم که، حالا دیگران را کار ندارم. ولی اینهایی که حقوق خواندند این مزخرفات اقتصاد شبانی و زندگی کمون و فلان و اینها را الفبای چیزی که خواندند. دیدم درست این آقای دکتر حکمت مثل این دهاتیهای مزلقون که پای روضه نشسته روضهای را که صد بار شنیده باز هم مثل اینکه دفعه اولی است که میشنود این جوری نگاه میکند، اینجوری محو بیانات ایشان شدند. من فوقالعاده ناراحت شدم که این چرا به من نگفته کجا میرویم؟ آخر چه تناسبی داشت؟ هیچی، خوب، من مجبور بودم بنشینم که با اتومبیل این برگردیم به خانه.
عرض کنم خیلی کوک شدم. وقتی تمام شد برگشتیم دیدم گفتنی ندارد من میبایستی خودم پافشار کرده باشم بدانم کجا میرویم. حالا که شده دیگر از اینکه گله بکنم فایدهای ندارد. هیچی نگفتم. رفتیم. خوب، مطابق معمول جمعهها رفقا آمدند دور هم بودیم و اینها. جمعه بعد دوباره دیدم همان ساعت زود نزدیک اول آفتاب آمدند که آقای دکتر حکمت است. گفتم بگویید بیاید بالا. آمد و گفت، «تو هنوز لباس نپوشیدی؟» گفتم، «کجا» گفت، «آنجا.» گفتم، «رفیق آخر تو خجالت بکش. سیاست که دیگر با رفاقت و رودربایستی اینها نمیشود. تو میبایستی به من بگویی کجا میرویم. بسیار کار بیجایی کردی. حالا من به رویت نیاوردم. حالا دوباره آمدی عقب من؟.» خلاصه دعوایش کردم. این گذشت.
این گذشت و ما وارد مبارزه شدیم دوباره پانزدهم. تقصیر خود روسها هم شد که من مبارزه را علنی کردم علیه روسها. علتش هم این بود که اینها حرفهای مرا در استیضاح توی رادیوشان میگفتند برای کوبیدن دولت. آقای دکتر اقبال هم که وزیر کشور بود این اوراق چیزهای منتشر نشده را میزد زیر بغلش، ورقها رنگ وارنگ نیمورقی، میآمد راهرو سرسرای مجلس اینها را پونز میکرد. رادیو مسکو گفت، «آقای دکتر بقایی همچین گفت.» من دیدم که اگر شل بیایم یک مارک روسی روی پیشانیم میخورد، که وارد مبارزه شدم با روسها از آنجا و آن تفصیلش خیلی زیاد است. خلاصه دیگر ما وارد مبارزه که شدیم این دوستان تودهای ما دیگر ما را بایکوت کردند. دیگر جواب سلاممان را هم نمیدادند. این قضایا هم گذشت. بیست و هشت مردادی پیش آمد و عرض کنم که اوضاع تغییر کرد و بعد زاهدی ساقط شد از نخستوزیری شد سفیر سیار دولت شاهنشاهی در سوئیس.
آقای دکتر حکمتی که آنجور تودهای بود شده بود و توی درس دانشکده حقوقاش تبلیغ میکرد و یک حقوق بینالملل هم نوشته به اسم «حقوق عام ملل» که در آنجا محض خاطر کمونیستها چندتا فحش به برگسون هم داده و از این قبیل، با تمام این سوابق ایشان شدند معاون سپهبد زاهدی در سفارت سیار. خوب، باشد ما بخیل نیستیم. بعد جریانات گذشت. زاهدی هم مرد و اینها و دکتر حکمت آمد تهران. حالا دکتر حکمت پسرعمویی داشت مرحوم دکتر افخم حکمت، پسر مرحوم مشارالدوله برادر مرحوم سردار فاخر. چون اینها آنها هم پسرعمو بودند. این دکتر افخم حکمت در ابتدایی همشاگردی من بود. بعد هم همشاگردی و دوست نزدیک آقای زهری بود خیلی نزدیک. عرض کنم، حالا تمام این جریانات تمام شده یک روز ما منزل آقای زهری نشسته بودیم چهار نفر. نه نوکری هست نه نفر پنجم نه غریبی. آقای زهری که از برادر به من نزدیکتر است. دکتر افخم حکمت که با دکتر محمدعلی خان آنجور دوست و قوموخویش است، با آقای زهری هم آنجور، با من هم آنجور. آقای محمدعلی خان آمد. نشستیم و صحبتی پیش آمد در، نمیدانم، راجع به یک نفر بود. الان خاطرم نیست موضوعش. صحبت یک نفر بود که تنها نشانی که من یادم آمد که بدهم این است که آن آقای لاجوردی که خانه حاجی بود. گفت، «کدام حاجی؟» گفتم، «خانه حاجی گوهرین که تو آمدی عقب من.» گفت، «اشتباه میکنی. یکی دیگر بوده.» من اول چون میگویم حافظه خودم در بعضی وقتها ضعیف است فکر کردم این یادش نیست شروع کردم به نشانی دادن، «آقا صبح تو با جیپ آمدی عقب من. رفتیم آنجا گفتی حاجی مریض است. رفتیم حوزه آزمایشی بود. انور خامهای.» گفت، «نه اشتباه میکنی من نبودم.» دیگر یک وقتی من فهمیدم که یادش هست اما نمیخواهد اعتراف کند. هیچی، ما هم اصراری نداشتیم دیگر. ول کردیم قضیه را. این هم… این تنها دفعهای هم بود که ما تماس با حزب توده داشتیم. آنوقت آقای انور خامهای در کتاب اولی که نوشته نوشته که فلانی در جلسات آزمایشی حزب توده شرکت کرد بعد رفت و نمیدانم چه کار کرد و فلان. در صورتی که همان یک جلسه بود آن هم
س- آها.
ج- به این ترتیبی که گفتم و تمام افسانه سابقه کمونیستی ما این جریان بود.
س- خوب جنابعالی شغل اولتان در ایران در دانشگاه بود، بله؟
ج- بله.
س- وقتی که تشریف بردید آن کار که فرمودید در گرگان را قبول نکردید و رفتید نظام وظیفه، بعد مشغول چه کاری شدید؟
ج- پیش از نظام وظیفه شش ماه
س- در مدارس
ج- تدریس کردم در دانشسرای مقدماتی و دبیرستان. بعد وارد دانشگاه شدم دانشیار اخلاق شدم.
س- دانشکده ادبیات؟
ج- ادبیات و در دانشکده هنرهای زیبا هم استتیک و روانشناسی هنر درس میدادم.
س- دانشگاه آن زمان با دانشگاهی که ما در این دوره اخیر داریم دیدیم فرق داشته گویا، پر از هیاهو و جنجال و زندگی و امور سیاسی و
ج- نه آنموقع اینجور نبود. آنموقع سال ۱۳۲۰ به بعد این جنجالها و این چیزها نبود. رویهمرفته وضع دانشگاه آرام بود.
س- شما پس کی وارد سیاست شدید و چهجوری؟
ج- عرض کنم که، بعد از شهریور چندتا از دوستان پدرم از من دعوت کردند که یک حزبی تشکیل بدهیم و من هم قبول کردم. حزبی تشکیل شد به اسم «اتحاد ملی» که من جزو آن شصت نفر مؤسسین جزب بودم. و مرامنامهای نوشته شد و این چیزها این در اواخر بیست بود یا بیشتر فکر میکنم در بهار ۲۱، الان به طور قطع یادم نیست. و من خزانهدار انتخاب شدم. خزانهدار انتخاب شدم عرض کنم که برای تهیه مقدمات حزب از لحاظ محل و مبل و فلان و اینها از شصت نفر عضو اولیه در مدت یک ماه بدون اینکه من بروم مطالبه بکنم ششهزار تومان پول، آن زمان خیلی پول میشد،
س- خیلی است.
ج- جمع شد. بعد حزب رو به توسعه رفت. رو به توسعه رفت و بیات که عضو حزب بود
س- کدام بیات؟
ج- سهام السلطان بیات بزرگ، آن حالا یادم نیست وزیر دارایی شد یا نخستوزیر، ببینم. نه وزیر دارایی شد. جمعیت به حزب رو آورد.
س- سرانش کیها بودند در بین آن شصت نفر سرشناسهایش کیها بودند؟
ج- بیات بود. مرحوم میر سید مصطفی خان کاظمی بود. مرحوم شاهرخ بود
س- کدام شاهرخ؟
ج- یک شازدهای بود شاهرخ که استاندار میشد و اینها اسم کوچکش یادم نیست.
س- استاندار اصفهان هم بود یک وقتی؟
ج- شاید بله. دیگر، چندتا از تجار بودند. از خسروشاهیها. دیگر، یادم نیست صورتهایشان را دارم. بعد جمعیت هجوم آوردند. حالا جریانات زیادی بود. بعد از دو سال من به وضع مالی حزب مطالعه کردم دیدم اعضای حزب شدند هزار و دویست نفر.
س- عجب.
ج- با بودن تحصیلدار و مطالعه کننده حق عضویت و فلان و اینها که آنجا در یک ماه بدون مطالبه شش هزار تومان ما جمع کرده بودیم، جمعا در این دو سال با تحصیلدار که میرفت مطالبه میکرد از هزار و دویست نفر یعنی چند برابر شصت نفر میشود؟
س- بیست برابر
ج- بیست برابر. از هزار و دویست نفر جمع کل درآمد حزب به شش هزار تومان نرسیده بود. این دو سال. بعد اینها ائتلاف کردند با حزب مردم. چون این حزب ابتدایش برای انتخاب اعضا خیلی دقت میشد که اعضا بدسابقه و فلان و اینها نباشند. حزب مردم که حزب سید محمدصادق طباطبایی بود تویش یک عده نخاله که من میشناختم. شاید توی اینها هم نخاله بودند من نمیشناختم. ولی آنها بعضیهایشان را میشناختم. ائتلاف کردند و اسمش را هم گذاشتند «حزب مردم». این مصادف شد که من بنا بود بروم کرمان برای ریاست فرهنگ که حزب را ول کردم و دیگر و نرفتم. یعنی رفتم کرمان دیگر
س- یعنی از دانشگاه مرخصی گرفتید و
ج- بله، یعنی وزارت فرهنگ اقدام کرد که آن جریانات، آن دیگر بعداً باید یک دفعه برایتان بگویم. وزارت فرهنگ از دانشگاه تقاضا کرد که مرا بهعنوان مأمور بدهند به وزارت فرهنگ و آنها مرا مأمور کرمان کردند. همین دیگر. برای امروز کافیست فکر میکنم.
س- بله.
پایان نوار شماره ۲.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۳
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
ادامه خاطرات جناب آقای دکتر مظفر بقایی، ۴ جون ۱۹۸۶، در شهر نیویورک، مصاحبه کننده حبیبلاجوردی.
س- قربان در جلسه قبل تا آنجا رسیدیم که جنابعالی قبول مسئولیت در کرمان کردید. حالا نمیدانم از همان جا مایل هستید که رشته کلام را به دست بگیرید، با اینکه هر جای دیگر که خودتان صلاح میدانید.
ج- نه ممکن است همان را ادامه بدهیم. موقعی که قرار شد بروم کرمان یک جلسهای یکی از همشهریهایشان از وکلای استان دعوت کرد که بهاصطلاح صحبت بکنیم مراسم تودیع باشد. علت اینکه اصلاً مرا انتخاب کردند برای کرمان این بود که رئیس فرهنگ آن زمان کرمان شخصی بود به اسم مبرهن از فرهنگیهای قدیم، او خیلی کثافتکاری کرده بود آنجا. سوءاستفادهها و تبعیضها که یک عده از فرهنگیها مخالفش شده بودند آنجا بهاصطلاح یه آشوبی شده بود. و مرا انتخاب کردند که به علت سابقه پدر و عمویم در فرهنگ و اسمی که در آنجا به مناسبت همین دو نفر داشتم بروم و اوضاع را آرام بکنم.
این اصلاحطلبان فرهنگ را این تبعید کرده بود به جاهای مختلف که همدستهای خودش مصدر همه کارها باشند. من میبایستی که به این کارها رسیدگی کنم. آن تبعیدیهای ناحق را برگردانم. و یک موضوع دیگری که از طفولیت من یک خاطره کمی داشتم ولی آنجا توضیح دادند به من مرحوم نصرتالممالک امیرابراهیمی که نماینده رفسنجان بود. این گفت که تو باید به این موضوع بیمارستان نوریه هم سروصورتی بدهی. بیمارستان نوریه را مرحوم نوراللهخان قاجار در حدود سی سال قبل از آن احداث کرده بود. نوراللهخان دارای مکنت خیلی زیادی بود اولاد زیادی هم داشت. ولی اولاد این بهاصطلاح تشخیص داده بود که صلاحیت اداره این موقوفه را، چون موقوفه خیلی مهمی بود، ندارند و نوه خودش را یعنی پسرزاده خودش را به اسم یدالله ابراهیمی متولی کرده بود. که البته در موقعی که این متولی شده بود یک جوان شانزده سالهای بود. مرحوم نصرتالممالک یکی از دامادهای مرحوم نوراللهخان بود که این چندتا داماد دیگر داشت و چندتا پسر خیلی گردنکلفت بهاصطلاح آنزمان. مرحوم نصرتالممالک گفت که ما همه دامادها و پسرها همدست شدیم که این موقوفه را برگردانیم و تقسیم کنیم بین خودمان به ارث. یداللهخان متوسل به پدر من شده بود و آنموقع هم که من یک کمیاش به خاطر میآورم در حدود سن هشت سالگی من بود مرحوم سردار اسعد بختیاری والی کرمان بود. پدرم به کمک مرحوم سردار اسعد اینها را منهزم کرده بود بهاصطلاح و موقوفه را تثبیت کرده بود برای یداللهخان. نصرتالممالک گفت، «پدرت اینکار را کرد که این موقوفه پا بگیرد ولی حالا یداللهخان دارد این موقوفه را میخورد و پدرت زحمتی که کشید برای این نبود که یداللهخان موقوفه را بخورد بلکه برای این بود که این شهر یک بیمارستان حسابی داشته باشد و تو یک وظیفهات این است که کار پدرت را دنبال کنی و به این موقوفه یک سروصورتی بدهی.» البته یداللهخان داماد سرکار آقا رئیس طایفه شیخیه بود یعنی شوهرخواهر ابوالقاسم خان ابراهیمی بود. راجع به شیخیه لابد سابقه دارید شنیدید؟
س- کم ولی اگر شما یک
ج- بله.
س- مختصری بفرمایید مفید است.
ج- این یک فرقهای از شیعه است که مؤسسش شیخ احمد احسائی است که عرب بود و بعد شاگرد او سید کاظم رشتی به جای او فرقه را اداره کرد. او چندتا شاگرد داشت که بعد از وفات او متفرق شدند. یکی از آنها مرحوم حاج محمد کریم خان ابراهیمی بود که پسر ابراهیمخان ظهیرالدوله بود. ابراهیمخان ظهیرالدوله پسرعمومی فتحعلیشاه بود که میشود برادرزاده آقامحمدخان. و بعد از آنکه فتحعلیشاه به سلطنت رسید برای اینکه ترمیم آن قتلعام و فجایع عمویش را کرده باشد ابراهیمخان را والی کرمان کرد که این بیاید بهاصطلاح سروصورتی بدهد و به حساب چیز قدیم خونبس بکند. بین دو طایفه که قتلی واقع میشد و جنگی واقع میشد بعد ازدواجی صورت میگرفت که اینها متحد بشوند و این را خونبس میگفتند. ابراهیم خان ظهیرالدوله حالا به خاطرم نیست، یا شانزده سال یا بیست و چهار سال والی کرمان بود. و این اولاً با تمام طبقات ازدواج کرد. یعنی از آخوند و تاجر و دکاندار و نانوا و یهودی و زردشتی و عرض کنم که، دهاتی زن گرفت و صاحب اولاد بسیار زیادی هم شد. تمام این ابراهیمیها و امیرابراهیمیهایی که توی مملکت هستند از احفاد او هستند. یکی از پسرهایش هم مرحوم حاج محمد کریمخان بود که او را فرستاد برای تحصیلات به اصفهان و نجف و آمد بنیانگذار سلسله شیخیه در کرکان شد. این سابقه تاریخی این شیخیههاست. نوه او یعنی بعد از او پسر بزرگش جانشین شد. بعد از او یک پسر دیگرش که مرحوم حاج زینالعابدین خان بود که من او را دیده بودم و خیلی مرد متقی بود واقعاً. مرده سادهای بود ولی خیلی دیندار بود. بعد از او پسرش ابوالقاسمخان بهاصطلاح مرجع تقلید شد که او البته به کارهای دنیوی بیش از کارهای اخروی میپرداخت. خواهر این ابوالقاسمخان زن یداللهخان بود.
* (منصور رفیعزاده)- بچههای یداللهخان کیها هستند حالا؟
ج- یکیاش دکتر است. اسمهایشان یادم نیست. یک دخترش هم شاید او هم دکتر باشد، نمیدانم. من ابتدایی که وارد شدم نظر به سوابق خانوادگی و خویشی که داشتیم راجع به این موقوفات با آقای ابوالقاسم خان صحبت کردم و او هم تلویحاً تصدیق کرد که یداللهخان درست عمل نمیکند.
من یکروز البته به مناسبت شغلم میبایستی رسیدگی بکنم خبر کردم و رفتم به بازدید بیمارستان نوریه. بیمارستان نوریه در یک نقطه خیلی خوبی در شهر کرمان واقع شده در انتهای خیابان زریسف که از خیابانهای خیلی قدیمی است اسمش هم قدیمی است، زریسف آخر ف است. رفتم دیدم بله اتاقهها مریض خوابیده و آشپزخانه و دواخانه و دکتر و همهچیز خیلی مرتب و ملافهها تمیز و همهچیز. خوب، خوشوقت شدم. چند روز بعد یک نامه بیامضایی به من رسید که چندین نامه بیامضا خیلی مرا راهنمایی کرد در دوران تصدیام، این نوشته بود که تو دیروز یا پریروز رفتی به بیمارستان نوریه و وضع آنجا را رسیدگی کردی اگر مثل سایر رؤسای فرهنگ هستی و حق و حسابی از یداللهخان میگیری ما حرفی نداریم. ولی من شنیدم تو پسر آقامیرزا شهاب هستی و اهل این کار نیستی. اگر همچین هستی یکروز بیخبر برو بیمارستان.
ما هم دیدیم خوب، این یک پیشنهاد خوبی است. یکروز از اداره سوار شدم بدون اینکه بگویم کجا. به راننده گفتم «برو زریسف.» خوب، آنجا خیلی خانهها بود خانه آشناهایمان بود، بستگانمان بود. رفتیم و در خیابان که رسیدیم گفتم «برو توی بیمارستان.» حالا مثلاً سه روز یا چهار روز قبل من بازدید کردم. وارد شدیم دیدیم در بیمارستان طاقباز بود نه دربانی نه چیزی. اتاقها همه خالی، آشپزخانه بسته، دواخانه بسته، فقط توی یکی از اتاقها روی یک تخت بیملافه و تشک تخت چوبی یک پیرمردی خوابیده بود، این عین واقعها، وسط اتاق هم یک پیرزنی نشسته بود توی تغار نیمه شکستهای داشت کشک میسابید. این تنها بازمانده آن بیمارستان مرتبی که من چهار روز پیش دیده بودم. و ایشان در سال ۱۳۱۱ چون موقوفات دو جور ممکن است عمل بشود، یا متولی خودش بهاصطلاح تصدی زراعت و بهرهبرداری از چیز را قبول میکند این به صورت امانی عمل میکند. یا اینکه با نظر اداره اوقاف اجاره میدهند. این آقای یداللهخان در سال ۱۳۱۱ خودش تعهد کرده بود سالی ده هزار تومان موقوفات را چیز بکند. بعد میدانید که در سال ۱۳۱۵ قیمتها خیلی ترقی کرده بود. اصلاً قابل مقایسه با جلوتر نبود. در سال ۱۳۲۰ هم ایشان هشتصد تومان اضافه کرده بود که جمعاً میشد ده هزار و هشتصد تومان. که تازه آن دههزار و هشتصد تومان هم خرج نمیکرد چون بیمارستان میگویم هیچی نداشت.
من رفتم با سرکار آقا صحبت کردم چون در آنموقع ما خیلی با هم مناسبات خوبی داشتیم. از او پرسیدم که عایدات واقعی این موقوفات چهقدر است؟ گفت که رقم صحیحش را نمیدانم ولی باید در حدود شصت هزار تومان باشد، شصت هزار تومان سال ۱۳۲۳. عرض کنم که، که ما آنموقع در دانشگاه حقوقمان ماهی دویست تومان بود. گفتم که من مجبورم تعقیب کنم یداللهخان را و اینکه تغییر وضع بدهد. گفت که هر چه وظیفهتان است بکنید فقط اسمی از من نباشد من حرفی ندارم.
ما یک اخطاریه نمیدانم چه، نوشتیم که بیاید، این حالا در اگر اشتباه نکنم در مهرماه سال، نه امتحانات تجدیدی در، نه رفت به امتحانات تجدیدی، بله، مهرماه سال ۲۳. ما یک اخطاریه نوشتیم که ایشان باید بیاید براساس محصول سال چیز بودجه تنظیم کند. این جواب داد که «اظهرالزارع و لو کان غاصبان» میدانید که معنیاش را؟ خلاصه این یک داستان خیلی مفصلی دارد که ما این را تعقیب کردیم تا بالاخره هر قدمی که ما جلوتر میرفتیم این به قدم قبلی راضی میشد ولی ما نمیتوانستیم برگشت بکنیم. تا بالاخره منجر به ممنوعالمداخله کردن یداللهخان شد و املاک را من اجاره دادم یعنی مزایده گذاشتیم و اجاره دادیم به نود و هفت هزار تومان، چون ما مجبور بودیم براساس نرخ دولتی، چون این هم گندم داشت هم جو داشت هم پنبه داشت. نرخی که دولت میخرید خیلی پایینتر از بازار آزاد بود. ضمناً این تریاککاری هم میکرد که در آن سال سی من تریاک برداشت کرده بود یعنی صد کیلو تریاک که آنموقع گمان میکنم منی هزار تومان یکهمچین چیزی بود، حالا اینهایش دیگر درست خاطرم نیست. که اگر این اجاره محصولی که ما اجاره داده بودیم مجبور بودند اینها تحویل دولت بدهند در بازار آزاد به فروش میرسید بیش از صدوپنجاه هزار تومان در سال بود. و این شد اولین مبارزه من و طبعاً طایفه ابراهیمی هم از این چیز خوششان نیامد. چون تا وقتی که مکاتبه بود و کشمکش و این چیزها چیزی نبود. سرکار آقا هم میگفت خوب وظیفهتان را انجام بدهید. بعد که این را ما ممنوع المداخله کردیم ایشان رفته بود کربلا از آنجا یک تلگراف کرد که شما شق عصای مسلمین کردید و لازم است فوراً موقوفه را به متولی شرعی واگذار بکنید. یعنی اینکار را میکردم اصلاً افتضاح بود یعنی من اقلا صد هزار تومان گرفتم اینکار را بکنم. خلاصه این اولین مبارزه من بود که خیلی در آن زمان سروصدا ایجاد کرد. بعد هم شروع کردیم به رسیدگی به موقوفات دیگر. چون خاصیت اصلی متولیان موقوفه خوردن موقوفه است. وقتی موقوفه نوریه را چیز کردیم شیخیها گفتند این از دین خارج شده. بعد یک آقا سید علی مجتهدی بود این موقوفه مسجد جامع کرمان را داشت که این هم فقط از عایدات موقوفه، البته خودش تنها موقوفه را نمیخورد، این موقوفه مستقلات زیادی داشت. اینها تو دکانها نشسته بودند یک اجاره خیلی کمی میدادند. آن هم چون باقیاش را میخورد نمیتوانست کاری بکند. این تنها خرجی که میکرد ماهی شش تومان به دربان مسجد میداد دیگر بقیهاش چیز بود. که آن موقوفات البته بیش از چهارده هزار تومان عایداتش بود. آن را چیز کردیم گفتند که این از دین خارج شد اصلاً دیگر شیخی که نیستیم هیچی مسلمان هم نیستیم.
* منصور رفیعزاده ـ (؟؟؟) را کشتند چه بود؟ یادتان میآید؟ موسوی
ج- موسوی پدر سرهنگ موسوی
س- یادتان نمیآید، بفرمایید.
ج- بعد یک ملاباشی بود که مشهور بود که ازلی است و این یک موقوفهای در ریگآباد کرمان که از متولی این را گرفته بود که ماهی سی تومان به این بدهد. یک وکالت خطی هم گرفته بود و یک تعهدی که اگر این بخواهد وکالت را فسخ بکند باید پنجاه هزار تومان نقد بپردازد یعنی تعلیق به محال و آن بیچاره واقعاً در حال تکدی بود متولی. اسمش هم بود سید محمد قصیر، قدش هم اینقدر بود. من دیده بودمش. من این موقوفات را برنامهای نداشتم هر کدام که نوبت کارشان میرسید پیگیر میشدم. ما موقوفات مسجد جامع را که تصرف کردیم گفتند این رفته ازلی شده. چون ازلی یک فرقه بابی است، شنیدید لابد. نوبت ملاباشی که رسید آن را که ممنوع المداخله کردیم، گفتند نه این اصلاً لامذهب شده. بعد روی نوبت موقوفات اسفندیاریها میرسید یعنی خانواده، میشناسید اسفندیاریها یکی توی وزارت خارجه بود.
س- بله.
ج- این البته شاخه تهران بود. اسفندیاریها اولاد مرحوم وکیلالملک هستند که این در زمان اواخر فتحعلیشاه تبعید شده بود به کرمان و مانده بود در کرمان و بعد در زمان محمدشاه والی کرمان شد. آن هم مثل ابراهیمخان تأسیساتی در کرمان کرد، بازاری ساخت، کاروانسرا ساخت، مدرسه ساخت اینها. و موقوفاتی هم برای اینها چیز کرده بود. این خانواده اسفندیاری یک رشتهاش در مازندران و در تهران هستند. مرحوم حاج محتشم السلطنه و آن اسفندیاریها آنها کرمانی نیستند. اولاد وکیل الملک کرمانی هستند به علت ماندن چند نسل در کرمان که یکیاش مرحوم سردار نصرت بود، یکی این اسفندیاری که وکیل بود دوره هیجدهم ملک منصور
* منصور رفیعزاده ـ ملک منصور است بعد محسن است
ج- محسن
س- محسن اینجا هستش.
ج- آها، اینها همه از حفاد وکیل الملک هستند.
ج- آها.
س- بله محسن.
ج- اینها هم یک موقوفات مفصلی بود نوبتشان داشت میرسید اینها هم دیده بودند که سر آنهای دیگر چه آمده دست به یکی کردند یک رئیس اوقافی داشت کرمان که از خانواده روحی بود مرحوم افضل روحی، این یک تخلف بزرگی کرده بود من این را به خدمتش خاتمه دادم، برادرش نماینده کرمان بود مرحوم عطاءالملک روحی دوره چهاردهم. اینها همه مربوط به دوره چهاردهم است. اینها فشار آوردند به وزارت فرهنگ که من او را برگردانم سر کار. من هم زیر بار نرفتم، زیر بار نرفتم البته بعد فهمیدم که چندتا از وکلا با مرحوم مرآت اسفندیاری همدست شدند که من از کرمان برداشته بشوم که دیگر به موقوفات آنها صدمهای نرسد. هیچی مقداری مکاتبات کردیم که آن هم یک داستان مفصلی دارد خارج از موضوع ما است تا من آمدم تهران یعنی مرحوم رهنما که وزیر فرهنگ بود مرا احظار کرد. دو ماه و نیم من تهران بودم. روز در میان با ایشان ملاقات داشتم. مرحوم رهنما هم خیلی مرد شریفی بود ولی به مناسبت دولت آن زمان که مقهور وکلا بودند ضعیف بود. میگفت، «آقا حق با توست. تو فعلاً این را بگذار سر کار. سه ماه دیگر مجلس تمام میشود من خودم کمک میکنم که پدر این را دربیاوریم.» من میگفتم، «حالا این را من اگر برگردانم دیگر کاری نمیتوانم بکنم.» بالاخره بعد از دو ماه و نیم که در تهران بودیم من استعفا دادم از فرهنگ و کنارهگیری کردم.
س- خوب بعد از این ابوالقاسم خان رهبر شیخی در کرمان کسی شد و آیا
ج- پسرش عبدالرضا خان.
س- الان زنده است؟
ج- نه بیچاره را سه سال پیش چهار سال پیش ترورش کردند.
س- آها.
ج- یعنی ظاهراً از این حزباللهیها
س- بله.
ج- ترورش کردند. حالا رئیس شیخیه یک آقای سید محمدی است که مقیم بصره است. ولی پسر عبدالرضاخان هم در کرمان خوب وضعیتی دارد. بله، بعد من آمدم تهران.
س- این کی میشود تقریباً؟ ۱۳۲۴
ج- ۱۳۲۴، بله. در آذر ۲۴ فکر میکنم. بله حدود آذر ۲۴ میشود.
س- رئیسالوزراء کی بود آنموقع آقا وقتی که تهران آمدید؟ قوامالسلطنه که نیامده بود هنوز؟
ج- نه قوامالسلطنه نیامده بود. نمیدانم خاطرم نیست. چون حافظهام خیلی ضعیف شده آنوقت هم اصلاً زیاد وارد سیاست هم نبودم.
س- بله، بله.
ج- بعد در سال ۲۵ که میخواستند حزب دموکرات را، نمیدانم در چه تاریخی قوامالسلطنه حزب دموکرات را تأسیس کرد.
س- بله، فکر میکنم تیر ماه ۲۵ باید باشد. اوائل تابستان ۱۳۲۵.
ج- بله. برای کرمان میخواستند تأسیس حزب بکنند چون آنجا جلوتر حزب توده تشکیل شده بود و آنجا یک آشوبهایی کرده بودند و میتینگ و این چیزها و یک عده هم خیلی ناراحت شده بودند میخواستند حزب دموکرات را چیز کنند. قوامالسلطنه از نمایندگان کرمان پرسیده بود که کی بهاصطلاح مناسب این برای آنجا. آنها هم مرا پیشنهاد کرده بودند. یکی به علت اسم پدرم و عمویم، چون عمویم اولین رئیس «حزب دموکرات» کرمان بودند. دموکرات قدیم
س- بله.
ج- بعد از ایشان هم پدرم رئیس «حزب دموکرات» بودند.
س- تا آن تاریخ شما آشنایی با قوامالسلطنه نداشتید شخصاً؟
ج- مطلقاً، هیچ. عرض کنم که، یکی به آن علت که خوب مردم خانواده مرا میشناختند، یکی هم به علت همین مبارزات فرهنگی و اوقافی که کرده بودم، خوب، توی مردم یک وجههای پیدا کرده بودم پیشنهاد کردند که بروم برای اینکار. البته توی نمایندگان دو نفر دنبال این فکر بودند بهاصطلاح روی فشار آنها دیگران هم موافقت کردند. یکی مرحوم رفیعی بود که نماینده بم بود و از مبارزان اولین مشروطیت بود و اصلاً وکیل عدلیه بود و از دوستان خیلی فدایی پدرم بود. یکی هم مرحوم میرسید مصطفی خان کاظمی شوهر خواهر مهذبالدوله که وزیر دارایی آقای دکتر مصدق بود. او هم خیلی مرد اصولی حسابی بود. نمیدانم آشنایی داشتید یا نه؟ چندتا پسر داشت، یکیاش توی این کابینه اخیر بختیار وزیر شد، انوشیروان کاظمی.
س- آها.
ج- یکی دیگرش هم عضو وزارتخارجه بود. الان اسم کوچکش یادم نیست. در هر صورت، این صحبت را کردند و روی اصرار مرحوم رفیعی من قبول کردم که بروم برای تأسیس «حزب دموکرات». عرض کنم که، رفتم کرمان و به کمک یک عده از دوستان پدرم شالوده حزب را ریختیم. یک کمیته مرکزی انتخاب کردیم و اسم نویسی کردیم یک عده زیادی آمدند عضو شدند. من متأسفانه صرف باورم بود که این یک حزبی است برای اینکه ادامه پیدا کند و چیز کند مثل سایر جاهای دنیا. بعضیها که میگفتند «این برای انتخابات است.» من توی دلم میخندیدم که مردم منفیباف حالا که آمده یک حزبی درست بشود میگویند حزب انتخاباتی است. واقعاً باور نمیکردم. خوب بعداً معلوم شد که حق با آنها بود. ولی چون من هیچ اطلاع نداشتم باور هم نمیکردم.
آنوقت یک حادثه جالبی اتفاق افتاد. من مهندس رضوی را هم کمک کردم آمد کرمان و بهاصطلاح ماسوندمش. و وقتی که بنا شد از شهرستانهای تابعه و خود کرمان کاندیدا معین بشود ما از حوزهها خواستیم که نظر بدهند و چیز بکنند. البته از کرمان من با مهندس رضوی کاندیدا شدیم از شهرستانهای تابعه هم هر جایی یک کسی که آن هم باز تفصیلش خیلی زیاد است حساب دیگری است اصلاً. ما یک روز نشسته بودیم آقای هاشمی، چون این نکته جالبی است میگویم، آقای هاشمی هم اینکه مدیر روزنامه «اتحاد ملی» بود و اینها. این
* منصور رفیعزاده ـ اسم کوچکش؟
ج- سید محمد هاشمی مدیر روزنامه رسمی مجلس هم بود. ایشان آمدند و یک کارتی از آقای موسویزاده آورده بود که جناب اشرف نظرشان این است که هاشمی با شما کاندیدای کرمان باشید و مهندس رضوی برود رفسنجان چون اصلیتاش از رفسنجان است. با هاشمی هم ما یک حسابی پیدا کرده بودیم. حساب هم عبارت از این بود که بعد از آن که وزارت فرهنگ تقاضا کرد از دانشگاه که مرا به سمت مأمور بفرستند و بنا بود که ابلاغ ریاست فرهنگ ما صادر بشود در وزارت فرهنگ معطل میکردند برای صدور این چیز. من ناراحت شدم از این قضیه چون من متقاضی نبودم که چیز بکنم. مرحوم وحید تنکابنی معاون وزارت فرهنگ بود. با ایشان ما دو سهتا سابقه داشتیم. اولاً اولین مدیر مدرسه من بود وقتی آمدم تهران این مدیر مدرسه سیروس بود. بعداً هم در دارالفنون سال چهارم متوسطه معلم ریاضی بود و من شاگردش بودم. با پدرم هم دوستی داشت، حالا معاون وزارت فرهنگ بود. من رفتم گفتم آقا این مأموریت مرا پس بدهید من میروم دانشگاه. من که تقاضا نکردم اینجور معطل کردند الان هم اینها دو هفته سه هفته بود که همینطور جوابهای مقرراتی میدادند. گفت که «والله ما از خدا میخواهیم تو را بفرستیم. اشکال کار تو نمایندگان است. بعضیها مخالفند و اگر این اشکال رفع بشود…»
س- یعنی نمایندگان دخالت توی اینکارها داشتند آنموقع؟
ج- بله. اصلاً اصل پیشنهاد هم از طرف نمایندگان بود که من بروم رئیس فرهنگ بشوم.
ج- حالا بعضیهایشان
س- مخالف بودند.
ج- موش میدواندند. من پرسیدم که کیست؟ محرمانه به من اطلاع داد، روی سوابق دوستی که خانوادگی داشتیم، گفت که «آقای هاشمی مخالف این چیز است.» گفتم، «خیلی خوب.» رفتم به مرحوم رفیعی گفتم، گفت، «من فردا درستش میکنم.» فردا وکلا را از مجلس برداشته بود رفته بود به وزارت فرهنگ و چیز کرده بود که چرا ابلاغ را صادر نمیکنید صادر کنید. دیگر هاشمی پنهانی اینکار را میکرد، چون قبلاً همه توافق کرده بودند، دیگر دستهجمعی که رفتند نمیتوانست مخالفت بکند. اینها نشسته بودند آنجا ابلاغ صادر شد. این سابقه را هم ما با آقای هاشمی داشتیم. ایشان کارتی آورد از موسویزاده که جناب اشرف نظرشان این است که هاشمی عدل تو باشد از کرمان و مهندس رضوی هم برود رفسنجان. خوب این تمام آن فرمالیتهای که ما انجام داده بودیم برای تعیین کاندیدا بهم میزد. غیر از آنکه من خرده حساب با هاشمی داشتم این چیز هم. این است که من نشستم یک تلگراف رمز مفصلی تهیه کردم برای موسویزاده،
س- ایشان همهکاره قوامالسلطنه بود، بله؟
ج- بله، همهکاره بود. یعنی بهوسیله موسویزاده خطاب به قوامالسلطنه. «که من کرمان که آمدم نه بودجهای گرفتم نه کمکی از تهران گرفتم نه چیزی. زحمت کشیدم و حزبی تشکیل دادم به این امید که یک حزب اساسی باشد. و حالا هم این کاندیداهایی که معین شدند از حوزهها انتخاب شدند مطابق مقررات حزبی و چیزی نیست که من یکی را بردارم یکی را بگذارم اینها. و اگر هم واقعاً قصدتان این است که حزب را منحل کنید به من صراحتاً بگویید من خودم را میکشم کنار چون من حاضر نیستم آبروی خودم را صرف اینکار بکنم و اگر اصرار دارید که دستورتان عملی بشود من خودم حزب را منحل میکنم یا خودم میروم کنار. و الا چیز نیست.» تلگراف مفصلی هم بود. این را که رمز کردم دیدم اشتباه کردم چون یک رمز هم من با آرامش داشتم که وزیر کار بود و دبیرچی چیز حزب.
س- مدیر روزنامهشان هم بود، روزنامه دیپلمات.
ج- بله. دیدم با رمز آرامش رمز کردم. این است که نشستم یک رمز دیگر هم کردم با رمز موسویزاده و دوتا را مخابره کردم. جواب نیامد. جواب نیامد و من از آرامش مطالبه جواب کردم. جواب داد که متصدی رمز ما، گمان میکنم اسمش نراقی بود ولی یقین ندارم، رفته به مأموریت به کرمانشاه و کلید رمز پیش اوست ما نتوانستیم چیز بکنیم. از موسویزاده هم جواب مطالبه کردم او اصلاً جواب نداد. که ما ماندیم سر کار خودمان اینها. بعد هاشمی رفته بود متوسل به سرکار آقا شده بود. سرکار آقا هم با او کرده بود و چیز کرده بود و قانعاش کرده بودند که ول کند دنبال اینکار
س- آقای ابوالقاسم خان؟
ج- ابوالقاسم خان. ول کن. چون روحیه مرا میدانستند که من تسلیم نمیشوم و این یک کشمکشی میشود آنها هم توی کشمکش وارد میشوند این است که او را قانع کرده بودند که برود کنار، حالا شاید هم مثلاً کمکی هم به او کرده بودند. ما صبح روز عیدی بود که خبر دادند که هاشمی کنارهگیری کرده. ما ظهر یک جایی مهمان بودیم با چندنفر از دوست و آشناها و از کاندیداهای وکالت منجمله مرحوم مرآت اسفندیاری که کاندیدای سیرجان بود. مرحوم مرآت اسفندیاری پدر محسن اسفندیاری. محسن اسفندیاری را که میشناسیدش؟
س- بله.
ج- او خیلی سیاستمدار بود و صفاتی هم داشت. گفت که «بعدازظهری برویم تشکر از هاشمی.» گفتم، «اصلاً ریختش را نمیخواهم ببینم.» گفت، «نه تو حالیت نیست. باید برویم.» من هم قبول کردم. قبول کردیم و قرار شد که خبر کردند که چهار بعد از ظهر میآییم آنجا. تمام نقشه را مرحوم مرآت اسفندیاری کشیده بود. این تمام سران کرمان را خبر کرده بود که بیایند خانه هاشمی. یک اجتماع نوزده نفری شده بود که از خانواده اسفندیاری بودند، خانواده ابراهیمی بود، از تجار کرمان بود، از ملاکین بود، مثل مثلاً امانالله خان عامری همین که یک دوره هم وکیل بود. از این قبیل. اینها نشستند و شروع کردند به تعریف از آقای هاشمی. آقای هاشمی گفت که «بله، من چون تاریخ کرمان در دستم هست و اینها و خیلی وقتم را میگیرد که اینکار را تمام کنم وکیل بشوم دیگر نمیرسم و اینها و کنارهگیری کردم. همه شروع کردند به تشکر و تشویق هاشمی به اتمام تاریخ و اینها که در این ضمن هم مرحوم سردار فاخر استاندار کرمان بود، قبلاً سردار فاخر وقت داده بود که هاشمی ساعت پنج برود پهلوی او. ما که بنا شد بروید آنجا باز این هم مرحوم مرآت چیز کرده بود. مرحوم سردار فاخر هم از استانداری پیاده آمده بود خانه هاشمی که در این جمع واقع شد. واقع شد و این تعریفها را که کردند یک وقتی من دیدم که این زیادیش شد از ظرفیتش بیشتر شد این تعریفها، که مرحوم یاسائی یکی از دوستانمان پهلوی من نشسته بود، گفتم که «این دیگر زیادیش شد این تعریفها.» هیچی با این چیز جلسه خاتمه پیدا کرد دم مغرب و ما رفتیم. رفتیم و من رفتم دنبال کارهایم میبایستی سرکشی به حوزهها بکنم و اینها
س- منظور از اینکار چه بود؟ که دیگر چهارمیخه بشود؟
ج- بله دیگر
س- یعنی دیگر پشیمان نشود.
ج- همه تشکر کردند. همه گفتند «بهبه تو چه آدم خوبی هستی، فلان و اینها.» عرض کنم که، من رفتم دنبال کارهای دیگر ساعت نهونیم ده بود آمدم به مرکز حزب گفتند که از سلسبیل که منزل این سرکار آقا بود چندبار تلفن کردند کار واجبی با تو داشتند. من تلفن کردم گفتند که تشریف بیاورید اینجا چیز. خودشان اتومبیل فرستادند و من رفتم دیدم که سرکار آقا و مرحوم نصرتالممالک که آن هم البته کاندیدای وکالت بود و آقای سردار فاخر نشستند. من وارد که شدم به حالت استفهام چون ما سه ساعت پیش از هم جدا شده بودیم. دیگر چه کار فوری است که دوباره من بیایم. تا من به حالت استفهام چیز کردم مرحوم نصرت الممالک لهجه کرمانی خیلی غلیظ صحبت میکرد. پدر رستم خان امیرابراهیمی که این بچههای رستمخان هستند دکتر امیری و اینها. من هنوز چیزی نگفتم ولی جواب آن حالت استفهام، گفت، «هیچی واسرنگید.» واسرنگیدن اصطلاح کرمانی یعنی جا زد تغییر عقیده داد.
نشستیم گفتیم چه شده؟ گفتند هیچی آقای هاشمی ساعت هشت مثلاً، حالا ما شش و نیم از هم جدا شدیم، آمده اینجا چون شنیده آقای سردار هم اینجا هستند آمده و گفته که «من رفتم دوستان من گفتند که تو اجازه نداشتی که صرفنظر بکنی. و حق نداشتی که حق ما را چه کنی و فلان. و من آمدم شما مأمور بفرستید به اقصی نقاط اگر یک جایی پیدا شد که من کمتر از نودوپنج درصد آراء را داشته باشم من میروم، و الا سر حرفم ایستادم. گفتیم، «خیلی خوب.» من برگشتم به دفتر حزب و یکی از دوستان ما که خدا سلامتش بدارد آقای خواجه نصیری که قاضی دادگستری بود حالا سالهاست بازنشسته شده وکالت عدلیه میکند ولی آن هم تقریباً دیگر چون خیلی پیر شده چیز نمیکند. این یک روزنامهای داشت به اسم «تندباد» که از ابتدای تأسیسش یعنی پیش از اینکه من بهاصطلاح وارد حزب بشوم و اینها از من پشتیبانی کرده بود. این حالا روزنامهاش ارگان محلی حزب بود. من فوری یک چیزی دیکته کردم عین صورتمجلس جلسه خانه هاشمی را با ذکر اسامی آنهایی که حاضر بودند. چون اینها بهاصطلاح تمام سران شهر بودند درواقع. که اینها بودند و این صحبتها شد و عرض کنم که آقای هاسمی برای تکمیل تاریخ کرمان از وکالت صرفنظر کردند همه از ایشان تشکر کردند الی آخر. بدون کم و زیاد عین این داستانی که برایتان نقل کردم نوشته شد و آقای خواجه نصیری هم یک کلیشه هاشمی را گیر آورد و بالایش هم نوشت «چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار» و این را فرستادند مطبعه و چاپ کردند. هاشمی هم برای رفع جریان دیروز یک اعلامیه سه خطی داده بود که «بهطوریکه شنیده شد بعضی از مغرضین شایع کردند که اینجانب
س- صرفنظر کردم.
ج- صرفنظر کردم. این بههیچوجه صحیح نیست و من برای حفظ حقوق ملت ایستادم و چیز میکنم.» آنها از یک سر بازارداشتند، حالا ما هم از آن اعلامیه خبر نداشتیم، این را پخش میکردند دوستان ما هم از این سر بازار. این است که خوب همه مردمی که این را خوانده بودند رفته بودند هرکدام یکی از اینها را میشناختند رفته بودند گفته بودند بله این عین واقعیت است. که عصر همان روز هاشمی گذاشت رفت تهران. این یک عدهای داشتند با برادرش سیداحمد که این روزنامه «اتحاد ملی» را بعد از او منتشر میکرد که تا همین آخریها روزنامه خیلی خوبی هم شده بود.
سید احمد کرمان بود. اینها یک جمعیت سیوچهار نفری طرفداران هاشمی در کرمان بودند. انتخابات که تمام شد آن هفتهای که اعتراضات را باید بگیرند، دیدیم از وزارت کشور تلگراف رسید که «یک عدهای نسبت به جریان انتخابات معترض بودند و به تلگرافخانه دستور داده شد که عین اعتراض آنها را به نظر شما برسانند و اقدام رسیدگی بکنید و اینها.» ما رفتیم تلگرافخانه و چیز را آوردند دیدیم بله اعتراض به جریان انتخابات با سیوچهار امضا. چون تلگرافهایی که امضای زیاد دارد یک نفر باید بهاصطلاح تضمین امضاها را بکند. آقا سید احمد هاشمی این تضمین را کرده بود. آنوقت کاری که کرده بود جلوی هر کدام از این اسمها با خط خودش یک چیزی اضافه کرده بود. مثلاً یک کفشدوزی امضا کرده بود نوشته بود از طرف صنف کفاش. یکی از طرف صنف صفار از طرف خانواده فلان، از طرف خانواده فلان، همه اینها را بهعنوان نماینده یک قشر معرفی کرده بود. توی امضاها خوب چندتایش را که من خوب میشناختم. صنفها را مثلاً یکی از صنفهایی که خیلی طرفدار من بودند، به علت نه شخصیت خودم، به علت پدرم و عمویم، صنف کفشدوز بود. یکی صنف مسگر بود. یکی خانواده منصوری بود که اینها سرانشان واقعاً فدایی پدر من بودند. ما هم دادیم عین این چیز را با آن صفاتی که این برای هر امضایی قائل شده بود چاپ کردیم و خوب، انجمن نظار
س- تو روزنامه
ج- نه انجمن نظار باید رسیدگی بکند.
س- بله، بله.
ج- این را چاپ کردیم و دادیم روی دیوارها چسباندند که این اشخاص معترض بودند و برای ادای توضیحات فلان روز در انجمن حاضر بشوند. انتشار این سبب شد که همه مثلاً صنف کفاش رفته بودند «پدرسگ مادرقحبه، تو چهکاره بودی از طرف صنف.» اینها هم همه، آنها امضا نکرده بودند. سید احمد امضا کرده بود، همه از او پاشیدند روی این اصل. که انتخابات اینجور تمام شد. اینها هم یک دندانی برای ما پیدا کردند، بله. بعد آمدیم به مجلس.
س- آن رقبای انتخاباتی کی بودند آنجا؟
ج- هیچکس.
س- هیچکس.
ج- نخیر.
ج- یعنی فقط حزب دموکرات کاندید داشت؟
ج- بله.
ج- تودهایها هم شرکت نکردند؟
ج- تودهایها اصلاً قابل چیز نبودند، قابل بهاصطلاح ذکر نبودند.
س- یک سؤال دیگر داشتم. این الگوی مقررات حزبی از کجا آورده بودند؟ فرمودید که حزب یک مقرراتی داشت و اینها، این را از روی.
ج- خوب، مرامنامه و اساسنامه نوشته بودند برای حزب.
س- در تهران.
ج- در تهران بله.
س- و ترتیب دادن شعبات هم
ج- چیز داشت بله. که حوزه چه جور تشکیل بشود. چهجور رأیگیری بشود. چهجور بشود اینها. بله، در تهران که آمدیم خوب من جزو اکثریت بودم یعنی جزو هیچی نبودم، یک وکیل. آشنایی هم به چیز هیچ نداشتم. نه به سیاست آشنایی داشتم، نه به افراد. تمام این وکلا به نظرم آدمهای خوبی میآمدند، واقعاً همهشان را. بعد کمکم شناختیم. مثلاً در حزب دموکرات خوب یک سوءاستفادههایی شده بود از لحاظ جواز و این چیزها و یک عده اشخاص خیلی بدسابقه هم وکیل شده بودند مثل دهقان و عرض کنم که، اعزاز نیکپی که معاون قوامالسلطنه بود، و چند نفر دیگر.
س- دهقان کدام را میگویید؟ مدیر روزنامه.
ج- احمد دهقان، بله.
س- اعزاز نیکپی مال اصفهان بود؟
ج- اعزاز نیکپی مال اصفهان بود. چون ابتدا که مجلس تشکیل میشود وکلا را تقسیم میکنند به شعب. هر شعبهای یک تعداد از وکلا. به اسم شعبه یک، شعبه دو. این کمیسیونها نیست این شعبه است. اعتبارنامهها را میفرستند به این شعب که رسیدگی بشود. اتفاقاً در آن شعبهای که من بودم اعتبارنامه اعزاز نیکپی آمده بود. شکایات زیادی هم شده بود و تخلفاتی شده بود. و از آن گذشته این در موقع انتخابات معاون نخستوزیر بود و معاون نخستوزیر در حکم وزیر است و به این جهت
س- نمیتواند
ج- نمیتواند شرکت بکند. من با اعتبارنامهاش مخالفت کردم. مخالفت کردم و عرض کنم که بعد وقتی که در مجلس مخالفت کردم یک روز دیدم آقای حسام دولتآبادی به من تلفن کرد. آقای حسام دولتآبادی را دورادور میشناختم چون مرحوم حاجمیرزا یحیی دولتآبادی که عموی او میشد از دوستان پدرم بود. او را خوب میشناختم. این هم پسرعمویش میشد. این را هم دورادور میشناختم. تلفن کرد و یک وقتی خواست که مرا ملاقات کند من هم وقتی دادم و این با مقداری پرونده و دفتر و این چیزها آمد خیلی اسناد کوبندهای که مخدوش بودن انتخابات را نشان میداد. و آن داستان دیگری دارد. قوامالسلطنه از اینها تأیید میکرد. من هم هنوز باورم بود که واقعاً این یک حزب اساسی است و میخواهد کار اساسی بکند هی چندتا نامه به قوامالسلطنه نوشتم که دست از پشتیبانی اینها بردارد چون او فشار میآورد که این اعتبارنامهها تصویب بشود، نوشتم. تا دیدیم که قوامالسلطنه زیر بار نمیرود، یک انشعاب در حزب به وجود آمد. من به توصیه مهندس رضوی جزو انشعابیون شدم. انشعابیون هم خسرو هدایت بود و عرض کنم که، محمدعلی مسعودی و چند نفر دیگر.
س- سردار فاخر هم بود مثل اینکه.
ج- نه.
س- نبود؟
ج- سردار فاخر بیطرف مانده بود. ما اول باورمان بود که چیز است. یک روزنامهای هم شروع به انتشار کردیم که باز مرا مدیر روزنامه کردند و من نفهمیده واقعاً نفهمیده و ندانسته توی اینکار شرکت کردم.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۴
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
* منصور رفیعزاده ـ اسمهای کوچکشان یادتان باشد بفرمایید بهتر است.
ج- کی؟
س- (؟؟؟)
ج- مهندس بله.
س- بعد اشتباه نشود.
ج- بعد از مدتی دیدم مهندس رضوی خودش را کنار کشید و دیگر در جلسات شرکت نکرد. عرض کنم که، بعد ما کمکم فهمیدیم که اصلاً فریب خوردم که توی این انشعاب چون فهمیدم که خسرو هدایت و محمدعلی مسعودی یک کمی فهمیدم که چهکاره هستند. که البته من هم ترک کردم.
س- این از دربار آب نمیخورد، قربان، این انشعاب؟
ج- فکر میکنم. که من خودم را کشیدم کنار و بهاصطلاح وکیل منفرد بودم دیگر جزو فراکسیون دموکرات نبودم با آنها هم نبودم خودم منفرد بودم. بعد کابینه حکیم الملک
س- این جریان رأی عدم اعتماد به قوامالسلطنه را سرکار به خاطر دارید که اول گویا یک عدهای از وزرایش استعفا دادند بعد آنجوری که والاحضرت اشرف در خاطراتشان نوشتند ایشان گفتند که «من یک عده از وکلای مجلس را خواستم و به آنها گفتم که میبایستی قوامالسلطنه مخالف خاندان ماست و بایستی به او رأی عدم اعتماد بدهید و اینها.»
ج- بوده این جریانات؟ من هیچ
س- شما چه خاطراتی دارید؟
ج- هیچ وارد نبودم فقط یادم هست که یک دفعه قوامالسلطنه آمد تنها توی مجلس صحبت کرد بدون وزرا، ها یک چیز دیگر یادم آمد. موقعی که قرارداد قوام-سادچیکف مقاولهنامه در مجلس مطرح شد. یک روز پنجشنبهای بود ماه رمضان هم بود. خوب، مقاولهنامه رد شد در مجلس.
س- نقش قوام در آن کار چه بود؟ آیا میخواست رد بشود یا…؟
ج- بله، بله میخواست رد
س- متمایل بود.
ج- اصلاً نقشه نقشه قوام بود. مسلماً نقشه قوام بود. عرض کنم که مجلس که تمام شد من تلفن کردم. مرحوم قوام هم توی خانه شهاب خسروانی توی خیابان پهلوی نرسیده به سر پل دست چپ یک خانه بزرگی بود که آنجا سکونت داشت. یک کاری داشتم راجع به کرمان بود. تلفن کردم وقتی خواستم گفت که همین حالا بیایید نهار را با هم بخوریم. و هنوز جریان مجلس را نشنیده بود چون من از مجلس راهبهراه رفتم. آنجا عرض کنم سر میز نهار فروهر بود و اعزاز نیکپی بود و سرتیپ صفاری بود و محمد قوام بود و یکی دو نفر دیگر که یادم نیست. چون راجع به این محمد قوام من خیلی سمپاتی داشتم. علتش هم این بود که تنها کسی که از اطرافیان قوام من نشنیدم وارد کثافتکاری و زدوبند و رشوه گرفتن و اینها باشد او بود. آشنایی دیگری هم نداشتم. همینقدر همدیگر را دیده بودیم ولی خیلی به او سمپاتی داشتم. سر نهار من جریان مجلس را تعریف کردم که اینطور شد و این صحبتها شد و اینطور و رأی دادند و قوام خیلی خوشحال شد. بعد
س- در رد قرارداد.
ج- در رد قرارداد بله. بعد صحبت شد که بعدش قوام چهکار بکند. من گفتم که «جناب اشرف شما سر روسها شیره مالیدید برای اینکار، ولی ما درک میکنیم که این شیره را شما مالیدید خود آنها ممکن است درک نکنند و بهترین کار شما این است که حالا بهعنوان اعتراض اینکه مجلس مقاولهنامه مرا رد کرده استعفا بدهید. این استعفا… مسلماً شما باز خواهید گشت به نخستوزیری. و این استعفا سبب میشود که شاید یک دفعه دیگر هم بتوانید یکهمچین کلاهی سر اینها بگذارید چون صورت حق به جانب مقاوله نامه رد شده من استعفا میدهم. قوام به فروهر گفت که، نمیدانم، قوامالدوله با یکهمچین کسی دوله، چهکاره تو بود؟ گفت که این پدر مادرم بود. گفت، «این یک نصیحتی به من کرده و آن این است که هیچوقت از کاری که دارای استعفا نده. و من همیشه به این نصیحت عمل کردم و عمل میکنم.» یعنی استعفا. و واقعاً اگر استعفا داده بود خیلی قشنگ بود.
س- آها.
ج- از لحاظ سیاسی. چون وقتی استعفا نداد معلوم است که…
س- بله، دستش توی کار بود.
ج- دستش توی کار بوده. که بعد البته جریان اختلافاتش با دربار شد و بعد حاضر به استعفا نشد و رأی هم داشت در مجلس این است که شاه گفت وزرایش استعفا دادند، که آمد نطق کرد الان موضوع نطقش هم هیچ خاطرم نیست فقط عمل یادم هست. ولی خوب توی صورت مذاکرات مجلس هست.
س- ولی اخطاری نسبت به آینده کرده که اگر شخصی به قدرت مرا بشود به همین ترتیب کنار گذاشت تکلیف بقیه و نمیدانم، مملکت و اینها
ج- بله، نه هیچ
س- چه خواهد شد.
ج- به خاطرم نیست.
س- چیزی که عجیب است این است که چطور آنموقع شاه اینقدر قدرت داشته که بتواند قوامالسلطنهای که یکهمچین مقام و حزب و تشکیلاتی داشت او را بگذارد کنار. قدرت شاه فوقالعاده زیاد بود یا قدرت قوامالسلطنه پوشالی بود؟
ج- نه خوب یک عده وکلا را شاه از خود کرده بود.
س- چهجوری؟
ج- خوب، خواسته بود لابد بهشان محبت کرده بود یا هر چیز، بالاخره وکلا کاری نتوانستند بکنند. یعنی حزب دموکرات در واقع از بین رفت روی همینجور اختلافات. بعد کابینه هژیر شد. آها، یک موضوع دیگر هم که یادم آمد که این را یک قسمتیاش را توی آن نامه به تقیزاده، نامه تقیزاده را شما دارید؟
* منصور رفیعزاده – دارم، بله.
ج- دادید به ایشان؟
* منصور رفیعزاده – توی کیفم هست.
س- منظور کتاب آقای منصور رفیعزاده است که به زودی منتشر میشود.
ج- نه، آن
* منصور رفیعزاده – نه، نه، آن کتاب را دادم خدمت خود شما.
س- ببخشید پس تصحیح میکنم.
* منصور رفیعزاده – آره،
س- کتاب خود آقای
* – کفاره گناهان من است تیترش
ج- ها آن چیز آخریست، بله.
س- کتاب دست خود آقای دکتر است.
* منصور رفیعزاده – کتاب، بله، خود آقای دکتر خدمتشان است، بله.
ج- «کفاره گناهان» گمان میکنم که نامه بعدیام باشد.
* منصور رفیعزاده – نامه بعدی را دارد. ماقبل آن را هم دارد.
ج- من نسبت به تقیزاده ارادت فوقالعادهای داشتم. یعنی از وقتی که من به قوه تشخیص رسیده بودم که بفهمم تقیزاده اسم یک آدمی است، اصلاً توی خانواده ما هم اسم تقیزاده را بدون آقا نمیشد آورد، آقای تقیزاده. با پدرم هم دوست بود. که داستانهای مفصلی هست. خاطراتی داشتم همه از احترام. بعد هم کتابهایی که نوشته بود تقیزاده. مقالاتی که توی روزنامه کاوه مینوشت و اینها را هم خوانده بودم، این خاطرات بود. و دوره پانزدهم که من نماینده مجلس شدم، آدم برای خودش یک حدیث نفس دارد، خوشحال بودم از اینکه در دورهای انتخاب شدم که آقای تقیزاده هم هست و من از محضرش کسب فیض خواهم کرد و اینها. با این روحیه. اعتبارنامهاش مطرح شد عباس اسکندری با اعتبارنامهاش مخالفت کرد. البته خود عباس اسکندری آدم مشکوکی بود. واقعیتش را هنوز هم نمیدانم چه بود. ولی میدانم که مشکوک بود. این رفت و تقیزاده حالا هنوز نیامده، رفت و شروع کرد به حمله کردن به تقیزاده و بد و بیراه گفتن. من به حدی ناراحت شدم که نتوانستم بنشینم توی جلسه، پا شدم آمدم بیرون. عمارت پارلمان را ملاحظه کردید؟
* منصور رفیعزاده – بله، بله.
ج- آن جایی که رئیس مینشیند پشتش سرسرای بالای مجلس است. دست چپ یک سالن کوچکی است که رئیس مجلس در موقع تنفس آنجا مینشیند. بین این سالن و عمارت پارلمان هم یک اتاق کوچکی است تقریباً همینقدر که دستگاه ضبطصوت و بلندگو و اینها آنجا تنظیم میشود. بالنتیجه من اینجا آمدم ناراحت از اینکه به آقای تقیزاده دارند اهانت میکنند، یک سیگاری آتش زدم نشسته بودم. صدای ناطق میرسید اینجا من میشنیدم. یک وقت دیدم که دارد میگوید در این روزنامه به تاریخ فلان این را نوشته، در این کتاب این مطلب نوشته شده. دیدم نه این دیگر هوچیگری نیست دارد مستند صحبت میکند. این است که پا شدم برگشتم توی مجلس و باقی صحبتهایش را شنیدم. یک اتهامات واقعاً تکاندهندهای بود مطالبی که میگفت. ولی خوب من مطمئن بودم تقیزاده میآید
س- جواب میدهد.
ج- جواب میدهد و خودش را تبرئه میکند و اسکندری را روسیاه میکند. چندتا از وکلای جوان آن دوره هم با من همفکر بودند در این قضیه. یک روز آمدیم مجلس و دیدیم آنجا یک تابلو میگذارند کسانی که میخواهند نطق قبل از دستور کنند اسمنویسی میکنند که صحبت قبل از دستور بکنند. آمدیم دیدیم که آقای تقیزاده هم اسم نوشته. خوشحال که امروز حساب
س- اسکندری را میرسد.
ج- اسکندری را میرسد. ایشان آمدند و رفت پشت تریبون و با یک دسته کاغذ و شروع کرد به صحبت راجع به تمدن ایرانی و تمدن فرنگی. خوب، مطالبش به نظرمان جالب بود ولی ما چیز دیگر میخواستیم. این گذشت. چند روز یا چند هفته بعد یک روز من دیر رسیدم به مجلس، آن صورت اسامی قبل از دستور را ندیده بودم. یک نفر قبل از دستور صحبت کرد. بعد رئیس گفت، «آقای تقیزاده بفرمایید.» دیدیم تقیزاده پا شد و اینهایی که با هم همفکر بودیم چشمک زدیم که امروز
س- جواب میدهد.
ج- جواب میدهد. عرض کنم که، ایشان رفتند پشت تریبون و یک نطق مفصلی راجع به تعلیم الفبا و صحبتهایی در این زمینه، اصلاحات فرهنگی و این چیزها. اینجا دیگر من یک خرده ناراحت شدم با آن سوابق ذهنی خودم و انتظاری که داشتم. وقتی جلسه تعطیل شد و بیرون میآمدیم اتفاقاً دم در خروجی پارلمان با ایشان شانهبهشانه شدیم و سؤال کرد که «صحبت من چهجور بود؟» گفتم، «خیلی جالب بود. ولی ارادتمندان جنابعالی انتظار دیگری داشتند که جواب صحبتهای اسکندری را بدهید.» حرف «ر» را هم نمیتوانست تلفظ کند. با همان لهجه ترکی و بدون حرف «ر»، گفت که «وقت مجلس شریفتر از آن است که به گفتوگوهای خصوصی پرداخته بشود.» اینجا دیگر به من برخورد. گفتم، «ولی صحبتهای اسکندری خیلی اتهامآمیز است و بیجواب نمیتواند بماند. گفت که «خوب، اگر فرصتی شد در یک جلسه خصوصی جواب خواهم داد.» که این جلسه خصوصی هم هرگز به وقوع نپیوست. چون بعداً فهمیدیم که جواب نداشت بدهد. چون واقعاً من بعداً موقع استیضاح که شبها توی مجلس بودم و تنها بودم قدم میزدم توی باغ مجلس یک شب رضاشاه و تقیزاده را محاکمه کردم و صددرصد تقیزاده را محکوم کردم برای قرارداد جدید نفت، صددرصد. یعنی رضاشاه فریب تقیزاده را خورد. چون میگویم وقتی که من خودم توی یک خانوادهای که مرکز سیاست بود بزرگ شدم نسبت به تقیزاده اینجور ارادت داشتند، یک آدم بیسوادی که از طویله پا شده آمده و از سربازخانه، سواد هم ندارد، تقیزاده را خیلی بالا میبیند و خدا میداند پیش از این جریان اسکندری و جریان جواب ندادن تقیزاده اگر تقیزاده یک لایحهای میگذاشت جلوی من میگفت، «این را امضا کن.» من نخوانده امضا میکردم. یا اگر میگفت که «بیا فراماسون بشو.» حتماً میرفتم. چون با آن ارادت و سابقهای که داشتم. و با اینکه گفت که «من آلت فعل بودم.» این را دروغ گفت به طور مسلم و او رضاشاه را آلت کرد. و علت این هم که رضاشاه این را تبعید کرد وقتی فهمید که چیز. چون یک مطلبی را هم تقیزاده ضمن نطقش گفت، البته او این نطق نفتاش را من نبودم. باز هم در اثر سؤال اسکندری آمد صحبت کرد که گفت، «من آلت فعل بودم.» گفت که «رضاشاه»، چون در سال ۱۹۳۲ دولت انگلستان پشتوانه طلا را از پشت لیره برداشت. تا آنوقت لیره معادل طلا بود، پشتوانه را برداشت. در آنموقع که پشتوانه برنداشته بود لیره طلا و لیره کاغذ همسطح بود یعنی یک لیره کاغذ یک لیره طلا بود. چند ماه بعد که این قرارداد مطرح شده بود لیره طلا دو ریال از لیره کاغذ گرانتر بود. یعنی مثلاً اگر لیره کاغذ سه تومان بود لیره طلا سه تومان و دوزار بود. رضاشاه فشار آورده بود که پرداخت سهم نفت ما باید بر طبق قیمت طلا باشد نه قیمت کاغذ. این را تقیزاده گفت که «رضاشاه اصرار کرد در این قسمت و نزدیک بود که مذاکرات هم بهم بخورد و چیز نشود ولی بالاخره رضاشاه این را گنجاند که این بند پنج ماده ده قرارداد الحاقی، اسمش یادم رفت قرارداد. همان قرارداد تجدید دارسی. که در موقعی که موضوع نفت مطرح شد و من وارد مطالعات نفتی شدم قیمت لیره طلا شانزده برابر لیره کاغذ بود.
س- آها.
ج- و رضاشاه این پیشبینی را کرده بود و فشار آورده بود. و بعداً من دانستم که شرکت نفت از همان موقع تصویب این قانون در صدد برآمد که این چیز را از بین ببرد، این همبستگی طلا را از بین ببرد که بالاخره این را در قرارداد الحاقی گسـگلشائیان با یک تبصره چون ذکر آن را نکردند یک تبصره گذاشتند که مطالب دیگری که در آن قرارداد بود اینجا نیست از درجه اعتبار ساقط است، بله، این چیز آقای تقیزاده هم بود.
بله، دیگر کابینه هژیر، آها، این گرچه مطلب خصوصی است ولی تعریف کردنی است. عرض کنم که، با هژیر ما آشنایی پیدا کرده بودیم و همدیگر را میدیدیم. وقتی هم که در فاصله وزارتهایش که وزیر نبود معاشرت داشتیم میآمد پهلوی من.
س- چهجور آدمی بود قربان؟
ج- آدم خیلی باهوش مطالعه کرده. خیلی زرنگ و توانا. در صحبت مینشست دو ساعت با شما مسلسل صحبت میکرد بعد از دو ساعت شما میدیدید هیچی توی دستتان نیست.
س- عجب.
ج- خیلی، از این لحاظ خیلی واقعاً زرنگ بود.
س- این عینک سیاهش برای چه بود؟ چشمش
ج- مثل اینکه یک چشمش کور بود گمان میکنم، نمیدانم. عرض کنم، این از تاریخ خارج است، خصوصی است. اولی که وکیل شده بودم آمده بودم تهران یک دفعه تلفن کردند که آقای مورخالدوله حجازی میخواهند بیایند دیدن. ما هم خواهش کردیم تشریف آوردند. مورخالدوله حجازی را به علت آن کتابهایش من میشناختم اما غیر از آن چیزی نمیدانستم. ایشان آمد دیدن ما و بعد از یکی دو هفته هم ما رفتیم به بازدید ایشان. در این ضمن فهمیدیم که او هم مالی نیست. یک آدم زد و بندچی و چیزی. عرض کنم، یک کارمند دارایی هم بود که اسمش را تردید دارم، با همین که حالا رئیس بازنشستگان کشوری شده بود که حالا هم شنیدم فرنگ است؟ یا آلطه بود یا این اسمش یک خرده شبیه آلطه میشود. خیلی معروف است. یکی از این دوتا. هم محله ما بود. این دو سه بار به من رسیده بود که آقای مورخالدوله وقتی میخواهند که بیایند خدمت شما. من چون شنیده بودم که مورخ الدوله غیر از آن جنبه نویسندگیاش دیگر جنبه چیزی ندارد دیگر علاقهای به ملاقات ایشان نداشتم. چون در آن دو ملاقاتی هم کردیم جوری از خودش تعریف کرد و چیز کرد که. آره این را داشته باشید. با مرحوم هژیر که صحبت مورخالدوله شده بود، عرض کنم که، پیش از نخستوزیریاش البته وقتی که بیکار بود، خیلی بد گفت از مورخالدوله که همچین آدمی است، همچین است همچین است. آخر این را میدانید که وزیر کابینه قوامالسلطنه بود بعد اخبار را میداد به سفارت، به سفارت روس. که قوامالسلطنه تبعیدش کرد به کاشان برای
س- این سپهر همین است؟
* منصور رفیعزاده – نخیر، مورخالدوله سپهر مورخالدوله حجازی نیست.
ج- نه، صبر کنید ببینم مورخالدوله
* منصور رفیعزاده – حجازی.
ج- حالا تردید کردم.
* منصور رفیعزاده – نه سپهر نیست باید همان… سپهر اساساً شما آنموقع نمیدیدیدش.
س- سپهر وزیر پیشه و هنر بود که
* منصور رفیعزاده – سپهر کثیفتر بود که آخر هم کارمند ساواک شد.
ج- نه مورخالدوله حجازی است.
* منصور رفیعزاده – آن حجازی است. اصلاً سپهر نیست.
ج- نخیر حجازی است. و هژیر از این نفرت داشت اصلاً. عرض کنم که این مال پیش از یعنی آن وقتی که صحبت مورخالدوله شده بود که شاید یکی از کسانی که باعث شد که من اصلاً میل به دیدن مورخ الدوله نکردم همان حرفهای هژیر بود. دها، آن یادم رفت،
س- آها، دها درست است.
ج- یا دها یا آلدها. یکی از این دوتا.
س- بله.
ج- عرض کنم که، هژیر تلفن کرده بود به من، حالا نخستوزیر نیست فاصلهای بین وزارت و نخستوزیریاش است، تلفن کرد که «من فردا ساعت شش صبح میآیم پهلویت.» «تشریف بیاورید.» شب که آمدم خانه دیدم این آقای دها یا آلدها یک کارت گذاشته که آقای مورخالدوله فردا ساعت هفت و نیم میآیند به دیدن شما. حالا هژیر ساعت شش میآید این هم وعده کرده، من هم وسیله خبر دادنی ندارم که بگویم نیاید.
ج- هژیر هم که شروع به صحبت میکرد فاصله تویش نمیافتاد. نشستیم به صحبت و گرم صحبت شدیم. من فرصت نکردم بعد هم یادم رفت که بگویم یکهمچین contretempsای شد و آقای مورخالدوله میآید. عرض کنم که، در وسط صحبتمان یکدفعه در خانه زنگ زدند، ما یک خانهای هم داشتیم ته کوچه میرزا محمود وزیر من طبقه دوم اتاقم بود، سالن پذیرایی و اتاقم. یک راهرو باریکی هم داشت، خیلی باریک. زنگ که زدند من گفتم، «آقا یکهمچین چیزی شده آقای مورخالدوله وعده کرده و این زنگ اوست.» هژیر گفت، «پس خداحافظ.» و بلند شد. دیگر مهلت نداد بسکه بدش میآمد. که توی راهپله این میرفت پایین، مورخالدوله با آن زائدهاش میآمدند بالا.
س- آها.
ج- اتفاقاً آن روز هم ساعت هشت شاه مرا احضار کرده بود که این وقتها رفت توی هم، حالا آن دیگر اهمیتی ندارد. این گذشت و هژیر شد نخستوزیر. نخستوزیر و استاندار کرمان هم یادم نیست یا معزول شده بود یا استعفا داده بود، ما فشار داشتیم که آقای نخستوزیر یک استاندار خوبی برای ما بفرستد. دو سه بار چیز کردیم گفت، «بله چیز میکنم.» یکروز مجلس تمام شده بود من از پلهها میآمدم پایین، هژیر رفته بود کلاهش را بردارد از توی رختکن، مصادف شدیم گفتم، «آقا استاندار کرمان چهکار کردید؟ ندارد.» به خنده گفت، «مورخالدوله را، بفرستیم.» من خیال کردم روی آن سابقه حرفهایی که زده خواسته با من شوخی بکند. و الا یا آن حرفها جور درنمیآمد. خوب، من هم خندیدم و چیز کردیم. بعد از دو سه روز خبر شدیم که پیشنویس فرمان از وزارت کشور رفته برای امضای شاه. دیدیم که این با خنده گفته بود که مرا خام بکند. و علتش هم که او را بفرستد این بود که نه که مورخ الدوله خیلی انتریگان بود این میخواست که از تهران دورش بکند،
س- آها.
ج- به اسم استانداری برود که تهران نباشد توی دستوپایش چیز بکند. من فوری وقت شرفیابی خواستم و رفتیم خدمت اعلیحضرت گفتم، «یکهمچین جریانی شده و این به خنده گفت من… خیال کردم شوخی میکند بعد گفتند که فرمان فرستادند و چیز است. و این را ما بههیچوجه نمیتوانیم قبول کنیم که یکهمچین کسی استاندار ما باشد. چون خوب، سابقه استانداری کرمان هم از زمان ساسانیان همیشه برجستهترین رجال با شاهزادگان استاندار بودند حالا یکهمچین آدم انتریگانی چیز بشود.
* منصور رفیعزاده – این مورخ الدوله سپهر آدمی بود که در خواندنیها مینوشت، ملاقات با مصدق، ملاقات با
ج- صحیح.
* منصور رفیعزاده – یادتان میآید.
ج- نه هیچ یادم نمیآید.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟) خیلی گل گرفته بود اواخر.
ج- صحیح.
* منصور رفیعزاده – با ثابتی دوست بود میبردندش پول، مأمور سازمان امنیت بود. پول میدادند مقاله مینوشتند توی خواندنیها.
ج- بله. شاه خندید، گفت که «میرزا کریمخان رشتی را میشناختید؟» گفتم، «با پدرم دیده بودم ولی آشنایی نداشتم.» گفت، «میدانید راجع به مورخالدوله چه میگفت؟» گفتم، «نه.» گفت، «میگفت که اگر این مورخالدوله یک روز نخستوزیر بشود میرود با مخالفینش در مجلس ساخت و پاخت میکند که کابینه ساقط بشود در کابینه بعدی بتواند وزیر بشود.» هیچی، جلوی فرمان ایشان را ما گرفتیم اینجوری، بله. بله، در کابینه حکیمالملک هم، این از لحاظ جریان پارلمانی جالب است، من البته موافقتی با کابینه حکیمالملک نداشتم. عباس اسکندری پیله کرد به نظامالسلطنه مافی که وزیر دادگستری بود. نظامالسلطنه پدرش نظامالسلطنه بزرگ که میدانید در مهاجرت بهاصطلاح رئیس مهاجرین بود و اینها و میلیاردر هم بود و وزیر دادگستری هم شده بود. نه حقوق میگرفت نه از چیز استفاده میکرد. یک آدم ضعیفی هم بود، یک گردن باریکی داشت کلهاش هم سنگینی میکرد. همیشه با سرش از این طرف خم بود یا از این طرف، گردنش را نمیتوانست راست بگیرد.
اسکندری رفت پشت تریبون و حمله کرد به این نظام السلطنه به حدی که من دلم سوخت به حال نظامالسلطنه. بعد نظامالسلطنه اجازه گرفت که از خودش دفاع کند. شروع کرد خیلی مؤدبانه و با نزاکت و همهاش نسبت به اسکندری میگفت «حضرت اقدسوالا» اینطور گفتند حضرت اقدس و فلان، اینطور، اینطور. بعد گفت که «خدا بیامرزد مرحوم شازده علی خان» یا یکهمچین اسمی که پدر همین اسکندری باشد، «چهقدر مرد خوبی بود. چهقدر مرد شریفی بود. خیلی دوست داشتنی بود. ما یک عده این آخر عمر وضع مالیاش خیلی خراب شده بود یک قهوهخانهای در کجا باز کرده بود، باغچهای بود با طراوت و ما غالباً میرفتیم آنجا برای اینکه کمکی به این شخص شریف شده باشد» و خلاصه نشان داد که این پدر اسکندری هیچی نداشته. این را قشنگ آن هم با ادب و نزاکت خیلی بامزه تعریف کرد.
بعد گفت که «در بیاناتی که حضرت اقدس والا کردند راجع به دارایی من صحبت کردند. البته همه میدانند ما یک خانواده چهارصدساله هستیم. از زمان صفویه اجداد من مصدر کار بودند و در زمان قاجاریه و فلان و فلان ممکن هم است که سرگردنه هم گرفته باشند. ولی هر چه که من دارم به من به ارث رسیده من سرگردنه نگرفتم. معذلک من حاضرم تمام این ثروت موروثی چهارصد ساله را در مقابل آن زمینهای طرشت که حضرت اقدس والا با دولت کشمکش دارد معامله بکنم.» چون آن یک زمینهایی را تصرف کرده بود. یک زمینها را حقهبازی کرده بود و کلاه بازی کرده بود زمینهای زیادی که همین فرودگاه مهرآباد و اینها هم جزوش میشود. گفت که «من حاضرم تمام این دارایی چهارصد ساله را با فقط آن زمینهایی که با دولت کشمکش دارد معامله بکنم.» که اسکندری مرد. واقعاً مرد در آنجا.
بله، این خاطره را هم از آنجا داریم. آنوقت یک خاطره دیگری باز خوب شد یادم آمد، این خیلی چیز است. چون اول دفعهای بود که شاه را یعنی قیافه واقعی شاه را دیدم. چون قبل از آن واقعاً شاه را آن بالا و شاه و مملکت و خوب ما هم یک رعیت، اینجور تلقی میکردم. یکی از قضات دوستان پدرم یک جایی بودیم، شما حتماً نشنیدید، در زمان جنگ امانپور معروف برادر سرلشکر امانپور این متصدی نمیدانم جمعآوری غله بود چه بود که دزدیهای فراوانی کرده بود و پروندهاش در دادگستری مطرح شده بود در مرحله بدوی محکوم شده بود در مرحله استینافی این دوست پدرم که برای من تعریف میکرد قاضی استیناف بود. خوب، صحبت روز راجع به این پرونده بود، عرض کنم که، این گفت که این پروندهاش به حدی مفتضح بود که با اینکه فشار فوقالعاده بود اینها، ما نتوانستیم این را تبرئهاش کنیم و حکم بدوی را تأیید کردیم. این را من شنیده بودم جزو اخبار جاری.
بعد در یک مورد دیگری یک کسی تعریف میکرد باز از همان قضات پیر دادگستری. نظامالسلطنه یک عدهای از قضات را دعوت کرده بود که بهاصطلاح یک طرحهایی و چیزهایی برای اصلاح دادگستری و این چیزها کار بکنند. گفت که آنجا کیاک، اسم یکی دیگر از قضات را گفت. گفت که، وقتی این صحبتها را کرد این به او گفت که «حضرت اشرف، وقتی شما وزیر دادگستری شدید ما دیدیم حقوق نمیگیرید و از اتومبیل استفاده نمیکنید و فلان و سابقه فلان دارید خیلی خوشوقت شدیم برای آینده دادگستری، ولی با این تقاضای عفو امانپور معلوم شد شما وزیر شدید که هیزم برای جهنم خودتان ذخیره بکنید.» این توی گوش من صدا کرد این موضوع امانپور، چون میگویم موافقتی هم با کابینه حکیمالملک نداشتم، دیدم این یک چیزی است که من میتوانم حمله کنم به کابینه. اما از لحاظ محکمکاری که همینطور بهاصطلاح گز نکرده پاره نکرده باشم تحقیق کردم که این کمیسیون عفو کیها هستند و اتفاقاً یک آشنا داشتم تویش. چون یک کمیسیونی هست از قضات که پروندهها را مطالعه میکنند آنهایی که استحقاق عفو دارند چیز میکنند و میفرستند که شاه
س- تصویب بکند.
ج- تصویب بکند. از او تحقیق کردم که چه بود؟ گفت، «دستور صریح دربار بود که این را بگذارند جزو لیست عفو.» خوب، دیگر دیدم اینجا حکیمالملک و دولتش تقصیری ندارند یعنی من بخواهم آنها را به این عنوان تعقیب بکنم کارفرما اجرایی است برای اینکه آنها هم نمیتوانند بگویند که دستور شاه بوده و کار شرافتمندانهای نیست. اما حالا یادم نیست، یا شاه مرا خواسته بود یا من تقاضای ملاقات کردم، آن خاطرم نیست، توی عمارت سعدآباد بودیم که پنجرههای گوتیک دارد، معمولاً هم از ابتدایی که یعنی از اولین ملاقاتی که من با شاه کردم بهعنوان نماینده چیز کردم که توی مجلس یک عده جوانها هستند که طالب اصلاحات هستند که این وضع تغییر کند و اینها و همه انتظار داریم که اعلیحضرت این فکر را تقویت کنند و پشتیبانی بکنند برای اینکه اوضاع سروصورتی بگیرد. شاه گفت، «نه من هیچ تقویت نمیکنم. من پرچم را میگیرم به دوشم شما دنبال من بیایید مرا تقویت کنید.» محکم. این حالا در شاید ملاقات اولی یا دومی این را گفته بود. بعداً هم هر وقت که میرفتیم ابتدای صحبتمان راجع به اصلاحات بود و راجع به اینکه در این مملکت هیچوقت یک دزد گردنکلفتی مجازات نشده و همهاش آفتابهدزدها محکوم شدند، از این صحبتها به اصطلاح مایه اولیه صحبتمان با شاه این نوار این صحبتها بود. حالا که رفتیم شاه ایستاد و (؟؟؟) آنوقت هنوز با هم نمینشستیم، یا قدم میزدیم با روبهرو میایستادیم صحبت میکردیم.
س- پس این رسمی که اواخر داشته که قدم میزده از جوانی رسمش این بود.
ج- در آنموقع ما هنوز نمینشستیم قدم میزدیم. شاه شروع کرد راجع به اصلاحات و همان حرفها را تکرار کرد. من دم پنجره اینجوری ایستادم، هیچی نگفتم. این گفت گفت گفت، من یک کلمه نگفتم. بعد شاه وقتی دید آخر من یک پامنبری بگویم، یک بلهای یک نهای، هیچی نمیگویم، برگشت و ایستاد گفت که «آقای دکتر شما هیچی نمیگویید.» گفتم، «قربان، چیزی ندارم عرض کنم.» گفت که، «شما که مأیوس نبودید؟ امروز شما را مأیوس میبینم.» گفتم، «قربان بارها در حضور اعلیحضرت صحبت شده که در این تاریخ ششهزار ساله ما یک دزد گردنکلفت هرگز محکوم نشده و همهاش آفتابهدزدها محکوم شدند. حالا بعد از ششهزار سال یک دزد که محکوم شد آن را اعلیحضرت عفوش کرد.» شاه اینجوری کرد، «چی؟» من آمدم بگویم، یک حسی مانع شد که فوری تمام حرفم را بزنم. موضوع هم این بود که این امانپور شوهر نادختری سپهبد جهانبانی بود. سپهبد جهانبانی یک زن روسی گرفته بود که از شوهر سابقش یک دختر خیلی خوشگل داشت این زن امانپور بود. حالا یا شاه با زنیکه رابطهای داشت یا جهانبانی استدعا کرده بود که شاه این را عفو کند. من تا آمدم اسم بیاورم یک چیزی مانع شد. واقعاً یک الهام غیبی
س- آها.
ج- گفتم که «همین، شوهر نادختری آن تیمسار کیست؟» گفت، «امانپور؟» اینجا باخت. برای اینکه اگر من اسم امانپور را گفته بودم با نقشی که بعد بازی کرد من یقین میکردم که راست میگوید و زدند بهاصطلاح رودستش زدند وقتی اسم امانپور را گفت معلوم است که توی ذهنش بود. شروع کرد یک ربع ساعت واقعاً بازی درآورد. گله از اوضاع و از اطراف و فلان، که «من چهکار کنم؟ من دست تنها هستم.» نمیدانم فلان و فلان. ولی هر چه این رل بازی کرد هی در نظر من
س- مقامش.
ج- پایین آمد. چون دیدم دارد نقش بازی میکند. مسلماً خودش گفته که چیز کنند نمیتواند بیندازد گردن دیگران. بعد گفت که «خوب، من چهکار بکنم؟» گفتم «خوب، اینکه اشکالی ندارد. اعلیحضرت دستور بدهید یک عده از قضات بازنشسته در خود دربار یک جلساتی داشته باشند پیشنهادی که از وزارت دادگستری میآید اینها مجدداً رسیدگی بکنند که…» دیگر مجبور بودم تظاهر کنم که من قبول کردم که آنها پیشنهاد کردند. دیگر نمیتوانستم بهاصطلاح مدعی بشوم که «نه خودت گفتی چیز کنند.» از آنجا فهمیدیم که واقعاً نقش بازی کرد. ولی میگویم دیگر من دستش را خواندم. بعد هم که این پیشنهاد را کردم خیلی تشکر کرد و رفت پشت میزش و یک بلوک نوت یک خرده کوچکتر از آن میز هم داشت با یک مداد خیلی کلفت، کجکی یادداشت کرد «تشکیل کمیسیون خصوصی برای رسیدگی به فلان و اینها.» و گذشت. این هم یکی از خاطرات جالب بود، بله. بعد حادثه پانزدهم بهمن
س- راجع به قتل هژیر خاطره ندارید؟
ج- راجع به قتل هژیر
س- چون این واقعه قبل از آن بود دیگر.
ج- بله، قبل از این بود. عرض کنم که،
س- و یک سری قتل اصولاً، محمد مسعود و دهقان و هژیر و
ج- بله. هژیر وزیر دربار بود. این حالا پیدایش جبهه ملی را که بگویم چیز هژیر میشود. سر انتخابات دوره شانزدهم. آن کار فداییان اسلام بود. عرض کنم که، با اینکه میخواستند به ما بچسبانند ولی جزئیاتش یادم نیست که چطور شد. حالا آن میرسد به تشکیل جبهه ملی و انتخابات دوره شانزدهم. حالا ما هنوز توی دوره پانزدهم هستیم.
* منصور رفیعزاده – محمد مسعود هم بعد میرسیم؟
ج- محمد مسعود، نه، آن هم توی دوره پانزدهم بود فکر میکنم. دوره پانزدهم بود بله، عرض کنم، من رفته بودم کرمان مرخصی داشتیم از مجلس که با آقای مهندس رضوی
ج- قرار داشتیم نهایت آن روزی که تصمیم گرفته بودیم او اتومبیلش حاضر نشده بود من گفتم میروم اصفهان منتظر میمانم تا تو بیایی. و چند روز اصفهان بودم که او آمد. در نبودن من تقیزاده آن نطق «آلت فعل» را کرده بود. البته هنوز هم به ماهیت واقعی تقیزاده پی نبرده بودم. ولی خوب، آن چیزهایی که گفتم اتفاق افتاده بود منهای محاکمهاش که البته مال زمان استیضاح من است که مال بعد است. مهندس رضوی آمد و صورت مذاکرات مجلس را آورده بود شب توی اتاق خودم توی هتل ایرانتور روی تخت نشسته بودم و صورت مذاکرات را خواندم و بعد آن اقرار تقیزاده که «من آلت فعل بودم»، آن را هم خواندم. بعد حکمی که صادر کردم این بود که آلت فعل بودن یک سپور یا یک بقال میتواند بگوید من آلت فعل بودم، یک کسی که تقیزاده است نمیتواند بگوید من آلتفعل بودم، صحیح نیست. ولی با در نظر گرفتن اینکه یک پیرمرد هفتادساله با موی سفید آمده پشت تریبون مجلس اقرار به گناه میکند سهم خودم را از نفت بخشیدم، همین بود این رأیی که در ذهن خودم برای آقای تقسیزاده صادر کردم، نه از سهم ملت ایران، سهم خودم را بخشیدم.
رفتیم کرمان و من رفته بودم ماهان آن روز همان روز جمعه ۱۵ بهمن، عصر که از ماهان برگشتیم شنیدیم که به شاه سوءقصد شده. سوءقصد شده و من منزل مرحوم ارجمند بودم یک عده از سران اصناف آمدند به دیدن من و پیشنهاد کردند که از اینکه آسیبی به شاه نرسیده یک مجلس شکرگذاری منعقد بشود. من هم قبول کردم. در مسجد جامع کرمان، خودم هم سخنرانی کردم.
بعد ضمناً مدتی بود که من مواظب رفتار رزمآرا بودم و احساس میکردم که این دارد زمینه دیکتاتور شدن خودش را فراهم میکند. کرمان که رفتم این احساس بیشتر شد و فرمانده لشکر آمد یا پیغام داد، حالا خاطرم نیست، که ما میخواهیم یک مجلس شکرگذاری چیز بکنیم. و خواهش داشت که من هم بروم سخنرانی بکنم. من گفتم خوب، کار خوبی میکنید و من هم شرکت میکنم ولی من روضهخوان پشمهچال نیستم که مرتب سخنرانی بکنم اینها. توی مسجد که رفتیم من دیدم باد دیکتاتوری توی دماغ این مسئولین افتاده اصلاً حالت تغییر کرده. و خوب، توده گیری پیش میآید و این چیزها و ضمناً هم ممکن است یک عدهای مورد تصفیه حسابهای خصوصی قرار بگیرند. برخلاف آنکه رد کرده بودم رفتم صحبت کردم ولی صحبت خطاب به مردم بود که الحمدالله این اتفاق افتاده ولی باید هوشیار باشید که اگر تعقیبی میشود چیزی میشود اشخاص در صدد برنیایند که حساب خصوصیشان را چیز کنند. نصیحت هشدار به این موضوع بود.
این هم گذشت و یک دو روز بعد آقای فرمانده لشکر یادم نیست کجا هم را دیدیم و تلگرافی یعنی کشف تلگراف تهران را آورده که مجالس شکرگذاری تا دستور ثانوی ادامه پیدا کند. دیگر البته من شرکت نکردم اینها هی صنف به صنف را وادار میکردند مجلس شکرگذاری راه بیندازند که من البته شرکت نکردم. بعد یک روز داشتم میرفتم منزل یکی از دوستانمان دو نفر آدم جلمبر معلوم بود مثلاً در حد سبزیفروش مثلاً، جلوی من داشتند راه میرفتند. کوچه هم خلوت بود من هم پانزده قدم عقب اینها. اینها با هم صحبت میکردند. این طبقه پایین ولایت ما هم خیلی بلند بلند صحبت میکنند. یکی به آن یکی گفت، «الحمدالله که شاه کشته نشد اما ما چهقدر گرسنگی به بچههایمان بدهیم دکانمان تخته باشد؟» چون خوب اینها را مجبورشان میکردند که دکان را ببندند بروند شکرگذاری بکنند. که این واقعاً مرا تکان داد. در این ضمن هم خبر رسید که یک عده سران مشروطیت شرفیاب شدند حضور اعلیحضرت تقاضا کردند که ترتیبی داده بشود برای تغییر قانون اساسی.
س- مجلس مؤسسان.
ج- که ما فهمیدیم آن دستور ثانوی دستور انتخابات مؤسسان است که این همینطور شکرگذاری بکنند تا مؤسسان. در این ضمن هم یک خاطره دیگری داشتم که اینها به هم جفت شد. خاطره عبارت از این بود که آقای نوری اسفندیاری که وزیر خارجه بود رفته بود لندن و رادیو لندن هم خبر داد که در ملاقات با وزیر خارجه انگلستان اگر اشتباه نکنم بوین بود.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۵
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
س- بله.
ج- بوین فکر میکنم یا یکی دیگر وزیر خارجه انگلستان، به آقای نوری اسفندیاری توصیه کرده که این قانون اساسی شما کهنه شده و باید تغییرش بدهید. دولت ایران اقدام کرده بود که رادیو لندن این خبر را تکذیب کند. رادیو لندن تکذیب نکرد ولی رادیو ایران تکذیب کرد. این هم توی ذهن من بود. همه این چیزها جا افتاد در ذهن من و ارتباط پیدا کرد به هم، که میخواهند مجلس مؤسسان تشکیل بدهند برای تغییر قانون اساسی.
من رفتم تلگرافخانه تقاضای تلگراف حضوری کردم با وکلای کرمان پرسیدم که اوضاع از چه قرار است، گفتند الحمدالله اوضاع خوب است و فلان و اینها. بعد با دکتر معظمی هم من خیلی دوست بودم از پیش از رفتن اروپا چون پدرش با پدرم معاشر بود و خودش را هم میشناختم، هم مدرسه هم بودیم، همکلاس نبودیم ولی هم مدرسه بودیم. او در بزرگی شروع به تحصیل کرده بود و در مدرسه سن لویی یک سال هم از ما عقبتر بود. ولی خوب با هم دوست بودیم. آقای دکتر معظمی را خواستم که آقا موضوع قانون اساسی چیست؟ چهکار میخواهند بکنند؟ دیدم او هم یک جواب سرهمبندی دارد به من. این است که تصمیم گرفتم که بیایم تهران که داستان حمام را گفتم توی آن نطقم گمان میکنم.
* منصور رفیعزاده – بله، همان که گفت نه داستان حمام است.
