روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۲۴ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲۱

 

 

س- بله.

ج- نصف این‌جا را که پیمودیم صف پاسبان و افسر جلویمان [را گرفت] که اجازه راهپیمایی نیست. من هم گفتم، «خوب، راهپیمایی نمی‌کنیم همین‌جا می‌نشینیم.» اینهایی هم که دنبال ما بودند نشستند. خیابان آشیخ هادی هم مسدود شد. چون توی خیابان آشیخ هادی هم یک عده‌ای بودند، نشستند و راه بندان شد. راه‌بندان شد بعد تیمسار شاه خلیلی آمد که خواهش کند که ما برگردیم محل‌مان، ما ننشستیم و خیلی مذاکرات کردیم که الان هیچ خاطرم نیست. بالاخره بعد از یک یک ساعت و نیم دو ساعتی که آن‌جا نشستیم برگشتیم به محل سازمان، آن‌جا من یک سخنرانی کردم و دعوت کردیم برای عیدی که چند روز بعد بود یکی از اعیاد بزرگ اسلامی بود.

آن روز من البته پیش از ظهر رفتم حالا بعد از ظهر دعوت بود برای میتینگ، دیدیم که خیابان پر از پاسبان و افسر هست و اینها. من رفتم تو، مانع من نشدند دیدم دو سه‌تا از رفقای‌مان که قبلاً آمده بودند آن تو بودند بعداً هر کس می‌آمد اجازه ورود نمی‌دادند. و خود کوچه‌های اطراف و خیابان آشیخ هادی تمام را قرق کرده بودند کسی آمد و رفت نکند. به دو سه جا از این چیزها تلفن کردیم جوابی ندادند. من دادم یک اعلامیه‌ای ماشین کردند که اول همین کتاب «محاکمات» هست، که آقای افسر شهربانی شما حافظ جان و مال و ناموس مردم هستید و اینها و این عملی که الان صورت گرفته مخالف قانون اساسی و چیز است. اگر شما امریه کتبی برای این‌کار خلاف قانون داشته باشید شما مسئولیتی ندارید. ولی اگر امر کتبی نداشته باشید شما هم در مسئولیت شریک هستید. یک‌همچین چیزی. این را دادیم پنجاه شصت تا روی کاغذ کوچک ماشین کردند. خیلی پنج شش سطر بیشتر نیست. و خودم ‌آمدم بیرون و رفتم هر جا که یک افسری بود یک دانه به او دادم، توی تمام خیابان آشیخ هادی، توی خیابان پهلوی، توی این کوچه‌ها. شاید مثلاً چهل پنجاه تا اینها را تقسیم کردیم. فقط یک کاری از ناشی‌گری مأمورین، چون این‌طور جاها مأمورین نمی‌دانند چه کار کنند، چندتا مخبر خارجی می‌آمدند برای دیدن من، خوب، اینها را می‌بایست راه نداده باشند، اینها را راه دادند تو. نتیجه این شد که من برای اینها یک مصاحبه مطبوعاتی چیز کردم و توضیح دادم که اصلاً ما چه کار می‌کنیم و امروز روز عید است و همچین و همچین کاری کردند و اینها، خیلی خوب قضایا را برایشان روشن کردم. بعد یادم نیست که روی چه جریانی دنباله همین جریانات که مرا توقیف کردند، الان هیچ خاطرم نیست.

