روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۲۴ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲۰

 

 

س- فرمودید که دستور آزادی شما رسیده بوده ولی نسبت به بقیه رفقا خبری نرسیده بود.

ج- خبری نبود. نه داشتم داستان مسجد را می‌گفتم مثل این‌که.

س- بله. که مردم در کرمان در مسجد جامع تجمع کردند.

ج- در مسجد جامع تجمع کردند، گلدسته‌های مسجد را سیاهپوش کردند و سیل تلگراف و اعتراضات به تهران، که این اعتکاف مسجد یادم نیست چند وقت طول کشید تا این‌که امان‌پور رفته بود برای تطمیع و تهدید مردم. فایده‌ای هم نکرده بود. الان آن تاریخ‌هایش هیچ خاطرم

س- امان‌پور کی بود؟

ج- سرلشکر امان‌پور. که او هم لعبت عجیبی بود، واقعاً یک خر به تمام معنی. حالا داستان‌هایش را یک وقتی تعریف می‌کنم. در نتیجه این اعتراضات و این چیزها بود که زاهدی دستور داده بود که من آزاد بشوم. ولی نه بقیه تبعیدی‌ها. خوب، ایشان دستور آزادی ما را آورد و ما هم تشکر کردیم. گفت، «خوب، حالا بفرمایید برویم.» گفتم، «کجا؟» گفت، «بندرعباس.» گفتم، «مگر من آزاد نیستم؟» گفت، «جناب دکتر تلگراف آزادی شما رسید.» گفتم، «خوب، مگر من آزاد نیستم؟ آزادم می‌خواهم این‌جا بمانم.» گفت، «نه برویم بندرعباس.» گفتم، «نمی‌خواهم.» می‌گفت «به پاگونم قسم دستور آزادی شما رسیده. به سر اعلی‌حضرت قسم.» گفتم، «خیلی خوب ممنونم. خیلی متشکر. حالا که آزاد هستم. مگر یک فرد ایرانی نمی‌تواند هرجا دلش می‌خواهد برود؟ من می‌خواهم این‌جا اقامت بکنم.» می‌گفت، «نه، شما آزادید بیایید بروید.» خلاصه تا ظهر ایشان چانه زد و هی قسم خورد که تو آزاد هستی. من هم می‌گفتم خوب آزاد هستم این‌جا می‌مانم. گفت، «ما مجبور هستیم شما را ببریم.» گفتم، «من حاضر نیستم بیایم. تو می‌گویی من آزاد هستم.» سوار شد و رفت. رفت و حدود ساعت پنج و نیم شش بعد از ظهر دیدیم که دوتا سه‌تا موتور لنج آمد جناب سرهنگ و معاونش و یک عده‌ای ژاندارم، این رئیس ژاندارمری بندرعباس بود، و رئیس شهربانی با پانزده تا پاسبان. دوباره صحنه صبح تکرار شد. گفت، «شما آزاد هستید و بیایید برویم.» می‌گفتم، «من آزاد هستم می‌خواهم این‌جا بمانم.» گفت، «ما مجبور هستیم شما را ببریم.» گفتم که «من مقاومت می‌کنم.» بالاخره بعد از دو ساعت سه ساعت نشسته این بحث‌ها چیز شد، گفت، «خوب، من دستور می‌دهم شما را دستگیر کنند.» گفتم، «تو می‌گویی من آزاد هستم.» گفت، «بله، بله ما دستور دادیم شما را ببریم.» من پا شدم پشت به همین دیوار نیمه خرابه‌ای که گفتم ایستادم یک میز این‌قدری هم آن‌جا بود که رویش غذا می‌خوردیم معمولاً، میز چوبی چوب سفید، این را هم کشیدم جلو، عصایم را هم دستم گرفتم و گفتم، «من مقاومت می‌کنم.» خلاصه این چند دفعه چیز کرد و عصبانی هم شده بود. ترک و عصبانی هم شده تکلیف معلوم است. در این ضمن دستور داد که ژاندارم‌ها پیشروی کنند و بیایند مرا بگیرند. من گفتم که «من کسی بیاید می‌زنم با این عصا مقاومت می‌کنم.» اینها شروع به پیشروی کردند، معاونش مرحوم سرگرد عشقی که آن هم آن‌جا من شناختم سابقه آشنایی نداشتیم، معلوم شد برادرزاده میرزاده عشقی معروف است. میرزاده عشقی که

س- بله، بله.

ج- می‌شناسیدش. یا برادرزاده یا نوه‌برادر

* منصور رفیع‌زاده – میرزا

ج- بله.

* منصور رفیع‌زاده – او را کشتندش.

ج- این یک چیزی بیخ گوش سرهنگ گفت و سرهنگ دستور توقف داد و عرض کنم که، با این رفتند قدم بزنند حرف بزنند. که بعداً به من گفت، یعنی وقتی آمدیم بندرعباس و این قضایا چیز شد دیدمش، گفت که «من به او گفتم آخر این چه کاری‌ست شما مسئولیت به عهده می‌گیرید. شهربانی که با شما باید همکاری بکند ببینید رئیس شهربانی پانزده تا پاسبانش آن ته محوطه رفتند صف کشیدند ایستادند شما دستور پیشروی دادید اینها تکان نخوردند و این یک چیزی است به ضرر شما تمام می‌شود. که مسئولیت بزرگی است. خلاصه ترسانده بودش. ایشان برگشت و عرض کنم آمد و دوباره با التماس که «آقا بیایید برویم. خوب، ما را اذیت می‌کنی. آمدیم و فلان.» گفتم، «نه آن‌ها هم بیایند من می‌آیم حرفی ندارم، و الا من ماندم این‌جا.» اینها رفتند اینها رفتند و ساعت دو بعد از نصف شب شده بود که ما از شش بعد از ظهر همه‌اش درگیر مذاکره و بعد هم درگیر حمله و دفاع بودیم تا اینها رفتند. و آن‌موقع یادم هست چون خوب خسته شده بودیم و اینها رفتیم لب دریا که آبتنی بکنیم. باور کنید من دست کردم توی آب آب دریا ولرم بود دو بعد از نصف شب. این اصلاً باور نکردنی است، بله. دیگر بعد از چند روز دستور تبدیل محل، چون قانون چیز را مثل این‌که همان‌موقع تعدیل کرده بودند گمان می‌کنم، تبدیل تبعید جزیره هرمز به اراک صادر شد. که آمدند و زندانی‌ها را سوار کردند و آوردند بندرعباس که تحت الحفظ ببرند به

س- اراک.