ج- آها. و چون پیشبینی میکردم که اگر من علم مخالفت بلند کنم باعث هم تضییفاتی میشود هم موکلین من باید از برنامه من اطلاع داشته باشند، روز جمعهای که معین شده بود برای تودیع در دبیرستان پهلوی یک سخنرانی کردم که تعبیر به انتحار سیاسی شد و تفصیلش زیاد است، آمدم تهران و تنها کسی که به نظرم میرسید که با او مشورت کنم و راهنمایی بخواهم آقاسید محمدصادق طباطبایی بود که او هم از دوستان پدرم بود و نسبت به من هم خیلی لطف داشت بهطوریکه توی خانه ایشان ما بدون خبر و حاجب و دربان میرفتیم. خانهاش هم یک سالن داشت برای پذیرایی. یک اتاق کوچکی هم درست همینقدر اتاقی بود که پشت منقل تریاک مینشست و خوب مهمانهای خیلی خصوصی را آنجا پذیرایی میکرد. من هم هروقت میرفتم مستخدمش راهبهراه مرا میبرد آنجا و از توی سالن هم یک صندلی برای من میآورد. من پا منقل نمینشستم. ما وارد شدیم و دیدم که دو نفر طرف دست راست ایشان نشستند یکی هم یک دسته کاغذ دستش است. آقا سید محمدصادق هم یک چایی ریخت، چایی اختصاصی خودش، یک قوری کوچکی داشت پامنقل همینقدر، این را پرچایی میکرد بعد آب میریخت روی این آنوقت این پا منقل بود یک غوری هم آبجوش بود که به قدر یک قاشق چایخوری از آن چایی میریخت و بقیهاش آب، تازه چایی پررنگ میشد. آن چایی خیلی خوبی هم بود. چایی به ما داد و بعد گفت که «اجازه میدهید این مطلب را آقایان تمام کنند؟» گفتم «خواهش میکنم.» آن یکی مثل اینکه برادرزادهاش بود شروع کرد به خواندن راجع به حدنصاب آرا بود که اگر رأی نمیدانم چهقدر باشد چطور میشود و فلان و اینها. من گوشهایم تیز شد. چون معلوم بود نظامنامه یک مجلسی است. او دید که من گوشهایم تیز شده گفت که «این نظامنامه را دکتر منوچهر خان فرستاده من رویش نظر بدهم.» ما فهمیدیم که این نظامنامه داخلی مجلس مؤسسان است. حالا من آمدم از ایشان مشورت بکنم که چهجور ما با مجلس مؤسسان مبارزه بکنیم چون ما قسم خوردیم به حفظ قانون اساسی. البته دیگر چیزی نگفتم.
س- این منوچهرخان کی بوده قربان؟
ج- دکتر اقبال. در این ضمن هم آقای دکتر میمندینژاد آمد آنجا. او آمد و خوب، دکتر میمندینژاد همشهری ما بود و از فرنگ هم میشناختمش و فکر میکردم خوب یک جوان ایرانی در فرانسه همدرس خوانده طبعاً این آزادیخواه باید باشد و اینها. چون از همان وقت من در صدد برآمدم که یک فکری رای مبارزه با مجلس مؤسسان بکنم. گفتیم که یواشکی به او گفتم «من باید بروم ولی میخواهم زودتر شما را ببینم. قرار شد ساعت یازده ایشان بیاید کافه فردوس آنجا هم را ببینیم. رفتیم و آمد و گفتم «آقا وضع این است و این رزمآرا میخواهد دیکتاتور بشود. میخواهند قانون اساسی را هم پایمال بکنند و ما باید دست به دست هم بدهیم و اقدام کنیم برای جلوگیری از اینکار و فلان و اینها. عرض کنم که، ایشان هم گفت، «بسیار خوب.» و ما بعداً هم ندیدیمش و بعدها هم کشف کردم که این یکی از عمال رزمآرا بوده و رفته نقشه ما را هم تحویل رزمآرا داده. اینها را بعدها فهمیدیم. مثل این کتابهایی که چاپ میکرد اینها با بودجه ارتش بود، میدانید، هی کتاب چاپ میکرد مجانی پخش میکرد. صد جلد کتاب چاپ کرد.
بله، دیگر من یکشنبه از کرمان آمدم صبح دوشنبه رفتم خدمت آقای طباطبایی برای اینکه کسب تکلیف و راهنمایی بکنم. روز سهشنبه هم گذشت با دیگران صحبت کردم و روز پنجشنبه ورقه استیضاح را گذاشتم روی میز رئیس. و چون بعد از پانزده بهمن و اعلام حکومت نظامی آقایان مکی و حائریزاده استیضاح کرده بودند. این را مکی خودش هم تقریباً در مقدمه همین کتاب «استیضاح» که تجدید چاپ کرد نوشته. اینها را تهدید به قتل کرده بودند و بالنتیجه اینها استیضاحشان را پس گرفتند، گرفته بودند حالا من وقتی رسیدم تهران این اتفاقات افتاده بود. من که مجدداً استیضاح کردم و متحصن شدم در مجلس بهعنوان عدم تأمین، آنها مجددا استیضاح را تکرار کردند که در آن کتاب «استیضاح» را دارید؟
س- بله.
ج- توی آن کتاب «استیضاح»، چاپ حدیدش را دارید یا چاپ قدیمش را؟
س- نه، قدیمش را
ج- آها. آن استیضاح آنها هم هست، استیضاح من هم هست. تا خاتمه استیضاح در تحصن بودیم. آن داستان استیضاح هم خیلی داستانی است. خودش را بخوانید میبینید که چیز است. بله دیگر رسیدیم به دوره شانزدهم.
س- تا به مرحله بعدی نرسیدیم راجع به محمد مسعود سرکار خاطرهای دارید که چرا کشتندش؟ کی کشتش؟
ج- خیلی خاطره دارم.
س- آیا قصد داشت که مقالهای بنویسد؟ همچین چیزی راست است که…؟
ج- بله، این خبر دست اول در این موضوع دارم. چون با محمد مسعود من در بروکسل آشنا شدم در یکی از سفرهایی که بروکسل رفتم. و بهاصطلاح چه میگویند؟ ستارهمان بهم افتاده بود. دیگر یک دوستی بخصوصی پیدا کرده بودیم. معاشرت زیادی نداشتیم ولی هروقت که هم را میدیدیم این تمام زندگیاش را برای من تعریف میکرد.
وقتی من از اروپا برگشتم، این را برای روزنامهنگاری فرستاده بود مرحوم داور، سواد کم داشت اما استعداد فوقالعادهای داشت واقعاً. مثلاً با هم میآمدیم توی این اتاق این بعدش راجع به این اتاق سیصد تا نکته و چیز توجه کرده بود که من اصلاً یکیاش را هم ندیده بودم. خیلی ریزبین و با استعداد بود. وقتی من از اروپا برگشتم این توی شرکت قماش یک سمتی داشت. ماهی هم دویست تومان حقوق میگرفت. زندگی محمد مسعود هم عبارت از این بود که این با هزار دوز و کلک یک سرمایهای فراهم میکرد بعد یک نفر پیدا میشد یک کلاه میگذاشت سرش این سرمایه را از کفاش در میآورد. این چندین بار تکرار شده بود که حالا یادم رفته. فقط آخریش یادم هست که این گفت که بله من یک پولی جمع کردم و یک زمین خوبی زیر نهر کرج خریدم که میخواهم آنجا یک خانهای بسازم. گفتم، خیلی خوب. بعد از مدتی که دوباره بهم رسیدیم، میگویم معاشرت مرتب نداشتیم، گفت که حالا که رفتم زمین را دیوار بکشم و اینها معلوم شده که زمین من وسط زمینهای دیگران قرار گرفته راه به خارج ندارد. یعنی تمام چهارطرفش ملک دیگران است، که بالاخره کشمکش کرده بود و نمیدانم چهکار کرده بود که یک کوچهای چیز کرده بودند این خانهای که تویش مینشست اینجور بود.
زمان قوامالسلطنه هم که قوامالسلطنه جایزه معین کرده بود برای گرفتنش که روزنامهاش در نمیآمد یک اعلامهای منتشر میکرد و گاهی مجلس به من تلفن میکرد. فراری بود. تا بعد از قوامالسلطنه آفتابی شد. آفتابی شد و یکی دو بار همدیگر را دیدیم. بعد یک شب مجلس به من تلفن کرد که امشب برای شام بیا خانه ما. گفتم «من امشب گرفتارم.» چون روزهای سه شنبه بعد از ظهر ما کمیسیون بودجه داشتیم. آنوقت یک دورهای هم ایجاد شده بود عبارت از این بود که یک روز مرحوم سعید نفیسی دعوت کرد از صادق هدایت و من که عصر برویم منزلش چایی بخوریم. رفتیم و سه چهار نفر دیگر هم بودند که یادم نیست یکیاش یا بزرگ علوی بود یا کیانوری. چون با هیچکدام سابقه چیز نداشتم یادم نماند. یکی از این دوتا بود و آن دو سه تا دیگر هم فهمیدیم که چیزهای حزب توده بود. عرض کنم، صادق هدایت بود و اینکه رئیس هنرستان موسیقی بود پرویز محمود. آمریکا است؟ کجاست؟ میدانید؟
* منصور رفیعزاده – فلوریدا بود.
ج- اگر میشد ببینمش خوب بود. عصر از خانه سعید نفیسی که آمدیم بیرون به نفری رفتیم توی یک کافهای مشروبی بخوریم و صحبت کنیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که این دعوت آقای سعید نفیسی مدخلی بوده که ما را بکشند به حزب توده. که طبعاً دیگر هیچکداممان رغبتی به ادامه آن جلسه نداشتیم. اما اینکه با هم نشستیم و صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم از همدیگر خوشمان آمد. قرار شد که یک جلسهای داشته باشیم در هنرستان موسیقی و سرشب برویم آنجا بنشینیم و یا راجع به هنر صحبت کنیم یا بگوییم بخندیم و اینها و به هم برویم با هم یک شامی بخوریم. این برنامه ما شده بود سهشنبه شب که چندین هفته چیز داشت. بعد از آن پرویز محمود هم رفت، آن معاونش یک ارمنی بود، اسمش خاطرم نمیآید، که بعداً آن رئیس هنرستان موسیقی شد. خلاصه این جلسهمان بود.
حالا عصر سهشنبه است من کمیسیون بودجه هستم که مرا پای تلفن خواستند و محمد مسعود میگوید «شب بیا.» گفتم که من یکهمچین چیزی است بعد هم از مجلس باید بروم هنرستان موسیقی و نمیشود که. گفت، «نه آنجا را برو. برای شام بیا خانه ما.» قرار شد که ساعت نه اتومبیل بفرستد که من بروم خانهاش. خوب، دیدم یکهمچین تقاضایی میکند این بهاصطلاح یک دیدن عادی نیست. خوب، با هم هم دوست هستیم و چیز میکند قبول کردم. رفتیم منزلش دیدیم که سه نفر دیگر هم هستند. یکی آقای دکتر رضانور بود، یکی آقای معدل شیرازی، یکی هم آقای بهرام شاهرخ. بعد صحبت در این چیز دور میزد که متشکل بشویم و دست به دست هم بدهیم و کاری بکنیم برای نجات مملکت و اصلاحات و از این قبیل. و چون سهشنبهها هم من گرفتار بودم قرار شد که هفته آینده چهارشنبه باشد و برویم خانه معدل. حالا راجع به این عدهای که بودند دکتر رضانور را من از برلن میشناختم. موقعی که پدرم برای معالجه آمده بودند این برلن بود و واقعاً خیلی از پدرم توجه کرد و پرستاری کرد، خیلی. این سابقه را داشتیم. دیگر از جهت سیاسیاش هیچی نمیدانستم. معدل شیرازی معروف بود که وابسته به انگلیسیهاست. راجع به بهرام شاهرخ هم ما یک صحبتی قبلاً با مسعود داشتیم. صحبت عبارت از این بود که این یک سلسله مقالاتی مینوشت توی «مرد امروز» به اسم خاکستر گرم، و شرح کشته شدن پدرش و اینها را میداد و اینها. یک دفعه که محمد مسعود را دیدم که حالا چند هفته بود مقالات این درمیآمد، گفتم، «مگر تو این بهرام شاهرخ را نمیشناسی؟» چون آن از جاسوسهای مسلم انگلیسها بود. نمیدانستم سابقهاش را میدانید که در رادیو برلن
س- برلن
ج- اینها. «و چطور مقالات این را درج میکنی؟» گفت، «چیست؟ این مقالات خواننده دارد من چهکار دارم کی مینویسد. مردم میخوانند این مقالات را.» این سابقه را هم ما با هم داشتیم. عرض کنم که، من حالا تصمیم داشتم که پیش از اینکه چهارشنبه برویم خانه معدل با این صحبت کنم که اصلاً دلیل دعوت من چه بود؟ و با این عده من غیر از دکتر رضانور با بقیه هیچ تناسب سیاسی ندارم. اما شب که نشستیم اولاً با محمد مسعود که میرسیدیم، اگر اعتراف تلقی نشود که مستوجب شلاق باشد، خیلی با هم مشروب میخوردیم یعنی چیز داشتیم.
س- مشروب آن زمان چه بود؟ آبجو و
ج- ودکا.
س- ودکا.
ج- عرق.
س- عرق محلی.
ج- بله. مشروب زیادی آن شب خورده بودیم بهطوریکه من دیدم با آن حالت مستی زمینه بحث راجع به این جلسه و اینها کی هستند، زمینه نبود. این را گذاشتم که فردا یا پسفردا بروم ببینمش. فقط تنها صحبتی که شد موقعی که از توی خیابان ری میپیچیدیم توی کوچه میرزا محمود وزیر من گفتم که «مسعود بعد از آن سرمقاله والاحضرت اشرف تو چه داری دیگر که در آن سطح باشد. گفت که «یک مطلبی دارم که مثل بم اتم توی تهران صدا میکند.» «بم اتم.» یارو روی بیسوادیاش بمب هم نگفت. این صدایش توی گوشم است هنوز. گفتم، «چیست؟» گفت، «نامهایست به خط رزمآرا به خسرو روزبه نوشته.» گفتم، «موضوعش چیست؟» گفت که «پس فردا توی روزنامه بخوان. حالا بگویم بکارتش میرود.» این هم جوابیست که به من داد. فردایش چهارشنبه بود من میخواستم ببینمش، نتوانستم. پنجشنبه هم تو مجلس گرفتار بودم. تصمیم داشتم که جمعه ظهر بروم نهار با هم بخوریم. صبح جمعه، خدا بیامرزد یدالله خان میرحسینی، دبیر بود، این از دوستان من بود و به من کمک میکرد برای جواب نامهها و تلگرافات و مراجعه به وزارتخانهها و اینها، کارهای مرا میکرد، مجانی البته. ساعت هشت آمد و دیدم چشمهایش پر اشک است. گفتم «چیست؟» گفت، «محمد مسعود را کشتند.» و این البته تودهایها هم اعتراف کردند که قاتل او هستند ولی ریشه این برای من معلوم نشد. ولی یک چیز مسلم این است که من که اولاً بعد از شام بهرام شاهرخ خداحافظی کرد بهعنوان اینکه باید چمدانش را ببندد که سحر پرواز کند خداحافظی کرد رفت. بعداً من دانستم که این آن روز نرفته. این یک ابهام قضیه است. ابهام دوم اینکه من طرز کار محمد مسعود را میدانستم. این شب جمعه میآمد چاپخانه بهاصطلاح نمونه آخر غلطگیری را میخواند و امضا میکرد و از چاپخانه میآمد بیرون و میرفت دنبال کارش که چندین بار اتفاق افتاده بود که ما قرارمان این بود که من بروم چاپخانه ساعت ده مثلاً برویم. پس این به طور مسلم سرمقاله راجع به این موضوع است و گراور این موضوع. روزنامه «مرد امروز» آمد بیرون. سرمقاله به قلم محمد مسعود نیست. گراور هم تویش نبود. سردبیر روزنا مه هم آقای نصرالله شیفته بود. یعنی او شخصی است که سرمقاله را برداشته یک سرمقاله دیگر گذاشته. اما هیچوقت نصرالله شیفته را نشنیدم که توی اینکار اصلاً پایش را داخل کرده باشند. در صورتی که مسلماً او بهتر از همهکس حقیقت را میداند. حالا چه بوده؟ خوب، پیراسته هم از همان پرونده به وزارت و سفارت و همهچیز رسید.
س- میچسباندندش به تودهایها.
ج- نه، اخیراً تودهایها هم اعتراف کردند که ما کشتیمش.
س- آها.
ج- همین اعترافات کیانوری اینها میکردند. این را اعتراف کردند ولی حالا رزمآرا کجای کار بوده؟ رزمآرا به وسیله روزبه اینکار را کرده؟ چه کرده؟ اینها بر من معلوم نشد.
س- این آقای شیفته الان کجاست؟
ج- شیفته عرض کنم که، اتفاقاً این با منصور که منصور کشته شد همراه منصور بوده و بعداً پیدا شده بود متولی بنیاد البرز. میدانید موقوفات البرز متولی آن شده بود. نمیدانم حالا کجاست، چهکار میکند. بههرصورت یکی از کسانی که حتماً اطلاع دقیق دارد از این جریان او است. چون دیگر هم راجع به آن نامه و آن چیز هیچ خبری در هیچ جای دنیا
* منصور رفیعزاده – والاحضرت اشرف اینها
ج- نه هیچ بعید نیست که باشند. چون رزمآرا و اشرف با هم همدست بودند. اشرف هم کینه داشت نسبت به مسعود. ولی
س- دهقان را برای چه کشتند؟
ج- دهقان، آن تفصیل مفصلی دارد. یک وقت دیگر باید برایتان بگویم.
* منصور رفیعزاده – میخواهید راجع به دهقان صحبت کنید. حالا یک چیز بخورید بعد بکنید.
ج- نه حالا دهقان باشد یک دفعه دیگر چیز میکنم چون آن مقدمات زیادی دارد. عرض کنم بعد از استیضاح من در صدد برآمدم که یک روزنامه منتشر کنم. تقاضای امتیاز کردیم با وجود اینکه نماینده مجلس بودم و تمام شرایط امتیاز هم در من جمع بود به روی خودشان نیاوردند، امتیاز داده نشد. تا اینکه آقای زهری یک روزنامهای یک سال بود منتشر میکرد به اسم «شاهد»، البته ادبی و هنری و علمی بود بهاصطلاح، هفتگی. او امتیازش را در اختیار ما گذاشت که روزنامه شاهد را شروع کردیم.
در نتیجه جریان استیضاح که بر خلاف بعدها که چیز نمیشد استیضاح من توی روزنامهها خلاصهاش منتشر میشد و اینها، از طرف مردم خیلی استقبال شده بود. و زمینه برای ایجاد یک حرکتی مهیا بود. البته برای رهبری این حرکت به طور طبیعی میبایستی من عهدهدار بشوم. ولی چون خوب، جوان بودم و بیتجربه در سیاست، احتیاط میکردم که من یک چنین رهبریای بپذیرم و مردم را راه بیندازم بعد نتوانم از عهده بربیایم و این یک لطمه به مردم میشود، فکرش را اصلاً نمیکردم. آقای حائریزاده هم که جزو گروه اقلیت ما بود دلش میخواست که این رهبری به عهدهاش باشد. ولی من به دلایل مختلفی او را صالح این کار نمیدانستم. با آقای مکی صحبت میکردیم که باید یک کسی را پیدا کنی و از این استخوانهای قدیمی که این را علم بکنیم و زیر علم سینه بزنیم.
چون خوب خیلی از این رجال سر قضیه مؤسسان و اینها دستشان باز شده بود، آقای مکی دکتر مصدق را پیشنهاد کرد. با دکتر مصدق هم من چندین خاطره داشتم. البته در بچگیام دیده بودمش. دوره پنجم هم که آن صحبتها را کرده بود که خیلی گل کرده بود در خاطرم بود. بعداً هم وقتی من استیضاح کردم دوره پانزدهم یک روز آقای مکی یک نامهای از آقای دکتر مصدق آورد تشویق و تحسین راجع به استیضاح من، خیلی محبتآمیز. در جواب این نامه قرار شد با آقای مکی برویم یک روز خدمت آقای دکتر مصدق. رفتیم. دو هفته بعد هم ایشان تلفن کردند و یک روز آمدند بازدید من. این تمام سابقه شخصیمان بود. اما دوره چهاردهم که جریانات آن اوبستروکسیون و آن چیزها بود خوب، دکتر مصدق معروف شده بود مخصوصاً توی روزنامههای چپی به منفیبافی و خودخواهی و اینها. مکی وقتی پیشنهاد کرد گفتم که اینطور میگویند که این منفیباف است و خودسر است اینها. گفت، «نه اشتباه است. بیخود گفتند. من سالهاست میشناسم. خیلی اهل شور و مشورت است و چه و فلان و فلان و…» خلاصه، ما قبول کردیم. با آقای مکی دوتایی رفتیم یک ملاقاتی از آقای دکتر مصدق کردیم که یکهمچین وضعی هست و یک نهضتی دارد پا میگیرد و ما میخواهیم که شما این نهضت را اداره بکنید. ایشان هم اظهار خوشوقتی کرد. حالا قبلاً هم آن نامهای که به مجلس نوشته بود راجع به قرارداد نفت امضا کرده بود بازنشسته سیاسی دکتر محمد مصدق. ایشان قبول کرد که از بازنشستگی خارج بشود و اینها و ترتیبش، ترتیب هم گفتیم که اول یک مصاحبه مطبوعاتی دعوت میکنیم که بیایند و صحبتهایی بشود و بعد ببینیم چهکار میشود کرد.
دعوتی شد از مدیران جراید در منزل آقای دکتر مصدق. یک چند نفری آمدند و صحبتهایی شد و که توی روزنامه «شاهد» و روزنامه «باختر امروز» و روزنامه «داد» گمان میکنم و اینها منعکس شد. بعد هم دو سه تا مصاحبه مطبوعاتی دیگر شد و جریان انتخابات دوره شانزدهم شروع شد و معلوم بود که دولت شدیداً میخواهد دخالت بکند. کما اینکه در کرمان که زمینه من معلوم بود و مسلم بود اصلاً نگذاشتند انتخابات بشود. دوره شانزدهم کرمان وکیل نداشت، شهر کرمان. مردم مرا از تهران کاندیدا کرده بودند. بالاخره دخالت و تقلبهای دولت که معلوم شد تصمیم گرفته شد که اعلام تحصن بشود در دربار. و یک روزی معین شد که مردم بیایند آنجا برای تحصن. عجیب هم مردم استقبال کرده بودند. یعنی تمام طول خیابان کاخ تا خیابان سپه، تمام این خیابانها و کوچههایی که از کاخ به پهلوی و به پشت چیز میشود، تمام اینها پر جمعیت بود.
خوب، ما با یک عده روزنامهنویسها و چند نفر دیگر جلو دربار ایستاده بودیم. هژیر وزیر دربار بود هژیر آمد بیرون و آمد جلوی آقای دکتر مصدق و گفت که «موضوع چیست؟» آقای دکتر مصدق زد توی سینهاش گفت که «عبدالحسین خان تو وجدان داری؟ آخر این انتخابات است؟ دولت همچین میکند، همچین میکند، همچین میکند اینها. و ما آمدیم متحصن بشویم.» گفت، «خوب، اجازه بدهید من بروم به عرض اعلیحضرت برسانم.» رفتند و به عرض اعلیحضرت رساندند و برگشتند گفتند «اعلیحضرت فرمودند این جمعیت که نمیتواند»، البته این جمعیت چند هزار نفری را هم توی روزنامه اطلاعات نوشته بود صد و هشتاد نفر، این هم یادتان باشد. شما نبودید آنوقت تهران، بودید؟ گفت، «اعلیحضرت فرمودند که بیست نفر به نمایندگی از طرف مردم بیایند متحصن بشوند.» خوب، آن مدیران روزنامهای که بودند که اولاً اقلیت مجلس که آقای حائریزاده و آقای مکی و آقای عبدالقدیر آزاد و بنده باقیمانده مجلس پانزدهم. مدیران روزنامهها عبارت بود از دکتر فاطمی مدیر «باختر امروز»، زیرکزاده مدیر «جبهه آزادی» مال حزب ایران. عرض کنم که، عباس خلیلی مدیر «اقدام». عمیدی نوری مدیر «داد». نیکپور نائینی مدیر چه بود؟ نیکپور نائینی. عرض کنم که احمد ملکی «مدیر ستاره». جلالی نائینی مدیر روزنامه «کشور». همین گمان میکنم. آنوقت از کسانی هم که دور و بر ما بودند که طبعاً بهاصطلاح جزء الیت جمعیت محسوب میشد یکی آیتالله غروی که آیتالله شدنش هم من آیتاللهاش کردم چون این رئیس یکی از انجمنهای فرعی انتخابات بود این را با او مذاکره کرده بودند استعفا داد. من رفتم استعفایش را بگیرم که توی روزنامه چاپ کنیم و صحبت کردیم. بعد عکسش را گرفتند گفتند «زیر عکس چه بنویسیم؟» گفت، «بنویسید آیتالله.» من هم نمیدانستم که این سمتها چهجوری است. یعنی هنوز هم معلوم نیست. آن یک آیتاللهای نوشته میشد، آیتالله ما بعد، خدا بیامرزدش، صادق هدایت شوخی میکرد که «این عکسی که گذاشتند این خود دکتر بقایی است ریش گذاشته و عمامه گذاشته. عکس خودش است.» بله. آقای غروی بود. عرض کنم آقای الهیار صالح بود. آقای مشار بود. یوسف مشار. دکتر امیر علایی بود. ارسلان خلعتبری بود. دکتر شایگان بود. عرض کنم که، بله خلاصه، بیست و یک نفر هم شدیم به جای
س- بیست نفر.
ج- بیست نفر که رفتیم دربار و متحصن شدیم. البته من به علت گرفتاری یکی کار روزنامه، یکی سازمان نظارت آزاری انتخابات که من تشکیل داده بودم برای مراقبت همین انتخابات و جلوگیری از تخلف دولت، این دو جا من گرفتاری داشتم و فقط روزها میرفتم دو سه ساعتی. بعد میرفتم به کارهای دیگرم میرسیدم، دیگر در دربار نمیخوابیدم. تا چند روز این تحصن طول کشید که
س- در کاخ مرمر بودید یا اختصاصی؟
ج- در نه کاخ مرمر نه کاخ اختصاصی، یک چهار راهی هست که چهارتا کاخ، آن کاخ جنوب شرقی. آن کاخ روبهرویش کاخ ملک مادر بود. این طرف کاخ مرمر بود، آن کاخ اختصاصی فکر میکنم. آن کاخ جنوب شرقی. الان از جزئیات تحصن و صحبتها و اینها مطلقاً هیچی به خاطر ندارم. ولی خوب اینها نوشته شده به اندازه کافی هست. تا بالاخره شاه یک جوابی داد و قرار شد که به تحصن خاتمه بدهیم. نهار آخری را آنجا خوردیم و عرض کنم که بعد از نهار بنا شد که برویم. موقعی که میخواستیم حرکت کنیم یک کسی پیشنهاد کرد که چون خانه آقای دکتر مصدق همان نزدیک بود خانه شماره ۱۰۹، تقریباً دویست قدم فاصله داشت، برویم چایی را منزل آقای دکتر مصدق بخوریم.
همه دستهجمعی رفتیم آنجا و قرار شد که، نشستیم به صحبت و گفته شد خوب این چند روز ما با هم بودیم و یک زمینه فکری واحدی در ما پیدا شد و اینها، خوب است که این تشکل را ادامه بدهیم و چیز کنیم. صحبتهای مختلف شد پیشنهاد شد حزبی تشکیل بدهیم، رد شد و دکتر مصدق مخالف بود و بعضی دیگران هم مخالف بودند و اینها، بعد چیز شد که چون هر کدام ما در واقع یک نماینده یک گروههای سیاسی هستیم. خوب من هم روزنامه «شاهد» دارم هم سازمان نظارت آزادی انتخابات دارم. آن روزنامهنویسها هم هر کدام روزنامه دارند آنهای دیگر هم چیز و قرار شد که این به صورت یک جبهه باشد که متشکل از دستهجات و احزاب مختلف و اسمش چه باشد چه نباشد و قرار شد بشود جبهه ملی. جبهه ملی از آنجا به وجود آمد، دیگر تمام اینهایی که گفتند که، نمیدانم، قبلاً چه شده بود، فلان شده بود، فلان، مطلقاً دروغ است. جبهه ملی آن روز بعد از ظهر که از دربار آمدیم خانه آقای دکتر مصدق تصمیم گرفته شد که جبهه ملی باشد و جبهه ملی شروع کرد. البته اشخاص بعضیهایشان خیلی ناباب بودند که ما نمیشناختیم. مثلاً خوب احمد ملکی مدیر ستاره حسابش با کرام الکاتبین بود. بعداً فهمیدیم که خوب دکتر فاطمی خودش چهجور است. عمیدی نوری شدید ارگان جبهه شده بود بعد همین که شروع به قرائت آرا شد، آرای بعد از انحلال انجمن اولیه و تجدید رأی البته مال دوره شانزدهم، چون اسمش درنیامد از فردایش شد مخالف جبهه و تا امروز موافق جبهه بود فردا روزنامهاش علیه
س- عمیدی نوری؟
ج- عمیدی نوری چیز کرد. عباس خلیلی هم خودش را کنار کشید. دیگر عرض کنم که ارسلان خلعتبری هم خودش را کنار کشید، نه در یک زمان این به تدریج.
س- این هیئت دبیر یا چیزی هم داشت؟ میرزا بنویسی داشت؟
ج- بله بعداً مکی بهعنوان دبیر انتخاب شد، بله. بعداً هم دیدیم در، عمل که تشخیص آقای مکی به کلی اشتباه بود و آقای دکتر مصدق کاملاً خودرأی بود ولی خود رأییاش را جوری حقنه میکرد که مثل این است که آرای سایرین را رعایت میکند. مثلاً، خوب، اینها خیلی به تدریج معلوم شد، مثلاً یک روز صبح ایشان ساعت شش هم شاید نشده بود به من تلفن کرد. از من نظر خواست راجع به وزارت فرهنگ یا آقای دکتر حسابی که به نظر تو چطور است؟ گفتم، «به نظر من شایستگی دارد خوبست.» بعد همان روز صبح رادیو اعلام کرد که آقای دکتر مصدق ساعت هشت آقای دکتر حسابی را به سمت وزارت فرهنگ به اعلیحضرت معرفی کردند. خوب، این معلوم است که قبلاً زمینه چیز و الا ساعت هفت نمیآیند به یک کسی بگویند آقا فراک بپوش بیا به وزارت معرفیات کنیم. بعد دیدیم که تمام کارهایش اینطور است و یک رل مخصوصی هم داشت. مثلاً فرض کنیم میخواستند یک استاندار، استاندار خراسان استعفا داده میخواهند یک استاندار انتخاب کنند. البته ما جزو خصیصین جبهه ملی بودیم. در این جلسات همه جبهه ملی نبودند آنهایی که وکیل بودند و یکی دو نفر دیگر. ایشان مید، «خوب، برای خراسان به نظرتان کی میآید.» هر کسی یکی دو تا اسم میگفت. حالا آقای دکتر مصدق قبلاً تصمیمش را گرفته، صحبتهایش را کرده که آقای حبیب لاجوردی میشود استاندار خراسان. حالا از این اسامی گفته میشد. اگر یک کسی اسم میآورد که فوری میگفت آقا شیخ احمد بیاید و پیش نویس فرمان را بنویسد
س- آقا شیخ احمد کیست؟
ج- بهار رئیس دفتر ایشان. اگر این اسم گفته نمیشد این هی گز تعارف میکرد میگفت چایی میآوردند و بعد صحبتهای دیگر میکرد راجع به مسائل دیگر و اینها و دوباره میگفت که، آها، ضمناً هم یک صحبتی میکرد که ذهن برود به آن طرف. مثلاً راجع به قالی کاشان صحبت میکرد، دوباره میگفت، «خوب، بالاخره تصمیم نگرفتیم استاندار کی باشد.» دوباره اسامی گفته میشد حالا ممکن بود که مثلاً منصور اسم شما را بیاورد باز همان رل بازی میشد. اگر نمیآوردند دوباره آن موضوع قطع میشد میرفت سر صحبت های دیگر. در ضمن خاطراتش که این را من از بختیاری که میآمدم رفتم کاشان و بعد
س- منظور از کاشان تداعی به اسم بنده است دیگر؟
ج- بله.
س- شنونده متوجه بشود.
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – معلوم میشود همان کاشان است.
س- بله.
ج- آنجا مرحوم حاج محمدحسین لاجوردی دعوت کرد و نمیدانم چهقدر محبت کرد و فلان. باز دوباره سؤال تکرار میشد. یادم نمیآید ولی کلیاش یادم میآید که سه دفعه چهار دفعه این صحنه تکرار میشد. باز اسم درنیامده بود. دوباره صحنه پذیرایی تکرار میشد و صحبتهای دیگر و بعد چیز میکرد که راستی این بنیاد تاریخ شفاهی چه بود؟ مثلاً سؤالی میکرد. یک کسی میگفت، «بله، رئیسش کی بود؟» میگفتند آقای حبیب لاجوردی. دیگر این دفعه به طور مستقیم، میگفت که، «چطور است برای استانداری خراسان؟» خوب، شما هم به هر حساب میگفتید خوبست. فوری آقا شیخ احمد را میخواست و آقای منصور هم خوشحال که من آنچنان کسی هستم که استاندار خراسان را من
س- پیشنهاد کردم.
ج- پیشنهاد کردم. در صورتی که ایشان هفته قبل با شما حسابهایش را روشن کرده بود. این حالا سر قضیه آمریکا برایتان یک نمونهاش را دارم که آن را بعداً خواهم گفت. فقط یک دفعه هم ما یک، آن را گفتم گمان میکنم برایتان تعیین رئیس دفتر. اول که نخستوزیر شد.
س- بله، بله.
ج- این را برای کی تعریف کردم من؟
س- برای بنده نبود.
ج- همان روزی که ایشان رأی تمایل گرفت از مجلس. مجلس که تمام شد و آمدیم بیرون ایشان به من و چند نفر دیگر گفتند که «بیایید برویم منزل من.» پنج شش نفر بهاصطلاح خصیصین چیز. رفتیم و ایشان گفتند که «من میدانید سالهاست که خارج از جریانات بودم و اشخاصی نمیشناسم و اینها و اول چیزی که من لازم دارم یک رئیس دفتر است و آقایان فکر کنید بعد از ظهر بیایید اینجا پیشنهاد کنید یک کسی که شایستگی داشته باشد. عرض کنم که، خوب، رئیس دفتر نخستوزیر هم معادل معاون وزارتخانههاست. من رفتم پیش خودم فکر کردم که اولاً یک رئیس دفتر باید یک کسی باشد که در مرحله اول یک سواد فارسی حسابی داشته باشد که آقای دکتر مصدق میگوید چنین نامهای بنویسید دیگر هی مجبور نباشد بیاید توضیح بخواهد یا او برایش اصلاح کند یا غلط بنویسد در مرحله دوم آدم سنگینی باشد و آدم شریفی باشد. راز نگهدار باشد که حتی من که معرفیاش میکنم خودش مطمئن باشم که اگر یک چیز محرمانه نخستوزیر را از او میپرسم به من هم نگوید، در این حد. و presentable هم باشد.
من یکی از دوستانم را در نظر گرفتم که این صفات در او جمع بود. چهار بعدازظهر رفتیم خدمت آقای دکتر مصدق و ایشان هنوز بیدار نشده بودند. توی آن سالن نشستیم و آقای دکتر شایگان رفت منبر و شروع کرد که «آقا این خیلی اهمیت دارد. خیلی چیز است. این باید یک کسی باشد که حتماً اروپا را دیده باشد. چند تا زبان خارجی بداند. اگر سفیر آمریکا پیش آقای دکتر مصدق در همان ساعت سفیر روس بیاید این بتواند نیم ساعت با او صحبت بکند، چه و چه و چه…» هر چی این شرایط را گفت من از خودم خجالت کشیدم که واقعاً درست است و من که مورد مشورت قرار گرفتم میبایستی تمام این چیزها را در نظر بگیرم. واقعاً خوب یک رئیس دفتر باید بتواند نیم ساعت با یک سفیری که انتظار میکشد صحبت کند، چه و چه. از خودم خجالت کشیدم. در این ضمن آقای دکتر مصدق…
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۶
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
من از خودم خجالت کشیدم. رفتیم و آقای دکتر مصدق گفتند «خوب، کسی را در نظر گرفتید؟» من گفتم که «نه هنوز مطالعاتم تکمیل نشده.» دیگران هم همینطور و منجمله آقای دکتر شایگان گفتند «نه این خیلی چیز است و باید بیشتر مطالعه کنیم.» قرار شد مطالعه کنیم بعداً به ایشان عرض کنیم. ساعت هفت بعد از ظهر همان روز رادیو اعلام کرد که آقای دکتر مصدق آقای جمال ملکوتی را بهعنوان رئیس دفتر انتخاب کردند. حالا آقای جمال ملکوتی کیست؟ یک جوان خیلی جوان مثل اینکه تازه لیسانسیه حقوق شده بود ولی از پیش هر وقت جلسه خانه دکتر شایگان داشتیم این توی اتاق انتظار پشت میز تحریر نشسته بود و مشغول تایپ کردن بود، منشی مخصوص آقای دکتر شایگان که حالا زبانهای خارج و فلان سرش بخورد فارسی هم درست نمیدانست به حدی که دکتر مصدق با او به ترکی صحبت میکرد. دکتر شایگان این توضیحات را داد بعد که ما رفتیم بعداً رفته او را معرفی کرده دکتر مصدق هم او را گذاشته رئیس دفتر خودش. که البته بعد از مدتی هم عوضش کرد البته. اما مقصودم طرز
س- کار.
ج- طرز کار. بله، ما یک خجالت بیخودی از خودمان کشیدیم چون آنکه من در نظر گرفته بودم سه هزار مرتبه ترجیح داشت. از جمال ملکوتی چیز بدی نمیدانم ولی خوب این یک جوانی بود که منشی مخصوص دکتر شایگان بود. این را قالب کرد بهعنوان رئیس دفتر نخستوزیر با آن شرایط و فلان و اینها. چیز بدی هم هیچوقت از او نشنیدم نه اینکه چیز باشد. ولی بههیچوجه اصلاً نه جثهاش نه ریختش نه چیزی شایستگی ریاست دفتر آقای دکتر مصدق را نداشت.
س- بفرمایید.
ج- این سازمان نظارت آزادی انتخابات که من تأسیس کرده بودم یک عده زیادی جوانها آمدند ثبت نام کردند. البته روزنامه شاهد که خواستیم منتشر بکنیم اصلاً بودجه هیچی نداشتیم. ما چهار نفر بودیم. آقای زهری بود و مرحوم باغچهبان بود و مرحوم دکتر سپهبدی و من. اول آمدیم فکر کردیم که بودجه یک ماهه روزنامه را ما تأمین کنیم. اگر روزنامه توانست روی پای خودش بایستد که بایستد و الا ما محل خرجی نداشتیم. برآورد کردیم برای یک ماه روزنامه یعنی برای بیست و چند شماره در آن زمان دو هزار تومان پول کاغذ و چاپ از کار درمیآمد یک حسابی در بانک باز کردیم هر کدام از ما پانصد تومان ریختیم روی این حساب. این سرمایه اولیه روزنامه شد. آقای زهری هم یک خانهای داشت توی کوچه شیبانی گمان میکنم. چون
س- کوچه شیروانی
ج- یکی کوچه شیروانی است که میرود تا آن ته.
س- بله.
ج- یکی کوچه شیبانی است. کوچه بنبستی است که دیوار شمالی کوچه دیوار کافه نادری بود. ته این کوچه یک خانه کوچکی داشت آقای زهری که عبارت بود از یک زیرزمین، دوتا اتاق در طبقه اول و در واقع روی سقف یک اتاق کوچکی هم که اتاق خوابش بود. آن دوتا اتاق و زیرزمین را ایشان گذاشت در اختیار روزنامه. و یک عده هم جوانها چه از شاگردهای سابق من، چه دیگران، آمدند تمام کارهای روزنامه را مجانی البته چیز میکردند. خبر جمع میکردند، مقاله مینوشتند، همینطور.
تا اینکه تصمیم گرفتیم سازمان نظارت آزادی انتخابات را تأسیس بکنیم. اعلام کردیم توی روزنامه و داوطلب خواستیم و یک عدهای آمدند ثبت نام کردند و از اینها آن ورقهای که میبایست ثبت نام بکنند شغلشان و کارشان و ساعات کار ساعاتی که میتوانند در اختیار سازمان بگذارند و اینجور چیز کردیم. البته آن محل منزل آقای زهری کوچک بود برای اینکار که افراد جمع بشوند و راهنماییشان بکنیم و اینها، به وسیله آقای حائریزاده یکی از تجار، اول رفقایمان یک زمین خرابهای ته کوچه امیرتیمور کلالی روبهروی در سفارت انگلیس آنجا پیدا کردند که این را ما برای فصل کرایه کردیم به مبلغ دویست تومان. البته اینهایی که میآمدند عضو میشدند یک ورودیهای میدادند این محل چیزی بود. و یکی از تجار یزدی هم یک چادر خیلی عالی دو پوشه و یک قسمت مجزا یعنی یک اتاق جدا هم داشت، امانت داد به سازمان. بعد توی سازمان اینهایی که توی نجاری و کار چوب و اینها بودند گفتیم که یک عده الوار و تنه درخت آوردند. این تنهها را بریدند و گذاشتیم روی هر کدام یک الواری یک آمفیتئاتر اینجوری با چوب و الوار درست کردیم. و آنجا به اینها تعلیمات دادیم که اینها فقط کارشان نگاه کردن است. نه حق اعتراض دارند و نه حق صحبت در موقع رأی گرفتن. در موقع رأی خواندن هم یک اوراق چاپی درست کرده بودیم که خانههای دوازده خانهای داشت که هر رأیی که میخوانند خود رأی را بنویسند نه اینکه پشت سرش رأی دوم را بنویسند که معلوم بشود یک رأی دوازدهتا اسم دارد یک رأی شش تا اسم دارد به این ترتیب. و اینها هم به آنها تعلیم دادم که اگر توی انجمن که هستید گفتند بروید بیرون بروید از توی محوطه نگاه کنید از آنجا بیرونتان کردند بروید توی کوچه نگاه کنید. فقط هیچ کار دیگر نکنید. یک مقالهای هم نوشتم راجع به چشم وجدان توی روزنامه که اینها حکم چشم وجدان را داشتند. و این خیلی مؤثر واقع شد، این اعضای انجمنها بیشترشان خوب مردم عادی بودند وارد این دوز و کلکها هم نبودند عضو انجمن شدند رأی بگیرند اینها نمیدانند که رأی قلابی چه جور میشود فلان. اینها فقط باید رأی بگیرند. اینها که یک مراقب میدیدند دست و پایشان را جمع میکردند و خیلی از این جهت مؤثر واقع شد.
تا موقع قرائت آرا که رسید اینها رأیهایی که خوانده میشد چیز میکردند بهاصطلاح رونویس میکردند و هر کدام گزارش کارشان را هم میدادند. البته اینها هم دائم تعویض میشدند. هر کسی مثلاً چهار ساعت مأموریت داشت. این است که اینها نتوانستند آرا را عوضی بخوانند. چون مثلاً روی یک چیزی که معین شده بود یعنی دستور دولت که آرای مصدق را بخوانند اویسی، یک اویسی بود، نمیدانم کی بود، وکیل عدلیه بود، چه بود؟ از نوکرهای دولت، یکی از اینجا که رأی میخواند خوانده بود دکتر «مو ویسی». اول از دستش در رفته بود دکتر «مو» را گفته بود و این چیزها. تا اینکه دیدند در خواندن آرا نمیتوانند با این مراقبین تقلب بکنند این است که تصمیم گرفتند آرا را عوض بکنند. حالا موقعی هم که قرائت آرا تعطیل میشد این اعضا سازمان مراقب بودند بهاصطلاح در که قفل میشد نزدیک قفل میایستادند کسی باز نکند.
اینها یک روز آمدند و همه اینها را از مسجد سپهسالار بیرون کردند. بیرون کردند بعد ما با چند تا طلاب هم ضمناً تماس گرفته بودیم که با ما همفکر بودند. که یکیاش آقای قوانینی است که مانده با. اینها چند نفر میفرستند که از پشت بام شبستان از آن سوراخهای پشت بام بروند تو صندوقها را عوض کنند. از خود این مأمورین کسی به اینها خبر میدهد به همین طلابی که توی مدرسه بودند. اینها میروند توی این غرفههایی که پنجرهاش به خیابان باز میشد شروع میکنند به اذان گفتن و دیگر شوخی و مسخرگی کردن که «اشهد ان ال آراء یعوضون» و فلان و از این قبیل چیزها که سروصدا شد و مردم و اینها. از اینکار هم نتیجهای نگرفتند.
شد ماه محرم. هر سال دربار سه روز در کاخ گلستان روزهخوانی میکرد. امسال تصمیم گرفتند که در مسجد سپهسالار روزهخوانی بکنند. برای اینکه بتوانند روزهخوانی بکنند صندوقها را بردند به فرهنگستان که در آنجا آرا خوانده بشود. توی این روزهخوانی هژیر کشته شد. کشته شد و ما را گرفتند. سرشب ما منزل آقای دکتر مصدق بودیم وقتی که از آنجا آمدیم بیرون دیدیم که یک افسر شهربانی و پاسبان و اینها گفتند که تشریف بیاورید به کلانتری. آقای حائریزاده و آقای آزاد و مکی و من. ما وکلای باقیمانده چیز بودیم.
س- مصونیت نداشتید؟
ج- نخیر مجلس تمام شده بود.
س- آها.
ج- ما را بردند کلانتری و از آنجا ما را بردند به زندان. نهایت بردند توی آن زیرزمین آگاهی. اول بردند آنجا. بعد از مدتی دیدیم که رفته بودند چون یک محل دیگری هم ما داشتیم برای سازمان پیش از گرفتن این زمین، باز یکی از همان تجار یزدی یک دفتری داشت ته پاساژ پروانه، یک سالن نسبتاً بزرگی بود با دوتا اتاق این را در اختیار ما گذاشته بود که اعضا سازمان آن جا میآمدند هر کسی گزارشی میداد. مأموریت نفر بعدی معین میشد که کجا برود. اینها تمام کارت داشتند و منظم بود. نه اینکه همینطور بگویند آقا تو برو کجا تو برو… همه مشخص بود.
دیدیم که یک عده از این بچههای سازمانی را آوردند. معلوم شد که رفتند توی محل سازمان توی پاساژ پروانه هر کسی که آنجا بوده جمع کردند و آوردند. بعد هم چندتا از دوستان مرحوم کاشانی را منجمله آقاسید مصطفی پسر مرحوم کاشانی را آوردند که اول دفعهای که ما هم را میدیدیم آن جا بود. بعد از آنجا ما را منتقل کردند به خود زندان موقت شهربانی ما را بردند توی یکی از بندها که خالی کرده بودند برای ما. حالا اینهایی که بودند این جوانهای سازمان تویشان دانشجو بود شاگرد مدرسه بود، عرض کنم که، دستفروش بود، شاگرد مغازه بود. اینها هم اصلاً زندان برایشان خیلی ناراحت کننده بود یک چیز نوظهور و چیزی بود. شب آنجا بودیم بعد دیدیم که آقای جواهر کلام و آقای، آن رفیقش کی بود روزنامه داشت؟ یک مدیر یک روزنامهای بود رفیق جواهر کلام؟ این دوتا را آوردند که آمد و خیلی گرم گرفت. ما هم سابقه آشنایی ما هیچکدامشان نداشتم. ولی اسماً میشناختم. معلوم شد که این یک سرمقالهای نوشته بوده و نویسنده مقاله که جواهر کلام باشد با چیز او را زندانی کردند با مدیر روزنامه. که البته بعدها بعد از آنکه ما به اسرار نفت پی بردیم معلوم شد که آقای جواهرکلام جاسوس شرکت نفت است.
س- عجب.
ج- و ضمناً کارمند دستگاه هم هست. این مقاله و آوردنش برای این است که با ما دمخور بشود گزارشات ما را بدهد چون گزارشهایش را دیدیم بعداً توی همان چیزهای شرکت نفت. این البته مال خیلی بعد است که ما پی بردیم. آنوقت که نمیدانستیم.
بعد صبح تیمسار ایروانی آمد از طرف تیمسار صفاری که ایشان خیلی اظهار تأسف کردند و در اختیار ایشان نبوده و اطلاع نداشتند و فلان و اینها و خیلی اظهار دلداری و بعد هم گفتند که آقایان، یعنی وکلا، از آنها ما را جدا کنند از جوانها و اینها. برویم بهداری. من گفتم که این بهاصطلاح رفتن بهداری اجباری است یا نه؟ گفت که «نخیر از لحاظ ارادتی که تیمسار به آقایان دارند فرمودند.» گفتم «خوب من ترجیح میدهم که با رفقای خودم بمانم.» این دستپاچه شد بعد از آن حرفی که زده بود که نخیر اختیاری است. گفت «پس اجازه بدهید من بروم تحقیق بکنم.» رفت تحقیق کرد و برگشت و گفت که گفتند «شما مختارید.» که من ماندم با رفقا. چون من دیدم اینها روحیهشان را میبازند این بچهها. آن آقایان رفتند بهداری ولی خوب، ما مراوده داشتیم با بهداری و آنها میآمدند ما میرفتیم، به این ترتیب. آنوقت تحقیقات میکردند که قتل هژیر را به ما بچسبانند. یک تحقیقات چیزی هم بود. بازپرسی بود چشمهای درشت ورقلمبیدهای داشت، اسمش یادم نیست، یک خپلهای بود چشمهایش درست از حدقه بیرون بود که ما اصلاً در این جریان هیچ نوع نه سابقهای نه چیزی داشتیم.
تا اینکه بعد از چند هفته ما را آزاد کردند اما آنها را هنوز آزاد نکرده بودند یعنی اعضای سازمان را بهعنوان ادامه تحقیقات و آن طرفداران مرحوم کاشانی را. بعد جریانی پیش آمده بود که یک سرهنگی همان موقعی که من رفته بودم اصفهان منتظر مهندس رضوی بودم یک سرهنگی که مهندس رضوی توی سخنرانیاش قبل از استیضاح من چیز کرده بود، اسم او را آورده بود و حمله کرده بود به او، این را آمد توی مجلس سیلی زد به مهندس رضوی. که مهندس رضوی وقتی آمد اصفهان بهاصطلاح سیلی خورده بود. از کجا رفتم توی این؟
* منصور رفیعزاده – بعد از انتخابات.
ج- انتخابات که بودیم.
س- قتل هژیر و زندان افتادن آقایان و
ج- آها، ما چهار نفر وکلای سابق که آزاد شدیم من یک مقالهای راجع به این سرهنگ نوشتم. چون این را به مأموریت برای اینکه تعقیبش نکنند، آخر خیلی کار چیزی بود، یک وکیل مجلس را توی مجلس بزند، خود مجلس هم دنبال اینکار بود. به این یک مأموریت داده بودند به انگلستان. سرهنگ برخوردار
* منصور رفیعزاده – اسمش خیلی جاها هست، نامهاش هم هست.
ج- من یک مقالهای راجع به این نوشته بودم. به مناسبت این مقاله ما را احضار کردند به بازپرسی ارتش. ادعانامهای به عنوان توهین به ارتش شاهنشاهی. هیچی، رفتیم آن جا و آن بازپرس یک سروان جوانی بود، توضیحات خواست و من توضیحات دادم و اینها و دیگر خیلی با هم رفیق شدیم در نتیجه چند ساعت مصاحبه. این گفت که «از بالا دستور توقیف شما را دادند ولی با این پرونده و این سؤالاتی که من کردم من نمیتوانم حکم توقیف صادر بکنم.» گفتم که «جناب سروان این دعوا خیلی بالاتر از این پرونده است. جنگ من است و رزمآرا و اینها تصمیم دارند که من زندانی بشوم و تو اگر مقاومت بکنی زیر پا له میشوی هیچجا هم به حساب نمیآیی. خودت میدانی هر کار…» بعد او یک رندی کرده بود که خوشبختانه اینها حالیشان نشد. بعداً من پرونده را دیدم. بعد هم با خودش خیلی دوست شدیم، مرحوم سرهنگ آزمین. این باید زیر بازجویی تشخیص بدهد که من باید توقیف بشوم، زیر بازجویی نوشته بود، «حسبالامر باید توقیف شود.» از خودش اظهار نظر نکرده بود. و معذلک اگر فهمیده بودند پدرش را درآورده بودند ولی آنها حالیشان نشد بس که ذوقزده بودند که من زندانی بشوم دیگر این از زیر دستشان گذشته بود، دوباره مرا زندانی کردند که این دفعه هم چند هفته دیگر بودیم، خوب، از رفقایمان هم هنوز یک عدهای بودند تا اینکه حکومت نظامی، نه محاکمه من هم شد، یادم رفت.
س- افتتاح مجلس چه شد؟
ج- هنوز چیز است.
س- انتخابات در جریان است.
ج- انتخابات یعنی گند آن انتخابات که درآمد با آن افشاگریهایی که ما کردیم، مجبور شدند انتخابات را ابطال کردند و تجدید
س- پس این انتخابات اول بود این داستان.
ج- اول دوره شانزدهم. چون ما هم دوره شانزدهم دو تا انتخابات شد هم دوره بیستم. که من البته کاندیدا نبودم ولی مبارزه میکردم و اینها که انتخابات دکتر اقبال ابطال شد و شریفامامی آمد انتخابات کرد.
آنوقت من مریض شده بودم. مریض شده بودم و خوب، وقتی خواستند که بازجویی بکنند، خوب، دیدند که من مریض هستم. بازجویی را در داخله زندان انجام دادند. بس که عجله داشتند چون میبایستی برای شروع انتخابات حکومت نظامی ملغی بشود میخواستند کلک من کنده بشود چیز بشود. بازجویی را آنجا کردند که این خیلی سروصدا چیز کرد که بازجویی در داخل زندان مخالف قانون است و خیلی سروصدا کرد. تا اینکه پرونده را فرستادند به دادگاه. فرستادند به دادگاه، عرض کنم که من سنگ کلیه داشتم. صبح آمدند که برویم برای دادگاه. دکتر هاشمی خدا سلامتش بدارد یا خدا خیرش بدهد، رئیس بهداری زندان بود، گفت که «این مریض را من نمیتوانم اجازه بدهم که حرکت کند با این حالتی که دارد.» رئیس رکن دو رزمآرا آمد یک سرهنگ کوتاه قدی بود، یادم نمیآید، آمد و چیز کرد. دکتر هاشمی گفت که شما اختیار دارید میتوانید بردارید ببرید. ولی من نمیتوانم اجازه بدهم. این رفت و یک نیم ساعت بعد دیدیم یک تیمسار بلند قدی آمد و معلوم شد تیمسار خوشنویسان دکتر که این اولین و آخرین دفعهای هم بود که دیدمش. این آمد و معاینه کرد و ورقه چیز را دید و اینها و گفت که، این را بهش نگفته بودند که چهکار باید بکنی. گفته بودند که بیاید با آن سرهنگ رئیس رکن دو به هم نرسیده بودند. این آمد بود خوب مرا عیادت. گفت که «شما مطلقاً نباید حرکت بکنید. اصلاً من صریح میگویم که ممکن است اگر پایت را از تخت بگذاری پایین در همان حال سنکوپ بکنی. هیچ حرکت نکن.» این حرفها را زد و تأکیدات را کرد و برگشت که برود، حالا اتاق بهداری زندان هم یک اتاقی بود تقریباً به طول هشت متر نه متر. این جایی هم که من خوابیده بودم بالایش آن حمامی بود که فرخی را توی آن چیز کرده بودند. کشته بودند.
س- کشتند.
ج- آن دوختنش مال یزد بوده. او این تأکیدات را کرد که من حرکت نباید بکنم و اینها. آمد برود از در چیز آمد همان سرتیپ سرهنگ رئیس رکن دو، خدایا اسمش چه بود؟ آمد و وسط اتاق بهم رسیدند. دکتر هاشمی هم عقب سرهنگ داشت میآمد. گفت که، «بله من دیدم و ایشان نباید حرکت کند.» سرهنگ گفت، «چی؟» همینجور. حالا این سرتیپ و قد بلند و دکتر، این هم یک سرهنگ مفنگی. تا این گفت این فهمید که اشتباه کرده، برگشت، گفت که، «بله من گفتم حرکت نکنند یعنی حرکت سخت نکنند مثلاً شما چمدان نباید حمل کنید. یا وقتی میروید راه بروید توی چیزی، توی چیست اسمش؟ حیاط، از جوی نباید بپرید.» میگویم پنج دقیقه پیش به من میگفت که تو پایت را بخواهی بگذاری پایین ممکن است سنکوپ کنی حالا اینجوری میگوید که چیز. این دکتر هاشمی هم بیچاره رنگش این است که پریده بود. و این رگهای گردنش هم برجسته شده بود و من دیدم که این الان ممکن است روی عصبانیت یک چیزی بگوید به حمایت من و پدر خودش درمیآید. در حال من هم هیچ تأثیری نداشت. چون آنها کار خودشان را میکنند. من همینطور که دراز کشیده بودم با چشم اشاره کردم که تو هیچی نگو.
س- بله.
ج- بعد سرهنگ گفت، «خوب، بفرمایید برویم.» اینجا دیگر من پاشنه دهنم را کشیدم. من اصولاً هم با فحش زیاد آشنایی ندارم چون خانوادگی ما فحش توی خانه ما رایج نبوده که حالا یک خاطره گمرکی هم یادم آمد. عرض کنم که شما همان کثافتهایی هستید، فلان و اینها. اینجا همان جایی است که پیشینیان شما فرخی را کشتند. شما میتوانید بکشید، فلان. داد و قال چیز. تا بالاخره به اینجا حل شد که ما را با برانکار ببرند محکمه. خوب، برانکار آوردند و طبعاً یک پوستینی هم ما به دوشمان گرفتیم و با این حال رفتیم و زیر بغلمان را گرفتند رفتیم توی محکمه، توی خیابان سوم اسفند بود گمان میکنم. بردندمان آنجا و ما هم به علت اینکه مریض بودیم و برای خودمان اختیاراتی قایل بودیم محکمه هم که رسمی شد پیپم را روشن کردم و میکشیدم اینها هم دیگر جرأت حرف زدن نداشتند. دیگر محکمه شروع شد. محاکمه شروع شد و چیز میکردیم. حالا یک موضوع بود که تاریخ خاتمه حکومت نظامی معین شده بود که از روز فلان باید چیز بشود.
* منصور رفیعزاده – لغو بشود.
ج- و اینها تمام اصرارشان این بود که من این رأی محکومیت که پیدا میکنم میرود به تجدیدنظر و درد تجدید نظر هم که تأیید شد دیگر من به کلی از جریان خارج هستم. نهایت تا ده روز ما حق فرصت داریم که الان تقاضای تجدیدنظر بکنم یا سر ده روز. و اینها تمام تلاششان این بود که این محکمه زودتر تمام بشود که رأی صادر بشود، بعد تجدید نظرش هم بشود که رأی قطعی بشود که کارشان را کرده باشند. ما هم به این موضوع توجه داشتیم. دو سه جلسه محاکمه شد تا جلسه آخر. عرض کنم که، ما دیدیم خوب این رأی اگر امشب صادر بشود نظر آنها تأمین میشود چون یازده روز مانده به الغای حکومت نظامی. بعد از آنکه وکلا صحبت کردند و اینها و تنفس داده شد و جلسه کردیم با وکلا که چهکار بکنیم؟ هشت نهتا وکیل بودند. عرض کنم که، یکیاش هم دکتر شاهکار بود.
* منصور رفیعزاده – محمد شاهکار.
ج- بله. چیز کردند که من وکلایم را عزل بکنم. چون اول گفته شد که وکلا استعفا بدهند یکی گفت نه این ممکن است برای پروندهمان چیز باشد و اینها، بالاخره نظر دادند که من چیز بکنم. عزل کنم. جلسه تشکیل شد خیلی بامزه بود من گفتم که من وکلایم را عزل کردم. اینها هم پا شدند بروند، حالا رئیس محکمه التماس «آقایان بفرمایید. حالا بهعنوان تماشاچی تشریف داشته باشید.» که تشریفات محاکمه چیز بشود. وکلا به تاخت رفتند بیرون و معلوم شد اینها این پیشبینی را هم کرده بودند یک سرهنگی را هم آنجا نشانده بودند آن کنار بهعنوان وکیل تسخیری. هیچی، با وکیل تسخیری چیز شد و من شروع کردم به صحبت. تمام تلاش من هم این بود که این بکشد به بعد از نصف شب که این روز منقضی بشود. ملاحظه میکنید؟ آنها هم اصرار که چیز. یک مقداری صحبت کردیم، الان رئیس محکمه یادم نیست کی بود، شاید میرجهانگیری بود. یادم نیست. حالا هست توی چیز
* منصور رفیعزاده – محلاتی بوده
ج- نه نه، آنکه مال محاکمه بعدی است. این رئیس محکمه آمد که «آقای دکتر کوتاه بکنید چون فایدهای ندارد بالاخره پرونده چیز است رأی صادر میشود. دیگر خودتان را خسته نکنید.» نمیدانم اینها. عرض کنم که خوب، ما گوش ندادیم، گوش ندادیم و دوباره جلسه رسمی شد و من شروع کردم به صحبت. عرض کنم یک وقتی دیدم که دیگر رمقم دارد، چون کسالت داشتم، یک یادداشتی نوشتم به مکی، مکی رفت از خانهاش یک قرصی آورد. یک قرصهای کوچکی از اینها که زمان جنگ به خلبانها می دادند که
س- بیدار بمانند.
ج- بیدار بمانند و انرژی داشته باشند. یک شیشه کوچکی داد من یک دانهاش را خوردم عجیب اثری کرد یعنی درست این قرص که فرو رفت مثل اینکه من شب خوابم را کردم و راحت و پا شدم صبحانهام را خودم و حالا، عجیب من همچین تأثیری ندیده بودم در هیچ …. شروع کردیم به صحبت و عرض کنم که، باز تنفس دادند. البته یک چیز هم به من بهاصطلاح مرا تقویت کرد، یکی از این افسرهای دادگاه مثل اینکه سرهنگ دوم بود به اسم شهیدی، این چشمهایش سرخ شده بود اصلاً به رنگ چه بگویم؟ سرخ، خیلی تحت تأثیر قرار، آنهای دیگر نه. دوباره رئیس تنفس داد و آمد اظهار محبت و اظهار ارادت، گفت، «والله ما مأموریم. این رأی ماست. از ستاد نوشتند چیز شده فقط ما زیرش را باید امضا کنیم»، رأی محکومیت نمیدانم یک سال دو سال چیز. گفت، «ببینید این آماده است ما فقط باید امضا کنیم. شما هرقدر هم صحبت بکنید
س- بیفایده است.
ج- فرق نمیکند. اینها دیگر کارهای زمان آقای دکتر مصدق را یاد نگرفته بودند هنوز واقعاً. اگر رزمآرا میدانست که در زمان حکومت نظامی میشود انتخابات بکنند مثل آقای دکتر مصدق، اصلاً به اینجاها نمیرسید کار. هیچی ما کش دادیم صحبت تا بعد از نصف شب. تا بعد از نصف شب و خاتمه پیدا کرد و اینها رفتند به شور و عرض کنم که، بعد از نیم ساعت سه ربع هم که ظاهراً شور کرده بودند، چون شورشان قبلاً در ستاد ارتش شده بود، آمد و رأی را قرائت کردند. آن شهیدی را هم من نتوانستم پیدایش بکنم بعدش چون رأی مخالف هم داده بود، بله. دیگر آمدیم و تقاضای تجدیدنظر هم گذاشتم روز آخر که حکومت نظامی میبایست ملغی بشود به ناچار پرونده را فرستادند به دادگستری و در محکمه جنایی تجدید نظر در محکمه جنایی صورت گرفت با حضور هیئت منصفه. تنها دفعهای هم که هیئت منصفه به میدان آمد آنجا بود که
س- همان یک دفعه بود.
ج- بله. خوب دیدند هیئت منصفه به درد نمیخورد. دیگر توی محاکمات نشنیدم که هیئت منصفه آورده باشند. بلکه منجر به تبرئه شد و ما آمدیم بیرون و انتخابات مجدد
س- تحصن در دربار بعد از محاکمه بود، بلکه؟
ج- نخیر. قبل از محاکمه بود.
س- تحصن در دربار و تشکیل جبهه ملی.
ج- قبلش بود.
س- قبلش بود.
ج- بله، قبلش بود. اینها همه قبلش بود. عرض کنم که، اینجا هم یک ذکری خیری هم باید بکنیم از یک نفر. من از زندان که آمدم بیرون مقدار زیادی نامه آمده بود برای من. من اینها را میخواندم مقداری مقاله بود مقداری نامه بود. نامهها را میخواندم و دستورش را میدادم. مقالات را هم نگاه میکردم که به درد بخور است استفاده کنیم، ولی معمولاً مقالاتی که بیش از چهار صفحه بود من نخوانده میانداختم توی سبد چون چهار صفحه مقاله اصلاً روزنامه ما گنجایش ندارد و معلوم هم است که چرند است. یک پاکتی را باز کردم دیدم که مقاله است این را انداختم خوی سبد. این وقتی داشت میرفت توی سبد من چشمم خورد دیدم تویش عدد دارد رقم دارد تویش. من کنجکاو شدم چون نسبت به رقم من یک حساسیتی دارم. این را برداشتیم و خواندم. من پیش از اینکه زندان بروم راجع به انتخابات پیش از باطل شدن انتخابات، یک اطلاعاتی از داخله دستگاه اینها داشتم که چهجور رأی مینویسند، برای کیها مینویسند و اینها. ولی ظاهراً این اطلاعاتم را پیاده میکردم روی نتیجه قرائت آرا و یک حسابی است. البته حساب من درآوردی بود ولی لیست دولتی را با این حساب نشان میدادم که اینها دارند این تقلب میکنند که این لیست در بیاید.
دیدم مدتی که من زندان بودم نویسنده این نامه از روی الگوی آن مقاله من یک حساب مفصلی کرده راجع به این قرائت آرا. ظرافتی به خرج داده بود و عرض کنم که زحمتی کشیده بود. نهایت او اطلاعات مخفی مرا نداشت. چون من دو سه نفر از اینهایی برای اینها رأی مینوشتند توی خانه حاج سید محمد صادق و جاهای دیگر برای من مستقیماً یا غیرمستقیم اطلاع داده بودند. این هم مقالهاش را امضا کرده بود آمارگر. من دیدم که این اگر این اطلاعات خصوصی مرا هم داشته باشد چیز خوبی از آب درمیآید. توی روزنامه اعلام کردیم که آقای آمارگر روز دوشنبه مثلاً چهار بعد از ظهر تشریف بیاورید. آمد یک جوان تقریباً سی سال سی و دو سه سال داشت. وقتی هم خودش را معرفی کرد معمولاً آدم اسم را نمیگیرد اسم طرف را. آمد و من بهش راهنمایی کردم که چهکار بکند که یک شماره مخصوص روزنامه شاهد با کاری که او کرده بود در آمد. بعد این هم با ما همکاری میکرد میآمد توی روزنامه مثلاً اخبار انگلیسی را ترجمه میکرد، مقاله مینوشت، زحماتی که همه میکشیدند. البته مجانی. از این قضیه مدتی گذشت و ما خواستیم که هیئت تحریریهای برای روزنامه معین بکنیم که کار هر کسی معین باشد و اینها، از ایشان هم دعوت کردیم که باید برای عضویت هیئت تحریریه. آن روز بعد از ظهر من توی کجا گیر بودم دیر رسیدم. وقتی که رسیدم از پلهها میرفتم بالا، حالا آنجا آقای زهری بودند و مرحوم باغچهبان و دکتر سپهبدی و همین آقای آمارگر و یکی دو نفر دیگر که دعوتشان کرده بودیم برای هیئت تحریریه. دیدم اینها ساکت نشستند دور همدیگر. من آمدم و بعد یکی گفت که خوب بگو به فلانی. او گفت که نه خودش بگوید. دیدیم که این آقای آمارگر گفت که «من خیلی افتخار میکنم که شما همچین چیزی در نظر گرفتید ولی من باید بگویم که من کلیمی هستم.» گفتم، «خوب کلیمی ایرانی هستی یا نیستی؟» گفت، «چرا هستم.» گفتم، «خوب، ما از همکاریت خیلی خوشحال میشویم هیچ اشکالی هم ندارد.» این آقای اوریان است دوست ما که الان هم در لوسآنجلس است.
* منصور رفیعزاده – یعقوب بوده؟
س- بله؟
ج- یعقوب اوریان. که این واقعاً خیلی خدمت کرد به ما خیلی خدمت کرد و با نهایت صداقت و نهایت علاقه در جریانات مختلف با ما بود و بعد هم از سانفرانسیسکو که میخواستیم بیاییم خواهش کردم آن هم آمد سانفرانسیسکو با اتومبیل با هم آمدیم تا نیویورک با هم بودیم دوباره از اینجا رفت. بله، این هم انتخابات دوره شانزدهم.
س- خود انتخابات را تعریف نکردید هنوز.
* منصور رفیعزاده – انتخابات دوم است.
س- اول است.
ج- نه انتخابات دوم است.
س- بله.
ج- انتخابات دوم چیز شد که شاه میبایستی بیاید آمریکا گمان میکنم اگر اشتباه نکنم، در هر صورت به مسافرت.
* منصور رفیعزاده – آمریکا که آمد.
ج- بعد این رئیس شهربانی را عوض کرد. سرلشکر زاهدی را گذاشت رئیس شهربانی
س- فضلالله زاهدی.
ج- و فضلالله جبهه ملی را تقویت کرد، یعنی مانع دخالت عمال شهربانی در انتخابات شد. آن موقعیت ما در مردم چیز بود یک موقعیت دیگری داشتیم او هم خواسته بود بهاصطلاح یک رزمآرا یکهتاز نباشد، به این جهت زاهدی را گذاشته بود که موی دماغ رزمآرا باشد. به این جهت رزمآرا نتوانست در انتخابات دورم دوره شانزدهم دخالت زیادی. انتخابات شهرستانها که تقریباً همهجا تمام شده بود غیر از کرمان که انتخابات نشد، وکلا آمده بودند ولی وکلا تهران نامعلوم بودند که بالاخره
* منصور رفیعزاده – نفر اول و دوم
ج- ما انتخاب شدیم بله.
* منصور رفیعزاده – اول کی شده بود؟
ج- دکتر مصدق.
* منصور رفیعزاده – دوم کی شد؟
ج- من شدم.
* منصور رفیعزاده – سومی؟
ج- یادم نیست.
س- نیت سرلشکر زاهدی از این نقشش در کار انتخابات چه بود؟ ایشان همراه بود با افکار آقایانی که جبهه ملی بودند با اینکه…؟
ج- بیشتر روی مخالفت با رزمآرا. بیشتر روی آن. چون در آنموقع ما هنوز تماسی با زاهدی نداشتیم یعنی من لااقل نداشتم اگر دیگران داشتند، من تماسی نداشتم با او. ولی عملاً بهاصطلاح، عمل منفی زاهدی به نفع ما تمام شد.
س- رویهمرفته انتخابات دوره شانزدهم که چهجور ارزیابی میکنید؟ نسبتاً آزاد بود یا آزاد…؟
ج- آزاد بود. البته از آرا بعضی توابع تهران یک مقداری چیز شد یک چند نفر اعضای جبهه ملی انتخاب شدند. مثل اینکه هشت نفر از جبهه ملی انتخاب شد. چهار نفر غیر جبهه ملی یعنی جمال امامی و عرض کنم که یادم نیست، هست صورتهایش معلوم است. بله، ولی از خود تهران ما اکثریت قاطع داشتیم.
س- آها. آنوقت خاطراتتان از همین دوره شانزدهم چیست؟ قبل از، یعنی در آنموقع که انتخابات شد که آقای ساعد نخستوزیر بود بله؟ بعد آقای رزمآرا آمد.
ج- انتخابات که شد ساعد بود بله. ساعد بود و بعد هم فوری رزمآرا نیامد. بعد از ساعد مثل اینکه
* منصور رفیعزاده – منصور بود بعدش.
ج- منصور بود
س- بله منصور بود.
ج- که استعفای منصور را گرفتند و رزمآرا آمد.
س- چه شد که رزمآرا آمد؟ چه خاطراتی شما از انتخاب یا تعیین رزمآرا بهعنوان نخستوزیر چه بحثهایی پشتپرده بود؟
ج- رزمآرا با هر سه ابر قدرت سازش کرده بود و تحمیلش هم کردند به شاه. تحمیلش کردند یعنی آنوقت در نظر گرفته بودند که اصلاً رزمآرا بیاید و خودش پینوشه بشود.
س- عجب.
ج- بله. با ما هم خوب بعد از آن استیضاح من دوره پانزدهم در واقع استیضاح از رزمآرا بود اما چون رزمآرا بهاصطلاح سمتی نداشت که در مجلس بتواند بیاید و چیز بکند من از دولت
س- آها.
ج- استیضاح کردم. ولی همهاش از رزمآرا بود که آن استیضاح را بخوانید خودش چیزهای جالبی تویش هست.
س- برای شما هیچ پیغام خصوصی نفرستاده بود؟ جلب همکاری؟ دعوت؟
ج- چرا سعی کرد.
س- تهدید؟
ج- سعی کرد. حتی یک دفعه همین دوست ما آقای دکتر سپهبدی دعوت کرد خانهاش رزمآرا آمد با لباس سیویل. با لباس سیویل و خیلی خوش و بش و گرم و گیرا. بعد که «ببینید من هم مثل آدم میتوانم لباس بپوشم و خوب، میتوانیم همکاری بکنیم و خیلی خدمت بکنیم و چه و فلان و از این حرفها که من البته چون من اصولاً از هر دیکتاتوری متنفر هستم، حاضر به همکاری نشدیم. ولی خوب آن هم از اول فهمیده بود که من چهکاره هستم. بله. رزمآرا که آمد دیگر ما شمشیر را از رو بستیم. خیلی چیز کردیم. وقتی آمد که برنامهاش را به مجلس ارائه بدهد ما شروع کردیم به هیاهو کردن. او هم رفت پشت تریبون و گوشهای خودش را کر گرفت به داد و قال و حملات ما و بنا کرد خواندن برنامهاش. ما دیدیم فریادها به جایی نمیرسد. من هم پیشنهاد کردم که این تخته جلو را بکوبیم، یک تختهای هست که کار میز را میکند، بنا کردن کوبیدن این تخته و باز او هی بنا کرد خواندن، ادامه داد که چیز بشود. اول دفعهای هم که ما متوجه یک موضوعی شدیم آنجا بود، مکی پهلوی من نشسته بود آقای دکتر مصدق آنور. دیدیم مکی گفت «آقا غش کنید دیگر کاری نمیشود کرد.» یک دفعه دکتر مصدق غش کرد.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟) بیشتر توضیح بدهید.
ج- هیچی، حالت غش و رعشه و اینها و بعد کریمپور خودش را از توی تماشاچیها انداخت پایین که پدر ملت را کشتند و اینها، که مجلس تنفس بشود. دکتر آمد و آقای دکتر مصدق را برداشتند بردند توی همان اتاق، که قبلاً گفتم آن اتاق کوچیکهای که دستگاههای ضبط و… آنجا، ولی سردار فاخر هم بیچاره، گمان میکنم سردار فاخر بود یقین ندارم ولی گمان میکنم
* منصور رفیعزاده – سردار فاخر.
ج- آن بود. نه، مجلس دوتا نایب رئیس هم داشت. شما همچین به طور قاطع نگویید.
* منصور رفیعزاده – من خیال کردم رئیس
ج- چی؟
* منصور رفیعزاده – خیال کردم رئیس را میفرمایید؟
س- میگویم نمیدانم سردار فاخر اداره میکرد یا یکی از
* منصور رفیعزاده – معذرت میخواهم.
ج- نایبرئیسها. شما چی هی انگشتتان را به طور قاطع چیز میکنید؟
* منصور رفیعزاده – من خیال میکردم آنجا رئیس را فرمودید؟
ج- نه خوب، نایب رئیس هم که به جای رئیس نشسته رئیس است. بالاخره او هم جلسه را تنفس نداد. چون تنفس میداد این برنامهاش خوانده نشده بود و نمیتوانست اصلاً رأی بگیرد، هیچی، ول میشد. او به خواندن برنامه ادامه داد تا تمام شد. یعنی غش کردن آقای دکتر مصدق هم
س- فایدهای نکرد.
ج- فایدهای نکرد ولی اینکه مکی گفت، «آقا غش بکنید.»
س- شما خودتان شنیدید این را؟
ج- بله. خودم شنیدم.
* منصور رفیعزاده – رابطه مکی نزدیکتر بود به مصدق تا جنابعالی.
ج- خیلی نزدیکتر. او اصلاً چیز نبود. ما اصلاً اینجور رابطه خصوصی نداشتیم. و من این غشهای دکتر مصدق را فکر میکردم واقعاً یک حالت صرعی چیزی است به او دست میدهد بعداً دانستیم که به این فرمایشی است. ما خیلی روی نقشههای رزمآرا افشاگری میکردیم و خیلی چوب لای چرخش میگذاشتیم واقعاً تا، درعینحال یک مطلبی را من خوش ندارم که همهاش از خودم بگویم. ولی درعینحال هم چارهای نیست از گفتنش مقصودم این است که اینها را به سلیقه خودتان هرجور بخواهید میتوانید چیز کنید که هی من از خودم نگفته باشم چون از این چیز جداً متنفر هستم. اما در گفتنش راه دیگری ندارم. عرض کنم، رزمآرا دچار کمبود بودجه بود. ضمناً نقشه کودتای خودش را هم کشیده بود که ما به یک حواشیاش اطلاع کرده بودیم بهطورکلی که این نقشه دارد. مثلاً یکی از چیزها اینکه، خوب، این تازه مجلس شانزدهم به نصف نرسیده بود، ما اطلاع پیدا کردیم که محمدعلی خان مسعودی دارد شناسنامه جمع میکند، شناسنامه مرده و اینها را که او متخصص چیز بود بهاصطلاح انتخابات قلابی بود.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۷
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
* منصور رفیعزاده – خوب قتل هژیر
ج- این مال سال ۳۵ است. ما توی روزنامه مرتب گوشه کنایه میزدیم که مثلاً حالا چه موقع جمع کردن شناسنامه است یا، اینجور چیزها خیلی سربهسر رزمآرا میگذاشتیم. رزمآرا دچار کمبود پول بود یعنی بودجه سخت در مضیقه بود. این تصمیم گرفته بود که تقاضای نشر اسکناس بکند. یک لایحه هم به مجلس داد با قید سه فوریت. چون در هر فوریتی آدم میتواند نماینده میتواند صحبت کند موافق و مخالف و اینها، ما همهمان هر چه ممکن بود در دو فوریت اول مخالفت کردیم.
آها حالا این جریان پیشترش را هم بگویم که رزمآرا راجع به نفت آمد در جلسه خصوصی صحبت کرد و آن جمله معروفش را آنجا گفت که «ایرانی هنوز لولهنگ نمیتواند بسازد چطور میتواند نفت را چیز کند.» آنجا من پا شدم یک نطق خیلی شدیدی، نه فحش و هوچیگری، مستند بود صحبتهای من، علیه رزمآرا کردم. خیلی هم عصبانی بودم. این هم یک بهاصطلاح حاشیه بامزهای است. خارج از موضوع هم هست. وقتی، توی جلسه خصوصی بودیم، نطقم تمام شد آمدم نشستم، جلسه خصوصی آن سالن بزرگی هست که عکس رؤسای مجلس تابلوی نقاشی رؤسای مجلس هست آنوقت دورتادورش صندلی هست وسطش هم عربی صندلی هست. آنجا برخلاف خود پارلمان سیگار کشیدن هم آزاد است. من نشستم و حالا خیلی خسته و خیلی هم عصبانی. کشاورز صدر آمد پهلوی من نشست. حالا کشاورز صدر را من پیش از مجلس میشناختمش. یکی از قوم و خویشهایش با من آشنا بود و این هم دیده بودیم چند دفعه و یک آشناییای داشتیم. بعد هم خوب جزو جوانهای مجلس بود و اینها، تا موقع استیضاح من که یکی از پادوهای رزمآرا که، چون رزمآرا این پادوهایش را صف به صف، آن استیضاح را بخوانید میبینید اینهایی که به من حمله میکنند وسط نطقم همینطور صف به صف آمدند جلو. یکی از اولینش همین آقای کشاورز صدر بود که هی پارازیت میدواند و من هم جوابش میدادم و خیلی، و یک حاذقی بود که میگفتم حاج آقا. این حاج آقا هم مسخره شده بود میگفت آقا این کلمه مقدس است شما مسخر میکنید. خیلی داستانها دارد. آن استیضاح را یک وقت فرصت کردید بخوانید. حالا بعد از تمام این سوابق دیدیم که آقای کشاورز صدر آمد پهلوی من نشست، حالا من هیچ حوصله ندارم که حرف بزنم، گفت که «من امروز دست شما را خواندم.» من همینطور نگاهش کردم. گفت، «شما و رزمآرا دستتان یکیست. جنگ زرگری میکنید ما را چیز میکنید.» من به این حرف خندیدم. یک تبسم کردم. چون میگویم حال حرف زدن نداشتم. پیش از آن وقت اگر یک کسی یک همچنین چیزی میگفت من خدا، قرآن، بابا همچین چیزی نیست، فلان. از خودم دفاع میکردم. این لبخندی که چیز کردیم او این را علامت قبول پنداشت. بعد از آن دیگر حریم مرا داشت. دیگر آنجور به من حمله نمیکرد. ما هم دیدیم، خوب، این چه کارست که یک کسی میگوید همچین من بگویم، آقا والله اینطور نیست. به خدا به این دلیل. گفتم خوب، این خیال بکند یک نفع برای من دارد که برای من حریم قائل میشود. حالا چه لزومی است که من خودم را خسته کنم که بگویم نه، تازه باور هم نکنند. برای این سابقه هم بود.
عرض کنم آن جلسه که رأی میگرفتند برای همین لایحه انتشار اسکناس، چون اواخر مجلس دو دسته از وکلا زودتر میروند. یکی آنهایی که گرسنه شدند ظهر گذشته میروند نهار بخورند. یکی هم بافوریها که بافورشان دیر میشود. به این جهت اواخر مجلس تعداد وکلا کمتر است، و تعداد به جایی رسیده بود که اگر ما هشت نفر میرفتیم بیرون اوبستروکسیون میشد یعنی جلسه از رسمیت میافتاد. تا این صحبت مخالف و موافق راجع به فوریت سوم که بعد باید رأی بگیرند به اصل لایحه، ما متوجه شدیم که چون تعداد عضوها را هم روی یک تابلویی دیده میشد، که ما برویم بیرون از اکثریت میافتد. یک دفعه هشت نفری رفتیم بیرون. خوب، از اکثریت افتاد و رأی ماند برای جلسه بعد که روز پنجشنبه باشد. حالا در فکر که چهکار بکنیم؟ قرار شد که فردا شب که شب پنجشنبه باشد برویم منزل مرحوم کاشانی جلسه داشته باشیم و آنجا یک فکری بکنیم برای جلوگیری این لایحه. عرض کنم که، یا شب چهارشنبه؟ شب چهارشنبه همان شب، همان شب بود درست است. رفتیم نشستیم و صحبتهای مختلف که شد.
س- کیها بودید آقا؟
ج- همان
س- هشت نفر.
ج- اقلیت هشت نفری که بودیم.
س- دکتر مصدق هم بود؟
ج- نه، دکتر مصدق نبود. من یک وقت متوجه یک موضوع شدم. چون لوایحی که میآید به نوبت در دستور مجلس قرار میگیرد که اینها باید به نوبت طرح بشود. اگر یک لایحهای مثل سه فوریتیای باشد مقدم بر لوایح در دستور است. همیشه مثلاً شصتتا لایحه در دستور است که اینها باید به نوبت طرح بشود. بعضی چیزها هست که مقدم است. اگر هم پانزده نفر از وکلا پیشنهاد کنند که فلان لایحه مقدم باشد باز این پیشنهاد لایحه مطرح را میزند عقب آن لایحه را میآورد جلو. من به نظرم رسید که یکی از لوایحی که در دستور هست لایحه منع مشروبات الکلی است. گفتم که ما یک طرحی تهیه کنیم و چیز کنیم که لایحه منع مشروبات الکلی مقدم باشد. و توی وکلای غیر جبهه هم از اینهایی که مردم متوجهشان هستند مثلاً جنبه مذهبی دارند و فلان، آنها هم الزاماً امضا خواهند کرد و الا توی مردم بدنام میشوند. متنش نوشته شد و ما امضا کردیم که فردا صبح به امضای دیگران به برسد. همه این پیشنهاد را پسندیدند و قبول شد. اما این را گفتم برای این را بگویم که ببینید کاشانی چهقدر هم شعورش و هم فکرش بالاتر از این زمامداران فعلی بود. وقتی پا شدیم برویم دم در گفت که «اما یک چیز بهتان بگویم نگویید که این پیرمرد خرفت بود نمیفهمید، نه این لایحه سیصدتا لایحه دیگر هم از مجلس بگذرد از بالا امر بشود جلوی مشروب خوردن مردم را نمیشود گرفت.» کاشانی پیرمرد آیتالله اینقدر فکرش باز بود و واقعاً هم اینطور است. واقعاً همینطور است، کما اینکه الان خوب همه خودکفا شدند در ایران، میدانید که.
بعد اتفاقاً دیگر به، آها، یک نقشه دیگری هم داشتند که این را توی روزنامه ما با علامت سؤال مطرح کرده بودیم این بود که چون رزمآرا دستورات مؤکدی راجع به حضور و غیاب در وزارتخانهها صادر کرده بود و خودش هم گاهی میرفت اول وقت به یک وزارتخانه اینهایی که نبودند منتظر خدمت میکرد مجازات میکرد اینها. ما اطلاع پیدا کردیم که محرمانه دستور دادند به ادارات صبح پنجشنبه چون موضوع حقوق مطرح است و دولت پول ندارد حقوق بدهد و این لایحه باید بگذرد، کارمندان ادارات بیایند دم مجلس. ضمناً از بازار هم خبر شدیم که گفتند از بازار هم یک عده بیایند دم مجلس. ما ابتدا فکر میکردیم که این برای این است که یک ازدحامی باشد که مجلس تحتتأثیر قرار بگیرد برای تصویب لایحه. البته بعداً نه آنموقع خیلی بعد فهمیدیم که این نقشهای بوده چون دو دسته جدا که یک جا جمع بشوند کافیست که دو سه نفر که نقش دارند بتوانند کاری بکنند که این دو دسته بزند به هم. مثلاً یکی از اینها توهینی بکند آن توهین به بزرگترش بکند آن یکی و بریزند و… قصد این بود که شلوغ کنند آنوقت بهعنوان اعاده نظم قوا بیایند که میبایستی ما را بگیرند اعدام کنند آن تفصیل کودتایی که میخواست بکند که آن جداگانه است. این البته بعداً فهمیدیم. ولی اینقدرش را توی روزنامه سؤال کردیم که به چه مناسبت اعضا ادارات که باید حتماً سر کارشان باشند به آنها یواشکی گفته شده پنجشنبه بیایند دم مجلس؟ چرا بازاریها پنجشنبه میآیند دم مجلس؟ اینها توی روزنامه سؤال شده. سؤال شده است و عرض کنم که، نزدیک ظهر چهارشنبه آقای رزمآرا در مسجد شاه به فیض شهادت نائل شد که دیگر به آن لایحه و اینها نرسید.
س- خوب، خیلی راجع به این قتل ایشان هنوز هم صحبت است.
ج- به طور مسلم مال دربار بود، به طور مسلم. چون من هم بعدها پروندهاش را دیدم، هم روی استنباطات خودم است. عرض کنم خلیل طهماسبی یک آدم معتقد دین باور فداییان اسلام بود. آشنایی ما با خلیل طهماسبی از همان زندان اول شهربانی بود که گفتم یک عدهای را گرفتند چون آنموقع فدائیان اسلام جزو فدائیان آیتالله کاشانی بودند. آنها را که گفتم آوردند یکیاش این خلیل طهماسبی بود. خیلی معتقد و مذهبی و همیشه موقع نماز پا شد اذان بگوید و اینها. کارش هم نجاری بود.
بعد وقتی که چاپخانه شاهد را رزمآرا چاقوکش فرستاد و یکی از ماشینها را شکستند و حروف را خرد کردند و اینها، ما یک سازمان نگهبانان آزادی اول مرتبه آنجا تشکیل دادیم یک عده از بازاریها و دیگران میآمدند و آنجا را حصار کرده بودیم یعنی پشت در چوب میگذاشتند و بالای بام کشیک داشتند و تو، که دیگر آن جمله تکرار نشود. و خلیل طهماسبی هم یکی از افرادی بود که جزو آن سازمان اسم نوشته بود. خوب، شبها من قدم میزدم توی حیاط چاپخانه و با اینها صحبت میکردم این یک دفعه برای من درد دل کرد که به من دستور دادند بروم دکتر طاهری را بکشم. و من دو سه دفعه رفتم حول و حوشاش گیرش نیاوردم.
س- کی
ج- نواب صفوی. من یک مقداری با او صحبت کردم که این مبارزه صحیح نیست. ترور صحیح نیست و خوب شده که تو نتوانستی و دنبال اینکار و نرو و اینها. این سابقه را هم ما با خلیل طهماسبی داشتیم. تا اینکه رزمآرا کشته شد. آنوقت دلایلی که میگویم که کار شاه بوده یکی اینکه رزمآرا دوتا گلوله خورده بود یک گلوله به شانهاش خورده بود یک گلوله درست به پشت کلهاش خورده بود از وسط پیشانیاش آمده بود بیرون. طبیب قانونی محرمانه به آقای زهری گفته بود که این گلولهها از دو کالیبر مختلف بوده. این یک مطلب. خلیل طهماسبی که از زندان آزاد شد آمد با چند نفر به دیدن من، جریان را از او پرسیدم گفت که «من توی مسجد بودم وقتی که کوچه دادند که رزمآرا و علم بیایند و بروند»، اینجوری چیز کرد که رزمآرا سهتا چیز پشت سرش بودند
س- نگهبان.
ج- نگهبان.
س- (؟؟؟)
ج- میگفت که «من اینجا ایستاده بودم تا اینها چیز شدند من اینجوری کردم و زدم این اینجور
س- یعنی رفتم بین نگهبانها و رزمآرا قرار گرفتم.
ج- پشت نگهبانها. و این آن تیری است که به شانهاش خورده.
س- از پشت خورده.
ج- از پشت. آن تیر را نگهبان وسطی زده. خود پروندهاش هم من در اختیار دارم فتوکپی پروندهاش را، کاملاً معلوم میشود که. اسم برده نمیشود. بعد هم سرش را هم آوردند ولی معلوم میشود که یکی از نگهبانها اسلحه دستش بوده و اینها. این به طور مسلم این تریدید برای من ندارد که خلیل طهماسبی را پاراوان کرده بودند که عمل او بهاصطلاح علامت شروع عمل این نگهبان باشد. چون نگهبان اگر درمیآورد و میزد که خیلی درز قضیه باز بود.
س- بله.
ج- و نگهبانهای شخصی رزمآرای نخستوزیر را روز قبل تغییر داده بودند و از یک قسمتی که مربوط به نگهبانی نبود فرستاده بودند. اینها از توی پرونده کاملا
س- معلوم است که به دست کدام عامل، کدام سپهبد، کدام ارتشی اینکار کارگردانی شده بوده؟
س- کدام واحد و یا شهربانی بوده؟ و یا…
ج- نه، این تردید نیست که به دستور شاه بوده. هیچ تردیدی نیست.
س- ولی به وسیله کی بوده معلوم نیست.
ج- آن را نمیدانم.
س- اینکه آقای علم اصرار کرده که ایشان حتماً به این مجلس ختم بیاید این واقعیت دارد؟
ج- همین، بله. علم رفته بوده به مسجد.
* منصور رفیعزاده – علم میآید بیرون.
ج- میآید بیرون میرود توی دفتر رزمآرا. رزمآرا نبوده منتظرش مینشیند، میگوید که «شما تشریف نیاوردید، فلان. میگوید «نه، حالا دیگر وقت گذشته.» میگوید که «نه، لازم است که تشریف بیاورید و اینها.» با او راه میافتد، با هم میآیند علم پهلوی رزمآرا بوده صدای تیر که بلند میشود علم خودش را انداخته بوده زمین.
س- وقت داخل شدن تیر خورده یا وقت خارج شدن؟
ج- نخیر وقت داخل شدن توی صحن مسجد
س- بله.
ج- پیش از اینکه برسند به
* منصور رفیعزاده – حوض.
ج- کنار حوض.
س- آنوقت این مرتبه این متوفی به اندازه کافی بالا بوده که یک نخستوزیر حتماً به مجلس ختمش بیاید یا نبوده؟
ج- بله.
س- آها.
ج- نه آن آیتالله صدر بود، آیتالله فیض بود.
س- بله
ج- آیتالله فیض بود.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟) فیض بود
ج- نه خودش مرده بود. خودش مرده بود، آن مثل مثلاً حالا همردیف گلپایگانی و شریعتمداری و مرعشی نجفی، در این حدود بود.
س- آنوقت خود شما بعد از این واقعه هیچ تماسی با شاه داشتید؟ عکس العمل او را در مورد
ج- چرا اتفاقاً.
س- قتل زرمآرا.
ج- اتفاقاً چون قبلاً در ملاقاتهایی که با شاه کرده بودم راجع به نقش رزمآرا و اینکه من میبینم همچین خیالاتی دارد با هم صحبت کرده بودیم. این را سابقه داشتیم. همیشه اینجور اتفاقات هم که میافتاد شاه فوری دلش برای من تنگ میشد فوری احضار میکرد، نه اینکه من تقاضای ملاقات بکنم. همیشه در اینجور مواقع روز در میان، دو روز در میان ما احضار میشدیم. وقتی که روبهرو شدیم، گفت، «این دیگر چه میخواست که ما به او نداده بودیم؟» یعنی رزمآرا.
س- بله.
ج- و نقشه چیز که، نقشه را من وارد شدم که آن هم یک داستان مفصلی دارد.
س- نقشه چی؟
ج- نقشه کودتای رزمآرا. این اولاً از مدتها قبل یک عده کرد میآورده توی ژاندارمری نگه میداشته. بعد از چند ماه اینها را پس میفرستادند یک عده جدید میآوردند. مقصود این است که اینها آشنایی با افراد نداشته باشند. این یک. چون رئیس ژاندارمری هم شوهر خواهر رزمآرا بود.