* منصور رفیع‌زاده – بعد از زدن علا نیست؟

ج- شاید. توقیف کردند و یک یک‌ماهی من در زندان موقت شهربانی بودم که بازجویی چیزی م نشدم همین‌طور توی زندان بودم. تا این‌که یک تعهد گرفتند که بدون اطلاع من از حوزه قضایی تهران خارج نشوم. یک دو بار هم یک دفعه مازندران می‌خواستم بروم یک دفعه نمی‌دانم کجا که نوشته بودم، حالا یادم نیست کدام مرجع بود، اینهایش توی کتاب چیز باید باشد همان «محاکمات»، چیز نبود. تا این‌که یک سفر رفتم کرمان. یک سفر رفتم کرمان در مراجعت از کرمان مرا به‌عنوان تخلف از دستور دستگیر کردند. دستگیر کردند و مثل این‌که منزلم آمدند. بله، منزلم نیامدند ما از خانه آمدیم بیرون که برویم، با پسرعمویم بودم، که برویم عصری بود سر راهمان راگرفتند دوتا اتومبیل بود و ما را سوار کردند که ببرند. من کیفم هم دستم بود، این را مخصوصاً می‌گویم چون بعضی وقت‌ها دستور اگر درست اجرا نشود اسباب زحمت می‌شود این کیف هم تویش خیلی اسناد و چیزها بود توی اتومبیل که می‌رفتیم من کیف را کج کردم به طرف پسرعمویم و گفتم، «تو را که نمی‌گیرند وقتی که تو پیاده شدی کیف را ببر و کیف را بده به مادرم.» با مادرم دوتا خانه بهم چسبیده بود توی یک خانه مادرم می‌نشستند یکی خانه من بود. هیچی، مرا بردند زندان و فردایش هم با چندتا مأمور چیز کردند که برویم خانه برای بازجویی و تحقیقات محلی. که آن حالا داستانش مفصل است و جزئیاتش هم یادم رفته. اول آمدند بالا توی کتابخانه من که اتاق نشیمن‌ام هم همان‌جاست به‌اصطلاح میز کارم هم توی همان کتابخانه است. اینها هم نمی‌دانستند که اصلاً دنبال چه می‌گردند. چون دستوری نداشتند که دنبال چه چیزی می‌کردند. می‌گشتند که یک چیزی پیدا کنند که آن سرهنگ که آمده بود پشت میز من نشسته بود و کاغذهای مرا بازرسی می‌کرد به یک کاغذی برخورد کرد که خیلی ناراحتش کرد اصلاً از لحاظ انسانی ناراحت شد. کاغذ بود که برادر آقای زهری بعد از فوت آقای زهری نوشته بود که «کلیه دارایی آقای زهری را و قروض ایشان را به من واگذار می‌کند.» که این وقتی خواند گفت، «دارایی آقای زهری همین قدر بود؟» گفت، «بله. مطابق چیز است که این‌جا هم دارید می‌بینید خیلی کمتر.» بله، بعد این دفعه چیز کردند ادعانامه صادر کردند برای همان چند سطری که من نوشته بودم به‌عنوان تزلزل صمیمیت در ارتش منطبق با ماده نمی‌دانم شصت قانون که مجازاتش هم اعدام است. که یک سال در زندان بودم که محصولش همان کتابی است که خدمت‌شان رسیده.

س- و محاکمه هم بعد از این دستگیری….؟

ج- محاکمه بله راجع به همین بود.

س- آن‌وقت آن کیفی که داده بودید به پسرعمویتان چه شد؟

ج- ها، از کتابخانه که آمدیم پایین، خانه ما وارد خانه که می‌شدید یک راهرویی بود طرف دست راست سالن پذیرایی بود. طرف دست چپ یک اتاق مربعی بود که اتاق نهارخوری بود، آن‌جا یک قفسه بود تویش روزنامه‌های کهنه اینها ریخته شده بود این پسرعموی من به جای این‌که طبق دستور من عمل کند کیف را بدهد به مادرم کیف را داده بود به عباس گفته بود این را بگذار یک جای محفوظی. او هم گذاشته بود بالای همین قفسه چیز. این قفسه را که باز کردند کیف را درآوردند و کیف را همراه ما بردند به زندان، البته به من ندادند بردند دادستانی به‌اصطلاح که کیف اتفاقاً چند روز هم بعد از آزادی من بعد از یک سال که آزاد شدم چند روز دیگر هم هنوز در زندان بود که بعدش آزاد شد بله.