ج- اراک. که آن‌جا من گفتم، «من هم با اینها باید بیایم. من اینها را تنها نمی‌گذارم. آن فرمانده‌ای که چیز بود سرگرد، عجب اسم‌ها یادم رفته، بعداً معلوم شد خواهرزاده خلیل ملکی است. بسیار هم مرد هم وظیفه شناس بود ولی ملایم و متحمل و خیلی مؤدب. ما از آن‌جا با وسایل ارتشی البته، ما را آوردند به سیرجان. در سیرجان چند روز توقف کردیم چون مرحوم شجاع گفتم حمله قلبی کرده بود و توی بیمارستان بودکه باز هم بود وقتی ما آمدیم هنوز آن‌جا بود. بعد ما را از سیرجان حرکت دادند از بیراهه، برای این‌که از سیرجان قاعدتاً باید بیاییم کرمان ولی دستور بود از بیراهه ما را ببرند. از شهر بابک و چهارشتران، یک‌همچین اسمی، از آن‌جا ما را آوردند.

در نزدیکی یزد دوستان ما از کرمان سفارش کرده بودند یعنی مرحوم هرندی به آقای ریسمانی که از تجار معروف یزد بود که او از ما پذیرایی بکند. چند فرسخی یزد دیدیم که دوتا اتومبیل آمده پسرش و اینها که ما را ببرند آن‌جا آن سرگرد هم، عجب باید اسمش یادمان بیاید، موافق کرد. همه رفتیم منزل مرحوم ریسمانی. و انصافاً خیلی محبت کرد. با این‌که خوب ما وضع همچین چیزی از لحاظ دولت نداشتیم.

س- بله.

ج- یک تاجر میلیونر هم باید حساب

س- همین، من تعجب کردم چطور

ج- بله.

س- ملاحظه نکرده بود.

ج- بله، همین. برای همین ذکرش را می‌کنم. در طول راه دو تا از دوستان ما یکی آقای مبشر یکی حاج احمد هنرمند سخت مریض شده بودند که اینها را برده بودند بیمارستان و حال‌شان روز به روز بدتر می‌شد. بعد ما متوجه شدیم، حالا یادم نیست که کی متوجه‌مان کرد، که دکترهای یزد واهمه داشتند که یک معالجه قطعی بکنند. چون می‌ترسیدند که اینها بمیرند آن‌وقت برای خودشان بد باشد. بعد از شاید ده روز که یزد بودیم قرار شد که اینها را با هواپیما بفرستیم اصفهان، ترتیبش تلگرافاً داده شد با دوستان‌مان و خودمان هم با همان اتومبیل‌ها حرکت کنیم و بیاییم اصفهان. بله. این را هم یادداشت کنید بعداً سر نهار تعارف

* منصور رفیع‌زاده – یزدی.

ج- یزدی را تعریف کنم، نهار اردکان. شنیدنی است ولی به درد تاریخ نمی‌خورد. عرض کنم که، آمدیم اصفهان و دوستان‌مان، البته دوستان‌مان با هواپیما با یک ژاندارم فرستاده شدند و ژاندارم هم توی بیمارستان همراه‌شان بود. دیگر حال آن‌ها بهتر شد و بنا شد که برویم به طرف اراک که من هم گفتم همراه دوستانم می‌آیم اراک. در اراک هم من آشنایی‌های مختلف داشتم هم از خانواده حاج آقا محسن اولادش و نوه‌هایش، بعضی‌ها با من آشنا بودند. هم از خانواده بیات. اما خانواده بیات به علت مخالفتی که با سهام السلطان کرده بودم و آن جریانات نمی‌خواستم بروم، آن‌ها را هم خوش نداشتم که بروم. آقای زهری یک دوستی داشتند که او هم وابسته به خاندان حاج آقا محسن بود یعنی پدرش عموزاده حاج آقا محسن بود ولی با آن‌ها به‌اصطلاح چیز سیاسی با آن‌ها نداشت. آقای زهری از تهران به او خبر داده بودند و او از ما پذیرایی کرد که داستان خیلی مفصلی دارد ماندن‌مان در اراک و پذیرایی‌ها و چیزهایش که اینها به درد تاریخ نمی‌خورد. تا بعداً گمان می‌کنم در آبان سال اگر اشتباه نکنم، دستور آزادی و بازگشت تبعیدیان صادر شد و برگشتیم به کرمان.

س- شما تا آخر ماندید با دوستان‌تان؟

ج- بله، بله ماندم. با هم برگشتیم به کرمان. در این موقع صمصام استاندار کرمان شده بود، صمصام بختیاری، و می‌خواستند انتخابات را شروع کنند. حالا انتخابات اولیه در، نمی‌دانم، اردیبهشت در همه ایران تمام شده بود مجلس هم تشکیل بود ولی انتخابات کرمان نشده بود. یعنی هر دو دفعه‌ای که خواسته بودند نتوانسته بودند، حالا دفعه سوم خواستند انتخابات را شروع بکنند. اولاً من یک نامه‌ای نوشتم به اعلی‌حضرت، به فرانسه هم نوشتم، این را هم باید متنش را پیدا کنم، هست توی کاغذهای من.