س- کی بود؟
ج- گل پیرا. نقشه عبارت از این بود، حالا بعد یادم بیاید تمام داستان را از اول برایتان میگویم. نقشه عبارت از این بود که این کارمندان دولت و بازاریها که آمدند دم مجلس اینها را بیندازند به جان هم. وقتی که اینها به جان هم افتادند بهعنوان حفظ نظم اضافه بر شهربانی کوماندوهایی که رزمآرا درست کرده بود آنها هم بیایند وارد معرکه بشوند.
س- همین کردها؟
ج- نه، نه، نه.
س- آها.
ج- کوماندو درست کرده بود.
س- ها، آن مثل اینکه جدا بوده.
ج- جدا بله. بعد اینها بریزند توی مجلس وکلا را دستگیر بکنند. تعدادی پاسگاه ژاندارمری در اطراف تهران ایجاد کرده بود چون در فاصله پاسگاههای موجود ممکن بود اشخاص بتوانند آمد و رفت بکنند. پاسگاههایی گویا دوازده تا یکهمچین چیزی پاسگاه دور تهران درست کرده بود که تهران کاملاً محاصره بشود آمدورفت قطع بشود. نقشه این بود که بریزند یک عده وکلا را دستگیر بکنند یک پنجاه و چند نفر را، که اسم من در صدر بوده گویا، ببرند توی ژاندارمری به دست آن کردها اعدام کنند. بعد حکومت نظامیها، شاه هم بنا بوده برود در داودآباد ورامین تقسیم املاک. در آنجا هم شاه را یا زندانی کنند یا بکشند، چیز. و فوری هم اعلام انتخابات بکنند و زمام امور را در دست بگیرند. نقشهاش این بود بوده که میگویم شاه اولین حرفی که زد گفت که، «این دیگر چه میخواست که ما بهش نداده بودیم؟»
س- یعنی ایشان هم اشاره میکرد به این نقشه؟
ج- مسلم است. بعد هم راجع به این نقشه صحبت کردیم با هم. ولی خود گفتن این حرف که «این دیگر چه میخواست؟»
س- بله.
ج- از کشته شدن که چیزی نمیخواست. لابد پیش از کشته شدنش چیزی میخواسته که تعجب میکند که «چه میخواست که ما بهش نداده بودیم.» و جوری هم عمل میکرد، چون در طول این جریان، خوب، من کارهای رزمآرا را میدیدم و حقهبازیهایی که میکرد برای رسیدن به کار. یک دفعه با مرحوم سردار فاخر گفتم، «آقا شما به شاه یک تذکری نمیدهید راجع به رزمآرا؟» گفت، «هیچ فایده ندارد. هرکس که چیزی راجع به رزمآرا بگوید شاه عیناً تحویل رزمآرا میدهد. و من یک دفعه راجع به چه کار رزمآرا با شاه صحبت کردم، این فوری بود رزمآرا گفت و رزمآرا با من کج شده.»
س- آها.
ج- این خاصیت شاه بود که اینجور چیز بکند.
* منصور رفیعزاده – پس علم میدانست موضوع را.
ج- مسلم میدانست. علم او را برده به قتلگاه اصلاً. آخر چه اصراری است؟ تو از مسجد آمدی. رفتی این هم توی ادارهاش نیست. تو بنشینی آنجا، نمیدانم، بیست دقیقه نیمساعت بنشینی تا بیاید و این را برداری و بروی، این
س- سرلشکر دفتری هم نقشی داشته توی اینکارها؟
ج- سرلشکر دفتری هم نقش داشته، بله.
س- چه بوده نقشاش؟
ج- نمیدانم، او مثل اینکه اگر اشتباه نکنم، حافظهام یاری نمیکند، ولی اگر اشتباه نکنم او فرمانده کوماندوها بود.
س- آها. یعنی در قتل رزمآرا نقشی نداشته. در چه نقش داشته؟ در چه کاری؟
ج- در کارهای رزمآرا.
س- بله در کارها.
ج- حالا ممکن هم هست که در قتل هم کار داشته باشد چون دفتری میدانید با فرمان دکتر مصدق شد رئیس شهربانی صبح ۲۸ مرداد.
س- بله.
ج- رفت شهربانی راهش ندادند. افسرهای شهربانی راهش ندادند که از پلهها برود بالا. ظهر با فرمان زاهدی رفت رئیس شهربانی شد.
س- بله.
ج- صبح با فرمان مصدق رفت، ظهر با فرمان زاهدی.
* منصور رفیعزاده – زاهدی میدانید، اگر خاطرم باشد چون مثلاً پانزده سال بیست سال پیش خودتان میفرمایید جلسهای بوده که علم هم بوده، راجع به خلیل طهماسبی و رزمآرا صحبت میشود ایشان همینطور نگاه میکند به صورت علم موقعی که راجع به کشته شدن رزمآرا صحبت می:ند علم (؟؟؟) رویش را گرداند سرش را انداخت پایین خجالت کشید و
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – من درست یادم نمیآید.
ج- نه این صحنه یادم میآید اما راجع به رزمآرا بود.
* منصور رفیعزاده – فرمودید راجع به رزمآرا.
ج- من یادم نیست.
* منصور رفیعزاده – یادتان نیست؟
ج- یادم نیست. یک چیزی بود که
* منصور رفیعزاده – فرمودید موضوع رزمآرا مطرح شد موضوع خلیل مطرح شد، علم چیز کرد که خلیل طهماسبی رزمآرا را کشت من همینطور نگاه به علم میکردم که آن حرف میزد، علم رویش را گرداند.
ج- من یادم نمیآید راجع به چه بود. راجع به یک چیزی بود که من اطلاع داشتم و علم انتظار نداشت اطلاع داشته باشم. من همینطور نگاهش کردم سرش را گرداند.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟) تا آنجایی که من یادم میآید فرمودید راجع به رزمآرا بود.
ج- شاید، میگویم هیچ یادم، راجع به همینطور موضوعی بود اما هیچ به خاطرم نمیآید.
س- در مورد فرار تودهایها از زندان چه خاطرهآی دارید؟ و چه…؟
ج- کار رزمآرا بود.
* منصور رفیعزاده – پنجاه و سه نفر.
ج- نه پنجاه و سه نفر نبودند. بیست نفر، ده نفر. رئیس زندان سرهنگ شفقت بود که آن هم منصوب رزمآرا بود و افسری که اینها را فرار داده بود سروان قبادی بود که من در زندان موقت شهربانی که بودم این جزو افسرهای زندان بود که میآمد با من صحبت میکرد. خیلی افسر روشنی به نظرم رسیده بود اما هیچ حدس نمیزدم که این تودهای باشد. یعنی بوی تودهای نمیداد ولی خوب افکار بازی داشت. این را منتقل کرده بودند آنجا. سرهنگ شفقت هم آن روز تمارض کرده بود نرفته بود زندان. بعد آنها ترتیباتش نوشته شده توی روزنامهها و اینها نوشتند که چهجور فرار داد و اینها. اصلاً به قول فرانسویها با نخ سفید دوخته شده بود کاملاً معلوم بود که کار رزمآرا است. من در اینکه رزمآرا با خسرو روزبه خیلی نزدیک بودند و این چیزها. این هم با انگلیسها هم با روسها هم با آمریکاییها زدوبند کرده بود برای اینکه بتواند کار خودش را بکند، همین کاری که به صورت دیگری آقای دکتر مصدق بعداً کرده بود. در آن لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی که آورد به مجلس، این لایحهای بود که انگلیسها از آستین آن آمریکایی که یک جزیرهای در خلیج فارس خریده بود توی کار نفت بود، اسمش یادم نمیآید، نقشه انگلیسها بود. جوری این را چیز کرده بودند که آمریکاییها خیال کنند نقشه خودشان است. که ما ایراد گرفتیم راجع به این لایحه، این خیلی تفصیل دارد من هیچ یادم نیست. ولی توی این چیزهایی درآوریم که این ترجمه از انگلیسی است و contresens شده که اینها را توی مجلس گفتیم. اینها توی مذاکرات مجلس هست که هی لایحه را پس گرفتند بردند اصلاح کردند و ما یک ایراد دیگر گرفتیم. خیلی تفصیل دارد اینها.
س- خوب بعد از قتل رزمآرا دیگر چه، اوضاع چه جور پیشرفت کرد؟
ج- بعد از قتل رزمآرا مرحوم فهیمالملک کفیل نخستوزیری شد و بعد در جلسه خصوصی صحبت بود برای رأی تمایل، جمال امامی پیشنهاد کرد که خود آقای دکتر مصدق بیاید که این برنامههایش را عملی بکند. که دکتر مصدق هم قبول کرد. قبول کرد و رفتیم توی جلسه علنی و رأی تمایل دادیم. ابتدا اینطور وانمود شد که جمال امامی گفته که «من یقین داشتم که این قبول نمیکند و ما میگوییم که تو منفیباف هستی. هیت ایراد میگیری خودت نمیآیی کار بکنی.» اما بعداً این را من هنوز خودم ندیدم گفتند توی آن تقریرهای چیز هست یا یک جای دیگر از قول مصدق که معلوم میشود قبلاً با جمال امامی اینها مذاکره کرده بودند و توافق کرده بودند که او پیشنهاد کند و او قبول بکند. اما آنوقت اینجور منعکس شد که جمال امامی گفته «من میدانستم که این قبول نمیکند این پیشنهاد را
* منصور رفیعزاده – کجا نوشته شده؟
ج- کردم.» حالا من الان یادم نمیآید که کجا نوشته شده، ولی نوشته شده. بله، که رأی تمایل دادند به ایشان و ما رفتیم خانهشان برای تعیین رئیس دفتر که جریانش را گفتم و بعد هم تشکیل دولت الی آخر قضایا. این خیلی مطلب هست.
س- خوب
ج- حالا خاموشش کنید یک خرده یادم بیاید که…
س- فرمودید یک (؟؟؟)
ج- اول، بله جزو پیروان مرحوم کاشانی بود و بعداً هم جزو مسلمانهای تندرو بود توی زندان اول ما آشنا شدیم با هم به اسم امیرحسینی. این حتماً باید حمید اطلاعاتی داشته باشد چون ردش را من هنوز هم دارم. این خیلی با حرارت و مبارز و این چیزها بود. ما هم به همین عنوان میشناختمش که در یک مورد دیگر، حالا وقتها را قاطی میکنم، که رئیس کلانتری بازار آمده بود بازار شارت و شورت کرده بود این زده بود تو گوش رئیس کلانتری سرهنگ فلان و مدتی میخواستند بگیرندش و پنهان بود و اینها و خلاصه، یکهمچین آدم مبارزی بود. که البته بعداً کشف کردیم که جزو دستگاه آقایان بوده اما آنوقت نمیدانستیم. این
* منصور رفیعزاده – شاید تو دستگاه ساواک بوده.
ج- بله.
س- امیر حسینی.
* منصور رفیعزاده – امیرحسینی، مقصود
ج- بعداً کشف کردیم. ولی این یک کار میخواست روی دست ما بگذارد، یک کار هم روی دستمان گذاشت پیش از اینکه بدانیم چهکاره است. این یکروز آمد پهلوی من و گفت که یک نفر از تجار بازار هست که میخواهد تو را ملاقات کند و صحبتهایی دارد و اینها. گفتم، «خوب.» من صبحهای دوشنبه و عصرهای چهارشنبه پذیرایی عمومی داشتم در منزل. گفتم که بیاید.
آمد، اسمش را مطابق معمول نگرفتم بهاصطلاح، یک مردی بود قد نسبتاً کوتاه نه خیلی کوتاه ولی میانه. صورت سفیدی داشت و ریخت یک تاجر بهاصطلاح مرفه چیزی. آشنا شدیم و یک مقداری صحبت کردیم و بعد موقعی که میخواستند بروند، امیرحسینی آمد گفت که «ایشان یک صحبتهایی داشت که اینجا چیز نبود میخواست که خلوت باشد صحبت بکنید.» گفتم، «خیلی خوب، فردا ساعت ده بیایید به دفتر سازمان نگهبانان آزادی»، جایی گرفته بودیم توی خیابان آشیخ هادی. اینها دونفریشان آمدند و چیز کردند بهاصطلاح تقاضای خلوت کردند کسی نیاید و گفتیم که کسی نیاید. نشستند به صحبت. خلاصه این جناب تاجرباشی شروع کرد که «من از طرف عده زیادی از تجار بازار نمایندگی دارم که بیاییم خدمت شما. ما دیگر از دست این مؤمن خفه شدیم. دیگر تحملمان تمام شده. ما همه جور وسایل داریم. هر چه پول بخواهید، نفر بخواهید، اسلحه بخواهید، در اختیارتان میگذاریم یک نقشهای طرح کنید که کلک این بابا را بکنیم.» یعنی شاه را. خیلی قرص و صریح. من هم جوابی که همیشه میدادم چون خوشبختانه هیچوقت به طمع مال نیفتادم، گفتم که «والله ما یک رویهای داریم پیرو یک اصولی هستیم. این عمل جزو اصول ما نیست. بههرحال ما یک میراثی داریم این چهار دیواری مملکت به ارث به ما رسیده ما وظیفه داریم این چهاردیواری را تحویل نسل بعدی بدهیم. و در شرایط دنیای فعلی از بین رفتن شاه ممکن است اصلاً مملکت را به تجزیه بکشد و هیچ مصلحت نمیدانم.» این عین صحبتی بود که ما کردیم. از این قضیه نمیتوانم حدودش را معین کنم که چهقدر وقت گذشت که منصور کشته شد. البته آنها مقصودشان شاه بود نه منصور. منصور کشته شد و یک عدهای را گرفتند. جزو عدهای که گرفتار شده بودند همان جناب تاجری که آمده بود پیش من
س- تاجر؟
ج- بله، این پیشنهاد را کرده بود، در اولین اسامی که گرفتار شدگان بود اسم این شخص بود. اما بعد از آن دیگر اسم این هیچجا نیامد در محاکمه هم نیامد، هیچ جا نیامد. و این نقشهای بود که، من خوب دارای یک حزبی هستم یک سازمانی هم دارم، پول هم نداریم، به طمع بیفتم از اینها پولی بگیرم بعد این قضایا که اتفاق میافتد پای من هم کشیده بشود توی قتل منصور. این یک کار این آقای امیرحسینی بود. کار دومش که، البته اینجا من به چاه نیفتادم، ولی کار دومش این بود که آنموقعی که آیتاللهها از تمام کشور آمده بودند تهران. سال چهل بود. منصور کی کشته شد اولاً؟
س- منصور ۱۹۶۵ که میشود ۴۲. بهمن ۴۲.
* منصور رفیعزاده – ۴۲
س- همان ۴۲
ج- درهرصورت این
س- ۴۳ ببخشید. ۴۳.
ج- آنموقعی که آیتاللهها آمده بودند تهران سال ۴۰ میشود فکر میکنم. تاریخها یادم رفته.
* منصور رفیعزاده – برای اینکه خمینی ۶۴
ج- این پس پیش از جریان منصور بود.
* منصور رفیعزاده – پیش از جریان منصور.
ج- آها. این آمده که، آخر این آیتاللهها را یک عده را گرفته بودند بعد بهاصطلاح به حالت نیمه زندانی یعنی تحتنظر بودن.
س- در زمان آقای علم. دولت علم.
ج- که بعد که ما آن اعلامیه را دادیم و این چیزها، خمینی را از زندان آزاد کردند و توی یک خانهای در شمیران زندانی بود، که اعلامیهها را من راجع به چیز دادم.
س- اعلامیهها را کجا چاپ کردید؟ توی کدام…؟
* منصور رفیعزاده – اعلامیهها چاپ شدند. شما دارید
س- توی کدام کتاب است؟
* منصور رفیعزاده – اعلامیهها توی (؟؟؟) چاپ است.
س- بله.
ج- نه یک جزوهای هم
* منصور رفیعزاده – یک جزوه جداگانه هم دارد.
ج- دارد که پشتش عکس آقای خمینی هست، یعنی چاپ دوم است. این آمد که آقای میلانی میخواهد تو را ببیند. روزها که شهر هست تحتنظر است ولی شبها که میرود شمیران تحتنظر نیست ولی خودش نمیتواند بیاید تو چیز. ما قرار گذاشتیم شب رفتیم دیدن آقای میلانی و مقدار زیادی صحبت کردیم. موضوع انتخابات هم مطرح بود که علما میخواستند اعلامیهای بدهند انتخابات را تحریم بکنند. که من استدلالم این بود که تحریم انتخابات وقتی رأی دادند، حالا یا رأی قلابی یا غیرقلابی، میگویند اینهایی که تحریم کردند رأی نداشتند و الا کسی نمیآمد رأی بدهد. برعکس گفتم نقشه بهتر است اینطور باشد که شما دستور بدهید مردم بروند کارت الکترال بگیرند چون قرار بود که قبلاً کارت الکترال بگیرند بعد بروند رأی بدهند. کارت الکترال که گرفتند اعلام کنید که کارتهای الکترال را بیایند تحویل بدهند به نمایندگان شما، بعد هم بگویید که ما دویستهزار کارت الکترال داریم دیگر هر چه رأی داده بشود در تهران قلابی است. و او این را قبول کرد از من
* منصور رفیعزاده – میلانی.
ج- میلانی. در ضمن صحبت اظهار تأسف کرد که «من نمیدانستم که صحبتمان اینقدر طول میکشد و الا یک دقت دیگری را معین میکردم چون ساعت یازده کس دیگری باید بیاید.» که ما فهمیدیم به میلانی گفته که فلانی میخواهد تو را ببیند. به من گفته میلانی میخواهد تو را ببیند. این نقش آقای امیرحسینی. این را البته میگویم بعدها فهمیدیم. چیزش هم این شد که این را یک دفعه در زندان شکنجهاش داده بودند.
س- کی را؟
ج- همین امیرحسینی را.
س- بله.
ج- آن سالهای قبل. بعدها که این را گرفته بودند این تسلیم شده بود و وابسته شده بود ولی هر دفعه که از زندان بیرون میآمد تظاهر میکرد که باز مرا شکنجه دادند. این را بعدها فهمیدیم که این آقای امیرحسینی اینکاره است. بعد وقتی خمینی در نوفل لوشاتو بود توی عکسها دیدیم ایشان یکی از متصدیان آشپزخانه نوفللوشاتو است. بعداً هم در تهران باز، حالا نمیدانم، آشپزی یکی از دانشکدهها را دارد. یکهمچین چیزی.
س- عجب.
ج- خلاصه.
س- پس هنوز هست.
ج- هنوز هست بله. بله، این
س- این ایراد آیتالله میلانی به انتخابات چه بود؟ مسئله زنان بود؟
ج- مسئله زنان بود یادم نیست الان جریانات، میگویم، جزئیات یادم نمیماند. ولی آنها میخواستند، آها، بعد از آنکه ما این صحبتها را کردیم و من به خیال خودم قانعش کردم فردا دیدیم که چیز شد اعلامیه تحریم صادر شد از طرف آخوندها که هیچ تأثیری هم به هیچ جای دنیا نکرد.
* منصور رفیعزاده – این حکم را که آیتالله رفسنجانی صادر کرد بر مبنای همین مدارک است.
ج- نه آن گفته که
* منصور رفیعزاده – میدانم،
ج- با شریعتمداری.
* منصور رفیعزاده – با شریعتمداری.
ج- بله. نه، با شریعتمداری اتفاقاً ما به طور طبیعی ملاقات کرده بودیم منزل صالحی. ولی این نبود این تمام چیزهایی که گفته بود دروغ بود، بله. بله، این هم داستان آقای امیرحسینی. از این چیزهای گمان میکنم ساوه بود گمان میکنم، بازاری بود البته.
س- این تاریخچه فدائیان اسلام در ایران از کجا آغاز میشود؟
ج- والله، هیچ نمیدانم غیر از آنکه خودشان گفتند که، نمیدانم، نواب صفوی در نجف، نمیدانم، یک نفر به او گفته که باید اقدام کرد و فلان و آمد و این، نواب صفوی یک نیمهدیوانه و یک شیاد کامل بود.
* منصور رفیعزاده – جریان مواجهه را میخواهند بفهمند یا نه؟
ج- بله؟
* منصور رفیعزاده – جریان مواجهه
ج- چرا همان را میخواهم بگویم حالا. چرا، مانعی ندارد. نهایت این از آن چیزهایی است که الان قابل انتشار نیست برای اینکه در حکم قتل من است. عرض کنم بعد از
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- مراجعت از تبعید زاهدان، ما را زندانی کردند به اتهام شرکت در قتل رزمآرا.
س- آنموقع که شما دیگر وکیل مجلس بودید.
ج- نخیر.
* منصور رفیعزاده – پس بفرمایید شما را از زاهدان با چه ترتیبی آوردند بیرون. آن را هم بفرمایید. شما تسلیم نمیشدید.
ج- از زاهدان که من تبعیدم تمام شده بود.
* منصور رفیعزاده – بله تمام شد نمیخواستند بیایید تهران.
ج- یادم نمیآید.
س- این بعد از ۲۸ مرداد است؟
ج- بله خیلی بعد است این سال ۳۴ است.
* منصور رفیعزاده – موضوع اینکه من آمدم زاهدان صحبت کردم که علم تماس گرفته بود که شما کرمان تشریف نبرید حتما بیایید زاهدان. بعد تشریف بردید تهران، خانهاش نمینشیند تسلیم شده تسلیم بر حزب شده. و میفرمودید که یک کلک است ما بیاییم تهران اینها یک کاری خواهند کرد.
ج- یادم نمیآید. حالا شما بگویید که یادتان هست.
* منصور رفیعزاده – حالا این را خاموشش کنید.
ج- چرا نه بگویید جزو خاطرات میشود.
* منصور رفیعزاده – تا آنجایی که من یادم هست، آقای علم تماس گرفته بود با حزب، یک ملاقاتی با محمد زهری کرده بود.
ج- آن جزو دستگاه من بود.
* منصور رفیعزاده – جزو دستگاه بود بله. که جنابعالی زاهدان هم گرم است وضع مزاجیشان خوب نیست، از زاهدان تشریف بیاورید مستقیم به تهران. شما اصرار داشتید که نه من خودم میروم کرمان هر موقع خواستم میآیم تهران. آقای ناصر افشار هم که مدیر ایران تور بود که شریک ایران تور بود مأمور کرده بود که هواپیما مستقیم بیاورد زاهدان سوار کنند بیاورند تهران. پس از مکاتبات زیاد و جروبحث و که من آمدم و رفتم، فرمودید «من قانع نمیشوم به این حرفهایی که اینها برایم میزنند. من باید کرمان بروم. ولی چون که حزب رأی داده من تسلیم رأی حزب هستم ولی قانع نیستم.» حرکت کردیم آمدیم تهران.
ج- درست است.
* منصور رفیعزاده – و بعد که آمدیم تهران
ج- من اصلاً بنا شد که کرمان هم پیاده نشویم چون من توی هواپیما ماندم.
* منصور رفیعزاده – هواپیما که بنا بود کرمان ننشیند.
ج- نه نشست.
* منصور رفیعزاده – ولی نشاندندش. جنابعالی با ما اوقات تلخی میکردید که چرا هواپیما نشست؟ من گفتم، «من چهکار بکنم، هواپیما نشست.» منتها جنابعالی از توی هواپیما بیرون نیامدید.
ج- این را یادم هست که بیرون نیامدم.
* منصور رفیعزاده – بعد آمدیم تهران. تهران که رسیدیم بعد از یک مدت آزموده احضار کرد. آزموده احضار کرد ببرد ختم رزمآرا. که بعد از آن….
ج- درست است.
* منصور رفیعزاده – جریان نواب صوفی شد مکی را گرفتند، آیتالله کاشانی را گرفتند، علی زهری را گرفتند که مواجهه با خلیل طهماسبی داده شد و با نواب صفوی.
ج- که نه، با خلیل طهماسبی مواجهه داده نشد. چون خلیل طهماسبی آدم با شرفی بود.
* منصور رفیعزاده – یا فرمودید فقط نگاه کرد به من.
ج- نه، نه، نه.
* منصور رفیعزاده – آها. حالا خودتان بفرمایید چه بود.
ج- عرض کنم که ما را آمدند گرفتند و آزموده رئیس دادرسی ارتش بود. چون که خوب، تمام دستگاه قضایی زیرنظر او چیز میکند. ازموده را هم من ندیده بودم. ولی خوب، راجع به او خیلی شهرتهای عجیب و غریب توی مردم بود که بعداً فهمیدم همه شهرت بیخودی بود. ما را با آقای زهری بردند توی اتاق آزموده و وقتی که وارد شدیم آزموده همچین کرد یعنی بنشینید. بعد احراز هویت کردند و ما را بردند زندان. و چون پرونده را برای من میبایستی تشکیل بدهند، آقای زهری را آزاد کردند.
دفعه بعد باز از زندان مرا احضار کردند برای بازجویی. باز رفتیم توی اتاق آزموده نهایت بازپرس نظامی مینشست برای اینکه آزموده که رئیس دادرسی بود به جای بازپرس سؤال میکرد که در واقع بازپرس سؤال میکند. سؤالات هم دو جور بود بعضیها را کتبی نوشته بود میداد به یک سروانی که روبهروی من مینشست. آن سروان میگذاشت جلوی من، من مینوشتم. بعضیها را هم دیکته میکرد آن سروان مینوشت و من جوابهایش را مینوشتم. حالا این جلسه دومی است که ما روبهرو شدیم با هم. البته این دفعه هم که رفتیم توی اتاقش من که وارد شدم یک سری تکان داد و جای نشستن برای ما معلوم کرد، هیچ تعارفی یا چیزی نکرد. بعد سؤالی که کرد این بود که، «شما پیشنهاد عفو خلیل طهماسبی را امضا کردید یا نه؟»
س- در مجلس؟
ج- چون یک عده وکلا طرح دادند پیشنهاد کردند که اگر خلیل طهماسبی قاتل رزمآرا باشد مجلس گناهاش را میبخشد، یکهمچین چیزی، حالا متنش هست من یادم نیست که یک عده و کلا امضا کرده بودند. این سؤال را که گذاشت جلوی من خواندم من دیدم که چند جور میشود به این سؤال جواب داد. از میان چندجور جواب این جواب را انتخاب کردم. نوشتم که با اینکه من اصولاً با ترور سیاسی مخالف هستم به شهادت سابقه مبارزات و نطق و مقالات من که همیشه مخالف بودم با این چیز، چون عمل خلیل طهماسبی در آنموقع مملکت را از یک ورطه خطرناکی نجات داد و اگر رزمآرا مانده بود برای مملکت خیلی ضرر داشت به این جهت به تنها من جزو امضاکنندگان بودم بلکه جزو کسانی بودم که پیشنهاد این طرح را مطرح کردیم و موافقت کردیم.
این را سروان داد به آزموده و آزموده گرفت خواند و گذاشت روی میزش. گذاشت روی میزش و یک مقداری فکر کرد و دوباره انگشتهای سیاه درازی هم داشت، سیگار هما هم میکشید، آن جعبههای پنجاهتایی سیگار هما. دوباره این را برداشت دوباره خواند. دوباره گذاشت آنجا. این دفعه دست کرد یک سیگار برداشت آتش زد و سیگار را کشید و برای دفعه سوم این را برداشت خواند. حالا من هم نشستم. ما هم سیگار خودمان را میکشیم. بعد نگاه کرد به من گفت که «خوب تکلیف ما با جنابعالی چیست؟» من از این سؤال هیچی نفهمیدم یعنی چه؟ فقط حالت استفهام داشتم دیگر چیزی نگفتم. گفت که «من این سؤال را کردم. شما میتوانستید جواب بدهید مطابق اصل فلان قانون اساسی که من الان یادم نیست نمایندگان مجلس برای عملیات دوره تصدی نمایندگی مصونیت دارند. یعنی کسی نمیتواند حق ندارد از آنها سؤال کند. میتوانستی اینجور جواب بدهی»، میتوانستی اینجور جواب بدهی همه آن چیزهایی که من فکر کرده بودم که چه جواب بدهم دیدم این همه را میداند. یعنی وارد است. «و شما این جواب را دادید. از یک نفر دیگر این سؤال را کردم میگوید که من توی رودربایستی امضا کردم و موقع رأی هم توی جلسه نبودم. آخر من به این مردیکه چه بگویم؟» و با حالت عصبانیت واقعی نیست به یک مردیکه غایب.
س- عجب.
ج- که گفته «من توی رودربایستی امضا کردم.» این اولین بازپرسی ما بود که وقتی هم بازپرسی تمام شد برخلاف دو برخورد دفعه اول و برخورد اول دفعه دوم، پا شد از پشت میزش آمد بیرون و یک دست محکم به من داد. در صورتی که تقاضای اعدام کرده بود، آن به جای خودش، ولی این جواب من باعث شد که این احترام را گذاشت. بعد از چند روز ما را خواستند برای مواجهه. یک نفر را آوردند و به من گفت، «این شخص را میشناسید؟» جواب نوشتم که «قیافهاش به نظرم آشناست. ولی تطبیق نمیکنم.» گفت که، از او پرسید که فلانی را میشناسی؟ جواب داد که بله، فلانی است. گفت، «خودتان را معرفی کنید.» او خودش را معرفی کرد احمد آقایی. همین که بعداً هم پدرزن عباس پهلوان شد. میشناسید عباس پهلوان را؟ این مجله فردوسی را مینوشت و اینها جزو نویسنده بود.
* منصور رفیعزاده – لندن است.
ج- لندن است؟
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- آها. البته این جریان هیچ ربطی به عباس پهلوان ندارد فقط از لحاظ تاریخی گفتم. بعد از من پرسید که حالا چه میگویید؟ گفتم، «والله، اسم آقایی در ذهن من هست. قیافه را هم گفتم که میشناسم و دلیلی نمیبینم که این خلاف گفته باشد. پس ایشان را میشناسم.» حالا موضوعی که بیشتر سؤالات روی آن میگشت عبارت از ملاقاتی بود که ما با نواب صفوی داشتیم که این پرسیده بود در آن بازپرسی قبل از این مواجهه، من جریان را گفتم که یادم هست توی یک خیابان شمالی جنوبی بود، یک کوچهای که رو به غرب میرفت در یک منزلی روزهای اول نخستوزیری آقای دکتر مصدق، نواب صفوی دعوت کرد و آنجا سؤال کرد که خوب، حالا که آقای دکتر مصدق آمدند در اثر فداکاری مسلمین و اینها باید سینماها را ببندند، نمیدانم، حجاب را اجباری کنند. مدرسهها را چهکار کنند، فلان.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۸
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
* منصور رفیعزاده – بله، سینماها را ببیندند، حجاب را اجباری کنند.
ج- برنامههای فدائیان اسلام. حالا این هم با یک شارلاتانی صحبت میکرد. چهارزانو مینشست روی صندلی و عمامهاش هم شل بود، یک خرده صحبت میکرد این ول میشد و نه، ول میشد میریخت و دوباره این میپیچید و صحبت میکرد و ژست میآمد و اینها. دکتر فاطمی به داد همه رسید، گفت، «آقا، این چیزها را ما نمیتوانیم به آقای دکتر مصدق بگوییم خودتان بروید بگویید.» این تنها جلسهای بود که ما ملاقات کردیم در چند هفته بعد از نخستوزیری آقای دکتر مصدق. پروندهای که میخواستند بسازند این است که این ملاقات در آبان ماه پیش از قتل رزمآرا بوده و ما رفتیم از طرف جبهه ملی به نواب صفوی مأموریت دادیم رزمآرا را بکشد. میخواستند این را چیز بکنند.
عرض کنم که، وقتی احمد آقایی خودش را معرفی کرد من فوری ذهنم روشن شد که این، چون نشانی خانه را داده بودم، گفتم یادم نیست ولی خیابان اینطور بود کوچه اینطور بود. یادم آمد که بله، این خیابان ایران بود کوچه چیست اسمش؟ الان خاطرم نیست، منزل محمود آقایی برادر احمد آقایی نواب صفوی آنجا بهاصطلاح نیمه مخفی بود. و این هم در مثلاً اردیبهشت خرداد سال ۳۰ بود نه در آبان ۲۹. دوباره از او پرسید او گفت که نخیر در آبان بوده. دوباره از من پرسید، من گفتم، «نخیر.» بینتیجه این مواجهه به اینجا رسید و تمام شد، بعد وقتی که چیز تمام شد گفتم، «حالا یک وسیله دیگری هست.» و قرآن را از جیبم درآوردم گذاشتم روی میز گفتم من این قرآن را بین خودم و آقای آقایی حکم قرار میدهم راجع به وقت ملاقات. آقایی چون مسلمان بود، رنگش شد مثل گچ. آزموده دید که این الان یک کلمه بگوید تمام
* منصور رفیعزاده – دفتر را بهم میزند.
ج- چیزها بهم میخورد. عصبانی شد و شروع کرد به پرخاش که «قرآن چیست، خدا چیست، پیغمبر چیست، دادرسی رسمی ارتش جای این حرفها نیست و فلان و اینها.» بعد دید که حرفهای بدی زده آرام شد و شروع کرد به دیکته کردن به آن سروانی که جلوی من مینشست. که بله، دادرسی جایی است که باید به ادله رسیدگی بشود دفاع بشود فلان بشود. جای قسم حضرت عباس نیست. در صورتی که ما اصلاً اسم حضرت عباس نیاوردیم. اینجوری آن حرفهایش را چیز کرد که بله که این جلسه هم گذشت. بعد بعدها دانستم که میخواستند خلیل طهماسبی را بیاورند و خلیل طهماسبی حاضر نشده بود بیاید.
س- آها.
ج- احمدآقایی از ترس شکنجه آنجور رنگش پرید که اگر خلاف بگوید شکنجهاش میدهند خلیل طهماسبی حاضر نشده بود بیاید به این جهت او را مواجهه ندادند چون اتفاقاً راهنمای ما به چیز خلیل طهماسبی بود
س- به منزل آقایی.
ج- او حاضر نشد. جلسه بعد آقای نواب صوفی را آوردند. برخلاف آن هم که بیرون شایع کرده بودند که، نمیدانم، ریشش را تراشیدند و لباسش را عوض کردند و فلان و اینها، دیدم نخیر. آمد البته عبا نداشت عمامه هم نداشت، اما ریشش سر جایش بود لباده آخوندی را هم داشت و اینها. آمد نشست روبهروی من. بعد همان سؤالات را که ایشان را میشناسید؟ گفتم، «بله، آقای نواب صفوی است.» او هم متقابلاً. بعد سؤال اصلی را مطرح کرد. نواب جلوی چشم من، خیلی هم درشت مینوشت کشیده، جلوی چشم من که من میخواندم همینطور که مینوشت، برداشت همان مطلب دروغ را نوشت که در آبان ماه و از طرف جبهه ملی آمدند و به ما گفتند که رزمآرا را بکشیم. دوباره از من پرسید گفتم. نخیر آقا، این نبود و اینطور بود. این هم چیز شد. ولی خلیل طهماسبی حاضر نشده بود که بیاید دروغ بگوید چون این شرافت را داشت. ولی آقای نواب صفوی آن جور فدایی اسلام توی روی من اینجور دروغ گفت. خودش بهتر از همه میدانست که ما نبودیم. بله، این هم
س- اینها مناسباتشان با آیتالله کاشانی چه بود؟ یعنی جزو دسته آیتالله کاشانی بودند یا هوادارش؟
ج- ابتدا جزو دسته بودند و هوادار بودند بعد روی این زیادهرویهایی که نواب میخواست بکند مرحوم کاشانی مخالف بود. مثلاً اینها میگفتند که تمام زنها را باید از ادارات بیرون کنند. مرحوم کاشانی میگفت، «خوب، یک زن بیوهای که چندتا صغیر دارد هیچ راه معاشی ندارد. این اگر از اداره بیرونش کنند این جز اینکه برود فاحشه بشود راهی ندارد. چرا باید یکهمچین…» طرز تفکر کاشانی این بود که اینها جدا شدند و بعد هم فحش دادند به کاشانی. خیلی چیز کردند، بله. نه، آدم شیادی بود
* منصور رفیعزاده – و در همان موقعی که شما زندان بودید آنها را همانموقع کشتندش.
ج- الان یادم نیست که او بود با سال بعد که
* منصور رفیعزاده – نه همان بود.
ج- سال بعد هم آخر مرا برای کانال سوئز گرفتند.
* منصور رفیعزاده – بعد از این مواجهه
ج- سال ۳۵.
* منصور رفیعزاده – بعد از این مواجهه آنها را کشتند.
ج- شاید هم همان بعد از آن بود، نمیدانم. واحدی و نواب
* منصور رفیعزاده – واحدی و نواب که، خلیل خیلی ساکت شده بود جوخه اعدام میرود خواهش و التماس نمیکند.
ج- نه آنوقت چیز دیگر، خلیل حاضر
س- و نواب هی التماس میکند.
ج- نه نواب یک نامهای نوشته بود به که خیلی التماس و غلط کردم و فلان و خیلی. خلیل تقاضای عفو هم نکرده بود و چهارتا تیر خلاص به او زدند.
س- عجب.
ج- نمرده بود با یک تیر. بعد از تیرباران میروند یک تیر خلاص میزنند. به او چهارتا تیر خلاص زدند.
* منصور رفیعزاده – هیچ التماس و خواهش هم نکرده بود قبل از رفتن.
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – نواب گریه میکرد وقتی رفت.
ج- خودش معتقد بود که خودش رزمآرا را کشته. اعتقاد خودش این بود.
س- طهماسبی.
ج- ولی او پاراوان بود.
س- حالا که روی این موضوع این فدائیان اسلام هستیم. آیا افرادی که الان توی آن هستند هیچکدام در ارتباط مستقیم با نواب صفوی بودند؟
ج- بله هستند.
س- همین آقای مثلاً خلخالی و اینها.
ج- بله خلخالی ادعا میکند، نمیدانم تا چه اندازه بوده یا نه. ولی او عسکراولادی بوده. یک عده دیگری بودند. چون توی اینها یک انشعابی صورت گرفت. علت انشعاب هم این بود که بهرام شاهرخ رفته بود وردست آقای نواب صفوی مسلمان شده بود برای اینکه بتواند وزیر بشود چون زردشتی نمیتواند وزیر بشود. البته محرمانه مسلمان شده بود اعلام نشد.
س- این چه زمانی بود؟
ج- آن زمان برو بروی فدائیان اسلام. بعد رابط بین شاه و نواب صفوی شده بود و پنجاههزار تومان پول هم از شاه برای نواب گرفته بود. حالا این را نمیدانم که آیا با شاه هم ملاقات شده بود یا نشده بود، آن را نمیدانم. ولی این پول را گرفته بود. این پول را که گرفته بود توی سران فدائیان اسلام سر این پول حرف درآمده بود که خوب، بالاخره ما هم فدایی هستیم. یک سهمی هم ما باید داشته باشیم. یک عدهای با کرباسچیان جدا شدند از نواب و یک روزنامه هم راه انداختند. اسم روزنامهاش هم یادم نیست. در آنموقع انشعاب شد.
س- (؟؟؟)، نه، بله. (نبرد ملت)
ج- یکهمچین چیزی که بعد از انقلاب هم آن فدائیان باقیمانده نواب با اینها مبارزه میکردند و فحش و فحشکاری و افشاگری و توی روزنامه فدائیان چیزهایی که کرباسچیان آنموقع علیه نواب نوشته بود و کاریکاتور کشیده بود اینها را دوباره چاپ کردند که این واجب القتل است و فلان. ولی توانست خودش را حفظ کند. نمیدانم چهکار میکند و اینها. این افشاگری اساسش یعنی انشعاب اساسش آن پنجاههزار تومانی بود که به وسیله شاهرخ به نواب داده شده بود، شاه داده بود به نواب.
به این جهت ممکن هم است که توطئه قتل رزمآرا را همان وقت خود شاه با نواب در میان گذاشته باشد، هیچ بعید نیست. اینهایش را دیگر تاریخهایش را باید به دست آورد دید که کی بوده، ارتباطش را پیدا کرد. ولی آدم بیاعتقادی بود چون آدمی که آنجور ادعای مسلمانی میکند که نمیدانم حجاب چیز بشود و قرآن فلان بشود و سینماها را ببندند و آنوقت اینجور دروغ بردارد بنویسد آن هم برای یکهمچین موضوعی که پای محکومیت و قتل در میان است.
س- جریان قتل دهقان چه بود قربان؟
ج- جریان قتل دهقان این هم داستان طولانی است. عرض کنم که به داستان کودتای رزمآرا هم مرتبط میشود. نه، جریان ارتباط ندارد، داستانی که میخواهم تعریف کنم.
س- بفرمایید.
ج- یک روز من در مجلس نشسته بودم پیشخدمت آمد یک پاکتی داد به دست من، گفت «یک نفر از بیرون مجلس داده.» من باز کردم دیدم یک کاغذ کوچکی است، نوشته که خواهش میکنم امروز از در بزرگ مجلس بیرون تشریف نیاورید. همین. نه امضایی نه چیزی. اتفاقاً آن روز ما شمیران دعوت داشتیم در آنموقع هم وکلا میتوانستند ماشینشان را بیاورند توی حیاط چاپخانه، آن در بزرگ را دیدید، بیاورند آنجا. که ما به طور طبیعی رفتیم آنجا سوار مثلاً ماشین شما شدیم رفتیم شمیران. یعنی این نوشته در کار من تأثیری نکرد. گذشت. گذشت و عرض کنم، چند روز بعد از این دهقان کشته شد. اسم قاتلش چه بود؟
* منصور رفیعزاده – جعفری بود.
ج- نه. جعفری بود.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بله. کدام جعفری خودتان؟
* منصور رفیعزاده – تو حزب بود.
ج- بله برادر او بود. یک روز یک نفر آمد پیش من گفت که «من برادر جعفری هستم» حسن جعفری، قاتل حسن بود، این برادرش جواد بود. «و این زندانی است و خواهش کرده که شما بروید به ملاقاتش.» من رفتم و دیدمش و مقداری صحبت کردیم. گفت، «یک جریانات مفصلی هست که من باید اینها را به شما اطلاع بدهم و خواهشی هم که دارم این است که وکالت مرا قبول بکنید.» گفتم، «جریانات چیست؟» گفت که «اینها را مینویسم میدهم به شما.» بعد چندین صفحه نوشت که دارم اینها را. این چیز بوده، کارمند شرکت نفت بوده و تودهای هم بوده. در جریان سال ۲۵ بود که کارگرها اعتصاب کردند
س- آبادان؟
ج- تودهایها. در آن جریان زندانی میشود. زندانی میشود اینها یک خانوادهای بودند از ملایر، خانواده نسبتاً سرشناسی بودند، یک تیمساری که اسمش الان خاطرم نیست، که با اینها یک قرابتی داشته میآید در زندان و با این صحبت میکند و اینها و خلاصه این را قانعش میکند که از زندان بیرونش بیاورند کارش را درست بکنند به شرط اینکه این وابسته به دستگاه بشود. این هم قبول میکند. قبول میکند و این ابتدای ارتباطش میشود با رزمآرا. وسیله ارتباط هم وسیله مستقیم، شخصی بود به اسم نقشینه که یک دفعه هم توی یک مهمانی من دیدمش خودش را معرفی کرد و احمد دهقان. با او صحبتهایی میکنند چندتا مأموریت انجام میدهد و اینها و بالاخره میخواهندش به تهران میگویند تو این مأموریت آخری را که انجام بدهی ما تو را درمیبریم و پاسپورت و بلیطت هم حاضر است، تو را میفرستیم انگلستان هم برای معالجه هم برای ادامه تحصیلات. و این هم قبول میکند. واسطه این مذاکرات هم احمد دهقان بود. اینها چیزهایی است که او نوشته که من نوشتهاش را دارم. حالا مطالب زیادی نوشته. نوشته که بنا بود که آن روز من بیایم دم مجلس و هر کسی را که به من نشان دادند
س- تیر بزنم.
ج- تیر بزنم و اتومبیلی، میدان بهارستان در نظرتان هست؟
س- بله، بله.
ج- این نبش بهارستان خیابان سپهسالار یک آبمیوهفروشی است نمیدانم پهلوی کوچه، اسم کوچه هم یادم رفت. یک آبمیوده فروشی درست آن نبش قرار داد. این خیابان مسجد سپهسالار است، این میدان بهارستان، این آبمیوه فروشی درست اینجاست.
* منصور رفیعزاده – آنجا که روزنامه «آتش» بود.
ج- توی آن کوچه روزنامه «آتش» بود، بله. تصادفاً یکی از سؤالاتی که ما در روزنامه کرده بودیم، اینها هم همه تصادفات روزگار است، گزارش داده بودند که یک اتومبیلی خلاف چیز جلوی این آبمیوه فروشی رو به شمال پارک کرده. ما اگر اشتباه نکنم موضوع اتومبیل را نوشته بودیم یادم نیست که شماره اتومبیل را هم نوشته بودیم توی روزنامه شاهد یا نه؟ این را باید به روزنامه شاهد مراجعه کرد. نوشته بودیم که این اتومبیل آن روز آنجا چهکار میکرد؟ حالا پیش از همه این جریانات. بعد جعفری که نشانیها را داد من دیدم تطبیق میکند یعنی نقشه این بوده که این وقتی ترور کرد این اتومبیل را روشن کند بزند وسط جمعیت این بپرد توی ماشین و برود به چیز. جعفری میگفت «اینش را صددرصد نمیتوانم قبول بکنم که من حدس زدم که شاید مقصود کشتن تو باشد» این را ممکن است برای تعارف گفته باشد ولی مطلب دیگر این است که میگوید «من برایم روشن شد که اگر اینکار را بکنم اینها به فرض اینکه مرا هم درببرند مرا سربهنیست میکنند. مرا با آن سوابق توی لندن ول نمیکنند که یک وقتی زبانم باز بشود و افشاگری بکنم.» و به این نتیجه میرسد که محکوم به مرگ است و روی اینکه خودش را محکوم به مرگ میبیند فکر میکند که حالا که من مردنی هستم آن کسی که باعث اینکه من به این ورطه بیفتم بوده آن را بردارم و چیز
س- عجب.
ج- که آن دهقان بوده.
س- عجب.
ج- که دهقان این راهنماییها را میکرد. این خلاصه آن مطالبی است که نوشت که خوب، من هم وکالتش را کردم. این قضیه گذشت. عرض کنم، رزمآرا آمد سر کار. یکی از کسانی که از آن عده زیادی که بعد از استیضاح من با من معاشرت پیدا کرده بودند و آشنا شده بودیم یک آقای نیمهکردی بود به اسم، عجب حافظهام مسخره شده.
* منصور رفیعزاده – توی حزب بود؟
ج- نه ولی میآمد توی حزب. این اهل کرمانشاه است. برادرش عکاسی داشته کرمانشاه و جزو دارودسته، جهانسوز سال ۱۳۱۸.
س- بله.
ج- شنیدید که لابد.
س- یادم نیست.
ج- یک افسری بود جهانسوز و یک عدهای را جمع کرده بود و خیالاتی داشتند و اینها که گرفتند اعدامشان کردند. عبدالرسول پشمی. یادم آمد. نمیدانم، دو سه هفته پیش از همین مسافرتم دیدمش. این از آنهایی بود که با من آشنا شده بود و خوب، روزهای پذیرایی من میآمد پهلوی من و اینها. عرض کنم که، در ضمن اینکه شرح حال خودش را میگفت و اینها، چیز کرد که از وقتی که رزمآرا فرمانده هنگ بوده در کرمانشاه یا نمیدانم چهکار داشته کرمانشاه، این آنجا با این دوست شده بود و خیلی با هم دوست نزدیک و این چیزها و میگفت که این واقعاً وطنپرست و میخواهد خدمت کند و چه و فلان و از این حرفها، که من رد میکردم حرفش را. و این جریان بود تا بعد از قتل دهقان که حالا من وکالت حسن جعفری را هم کردم و دیگر وارد به جریانات شدم، این یکروز آمد پهلوی من و گفت که «شما به خاطر دارید که یک روز یک نامه بیامضایی مجلس به دست شما رسید که خواهش کرده بودم از در بزرگ بیرون نروید؟» گفتم، «بله.» گفت، «این را من نوشته بودم.» و گفت که «من با یک کسی کار داشتم»، حالا این حرفهایش البته یک زیری قاعدتاً باید داشته باشد. گفت، «من کار داشتم با یکی از وکلا آمده بودم بعد دم بهارستان خیلی منتظر ماندم خسته شدم»، آنموقع وکلا میتوانستند اتومبیلهایشان را جلوی نرده بهارستان پارک کنند. گفت، «خسته شده بودم روی رکاب یکی از ماشینها» آنوقت ماشینها رکاب داشت. یادتان هست؟
س- بله.
ج- «نشسته بودم برای رفع خستگی چندتا مأمور آنجا آمد و رفت داشتند از حرفهایی که اینها با هم میزدند من استنباط کردم که یک نقشهای علیه تو هست. این است که آن نامه را نوشتم.» که دیدم خوب، نشانیاش درست بود. حالا واقعاً آنجا اینطوری بوده یا خودش، یک احتمال هم میدهم که خودش جزو مأمورین باشد، البته هیچوقت اعتراف نکرد این را. چند دفعه هم پرسیدم اعتراف نکرد. ولی این چیز. بعد هم میآمد و همیشه میخواست بین من و رزمآرا را التیام بدهد. من هم میگفتم ما زخمی نداریم. رزمآرا دنبال اینکار است. من هم با اینکار مخالفم و تا وقتی همچین باشد چیز. تا رزمآرا نخستوزیر شد.
رزمآرا نخستوزیر شد و این هم موقعی بود که ما توی چاپخانه شاهد بهاصطلاح در محاصره بودیم و آن جریانی که گفتم. حالا پیش از آن جریان اوایل نخستوزیری رزمآرا آمد گفت که «من میخواهم با تو یک مشورتی بکنم. روی سوابق دوستی که من با رزمآرا داشتم این وعده کرده بود که یک چاپخانهای که وارد میکنند، به من بده یعنی ببخشد. و حرفهایی که تو زدی راجع به رزمآرا من دلم نسبت به او یکخرده سایه گرفت و چیز است، آمدم ببینم که این چاپخانه را من قبول بکنم یا نکنم؟» گفتم، «تو احتیاج داری و او هم این وعده را داده. تو تعهدی هم نداری، دلیلی ندارد قبول نکنی.» این سابقه حرف هم با هم داشتیم.
بعد گذشت. روزی که رزمآرا را زدند، عصر همان روز این تلفن کرد به چاپخانه که «من میخواهم تو را ببینم.» این حالا عین حرفهای خودش را من بازگو میکنم، میگویم، احتمالات به جای خودش باقیست که چه قسمتش حقیقتاً درست است. چه قسمتش چیز نیست. این وانمود کرده بود همیشه که «من اینقدر با رزمآرا نزدیک هستم که این اطرافیانش اگر یک تقاضایی داشته باشند به وسیله من تقاضای خودشان را…» اینها حرفهایی است که قبلاً زده بود. از من وقت گرفت، گفتم، «فردا صبح بیا منزل.» آمد و وارد که شد گفت که «سوختم.» مقصودش از کشته شدن رزمآرا. گفت، «درست است من دلم نسبت به او دیگر آنجور نبود. اما با تمام این سوابق دوستی واقعاً سوختم از این قضیه. اما پریشب شب عجیبی را گذراندم.» «آن موضوع چه بود؟» گفت که «من رفتم»،نمیدانم حالا خانه مهتدی یا یکی دیگر از این وردستهای رزمآرا
س- رئیس دفترش بود آن تیمسار مهتدی.
ج- تیمسار مهتدی بله. و اینها داشتند آخرین مطالعه را راجع به برنامه پنجشنبه میکردند که جزئیات برنامه را او برای من فاش کرد که بعداً هم میگویم اطلاعات دیگر ما هم تأیید کرد. منجمله آمدن دو دسته مختلف جلوی مجلس که اینها به هم بیفتند و پاسبانها و کوماندوها بیایند. کوماندوها وکلا را بگیرند ببرند چهکار بکنند و پاسدارخانهها و فلان. بعد میگفت که «اسم پنجاه و چند نفر چیز بود که اینها را فوری ببرند ژاندارمری و سرضرب کلکشان را بکنند. من دیدم اسم تو بالای این اسامی است.»
س- این گوینده قربان کیست؟
ج- عبدالرسوی پشمی.
س- عبدالرسول پشمی
ج- هنوز هم زنده است.
س- بله.
* منصور رفیعزاده – حالا هم کرمانشاه است.
ج- بله. گفت که «آمدم خانه و گفتم که بیایم به تو خبر بدهم. ولی دیدم که این بیشرفی است. اینها به من اعتماد کردند و من چطور در مقابل اعتماد آنها این کار را بکنم. بعد فکر کردم که این حساب جان آدمیزاد است. جان هم یک دفعه چیز است. چطور من نگویم؟» میگفت که «تا صبح»، البته طرز گفتنش و طرز آن «سوختم» اولیهای که گفت و اینها، صداقتش این حالاتش برای من صادقانه بود. گفت که «تا صبح قدم زدم. سیگار کشیدم، هی گفتم بیایم به تو خبر بدهم. هی گفتم که تو حق نداری بروی خبر بدهی. و تا صبح خوابم نبرد. بالاخره در آخرین مرحله صبح گفتم باز هم هر چه باشد جان آدمیزاد از این حرفها بالاتر است و من باید بیایم به تو خبر بدهم.» میگوید، «از خانهام آمدم بیرون نزدیک ظهر به چهارراه سرچشمه که رسیدم گفتند رزمآرا را کشتند و من سوختم. اما جریان این بود.» حالا یک احتمال من میدهم این مامور رزمآرا بوده ولی این صحنه را که میگفت این صحنه از یک آدم نیمهلر کم سواد تشریح این صحنه، این یک رماننویس میتواند
س- بله.
ج- این صحنه را فکر کند و بیاورد روی کاغذ و اینها. ولی یک آدم عادی این جزئیات صحنه را نمیتواند بسازد.
س- صحنه کدام؟ جلسه؟
ج- نه، صحنه خودش.
س- خودش.
ج- حالت روحی خودش
س- حالت خودش.
ج- که بیایم بگویم یا نیایم بگویم؟
س- بله، بله.
ج- حالا این واقعاً آنطوری که میگفت روی دوستی با رزمآرا اینها اعتماد کردند وارد نقشهشان شده یا خودش هم جزو عوامل نقشه بوده، این را خدا میداند. چون بعداً هم خوب، چندینبار دیدمش و خواستم به حرف بکشم و چیزی دربیاورم هیچی نتوانستم دربیاورم. حالا خانهاش هم آن بالای
س- ولی همان حرفها را تکرار کرد؟
ج- این حرفها را بعداً هم تکرار کرد، بله.
س- داستانش عوض نشد؟
ج- نه، به صورت عادی دیگر آن حالت و آن التهاب و آن سوختگی و اینها را نداشت. ولی چیز. یک موضوع دیگر هم هست که تا وقتی رزمآرا زنده بود حسن جعفری اطمینان داشت که کشته نمیشود.
س- توی زندان بود؟
ج- توی زندان بود بله. محکوم به اعدام بود. ولی همچین یک حال، مخصوصاً برادرش به من میگفت که این امید دارد که
* منصور رفیعزاده – کجاست برادرش؟
ج- آمده آمریکا. او از ما جدا شد و بعد مدتها ندیدمش. پیرارسال یک برادرش که من نمیشناختم آمد در خانه ما و گفت «این یک مدرسهای داشت»، نمیدانم چی؟ «این را گرفتند.» و از من کمک میخواست که چیز بشود. چون اهل سوءاستفاده بود توی
* منصور رفیعزاده – جواد الان پس آمریکاست.
ج- آمریکاست بله. ولی این چیز یک قسمتهایی از حرفهایش به نظر من صادقانه بود ولی حالا واقعاً این آنجور دوستی با رزمآرا داشته؟ یا جزو مأمورین رزمآرا بوده؟ این را هیچوقت نخواست به من بگوید. یعنی هر وقت هم که سؤال مستقیم کردم که «خوب، شما روابطتان چه بود؟» یا غیرمستقیم، که چیزی بگوید نگفت.
س- علت پشتگرمی این جعفری به رزمآرا چه بوده؟ چون عملاً ایشان مأمور رزمآرا را ترور کرده بوده.
ج- بله، ولی این اطمینان را داشته و مطلبی که هست این است که تا رزمآرا زنده بود حکم اعدام اجرا نشد.
س- یعنی ممکن است پس دهقان هم با تمایل رزمآرا کشته شده؟
ج- بعید نیست. و بعد هم اعدامش، عرض کنم که، با اینکه امیرعلائی وزیر دادگستری بود با ما هم همجبهه بود، صبح آن روز هم مجلس بودیم و همدیگر را دیدیم، هیچی به من چیزی نگفت. بعد سرشب که من میرفتم بروم به چاپخانه موسوی از میدان توپخانه که رد میشدم، دیدم یک دار جلوی شهربانی سابق برپاست. یادم نیست آنجا پرسیدم یا از افسری پرسیدم که این برای چیست؟ گفتند که فردا جعفری را اعدام میکنند.
من آمدم توی چاپخانه و از آنجا تلفن کردم به دربار، اگر اشتباه نکنم گیلانشاه آجودان حضور بود او جواب داد، گفتم که «میخواهم با اعلیحضرت صحبت کنم.» گفت، «اعلیحضرت تشریف بردند توی اتاق خوابشان.» خیلی اصرار کردم که اینکار واجب است فوتی است و فلان و اینها.» گفت که «ما اجازه نداریم و چیز.» چون میخواستم راجع به عفو جعفری صحبت بکنم که دسترسی پیدا نکردیم.
س- همین آقای دهقان بود که با والاحضرت اشرف هم مناسبتی داشت مثل اینکه، نداشت؟ بهشان نزدیک نبود؟
ج- چرا با دربار هم نزدیک بود. حالا شاید این نزدیکی زیادش با دربار سبب شده بود که رزمآرا نسبت به او بدبین بشود یا کارهایی کرده بود که رزمآرا خوشش نیامده بود، درهرصورت بعد هم من این گله را از امیرعلایی کردم که، امیرعلایی همین که سفیر شد در اول انقلاب
س- بله.
ج- که «چرا نگفتید؟» یک جوابی بیسروتهای داد که یادم هم نماند چه جواب داد بالاخره. چون در صورتی که من وکیل جعفری بودم و خوب این را دیگر همه میدانستند و با آن جریانات. بعد هم با سابقه هم جبهه بودن و این وزیر دادگستری که باید دستور صادر کند هیچی به من نگوید، این خیلی مسئله است.
س- یک سؤال هم راجع به آقای فرخی یزد. داشتم که آیا اطلاع دارید چگونه در حمام کشته شد؟ و…
ج- آمپول هوا به او زدند. البته زمان ما نبود.
س- زمان رضاشاه بود.
ج- زمان رضاشاه بود، بله. ولی همان جایی که من خوابیده بودم این در حمام بود که رطوبت هم داده بود به دیوار که من این حمام و فرخی را زدم توی کله اینها و بد و بیراه به آنها گفتم.
س- آنوقت جریان دوختن لبهایش چه بوده؟ همچین چیزی واقعیت داشته؟
ج- آن، بله، آن مال سالها قبل بوده در یزد حاکم، نمیدانم، ضیغم السلطنه، یکهمچین اسمی.
* منصور رفیعزاده – غضنفرالدوله؟
ج- غضنفرالدوله، یکهمچین اسمی داشت که این یک شعری گفته بوده بر علیه حاکم دستور داده بود لبش را دوخته بودند. این مال پیش از سلطنت رضاشاه
س- یعنی یکی از مجازاتهای معمول آن زمان بوده؟
ج- مجازاتی بوده که حاکم میتوانستند بکنند. حالا نظایرش را دیگر اطلاع ندارم.
* منصور رفیعزاده – این لب دوختن قبل از رضاشاه است، نه؟
ج- بله مال قبل از رضاشاه است.
* منصور رفیعزاده – زمان قاجار است.
ج- زمان قاجار است بله.
* منصور رفیعزاده – میگویند لبهایش را دوختند با لب دوخته آوردند تهران. درست است؟دروغ است؟
ج- نخیر، نه این لب را میدوزند یک روز میماند بعد یا باز میکنند یا باز میشود.
* منصور رفیعزاده – با سوزن و نخ.
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – وای. حتماً دیگر چیز هم نکرده بودند.
ج- چی؟
س- در آن
* منصور رفیعزاده – تخدیر نکرده بودند.
س- سالهای اول یعنی بین شهریور بیست و روی کار آمدن دکتر مصدق شما چه خاطراتی از دانشگاه تهران دارید؟
ج- از دانشگاه تهران
س- چه محیطی بود؟ رؤسایش چهجور آدمهایی بودند؟
ج- دانشگاه تهران ابتدا جزو وزارت فرهنگ بود. الان یادم نیست که قانون استقلال دانشگاه کی گذشت. شاید دوره چهاردهم یا جلوتر که دانشگاه مستقل شده بود. من فقط یک خاطرهای از آنموقعی که جزو وزارت فرهنگ بود دارم و آن هم بیمزه نیست.
یک نفر، باز اگر اشتباه نکنم، این را با قید تردید راجع به شخصاش میگویم، برادر مرآت که قبلاً وزیر فرهنگ بود و یک وقتی هم سرپرست ما بود در فرانسه، زده بود توی گوش دکتر شیبانی، عبدالله شیبانی. و یکی دیگر هم باز از همینهایی که وابستگی به طبقات عالیه داشت یک عملی نسبت به یکی از اساتید چیز کرده بود. جلسهای تشکیل شده بود برای رسیدگی به این موضوع و اینکه تصمیم بگیرند. همه معلمین هم عصبانی و ناراحت که باید اینها اخراج بشوند حتماً، مجازات بشوند. اینها چون دکتر عبداللهخان شیبانی هم خوب خیلی وجهه داشت اصولاً. دکتر علوم دانشکده علوم چیز میکرد. آنموقع علوم و ادبیات و اینها همه چون دانشسرای عالی هم چیز بود همه با هم بودیم توی همان عمارت نزدیک مجلس آنجا بودیم. جلسه تشکیل شده بود پنجاه شصت نفر معلمین دانشکدههای مختلف جمع بودند و دکتر سیدولی اللهخان نصر پدر این دکتر حسین نصر، این رئیس دانشگاه بود بهاصطلاح، یعنی رئیسی که از طرف وزارت فرهنگ معین میشود.
اساتید هم خیلی عصبانی و شروع میکردند به صحبت کردن با عصبانیت که باید چیز گرفته بشود. این دکتر سید ولیالله خان هم یک ملا لغتی عجیبی بود، اصولاً یک حالات عجیبی داشت. مثلاً یک برادری داشت مدیرکل وزارت یا معاون وزارت دارایی بوده در زمان رضاشاه. یکی از اعضای وزارت دارایی عصبانی شده بود و یک روز رفته توی اتاقش و این را کشته. خبر آوردند برای دکتر سیدولیالله خان که هَلاکوخان برادرت را کشت. گفته بود «مگو هَلاکو بگو هُلاکو.» هاها گریه. همهاش این لغات صحیح را تصحیح کند حتی در موقع خبر چیز. یک جنبه سادیستی هم توی همین کارش بود.
یکدفعه رفته بود توی دبیرستان نمیدانم شاهدخت یا نوربخش، یکی از این دبیرستانها برای دخترها صحبت میکرد. گفت، «دختران عزیز شما باید مراقب باشید دقت داشته باشید. شما در بدنتان سوراخهای خیلی ظریفی هست. خیلی عزیز است این سوراخها، خیلی قیمتی است. باید خیلی این سوراخها را توجه کنید. باید اینها را تمیز نگه دارید.» هی راجع به این سوراخها. این دخترها هم هی سرخ بشو سفید بشو سرخ بشود. راجع به این سوراخها صحبت کرده بود. بعد از مدتی که خوب کرمش ریخته بود، گفته بود، مقصودم این مسامات پوست شماست که از اینها عرق چیز میشود. اگر این ها تمیز نباشد، فلان و اینها، ولی نیم ساعت راجع به سوراخهای مجهول و ظرافتشان و عزیزیشان و اینها صحبت کرده بود.
خلاصه، ایشان رئیس ما بود. اینها که پا میشدند صحبت بکنند این یک کلمهای را وسط صحبت میچسبید و شروع میکرد به صحبت که یک چیز دیگر. از آن کلمه استفاده میکرد میرفت. مثلاً اگر یک کسی میگفت که نمیدانم ستاره فلان. میگفت «آقا ستاره اولاً دو جور است. سیارات هستند ثوابت هستند منظومه شمسی همچین است، فلان و فلان.» اینقدر میگفت که طرف اصلاً خسته میشد میگرفت مینشست، میدید که فایده ندارد. یکی دیگر پا میشد باز وسط حرف این یک جملهای را میچسبید و میگرفت و بنا میکرد گفتن. همه را اینجوری از خط به در میکرد. یک جایی من خیلی ناراحت شدم، پا شدم اجازه گرفتم، اجازه گرفتم و شروع کردم به صحبت و گفتم «البته آقایان توجه کردند که جناب آقای دکتر مصلحت ما و دانشگاه را کاملاً در نظر دارند و اگر میخواهند این قضیه با مسالمت حل بشود و سروصدایی بلند نکند البته برای خاطر دانشگاه و ما است. ایشان البته چون پیر قوم هستند و سالها جزو رؤسای وزارت فرهنگ بودند و چه و فلان. در این زمینه شروع کردم به صحبت کردن که اگر ایشان تشخیص بدهند که خوب این دانشجویان خاطی نباید تنبیه بشوند ما باید عصبانی نشویم و در نظر بگیریم که یک مصلحت عالیهای هست و اینها، که این دکتر آلبویه، نمیدانم میشناسیدش یا نه؟ او گفت «من چنان عصبانی شده بودم که میخواستم وسط صحبتت پا شوم یقهات را بگیرم و بزنمت.» خلاصه، تعریف از آقای دکتر نصر کردم و اینکه ایشان همچین هستند و همچین هستند و مصلحت چیز و فلان، که این راحت شد و با یک لبخند مخصوصی هم داشت دیگر بهاصطلاح جا افتاد روی صندلیاش که من خوب دارم چیز میکنم. گفتم «ولی خوب ایشان این مصلحت را تشخیص میدهند اگر آقایان هنوز هم قانع نشدند ممکن است برای مجازات این دانشجویان خاطی تصمیمی گرفته بشود. ولی به یک شرط، به شرطی که ما پررو نشویم که بعدش بگوییم دانشگاه باید مستقل بشود. نمیدانم بودجه دانشگاه همچین بشود. چه همچین بشود. دیگر دور برداشتم که او مجال نکرد که وسط حرف من بقاپد و حرف خودش را بزند. آنچنان دوری برداشتم که جلسه تمام شد و دکتر نصر هم رفت و این آخرین حضورش در دانشکده بود بعد از این صحبت من. این چیز هم خاطرم آمد.
س- این جریان دکتر آذر و آقای رزمآرا چه بوده؟
ج- رزمآرا رفته بوده توی بیمارستانی که دکتر آذر کار میکرده. نمیدانم دکتر آذر سر آن خدمت نبوده یا جای دیگر بوده و فلان و اینها، چون رزمآرا همهجا میرفت زهرچشم بگیرد که همه سر کار باشند و اینها، این زده بود سیلی زده بود به دکتر آذر. دکتر آذر هم در کلاس هشتم متوسطه معلم فرانسه ما بود. از آنجا ما بهاصطلاح سابقه معلمی و شاگردی داشتیم. سه چیز باعث شد که من شدیداً این قضیه را دنبال کردم. یکی حق شاگردی. یکی توهین به یک اهل علم. یکی هم خردهحساب اصلی که با رزمآرا داشتم. این قضیه را سفت دنبالش را گرفتیم و مقاله و نطق و اینها که بالاخره رزمآرا مجبور شد برود عذرخواهی بکند از آقای دکتر آذر. آقای دکتر آذر را من ندیده بودمش با هم معاشرتی نداشتیم. بعد از این جریان یک دفعه آمد چاپخانه به دیدن من و تشکر کرد. اما در وزارت فرهنگاش خوب از آب درنیامد.
* منصور رفیعزاده – مهدی آذر
ج- مهدی آذر، بله.
س- قربان از وقتی که امروز به ما دادید تشکر میکنم.
ج- خواهش میکنم.
س- تا انشاءالله جلسه بعدی خدمتتان برسم.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۹
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
ادامه خاطرات آقای دکتر مظفر بقایی، ۱۸ جون ۱۹۸۶ در شهر نیویورک، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
ج- موقعی که برای استیضاح در دوره پانزدهم در مجلس متحصن شدم احتیاجی به منابع و مدارکی داشتم و منجمله به بعضی روزنامهها. یکی از منشیهای مجلس به اسم کامبیز اسم کوچکش را فراموش کردم، شاید هم خویشی با دایی آقا سید جلال تهرانی داشت چون او هم حاج علی آقا کامبیز بود دایی آقا سید جلال. او خیلی به من کمک میکرد. بعد یکی از دوستانش را هم آورد معرفی کرد او هم جوانی بود به اسم حمیدی. شاید اسمش عباس باشد ولی یقین ندارم. این دوتا خیلی واقعاً زحمت کشیدند و آن چیزهایی که من میخواستم تهیه کردند.
یکی از نکاتی که من میخواستم حمله کنم به رزمآرا راجع به سرهنگ مهتدی بود. سرهنگ مهتدی رزمآرا این را دادستان فرمانداری نظامی کرده بود و این سابقه کمونیستی داشت. آدم با سوادی هم بود کتاب روح القوانین مونتسکیو را ترجمه کرده بود و چاپ کرده بود ولی کاملاً جنبه چپی داشت و توی روزنامه «داریا» مقالاتی مینوشت. مقالاتی مینوشت که کاملاً نه تنها بوی کمونیستی میداد مخالفت با سلطنت و فلان، همه این چیزها. من به این دوتا جوان دیرکتیو دادم که این مقالات را بخوانند و آن تکههای حساس این را برای من آماده کنند. اینها همین کار را کردند. من استیضاحم را که شروع کردم، شروع کردم بدون اینکه بگویم چیست مثل اینکه خودم دارم نطق میکنم نوشتههای این آقای سرهنگ مهتدی را بنا کردم خواندن. وکلا شروع کردند «آقا اینها چیست میگویی؟ این تبلیغ کمونیستی میکنی. فلان، فلان.» داد و قال و من هم هی سکوت میکردم تا خاموش میشد. باز یک مقداری میخواندم. فقط این دو نفر از نقشه من اطلاع داشتند و آمده بودند چون او منشی مجلس بود رفیقش را هم آورده بود توی پارلمان آن کنار ایستاده بودند جلوی لژ تماشاچیها. ایستاده بودند و اینها رنگشان پریده بود مثل جوجه میلرزیدند وقتی من میخواندم. چون میدانستند که این به کجا خواهد رسید. تا خوب اینها داد و قال کردند که «آقا مجلس جای تبلیغ کمونیستی نیست. فلان نیست. فلان نیست.» گفتم که «آقایان تصدیق میکنید که آنچه که من گفتم تبلیغ کمونیستی است؟ فلان است. ضد سلطنت است؟» سکوت کردند. باز گفتم، «من میخواهم اتخاذ سند بکنم. اگر کسی خلاف این فکر میکند بگوید.» باز سکوت کردند. گفتم، «من از این سکوت اتخاذ سند میکنم که این حرفها تبلیغ مرام کمونیستی است. مخالفت با سلطنت مشروطه است و چه و فلان. و حالا میگویم اینها گفتههای من نیست. اینها نوشتههای آقای سرهنگ مهتدی است که آقای رزمآرا این را آورده و حافظ جان و مال و ناموس مردم کرده.» که غوغا شد، حالا کار نداریم. این سابقه آشنایی ما با این دو نفر بود.
خوب، کامبیز را من در مجلس میدیدم بعد آن را دیگر مدتها ندیدم همیشه احوالش را میپرسیدم میگفت، «نمیدانم مسافرت است. چیست. اینها.» تا بعد از آنکه ما حزب تشکیل دادیم و در حدود اواخر ۳۱، آنوقتها. یک روز این آقای حمیدی آمد که عضو حزب بشود، گفت، «من مدتی مسافرت بودم فلان و اینها، حالا آمدم و علاقهمند هستم.» من هم خودم معرفش شدم و عضو حزب شد. البته بدون گذراندن آن دوره آزمایشی و اینها، این را گماشتیم توی دبیرخانه حزب. خیلی هم با صمیمیت کار میکرد. خیلی هم بهاصطلاح زیرش دررو نبود برای کارهایی که داشت.
این همینطور بود تا بعد از سال ۳۲ یعنی بعد از ۲۸ مرداد، حالا تاریخهایش خاطرم نیست، یک روز این آمد گفت که یکی از این روسهای سفید هست که خیلی از این بهاصطلاح چیزهای مبارزات ضدکمونیستی تو خیلی خوشحال است و اینها، میخواهد آشنا بشود اگر اجازه بدهید بیاورم ایشان را. آوردند یک مرد پنجاه شصت ساله متوسطی بود و بعد این یک شب ما را خانهاش دعوت کرد، همین جناب مهندس روس سفید. خانهاش توی خیابان باغ سپهسالار بود توی یکی از این نیمچه خیابانهای بنبستی که دست چپ توی باغ سپهسالار هست آنجا بود. رفتیم یک حیاط بزرگی بود این اولش پله میخورد یک ساختمانی این طرف بود. ته حیاط هم یک ساختمان مفصل بود. ما همین ساختمان نزدیک در رفتیم و البته من با چندتا از دوستانم رفته بودم. نشستیم و شامی خوردیم و اینها، اما من به نظرم آمد که این دعوت میبایستی جور دیگر باشد چون بار را خیلی مرتب چیده بودند و اینها و مورد استفاده قرار نگرفت این همینطور به نظرم رسید که این میبایستی مثلاً من تنها رفته باشم. یک احساس بود فقط، هیچ دلیلی نداشت. این گذشت.
بعد این در یک شرکتی کار میکرد این آقای حمیدی توی خیابان نادری درست پیش از نردههای سفارت ترکیه پهلوی یکی از آن پاساژها. پاییناش البته دکان و اینها بود. سه چهار طبقه هم بود که یک وقتی یکی از ادارات وزارت کشاورزی یا وزارت صنایع بود. آنجا که من قبلاً آنجا رفته بودم. یک طبقهاش مال یک شرکتی بود. پیش از این جریان این خوب کارهای حزب را میآورد گاهی من منزل چیز بودم میآورد که من امضا کنم یا دستور بدهم، به منزل من آمد و رفت داشت. یک روز اظهار ناراحتی کرد از این وضع من که خوب تو با این موقعیت وضع زندگیات چرا همچین است؟ فرشهایت همچین است. مبلها کهنه است. نمیدانم فلان و از اینجور حرفها، دلسوزی. و قیافه متأثری هم داشت بهطوریکه من دلسوزیاش را باور میکردم. گفتم «نه حدود من همین است این مبلها خوب است. از زمان پدرم بوده حالا هم هست. کار خودش را میکند چیز هم نیست. امکانات دیگری هم من ندارم.» حالا اینها را تاریخی برایش چیز نکردم. این همینطور این جریان چیزها.
بعد یکروز آمد که «بله این شرکتی که من کار میکنم این شرکا خیلی نسبت به تو ارادت دارند و فلان و اینها و چیز کردند که شصت هزار تومان به تو تقدیم بکنند.» گفتم، «والله من احتیاجی ندارم.» چون خوشبختانه این طمع در زندگیام نبوده هیچ وقت. شصت هزار تومان هم آنوقت خیلی چیز بود. و بعد گفت نه ممکن است که سهام بهت بدهند که توی شرکت شریک بشوی. گفتم، «والله اینکار را من نمیکنم چون بالاخره من صاحب سهم باشم اینها میخواهند از اسم من استفاده بکنند و من چیز نمیشوم. بعد چند روز بعد آمد گفت که «نه اینها سهام بینام میدهند که اسم تو هم نباشد و اگر هم بخواهی میتوانی این سهام را در بازار بفروشی.» من تشکر کردم. صمیمانه تشکر کردم چون واقعاً باور کرده بودم جوری که او صحبت میکرد و اظهار علاقه میکرد.
این جریانات گذشت. بعد از مدتی که حالا تاریخش خاطرم نمیآید شاید آقای رفیعزاده یادش بیاید چیزی. یک نفر کارمند راهآهن بود جوانی بود قد بلندی داشت. عینکی هم بود و ما نسبت به این مشکوک بودیم. که کمونیست باشد. من چند نفر از رفقای خارج از حزب که شناخته نمیشدند مأمور کردم که این را تعقیباش بکنند و ببینند کجا میرود، کجا میآید؟ اینها. الان اسمش خاطرم نیست. شما همچین کسی یادتان میآید؟
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بله. این را یک دو هفته که اینها اولاً تعقیبش کرده بودند منزلش را یاد گرفته بودند بالاهای یوسفآباد بود. و بعد معلوم شد که هفتهای یکروز بعدازظهر این آقای حمیدی میرود خانه این. تمام بعد از ظهر خانه این میماند. این اولین چیز ما بود. بعد از مدتی هم حالا یادم نیست به چه مناسبتی یکی از این شبکههای حزب توده که کشف شده بود، زمانش هیچ خاطرم نیست که کی بود. از رفقای ما دسترسی پیدا کرده بودند یک مقداری از این چیزهایی که آنجا بود آورده بودند
س- اسناد.
ج- اسناد، منجمله صورتجلسات یک حوزهای بود که معلوم شد که این آقای حمیدی دوست عزیز دلسوز ما عضو آن حوزه است.
س- عجب.
ج- و مرتب در آن حوزه شرکت میکند، که دیگر ماهیتش برای ما معلوم شد. بعد در هزاروسیصد و سی، اواخر، سی و چهار یا اوایل ۳۵ تبعید زاهدان بودم که آن شبکه نظامی کشف شد… یکی از چیزهایی که این روزنامهاش را دارم یا مجلهاش را بیشتر، یکی از شگردهای کمونیستها این بود که برای اینکه اجتماع بکنند و در آن شرایط هنوز حکومت زاهدی بود نمیتوانستند تشکیل جلسه بدهند و اینها، عروسی راه میانداختند. و خوب تمام افراد را دعوت میکردند به عروسی، زیر پوشش عروسی با اجازه فرمانداری نظامی چیز میکردند بعد کارشان را میکردند. یک خانهای را که برای عروسی کشف کرده بودند و عکسش را انداخته بودند توی این مجله همان خانهای بود که آن جناب مهندس روس سفید ما را شب دعوت کرده بود. چون کنار خانه هم یک تابلو اینقدری طرف دست راستش همینقدر نوشته بود خیاطخانه چیز، یکهمچین اسمی، که آن تابلو را دیدم و در خانه و اینها را کاملاً شناختم. این دو تا دام که این آقای حمیدی برای ما میخواست چیز کرده باشد.
س- که به این ترتیب میخواستند چهکار کنند؟ همکاری جنابعالی را جلب کنند با حزب یا آلودهتان بکنند؟ یا
* منصور رفیعزاده – آلوده کنند بیشتر
ج- آلوده کنند. چون آن احساسی که به من دست داد که به یکی از رفقا هم گفتم مثل اینکه مهمانی جور دیگری میبایست باشد. این مثلاً میبایستی من تنها رفته باشم آنجا با همان آقای حمیدی و زنی باشد و چیزی و همان شگردهایی که توی این کتاب حالا میخوانم میبینم که چهقدر استفاده میکنند. یکی هم اینکه، خوب، من به پول آلوده بشوم. حالا یا از این راه بروم یا از آن راه بالاخره چیز است. این آقای حمیدی بود. بعد هم البته چندین سال بعد حدود سالهای چهل و سه چهل و چهار آن حدودها یک دفعه این، البته من هیچوقت به روی حمیدی نیاوردم چیزی یعنی موقعیتی هم نبود چون حمیدی را بعد از آن جریان دیگر ما ندیدیمش. بعد آمد یک دفعه و مرا دعوت کرد این مدیر داخلی هتل اورست بود. یک شب ما را به شبنشینی آن جا دعوت کرد دیگر از او خبری نداشتم. خود کامبیز هم احساس میکنم که جنبه چپی داشت. آن هم الکلیک شده بود و بعداً هم جوانمرگ شد دیگر، آن را هم کم میدیدم البته، بعد از آنکه دیگر در مجلس نبودم. بله، این خاطره این دو نفر بود. اما سازمان نظارت آزادی انتخابات را که تشکیل دادیم راجع به آن گفتم، بله؟
س- بله فرمودید.
ج- بله. گفتم یک موضوع مأمورین را نگفتم مأمور تأمینات و اینها را.
س- من یادم نیست بفرمایید.
ج- اول از جلوترش، راجع به ناصر زمانی هم چیزی نگفتم که؟
س- نه، نه، نگفتید، نخیر.
ج- آها. در انتخابات دوره شانزدهم که خوب جاهای مختلف اجتماعاتی بود و سخنرانی میبایستی بکنیم و مردم را روشن بکنیم، یک شب دعوت داشتیم توی یک خانهای در خیابان فخرآباد. مال یکی از بازارها بود. عدهای بودند و من هم رفتم سخنرانی کردم بعد دیدیم که یک جوانی با لهجه کردی غلیظ آمد و اشعار بهاصطلاح میهنی سروده بود و با یک حرارت خیلی جالبی اینها را خواند و خیلی هم شعرهایش خوب بود، هم خودش با آن هیجانی که داشت و اینها من بهاصطلاح جلب شدم و بعد گفتم صدایش کردند آمد، تشکر کردم و تشویقش کردم و اینها.
دو سه روز بعد این آمد به روزنامه «شاهد» همان منزل آقای زهری و پیشنهاد همکاری کرد که ما هم از خدا میخواستیم چون آدم کم داشتیم چیزی هم نداشتیم. این هم بود مثلاً مقالات را ببرد به چاپخانه نمونههای چاپخانه را بیاورد با کارهای دیگر بکند، از این جور. و خیلی با حرارت و چیز هم میگفت که من آمدم توی مبارزه شرکت کنم برای اینکه این نمیدانم تخم استعمار انگلستان را از کردستان بردارم. این آصف نوکر انگلیسهاست و فلان و اینها و انتظام کردستان را از آصف میخواست بگیرد و عرض کنم که اینها. با ما همکاری میکرد.
بعد یکروز عصر من توی اتاق آقای زهری که دفترم بود نشسته بودم یکی از جوانها آمد گفت که این زمانی حالش بهم خورده. چهاش است؟ من پا شدم رفتم دیدم بله رنگ پریده و افتاده روی صندلی و احوالش را پرسیدم، گفت «گرسنهام است.» گفتیم برایش یک چیزی گرفتند آوردند و خورد و بعد صدایش زدم توی دفتر خودم و پرسیدم (؟؟؟) گفت که بله مادرم در کردستان، نمیدانم رختشویی میکند ماهی مثلاً بیست تومان برای من میفرستاد و یک ماه است نرسیده من هم هیچکس را نداشتم. یکهمچین صحبتی. حالا مبلغش یادم نیست چهقدر، ولی یکهمچین چیزی است که من خیلی دلم سوخت و روزنامه هم بودجهای نداشت که چیز بکنیم من این را از بودجه خودم استخدامش کردم با ماهی صد تومان که اضافه بر کار روزنامه کار مکاتبات مرا هم بکند.
ایشان بود یک سه چهار ماه این قضیه بود تا اینکه سازمان نظارت را تشکیل دادیم بردیم آن زمین خرابهای که ته کوچه امیرتیمور کلالی بود آنجا که توضیح دادم برایتان چهجور آمفیتئاتر درست کردیم و اینها
س- بله.
ج- بله. همان روز اولی که این زمین حاضر شده بود که من میرفتم برای اینکه اینها را توجیه کنم که چه کارهایی باید بکنند و وظایف را تقسیم بکنم، دوتا دانشجوی حقوق بودند. یکی همشهری خودمان بود پسر معمارزاده، اسم فامیلیاش یادم رفته، شاعر هم بود. یکی هم کرمی پسر یک سرهنگ شهربانی بود که مأموریت کرمان داشت این دوتا از کرمان با هم همشاگردی بودند. بعد هم تهران با هم توی دانشکده حقوق بودند.
* منصور رفیعزاده – معظمی فامیلش نبود؟
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – نه
ج- اینها را میشناختم. اینها هم خوب عضو سازمان شده بودند. دم نزدیک غروب بود اینها آمدند پیش من و اشاره کردند که من بروم پشت چادر جلوی جمع نباشد. هر دوتا هم ناراحت و رنگشان هم پریده بود. گفتم، «چیست؟» گفتند، «بله، اینجا یک مأمور تأمینات هست.» «باشد.» گفتم، «به کسی گفتید؟» گفتند، «نه.» گفتم، «به هیچکس نگویید و ترس هم نداشته باشید. فقط به من نشانش بدهید که چهجور آدمیست.» نشان دادند کجا ایستاده، دیدم یک آدم قد متوسطی و کراواتی و کت و شلواری. این را نشان گرفتیم. این اولین تماس با دستگاه خفیه بود بهاصطلاح. بعد موقعی که صحبت کردم و بعد بنا کردم تقسیم وظایف سازمان را که به هر کسی یک کاری بدهند و همینطور توی جمع همین جوری اشاره میکردم «آقا بفرمایید شما اینکار را بکنید.» آن آقا را هم صدایش کردم، گفتم، «شما این محوطه را باید هر روز تمیز کنید. ضمناً هم این بشکه را هم باید آب کنید.» یعنی با سبو آب از شیر بیاورد بریزد توی بشکه. چون حساب کردم که خوب به کسان دیگر یکهمچین چیزی بگویم، میگوید «من آمدم مبارزه سیاسی بکنم نیامدم جاورکشی بکنم.» اما این چون وظیفهاش است که اینجا باشد نمیتواند از زیرش دربرود. هیچی این را هم مشغول بودیم به اینکار. بعد از چند روز به فکرم رسید که این را بیشتر شناسایی بکنیم ببینیم چهکار میکند. دو سه نفر باز مأمور این کردم. خوب، مرتب میرفت توی شهربانی و معلوم بود آنجا گزارشش را بدهد. کاشف قضیه هم همان آقای کرمی بود چون پدرش افسر شهربانی بود آمد و رفت آنجا این را دیده بود. ها، اسم آن شیوا بود.
س- شیوا.
ج- شیوا آن معمارزاده. در نتیجه هفت هشت روز که این را تعقیب کرده بودند معلوم شد که آقای ناصر زمانی منشی مخصوص حقوقبگیر بنده هر سه چهار روز یک دفعه با ایشان توی یک کافهای ملاقات دارد و تماس دارد.
س- عجب.
ج- که البته بعد از این کشف دیگر حقوقاش را قطع کردیم. البته تا آخر ماه به روی خودمان نیاوردیم بعد گفتیم که دیگر نمیتوانیم چیزی به او بدهیم. او رفت. چون با این چندتا برخورد دیگر خواهیم داشت. رفت و بعد که ما از زندان بیرون آمدیم دوباره دنباله انتخابات دوره شانزدهم بود، یک شب که از محل سازمان که توی آن پاساژ خیابان نادری بود که گفتم یکی از تجار یزدی در اختیار ما گذاشته بود، بیرون که آمدیم دیدیم توی خیابان نادری دو سه نفر جاهای مختلف دارند چیز میکنند که نمیدانم، «خیانت دکتر بقایی» فلان و اینها و یک اعلامیهای هم پخش میکنند. رفقا رفتند و اعلامیه گرفتند آوردند یک نیم ورقی نامه سرگشاده خطاب به من که خلاصه تو کوچکتر از آن هستی که به ساحت مقدس فرزند دلیر کردستان آقای آصف اهانت بکنی و اینها. زمینه اعلامیه این بود. زمینه اعلامیه این بود و عرض کنم که، امضا ناصر زمانی. حالا موضوع چه بود؟ آقای زهری توی روزنامه «شاهد» تکههای مختلفی داشتند. یک روایات مینوشتند و عرض کنم یک شوخی هم با رجال داشتند. این شوخی خیلی چیز زنندهای هم نبود. آصف آنموقع سناتور بود. این معلوم میشود که یک کسی یک یادداشتی برایش فرستاده، تقاضایی داشته، این تقویمش را درآورده تویش یادداشت کرده. این را آقای زهری از لژ تماشاچیها دیده بود. شوخی کرده بود که شوخی، که این همان تقویمی برای کارهای انجام شدنی است یا آن یکی تقویم برای کارهای انجام نشدنی. همین. خوب، این ممکن است هر کسی دوتا تقویم داشته باشد این را گرفته بود و مرا کوبیده بود سخت، نیم ورق. خوب، طبعاً دیگر هم ایشان را ندیدیم.
س- این آقای آصف شخص مهمی بود؟ من
ج- آصف نماینده کردستان بود و از فئودالهای بزرگ کردستان. البته انگلیسی مآب بود طبعاً.
س- بله.
ج- خیلی مهم بود.
س- اسم اولش را خاطرتان هست؟
ج- نه یادم نیست.
س- ولی وکیل مجلس بود.
ج- وکیل مجلس بود. بعد در این زمان سناتور شده بود.
س- بله.
ج- بله از کلهگندهها بود. یکی دو سال بعد از این قضیه، حالا زمانش هیچ خاطرم نیست، یکی از رفقایمان آمد گفت که این ناصر زمانی خیلی ناراحت است و یک وقتی میخواهد تو به او بدهی و حرفهایی دارد بزند. من هم هیچوقت اینجور ملاقاتها را رد نمیکردم طبعاً. گفتم بیاید منزل ببینمش. آمد و افتاد پشت پای من و گریه و چیز که بله، خلاصه، یک داستانی به این صورت که «من عاشق دختر آصف شدم و اینها مرا جلب کردند به خانهشان و مرا چیزخور کردند و من دیوانه شده بودم و از دیوانگی من اینها استفاده کردند که من آن اعلامیه را دادم و بعد که چند وقت بعد که حالم بهتر شد خواستم خودم را بکشم.» و یکهمچین داستان مفصلی، پشیمانی خودش را و اظهار خدمت و اینها. خوب، ما هم قبول کردیم.
این گذشت. دیگر هم ندیدیمش البته، این بهاصطلاح توضیحاتش را داد و عفوش را گرفت و رفت. در اواخر اسفند یا اوایل فروردین یعنی روزهای بعد از عید، حالا یادم نیست کدام یکیاش، یکروز ایشان را دیدیم و آمد و یک خیلی receptive به قول فرنگیها، آمد و خواست که تقاضا داشت که عضو حزب بشود. من هم قبول کردم. البته خیلی از دوستان ما سابقه این را میدانستند یعنی همانهایی که کشف شده بودند که این مأمور تأمینات است و اینها، خوب، اطلاع داشتند، توی دیگران هم گفته شده بود. من خودم معرفاش شدم و عضویتش را چیز کردیم و گفتم توی تشکیلات هم یک کاری به او رجوع بکنند. آن متصدی تشکیلات یا معاونش، حالا یادم نیست کدام یکیشان که اسم هیچکدام هم خاطرم نیست، آمد پیش من که آقا این ناصر زمانی همان جاسوس است.» گفتم، «بله میدانم.» گفتم، «یک جاسوسی که آدم بداند جاسوس است میداند چهکار بکند. اما اگر این ناصر زمانی ما ردش کردیم یک منصور مکانی آمد که ما نمیدانیم جاسوس است آن خطرناک است. و الا این خطری ندارد. توی تشکیلات هم اسرار چیزی نیست.» ایشان شروع به کار کرد و ضمناً کاری هم که اضافه بر کارش انجام میداد، خودش را رأساً نگهبان در اتاق من کرده بود. همیشه توی آن بالکنی که اتاق من عقب آن ایوان کوچکی بود، میآمد آنجا قدم میزد و دربان اتاق ما شده بود. ما هم کاری نداشتیم.
تا قضیه قتل افشار طوس پیش آمد. ایشان بنا بوده گزارش بدهد از جلسه فرضی که توی دفتر من تشکیل شده و ما دستور قتل افشارطوس را دادیم. بعد از آنکه توی رادیو و روزنامهها مرتب راجع به من بهعنوان قاتل افشار طوس مینوشتند و بعد اینهایی را که گرفته بودند اقاریرشان را مینوشتند و اینها که خیلی سروصدا کرده بود، آقای دکتر مصدق دستور دادند یک کمیسیونی تشکیل بشود به این پرونده رسیدگی بکنند و نتیجه رسیدگی را اعلام بکنند. قرار هم شده بود که روز فلان ساعت ده مصاحبه مطبوعاتی بکنند و چیز بکنند. کمیسیون تشکیل شده بود، البته تشکیل شده بود از چند نفر از قضات و یادم نیست کیها، که اینها یکی دوتایشان وارد نقش بودند بقیه بیاطلاع از باطن قضیه. گزارش را تهیه کرده بودند و آورده بودند، این را بعد از همانهایی که حضور داشتند من شنیدم، تهیه کرده بودند و آورده بودند که اینها امضا کنند و بدهند به روزنامهها که بهرامی معروف که رئیس کارآگاهی بود، بله؟ یا آگاهی؟
* منصور رفیعزاده – آگاهی، آگاهی شهربانی بود.
ج- آها، نه یک آگاهی است یک کارآگاهی. یکیاش مال دزدها و اینهاست. یکی مال چیزهای دیگر.
* منصور رفیعزاده – کارآگاهی مال دزدهاست. آگاهی مال
ج- پس آگاهی. رئیس آگاهی بود. این گزارش را میگیرد یک مطالعهای بکند متوجه یک نکته میشود. نکته عبارت از این بود که آقای زهری پیش از عید آن سال به مأموریت از طرف حزب رفته بود به خوزستان و بعد از عید هم تا چند روز در دزفول بوده. که این البته توی روزنامه هم منعکس بود. طبق این گزارش یکی از شرکتکنندگان در آن جلسه فرضی قتل افشار طوس آقای زهری بوده. بهرامی متوجه میشود که آقای زهری در آنموقع نبوده این به کلی لغو میکرد قضیه را. میگوید بله یک چیزی هست باید این اصلاح بشود و فلان و گزارش را میبرد که اصلاح کند بعد هم میگویند که نمیدانم ظهر یا دو بعد از ظهر اعلامیه داده خواهد شد که اینها هم توی روزنامهها منعکس شد. آنجا متوجه یک موضوع دیگر میشوند که تعداد زیادی از افراد ما به ماهیت این ناصر زمانی آشنا هستند و وقتی که یک چنین گزارشی متکی به گزارش ناصر زمانی هست که من بودم شنیدم که چه میگفتند، این دیگر چیزی که نیست این گزارش به درد نمیخورد. خلاصه، آن روز هم گزارش چطور شد؟ آن گزارش.» چون یک عده هم فهمیده بودند دیگر حاضر نبودند که شرکت بکنند در یکهمچین چیزی، فهمیده بودند که قضیه از کجا آب میخورد. به جای اینکه آن گزارش هیئتی که آقای دکتر مصدق معین کرده بودند چند روز بعد فرمانداری نظامی یک گزارش بیسروتهی داد. دیگر آن قضات و فلان به کلی فراموش شد. بعداً هم توی آن پرونده، یک پروندهای ساواک سر خورده بود توی پرونده خود من موقعی که مرا برای چه محاکمه میکردند؟
* منصور رفیعزاده – محاکمه آخر راجع به نواب صفوی اینها.