س- آن‌وقت داستان کی بود؟ آزموده بود هنوز؟

ج- ابتدا آزموده بود. ابتدا فکر می‌کنم آزموده بود. بعدش به‌آفرید شده بود.

س- بله، صحبت از انتخابات دوره بیست را می‌کردیم که یک عقب‌گردی کردیم به جریان دستگیری‌تان در زمان علا.

ج- بله. انتخابات اقبال شد و دیگر ما میتینگ می‌دادیم و اعلامیه و فلان و اینها که این دیگر افتضاحش عالمگیر شد. عالمگیر شد که شاه دستور داد که وکلا استعفا بدهند.

س- شما خودتان شرکت نکردید در انتخابات؟

ج- من زندان بودم.

س- آها.

ج- یا الان باز تاریخ‌ها به نظرم نمی‌آید. در هر صورت مبارزه کردیم. بر ضد انتخابات و بالاخره شاه دستور داد که، چیز نه هنوز زندان نبودم برای این‌که به مناسبت نمی‌دانم ۲۸ مرداد فکر می‌کنم همان ۲۸ مرداد، دکتر اقبال سخنرانی کرد در میدان مخبرالدوله و گفت که «ما چهار سال دیگر هم در خدمت آقایان هستیم.» یعنی این‌که این انتخابات که بشود چهار سال دوره‌اش است ما هم هستیم که مدتی طول نکشید که معزول شد و شریف‌امامی نخست‌وزیر شد و او انتخابات دوم دوره بیستم را انجام داد که بعد دکتر امینی، آها، در این انتخابات دوم شریف‌امامی من زندان بودم. زندان بودم که بعد دکتر امینی نخست‌وزیر شد و انحلال مجلس را از شاه گرفت. حالا توی این جریانات خیلی چیزها هست که باید فکر کنم یا روزنامه‌ها را ببینم یادم بیاید. گرچه روزنامه نبود.

* منصور رفیع‌زاده – روزنامه نیست.

ج- روزنامه نیست، بله، اعلامیه. خیلی مطالب هست الان دیگر هیچ.

س- دکتر امینی تماسی چیزی با شما نگرفت که، چون سعی داشت که تا یک حدی

ج- نه من زندان بودم.

س- تمام دوره امینی.

ج- تمامش را باز آن هم نه مثل این‌که. موقعی که من زندان بودم توی یکی از روزنامه‌ها نوشته بودند که راجع به من از امینی سؤال کرده بودند، گفته بود که او

* منصور رفیع‌زاده – ترمز ندارد.

ج- آدم خوبی است فقط ترمز ندارد. یک‌همچین چیزی. آها، موقعی که من زاهدان بودم، این را هم باید بگویم از لحاظ تاریخ چیز، حقوق به من نمی‌دادند بعد حالا

س- حقوق دانشگاه؟

ج- بله. بعد نمی‌دانم دکتر اقبال آن‌موقع رئیس دانشگاه بود؟ او گفته بود که من دستور می‌دهم یا دستور دادم که حقوق فلانی را بپردازند که گرچه ممکن است همین عمل مرا بعداً او اعلام جرم بکند. یک‌همچین چیزی گفته بود ولی خوب دستور داد حقوق ما را دادند. بله موقعی که زندان بودم، موقعی که تبعید زاهدان بودم حقوق‌مان پرداخت شد.

س- خاطرات‌تان راجع به آن اقدام آقای علم در مورد دادن حق رأی به زنان و مخالفت آیت‌الله بهبهانی؟

ج- آن چندین مطلب مخلوط شد. یکی حق رأی در انتخابات شهرداری البته نه

س- بله، بله.

ج- که علماء مخالفت کردند. بعد

س- قسم خوردن به کتاب آسمانی بود به جای قرآن.

ج- این را جزئیاتش هیچ خاطرم نیست. قضیه آخوندها را گفتم که اعلامیه حزب و اینها را؟

س- نخیر.