س- چرا به فرانسه نوشته بودید؟

ج- که دیگر مستقیماً به دست خودش

س- آها.

ج- برسد چیز بشود. نوشتم که، «در این چند سالی که من در مجلس بودم لابد اعلی‌حضرت متوجه شدید که من جاه‌طلب نیستم و در مجلسی هم که به این صورت تشکیل شده اصولاً جای من نیست. ولی همشهری‌های من از من دعوت کردند برای انتخابات، من هم دعوت‌شان را پذیرفتم و نمی‌توانستم وسط کار این را بشکنم این پذیرش خودم را. اما چون علاقه‌ای به انتخابات ندارم این است که اعلی‌حضرت دستور بدهید همین‌طور که در دوره شانزدهم دولت نگذاشت در کرمان انتخابات بشود، این دور هم انتخابات نشود، و چیز بشود که این هیجان مردم تمام بشود. من هم که مدعی این‌کار باید باشم من هیچ ادعایی ندارم و چیز بکنم.» این را به وسیله یکی از دوستان‌مان مرحوم مهندس عقیلی فرستادم برای اعلی‌حضرت و وقتی هم که باز کرده بود گفته بود «چرا به فرانسه؟» او گفته بود، «نمی‌دانم.» شاه گذاشته بود توی جیبش و رفته بود. بعد شور مردم همین‌طور بود. حالا صحبت انجمن نظارتی هم تشکیل دادند قلابی یعنی مطابق قانون که باید از طبقات ششگانه باشد توی طبقات ششگانه بالاخره یک کسان ضعیفی را پیدا کرده بودند که انجمن تشکیل بدهند. مردم هم مقاومت می‌کنند. صمصام از من دعوت کرد که «خوب، راجع به این انتخابات چه‌کار می‌کنید؟» گفتم، «من چنین نامه‌ای به اعلی‌حضرت نوشتم و حالا هم به شما می‌گویم من اصراری برای انتخاب شدن ندارم. ولی تا وقتی که وضع مردم این‌طور باشد من، حالا دوتا کاندیدای وکالت هم آمدند کرمان، یکی لقمان نفیسی و شاید مجید ابراهیمی، یادم نیست. یقین ندارم. چون مجید ابراهیمی، شاید، در هر صورت.

* منصور رفیع‌زاده – یدالله خان؟

ج- یدالله خان.

* منصور رفیع‌زاده – یدالله.

ج- یدالله ابراهیمی، متولی همان موقوفه نوریه که

س- بله.

ج- شرحش آمد. و ما هم مرتب شب‌ها توی شبستان مسجد جامع سخنرانی هست و اعتراض. که روی همین چیزها با صمصام مذاکره کردیم. گفتم که، «من حاضر هستم از کرمان بروم به شرط این‌که این وکلای تحمیلی هم که معرفی کردند اینها هم بروند خواه انتخابات بشود کرمان، خواه نشود، من هیچ چیزی ندارم.» گفت، «یعنی شما حاضر هستید از کرمان بروید؟» گفتم، «بله، به شرط این‌که شما قول ایلیاتی بدهید که اینها هم بروند.» با این‌که به ما قول داد عمل به قول نکرد. این‌جا یک قسمت خصوصی را باید از لحاظ تاریخی بگویم.

ابتدای، چون رزونامه‌های توده‌ای درمی‌آمدند روزنامه‌های مخفی توده‌ای، دفعه اولی که خواستند انتخابات بکنند که مرحوم کاظمی استاندار بود و اینها، اینها نوشتند که «جلوی انتخابات گرفته شد، که چون قانون نفت باید بیاید توی مجلس و تصویب بشود و فلانی با سابقه‌ای که دارد نمی‌تواند سکوت بکند این است که انتخابات کرمان را به تأخیر انداختند که فلانی دیرتر انتخاب بشود که این قانون از مجلس گذشته باشد.» این را نوشتند. دفعه دوم هم باز در همین زمینه یک چیزی نوشتند. خلاصه، من دیدم که چه انتخابات بشود و من وکیل بشوم، چه انتخابات نشود اینها باز این زهرپاشی‌اش را می‌کنند و این افکار مردم را خراب می‌کنند، قضاوت مردم را. یک‌روز صبحی در منزل مرحوم یاسائی بودم. یک باغ بزرگی پهلوی منزلش بود، تا ظهر آن‌جا قدم زدم و فکر کردم که چه کار بکنم؟ دیدم تنها راه حل برای خروج از این بن‌بست مبارزه توده‌ای‌ها این است که من کشته بشوم در این جریان. و تصمیم گرفتم که به‌اصطلاح مردم را دعوت کنم که دسته‌جمعی برویم تلگرافخانه متحصن بشویم و خبر داشتم که از طرف لشکر کسی را مأمور کردند که اگر ما راه افتادیم توی شهر مرا نشان کنند و بزنند. این تصمیم را هم پیش خودم گرفتم که این به این‌طور ختم بشود. شب که توی مسجد صحبت کردیم در ضمن صحبتم خواهش کردم که ما فردا یا برای فردا شب مقداری کفن تهیه کنند بیاورند که ما روز بعد از مسجد حرکت کنیم برویم تلگرافخانه متحصن بشویم.

س- کفن پوشیده؟

ج- کفن پوشیده که خوب کاملاً مشخص باشد برای

س- این یک سنتی از سابق بوده این کفن پوشیدن؟

ج- بله.

س- چیز تازه‌ای نیست؟

ج- نه تازه نیست. قصدم این بود که من مشخص باشم که

س- بله.