ج- آها.
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- فکر میکنم.
س- فرمودید که نواب صفوی؟
* منصور رفیعزاده – نواب صفوی و خلیل طهماسبی.
ج- بله. همان
* منصور رفیعزاده – قبلاً فرمودند
ج- همان قتل رزمآرا.
* منصور رفیعزاده – قتل رزمآرا.
ج- این پرونده مال ساواک رویش هم آن آرم ساواک، یک آرم مسخره بزرگی هم به قدر این بود، چرخ و دنده و سیخ و میخ و اینها، که این تویش خیلی چیزها بود منجمله یک چیزهایی هم راجع به همین آقای ناصر زمانی بود. بعداً هم یک دفعه آمد پیش من یا توی خیابان رسید همراه من آمد که من رفته بودم کردستان بنا بود کاندیدا بشوم به من کمک نکردند و فلان و اینها، این زمانهای آخر. یک دفعه هم در حدود پنج سال پیش دیدمش با لباسهای پارهپوره خیلی وضع چیز، موها وز توی خیابان میرفت روبهرو هم رسیدیم و سلام و علیکی کردیم من دیگر نایستادم دیگر نمیدانم چه شد.این هم
* منصور رفیعزاده – میگویند که بازجو بود توی فرماندار نظامی در حظیرهالقدس.
ج- نه دیگر این را نمیدانستم.
س- در کجا بازجو بود؟
* منصور رفیعزاده – حالا من درست جریان یادم نیست. سازمانی که زیر نظر تیمسار بختیار تشکیل شد، آن محله بهاییها حظیرهالقدس،
ج- فرمانداری نظامی.
* منصور رفیعزاده – فرمانداری نظامی ناصر زمانی بازجو بود آنجا. و آن زندانی که ما رفتیم ناصر زمانی از من و سدهی بازجویی کرد.
ج- صحیح. من این را یادم نیست اصلاً.
* منصور رفیعزاده – بله، بله
ج- گفتید سابقاً یادم هست.
* منصور رفیعزاده – عرض کردم. بازجویی میکرد و ما را به یک جرم گرفته بودند. ولی ناصر زمانی تمام اصرارش بر این بود که ما راجع به پرونده افشار طوس چیزی میدانیم که طناب کی آماده کرده؟ ما کجا بودیم؟ پشت پرده بودیم. من همچین چیزی بلد نیستم. خیلی تهدید کرد که کتک میزنم. این یک دفعه من ناصر زمانی را در حظیرهالقدس دیدم آنجا. بعد ناصر زمانی منتقل شد به سازمان امنیت. یکی از بهترین بازجوهای سازمان امنیت بود از نظر سازمان امنیت. بعداً موقعی که تیمسار پاکروان رئیس شد ناصر زمانی را کنار گذاشت. و وضع روحیاش هم خیلی بد شده بود و بیرونش کردند، یک پولی به او دادند بازخریدش کردند بیرونش کردن. ولی از بازجویان اولیه سازمان امنیت بود
ج- ها، این جالب است.
* منصور رفیعزاده – خیلی هم آدم خشنی بود.
ج- یادم رفت. ولی چهقدر نقش خودش را خوب بازی میکرد. آن نقش اولیه آن گرسنگی و فلان و اینها و بعد این گریه و زاری و پا ببوس و دست ببوس و اظهار پشیمانی و بله….
س- پس شما از هر دو طرف تحتنظر بودید. هم از نظر تودهایها، هم از نظر دستگاه.
ج- بله، خوب، آنها
س- افرادی را مأمور میکردند داخل
ج- کار خودشان، بله داشتند.
* منصور رفیعزاده – راجع به افشارطوس میفرمودید.
ج- نه هنوز خیلی مانده تا برسیم. راجع به امیر پاکروان هم نگفتم که.
س- نخیر
ج- با مرحوم صادق هدایت ما در حدود سال ۲۲ تقریباً آشنا شدیم به وسیله یکی از دوستانم مرحوم علی اصغر سروش که مترجم بود، چندتا کتاب هم ترجمه کرده، نمیدانم میشناختیدش یا نه؟ مرحوم سروش جزو محصلین اعزامی همدوره بودیم. اولاً مدرسه سن لویی هم مدرسه بودیم او یک کلاس از ما پایینتر بود ولی سنش بیشتر بود. بعد جزو محصلین اعزامی رفتیم اروپا و این ذوق ادبی داشت. ما را فرستادند چون قسمت تعلیم و تربیت بود فرستادند به دانشسراها که مقدمه دانشسرای عالی باشد. این اصلاً ذوق ریاضی و فیزیک و اینها نداشت و نتوانست که چیز بکند. مرحوم مرآت هم این را بند از سال دوم برگرداند ایران. در صورتی که میباید تشخیص بدهند که این، خوب، ذوق ادبی دارد ذوق چیز ندارد، یک رشته ادبی را بخواند. و انصافاً در زبان فرانسه خیلی مسلط بود یعنی بهترین مترجم زبان فرانسه بود که به همین مناسبت هم توی وزارت دارایی استخدام شده بود و اینها. بعداً هم کارهای ترجمه میکرد.
او با صادق هدایت دوست بود به وسیله او ما آشنا شده بودیم بعد هم دوست شده بودیم. برنامه مرحوم هدایت هم این بود که بعد ازظهرها میآمد کافه فردوسی مینشست آنجا، دوستانش میآمدند دورش و اینها، بعد از آنجا راه میافتاد اگر برنامهای داشت که خداحافظی میکرد و میرفت. والا به قدمزدن توی خیابانها و سرکشی به مشروبفروشیها و اینها. من هم هروقت که فرصتی داشتم میرفتم در این چیزها شرکت میکردم. که گفتم آقای زهری را به وسیله او شناختم. یکی از کسانی هم که گاهی ما دیده بودیمش، همین آقای امیر پاکروان بود. این البته نیمه بختیاری بود و اجمالا هم من میدانستم که توی شرکت نفت کار میکند اما ما هیچوقت صحبت کار و اینها نمیکردیم با هم. این جریان بود. خوب، چندین بار این را توی کافه فردوس دیده بودم با هم رفته بودیم با صادق هدایت به مشروبخوری و اینها.
و بعد از مدتها البته یکروز که از کافه فردوس آمدیم بیرون صادق هدایت با دیگران خداحافظی کرد به من گفت که بیا برویم. راه افتادیم گفت «کجا برویم؟» گفت که «میرویم منزل امیر پاکروان.» رفتیم. تا آنوقت البته خانهاش نرفته بودم ولی خوب دوست شده بودیم با هم. رفتیم آنجا و یک شام مختصری تهیه دیده بود و نشستیم و مقداری هم صحبتهای معمولی و شوخیهای معمولی داشتیم، بعد، بعد از شام صادق هدایت گفت که «خوب، حالا موضوع را بگو.» گفت که «خودت بگو.» گفت که موضوع من در اداره تبلیغات شرکت کار میکنم تو بالای پاساژ برلیان دوتا اداره شرکت بود بهم چسبیده بود، یکی اداره استخدام بود که رئیسش آن دکتر فلاح بود
* منصور رفیعزاده – دکتر فلاح.
ج- دکتر فلاح بود. اینجا اداره تبلیغات و انتشارات شرکت بود که رئیسش اول یکی دیگر بود بعداً در آن زمان استاتیر بود. گفت که «به مناسبت شغلی که دارم و همجواری که با اداره استخدام داریم به خیلی مسائل من وارد شدم و معمولاً هم کراراً دیدم که یک وکیلی با یک روزنامهای که به شرکت حمله میکند بعد از مدتی شرکت این را میخواهند و میخرندش خلاصه به انواع مختلف یا همینطور علنی معامله میکنند. یا اینکه این را دعوت میکنند برای بازدید تأسیسات نفت در ابادان و آنجا به او میگویند که در یک مزایده مثلاً آهنآلات فرسوده، همیشه از این مناقصهها مزایدهها داشتند، شرکت کند. شرکت کند و پیشنهاد بدهد. این هم شرکت میکرد و یک پیشنهادی میداد بعد برنده میشد آنوقت یک نفر دیگر میآمد آن چیز را از او میخرید مثلاً پنجاه هزار تومان شصت هزار تومان، آن چیزش را میخرید. خلاصه این به صورت یک معامله تجاری خیلی روراست و شرافتمندانه یکهمچین پولی گیرش میآمد.» میگفت، «وقتی تو شروع کردی به مخالفت با انگلیسها توی مجلس من به صادق گفتم که میبینم که به زودی توی اداره ما پیدایش بشود. صادق گفت نه تو اشتباه میکنی. و من روی فکر خودم بودم تا اینکه اخیراً دیدم نه تنها آثاری از نزدیکی تو با آنها نیست، بله دارند برایت خط و نشان میکشند. و این است که حالا که مطمئن شدم از این ساعت خودم را در اختیار تو میگذارم و هرجور که بخواهی، هر نوع اطلاعی که من داشته باشم بتوانم داشته باشم چیز میکنم.» و یک همکاری صمیمانهای شروع کرد با دوستانش در آبادان هم چیز کرده بود مرتب مکاتباتی از آبادان میشد که کارهای شرکت را میگفتند اینها که اینها توی روزنامه «شاهد» چاپ میشد بهعنوان نامه از آبادان. خودش خیلی چیزها را ترجمه میکرد برای ما. خیلی همکاری نزدیکی داشتیم.
عرض کنم، تا اینکه یک شب به من خبر داد که انگلیسها برای اینکه در جلوی تبلیغات ما یک کاری کرده باشند داشتند یک آسایشگاه مسلولین بالای آسایشگاه شاهآباد میساختند. این هنوز تمام نشده بود. ولی میخواستند شاه را ببرند برای افتتاح اینجا. شاه قبول نکرده بود از ترس وضعیتی که بود، قبول نکرده بود و اینها متوسل به اشرف شده بودند اشرف شبی توی کاخش مهمانی میدهد سران شرکت و عدهای و اعلیحضرت. آنجا به گردنش میگذارند که بهعنوان افتتاح آنجا نرود ولی برود بهعنوان بازدید مسلولین شاهآباد بعد هم تصادفی بگوید «این ساختمان چیست؟» بگویند که «شرکت نفت دارد ساختمان میکند.» بعد استدعا کنند «لطف بفرمایید تشریف بیاورید.» و شاه هم برود. این خبر را پاکروان به من داد. چند روز بعد دیدیم که «بله، اعلیحضرت تشریف بردند به بازدید آسایشگاه شاهآباد و آنجا راجع به این ساختمان سؤال کردند و بهعرضشان رساندند که بله، شرکت نفت است و اگر میل دارید. اعلیحضرت هم آمدند ساختمان نیمهتمام را بازدید کردند، آنوقت نکته خیلی جالب توجه این بود. شاه خوب، یادتان است، هرجا که میرفت پانصد تا عکس میانداختند در چیزهای مختلف و توی روزنامهها و فلان. از این بازدید شاهانه فقط یک عکس تمام روزنامهها انداختند و عکس خیلی زننده بود. جلوی همان ساختمان نیمهتمام اینها ایستادند. شاه جلوی نفر سوم ایستاده آن هم همیشه آنموقع اینجوری، هنوز این ژست چیز را پیدا نکرده بود، اینجوری ایستاده. سه چهار نفر هم فاصله هستند، البته شاه جلو ایستاده ولی سه چهار نفر فاصله هستند جلوی نفر پنجم نورت کرافت ایستاده دستهایش را زده به پشت سرش و شکمش را داده جلو، خیلی بیادبانه. بعد هم دو سه نفر دیگر. یک صف اینجوری بود اینجا شاه بود اینجا نورتکرافت، شاه اینجوری ایستاده نورت کرافت هم
س- شاه دستهایش به جلو بود.
ج- نورتکرافت هم
س- دستهایش به پشت. خیلی عکس زنندهای بود. که ما یک اشارهای توی روزنامه کردیم. حالا این را روزنامههایش را باید خودتان پیدا کنید.
* منصور رفیعزاده – هروقت خواستید میدهم.
ج- بله. این گذشت. حالا در این ضمن هم مثل اینکه شرکت نفت سؤظنی برده بودند نسبت به پاکروان و ما دیگر ملاقاتهایمان علنی نبود که او بیاید دفتر روزنامه و چیز بکند. یک روز نزدیک ظهر به وسیله یک نفر به من پیغام داد که «بعد از ظهر کجا هم را ببینیم؟» رفتیم و خیلی ناراحت گفت که «امروز این کلیشه عکس را با هواپیما فرستادند آبادان توی روزنامه»، چه بود مال انگلیسها «اخبار روز؟» یا «اخبار نفت» یکهمچین روزنامهای، «چاپ بشود.» خیلی ناراحت بود از این قضیه. عرض کنم که، گفتم، «خوب، حالا یک فکری میکنیم.» بعد یک entrefilet کوتاهی همان شب نوشتم توی روزنامه درج شد خطاب به شرکت نفت که «شما این صحنهسازی را برای آسایشگاه کردید و این عکس توهینآمیز را توی روزنامههای بدبخت خودمان و مجلاتمان چاپ شد، آن را من چیزی نمیتوانم بگویم. تف سربالاست. یکهمچین چیزی ولی به شما اعلام میکنم که اگر این عکس به نحوی از انحا در روزنامه یا مجله شرکت نفت یا در نشریات خارج چاپ بشود، آنوقت من در همین روزنامه شمهای از واقعیات محرمانه خاندان سلطنتی انگلستان منتشر خواهم کرد.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۰
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۰
ج- فردا شبش قرار داشتیم با پاکروان آمد افتاد به گردن من و یک حالتی، گفت که به مجرد اینکه روزنامه را ما ترجمه کردیم فرستادیم فوری تلگراف کردند به آبادان که از استفاده از آن عکس خودداری کنید.
س- عجب.
ج- و یک ماه بعد آن عکس توی مجله شرکت نفت چاپ شد اما با این ترتیب که فقط شاه و چند نفر را نشان میداد نورت کرافت را
س- قیچی کرده بودند.
ج- قیچی کرده بودند که آن را هم دارم. بله این ضربت هم.
س- این پاکروان با آن پاکروان
ج- نخیر، نخیر.
س- هیچ نسبتی نداشت؟
ج- این نیمه بختیاری بود.
س- بله.
ج- بله، بعد هم حالا آن داستانش خیلی مفصل است که این دستور اعدامش را صادر کرده بودند وقتی فهمیده بودند که دیگر پی برده بودند.
س- یعنی پاکروان.
ج- بله.
س- به چه اتهاماتی؟
ج- اتهام لازم نیست. شرکت نفت دستور میداد به امضای آقای دکتر فلاح به انواع مختلف خیلی، این را اگر یک وقتی رسیدگی میشد بشود خیلی چیزها کشف میشد، تصادف ماشین،
س- عجیب.
ج- کسالت آپاندیس، عمل آپاندیسیت، غرق در رودخانه، دچار کوسه شدن و از این قبیل چیزها. و عملی که برای این صورت گرفته بود یک دفعه آمد، هنوز البته خودش پی به وخامت قضیه نبرده بود، به این یک مأموریت داده بودند که برود آبادان، نمیدانم، بهعنوان رسیدگی چیزی یک مأموریتی داده بودند، که آمد خداحافظی کرد و رفت. رفت و تقریباً یک ماه یک ماه و نیم از این قضیه گذشته بود، توی زمستان بود اینقدرش یادم هست، یک شب آخر شب آمد خانه ما خاکآلود و معلوم بود از سفر آمده، عرض کنم، گفت که «من که رفتم آبادان اول چیزی که به من برخورنده بود دیدم به جای اینکه مطابق شئونات اداری مرا در Guest house مخصوص بالا رتبهها منزل بدهند توی یک هتل پایینی منزل دادند.» بعد خوب او خیلی دوستان داشت آنجا، به او رسانده بودند. طرز عمل عبارت از این بود که اینها وقتی که میدیدند یک کارگر یا کارمند شرکت چشمش باز شده دارد واقعیت را میبیند، میبیند که انگلیسها با نفت ما چهکار میکنند، با مملکت ما چهکار میکنند اینها. اگر یک کارگر چیز بود این را یا بازخرید میکردند یا بهانه میگرفتند اخراجش میکردند. کارمندهایی که بالاتر بودند و میدیدند اگر اخراج بکنند این ممکن است برود و افشاگری بکند و بهاصطلاح دست اینها را رو بکند اینها را به یک صورتی به همین صورتهایی که گفتم از بین میبردند. و آنهایی را هم که از تهران میفرستادند نامه دستنویس آقای دکتر فلاح، که یک نامهاش را هم پاره شدهاش را من دارم، این را باید یک وقتی چیز بکنیم ترجمه بشود. آقای دکتر فلاح نامهای مینویسد به مثلاً Dreake یا، نمیدانم، مقامات دیگر که این آقای منصور رفیعزاده میدانید که از کارمندان قدیمی ما است و خیلی مطلع است به اینها و فعلاً وجودش در تهران ضرورتی ندارد و شما کاری برای ایشان در نظر بگیرید ترتیب کارش را بدهید. این یعنی بکشیدش.
ج- عجب.
ج- که به یکی از آن وسایل چیز میشوید. این وقتی متوجه موضوع میشود پیاده فرار میکند شبانه از آبادان و خودش را میرساند به کوههای بختیاری که خوب اصل خانوادهاش آنجا بود مدتی آنجا بوده حالا آمده تهران. و این مدت، الان یادم نیست چند ماه، توی اتاق من که کتابخانهام هم همانجا بود، شب و روز آنجا بود. اصلاً بیرون نمیآمد. از وجودش فقط مادرم و یکی از خواهرهایم که با ما بود و نوکرم اطلاع داشت. و این آنجا مرتب مشغول ترجمه و مقاله نویسی بود برای روزنامه تا نفت ملی شد. طبعاً این خوب سابقهاش هم در شرکت نفت از بین رفته بود اینها خوب، دستور کشتنش را داده بودند دیگر چیز نبود. راجع به دو نفر من فقط از آقای دکتر مصدق این گله بعد از مرگ را هم بکنم از ایشان. راجع به دو نفر من از ایشان تقاضا کردم، یکی راجع به آقای زهری بود که کارش را در چاپخانه انجمن فرهنگی گفتم برایتان؟
س- نخیر
ج- اصلاً نگفتم؟
ج- نه، بههیچوجه.
ج- عجب حافظهام خالی است. کار اساسیاش آنجا بود که
* منصور رفیعزاده – کدام انجمن؟
ج- فرهنگی ایران و فرانسه.
س- ایران و فرانسه، بله.
ج- مدیر چاپخانه آنجا شده بود. حالا بعد یاد من بیاورید تمامش را بگویم. یکی هم راجع به این آقای امیر پاکروان که گفتم او این خدمات را کرده و کارش را از دست داده و اینها و ایشان هیچ به روی مبارک خودشان نیاوردند. ولی در عوض موقعی که ما میخواستیم حزب را در آبادان دائر بکنیم آقای خلیل ملکی چون صحبت میکردیم خوب کی را بفرستیم کی را چهکار کنیم، گفت که یکی از دوستان سابق ما هست که این عضو حزب توده بود ولی با ما انشعاب کرد و به خدمتش در شرکت نفت خاتمه دادند و الان این در بانک ملی کار میکند با ماهی دویست تومان حقوق و این اگر آمادگی داشته باشد بهترین کس است برای اینکه در آبادان حزب را تأسیس کند چون اشخاص را میشناسد و فلان و اینها. خوب، ما هم قبول کردیم و قرار شد بیاید صحبت کند و آمد و اسمش یادتان میآید؟
* منصور رفیعزاده – مرزبان نبود نخیر.
ج- نه اصلاً. تقریباً هم اسم آن افسر بود که شما خیال کرده بودید یک آدم وطنپرستی است. ناطقی، نطقی، منطقی.
س- آها.
ج- توی روزنامه هست درهرصورت. قابل پیدا شدن است. این آمد و خوب خیلی اظهار چیز کرد. حاضر بود که برود گفت که «من فقط خرج سفر ندارم بروم ولی آبادان خانه دوستانم اینها هست خرجی ندارم آنجا، ولی خرج سفر ندارم.» که ما دستور دادیم از صندوق حزب هم صد تومان به ایشان خرج سفر دادیم و ایشان رفتند برای تشکیل حزب در آبادان.
حالا در این ضمن ما دست گذاشته بودیم روی اداره تبلیغات شرکت نفت و، نفت ملی شده، و خانه سدان و دسترسی به اسناد پیدا کردیم. یکروز یک پروندهای آمد زیر دستمان، زیرش یک نامه نیمورقی با خط نسبتاً خوش خطاب به اولیای شرکت، نمیدانم، خطاب به کی نوشته، «من جوانم و جویای نام آمدهام. و من عضو حزب توده هستم موقعیتی دارم دسترسی به خیلی چیزها دارم و اگر شرکت به موقعیت من و امکانات من توجه کند و بهاصطلاح، پاداش مناسب بدهد من حاضر هستم همکاری بکنم.» زیرش فوری نوشتند فوری ترجمه شود. ترجمه شده و رفته بالا و روی آن ترجمهاش هم بهاصطلاح دستنویسهای مختلف هست و ایشان پیش از اعتصاب ۱۳۲۵ جاسوس شرکت شده بود در حزب توده و اینها. بعد که
س- نجفی نبوده؟
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – پیدا میکنیم اسمش هست
ج- اسم هست. اصلاً گراور چیزش هم هست توی روزنامه، بله.
س- آها.
* منصور رفیعزاده – نامه هم هست.
ج- حالا این من کی به این دوسیه دسترسی پیدا کردم؟ موقعی که ایشان رفته حزب را در آبادان تشکیل بدهد. ما صدایش را درنیاوردیم. درنیاوردیم و ها، بعداً به علت اینکه تودهای بوده شرکت نفت این را اخراج کرده، بعد هم آمده با ماهی دویست تومان در بانک ملی استخدام شده. بعد که رفتیم آبادان دیدیم بله یک عده عوامل مخصوص را ایشان جمع کرده به اسم هیئت مدیره حزب و اینها. اینجا بنا بود که من بروم به نفت سفید و گچساران و آنجاها یک tournéeای بهاصطلاح بکنیم از آقای زهری خواهش کردم که ایشان در آبادان بماند و بهطوریکه کسی حالیاش نشود این تشکیلات را بهم بزند. و همینطور هم شد. البته آنموقع تیمسار کمال، نمیدانم چه سمتی داشت، یک سمت نظامی داشت در آبادان. فرماندار نظامی بود یا فرمانده لشکر بود؟ خاطرم نیست. آنها هم از وجود حزب آنجا ناراحت بودند، خلاصه دوتا بهم شده بود آن تشکیلات را بهم زدند.
آنوقت یک نکته خیلی جالب توجه این است که آقای دکتر مصدق که هیچ عملی نه نسبت به آقای زهری نه نسبت به آقای پاکروان که هر دوتا واقعاً هستی خودشان را در راه این خدمت از دست داده بودند هیچ عملی نکرد. بعد از مدتی خبر شدیم که همان آقا، البته مدتها بعد، ما اخراجش کردیم یعنی در برگشتن به تهران محاکمهاش کردیم و همین نامه توبهنامهاش را به شرکت عیناً گراور کردیم توی روزنامه که هست. ایشان را با ماهی دو هزار تومان به دستور آقای دکتر مصدق فرستادند به هفتگل، همین دویست تومانی
س- دوهزار تومان.
ج- دوهزار تومان آنوقت. ولی آن دوتا تقاضای مرا ایشان بههیچوجه اعتنا نکرد. این داستان…
یکی هم از جریانات باز همان دوره پانزدهم موقعی که من هنوز در مجلس متحصن بودم برای استیضاح در همان جریان کار استیضاح بود. یکروز سه چهارنفر آمدند دیدن من. مثل اینکه یکی دوتایشان کارمند دارایی بودند. دوتا هم خارج آشنا نبودیم با هم. آمدند و گفتند که دیشب جریانی بوده و صحبت تو شده، جریان هم این بود که منوچهر نیکپی که رئیس قندوشکر بود این را هم نگفتم که؟
س- نخیر.
ج- موضوع ابتهاج و اینها را یادم رفت.
* منصور رفیعزاده – ابتهاج نخیر.
ج- این پروندهای برایش تشکیل شده بود و زندانیاش کرده بودند.
س- منوچهر نیکپی؟
ج- منوچهر نیکپی.
س- ایشان چه نسبتی با آن اعزاز نیکپی اصفهان دارند؟
ج- برادر اعزاز نیکپی است. راجع به اعزاز نیکپی گفتم که من با پروندهاش مخالفت کردم؟
س- بله،
ج- بله آن
س- التفات فرمودید.
ج- بله؟
س- فرمودید.
ج- بله. گفتند که منوچهر نیکپی کاملاً بیتقصیر است. این پرونده را برایش ساختند. و دیشب ما یک عدهای از دوستانش بودیم و نشسته بودیم فکر میکردیم که برایش چه کار کنیم، دنبال یکی از وکلای مجلس بودیم که بتواند از او دفاع بکند. اسم تو گفته شد بعضیها گفتند فلانی همچین کاری نمیکند چون با اعزاز نیکپی مخالفت کرده. بعضیها گفتند نه، اگر بداند که چیز است کاری به برادر یا اینها ندارد و میکند. و قرار شد که ما بیاییم و با تو صحبت کنیم ببینیم چیست؟
گفتم که اگر واقعاً این بیگناه باشد و برای من ثابت بشود هیچ ربطی به این دوتا برادر نمیبینم. خوب، با او مخالفت کردم ولی حاضرم دفاع کنم. سوابق را آوردند، سوابق را آوردند و اجمال قضیه این است که دولت ایران قند و شکری که میخریده همیشه با واسطه Board of Trade لندن عمل میکرده و یک کمیسیونی بوده در تهران مرکب از علی وکیلی و خرّم رئیس اداره معاملات خارجی بانک ملی و یک روس سفید به اسم، یک اسمی شبیه به بوخووالسکی ولی یقین ندارم بوخووالسکی باشد، ولی شبیه به این. که اینها هم واسطه بین دولت ایران و Board of Trade بودند که این معاملات را همیشه انجام میدادند. اعزاز نیکپی که رئیس قند و شکر میشود یک اعلان مناقصه بینالمللی منتشر میکند. یک کمپانی آمریکایی قیمتهایی که میگوید خیلی مناسبتر بوده. این Commande میدهد به آن کمپانی و باید پول اینجور معاملات را در یک بانکی اعتبار غیرقابل برگشت، میدانید جریانش چیست؟
س- بله.
ج- باز کنند که چیز بشود. کمپانی آماده میشود و با اینکه پول حواله نشده بوده چون Commande دهنده دولت ایران بوده و خوب، طرف مطمئن است. شروع به حمل شکر میکند. در این ضمن کمپانی یک تلگراف دیگر میکند به دولت ایران که من قند هم به فلان قیمت
س- میفروشم.
ج- آماده دارم میفروشم. چیز میآید به وزارت دارایی و اینها جواب میدهند که این معامله را احتیاج نداریم لازم نیست. این حالا چون پروندهاش را آوردند خودم دیدم باید توضیح بدهم. یک کلاسور…، آها، دولت ایران تلگراف میکند که معامله شکر را ما لازم نداریم، شکری که حالا کمپانی حمل کرده، نمیدانم، دههزار تن یا بیستهزار تن.
در همین ضمن پاکستان از این کمپانی تصادفا همین مقدار خریداری کرده. این چیزی که حمل کردند به جای اینکه بفرستند به ایران میفرستند به پاکستان. ولی کمپانی تقاضای خسارت میکند. البته فقط خسارت حمل و نقل و این چیزها را، نمیدانم بیست و چند هزار لیره. و الا اگر نفروخته بودند به پاکستان که خسارت خیلی بیشتر میشد. و الان اعزاز نیکپی یکی از اتهاماتش این است. و گفتند که این تقلب در بانک ملی شده چون ارتباط به وسیله بانک ملی است. اینجا برای من یک موقعیتی پیش آمد که راجع به ابتهاج شناسایی بکنم. چون راجع به ابتهاج من دو جور مختلف شنیده بودم از اشخاصی که کموبیش وارد بودند منجمله یکی از دوستان همشهری ما که من به صداقتش اطمینان کامل داشتم و جزو رؤسای بانک بود، این ابتهاج را از اولیاء خدا میدانست، که همچین است، درست است، چه است، چه است، چه است. ولی از طرف دیگر میشنیدم که یک دراکول واقعی است. این موقعیتی بود که ابتهاج را امتحان بکنم.
فردایش تلفن کردم به بانک ملی که میخواهم شما را ببینم و رفتم بانک. رفتم بانک و جریان را به او گفتم. اولاً شروع کرد یک شرح مفصلی دفاع از Board of Trade که آقا Board of Trade ساحتش مقدستر از این است که همچین بگوید. کوچکترین چیزی و فلان و خیلی چیزها گفت.
س- این آقای ابتهاج است حالا دارد این حرفها را میزند؟
ج- بله. بعد گفتم، «آقا، چنین پروندهای هست. من میخواهم این پرونده را ببینم.» تلفن کرد آن متصدی پرونده نبود. ما نشستیم یک یک ساعتی دو سه تا تلفن کردیم او پیدایش نشد. این چیز طبیعی بود. وقتی پیدایش نشد آقای ابتهاج گفت «من فردا میگویم دکتر دفتری پرونده را بیاورد مجلس برای اطلاع شما.» دکتر دفتری معاونش بود. فردا صبح آقای دکتر دفتری آمد و پرونده را آورد و یک کلاسوری، دیدیم این چیزهایی که اینها گفتند صحیح است. اما ظاهر این است که اشتباه شده یعنی وقتی هم من به ابتهاج توضیح دادم گفت «حتماً یک اشتباهاتی شده و الا غیرممکن است که چیز بشود.» حالا اشتباهات چیست؟ اولاً بنا بوده که پول این شکر را در بانک مثلاً Chase National اعتبار غیرقابل برگشت… اینها اشتباه کردند به جای Chase National Bank پول را در بانک فیلیپ دو مورگان حساب باز کردند. این اشتباه اول. اشتباه دوم، حالا اینها که همینطور این چیزها روی هم، تلگراف مربوط به خرید شکر تلگراف ۵۷ است شماره ۵۷. تلگراف مربوط به قند برگ شماره ۱۴۶ است. وزارت دارایی که میگوید ما قند لازم نداریم اینها دیگر این توضیحات را نمیگویند عطف میکنند به تلگراف، ولی باید عطف کنند به تلگراف ۱۴۶ اشتباه میکند.
س- آها.
ج- صد ورق را میزنند بالا مینویسند شماره ۵۷ لازم نیست.
س- آها.
ج- یعنی شکر لازم ندارم.
س- بله.
ج- که نتیجهاش آن ادعای کمپانی از دولت ایران میشود. عرض کنم که، هیچی ما فهمیدیم که واقعاً منوچهر نیکپی در این
* منصور رفیعزاده – تمام اسمها را اعزاز نیکپی در اینجا فرمودید استاد.
ج- نه، نه، منوچهر.
* منصور رفیعزاده – چهار بار تا حالا اعزاز نیکپی فرودید
س- بله
ج- اعزاز آن بود که من با
* منصور رفیعزاده – بله، بله.
ج- اعتبارنامهاش مخالفت کردم. این منوچهر نیکپی را نه آنوقت نه بعد از آن هم من هیچوقت ندیدم. در مجلس من سؤال کردم از دولت راجع به موضوع قندوشکر. خوب، مجبور بودند یک روز برای چیز معین شد که بیایند جواب بدهند. من شروع هم که کردم گلشائیان و علی وکیلی رنگشان رفت وقتی دیدند که من چه میخواهم بگویم. حالا نمیدانم این حالیم نشد توی آن شور و هیجان خودم و اینها که بهاصطلاح اشارهای شد تعمدی بود چی شد؟ در هر صورت جلسه از اکثریت افتاد و رئیس هم خاتمه جلسه را اعلام کرد. من فقط شروع کرده بودم که این چیزها را بگویم هنوز اسم هم نیاورده بودم. بعد که آمدیم بیرون گلشائیان گفت، «آقا خیلی متأسفم جلسه ناتمام ماند حالا ممکن است این جریان را برای من توضیح بدهید.» گفتم، «بله.» رفتیم توی یک اتاقی و علی وکیلی هم همرهمان آمد. نشستیم و من تمام جریان را گفتم. آها، حالا یادم آمد کجا این را تعریف کردم. وانکوور که بودیم آقای دادگر آمده بود دیدن من، در ضمن صحبت، او در آنموقع توی آن اداره بوده.
س- آها.
ج- بله. حالا از او هم اگر یک وقتی دسترسی پیدا کنید ممکن است بپرسید این جریان را. دیگر مثل اینکه اعزاز آزاد شد، میگویم اعزاز،
* منصور رفیعزاده – منوچهر.
ج- منوچهر آزاد شد و دیگر من هم تعقیبی نکردم دیگر بعد هم نمیدانم چطور شد. میگویم هیچوقت هم ندیدمش منوچهر نیکپی را. بله این
س- آنوقت نتیجهگیریتان نسبت به آقای ابتهاج چه بود؟
ج- ها، ها، خوب شد یادتان آمد. من منتظر بودم که ببینم این با خرم چهکار میکند؟
س- آها.
ج- چون دیگر سوءنیت خرم جای تردید نمیگذارد. حالا بانک را میگوییم اشتباه کردند با آن بانک بیشتر سروکار داشتند عوضی به آنجا حواله دادند. ولی جواب تلگراف، سهتا مورد هم بود مورد سومش یادم رفت. جواب تلگراف ۱۴۶ را چطور اینها میروند مینویسند تلگراف ۵۷؟
س- بله.
ج- این دیگر. یک موضوع سومی هم بود که یادم رفت. یعنی سهتا اشتباه اینجوری توی آن پرونده وجود داشت که حکایت عامیانه کرمان هست که میگویند یک کسی عاشق یک دختری از ده مجاور شده بود. این خودش را به کوری میزده میرفته میافتاده توی چاه حسنآباد چاه آن ده که دختره میآمده آب ببرد و اینها. بعد به او گفتند یا با تو اگر کور هستی چرا همهاش توی چاه حسنآباد میافتی؟ این همه چاه هست. بله، این عین قضیه بود. آها،
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بعداً در چیز بودم شغل خرم را تغییر دادند ولی گذاشتندش رئیس یک اداره دیگر. در صورتی که
س- کارمند بانک ملی بود ایشان؟
ج- رئیس اداره معاملات خارجی بانک ملی بود.
س- صحیح.
ج- همه کارها زیر دست این بود.
س- بله.
ج- و خوب آن خسارت عجیب هم در آن زمان ما مجبور شدیم بپردازیم. خوب، این را میبایستی از آن بابت تعقیباش بکنند.
س- آها.
ج- ابتهاج هیچ کارش نکرد.
س- آنوقت شما چه نتیجه گرفتید راجع به آقای ابتهاج در اثر اینکار؟
ج- که خوب این به نفع انگلیسها کار میکرد. و حتماً در این فعل و انفعالات هم سهمی داشته بدون تردید. چون اینکه گرانتر از Board of Trade میخریدند با قیمتهای بینالمللی پایینتر، خوب این تفاوتش بالاخره یک چیزی
س- از کی دربار وارد کار شکر شد؟ مثلاً آقای فلیکس آقایان همیشه معروف بود که واسطه شکر است؟ چهکاره است؟ که اینجور کارها. آن زمان ارتباطی نداشت؟
ج- نشنیدم نه.
س- منافعی دربار توی خرید شکر نداشت آن زمان؟
ج- نه اگر هم داشت معالواسطه بود. چون راجع به منافع دربار، رضاشاه ۵۶ میلیون لیره یا در این حدود پول در انگلستان داشته که طبعاً انگلیسها دست روی این پول گذاشته بودند. یکدفعه هژیر که وزیر دارایی بوده مسافرتی کرده بود به انگلستان و مذاکره کرده بود و پنج میلیون لیره این را آزاد کرده بودند به شاه داده بودند. یک دفعه هم، اینها البته چیزهایی است که بعداً من خبر شدم، آقای ابتهاج چیز میکند و حالا تردید برایم حاصل شد که مربوط به پول رضاشاه بود یا مربوط به آن (؟؟؟) یعنی شرط طلای قرارداد ۱۹۳۳، که نمیدانم آن را گفتم یا نه؟
س- بله.
ج- شرط طلا را گفتم.
س- بله.
ج- یا مربوط به آن بود. خلاصه آن هم یک پنج میلیون لیره دریافت میکند، طلا دریافت میکند ولی این را به جای اینکه ببرند به حساب شرکت، مال شرکت نفت بود این، دومین ابتهاج مال شرکت نفت بود. میبرند توی حساب سود بانکی ملی از معاملات ارزی، از معاملات فلزات ارزی که بیلان آن سالش را دارم که این رقم توی شکم آن بیلان است. ابتهاج این کار را میکند. سال بعد
س- داشتید دارایی رضاشاه را میفرمودید پنجاه و شش میلیون انگلستان.
* منصور رفیعزاده – به اسم خودش بود اینها؟
ج- بله. بعد یک قراری میگذارند حالا یادم رفت که واسطه قرار کی بوده. قرار میگذارند که هر چه دولت ایران از انگلستان خرید بکند معادل آن از آن پول آزاد کنند.
س- بدهند به شاه.
ج- یعنی دولت ایران مثلاً ده میلیون لیره جنس سفارش میدهد. معامله اینجوری، آنها هم ده میلیون از پولهای رضاشاه را هم بدهند به چیز، که این موضوع را موقعی که من زاهدان تبعید بودم، باز خاطرم نیست گویندهاش کی بود؟ حکومت علا بود برای خرید تراکتور اعلان مناقصه بینالمللی چیز کرده بودند. از پنج یا شش کشور پیشنهاد رسیده بود. یکی از سوئد، یکی از بلژیک، یکی از انگلستان، نمیدانم پنج ششتا. که آن شخص توی کمیسیون رسیدگی بود. میکند از نظر قیمت سوئد خیلی مناسب بود ولی مناسبتر از آن آلمان بود که حاضر بود معامله تهاتری بکند پایاپای. یعنی جنس بگیرد و چیز بدهد که این درجه اول شده بود. خلاصه، پیشنهاد انگلستان آخرین درجه بود هم از لحاظ قیمت چیز بود
س- گرانتر بود.
ج- گرانتر بود، هم از لحاظ جندس بدتر بود. علتش هم این بود که یک کمپانی بود به اسم مسیهاریس. یک کمپانی هم به اسم چیچی فرگوسن، حالا یادم نیست کدام یکی از اینها در شرف ورشکستگی بوده. شاید همان مسیهاریس باشد. بعد میآیند دوتا کمپانی با هم منضم میشوند و یک تراکتور بیرون میآورند به اسم مسی فرگوسن.
س- بله.
ج- حالا در اسامی این را دانسته باشید که حافظه من ممکن است اشتباه بکند ولی خطش این است.
س- یک کمپانی بود مسی فرگوسن.
ج- آنوقت آن مسیهاریس مشرف به ورشکستگی مقداری تراکتور آماده داشته که خریدار نداشته و آنها را میخواسته قالب بکند به ایران با آن شرایط. این گزارش را میبرند پیش آقای علا نخستوزیر محبوب زیر گزارش با خط خودش نوشته بوده این کسی که به من گفت این را دیده بود، نوشته بود «معذلک با انگلستان معامله شود.»
س- آها.
ج- این هم
* منصور رفیعزاده – اما تکلیف پولها چه میشود؟
ج- پولها هرچه که دولت ایران میخرید معادلش انگلیسها از پولهای رضاشاه میدادند به شاه. حالا هر معاملهای که بعداً شده خوب معادلش را پرداختند.
س- بله.
ج- یعنی در واقع این دو برابر به ضرر این تمام میشد. من دیگر از tractation بقیه پولها هیچ اطلاعی ندارم. ولی خوب، روی آن روال معلوم است که
س- جنابعالی هر موقع یادداشتهایتان به آخر رسید بنده یک سؤالهایی دارم.
ج- آها یک جریان دیگری راجع به فدائیان اسلام است
* منصور رفیعزاده – نواب صفوی.
ج- که این هم باید باشد برای بعد.
س- بله.
ج- مصدق نواب صفوی را زندانی کرده بود و در تعقیب فدائیان اسلام بود. یک روز، حالا موقعی هم بود که با دکتر مصدق ما شمشیرهایمان تقریباً بیرون کشیده شده بود و دور خانه من هم مرتب مأمور بود و بهاصطلاح اینجوری تحت نظر بودم، یک روز صبح پیش از آفتاب مرا بیدار کردند گفتند که یک زنی آمده میخواهد تو را ببیند کار واجبی دارد. من پا شدم آمدم توی راهروی خانهام، یک زن بلند قد چادرسیاه. یک پاکتی داد به دست من. من رفتم نشستم پاکت را باز کردم بالایش نوشته بود هوالعزیز، این شعار فدائیان اسلام است که با اینکه از شما امیدی نمیرود، یکهمچین چیزی که آدم را تشویق کند که ثابت کند که نخیر امید میرود، یکهمچین جملاتی. چون جریانی بود که میخواستم با شما مذاکره کنم به همراهی همین زن، چون او هم فراری بود. این همان است که بختیار کشت او را بهعنوان اینکه میخواسته فرار کند ولی توی دفترش زد، بود
س- واحدی.
ج- به همراه همین زن بیایید مذاکره بکنیم. روز جلسه مجلس بود به علاوه من اینجوری هم خوب راه نمیافتادم بروم. جواب نوشتم که من الان که وقت ندارم و شما فردا صبح همین ساعت میتوانید بیایید منزل با هم صحبت کنیم. دادم به آن زن و رفت.
فردا صبح دوباره همینطور بیش از آفتاب دیدم که این خانم آمد و مرا بیدار کردند رفتم و یک نامه دیگری هوالعزیز باز. که بله من میدانستم که روی شما نمیشود حساب کرد و فلان و اینها، ولی تو میخواستی که من بیایم آنجا مرا بدهی به دست مأموران مصدق ببرند پهلوی نواب صفوی. یکهمچین طعنهای و اینها. ولی چون من قائل به استخاره هستم باز استخاره کردم خوب آمده که به تو بنویسم و بیایی ببینمت. من جواب نوشتم که آقای واحدی من به این نکات توجه داشتم و توجه دارم که خانه من تحت مراقبت است. و این ساعت را هم که معین کردم به همین جهت است که این مأمورین زودتر از حدود هشت نمیآیند دور و بر خانه من. و به وسیله همین نامه هم تعهد میکنم که شما تشریف بیاورید صحیح و سالم هر جا خواسته باشید من شما را برسانم. این را دادیم این خانم برد. عصر آن روز یکی از رفقایمان آمد به خلیفه سلطانی گفته یک کار خیلی خیلی واجب دارم نمیتوانم بروم پهلوی فلانی، ولی حتماً امشب باید ببینمش.
س- کی؟ خلیفه؟
ج- خلیفه سلطانی.
س- بله.
ج- این خلیفه سلطانی یک نفر بود کارش گمان میکنم دستفروشی بود. یکهمچین چیزی یادم هست. خیلی قد کوتاهی هم داشت. جزو کسانی که در زندان اولیه ما که ما را گرفتند و عدهای از اعضای سازمان مرا گرفتند یک عده هم از مریدهای مرحوم کاشانی را گرفتند. این جزو آنها بود. آنموقع هم هنوز بهاصطلاح فدائیان اسلام جزو کاشانی بودند.
س- بله.
ج- جدایی نشده بود. این را از آنجا من میشناختمش اینها. خوب، توی زندان با هم رفیق شده بودیم و آدم ساده خوشقلب چیزی بود ولی خیلی متعصب مذهبی و این چیزها. بعد از آن هم خوب، گاهی دیده بودمش سلام و علیکی با هم کرده بودیم. او قد کوتاهی داشت. کارش بیشتر فکر میکنم دستفروشی توی بازار و همچنین چیزی بود.
من به آن رفیقم گفتم، «خوب، بگو خانهات یک شامی تهیه کنند. من بعد از حزب میآیم آنجا او هم بیاید بنشینیم صحبت کنیم.» رفتیم و این آمد و گفت که «من سه روز است به در و دیوار زدم که تو را ببینم راه پیدا نکردم چون وضعم طوری است که نمیتوانستم مثل تو آفتابی بشوم و امروز خوشبختانه این آقا را دیدم و خواهش کردم. دیدم موضوع این است که این آقای واحدی استخاره کرده خوب آمده که تو را بکشد یک جایی بعد تو را زنجیر ببندند و توی زیرزمین حبست کنند.» گفت که «آقای واحدی تصمیم گرفته که تو را بکشد یک جایی و توی یک زیرزمین زنجیرت کنند. یک التیماتوم هم بده به دکتر مصدق که اگر در ظرف بیست و چهار ساعت نواب صفوی آزاد نشود ما دکتر بقایی را میکشیم. دیدم که تو را خوب، این دکتر مصدق برای اینکه مطمئن باشد میکشند فوری دستور میداد نواب صفوی را هم بکشند، بهترین چیز بود برای دکتر مصدق. این احمق بدون هیچچیز این نقشه را کشیده که به این وسیله نواب صفوی را آزاد بکند.» هیچی گفت که «من خوب نمیتوانستم آفتابی بشوم چون فدائیان اسلام آنوقت مرا میکشتند.» خوب، بیچاره این خدمت را، واقعاً خدمتی کرد. گرچه من نمیرفتم ولی معذلک. هیچی فردا صبح دوباره دیدیم که همان خانم همان ساعت تشریف آوردند. دوباره یک نامه هوالعزیز و خیلی با طعن و ریشخند و چیز که بله شما همچین شما فلان و اینها. معذلک اگر ذرهای انسانیت داری فلان همراه همین بیا. ما هم جواب نوشتیم که آقای واحدی همینطور که نوشتم من نمیتوانم بیایم اگر شما میخواهید ملاقات بکنید میتوانید تشریف بیاورید. و دیگر خبری نشد. بله این هم.
س- این ترتیب قتلش توسط تیمور بختیار چهجوری بود؟
ج- این را گرفته بودند، نمیدانم، میخواسته خارج بشود. درست یادم نیست ولی فکر میکنم که در خوزستان گرفته بودندش. آورده بودند پیش بختیار توی اتاقش و با هم صحبت کرده بودند و خیلی کله شق و خیلی کلهخر بود.
س- این واحدی.
ج- واحدی بله. بعد بختیار همانجا زده بود بعد هم گفتند که این در راه میخواسته فرار کند زدندش.
* منصور رفیعزاده – فحش مادر داده بود.
ج- شاید.
* منصور رفیعزاده – بختیار فحش مادر به او میدهد به بختیار میگوید که فحش مادر نده. هر اسمی میخواهی ببری مادر مرا اسم نبر. بختیار تعرض میکند مجدداً بهش دو مرتبه فحش مادر میدهد. تا که فحش مادر دوم را بختیار میدهد واحدی هم فحش مادر به بختیار میدهد. بختیار هم کلتاش را درمیآورد با کلت میزندش.
س- عجب.
* منصور رفیعزاده – که بعد هم گفتند با راهآهن میبردندش خوزستان
ج- آها.
* منصور رفیعزاده – پیاده شده گفته میخواهم دست به آب برسانم، مستراح برود، هرچه ایست به او دادند نایستاد مأمورین مجبور شدند
ج- زدندش.
* منصور رفیعزاده – زدندش.
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – منتها خود بختیار کشتش.
ج- بله اینها بعضیهایشان دیوانه بودند بعضیهایشان هم متقلب. یک عده هم سادهلوح.
س- فداییها؟
ج- بله. راجع به عکسهای شاه هم نگفتم که؟
س- نخیر.
ج- یک عکسی از شاه منتشر شده بود. شاه جلوی استخر ایستاده با یک شورت. عکس را از پشتسر انداختند ژست مثل این، چیست؟ زیبایی اندام اینجوری.
س- دست به کمر.
ج- گرفتند و نیمرخش هست بقیهاش درست تیپ یک بچه کونی دیگر اسم دیگری نمیشود گذاشت. آخر این
س- بله.
ج- آدم حسابی اصلاً اینجوری عکس برنمیدارد. من خوب در ملاقاتهایی که داشتم هر چه که به نظرم میرسید میگفتم به شاه. خوب، ملاقات هم زیاد داشتیم. هم خودم کار داشتم هم گاهی خودش احضار میکرد. یکی از این ملاقاتها همان روزهایی که این عکس را دیده بودم، گفتم که من میخواستم یک سؤالی از اعلیحضرت بکنم. گفت، «چیست؟» گفتم، «ما در ایران چندتا ورزشکار داریم؟» شاه حسابی کرد گفت، «دههزارتا.» گفتم، «چندتا ورزش فهم و ورزش دوست داریم؟» گفت، «پنجاههزارتا.» گفتم، «من دست خیلی بالا را میگیرم. میگیرم که ما صدهزار ورزشکار داریم نهصدهزار هم ورزش فهم و ورزش دوست. اما در این نوزده میلیون بقیه یک عده زیادی وقتی اسم شاه را میشنوند یک کلاه سلطنتی و یک جقه به نظرشان میآید و یکهمچین چیزی و بعضیها هم مثل چیزی که خودم شنیده بودم در یک موقعی همان سالها از یک بلوچی. چیز میکرد که ما مجبور میشویم به نصرالدینشاه شکایت کنیم. خیال میکرد هنوز ناصرالدینشاه سلطنت میکند. تازه ناصرالدینشاه را هم میگفت «نصرالدینشاه». گفتم، «در یکهمچین مملکتی این چنین عکسی که منتشر میشود. خوب، آن ورزشکارها و ورزش دوستها میگویند بله، اعلیحضرت ورزشکار هستند و نمیدانم فلان. ولی در نظر آنهای دیگر موهن است برای مقام سلطنت که چنین عکسی منتشر بشود.» شاه تشکر کرد و پا شد رفت پشت میزش و یک بلوک نت بزرگ هم داشت، بزرگتر از اینها یک مداد کلفتی هم داشت همچین. اینجوری یادداشت کرد که چیز یادداشت کرد و تشکر کرد. فردایش هم توی روزنامهها نوشته شد که عکسهایی که از دربار سلطنتی منتشر میشود در روزنامهها باید قبلاً به تصویب وزارت دربار رسیده باشد که چیز شد.
س- بله. پس گوش کرد این مورد را.
ج- این را گوش کرد. یک مورد دیگر هم چند سال بعد پیش آمد کرد که الان جزئیاتش هیچ خاطرم نیست که با یک همینطور تذکری دادم. بعد باز بیتوجه اینجور عکسها، یک عکس خیلی مسخرهای موقعی که من زندان بودم توی تهران مصور دارم مجلهاش را، شاه رفته بود اسپانی. بعد جریانش را شنیدیم. رفته بود به تماشای گاوبازی. بعد اظهار تمایل کرده بود که خودش گاوبازی بکند. خوب، آنها هم نمیتوانستند شاه را ناشی بیندازند جلوی یک گاو، خوب، یک شاخ بزند چیز بشود، یک گوساله اینقدری را آوردند و شاه هم این چیز را گرفته و…. این عکس توی چیز چاپ شد توی «تهران مصور» که واقعاً اگر کسی میخواست این را ridiculiser بکند بهتر از این نمیشد. آخر شاه مملکت توی (؟؟؟) آنوقت جلوی گوساله این پارچه را گرفته. شما سابقهاش را داشتید؟
* منصور رفیعزاده – نخیر.
ج- بله. یک داستان، راستی راجع به امانپور گفتم؟
س- امانپور بله.
ج- امانپور
س- بله.
ج- که شاه را شناختم.
س- بله.
ج- آها. یک داستان بامزهای آنموقعی که من، آن هم گفتم گمان میکنم پرونده نیکپی را مخالفت کردم.
* منصور رفیعزاده – بله آن را هم فرمودند.
س- اعزاز را.
ج- داستان شادلو را هم گفتم؟ اردشیر شادلو.
* منصور رفیعزاده – یادم نیست اردشیر شادلو؟
ج- اردشیر شادلو نماینده قوچان بود. پیش از تشکیل مجلس که….
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۱
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۱
س- راجع به اردشیر شادلو میفرمودید.
ج- پیش از اینکه مجلس رسمی بشود جلساتی به طور خصوصی توی کافه شهرداری تشکیل میشد. آنجا صحبتهایی میشد و من چندتا صحبت انتقادی راجع به جریانات راجع به این حوالههای قاچاق و این چیزها کرده بودم این اردشیر زاهدی کرد
س- اردشیر شادلو.
ج- شادلو یک کرد خیلی کرد مآب بود. این بعد از یکی از صحبتهای من آمد گفت که فلانی من از صحبتهای تو خیلی لذت بردم و بعد از این توی مجلس هر راهی که تو بروی من دنبالت خواهم آمد. اعزاز نیکپی به انواع و اقسام وسایل متوسل شد که من از مخالفتم دست بکشم.
س- با اعتبارنامهاش.
ج- بله. که من دست نکشیده بودم. یکروز صبح مرحوم شادلو آمد گفت که «جناب دکتر دیشب یک گیر عجیبی کردم.» گفتم، «چیست؟» گفت که مهمانی بود منزل گمان میکنم ابوالقاسم امینی اگر اشتباه نکنم، از رجال و خانوادههایشان و اینها بودند، از آن پارتیهای بزرگان بهاصطلاح.
* منصور رفیعزاده – برادر دکتر.
ج- بله، برادر
س- برادر
ج- گفت که حالا، یادم نیست، یا دکتر سیاسی یا دکتر سیاح چون هر دو تا رئیس دانشکده دندانپزشکی بودند. یکیشان بود که خیلی مشروبخور بود یکی از این دوتا
س- دکتر سیاسی علی اکبر منظورتان نیست که؟
ج- نه، نه، یک دکتر سیاسی دندانساز.
س- بله.
ج- یا دکتر سیاسی یا دکتر سیاح، که آن معروف است بهاصطلاح، وجه تمایزشان همان مشروبخوریش است. میگفت که آمد مشروب برای من آورد من قبول نکردم اصرار کرد گفتم من مریض هستم آقای دکتر و ممنوع هستم. گفت که نه باید بخوری. بالاخره ما معامله کردیم که او عوض من مشروب بخورد بعد هر کار که او گفت من بکنم. میگفت این شرط را کردیم و اینها. بعد سر میز شام که نشسته بودیم نمیدانم خانم کی اینور من نشسته بود خانم کی آنور من، این آقای دکتر آمد سیاهمست که تو گفتی من به جای تو مشروب بخورم هر کار گفتم بکنی. گفتم، بله گفتم. گفت «خوب، این منوچهر نیکپی را بکن.»
س- اعزاز نیکپی؟
ج- نه منوچهر. توی مهمانی بوده نشان
س- بله.
ج- میداد میگفت که جناب دکتر ما خجالت کشیدیم به او گفتیم آقای دکتر اصلاً گفت نه تو گفتی من هر کار گفتم باید بکنی. بالاخره گفتم که من اینکار را نمیتوانم بکنم. گفت، «چرا؟» گفتم، «برای اینکه من به دکتر بقایی قول دادم که به اعتبارنامه اعزاز رأی مخالف بدهم. اگر اینکار را بکنم نمکگیرشان میشوم و نمیتوانم رأی بدهم. بله، این داستان هم
س- اردشیر
* منصور رفیعزاده – شادلو
س- شادلو.
ج- خوب امانپور را که گفتیم. خوب، پس دیگر فعلاً چیزی اینجا نداریم.
س- جلسه قبل رسیدیم تا زمان مجلس شانزدهم و نخستوزیری رزمآرا و اینها. حالا قبل از اینکه برسیم به دوره نخستوزیری دکتر مصدق و جریانات ملی شدن نفت و اینها دوسهتا سؤال مقدماتی داشتم. یکی اگر خاطرتان را راجع به تشکیل اولین مجلس سنا بفرمایید، که چه خاطراتی دارید اصلاً از اساس تشکیلش و انتخاباتش و دو دوره بودن انتخاباتش؟ و چه کسانی
ج- انتخاباتش
س- راه پیدا کردند؟ چه کسانی راه پیدا نکردند؟
ج- هیچ خاطره خاصی ندارم. من با تشکیل مجلس مؤسسان که سنا از تویش درآمد مخالفت کردم و خیلی صحبت کردم و اینها دیگر بعد از آن هیچ وارد در جریان نبودم. فقط تنها خاطرهای که دارم این است که برای تشکیل سنا آقای سهامالسلطان بیات دعوتی کرده بود توی خانهاش از رجال زمان. در مقدمه تشکیل سنا. از دکتر مصدق که داییاش بود دعوت نکرده بود. بعد از روزنامهنویسها سؤال میکنند از آقای دکتر مصدق که آقا شما در آن جلسه تشریف نداشتید. میگوید که سهامالسلطان نوکر انگلیسهاست این جلسه مال انگلیسهاست. توی همچین جلسهای من نمیروم. این در سه مورد که یکیاش این مورد است گفته که سهامالسلطان نوکر انگلیسهاست.
س- بله.
ج- بعد انتخابات سنا دو درجهای بود. میبایستی تعداد پانزده نفر یعنی برای تهران بیشتر مثل اینکه شصت نفر، یادم نیست، انتخاب بشوند که از توی آنها پانزده نفر تهران انتخاب بشوند.
س- درست است فقط باسوادها حق رأی داشتند؟
ج- مثل اینکه، الان خاطرم نیست، این ثبت است. ولی انتخابشوندگان میبایستی شرایطی داشته باشند. یا نمایندگی مجلس یا وکالت، عدلیه یا چندین سال استادی دانشگاه یا پنجاه هزار تومان حداقل مالیات. از این قبیل شرایط. انتخابات که شد البته توی آن جریانات شروع مبارزات ما بود دکتر مصدق که در ردیفهای اول انتخاب شده بود من هم در ردیفهای پایین رأی آورده بودم در صورتی که شرایط را نداشتم. یعنی حداقل چهل سال را هم نداشتم. آنوقت آن جلسهای که بنا بود آن عده بنشینند و پانزده نفر را انتخاب بکنند دکتر مصدق رفته بود و فرمانداری تهران و یک پاکتی میدهد به فرمانداری میگوید که این به دستور انگلیسها نمیدانم چیز شده و فلان و فلان و فلان، و آن عدهای که انتخاب خواهند شد من توی این پاکت گذاشتم. و رأی میگیرند و بعد پاکت را باز میکنند همان عدهای که دکتر مصدق گفته بود درمیآید. این هم کاریست که آقای دکتر مصدق کرد. من دیگر اطلاع خاصی راجع به سنا هیچ یادم نمیآید غیر از همان شوخی آقای زهری و…
س- اصولاً طرز فکر سیاسیشان و تمایلات سیاسی سناتورها در چه جهت بود؟
ج- در جهت باد.
س- آها.
ج- همان که جمال امامی میگفت. شخصیت برجستهای که چیز باشد البته تقیزاده شد رئیس سنا و آقای دکتر مصدق که رفت به سنا کسی که در مجلس پشت تریبون گفت راجع به تقیزاده گفت، «مادر دهر چنین خائنی دیگر نمیتواند به وجود بیاورد.» راجع به تقیزاده.
س- بله.
ج- بعد وقتی رفت دولتش را معرفی کند توی سنا وارد که شد با تقیزاده روبوسی کرد. این هم از خاطرات.
س- سؤالی که پیش میآید این است که آقایانی که با اصل مجلس سنا مخالف بودند چطور حاضر شدند در انتخاباتش شرکت بکنند؟
ج- آنها شرکت نکردند مردم رأی دادند.
س- صحیح. کسی مجبور نبود داوطلب بشود یا اینکه خودش
ج- نه، نه.
س- آمادگیاش را
ج- یک عده داوطلب شده بودند ولی ما اصلاً داوطلب نشده بودیم.
س- آها.
ج- فقط دکتر قاسمزاده توی آن کتاب چیزش گمان میکنم اصول اساسی، چیست کتابش؟
* منصور رفیعزاده – حقوق اساسی.
ج- حقوق اساسی، مثل اینکه با سنا مخالفت
* منصور رفیعزاده – بله، دکتر قاسم غنی.
ج- نه، دکتر قاسمزاده استاد خودتان.
* منصور رفیعزاده – استاد قاسمزاده؟
ج- قاسمزاده. آن قاسم غنی است استاد شما نبوده.
* منصور رفیعزاده – آها.
ج- دکتر قاسمزاده. مرد خوبی هم بود ولی خوب سناتور هم شد.
س- پس جلسات سنا در کجا بود؟ در
ج- در مجلس.
س- در مجلس بود.
ج- روزهای غیر جلسه مجلس جلسات سنا بود.
س- آنوقت ترکیب مجلس شانزدهم به چه ترتیب بود از نظر تمایلات سیاسی؟ از نظر اینکه آیا عضو اصلی جبهه ملی بودند یا جزو هوادارای جبهه ملی بودند؟
ج- جبهه ملی هشتتا نماینده داشت.
س- بله
ج- هشتتا نماینده داشت. یک عده هم طبعاً بهاصطلاح چیز بودند. یک عده هم سمپاتیزان بودند یا چیز بودند. یادم هست وقتی قانون ملی شدن تصویب شد آقاخان بختیار، میدانید؟
س- بله، بله.
ج- این آمد مرا کشید توی یک اتاقی با من روبوسی کرد گفت که ما در وضعیتی هستیم که هیچ نمیتوانیم در این مسئله ابراز عقیده بکنیم اما شما به مملکت خدمت بزرگی کردید یکهمچین چیزی.
ج- آنموقع ایشان کارمند شرکت نفت بودند؟
ج- آن موقع وکیل بود.
س- وکیل بود.
ج- بله.
س- این هشت نفر البته هست اسامیشان ولی برای اینکه الان ممکن است صحبتشان پیش بیاید غیر از خود جنابعالی
* منصور رفیعزاده – حائریزاده.
ج- آقای دکتر مصدق، حائریزاده،
* منصور رفیعزاده – مکی.
ج- مکی، مرحوم کاشانی. دیگر نریمان
* منصور رفیعزاده – آزاد.
ج- عبدالقدیر آزاد. دیگر
س- سنجابی.
ج- سنجابی،
س- نخیر
ج- الهیار صالح.
* منصور رفیعزاده – دکتر شایگان.
ج- دکتر شایگان
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
س- آقای کاشانی هم جزو جبهه ملی محسوب میشد؟
ج- بله.
س- بله.
* منصور رفیعزاده – آزاد پس نمیشد یعنی آزاد نبود.
ج- آها آزاد دوره شانزدهم؟
* منصور رفیعزاده – نه.
ج- نه آزاد نبود.
* منصور رفیعزاده – آزاد است آزاد
س- آنوقت اصلاً انتخاب رزمآرا و منصور و علا، این سه نخستوزیر که قبل از دکتر مصدق منصوب شدند، آیا اینها براساس رأی تمایل بودند؟ روی اصولی که داشت اجرا میشد در آنوقت
ج- رأی تمایل بود نهایت شاه دستور میداد که به کی رأی تمایل بدهند.
س- بله. مثلاً در مورد رزمآرا
ج- بله.
س- آیا جلسهای که به ایشان رأی تمایل داده شد به خاطر دارید به چه ترتیب بود و چهجور عمل شده بود؟
ج- نه آن خاطرم نبود. هیچ خاطرم نیست.
س- چون اعداد را که آدم نگاه میکند صحبت از نودوچهار پنج رأی بود.
ج- بله اکثریت
س- فقط مثلاً هفت هشت تا مخالف.
ج- اکثریت قریب به اتفاق رأی موافق داده بودند. آن دستور دربار بود. به اینها دربار میگفت که به کی رأی تمایل بدهند.
س- خوب در آن زمان بهاصطلاح خوب دوران آخر سلطنت محمدرضا شاه، خوب، روشن بود که ایشان دستوری که میداد واجبالاجرا بود، ولی در آن زمان که ایشان هنوز جوان بود و قدرت دوران آخرش را نداشت به چه ترتیب بود که نمایندههایی که نسبتاً به طور آزاد انتخاب شده بودند اقلاً یک تعدادشان زیر بار این دستورات میرفتند؟
ج- خوب، اینها بعضیهایشان دستور شاه و دستور انگلیسها همراه بود. بعضیها چیز نبود. همانها تبعیت میکردند از میل شاه.
س- پس در واقع در آن دورهای که رزمآرا و منصور و علا انتخاب شدند رأی تمایل معنی نداشته.
ج- رأی تمایل معنی نداشت ولی یک سنتی بود که باز همان رأی مسخره را هم شده اگر حفظ کرده بود برای خودش بهتر بود تا اینکه رأساً چیز بکند. ولی روی آن حالت بهاصطلاح چیزی که پیدا کرده بود تحمل این را هم نداشت که مطابق رأی تمایلی که خودش دستور داده عمل بشود، میخواست که خودش مستقیماً عمل کند.
س- حالا اگر خود جنابعالی رشته کلام را به دست بگیرید و از موقعی که موضوع ملی شدن نفت مطرح شد تا آغاز زمامداری دکتر مصدق و همکاریهایی که با هم داشتید و علل جدایی و اینها با ترتیبی که خودتان صلاح میدانید بیان بفرمایید.
ج- آن شروع نفت را گفتم آن کمیسیونی که تشکیل شد برای مطالعه روی موضوع مرحوم لسانی و اینها را گفتم.
س- حالا برای اینکه مطمئن بشویم ضرر ندارد که برای اینکه از آنجا شروع بکنیم و جلو برویم مجدداً بفرمایید اگر
ج- نه یک کمیسیونی گفتم تشکیل شد که آثارش را پیدا نکردم.
س- نخیر من یادم نیست.
ج- همان ابتدای تشکیل مجلس پانزدهم بود یک کمیسیونی تشکیل شد که این مقدمه و مؤخرهاش را هیچ نمیدانم و آثارش را هم پیدا نکردم. ولی میدانم که تشکیل شد مرکب از کمیسیون بودجه و یا کمیسیون دارایی بود و کمیسیون دارایی، که رسیدگی بشود به قراردادهای نفت و وضعیت نفت. این البته پیش از جریان قرار داد گس-گلشائیان همان اوائل مجلس. که ما هنوز هیچ اطلاعی از هیچ جای دنیا نداشتیم. کمیسیون تشکیل شد توی آن باغ چاپخانه بهاصطلاح بعد از ظهر. بعد از مذاکرات اولیه صحبت کردند و اینها و ما مستمع آزاد بودیم در واقع. که بله باید این قراردادها رسیدگی بشود و وضع فعلی رسیدگی بشود تا برای استیفای حقوق ایران مطالعه بشود و ما همه که نمیتوانیم چیز کنیم بهتر این است که یک سو کمیسیونی تشکیل بشود اینها بروند قراردادها را مطالعه کنند و نتیجهاش را گزارش بدهند تا چیز بشود. سوکمیسیون هم انتخاب شد آقای عباس مسعودی، آقای دکتر اعتبار و یک نفر دیگر که خاطرم نیست کی بود.
اینها رفتند و یک ماه بعد دوباره کمیسیون را دعوت کردند. باز هم هنوز هوا گرم بود که باز توی همان باغچه جلوی حوض چاپخانه جلسه کردیم. آقای عباس مسعودی که رئیس کمیسیون بود شروع به صحبت کرد که بله، ما رفتیم به وزارت دارایی برای مطالعه این قراردادها و گفتند در ساعات کار اداری که نمیشود باید بعد از ظهرها برویم این هم یک اتاق کوچک آفتاب رو داغی، هیچ وسیله تهویه هم نداشت که اصلاً قابل تحمل نبود. و من باید اینجا از طرف همه از آقای دکتر اعتبار تشکر کنم که ایشان این یک ماهه را رفته این گرما را تحمل کرده و قراردادها را همه را خوانده و حالا نتیجهاش را به عرض آقایان میرساند. و همه هم تشکر از آقای دکتر اعتبار.
بعد ایشان پا شد و شروع کرد به صحبت و خلاصه صحبت این بود که انگلیسها بیست میلیون تن نفت استخراج کردند مطابق قرارداد میبایستی به ما شش میلیون لیره بدهند ولی ده میلیون لیره دادند. اینکه هر تنی هم نمیدانم یک لیره سودش بوده، یکهمچین چیزی. حالا بیست میلیون تنش محققا یادم است، این شش میلیون ده میلیوناش هم یادم هست. این برای من یکخرده قلمبه آمد.
س- یعنی بیش از اینکه قرار است بدهند به ما دادند.
ج- به ما دادند. من پیش خودم فکر کردم که یکهمچین مبلغی یکهمچین چیزی منطقا جور درنمیآید. هیچ اطلاعی هم از هیچجا نداشتم. فقط یک راهنما داشتم و آن این بود که مرحوم لسانی توی روزنامه داد مقالاتی مینوشت راجع به نفت به اسم «طلای سیاه»، نمیدانم، یکهمچین اسمی.
س- بله. بعد هم به صورت کتابی منتشر شد.
ج- بله.
ج- مرحوم لسانی یک وقتی رئیس دادگستری کرمان بود بعداً هم با پدرم دوست بود در آن حزبی که داشتند حزب اجتماعیون عضو بود خیلی دوست بود با پدرم ولی من سابقهای نداشتم با او. از اروپا که آمده بودم یکی دوبار فقط دیده بودمش. آدرس دارالوکاله ایشان را پیدا کردیم و یک بعد از ظهری رفتم آنجا توی یکی از کوچههای شرقی خیابان سعدی بود دارالوکالهاش. رفتم آنجا و گفتم که قضیه این است همچین کمیسیونی شده و اینطور من هیچ اطلاعی ندارم و آمدم از شما کمک بگیرم چون این حرفی که دکتر اعتبار زد به نظرم خیلی قلمبه آمد. خندید گفت بله این برای زمینه حاضر کردن است و چیز است. و وعده داد که برای من منابعی تهیه کند. اتفاقاً دو روز بعد سر شب آمد منزل من با منشیاش و یک چمدان تقریباً بیش از دو برابر این کیف آقای رفیعزاده آورد یا کیف جنابعالی. شما هم یک کیفی داشتید همیشه
س- بله
ج- آنجا، از آن کیف
س- آها.
ج- تویش چند جلد کتاب که به فارسی راجع به نفت چیز شده بود مقداری یادداشتهای دستنویس و همین سلسله مقالات روزنامه «داد» و اینها را، خدا بیامرزدش، برای من آورد که ابتدای مطالعات من راجع به نفت همین چیزها بود. بعد البته من به این کمیسیون نرفتم دیگر اصلاً و نمیدانم هم تهاش به کجا رسید. چون توی مذاکرات مجلس هم همین اخیراً که میخواستند یک چیزی یادداشت کنم هر چه گشتم نه در مذاکرات مجلس نه در آن گزارش کمیسیون و اینها هیچ اثری پیدا نکردم. از آنهایی هم که یادم بود توی آن کمیسیون بودند تنها کسی که به نظرم آمد که زنده است دکتر اعتبار است که او هم خارج است و حالا نمیدانم اگر دسترسی هم پیدا کنیم راستش را بگوید یا نگوید، این تنها چیزی بود که ابتدای بهاصطلاح مجلس من با آن برخورد کردم. تأسیس جبهه ملی را گفتم؟
س- ولی به طور کامل نخیر. بفرمایید
ج- چهقدر را گفتم؟
* منصور رفیعزاده – تشکیل جبهه ملی را تا آن قسمتهایی که حزب، کجا پیدا شد، چطور شد، بله. بعد از تحصن. حالا نفت را نمیخواهند خاتمه بدهند؟
س- بعد نوبت میرسد به آن سخنرانیهایی که آقای مکی کردند
ج- بله. بله، روزنامه «شاهد» را نگاه کنید. خوب، من هم چندتا سخنرانی کردم مقاله نوشتیم. میتینگ دادیم.
* منصور رفیعزاده – توی روزنامههایشان هست.
س- حالا به این ترتیب هم اشاره بکنید برای مورخین مفید است چون بعضیها پیدا میکنند جزئیات را. همین عنوانها را هم سرکار بفرمایید خودش خیلی
ج- همینها هم درست یادم نمیآید.
س- بله.
ج- چون آنموقع توی یک چنان شور و هیجانی بودیم که
س- توی خود دوره شانزدهم که کمیسیون نفت تشکیل شد و آقای مصدق رئیسش بودند و بعد مثل اینکه درست همان روز بعد از اینکه رزمآرا به قتل رسید مسئله ملی شدن به تصویب رسید.
ج- به تصویب رسید.
س- و در آنموقع آقای علا نخستوزیر شد بعد از بعد از قتل رزمآرا.
ج- بعد از قتل رزمآرا آنقدر که یادم هست مثل اینکه فهیم الملک
س- یک چند روزی
ج- کفیل شد.
س- بله. علت مخالفت با او چه بود؟ مثل اینکه عدهای میخواستند فهیم الملک نخستوزیری را به دست بگیرد ولی مثل اینکه
ج- نه خوب آن چیز دربار بود. اکثریت تابع حرف دربار بودند.
س- دربار فهیم الملک را میخواست؟
ج- نه دربار علا را آورد. فهیم الملک فقط برای اینکه یک کسی بتواند ادامه بدهد اداره بکند تا چیزی معین بشود. موضوع چیز که مال دوره هفدهم است.
س- آن مدت کوتاهی که آقای علا نخستوزیر بودند تظاهرات مختلفی در سراسر ایران درگرفته بود مخصوصاً در جنوب در آبادان، در جاهای نفتی
ج- شور خیلی زیاد بود. میگویم شور
س- چه جوری، بهاصطلاح، محرک این تظاهرات چه و که بود؟ آیا اینها واقعاً خودجوش بود یا اینکه از یک مرکزی یک مراکزی
ج- به نظر من بیشترش خودجوش بود.
س- آنوقت خود شما یا همکارانتان در تجهیز کردن مردم در آن دورانی که آقای علا نخستوزیر بود
ج- نه خوب ما میتینگ میدادیم، مقاله مینوشتیم اینها. ولی دیگر یک اقدامی چیزی برای تظاهرات شده بود تا آنجایی که من میدانم لااقل من هیچ دخیل نبودم.
س- حزب توده چی؟
ج- حزب توده خیلی جالب است. با ملی شدن مخالف بود و سخت مخالفت میکرد. بعد شعاری که انتخاب کردند «ملی شدن نفت جنوب» که ما میکوبیدیمشان. چون آنها میخواستند که نفت شمال باقی بماند برای چیز. خیلی این مبارزاتمان شدید بود مرتب جواب روزنامههایشان را میدادیم و اینها و اینها هم هم کمکم تغییر جهت دادند تا بالاخره دیدند که پیشرفت ندارد به شعار ملی شدن هم رسیدند.
س- سرانشان که فعال بودند در آنموقع کیها بودند؟ اصل کاریها که از ایران رفته بودند.
ج- والله آن هم هیچ یادم نیست. یک عده یک عدهشان در ایران مخفی بودند
س- بله.
ج- یک عدهای رفته بودند. رزمآرا فرار داد آن چند نفر را فرار داد.
س- کسان بخصوصی نبودند که شما ازشان مطلع بودید از سران حزب توده؟
س- نه. چون با هیچکدام تماس یا رفاقتی هیچ چیزی نداشتیم. با آنهایی هم که رفیق بودیم آن موقعی که مبارزات من شروع شد دیگر همه از من اعراض کرده بودند.
س- در آن جلساتی که پیشنهاد کردند که دکتر مصدق رأی تمایل به دکتر مصدق بدهند از آن چه خاطرهای دارید؟ آیا واقعاً نقش جمال امامی چه بوده در آن جلسات؟
ج- آن جلسه خصوصی بود که صحبت میشد که رأی تمایل بدهند و اینها نطقهای مختلفی شد و جمال امامی گفت من پیشنهاد میکنم که آقای دکتر مصدق نخستوزیر بشود و خودش این ملی شدن را چیز بکند. دکتر مصدق تا قبول کرد وکلا همه دست زدند و هورا کشیدند این جلسه خصوصی بود البته. و ظاهر قضیه، این را گفتم مثل اینکه که جمال امامی چیز کرده بود که من میدانستم این قبول نمیکند و ما میگوییم که تو منفیباف هستی. ولی بعداً معلوم شد که قبلاً با حمال امامی با هم ملاقات داشتند
س- دکتر مصدق با امامی
ج- مصدق بله.
س- بله.
ج- خود دکتر مصدق مثل اینکه اگر اشتباه نکنم توی تقریرات زندانیاش باشد
س- بله.
ج- که سرهنگ بزرگمهر چاپ کرده
س- بله.
ج- یعنی حرفهایی که دکتر مصدق میزده یادداشت میکرده و به نظرش میرسانده و چاپ میکرد. گمان میکردم آنجا باشد ولی الان یقین ندارم. بله، دیگر آمدیم توی جلسه علنی برای گفتن رأی تمایل که همه تقریباً رأی دادند و فرمان هم از طرف شاه صادر شد.
س- چهجور بود که میتوانستند ظرف دو سه ماه به یک آدمهایی رأی بدهند که اصلاً وجه مشترکی نداشتند. یک روز به رزمآرا با آن آرای بالا، بعد به علا، بعد به دکتر مصدق، به همه
ج- دکتر مصدق البته
س- (؟؟؟)
ج- چیز بود. دکتر مصدق هیجان عمومی بود. یعنی مخالفین واقعیاش هم روی اینکه مردم ببینند این مخالف چیز کرد. چون دکتر مصدق دیگر بت شده بود او کاملاً بت شده بود، روی آن جریان بود.
س- یعنی ملاحظه میکردند.
ج- بله.
س- آنوقت در مورد انتخاب کابینهاش شما چه خاطرهای دارید؟ که این افراد را به چه ترتیب و روی چه معیاری ایشان انتخاب کرده بودند؟
ج- روی نظر شخصی خودش. او میگفت که «من با جبهه ملی کاری ندارم و باید دستم باز باشد برای انتخاب وزرا. چون از جبهه ملی دو سه نفر را بیشتر نبرد. سنجابی بود و مشار بود و عرض کنم که، از دوستان حزب ایرانیها، حقشناس بود و دیگر یادم نیست. بله، چندتا فراماسون بودند جزو کابینهاش.
س- مثلاً آقای امیرتیمور چه
ج- امیرتیمور هم
س- چه مناسباتی
ج- امیرتیمور هم جزو جبهه ملی بود.
س- آها.
ج- امیرتیمور هم جزو جبهه ملی بود.
س- کسی که به خصوصیات آن افراد آشنا نباشد الان لیست کابینه را نگاه میکند یک گروه عجیب و غریبی به نظرش میآید.
ج- بله، همینطور هم عجیب و غریب هست. مثلاً آقای بوشهری بود. آقای کاظمی بود.
س- با بیشتر این افراد ایشان مناسبات شخصی از قبل داشتند یا اینکه بعضیهایشان هم ناشناس
ج- نخیر
س- بودند برای ایشان؟
ج- هیچکدام برایش ناشناس نبودند. خودش بلد بود چهکار بکند. روی حسابهای شخصی خودش.
س- تا آنجایی که من میدانم در آن زمان اقلا شخص شما نسبت به ایشان و برنامههایشان در آن زمان
ج- اخلاص محض
س- تا حدی
ج- اخلاص محض
س- خوشبین بودید. آها.
ج- نخیر خوشبین نمیگویم، اخلاص محض واقعاً.
س- خوب در آن شرایط قضاوت راجع به این تشکیل کابینه و اعضای کابینه و برنامه دولت چه بود در آن زمان؟
ج- آنطوری گرفتار بودیم که واقعاً فرصت اینکه من راجع به این موضوعها فکر بکنم نداشتم، هیچ خاطرهای هم ندارم. یعنی اگر چیزی به نظرم خلاف میآمد حتماً میرفتم مذاکره میکردم چیز میکردم. ولی هیچ، هیچ نوع چیزی.
س- ایشان با خوشرویی و راحتی به همکارانشان وقت ملاقات میدادند و بهاصطلاح فرصت مذاکره و اینها بود یا اینکه؟
ج- رویهمرفته به نظر خودش کار میکرد. دستور میداد نه اینکه مشاورهای بکند. بعضی وقتها ممکن بود تظاهر به مشورت و چیز بکند مثل آقای دکتر حسابی را گفتم برایتان. که صبح به من تلفن کرد نظر مرا پرسید که چطور است وزیر فرهنگ بشود؟
س- ولی منظور این است که اگر شما میخواستید ایشان را ببینید و یک مطلبی به ایشان راهنمایی کنید
ج- نه ما چیز داشتیم
س- تذکر بدهید
ج- بله.
س- با راحتی و صریح میتوانستید.
ج- بله.
س- علتی که ایشان آمده بود و در مجلس بست نشستند آن اوایل نخستوزیریاش این علتش چه بود؟ یعنی ظاهراً این بوده که
ج- که من تأمین ندارم.
س- خوب، این چه بود؟ اصل قضیه چه بود؟ واقعاً ایشان میترسید که
ج- نخیر اصل قضیه این بود که نیاید به مجلس. اصلاً، نامههایی که به مجلس مینویسد ابتدا با عناوین و القاب است. ساحت، نمیدانم، فلان، عناوینش یادم نیست. این آخریها فقط «مجلس شورای ملی»، فلان. اصلاً یا بهعنوان ریاست مجلس یا فلان هیچی، «مجلس شورای ملی.»
س- بله، منظور من آن مدتی که ایشان در مجلس اقامت کردند و بهاصطلاح دفتر کارشان در عمل مجلس شده بود آن
ج- مدت کوتاهی بود بله.
س- بله. آن انگیزه از آن کار چه بود؟ واقعاً ترس جانبی داشت که
ج- تظاهر به ترس.
س- آها.
ج- تظاهر به ترس. بله چیز، یک دفعه همان موقعی که مجلس متحصن بود بهاصطلاح توی یکی از اتاقهای کمیسیونها بود که آنجا زندگی میکرد و اینها. یکروز نشسته بودیم چند نفر داشتیم صحبت میکردیم در باز شد دکتر معظمی آمد تو. تا آمد جوری به این پرخاش کرد که تو اینجا چهکار میکنی؟ تو نمیدانم فلان… من اصلاً حرفهایی که زد حالیم نشد که مثلاً به او ایراد گرفت که تو مخالف ما هستی و اینها.
س- دکتر معظمی مخالف دکتر مصدق بود؟
ج- بله. دکتر مصدق چیز کرد بیرونش کرد از اتاق.
س- عجب.
ج- ولی خوب، بعد از مدتی دیدیم که دکتر مصدق جزو عزیزان… دکتر
س- معظمی.
ج- معظمی جزو عزیزان چیز شده. دکتر معظمی سیاست عجیبی بازی میکرد. تشبیهی که من کردم این بود که این یک سرپوش طلایی بود روی قوم و خویشها و نزدیکانش که آنها هر کثافت کاری میخواهند بکنند. این خودش واقعاً وارد هیچچیزی مستقیماً نبود غیر از سد گلپایگان. سد گلپایگان را گفتم؟
س- نخیر، نخیر.
ج- چون با دکتر معظمی ما از سالهای پیش دوست بودیم با هم یعنی پیش از اینکه برویم اروپا، این را گفتم. یا برای کس دیگری تعریف کردم.
* منصور رفیعزاده – نه، آن را فرمودید راجع به گلپایگان و سابقه دوستیتان را.
ج- آها، سابقه دوستیمان را گفتم؟
* منصور رفیعزاده – سابقه دوستیتان را بله.
ج- بله دوره چهاردهم که او نماینده مجلس بود و من نبودم، قانونی از مجلس گذشت برای ساختن سد گلپایگان. یکروز هم توی خیابان سعدی داشتم رد میشدم روبهروی شرکت بیمه دیدم یک تابلویی هست که نمیدانم سازمان سد گلپایگان، یکهمچین چیزی. میدانستم که دکتر معظمی رئیس هیئت مدیرهاش یکهمچین سمتی دارد رفتم آنجا و به او تبریک گفتم از اینکه یک چنین اقدام مفیدی کردند برای مملکتی که آب ندارد و اینها. این گذشت.
سالها بعد از این قضیه یعنی این در دوره شانزدهم بود فکر میکنم، بله، که حزب تشکیل شده بود و ما توی حزب بودیم یک روز چهار پنج نفر از اهالی گلپایگان آمدند آنجا و با یک چندتا بقچه بسته بنچاق، جریان را گفتند که بعد بقیهاش را من تعریف کردم دانست که چه جور اینها عمل کردند. پیش از اینکه موضوع سد به میان بیاید شریفامامی شوهر خواهر دکتر معظمی بود، شریفامامی و اصفیا به همراهی دکتر معظمی و چندتا نقشهبردار رفتند به گلپایگان. محل سد را مشخص کردند بعد تمام زمینهایی که در اثر این سد آبگیر خواهد شد اینها را هم مشخص کردند. بعد آمدند شروع کردند املاک مخروبهای که الان بالفعل آب ندارد و مخروبه است و بعداً آبگیر خواهد شد اینها را از صاحبانش خریدند. مثلاً جنابعالی یک ملکی از پدربزرگتان بود شاید این در یک زمانی سالی دههزار تومان عایدی داشته الان هیچی ندارد این را آمدند مثلاً دوهزار تومان از شما خریدند. یکی دیگر را هزار و پانصد تومان از یکی دیگر خریدند. همینطور، مقدار زیادی. بعد طبعاً اینها را ثبت دادند. بعد که سد درست شده اینها آبگیر شده و
س- قیمتش رفته بالا.
ج- قیمتش رفته بالا. اینهایی که آمده بودند صاحبان یک قسمت از صاحبان این املاک بودند که آمده بودند با ما اینجور معامله کردند. این بنچاق ماست و این چیز است و اینها را خریدند و حالا این آبگیر شده و آمده بودند که کمک بگیرند. گفتم «خوب، اینها به ثبت هم رسیده معامله هم شده دیگر کاری نمیشود کرد.» فقط توی این یک کار خودش مستقیماً وارد بود. البته نمیدانم به اسم خودش هم خریده بود یا نه؟ ولی یک عده قوم و خویش داشت، یک عده ایادی داشت که اینها را توی وزارتخانهها و ادارات و اینها همه را جا داده بود.
س- کی؟ معظمی؟
ج- معظمی، بله.
س- بله.
ج- این سرپوش طلا که گفتم روی این بود.
س- برای استفاده شخصی خودش بود یا برای اینکه آنها یک کاری چیزی داشته باشند؟
ج- خوب، طبعاً خودش هم استفاده میکرده طبعاً ولی خودش وارد هیچ زد و بند اینجوری نبود. مثلاً یکی از چیزها یکی از برادرهایش که آن از آن کثافتهای عجیب روزگار بود. این فقط یک برادرش آدم حسابی بود آن حسین معظمی که قاضی دادگستری بود. آن آدم حسابی بود. آنهای دیگر هر کدام یک عیبهایی توی کارشان بود.
یکی از برادرهای این رئیس اداره انحصار تریاک بود. آنموقع که من رئیس کمیسیون بودجه بودم، خوب، روی مطالعاتی که میکردم دانستم که در آن اداره خیلی زیرورو شده و بیلان کار آن اداره را خواستم. یعنی جمعآوری تریاک و فروشش و اینها بیلانش را خواستم. کاظمی هم وزیر دارایی بود. البته برادر دکتر معظمی را از آن کار تغییر داده بودند تازه تغییر داده بودند یک چند نفر دیگر بودند. من مطالبه بیلان چیز را میکردم. چندین جلسه طول کشید بیلان را نیاوردند تا مجبور شدم یک تذکر بدهم. حالا یک وقتی هم اگر بتوانیم دسترسی به مذاکرات کمیسیون بودجه هم، دستنویس است البته، پیدا کنیم خیلی قیمتی خواهد بود. بعد یکهمچین کاغذی به اسم بیلان گذاشتند جلوی من. من همینطور که یک نگاه اجمالی کردم دیدم پنج تن تویش اختلاف هست همینطور. گفتم، «آقای کاظمی اینکه اولاً صورت رسمی ندارد. تازه اینطور است این چیز هم دارد.» کاظمی خودش را زد به عصبانیت و اینهایی که آمده بودند چیز کرد «بروید گم بشوید. شما همهتان معزول هستید.» اینها را بیرون کرد از… گفتم، «آقا اینها تازه آمدند. برادر آقای دکتر معظمی چیز بوده.» ولی هیچ چیزی نشد. مقصودم یکهمچین خاطرهای هم یادم آمد. بله.
س- آنوقت این مذاکراتی که، هیئتهایی که از خارج میآمدند مذاکراتی که در مورد حل مسئله نفت میشد؟
ج- من هیچ وارد نبودم. هیچ شرکت نداشتم.
س- این یک خرده عجیب است یک شخصی به موقعیتی که شما داشتید در مجلس و جبهه ملی.
ج- نه، نه اینکه مرا نخواهند شرکت کنم، گرفتاریم زیاد بود.
س- آها.
ج- گرفتاری حزب بود و مبارزات بود و مجلس بود و روزنامه بود و همه این چیزها، خودم پیش نمیرفتم. برای کمیسیون خودم داوطلب نشدم از لحاظ اینکه جا باشد برای دیگران که خوب اشخاصی عضو بشوند طبعاً متمایل به این طرف بشوند.
س- بین آغاز نخستوزیری دکتر مصدق و سفرتان همراه ایشان به آمریکا واقعه جالبی هست که به خاطر بیاورید؟ بین آن بهاصطلاح اردیبهشت ۱۳۳۰ و بین مهر بود یا آبان بود که تشریف آوردید آمریکا؟
ج- تاریخهایش والله یادم نیست.
س- تقریباً پاییز بود دیگر.
ج- وقتی بنا شد که بیاییم آمریکا قرار شد، راجع به اسناد چیزی نگفتم؟ اسناد خانه سدان.
س- نخیر هیچی.
ج- در سازمان نظارت آزادی انتخابات با یک عده جوانها کار کرده بودیم. بعداً هم که انتخابات تمام شد همان سازمان را به اسم «سازمان نگهبانان آزادی» ادامه دادیم. موقعی که رزمآرا نخستوزیر شد، این را گفتم مثل اینکه؟ که فرستاد چاپخانه را غارت کردند و ماشینها را شکستند و اینها.
س- بله، بله.
ج- که باز همان «سازمان نظارت آزادی» را آنجا چیز کردیم که مستحفظ چاپخانه بودند تا آخر قضایا. بعد ما از جریانات داخل شرکت نفت به وسیله همان آقای امیر پاکروان و دوستان ناشناسی که در آبادان پیدا کرده بودیم که مکاتبه میکردند از جریان کار اینها اطلاع داشتیم و میدانستیم که این اداره انتشارات و تبلیغات شرکت نفت درعینحال یک شعبه انتلیجنت سرویس است یعنی کار جاسوسی هم میکند به این جهت موقعی که قانون ملی شدن داشت مطرح میشد پاکروان پیشنهاد کرد که باید این جاها را ما تحت نظر بگیریم.
قبلاً بعضی جاها را تحتنظر داشتیم یعنی مأمور گذاشته بودیم مثل خانه سدان و خانه استاکیل و آمد و رفتهای اینها را گزارش داشتیم. و گاهی هم توی روزنامه برای بعضی وکلای مخالف یک گوشهای میزدیم که مثلاً کی دیشب خانه کی رفته بود، مثلاً اینجور چیزها، سربسته البته که اینها حساب کار خودشان را بکنند. تا چیز ملی شدن که درست شد یک سازمانی روی گرده همان سازمان نظارت آزادی انتخابات به اسم «سازمان خلع ید» درست کردیم که جاهای مختلف را تحت نظر بگیریم.
یک شب افراد سازمان توی همان پاساژ پروانه مراقب بودند میبینند که یک کسی با یک گونی از توی اداره آمد بیرون و راه افتاد. اینها این را تعقیبش میکنند تا خانهاش. کسی بود به اسم، اگر اشتباه نکنم دانشگر، این البته با پنجاه درصد احتیاط، ولی اسمش آمده توی روزنامهها و اینها، یهودی هم بود. این یک مقداری پروندهها و اینها را برداشته بوده و برده بود که اینها گرفتندش و خودش را هم توقیف کردند. بعد دیدیم بهتر این است که اینجا را برویم تصرف کنیم. خوب، قانون ملی شدن تصویب شده. افراد سازمان ریختند آنجا و آنجا را تصرف کردند.
س- آنجا مقصود کجاست؟
ج- همان اداره انتشارات شرکت نفت.
* منصور رفیعزاده – منزل سدان را.
ج- نه. بعد به وسیله آقای امیر پاکروان اطلاع پیدا کردیم که اینها دستگاه کارشان را منتقل کردند به خانه سدان توی خیابان قوامالسلطنه کوچه ایرج. البته این اسمش خانه سدان بود ولی خانه سدان توی الهیه بود یک باغ بزرگی بود و ساختمانی که بعداً هم رؤسای شرکت ملی نفت آنجا مینشستند. این خانه Guest House بوده برای مهمانها و این چیزها. البته اینجا را ما نمیتوانستیم خودمان برویم تصرف کنیم. مقدماتش را فراهم کردیم با کمک آقای دکتر ناصر وثوقی که قاضی دادگستری بود و عضو حزب ما بود و اصلاً هم از انشعابیون حزب توده بود که با خلیل ملکی به ما پیوسته بودند. او ترتیب جریانات قانونیاش را طی کرد بعد به وسیله سپهبد زاهدی که آنموقع وزیر کشور بود. دستور داد از شهربانی دوتا افسر و چندتا درجهدار و پاسبان بیایند. یک محلی هم توی خیابان شاهرضا دفتر روزنامه «ایران ما» را مرکز ستاد کرده بودیم، چون من خودم به علت اینکه نماینده مجلس بودم نمیتوانستم در کارهای اجرایی شرکت کنم. آنجا ستاد عملیاتمان بود. اینها آمدند البته قبلاً نگفتیم که اینها را چهکارشان داریم. بعد اینها را فرستادیم به همان خانه سدان کوچه ایرج. اینها که رفته بودند آنجا یک مدتی اینها را دم در معطلشان کرده بودند تا اینها وارد شده بودند. وارد که شده بودند اولاً توی بخاری مقدار زیادی اسناد سوخته شده بود.