ج- اصلاً؟

س- نخیر.

ج- آیت‌الله‌ها از تمام استان‌ها آمده بودند تهران جمع شده بودند. بعد از قضایای فیضیه قم بود و آن کشتاری که شد در زمان، گرچه این مال بعد است. انتخابات دکتر اقبال در سال ۳۹ بود اگر اشتباه نکنم.

س- بله.

ج- ۳۹ بود. نه این مال بعد از ۴۰ است که اینها آمده بودند تهران و

* منصور رفیع‌زاده – روز تحریم انتخابات.

ج- می‌رسیم به تحریم انتخابات. ولی حالا، کابینه دکتر اقبال بود؟

س- این حق رأی در انتخاب شهرداری مثل این‌که در کابینه دکتر اقبال بود که آقای علم مثل این‌که وزیر کشور بود.

ج- علم وزیرکشور بود بله. در هر صورت آنچه که یادم هست می‌گویم. حالا بقیه‌اش را می‌شود از روی چیزها درآورد. آقای خمینی را زندانی کرده بودند با یکی دوتا دیگر از آیت‌الله‌ها را، ولی بقیه تهران بودند و کم‌وبیش تحت نظر. یک شب یک نفر دعوتی کرده بود به شام از من و چند نفر دوستانم. آن‌جا چند نفر دیگر هم آشنا و ناآشنا بودند. در کشمکش بین شاه و آخوندها من اصلاً خیال مداخله‌ای نداشتم. یعنی نه من حزب ما هم قصد مداخله‌ای نداشت. خوب، اینها می‌زنند توی سروکله هم بالاخره یک طوری می‌شود.

آن شب که دعوت داشتیم بعد از شام من یک جایی نشستم یکی از دوستان طرف چپ من بود یکی طرف راست، من با این حرف می‌زدم بعد خواستم با آن یکی صحبتی بکنم دو نفر پهلویش نشسته بودند که یکی‌اش را همین‌طوری می‌شناختم آن یکی را هم نمی‌شناختم. یکی داشت به دوست من می‌گفت که «این تیمسار قوم و خویش ما را یک کاری برایش در نظر گرفته بودند این رندانه توانست خودش را خلاص کند.» با آن وضعیت آن زمان و این چیزها این حرف توی گوش من زنگ زد. در صدد تحقیق برآمدم معلوم شد تیمسار قوم و خویشش یک اسم ترکی دو کلمه بود قره‌باغی، قرجه‌داغی، قرجه‌باغی، دو کلمه چیز بود. بیشتر فکر می‌کنم همین قره‌باغی باشد ولی یقین ندارم. گفت، «این را می‌خواستند محکمه تجدید نظر خمینی را این رئیس محکمه تجدیدنظر باشد و این شانه خالی کرده رندانه.» این خیلی برای من اهمیت داشت چون در آن‌موقع مطابق قانون دادرسی ارتش محکمه تجدید نظر دائم وجود نداشت. وقتی یک محاکمه‌ای می‌شد کسی محکوم می‌شد یا محکوم یا دادستان تقاضای تجدیدنظر که می‌کرد چیز می‌شد محکمه تجدیدنظر برای این پرونده تشکیل می‌شد.