ج- آن مأمور بتواند کار خودش را، یعنی از لحاظ عصبی به مرحله‌ای رسیده بودم که دیدم این تنها راه‌حل این قضایاست. عرض کنم که، فردایش موقعی که عصر منزل مرحوم ارجمند بودیم یعنی شام ‌آن جا خورده بودیم که برویم مسجد. از آن‌جا با ماشین حرکت کردیم که بیاییم مسجد و آن برنامه عملی بشود، سر پیچ که از کوچه دوم خانه ایشان وارد خیابان می‌شد یک دفعه اتومبیل‌ها پیچیدند جلوی اتومبیل ما و ما را متوقف کردند و عرض کنم که مرا پیاده کردند سوار ماشین کردند باز ژاندارمری و همان شبانه حرکت دادند به طرف بافت. در بافت من یک ماه زندانی مجرد بودم، البته توی اتاق رئیس تلگراف که غایب بود یک بالاخانه‌ای بود آن‌جا چیز بودم. بعد از دستگیری و فرستادن من به بافت کمیسیون امنیت تشکیل شده بود برای صدور حکم تبعید من به زاهدان. نهایت بعد از رأی کمیسیون چون مطابق قانون در ظرف ده روز کمیسیون می‌توانست تجدیدنظر بکند. یعنی محکوم

س- اعتراض داشت.

ج- حق اعتراض داشت و تجدید نظر. قضات دادگستری که می‌بایستی در آن کمیسیون شرکت داشته باشند از کرمان گذاشته بودند رفته بودند که این ده روز کسی اعتراض نکند. من یک ماه بافت بودم که اتفاقاً خیلی برای من پرثمر بود. برای این‌که روز اولی که رفتیم رؤسا و اینها آمدند دیدن من و فردایش هم همین‌طور. فرماندار بافت اگر اشتباه نکنم لنگری بود که خیلی اظهار اخلاص و کوچکی و فلان و اینها. روز سوم دیدیم که هیچ‌کس نیامد و آن فرمانده ژاندارمری گفت که دستور رسیده از کرمان که تو زندانی مجرد باشی، که ما را بردند توی آن اتاق. بعداً دانستیم که همان فرمانداری که آن‌جور اظهار اخلاص و دست‌ببوس و چه می‌کرد گزارش داده که خوب، این آمده این‌جا و همه مرتباً می‌آیند دیدنش و اینها و از آن‌جا هم دستور دادند که ما زندانی مجرد باشیم. یکی از فرهنگیان کرمان که رئیس یک مدرسه‌ای بود در بافت آقای امیدوار، خدا سلامتش بدارد، حالا بیچاره کور شده تهران است. این کتابخانه خوبی داشت. مقداری کتاب برای من فرستاد که خیلی کیف کردم از این لحاظ، من‌جمله سال‌ها بود که می‌خواستم تاریخ بیهقی را بخوانم و هیچ‌وقت فرصت نکرده بودم. آن‌جا سر فرصت خواندم. یکی دیگر از آشناهای‌مان هم در بافت مرحوم قراری بود که برادرزن مرحوم ارجمند بود، او مرتب غذای مرا می‌فرستاد و اینها تا بعد از یک ماه از کرمان قوای انتظامی آمدند که مرا ببرند به زاهدان. فرمانده‌شان یک سرهنگ دومی بود به اسم جهاد، جهادی، مجاهد، مجاهدی، یک‌همچین اسمی که خیلی هم با هم توی راه آشنا شدیم. و برای این هم که ما از جاهای سکنه‌دار عبور نکنیم دستور بود که همه‌اش از بیراهه برویم. یک دفعه هم راه را گم کردیم سر از معادن اسفندقه درآوردیم، معادن کرومیت که، البته توی معادن نرفتیم ولی رسیدیم به آن‌جا و دوباره برگشتیم و رسیدیم به زاهدان. بله، بعد هم یک سال در زاهدان بودم.

س- من دو سه‌تا سؤال دارم، اسم اول آقای یاسایی، ارجمند، آگاه و هرندی را ممکن است

ج- آقای یاسایی محمد علی یاسایی است.

س- بله. ارجمند.

ج- ارجمند محمد ارجمند کرمانی.

س- بله.

ج- سلطان قالی. در آمریکا به او سلطان قالی می‌گفتند.

س- بله.

ج- بله.

س- آگاه؟

ج- غلامرضا آگاه.

س- و هرندی؟

ج- هرندی حاج ابوالقاسم هرندی.

س- این آقای محمدعلی یاسایی با آن تیمسار دریادار یاسایی نسبت داشت؟

ج- نخیر. هیچ نسبت نداشت.

س- بله.

ج- بعد از حرکت ما از کرمان دستور انتخابات صادر شد. صادر شد و همان انجمنی که زمان صمصام تشکیل شده بود شروع به انتخابات کردند و مردم قیام کردند. مردم قیام کردند و عرض کنم، دستور تیراندازی توی مردم دادند. دو نفر از دوستان ما یکی حسن یزدان‌پناه که حالا شرحش را برای‌تان در زاهدان هم خواهم گفت، یکی هم لؤلؤ کشته شدند. عده زیادی هم مجروح شدند. مجروح شدند و انتخابات هم مطابق دستور انجام گرفت و وکلا معرفی شدند.

س- همان دو آقا لقمان نفیسی و یدالله

ج- یدالله ابراهیمی.

س- ابراهیمی.

ج- بله.

س- پس نامه شما به شاه فایده نکرده بود به انتخابات؟

ج- ظاهراً فایده نکرده بود. شاید هم خوب علیرغم شاه زاهدی، چون زاهدی این توانایی را داشت. اینش را هیچ‌وقت نفهمیدم. یعنی ظاهر نشد که آن نامه تأثیری کرده یا نه؟ بله، بعد دیگر راجع به کشتار کرمان اینها شما چه یادتان است بگویید.