بعد حالا اول آن چیز را بگویم مرکز انتشارات و تبلیغات شرکت. آنجا که رفتیم یک مقداری پروندهها بود و چندتا قفسه بلند بود تویش تمامش پوشههایی بود مال روزنامهها. و تو هر کدام یک مقوای نازکی بود که بالایش چاپ شده بود اسم روزنامه، موضوع، تاریخ، اینها. بعد مقالهای که مورد نظر بود میبریدند روی این کارتن میچسباندند اعم از روزنامههای موافق و مخالف همهچیز. هزارها پوشه بود توی چندتا قفسه که بعد به مورد استفادهاش هم خواهیم رسید. بعد رفتیم خانه سدان را تصرف کردیم. تصرف کردیم آنجا یک گاوصندوقی بود تقریباً یک متر مکعب حجمش بود. بعد از ظهر دو نفر انگلیسی آمدند آنجا و چیز کردند که «بله، این گاوصندوق لوازم شخصی آقای سدان است. اجازه بدهید که این را ببریم. گفتم، «خوب، باز کنید ما بازدید کنیم…
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۲
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۲
س- بله.
* منصور رفیعزاده – لوازم شخصی.
ج- لوازم شخصی سدان است. گفتم «باز کنید و ببرید.» اینها رفتند و عرض کنم که، فردا صبح آقای فواد روحانی، چون مثل اینکه وکیل شرکت بود، آمد و با این هم یک سابقه آشنایی شخصی من داشتم یعنی جزو کسانی بود که من در حواشی مرحوم صادق هدایت دیده بودم خیلی آدم با سواد و کتاب خواندهای بود، مترجم خوبی هم بود. یک آشنایی البته خیلی نزدیک نه ولی خوب آشنایی. ایشان آمد خیلی آشنا و خودمانی و سلام و احوالپرسی، «آقا این چیزی نیست. این فرچه و ریشتراش و مسواک سدان تویش هست و اینها.»
س- صندوق نسوز.
ج- صندوق نسوز. گفتم، «خیلی خوب، بیایند باز کنند. ما صبح هم گفتیم به آقایان بیاید باز کنند ببرند.» بعد این مقداری اصرار کرد من زیر بار نرفتم، الان یادم نیست، یک تهدیدآمیز چیزی گفت. من هم آقای علیزاده را که گذاشته بودیم، حالا او هم یک داستان جداگانهای دارد علیزاده، گذاشته بودیم بهاصطلاح برای انتظامات همان خانه سدان، زنگ زدم گفتم «آقا را راهنمایی کنید بروند.» این هم چیز.
بعد از ظهر دوباره، نمیدانم، قنسول انگلیس بود، کی بود؟ خلاصه دو سه تا انگلیسی باز آمدند و برای همین چیز. من به آنها گفتم که، گفتند، «آخر این درش قفل است.» گفتم، «خوب، کلیدش را اگر نداشته باشید میگوییم بیایند قفل را باز کنند.» اینها دیدند که نه به جایی نمیرسد کلیدها را دادند و رفتند. ما چیز را که باز کردیم تویش چهارتا کتاب رمز بود که یکیاش تقریباً به قطع این میز مثلاً شصت هفتاد سانت طولش بود، پنجاه سانت عرضش. تمام شیفر و چیز و خیلی قطور بود. آن سهتای دیگر قطرهای مختلف داشتند. بعد همینطور که این کتابها را ورق میزدیم یعنی همینطور اینجوری چیز میکردیم ببینیم لای یکی از صفحاتش یک تیکه کاغذ بود. دستنویس بود نوشته بود (؟؟؟) نمیدانم کی در لندن. نوشته بود که «چاقوکشهای دکتر بقایی آمدند اداره انتشاراتش را تصرف کردند ولی ما توانستیم که پنجاه و چندتا چمدان به وسیله میسیون جاکسون بفرستیم. ولی آمدند بقیهاش را گرفتند.» استاکیل امضایش هم عین اینکه اسمش را به طور، ادی مینوشت امضایش عین همان بود به این جهت این از لحاظ اسم استاکیل سندیت داشت و هیئتی که اول رفتند لاهه برای ایران که رأی عدم صلاحیت صادر کرد این سند را بردند که آنجا ارائه دادند که شرکت نفت یک همین یک سند. بعد دیگر اینجور توی خانه سدان تلگرافات عادی مکاتبات، اولاً دستگاه را انتقال داده بودند اینجا یعنی ماشیننویس و مترجم و فلان اینها را همه را آورده بودند. حالا یک مقدار پروندهها و اینها هم آنجاست فکر کردیم که چهکار کنیم خود آقای پاکروان پیشنهاد کرد گفت این کارمندانش ایرانی هستند و با ما همفکر هستند هم اینها را اینها هم عضو شرکت هستند، شرکت هم که هنوز کارمندهایش را بیرون نکرده اینها بیایند همینجا کارشان را بکنند تحتنظر همین آقای پاکروان. و ترتیبش را هم، حالا خود تصرف خانه سدان را نگفتم که چهجور تصرف کردیم
س- نخیر.
ج- چون این یک کار خیلی
س- نفرمودید که دولت هم اطلاع داشت؟
ج- حالا همین را میخواهم بگویم.
س- بله.
ج- عرض کنم که زاهدی وزیر کشور بود. یک روز توی مجلس من دیدمش خواهش کردم برویم یک اتاقی بنشینیم صحبت بکنیم. زاهدی آمد و نشستیم گفتم، «من میخواهم یک مطلبی به شما بگویم. ولی قبلاً یک قول شرف میخواهم که چه موافقت بکنید چه نکنید مطلقاً این مطلب بین ما بماند.» قول داد. گفتم که یکهمچین چیزی هست و خانه سدان الان به صورت مرکز جاسوسی اینها درآمده و دارند عمل میکنند چون دیکتافون و همه این چیزها هم میدانستیم تویش هست. و اینجا را ما باید برویم تصرف کنیم. ما صورت قانونیاش را درست کردیم کمک شهربانی را لازم داریم. گفت، «خوب این چیزی نیست میروم به آقا میگویم.» گفتم، «نه، موضوع این است که به ایشان نباید گفت،
س- آقا یعنی دکتر مصدق؟
ج- دکتر مصدق. چون اگر به آقای دکتر مصدق گفتید و ایشان گفتند نه دیگر ما نمیتوانیم کاری بکنیم. ولی اگر بدون گفتن به ایشان ما عمل خودمان را بکنیم عمل انجام شده است.» گفت، «اینکه یک نوع کودتا میشود.» گفتم، «هرچه میشود، ما پیشنهادمان این است.» یک چند دقیقهای فکر کرد و گفت که «خیلی خوب، میکنم.» که دستور داد شهربانی به ما کمک بکند. ضمناً وقتی هم که به این اسناد اینها رسیدیم دیدیم اینها باید فتوکپی بشود ما هم که دستگاهی نداشتیم، باز به تیمسار زاهدی مراجعه کردیم او دستور داد از شهربانی یک دستگاه فتوکپی آوردند، البته دستگاه قدیمی بود تقریباً شصت هفتاد سانت طولش بود چهل پنجاه سانت عرضش و سرش را که باز میکردید یک پرده سفید بود که میبایستی کاغذ را بگذاریم یعنی آن را که میخواهیم فتوکپی بکنیم بگذاریم روی یک کاغذ مخصوص آن درش را ببندیم و دکمه را بزنیم نگاتیو بیرون میآمد بعد نگاتیو را دوباره همانجور عمل کنیم یک پوزیتیو بیرون میآمد. این دستگاه را هم زاهدی کمک کرد و داد به ما. و شروع کردیم به عمل. بعد چیزهای مختلف البته در میآمد گزارشها و چیزها. یک دفعه من نشسته بودم دیدم که پاکروان آمد و خیلی ناراحت، چون این را فتوکپی میکردیم فتوکپی را میدادیم مترجمین ترجمه کنند دستنویس بعد هم تایپ شده، همه را اینجور عمل میکردیم. آمد و یک کاغذ داد به من، گزارشی که از آبادان مثل اینکه Drake بود آنوقت آبادان، اگر اشتباه نکنم، میدهد به سدان تلگراف میکند که «من با متین دفتری ملاقات کردم و قول داد که پیشنهادات میسیون چیز را به شرط اینکه نوعی ملی شدن تویش گنجانده شده باشد موافقت بکند و
س- میسیون جاکسون را؟
ج- نه بعد از جاکسون. یک میسیون دیگر بود. شاید استوکس بود یادم نیست. و «ضمناً راجع به پول صحبت کرد گفتم که به زودی خواهد رسید.» همین. من گفتم که خوب، این را به کسی نشان نده، ببین چیز دیگر هم راجع به این هست همه را پهلوی خودت جمع کن. یک تلگراف دیگر هم باز موضوع متین دفتری بود چیز کرد آورد و من دیدم اینجا وظیفهام این است که به دکتر مصدق. دکتر متین دفتری هم بهعنوان سناتور رفته آبادان جزو هیئت، همان هیئتی که از تهران رفته بود، هیئت مدیره موقت، نمیدانم چی، همان که بازرگان هم اول رئیسش بود بعد پفیوزی کرد کنارش گذاشتند.
دیدم این را من باید به آقای دکتر مصدق نشان بدهم. آن هم موقعی بود که واقعاً من اخلاص داشتم به دکتر مصدق. تلفن کردم که میخواستم شما را ببینم. گفت که، نمیدانم همان وقت بروم یا بعدازظهر؟ این را خاطرم نیست، ولی موقعی که میرفتم بیاندازه ناراحت بودم برای اینکه میدیدیم بردن این خبر از بردن خبر مرگ یک کسی دردناکتر است، آقای متیندفتری هم برادرزاده مصدق بود هم دامادش بود، و من سند جاسوسیاش را ببرم این چه حالی بهش دست میدهد. واقعاً خیلی ناراحت بودم. اما خوب این از مواردی است که نمیشود به خاطر ناراحتی آدم یکهمچین چیزی را کتمان کند آن هم که مخصوصاً الان این جزو هیئت خلع ید است. هیچی، با ناراحتی رفتیم خدمت ایشان و بعد شروع کردم یک زمینهچینی که توی خانوادههای بزرگ همهجور آدم پیدا میشود، آدم خوب پیدا میشود آدم بد پیدا میشود. ابوجهل هم هست قریش بود ابوالهب هم عموی پیغمبر بود. و از اینجور حرفها که زمینه… بعد اینها را از توی کیفم درآوردم. درآوردم و ایشان عینکش را زد به چشم و ترجمه را نگاه کرد و متناش را نگاه کرد و اینها. آن یکی را هم نگاه کرد و عرض کنم که، روی تخت دراز کشیده بود توی آن بالکن جلوی اتاقش. بعد اینها را گذاشت روی پتو و هیچ عکسالعملی نشان نداد و بعد هم شروع کرد به صحبتهای دیگر، که من روی آن حالت مجذوبی که واقعاً آنموقع داشتم گفتم این عجب قوت قلبی دارد. عجب قدرتی دارد که یکهمچین خبری به او برسد اصلاً اخم نکند. این را روی آن حمل کردم. و این یک خاطرهای داشتم. این کتاب تاریخ عضدی هست، نمیدانم دیدید شما یا نه. این عضدالسلطان یکی از کوچکترین پسرهای فتحعلیشاه است که تاریخ پدرش را نوشته نهایت شازدهوار، دید شازدهها بیاعتنا هستند به مسائل. از اینکه خوب را بگویند بد را بگویند اینها هیچ، این آنجوری نوشته. خوبیها هست بدیها هم تویش هست. خیلی رک نوشته بهاصطلاح. توی این کتاب، من خطیاش را توی خانواده یکی از دوستانمان کرمان قبلاً دیده بودم. ولی در زمان ناصرالدینشاه این را در هندوستان چاپ کردند چاپ سنگی خط نستعلیق خیلی خوب. و ناصرالدینشاه دستور داد جمع کردند و از بین بردند چون خوب خیلی چیزهای زننده تویش دارد. حالا این جمله را هم اضافه کنم یک روز همان موقعی که تو مجلس متحصن بودم ملک مدنی آمد پیش من و این کتاب دستش بود همان چاپ که من ندیده بودم چاپ هندوستان را، گفت که «این را یک نفر آورده بفروشد. میگوید دویست تومان و آوردم از تو بپرسم ببینم میارزد یا نه؟» گفتم، «فوری بخرید کاملاً میارزد.» بعد فردایش مرحوم کوهی آمده بود پهلوی من، کوهی کرمانی همینکه شاعر بود و کتابهایی هم چاپ کرده بود. نمیدانم صحبت چه بود من یادم آمد که هم خدمتی به او شده باشد هم به کتاب، گفتم یکهمچین کتابی است ملک مدنی خریده تو این کتاب را بگیر چاپ کن. فروش خوبی خواهد داشت و چیز. او هم همین کار را کرد ولی متأسفانه چاپ سربی پر از غلط اما خوب چاپ شد این سابقه را من داشتم از توی این کتاب عضدالسلطان مینویسد که وقتی عباس میرزا مرده بود همه درمانده بودند که چهجور این خبر را به شاه بدهند با آن علاقهای که فتحعلیشاه به ولیعهدش داشت چهجور بگویند؟ بالاخره بزرگان قوم جمع شدند و چیز کردند گفتند باید یک موقعی که جمع همه خانواده است زنها و بچهها و بستگان درجهیک. این خبر را، نمیدانم حالا یادم نیست، مثل اینکه یکی از بچههای کوچک مثلاً بگوید یا آنش جزئیاتش خاطرم نیست. میگوید حالا ما منتظر بودیم که تا این خبر به شاه بابا رسید این منفجر بشود. وقتی خبر را شنید گفت که «انا لله و انا الیه راجعون» و همین. نه اخمی بکند نه چیزی، هیچ که میگفت ما، بزرگترها، این خودش بچه بوده آن زمان، به همه برخورد یکهمچین پسری مرده این آخ هم نگفت که حتی نوشته که به ترکی مثلاً کی به کی چیز کرد که این چه حیوانی است؟ چه دلی دارد که پسرش مرده هیچ ناراحت نشده. بعد فردایش امینه اقدس که یکی از زنهای قدیمی شاه بوده که حالا دیگر پیر شده از آن لحاظ بازنشسته است اما متصدی نمازخانه شاه است، او تعریف کرده بود که وقتی رفته جانماز شاه را جمع کند دیده مهر نماز گل شده بس که این سر سجده
س- گریه کرده.
ج- گریه کرده بود. این را من خوب چندین سال قبل خوانده بود. این عمل آقای دکتر مصدق هم حمل به همان قضیه کردم. هیچی اسناد را برداشتم و برگشتم.
س- این عکسالعملشان نسبت به این عمل تسخیر خانه سدان چه بود؟
ج- همانقدر که ایشان صحبتی کردند راجع به تسخیرش چرا، راجع به این سندهای جاسوسی متین دفتری همینقدر که ایشان عکسالعمل نشان دادند آن هم عکسالعمل نشان داد، مطلقاً، یک کلمه هم نگفت. حالا بعد میرسیم به این قضیه. اما عکسالعملش راجع به خود تصرف خانه سدان.
فردای روزی که ما آنجا را تصرف کرده بودیم ایشان تلفن کردند و مرا احضار کردند. گفتند، «آقا این چه کاری بود کردید؟» گفتیم «هیچی، اداره جاسوسی اینها را آنجا ما رفتیم تصرف کردیم اینها دستگاه جاسوسیشان را منتقل کردند توی این خانه و مشغول کار بودند. ما رفتیم هنگام کار دست گذاشتیم آنجا.» گفت، «حالا سدان از من وقت ملاقات خواسته و من چه به او بگویم؟» گفتم که «شما از او سئوال کنید که اینجا مال شما بوده یا مال شرکت؟ اگر گفت مال من بوده بگویید که این دستگاه شرکت نفت آنجا چهکار میکرده؟ اگر گفت مال شرکت است بگویید خوب شرکت ملی شده ما رفتیم تصرف کردیم.» خوشحال شد و رفتیم. بعد یکی دو روز بعدش که ایشان را دیدم با خنده گفت که «سدان آمد و خیلی با حال اعتراض و نشست و بعد از احوالپرسی و اینها اعتراض کرد که آمدند خانه مرا تصرف کردند و من معترضم.» میگفت «من همان سؤالی که تو گفتی از او کردم.» او گفت که «این یک دو دقیقهای فکر کرد بعد بدون اینکه هیچی بگوید بلند شد گفت گودبای.» چون دیده بود هر چه جواب بده محکوم است هیچی، هیچی نگفته بود و رفته بود. این هم داستان تصرف خانه سدان.
* منصور رفیعزاده – اسناد را چکار کردند؟
ج- اسناد را عرض کنم یک سوءاستفاده شخصی من کردم. سوءاستفاده عبارت از این بود که فتوکپیهای منفی را من برای خودم برمیداشتم بعضی اسناد را هم یک کپی بهاصطلاح
س- مثبت.
ج- مثبت برمیداشتم میبردم خانهام که اینها را چیز کردیم که بعدها یک قسمتیاش را دادم به مرحوم رائین که یک کتاب به اسم اسناد خانه سدان البته ناقص چاپ کرد. دیگر ما مشغول اینکار بودیم یک وقت دیدیم که آقای دکتر مصدق یک هیئتی را مأمور کردند برای رسیدگی به این اسناد. هیئت آنقدرش که یادم هست آقای دکتر طاهری بود و…
س- دکتر طاهری؟
ج- دکتر طاهری.
* منصور رفیعزاده – نماینده یزد.
س- بله.
ج- نماینده یزد و تخم مستقیم انگلیسها حائری شاهباغ رئیس دیوان تمیز بود و دیوان بیگی بود و اسماعیل بود اسمش؟ و چند نفر دیگر. خوب، آن دو سه روز اول ما مینشستیم و صحبت میکردیم و اینها، آنها مشغول کارشان بودند یعنی کلاسه کردن و ترجمه کردن و ماشین کردن و اینها.
یک روز دیدم این آقای حائری شاه باغ گفت که «ولی اینها از نظر قضایی هیچ سندیت ندارد. از کجا که انگلیسها ده سال پیش اینها را آماده نکردند که ما امروز بیاییم بنشینیم این حرفها را بزنیم.» اصلاً من شاخ درآوردم. ما این ها را در حین عمل مچشان را گرفتیم حالا این میگوید که از کجا که در… دیدم یا باید با این دعوا کنم یا چیز، این است که از جلسه آمدم بیرون و دیگر آن جلسه که هر روز تشکیل میشد من نمیرفتم. من آن قسمت یک اتاقی را خودم اشغال کرده بودم دفتر خودم بود و این کار ترجمه و این چیزها را میکردیم و آنها هم ترجمهها را میفرستادیم برایشان چیز میکردند. ها، پیش از این جلسهای که من نرفتم آقای حائری شاه باغ گفت «ما توی عدلیه یک مترجم زبردست انگلیسی داریم و این اگر آقایان موافق باشند بیاید اینجا کمک بکند.» خوب، همه قبول کردیم که یک انگلیسیدان خوب یک شخصی به اسم آقای حسین اکرمی قاضی دادگستری. ایشان هم آمده بود و خوب ترجمهها را رسیدگی میکرد، این ترجمههایی که میبردند برایش با اصل رسیدگی میکرد و کمک میکرد. من دیگر به آن جلسه هیئت اعزامی آقای دکتر مصدق بعد از شنیدن این حرف حائری شاه باغ شرکت نکردم، همان کار خودمان را میکردیم. در این ضمن بنا شد که برویم به آمریکا و قرار شد که از توی این اسناد آنهایی را که بهاصطلاح جنبه مثبتی دارد و چیزی میشود یک انتخابی بشود یک مقداری اسناد را ببریم به چیز
* منصور رفیعزاده – شورای امنیت.
ج- به شورای امنیت. بعد هم قرار شد که اینها را چون یک مقداری هم اسناد توی همان اداره انتشارات و تبلیغات بود، جلسه را در اداره انتشارات و تبلیغات قرار بدهیم این اسناد هم کلاسه شده بود آنجا و هیئت تویش انتخاب کند و چیز بکند.
در آن جلسه من شرکت کردم. دفتر استاکیل هم یک سالن خیلی بزرگی بود یک میز تحریر خیلی بزرگ این گوشه چیز بود. آنوقت این وسط یک میز کنفرانس بود میزی که مثلاً بیست نفر میتوانند دورش بنشینند. آن ته سالن هم یک گروه مبل و میز اینطرف بود یک گروه هم آنطرف. میگویم سالن هم طولش هم عرض زیاد بود که آن قفسههای کذا هم آنجا بود. ما در جلسهای شرکت کردیم و اسناد رسیدگی شد و آن چیزهایی که میبایستی ببریم آمریکا کنار گذاشته شد بهاصطلاح. دیگر کاری جز صورت برداری و صورتمجلس و بستهبندی دیگر کاری نبود. دیگر من هم خوب به کارهای دیگرم هم میبایستی برسم جلسه را ترک کردم و رفتم. البته آن سازمان نظارت بر خلع ید که من درست کرده بودم اینها کارشان را ادامه میدادند و خیلی هم خوب جوانها کار میکردند واقعاً فداکاری میکردند. من رفتم. رفتم و حدود نزدیک حالا مثلاً ساعت نه شده من رفتم حدود نزدیک نصف شب آقای دکتر مصدق تلفن کرد به حزب که یک کار واجبی هست اینجا بیا.» تعجب هم کردم که چه کاریست. در هر صورت فوری یک تاکسی گرفتم و رفتم منزل آقای دکتر مصدق دیدم توی اتاق ایشان مرحوم محسن اسدی استاد دانشکده حقوق بود.
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- این بهعنوان مترجم رسمی انگلیسی هیئت ما که باید برویم آمریکا انتخاب شده. مترجم فرانسهاش مرحوم دکتر سپهبدی بود انگلیسیاش مرحوم اسدی. دیدم مرحوم اسدی به حالت قبض روح نشسته آنجا و دکتر مصدق هم ناراحت نشسته. ما وارد شدیم گفتیم «چی شده؟» مرحوم اسدی گفت که «بله من بعد از رفتن تو این اسناد را پوشهها را گذاشتم توی یک کارتن بزرگ از آن کارتنش پارچهای و این را بستهبندی کردیم و مهرولاک کردیم و من مأمور شدم بیاورم خدمت آقای دکتر. بعد که آوردم ضمن صحبت گفتم که مثلاً فلان سند، یک سندی، توی اینها هست. آقای دکتر خواستند این را ببینند و کارتن را که باز کردیم به جای پوشههای اسناد از این پوشههای روزنامهها، همان روزنامهها گفتم از این پوشهها (؟؟؟) از اسناد خبری نیست.» حالا فکر کنید کسی که حامل این است یکهمچین اتفاقی بیفتد چه حالی به او دست میدهد. گفتم، «اولاً آقای اسدی هیچ ناراحت نباشید از آنجا چیزی بیرون نمیتوانند ببرند فقط سعی کنید یادتان بیاید هر اتفاقی افتاده برای من بگویید.» چون من به آن اعضای سازمان دستور داده بودم که هیچکس از این آقایان یا غیر این آقایان حق ندارد یک برگ کاغذ یا روزنامه از اینجا بیرون ببرد. و میدانستم آنها هم کارشان را بلدند. گفت، «هیچی اینها را صورتمجلس کردیم و صورتها را برداشتیم و امضا کردیم بعد همه را من گذاشتم توی کارتن که لاک و مهر بکنم. آقای اکرمی نشسته بود پشت میز استاکیل گفت که لطفاً بدهید من یک نگاهی هم بکنم.» میگفت، «من هم این کارتن را همینطور باز دادم به دستش.» حالا میز کنفرانس از اینجا به آنجاست اینها دور نشستند میز استاکیل هم اینجوری اینجاست یعنی در دسترس است. گفت که «من دادم و خوب صحبتهای خودمان را میکردیم و اینها و بعد هم بعد از مدتی این کارتن را داد دست من و من هم سرش را بستم و لاک و مهر کردیم و من برداشتم آوردم.» من فوری تشخیص دادم هر چه باشد زیر سر اکرمی است. به آقای دکتر مصدق گفتم، «بگویید این را فوری احضارش کنند.» به شهربانی تلفن کرد و رئیس شهربانی گفت، «فرستادیم خانهاش خانه نبوده.» من گفتم، «آقا بگویید هرجا هست تحقیق کنند پیدایش کنند بیاورندش.» خوب، معلوم بود که کار او بوده. بعد تلفن کردند که بله خانه یکی از دوستانش در امامزاده قاسم است. دکتر مصدق گفت، «فوری بفرستید عقبش بیاورندش اینجا.» من برایم قضیه حل شد ولی چون مطمئن بودم که این نتوانسته این را بیرون ببرد گفتم، «بعد از او بپرسید که این چه شده و اینها.» خودم رفتم چون دیدم با آن حال روحی که من داشتم من با این روبهرو بشوم اصلا خفهاش میخواهم بکنم. با این زحمت ما این اسناد را چیز کردیم یک دفعه آن هم اصل اسناد بود. خودم رفتم. رفتم و فردایش آقای اسدی آمد پهلوی من و جریان را گفت و خوب از کشیکهای سازمانمان هم خبر داشتم. اکرمی که میآید پا میشوند با هم میروند توی همان اداره انتشارات همان وقوع جنایت، و این مینشیند و بعد میگفت که یک کشویی را کشید گفت، «ببخشید این اشتباه شده.» آنها را همانطور دسته کرده درآورده داده. این قبلاً تهیه دیده بوده، از آن پوشههای روزنامهها برداشته گذاشته که هم حجم اینها بتواند جا بزند حالا بعدش چه جور مثلاً اینها را از توی میز در ببرند گذاشته برای بعد، فعلاً این بستهبندی نرود به آمریکا، بستهبندی اصلی.
س- بله.
ج- حالا ما برویم آمریکا چه اتفاقاتی بیفتد، چهجور بتوانند اینها را دربیاورند. و هیچی، آقای اسدی اینها را آورد منزل آقای دکتر مصدق و ایندفعه دیگر مطابق صورتمجلس درست داد. و یکی از نکات خیلی حساس این جریان این است که من اگر جای دکتر مصدق بودم میدادم این اکرمی را فوری دارش بزنند دیگر برو برگرد نداشت این کاری که این کرده بود. آخر فکر کنید که ما با این اسناد میرفتیم آمریکا با اهن و تولوپ که «سند آوردیم» بعد روزنامه «ستاره» و روزنامه «اقدام» و روزنامه «اطلاعات» و اینها درمیآآمد اصلاً چه میشد؟ چه افتضاحی میشد.
س- از او بازجویی نکردند؟
ج- هیچ کارش نکردند. هیچ کارش نکردند قربان. همینطور که عرض میکنم.
س- بله.
ج- این هم یکی از نکات جالب این است. بعد من دیدم که خوب، این خیلی خطرناک است که ما با این اسناد اینجوری راه بیفتیم برویم جایی که یکهمچین جاسوسی مفتضحی بکنند از اینجا تا آمریکا هزار احتمال هست. من به آقای دکتر مصدق پیشنهاد کردم که «آقا اولاً صلاح نیست که ما اصل اسناد را ببریم. ثانیاً صلاح هم نیست که اینجوری ببریم و اینها را من پیشنهاد میکنم که به یک ترتیب دیگری. گفت، «چطور؟» گفتم، «از اینها فتوکپی تهیه میکنیم. بعد اینها را بستهبندی میکنیم توی جعبههای گز بهعنوان سوغاتی شما میخواهید ببرید آنجا. بعد موقع حرکت به هر کدام از همراهان یکی دوتا از اینها را میدهید که من چمدانم جا ندارد این را شما بیاورید، این را شما بیاورید، که اگر یک نسخه هم گم شد نسخ دیگر وجود داشته باشد. او هم پسندید و قبول کرد و من این اسناد را گرفتم بردم همه را فتوکپی کردم و داد
س- چند صفحه بود مثلاً همه؟
ج- خیلی تقریباً
س- توی جعبه جا
ج- هفتاد صفحه شصت صفحه
س- بله.
ج- جعبه گز بزرگ دادم گرفتند و اینها را چیز کردیم بهاصطلاح کادوپیچ کردیم و بردم منزل آقای دکتر مصدق، نمیدانم، شانزده تا جعبه، یکهمچین چیزی.
س- یعنی شانزده نسخه بود یا اینکه…؟
ج- شانزده نسخه بود. بله، یا هشت نسخه بود یا شانزده نسخه. الان خاطرم نیست. اینها را تقسیم کرد بین همراهان. خیالمان راحت شد و راه افتادیم. راه افتادیم نیویورک که وارد شدیم، خوب، رفتیم توی آن سالن که چمدانهایمان را چیز بکنیم دیدم که تحویل بگیریم. چمدانها آمد و رفت، آمد رفت، چمدان من نبود. هیچی تمام شد بار هواپیما تمام شد چمدان من نبود. چیز کردند که خوب پیدا میشود میفرستند اینها، گفتم، «نه من از اینجا حرکت نمیکنم تا پیدا بشود.» نشستیم آنجا. نشستیم آنجا و عرض کنم که
س- ببخشید جعبههای گز توی چمدانها بود یا اینکه…؟
ج- توی چمدانها.
س- آها.
ج- توی چمدانها بود بله. نشستیم آنجا به انتظار و یک دفعه دیدیم که آقای دوهر تشریف آوردید.
س- کیست آقای دوهر؟
ج- دوهر آتاشه ایلیاتی سفارت آمریکا در تهران بود. با دوهر و چندتا آمریکایی دیگر ما تماس داشتیم. یعنی جبهه ملی چیز کرده بود که با آنها تماس داشته باشیم. چون آمریکاییها خیلی همراه بودند راجع به ملی شدن جلساتی داشتیم چندین دفعه دیده بودیمش. بعد ما این را آشنایی داشتیم. پیش از آمدن رزمآرا یک روز عصر آقای دکتر فاطمی چیز کرد که امروز عصر دو سه تا از این آمریکاییها میآیند خانه من، شما هم تشریف بیاورید. البته من و چندتا دیگر از خصّیصین جبهه ملی. رفتیم منزل، این البته مال زمان پیشتر است. مال خیلی پیشتر. رفتیم آنجا و آقای دوهر بود و یکی دوتا دیگر و صحبت بود و صحبت آمدن رزمآرا شد و آقای دوهر شروع کرد به تبلیغ برای رزمآرا که این میخواهد خدمت بکند، همچین بکند، فلان بکند. من یک چیزی گفتم و او دفاعی کرد و اینها و خلاصه من آخرش عصبانی شدم. آنوقتها هم اصلاً اعصابم واقعاً مثل سوهان خورده بود خیلی چیز بود. خلاصه، دعوایمان شد تقریباً. فردایش هم توی مجلس رفتم پشت تریبون گفتم، «به چه مناسبت آتاشه ایلیاتی سفارت آمریکا برای آمدن رزمآرا که میخواهد بیاید دیکتاتور بشود فعالیت میکند و چیز میکند. که پس فردایش آقای دوهر
س- از ایران رفت.
ج- از ایران رفت. بله معزول شد. حالا این هم سابقهمان با آقای دوهر. حالا البته این مال سال ۲۹ و هنوز رزمآرا نیامدم سر کار. حالا ایشان آمد با آغوش باز و «بهبه سلام و علیکم
س- فارسی هم
ج- بله خوب. احوالپرسی و اظهار خوشوقتی از اینکه ما آمریکا را به قدوم خودمان مزین کردیم و اینها، و نشست. من روی از این نیمکتهای توی همان سالن نشسته بودم. نشست و «چرا؟» گفتم، «بله، چمدان من نیامده.» گفت، «این چیزی نیست گم نمیشود. حتماً پیدا میشود. شما بفرمایید هتل چمدانتان را میآورند.» گفتم، «اولاً آقای دوهر به شما بگویم توی چمدان من اسناد نیست و اسناد رسیده به هتل به دست چیز.» چون اینها جاسوسهایشان دیده بودند که من اسناد را از خانه دکتر مصدق بردم. این را خبر داشتند. اما دیگر از جعبه گز اطلاعی نداشتند. فکر میکردند که این اسناد توی چمدان من است.» و از آن گذشته اگر آمریکا اینقدر خرتوخر باشد که چمدان من پیدا نشود من از همین فرودگاه برمیگردم. قدم به خاک آمریکا نمیگذارم.» گفت، «نه مطمئن باشید پیدا میشود و اینها.» و پا شد رفت. پا شد رفت و تقریباً یک ربع بیست دقیقه بعد از هتل تلفن کردندکه چمدان شما
س- آمده به
ج- توی هتل است. یعنی میخواستند وانمود کنند که با چمدانهای دیگر آمده ما ندیدیم در صورتی که چمدان من خیلی هم مشخص بود و خودم هم آنجا بودم که چمدانها رسید ندیده بودم. بعد باز هم باور نکردم گفتم که بگویند آقای دکتر سپهبدی صحبت کند. آمد و گفتم، «برو ببین توی انبار چمدان من هست.» آمد گفت «هست.» و ما با دوسهتا ایرانی با من مانده بودند از ایرانیهای مقیم آمریکا، تاکسی گرفتیم آمدیم هتل خیابان چهل و دوم بود ته خیابان چهل و دوم نمیدانم کجاست؟ ۴۲ Street.
* منصور رفیعزاده – نزدیک سازمان ملل.
ج- بله، یک هتلی بود، رفتیم آنجا. این هم داستان چمدان. اما یک داستان دیگر
س- اسناد که بههرحال رسیده بود و
ج- رسیده بود بله.
س- بعد از آنها استفاده شد.
ج- بله استفاده شد. عرض کنم که، اما یک موضوع دیگر دنبال همین
س- ببخشید این گم شدن چمدان به همین ترتیب انعکاس پیدا کرد در روزنامهها و اینها یا جور دیگری انعکاس پیدا کرد در همان زمان؟
ج- یادم نیست.
س- یعنی این مطلب که اسناد در جعبههای گز بوده
ج- نه، نه، آنها را کسی نمیدانست.
س- کسی نمیدانست.
ج- نخیر هیچکس نمیدانست. البته روزنامههای تودهای نوشته بودندکه فلانی اسناد را فروخته به آمریکاییها. از این چیزها در حتی ما از اینجور چیزها
س- با وجود اینکه اسناد مورد استفاده
ج- خرجی ندارد
س- قرار گرفته بوده.
س- خرجی ندارد. همان خود گم شدنش چیز کرده بودند که بله این چیز بوده که به آمریکاییها. یک موضوع دیگر راجع به اسناد، موقعی که میخواستیم برویم آمریکا داشتیم تهیه مسافرت را میدیدیم. یک روز آقای دکتر تلفن کردند که «بعد از ظهر بیا اینجا راجع به بودجه مسافرت و این چیزها صحبت بکنیم.» من هم مطابق معمول رفتم خدمت ایشان و عرض کنم که نشستیم و راجع به خرج مسافرت و این چیزها صحبت کردیم و صحبتهایمان که تمام شد ایشان گفتند که «راستی این متین مریض است و از سنا اجازه گرفته که برود آمریکا برای معالجه. چطور است این را هم با خودمان جزو هیئت ببریم.» گفتم، «آقای دکتر با آن چیزهایی که آوردم خدمت شما
س- با آن نامه.
ج- نامهها یعنی تلگرافات. در اینجور مواقع فوری ول میکرد اصلاً نه که جواب بدهد یا، فوری ولی میکرد و میپرداخت به یک موضوع دیگری. مطابق معمول گفته برای معرفی اشخاص چهجور عمل میکرد این هم عیناً همانطور. صحبتهای دیگر کردیم و گفتوگو کردیم بعد از مدتی گفت که «آخر این متین به خرج خودش میآید آمریکا. و این جزو هیئت باشد برای هیئت یک صرفهجویی است.» نقطهای از نقاط حساس مرا گرفت. گفتم که «آقای دکتر اگر شما اینجور ملاحظه داشته باشید اشخاصی هستند که حاضرند حتماً مخارج تمام هیئت را بدهند که این افتخار نصیبشان بشود.
س- عجب.
ج- که جزو این هیئت بیایند آمریکا.» باز ول کرد. ول کرد و دوباره رفت به شاخه دیگری. رفت به شاخه دیگری و باز برای دفعه سوم تجدید مطلع کرد به یک عنوان دیگری که الان یادم نیست عنوانش چیست.
* منصور رفیعزاده – مترجم.
ج- نه، نه، نه، ابداً. یک کلمه از مترجمی نبود. ابداً. رفت به شاخه دیگری و دوباره برگشت تجدید موضوع کرد. گفتم، «آقای دکتر ما جواب مردم را چه بدهیم با آن اسنادی که به دست آوردیم؟» گفت، «مردم کی هستند؟ مردم چه حق دارند اصلاً در اینجور موارد»، این عین
س- عجب.
ج- عیناً شنیدم از او. «دخالت بکنند.» فلان و اینها. گفتم که «شما مختارید ولی من نمیتوانم با همچین چیزی موافقت کنم.» حالا یادم نیست باز فاصله شد یا باز به دنبال همین حرف، گفت، «آقای دکتر تو زن نداری. بچه نداری. گرفتاریها را نمیدانی. این متین داماد سوگلی خانم است. خانم پایش را کرده توی یک کفش»، بهاصطلاح کارت سورتابل خواست بازی کند که تازه آن هم دروغ بود ولی ژست کارت سورتابل.» و این پایش را کرده توی یک کفش که متین جزء هیئت باشد. اگر من این را نبرم این دو تا شوید باقیمانده کله مرا هم میکند خانم.» گفتم، «آقای دکتر شما مختارید ولی من به ههیچ عنوان موافقت نمیتوانم بکنم ولی شما هر کار بخواهید میتوانید بکنید.» هیچی، این ملاقاتمان تمام شد.
دیگر من هم آن روزها دیگر سورشارژه بودم از لحاظ کار. خود تهیه این اسناد و بستهبندیش و کارهای روزنامه و حزب و همه این چیزها، واقعاً نمیرسیدم که از اخبار اطلاع داشته باشم. تا صبحی که رفتیم به فرودگاه که میبایستی حرکت کنیم. آنجایی که چمدانها را میگذاشتند که ببرند توی هواپیما من دیدم که چمدانهای متین دفتری هم هست. اول دلم را بد نگرفتم چون مصدق گفته بود که این مریض است و میخواهد برود برای معالجه. گفتم خوب، ما هم هواپیما را دربست که نگرفته بودیم مسافر دیگر هم داشت. فکر کردم که این جزو مسافرین دیگر است. عرض کنم، بعد رفتیم توی محوطه فرودگاه و روزنامهنویسها جمع شدند و خواهش کردند که اعضای هیئت یکجا بیایند بنشینند که عکس گروهی اعضای هیئت. من دیدم آقای دکتر متین دفتری هم جزو اعضای هیئت رفت. فهمیدم که این را چپاندند توی هیئت. من در آن، کس شرکت نکردم. نرفتم اصلاً که عکس هیئت اعزامی هنگام حرکت عکس من تویش نیست. در این ضمن رفتم با یکی از سناتورها که آشنا بودیم گفتم که «این متین دفتری چهجوری آمد؟» گفت، «هیچی خبر نداری؟ پریشب جلسه فوقالعاده دعوت کردند و رأی گرفتند.» من رفتم، الان یادم نیست، یکی از سناتورها که بیشتر آشنایی داشتیم، مثلاً یک کسی در ردیف انوشیروان خان سپهبدی یا توی آن تیپ، یک عدهای را میشناختم بالاخره، رفتم از او پرسیدم که «این جریان چه بوده؟» گفت، «هیچی، دکتر مصدق پریروز عصر به رئیس سنا گفته که جلسه سنا را دعوت کنند شبانه و سه نفر یا چهار نفر همان تعدادی که از وکلا که دکتر مصدق خودش وکلا را انتخاب کرده بود نه به انتخاب مجلس که من بودم و دکتر شایگان بود و عرض کنم یادم نیست
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- هیئتی که میرفتیم آمریکا. برویم آمریکا. خلاصه
* منصور رفیعزاده – صالح.
ج- همان که، مثل اینکه صالح بود
* منصور رفیعزاده – الهیار صالح و فاطمی.
ج- الهیار صالح. فاطمی یادم نیست بود یا نه؟
* منصور رفیعزاده – فاطمی بود. فاطمی هست.
ج- فاطمی مریض بود آلمان بود. یادم نیست. حالا اینها توی روزنامهها نوشته شده معلوم است. میگوید «به همان تعداد وکلا میگوید که سنا جلسه فوقالعاده شب تشکیل بدهند و انتخاب کنند. ضمناً میگوید متین دفتری و بیات هم جزو منتخبین باشند. سناتورها هم چانه میزنند که خوب، حالا که این دوتا را آقا معین میکنند عباس مسعودی و باز یکی دیگرش یادم نیست، آن هم یک سناتور انگلیسی مآب، آن هم باشد. که اینها اینطور انتخاب شدند. من هم توی همان فرودگاه از آقای زهری خواهش کردم که یک چیزی توی روزنامه راجع به متین دفتری بنویسند که اگر اشتباه نکنم همان مقاله «ابوجهل هم از قریش بود» که عکس یکی از آن سندهای متین دفتری هم چاپ شده توی روزنامه.
س- عجب.
ج- بله. که ما رفتیم آمریکا. عرض کنم یک موضوع دیگر هم بود راجع به سفر که یادم نیامده. حسیبی را یادداشت کنید بعد یاد من بیاورید. گرچه آن مال لاهه است ولی خوب، یادداشت کنید. رفتیم آمریکا و استقبالی شد و چند روز ایشان در نیویورک توی بیمارستان بودند و بعد رفتیم به واشنگتن. تقریباً هر روز یا روز در میان جرج مکگی میآمد پهلوی آقای دکتر مصدق. البته مترجم رسمی هیئت آقای اسدی بود. شایگان هم انگلیسی میدانست. دکتر غلامحسین مصدق هم تحصیلاتش انگلیسی بود. الهیار صالح بود. این وضع ادامه داشت تا عصری که ما میبایستی فردایش حرکت کنیم بیاییم ایران.
س- آنجا در محل درست است که یک عده از ایرانیان مقیم کمک کرده بودند در تهیه سخنرانیها و مطالب و اینها.
ج- بله کمک کرده بودند.
س- مثل آقای ابوالفتح محوی یا آقای محمد یگانه.
ج- محمد یگانه یادم است. آغاسی یادم است که توی سازمان ملل بودند. عرض کنم که دکتر عبده یک سمتی داشت که آن هم کمک کرد. عرض کنم دیگر محوی یادم نیست. ولی نفی نمیکنم اما…
س- بله.
ج- خودم یادم نیست…. یک عدهای کمک کردند و آن وکیل را عبده پیدا کرد که بعد هم برای حق الوکالهاش چیز کردند که چون این اگر پول بهش میدادند مالیات رویش می رفت، او گفته بود که، چون گفته بودند که پنج هزار دلار حق الوکالهاش، گفته بود برایش یک گیتار یا یک آلت موسیقی به همان قیمت، یک چیز قدیمی بود بخرند. توی همین عمارت چیز هم بود. همین عمارتی که جلویشان حوض و بیرقها هست مال کنسولگری ایران آنجا بود.
* منصور رفیعزاده – راکفلر.
ج- راکفلر.
س- آنوقت در واشنگتن تماسی با آقای حاج محمد نمازی چیزی هم بود.
ج- چرا.
س- برای اینکه میگوید یک جلسه جالبی
ج- حاج محمد نمازی، عرض کنم که، دو دفعه یا سه دفعه هیئت را دعوت کرد خانهاش به شام و خیلی پذیرایی کرد. البته بعداً شنیدیم که به بیات و یکی دیگر شاید مسعودی یا یکی دیگر آن را نمیدانم، به نفری هزار دلار پول داده بود، به آن دو نفر کسان دیگر را نشنیدم. بله، خیلی پذیرایی کرد. ایرانیها البته خیلی بودند میآمدند میرفتند.
س- آنوقت در مذاکره جالبی با رئیسجمهور یا وزارت خارجه جلسهای که شما در آن شرکت داشته باشید. خاطره جالبی ندارید؟
ج- نه غیر از جلسات شورای امنیت دیگر هیچجا من شرکت نداشتم.
س- از جلسات شورای امنیت چه خاطره بخصوصی هست که قابل ذکر باشد؟
ج- نه، چیزی یادم نمیآید. فقط تنها خاطرهای که دارم، آن روزی که میرفتیم شورای امنیت گروه با هم داشتیم میرفتیم دیدیم یک کسی از لای پاها همینطور خمیده چهاردستوپا رد شد و رفت چند قدم جلوتر و شروع کرد هی عکس برداشتن، یک چندین عکس برداشت. این منوچهر شیبانی همان که فیلم درست میکرد و اینها
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- منوچهر شیبانی بود.
س- عجب.
ج- عرض کنم که به زحمتی عکسها را برداشت بعد وقتی که ما رد شدیم من به او رسیدم گفتم که «چهکار میخواستی بکنی؟» گفت، «عکس بردارم.» گفتم، «چرا در دوربینت را باز نکردی؟» در دوربینش را روی عجله یادش رفته بود باز کند. به آن زحمت از لای پا آمد چهار دستوپا رد شد عکسها را انداخت و هیچی در دوربین بسته بوده.
* منصور رفیعزاده – هیچی راجع به موضوع دکتر متین دفتری با دکتر مصدق توی آمریکا صحبت میکردید؟ مخالفت میکردید؟ هیچوقت نگفتید؟
ج- مخالفتی ندارد دیگر. عملی است انجام شده. فایدهاش چیست مخالفت بکنم؟ چه فایده دارد. بعد روز آخری که فردایش ما باید برگردیم به طرف ایران که البته ایران هم نیامدیم و قاهره رفتیم، عصر که من آمدم هتل پرسیدم «چه خبر است؟» گفتند که آقای حرج مکگی با آقای دکتر مصدق خلوت کردند.
س- عجب.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۳
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۳
س- بله
ج- آقا شما باید حتماً یک تماسی با جرج مکگی بگیرید چون این قسمتی که میخواهم بگویم روایت است خودم وارد نبودم ولی این قسمت جاسوسیاش را شنیدم. آقای جرج مکگی خدمت آقای دکتر مصدق است. مترجم ایشان آقای دکتر متین دفتری است. که من این را که شنیدم خیلی تعجب کردم چون همه آن انگلیسیدانها توی هتل بودند همه توی سالن
س- بله.
ج- دور هم بودیم. هم دکتر اسدی بود م دکتر غلامحسین مصدق بود هم الهیار صالح هم شایگان و اینها. تعجب کردم که از میان همه چطور او را انتخاب کرده آن جلسهشان هم سه ساعت سه ساعت و نیم طول کشیده بود. بعد مکگی آمد رفت و صبحاش هم ما حرکت کردیم از واشنگتن و نیویورک پیاده شدیم که هواپیما بگیریم برویم قاهره. در فرودگاه نیویورک فقط یک عضو وزارت خارجه آمده بود به بدرقه که من تعجب کردم به، یادم نیست، کدام یکی از همسفرهایمان هنوز توی هواپیما بودند گفتم، «این بدرقه خیلی چیز است.» گفت، «نه آمریکاییها اینطور هستند خوب، وقتی ما آمدیم استقبال کردند و اینها، دیگر حالا وقت رفتن خداحافظ دیگر بدرقهای ندارد.» هیچی سوار هواپیما شدیم که برویم قاهره. توی هواپیما البته آقای دکتر مصدق یک suite داشت درجه یک. ما درجه یک بدون suite بودیم. نشسته بودیم حالا مقداری از پرواز گذشته آن چیز آمد و گفت که
س- کی آمد؟
ج- همان
س- خدمه.
ج- خدمه، که آقای دکتر خواستند. من و سه چهار نفر دیگر، نه همه، رفتیم آنجا و ایشان خیلی خوشحال و مژده داد به ما که «محرمانه با آمریکا توافق شده که اینها صدوبیست میلیون لیره در عرض شش ماه به ما بدهند که ماهی بیست میلیون که ما چرخمان را بگردانیم تا کارها چیز بشود.» این مژده را دادند به ما. قاهره که پیاده شدیم دیدیم که توی روزنامهها نوشته شده که جرج مکگی معاون وزارت خارجه آمریکا بهعنوان سفیر آمریکا در ترکیه
س- معین شده.
ج- معین شده. در صورتی که اینطوری که شنیدم معاون دائم را هیچوقت تا آن دولتی که سر کار هست معاون دائم را هیچوقت عوض نمیکنند یک شغل دیگر به او بدهند. بعداً شنیدم میگویم این قسمت را مسموعات است که صبح آن روز آقای سفیر انگلیس میرود پیش آچسن به اعتراض که شما از پشت به ما خنجر میزنید و در یک چنین موقع حساسی به ایران کمک میکنید. آچسن منکر میشود. او میگوید نه دیشب مکگی وعده داده صدوبیست میلیون دلار شما کمک کنید. او میگوید از پیش خودش وعده داده و برای اینکه خودش را تبرئه بکند فوری مکگی را معزول میکند که میگویم ما خبرش را در قاهره چیز کردیم. و آقای دکتر مصدق هم که آمد ایران در نطق گزارشی که به مجلس داد که ما رفتیم اینطور شد و اینطور شد. این جرج مکگی که خیلی دوست ایران است با ما خیلی همراه بود این را معزولش کردند و چیز کردند. از آن صدوبیست میلیون لیره هم البته خبری نشد. حالا هر جوری میخواهید این را توجیه کنید.
س- به ایران که برگشتید مثل اینکه یکی از موضوعهای حاد مسئله این بوده که آیا دوره مجلس شانزدهم تمدید بشود یا اینکه انتخابات جدید برای تشکیل مجلس هفده بشود؟
ج- فکر میکنم که بود ولی هیچ خاطرهای ندارم. اینها همینطور مسائل کوچک کوچک جمع شد تا
* منصور رفیعزاده – به اختلافات کشید.
ج- به اختلافات کشید.
س- سرکار و دکتر مصدق.
ج- بله.
س- در این ضمنی که بهاصطلاح این اختلافات داشت جمع میشد آیا کسانی بودند که همفکرتان باشند که با آنها مشورت کنید یا درددل کنید یا تبادل نظر بکنید راجع به گلههایتان، نگرانیهایتان؟
ج- تنها کسی که محرم اسرار من بود آقای زهری بود. دیگر مطلقاً هیچ.
س- آیتالله کاشانی یا مکی آنها با آنها؟
ج- نه این صحبتها را نمیکردیم. صحبتهای دیگر ممکن است کرده باشیم ولی اینجور صحبتها را نه.
س- از چه مرحله شاه شروع کرد با شما تماس گرفتن در بهاصطلاح در رابطه با مخالفت خودش با دکتر مصدق و جلب همکاری شما؟
ج- نه، شاه در تمام زمان ما در تماس بودیم با شاه. یک قانونی هم که از مجلس میگذشت که شاه بهاصطلاح تعلل میکرد در توشیح همیشه از من میخواستند که بروم سوت بزنم که زودتر توشیح بکند. نه، ارتباطمان با شاه بود ولی هیچوقت به آن مرحله نمیرسید. چون میگویم من اصلاً معتقد بودم به دکتر مصدق.
س- آیا شاه واقعاً از ته دل طرفدار ملی شدن نفت شده بود یا روی اجبار بود؟ یعنی استنباط میکردید
ج- والله
س- در ملاقاتها؟
ج- آن سابقهای که از شاه برایتان گفتم نمیتوانم ببینم ته دلش چه بود. ولی همراه بود تا آنجایی که من در جریان بودم هیچچیز نداشت. برعکس مثلاً موقعی که بنا بود برویم آبادان یکی از همشهریهای ما یک جریانی برای من گفت که مرا با آن روحیهای که آن زمان داشتم نسبت به خودش مشکوک کرد و آنچه که گفت من باور نکردم تا بعد از بیست و هشت مرداد این مرحوم سلطانی بهبهانی بود که نماینده بهبهان بود این خودش و خانوادهاش از دوستان خانوادگی ما بودند و خیلی با هم معاشرت داشتیم و چیز داشتیم. ولی چون من مشکوک بودم که اصولاً این خوزستانیها با انگلیسها مرتبط باشند در تمام آن مدت مبارزات اصلاً قطع مراوده کرده بودیم. البته او دوره سیزدهم و چهاردهم نماینده مجلس بود شاید جلوترش هم بود حالا من یادم نیست، ولی دوره… نه دوره پانزدهم هم بود. دوره پانزدهم هم بود که یک تصادفی هم شد راجع به لقب کبیر، حالا آن را بعد برایتان میگویم آن چیز خصوصی است. بعد از ۲۸ مرداد و تغییر چهرهها و اینها ما ارتباطمان دوباره برقرار شده بود. این سلطانی خیلی آدم مؤمنی بود یعنی اهل نماز و روزه و این چیزها. خانم سلطانی یادت هست؟
* منصور رفیعزاده – بله
ج- یک روز که خانهاش بودیم گفتم «آقای سلطانی من یک چیزی میخواهم از شما بپرسم شما میتوانید جواب ندهید، اگر میخواهید جواب بدهید باید قرآن بگذارید روی قرآن قسم بخورید که جریان را به من بگویید.» قبول کرد. قبول کرد و چون میگویم قبلاً شنیده بودم و واقعاً در آن زمان هیچ نمیتوانستم باور بکنم. یعنی همینقدر نمیتوانستم باور بکنم که یک کسی بیاید به من بگوید که منصور توطئه قتل تو را چیده. اصلاً غیرقابل باور کردن بود. ولی بعد از گذشت جریانات و سالها و آنچه که از دکتر مصدق دیدم از روحیاتش به دست آمد، موضوع این بوده که این مرحوم سلطانی این را با قید قسم قرآن گفت که یک روز صبح، آن نماینده اهواز کی بود؟ «آن مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است».
* منصور رفیعزاده – من نمیدانم.
ج- یک کسی بود توی مجلس نطق کرده بود راجع به شاه که «مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است.» ابریشم کار
* منصور رفیعزاده – ابریشم کار.
ج- گفت، «ابریشمکار تلفن کرد که امروز صبح بیایید برویم خدمت آقای دکتر مصدق. سلطانی بود و موسوی بهبهانی بود و عرض کنم که، ابریشمکار و دو نفر سه نفر دیگر، تمام وکلای استان.» میگفت، «ما هم نمیدانستیم که موضوع چیست. رفتیم و آنجا این شروع به صحبت کرد که الان الحمدالله در اثر اقدامات جنابعالی محیط خوزستان خیلی امن و خوبست و همهچیز روبهراه است و این دکتر بقایی میخواهد برود آنجا حزب تشکیل بدهد و این باعث اختلاف و تشنج میشود و شما به او دستور بدهید که از اینکار صرفنظر کند.» دکتر مصدق گفته بود «آقا او که از من حرف نمیشنود. من نمیتوانم به او چیزی بگویم. خوب، میخواهد برود حزب تشکیل بدهد.» این باز گفته بود که «آخر محیط متشنج میشود، چه میشود، فلان میشود.» گفته بود، «آقا او حرف مرا گوش نمیدهد و کار خودش را میکند.» باز این ابریشم کار اصرار کرده بود میگفت، «مصدق حوصلهاش سر رفت و با عصبانیت گفت، «آقا من گفتم از من کاری ساخته نیست. فلانی میخواهد نخستوزیر بشود میخواهد چهکار کند، من کاری نمیتوانم بکنم. شما خودتان میدانید. بزنیدش، بکشیدش.»
س- عجب.
ج- این موقعی است میگویم واقعاً من نهایت اخلاص را داشتم به دکتر مصدق، که خوب، پیش از همان قضیه بود یعنی پیش از این ملاقات فرضی بود که من سندهای جاسوسی دامادش را برده بودم برایش که میگویم چه حالی داشتم وقتی میخواستم بروم، بله. بعد هم که آنجا تودهایها برایمان چیز کرده بودندکه آن را گفتم گمان میکنم
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- ورد به آبادان را بعد هم آن نقشهای که حزب به معرفی آقای خلیل ملکی آنجا برایمان تشکیل شد.
س- (؟؟؟)
ج- چرا.
* منصور رفیعزاده – چرا.
س- آها آن شخصی که معرف بوده و بله آن کسی که شعبه حزب را تأسیس کرده بود.
ج- حالا من این را امروز توی روزنامه پیدا میکردم آن شماره را. چون شماره با آن عکس سندش مشخص است زود پیدا میشود.
س- از انتخابات و تشکیل مجلس هفده چه خاطرهای دارید؟ و انتخاباتش؟
ج- از انتخابات مجلس هفده.
س- سرکار هم از تهران انتخاب شدید هم از
ج- هم از کرمان.
س- کرمان.
ج- این آقای مهندس رضوی هم قوم و خویش ما بود هم دوست من بود، و انتخابات دوره پانزدهمش هم من بانی انتخاباتش شدم. بعد دوره شانزدهم آن نبود و انتخاب هم نشد. یعنی کرمان که اصلاً انتخابات نشد دوره شانزدهم. من از تهران انتخاب شدم. دوره هفدهم اعلان انتخابات که منتشر شد از کرمان تلگرافاتی رسید که من و مهندس رضوی را کاندیدا کرده بودند. مهندس رضوی هم از خارج برگشته بود و مریض بود توی بیمارستان بانک ملی. حالا انتخابات تهران در شرف انجام بود و من هم کاندیدا بودم و مسلم بود که انتخاب میشوم با آن وضعی که مردم آنموقع داشتند. من رفتم به عیادتش و تلگرافات هم برای خودش هم رسیده بود، گفتم که «من اینجا دارم انتخاب میشوم و تو برو کرمان من هم کمکت میکنم انتخاب بشوی.» گفت که «نه اگر تو نیای من هم نمیروم کرمان.» موقعیت آنجا هم خوب تودهایها هم دم درآورده بودند یک مقداری و یک مقداری زمینه آشفتگی بود و دیدم که اگر ما کاندیدا نباشیم آنجا وضعش بد خواهد شد. این است که ناچار قبول کردم که جواب قبول بدهم به دعوت همشهریها. رفتیم آنجا و خوب، وقتی ما دو نفر کاندیدا باشیم کس دیگری نمیتواند بیاید بهاصطلاح قد علم کند. اما آنهایی که در صدد چیز بودند شهرت دادند که فلانی که تهران تقریباً از صندوق آمده بیرون قصد این است که از کرمان که انتخاب شد استعفا بدهد و نفر سوم به جای او برود به مجلس. تمام آن تشتت آرایی که فکر میکردیم پیاده میشد روی نفر سوم که باز مانع آن آرامشی میشد که ما میخواستیم شهر داشته باشد. این است که یک روز عصر که در مسجد
* منصور رفیعزاده – جامع.
ج- جامع کرمان من با مهندس رضوی رفته بودم و سخنرانی میکردیم راجع به نفر سوم صحبت شد من گفتم، «در این ساعت در خانه خدا من تعهد میکنم که بههیچ عنوان از وکالت کرمان صرفنظر نکنم.» که دیگر موضوع
س- نفر سوم منتفی بشود.
ج- منتفی بشود. البته حالا بعداً دانستیم که مهندس رضوی یک دسیسههایی کرده بود برای انتخاب نفر سوم و اینها که همینطور نفر سوم باشد که حالا بعد ببینند چهکارش میتوانند بکنند. آن داستانش مفصل است. تا اینکه وقتی که از من استعلام کردند برای قبول نمایندگی از وزارت کشور هم تلگرافی برای قبول نمایندگی تهران استعلام کردند. من نوشتم که «من افتخار نمایندگی تهران و کرمان را میپذیرم. ساعت ده و دوازده دقیقه صبح دوشنبه فلان و فلان.» که یعنی نتوانند بگویند این را قبلاً پذیرفته آن را بعداً.
س- بله.
ج- دوتا را با هم
س- با هم.
ج- چیز کردم. با هم قبولی نوشتم و آمدیم تهران. آمدیم تهران. این حالا یک جزوهای هست توی آن آخر کتاب «محاکمات» آن را
* منصور رفیعزاده – دارید.
ج- دارم کتاب
* منصور رفیعزاده – «من نماینده کرمان هستم.»
ج- «من نماینده کرمان هستم.» آن را بخوانید که شرح مفصل این جریان و تقلبهایی که مهندس رضوی کرد و استعفایی که من از نمایندگی تهران دادم و اینها، خیلی خواندنی است با اسناد و اینها آنجا هست. چون ابتدا خوب نمایندگی من از تهران تصویب شد مال کرمان را مسکوت گذاشتند ولی مسکوت گذاشتن را با حقهبازی دوباره موقعی که ما لاهه بودیم یک دروغی هم از قول من گفته بود مهندس رضوی و خواستند که آن روحی بیچاره را که آدم خوبی هم بود بدبخت و چیز نبود، او را بیاورند بهعنوان اینکه نهضت ملی آدم کم دارد، آخر من دیگر خارج شده بودم، او را بیاورند که دیگر کشید به آخر کار و به جایی نرسید. چون من از تهران استعفا دادم فوری.
س- بله.
ج- ولی آنموقع میدیدم اگر از تهران استعفا بدهم، علت این هم که از تهران استعفا ندادم این بود که دکتر معظمی نفر سیزدهم شده بود در گلپایگان هم انتخاب شده بود. نفر دوم گلپایگان هم همان برادر دزد چیزش بود دزد تریاک که گفتم، او نفر دوم بود. اگر من از تهران استعفا میدادم دکتر معظمی میشد نماینده دوازدهم نماینده تهران، از گلپایگان استعفا میداد آن برادرش میآمد توی مجلس.
س- بله.
ج- من برای اینکه این یک دزدی کمتر بیاید این است که از هیچکدام استعفا ندادم. بعد که استعفا دادم یعنی پیش از تصویب اعتبارنامه اگر وکیلی استعفا بدهد نفر بعد میآید، ولی اعتبارنامه که تصویب شد چه استعفا بدهد چه بمیرد چه چیز بکند، دیگر انتخابات باید تجدید بشود نفر بعد نمیتواند بیاید. به این جهت در این موقعی که من استعفا دادم از نمایندگی تهران دیگر خطر آن تبدیل نمایندگی گلپایگان نبود بله.
س- بله، مجلس که تشکیل شد مثل اینکه تقریباً بلافاصله دولت اعلام کرد که انتخابات فعلاً موقوف میشود تا هیئت نمایندگی از لاهه برگردد که البته هیچوقت انتخابات ادامه پیدا نکرد و همان هشتاد و چند نفریکه در
ج- بله.
س- مجلس هفدهم بودید
ج- اعلام دولت را نمیدانم، ولی انتخابات نشد البته همان هشتاد و یک نفر بود مثل اینکه انتخاب شدند.
س- انگیزه دولت از اینکار چه بود و تا چه حدی حق به جانب داشت و نظر سرکار در همانموقع راجع به این تصمیم چه بود؟
ج- عرض کنم که، این موضوع تصمیم اینها را اصلاً من یادم نیست. ولی یک چیز میدانم که انتخابات که شروع شد که آقای دکتر مصدق گفت فرماندارها را به قرعه انتخاب کنند و، نمیدام یادتان هست یا نه؟
س- بله.
ج- چیز کرد که برای شهرستانها فرماندار و رئیس شهربانی و نمیدانم رئیس دادگستری و اینها به قید قرعه انتخاب بشوند، یعنی یک تعدادی کاندیدا برای این پستها بریزند توی یک ظرفی و دربیاورند که مثلاً کی فرماندار آبادان است. آنوقت از توی پنج تا اسم که درمیآید چیز است که به این ترتیب عوض کردند.
س- نیت از اینکار چه بود؟
ج- که یک کس محلی یا سابقه چیزی داشته باشد انتخاب نشود که روی اعمال نفوذ اتنخاب شده باشد. مثلاً شما اعمال نفوذ کنید که فلانجا کی فرماندار باشد به نفعتان کار بکند.
س- برای اینکه بهاصطلاح انتخابات آزاد برگزار
ج- آزاد باشد. البته این دستور را دادند و این عمل هم شد. اما دوتا خلاف از خود ایشان دید.
س- عجب
ج- یکی اینکه دکتر مصباحزاده منفور مردم بندرعباس بود و وردست قاچاقچیهای گردنکلفت آنجا که جریانش را گفتم برایتان
س- نخیر.
ج- راجع به بندرعباس؟
س- یادم نیست، نه نگفتید.
ج- هیچی نگفتم؟
* منصور رفیعزاده – نه هیچی.
س- حالا بفرمایید.
ج- راجع به درسی که ممصباحزاده به من داد. آقای ابراهیم زند؟
* منصور رفیعزاده – نخیر حواس من خوب جمع است. اینها را نگفتید.
ج- پس اول این را بگویم.
س- بفرمایید.
ج- ما از موقعی که انتخاب شدیم سعی ما این بود با همکارانمان که استاندار حسابی بفرستیم کرمان که یک اقداماتی بکنند، یک آبادانی بکنند، یک چیزی و آدم حسابی باشد. خوب، مغرور به این هم بودیم که از زمان ساسانیان همیشه شاهزادههای درجهیک یا رجال درجهیک والی کرمان بودند. این چیز را هم داشتیم.
استانداری که عوض شده بود همان اوایل دوره پانزدهم ما سعی کردیم آقای ابراهیم زند را استاندار کرمان کردیم. آقای ابراهیم زند از رجال خوشنام بود. یک وقتی وزیر جنگ بوده در زمان رضاشاه یا بعد از رضاشاه، خاطرم نیست. مدتها هم رئیس بانک ملی بود و من هم شخصاً با او آشنایی داشتم. این استاندار کرمان بود.
در بندرعباس هم این موضوع قاچاق خیلی بالا گرفته بود و دیگر فساد مأمورین دولت یعنی ادارات دیگر هم خیلی زیاد بود. آقای زند یک سفری رفته بود بندرعباس و یک عدهای را شل و پل کرده بود و تغییر داده بود و بهاصطلاح محیط سالمی درست کرده بود. من در دوره پانزدهم نایبرئیس کمیسیون بودجه بودم. رئیس کمیسیون بودجه آقا میرسیدعلی بهبهانی بود ولی عملاً آقا میرسیدعلی فقط موقعی در کمیسیون شرکت میکرد که ریش دولت گبر بود و میآمد و ریاست میکرد. بعد هم یک یادداشتهایی، کاغذهای اینقدری تقسیم میکرد بین وزرا و بعد جلسه را ختم میکرد برای جلسه بعد. جلسه بعد که خوب نتیجه یادداشتها چیز بود آنوقت مثلاً یک دوازدهم مطرح بود یک دوازدهم تصویب میشد. این روال کارش بود. در مواقعی کمیسیون بودجه کار روتین را میکرد ایشان هرگز حاضر نمیشد و طبعاً من ریاست کمیسیون را داشتم. دکتر مصباحزاده هم، موضوع دکتر شفق را تعریف کردم، راجع به سن دکتر شفق؟
س- نه هنوز.
ج- آن را هم یادداشت کنید، آن تفریحی است البته. àcôté تاریخ است. دکتر مصباحزاده هم عضو کمیسیون بودجه بود و ما سالها بود با هم آشنا بودیم. اولاً یکی دو سال در ابتدایی همشاگردی بودیم. بعداً هم موقعی که پاریس بودم این هم آمده بود پاریس، نه، همدوره ما نبود، چند دوره بعد از ما بود. آنجا هم آشنا شده بودیم و اینها. بعد هم خوب تهران گاهی همدیگر را دیده بودیم. اولی که روزنامه کیهان را منتشر کرده بود اینها. توی نظام هم اگر اشتباه نکنم همدوره بودیم نهایت او توی پیاده بوده نمیدانم. بههرصورت یکروز به من گفت که این آقای زند رفته بندرعباس و یک بخشداری فرستاده برای قشم که دوستان ما میگویند این آدم خوبی نیست و تو به آقای زند بگو که این را عوضش کنند یکی دیگر را بفرستند. این هم حالا موقعی است که همینطور که یک دفعه دیگر هم گفتم من تمام وکلا را علیالخصوص آنهایی که سابقه آشنایی داشتم آدمهای خیلی خوب و پاک و منزهی میدانستم. واقعاً حد تفکرم بیش از این نبود. همه را آدم خوب میدانستم. خوب، چه برسد به مصباحزاده که ما از قدیم دوست بودیم و همشاگردی بودیم و فلان. حالا هم دکتر حقوق است و استاد دانشکده حقوق است و
س- صاحب روزنامه هم بود آنموقع؟
ج- بله، روزنامه کیهان گمان میکنم یا آخر ۲۰ یا اوایل ۲۱ منتشر شد. من یک نامهای نوشتم به مرحوم زند که «میدانید من رویهام نیست که در امور دولتی دخالت بکنم، ولی دکتر مصباحزاده که نماینده بندرعباس است یکهمچین چیزی به من گفته و اگر این در سیاست شما چیزی ندارد عوضش کنید که یک کسی ناراضی نباشد.» مرحوم زند هم فوری به من جواب نوشت که «این تنها کسی است که میتواند آنجا جلوی قاچاق را بگیرد و من این را به هیچ قیمت حتی به قیمت کنارهگیری از استانداری حاضر نیستم عوض کنم.» و من فکر کردم من این جواب را چهجوری به مصباحزاده بگویم که این تنها کسی است که جلوی قاچاق را میگیرد حالا تو میگویی که این را عوض کنم. هی گفتم که هنوز جواب نرسیده، دیگر از مراحلی که مجبور شدم دروغ بگویم یکیاش هم همین بود.
باز دوباره پیگیری میکرد و دوباره من میگفتم هنوز جواب نرسیده. بالاخره بعد از یک هفته که چیز که «اگر این را عوض نکند ما میدهیم این را توی روزنامهها هویش کنند و علیهاش چیز میکنیم، معزولش میکنیم.» گفتم، «خوب حالا من یک تلگراف میکنم ببینیم چطور میشود. البته تلگرافی که نکردم فقط گفتم که زمان بگذرد. باز چند روزی گذشته بود و این یک روز عصر که کمیسیون تمام شد این آمد پهلوی من و خیلی ناراحت که هنوز جواب نرسیده و یک کاغذ در آورد، آن کاغذ را بدهید به من. همان کاغذ را همان که نوشته است، یک کاغذی درآورد از پاکت و این را اینجوری تا زد که بالایش را من بخوانم. اولاً دیدم کاغذ از شمس است یکی از تجار معروف و قاچاقچیهای معروف بندرعباس. اولاً صحبت قاچاقهای بندرعباس در آن زمان رقمهای پانصد میلیون بود که داستانها را دارم. بعد اینجا نوشته بود، این را اینجوری تا زده بود، اینجا نوشته بود.
س- پایین نیم صفحه.
ج- آها، که «هنوز پژمان معزول نشده و این خیلی اسباب زحمت است.» بعد این کاغذ را گرفته بود که من بخوانم باز کرد که دوباره به تای اصلیاش برگرداند بگذارد توی پاکت من چشمم افتاد به خط زیر، نوشته بود، «خلاصه با بودن پژمان قاچاق غیرممکن است.»
س- عجب!
ج- ما این را دیدیم، دیدم به موکل به وکیل مینویسد که قاچاق همچین. اصلاً شاخ درآوردم. بعد با هم از کمیسیون آمدیم بیرون و داشتیم میرفتیم و این دفعه به صورت تهدید گفت، «این توی همین هفته اگر عوض نشود من شروع میکنم توی روزنامه و جاهای دیگر علیهاش اقدام میکنیم که معزول بشود.» من هم حالا خودم را جمع کردم و خیلی به خودم کوراژ دادم و اینها که، خوب، اصلاً من چطور همچین حرفی بزنم. گفتم، «خوب، فکر نمیکنی دکتر که اگر علیه او چیز بکنیم او هم بالاخره یک ایادی دارد یا دوست و اشنایی دارد، او علیه تو اقدام میکند.» دیدم بنا کرد خندیدن. این درسی که گفتم از او گرفتم، درسی که البته عمل نکردم ولی درس را گرفتم، خندیدند و گفت که «میدانی من چند سال است روزنامه دارم؟» گفتم، «بله، هفت هشت سال است.» گفت که «میدانی توی روزنامه نامه و تلگراف میرسد شکایت از مأمورین فحش به اشخاص اینها.» گفتم، «بله خوب معلوم است.» گفت، «من از همان اول عادت کردم وقتی که یک کاغذی یا تلگرافی میرسد حمله به یک کسی است یا فحش به یک کسی، من این را که میخوانم در ذهن خودم اسم او را برمیدارم اسم خودم را میگذارم جایش. از این حرفها من اصلاً از میدان درنمیروم.» که دیدیم ایشان چه ماهیتی دارد، بله.
س- ولی در آن زمان دکتر مصدق حرفش این بود که چون دربار و ارتش در انتخابات هفده دخالت کرده به این دلیل ما مجبور هستیم که فعلاً این را متوقف کنیم تا قانون جدید انتخابات تهیه بوشد. آیا این استدلال در آن زمان به نظر شما قابل قبول بود؟
ج- استدلالی که آنوقت خودش دخالت کرد موضوع این است یکی از موارد عمدهای که اختلاف ما غلیظ شد سر همین قضیه بود. بندرعباسیها قاطبه مردمش با این باند قاچاقچی و اینها و مصباحزاده که وکیل اینها بود جداً مخالف بودند، شروع کردند به تلگراف، اولاً آقای دکتر مصباحزاده پا شد رفت کاندید نمایندگی بندرعباس. آنچنان قیافهای مردم نشان دادند که این به جای اینکه بندرعباس بماند ترسید رفت در ژاندارمری شعبه میناب منزل کرد که توی شهر بندرعباس نتوانست بماند. و سیل تلگرافات شروع شد یا بهعنوان دکتر مصدق رونوشت به من، یا توسط من به دکتر مصدق که مینوشتند «هر که را جنابعالی بفرمایید ما روی چشم انتخاب میکنیم دکتر مصباحزاده را نمیخواهیم.» یک کارتن دارم هنوز اینقدر تلگرافات با امضاهای مختلف که تلگرافهای آخریشان این بود که «ما حاضریم سگ وکیل ما بشود دکتر مصباحزاده نشود.» ما هم همه اینها را البته میرساندیم به آقای دکتر مصدق. ولی ایشان هیچ اعتنا نکردند و آقای مصباحزاده را از صندوق درآوردند. این یک.
دوم اینکه در انتخابات یزد، این خیلی بودار است این قضیه، انجمن را به نفع دکتر طاهری تشکیل دادند و دکتر طاهری داشت انتخاب میشد. من کرمان بودم وقتی که آمدم تهران شنیدم که چه حقهای به کار بردند. آن جلسهای که بنا بوده قرعهکشی بکنند که فرماندار یزد از توی قرعه بیاید بیرو توی آن Urn آن ظرف قرعه پنج تا اسم نوشتند. قرعهکشی کردند درآمده منصور رفیعزاده. بعداً معلوم شده که آن چهارتای دیگر هم به اسم منصور رفیعزاده بوده. یعنی فرمانداری که دکتر طاهری میخواست آنجا برود به صورت قرعه بیرون آمده. که این قضیه کشف شد و چیز شد که من تا از کرمان آمدم رفتم پیش آقای دکتر مصدق که «آقا یکهمچین چیزی شده.» گفت، «بله.» گفتم، «خوب، شما چهکار کردید؟» گفت، «من رئیس کارگزینی وزارت کشور را معزول کردم.» گفتم، «آقا درد سر این فرماندار قلابی است او را معزول کردید اینکه سرکارش مانده.» گفتند، «نه دیگر.» و دکتر طاهری انتخاب شد. یعنی این مسلم است که با میل مصدق بود و الا اول کاری که میبایست بکند آن فرماندار بخصوص را میبایست معزول کند نه رئیس کارگزینی را.
س- در مورد بندرعباس هم همینجور بود یعنی برای شما مسلم شد که میل دکتر مصدق بوده
ج- مسلم است بله
س- یا اینکه نمیخواسته دخالت کند؟
ج- نه آخر آقای دکتر مصدقی که اگر پیشخدمت بخشداری شهر بابک یک تلگراف تبریک میکرد فوری ایشان جواب میدادند «جناب آقای زلفعلی پیشخدمت محترم شهربابک از تبریکات صمیمانه شما سپاسگزارم، فلان، دکتر محمد مصدق ـ امضا» گراورش هم توی روزنامه چاپ بشود. و بعداً که من تبعید شدم به بندرعباس اتفاقاً رئیس تلگرافخانه همان بودکه آن زمان بوده هنوز عوض نشده بود، گفت، «در آن زمان یعنی در سال سی میشود، مردم بندرعباس سیهزار تومان پول تلگراف دادند. و یک چیز دیگر که مربوط به همان زمان است. قرضه ملی که درست شد اولاً مبتکر فکرش هم من خودم بودم ولی نمیخواهم این بازگو بشود، اما مبتکر اصلیاش هم خود من بودم. آن هم داستان مفصلی دارد. من رفته بودم کرمان، یکروز برای همین موضوع به بانک ملی دستور دادم که عصر شعبهشان را تعطیل نکنند توی مسجد جامع یک نیمچه میتینگی بود برای مردم صحبت کردم و مردم را تشویق کردم که بروند قرضه ملی بخرند و از همان نزدیک غروب مردم راه افتادند رفتند قرضه ملی خریدند.
بعد از انتخابات بندرعباس یکی از دوستان خیلی صمیمی ما بود خدا بیامرزدش که هم تبعیدمان به جزیره هرمز هم بود مرحوم شجاع، این چندتا کامیون داشت و حمل و نقل سنگهای معدنی میکرد از اسفندقه شرکتی که محمدعلی مسعودی و آن عمویی و اینها داشتند، این مقاطعهکار حمل و نقل سنگشان بود به بندرعباس. این آمده بود از بندرعباس برای من تعریف کرد گفت که «یک نفر آمده بود با ته پیراهن و زیرشلواری پابرهنه توی آن گرما توی خیابان و یک دسته اوراق قرضه زیر بغلش بود یک دانه از این درمیآورد ریز ریز میکرد و به تمام جبهه ملی از بالا تا پایین فحش نثار میکرد. باز چند قدم میرفت یکی دیگر درمیورد همین کار را میکرد.» من تحقیق کردم که این کیست. او نمیدانست کی بود؟ او منظره را شاهد بود. بعد تحقیق کردیم معلوم شد یکی از متوسطین بندرعباس از اینهایی که خوب دیگر ذوق زده شده بودند برای نهضت ملی وقتی قرضه ملی چیز میشود چون من به شهرستانهای تابعه هم همه سفارش کرده بودم و اینها. این تمام دارایی خودش را فروخته بوده حتی فرش زیر پایش را فقط آن حداقلی که برای زن و بچهاش لازم بوده کاسهای کوزهای گلیمی چیزی نگه داشته بود، بیستهزار تومان از فروش کل داراییاش چیز کرده بوده و رفته بوده این را قرضه ملی خریده بوده. بعد از انتخاب مصباحزاده این میزند به کلهاش اصلاً دیوانه میشود. و این این قرضههای ملی را پاره میکرده میریخته زمین به همه ما هم فحش میداده، بله. آن شخصاش را اتفاقاً من
س- خوب، انگیزه دکتر مصدق از اینکار چه بوده؟ آیا مناسبات شخصی با مصباحزاده و طاهری داشته؟ یا چیز اینکار را کرده بود؟
ج- انگیزه باطنی دکتر مصدق که این باید رویش خیلی صحبت بشود، این بود که به سه قدرت همسایه نشان بدهد که من اگر موفق بشوم به نقشههای خودم به کار شما کاری ندارم.
س- آها.
ج- چون دکتر طاهری میدانید که اصلاً سفیر انگلیس بود در مجلس متولی مجلس. دکتر مصباحزاده هم که تکلیفش معلوم است.
س- او به کجا بستگی دارد؟ او هم…؟
ج- نمیدانم به کجا ولی حتماً به خیلی جاها بستگی داشت. ولی در هر صورت این از لحاظ رفیق بازی و قوموخویش بازی نبود آن هم مسلم است روی سیاست بود.
* منصور رفیعزاده – حالا مشروحش را بفرمایید. انگیزه دکتر مصدق را.
ج- آن طولانی است. اصولاً صحبتهای دیگر که بشود میتوانیم نتیجهگیری بکنیم.
س- علت اینکه آقای امیرتیمور استعفا داد بهعنوان وزیر کشور در همان اوائل انتخابات، گویا میخواستند استیضاحش بکنند. و بعد آقای الهیار صالح به جای ایشان وزیر کشور شد.
ج- اصلاً هیچ یادم نیست.
س- علت اینکه قانون انتخابات هیچوقت اصلاح نشد در دوره مصدق این چه بود؟ با وجود اینکه جزو رأس برنامههایش بود.
ج- اصلاح شد قانون انتخابات اصلاح شد.
س- تصویب هم شد در مجلس یا به وسیله لایحه قانونی؟
ج- نه، به وسیله لایحه قانونی، چهقدر وقت داریم اولاً.
* منصور رفیعزاده – هرچه بخواهیم آقا. الان بیستوپنج دقیقه به شش است.
س- هروقت بفرمایید بس است برای امروز همان کافیست. این طرف نوار ده دقیقه مانده.
ج- عرض کنم، یکی از روزهایی که ما لاهه بودیم، خوب، آن هوا و آن پلاژ و همه این چیزها خوب همه میرفتند به گردش. دکتر مصدق تنها توی آپارتمانش میماند. من هم مثل همه احمقها به جای اینکه بروم گردش بکنم و اینها میرفتیم بیشتر روزها که ایشان تنها نباشند. یک روز که خدمت ایشان بودم صحبت بود راجع به مجلس آینده و اینکه و اینکه چه کار باید بشود و فلان، ایشان گفتند که «من باید یک اختیار قانونگذاری از مجلس بگیرم.» گفتم، «آقای دکتر دوره گذشته رزمآرا شش ماه اختیارات گمرکی میخواست یعنی شش ماه اختیار میخواست که تعرفه گمرکی را عمل کنند بعد از شش ماه قانونش را بیاورند به مجلس. آنوقت چطور اختیار قانونگذاری کلی میخواهید؟» گفت، «علتش این است که ما در مضیقه هستیم و من حساب کردم که اگر یک مالیاتی بر ثروت بگذاریم به مأخذ دو درصد این بودجه چند سال مملکت را تأمین میکند. ولی با این مجلسی که اکثریتش زمیندارهای بزرگ و متمولین هستند هرگز چنین چیزی تصویب نمیشود و من نظرم این است که اختیارات بگیرم و این عمل را بکنیم که خودمان را از بیپولی نجات بدهیم.» خلاصه بعد از بحث بسیار من متأسفانه قانع شدم. خلاف اصول هم بود چون خود ایشان در دوره پنجم هم راجع به اختیارات مخالفت کرده در دوره شانزدهم هم که با هم با رزمآرا مخالفت کردیم. من متأسفانه قانع شدم و وقتی برگشتیم که مجلس تشکیل شد و اینها خود من جزو پشتیبانان این اختیارات شش ماهه بودم. به همین قصد که البته قانون انتخابات هم تویش بود، قانون مطبوعات هم بود، قانون حکومت نظامی هم بود یعنی همین چیزهایی که هدف جبهه ملی شد. که البته اول هدف روزنامه ما شد و همان را جبهه ملی هدف قرار داد. و شروع به اقدام شد.
شروع به اقدام شد و کمکهای عجیبی به وسیله من شد برای اینکار. منجمله یک نفر از من وقت خواست گفت که من یک نظرهایی دارم راجع به این لایحه مالیات بر ثروت و میخواهم چیز کنم. این دو سهتا پیشنهاد مختلف رسید آنها را دیگر یادم نیست هیچکدام به اهمیت این نبود.» گفتم «چیست؟» گفت که «اولاً بگویم من از آن موشهای وزارت دارایی هستم و تمام زیروبم کارها را میدانم. اگر لایحهای بگذرد که بنا باشد ممیزی بشود توی این ممیزی آنچه که عاید خواهد شد بیش از دوثلثش توی جیب ما میرود. کمتر از یک ثلثش به دولت میرسد و من میخواهم راه را نشان بدهم که چهکار بکنید که این نشود.» گفتم، «چیست؟» گفت که «هر کسی خودش صورت بدهد داراییاش را.» اینها را هم به من توضیح داد یعنی حالی کرد. من اصلاً هیچکدام حالیم نبود نه اینکه خودم چیز کردم. «هر کسی داراییاش را صورت بدهد. بعد دولت یک تبصره میگذارد که دولت میتواند در عرض نمیدانم دو ماه شش ماه آن چیزی را که صورت دادند با اضافه کردن ده درصد از صاحب مال بخرد.» این گفت که «نه تنها مجبور خواهند شد قیمت واقعی را بدهند بلکه در بعضی موارد قیمت بیشتر خواهند داد.» گفتم، «چطور؟» گفت، «مثلاً شما توی این خانه هستید به این خانه دلبستگی دارید. ممکن است آن همسایهتان یا یکی دیگر خواهان این خانه باشد. شما وقتی گفتید این خانه صدهزار تومان این میآید پیشنهاد میدهد صدوبیست هزار تومان دولت هم صد و ده هزار تومان میدهد به تو خانه را میبرد. توی برای اینکه خانه از دستت نرود یک قیمتی میگذاری که یک رقیب نتواند بیاید چیز بشود.» و چندتا تبصره دیگر روی این چیز که ما هم اینها را تنظیم میکردیم و میدادیم خدمت آقای دکتر مصدق. ایشان هم تشکر میکردند و بعد دیدیم که خبری نشد از لایحه مالیات بر ثروت که من از دولت سؤال کردم، یعنی سؤال رسمی در مجلس. آقای دکتر شایگان، اینها توی صورت مذاکرات مجلس هست البته.
س- بفرمایید.
ج- آقای دکتر شایگان آمد یک جواب پر از سفسطهای داد که فلانی گفته مالیات بر ثِروت ثِروت غلط است و ثَروت صحیح است. در صورتی که لهجه کرمانی تمام کلمات یک هجایی یا دوهجایی که اولش در لهجه تهرانی فتحه دارد در لهجه کرمانی کسره دارد. ولی کلمات یک هجایی فتحهاش به جای خودش هست. کلماتی هم که تهران کسره دارد کرمان فتحه دارد. یعنی در لهجه تهرانی میگویند ثروت ما کرمانیها میگوییم ثروت. یعنی این مطلب را هم دروغ گفت که من نگفته بودم ثروت. جواب داد و چیز شد. بعداً ما فهمیدیم که با این ریزهکاریهایی بود توی این قانون مالیات بر ثروت میشد جنابعالی صورت داده بودید. خوب، ملک اینقدر، مستغلات اینقدر، فلان اینقدر، جمعش ده میلیون. بعد ممکن بود یک وقتی یک دولتی یک وزارت داراییای بیاید بگوید «آقای لاجوردی شما که ده میلیون ثروت دارید طبق چه حسابی این سالهای اخیر سالی هزار و سیصد تومان مالیات دادید؟
س- سالهای قبل
ج- سالهای قبل. آخر
س- بله.
ج- این ده میلیون عایدات شما از ده میلیون چهقدر بوده که هزار و سیصد تومان؟» یعنی ریش همه گیر میافتد که اولش ریش خود آقای دکتر مصدق با آن املاک و دارایی که
س- بله.
ج- چون چیز این بود که این قیمتهایی که میدهند اینها اعلام بشود نه اینکه برود توی پروندههای وزارت دارایی. اعلام بشود که خواستگار پیدا کند. یک کسی کمتر قیمت داده خوب رقیبش یا چیز برود بیست درصد اضافه کند دولت هم مطابق اختیاری که دارد ده درصد اضافه کند بدهد به صاحب ملک ده درصد هم اینجا دولت استفاده میکند از چیز. بله، این است که این لایحه رفت زیر پتو و درنیامد که نیامد. حالا بابت بقیه لایحهها انشاءالله یک دفعه دیگر صحبت میکنیم.
س- خیلی ممنون.
پایان نوار شماره ۱۳.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۴
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۴
ادامه خاطرات آقای دکتر مظفر بقایی. ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶ در شهر نیویورک. مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- آقای دکتر دیروز رسیدیم تا آنجا که مجلس هفدهم تشکیل شد با وجود اینکه فقط هشتاد و چند نفر از نمایندگان انتخاب شده بودند و بعد این انتخابات بقیه نمایندگان معوق افتاد. و بحث در این بود که قانون انتخابات اصلاح بشود.
ج- بله. من از مجموع اوضاع و احوال استنباط کرده بودم که آقای دکتر مصدق نمیخواهد مجلس باشد. یعنی این شمایی که در نظر من آمد این بود که ایشان میخواهد تغییر رژیم بدهد و شاه را بیرون کند و خودش کاره بشود. این البته اول استنباط بود بعد کمکم به تحقیق پیوست. و برای اینکار خواسته بود که به سه قدرتی که ما را احاطه میکنند تأمینی بدهد که اگر در نقشههایش توقیف حاصل بکند کاری به منافع آنها نخواهد داشت. به همین جهت ایشان آقای سرابندی را استاندار خوزستان کرد. سرابندی قاضی دادگستری بود. سالها رئیس دادگستری شیراز بود و با آموزگار حبیبالله پدر این آموزگارها که او سالها رئیس فرهنگ بود، اینها دوتا از پایگاههای انگلیسها بودند که این شناخته شده بود. بعد آقای سهام السلطان بیات را که خودش در سه مرحله مختلف گفته بود نوکر انگلیسهاست این را مدیرعامل شرکت نفت کرد. در صورتی که بیات نه تنها هیچ تخصصی نداشت به اندازهای آدم شل و وارفتهای بود که خانهاش را واقعاً نمیتوانست اداره بکند. همه میگفتند که این خانمش خانه را اداره میکند. حالا اگر یک مهندسی بود، متخصصی بود یک چیزی، ولی هیچ دلیلی فقط تخصص ایشان این بود که خواهرزاده آقای دکتر مصدق بود. که من در آنموقع مخالفت کردم. دکتر فلاح را هم که یک شمهای از او سابقاً گفتیم به کار گماشت که روی این من خیلی مخالفت کردم و مقاله نوشتیم و صحبت کردیم. یکی از نظرهایی که دکتر مصدق داشت این بود که مجلس را از بین ببرد. به همین جهت هم بهانه آورد و بیش از آن هشتاد و یا هشتاد و یک نفر انتخاب نشد در آن دوره. حالا ایشان اختیارات که گرفت، البته این استنباط من یک زمان معین نیست، این قاطی زمان حال است.
س- تدریجی است.
ج- تدریجی است. ایشان یک قانون انتخابات نوشت. قانون انتخابات نوشت، تعداد وکلا را برد به، الان آن رقمش خاطرم نیست، یا صدوشصتتا، صدوهشتادتا دویستتا یکهمچین رقمی.
س- از صد صدوسی و چندتا.
ج- بله، برد بالا. مجلس قانوناً موقعی میتواند تشکیل بشود که نصف به علاوه یک وکلا در تهران باشند و دو ثلث عده حاضر در تهران وقتی در پارلمان جمع شدند این مجلس رسمی میشود. یعنی از صدوسیوشش نفر باید شصت و نه نفر تهران باشند. از این شصت و نه نفر دوسوماش که میشود چهل و شش نفر، توی مجلس که باشند میتوانند قانون بگذارنند. ولی اگر به جای شصتونه نفر در تهران شصتوهشت نفر باشند هر شصتوهشت نفر هم بیایند توی مجلس بنشینند مجلس رسمیت ندارد.
س- بله.
ج- ملاحظه
س- بله.
ج- این چیز قانون است که دو ثلث از عده حاضر در مرکز باید در مجلس حضور داشته باشند. اگر آن عده حاضر در مرکز به حد نصاب نرسد چون نتیجهاش هم ببینید اگر دو ثلث که گفتیم میشود چهلوشش نفر در مجلس باشند بیستوچهار نفر که به یک موضوعی رأی بدهند این قانونی میشود. ولی اگر شصتوهفت نفر در مجلس باشند در تهران باشند همه هم بیایند به اتفاق آرا هم رأی بدهند این
س- قانونی نمیشود.
ج- قانونی نیست. ایشان تعداد وکلا را زیاد کردند بالنتیجه نصف به علاوه یک با این هشتاد نفر حاصل نبود. البته هشتاد نفر یک نفر هم دکتر فاطمی هم رفته بود معاون نخستوزیر شده بود بعد هم وزیر خارجه هفتادونه نفر بودند که آن یازده نفر که، آن اقلیت نه اقلیت ما، ابستروکسیون میکردند میرفتند قم، تهران شصتوهشت نفر بودند و برای مجلس کافی نبود. که چند دفعه اینها این ابستروکسیون را کردند یعنی باند جمال امامی و آنها. بعد طبق این قانون جدید به مجرد اینکه امضا میشد تعداد حد نصاب موجود در کل ایران به نصف به علاوه یک نمیرسید. من یک طرحی تهیه کردم که قانون انتخابات را که آقای دکتر مصدق امضا کنند بههیچوجه نمیتواند شامل دوره فعلی باشد. این را پیشنهاد دادم. همه به من «آقا این چیست؟ آقای دکتر مصدق همچین خیالی ندارند و اینها و فلان.» آقای دکتر صدیقی که آنوقت گمان میکنم وزیرکشور بود گمان میکنم، آمد که «آقای دکتر بقایی از مقامات علمی شما بعید است که چنین تصوری راجع به آقای دکتر مصدق بکنید. من قول میدهم بههیچ نحوی از انحاء حتی به نحوی که من تصورش را نمیتوانم بکنم آقای دکتر مصدق چنین خیالی ندارند.» من گفتم، «خوب، اگر خیال ندارند این تصویب بشود
س- خیال همه راحت بشود.
ج- چه عیبی دارد؟»
س- پافشاری کردند که تصویب نشود من هم روی پوزیسیون خودم ماندم. آخرش آقای دکتر مصدق این را به صورت یک تبصرهای اضافه کرد، الان خاطرم نیست، گمان میکنم به لایحه اختیارات دوم بود یک ساله که با آن هم من مخالفت کرده بودم، یا به یک لایحه اساسی دیگری، تبصره گذاشته بود که قانون انتخابات جدید شامل این دوره نمیشود. این هم یک نوع شانتاژ کرده بود که اگر آن لاحیه رد بشود این تبصره هم رد میشود contrecoupاش این است که میتواند شامل بشود.
س- بله.
ج- ولی در هر صورت آن تصویب شد و این تبصره هم تصویب شد و ایشان هم قانون انتخاباتی که به آن زحمت تهیه کرده بود و در معرض افکار عمومی گذاشته بود و فلان وقتی که این نقشه نگرفت این قانون انتخابات هم امضا نشد و رفت پهلوی مالیات بر ثروت، اصلاً چیز نشد. اما
س- راجع به این مطلب میشود توضیح بیشتری بدهید چون الان که آدم به عقب نگاه میکند میبیند وقتی که دکتر مصدق سر کار آمد دوتا برنامه داشت یکی نفت، یکی اصلاح قانون انتخابات.
ج- بله.