کما این‌که هر دو دفعه تجدیدنظر خود من هم این‌طور شده بود. یعنی یک محکمه‌ای وجود نداشت که پرونده را بفرستند به آن محکمه. معین می‌کردند کی رئیس محکمه، کی عضو محکمه، کی فلان. این‌که هنوز خمینی محاکمه بدوی نشده تجدیدنظر می‌خواهند چیز کنند این به نظر من خیلی عجیب درآمد و سؤال انگیز بود. توی دادرسی ارتش هم در طول این سال‌هایی که ما زندان و محاکمه داشتیم، خوب، من یک آشناهایی پیدا کرده بودم، در صدد تحقیق برآمدم. معلوم شد که نقشه خیلی خوبی کشیدند. واقعاً نقشه خوبی است از لحاظ ساواک. نقشه عبارت از این بود که خمینی را در محکمه سری… این موقعی بود که علم در مصاحبه مطبوعاتی با مخبرین خارجی گفته بود که «ملاها مثل موش در دست ما هستند و اینها را به محکمه نظامی می‌فرستیم و محکمه نظامی ممکن است معنای اعدام داشته باشد.» که این را ما خیلی استناد کردیم به آن. نقشه عبارت از این بود که در محکه‌ی بدوی به طور سری خمینی را محکوم کنند به اعدام فوراً هم تجدیدنظر تشکیل بشود آن هم سری محکوم بشود تأیید بشود حکم. بعد این حکم را امشب روزنامه‌ها بنویسند. شب که مردم کاری نمی‌توانند بکنند. هر کار باید بکنند صبح می‌کنند. صبح هم شریعتمداری که با او زد و بند شده بود که بعداً خیلی اطلاعات پیدا کردیم، شریعتمداری آیت‌الله‌های دیگر را می‌اندازد عقب خودش و تحتالعنک‌اش را هم باز می‌کند می‌اندازد پشت گردنش و، تحت العنک می‌دانید یک تکه عمامه است که ول می‌کنند این‌جوری می‌اندازند دور گردن

س- بله.

ج- در موارد خیلی مهم. یا مثلاً در نماز عید فطر یا عید قربان. و می‌روند به حضور شاه و می‌افتد پشت پای شاه عفو خمینی را می‌خواهد. شاه هم با یک درجه عفو موافقت می‌کند خمینی می‌شود زندان ابد. شریعتمداری هم در ازای این خدمتی که کرده به عالم اسلام می‌شود جانشین بروجردی. نقشه خیلی نقشه عالی بود. اگر ما خبر نشده بودیم انجام شده بود و تمام بود، قضیه اصلاً دیگر به هیچ‌جا نمی‌رسید. چون خمینی از صحنه خارج بود و بعد هم یک وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد، خوب اعلی‌حضرت باقی‌اش را هم عفو می‌کردند. من یک نامه سرگشاده‌ای نوشتم به علما که حالا آن را هم با ید پیدا کنید به ایشان بدهید. باید داشته باشید.

* منصور رفیع‌زاده – بله.

ج- تجدید چاپش را هم دارید با عکس خمینی. این یک نامه سرگشاده نوشتم به علما که در لفافه رساندم که ما نقشه‌تان را خواندیم. البته تصریح نکردم ولی حالا شما بخوانید می‌بینید که در لفافه چه هست. این است که این نقشه بهم خورد. حالا قبلاً هم یک اقدام دیگر هم دولت کرده بود. در آن شرایطی که عبور و مرور محدود بود و اینها یک‌روز صبح دیدیم توی تمام دیوارهای تهران از این چیزهایی که با اسپری چیز می‌کنند حلبی‌هایی که

س- بله می‌نویسند.

ج- می‌نویسند. «خمینی خائن به وطن»، «خمینی دشمن اسلام»، خمینی فلان. بعد هم باز در همان شرایط مردم غیرت کرده بودند رفته بودند یک کلمه دشمن به این شعارها اضافه کرده بوند، شده بود «دشمن خمینی دشمن اسلام»، «دشمن خمینی خائن به ایران». اینها. که بعد مقدمه بود برای صدور رأی اعدام. بعد دیگر آن نقشه عملی نشد خمینی را از زندان بیرون آوردند و توی یک خانه‌ای در قلهک یا تجریش تحت‌الحفظ زندانی بود و ملاقات خیلی محدود و اینها. که بع د دیگر فرستادنش به قم که چیز شد فرستادند که دوباره یک سخنرانی کرد خمینی که به شاه گفت، «می‌خواهی بیرونت کنم؟» یک‌همچین چیزی که بعد تبعیدش کردند به ترکیه و از ترکیه هم به نجف. بله دخالت ما این شد.