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟) حسن یزدان‌پناه کشته شد که شلوغ شد شهر و بعد هم

ج- ریخته بودند توی انجمن نظار و

* منصور رفیع‌زاده – و تلگراف هم کرده بودند به مرکز که چه‌قدر خوب شد. ایشان را تبعید کرده بودند. اگر تبعید نکرده بودند (؟؟؟) به بافت وضع خیلی وخیم‌تر بود. تلگرافات

س- شما خودتان حضور داشتید؟

* منصور رفیع‌زاده – یزدان‌پناه دوست من بود. افسر همین‌طور آمد

س- چه شد؟

* منصور رفیع‌زاده – آن افسری که یزدان‌پناه را کشت حسین کاظمی را کشت. یزدان‌پناه شعار می‌داد که آمد با

س- با هفت تیر زدش.

* منصور رفیع‌زاده – با هفت‌تیر توی شکمش زد.

ج- این یزدان‌پناه پدرش محرر سابق یکی از آخوندهای کرمان بوده سال‌ها قبل بعد از آن‌که آخوندها دیگر دفتر نداشتند و محرر نداشتند این نامه‌نویسی دم دادگستری بود. توی خیابان می‌نشینند تهران هم هست جلوی پستخانه  نامه‌نویس بود. خدا بیامرزدش بسیار هم بدخط بود. با خطش من خیلی آشنایی داشتم. چون خیلی‌ها که از کرمان به من نامه می‌نوشتند سواد نداشتند نویسنده نامه او بود. و این یزدان‌پناه شاگرد دانشسرا بود.

سال دوم یا سوم دانشسرا بود که یک‌روز هم یادم هست این شاگردهای دانشسرا آمده بودند یکی از سفرهای من به دیدن من معرفی می‌کردند گفتند یزدان‌پناه، گفتم، «شما با مرحوم دیلمقانی چه نسبتی دارید؟» دیلمقانی یکی از تجار و مالکین بزرگ کرمان بود که اسم فامیلش یزدان‌پناه بود. گفت که «با او هیچ نسبتی نداریم ما در پناه یزدان هستیم.» این‌طور. و این هم از چیزهایی است که خوش دارم یادآوری بکنم چون صمصام بعد از قضیه این کشتار خودش ناراحت شده بود. بعد دوستان ما خبر آوردند که صمصام این شیخ اسدالله یزدان‌پناه پدر این مقتول را خواسته و دلجویی کرده که خوب تو چه کار می‌کنی و فلان و اینها. بعد می‌گوید که «من دستور دادم صندوق دوهزار تومان به تو بدهند با زنت برو زیارت مشهد.» این هم تشکر می‌کند می‌آید بیرون. صمصام از پنجره اتاقش می‌بیند که این نرفته

س- صندوق.

ج- صندوق و دارد می‌رود بیرون. پنجره را باز می‌کند به او می‌گوید که «من گمان می‌کنم اشتباه شده من گفتم پنج هزار تومان به تو بدهند.» این آدمی که ده‌شاهی می‌گرفت یک نامه می‌نوشت آن‌جا می‌ایستد وسط استانداری هر چه به زبانش می‌آید فحش می‌دهد به صمصام. پنج هزار تومان برای او مثل این‌که بگویند به ما پنجاه میلیون دلار می‌دهند. اصلاً فحش می‌دهد و می‌آید بیرون. عرض کنم که این قضیه را برای ما خبر آوردند. ضمناً لباس‌های این مرحوم یزدان‌پناه را هم خون‌آلود آوردند که من بفرستم تهران شاید خونخواهی بشود یا چیز بشود، اینها را هم برای من آورده بودند.

س- به زاهدان.

ج- زاهدان بله. من خیلی از این قضیه متأثر بودم برای این‌که این یک پسر دیگر این شیخ حسن

* منصور رفیع‌زاده – شیخ اسدالله.

ج- شیخ اسدالله عمله بنا بود نه بنا یا معمار، عمله‌ای که خشت بده بالا.

س- بله.

ج- حالا این پسر رفته دانشسرا که سال دیگر آموزگار می‌شود یک شاهی حقوق دارد می‌تواند خانواده را اداره بکند. یعنی این چشم و چراغ این خانواده بود. عرض کنم که، من از دوستانم خواهش کردم چون مرتب دوستانم از کرمان و تهران می‌آمدند دیدن من، گفتم که این شیخ اسدالله را هم بیاورند ما دیدنی بکنیم. آمد اولاً من وقتی این را دیدم به طوری متأثر شدم که واقعاً نزدیک بود که اختیار خودم را از دست بدهم و خاطره گریه‌های دروغی آقای دکتر مصدق باعث شده بود که من از این‌که در جمع متأثر بشوم ناراحت باشم. چون فوری خاطره آن گریه‌های دروغ یادم می‌آمد. این تا نشست من پا شدم رفتم توی اتاق خودم مدتی که تسکینی پیدا کنم و برگشتم. برگشتم بعد از چند روز که آن دوستانی که این را آورده بودند می‌خواستند بروند این اجازه خواست که برود. گفتم، «کجا می‌روی؟ دفتری داری امضا کنی؟ اداره‌ای؟ چیزی؟» گفت، «نه.» گفتم، «کرمان که کاری نداری.» ها، بعد از این قضیه هم این فلج شده بود.

س- عجب.

ج- دستش دیگر.