س- و این قانون انتخابات چهجور میتوانست مطلب به این مهمی همینجور مسکوت بماند و
ج- ماند دیگر. چهجور میتوانست ندارد.
س- هیچ توجیه نشد؟ سروصدا نشد؟
ج- نخیر، بعد از آن پیشنهاد من دیگر چیز نشد و اینجا عرض کنم که
س- یعنی خود ایشان اختیار داشت که بهعنوان لایحه قانونی
ج- امضا که میکرد قانون بود.
س- حتی قانون انتخابات را؟
ج- هر قانونی. این اختیاراتش کلی بود در تمام موارد اختیاراتش کلی بود این است که تا امضا میکرد قانون، چند صدتا قانون امضا کرده.
س- بله.
ج- البته قانونهای کوچک کوچک. ولی این تا امضا میشد. ولی وقتی دید که آن نظر باطنیاش برای از کار انداختن این مجلس عملی نمیشود دیگر قانون انتخابات را صدایش را درنیاورد که نیاورد که نیاورد.
س- عجب.
ج- البته در این ضمن بعد از قضایای سیتیر که آن شوری که توی مردم بود حالا آن را باید یک دفعه دیگر از اولش بگویم. من برای اسکات مردم یک سخنرانی کردم که در ضمن سخنرانی گفتم چهار ماه به دولت مهلت بدهید که مسببین را مجازات بکند. بعد از طرف مجلس یک کمیسیون تحقیقی اتنخاب شد برای رسیدگی به همین موضوع سی تیر، عدهای از وکلا بودند الان یادم نیست چند نفر، که من رئیس آن کمیسیون شدم. ما شروع کردیم به دو سری اقدام، یکی شناسایی اینهایی که کشته شده بودند و اینهایی که مجروح شده بودند و جلب کمک برای اینها. یکی هم رسیدگی به پروندهها. دستگاههای دولتی مطلقاً با ما همکاری نکردند. من توی آن نطق همان عصر سیام تیر گفتم که «اگر در عرض چهار ماه دولت برای تنبیه مسئولیت اقدام نکرد آنوقت من خودم با شما همراه میشوم خودمان میرویم اینها را مجازات میکنیم. چهار ماه گذشت و عرض کنم که من دولت را استیضاح کردم برای همین موضوع.
س- همفکرهایتان کی بودند جناب دکتر؟
ج- دو سهتا از وکلا با ما بودند. خوب، دوستان من هم بودند، حزب تشکیل شده بود البته.
س- این آقای کاشانی، آیتالله کاشانی و مکی در این مورد با شما همفکر بودند؟
ج- همفکر بودند بله. چون وقتی که آن فراکسیون بهاصطلاح بهم ریخت
س- فراکسیون جبهه ملی؟
ج- جبهه ملی، آقای زهری و نادعلی کریمی و شمس قناتآبادی و من یک فراکسیون چهار نفری تشکیل دادیم به اسم فراکسیون نجات نهضت. مرحوم کاشانی که جزء هیچ فراکسیون و هیچ چیزی نبود، خوب، رئیس مجلس هم بود در آنموقع. عرض کنم،
س- آقای مکی چطور نیامده بود؟
ج- مکی نه تک بود، با ما نبود. ولی خوب، اظهار همراهی میکرد. من دولت را استیضاح کردم. آمدند یک جوابهایی دادند از این جوابهای دلبر جانان من برده دل و… «ما این را چیز کردیم به شعبه فلان و مدیر شعبه مریض شد دادیم به یک شعبه دیگر. آن چطور شد. رفت به آن وزارت فلان. وزارت فلان و… از این حرفها.
س- منظور از مسببین کیها بودند؟
ج- آنهایی که باعث این کشتار شده بودند. البته فرماندار نظامی بود، چیزهای دیگر بودند. افسرهای شهربانی بودند. اینهایی که خودشان مرتکب قتل شده بودند اینها عدهای
س- دربار و قوامالسلطنه چی؟
ج- قوامالسلطنه که لایحه مفسد فیالارض گذشت و اینها که بعد هم قوامالسلطنه را مصدق نجات داد، آن را هم یادداشت کنید که من یادم بیاید داستانش را بگویم. چون اینها همه قاطی میشود.
س- بله.
ج- عرض کنم ما برای این پیشنهاد که توی مجلس تعطیل نشود باید این به صورت طرح داده بشود پیشنهاد تکی قابل رأی نیست مگر اینکه جزو یک قانونی چیزی باشد و الا بخواهند راساً مطرح بشود باید به صورت طرح بشود طرح هم باید پانزده تا امضا داشته باشد. ما از مخالفین خودمان هم رفتیم امضا گرفتیم که «آقا این قانون اگر امضا شد مجلس تمام شده شما هم دیگر کارهای نیستید.» پانزده نفر امضا کردند. حالا آن استیضاح هم مطرح است. اولاً جوابهایی که ملک اسماعیلی، ملک اسماعیلی بود معاون چیز؟
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- داد. اینها توی صورتمجلس هست، واقعاً یک مشت سفسطه که من عصبانی شدم گفتم، «آقا این مزخرفات چیست میگویید؟ به جای اینکه تعقیب کنید و فلان، هی مزخرف میگویید.» این کلمه مزخرفات به تریش قبای آقای دکتر مصدق برخورد. آقای دکتر مصدقی که چه در دوره شانزدهم چه در دوره هفدهم مخالفین فحش عرض و ناموسی به او دادند، چه دادند چه دادند هیچ ناراحت نشدند، از این کلمه مزخرف من به ایشان برخورد و نامه نوشتند به مجلس که فلانی باید توبیخ بشود. این ضربت اول را داشته باشید که هیچکس دیگر از اینهایی فحش داده بود به مصدق به شخص خودش هم داده بود، به دولتش داده بود. مثلاً یک دفعه همین دکتر سنجابی شکایتی از چیز کرده بود، وضع ایل سنجابی و اینکه دولت رسیدگی نکرد و وضع اینها چطور است. بعد مطابق رسوم ایلی یک چهارقد و یک سوزن به دولت آقای دکتر مصدق از پشت تریبون تقدیم کرده بود، یعنی که زن است. این میدانید بزرگترین فحش ایلیاتیها همین دادن چارقد و سوزن است. هیچ ایشان ناراحت نشدند. ولی از این کلمه مزخرف ناراحت شدند و توبیخ مرا خواست و شدید هم پایش ایستاد. هر چه خواسته بودند رفع و رجوع بکنند چیز نشده بود که مرحوم کاشانی با خودم صحبت کرد که «چهکار کنیم؟» گفتم، «خوب، توبیخ بکنید.» او رئیس بود. ما یک توبیخ اینجا گرفتیم. بعد سر این طرح قانون انتخابات گفتم پانزده تا امضا من جمع کرده بودم که این طرح را دادم. آقای دکتر مصدق یک نطق شدیدی کرد، اینها را باید پیدا کنید توی مذاکرات مجلس هست.
س- بله هست.
ج- پیدا کنید و چیز بکنید این خلاصهاش بفرمایید.
س- بله.
ج- ایشان تعجب کردند کسی که خودش مدعی تعقیب مسببین سی تیر است امضای خودش را گذاشته پهلوی امضا سه نفر که دستشان تا مرفق به خون شهدای سی تیر آلوده است. یک هوچی بازی.
س- که کی باشند اینها؟
ج- سهتا از وکلا.
س- آها.
ج- اسمی نیاورد.
س- آها.
ج- آخر نه اینکه از وکلای مخالف هم من امضا جمع کرده بودم
س- بله.
ج- که پانزدهتا بشود. گفتند که «امضایش را گذاشته پهلوی امضای سه نفر که دستشان تا مرفق به خون شهدای سی تیر آلوده است.» که لقب مرفقی هم از آنجا به ما داده شد، یکی از فحشهایی که به من میدادند میگفتند «مرفقی». من هم هیچ به روی خودم نیاوردم فقط هم در مجلس هم در روزنامه اظهار تشر از آقای دکتر مصدق که بالاخره ایشان کمک به کشف مسببین کردند. خواهش میکنیم اسم آن سه نفر را بدهید. توی مجلس مطالبه میکردم توی روزنامه هم. البته خودش چرت گفته بود. از وکلا کسی مسبب کشتار سیتیر نبود.
س- عجب.
ج- بله، که مسببین سی تیر. ولی راجع به قانون انتخابات بعد از نمیدانم سه ماه بعد از این جریان، در این حدود، حالا یادم نیست، ایشان رفراندوم کردند، یک رفراندوم گذشته از آنکه غیرقانونی بود مسخره هم بود. برای اینکه در آرا مخصوصاً رفراندوم باید رأی مخفی باشد. میدانید؟
س- بله.
ج- ایشان قرار دادند که یک نقاطی در تهران برای رأی مثبت، یک نقاطی هم برای رأی منفی. مثلاً توی میدان بهارستان یک چادر برای رأی منفی گذاشته بودند یک چادر برای رأی مثبت. آنوقت چندتا از این اوباش هم دم چادر رأی منفی بودند اگر کسی میخواست برود رأی بدهد کتکش میزدند. این رفراندوم ایشان اینطور شد و البته با
* منصور رفیعزاده – نود و نه و نود و چهار.
ج- نود و نه و نود و چهار
س- خوب، اینکه ادعا میکنند میگویند تعداد آرا مهم است و تعدادی که رأی دادند نماینده این است که اکثریت، نمیدام، رأیدهندگان موافق بودند.
ج- بله، رأی
س- جواب آن چیست؟
ج- جوابش این است که مخالف نمیتوانست برود رأی بدهد. چون چند نفر رفته بودند کتک خورده بودند اصلاً کسی جرأت رأی دادن نداشت. بعد هم صندوقها را پر کردند خودشان، هیچ چیزی نیست.
س- بله.
ج- وقتی در مقابل، نمیدانم، صد و چند هزار رأی موافق پنجاه و هشت تا رأی مخالف. آخر این اصلاً منطقی است. اصولاً وقتی که رأی مخالف جایش جدا باشد این معلوم است که حقهبازی است.
س- چهجور این را توجیه کردند؟
ج- هیچی، لازم نبود توجیه بکنند. حالا بعد راجع به آلمان میگویم به شما که چهکار میکردند زمان هیتلر. که من آنموقع در برلین بودم. هیچی، رفراندوم نتیجه مثبت. من یک سرمقاله نوشتم خطاب به آقای دکتر صدیقی که «جناب آقای دکتر صدیقی، شما که در تاریخ فلان در مجلس گفتید که آقای دکتر مصدق بههیچوجه در خیال تضعیف مجلس نیست و فلان و حتی این جمله را هم گفت به هیچ نحوی از انحا که حتی تصورش را هم تصورش را هم نمیتوانم بکنم ممکن است که ایشان چنین خیالی داشته باشند. حالا خیالشان عملی شد. شما وزیر کشور هستید. فردا باید نتیجه رفراندوم را به عرض ایشان برسانید که توجیه بکنند و مجلس را ببندند. شما اگر روی آن قولتان هستید باید استعفا بدهید و این خیانت را نکنید که این رأی قلابی را ببرید به ایشان بدهید.» این را هم مقالهاش را نوشتم که
س- توی «شاهد».
ج- توی روزنامه «شاهد» هست بله. با دکتر صدیقی هم ما دوست قدیمی بودیم ولی خوب. عرض کنم که،
س- اعضای حزب شما نرفتند رأی مخالف بدهند؟
ج- نخیر، هیچکس
س- تحریم کرده بودید شما؟
ج- نه تحریم نکردیم، کتک بود.
* منصور رفیعزاده – میدان خراسان بود که میزدند.
ج- نه، یکی توی میدان بهارستان
* منصور رفیعزاده – کتک میزدند.
ج- میزدند.
س- کتک میزدند؟
* منصور رفیعزاده – خود من کتک خوردم.
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – این ماشینهای دولتی هم موافقین را میآوردند، ماشینهای ارتش.
ج- بله. خیلی مسخره بود آن رفراندوم. بعد مخالفت من سر قانون امنیت اجتماعی حالا این تاریخهایش را الان توی ذهنم نمیتوانم چیز بکنم.
س- هست تاریخهایش.
ج- بله، ایشان یک روز مرا خواستند. حالا هنوز روابط هست اما در جنگ هم هستیم اما علنی نشده. رفتم هنوز کسی نیامده بود. من زودتر رسیده بودم. ایشان چند صفحه ماشین شده دادند همان طرح قانون امنیت اجتماعی. من خواندم دیدم یک چیزی یک پدرجد حکومت نظامی. اولاً رئیس اداره، رئیس کارخانه، رئیس خلاصه هر قسمتی اگر کسی تظاهرات کرده باشد یا اهانت کرده باشد یا تشخیص بدهد که قصد توهین یا قصد چیز دارد این را تحویل دستگاه انتظامی میدهد که ببرند حبس کنند و تبعید کنند و اینها. مخصوصاً این موضوع قصد که، یعنی یک رئیس اداره، شما رئیس اداره هستید صدا میزنید میگویید «آقا را ببرید توقیف کنید. این قصد داشته به من توهین کند.» آخر قصد نه شاهد دارد نه چیز فقط چیز شما. من به اندازهای، الان جزئیاتش یادم نمیآید.
* منصور رفیعزاده – اعتصابات را هم بگویید.
ج- چی؟
* منصور رفیعزاده – اعتصابات.
ج- اعتصابات؟ بله، اعتصابات که به جای خودش میگویم قصد، وقتی قصد باشد اعتصاب که دیگر واجبالقتل است. من وقتی که این را خواندم و تمام آن سوابق تمام آن مبارزات، آن صحبتها، آن آزادیخواهیها، دکتر مصدق و اینها مثل پرده سینما از جلوی چشمم گذشت. دستهایم رفت که این را مچاله کنم بزنم توی سرش و بیایم بیرون. واقعاً این حالت به من دست داد. من دو دفعه چنین حالتی پیدا کردم. یک وقت موقعی که فروهر در کابینه رزمآرا آمد و لایحه را پس گرفت، لایحه
س- نفت را.
ج- نفت را پس گرفت که نشود رویش رأی بگیرند و کاری بکنند. من یک حالتی پیدا کردم که زبانم بند رفت و اصلاً متشنج شده بودم. دیدم تنها کاری که میتوانستم بکنم اگر هفتتیر توی جیبم بود این است که دربیاورم فروهر را پشت تریبون بکشم. به این حالت رسیدم. و بعد هم قبلاً من گاهی اسلحه داشتم برمیداشتم با خودم. بعد از آن حالت که به من دست داد دیگر اسلحه توی جیبم نگذاشتم گفتم خوب، ممکن است سر یک چیز دیگر این حالت دست بدهد و آدمکشی بکنم. همین حالت شبیه این اینجا به من دست داد. در این ضمن زیرکزاده و شایگان و سنجابی و یک نفر دیگر یادم نیست کی آمدند، که آنها را هم خواسته بودند برای همین چیز.
س- لایحه.
ج- لایحه. دکتر شایگان پهلوی من نشسته بود زیرکزاده آنطرف نشسته بود، سنجابی هم آن ور دکتر شایگان. یکی دیگر هم بود. دکتر شایگان گفت که «لایحه را دیدید؟» گفتم، «به شما تبریک میگویم با این لایحه.»
س- کی تهیه کرده بود این را؟
* منصور رفیعزاده – خودشان.
ج- شایگان، ولی در مجلس تکذیب کرد وقتی این، خوب، اینکار شایگان بود یعنی به دستور مصدق. گفت که، «آقا اگر این لایحه را نگذرانیم مجبور هستیم حکومت نظامی را ادامه بدهیم که شما مخالف حکومت نظامی هستید.» گفتم، «از برای خدا حکومت نظامی را برقرار کنید. یزید را فرماندار حکومت نظامی بکنید. شمر هم دادستان حکومت نظامی. با این لایحه شما چه میگویید؟» گفت، «هیچ راهی نیست که مخالفین را سر حالیشان بنشانیم.» گفتم، «شما فکر کنید که اگر این قانون به دست مخالفین ملیون بیفتد چه خواهند کرد. گفت، «ما با این قانون همه را تصفیه میکنیم.» گفتم که «اگر این تصویب بشود روزی میرسد که بر ضد خود نهضت این قانون از آن استفاده بشود.» و پا شدم. پا شدم و دکتر مصدق گفت، «خوب، نظرتان راجع به این لایحه چیست؟» گفتم، «من با آقای دکتر شایگان و دکتر سنجابی گفتم.» و آمدم بیرون. و این آخرین ملاقات من با مصدق بود. دیگر پهلویش نرفتم. عرض کنم که، بعد هم توی مجلس دو سهتا نطق راجع به همین قانون امنیت اجتماعی کردم که بعد چیزش کردند امضا کرد و صورت قانونی پیدا کرد. و بعداً در دولتهای بعد همان قانون آقای دکتر مصدق را تعدیل کردند، تعدیل کردند شد قانون
* منصور رفیعزاده – سازمان امنیت.
ج- سازمان امنیت. تعدیل کردند یعنی ملایمترش کردند. حالا آن متنش را ببینید چیز
* منصور رفیعزاده – جوابی را که سنجابی توی مجلس به شما داد آن هم مهم است.
ج- کدام جواب؟
* منصور رفیعزاده – که اگر شکنجهشان نکنیم
ج- آها آن راجع به شکنجه بود، راجع به شکنجه
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- متهمین افشار طوس که من راجع به شکنجه چیز کردم. دکتر سنجابی گفت، «آقا اگر شکنجه نکنند که هیچ مجرمی اقرار نمیکند.»
س- اینها در صورتجلسه آن روز هست؟
ج- برداشتندش.
س- برداشتندش.
ج- برداشتندش. ولی خوب، توی روزنامهها و اینها منعکس شد. آخر فکر کنید یک استاد حقوق رئیس دانشکده حقوق تحصیلکرده فرانسه بگوید اگر شکنجه نباشد هیچ مجرمی
س- اقرار نمیکند.
ج- اقرار نمیکند، بله.
س- راجع به قانون مطبوعات هم شما اختلافی داشتید با دکتر مصدق؟
ج- الان هیچ یادم نمیآید.
س- بله.
ج- اینها توی روزنامه و توی صورت مذاکرات مجلس همهاش منعکس است.
* منصور رفیعزاده – قانون شهرداری.
س- قانون شهرداری چطور؟
ج- قانون شهرداری هیچ خاطرهای ندارم. چی؟
* منصور رفیعزاده – همهاش مخالف بودید با قانون شهرداری.
ج- چی بود اصلاً. یادم نمیآید.
* منصور رفیعزاده – من هم یادم نمیآید.
ج- من هیچ یادم نمیآید.
* منصور رفیعزاده – یادم هست اختلاف قانون شهرداری بود.
ج- میگویم هیچ یادم نمیآید.
س- اجازه میدهید برگردیدم به، برای اینکه به ترتیب تاریخ پیش برویم برگردیم به لاهه تجربهتان در لاهه و بعد هم جریان سی تیر تا زیاد دور نشدیم. مثل اینکه اول لاهه بود و بعد سی تیر بود.
ج- اول لاهه بود و بعد سی تیر بله. عرض کنم، اول یک چیز àcôté لاهه را بگویم
س- بفرمایید.
ج- آن موقعی که ما، و این هم شاید شما وسیلهای پیدا کنید که بتوانید راجع به این موضوع تحقیق بکنید.
س- بله.
ج- چون من اسامی را گم کردم. آنموقعی که کشمکش نفت بود و آن بازی حقهبازی را انگلیسیها درآورده بودند و رزماری را توقیف کرده بودند و اینها. میدانید توقیفش غیرقانونی بود حقهبازی بود. خود رزماری را خریده بودند بهاصطلاح متصدیانش را که بروند خودشان را در عدن تسلیم بکنند.
یک نفر تاجری از من تقاضای ملاقات کرد و گفت که یک مدارکی هست که میخواهم تو اطلاع پیدا کنی. آمد و یکی از این کلاسورها آورد. این نمایندگی یک کمپانی هنگکنگی را داشت در تهران که با آنها کار میکرد. در یک سال پیش از ملی شدن نفت آن کمپانی نامهای به این مینویسند که ما در سال یک میلیون تن نفت و فرآوردههای نفتی مصرف داریم که از آمریکا میخریم. و شما با شرکت نفت تماس بگیرید شرایطشان را به ما بگویید. این نامه مینویسد به شرکت نفت که هنوز انگلیسها بودند که کمپانی اینقدر نفت میخواهد شرایط چیست؟ جواب میدهند چون متأسفانه مقدار تولید ما بیش از تقاضای مشتریان دائمیمان نیست معذرت میخواهیم. سال بعد یعنی اول سال تولیدی کمپانی مجدداً مینویسد که حالا که اول سال تولید است تقاضا را تجدید بکنید. باز اینها جواب میدهند که ما مقداری که خیال داریم تولید بکنیم بیش از تقاضای چیز نیست. البته خود این دوتا نامه نشان میدهد که شرکت انگلیسی میلی به این معامله نداشته حالا روی هر حسابی باشد خود این گویای این مسئله است. بعد نفت ملی میشود باز کمپانی میخواهد که خوب حالا که ملی شده این چیز را بکنید. مذاکرات شروع میشود که سه ربع آن کلاسور مربوط به کمیسیونها و مذاکرات و مکاتبات راجع به چیز بود. جلسه تشکیل میشود و بعد میگویند باید قیمتها را چهکار کنیم و اینها و خلاصه بعد از نمیدانم دو ماه کمیسیون یک قیمتهایی میدهد که این هم قیمتها را چیز میکند. حالا شرایط کمپانی چیست؟ شرایط کمپانی این است که به ریسک خودش کشتی میآورد آبادان و خودش حمل میکند. یعنی این میشود فوبآبادان، بله؟ اصطلاح تجارتی. سیف آن است که در بندر مقصد تحویل بدهند، فوب در مبدأ. همینطور است؟
* منصور رفیعزاده – فکر کنم.
ج- و قیمت نفت هم به هر ارزی که دولت ایران بخواهد، در هر بانکی که دولت ایران معین بکند اینها اعتبار غیرقابل برگشت باز میکنند. یعنی خودشان میآیند نفت را چیز میکنند. اینها یک سری قیمتها داده بودند. برای نفت اینقدر، نمیدانم، کروسین اینقدر، چی اینقدر، چی اینقدر. این میفرستد به هنگکنگ. آنها جواب میدهند که این قیمتهایی که دادند ما اینکه الان از آمریکاییها سیف هنگکنگ میخریم چهارده و چند درصد؟
س- ارزانتر است.
ج- درصد ارزانتر از قیمتی است که ایران میگوید فوب آبادان به ما تحویل بدهد و راجع به این مذاکره بکنید. ایشان مکاتبه میکند جواب میدهند که ما دیگر قیمت دیگری نمیتوانیم بدهیم. که این را وقتی من خواندم واقعاً دود از کلهام بلند شد. یعنی موقعیت آن زمان گفتم با آن جریان رزماری و آن تظاهر به محاصره دریایی و اینها طوری بود که من اگر جای آقای دکتر مصدق بودم در آن موقعیت برای اینکه این محاصره ادعایی را بشکنم یک خریداری پیدا میکردم یک پولی هم دستی به او میدادم میگفتم تظاهر به خرید نفت بکند بیاید ببرد که معلوم بشود که انگلیس نمیتواند. این piraterie میشد اصلاً. اگر توی دریای آزاد میخواستند جلوگیری بکنند piraterie بود. اصلاً خیلی ناراحت شدم. این موقعی هم هست که داریم میخواهیم برویم به لاهه. من فوری رفتم پیش آقای دکتر مصدق گفتم، «آقا این چه کاریست؟ یکهمچین موضوعی یکهمچین پیشنهادی آنوقت اینجور قیمت دادند.» دکتر مصدق گفت، «والله من که نمیدانم این مربوط به کمیسیون فروش است و از آنها تحقیق بکنید.» کمیسیون فروش هم عبارت بود از آقای مهندس حسیبی، آقای مهندس اباذر یا ابوذر
س- ابوذر.
ج- و یکی دیگر که باز اسم او خاطرم نیست. ما بنا است که همین چند روز برویم لاهه. حسیبی هم باید بیاید لاهه ولی او جلوتر به یک مأموریتی رفته به سوئیس که از آنجا بیاید به ما بپیوندد. گرفتاری مسافرت هم بود. خوب، من غیر از حسیبی هم دیگر آنها را نمیشناختم. وسیلهای که این موضوع را تعقیب کنم و تحقیق کنم نبود. رفتیم به هلند. در آمستردام بودیم که حسیبی آمد و از آنجا با هم یعنی تمام هیئت راه افتادیم با ترنهای لوکس خیلی چیز، سالن داشت به جای کمپارتمان مبل و اینها، که برویم لاهه. توی همان راه من حسیبی را کشیدم به یک کناری و گفتم که «آقای مهندس این قضیه چه بود با این کمپانی؟» گفت، «والله این یک کمپانی مجهول است و ما نمیشناسیم نمیدانیم چه از تویش دربیاید و فلان.» گفتم که «آقا اینکه میگوید اعتبار غیرقابل برگشت به هر ارزی که معین کنید و هر بانکی که شما بگویید ما باز میکنیم.» او گفت، «نه این برای ما مجهول بود و نخواستیم چیز کنیم.» جوابش سربالا بود. لاهه که رسیدیم یک همشهری ما که آن هم از کارمندهای قدیمی شرکت نفت بود مهندس خلیلی که بعداً هم همین سالهای قبل از انقلاب این رفت به عنوان مستشار و در واقع رئیس شرکت نفت لیبی آنجا کار کرد، بله، همین سه چهار سال پیش از انقلاب.
در هر صورت این همشهری ما بود و میشناختمش البته رفیق نزدیک نبودیم ولی آشنایی داشتیم. توی هتلها که جا داده بودند این با حسیبی هم اتاق بود. من یک دفعه به او گفتم که یکهمچین جریانی است و یکهمچین چیزی. من سؤالی که از حسیبی کردم جواب بیسروتهی داده و تو اگر بشود راجع به این موضوع تحقیق کن ببین علتش چه بود. این بعد از سه چهار روز گفت که «دیشب فرصتی شد و با او صحبت کردم اول همان جوابهایی که به تو داده بود به من داد. به او گفتم رفیق اینکه جواب نیست. این یعنی چه؟ چطور کمپانی مجهول وقتی میگوید اعتبار هر جا بدهید با هر ارزی بگویید من باز میکنم خودم هم کشتی میآورم. این اعتبار باز نکرد که شما تحویل نمیدهید. کشتی هم نفرستاد تحویل نمیدید، این مجهول چه چیزی دارد؟ خلاصه این را گذاشته بود پای دیوار و آخرش گفت، گفت که «نه اصل قضیه این است که ما باید ثابت کنیم که بدون نفت میتوانیم زندگی بکنیم. که البته به نظر من، البته این نظر است هیچ دلیلی ندارم، به نظر من این از چیزهایی، چون حسیبی واقعاً احمق است واقعاً احمق است. به نظر من این از چیزهایی است که فاتح توی کلهاش کرده باشد چون با فاتح اینها روابط داشتند میدانستم آخر میدانید فاتح اول روزنامه «سوسیالیست» را بعد از شهریور منتشر کرد.
س- مصطفی فاتح.
ج- مصطفی فاتح. بله، این هم روی جمع سوسیالیستی. در هر صورت، حالا اسم آن کمپانی و اسم آن تاجر هر دوتا را من فراموشم شده. ولی حالا گفتم هم که بعضی رفقایمان تحقیق کنند. هنوز به نتیجهای نرسیدند.
بعد رفتیم لاهه و شورای امنیت چیز شد. یک اقدام انفرادی که من کردم رفتم از قاضی فرانسوی وقت گرفتم و یک مقداری عکس و اسناد و این چیزها راجع به عملیات شرکت نفت بردم. دو ساعت تمام جریانات را توضیح دادم به این هم از لحاظ کلاهی که از لحاظ مالی سر ما گذاشته بودند هم از لحاظ وضع کارگرها و بدبختیای که اینها داشتند. مثلاً اینها یک تعدادی از این کارگرها یا یک آلاچیقهای نیای داشتند آنهاییشان که مرفهتر بودند. آنهای دیگر با حلبیهای نفت اینها را باز کرده بودند کوبیده بودند بهم یکهمچین اتاقی درست کرده بودند که واقعاً قابل تصور نیست که توی این درست مثل دیگ آش داغ بود که این با زن و بچهاش اینجا زندگی میکردند. واقعاً آدم اینها را میدید هیچ چیزی نمیتوانست اشکش سرازیر نشود. همه اینها را به این آقای چیز گفتیم و مدافعات شد و بعد هم، ها، این هم خوب شد یادم آمد. بنا شد که یک قاضی اختصاصی ایران معرفی کند که او در چیز شرکت داشته باشد. ما تشخیص دادیم که آقای دکتر مصدق میخواهد شایگان قاضی اختصاصی بشود. البته همان رویهاش که گفتم نمیگفت میخواست که پیشنهاد دیگران باشد ولی این را تشخیص داده بودیم. مرحوم حسین، سفیر ما در هلند که بعد هم وزیر خارجه شد.
س- نخعی
ج- نه. عجیب است. رفیق هم بودیم با هم.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – یا فرزانه بود؟
ج- در هر صورت سفیر ما در، او پیشنهادش این بود که، برادر عبداللهخان انتظام نصراللهخان.
س- بله.
ج- نصرالله خان دوره پیش رئیس سازمان ملل بوده.
س- بله.
ج- دوره پیش چیز دیگر مستر پرزیدنت بود. او معتقد بود که نصرالله انتظام معرفی بشود. جلسه تشکیل شد برای انتخاب قاضی اختصاصی. عرض کنم که، یک فرورفتگی بود توی آن سالن که نشسته بودیم دور از جان شما دکتر شایگان اینجا نشسته بود دکتر مصدق آنجا، اینجا یک دیوار بود، اینجا یک صندلی خالی بود من اینجا نشسته بودم. عرض کنم که، نواب پهلوی من نشسته بود و حسن صدر بود و دکتر علیآبادی بود و دکتر سپهبدی بود و باز یک نفر دیگر. آن روبهرو هم حسیبی و صالح نشسته بودند.
س- سنجابی نبود؟
ج- سنجابی حضور نداشت. نشستیم. دکتر شایگان را من فقط به یک علت بهاصطلاح نمیخواستم بشود. علتش هم این بود که دکتر شایگان با کمونیستها خیلی لاس میزد میدانید معاون دکتر کشاورز بود در وزارت فرهنگ، توی خانه صلح هم بود. البته توی خانه صلح غیر از دکتر شایگان، حائریزاده و مهندس رضوی هم بودند که یک روز توی مجلس من به هر سهتایشان اولتیماتوم دادم که اگر شما آنجا باشید اینجا ما همکاری نمیتوانیم بکنیم که استعفا دادند. این یک چیز àcôté است. من به همین دیدم خوب یک چیز حیاتی است. یک کسی یک دفعه آن بنا شد آنجا نقش روسها را بازی کند ما چه میدانیم سیاست که تعارف بردار نیست. به این جهت مخالف شایگان بودم. و دکتر سنجابی هم نه با من صحبتی کرده بود نه حتی تصورش را میکرد با این عدهای که هستند که او اصلاً بتواند چیز بشود. من پیش خیال خودم سنجابی را چیز کردم با دکتر علیآبادی معلم شما استادتان محمدحسین علیآبادی
* منصور رفیعزاده – محمد حسین
ج- و حسن صدر و دکتر سپهبدی هم صحبت کرده بودند که یکهمچین وضعیتی است و ما باید این را چیز کنیم. جلسه تشکیل شد و شروع به صحبت شد. خوب کاندیداها معرفی شدند راجع به کاندیداها صحبت بشود. یادم نیست کی شایگان را گفت؟ حسین نواب، سفیرمان در هلند، نواب نصراللهخان انتظام را گفت. من هم سنجابی را گفتم. بنا کردم صحبت کردم. مثلاً حسیبی گفت، «بله، آقای دکتر شایگان که استاد ما هست و فلان و
س- جلوی خود شایگان؟
ج- بله. «نور چشم همه است. آقای انتظام هم پرزیدنت سازمان ملل بوده و شخصیت بینالمللی است و فلان. دکتر سنجابی هم که دکتر سنجابی….» این دو نفر مخصوصاً حزب ایرانیها یعنی الهیار صالح و سنجابی
س- حسیبی.
ج- حسیبی هر سهتا کاندیدا خوب هستند.
س- بله.
ج- هیچ اظهارنظری نکردند. همینطور صحبتها طول کشید. یادم نیست که دکتر مصدق را پای تلفن خواستند با خودش خواست برود پا شد یک چند دقیقه تنفس شد. تنفس شد و من به حسیبی و صالح اشاره کردم بیایید اینجا جلوی من. صالح نشست پهلوی دست من، حسیبی هم ایستاد. گفتم، «آخر شما چی، چه اسمی رویتان بگذارند. این سنجابی که عضو حزب من نیست.، عضو حزب شما است و من مصلحت میدانم که این باشد آنوقت شما یک اظهارنظر هم نمیکنید خودتان را بیطرف نشان میدهید. آخر این چه رویه شترمآبی است؟» این گذشت و دکتر مصدق برگشت و شروع به اخذ رأی شد. اخذ رأی شد و دکتر شایگان دوتا رأی آورد
س- مخفی بود رأی یا
ج- بله، مخفی بود. نصرالله انتظام یک رأی آورد که نواب خیلی پرپر میزد که نصرالله خان بشود. سنجابی هم هفت تا یا ششتا رأی آورد که او انتخاب شد. هیچوقت هم من به روی این آقای سنجابی نیاوردم که باعث اینکه قاضی شدی من بودم. چون گذشته از سمتش که یک افتخار بود یک دستمزد هنگفتی هم از دادگاه میگرفت، بله، که بعد هم آنجور با ما معامله کرد. عرض کنم، هیچی، قاضی هم انتخاب شد و دیگر از لاهه چیزی یادم نمیآید. فقط یک شوخی کردم که چیز، مرحوم نواب یک ساعت طلای جیبی داشت با یک زنجیر طلا که روی جلیغهاش اینجوری میبست خیلی هم چیز بود میگفت سیصد لیره خریده در لندن. اقامت ما در لاهه مصادف شد با ششصدمین یا پانصدمین سال تأسیس شهر لاهه. به این مناسبت جشنها و چراغانی و اینها بود و یک شب هم در شهرداری لاهه یک دعوت به شام و شبنشینی بود. اما جمعیت آنقدر زیاد بود که توی این سالنها آدم میخواست برود باید راه باز کند و برود. اصلاً کیپ جمعیت بود. هیچی، شام خوردیم و حدود ساعت یازدهونیم نصف شب تمام شد و آمدیم سوار بشویم برویم. آنجا که منتظر بودیم اتومبیل بیاید یک دفعه نواب گفت، «اه، ساعت من نیست.» ساعت و چیزش.» خیلی هم ناراحت شد، خوب، سیصد لیره آنوقت هم پولی بود. علاقه داشت که «برویم چیز بکنیم.» گفتم، «آقا با این جمعیتی که دارد میآید بیرون… این را اگر کسی زده باشد که برده. اگر هم افتاده باشد که زیردست و پا خرد شده. بعلاوه توی این جمعیت چهکار میشود کرد؟ این باید فردا صبح اقدام بکنیم.» من به شوخی، گاهی اینجور شوخیها میکنم اصولاً گفتم، «پیدا میشود. یک چیزی نذر من بکنید پیدا میشود.» نواب هنوز… گفتم، «نه آقا میگویم پیدا میشود. سوار بشویم برویم چون دیدیم شب کاری نمیتوانیم بکنیم. آنجا منتظر بمانیم چی. سوار شدیم و مطابق معمول من همیشه کنار راننده مینشینم. عقب ماشین نصرالله خان انتظام و مرحوم نواب و دکتر عبده نشسته بودند.
س- پس آنها هم لاهه بودند جزو
ج- بله، بله. نه، آنها جزو هیئت نبودند ولی آمده بودند کمک هیئت بودند. عرض کنم، وقتی که مرا رساندند. اول مرا رساندند به هتل آن (؟؟؟) دم آن پلاژ یا شونینگن. من که پیاده شدم نواب گفت که «ساعت مرا بده.» گفتم، «ساعت چیست؟» گفت، «ساعت را شوخی کردی برداشتی بده.» معلوم شد که من به این قاطعیت که گفته بودم پیدا میشود یک چیزی نذر من بکنید، اینها به همدیگر اشاره کرده بودند که «فلانی برداشته به تو میدهد.» گفتم، «آقا والله. همچین چیزی نبود من گفتم، «حالا هم میگویم یک چیزی نذر من بکن پیدا بشود.» هیچی گذشت و صبح که جلسه معمولی هیئت بود پیش از اینکه برویم به دادگاه، نشسته بودیم پیشخدمت هتل آمد گفت که آقای انتظام را میخواهند پای تلفن….
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۵
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۵
س- بفرمایید.
ج- آقای انتظام را خواستند پای تلفن. برگشت و دیدیم که شادان. معلوم شد که صبح که میآمده، آقای نواب را ببخشید نه آقای انتظام را آقای نواب را. صبح که میآمده به سفارت گفته که تلفن کنند به شهرداری چون همیشه یک bureau اشیا گمشده هست همه جا توی این چیزها. گفته بود تلفن کنند که ساعت آقای سفیر گمشده و اینها. حالا از شهرداری تلفن کردند که ساعت شما
س- پیدا شده.
ج- پیدا شده اینجاست و بفرستید بگیرند. و بعد معلوم شده که توی این ازدحام که هی به هم میمالیدند تا رد بشوند یک آدم شکم گندهای با نواب روبهرو میشود. زنجیر ساعتبند میشود به دگمه آن
س- جلیقهاش.
ج- آقای شکمگنده که البته ایرانی نبود و الا ساعت را هرگز نمیداد. و این وقتی از آن ازدحام خارج میشود میبیند که جلوی سینهاش سنگینی میکند نگاه میکند میبیند یک ساعت و یک زنجیری هست. این را میبرد میدهد به آن دفتر اشیا گمشده که چیز، آقای نواب هم فقط یک کارتن Lucky Strike به ما داد. در صورتی که خوب میبایست خیلی دستمزد من بیشتر بود یعنی زبان مزد من بیشتر باشد. بله، این خاطره هم یادم آمد.
* منصور رفیعزاده – مذاکره خصوصی با دکتر مصدق نداشتید لاهه؟
ج- چرا. عرض کنم که، اول رأی را بگویم البته رأی بعد از ما صادر شد:
س- بله، تهران تشریف داشتید.
ج- ما تهران بودیم. من پیش خیال خودم روی آن قاضی هندی خیلی حساب میکردم چون ما هم استعمارزده بودیم. روی قاضی فرانسوی هم روی آن مذاکراتی که خودم کرده بودم خیلی حساب میکردم. بعد رأی که صادر شد اولاً قاضی روسی در رأی شرکت نکرد مریض شد. قاضی هندی به ضرر ایران رأی داد. قاضی فرانسوی به ضرر ایران یعنی به نفع انگلستان رأی داد. قاضی انگلیسی به نفع ایران رأی داد.
س- بله.
ج- که واقعاً عظمت قضاوت را در انگلستان میرساند. فکر بکنید یک موضوع حیاتی بود برای انگلیسها موضوع نفت. ما هم برنده شدیم. درست هم هست که شاید آن هم رأی نمیداد باز ما اکثریت داشتیم اما این شرافت قاضی انگلیسی و بیشرفی فرانسوی و چه اسمی بگذاریم روی هندی که به دستور انگلیسها این رأی را دادند مسلماً. چون واقعاً پرونده برای هیچ قاضی جای تردید نمیگذاشت در حقانیت ما، بله. اما یک روز چون معمولاً آن بعد از ظهرها، این را گفتم مثل اینکه
* منصور رفیعزاده – نخیر، نفرمودید.
ج- بعد از ظهرها همه میرفتند گردش آن پلاژ همان جلوی هتلمان خیلی تماشایی و جای چشمچرانی و همهچیز بود. دکتر مصدق تنها بود. من غالباً به جای اینکه بروم گردش میرفتم پیش آقای دکتر مصدق. یکروز صحبت بود از اینکه «وضع بودجهمان درآمد کم است خرج زیاد است (؟؟؟) و باید یک فکری بکنیم و من باید تقاضای یک اختیاراتی بکنم از مجلس.» من یک دفعه ناراحت شدم گفتم، «آقا شما دوره پنجم با اختیارات داور گمان میکنم.
* منصور رفیعزاده – این را فرمودید.
ج- گفتم؟
س- آها.
ج- گفتم بله؟
س- بله، بله.
ج- مخالف کردید دوره گذشته با اختیارات شش ماهه رزمآرا حالا چطور چیز بکنید؟» گفت که، «ما راه دیگری نداریم من حساب کردم که اگر دو درصد از ثروت برای یک دفعه مالیات گرفته بشود بودجه چند سال مملکت تأمین میشود. خلاصه بعد از بحث زیاد من قانع شدم به خاطر اینکه از این مضیقه پولی چیز بشویم که موافقت بکنم و خودم هم جزو بهاصطلاح مبلغین این اختیارات شدم. همین. دیگر من چیز دیگری یادم نمیآید از لاهه.
* منصور رفیعزاده – موضوعی که بزرگترین افتخارات زندگیتان چیست؟
ج- هیچ یادم نمیآید.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- مطلقاً. مطلقاً یادم نمیآید.
س- مقدمات سی تیر چه بود قربان؟
ج- مقدمات سی تیر، عرض کنم که، ما برگشتیم از لاهه و مجلس رسمیت پیدا کرد و مطابق قانون نخستوزیر باید چیز بکند.
س- استعفا بدهد.
ج- استعفا بکند تا یک نخستوزیر دیگر یا خودش مجدداً چیز بشود. یکروز توی مجلس بودیم آمدند گفتند که دکتر مصدق استعفا داده. و این هم از چیزهایی است که هیچوقت یادم نمیرود. توی سرسرای، توی مجلس رفتید؟
س- بله.
ج- بالا هم رفتید؟
س- بله.
ج- آن سرسرای بالا. جلسه فراکسیون نهضتملی توی اتاق بهاصطلاح جنوب شرقی سرسرا یک اتاق بزرگ بود که کمیسیون بودجه آنجا تشکیل میشد. یک میز سی نفری وسطش بود فراکسیون آنجا تشکیل میشد. من توی سرسرا بودم که گفتند مصدق استعفا داده شایگان داشت میرفت که برود توی اتاق توی جلسه فراکسیون همان دم در که داشت میرفت، گفت، «راحت شدیم.»
س- راحت شدیم؟
ج- راحت شدیم. این چیزی است که خودم به گوش خودم، البته به من نگفت. من دور بودم، ولی گفت، «راحت شدیم.» رفت. رفتند و بعد چون مصدق به نخستوزیری رأی تمایل گرفت و انتخاب شد بعد موقعی که رفته بود وزرا را با شاه تعیین بکند صحبت وزارت جنگ شده بود و شاه حاضر نشده بود، همیشه شاه وزیر جنگ را تعیین میکرد، حاضر نشده بود و استعفا داد. ما رفتیم توی اتاق آقای رئیس. مذاکرات مرا با امام جمعه یادداشت کنید. آن هم از لحاظ تاریخی بد نیست.
س- ببخشید این غیرمنتظره بود برای آقایان که همکاران نزدیک دکتر مصدق بودید؟
ج- اصلاً خبر نداشتیم، هیچی.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- هیچکس خبر نداشت.
س- عجب.
ج- بله، مطلقاً هیچکس خبر نداشت.
س- ایشان نگفته بود که مثلاً من میروم وزارت جنگ را میخواهم اگر ندادند استعفا میدهم؟
ج- نخیر، این رفته بود پیش شاه و این چیز شده بود آمده بود یک استعفا نامه نوشته بود. رفتیم توی اتاق آقای رئیس نامهای نوشته بود آقای علا به رئیس مجلس که «چون آقای دکتر مصدق میخواست وزارت جنگ را خودش تعیین کند و اعلیحضرت قبول نفرمودند استعفا داد حسبالامر مبارک مجلس رأی تمایل برای یک نخستوزیر دیگر چیز بکند.» این نامه به نظر من خیلی معنی دار و زننده بود. برای اینکه علا خودش از نویسندگان قانون اساسی ما بوده. دکتر امامی استاد دانشکده حقوق و استاد حقوق مدنی،
س- که رئیس مجلس بود.
ج- که رئیس مجلس بود. اولاً معمولاً برای رأی تمایل هیچوقت نامه نمینوشتند.
س- پیشنهادی نمیشود که رأی تمایل
ج- نه، تلفن میکردند
س- بله.
ج- نه، تلفن میکردند از دربار به رئیس مجلس که رأی تمایل نمایندگان را اعلام کنید. نامه نمینوشتند. این نامه سرتاپایش خلاف قانون اساسی بود. اولاً ما میدانستیم که، همه میدانستند یعنی، که شاه وزیر جنگ را معین میکند. اما چون این تصریح نشده بود جائی، اگر تصریح میشد خلاف قانون بود. چون نخستوزیر است که وزرا را تعیین میکند با موافقت شاه البته. اما این هیچجا تصریح نشده بود که شاه وزیر جنگ را معین میکند. عملاً اینطور بود. خوب شما نخستوزیر میشدید میرفتید مذاکره میکردید شاه میگفت که منصور وزیر جنگ باشد شما هم قبول میکردید. این بین شما و شاه بود و منعکس نبود که شاه قربتاً الله خلاف قانون اساسی میگوید وزیر جنگ را من باید تعیین کنم.
س- بله.
ج- حالا آقای علا قانوندان یکهمچین مطلبی را مینویسد که «شاه حاضر نشد که وزیر جنگ را مصدق چیز کند مصدق استعفا داد.» آنوقت آقای دکتر امامی این نامه را میخواند نامه رسمی چیز که این به نظر من خیلی زننده آمد. اما تصمیمی روی این چیز نگرفتم. مجلس را احضار کردند برای رأی تمایل. فراکسیون نهضت ملی ما هم که خارج شده بودیم ولی همفکر بودیم، ما آمدیم توی جلسه خصوصی، یک سالن بزرگی هست توی مجلس مشرف به باغ مجلس که دورش عکس نقاشی رؤسای تمام رؤسای مجلس هست، اینجا جلسه خصوصی اینجا تشکیل میشود. مقداری صندلی راحتی دورتادور هست. یک مقداری هم به طور عربی وسط اینجوری.
س- این جلسه خصوصی فراکسیون بود یا کل مجلس؟
ج- نه کل مجلس را رئیس گفته زنگ زدند وکلا رفتند توی مجلس
س- بله.
ج- ولی ما نرفتیم.
س- بله.
ج- چهل نفر آنها بودند که
س- رفته بودند
ج- رفته بودند که عده کافی هم نبود البته. ما هم اینجا حاضر نشدیم برویم. حالا
س- شما چند نفر بودید؟
ج- ما تقریباً سیوچند نفر. عرض کنم در این ضمن یک اتفاق دیگری هم افتاد موقعی که حالا من و چند نفر رفقایم از نهضت ملی خارج شدیم آقای ملک مدنی که جزو اقلیت جمال امامی بود در دوره شانزدهم رفت و عضو فراکسیون نهضت ملی شد. بعد حالا که ما اینجا جلسه کردیم آقای امامجمعه ملک مدنی را فرستاده که بیاید صحبت کند که ما را راضی کند که برویم آنجا که تعداد برای اخذ رأی کافی باشد. ملک مدنی که وارد شد من آنجا نشسته بودم او از در آنجا آمد، آمد که بیاید پهلوی رئیس بنشیند، رئیس فراکسیون.
س- کی بود؟
ج- یادم نیست در آنموقع کی بود.
س- بعدش رضوی شد که آن هم علتش را به شما میگویم. عرض کنم، آمد که بنشیند. این از در که وارد شد من چشم دوختم توی چشم این، چون این پریروز رفته عضو نهضت شده حالا از طرف آن باند آمده به سفارت بهاصطلاح که بیاید ما را راضی کند برویم توی مجلس. من همینطور چشمم را دوختم توی چشم این. این هم چشمهایش دوخته شد توی چشمهایم، همینطور آمد به مجازات من که رسید گفت، با آن لهجه ملایری، گفت «بله دیه.» یعنی بله دیگر. من چیزی نگفته بودم ولی از چشم من سوال بود توی چشم من که تو که عضو نهضت شدی حالا چطور رفتی طرف آنها آمدی اینجا به سفارت؟ هیچی ما حاضر نشدیم برویم و آنها از همان چهل نفر امام جمعه رای تمایل گرفت برای قوامالسلطنه که رای البته خود رای تمایل سنت قانونی نیست. برای این سنت هم به اصطلاح مقرراتی نیست که چه عده از وکلا حاضر باشند ولی معمولاً بایستی اکثریت باشد، یعنی آن چهل و چند نفر باشند. اینها چهل نفر بودند.
س- آن جلسه علنی تلقی شد یا جلسه خصوصی؟
ج- آن جلسه توی پارلمان؟
س- بله.
ج- جلسه علنی تلقی شد.
س- علنی.
ج- جلسه علنی تلقی شد و همه رأی دادند به قوام که البته دستور شاه بود.
س- اسم قوام از کجا توی کار آمد؟ با سابقهای که قوام داشت که مغضوب شده بود و آن نامه را نوشته بود راجع به مجلس مؤسسان و
ج- آن نامه و جواب و بله، همه اینها ولی چیز شد. شاه، البته مذاکرات خارجی هم حتماً بوده، شاه دستور داده بود که قوام که آنوقت لقب «جناب اشرف» هم سلب کرده بود دوباره توی فرمان به او برگرداند.
س- اینکه میگویند مدتها ایشان پشت پرده دنبال کار بوده که به نخستوزیری برسد و شرکت نفت واسطه داشته باشد مذاکره کرده. در این موارد
ج- هیچی نمیدانم.
س- شما هیچ اطلاعی؟
ج- هیچ اطلاعی ندارم. ولی در اینکه یک زمینهای فراهم شده بود تردید نیست. با آن فحش و فحش کاری که با شاه کرده بودند دوباره شاه او را بیاورد معلوم است که یک فشارهایی بود.
س- برنامه شما چه بود که وی آن اتاق جدا نشسته بودید که غیر
ج- که نرویم شرکت کنیم در
س- خوب میخواستید مصدق که استعفا داده بود، برنامه شما چه بود؟
ج- مصدق استعفا داده بود. اصلاً مصدق رفته بود همه هم ما که مخالف شده بودیم هیچی موافقینش هم که نمونهاش را گفتم همان شایگان که گفت، «راحت شدیم» هیچچیز مصدق نبود. مصدق هم رفته بود کنار و در را هم به روی خودش بسته بود اصلاً ملاقاتی. مصاحبهای چیزی هیچی نمیکرد. حالا
س- چه فکری برای جانشین شما کرده بودید که توی اتاق جدا بودید؟
ج- نه، به صحبت جانشین نرسید. حالا میگویم. قوام فرمان برایش صادر شد. البته من از این نامهای که علا نوشته بود به رئیس مجلس خیلی برای من سؤال انگیز بود که رفتم توی حزب و مطرح کردم که این اصلاً کار خلافی بود و چیز. ولی تصمیمی گرفته نشد. ظهر همان روزی که اعلامیه قوام صادر شد من میرفتم شمیران با یکی دوتا از رفقا یادم نیست. رادیوی اتومبیل داشت اعلامیه را میخواند که «کشتیبان را سیاست دگر آمد و…» فلان و اینها. خوب، از آن اعلامیه من فهمیدم که قوام آمده موضوع ملی شدن و همه را بهم بزند و چیز بکند. خیلی نطق تندی بود.
س- بله. نطق بود یا اعلامیه خوانده شد؟ صدای خودش؟
* منصور رفیعزاده – صدای خودش.
ج- اعلامیه خوانده شد. نه، صدای خودش نبود. صدای خودش نبود و این اعلامیه هم متنش یا مورخ الدوله سپهر نوشته یا ارسنجانی. چون هردوتا البته به گردن هم انداختند. این یادداشتهای ارسنجانی هم خیلی قیمتی است. دارید یادداشتها را؟
س- سیتیر.
ج- سیتیر را دارید؟
س- بله.
ج- آن خیلی قیمتی و آموزنده است. عرض کنم، آن اعلامیه که خوانده شد من دیدم چارهای جز اینکه قدم علم کنیم و مبارزه کنیم نیست. که عصر برگشتم توی حزب و چیز کردیم. ضمناً
س- ظن اصلی شما این بود که میخواستند ملی شدن نفت را باطل کنند؟
ج- بله. حالا نمایندگان نهضت ملی و ما که در حاشیه بودیم همه در مجلس متحصن شدیم به عنوان اینکه این رأی تمایل غیرقانونی بوده. البته من غیر از آن تحصن اولیه دوره پانزدهم که تمام وقت در مجلس ماندم و هیچ بیرون نیامدم در این دو سهتا تحصن بعدی روزها با متحصنین بودم شبها میرفتم که به کار حزب و روزنامه و اینها برسم صبح میآمدم. حالا توی شهر هم دارد شلوغ میشود. تظاهرات هست و اینها.
س- این خودجوش بود این تظاهرات؟ یا اینکه….؟
ج- خودجوش بود، نخیر، خودجوش بود. یک روز صبح، آنوقت روزنامه ما در چاپخانه تهران مصور چاپ میشد توی هتل لالهزار. من شب آنجا بودم صبح تقریباً ساعت بین هفت و هفت و نیم از آنجا آمدم و فکر کردم پیاده بیایم مجلس که وضع شهر را ببینم. خوب بعضی دکانها بسته بود. بعضی گروهها دیده میشد و اینها. آدم توی مجلس. توی مجلس پیش از اینکه به در ورودی پارلمان برسید یک ایوان بود که ستونهای بزرگ داشت اولش یک اتاق کوچکی بود که اتاق دفتر رئیس بازرسی مجلس بود اکباتانی، آن بود بعدش یک سالن نسبتاً بزرگی به قدر آن قسمت این سالن که کارمندان دفتری بازرسی و اینها بودند. چون خود دفتر مجلس آخر عمارت بود یعنی قسمت شرقی و پشت این سالن یک حوضخانه بود از قدیم حوضخانهای که. آخر این عمارت را سپهسالار ساخته پیش از چیز در زمان ناصرالدینشاه. مسجد سپهسالار و این عمارت که بعداً این عمارت محل پارلمان شد. یک حوضخانهای بود که سهتا یا چهارتا پله میخورد میرفت پایین. اولش دست راست یک شاهنشین بود که همسطح یا بیرون بود و بقیهاش چیز بود. من وقتی وارد شدم یک منظره عجیبی به نظرم رسید. دیدم سه چهارتا وکلای اینجا کلهشان را کردند توی هم دارند صحبت میکنند، پنجتا آنجا، چهارتا آنجا، اینجوری. گروههای جدا از هم و دارند پچ و پچ میکنند. یکی از این وکلا هم این وسط ولو بود. تصور میکنم که کهبد بود، تصور میکنم.
س- بله.
ج- ولی صددرصد یقین ندارم. من رفتم پایین و گفتم، «موضوع چیست؟» گفتند، «هیچی راجع به نخستوزیر آینده دارند صحبت میکنند.» دیدیم که آقای دکتر معظمی چند نفر را جمع کرده که برای خودش کار بکنند. دکتر شایگان چند نفر را جمع کرده برای خودش کار بکنند. قناتآبادی چند نفر را جمع کرده برای کاشانی کار بکنند. یکی دوتا گروه دیگر هم همینطور، که من یک دفعه اصلاً من بعضی وقتها که یک شوکی چیز به من دست میدهد که سهچهاردفعه هم بیشتر در عمرم این اتفاق نیفتاده مثل این است که این مغز ستون فقرات را بشکند بیرون یک میله یخ به جایش فرو کنند، این یخ میکند و بدن من یک جوری میشود که نه نشسته نه ایستاده نه خوابیده نه راه رفتن، هر جور که بخواهم خودم را بگیرم ناراحتم. یک حالت عجیبی به من دست میدهد. که سر قضیه فروهر هم باز همین حالت به من دست داد.
س- هفتتیر که همراهتان نبود آن روز؟
ج- نخیر.
س- الحمدالله.
ج- عرض کنم، من پرسیدم که خوب، اینها هیچکدام که حاضر نیستند گذشت بکنند به نفع دیگری، اختلاف میافتد توی ما بالنتیجه قوام مسلط میشود. در این ضمن آقای زهری هم مریض بود، آمده بود و چون خسته شده بود این راهی که آمده بود پایین نیامده بود توی آن شاهنشینی که گفتم آنجا نشسته بود. من رفتم آنجا پهلویش نشستم گفتم «آقا، یکهمچین وضعی است و اگر به کشمکش برسد دیگر
س- کار تمام است.
ج- کار تمام است. چون نه شایگان حاضر است به معظمی نه معظمی.» نمیدانم، مکی هم یکی بود. بله، مکی هم بود.
س- چهجور شما مطمئن بودید که مصدق دیگر علاقهمند نیست؟
ج- خودش اعلام کرده بود در خانه را هم بسته بود با هیچکس ملاقات نمیکرد.
س- هیچکس نتوانسته بود از شما آقایان بروید ببینید که آقا جریان چیست؟ چه؟
ج- مطلقاً نخیر. عرض کنم که
س- تلفن هم کسی به ایشان نکرد؟
ج- من اطلاع ندارم. حالا کسی کرده باشد هیچ خبر ندارم. نه آن اصولاً از دور خارج شده تلقی میشد. با آقای زهری صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که باید یک اسمی بیاوریم که اینها در برابر او نتوانند بگوید یکی من یکی او. و توی موجود همچین اسمی نبود. با لاخره فکر کردیم دیدیم غیر از اسم دکتر مصدق هیچ اسم دیگری وجود ندارد. چون خارج از نهضت که نمیتوانست باشد. توی نهضت هم باشد شایگان میگفت «یکی من»، معظمی میگفت، «یکی من.» الی آخر. بالاخره همانجا با آقای زهری توافق کردیم من برداشتم نوشتم که امضاکنندگان ذیل تقریباً به این مضمون، توی روزنامه هست متنش، متعهد میشویم که هیچکس دیگری را به نخستوزیری جز جناب آقای دکتر مصدق، در موقعی بود که من صددرصد مخالف مصدق شده بودم
س- شده بودید آنموقع.
ج- بله.
س- آها.
ج- اصلاً میگویم دیگر.
س- حالا باید از شما بپرسم که از چه موقعی کار به صددرصد رسید؟
ج- اینها جمع شد. آخرین چیزش همان چیز بود.
س- چون تازه مجلس هفدهم تشکیل شده
ج- نه.
س- از لاهه برگشته بودید؟
ج- نه، نه، صددرصد نبود ولی باطناً صددرصد بود.
س- بله.
ج- نه، چون جریان قانون امنیت و این چیزها بعدش بود.
س- بعداً بود.
ج- بله.
س- پس هنوز خودتان توی فراکسیون بودید؟
ج- نه از فراکسیون بیرون آمده بودیم.
س- آها.
ج- توی فراکسیون نبودیم ولی کنار فراکسیون بودیم. عرض کنم، این را نوشتم و رفتم پایین و رفتم روی یکی از این میزهایی که آنجا بود ایستادم. خوب، چون من هم از خارج میآمدم همه
س- متوجه شدند.
ج- نه، منتظر خبرهای شهر و چیزها بودند. گفتم، «آقایان توجه کنید این وضعی که پیش آمده اگر اختلاف بیفتد برای تعیین کاندیدای نخستوزیری نهضت شکست میخورد و به این جهت من پیشنهاد میکنم که غیر از دکتر مصدق هیچکس را برای کاندیدای نخستوزیری نپذیرید. پیشنهاد را هم خواندم. پیشنهاد را هم خواندم و گذاشتم هم روی میز که اینجا ایستاده بودم. همین کهبد امضای اول را کرد. آنهای دیگر هم یک خرده چیز شدند. دیگر شایگان اگر میگفت که نه من هم میخواهم باشم، دیگران میزدند توی دهنش، دیگر اسم مصدق که آمد چیز شد. این پیشنهاد نوشته شد و دیگر تمام وکلای غیرشاهی بهاصطلاح سفت پای این موضوع ایستادند و از فردایش هم شعار «یا مرگ یا مصدق» را تظاهرات و
س- این شعار پیشنهاد کی بود؟
ج- یادم نیست. مثل اینکه از توی مردم بوده. آنوقت البته ما با شهرستانها تماس گرفتیم که تظاهرات کنند، نماینده بفرستند، چه بکنند. دیگر از همهجا تلگراف و تظاهرات و اینها شد تا روز سیام تیر. روز سیام تیر هم، عرض کنم که، رئیس شهربانی گمان میکنم یا فرماندار نظامی یا رئیس شهربانی سپهبد علوی مقدم بود مردم هم حالا مجهز دولت هم مجهز که ایستادگی بکند. او به من تلفن کرد. البته آشنا بودیم با هم یعنی از فرنگ آشنا بودیم ولی بهاصطلاح دوستی چیزی نداشتیم اما آشنا بودیم. تلفن کرد که «فردا چه میشود؟» گفتم، «والله شما باید بهتر بدانید که چه میشود. مردم قیام کردند.» گفت که «خوب، دولت هم میخواهد که شدیداً بایستد و قیام را بکوبد.» با هم صحبت کردیم که چه میشود کرد. گفتم که «ممکن است که من یک اعلامیهای بدهم که هم نظامیها را هم مردم را دعوت به ملایمت بکنم.» یعنی این پیشنهاد از توی حرفهایمان درآمد، نه اینکه من فکر کرده باشم روی این و چیز کرده باشم.
س- بله.
ج- و اتفاقاً در چاپخانه هم ما کاغذ اصلاً نداشتیم. گفتم که «یکهمچین وضعی است و ما کاغذ نداریم.» گفت که «من کاغذ میفرستم.» عرض کنم که، من نشستم آن اعلامیه معروف را نوشتم که هم به نظامیها چیز کردم که «اینها برادران شما هستند برای گرفتن حقوقشان چیز کردند. شما برادرکشی نکنید و اینها. و به نظامیها هم، به آنها گفتم که برادرکشی نکنید، به اینها هم گفتم که مردم، شما دست درنیاورید. حمله نکنید. فقط چشمهایتان را باز کنید افسرانی که دستور تیراندازی میدهند اینها را به خاطر بسپارید. انشاءالله وقتی که ما موفق شدیم نسل اینها را نابود میکنیم. و خیلی تهدیدآمیز که افسرها که میخوانند دست و دلشان بلرزد. آن هم توی روزنامه هست. آقای سپهبد علوی مقدم هم کاغذ دیگری گیرش نیامده بود چند برگ از این کاغذهای آلفا مال کتابهای لوکس هست؟
س- بله.
ج- و مال مکاتبات، کاغذهای خیلی گرانقیمت و فیلیجان دارد و اینها. چند بند از اینها فرستاد که ما اعلامیه را روی اینها چاپ کردیم. خیلی کاغذهای قیمتی بود. و صبح منتشر کردیم. منتشر کردیم که هم به افسرها و سربازها داده شد هم توی گروههای مردم. ولی اینجا حزب توده یک نقش خیلی حرامزادگی تمام بازی کرد. افراد حزب توده که دستور داشتند مشخص بودند یک پیراهن سفید پوشیده بودند. شلوار و یک پیراهن سفید. هرجا که مردم را و نظامیها مقابل هم میشدند اینها میآمدند جلو و مردم را تحریک میکردند به فحش دادن به نظامی و اینها. همین که درگیری شروع میشد اینها در میرفتند مردم مواجه میشدند با سرنیزه نظامیها. این نقش را نه یک جا چندینجا بازی کردند و بهترین دلیلش هم این است که از اینهایی که کشته شدند و مجروح شدند توی حادثه سیتیر یک تودهای وجود نداشت. چون اینها روی نقشه کار میکردند به مجرد اینکه زمینه درگیری میشد خودشان را میکشیدند کنار.
عرض کنم، بله، البته همه در یک حالت روحیه عجیبی بودند واقعاً. سرهنگ قربانی که رئیس کلانتری بهارستان بود این را فرستادند عقبش تا آمد یک عده از وکلا ریختند سر این بنا کردند این را زدن
س- عجب.
ج- چک و سیلی و مشت و لگد. مخصوصاً این حاج سید جوادی با آن عبا و عمامهای لگد میزد، که من و چند نفر دیگر ایستاده بودیم فکر میکردیم که آقا اینکه صحیح نیست. فرضاً این قاتل ما وکلا کارمان نیست که رئیس کلانتری را کتک بزنیم. ولی خوب قربانی از آنهایی بود که مسلماً کشته بود. یکی دیگر یک سروانی بود، اسمش یادم نیست. خیابان اکباتان یادتان هست؟
س- بله، بله.
ج- خیابان اکباتان آخرش یک کوچه بود بعد خود خیابان کج میشد دست راست میرفت میخورد به میدان توپخانه، آن نبش آن کوچه روبهروی خیابان و این خیابان دست راستی و این راسته خیابان یک یخ فروشی بود پیرمرد بدبخت یک صندوق یخ داشت اینقدر صندوقی که تویش یخ. وقتی تیراندازی شروع شده بود و چیز شده بود این بیچاره ترسیده بود در صندوقش را باز کرده بود رفته بود توی صندوق سر صندوق را گذاشته بود که آن سروان
* منصور رفیعزاده – شهیدی نبود؟
ج- فاطمی.
* منصور رفیعزاده – فاطمی.
ج- میآید در صندوق را بلند میکند با کلت میزند این را توی صندوق میکشد. مثلاً اینجور کارها هم شد.
* منصور رفیعزاده – امیر بیجار.
ج- امیر بیجار از اعضای حزب ما بود. این تیر خورده بود همان روبهروی حزب یعنی پیادهروی مقابل در حزب آنجا افتاده بود که خودش نوشته بود «این خون زحمتکشان ملت ایران است». که عکسش برداشته شد و چیز. از این اتفاقات خیلی افتاد.
س- پس اینکه شاه گفته بود «من دستور تیراندازی ندارم.» صحت ندارد.
ج- مسلماً صحت ندارد.
س- ایشان توی همین آخرین کتابش «پاسخ به تاریخ» نوشته که «من دستور تیراندازی ندادم.»
ج- چون او فرمانده کل قوا بود. این رئیس شهربانی و رئیس نمیدانم ژاندارمری و اینها از نخستوزیر فرمان نمیگرفتند. نخیر، دستور از بالا صادر شده بود و تردیدی در آن نیست.
س- نقش علیرضا چه بود؟ گویا ایشان هم
ج- علیرضا هم سوار یک جیپ بود و گفتند که آن خیابان پشت مجلس یعنی شمالی مجلس خیابان ژاله آنجا مقداری تیراندازی کرده
س- خودش؟
ج- گفتند. من ندیدم. حالا اینجا یک پرانتزی باز کنیم یک برگشت مختصری به عقب بکنیم در جای خودش گفته نشد. این البته مال جلوتر است.
س- بله.
ج- موقع انتخاب مجدد هیئت رئیسه رسیده بود. دربار امام جمعه را کاندیدا کرده بود. این مصدقیها دکتر معظمی را کاندیدا کرده بودند ما هم کاندیدایمان کاشانی بود. با دکتر امامی من از دانشگاه آشنایی داشتم چون استاد دانشکده حقوق بود من هم دانشکده ادبیات بودم خوب سلام و علیکی داشتیم با هم. خیلی اقدامات من همیشه روی مراعات اصول و چیز بوده. از دکتر امامی خواهش کردم که برویم توی یک اتاقی بنشینیم صحبت کنیم. به او گفتم «این صحبتی که من میخواهم بکنم ماورای جریانات فعلی و ماورای موضوع مجلس است روی اصول کلی میخوهم صحبت کنم. گفتم شما یک موقعیت ممتازی در دنیا دارید. از طرف پدر اولاد امام جمعهها هستید و این اسامی بزرگ از طرف مادر و مادر پدر شازده درجهیک هستید. چون مادر دکتر امامی دختر مظفرالدینشان بود. مادر پدرش هم دختر ناصرالدینشاه بود. از لحاظ علمی فارغالتحصیل نجف هستید و دکتر حقوق از سوئیس و امام جمعه تهران هم هستید. اگر با مجموع این شئونات در نظر بگیریم اگر یک جلسهای از رجال مذهبی درجهیک دنیا باشد شما هیچ چیزی که پشت سر اسقف کنتربوری یا اسقف واشنگتن یا خاخام کجا بایستد میایستید. هم سطح آنها هستید با یک امتیازات بیشتر. ولی شما با داشتن تمام این امتیازات آمدید وکیل شدید. وقتی که وکیل شدید شدید همردیف من و کهبد، یک وکیل مجلس. دیگر آن امتیازات کسی را وکیلتر نمیکند.
س- بله.
ج- حالا اگر بیایید رئیس بشوید. گفتم این حرفی که من میزنم هیچ نظری به اینکه کی رئیس بشود یا چی باشد ندارم دلیلش را هم میگویم. وقتی که رئیس بشوید از اینی که الان هستید پایینتر میروید چون رئیس مجلس اگر مطابق مقررات عمل کند احترام دارد. اگر بخواهد تبعیض کند یا مقررات را زیر پا بگذارد احترامش میریزد به او چیز میکنند. و اینهایی که حالا میخواهند به شما رأی بدهند فردا انتظار دارند که به اینها اجازه نطق بیشتر بدهید، نمیدانم، تخلفی بکنند صرفنظر بکنید، چه و چه. اگر نکردید همانها برمیگردند به شما. و الا برای من شما رئیس باشید یا معظمی باشد یا کاشانی باشد یا هر کسی باشد هیچ فرقی ندارد در این سه دورهای هم توی مجلس بودم نشان دادم. رئیس اگر مقرراتی باشد محترم است نباشد خشتکش را پایین میکشند. و من عقیدهام این است که شما از این کاندیداتور صرفنظر بکنید و شأن خودتان را پایین نیاورید. خیلی مفصل البته صحبت کردم. این شیره صحبتها بود که گفتم. آن هم از حسن نیت من تشکر کرد و گفت، «میدانید من یک دوستانی دارم باید با آنها مشورت کنم. ولی نظر شما را در نظر میگیرم.» که نمیدانم مشورتی کرد و نکرد. خوب، شاه گفته بود که این رئیس مجلس بشود. رئیس مجلس شد و اولین کارش همان رأی تمایل قلابی بود که با چهل نفر رأی گرفتند. و بعد موقعی که کشمکش زیاد شد و بنا شد هیئت رئیسه مجلس بروند به حضور شاه، مردم سنگ زدند به اتومبیلش و «امام جمعه لندنی، امام جمعه لندنی» و به کلی فحش و فضیحت که خیلی زود پیشبینیهای من درست درآمد.
س- مصدق نظری نداشت راجع به اینکه رئیس مجلس کی بشود؟ برای اینکه بنویسد به کاندیدا؟ آن خودش را کنار نگه داشته بود؟
ج- نه، او نظرش به معظمی بود. نظرش به معظمی بود. بعد اینها رفتند با شاه مذاکره کردند. اینها دیگر جزئیاتش هیچ خاطرم نیست ولی
س- کی؟ این روز سی تیر است این؟
ج- نخیر این
س- آها. این مذاکره که میفرمایید.
ج- بیستوهشتم یا بیستونهم است. بیستونهم است.
س- هیئت رئیس منهای دکتر امامی رفتند با
ج- نه، نه، دکتر امامی هم سوار اتومبیل شد
س- آها، بله.
ج- رفت که اتومبیلش را سنگ زدند. بعد چیزها رفتند بهاصطلاح از طرف نهضت ملی. و در این ضمن ما اطلاع پیدا کردیم که آقای مهندس رضوی رفته خانه قوام به او تبریک گفته.
س- عجب.
ج- بله. که برای این سندی نداشتم متأسفانه و اینجور چیزها صرف ادعا میشود، خوشبختانه توی یادداشتهای ارسنجانی هست.
س- پیدا میکنم.
ج- بله. خوب، این میرفت آن طرف، آن طرف سنگین میشد. من با شمس قناتآبادی صحبت کردم که باید یک کاری کرد که این رئیس فراکسیون بشود
س- رضوی.
ج- رئیس فراکسیون نهضت بشود. و همینطور شد. رئیس فراکسیون که شد دیگر نمیتوانست برود. نایب رئیس مجلس بود نمیتوانست که برود طرف قوام. این واقعاً اتفاق افتاد.
س- نتیجه این ملاقات هیئت رئیسه با شاه چه شد؟
ج- والله هیچ یادم نیست.
س- بله.
ج- اینها هست توی صورت مذاکرات و توی روزنامهها و اینها هست. فقط میدانم که این هیئتی که بعد از امام جمعه بنا شد بروند که مهندس رضوی بود و چندتا از چیزهای نهضت. یک پرچم زده بودند روی اتومبیل و مردم هم خیلی احترام کرده بودند و رفته بودند. بله، شد عصر سیام تیر.
س- در این ضمن خود شما با قوام یا شاه تماسی نداشتید؟
ج- مطلقاً.
س- در این چند روز سی تیر؟
ج- نه هیچ. هیچ تماس نداشتم. نه، خوب، جبهه من معلوم بود که من ضد قوام هستم.
س- خوب، با تماسهایی که قبلاً با شاه داشتید شاید از نظر میانجیگری بخواهید
ج- نه هیچ، هیچ مطلقاً. هیچ نوع چیزی نداشتیم.
س- ایشان هم دنبال شما نفرستادند؟
ج- نخیر. مردم مسلط بودند بر شهر و پاسبانها و نظامیها اینها همه رفته بودند توی خانههایشان و تودهایها هم خیلی دم درآورده بودند. چون، خوب، مصدق مدتی بود که با آنها هم زیر زیرکی در ارتباط بود.
س- درست است که عدهای افسرها نظامیها از تانک پیاده شدند و به مردم ملحق شدند. همچنین چیزی هم بود؟
ج- بوده بله، این چیزها بوده. خیلی از این چیزها بوده. عرض کنم یکی مخصوصاً توی میدان توپخانه، اسمش هیچ یادم نیست، فرمانده تانک بود که پیاده شده بود و روی دوش مردم سوار شده بود.
س- چه شد که دیگر نظامیها تیراندازی را متوقف کردند؟
ج- قوام استعفا داد. قوام استعفا داد یا استعفایش را گرفتند. بیشتر فکر میکنم فشار آوردند گرفتند. و چیز بود روز بیست و نهم بود، این تاریخش هیچ یادم نیست، خسرو قشقایی آمد توی حزب که با من صحبت کند توی آن ایوان دست چپ قدم میزدیم صحبت میکردیم. ایشان پیشنهادی داشت، گفت، «من خانهام را فروختم و پانصدهزار تومان آماده است که در اختیارتان میگذارم حالا که همچین شد شاه هم برود با قوام.» یعنی چیز، که من قبول نکرم. این مطلب هم تا الان غیر از خصیصین من به هیچکس نگفته بودم حتی به خود شاه هم نگفتم این مطلب را.
س- شما چرا قبول نکردید
ج- من طرفدار رفتن شاه نبودم یا مخالف شاه نبودم. نهایت میخواستم که شاه شاه مشروطه باشد. تمام سعیام این بود و تا آنوقت هم شاه اقدامی علیه نهضت نکرده بود واقعاً حالا زیرزیرکی هر کار کرده باشد چیز نبود. عرض کنم، جمعیت جمع شده بود توی حیاط حزب و توی خیابان اکباتان و یک قسمتی از میدان بهارستان که من بیایم صحبت بکنم. من آمدم. حالا میگویم یک حالت هیجان عجیبی در همه بود مثلاً همان کتک زدن وکلا که رئیس کلانتری را کتک بزنند اصلاً شأن وکلا نبود و چیز نبود. ولی همه بهاصطلاح افسار گسیخته شده بودند. و من هم خوب در یک حالت خیلی عجیبی بودم. آمدم توی بالکن حزب ایستادم و شروع کردم به صحبت که خوب، قیام ملت به نتیجه رسید و قوام استعفا داد و این چیزها و آن وعده بعد از چهار ماه را هم
س- آنجا دادید.
ج- آنجا دادم و از طرف حزب هم افرادی مأمور شدند که بروند توی خیابان ها مأمور راهنمایی و رانندگی بشوند. سه روز شهر را افراد ما اداره کردند. بازوبند هم بسته بودند چون اصلاً پاسبانی چیزی هیچی نبود توی خیابانها. عرض کنم، در ضمن اینکه من صحبت میکردم که خوب، قوام رفت و نمیدانم استعمار همچین شد و فلان و اینها یک دفعه از توی جمعیت چند نفر از جاهای مختلف شعار دادند که «شاه هم باید برود.» من فوری دستور سکوت دادم گفتم، «اینجا میتینگ عمومی نیست. اینجا حزب است و ما داریم صحبت میکنیم. هیچکس حق صحبت ندارد و اگر کسی هم بخواهد شعار بدهد آنهایی که اطرافش هستند وظیفه دارند بزنند بیرونش کنند.» که سکوت برقرار شد.
س- کیها بودند اینها؟
ج- تودهایها بودند.
س- آمده بودند جزو
ج- جمعیت بود
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- چندهزار جمعیت بود. همه که عضو حزب ما نبودند. مردم دیگر، اکثریت مال غیر حزبیها بود. گفتم که من به نمایندگی از طرف شما قسم خوردم مطابق قانون اساسی برای حفظ اساس سلطنت و چیز. این جمله را و جمله بعدیش یادم نیست چه بود؟ وقتی گفتم یک دفعه مجلس جور عجیبی یخ کرد. توی این نطقهای عمومی یک ارتباطی بین ناطق و جمعیت برقرار میشود، یک ارتباط نامرئی البته. ولی کاملاً ناطق میتواند حس کند که این ارتباط تنگتر میشود، گشاد میشود، چه میشود، یک دفعه مجلس یخ کرد. دیدم حالا آن شعار که آنها داده بودند هیچی غیر تودهایها هم حتما طرفدار رفتن شاه هستند. چون میدانند که زیر پرده خود شاه اینکارها را کرده.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۶
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۶
ج- همان میگویم.
س- بفرمایید.
ج- گفتم که بله، ما قسم خوردیم به حفظ مقام سلطنت و حکومت مشروطه. ولی حفظ مقام سلطنت معنایش این نیست که هر فرد آلودهای در اطراف مقام سلطنت باشد و دربار را یک کانون فساد بکنند و اینها. و اشرف با آن شوهر خارجیاش باید از مملکت طرد بشوند و فلان. و دوباره ارتباط با مردم برقرار شد و
س- پش بلندگو گفتید این را؟
ج- بله، بلندگو. آن سردی که در، اینکه من گفتم مقام سلطنت را باید حفظ کنیم چیز شده بود، وقتی شروع کردم به شل و پل کردن اطراف مقام سلطنت دوباره مجلس گرم شد و چیز شد. بعد هم در ملاقات شاه هم به او گفتم که باید اشرف برود از این مملکت.
س- ملاقات روز بعد بود بعد از این جریان؟
ج- ملاقات عرض کنم که عصر سی تیر بود، الان خاطرم نیست، یا سی و یک.
* منصور رفیعزاده – سی و یکم.
ج- مصدق رفته بود فرمانش را بگیرد شاه هم مرا احضار کرده بود و موقعی که من رفتم توی آن راهرویی که به مقر شاه، چیز هم بود اگر اشتباه نکنم، سعدآباد بود. سعدآباد بود بله. مصدق از اتاق شاه داشت میآمد بیرون من داشتم میرفتم که روبهرو شدیم یک نگاه خیلی عجیبی هم به من کرد. چون مصدق هم یکی از آنهایی بود که حسود صددرجهای بود. صددرصد حسود بود. و نگاه خیلی عجیبی کرد. بعد رفتم به شاه و جریانات را صحبت کردیم و جریان سخنرانیم را گفتم و تودهایها و اینها و گفتم که با وضع روحی که مردم دارند، شاه گفت که «من مادرم را فرستادم خارج.» گفت که «والاحضرت اشرف هم باید برود. و من این حرف را هم زدم اینها این صحبتها را هم با شاه کردم. در این جور مواقع همیشه خیلی نرم و پایین بود شاه، خیلی.
س- اینجور موارد منظور وقتی که موقعیتش ضعیف میشد؟
ج- بله، همین وقتی که نقشه نخستوزیری قوام شکست خورده بود و چیز شده بود و مصدق علیرغم آن آمده بود و وقتی رزمآرا کشته شده بود و همین اینجور مواقع خیلی زود به زود هم دلش برای من تنگ میشد. بله، دیگر از سی تیر.
س- این جریان والاحضرت اشرف همین بود که فرمودند؟
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- بله.
س- مفصلتر یادتان نیست با شاه چه گفتوگویی شد؟ ایشان چه جور اوضاع را میدید؟ آیا
ج- او تسلیم بود در اینجور مواقع، تسلیم صرف بود.
س- چیزی راجع به قوام نگفت؟
ج- فکر نمیکنم. یادم نیست. ولی فکر نمیکنم.
س- ایشان به خود شما پیشنهاد نخستوزیری نکرد؟
ج- در آنموقع نه.
س- اولین باری که پیشنهاد کرد کی بود؟
ج- اولینبار در آخر مرداد یا اوایل شهریور.
س- تقریباً یک ماه بعد.
ج- بله. چیزش هم این بود که، من حالا چندین گرفتاری داشتم. حزب بود، روزنامه بود مجلس بود، کمیسیون تحقیق بود، که واقعاً خواب تقریباً هیچ نداشتم. بعضی وقتها مثلاً روی میز چاپخانه یکهمچین میزی نیم ساعت دراز میکشیدم یک چرت میخوابیدم. و خیلی خسته شده بودم. عرض کنم که، یک روز ظهر توی حزب بودم. یک نفر دعوتمان کرده بود برای نهار آمده بود که برویم من یک سردرد خیلی شدیدی گرفته بودم و چیز بود دیدم اصلاً نمیتوانم اصلاً نهار بخورم چه مانده به جایی بروم، که رفتم خانه و افتادم. افتادم و یک دکتری آورده بودند بالای سرم تب شدید و مادرم هم خودشان نیمه طبیب بودند، یک دوایی برای من درست میکردند و اینها. یادم است که صبح آن روز این شیخ المشایخ شادگان رئیس قبیله نمیدانم، بنیطوروف است، چیست، به او وقت داده بودم آمده بود من همینطور خوابیده بودم با اینکه صحبت میکردم یک دفعه چشمم بسته میشد. من خیال میکردم که در اثر این بیخوابیهای این چند روز خوابم میبرد ولی بعد معلوم شد که خوابم نمیبرده حالا میگویم که چه بود. تا حالم خیلی خراب شد و عرض کنم که شب آقای دکتر رضانور را آورده بودند. من در حال اغما بودم. او که معاینه کرده بود و اینها گفته بود فوری باید ببریم بیمارستان. مرا بردند بیمارستان رضانور در اواخر مرداد بود فکر میکنم، سی تیر شد، بله، اواخر مرداد بود. بعد از تجزیه کرده بودند و اینها معلوم شده بود که من مرض قند دارم و قندم هم با واحد شما آمریکاییها ۳۰۰ بود. میدانید؟
س- بله.
ج- چیز نرمالش ۱۰۰ است ۳۰۰ مرحلهایست که شروع خطر میشود. و درعینحال یک پاراتیفوئید هم گرفته بودم، که دکتر رضانور میگفت، «اگر این پارتیفوئید بدادت نرسیده بود قند تو را کشته بود.» حالا علتش هم این است که من همیشه خسته بودم خوب، به علت این بیخوابی و اینها و عطش فوقالعاده داشت. از مجلس میآمدم توی حزب، خدا بیامرزدش حنفی که از اعضای حزب بود ضمناً هم سرایدار حزب بود هم آبدارخانه حزب را اداره میکرد، یکی از این لیوانهای هشتترک قهوهخانهها دیدید؟
س- بله.
ج- آن لیوانها، این را پر از یخ میکرد میآورد یک لیوان معمولی هم نصفش را من قند میریختم پر از چایی پررنگ اینها را م میزدم میریختم توی آن لیوان یخ روزی هفتتا هشتتا همچین لیوان که این درست
س- بله.
ج- سم است برای مرض قند که به درجه سه رسیده بود. و من با اینکه این یکی از آن مواردی که من علائم مرض قند را میدانستم چیست، عطش زیاد، اشتهای زیاد، ادرار متوالی. نه ادرار زیاد، ادرار متوالی. این هر سهتا در من جمع بود ولی هیچ حالیم نبود که ممکن است چیز باشد. این شربت چایی و قند را میخوردم هر روز که رسیده بود قند به درجه سیصد. آنجا پانزده روز اول معالجه پاراتیفوئید را کردند و بعد شروع کردند معالجه قند. من تازه اجازه گرفته بودم، حالا میگویم تاریخش یادم نمیآید، اجازه گرفته بودم که از تخت بیایم پایین نیم ساعت روی صندلی بنشینم، همین دیگر راه رفتن و اینها هیچ. در چنین موقعی از دربار احضار شدم. اتومبیل فرستادند و عرض کنم که، زیر بغلم را گفتند و با عصا رفتیم. سعدآباد بود این حتماً سعدآباد بود. چون یادم هست که از پلهها اصلاً رمق بالا رفتن نداشتم همینطور زیر بغلم را گرفته بودند مرا میبردند بالا. به این صورت رفتیم خدمت اعلیحضرت. مقداری احوالپرسی و تفقد و این چیزها و اینکه برای اینکه این اوضاع اصلاح بشود من فکر کردم که کسی غیر از تو نیست که بیاید قبول مسئولیت بکند و چیز بکند. من گفتم، «قربان من الان وضعم اینجور است که معلوم نیست چهقدر وقت توی بیمارستان باشم و هیچ موقعیتی برای قبول مسئولیت نیست. تشکر کردم. خوب وضعم را هم دید، رنگ و رویم و حالتم را. آمدیم. که من همیشه بعدها هروقت فکر کردم خدا را شکر کردم که مریض بودم. و الا اگر مریض نبودم حتماً با آن حالی که نسبت به مصدق پیدا کرده بودم از این پیشنهاد حتماً استقبال میکردم، حتماً.
س- این زمانش یک خرده عجیب بوده. درست یک ماه بوده بعد از سی تیر و نخستوزیری مجدد
ج- مصدق، بله.
س- مصدق و گرفتن اختیارات از مجلس و
ج- نه هنوز اختیارات را یادم نیست گرفته بود یا نه؟ الان هیچ خاطرم نیست. ولی همانموقع بود.
س- یعنی میتوانست واقعاً، شاه چهجور اینکار را ترتیب میداد؟ اگر شما موافقت کرده بودید عملی بود اینکار؟
ج- خوب، لابد مصدق را ساقطش میکردند. نمیدانم، من با او صحبت نکردم چهکار میخواهد بکند. آن پیشنهاد را به من کرد. بعد آمدم شبها توی بیمارستان راجع به این موضوع مطالعه کردم. در آن حال و هوا و آن شرایط و آن امکانات دیدم اگر من به جای مصدق میآمدم حتماً شکست میخوردم و شکست فاجعهآمیز.
س- بله.
ج- دیگر مطالعه اوضاع این نتیجه را به من داد که نمیتوانم موفقیتی داشته باشم. بعد که حالم بهتر شده بود تقریباً شاید دو ماه بعد از این قضیه بودکه مجدداً خواست و گفت، «خوب، حالا که حالت خوب شده دیگر مانعی نیست.» من آن حسابها را کرده بودم دیگر عذر خواستم گفتم در این شرایط نمیتوانم. بله، این هم
س- این موقعش است که بپرسم که چهجوری مصدق قوام را نجات داد؟
ج- عرض کنم که ما میخواستیم که قوام را به محاکمه بکشیم و چیز بکنیم. از همان جوانهایی که تربیت شده بودند از زمان نظارت آزادی انتخابات و یک عده اعضای حزب، عدهای را مأمور کردم به تجسس. عرض کنم که چون اطلاع داشتیم که طبیب معالجش دکتر غلامرضاخان شیخ است. اگر راجع به اسمش یک کم تردید دارم ولی دکتر غلامرضاخان شیخ از دکترهای خیلی خوب بوده و متخصص قلب بود از دکترهای قدیمی هم بود یعنی نیم نسل از ما بزرگتر بود چون یک وقتی هم معلم ما بود توی دارالفنون. این را چیز کرده بودیم که مراقب دکتر غلامرضاخان باشند و ببینند که کجا میرود و کجا میآید و اینها. بعد از مدتی معلوم شده بود که این در باغ خانم فخرالدوله است. این موقعی بود که فکر میکنم من مریض بودم، اینطور تصور میکنم. ما یکی دو نفر را مأمور کردیم که نقشه این باغ را بیاورند. میدانید کجاست باغ خانم فخرالدوله؟
س- بفرمایید چون من مطمئن نیستم. شنونده هم ممکن است نداند.
ج- از خیابان ژاله که وارد خیابان سپاه میشوید همین خیابانی که از جلوی مجلس رد میشود بهارستان. بعد از ژاله یک کوچه است به اسم کوچه قائن گمان میکنم. از اینجا دیوار باغ شروع میشود تا چهارراه فخرآباد و از چهارراه فخرآباد هم رو به شرق که میروید تا یک خیابان بعدی که حالا البته تویش چندتا کوچه و خیابان بیرون آمده یکهمچین مربعی هست، عرض کنم، داخل باغ چندین ساختمان مجزا هست، ویلا طوری که اولاد خانم فخرالدوله و اینها مینشستند. آنوقت قسمت غربی باغ را این چندتا ساختمان کرده بود که به سفارتخانههای خارجی اجاره میداد. و شایع بود که این از عمارت خودش هم نقب به اینجاها دارد که اگر یک وقتی حملهای چیزی بشود بتواند خودش را نجات بدهد. چون زن فوقالعادهای بود، خوب، مادر دکتر امینی است.
س- بله، بله.
ج- لابد شنیدید که رضاشاه گفته بود «قاجاریه یک مرد تویشان بود آن هم خانم فخرالدوله.»
* منصور رفیعزاده – مثل اینکه مسجد هم همانجاست. مسجد فخرآباد.
ج- مسجد فخرآباد روبهروی چیز است. آنوقت این دیوارهای اطراف باغ را آنطرفهایش که دکان هست مثل جبهه غربی و جبهه شمالی این دکان ساخته روی دکانها هم بالاخانه ساخته که اشخاص سکونت دارند. آن دو جبهه دیگر هم خانه ساخته که فروخته یا اجاره داده که اینها باغ را در محاصره دارند. کسی نمیتواند از دیوار باغ برود بالا.
س- آها.
ج- یکهمچین وضعی. چندتا ساختمان هم آنجا بود. آنجا بود و
س- قوام آنجا بود.
ج- قوام جاهای مختلف مخفی شده بود خبر شدیم که حالا آنجاست. ولی آنجا را با یک لشکر میشد بروی تصرف کنی. اصلاً امکانش نبود. بعد من از بیمارستان آمده بودم بیرون حالم بهتر شده بود. بله، این مال بعد از بیمارستان است. به ما خبر دادند که، حالا این مال بعد از بیمارستان است؟ نه. تاریخها را قاطی میکنم.
به من خبر داده بوند که قوام آنجاست. که من تلفن کردم به دکتر مصدق. خوب، فکر میکنم که او رهبر جبهه ملی و اینها و با آن مبارزات، او هم با ما همراه است علیه قوام. که قوام همچین جایی است. یک مجلس ترحیمی بود حالا میگویم تاریخها را قاطی میکنم، نمیدانم مال شهدای سیتیر بود، مال چه بود؟ توی مجسد ارک. آنجا یک دفعه آمدند گفتند که به آقای دکتر مصدق گزارش دادند که قوام رفته قم در باغ سالاریه مال تولیت آنجا منزل دارد، که این چیز رفع شد. بعد از مدتی ما خبر شدیم که قوام بناست با هواپیما فردا صبح زود فرار کند و برود. به ما اطلاع دادند که قوام بناست فردا صبح از مهرآباد صبح سحر پرواز کند و برود خارج. من روی همان خوش خیالی همیشگی فوری تلفن کردم به آقای دکتر مصدق که «خبر داریم که قوام باید برود و دستور بدهید که شهربانی کمک کند ما باید برویم این جادهها را محاصره کنیم.» گفت که «خیلی خوب، میگویم تا یک ساعت دیگر بیایند.» ما حالا توی حزب بودیم و عدهای اعضای حزب بودند و عدهای هم از مریدهای مرحوم کاشانی و پسر مرحوم کاشانی و اینها. همان یک ساعت بعد دیدیم که آقای رئیس شهربانی آنوقت سرتیپ شیبانی بود اگر اشتباه نکنم. نود درصد فکر میکنم سرتیپ شیبانی بود. آمد و دوتا اتوبوس و چندتا کامیون و سرباز و افسر و آنها. ما راه افتادیم رفتیم و سه نقطه را چیز کردیم. یکی راهی که از کرج میآید به تهران که میخورد به مهرآباد. یکی باز جاده کرج که از تهران میرود به کرج پیش از انشعاب مهرآباد. یکی هم جادهای که از دروازه قزوین میآید. اینها را افراد فرستادیم با افسر و سرباز و اینها. و حالا مثلاً شروع کار ما از نصف شب شروع شده که رفتیم آنجا و ایستادیم به انتظار که قوام برسد و چیز بکنیم. صبح شد از قوام خبری نشد و دیگر آفتاب که زد معلوم است دیگر روز که نمیتوانست بیاید. هیچی، برگشتیم. در ضمن این تجسسهایی که دوستانمان میکردند به دو مطلب پی بردیم. یکی اینکه خانم قوام دو دفعه آمده منزل آقای دکتر مصدق. یکی هم اینکه خانم آقای دکتر مصدق یک شب رفته پیش قوام و شب مانده که
س- در آن باغ سالاریه قم یا
ج- نمیدانم کجا. نه، آن دروغ بود. این خبری که آقای دکتر مصدق دادند که قوام در سالاریه است از بیخ دروغ بود. قوام از تهران خارج نشده بود.
س- بله.
ج- البته پناهگاهش را چند بار تغییر داده بود ولی خارج نشده بود از تهران. و بعد از مدتی هم رفته بود توی خانه خودش تحت حمایت شهربانی. بعد همین سرتیپ شیبانی، بیشتر گمان میکنم سرتیپ شیبانی بود، روز نهم اسفند که ما رفتیم دربار، آن جریان آن هم یک داستان جداگانهای است.
س- بله یادداشت
ج- رفتیم دربار او آمد جلوی آن دری که گفتند ما برویم آنجا که بیاید مرا و دو نفر از رفقایمان را راهنمایی بکند به حضور اعلیحضرت، توی راه به من گفت، «من یک مطلبی هم میخواستم به تو بگویم. آن شبی که ما آمدیم که برویم قوام را بگیریم آقای دکتر مصدق مرا احضار کرد که این دستور را بدهد گفت قبلاً من بروم به مخفیگاه قوام به او بگویم که حرکت نکند. و من رفتم آن کار را کردم از آنجا آمدم با شما رفتیم به قوام گیری. بله.
س- چهجور بالاخره خارج شد قوام؟ دیگر آن را هم
ج- او بعدها خارج شد. دیگر اصلاً من نمیدانم. چون تعقیب نشد. تعقیب نشد که آن هم داستانهای مفصلی دارد. نطقهایی که شد و قانونی که آوردند مصدق برای مالاندن آن قانون اولیه، آن خیلی تفصیل دارد که جزئیاتش هم من هیچ یادم نیست. خوب، دیگر میتوانیم ترکش بکنیم.
س- میخواستم ببینم که در مورد تعطیل مجلس سنا و دیوان عالی کشور چه خاطراتی دارید؟ دوتا از ایرادهایی که به مصدق و دوره مصدق میگیرند تعطیل این دوتا تشکیلات است.
ج- این موقعی بود که ما از فراکسیون جدا شده بودیم. اینها تصمیم گرفتند و طرحی پیشنهاد کردند به مجلس که دوره، چون دوره سنا مطابق قانون اولیه چهار سال بود، دوره مجلس دو سال بود. به این جهت همیشه دو سال چیز بود سنا بیشتر طول میکشید. اینها طرحی چیز کردند که طول مدت سنا مطابق مجلس باشد یعنی همان دو سال باشد که نتیجهاش این میشد که سنا تعطیل بشود چون دو سالش گذشته بو.
س- بله.
ج- این بود. راجع به دیوان
س- انگیزه از اینکار چه بود؟
ج- تمام این چیزهایی که ممکن بود یک سنگی باشند جلوی پای، همان انگیزهای که مجلس هم میخواست ببندد و آخرش هم بست. مرکزی که صحبت کند انتقاد کنند. بتوانند کارشکنی بکنند اینها را از بین ببرند. بهاصطلاح تمام قدرت یکجا متمرکز بشود.
س- دیوان عالی کشور؟
ج- آن هیچ خاطرهای ندارم. برای اصلاحات دادگستری البته، ولی چیز شد.
س- حالا اینجا واقعاً بسته شد یا اینکه اعضایش را تغییر دادند.
ج- نه، تشکیلاتش را تغییر دادند یعنی دادستان و رئیس عالی دیوان کشور را تغییر دادند.
س- و موضوع بعدی راجع به مسئله استعفای جنابعالی از رهبری حزب بود و انشعابی که شد، اخراجی که یک عدهای شدند. ولی قبل از آن میخواستم خواهش کن که اصولاً تاریخچه تشکیل حزب را بفرمایید تا برسیم به این مرحله که آن عده از حزب رفتند بیرون.
ج- موقعی که ما روزنامه «شاهد» را منتشر میکردیم همینطور که قبلاً هم گفتم طبعاً یک عدهای دور و بر ما جمع شده بودند. یک افسر اخراجی بود اهل اصفهان به اسم میرمحمد صادقی. اسم کوچکش شاید حسن، ولی یقین ندارم. این هم از آنهایی بود که جزو حواریون «شاهد» شده بود. خیلی احساساتی هم بود و اینها. این یک روز یک مقالهای آورد و گفت که «این را یک نفر نوشته داده. اگر مطابق سلیقهتان هست بگویید که چاپ کنند.» من خواندم دیدم خوب، مطالب خوبی هست تویش. یک دو سه نکته بود که آنها مطابق سلیقه ما نبود زیرش خط کشیدم و دادم به او گفتم «اگر اینها را عوض بکند چاپش اشکالی ندارد.» برد و دو سه روز بعد آورد و اصلاح کرده بود و این را چاپ کردیم بدون امضا. باز چند روز دیگر یک مقاله دیگری آورد، اینها توی روزنامه «شاهد» هست، مقاله دیگری آورد دیدم نه این احتیاج به اصلاح هم نداشت. این هم چاپ کردیم باز این برای بار سوم هم یک مقاله آورد، گفتم، «خوب این هر که هست نویسنده این مقالات با ما همفکر است، خوب، چرا معرفیش نمیکنی و اینها.» اول نه و نو کرد، گفتم، «خوب بدانیم کیست.» گفت که «خلیل ملکی است.» من خلیل ملکی را نمیشناختم ولی دو سابقه از او داشتم. یکی وقتی دکتر کشاورز وزیر فرهنگ شد آقای احمد آرام هم رئیس نمیدانم، چه قسمتی شد، که با آرام من از زمانی که رئیس فرهنگ کرمان بودم دوست شده بودم خیلی آدم حسابی است واقعاً و دانشمندی هم است. من گاهی میرفتم میدیدمش، آن هم حالا تفصیلش را نمیگویم، یکروز خلیل ملکی یک سفارشی کرده بود که این یک نفر را خلاف مقررات منتقل کند. چون این آموزگارهایی که برای شهرستانها استخدام میشدند میبایستی پنج سال در آن محل استخدامشان باشند، این شرط بود. یک نفر را میخواستند چیز کنند او نوشته بود که دستور حزب است که چیز بشود. آرام عصبانی شد، اینها را میگویم تفصیلش زیاد است.
س- حزب توده.
ج- حزب توده بله. آقای آرام رفته بود حزب توده شده بود یکی از آنهایی که من حق دادم عضو حزب توده بشود روی بدیای که از دستگاه دیده بود آقای آرام بود. بعد که انشعاب صورت گرفت چون امضای آقای آرام توی اعلامیه انشعاب بود من به آن مناسبت نسبت به انشعابیون یک سمپاتی برایم ایجاد شده بود. خلیل ملکی هم جزو انشعابیون بود. بعد قرار شد که با خلیل ملکی ملاقاتی بکنیم. و هم را دیدیم و چیز کرد که بیاید با ما همکاری بکند و یک سلسله مقالاتی هم شروع کرد در روزنامه «شاهد» تحت عنوان «برخورد عقاید و آراء» که بعداً هم به صورت کتاب منتشر شد. که پته حزب توده را روی آب میانداخت. بعد از مدتی هم گفت، «ما یک عده که با ما انشعاب کردند و آمدند جوانهایی هستند با ارزش هستند و اینها میتوانند چیز کنند اینها را یک جلسهای ده دوازده نفر را آورد معرفی کرد از قبیل آلاحمد و همین آقای دیوشلی که با ما ماند و هنوز هم هست که خیلی
* منصور رفیعزاده – عباس.
ج- عباس دیوشلی خیلی خوب امتحان داد. عرض کنم، همان دکتر وثوقی که اسمش را. این شیرینلو قد کوتاهی دارد؟ دکتر شیرینلو حالا چیز… یک عدهای، قندها زیان و اینها. اینها آمدند و خوب توی روزنامه «شاهد» کمک میکردند و مقاله مینوشتند و ترجمه میکردند تا موقعی که آقای دکتر مصدق نخستوزیر شد زمینهای از قبل فراهم شده بود که ما تشکیل یک حزب بدهیم. چون این سازمانهای مختلف که من درست کرده بودم، خوب، اینها افرادش بودند، اینهایی که دوروبر «شاهد» بودند بودند و اینها و قرار شد که حزبی تشکیل بدهیم و به پیشنهاد خلیل ملکی هم اسم «زحمتکشان» را انتخاب کردیم. اول ما توی فکرمان بود یکی از این اسمهای اینها را مثل «عدالت» «مساوات» اینجور چیزها، گفت، «نه، یک حزب باید اسمش خودش یک برنامه باشد و ما که با کمونیستها میجنگیم باید یک اسمی باشد در خور چیز که یک حربهای هم از دست آنها گرفته باشیم.» که این اسم را انتخاب کردیم و شروع کردیم به چیز. اما علت اینکه من حاضر به همکاری شدم برخلاف مخالفت خیلی از دوستانمان، من دیدم که اینها یک عده جوانهای بااستعدادی هستند از حزب توده جدا شدند. تودهایها اینها را خائن میدانند، مردم هم اینها را تودهای میدانند، بالنتیجه اینها جا پا ندارند در جامعه. چون آنها خائنشان میدانند، مردم هم میگویند که اینها تودهای هستند. موضوع انشعاب را مردم درک نکردند. من فکر کردم که اگر دست اینها را بگیریم و بیاوریم به نفع جامعه است و قابل استفاده است. بعد هم که مطالعه کردم به این نتیجه رسیدم که علت اصلی انشعاب خلیل ملکی روی جاهطلبی بوده که آن مقاماتی که میخواسته به او داده نشده دلخور بوده این انشعاب را راه انداخته روی این اصل. فکر کردم که اگر ما در یک تشکیلاتی که داشته باشیم به این جایی بدهیم و کاری بکنیم که ارضای آن حس جاهطلبیاش بشود، دیگر صمیمانه همکاری میکند. به همین جهت هم موقعی که میرفتیم آمریکا با اینکه خوب، من افراد خیلی نزدیکتر از او داشتم برای بهاصطلاح جانشینی خودم در مدت مسافرت که اولش آقای زهری بودکه آن واقعاً یک وجود دیگر خود من بود، اصلاً یک وجود عجیبی بود که واقعاً فوتش نصف بیشتر وجود مرا از بین برد. و دکتر سپهبدی بود، دیگران بودند، معذلک خلیل ملکی را قائممقام خودم کردم. مقصودم تا این درجه. بعد از مدتی اینها در صدد برآمدند که بهاصطلاح خودشان حزب را تصرف بکنند. روزنامه را نتوانستند تسخیر بکنند یک روزنامه دیگری پیشنهاد کردند که منتشر بشود که خوب ما هم از خدا میخواستیم هر چه نشریاتمان بیشتر باشد بهتر است خوب. تشکیل دادند و خلاصه شروع کردند به بحث و انتقاد و نظیر آن کاری که موضوع هاله و چیز را گفتم؟ دکتر فاطمی و
س- نخیر.
ج- اه آن را. عجیب است من
* منصور رفیعزاده – تاریخ حزب را بفرمایید.
ج- بله.
س- من یادداشت میکنم.
ج- عرض کنم که شروع کردم به انتقاد و خلاصه در روی ما بایستند که تفصیلش خیلی زیاد است. و بالاخره یک روز که توی شورای فعالین خیلی صحبت به جاهای بالا کشید و صحبت نمیدانم جمهوری کردند و این چیزها و خلاصه دعوا شد. دعوا شد و من آمدم بیرون، گفتم که این حزب این شما بروید، چون دودستگی شده بود در حزب، خودتان میدانید. من دیگر نیستم. کنارهگیری کردم. و قصدم هم این بود که واقعاً کنارهگیری بکنم. بعد اینها هم خوب مستقر شدند در حزب و روزنامه «نیروی سوم» هم درمیآوردند. روزنامه «شاهد» را نتوانستند دربیاورند. ولی روزنامه نیروی سوم را درآوردند بعد شروع کردند به نوشتن یک مقالاتی. و یک نفر از کسانی که وقتی من آن سال چیز توی بیمارستان بودم و گفته بودم که نقشه باغ خانم فخرالدوله را بکشند برای دستگیری قوام مثلاً، این را نوشتند. بعد اینکه فلانی با سپهبد زاهدی طرح کودتا ریخته علیه رهبر ملت ایران، و از اینجور چیزها. دیدم که نه این دیگر چیز نیست. یک عده رفقایمان هم آمدند که «نمیشود ساکت نشست اینها هر کار میخواهند بکنند.» این است که یک، ده رفتند توی حزب و اینها را زدند بیرون کردند و آنها رفتند جدا شدند. این شیرینلو را که پرسیدم برای این بود که بعد از اینکه اینها جدا شدند یک نفر، فکر میکنم پنجاه شصت درصد که این شیرینلو باشد. از همان انشعابیون بود. جوان قدکوتاه و جثه ریزی داشت این آمد، حالا بعد از تمام شدن این قضایا، آمد منزل من و گفت، «من آمدم فقط یک مطلبی به تو بگویم. وقتی که خلیل ملکی ما را دعوت کرد که صحبت کند که با تو بیاییم همکاری بکنیم»، چون من قبلاً تحریم شده بودم از طرف تودهایها که اصلاً روزنامه «شاهد» تحریم بود و خوب، نسبت به من معلوم بود. اینها هم که خوب قبلاً تودهای بودند و نظری که به من داشتند نظری است که حزب توده داشت. میگفت، «گفت که چطور با دکتر بقایی همکاری بکنیم؟ گفته بود که نه این چیزی نیست ما الان در جامعه هیچ موقعیتی نداریم. ما میرویم همکاری میکنیم جاپایمان که سفت شد بقایی را میگذاریم توی آفتاب.» این حرفی است که او به من زد و رفت. دیگر هم با ما نبود، با ملکی رفت ولی آمد این واقعه را به من گفت. دیگر، آها، یک انشعابی هم به اشاره آقای دکتر مصدق برای حزب ما تهیه دیدند. تفصیلش این است که این هاله که گفتم اسمش را یادداشت کنید جوانی بود خیلی احساساتی و شاعر هم بود و خیلی هم فعالیت داشت و گوینده دوتا حوزه هم بود. ضمناً این خواهرزاده شمشیری معروف هم بود.
* منصور رفیعزاده – هاله.
ج- نه. اگر اشتباه نکنم حیدر بود. رقابی است اسم اصلی فامیلیاش.
* منصور رفیعزاده – ابوالقاسم رقابی.
ج- من بیشتر فکر میکنم
* منصور رفیعزاده – حیدر رقابی.
ج- حیدر باشد.
* منصور رفیعزاده – حیدر رقابی.
ج- من بعد از ظهرهای دوشنبه توی حزب سخنرانی عمومی داشتم. معمولاً غیر از من هم یکی دو نفر دیگر صحبت میکردند و همیشه هم هاله یک شعر وطنی که گفته بود و احساساتی پیش از شروع برنامه میآمد شعر خودش را دکلمه میکرد و خیلی خوب بهاصطلاح خوب دیده شده بود. این یکروز آمد گفت که «اجازه بدهید یکی از این حوزهها را ما بیرون از حزب تشکیل بدهیم.» گفتم، «برای چه؟» گفت، «یک دکتری هست با ما آشناست روبهروی مدرسه سپهسالار توی آن بالاخانهها مطبی دارد این دوتا اتاق آزاد دارد که در اختیار ما میگذارد و آنجا ما میتوانیم استفاده کنیم و افرادی که سمپاتیزان حزب هستند هنوز بهاصطلاح رویشان نمیشود یا چیز ندارند که بیایند توی حزب، اینها را آنجا جلب میکنیم و بعد میآوریم به حزب.» من هم خوب با سوابقی که این داشت و احساساتی که داشت قبول کردم که برود. از این قضیه مدتی گذشت که البته مدتش را نمیدانم چهقدر وقت است یکی از جوانهای همشهری خودمان آقای موحد که آنوقت خوب جوانی بود، یکروز آمد و گفت که دستور بدهید حوزه مرا عوض بکنند.» گفتم، «چرا؟» گفت که «خوشم نمیآید.» گفتم، «تو کدام حوزه هستی؟» گفت، «حوزه هاله.» اینجا یک خرده من کنجکاو شدم. پرسیدم، «خوب، علتش چیست؟» گفت که «هیچی این هاله در صحبتهایی که میکند یک گوشه کنایههایی به تو میزند و من اهل دعوا و مرافعه نیستم و خوشم هم نمیآید، به این جهت نمیخواهم آنجا باشم.» من گفتم، «نه حالا که همچین است برعکس باید باشی و سکوت هم بکنی هر چه میشنوی و خبرش را به من بدهی.» اینها همینجور ادامه میدادند البته یک عده افراد غیرحزبی هم میآمدند و تا دیگر کمکم انتقادات شروع شده بود به اینکه صریحتر بشود نسبت به من. من گفتم که «توی این بچهها کس دیگر هم هست که با تو همفکر باشد؟» گفت که، «بله هست.» این پاشا خبری هم نداریم از او.
* منصور رفیعزاده – نمیدانم.
ج- سه سال پیش آمد پهلوی من.
* منصور رفیعزاده – نمیدانم. به هر حال (؟؟؟) یک جایی
ج- آمریکاست؟
* منصور رفیعزاده – آمریکاست.
ج- بله. گفت که، «او هم با من همفکر است.» گفتم، «خیلی خوب، شما دوتا جوری عمل بکنید و خودتان را همفکر آنها نشان بدهید که نزدیک بشوید به اینها.» این هم مجری خیلی خوب است، خیلی جوان باهوشی هم است. اینها ادامه دادند و مرتب گزارشش را به من میداد تا بالاخره قرار میشود که یک کمیسیونی تشکیل بشود که ببینند با من چهکار بکنند. و آقای موحد و آقای پاشا هم در آن کمیسیون چون خودش خدمتی کرده بودند انتخاب میشوند. انتخاب میشوند و عرض کنم که، جلساتی میکنند و بالاخره قرار میشود که یک اعلامیهای بدهند علیه من و یک صورت انشعابی از حزب درست بکنند. البته این پیش از انشعاب خلیل ملکی است. که این خیلی ترسیده بود گفتم، «تو هیچ نترس. تو ادامه بدهد تا اینکه اعلامیهای تهیه شد و دادند موحد که ببرد به چاپ برساند. آمد آورد برای من و باز هم خیلی ترسیده بود درعینحال. گفتم که، «تو این را ببرد بعد غلط گیری آخر را که هاله کرد و امضا کرد برای چاپ آن را بیاور برای من.» روز یکشنبهای بعدازظهر آن را آورد. آن را آورد و نقشه هم عبارت از این بود که روز دوشنبه که سخنرانی هست اولاً یک عده زیادی غیر حزبی از خارج بیاورند که محوطه حزب را پر بکنند. هاله که مطابق معمول میرود شعرش را دکلمه بکند نطقی علیه من بکند و چیز کند که، «ما از این حزب انشعاب میکنیم.» و این اعلامیه را پخش کنند و همه از در بروند بیرون. این عده زیادی هم که میآورند برای این است که وقتی اینها رفتند حزب اصلاً خالی بشود. من به او گفتم که، «تو هیچ کار نکن. فردا صبح موقعی که هاله از خانه میآید بیرون یک جوری به طور طبیعی سر راه این پیدایت بشود. چون هاله چیزدار هم بود. قوموخویش شمشیری بود که برادرش هم آن رستوران چلوکبابی توی خیابان زردشت درست کرده بود.
س- بله.
* منصور رفیعزاده – جلوی بیمارستان مهر
* منصور رفیعزاده – بیمارستان مهر. رقابی داییاش است آقا.
ج- کی؟
* منصور رفیعزاده – شمشیری داییاش بود.
ج- شمشیری داییاش بود بله. گفتم سر راه او قرار بگیر ببین که جریان چیست؟ این هاله روزنامه را آبونه بود چون چیزدار بود آبونه بود و صبح اول وقت روزنامه برایش میبردند. من این پیشبینیها را از این لحاظ کرده بودم. روزهای یکشنبه هم هاله یک حوزه داشت در حزب که ساعت نه تمام میشد. دفتر روزنامه هم توی همین کوچه قائن بود که شرحش را گفتم راجع به باغ چیز
س- بله.
ج- این را یکی از آشناهای ما آن خانه را در اختیار ما گذاشته بود محل اداری روزنامه شاهد آنجا بود. من یک نفر را مأمور کردم که توی حزب وقتی حوزه هاله تمام شد به هاله بگویند که بیاید مرا ببیند. ضمناً یک محکمه حزبی هم تشکیل دادیم به دادستانی آقای خلیل ملکی، ریاستش نمیدانم با کی بود با سهتا عضو، که هاله را محاکمه بکنند. هاله را محاکمه بکنند ولی گفتم کارها را جوری بکنید که زودتر از نصف شب محکمه تمام نشود. و هاله آمد ساعت نه چند دقیقه گذشته بود که آمد و من گفتم برود آن اتاق با آقایان صحبت بکند، خودم دخالت نکردم. اینها شروع کرده بودند به محاکمه و اول منکر همهچیز شده بود. بعد خط خودش را گذاشته بودند که این اعلامیه امضا تو را دارد و چیز. دیگر اینجا بهاصطلاح شما لابد بریده بود، شروع کرده بود به گریه و عذرخواهی و این چیزها و محکمه هم رفته بود توی شور و رأی صادر کردند که هاله و یک عده دیگری که بهاصطلاح همدستهایش از حزب اخراج شدند و همان شب این را دادند به روزنامه که صبح دوشنبه توی روزنامه اخراج آقای هاله چیز شد. آقای موحد بعد برای من تعریف کرد که صبح همان حدود هشت در مسیری که معمولاً هاله طی میکرد که دنبال کارش برود این آنجا تصادفاً پیدایش شده بود و برخورد کرده بودند، میگفت، «داشت میآمد و خیلی با وضع آشفته و انها به من رسید گفت که میدانی چه خبر شده؟ گفتم، نه. گفت روزنامه را ندیدی؟ گفتم نه. گفت هیچی، کار ما فاش شد و ما را از حزب اخراج کردند. ولی خوب حالا چهکار بکنیم؟ گفت یک تاکسی بگیریم برویم پاشا را هم برداریم و برویم خانه آقای دکتر فاطمی.» سوار تاکسی میشوند میروند خانه آقای دکتر فاطمی و آنجا دکتر فاطمی که معمولاً توی اتاق خوابش همیشه صبح بیدار که میشد روی تخت مینشست پیش از اینکه بیاید پایین سرمقاله روز را مینوشت بعد به کارهای دیگر میپرداخت. وقتی میروند دکتر فاطمی هاله را میپذیرد و این دوتا توی اتاق انتظار میماننند. بعد از مدتی میبینند که آقای مکی آمد. میگفت، «مکی که آمد و آمد برود توی اتاق ما پررویی کردیم دنبال مکی رفتیم توی اتاق و بعد دکتر فاطمی به مکی گفت که جریان کشف شده و اینها را از حزب اخراج کردند. خوب، مکی هم گفته بود بعد باید یک فکر دیگری بکنیم.» تمام شده بود بهاصطلاح این قضیه. که البته این را من هیچوقت به روی مکی نیاوردم و خیلی چیزهای دیگر که به روی خیلیها در آن زمان نیاوردم چون فایدهای نداشت جز اینکه یک اختلاف اضافی توی جبهه بیفتد. ولی توی آن نطق «وصیتنامه سیاسی»ام اشاره کردم البته تمام موضوع را هم نگفتم ولی مکی چیز شده بود از من قهر کرده بود بعد از آنکه چرا من این حرف را زدم. دیگر پهلوی من نمیآمد.
س- بله. توی کتاب آن که گفتند راجع به چیز هم فرموده بودید بازدیدی که آقای بهرام شاهرخ از دکتر فاطمی کرده بوده. در سحرگاه.
ج- این را هم بگویم؟
س- بله، (؟؟؟) هم که آنجا هست.
ج- بله هست.
س- شنونده میتواند
ج- نه چون هست دیگر احتیاجی به بازگو کردنش نیست.
س- خوب بعد از اینکه این انشعاب شد و آقای ملکی و همکارانش رفتند بیرون حزب زحمتکشان ادامه داشت.
ج- ادامه داشت نهایت آقای دکتر مصدق یک پنجاه هزار تومانی به آقای خلیل ملکی داده بودند برای تشکیل همان «نیروی سوم». همکاریهای خلیل ملکی از این پول خبر شده بودند و توقع سهمی داشتند که او سهمی نداده بود این سروصدا بلند کرد. سر و صدا بلند کرد بعد نمیدانم یا توی روزنامه نوشت یا مصاحبه مطبوعاتی با ملکی کردند راجع به این پول از او سؤال کرده بودند، مثل اینکه روزنامهها، گفته بود «بله وقتی ما خواستیم حزب نیروی سوم را تشکیل بدهیم پنجاه نفر از اعضای ما نفری هزار تومان روی هم گذاشتند شد پنجاههزار تومان.» که من هم در جوابش توی یکی از صحبتهایم توی حزب گفتم، «توی «حزب زحمتکشان» از ابتدای تأسیساش پیش از جدا شدن آقایان ما ده نفر هم نداشتیم که توانایی پرداخت هزار تومان داشته باشند و این پول حتماً از افراد حزب جمع نشده.» یکهمچین چیزی جواب دادم دیگر
س- آنوقت حیات حزب تا کی ادامه پیدا کرد؟
ج- حیات حزب، عرض کنم که، تا بعد از شهریور ادامه پیدا کرد.
س- بعد از
ج- بعد از ۲۸ مرداد بله، ادامه پیدا کرد و خوب، ما چند سال بود آنجا مستأجر بودیم و نشسته بودیم. البته یکی از کارهایی که از لحاظ سیاسی غلط بود یک منزه طلبی بود که در همه ما بود. چون در آن مدت سه دفعه اشخاص مختلف پیشنهاد میکردند که این محل حزب را بخرند که مال حزب باشد یا به اسم من باشد که حزب دیگر اجاره نشین نباشد، ماهی هشتصد تومان اجاره میدادیم. البته آنموقع هم قیمتش هشتاد هزار تومان بیشتر نبود. ولی ما هیچوقت زیربار نرفتیم روی فکر اینکه، یعنی فکر کاملاً غلط از لحاظ سیاسی که اگر امروز من این پول را قبول بکنم یک روزی ما به قدرت رسیدیم کسانی که این پول را دادند بیایند مثلاً از ما بخواهند که مالیات از آنها نگیریم من نه میتوانم مالیات نگیرم، نه میتوانم درعینحال با این دینی که دارم بگیرم. و این گرفتاری احتمالی، اجتمال غیرمحقق الوقوع سبب شد که ما صاحب حزب نشدیم. عرض کنم….
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۷
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۷
بعد در زمان، نخستوزیری کی بود؟
س- زمان سپهبد زاهدی حزب
ج- برقرار بود بله.
س- برقرار بود. چه موقعی این بهاصطلاح، آیا هیچوقت تعطیلش کردند یا فشار آوردند که تعطیل بشود در زمان بعد از بیست و هشت مرداد؟
ج- نه، زاهدی در زمانی که، خوب، قبلاً گفتم که با زاهدی ما آشنا شده بودیم از ریاست شهربانیاش و بعد که خوب وزیر کشور آقای دکتر مصدق شد که نزدیک بودیم با هم که جریان خانه سدان را گفتم چیز را. در زمانی که متحصن بود توی مجلس که دکتر مصدق میخواست دستگیرش کند من همیشه میرفتم پهلوی زاهدی. محلش هم توی آن عمارت وسط قسمت شرقی باغ بهارستان یک ویلای دوطبقهای بود که این اصلاً مال عزیزالسلطان بوده آن ملیجک ناصرالدینشاه. بعد چند دست گشته بود و یک زمانی هم مجلس اینجا را خریده بود دیواری که بین آن ویلا و باغ مجلس بود برداشته بودند این عمارت جزو مجلس شده بود و یک سالن بزرگی هم داشت که کمیسیون بودجه آنجا تشکیل میشد. زاهدی آنجا منزل کرده بود در تحصن چیز. به این جهت غالباً میرفتم پیشش و این خوب خیلی صحبتهای خوب میکرد که اگر یک وقتی بیاید سر کار چه خدماتی میخواهد بکند و چهکار بکند و اینها. ضمناً زاهدی را من مخالف انگلیسها شناخته بودم. علت هم این بود که این نسبت به انگلیسها به علت آنکه دستگیرش کرده بودند در اصفهان آنموقع که چیز بود برده بودندش به تبعید به اسرائیل خیلی نسبت به آنها بد بود ولی خوب نخستوزیر که شد متأسفانه حالا یا جلوتر برگشته بود یا آن زمان صد و هشتاد درجه برگشت که خوب کاملاً رفت توی خط انگلیسها. آن موضوع تجدید روابط هم یادداشت کنید که بعد بگویم.
س- بله.
ج- چطور شد اسم زاهدی آمد؟
س- یعنی در دوره حکومت زاهدی تکلیف حزب چه شد؟
ج- آها. زاهدی رودربایستی داشت نسبت به ما، خوب، از همفکری و همگامی که با هم داشتیم این رودربایستی داشت. روزنامه «شاهد» هم درمیآمد مرتب انتقاد میکرد و کارهای خلافی که میشد و اینها. و روزنامههای مخفی تودهایها هم ما را مرتب میکوبیدند که این با زاهدی جنگ زرگری است و الا چطور زاهدی همه روزنامهها را تعطیل کرده این روزنامه را
س- آزاد گذاشته.
ج- آزاد گذاشته. که واقعاً یک وقتی با آقای زهری صحبت میکردیم که یک جوی بشود که جلوی روزنامه گرفته بشود و الا با این وضع روزنامه ما و آن حملاتی که آنها میکنند هر کسی باشد مشکوک میشود که واقعاً ما با زاهدی یک حساب محرمانهای داریم که اتفاقاً در اوایل ۳۳ بود، حالا خاطرم نیست، آخرین شماره روزنامه «شاهد» کی بود. زاهدی روزنامه را توقیف کرد که واقعاً ما خوشحال شدیم از اینکه باری از دوش ما برداشته شد. حزب ادامه میداد. البته صندوق حزب غالباً ناتوان بود. ما کرایه را مرتب نمیتوانستیم بپردازیم این صاحبش یک کسی بود به اسم آذری. پسرش را اتفاقاً پیرارسال دیدم داریوش آذری، این میآمد آن مقداری که توی صندوق حزب بود به او میدادند، دویست تومان، صدوپنجاه تومان، پنجاه تومان، پانصد تومان. همیشه اجازه اینجوری چیز میشد پرداخت میشد. تا اینکه این آقای آذری البته به تحریک دیگران چیز کرده بود که عرضحالی داد برای مالالاجاره در آنموقعی که واقعاً وضع دادگستری و اینها طوری بود که یک پیرزنی را از توی خانه اجارهای به این آسانیها نمیشد چیز بکنند محکمه روی دویست و پنجاه تومان اختلاف حساب روی چندین هزار تومان که ما این چند سال اجازه داده بودیم حکم تخلیه صادر کرد که حزب تخلیه شد و دیگر تشکیلاتی نداشت فقط خوب افراد با من آمد و رفتی داشتند و بعداً یک مدتی روزهای جمعه میرفتیم تابستانها به درکه، زمستانها به پسقله. صبح راه میافتادیم میرفتیم. یک نهاری هم آن ارتفاعات میوردیم و عصر هم پیاده میآمدیم شهر. تا قضیه انتخابات زمان دکتر اقبال پیش آمد که اعلیحضرت فرمودند «دستور میدهم که انتخابات حتماً آزاد باشد.» ما این دستور اعلیحضرت را گرفتیم این «سازمان نظارت آزادی» را تشکیل دادیم که یا آزادی انتخابات تأمین بشود، یا دروغ دولت معلوم بشود. که این ابتدای این مبارزات
س- آن را باید بعداً به آن
ج- بعدی ما
س- برسیم. تقریباً همزمان استعفای موقتی جنابعالی از حزب زحمتکشان و انشعابی که صورت گرفت تقریباً همان هفته بود که با انگلستان قطع رابطه شد، قطع رابطه بهاصطلاح
ج- نخیر، آن خیلی بعد بود، آن انشعاب که در زمان مصدق شد.این در زمان حکومت زاهدی
س- قطع رابطه را عرض میکنم نه
ج- آها قطع رابطه؟
س- قطع رابطه با انگلستان. چه خاطرهای از قطع رابطه با انگلستان و خروج کاردار سفارت انگلیس آقای میدلتون و آنها از ایران دارید؟ آیا شما صلاح میدانستید این قطع رابطه را یا برخلاف مصلحت میدانستید؟
ج- نه، چون مصدق مصلحت میدانست من هم مصلحت میدانستم. تنها چیزی که خاطرهای که دارم این است که یک بعد از ظهر پهلوی آقای دکتر مصدق بودم خیلی عصبانی بود که «دستور مرا هنوز اجرا نکردند.» یک نفر از این چیزهای نمیدانم معاون وزارت خارجه بود کی بود، احضار کرد که من حضور داشتم، که پرخاش کرد و بدوبیراه گفت که «همین الان بروید این قطع رابطه را اعلام بکنید.» آنموقع ما به طوری مسحور مصدق بودیم که هیچ مسئال جور دیگری برای ما مطرح نمیشد.
س- این مذاکراتی که در مورد نفت میشد و اینکه بالاخره پیشنهادهای مختلفی که مطرح بود از جمله پیشنهاد بانک بینالملل.
ج- این را هیچکدام من وارد نبودم. من به کلی خارج. چون گرفتاریهای من میگویم خیلی زیاد بود. اصلاً وارد نبودم.
س- نظرتان راجع به این ادامه حکومت نظامی در نقاط مختلف ایران منجمله تهران در آن زمان چه بود؟ آیا یک امر ضروری بود و طبق ضوابط
ج- نه ما مخالف بودیم ما رأی ندادیم اصلاً به این حکومتهای نظامی.
س- هیچکدامش؟
ج- نخیر.
س- یعنی واقعاً ضروری تشخیص نمیدادید؟ یا چیزی نبود که…؟
ج- نخیر نمیدادیم. قبول نداشتیم اصلاً. اصلاً مسلط کردن نظامیها را به مردم از پیش از حکومت آقای دکتر مصدق هم من مخالف بودم همان استیضاحی که دوره پانزدهم کردم و رزمآرا، راجع به مهتدی و این چیزها در همین زمینه بود.
س- حالا میرسیم به قضیه تمدید اختیارات، که شش ماه تمام شده بود و
ج- تمام نشده بود.
س- میخواست تمام بشود.
ج- این است که ماه تمام نشده بود
س- و این بار برای یک سال ایشان
ج- برای یک سال تقاضا کردند که ما مخالفت کردیم.
س- آنجا واقعاً مخالفت علنی با ایشان بود؟ یا اینکه
ج- بله دیگر چیز بود نطق مجلس و روزنامه و همه این چیزها. حرفمان هم این بود که در این شش ماهه ایشان آن نظرهایی که راجع به اصلاحات داشتند هیچ عملی نکردند حالا یک سال دیگر هم میخواهند مجلس را فلج کنند و چیز بکنند. اینها هست. نطقهایم و اینها هست، الان چیزی خودم به خاطرم نیست. اینها را خیلی هم صحبت شد هم مقاله نوشته شد و اینها. تا اینکه اختلافات دربار و آقای دکتر مصدق خیلی بالا گرفت دیگر. دکتر مصدق همهاش تهدید به نطق میکرد و که «پردهها را بالا میزنم.» و فلان و از اینجور چیزها. بالاخره مجلس تصمیم گرفت که یک هیئتی انتخاب کند که بروند وضع را مطالعه کنند و میانه را بگیرند و اختلافات را رفع بکنند.
س- این همان هیئت هشتنفری است؟
ج- هیئت هشت نفری. هیئت هشت نفری هم به این مناسبت که هشتاد تا وکیل بودند بنا شد هر ده وکیلی یک نماینده تعیین بکنند که من هم انتخاب شدم.
س- بقیه آقایان هم اسامیشان را
ج- دکتر معظمی بود. جواد گنجهای بود. بهرام مجدزاده کرمانی بود. حائریزاده بود. مکی بود.
* منصور رفیعزاده – تهرانی؟
ج- نه. چندتا شد؟
س- ششتا.
ج- ششتا.
س- دکتر شایگان نبود؟
ج- دکتر شایگان یادم نمیآید. اسمهایشان هست
س- هست.
ج- هم توی مذاکرات مجلس هست، هم توی روزنامه. یکیاش قائممقام بود. قرار شد یک ملاقاتی با شاه بشود و مذاکراتی بشود و یکروز رفتیم هر هشت نفر به دربار و با شاه صحبتهایی شد و صحبت اینکه بعضی اصول قانون اساسی تصریح بشود که خلاصه اختلافات تمام بشود شاه هم روی موافق نشان داد. بعد بنا شد که بروند پیش آقای دکتر مصدق. آنموقع بود که من دیگر رابطه را قطع کرده بودم و من نرفتم. ولی در مذاکراتی که شد برای زمینه اصلاح خوب معلوم بود که تصریح بعضی از مواد قانون اساسی هدف این است که از اختیارات شاه کاسته بشود.من گفتم که این صحیح نیست که ما اختیارات شاه را کاهش بدهیم و تمام اختیارات هم که در آقای دکتر مصدق است یعنی هر سه قوه را در دست خودش دارد. مجلس که نیست ایشان اختیار قانونگذاری دارد. رئیس قوه اجرائیه است. وزیر جنگ است. دادگستری هم دست خودش است. این صحیح نیست. باید از اختیارات آقای دکتر مصدق هم کاسته بشود. البته برای این هم که توهم نرود که من میخواهم اینجا بهاصطلاح موشکشی بکنم دو موضوع جزو اختیارات ایشان باشد. یکی موضوع نفت که ایشان باید تمام کنند. یکی هم موضوع مالی. این دوتا در اختیارات ایشان باشد اختیارات دیگر سلب بشود. بنا شد که هیئت با آقای دکتر مصدق ملاقات بکند که من البته نرفتم. بعد قرار شد وقتی از آنجا میآیند خبر بدهند جلسه را کجا تشکیل میدهند که برویم صحبت کنیم. رفتیم و صحبت شد و بعد راجع به اختیارات که گفته بودند، کی بود؟ یکی گفت که مصدق از روی تخت پرید پایین و یک اتاق کوچکی داشت که تختش آنجا بود، اینجا هم بخاری بود، وقتی که فصل بخاری بود، این روبهرو هم یک گنجه بزرگی بود که درش را همیشه قفل میکرد. میگفت، «پرید پایین و رفت و در گنجه را باز کرد و پوشه مربوط به اختیارات را آورد و شروع کرد به خواندن و گفت، خوب، این را نمیخواهم، این را نمیخواهم، این را نمیخواهم، این را نمیخواهم. این نفت باشد. این مالی باشد. اینها را هم نمیخواهم.» خوب، بعد هم گفته بود که «اگر مجلس این اختیارات را پس بگیرد این تضعیف دولت است. ولی من خودم یک نامهای مینویسم و این اختیارات را برمیگردانم به مجلس.» گفتند همچین شد و گفتم، «خوب، ما هم چیز دیگری نمیخواستیم.» قصد تضعیف نداشتیم. قصد این بود که ایشان صاحب این اختیارات نباشند. بنا شد که برویم به ملاقات شاه. من چون خانه مصدق نرفته بودم برای حفظ تعادل پیش شاه هم نرفتم. آنها هفت نفری رفتند. هفت نفری رفتند و بعد از اینکه آمدند تلفن کردند منزل، یادم نیست کدام یکی، جلسه تشکیل شد و تعریف کردند که اینطور شده و شاه هم تحقیق کرده بود که این موضوع اختیارات پیشنهاد کی بود؟ گفته بودند که فلانی پیشنهاد را. بعد پرسیده بود که چرا نیامده؟ گفته بودند خواسته که تعادل برقرار باشد چون پیش مصدق نیامده. و شاه هم چیز کرد و یک مقدمهای هم نوشته شده بود و ذیلش که توضیحاتی راجع به قانون اساسی. بعد موقعی که از آنجا میخواستیم برویم، همان جلسهای که برگشته بودند از دربار، آقای قائم مقام مرا کشید به کناری و گفت که «آقای دکتر من میخواستم به شما تبریک عرض کنم.» گفتم، «چرا؟» گفت که «وقتی که ما میخواستیم مرخص بشویم از حضور اعلیحضرت مرا کشیدند به کناری و فرمودند که واقعاً دکتر بقایی این حرفها را زده بود؟ گفتم که بله. گفتند پس من به شما مأموریت میدهم که به او بگویید که هر کاری که او در این جریانات بکند شما پیروی بکنید.» یعنی قائممقام از من پیروی بکند و گفت که «من هم حاضر هستم.» ما هم تشکر کردیم. یک این است که شرحی هم تهیه شد، البته این جا باز یک نکتهای که جایی تا حالا نگفتم یعنی قسمت آخرش که خواهم گفت نگفتم ولی اولش را چرا. من مشغول اداره کمیسیون بودجه بودم آقای مکی آن طرح پاکنویس شده را آورد که من امضا کنم.
گفتم که «نامه آقای دکتر مصدق چیز.» گفت، «گفتند میفرستند.» گفتم، «خوب وقتی نامه رسید من امضا میکنم.» این رفت و یک ساعت دو ساعت بعد مجدداً آمد که من امضا کنم. گفتم «نامه رسید.» گفت، «گفتم آقا میرسد.» گفتم، «آقا وقتی نامه رسید من امضا میکنم.» گفت که «حالا همه امضا کردند فقط امضا تو مانده حالا نامه میرسد.» که ما اینجا از حرف خودم عدول کردم اینکه کم عدول میکنم روی این تجربیات است ما قول آقای مکی را قبول کردیم و امضا کردیم.
س- تویش نوشته شده بود که آقای دکتر مصدق هم قبول کردند که نامهای بنویسند
ج- نه، نه، نه، آن متن همان پیشنهاد هیئت هشت نفری بود که نامه آقای دکتر مصدق هم باید ضمیمه بشود. جلسه خصوصی تشکیل شد مثل اینکه فردای آن روز اگر اشتباه نکنم، که گزارش هیئت هشت نفری یعنی کارهایی که شده و ملاقاتهایی که شده و اینها داده بشود به نمایندگان و هر صحبتی میخواهد بشود بشود که یک وقتی جلسه علنی در حضور تماشاچی هست دیگر صحبتی نشود و آن طرح به همان ترتیب به تصویب برسد. آقای، اگر اشتباه نکنم، دکتر شایگان. فکر میکنم هشتمیاش هم همان دکتر شایگان باشد. داشت جریان کارها را گزارش میداد که ملاقات کردیم این حرفها شده و آنجا همچین شده و اینجا. در این ضمن یک پیشخدمت آمد که مرا پای تلفن خواستند. من رفتم جواب تلفن را بدهم. البته خیلی هم با عجله جواب دادم چون علاقهمند بودم به بقیه موضوع. از آن کیوسک تلفن که آمدم بیرون دیدم آقا سید کمال دارد زنگ جلسه علنی را میزند یعنی برای رفتن توی جلسه علنی آقای سیدکمال که ناظم مجلس بود یک زنگی میزد.
من دیدم که این گزارش موقعی که من آمدم هنوز جریان وقایع تمام نشده بود حالا نامه را هم باید بخوانند این زودتر چیز است. آمدم یکی از وکلا یعنی اولین کسی که از در خارج شد گفتم «نامه آقای دکتر مصدق را خواندند؟» گفت، «نامه چی؟» من شصتم خبردار شد که از نامه خبری نیست. حالا وکلا ایستاده بودند که بیایند بیرون من فوری پریدم تو و رفتم روی یکی از آن میزها ایستادم گفتم «آقایان توجه کنید نامه آقای دکتر مصدق چطور شد؟» دکتر شایگان گفت، «آقای دکتر فرمودند من یک واو از اختیارات را پس نمیدهم.» من هم گفتم، «شما و آقای برای آرزوی تصویب این گزارش را به گور خواهید برد.» همینطور. هیچی، دیگر جلسه علنی هم تشکیل نشد طبعاً چون آنها فکر کردند که زمینه حاضر است و تشکیل میشود ولی خوب وقتی تشکیل بشود و ما برویم حرفهایمان را پشت تریبون بزنیم نقض غرض آنها بود قضیه کشیده میشود به صحنه مملکت. تشکیل نشد و من از همان چیز، حائریزاده را گفتم جزو هشت نفر؟
س- بله، بله.
ج- بله. از همان لحظه درصدد برآمدم که راههایی برای جلوگیری از این طرح هشتنفری پیدا کنیم. فکر میکردم که حائریزاده و مکی با من همراه هستند. تا آنوقت خلافش را ندیده بودم. آن حرف قائممقام یادم آمد دست قائممقام را گرفتم رفتیم توی یکی از اتاقها و گفتم که «بله اینها که خلاف تعهد عمل کردند و دکتر مصدق نامه را ننوشته و ما باید جلوی این طرح هشت نفری سد ایجاد کنیم. اولین چیزی که به نظر من رسید این است که ما هر قدر میتوانیم امضاها را پس بگیریم از پای این طرح. ما سه نفر هستیم شما هم یک چیزی بنویسید که پس میگیرید اینها پهلوی من باشد تا خواستند این را مطرح کنند ما این چهارتا امضا را میگذاریم روی تریبون که پس گرفتیم آن میشود طرح چهار نفری. اینها هشتصد تا طرح هم میتوانند بدهند اکثریت هم دارند توی مجلس. آنها هم نمیخواستند که قضیه باز بشود در مملکت، میخواستند همینطور بیسروصدا کارشان را انجام بدهیم. و شما هم یک چیزی بنویسید بدهید من که امضاتان را مسترد میدارید که هر وقت لازم شد من این چهارتا را بگذارم روی تریبون.» گفت، «چشم من با دوستانم صحبت میکنم و میآیم.» حالا اینجا یک پرانتز میشود مال قائم مقام. از ساعتی که ایشان به من وعده داد که امضا بدهد که امضایش را پس میگیرد تا آخر مجلس، دیگر ما با آقای قائممقام روبهرو نشدیم.
س- عجب.
ج- یعنی من مثلاً از آن در وارد میشدم قائممقام اینجا ایستاده بود با شما داشت صحبت میکرد تا من از آنجا وارد میشد این فوری از اینجا از اینطرف میرفت. ما روبهرو نشدیم با هم. گذشت، گذشت حالا آن جریانش خیلی مفصل است جریان دنباله طرح. بعد از ۲۸ مرداد که جریانات به کلی برگشت اینها و در اینجور مواقع اعلیحضرت زود به زود دلشان برای من تنگ میشد و احضار میکردند، یک روز که نشسته بودیم توی همان باغ سعدآباد یک استخر بزرگی بود صندلی گذاشته بودند آنجا نشسته بودیم، این سگهای شاه هم دو سهتا دوروبرش بودند سگهای گردنکلفت چیزی. صحبت هیئت هشت نفری شد. گفتم، «خوب شد که این صحبت آمد من یادم بیاید که میخواستم از اظهار لطفی که به وسیله قائم مقام کرده بودید تشکر کنم. تا حالا مجال نشد. ولی ضمناً آقای قائممقام که امر اعلیحضرت را ابلاغ کرد که خودش در اختیار من باشد وقتی ما به ایشان گفتیم که امضایش را پس بگیرد و بنویسد بدهد من، دیگر با ایشان من تا آخر مجلس روبهرو نشدم.» شاه خندید و گفت که «مگر شما قائممقام را نمیشناسید؟» گفتم که «غیر از اینکه توی مجلس همکار بودیم دیگر شناسایی ندارم.» گفت، «این جاسوس انگلیسهاست. پهلوی پدرم هم که بود جاسوسی انگلیسها را میکرد.» گفتیم «خیلی خوب.» آنوقت شاه دستور داده بود که نمایندگانی که استعفا داده بودند دیگر اینها هیچوقت به نمایندگی مجلس انتخاب نشوند سمت هم به اینها رجوع نشود. این را دستور داده بود اصلاً.
س- این نمایندگان دوره هفده است
ج- دوره هفده.
س- که در اوایل تابستان
ج- که استعفا دادند.
س- استعفا دادند.
ج- که بعد منجر به تعطیل مجلس شد. قائم مقام یکی از آن نمایندگان مستعفی بود که قاعدتاً میبایستی سمتی به ایشان رجوع نشود. اولین کسی که از نمایندگان مستعفی با آن حرفی که خود شاه به خود من گفته بود راجع به جاسوسی انگلیسها، اولین کسی که دوباره وارد شد آقای قائم مقام بود آن هم به سمت سناتور انتصابی. حالا سناتور انتخابی اگر بود شاه میتوانست بگوید خوب انتخابش کردند. سناتور انتصابی یعنی خود شاه او را به سناتوری انتخاب کرد با آن اعترافی که کرد که این جاسوس انگلیسهاست و با آن نافرمانی که چیز کرده بود. این هم باز مربوط به اخلاق خود اعلیحضرت میشود.
س- متن این طرح صورتجلسه هیئت هشت نفری در روزنامهها هیچوقت منتشر شد؟ یعنی موجود است جایی برای مراجعه؟
ج- چرا، منتشر شد بله.
س- آنوقت در متن آن گزارش هیچ اشارهای شده به قولی که آقای دکتر مصدق داده بوده؟
ج- نه، نه، نه، نه. او قول داد که خودش مینویسد و میدهد دیگر
س- یعنی که
ج- آن تو نیست. ولی به اندازه کافی ما این را گفتیم در مجلس توی روزنامه اینها به اندازه کافی
س- یعنی این قول شده که ایشان قبول کردند بعد تغییر عقیده دادند؟ یا اینکه منکر
ج- نخیر
س- حرف اولش شدند.
ج- خوب، او گفته بود که «من چیزی نمیدهم.» ولی منکر که، به هفت نفر گفته بود قبول کرده بود.
س- یعنی میخواستم ببینم که ایشان این حرف را زده بوده بعد تغییر عقیده داده بود با اینکه بعداً گفته بود که اصلاً
ج- نه، این
س- هیچوقت
ج- نه این در آنموقع این آن قول را داده بود بعد دیده بود فکر کرده بود که اوضاع مساعد است که این قول را عملی نکند. گفته بود «من یک واو پس نمیدهم.» آنوقت ما در صدد برآمدیم که باز راههای دیگری برای جلوگیری اینکار بتراشیم. و جنگ خیلی سخت در گرفت. البته تاریخش الان هیچ خاطرم نیست. آخر دوره هفدهم که دوره
س- بله در بهار
ج- هفدهم تشکیل شد.
س- ۱۳۳۲ میشود.
ج- بله. الان تاریخها را نمیتوانم تطبیق بکنم. حالا باید مراجعه بکنیم به روزنامه. خلاصه یک نقشهای که با آقای زهری کشیدیم یک دویست تا پیشنهاد کردیم «پیشنهاد میکنم تبصره زیر به این طرح افزوده بشود. نظر به اینکه»، همان مقدمه طرح هشت نفری.» نظر به اینکه… نظر به اینکه، پیشنهاد میکنیم پایتخت ایران به گلپایگان منتقل شود.» یک سیتا پیشنهاد تغییر پایتخت. بیستتا پیشنهاد تغییر رنگ پرچم. دویستتا، اینها را تهیه کردیم. چون پیشنهاد که چیز میشود باید این مطرح بشود یک موافق و یک مخالف صحبت بکنند بعد هم رأی گرفته بشود. ملاحظه میکنید؟
س- بله.
ج- این چیز شد. حالا میگویم تفصیلش زیاد است که من جزئیاتش را هم هیچ به خاطر ندارم چون آن زمان در یک حال عصبانیت عجیبی هم بودم و شور عجیبی. بالاخره اینها دیدند که طرح هشت نفری لغو میشود چون فهمیدند که امضاها پس گرفته خواهد شد و اینها، این را بهعنوان طرح نمایندگان فراکسیون نهضت ملی تقدیم مجلس کردند با قید سه فوریت که البته در فوریتهایش صحبت شد و مجلس از اکثریت افتاد و دعوا شد و فلان و اینها. این باید صورت مذاکرات را بخوانید. تا اینکه، حالا باید پیشنهادات مطرح بشود. من پنج تا از این پیشنهادات را دادم پیشخدمت ببرد برای رئیس، دکتر معظمی هم اداره میکرد مجلس را. دکتر معظمی هم خیلی کارکشته و وارد بود به مکانیسم پارلمان. این پیشنهادات را که دید فوری تا تهاش خواند، چون با این پیشنهادات ما تا آخر مجلس تا آخر دوره میتوانستیم کش بدهیم. خوب همینطوری که نمیتوانند بگویند «آقا یعنی چه که گلپایگان پایتخت باشد. اصفهان پایتخت باشد، یزد باشد؟» اینها هم کدام یک نطق موافق یک نطق مخالف یک رأی، خیلی دامنه پیدا میکرد. تا این پیشنهادات رسید این با اشاره دکتر شایگان و سنجابی را صدا کرد آمدند پشت صندلی ریاست ایستادند سرشان را بردند توی هم و یک مقداری صحبت کردند و بعد جلسه را بهعنوان تنفس ختم کردند که ختم کردند که کردند که کردند که تمام شد.
س- پس این آخرین جلسه؟
ج- آخرین جلسه، بله. چون دیدند دیگر این پیشرفت نخواهد کرد و خوب
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بله.
س- از ۹ اسفند چه خاطرهای دارید؟
ج- از ۹ اسفند. من یک روز توی مجلس بودم، حالا نمیدانم کمیسیون داشتم تعطیل شده بود، یا جلسه داشتم اینها تاریخهایش هیچ یادم نیست، مرا پای تلفن خواستند یک نفر ناشناس البته تلفن کرد که «امروز اعلیحضرت به خارج مسافرت میکنند.» که ما هیچ سابقهای نداشتیم. در آنموقع هم مسافرت شاه مثل مسافرت احمدشاه زمان رضاشاه میشد همان حال و هوای همان چیز را داشت. من فوری آمدم حزب و کمیته را دعوت کردیم و نشستیم و شور کردیم که چهکار بکنیم و اینها. قرار شد که بعد از ظهر برویم به دربار که تقاضا کنیم که اعلیحضرت نروند. حالا از چیزهای خارج من هیچ اطلاع ندارم که بهبهانی را برده بودند و اینها، این را در مسیر اطلاع پیدا کردیم این چیزی بود که خودمان رأساً تصمیم گرفتیم که رفتیم و شاه و ثریا توی محوطه بودند وقتی ما رفتیم صحبت کردیم. البته دیگران پیش از ما صحبت کرده بودند و مردم هم جمع بودند دم کاخ و اینها و که اعلیحضرت گفتند، «بله من منصرف شدم.» و بعد با هم آمدیم پشت آن در شبکهدار کاخ اختصاصی. مردم هم بودند، شاه همان پشت در صحبت کرد و تشکر از مردم و اینکه «من منصرف شدم از چیز.» این موضوعات را یک قسمتیاش توی روزنامه ما مطرح کردیم، یک قسمتیاش را توی مجلس که باز اوبستروکسیون کردند نگذاشتند که نطق من تمام بشود، بقیهاش هم به صورت نشریه منتشر کردیم که این دوتا نشریه است آخر همان کتاب «محاکمات» که دادند خدمتتان، یکی «توطئه برای تغییر رژیم»، یکی «گفتنیهایی که در مجلس گفته نشد.» آن هم جالب است که بخوانیدشان.
س- بله.
ج- بله. در ضمن آن دیگر کاملاً معلوم بود که اینها رفتند از طرف مصدق به شاه گفتند که «شما باید تشریف ببرید.» و آن هم
س- اینکه دکتر مصدق و اطرافیانشان ادعا کردند که آن روز نقشه این بوده که دکتر مصدق را بکشند به محض اینکه از کاخ میآید بیرون، این واقعیت داشته؟
ج- اجتماع بوده دم کاخ، نمیدانم، چون آقای دکتر مصدق هم مثل خیلی دیگر از رجال سیاسی دروغ زیاد میگفت. حالا چنین چیزی بوده یا نبوده فکر هم نمیکنم که صحت داشته باشد ولی عصر آن روز ایشان با پیژامه آمد توی جلسه خصوصی مجلس صحبت کرد. و آنجا هم چیز کردیم وقتی که این صحبت میکرد کاظمی در آنموقع وزیر دارایی بود یا وزیر خارجه؟ حالا خاطرم نیست. چی؟
* منصور رفیعزاده – خارجه.
ج- و قائممقام نخستوزیر هم بود. همیشه به مجلس میآمد از طرف نخستوزیر. آن روز توی نطقش این را به اندازهای پستش کرد و بد گفت بهش، نسبتهای بد خیانت و فلان به او داد که من یقین داشتم که کاظمی میرود خانهاش و دیگر ممکن نیست که چیز بکند. ولی دیدیم که نخیر.
س- چرا؟ مگر او چه کرده بود؟
ج- یادم نیست جزئیاتش، ولی حمله خیلی شدید و خیلی بدوبیراه گفت. که آدم به نوکرش اینجور حرف بزند آن نوکر دیگر در خانه آدم نمیماند. بله، این را جزئیاتش را
س- مثل اینکه گفتند که رفتن برنامه سفر شاه به خارج ساختگی بوده و همچنین برنامهای اصلاً نبوده.
ج- نخیر برنامه بوده. عرض کنم که، این آقای دکتر مصباحزاده هم در آن جریان یک نقشی داشت. حالا آن دوتا جزوه را بخوانید آنوقت اگر چیزهایی به نظرتان رسید ممکن است من توضیحات اضافی یادم بیاید. الان هیچ خاطرم نیست. میخواهید هم بیاوریم همین الان بخوانیمشان.
س- نه بعداً. الان میرسیم به زمان قتل افشار طوس. در آن مورد چه خاطراتی شما دارید و آن اتهامات که به شما و دوستانتان وارد کرده بودند از چه قرار بود؟
ج- عرض کنم که این را باید در چیز خودش بگذاریم. در یک مخالفتی که من با مصدق کردم راجع به قانون مالیات بر ثروت که ایشان امضا نکرده بود. الان یادم نیست که یک مخالفت دیگری راجع به یک موضوع دیگری کرده بودم که ایشان آن کلمه «مزخرف» را چسبید به عنوان اهانت و تقاضای توبیخ مرا کرد. بعد راجع به انحلال مجلس که آن طرح چیز را ما داده بودیم. طرحی که قانونی که ایشان امضا کنند شامل این دوره مجلس نمیشود. ایشان آن نطق را کرد که تعجب کرد که من که بهاصطلاح چیز احقاق حق شهدای سی تیر هستم اسم خودم را پهلوی سه نفر که دستشان تا موفق به خون شهدای تیر آلوده شده چیز گذاشتیم. این دفعه سوم هم روی این مخالفتهایی که ما کردیم یک دفعه قضیه افشار طوس رو شد. و تمام دخالت ما در قضیه افشار طوس این قضیه بود که بعد هم گفتم که بنا بود اعلامیه بدهند و چطور شد و اینها را؟
س- اعلامیه چیزی
ج- گفتم که بنا بود یک اعلامیهای بدهند برای اینکه جریان را به استحضار مردم برسانند راجع به قتل افشارطوس.
س- بنده خاطرم نیست.
ج- نگفتم؟
* منصور رفیعزاده – راجع به آن هیچی نگفتید.
س- راجع به قتل افشارطوس هیچی نفرمودید.
* منصور رفیعزاده – یک کلمه هیچی نگفتید.
ج- حافظه من عجیب شده. من این را مثلاً فکر میکردم از دیروز این را گفته باشم.
س- نخیر.
ج- اینها شروع کردند توی رادیو و روزنامهها و اینها که فلانی قاتل افشارطوس است و تفسیرات و اعترافات کسانی که دستگیر شده بودند و به تفصیل رادیو وقتی… در صورتی که این رادیویی که دکتر مصدق یک دفعه دستور داد که رادیو نطقهای مخالفین را پخش کند. چون قبلاً پخش میشد در دوره شانزدهم. چون دکتر مصدق، خوب، ملت طرفدارش بود و اینها هر چه میگفتند به ضرر خودشان بود. ایشان دستور داد که پخش بشود یکی از نطقهای من که الان خاطرم نیست کدام نطق است، نصفش پخش شد که مجلس تمام شد ماند برای جلسه بعد. بعد دیگر رادیو منتشر نکرد و بعد هم گفتند که بله، آقای دکتر دستور دادند ولی برنامه رادیو طوری است که نمیدانم ساعتها و اینها و وقت ندارند. ساعتها وقت داشتند که راجع به قاتل بودن من چیز کنند ولی مذاکرات مجلس را فرصت نداشتند که پخش بکنند. بعد، آها، آقای دکتر مصدق دستور دادند یک هیئتی از قضات بروند این پرونده را رسیدگی کنند و اعلامیه بدهند که خلاصه پرونده و جریان را. چون خیلی هم صحبت شد که چطور هنوز محاکمهای نشده کسی متهم نشده محکوم نشده اینقدر توی رادیو و روزنامهها قاتل چیز میشود اینها سابقه داشت. بنا بود که ساعت ده، این را جزو ناصر زمانی من نگفتم؟
* منصور رفیعزاده – نه، نگفتید.
ج- اه. که بهرامی متوجه میشود که آقای زهری در آن جلسه فرضی نبودند. این را میبرد که اصلاح کند که گفتند بعداً اعلامیه میدهند. بعد گفتند بعد از ظهر میدهند بعد ندادند که توی روزنامه «شاهد» هر روز آقای زهری سؤال میکرد که «آن اعلامیه چطور شد؟» بعد از چند روز فرمانداری نظامی یک اعلامیه بیسروتهی داد.
س- بله، صحیح میفرمایید. این قسمت را دیروز فرموده بودید.
ج- بله.
س- ولی اطلاعات شما راجع به خود اصل این جریان قتل افشار طوس چه بوده؟ یعنی تا آنجایی که خود شما توانستید تحقیق بکنید یا اطلاع پیدا کنید این جریانش چه بوده و کیها
ج- تا آنجایی که خود من بهاصطلاح چیز کردم یکی احتمال اینکه این افسرها در این کار دخالت داشتند. این احتمال هست.
س- کانون بازنشستگی
ج- همینهایی که گرفتار شدند و اقرارهایی کردند. یک احتمال دیگر هم هست چون مطابق اطلاعاتی که ما به دست آوردیم افشار طوس با مصدق اختلاف پیدا کرده بود و خیال داشت که استعفا بدهد. حتی گفتند روز پیش از این واقعه کاغذهایش و اینها را از شهربانی برده بود یعنی اسباب و چیزهایش را و خیال استعفا داشته. و آنطوری که پزشکی قانونی بهاصطلاح روی جسد مطالعه کرده بود و گزارش کرده بود در روی جسد آثار خون مردگی در اثر سرما ذکر شده بود. اینها گفتند که این جسد را کنار نهر آب دفن کردند. نهر آب اصولاً مرطوب است وقتی هم خاک روی یک چیزی باشد این به حدی نمیرسد که جسد یخ ببندد و این چیز را داشته باشد. یک احتمال هست که این را جای دیگری کشته باشند و جسد را برده باشند آنجا. چون دوتا واقعه اتفاق افتاد مقارن همان زمان، یکی یکی از کارمندان شهربانی در بیرون تهران خودکشی کرده بود. این را نوشتند که این شخص قبلاً نمیدانم توی اداره آگاهی بوده توی اداره چی بوده، اقدام کرده بود که به حسابداری منتقل بشود و تازه یکی دو ماه بود منتقل شده بود و از کارش هم راضی بوده و این خودکشی کرده. یکی دیگر یک جنازهای در حفرههای زیر کلاک توی جاده کرج پیدا کردند که نوشته بودند که این لخت بوده و، جزئیاتش حالا یادم نیست، خودکشی بوده یا کشته شده بود، که این هم مشکوک بود. یک احتمال هم از این طرف هست. ولی در هر صورت شخص بنده هیچ نوع دخالتی نداشتم.
س- نه دخالت نه اطلاعی.
ج- مسلماً هیچ اطلاعی نداشتم.
س- احتمال اینکه احتمالاً این از طرف آن مأمورین انگلیسی و آمریکایی که بالمآل گویا در مسئله ۲۸ مرداد همکاری داشتند و با همکاری برادران رشیدیان و اینها، امکان دارد آنها برای بهم زدن اوضاع و احوال اینکار را کرده باشند؟
ج- اخیراً یک چیز شنیدم یعنی نقل قول، گفتند که بیبیسی یک جریانی را منتشر کرده راجع به اسناد آن زمان که آنها هم یکهمچین چیزی گفتند که مثل اینکه از ناحیه انگلیسها بوده. ولی من خودم نشنیدم نمیدانم. این تقریباً دو سه ماه پیش
س- بله آن مؤسسه گرانادا هست که یک فیلمی درست کرده بود راجع به، به اسم “End of Empire” که یک جلسهاش راجع به ایران بود. در آنجا یک اشارهای شده.
ج- بر کی اشاره شده بود؟
س- آن قسمت اصلیاش که گویا صحبت این شده بوده گویا بریده بودند آن قسمتی که مربوط به این موضوع بحث ما میشود.
ج- صحیح.
س- ولی اینکه برادران رشیدیان همکاری داشتند و مأمورهای آنها بودند آنها
ج- نه آنها که
س- گرفته شد.
ج- توی جریان چیز هم، جریان گروگانها معلوم شد. یعنی هم کرمیت روزولت نوشت هم یکی دیگر از اینهایی که نوشتند. البته کرمیت روزولت اسم نبرد ولی یکی دیگر اسم برده بود. یکی از همین کتابهایی که منتشر شد.
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- نه این را من هیچ خاطرهای در این موضوع ندارم.
س- ندارید؟
ج- نه.
س- چه شد که نمایندهها شروع کردند استعفا دادن؟ آنجور که شرح دادید آخرین جلسه مجلس همان بود که شما پنج تا پیشنهاد را راجع به تغییر مکان پایتخت دادید. اگر بتوانید از آنجا رشته کلام را به دست بگیرید چه شد که استعفا دادند و بعد رفراندوم که
ج- این چیز ظاهراً فراکسیون نهضت ملی چیز کرد، این نظر را گرفت که حالا که مجلس نمیتواند کار بکند استعفا بدهیم. ها، خوب شد این را گفتید راجع به دکتر معظمی هم یک چیزی یادم آمد. آنها تصمیم به استعفا گرفتند. اول تهدید کردند که اگر بهاصطلاح این تشنجات رفع نشود و مجلس چیز نکند ما استعفا میدهیم و بعد هم استعفا دادند. بعد هم وکلای دیگر یعنی این باندی که به قوام رأی داده بودند آنها هم شروع کردند به استعفا دادن، حتی دکتر طاهری استعفا داد.
س- آنها چرا استعفا دادند؟
ج- دستور شاه بوده لابد نمیدانم. هیچی، ما غیر از اینکه میدیدیم استعفا میدهند چیز نداشتیم. دکتر معظمی رئیس مجلس بود. با دکتر معظمی هم همینطور که قبلاً هم گفتم ما سابقه دوستی قدیم داشتیم. من رفتم پهلویش گفتم که «من آمدم این جا یک چیزی مربوط به سابقه دوستیمان بگویم نه راجع به جریان مجلس. و آن این است که مؤتمنالملک چندان شخصیتی نداشت. برخلاف برادرش که خوب محقق بود و آن تاریخ «ایران باستان» را نوشت که خوب خدمت خیلی ارزندهای است، مؤتمن الملک هیچ بخاری از خودش نشان نداده بود. فقط در دوران ریاستش این دوتا کار کرد که شد مؤتمن الملک و قبله ملت. یکی موقعی که رضاخان سردار سپه آن روز جمهوریت آمد توی مجلس و دستور داد که مردم را بزنند بیرون بکنند، وقتی آمد بالا توی سرسرا مؤتمن الملک به او پرخاش کرد و گفت، «میخواهی بگویم زنگ را بزنند؟» یا گفت «آقا سید کمال»، مثلاً آقا سید محمود»، آنوقت آقا سید محمود بود، «زنگ را بزن.» که فوری رضاشاه بهاصطلاح از خر شیطان آمده بود پایین و عذرخواهی کرده بود و چیز شده بود. یعنی آن موقع اگر مجلس را تشکیل داده بود رأی اعتماد بگیرند حتماً رضاشاه ساقط میشد در حال و هوای آن روز. این اجمالاً، خوب، من آنوقت بچه بودم ولی میدانستم. گفتم، «مؤتمن الملک این دو چیز باعث شد که بشود مؤتمن الملک، و اینجور موقعیتها برای هر کسی ممکن است پیش آمد بکند اما تفاوت یک کسی که مؤتمن الملک میشود و یک کسی که نمیشود این است که از آن موقعیت استفاده بکند یا نکند.» گفتم، «الان تو در یکهمچین موقعیتی هستی. همه دارند استعفا میدهند تو هم که با آنها هستی انتظار دارند که استعفا بدهی. ولی تو یک بهانه خوبی داری که وکلا رفتند و مجلس بیسرپرست است، چون مطابق قانون در زمان فترت که مجلس نیست هیئت رئیسه قدیم به کار خودش ادامه میدهد برای نگه داری مجل تا انتخابات بشود. تو بهعنوان اینکه مجلس فلج شده و تشکیل نمیشود و من وظیفه دارم که دستگاه را حفظ کنم استعفا نده.» مقداری صحبت کردیم و روی موافقت هم نشان داد و، چون آنموقع من متحصن بودم توی مجلس، چون مرا از آنجا گرفتند بردند. فردا صبح دکتر معظمی فرستاد عقب من. فرستاد عقب من و یک متنی چیز کرده بود مثل همه کارهایش اینجوری هشت پهلو، هم استعفا هم نه استعفا هم چیز. تخصص کار هشت پهلویی را داشت. او گفت، «من این را نوشتم.» گفتم که «این به هیچ دردی نمیخورد. چون اگر جبهه ما موفق بشوند میزنند توی سرت که تو همان هستی که استعفا دادی. اگر آنها موفق بشوند استعفایت را قبول ندارند میگویند تو شل استعفا دادی. حالا میخواهی استعفا بدهی رو راست استعفا بده. ولی من همانطوری که گفتم عقیدهام این است که استعفا ندهی.» ولی خوب استعفا داد بالاخره بله. این واقعه هم حالا توی همان جزو خواهید خواند وقتی من موضوع تغییر رژیم را مطرح کردم و حمله مستقیم کردم به اینهایی که دستاندرکار بودند یعنی دکتر معظمی و دکتر شایگان و اینها. دکتر معظمی دست کرد توی جیبش یک قرآن درآورد اینجوری گرفت گفت، «به این قرآن من روحم از این موضوع اطلاع نداشت.» قسمش هم دروغ بود چون مسلماً اطلاع داشت. من هم بعضی وقتها توی آن حالت روحی مخصوص
* منصور رفیعزاده – تقویم بوده لابد.
ج- نه یک قرآن بود. شاید هم تقویم بود ولی من به نظرم از این قرآنهای کوچک آمد. سیاه توئه هم بود انگشتهای باریک درازی هم داشت. این آناً به نظر من آمد گفتم که این دفعه اولی نیست که در مقابل حق چیزهای معاویه قرآن سر نیزه میکنند. این همانموقع از آن کلمات خیلی جالب بود که در حال عادی هیچوقت همچین چیزی به آن فوریت به نظرم نمیرسد.
* منصور رفیعزاده – این راجع به اسلحه قربان. حالا من عرض میکنم خدمتتان شاید یادتان بیاید. افشارطوس مهمان داشت، یعنی خانمش مهمان داشت. به افشار طوس هم گفته بود زود بیا خانه که نهار با هم بخوریم. افشار طوس میرود پیش مصدق اسلحهاش را میگیرند قبلاً نمیگرفتند.
ج- صحیح.
* منصور رفیعزاده – بعد موقعی که خانه میآید دیر میآید خانه. خانمش اوقات تلخی میکند که چرا دیر آمدی فلان. میگوید پیش نخستوزیر بودم. بعد میگوید که اگر امروز اسلحهام را نگرفته بودند این پیر سگ را کشته بودم.
ج- صحیح.
* منصور رفیعزاده – یادتان است؟
ج- نه یادم نیست.
س- این مأخذش چیست آقا؟
* منصور رفیعزاده – مأخذش پسر افشار طوس است.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۸
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۸
* منصور رفیعزاده – مصدق میدانست خودش افشارطوس را میخواهند بکشند.
ج- شاید میدانست. او هم به من هیچوقت چیزی نگفت.
س- این جریان تحصن خود سرکار در مجلس چه بوده موضوعش؟ کی تحصن اختیار کردید؟
ج- همانموقعی که وکلا استعفا دادند و مجلس فلج شد ما نه بهعنوان تحصن بهعنوان اینکه چون انجام وظیفه نمایندگی مقدور نیست من با آقای زهری دوتایی در مجلس متحصن شدیم. بودیم تا روز بیست و چهارم مثل اینکه مرداد آمدند و ما را توقیف کردند و بردند زندان. البته روز پنجشنبه هم روزنامه «باختر»، شما اینها را هم پیدا نکردید، آخرین شماره «باختر»،
س- «باختر امروز»؟
ج- «باختر امروز» که نوشته است که «فردا
* منصور رفیعزاده – چوبه دار.
ج- محاکمه چیزها تشکیل میشود محکمه نظامی و تعدادی هم چوبه دار تهیه کرده بودند که عدهای را، نمیدانم، یازده نفر یا بیست و یک نفر را میبایستی به دار بزنند. که عکسش هم توی مجلهای منتشر شد عکس دارها. ما میبایستی یعنی پنجشنبه ۲۹ مرداد میبایستی ما محاکمه بشویم. جمعه سیام که روز عید هم بود، نمیدانم یکی از اعیاد مذهبی بود، برویم بالای دار که نشد.
س- این موضوع دار مثل اینکه در محاکمه دکتر مصدق هم مطرح شده بود، مسئله آماده کردن چوبه دار و اینها.
ج- یادم نیست.
س- هستش آنجا توی محاکمهاش.
ج- صحیح.
س- این تحصن تیمسار زاهدی در مجلس و بعد خروجش توسط دکتر معظمی، این چه بود؟
ج- این هم از آن چیزهای خیلی جالب است.
س- بله.
ج- مصدق میخواست چیز بکند زاهدی را دستگیر بکند به چیز اینکه خیال کودتا داشت. آمد در مجلس متحصن بود. مدتی هم طول کشید تحصنش یعنی از پیش از ماه رمضان آن سال تا کی؟ خلاصه،
* منصور رفیعزاده – معظمی فرارش داد.
ج- معظمی حالا میگویم تفصیل فرارش را میگویم. دارم… نهضت ملی یک میتینگی تشکیل داده بودند و در میدان بهارستان و نقشه عبارت از این بود که ملت هجوم بیاورد به مجلس و گارد مجلس هم مقاومت نکند، بریزند توی مجلس و خائنینی که آنجا لانه کردند بگیرند حسابشان را برسند. این دیگر محرز بود که این عمل میشود. حالا ما در مجلس با آقای زاهدی متحصن هستیم. زاهدی هم هست.
س- در یک اتاق بودید؟
ج- نخیر، زاهدی توی همان عمارت عزیزالسلطان بود. ما توی یکی از اتاقهای کمیسیونها اتاق کمیسیون بودجه، یک اتاق کوچکی است یک خرده از اینجا. من یک تلگراف شهری کردم به دکتر مصدق که توی روزنامه هست که «چون یکهمچین چیزی هست و ظاهراً دولت از عهده جلوگیری برنمیآید اعلام بکنید که من دویست نفر از افراد حزب زحمتکشان را بیاورم برای حفاظت مجلس چیز بکنم.» که این تلگراف کردیم توی روزنامه هم فردایش منتشر شد. بعد با زاهدی چیز کردیم. با زاهدی نشستیم نقشه بکشیم که اگر ریختند چه کار بکنیم. چون آنها میخواستند ما را هول کنند که ما برویم از مجلس، قصد این بود. ما هم هیچکدام خیال رفتن نداشتیم. با زاهدی آمدیم و جاهای مختلف را دیدیم و بالاخره یک پاسدار خانه هست در قسمت شمال شرقی باغ مجلس. زاهدی چیز کرد که آنجا ما سنگرگیری، چون حساب هم میکردیم که اگر مردم هم ریختند دولت نمیتواند الی الابد دست روی دست بگذارد و بگوید از من کاری ساخته نبود. آن تظاهر میکند که ملت ریخته ولی دولت باید حفظ نظم بکند. ما حسابمان این بود که اگر ما دو ساعت مقاومت بکنیم دولت مجبور است که بیاید مردم را متفرق کند و چیز است. حساب این بود که ما دو ساعت مقاومت بکنیم. عرض کنم که، هیچی، نقشه کشیدیم که آنجا چیز بکنیم. البته من گفته بودم برای من یک اسلحه آورده بودند. آقای زهری هم یک اسلحه داشت که برای او هم آورده بودند و این نقشه را کشیدیم. صبح آن روز میتینگ الان خاطرم نیست که چه روزی بود؟ روز جمعه بود؟ همان روز پیش از دستگیری ما. که میبایستی حالا میتینگ چیز بشود و شروع هم شده بود.
* منصور رفیعزاده – بیست و یک مرداد.
ج- بیست و سه مرداد. شروع هم شده بود و شعار علیه من و فحش و بد و بیراه و «بقبقو» و چیز میکردند «بقایی کیفت کو و قدیفه و لیفت کو؟» نمیدانم، از این جور چیزها میخواندند. آخر ما توی باغ چاپخانه یک حوض بزرگی داشت آنجا آبتنی میکردیم. صبح زود آقای، یکی از رؤسای داخلی مجلس بود که بعداً رئیس بازرسی سنا شد. آبتین.
س- علی آبتین.
ج- شاید علی بود نمیدانم. آمد و گفت که امروز پیش از آفتاب آقای دکتر معظمی آمد خدمت تیمسار و به ایشان اطمینان داد که ایشان را ببرد هرجا که میخواهند ایشان را برساند و قول داد که ایشان را هرجا که میخواهد برود مخفی بشود برساند که کسی کاریش نداشته باشد. و آقای زاهدی هم فرصت نبود به وسیله من خداحافظی کرد پانصد تومان هم داد که من بدهم به صدر مشرقی. مدیر یک روزنامهای بود، از آن کلاشهای چیز بود. این هم آقای آبتین به من داد که بدهم به او و ایشان رفتند. ایشان رفتند و حالا ما ماندیم با آقای زهری توی مجلس. آقای مهندس رضوی هم که حالا بهعنوان نایب رئیس مجلس اختیاردار کل هست دستور داده بود که قالیها و تابلوها و اینها را جمع کنند بهعنوان اینکه تابستان اینها بید میخورد. اینها را جمع کرده بودند. خوب، دیدیم که با آقای زهری دیدیم که آن نقشه ی پاسدارخانه برای ما عملی نیست که آنجا را بتوانیم سنگر بگیریم. توی مجلس شروع کردیم به تجسس که کجا، چون تمام حساب ما این بود که دو ساعت مقاومت بکنیم به هر قیمتی شده تا تکلیف معلوم بشود. بین آن سرسرای بالای مجلس یک راهرویی هست که میرسد به اتاقهای دفتری مجلس همانطور ادامه دارد تا دفتر خود رئیس. یک راهروی بلندی است وسط این راهرو یک در کوچکی بود که در راه پلهکان بود. ما به فکرمان رسید که برویم آنجا را بازدید کنیم. رفتیم این زیرشیروانی مجلس، اما چه شیروانیای که تا آدم نبیند باور نمیکند. از میدان بهارستان تا دیوار شرقی مجلس یک شیروانی پر از لوله و سیم و دیگر حالا چهقدر تارعنکبوت اینها هست باشد، ولی پر از سیم و لوله و اینها که یک هنگ واقعاً تویش گم میشود. ما گفتیم «خوب اینجا جای خوبی است. ما وقتی اینها ریختند میآییم اینجا. این در را هم از پشت میبندیم آنجا مینشینیم تا قضایا خاتمه پیدا کند. خوب، راحت شدیم از این قضیه. صبح که حالا صبحی است که باید بریزند، آمدیم بیرون دیگر چیزی بهاصطلاح شناسایی محل بکنیم و اوضاع را در نظر بگیریم. مهندس رضوی هم اکباتانی را برداشته بود یک نفر دیگر را رئیس بازرسی کرده بود که این از خودیهایشان بود، اسمش الان خاطرم نمیآید. ما دیدیم آن در راهرویی که ما راهپلهکانی که چیز یک قفل پفکی داشت دیدیم یک قفل بزرگ آلمانی زدند به آن در و خلاصه معلوم شد که آقای مهندس رضوی دستور داده که، چون اینها یک عدهای جاسوسهای او بودند خبر داده بودند که ما رفتیم زیر شیروانی فهمیدند که ما ممکن است آنجا سنگر بگیریم این در را قفل کرده بودند و تمام راههای دیگر هم بسته. دیدیم چه کار کنیم. دیدیم خوب، اینها وقتی بیایند از سرسرای پایین باید از این پلهها بیایند بالا، این پلههای خیلی پهنی هم بود وسط که روبهرویش هم یک آئینه بود، آنوقت پلهها یکی از این طرف میآمد یکی از آنطرف. من چیزی که به نظرم رسید این است که من و آقای زهری هر کدام سر یک پلهای را بگیریم و اینها که میآیند بالا چیزشان کنیم بزنیمشان. خوب، چندتا که افتادند توی پله هم پله بسته میشود هم دیگران جرأت نمیکنند بیایند بالا. چون آنها رو به این طرف میآیند رو به ما نیستند که بتوانند تیراندازی بکنند. ما میتوانیم بزنیم. این را من پیشنهاد کردم ولی آقای زهری هفتتیر را داد به من گفت که «من یک کسی هم بیاید هفت تیر بگذارد روی سینه من، من آدمی که بتوانم ماشه بکشم نیستم. او طبیعتش جنگی نبود. نه این که بخواهد مرا تنها بگذارد اصلاً طبیعتش نبود. هیچی، ما به این صورت چیز کردیم و میتینگ دادند و حزب ایران هم توی آن کوچه سیدهاشم بودند یک کوچه ظهیرالاسلام، کوچهای که دم بهارستان است دست راست توی شاه آباد، از آنجا بلندگویشان را گذاشته بودند رو به مجلس و فحش و بدوبیراه و تهمت و همهچیز. اما میتینگ تمام شد و نریختند توی مجلس. چون دیگر با آن تلگراف من و آن که توی روزنامه منتشر شده بود و تمام این چیزها دیگر خیلی آبروریزی بود اگر اینکار را میکردند. شد فردا صبح. فردا صبح ما متوجه شدیم که، یعنی پیشخدمتهایی که طرفدار ما بودند خبر میدادند، باغ و حیاط چاپخانه پر از مأمور تأمینات و این چیزها است. و خوب معلوم بود که میآیند ما را دستگیر بکنند. ما نگران اسلحه بودیم. یکی از پیشخدمتهای مجلس، خدا بیامرزدش، یک کسی بود به اسم حسین مظلوم، درویش هم بود این خیلی به ما اظهار محبت میکرد. این را فرستادیم عقبش آمد و گفتیم که «آقای مظلوم این دوتا اسلحه را جایی نداریم مخفی کنیم و اینها هم آمدند برای دستگیری ما و چیز است تو میتوانی یک جایی اینها را مخفی کنی؟» گفت که «هر جا میگویید من ببرم برسانم.» گفتم که «ببر منزل ما.» منزل ما هم همین پشت مجلس بود آن کوچه والی که بعداً چندتا اسم عوض کرد. گفتم، «ببر آنجا.» این رفت و تقریباً نیم ساعتی هم نشد که مادرم تلفن کردند گفتند که رسید. خوب فهمیدیم. بعد که مظلوم آمد گفتم، «چه کار کردی؟» گفت، «هیچی، یکی را کردم توی این جیبم، یکی را هم کردم توی آن جیبم رفتم.» و این شجاعت این برای اینکه آن همه مأمور، پر بود از مأمور مجلس و این اگر دستگیر میشد شش سال حبس دو قبضه اسلحه بیجواز هر قبضهای سه سال حبس دارد. یکهمچین خطری کرده بود و رفته بود اینها را رسانده بود به خانه ما. بعد حوالی بعد از ظهر آمدند که ما را توقیف کنند. ما کاغذ و کتاب و اینهایی که داشتیم جمع کردیم و آمدیم در چیز پشت مجلس طرف در زنانه مدرسه سپهسالار، یک در داشت که در کتابخانه به آن میگفتند، در بزرگ آهنی هم بود. ولی آنجا که رسیدیم که چیز کردند گفتم «این عمل شما سنت شکنی است. ما در تحصن مجلس هستیم و آقای دکتر مصدق که همه سنتها و قوانین را زیرپا گذاشته این یکی را هم زیرپا میگذارد. ولی من خودم به اختیار خودم از این در بیرون نمیروم. شما باید به طور سمبولیک مرا از در خارج کنید.» که او هم مرا گرفت و البته نه به صورت خشونت ولی سمبولیک بهاصطلاح مرا هول داد به بیرون و عرض کنم که، حالا چندتا اتومبیل و پاسبان و افسر و اینها بود یک اتومبیل کروکی چیزی بود. آقای زهری که زودتر از من خارج شده بود رفت سوار این اتومبیل شد. من هم که آمدم بیرون طبیعتاً سوار این اتومبیل شدیم. ما را بردند به دژبان. عرض کنم که در دژبان چندین ساعت بودیم آنجا. یکی آمدند که از آنجا ما را منتقل کنند به لشکر دو زرهی چهارراه عباسآباد توی جاده پهلوی. ما را ببرند آنجا. مرا از آقای زهری جدا کرده بودند. من توی جیپی وسط دوتا مأمور نشسته بودم دوتا افسر هم پهلوی راننده نشسته بودند. این یکی به آن یکی گفت که بله، این قوم و خویش ما این قباله خانهاش را که چیز کرده بود، یکهمچین چیزی در این حدود، این رفته یازدهتا فتوکپی از روی این چیز کرده برداشته و اینها که من بعداً فهمیدم این رسیدی که مصدق برای نامه شاه داده، عزلش را، آن رسید را نصیری داده فتوکپی گرفتند که همان فتوکپیها بعداً منتشر شد. این این را چیز کرد. بعد این سرهنگ کمن، کمند، یکهمچین اسمی. خلاصه
* منصور رفیعزاده – کمانگر؟
ج- نه کمانگر نه. یک اسم کوتاهی داشت. حافظهام خیلی خراب شده. بعداً به ما گفتند که نقشهای که برای ما کشیده بودند آنجاهایی که آدم واقعاً باید معتقد بشود که یک اراده دیگری غیر از اراده بشری هم وجود دارد. نقشه عبارت از این بوده است که من توی جیپ پهلوی راننده یعنی نفر دوم پهلوی راننده طرف در مرا سوار کنند و وقتی که میرویم به یک چراغ قرمزی میرسیم آن افسری که پشت سر من نشسته مرا بزند و بیندازد بیرون بهعنوان اینکه من خواستم فرار کنم مرا زدند. وقتی سوار آن ماشین کروکی سواری شدم به دنبال آقای زهری دیگر خوب آن نقشه هم عملی نشد. آنکه تعریف میکرد میگفت، «ما خیلی ناراحت بودیم اصلاً هیچ کار هم نمیتوانستیم بکنیم. و میدیدیم که تو را خواهند کشت.» بله این هم
س- خوب، از این لحظه تا وقتی که بهاصطلاح ۲۸ مرداد پیش آمد و اینها چه خاطرهای دارید؟ این چند روز
ج- این چند روز خیلی خاطره دارم. عرض کنم که یک سرهنگی بود ترک بود گمان میکنم اسمش اجودی بود یا امجدی، ولی بیشتر فکر میکنم اجودی بود، این آمد و خوب خیلی اظهار مهر و محبت و ما را توی یک سلولی گذاشتند. البته ما توی پاسدارخانه لشکر زندانی شده بودیم. پاسدارخانه یک قسمتش برای زندان سربازها بود و اتاقش تقریباً یک متر و بیست در دو متر و نیم چیز بود که نصفش هم سکو بود یک سکویی تقریباً شصت سانتیمتر، این سکو نیم متر یا کمی بیشتر ارتفاع داشت که بهاصطلاح پتوی خواب را آنجا میانداختند. این هم یک کنارهای به قدر همین فاصله آن تخته تا دیوار بود که من میتوانستم چهار قدم بروم و چهار قدم برگردم. همین دیگر هیچی دیگر نداشت. اولین چیزی که جلب توجه ما را کرد یک افسر تودهای بود که این به جرم جاسوسی زندانی بود که ما این را خیلی تعقیب میکردیم که اصلاً میبایستی اعدام بشود. ایشان دیدیم که کدخدای زندان است، میرود آزادانه و میآید و دستور میدهد و چیز میکند. مرزبان یا مرزوان. و ما به جناب سرهنگ گفتیم که این کتابهای مرا بدهند. گفت که فرستادند ستاد مطالعه کنند و میآورند. باز آخر شب آمد، گفتم که کتابها چطور شد؟ گفت که هنوز نفرستادند. و ضمناً یک پیپ خیلی خوشگلی هم من داشتم که توی همان بقچهبندی بود. خیلی پیپ خوش ترکیبی بود با یک ستاره طلایی که این را بعدا دانستیم این آقای سرگرد هم اسم آن سپهبد شاهبختی ولی قوم و خویش شاهبختی نبود هم اسمش بود، ایشان خوشش آمده بود برداشته بود. خلاصه، گفتند، «کتابها نرسیده.» گفتم، «خوب، یک کتابی بدهید به من.» گفت، «ما اینجا هیچ کتاب نداریم.» گفتم، «یک دیوان حافظی، سعدیای، شعری چیزی.» گفت، «ما هیچ کتاب نداریم.» حالا من هم از بچگی عادت کردم که با کتاب بخوابم. یعنی کتاب که دستم باشد ممکن است نصف سطر را نتوانم، مثل همین حالا همینطور است، نصف سطر را نخواندم خوابم میبرد. اما اگر کتاب دستم نباشد نیم ساعت باید غلت بزنم تا خوابم ببرد. این هم یک مرضی است خودش. گفتم «آقا آقا کتاب الفبای اکابر، آخر برای سربازها کلاس اکابر گذاشته بودند که سواد یادشان بدهند.» گفت، «ما اصلاً کلاس اکابر نداریم.» هیچی. بعداً معلوم شد که نه اینکه من همیشه تعریف میکردم که من توی زندان هیچوقت ناراحت نمیشدم فقط دو موقع توی زندان یادم میآمد که زندانی هستم. یک موقع که شبها ستارهها را نمیتوانستم ببینم. یک موقع هم روز که میخواستم بروم به دستشویی که میبایستی در بزنم بیایند در را باز کنند. دیگر اصلاً چون مطالعه میکردم هیچ، واقعاً همینطور است وقتی من مطالعه میکنم چه اینجا مطالعه کنم چه توی اتاق خوابم چه توی زندان چه توی کاخ ابیض، هیچ فرقی نمیکند چون میروم توی کتاب دیگر خارج را نمیبینم. و این را ما همیشه تعریف کرده بودیم که در زندان این. آقای دکتر مصدق دستور داده بود که مطلقاً کتاب و کاغذ و هیچچیز در اختیار ما نگذارند، هیچی. دو روز بعدش لباس برای من آورده بودند از منزل. این لباسها را پیچیده بودند توی یک روزنامه کهنهای نه روزنامه روز، همینطور که یک پوششی بشود. این را آوردند. ما هم بعد از چند روز که اصلاً چشمم به هیچ خطی نیفتاده شروع کردم به خواندن این روزنامه. یک دفعه دیدیم که سروصدا توی کریدور زندان و بیا و برو و اینها، یک دفعه دیدیم که جناب سرهنگ که آنجور هم اظهار ارادت میکرد همانطور که با دو نفر دیگر وارد شدند و که «این چیست؟» گفتم، «هیچی یک روزنامه کهنه است لباسهای من تویش بوده.» گرفت نگاه کرد دید که روزنامه کهنه است واقعاً. فکر کرد که شا ید روزنامه نویی بوده من قایم کردم. ما را بلند کردند و زیر پتو و توی ملافه و توی بالش و اینها نگاه کردند دیدند، خوب، چیزی نیست که رفتند. آنوقت شب ۲۸ مرداد از این بختیاریهایی که زندانی بودند یادم هم نیست که کیها بودند، دو سهتا از این خانهای بختیاری به یکی از گروهبانها که با او دوست بودند چیز کرده بودند موقعیت را سنجیده بودند و دیدیم این آمد توی اتاق من و یک لیوان پر ویسکی و که خیلی مزه داد و یک روزنامه، گمان میکنم روزنامه «باختر» بود، فکر میکنم حالا یقین ندارم، برای ما آوردند. ما هم با شرایط اختفا نشستیم به خواندن روزنامه. توی روزنامه عکس مجسمه رضاشاه توی میدان بهارستان که طناب انداختند گردنش دارند کج شده که بیفتد. من این عکس را که دیدم، دلیلش را هم نمیدانم چیست؟ این عکس را که دیدم دلم قرص شد. یقین کردم که چیز است، این جریان شکست میخورد.
س- عجب.
ج- بیدلیلها، همچین به دلم اثر کرد با دیدن این عکسی که مجسمهای که دارد میافتد. حالا روزش هم یک اتفاق دیگری افتاده بود. من تقاضا کرده بودم که بروم حمام. یک استواری را با من همراه کردند که برویم حمام. ببخشید این لشکر دو نبود
* منصور رفیعزاده – عشرتآباد بود.
ج- اشتباه کردم عشرتآباد بود.
* منصور رفیعزاده – من از اول میخواستم این
ج- خوب میبایستی بگویید بله. نه حالا موقعیت محلی را که در نظر گرفتم یادم آمد. عرض کنم.
س- پس از اول بازداشتتان در عشرتآباد بودید.
ج- عشرتآباد. یعنی از دژبان ما را آوردند توی پاسدارخانه عشرتآباد.
* منصور رفیعزاده – لشکر دو نبود.
ج- بله، لشکر دو نا زرهی بود. آن هم لشکر دو بود.
* منصور رفیعزاده – بله، نا زرهی با لشکر دو زرهی چه فرقی میکند؟
ج- زرهی آن چهار راه عباسآباد است. آن سال یک زندان دیگر است. عرض کنم که یک استواری آمد و حمامهای لشکر هم آن قسمت شرق کاملاً شرقی جدا. یعنی اینجا اول پاسدارخانه بود بعد یک مقداری سربازخانه، عمارتهای جدا جدا که هرکدام گنجایش چند صدتا سرباز داشت. سالنها و اتاقها و اینها همینطور پهلوی هم مثل قوطی کبریت. آنوقت بعد از همه اینها حمام بود.