س- (؟؟؟)

ج- چیز نداشت نمی‌توانست بنویسد. اصلاً علت عمده‌اش هم این بود که گفتم بیاورندش. دیگر کار نداشت اصلاً. گفتم، «من این‌جا تنها هستم. این خانه هم هست. اتاق خالی هم هست. همین‌جا پهلوی من بمان.» این ماند. ماند و روزهای، من خوب، آن‌جا دوستانم برایم کتاب آورده بودند. خودم هم مقداری خریده بودم که یک هفتاد تومنی هم که دادم که داغش هیچ‌وقت از دلم بیرون نمی‌رود. روی بی‌کتابی رفتم کتابخانه مرحوم ایرانشهر را من به شهرت می‌شناختم یک چیزهایی هم بچگی خوانده بودم توی مجله «ایرانشهر» یا «کاوه» اینها مال زمان بچگی و خوب به نظرم یکی از دانشمندان عالیقدر بود. من هفتاد تومان کتاب‌های این را روانشناسی و جامعه‌شناسی و نمی‌دانم، چی؟ چندتا کتاب این‌جوری خریدم که مال او هفتاد تومان شد دیگر که این داغش هنوز توی دلم هست. آقا دیدم که به اندازه‌ای بی‌محتوا، به اندازه‌ای مزخرف که قابل تصور نیست. به حدی که مثلاً سقراط را با کنفوسیوس اشتباه بکند به این حد. حالا کار نداریم. یک جلد ناسخ التواریخ هم برای من آورده بودند این را داده بودم که یزدان‌پناه روزها مطالعه کند. خوب، او توی اتاق خودش، من توی اتاق خودم، دائم که با هم نمی‌نشستیم. و مشغول بودیم. یک‌روز من متوجه شدم این دائم مشغول مطالعه بود من هم خوشحال که این از فکر پسرش و اینها بیرون رفته. یک‌روز که می‌رفتم بروم دستشویی از جلوی اتاق او می‌گذشتم، این دم پنجره نشسته بود کتاب جلویش باز بود من دیدم همان صفحه‌ای که روز اول باز کرده باز هم همان صفحه را دارد نگاه می‌کند. دو سه بار دیدم، چون بالای صفحه‌ها عنوان مطلب درشت نوشته بود من می‌توانستم در حال عبور. بعد هم دیدم که همین‌طور است. این نمی‌خواند، سرش پایین بود توی فکر خودش بود تظاهر به خواندن می‌کرد. و یک نکته عجیب‌تری که از او دیدم ما جاهایی که اجازه داشتیم برویم یکی تا میرجاوه بود که سرحد پاکستان است. یکی تا دهپاوید بود که نیمه راه خاش است، که این حدود ما اجازه آمد و رفت داشتیم. رئیس شهربانی میرجاوه یکی از همشهری‌های بسیار عزیز ما بود آقای سرلشکر علی‌اکبر طاهری کرمانی. علی اکبر است اسمش؟ حاجی.

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- علی اکبر است بله. این رئیس شهربانی میرجاوه بود. دعوت کرده بود که ما یک روز برویم آن‌جا، با ترن می‌رفتیم البته، نهار مهمانش باشیم. من با مرحوم شیخ اسدالله توی اتاق نشسته بودیم آقای، سرهنگ بود آن‌وقت، سرهنگ طاهری رفت که دستور نهار بدهد اینها رادیو را باز کرد. رادیو را باز کرد، تا صدای رادیو بلند شد این جمله شنیده شد جلوترش شنیده نشد «سید مصطفی کاشانی مجلس تعطیل شد.» خوب، این معلوم است مقدمه‌اش چیست. به مناسبت فوت سید مصطفی کاشانی، وکیل مجلس بود

س- بله.

ج- پسر مرحوم کاشانی، مجلس تعطیل شد. من بی‌اختیار گفتم، «ای وای آقا سید مصطفی؟» مصطفی‌اش را هم تمام نکردم ها، مصط گفتم، یک دفعه ساکت شدم، دیدم برابر من کسی نشسته که جوانش کشته شده. اصلاً قابل مقایسه با آقا سید مصطفی نبود. آقا سید مصطفی من عاطفه‌ای داشتم به علت این است که پسر مرحوم کاشانی بود، و الا این‌که با زاهدی سازش کرده بود و انتخاب شده بود و عیب‌های دیگری هم داشت چیز نبود، فقط به مناسبت کاشانی من عاطفه داشتم. یک دفعه من متوجه شدم که این کسی که جلوی م نشسته بچه جوانش شهید شده، حالا من اسم او را آوردم. می‌گویم باقی کلمه را قورت دادم. این هم چیزی نگفت. این هم چیزی نگفت، بعد از دقایق بسیاری گفت که «آقا سید مصطفی بیش از شصت سال داشت؟» به دروغ گفتم «بله.» و خوشحال که این چیز نشده، یعنی پارالل نکرده. بعداً که با روحیات این آشنا شدم این ناراحتی مرا فهمیده برای این‌که مرا از خیال در بیاورد این سؤال را کرده که او بیش از شصت سال داشت. یعنی ارتباطی با جوان من

س- بله.

ج- نمی‌تواند داشته باشد.

س- عجب.

ج- عجیب. می‌گویم یک آدمی در این مایه چه از لحاظ مقام اجتماعی چه از لحاظ سطح علمی، فلان در این مایه. یک چیز دیگری هم از او دیدم که این را هم باید بگویم. در مدتی که مانده بود هوا سرد شد در زاهدان

* منصور رفیع‌زاده – عبا.