حالا من از جریانات خارج هم هیچ خبر ندارم که در خارج چه شده و اینها، چون هیچ تماسی نداشتم. از وسط این عمارتها که داشتیم رد میشدیم یک دفعه شنیدم که یکی به دیگری گفت، «اه دکتر بقایی دارد میآید.» این دوید توی داخله سربازخانه «دکتر بقایی، دکتر بقایی» و یک دفعه سربازها ریختند بیرون. معلوم شد که اینها سربازهای گارد شاهنشاهی بودند که دکتر مصدق گفته بود اینها را خلع سلاح کرده بودند و در عشرتآباد زندانیشان کرده بودند. هیچی، ما رد شدیم رفتیم حمام و استحمامی کردیم و در برگشتن آن استوار گفت، «آقای دکتر اگر اجازه بدهید ما از داخل این ساختمانها نرویم. چون اینها تظاهرات میکنند و این باعث گرفتگی برای خودتان میشود، بیندازیم از آن پایین چیز یعنی از پایین جبهه جنوبی ساختمانها بیاییم که بیاییم.» گفتم، «بله ما اینجا برای تظاهرات نیامدیم. من میخواهم باز هم حمام بیایم، خوب، حتماً چیزی بشود جلوی حماممان را میگیرند.» باز هم از آنطرف که میآمدیم که فاصلهای بود با مقر سربازها، اینها مرا دیدند و هورا و چیز. اما حالا یادم هم آمد که همانجا اتاقم را عوض کردند. خوب، ما تند رد شدیم و توی محوطه که رسیدیم سرتیپ کیانی و فرمانده لشکر یادم نیست کی بود؟ ایستاده بودند رنگها پریده. و اینها خیال کرده بودند، اینها را البته بعداً دانستم نه آن لحظه، خیال کرده بودند که مردم دیوار شرقی عشرتآباد را شکستند هجوم آوردند توی عشرتآباد و این سروصداها مال مردم بوده. به این جهت فوری پاسدار بیرون و دستورات و اینها و فوری هم اتاق ما را عوض کردند بردند توی یک راهروی فرعی بود توی راهروی اصلی که تهاش یک اتاقی بود که غیر از در معمولی یک در از این کشوییهای آهنی خیلی محکم داشت. ما را آنجا، البته این تقریباً مربع بود ولی کوتاهتر از سلول بود اما پهنایش بیشتر بود جایش نسبتاً راحت بود. ما را بردند آنجا و یک قفل گنده هم زدند به آن در چیز، تا که شب همان استوار که گفتم، نه آن که مرا برده بود حمام یک استوار دیگری، آن لیوان و روزنامه را برای من آورد و چیز کردیم. شد صبح ۲۸ مرداد. آها، آنموقع هم که این سروصدا شد و اینها رنگشان پریده بود مرا که بردند توی آن زندان فوری صدای آمدن تانکها و این چیزها را ما شنیدیم معلوم میشود فوری تلفن کرده بودند که مردم هجوم آوردند و اینها و تانک فرستاده بودند اینها برای حفظ باغشاه. که مردمی نیامده بودند چیزی نشده بود. بعد شد صبح چهارشنبه. صبح چهارشنبه، البته آنموقع بین عشرت آباد و جاده قدیم شمیران که حالا شده خیابان دکتر شریعتی تقریباً هیچ ساختمانی نبود یعنی زمین خالی بود قسمت عمدهاش. از دیوار بهاصطلاح غربی عشرت آباد به این طرف بیشترش زمین خالی بود. صدای آمد و رفت و شعار و این چیزها را میشنیدیم، همینها که میرفتند چیز را چیست اسمش؟ رادیو را تصرف کنند. بعد هم صدای تیراندازی و اینها را میشنیدیم. ولی خوب هیچ نه اطلاعی نه دسترسی به خارج داشتیم. کمکم اخبار جسته گریخته میرسید که حمله به خانه مصدق شده و چه و فلان و اینها. نزدیک غروب مردم ریختند آن درهای زندان را باز کردند و چیز کردند که برویم. گفتم، «من تا دستور آزادیام نرسد از زندان خارج نمیشوم. اینجوری من بیایم صورت فرار دارد و خارج نمیشوم.» دیگر رفقایمان نمیدانم. شما بودید آنموقع یا نه؟
* منصور رفیعزاده – نبودم.
ج- رفقایمان رفته بودند. بعد زاهدی به من خودش تعریف کرد. گفت، «وقتی از پلههای رادیو میرفته بالا برای صحبت که میآمده پایین، خلاصه، وسط پلهها یک کسی این را چسبیده بوده که دستور آزادی فلانی را بنویسد.» گفت، «آنموقع مرا مجبور کردند بایستم دستور…» دیگر دستور را آوردند و رفقا هم آمده بودند و ما سوار شدیم و رفتیم. بله، این هم آن زندان چند روزه. ولی از لحاظ سختی واقعاً سختترین زندانها بود چون کسی که عادت به خواندن و نوشتن دارد توی یکهمچین جای باریکی که گردش هم نتواند برود. هیچ کار هم نکند بنشیند که تنها کاری که توانستم بکنم بیلان زندگیام را در نظر آوردم آنجا، همین. این هم…
س- انگیزه دکتر معظمی از فرار دادن تیمسار زاهدی چه بوده؟
ج- به دستور مصدق بوده. به دستور مصدق آمد او بدون دستور مصدق
س- چرا؟
ج- دیگر چرایش را نمیدانم. برای اینکه
س- مصدق که میخواسته زاهدی را دستگیر بکند.
ج- درست است. ولی معلوم نیست که روابط بهاصطلاح محیطهای بالاتر چه بوده؟ یا، قصد کشتن زاهدی را نداشت ولی مسلماً قصد کشتن مرا داشته.
س- آها.
ج- در هر صورت معظمی از طرف مصدق آمده
س- اینکه میگویند دکتر مصدق از دکتر معظمی دلخور بوده سر این مسئله که
ج- نخیر دروغ است. کاملاً دروغ است.
س- اینجوری که تعریف کردید شما در مورد برنامههایی که برای براندازی مصدق بوده که منجر به بالاخره ۲۸ مرداد شد در جریان بودید اینها؟
ج- مطلقاً، مطلقاً هیچ اصلاً وارد نبودم.
س- تماسهایی که آقای شاهرخ داشته یا ارنست پرون داشته؟ یا داخلی، آن سرلشکر اخوی اینها؟
ج- ها، یک جریانی که این را میخواستم سرلشکر اخوی را ببینیم. خوب شد گفتید که یادم آمد. موقعی که دوره پانزدهم من میخواستم استیضاح بکنم در صدد جمعآوری اطلاعات و مدارکی علیه رزمآرا بودم که از هر راهی به نظرم میرسید اقدام میکردم. اجمالا میدانستم که بین رزمآرا و سرلشکر ارفع دشمنی خیلی شدید هست و اینها نسبت به هم چه توی روزنامه چه خارج علیه هم اقدام میکنند و چیز میکنند. با سرلشکر ارفع هم اصلاً آشنایی نداشتم. البته موقعی که من نظام وظیفه میکردم یکی دو ماه برادرش آن سرلشکر ابراهیمخان که کشته شد. او معاون دانشکده افسری بود ولی تماس و آشنایی نداشتیم. با این هم که مطلقاً چیزی نداشتیم.
من تلفنش را گیر آوردم و تلفن کردم خودم را معرفی کردم گفتم که «من دولت را استیضاح کردم ولی استیضاح من در واقع متوجه رزمآرا است و میخواهم اگر شما اطلاعاتی یا مدارکی علیه رزمآرا دارید مرا در جریان بگذارید که چیز است.» گفت که، «خیلی خوب یکی از دوستانم را میفرستم در اختیار شما باشد.» یکی دو روز بعد یک بعد از ظهری یک جناب سرهنگی آمد البته با لباس سرهنگی هم نبود، آمد پیش من و خودش را معرفی کرد به اسم سرهنگ دیهیمی که از نزدیکان ارفع بود. گفت که «تیمسار فرمودند که من بیایم در اختیار شما باشم و اینها.» و این مقدمه دوستی خیلی صمیمی بین من و این آقای سرهنگ دیهیمی شد که خیلی به ما کمکهای مختلف در مراحل مختلف کرد. این سابقه بین ما بود.
حالا این اواخر کار، حالا مثلاً یکی از چیزها، این سرهنگ دیهیمی آمد به من اطلاع داد که فدائیان اسلام دارند توطئه میچینند برای کشتن مصدق. و در آنموقع آن توی دربار شاغل شده بود و چیز هم بود درجه هم گرفته بود و تیمسار شده بود. من هم فوراً رفتم این را به آقای دکتر مصدق گفتم که یکهمچین جریانی است. ایشان هم نگذاشت و نه برداشت یکی دو روز بعدش که نطق کرد، حالا توی مجلس نمیآمد مثل اینکه نطق رادیویی کرد، اینهایش یادم نیست ولی توی روزنامهها هست، ایشان گفت که «بله، دربار برای اینکه مرا بترسانند به وسیله دکتر بقایی چیز کردند که فدائیان اسلام توطئه کشتن مرا دارند.» یعنی درست عکس نیت ما و عکس جریان، این را اینجوری برگرداند مزد دستمان داد. بله، خلاصه با این سرهنگ دیهیمی ما خیلی دوست شده بودیم و میگویم خیلی هم در راه ما زحمت کشید که آشناییمان هم با سرهنگ مقدم به وسیله، فضلالله مقدم، نمیدانم شناخته بودید شما یا نه؟ افسر شهربانی بود بسیار هم افسر خوبی هم آدم خوبی بود و ضد کمونیست شدیدی بود که کمونیستها یک دفعه قصد کشتنش را کردند یعنی یک ضربت هم زدند به او ولی چیز نشد. آنموقعی که آقای دکتر مصدق با تودهایها همراه شده بود. بینش هم یادداشت کنید که یکروزی توی همان بحبوحه اواخر کار سرهنگ دیهیمی پیغام داد برای من که یک جای محرمانهای با یک نفر دیگر میخواهیم تو را ملاقات کنیم. آن قرار گذاشتیم که منزل خواهرم، شب بیایند آنجا. و من رفتم دیدم نفر دیگرش هم آقای سرلشکر اخوی است. سرلشکر اخوی را هم دورادور میشناختم. ولی با هم خصوصیتی هیچوقت نداشتیم اما مشافهتا میشناختیم هم را. نشستند و بعد از مقدماتی گفتند که ــ اینکه گفتم سرلشکر اخوی را ببینی میخواستم راجع به آن کودتا و راجع به این جریانات از او سؤال بکنی گفتند که بله تهیه مقدمات کودتایی چیز شده و همهچیزش حاضر است و ما میخواهیم کودتا که انجام شد زمام امور را بدهیم به تو. یعنی دوستان ما زمام امور، تو نخستوزیر بشوی.» گفتم که «چطور شده که به من لطف پیدا کردید؟ کسی عاشق چشم و ابروی من شده؟» گفت، «نه، شما همچین، همچین، فلان.» گفتم، «نه آخر این باید یک علتی داشته باشد و الا دلیلی ندارد که یک کس دیگری کودتا بکند من نتیجهاش را ببرم.» گفتند، «والله حقیقت این است که ما مطالعه کردیم غیر از تو هیچکس دیگر نیست که زمامدار بشود بتواند مردم را آرام بکند و چیز بکند. موقعیتی که تو داری این است که تو میتوانی اینکار را بکنی که مورد قبول مردم هستی. و الا هیچکس دیگر را نداریم. گفتم، «اولاً شما باید دانسته باشید که من اصولاً مخالف کودتا هستم و اگر ببینم کودتایی دارد میشود من مبارزه میکنم.» اینها هردوتا رنگشان پرید یعنی آمدند دستشان را پیش من باز کردند حالا من میگویم که با کودتا مبارزه میکنم خیلی ناراحت شدند. گفتم، «ولی چون شما مرا امین دانستید آمدید دستتان را رو کردید راجع به این موضوع، راه علاجش هم به شما میدهم و آن این است که اول کار که چیز میکنید مرا توقیف کنید. من وقتی زندان باشم هیچ مسئولیتی ندارم هیچ وظیفهای هم ندارم دخالتی ندارم. ولی من اگر بیرون باشم حتماًدر مقابل کودتا چیز میکنم.» این مذاکرات ما بود آن شب که میخواستم اخوی را ببینیم جریانات را از او بپرسیم.
* منصور رفیعزاده – چشم تلفن
ج- بعد
س- این تقریباً چه موقعی بود؟ چه ماهی بود؟ چه مقدار قبل از ۲۸ مرداد بود؟
ج- والله حدودش را نمیدانم، نزدیک بود ولی
س- خوب، یکی دو هفته؟
ج- نه بیشتر بود. نخیر یکی دو هفته بیشتر بود.
س- مجلس تعطیل شده بود؟
ج- مجلس تعطیل شده بود بله. مجلس؟ نه هنوز استعفا داده نشده بود. ولی در داخله مجلس یک عده وکلای اقلیت متحصن شده بودند. هم باقیمانده اقلیت جمال امامی، هم چند نفر از جبهه ملیهای جدا شده. منجمله آقای حائریزاده. آقای قناتآبادی هم هم توی فراکسیون ما که دیگر منحله بود بود، هم با آنها در ارتباط بود. در ارتباط بود و یکروز، که این هم میخواستم یک وقتی با قناتبادی این را صحبت کنیم یادآوری بکنیم.
س- با کی؟
ج- شمس قناتآبادی.
س- بله.
ج- یک روز دیدم میخواهد یک چیزی بگوید ولی چیز نمیکند. شروع کرد به چیزی که من دیدم این راجع به کودتا میخواهد صحبت بکند. الان یادم نیست که چه موضوعی بود من فوری حرف را گرداندم و تحویل نگرفتم نخواستم که، چون احساس کردم که نقشههایی هست یعنی حرفهایی که اینها با هم میزدند همین وکلای متحصن مثلاً میراشرافی و دیگران همانطور با هم چیز که «دیشب تو تیمسار را دیدی؟» مثلاً اینجور حرفها، معلوم بود که یک ارتباطات و یک حرکاتی هست، من نخواستم که چیزی بشنوم و وارد نقشه بشوم. این خاطره هم یادم آمد. پله، دیگر همان موقعی هم بود که شب این داریوش فروهر را یک، دهای ریختند منزل مرحوم کاشانی روضه خوانی بود برق را خاموش کردند و سنگباران کردند اینها را، آن حدادزاده بیچاره را کشتند. بعد برادرهای حدادزاده مصدقی شدند و آقای دکتر مصدق بهعنوان اینکه این از دوستان من بوده کشتندش اشک ریخت و اینها، در صورتی که او جزو مریدهای مرحوم کاشانی بود. بله، این هم از وقایع همان ایام است.
س- در این سال آخر که شما در جبهه مقابل و مخالف دکتر مصدق قرار گرفته بودید استنباط این بود که یک همکاری نزدیکتری با آقای مکی و آیتالله کاشانی داشتید در صورتی که در این صحبتهایی که تا حالا کردید تقریباً اسمی از آنها نبردید.
ج- نه. با مرحوم کاشانی چرا کاملاً در ارتباط بودیم. آقای مکی این موضوع را راجع به طرح هشت نفری چیز. بعد از آن جریان که من گفتم جلسه تشکیل نشد راجع به نامه دکتر مصدق، آقای مکی هم در مجلس هم در مصاحبه روزنامه چند دفعه راجع به طرح هشت نفری صحبت کرد، هیچوقت اسمی از وعده دکتر مصدق و نامه هیچ نیاورد و خودش را متمایل به آن جبهه نشان میداد. بله، این را یاد رفت بگویم.
س- پس ایشان هیچوقت جبهه
ج- چرا
س- مخالف دکتر مصدق
ج- جبهه مخالف گرفت. چرا جبهه مخالف گرفت.
س- چه موقعی گرفت؟ آن را میشود بفرمایید از چه موقعی ایشان؟ تا کجا با هم همکاری داشتید؟ از کجا همکاری نداشتید شما با ایشان؟
ج- حالا اینها را نمیتوانم تاریخ رویش بگذارم. مکی انتخاب شد بهعنوان ناظر بانک ملی. و دکتر مصدق از این چیز خیلی ناراحت شده بود چون میخواستند اسکناس منتشر کنند و خوب یک نماینده مخالف چیز باشد نمیتوانستند یعنی افشا میشود. از این موضوع خیلی ناراحت شد. مکی هم از ناراحت شدن مصدق ناراحت شد. یکدفعه هم مکی را گرفتند، یک دو ساعت توقیف بود، الان یادم نمیآید در چه موقع و راجع به چه بود. خیلی بهم پیچیده و درهم برهم بود اوضاع در آن زمان.
* منصور رفیعزاده – معذرتخواهی کردند آزاد
ج- بله؟
* منصور رفیعزاده – معذرتخواهی شد تا آزاد کردند. من اشتباه میکنم.
ج- یادم نست هیچ. هیچ یادم نیست.
س- آیا آقای مکی هم با شاه شرفیابی داشت. ملاقات اختصاصی داشت یا؟
ج- چرا بیارتباط نبود. سالهای بعد هم که شاه مازندران میرفت آقای مکی یک دوستی داشت آقای پروفسور علی آبادی، خدا بیامرزدش مرد خوبی بود، مکی تابستانها میرفت پهلوی آن. یکی دو بار هم که شاه از همان مسیر میرفته این در سر مسیر قرار گرفته بود و از شاه خواهش کرده بود بیایید چایی بخورد خانه علیآبادی. و یک همچنین چیزهایی هم داشتند.
س- اینکه میگویند یکی از دلائلی که آقای مکی با دکتر مصدق مخالفت میکرده قول و قرارهایی که به او داده بودند که مثلاً امکان چرا خود جناب عالی نخستوزیر نمیشوید؟ و مصدق پیر شده و بهاصطلاح بهعنوان جاه… میگویند انگیز ایشان جاهطلبی بوده تا اینکه مخالفت اصولی با دکتر مصدق.
ج- فکر نمیکنم. فکر نمیکنم. یعنی اطلاعی ندارم ولی فکر نمیکنم شاه به مکی چنین پیشنهادی کرده باشد. چون مکی دارای چنان شخصیتی نیست.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۱۹
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۹
س- ادامه خاطرات آقای دکتر مظفر بقایی، ۲۴ جون ۱۹۸۶ در شهر نیویورک، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- در جلسه قبل آقای دکتر تا آنجا رسیدیم که سرکار وقتی که در بازداشتگاه به سر میبردید اتفاقات روز ۲۸ مرداد رخ داد و شما بعد از اینکه سپهبد زاهدی یادداشتی نوشت در مورد آزادی سرکار از بازداشتگاه آمدید بیرون. حالا اگر خاطرات خودتان را از همان لحظه شروع بفرمایید و به پیش ببرید، چه اتفاقات مهمی افتاد؟ چه نقشی خود شما داشتید؟ اصولاً آن روزی که از زندان بیرون آمدید کجا تشریف بردید؟
ج- مطابق معمول به حزب رفتم و سخنرانی کردم. اما الان هیچ سخنرانیام به خاطرم نمیآید ولی توی روزنامه
س- توی «شاهد» هستش؟ «شاهد» آن روز؟
ج- حتماً هست حالا پیدا میکنیم. بعد سپهبد زاهدی به نخستوزیری رسید و مشغول کار شد. روی سوابقی هم که در مجلس پیدا کرده بودیم قرار شد که عصرهای یکشنبه من بروم به نخستوزیری که محلش هم در باشگاه افسران بود شام را با هم خوردیم و صحبتهایمان را بکنیم.
س- فقط دو نفری؟
ج- دو نفری بله. البته یک انتصاباتی میکرد سپهبد زاهدی که به نظر من برخلاف اصول بود مخصوصاً بعضیها که مارک خیلی قوی انگلیسی داشتند که اینها را در روزنامه هم از لحاظ تاریخ ما منعکس میکردیم. چون با خوردن یک شام نمیشد آدم چشمش را هم بگذارد. تا اینکه موضوع تجدید رابطه با انگلستان پیش آمد. سپهبد زاهدی موضوع را مطرح کرد و اینکه خیلی فشار هست برای اینکه ما تجدید رابطه بکنیم. من با ایشان صحبت کردم که الان موقعیت دنیا طوری هست که ما برای تجدید رابطه میتوانیم یک امتیازاتی از انگلستان بگیریم. چه بسا که مثلاً موضوع بحرین حل بشود و موضوع یک عده تجار ایرانی که سرمایههایشان آنجا بلوکه شده بود آن حل بشود و حسابهای دیگر. زاهدی به من گفت که بروم این صحبتها را با شاه بکنم. گفتم، «من بلامقدمه اینکار را نمیکنم. اگر اعلیحضرت احضار کنند حاضرم بروم مطالب خودم را بگویم.»
س- ببخشید، چرا ایشان این حرف را زد؟
ج- کدام حرف را؟
س- که شما بروید با شاه صحبت کنید.
ج- بروم نظرم را به شاه بگویم.
س- انگیز ایشان از این پیشنهاد چه بود؟ چرا خودش نمیرفت این حرف را بزند؟
ج- میخواست که من حرفهایم را زده باشم. شاه احضار کرد و رفتم. آنموقع بنا بود کنفرانس برمودا تشکیل بشود که الان از جزئیاتش هیچ به خاطر ندارم. این باید به روزنامههای آن زمان مراجعه بشود. گفتم، «وضع مملکت ما در قبال انگلستان خیلی پایین و کوچک است. ولی این یک نوع شکستی است برای انگلستان که در موقعی که میخواهد در این مذاکرات شرکت کند ما در حال قهر باشیم و بهاصطلاح میخواهد دستش پرتر باشد در آن کنفرانس علاقهمند است. چون علتش هم این بود که یک دفعه وزیر خارجه، یادم نیست بوین بود یا این، در یک نطق انتخاباتی در شمال انگلستان گفته بود که «ما باید با ایران تجدید رابطه بکنیم.» بعد هم در مجلس عوام در ضمن نطقی گفت، «من از اینجا دست دوستی به طرف ایران دراز میکنم.» گفتم «این دوتا صحبت نمودار احتیاجی است که آنها به تجدید رابطه دارند. و اگر ما در این موضوع ایستادگی بکنیم میتوانیم یک امتیازات زیادی در قبال تجدید رابطه بگیریم.» شاه گفت که «خیلی خوب، شما بروید همین موضوعها را به زاهدی بگویید و موافقت مرا هم بگویید. من هم آمدم به سپهبد زاهدی گفتم. به دنبال این وزارت خارجه ایران یک اعلامیهای منتشر کرد. این را قطع کنید من شاید بتوانم اگر این کتابی چیزی پیدا کنم بد نیست
س- این را پیدایش میکنیم.
ج- بله.
س- این حتماً در روزنامهها هست دیگر؟
ج- نه توی آخر همین کتاب «محاکمات، چه کسی منحرف شد؟» و «حزب زحمتکشان و تجدید رابطه با انگلستان»، تمام این جریان هست که من خلاصهاش را حالا میگویم.
س- بله بفرمایید.
ج- وصل شد؟
س- بله، بله.
ج- عرض کنم، یکروز بعد وزیر خارجه یک بیانیهای داد که چکیده همان حرفهای من بود که «دولت ایران البته با نظر موافق با تجدید رابطه با انگلستان نظر میکند، ولی باید قبلاً یک مسائل اختلافی که موجود هست حل بشود.» یعنی فشرده همان چیز خیلی هم خوب تنظیم شده بود آن اعلامیه که متنش را حالا پیدا میکنیم میدهید توی چیز. که من روز بعد رفتم پهلوی سپهبد زاهدی غیر از یکشنبهمان. یکروز صبح رفتم پهلویش گفتم، «من آمدم از شما خواهش کنم آن کسی که این اعلامیه را انشاء کرده باید یک جایزه بهش بدهید چون از لحاظ سیاسی خیلی خوب تنظیم شده.» او شوخی کرد گفت، «پس تو باید یک جایزه به من بدهی چون این متنی که تو خوشت آمده من خودم….»
س- عجب.
ج- این را سپهبد زاهدی گفت. دو روز بعد یک دعوتنامهای از وزارتخارجه رسید برای مشورت در امر مهمی ساعت فلان بعد از ظهر به وزارت خارجه تشریف بیاورید. موضوعش را هم نمیدانستم. من رفتم آنجا و چندتا از نمایندگان غیرمستعفی هم بودند و تمام هیئت دولت و سران وزارتخارجه و چندتا سفیر که آنموقع در ایران بودند، ایرانیهای سفیر، اینها هم حضور داشتند. یک مجمع پنجاه شصت نفری. آنجا بعضیها صحبت کردند منجمله مرحوم احمد فرامرزی برادر عبدالرحمن فرمرزی. البته صحبتی به نفع انگلستان کرد. یک صحبتهایی هیچ خاطرم نمانده. بعد سپهبد زاهدی بلند شد و شروع به صحبت کرد و گفت که «ما با انگلستان تجدید رابطه کردیم.» گفتم که، «خوب آن شرایط چه شد؟» گفت، «الان فرصت این حرفها نیست.» گفتم، «شما ما را بهعنوان شور دعوت کردید و اینجا بهاصطلاح بیان یک امر واقع شده را به ما میگویید.» گفت، «اشتباه شده. شوری نبود در کار.» که از آن جلسه من پا شدم آمدم بیرون و این آخرین ملاقات من با زاهدی بوددیگر
س- عجب.
ج- البته قطع رابطه کردم با زاهدی. با تجدید رابطه با انگلستان من قطع رابطه کردم.
س- مدت زیادی پس نبود این رابطه شما با سپهبد زاهدی بهعنوان نخستوزیر؟
س- چند هفتهای بود. الان تاریخ آن چیز یادم نیست.
س- آها.
ج- تاریخ آن را پیدا میکنم.
س- بله.
ج- بله، دیگر، چون این دیگر کاملاً معلوم بود که تسلیم بلاشرط انگلیسها شدند. در صورتی که من یقین دارم در آنموقع اگر ما سیاستمدارانی داشتیم که میتوانستند درست عمل بکنند ما حتماً امتیازات زیادی حتی من مسئله بحرین را هم دور نمیدیدم که بهعنوان بهاصطلاح قیمت تجدید روابط ما بتوانیم به دست بیاوریم که دیگر چیز نشد. بعد البته در ملاقاتهای خصوصی که با سپهبد زاهدی داشتیم.
س- بعد از آن؟
ج- نه پیش از آن.
س- بله.
ج- دیگر بعد از آن ما هیچ ملاقاتی نداشتیم. پیش از آن در ملاقتهایی که داشتیم همان اوایل نخستوزیریش، به من پیشنهاد کرد که استانداری کرمان را با اختیارات کامل و صدمیلیون تومان بودجه به من بدهد. با اینکه دوتا وزارتخانه را به من بدهد که استقلال کامل داشته باشم در آن وزارتخانه که البته من نپذیرفتم.
س- چرا؟
ج- دلایل زیادی دارد. چون پیشامد کابینه معلوم بود که چیز نیست. اولاً یک نوع حکومت نظامی است. ثانیا همین انتصاباتی که از ایادی انگلیسها میکرد و اینها، خوب، اینها چیزی نبود که برای من قابل قبول باشد. بعد به وسیله آقای شمس قناتآبادی پیغام داد که بیستوپنج تا وکیل هر کی و از هر کجا که من تعیین کنم به حزب ما بدهد به شرط اینکه از حالا تا وقتی مجلس تشکیل میشود ما سکوت بکنیم. وقتی مجلس تشکیل شد هر کار دلمان میخواهد بکنیم. با آقای زهری مشورت کردیم روی این قضیه دیدیم که اگر ما الان سکوت بکنیم دیگر وقتی مجلس تشکیل میشود ما نمیتوانیم حرف بزنیم، چون چیزهایی که حالا باید گفته بشود ما نگوییم. بعد میگویند آقا چرا آن روز نگفتید این است که این پیشنهاد را هم ما قبول نکردیم. این هم دوتا پیشنهاد آقای زاهدی بود. دیگر انتخابات دوره هیجدهم شروع میشد. انتخابات دوره هیجدهم شروع میشد و از کرمان تلگرافاتی رسیده بود مطابق معمول که من به کرمان بروم. ما هم تصمیم به رفتن کرمان گرفتیم. بلیط طیاره هم هواپیما پر بود. بالاخره اینکه آن یک داستان مفصلی دارد خصوصی است حالا، آن به درد این نوار نمیخورد ولی خارج برایتان تعریف میکنم. یکی از دوستان ما که عازم کرمان بود تصادفاً همان شب قبل ما اطلاع پیدا کردیم که میخواهد برود. بنا شد که خودش بیاید عقب من و مرا برساند به فرودگاه و با بلیط او من مسافرت کنم. رفتیم فرودگاه و اتفاقاً یک عده از رفقایمان هم آمده بودند موقعی که من آن وقت شکل حالا نبود یک راه باریکی بودکه دوطرفش نرده بود که میرفت توی محوطه فرودگاه برای سوار شدن هواپیما. موقعی که من داشتم میرفتم یک سرگردی که توی جمعیت ایستاده بود خارج از نرده سلام کرد و آمد جلو گفت که «یک عرضی داشتم.» گفتم، «بفرمایید.» گفت، «نه تشریف بیاورید.» من برگشتم از آن راهرو و آمدم بیرون و چیزش را درآورد بهاصطلاح فرمان چیز که آقای سرگرد فلان عضو، بهاصطلاح چیز فرمانداری نظامی است، گفتم، «به ما دستور دادند که مانع رفتن شما به کرمان بشویم.»
س- عجب.
ج- بله. گفتم، «خوب، اینها نمیشود.» گفت، «خوب، دستور است ما چارهای نداریم.» من آمدم توی دفتر فرودگاه، تلفن کردیم به فرمانداری نظامی
س- آنموقع هنوز بختیار نبود؟
ج- نخیر.
س- دادستان بود؟ کی بود آنموقع؟
ج- یادم نیست.
س- بله.
ج- فرماندار نظامی نبود معاونش سرهنگ، گفت که «والله ما در اینکار دخالتی نداریم و از ستاد ارتش به ما دستور دادند.» البته حالا ساعت مثلاً شش و نیم هفت است یادم نیست درست خیلی زود بود
* منصور رفیعزاده – شش و نیم صبح.
س- شش و نیم صبح.
ج- صبح. ما تلفن کردیم به رئیس ستاد، با او آشنایی داشتم، تیمسار باتمانقلیچ گفتند، «توی حمام است.» گفتم، «خوب، تلفن را ببرید توی حمام با ایشان صحبت کنم.» بردند و صحبت کردیم، گفت، «والله آقای نخستوزیر گفتند که چون در کرمان توطئهای برای کشتن فلانی ما کشف کردیم به این جهت از لحاظ سلامت فلانی دستور بدهید مانع رفتنش بشوند.» خوب، دیگر معلوم بود که نمیخواهند بگذارند ما برویم. بعد از تلفن من در همین ضمن هم که ما تلفن میکردیم هواپیما پرواز کرد. بعد آن سرگرد تلفن کرد به فرمانداری نظامی که «هواپیما رفت و فلانی اینجاست. حالا بیاورمشان زندان یا مرخصشان کنم؟»
س- عجب.
ج- این عین عبارتش است.
س- عجب.
ج- بله. آنها هم گفتند که مرخصشان کنید. هیچی ما از آنجا آمدیم بیرون توی فکر که چهکار بکنیم، یکی از دوستان من گفت که «خوب با اتومبیل.» گفتم، «وقتی اینها یکهمچین افتضاحی توی فرودگاه بکنند از لحاظ چیز، رفتن با اتومبیل که حتماً به گاراژها هم سپردند و جلوگیری خواهند کرد. آن خیلی بیآبروییاش کمتر از عملی است که در فرودگاه کردند. یکی از رفقا گفت که اگر با اتومبیل شخصی گفتم، «اتومبیل شخصی از کجا بیاوریم؟» او گفت، این مرحوم مهندس کیوانی بود از دوستان ما بود، مقاطعهکار بزرگی بود مهندس رضا کیوانی که من به وسیله مرحوم سرتیپ دیهیمی که ذکرش را کردم.
س- بله، بله.
ج- با او آشنا شده بودم و در این مبارزات ما خیلی کمک کرد. مخصوصاً با تنگدستی دائمی ما او دو دفعه کمک مالی خوبی به ما کرد. مرد خوبی هم بود برخلاف اکثر مقاطعهکارها، چون توی دزدیها و سوءاستفادههای آنها نبود. گفت که، «این چندتا اتومبیل دارد و برایش زحمتی نیست.» قرار شد این دوستمان برود به او بگوید که یکهمچین موضوعی هست و بعد به من خبر داد که دستور داده که یک کادیلاکش را آماده کنند ساعت یازده میفرستد.
س- همان روز؟
ج- بله. حالا یک اتفاق خوشمزهای هم با مأمورین شهربانی افتاد. شما بودید آنجا.
س- منظورتان از «شما» آقای رفیعزاده است نه بنده.
ج- آقای رفیعزاده بله. جریان این بود که همینطور که در آخر حکوت آقای دکتر مصدق من تحت نظر بودم در زمان سپهبد زاهدی هم از وقتی که ما بهاصطلاح علیه تجدید رابطه اعتراض کرده بودیم بعد هم دیگر قطع رابطه شده بود همیشه مأمور در خانهمان بود.
س- با لباس شخصی؟
ج- بله مأمور تأمینات. نهایت ما موقعی که برگشتیم خانه هنوز ساعت هشت نشده بود. مأمورین معمولاً ساعت هشت میآمدند خانه. عرض کنم که، ما آمدیم خانه و رفتیم و قرار شد که، ها، الان جزئیاتش خاطرم نیست، قرار گذاشتیم که اتومبیل را بیاورند منزل یکی از دوستانمان توی خیابان ژاله توی کوچه ناصر آذری، آنجا که از آنجا حرکت کنیم. و الان خاطرم نیست که مأمورین نیامده بودند یا سر کجشان کردیم، این خاطرم نیست. در هر صورت موقعی که ما رفتیم آن هم پیاده و بهاصطلاح به طور عادی رفتیم خیابان ژاله کسی متوجه نشد. اما قرار شد که گمان میکنم همین آقای رفیعزاده پای تلفن من بنشیند هر کسی چیز میکند بگویند فلانی کسالت دارد استراحت کرده. هر کس هم آمد به ملاقات بگویند «او حالا خواب است به علت همین نرفتن.» که مأمورین مرتب این را گزارش میدادند که «من توی خانه هستم و کسالت دارم و کسی را هم نمیپذیرم.» ساعت یازده اتومبیل آمد و ما سوار شدیم با همان دوستمان که بلیطش را به من داده بود و طبعاً او هم نارو شده بود راه افتادیم به طرف کرمان. البته من یک کلاه پوستی هم همان مرحوم مهندس کیوانی گذاشته بود توی اتومبیل این را میگذاشتم سرم. هرجا هم که میرسیدیم به این پاسدارها و چیزها پاسگاهها، عینکم را برمیداشتم. خوب، با کلاه پوستی و بدون عینک خیلی قیافهام تغییر میکرد. ما رفتیم به طرف کرمان. البته از راه معمولی هم نرفتیم، از راه کاشان و نائین رفتیم نه از راه اصفهان. به شهرها هم که میرسیدیم یعنی شب که میرسیدیم من کف اتومبیل میخوابیدم. دو بعد از ظهر من وارد کرمان شدم. وارد کرمان شدم، این را البته بعداً از یکی از همین مأمورین آگاهی که با ما بعداً رفیق شده بود شنیدم، رئیس شهربانی کرمان گزارش میدهد به تهران که ساعت دو بعد از ظهر دکتر بقایی وارد شد. رئیس شهربانی هم علوی مقدم بود.
س- رئیس شهربانی کل.
ج- کل، بله. این آمده بوده شروع کرده بوده به خواندن گزارشها مرتب که فلانی بیمار است و کسی را نمیپذیرد و تلفن و اینها. بعد، چون اینها را به ترتیب میخوانده، میرسد به گزارش شهربانی کرمان یک دفعه چیز میشود مأمورین را میخواهد دستور میدهد شلاقشان بزنند. آخر مأمورین بیچاره خیال میکردند من توی خانه هستم چون بیرون رفتن مرا ندیده بودند دیگر کف دستشان را هم بو نکرده بودند که این سفر خیلی هم انعکاس پیدا کرد حتی توی روزنامههای آمریکا هم انعکاس پیدا کرد این سفر به کرمان. عرض کنم که بعد کرمان مقدمات انتخابات داشت شروع میشد و اینها دیدند که بهاصطلاح کاری نمیتوانند بکنند. حالا باز مثل اینکه در این فاصله من آمدم دوباره تهران گمان میکنم. الان هیچ به خاطرم نیست. آها نه این پیش از رفتن ما به کرمان بود. جریان انتخاب استاندار مال پیش از رفتنمان بود. مال موقعی بود که هنوز با زاهدی معاشرت داشتیم. بنا بود برای کرمان یک استاندار انتخاب بشود. زاهدی، این مال پیش از این جریان است.
س- بله.
ج- البته این برگشت.
س- بله.
ج- زاهدی گفت، «کسی را پیشنهاد کنید من موافقم.» چندتا از دوستان ما آنموقع تهران بودند. یعنی از سران کرمان که یکیش مرحوم هرندی بود یکی آقای آگاه بود، یکی مرحوم یاسایی بود، مرحوم صدرمیرحسینی بود، و دو سه نفر دیگر، محمدعلی یاسایی
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بله؟
* منصور رفیعزاده – ارجمند نبود؟
ج- مرحوم ارجمند بود. یعنی اینها کسانی بودند که در واقع وزنههای شهر بودند و چیز شهر در دستشان بود. صحبت میکردیم که را پیشنهاد کنیم برای استانداری. مرحوم یاسائی پیشنهاد کرد که «بیاییم ببینیم این کسانی که از شهریور تا حالا استاندار بودند کدام یکیشان مؤثر بوده و کاری از او ساخته بوده او را در نظر بگیریم.» نشستند و بیلان این استاندارهای بهاصطلاح ده دوازده ساله را مطالعه کردند نتیجه این شد که بهتر از همه هرمز احمدی کار کرده بود. در صورتی که با هرمز احمدی به دلایلی من در آن زمان مخالفت کرده بودم. دلایلش اولش این بود که رزمآرا که نخستوزیر شد بدون مشورت با ما که نمایندگان استان بودیم یا نظر خواهی از ما هرمز احمدی را استاندار کرد. این علت اول مخالفت من با هرمز احمدی بود. دوم اینکه کرمان همیشه از زمان ساسانیان استاندارهای کرمانیها شازدههای درجه اول بودند یا رجال درجه اول مملکت در تمام دوران تاریخ اینطور بوده و هرمز احمدی برای اینکار کوچک بوده برای اینکه سابقاً این قرهسوران یعنی رئیس قرهسوران شرکت نفت بوده. بعداً هم در وزارت کشور شغلهایی داشته که مهمترین شغلش فرمانداری همدان بود و این یک دفعه بیاید استاندار بشود این برای ما سنگین بود. و تریاکی هم بود و صبحها هم دیر میآمد سر کار ولی با تمام این چیز وقتی بیلان مدت استانداریش را مطالعه کردند دیدند از همه استاندارهای دیگر مؤثرتر بوده در کارهایی که کرده. بنا شد که هرمز احمدی را پیشنهاد کنیم. به تیمسار زاهدی گفتم که نظر من… گفت، «خیلی خوب، به او بگویید که خودش برود وزارت کشور فرمانش صادر میشود.» آنموقع هم باز گرفتاری من زیاد بود یکی از دوستانمان را که با او هم آشنایی داشت خواهش کردم بروند به او بگویند که برود فرمانش را بگیرد. او گفته بود، «مگر من دیوانه هستم پول بختیاری را بیایم کرمان خرج کنم. پول بختیاری را تهران خرج میکنم خیلی کیفش بیشتر است.» چون واقعاً این خیلی دست و دلباز و خیلی گشادهدست بود بهاصطلاح ولی اصلاً برخلاف اکثر بختیاریها اهل سوءاستفاده لااقل در مدتی که کرمان بود نبود. و این پول خودش را آورده بود کرمان خرج کرده بود. گفت، «پولم را تهران خرج میکنم خیلی بهتر است.» این ثریا بود
* منصور رفیعزاده – پارتیاش ثریا بود.
س- بله گفت، «من کرمان نمیروم.»
ج- نمیروم. من به زاهدی گفتم، گفت که «من میگویم»، کفیل وزارت داخله تیمسار جهانبانی. گفت، «میگویم که او یک صورتی تنظیم کند تو از صورت آن.» یا این را هم نگفت بعداً جهانبانی تلفن کرد به من گفت که «یک صورتی از پانزده نفر آماده کردیم شما توی اینها هر کدام را میخواهید انتخاب کنید.» من رفتم وزارت کشور و آن صورت را دیدم پانزده نفر کموبیش قلابی بود. ضمناً اسم مرحوم میرسید مصطفی خان کاظمی هم بود. میرسید مصطفی خان کاظمی از جوانان مبارز صدر مشروطیت بود که اول مشروطه هم رئیس معارف کرمان شده بود. یعنی در سال ۱۳۳۰ مقارن تولد من، و از دوستان خیلی صمیمی پدرم بود اصولاً هم خیلی آدم صمیمی و باصفایی بود. من رفتم خودم منزل مرحوم کاظمی و با او صحبت کردم. او نمیخواست قبول بکند. گفتم، «من میدانم شما گیرتان این است که باید انتخابات بشود و دولت هم با من مخالف است و شما اینجا درگیر ممکن است بشوید. این است که من آمدم به شما اعلام بکنم که من شما را برای کرمان میخواهم نه برای انتخابات خودم.» چون این در سال ۱۳۱۱ هم والی کرمان بود و خیلی زحمت کشیده بود در آن زمان برای آبادی کرمان و خاطره خیلی خوبی داشت. دوره چهاردهم هم نماینده کرمان بود. چون دوستان زیادی در کرمان داشت و خاطره خوبی از او داشتند. گفتم، «من خواهش میکنم شما قبول کنید. ولی من از شما حتی آنقدری که از یک استاندار بیگانهای ممکن است در جریان انتخابات توقع داشته باشم توقع نخواهم داشت. شما کار خودتان را بکنید ما مبارزه خودمان را میکنیم هیچ انتظار همراهی و کمک و آشنایی با شما ندارم.» با این استدلال ایشان قبول کرد و استاندار کرمان شد.
استاندار کرمان شد و آنجا فرمانداری انجمن نظارت نیمه قلابی درست کرده بود و مردم هم به سروصدا درآمده بودند و چیز شده بود. این برای اینکه انتخابات را متوقف کند یک گزارش مفصلی نوشته بود برای وزارت کشور زاهدی داد فرماندار که اسمش آقای میرشب بود بیاورد به این قصد که تا فرماندار در محل نباشد انتخابات صورت نمیگیرد. بعد یک شب آمد پهلوی من گفت، «گزارشی که داده بود به جهانبانی، این دیوانه شده بود شروع کرده بود به نعره کشیدن که این گزارش چیست؟ کی نوشته؟ فلانی را حسن صباح کرده. کرمان را قلعه الموت کرده. فلان کرده. داد و قال و خلاصه هم فرماندار را منتظر خدمت کرد هم مرحوم کاظمی را از استانداری کرمان برداشتند.
س- عجب. در همین حین انتخابات؟
ج- بله. و مرحوم احمد فریدونی را فرستادند به استانداری کرمان. با آن هم من مطلقاً سابقه آشنایی نداشتم و فقط خوب، به مناسبت اینکه تقریباً دائماً معاون وزارت کشور بود من چندبار یا در وزارت کشور یا توی کمیسیون مجلس دیده بودم یک سلام و علیکی داشتیم. هیچ دوستی و معارفهای با هم نداشتیم. دوباره مقدمات انتخابات داشت شروع میشد که من راه افتادم بروم کرمان. البته اول در اصفهان دو سه روز ماندم. در این ضمن خبر شدیم که آقای فریدونی هم اصفهان است. چیز کردیم و یادم نیست منزل کسی بود یا توی هتل بود رفتم دیدنش. گفتم، «اینجا چه کار میکنی؟» گفت، «هیچی من استعفا دادم از
س- کرمان.
ج- کرمان. برای اینکه دیدم با این روحیه مردم انتخابات دولتی بههیچ صورتی عملی نمیشود و این تویش بوی خون میآید»، آن آدم درویشی بود.» با اینکه به من وعده سناتوری دادند بعد از انتخابات معذلک چیز نکردم.» و آن وقت
س- دولت کسی را هم به اسم کاندید معرفی کرده بوده؟
ج- به اسم کاندید بله معرفی کرده بود. یا در آن وهله اول یادم نیست. چون این دو وعده شد انتخابات تهران.
س- بله.
ج- عرض کنم که، من رفتم کرمان و همانموقع ورود من به کرمان سرتیپ شمس ملکآرا، یادم نیست به چه سمتی آمده بود کرمان، آنجا بود. من منزل مرحوم ارجمند، چون من کرمان که میرفتم یا منزل مرحوم ارجمند بودم یا منزل مرحوم محمدعلی یاسایی. خانه مرحوم ارجمند این طرف شهر بود. خانه مرحوم یاسایی آنطرف شهر. یک چند روز اینجا میماندم چند روز آنجا. هنوز یعنی روز اول ورود من بود، عرض کنم که، صبح ما وارد شدیم و با چه اوضاعی، چه استقبال حزبی هم شده بود، آمدیم منزل مرحوم ارجمند و خوب، همه طبقات میآمدند دیدن. آقای ملک آرا هم آمد دیدن من و چیز کردیم. سر شب که توی تراس نشسته بودیم و عده زیادی هم بودند. بعضیها جلو نشسته بودند بعضیها توی محوطه ایستاده بودند، از منزل آقای آگاه آمدند گفتند که تیمسار ملک آرا میخواهد ملاقات خصوصی بکند و صحبتی دارد تشریف بیاورید آنجا منزل آقای آگاه. من هم همین جور که آنجا نشسته بودم با پیراهن و شلوار بهاصطلاح، گفتیم، «خوب، نیم ساعت صحبت میکنیم برای شام برمیگردیم. رفتیم آنجا و ایشان مقداری صحبت کرد، صحبتهای متفرقه راجع به اوضاع روز و اینها، دیدیم هیچ صحبتی که مستلزم تقاضای ملاقات خصوصی باشد و اینها
* منصور رفیعزاده – نشد.
ج- نشد. البته آقای آگاه که منزلشان بود. مرحوم ارجمند و مرحوم هرندی هم با من آمده بودند. خوب، آنها محرم بودند بهاصطلاح. بعد هم یک وقتی من دیدم این ساعتش را نگاه میکند و دارد راجع به رنگرزی قالی و نقش قالی و اینها صحبت میکند که من خیلی تعجب کردم که موضوع چیست؟ عمارت آقای آگاه هم وسط یک باغی است که تقریباً یک صد متر تا دیوار خیابان فاصله دارد. یک وقت دیدیم صدای پای زیادی میآید. گفتیم، «این صدا چیست؟» ملک آرا گفت، «این شاید این دهاتیها با الاغهایشان برمیگردند از توی خیابان میروند. بعد دیدیم که نخیر الاغها تبدیل شدند به سرباز و ژاندارم و یک سی نفر سرباز بودند نه ژاندارم، سرباز با آن چیز (؟؟؟) کی بود؟ سرهنگ، اسمش خاطرم نیست، او آمد و رأی کمیسیون امنیت را که معلوم شد همان روز کمیسیون تشکیل شده
س- در کرمان؟
ج- در کرمان. رأی صادر کردند که من تبعید بشوم به جزیره هرمز، و اینها آمدند برای اجرای حکم. البته یک کمیسیون قلابی تشکیل داده بودند از فرماندار و معاون دارایی، چون باید رئیس دارایی باشد توی کمیسیون، معاون دادگستری، و نمیدانم کی، که خود کمیسیونش هم قلابی بود.
س- این همان قانون کذایی است؟
ج- دنباله قانون آقای دکتر مصدق است بله. یا همانست هنوز،
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- نه هنوز طرح، آخر بعداً زاهدی تعدیل کرد.
* منصور رفیعزاده – بعداً کرد.
ج- زاهدی تعدیل کرد. هیچی، گفتم، «من که آزادانه تسلیم این رأی قلابی نمیشوم شما باید»، همان حرفی که توی مجلس، «سمبولیک بیایید را ببرید.» که او هم آمد زیر بغل مرا گرفت من پا شدم و آمدیم و دیگر من فهمیدم که آقای سرتیپ شمس ملک آرا که خیلی این به نظرم ناپسند آمد. چون ملی که این کرد عمل مأمور آگاهی مأمور تأمینات است که مثلاً میخواهند شما را دستگیر کنند نمیخواهند وسط خیابان بگیرند که چیز بشود میآید به شما میگوید، «آقا توی این کوچه یک خانمی با شما کار دارد.» خوب، شما میروید ببینید خانم چه کار دارد، آنجا دستگیرتان میکند. عین، آخر یک سرتیپ ارتش این عمل را
س- این فرمانده لشکر بود یا چه کار بود؟
ج- نه فرمانده لشکر نبود. با یک سمت مثل اینکه بزرگتری آمده بود که انتخابات را اداره کند یک همچنین چیزی. حالا سمتش درست خاطرم نیست. در هر صورت مقام عالیرتبه، درست عمل این چیز را انجام داد. موقعی هم که پا شدیم برویم من اصلاً نگاه هم به او نکردم. بعد هم معلوم شد که همان شبانه یعنی ما را بردند توی ژاندارمری نگه داشتند و همان شبانه هم ریخته بودند توی خانه یک عده از دوستان من، آنها را هم دستگیر کردند و آوردند که جمعاً یازده نفر میشدیم. مرحوم سید محمود شجاع بود. مرحوم علی اکبر معینی و سه نفر از خانواده هنرمند بودند. آقای محمدی دوست عزیز من بود. آقای مبشر که دبیر فرهنگ بود. عرض کنم که،
* منصور رفیعزاده – آوخی.
ج- نه آوخی را بعداً تبعید کردند، دور بعد. حاج قاسم محرابی بود. اینها ده یازده نفر. ما را با کامیون چیز کردند. البته تعارفی که به من کردند مرا جلوی کامیون نشاندند، رفقایمان را هم دستبند زدند و هر دو نفری یک دستبند زدند سوار کامیون کردند و با مأمورین مسلح اسکورت ما را بردند به طرف بندرعباس
س- همان شبانه؟
ج- بله. ما عصر پنجشنبه رسیدیم. این جریان گمان میکنم روز چهارشنبه بود، چون عصر پنجشنبه ما رسیدیم به بندرعباس.
س- ماهش هم یادتان است آقا؟
ج- بله؟
س- کی بود این؟
ج- ماه فکر میکنم اواخر خرداد بود. معلوم است ولی من الان خاطرم نیست. بله.
س- پس یک سال هنوز از ۲۸ مرداد نگذشته بود؟
ج- نخیر نگذشته بود. بعد صبح ما را آوردند دم اسکله یک موتور لنج بزرگی که دو تا عرشه داشت. یک طبعه بالا، یک طبقه پایین. آن بالا فرماندار بندرعباس و رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری و یکی دوتا دیگر از مقامات محلی و من ایستاده بودیم رفقایمان هم آن عرشه پایین بودند، که حرکت کردیم به طرف جزیره هرمز. حالا وارد جزیره هرمز شدیم آنجا یک مدرسهای
س- چهقدر راه بود آقا؟
ج- تقریباً
س- چند ساعت؟
ج- حدود سه ساعت، فکر میکنم. یک مدرسه نیمه خرابهای که یک دیوار اصلاً نداشت دیوار رو به دریا را نداشت، یک دیوار نیمه خرابهای سمت شمالش بود. عرض کنم که، ما را آوردند آنجا. بعد در آنجا رئیس، چون معدن خاک سرخ هست آنجا که صادراتش اصولاً کم است یعنی میزان طلبش کم است ولی خیلی اهمیت دارد. چون برای رنگ کشتیها و این چیزها، این آلیاژ آهن است خاک سرخ. رئیس معدن آقای مهندس اکبری بود یزدی. ما هم آشنایی نداشتیم با او. او خیلی محبت میکرد به ما. اولاً یک ساختمان قدیمی بود که از زمان پرتقالیها مانده بود، ساختمان بزرگی بود دو طبقه، طبقه بالایش را این اختصاص داده بود به ما که از ساعت ۹ صبح تا چهار پنج بعد از ظهر میرفتیم آنجا هوایش نسبتاً بهتر بود نسبت به بقیه. اولاً این جزیره هرمز را نگفتم برایتان اصلاً؟ دوستان ما از بندرعباس چند چیز فرستاده بودند برای ما منجمله یک توپ از این پارچههای وال خیلی نازک هست، از این فرستاده بودند. و برای من هم یک پیت نفتی، نه تا بطر عرق، که این عرق اگر نبود من حتماً آنجا مرده بودم چون من اصلاً از سرما عاجز هستم.
س- از گرما.
ج- از گرما. ما صبح اول آنجا کت و پیراهن و شلوار و جوراب و اینها اصلاً تن رد میکرد اینها را. خلاصه بعد از دو ساعت هر کدام یک تیکه از آن وال را اینجوری به خودمان میپیچیدیم و مینشستیم که وال هم اصلاً حجاب هم نبود ولی برای اینکه یک چیزی روی بدنمان باشد.
س- بله.
ج- چون بدون واقعاً تحمل هیچچیز را نداشت. آب دریا تا پیش از طلوع آفتاب قابل تحمل بود. آفتاب که میآمد بالا اصلاً توی آب هم نمیشد آدم بماند. و گرمانی هرمز آنچنان است که اهالی هرمز در تابستان میروند به بندرعباس به ییلاق. حالا ببینید آنجا چیست. از خاطراتی هم که آنجا داشتیم، شب دوم، نمیدانم این مأمور پست بود، مأمور گمرک؟ یک مأمور دولتی بود خلاصه، یک اونیفورمی تنش بود چون درست ندیدمش نمیدانم چی بود. این آمد پشت آن دیوار نیمه خرابه که مثلاً دوتا آجر زیر پایش گذاشته بود سرش را از دیوار بیاورد بالا. سیگار فرستاده بودند رفقایمان از بندرعباس این سیگارها را ریخت و گفت، «زندهباد دکتر بقایی» و دررفت. بله، این هم از خاطرات
س- یعنی آنجا که بودید که آزاد بودید دیگر یعنی مجبور بودید در جزیره بمانید ولی اینکه
ج- بله، بله.
س- در ساختمان بخصوص که
ج- نه، نخیر
س- مجبور نبودید بمانید.
ج- ولی منزلمان توی آن چیز بود. بهاصطلاح آشپزخانه و این چیزها توی آن مدرسه بود. یعنی محل سکونت رسمیمان توی مدرسه بود نهایت روزها آقای مهندس اکبری ما را میبرد آنجا و این بزرگواری او را هم باید بگویم و کارش را. اولاً چون یزدی بود مبتکر بود. آب جزیره هرمز آب شور بود. آبی که از آن چندتا کوههای کوتاه ولی کوه داشت. این آبی که میآمد رویش مثل آب یخ که میبیندد همینجور نمک میبست. و آب مشروب را از بندرعباس میآوردند. این آقای مهندس اکبری یک نقطهای را در نظر گرفته بود که از کوه آب جاری میشود مجرای این را پاک کرده بود و یک باغی در حدود تقریباً سه هزار متر، باغی آنجا احداث کرده بود با یک استخری که به قدر همین اتاق بود که آب میآمد توی این استخر جمع میشد و باغ را آبیاری میکرد آنوقت مقداری نباتات گرمسیری اینها از هند و جاهای دیگر آورده بود یکهمچین باغچهای روی ابتکار شخصی، این جزو چیزش نبود. ضمناً در جزیره هرمز دوتا بهاصطلاح یخچال، چی این یخچالهای برقی را چه میگویند اسمش را؟
* منصور رفیعزاده – فریزر؟
ج- نه. آن یکیاش. فریزر آنهایی است که
* منصور رفیعزاده – رفریجریتور میگویند.
ج- فریجیدر نه فریزر.
* منصور رفیعزاده – فریجیدر.
ج- باز یک اسم دیگری دارد فارسیاش اسم دیگری. یخچالهایی که توی خانه هست
س- بله.
ج- غذا میگذارند تویش، چیز میگذارند. دوتا از اینها وجود داشت یکی تو بهداری یکی توی خانهاش. دستور داده بود هرچه این یخچال خودش یخ درست میکند با نصف یخ بهداری را برای ما بیاورند.
س- عجب.
ج- بله. و صبحها که ما صبحانه میخوردیم من یک لیوان را پر یخ میکردم و عرق میریختم و خردخرد میخوردم. بعد هم که میرفتیم آن طبقه دوم اداره معدن آنجا هم همینطور تا ظهر دوتا سهتا لیوان اینجوری میخوردم که این مرا زنده نگه داشت و الا حتماً. برای اینکه ببینید وضع گرما چهجور بود؟ من یک اتاقی تقریباً به اندازه همینجا یک خرده هم شاید کوچکتر داشتم که یک پنجرهاش به دریا باز میشد یک پنجره به خشکی و کوران داشت. یک تختخواب هم
س- این در منزل
ج- در اداره معادن.
س- بله.
ج- طبقه دوم. رفقا توی سالن بودند. من اینجا تنها مینشستم که کتاب بخوانم. من در عرض ده روز که آنجا بودیم دوازده صفحه کتاب خواندم. و تازه میخواندم مطلب از دستم درمیرفت دوباره میخواندم و از این دوازده صفحه هم هیچی یادم نبود. کتابش الان خاطرم است کتاب دوم الکسیس کارل بود کتاب (؟؟؟) قبلاً خوانده بودم این کتاب دومش که الان اسمش یادم نیست. فقط دوازده صفحه خیال کرده بودم خواندم.
بعد روزها میآمد عقب ما و ما را میبرد به گردش توی جزیره بالای کوه یک خرابه چیزی بود میگفتند قصر بیبی زبیده، خرابههایی بود، و چیزهای دیگر. و از بزرگواریش یک روزی این حاج قاسم محرابی، خدا سلامتش بدارد، یک آدم خیلی متشرع و خیلی مرتب و منضبطی است از هر لحاظ. این به من گفت که «آقای مهندس اکبری از یخ ما نمیخورد از آن آب توی کوزه که گرم است «یعنی آب توی کوزه مثل این چاییای که جنابعالی اینجا میل کردید، واقعاً اینطور بود. این را گفت. یکروز که از گردش برگشته بودیم، خوب، همه تشنه شده بودیم طبعاً، نشستیم، این به رانندهاش گفت برایش آب بیاورد. نهایت راننده راننده هر روزی نبود عوض شده بود یک راننده دیگر بود، این رفت به طرف لاسک که آب یخ بیاورد من دیدم با چشم اشاره کرد که از کوزه بیاورد. یعنی اینقدر چیز داشت که برای خودش یک لیوان را نمیخواست از سهمی که خودش به ما داده باشد بخورد. خیلی هم مرتب بود مثلاً توی آن گرما با لباس تمام و کتوشلوار و کراوات و کفش میرفت سر معدن.
س- عجب.
ج- خیلی آدم عجیبی بود. بله، بعد همینطور روزها را میگذراندیم فقط یکی از دوستانمان حمله قلبی کرد و خیلی حالت وخیمی پیدا کرد مرحوم شجاع که بردندش بندرعباس بردند سیرجان توی بیمارستان بستریاش کردند.
س- دکتری چیزی بود در چیز در
ج- در هرمز؟
س- هرمز.
ج- نخیر. فقط یک معین پزشک برای بهداری معدن بود. نه هیچی نبود. مدرسه هم تعطیل بود البته که ما اشغال کرده بودیم. بعد صبح روز دهم یا یازدهم فرمانده ژاندارمری که بایست این اسمش را باید حتماً بپرسم چون لازم است در تاریخ بماند، یک سرهنگ ترک بیلمزی آمد مژده آورد که از تهران تلگراف کردند و شما آزاد شدید یعنی من.
س- بله.
ج- گفتم، «بقیه آقایان؟» گفت که «راجع به آنها دستوری نرسیده.» حالا در این فاصله اتفاقی که افتاده بود این بود که بعد از بردن ما از کرمان مردم بهعنوان اعتراض آمدند در مسجد جامع معتکف شدند.
مصاحبه با آقای مظفر بقایی کرمانی – نوار شماره ۲۰
روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۰
س- فرمودید که دستور آزادی شما رسیده بوده ولی نسبت به بقیه رفقا خبری نرسیده بود.
ج- خبری نبود. نه داشتم داستان مسجد را میگفتم مثل اینکه.
س- بله. که مردم در کرمان در مسجد جامع تجمع کردند.
ج- در مسجد جامع تجمع کردند، گلدستههای مسجد را سیاهپوش کردند و سیل تلگراف و اعتراضات به تهران، که این اعتکاف مسجد یادم نیست چند وقت طول کشید تا اینکه امانپور رفته بود برای تطمیع و تهدید مردم. فایدهای هم نکرده بود. الان آن تاریخهایش هیچ خاطرم
س- امانپور کی بود؟
ج- سرلشکر امانپور. که او هم لعبت عجیبی بود، واقعاً یک خر به تمام معنی. حالا داستانهایش را یک وقتی تعریف میکنم. در نتیجه این اعتراضات و این چیزها بود که زاهدی دستور داده بود که من آزاد بشوم. ولی نه بقیه تبعیدیها. خوب، ایشان دستور آزادی ما را آورد و ما هم تشکر کردیم. گفت، «خوب، حالا بفرمایید برویم.» گفتم، «کجا؟» گفت، «بندرعباس.» گفتم، «مگر من آزاد نیستم؟» گفت، «جناب دکتر تلگراف آزادی شما رسید.» گفتم، «خوب، مگر من آزاد نیستم؟ آزادم میخواهم اینجا بمانم.» گفت، «نه برویم بندرعباس.» گفتم، «نمیخواهم.» میگفت «به پاگونم قسم دستور آزادی شما رسیده. به سر اعلیحضرت قسم.» گفتم، «خیلی خوب ممنونم. خیلی متشکر. حالا که آزاد هستم. مگر یک فرد ایرانی نمیتواند هرجا دلش میخواهد برود؟ من میخواهم اینجا اقامت بکنم.» میگفت، «نه، شما آزادید بیایید بروید.» خلاصه تا ظهر ایشان چانه زد و هی قسم خورد که تو آزاد هستی. من هم میگفتم خوب آزاد هستم اینجا میمانم. گفت، «ما مجبور هستیم شما را ببریم.» گفتم، «من حاضر نیستم بیایم. تو میگویی من آزاد هستم.» سوار شد و رفت. رفت و حدود ساعت پنج و نیم شش بعد از ظهر دیدیم که دوتا سهتا موتور لنج آمد جناب سرهنگ و معاونش و یک عدهای ژاندارم، این رئیس ژاندارمری بندرعباس بود، و رئیس شهربانی با پانزده تا پاسبان. دوباره صحنه صبح تکرار شد. گفت، «شما آزاد هستید و بیایید برویم.» میگفتم، «من آزاد هستم میخواهم اینجا بمانم.» گفت، «ما مجبور هستیم شما را ببریم.» گفتم که «من مقاومت میکنم.» بالاخره بعد از دو ساعت سه ساعت نشسته این بحثها چیز شد، گفت، «خوب، من دستور میدهم شما را دستگیر کنند.» گفتم، «تو میگویی من آزاد هستم.» گفت، «بله، بله ما دستور دادیم شما را ببریم.» من پا شدم پشت به همین دیوار نیمه خرابهای که گفتم ایستادم یک میز اینقدری هم آنجا بود که رویش غذا میخوردیم معمولاً، میز چوبی چوب سفید، این را هم کشیدم جلو، عصایم را هم دستم گرفتم و گفتم، «من مقاومت میکنم.» خلاصه این چند دفعه چیز کرد و عصبانی هم شده بود. ترک و عصبانی هم شده تکلیف معلوم است. در این ضمن دستور داد که ژاندارمها پیشروی کنند و بیایند مرا بگیرند. من گفتم که «من کسی بیاید میزنم با این عصا مقاومت میکنم.» اینها شروع به پیشروی کردند، معاونش مرحوم سرگرد عشقی که آن هم آنجا من شناختم سابقه آشنایی نداشتیم، معلوم شد برادرزاده میرزاده عشقی معروف است. میرزاده عشقی که
س- بله، بله.
ج- میشناسیدش. یا برادرزاده یا نوهبرادر
* منصور رفیعزاده – میرزا
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – او را کشتندش.
ج- این یک چیزی بیخ گوش سرهنگ گفت و سرهنگ دستور توقف داد و عرض کنم که، با این رفتند قدم بزنند حرف بزنند. که بعداً به من گفت، یعنی وقتی آمدیم بندرعباس و این قضایا چیز شد دیدمش، گفت که «من به او گفتم آخر این چه کاریست شما مسئولیت به عهده میگیرید. شهربانی که با شما باید همکاری بکند ببینید رئیس شهربانی پانزده تا پاسبانش آن ته محوطه رفتند صف کشیدند ایستادند شما دستور پیشروی دادید اینها تکان نخوردند و این یک چیزی است به ضرر شما تمام میشود. که مسئولیت بزرگی است. خلاصه ترسانده بودش. ایشان برگشت و عرض کنم آمد و دوباره با التماس که «آقا بیایید برویم. خوب، ما را اذیت میکنی. آمدیم و فلان.» گفتم، «نه آنها هم بیایند من میآیم حرفی ندارم، و الا من ماندم اینجا.» اینها رفتند اینها رفتند و ساعت دو بعد از نصف شب شده بود که ما از شش بعد از ظهر همهاش درگیر مذاکره و بعد هم درگیر حمله و دفاع بودیم تا اینها رفتند. و آنموقع یادم هست چون خوب خسته شده بودیم و اینها رفتیم لب دریا که آبتنی بکنیم. باور کنید من دست کردم توی آب آب دریا ولرم بود دو بعد از نصف شب. این اصلاً باور نکردنی است، بله. دیگر بعد از چند روز دستور تبدیل محل، چون قانون چیز را مثل اینکه همانموقع تعدیل کرده بودند گمان میکنم، تبدیل تبعید جزیره هرمز به اراک صادر شد. که آمدند و زندانیها را سوار کردند و آوردند بندرعباس که تحت الحفظ ببرند به
س- اراک.
ج- اراک. که آنجا من گفتم، «من هم با اینها باید بیایم. من اینها را تنها نمیگذارم. آن فرماندهای که چیز بود سرگرد، عجب اسمها یادم رفته، بعداً معلوم شد خواهرزاده خلیل ملکی است. بسیار هم مرد هم وظیفه شناس بود ولی ملایم و متحمل و خیلی مؤدب. ما از آنجا با وسایل ارتشی البته، ما را آوردند به سیرجان. در سیرجان چند روز توقف کردیم چون مرحوم شجاع گفتم حمله قلبی کرده بود و توی بیمارستان بودکه باز هم بود وقتی ما آمدیم هنوز آنجا بود. بعد ما را از سیرجان حرکت دادند از بیراهه، برای اینکه از سیرجان قاعدتاً باید بیاییم کرمان ولی دستور بود از بیراهه ما را ببرند. از شهر بابک و چهارشتران، یکهمچین اسمی، از آنجا ما را آوردند.
در نزدیکی یزد دوستان ما از کرمان سفارش کرده بودند یعنی مرحوم هرندی به آقای ریسمانی که از تجار معروف یزد بود که او از ما پذیرایی بکند. چند فرسخی یزد دیدیم که دوتا اتومبیل آمده پسرش و اینها که ما را ببرند آنجا آن سرگرد هم، عجب باید اسمش یادمان بیاید، موافق کرد. همه رفتیم منزل مرحوم ریسمانی. و انصافاً خیلی محبت کرد. با اینکه خوب ما وضع همچین چیزی از لحاظ دولت نداشتیم.
س- بله.
ج- یک تاجر میلیونر هم باید حساب
س- همین، من تعجب کردم چطور
ج- بله.
س- ملاحظه نکرده بود.
ج- بله، همین. برای همین ذکرش را میکنم. در طول راه دو تا از دوستان ما یکی آقای مبشر یکی حاج احمد هنرمند سخت مریض شده بودند که اینها را برده بودند بیمارستان و حالشان روز به روز بدتر میشد. بعد ما متوجه شدیم، حالا یادم نیست که کی متوجهمان کرد، که دکترهای یزد واهمه داشتند که یک معالجه قطعی بکنند. چون میترسیدند که اینها بمیرند آنوقت برای خودشان بد باشد. بعد از شاید ده روز که یزد بودیم قرار شد که اینها را با هواپیما بفرستیم اصفهان، ترتیبش تلگرافاً داده شد با دوستانمان و خودمان هم با همان اتومبیلها حرکت کنیم و بیاییم اصفهان. بله. این را هم یادداشت کنید بعداً سر نهار تعارف
* منصور رفیعزاده – یزدی.
ج- یزدی را تعریف کنم، نهار اردکان. شنیدنی است ولی به درد تاریخ نمیخورد. عرض کنم که، آمدیم اصفهان و دوستانمان، البته دوستانمان با هواپیما با یک ژاندارم فرستاده شدند و ژاندارم هم توی بیمارستان همراهشان بود. دیگر حال آنها بهتر شد و بنا شد که برویم به طرف اراک که من هم گفتم همراه دوستانم میآیم اراک. در اراک هم من آشناییهای مختلف داشتم هم از خانواده حاج آقا محسن اولادش و نوههایش، بعضیها با من آشنا بودند. هم از خانواده بیات. اما خانواده بیات به علت مخالفتی که با سهام السلطان کرده بودم و آن جریانات نمیخواستم بروم، آنها را هم خوش نداشتم که بروم. آقای زهری یک دوستی داشتند که او هم وابسته به خاندان حاج آقا محسن بود یعنی پدرش عموزاده حاج آقا محسن بود ولی با آنها بهاصطلاح چیز سیاسی با آنها نداشت. آقای زهری از تهران به او خبر داده بودند و او از ما پذیرایی کرد که داستان خیلی مفصلی دارد ماندنمان در اراک و پذیراییها و چیزهایش که اینها به درد تاریخ نمیخورد. تا بعداً گمان میکنم در آبان سال اگر اشتباه نکنم، دستور آزادی و بازگشت تبعیدیان صادر شد و برگشتیم به کرمان.
س- شما تا آخر ماندید با دوستانتان؟
ج- بله، بله ماندم. با هم برگشتیم به کرمان. در این موقع صمصام استاندار کرمان شده بود، صمصام بختیاری، و میخواستند انتخابات را شروع کنند. حالا انتخابات اولیه در، نمیدانم، اردیبهشت در همه ایران تمام شده بود مجلس هم تشکیل بود ولی انتخابات کرمان نشده بود. یعنی هر دو دفعهای که خواسته بودند نتوانسته بودند، حالا دفعه سوم خواستند انتخابات را شروع بکنند. اولاً من یک نامهای نوشتم به اعلیحضرت، به فرانسه هم نوشتم، این را هم باید متنش را پیدا کنم، هست توی کاغذهای من.
س- چرا به فرانسه نوشته بودید؟
ج- که دیگر مستقیماً به دست خودش
س- آها.
ج- برسد چیز بشود. نوشتم که، «در این چند سالی که من در مجلس بودم لابد اعلیحضرت متوجه شدید که من جاهطلب نیستم و در مجلسی هم که به این صورت تشکیل شده اصولاً جای من نیست. ولی همشهریهای من از من دعوت کردند برای انتخابات، من هم دعوتشان را پذیرفتم و نمیتوانستم وسط کار این را بشکنم این پذیرش خودم را. اما چون علاقهای به انتخابات ندارم این است که اعلیحضرت دستور بدهید همینطور که در دوره شانزدهم دولت نگذاشت در کرمان انتخابات بشود، این دور هم انتخابات نشود، و چیز بشود که این هیجان مردم تمام بشود. من هم که مدعی اینکار باید باشم من هیچ ادعایی ندارم و چیز بکنم.» این را به وسیله یکی از دوستانمان مرحوم مهندس عقیلی فرستادم برای اعلیحضرت و وقتی هم که باز کرده بود گفته بود «چرا به فرانسه؟» او گفته بود، «نمیدانم.» شاه گذاشته بود توی جیبش و رفته بود. بعد شور مردم همینطور بود. حالا صحبت انجمن نظارتی هم تشکیل دادند قلابی یعنی مطابق قانون که باید از طبقات ششگانه باشد توی طبقات ششگانه بالاخره یک کسان ضعیفی را پیدا کرده بودند که انجمن تشکیل بدهند. مردم هم مقاومت میکنند. صمصام از من دعوت کرد که «خوب، راجع به این انتخابات چهکار میکنید؟» گفتم، «من چنین نامهای به اعلیحضرت نوشتم و حالا هم به شما میگویم من اصراری برای انتخاب شدن ندارم. ولی تا وقتی که وضع مردم اینطور باشد من، حالا دوتا کاندیدای وکالت هم آمدند کرمان، یکی لقمان نفیسی و شاید مجید ابراهیمی، یادم نیست. یقین ندارم. چون مجید ابراهیمی، شاید، در هر صورت.
* منصور رفیعزاده – یدالله خان؟
ج- یدالله خان.
* منصور رفیعزاده – یدالله.
ج- یدالله ابراهیمی، متولی همان موقوفه نوریه که
س- بله.
ج- شرحش آمد. و ما هم مرتب شبها توی شبستان مسجد جامع سخنرانی هست و اعتراض. که روی همین چیزها با صمصام مذاکره کردیم. گفتم که، «من حاضر هستم از کرمان بروم به شرط اینکه این وکلای تحمیلی هم که معرفی کردند اینها هم بروند خواه انتخابات بشود کرمان، خواه نشود، من هیچ چیزی ندارم.» گفت، «یعنی شما حاضر هستید از کرمان بروید؟» گفتم، «بله، به شرط اینکه شما قول ایلیاتی بدهید که اینها هم بروند.» با اینکه به ما قول داد عمل به قول نکرد. اینجا یک قسمت خصوصی را باید از لحاظ تاریخی بگویم.
ابتدای، چون رزونامههای تودهای درمیآمدند روزنامههای مخفی تودهای، دفعه اولی که خواستند انتخابات بکنند که مرحوم کاظمی استاندار بود و اینها، اینها نوشتند که «جلوی انتخابات گرفته شد، که چون قانون نفت باید بیاید توی مجلس و تصویب بشود و فلانی با سابقهای که دارد نمیتواند سکوت بکند این است که انتخابات کرمان را به تأخیر انداختند که فلانی دیرتر انتخاب بشود که این قانون از مجلس گذشته باشد.» این را نوشتند. دفعه دوم هم باز در همین زمینه یک چیزی نوشتند. خلاصه، من دیدم که چه انتخابات بشود و من وکیل بشوم، چه انتخابات نشود اینها باز این زهرپاشیاش را میکنند و این افکار مردم را خراب میکنند، قضاوت مردم را. یکروز صبحی در منزل مرحوم یاسائی بودم. یک باغ بزرگی پهلوی منزلش بود، تا ظهر آنجا قدم زدم و فکر کردم که چه کار بکنم؟ دیدم تنها راه حل برای خروج از این بنبست مبارزه تودهایها این است که من کشته بشوم در این جریان. و تصمیم گرفتم که بهاصطلاح مردم را دعوت کنم که دستهجمعی برویم تلگرافخانه متحصن بشویم و خبر داشتم که از طرف لشکر کسی را مأمور کردند که اگر ما راه افتادیم توی شهر مرا نشان کنند و بزنند. این تصمیم را هم پیش خودم گرفتم که این به اینطور ختم بشود. شب که توی مسجد صحبت کردیم در ضمن صحبتم خواهش کردم که ما فردا یا برای فردا شب مقداری کفن تهیه کنند بیاورند که ما روز بعد از مسجد حرکت کنیم برویم تلگرافخانه متحصن بشویم.
س- کفن پوشیده؟
ج- کفن پوشیده که خوب کاملاً مشخص باشد برای
س- این یک سنتی از سابق بوده این کفن پوشیدن؟
ج- بله.
س- چیز تازهای نیست؟
ج- نه تازه نیست. قصدم این بود که من مشخص باشم که
س- بله.
ج- آن مأمور بتواند کار خودش را، یعنی از لحاظ عصبی به مرحلهای رسیده بودم که دیدم این تنها راهحل این قضایاست. عرض کنم که، فردایش موقعی که عصر منزل مرحوم ارجمند بودیم یعنی شام آن جا خورده بودیم که برویم مسجد. از آنجا با ماشین حرکت کردیم که بیاییم مسجد و آن برنامه عملی بشود، سر پیچ که از کوچه دوم خانه ایشان وارد خیابان میشد یک دفعه اتومبیلها پیچیدند جلوی اتومبیل ما و ما را متوقف کردند و عرض کنم که مرا پیاده کردند سوار ماشین کردند باز ژاندارمری و همان شبانه حرکت دادند به طرف بافت. در بافت من یک ماه زندانی مجرد بودم، البته توی اتاق رئیس تلگراف که غایب بود یک بالاخانهای بود آنجا چیز بودم. بعد از دستگیری و فرستادن من به بافت کمیسیون امنیت تشکیل شده بود برای صدور حکم تبعید من به زاهدان. نهایت بعد از رأی کمیسیون چون مطابق قانون در ظرف ده روز کمیسیون میتوانست تجدیدنظر بکند. یعنی محکوم
س- اعتراض داشت.
ج- حق اعتراض داشت و تجدید نظر. قضات دادگستری که میبایستی در آن کمیسیون شرکت داشته باشند از کرمان گذاشته بودند رفته بودند که این ده روز کسی اعتراض نکند. من یک ماه بافت بودم که اتفاقاً خیلی برای من پرثمر بود. برای اینکه روز اولی که رفتیم رؤسا و اینها آمدند دیدن من و فردایش هم همینطور. فرماندار بافت اگر اشتباه نکنم لنگری بود که خیلی اظهار اخلاص و کوچکی و فلان و اینها. روز سوم دیدیم که هیچکس نیامد و آن فرمانده ژاندارمری گفت که دستور رسیده از کرمان که تو زندانی مجرد باشی، که ما را بردند توی آن اتاق. بعداً دانستیم که همان فرمانداری که آنجور اظهار اخلاص و دستببوس و چه میکرد گزارش داده که خوب، این آمده اینجا و همه مرتباً میآیند دیدنش و اینها و از آنجا هم دستور دادند که ما زندانی مجرد باشیم. یکی از فرهنگیان کرمان که رئیس یک مدرسهای بود در بافت آقای امیدوار، خدا سلامتش بدارد، حالا بیچاره کور شده تهران است. این کتابخانه خوبی داشت. مقداری کتاب برای من فرستاد که خیلی کیف کردم از این لحاظ، منجمله سالها بود که میخواستم تاریخ بیهقی را بخوانم و هیچوقت فرصت نکرده بودم. آنجا سر فرصت خواندم. یکی دیگر از آشناهایمان هم در بافت مرحوم قراری بود که برادرزن مرحوم ارجمند بود، او مرتب غذای مرا میفرستاد و اینها تا بعد از یک ماه از کرمان قوای انتظامی آمدند که مرا ببرند به زاهدان. فرماندهشان یک سرهنگ دومی بود به اسم جهاد، جهادی، مجاهد، مجاهدی، یکهمچین اسمی که خیلی هم با هم توی راه آشنا شدیم. و برای این هم که ما از جاهای سکنهدار عبور نکنیم دستور بود که همهاش از بیراهه برویم. یک دفعه هم راه را گم کردیم سر از معادن اسفندقه درآوردیم، معادن کرومیت که، البته توی معادن نرفتیم ولی رسیدیم به آنجا و دوباره برگشتیم و رسیدیم به زاهدان. بله، بعد هم یک سال در زاهدان بودم.
س- من دو سهتا سؤال دارم، اسم اول آقای یاسایی، ارجمند، آگاه و هرندی را ممکن است
ج- آقای یاسایی محمد علی یاسایی است.
س- بله. ارجمند.
ج- ارجمند محمد ارجمند کرمانی.
س- بله.
ج- سلطان قالی. در آمریکا به او سلطان قالی میگفتند.
س- بله.
ج- بله.
س- آگاه؟
ج- غلامرضا آگاه.
س- و هرندی؟
ج- هرندی حاج ابوالقاسم هرندی.
س- این آقای محمدعلی یاسایی با آن تیمسار دریادار یاسایی نسبت داشت؟
ج- نخیر. هیچ نسبت نداشت.
س- بله.
ج- بعد از حرکت ما از کرمان دستور انتخابات صادر شد. صادر شد و همان انجمنی که زمان صمصام تشکیل شده بود شروع به انتخابات کردند و مردم قیام کردند. مردم قیام کردند و عرض کنم، دستور تیراندازی توی مردم دادند. دو نفر از دوستان ما یکی حسن یزدانپناه که حالا شرحش را برایتان در زاهدان هم خواهم گفت، یکی هم لؤلؤ کشته شدند. عده زیادی هم مجروح شدند. مجروح شدند و انتخابات هم مطابق دستور انجام گرفت و وکلا معرفی شدند.
س- همان دو آقا لقمان نفیسی و یدالله
ج- یدالله ابراهیمی.
س- ابراهیمی.
ج- بله.
س- پس نامه شما به شاه فایده نکرده بود به انتخابات؟
ج- ظاهراً فایده نکرده بود. شاید هم خوب علیرغم شاه زاهدی، چون زاهدی این توانایی را داشت. اینش را هیچوقت نفهمیدم. یعنی ظاهر نشد که آن نامه تأثیری کرده یا نه؟ بله، بعد دیگر راجع به کشتار کرمان اینها شما چه یادتان است بگویید.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟) حسن یزدانپناه کشته شد که شلوغ شد شهر و بعد هم
ج- ریخته بودند توی انجمن نظار و
* منصور رفیعزاده – و تلگراف هم کرده بودند به مرکز که چهقدر خوب شد. ایشان را تبعید کرده بودند. اگر تبعید نکرده بودند (؟؟؟) به بافت وضع خیلی وخیمتر بود. تلگرافات
س- شما خودتان حضور داشتید؟
* منصور رفیعزاده – یزدانپناه دوست من بود. افسر همینطور آمد
س- چه شد؟
* منصور رفیعزاده – آن افسری که یزدانپناه را کشت حسین کاظمی را کشت. یزدانپناه شعار میداد که آمد با
س- با هفت تیر زدش.
* منصور رفیعزاده – با هفتتیر توی شکمش زد.
ج- این یزدانپناه پدرش محرر سابق یکی از آخوندهای کرمان بوده سالها قبل بعد از آنکه آخوندها دیگر دفتر نداشتند و محرر نداشتند این نامهنویسی دم دادگستری بود. توی خیابان مینشینند تهران هم هست جلوی پستخانه نامهنویس بود. خدا بیامرزدش بسیار هم بدخط بود. با خطش من خیلی آشنایی داشتم. چون خیلیها که از کرمان به من نامه مینوشتند سواد نداشتند نویسنده نامه او بود. و این یزدانپناه شاگرد دانشسرا بود.
سال دوم یا سوم دانشسرا بود که یکروز هم یادم هست این شاگردهای دانشسرا آمده بودند یکی از سفرهای من به دیدن من معرفی میکردند گفتند یزدانپناه، گفتم، «شما با مرحوم دیلمقانی چه نسبتی دارید؟» دیلمقانی یکی از تجار و مالکین بزرگ کرمان بود که اسم فامیلش یزدانپناه بود. گفت که «با او هیچ نسبتی نداریم ما در پناه یزدان هستیم.» اینطور. و این هم از چیزهایی است که خوش دارم یادآوری بکنم چون صمصام بعد از قضیه این کشتار خودش ناراحت شده بود. بعد دوستان ما خبر آوردند که صمصام این شیخ اسدالله یزدانپناه پدر این مقتول را خواسته و دلجویی کرده که خوب تو چه کار میکنی و فلان و اینها. بعد میگوید که «من دستور دادم صندوق دوهزار تومان به تو بدهند با زنت برو زیارت مشهد.» این هم تشکر میکند میآید بیرون. صمصام از پنجره اتاقش میبیند که این نرفته
س- صندوق.
ج- صندوق و دارد میرود بیرون. پنجره را باز میکند به او میگوید که «من گمان میکنم اشتباه شده من گفتم پنج هزار تومان به تو بدهند.» این آدمی که دهشاهی میگرفت یک نامه مینوشت آنجا میایستد وسط استانداری هر چه به زبانش میآید فحش میدهد به صمصام. پنج هزار تومان برای او مثل اینکه بگویند به ما پنجاه میلیون دلار میدهند. اصلاً فحش میدهد و میآید بیرون. عرض کنم که این قضیه را برای ما خبر آوردند. ضمناً لباسهای این مرحوم یزدانپناه را هم خونآلود آوردند که من بفرستم تهران شاید خونخواهی بشود یا چیز بشود، اینها را هم برای من آورده بودند.
س- به زاهدان.
ج- زاهدان بله. من خیلی از این قضیه متأثر بودم برای اینکه این یک پسر دیگر این شیخ حسن
* منصور رفیعزاده – شیخ اسدالله.
ج- شیخ اسدالله عمله بنا بود نه بنا یا معمار، عملهای که خشت بده بالا.
س- بله.
ج- حالا این پسر رفته دانشسرا که سال دیگر آموزگار میشود یک شاهی حقوق دارد میتواند خانواده را اداره بکند. یعنی این چشم و چراغ این خانواده بود. عرض کنم که، من از دوستانم خواهش کردم چون مرتب دوستانم از کرمان و تهران میآمدند دیدن من، گفتم که این شیخ اسدالله را هم بیاورند ما دیدنی بکنیم. آمد اولاً من وقتی این را دیدم به طوری متأثر شدم که واقعاً نزدیک بود که اختیار خودم را از دست بدهم و خاطره گریههای دروغی آقای دکتر مصدق باعث شده بود که من از اینکه در جمع متأثر بشوم ناراحت باشم. چون فوری خاطره آن گریههای دروغ یادم میآمد. این تا نشست من پا شدم رفتم توی اتاق خودم مدتی که تسکینی پیدا کنم و برگشتم. برگشتم بعد از چند روز که آن دوستانی که این را آورده بودند میخواستند بروند این اجازه خواست که برود. گفتم، «کجا میروی؟ دفتری داری امضا کنی؟ ادارهای؟ چیزی؟» گفت، «نه.» گفتم، «کرمان که کاری نداری.» ها، بعد از این قضیه هم این فلج شده بود.
س- عجب.
ج- دستش دیگر.
س- (؟؟؟)
ج- چیز نداشت نمیتوانست بنویسد. اصلاً علت عمدهاش هم این بود که گفتم بیاورندش. دیگر کار نداشت اصلاً. گفتم، «من اینجا تنها هستم. این خانه هم هست. اتاق خالی هم هست. همینجا پهلوی من بمان.» این ماند. ماند و روزهای، من خوب، آنجا دوستانم برایم کتاب آورده بودند. خودم هم مقداری خریده بودم که یک هفتاد تومنی هم که دادم که داغش هیچوقت از دلم بیرون نمیرود. روی بیکتابی رفتم کتابخانه مرحوم ایرانشهر را من به شهرت میشناختم یک چیزهایی هم بچگی خوانده بودم توی مجله «ایرانشهر» یا «کاوه» اینها مال زمان بچگی و خوب به نظرم یکی از دانشمندان عالیقدر بود. من هفتاد تومان کتابهای این را روانشناسی و جامعهشناسی و نمیدانم، چی؟ چندتا کتاب اینجوری خریدم که مال او هفتاد تومان شد دیگر که این داغش هنوز توی دلم هست. آقا دیدم که به اندازهای بیمحتوا، به اندازهای مزخرف که قابل تصور نیست. به حدی که مثلاً سقراط را با کنفوسیوس اشتباه بکند به این حد. حالا کار نداریم. یک جلد ناسخ التواریخ هم برای من آورده بودند این را داده بودم که یزدانپناه روزها مطالعه کند. خوب، او توی اتاق خودش، من توی اتاق خودم، دائم که با هم نمینشستیم. و مشغول بودیم. یکروز من متوجه شدم این دائم مشغول مطالعه بود من هم خوشحال که این از فکر پسرش و اینها بیرون رفته. یکروز که میرفتم بروم دستشویی از جلوی اتاق او میگذشتم، این دم پنجره نشسته بود کتاب جلویش باز بود من دیدم همان صفحهای که روز اول باز کرده باز هم همان صفحه را دارد نگاه میکند. دو سه بار دیدم، چون بالای صفحهها عنوان مطلب درشت نوشته بود من میتوانستم در حال عبور. بعد هم دیدم که همینطور است. این نمیخواند، سرش پایین بود توی فکر خودش بود تظاهر به خواندن میکرد. و یک نکته عجیبتری که از او دیدم ما جاهایی که اجازه داشتیم برویم یکی تا میرجاوه بود که سرحد پاکستان است. یکی تا دهپاوید بود که نیمه راه خاش است، که این حدود ما اجازه آمد و رفت داشتیم. رئیس شهربانی میرجاوه یکی از همشهریهای بسیار عزیز ما بود آقای سرلشکر علیاکبر طاهری کرمانی. علی اکبر است اسمش؟ حاجی.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- علی اکبر است بله. این رئیس شهربانی میرجاوه بود. دعوت کرده بود که ما یک روز برویم آنجا، با ترن میرفتیم البته، نهار مهمانش باشیم. من با مرحوم شیخ اسدالله توی اتاق نشسته بودیم آقای، سرهنگ بود آنوقت، سرهنگ طاهری رفت که دستور نهار بدهد اینها رادیو را باز کرد. رادیو را باز کرد، تا صدای رادیو بلند شد این جمله شنیده شد جلوترش شنیده نشد «سید مصطفی کاشانی مجلس تعطیل شد.» خوب، این معلوم است مقدمهاش چیست. به مناسبت فوت سید مصطفی کاشانی، وکیل مجلس بود
س- بله.
ج- پسر مرحوم کاشانی، مجلس تعطیل شد. من بیاختیار گفتم، «ای وای آقا سید مصطفی؟» مصطفیاش را هم تمام نکردم ها، مصط گفتم، یک دفعه ساکت شدم، دیدم برابر من کسی نشسته که جوانش کشته شده. اصلاً قابل مقایسه با آقا سید مصطفی نبود. آقا سید مصطفی من عاطفهای داشتم به علت این است که پسر مرحوم کاشانی بود، و الا اینکه با زاهدی سازش کرده بود و انتخاب شده بود و عیبهای دیگری هم داشت چیز نبود، فقط به مناسبت کاشانی من عاطفه داشتم. یک دفعه من متوجه شدم که این کسی که جلوی م نشسته بچه جوانش شهید شده، حالا من اسم او را آوردم. میگویم باقی کلمه را قورت دادم. این هم چیزی نگفت. این هم چیزی نگفت، بعد از دقایق بسیاری گفت که «آقا سید مصطفی بیش از شصت سال داشت؟» به دروغ گفتم «بله.» و خوشحال که این چیز نشده، یعنی پارالل نکرده. بعداً که با روحیات این آشنا شدم این ناراحتی مرا فهمیده برای اینکه مرا از خیال در بیاورد این سؤال را کرده که او بیش از شصت سال داشت. یعنی ارتباطی با جوان من
س- بله.
ج- نمیتواند داشته باشد.
س- عجب.
ج- عجیب. میگویم یک آدمی در این مایه چه از لحاظ مقام اجتماعی چه از لحاظ سطح علمی، فلان در این مایه. یک چیز دیگری هم از او دیدم که این را هم باید بگویم. در مدتی که مانده بود هوا سرد شد در زاهدان
* منصور رفیعزاده – عبا.
ج- این یک عبای نازک تابستانی داشت وقتی آمد. حالا هوا سرد شده بود. من یک عبای کهنهای داشتم که از وقتی هم به من رسیده بود کهنه بود این در سفر همیشه با خودم میبردم خیلی برای سفر غیر هواپیما با اتوبوس و با اتومبیل و اینها خیلی همسفر خوبی است خیلی. این عبار را داده بودم آقا شیخ اسدالله بپوشد. ضمناً به مرحوم مهندس عقیلی که آنموقع معاون آستانه بود در مشهد نوشتم که یک عبای خوبی تهیه کند بفرستد. او هم یک عبای خوبی فرستاده بود که بعداً یعنی پولش را از من نگرفت ولی قیمتش را دانستم دویست و پنجاه تومان است آن زمانکه خیلی گران بود آنموقع. این عبا توی یک بقچهای پیچیده شده بود و بردم برای
* منصور رفیعزاده – شیخ اسدالله.
ج- مرحوم شیخ اسدالله عبا را گذاشت گوشه اتاق. این همان جا گوشه اتاق بود تا تقریباً دو ماه بعد که دیگر بنا شده بود که من بیایم تهران و اینها. آن دوستانی که کرمان بودند همان روز پیش از حرکت من آنها برمیگشتند کرمان بنا شد که آقا شیخ اسدالله را ببرند کرمان. وقتی اینها خداحافظی کردند و داشتند میرفتند من نگاه کردم دیدم که آن بقچه عبا همانجایی که بوده. صدا کردم گفتم، «آقا شیخ اسدالله این را فراموش کردی.» گفت، «نه، من همین عبا خوب است و عادت کردم.» همان عبای کهنهای که به او داده بودم.
س- بله.
ج- عبا کهنه بود به کلی چیزهایش رفته بود. گفتم، «خوب، من نگفتم آن را بدهی این را هم ببر. گفت، «نه لازم نیست.» من اصرارکردم گفتم، «من عبا لازم ندارم آخر.» گفتم، «آخر علتش چیست؟» گفت، «من نمیخواهم کرمان بگویند که شیخ اسدالله رفته زاهدان یک عبا گرفته.»
س- عجب.
ج- در صورتی که این عبا خرج دو ماه زندگی این میشد میفروخت عبا را. یکهمچین آدمی.
س- عجب.
ج- بله. حالا
س- کجا زندگی میکردید در زاهدان؟ در منزلی جایی بودید؟
ج- یک خانه برای من کرایه کرده بودند. موضوع قطع رابطه که گفتیم؟ راجع به
س- بله.
ج- قطع رابطه با
س- بله، با انگلستان.
ج- تجدید روابط با انگلستان.
س- تجدید روابط با انگلستان. و آخرین ملاقاتتان با تیمسار زاهدی.
ج- زاهدی.
س- بله.
ج- بعداً من رفتم پیش شاه. الان بهاصطلاح موضوعش یادم نیست که تقاضا کردم یا احضار کرده بود خاطرم نیست. رفتیم و راجع به همین موضوع صحبت کردیم و من گفتم با سابقهای که این موضوع داشت و روحیهای که مردم دارند این خیلی مشکل است که مردم این را تحمل بکنند. و آخرین چیزی که شاه گفت که من بلند شدم این بود که «مردم دیگر کاری نمیتوانند بکنند.خردشان میکنم،» یک همچنین چیزی گفت، «ارتش قوی است.» یکهمچین موضوعی را میگویم، جزئیاتش خاطرم نیست. معنیاش یادم است.
س- مطرح نیست.
ج- بله. من گفتم، «ولی فکر کنید اعلیحضرت یک وقت ممکن است که اسلحهها به جای اینکه به روی مردم گشوده بشود به عقب برگردد.» این آخرین جملهای بود که من به شاه گفتم و آمدم بیرون.
س- آنوقت دیگر شاه را ندیدید تا؟
ج- دیگر بعدش جریان تبعیدهای من پیش آمد و البته از تبعید زاهدان که برگشتم آقای بهبودی تلفن کرد و آمد منزل و گفت که «اعلیحضرت سلام رساندند و اظهار تأسف کردند از این جریاناتی که شده و فرمودند که شما سفارت هر مملکتی را که میل دارید
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بگویید که برایتان آگرمان خواسته بشود.» من هم از مراحم اعلیحضرت تشکر کردم و گفتم، «نه، فعلاً تهران کار دارم.