ج- این یک عبای نازک تابستانی داشت وقتی آمد. حالا هوا سرد شده بود. من یک عبای کهنه‌ای داشتم که از وقتی هم به من رسیده بود کهنه بود این در سفر همیشه با خودم می‌بردم خیلی برای سفر غیر هواپیما با اتوبوس و با اتومبیل و اینها خیلی همسفر خوبی است خیلی. این عبار را داده بودم آقا شیخ اسدالله بپوشد. ضمناً به مرحوم مهندس عقیلی که آن‌موقع معاون آستانه بود در مشهد نوشتم که یک عبای خوبی تهیه کند بفرستد. او هم یک عبای خوبی فرستاده بود که بعداً یعنی پولش را از من نگرفت ولی قیمتش را دانستم دویست و پنجاه تومان است آن زمانکه خیلی گران بود آن‌موقع. این عبا توی یک بقچه‌ای پیچیده شده بود و بردم برای

* منصور رفیع‌زاده – شیخ اسدالله.

ج- مرحوم شیخ اسدالله عبا را گذاشت گوشه اتاق. این همان جا گوشه اتاق بود تا تقریباً دو ماه بعد که دیگر بنا شده بود که من بیایم تهران و اینها. آن دوستانی که کرمان بودند همان روز پیش از حرکت من آن‌ها برمی‌گشتند کرمان بنا شد که آقا شیخ اسدالله را ببرند کرمان. وقتی اینها خداحافظی کردند و داشتند می‌رفتند من نگاه کردم دیدم که آن بقچه عبا همان‌جایی که بوده. صدا کردم گفتم، «آقا شیخ اسدالله این را فراموش کردی.» گفت، «نه، من همین عبا خوب است و عادت کردم.» همان عبای کهنه‌ای که به او داده بودم.

س- بله.

ج- عبا کهنه بود به کلی چیزهایش رفته بود. گفتم، «خوب، من نگفتم آن را بدهی این را هم ببر. گفت، «نه لازم نیست.» من اصرارکردم گفتم، «من عبا لازم ندارم آخر.» گفتم، «آخر علتش چیست؟» گفت، «من نمی‌خواهم کرمان بگویند که شیخ اسدالله رفته زاهدان یک عبا گرفته.»

س- عجب.

ج- در صورتی که این عبا خرج دو ماه زندگی این می‌شد می‌فروخت عبا را. یک‌همچین آدمی.

س- عجب.

ج- بله. حالا

س- کجا زندگی می‌کردید در زاهدان؟ در منزلی جایی بودید؟

ج- یک خانه برای من کرایه کرده بودند. موضوع قطع رابطه که گفتیم؟ راجع به

س- بله.

ج- قطع رابطه با

س- بله، با انگلستان.

ج- تجدید روابط با انگلستان.

س- تجدید روابط با انگلستان. و آخرین ملاقات‌تان با تیمسار زاهدی.

ج- زاهدی.

س- بله.

ج- بعداً من رفتم پیش شاه. الان به‌اصطلاح موضوعش یادم نیست که تقاضا کردم یا احضار کرده بود خاطرم نیست. رفتیم و راجع به همین موضوع صحبت کردیم و من گفتم با سابقه‌ای که این موضوع داشت و روحیه‌ای که مردم دارند این خیلی مشکل است که مردم این را تحمل بکنند. و آخرین چیزی که شاه گفت که من بلند شدم این بود که «مردم دیگر کاری نمی‌توانند بکنند.خردشان می‌کنم،» یک همچنین چیزی گفت، «ارتش قوی است.» یک‌همچین موضوعی را می‌گویم، جزئیاتش خاطرم نیست. معنی‌اش یادم است.

س- مطرح نیست.

ج- بله. من گفتم، «ولی فکر کنید اعلی‌حضرت یک وقت ممکن است که اسلحه‌ها به جای این‌که به روی مردم گشوده بشود به عقب برگردد.» این آخرین جمله‌ای بود که من به شاه گفتم و آمدم بیرون.

س- آن‌وقت دیگر شاه را ندیدید تا؟

ج- دیگر بعدش جریان تبعیدهای من پیش آمد و البته از تبعید زاهدان که برگشتم آقای بهبودی تلفن کرد و آمد منزل و گفت که «اعلی‌حضرت سلام رساندند و اظهار تأسف کردند از این جریاناتی که شده و فرمودند که شما سفارت هر مملکتی را که میل دارید

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- بگویید که برای‌تان آگرمان خواسته بشود.» من هم از مراحم اعلی‌حضرت تشکر کردم و گفتم، «نه، فعلاً تهران کار دارم.»

س- که از ایران تشریف ببرید؟

ج- بله، سفیر بشوم. هر سفارتی که بخواهم.

س- آها.

ج- بله.

س- قبول نکردید؟

ج- نخیر.

س- خوب، آن‌وقت پس ایام‌تان چه‌جور گذشت از آن به بعد؟ حزب در چه حال بود؟ آیا حزب

ج- حزب هنوز ادامه داشت تا این‌که در، تاریخش خاطرم نیست، حقه‌بازی کردند برای تخلیه حزب

س- بله.

ج- می‌گویم روی همان، گفتم این را قبلاً

س- بله، بله.

ج- دویست و پنجاه تومان اختلاف حساب. حزب تخلیه شد و تا مدتی محلی نداشتیم فقط رفقا دور هم جمع می‌شدند. روزهای جمعه هم می‌آمدند یک عده‌ای پهلوی من که با هم می‌رفتیم به تابستان‌ها به درکه، زمستان‌ها به پس‌قلعه. صبح می‌رفتیم، سواره می‌رفتیم تا آن‌جایی که می‌شد سواره رفت بقیه‌اش را پیاده می‌رفتیم، آن بالاها می‌نشستیم نهاری می‌خوردیم و عصر پیاده راه می‌افتادیم و می‌آمدیم به شهر، تا شهر پیاده می‌آمدیم. روزهای جمعه برنامه‌مان این بود تا انتخابات دوره بیستم. حکومت دکتر اقبال.

* منصور رفیع‌زاده – دکتر اقبال.

س- نوزدهم چی بود؟

ج- نه نوزدهم قبلاً شده بود.

س- در مورد برکناری سپهبد زاهدی شما خاطره‌ای ندارید؟

ج- من که چیز بودم. من زاهدان بودم.

س- زاهدان.

ج- که برکنار شد. فقط تنها چیزی که به خاطرم مانده نمودار روحیه شاه است، زاهدی که شرفیاب شده برای اجازه مرخصی، آخر سفیر سیار شد،

س- بله.

ج- که به سوئیس برود. دارد دست شاه را می‌بوسد. و شاه هم نگاهش، چشم‌هایش رفته بالا، درست حالت یک زنی که در آن حالت بخصوص چیز چشم‌هایش

س- لذت ببرد.

ج- چه حالی پیدا شد، عیناً، این عکس را من دارم. این حالت به او دست داده

س- در روزنامه بود این عکس؟

ج- عکس روزنامه بود من که نبودم آن‌جا.

س- بله.

ج- بله، که این زاهدی است که این‌جور دارد دست مرا می‌بوسد، کیف کرده. دیگر حد اکثر کیف را کرده. بله، آن‌جا بودیم که بعد علا چیز شد و

س- نخست‌وزیر شد.

ج- نخست‌وزیر شد. ضمناً آقای علم هم یک محبتی کرد چون راجع به این‌که ما محدود بودیم که غیر از این دو نقطه به جایی نرویم، من اعتراض کرده بودم، بعد، نمی‌دانم مهران استاندار شده بود؟ مثل این‌که مهران.

* منصور رفیع‌زاده – مهران

ج- بله مهران استاندار شد.

س- استاندار؟

* منصور رفیع‌زاده – استاندار هم نبود.

ج- زاهدان. چرا؟

* منصور رفیع‌زاده – زاهدان برای این‌که استان نبود.

س- فرماندار بود.

ج- نه استاندار استان شده بود. فکر می‌کنم حالا یقین ندارم. ولی به نظر من عنوان استانداری داشت.

س- بله.

ج- در هر صورت، یکی از تجار زاهدان که نمایندگی از طرف آقای علم داشت آمد پهلوی من گفت که «آقای علم تلگراف کردند که تو اگر میل داری بروی بیرجند در منزل ایشان منزل کنی و هر جور که دلت می‌خواهد آن‌جا باشید.» تشکر کردم و گفتم، «نخیر همین‌جا که هستم راحت‌تر هستم.»

س- بله.

ج- این‌کار هم آقای علم کرد.

س- شما وقتی تشریف آوردید تهران آقای علا هنوز نخست‌وزیر بود یا دکتر اقبال آمده بود؟

ج- نه علا نخست‌وزیر بود.

س- آها. با ایشان تماسی چیزی رابطه‌ای نداشتید؟

ج- مطلقاً. بعد انتخابات دوره بیستم زمان دکتر اقبال پیشآمد کرد. روی سر و صداها و چیزهای مختلفی که شده بود شاه در یکی از سخنرانی‌هایش یا همین‌طور گفته بود «دستور می‌دهم که انتخابات آزاد باشد.» حالا کجا گفته بود یادم نیست.

* منصور رفیع‌زاده – نیوزویک.

ج- شاید هم به روزنامه‌های خارجی. ما این موضوع را چسبیدیم و «سازمان نگهبانان آزادی»‌ را از نو تشکیل دادم به این هدف که یا آزادی انتخابات را تأمین کنید یا دروغ بودن دستور شاه را افشا کنید. و شروع شد و عرض کنم که، خیلی هم استقبال شد روی سوابقی که بود.

یک محلی در اختیارمان قرار گرفت توی خیابان آشیخ هادی. محوطه وسیعی داشت و یک ساختمان یعنی دو تا ساختمان. یک ساختمان جلوی این سابقاً گویا بیمارستان مرحوم دکتر معتمد بوده حالا توی وارث افتاده بود و یک عده هم شریک بودند به علت این‌که وارث صغیر بودند روی این نمی‌توانستند تصمیمی بگیرند این شد که در اختیار ما گذاشتند که تا وقتی که بتوانند ترتیبش را بدهند، البته بدون اجاره.

سخنرانی‌هایی می‌شد و نشریاتی منتشر می‌کردیم در همین زمینه که گفتم. تا، حالا پیش و پس وقایع یادم نمی‌آید. در این ضمن به وساطت شاپور بختیار از طرف دولت به‌اصطلاح چراغ سبز نشان دادند که جبهه ملی دوباره تشکیل بشود و شروع به فعالیت بکند. این برای این بود که جلوی کار ما را بگیرند. و این جریان ادامه داشت تا ما دعوت کرده بودیم برای میتینگ روز عیدی بود که روزش الان خاطرم نیست، و ترتیبات خوبی هم داده بودیم که یک راهپیمایی بشود در تهران و شعارهای زیادی هم نوشته بودیم که البته این شعارها جدا جدا بود ولی مجموعش خیلی معنی‌دار می‌شد. مثلاً یکی از شعارهایی که اینها را بنا بود وقتی راه افتادند توی خیابان اینها را باز کنند. سر دو تا چوب بود یکی‌اش گفته داریوش بود که «ای کسی که پس از من شاه خواهی بود از دروغ بپرهیز و دروغگو را نابود کن.» شعار بعدیش این بود که «اعلی‌حضرت گفتند که من دستور خواهم داد انتخابات آزاد باشد.» شعار سومش این بود که «دولت چه مداخله‌ای کرده.» این‌جوری. از چیز که آمدیم بیرون به‌اصطلاح برای راه‌پیمایی یک خیابانی بود روبه‌روی در آن محل سازمان که مستقیم می‌رفت به خیابان پهلوی جنوب چهارراه پهلوی.