بعد به دنبال این چون آقای علم می‌خواست کارخانجات را بفروشد نمی‌دانم یک کاری می‌خواست بکند که من اعلام جرم کرد راجع به آن موضوع بعد یک جزوه‌ای منتشر کردیم. اول آن نامه، یک نامه این‌جوری بود به علما، بعد یک جزوه‌ای کردیم به اسم «حزب زحمتکشان و موضوع آیت‌الله خمینی» که هم آن نامه را چیز کردیم و هم مقدمه‌ای راجع به موضوع نوشتم، هم آن اعلام جرم اینها توی یک جزوه منتشر شد که شاه خیلی عصبانی شده بود از این جزوه. یکی هم موضوع کاپیتولاسیون در کابینه منصور. این را در کمال اختفا چیز کرده بودند که در مجلس که تصویب شده بود صورت مذاکرات مجلس را اصلاً منتشر نکردند. و خدا بیامرزد مرحوم فریدونی، این اسم دوم فریدونی من یادم نمی‌آید.

* منصور رفیع‌زاده – من هم یادم نمی‌آید.

ج- سلطان محمد بود پسر مرحوم احمد فریدونی. این از دوستان خیلی صدیق و باوفای ما بود. این صورت مذاکرات مجلس را برای من آورد. بعد در مجلس که تصویب شده بود جلسه فوق‌العاده سنا شب تشکیل دادند و اول یک چیز دیگر مطرح کردند، نصف شب که این سناتورهای پیر خرفت همه خواب آلود بودند این را مطرح کردند و به تصویب رساندند که این جریان مجلس سنا را من تشریح کردم در یک جزوه‌ای به اسم «هست یا نیست؟» منتشر کردیم که خیلی صدا کرد. یعنی این کاپیتولاسیون هست یا نیست؟ چو کاپیتولاسیون بود، می‌دانید آن…

س- بله.

ج- که راجع به این هم شاه خیلی عصبانی شده بود فحش داده بود به همه اینها که «این همه بودجه خرج شما می‌شود آن‌وقت زیر دماغ شما چهل و هشت صفحه جزوه بیرون می‌آید.» و خیلی چیز شده بود. و یک نکته جالب دیگر این‌که این جزوه ما روز اول آبان منتشر شد. در چهارم آبان آقای خمینی در قم منبر رفته بود و صحبت‌هایی کرده بود من‌جمله راجع به این موضوع. که آن جزوه ما را که کسی بخواند و نطق آقای خمینی می‌بیند حتی بعضی جملاتی که من نوشتم توی نطق ایشان منعکس است.

س- عجب.

ج- این از چیزهای جالب تاریخ است.

* منصور رفیع‌زاده – که بعد هم تبعید شد.

ج- که بعد تبعید شدند بله. آن‌وقت سه سال پیش آقای رفسنجانی در نمی‌دانم نماز جمعه یا در مجلس، یادم نیست، راجع به این جریان صحبت کردند، گفتند که «بله، من آمدم تهران و یکی از نمایندگان که با یکی از دوستان ما چیز داشت صورت مذاکرات را داد به من، من بردم قم دادم خدمت آقا که آن سخنرانی را کردند.» ولی سخنرانی ایشان چهارم آبان است. جزوه ما اول آبان منتشر شده. و این‌جور چیزها همیشه یکی از نقاطی که ما می‌فرستادیم قم بود، حتماً به نظر همه‌شان رسیده، ولی از لحاظ تاریخی صلاح در این دیدند که این را حذفش بکنند.

یک نکته دیگر این‌که بعد از انتشار جزوه ما که خوب خیلی سروصدا کرد و اصلاً چیز شد، آقای منصور آمد در مجلس گفت که «آمریکایی‌ها به ما نوشتند که از این قانون استفاده نخواهند کرد.» ولی بعداً معلوم شد که نوشته‌ای در کار نبوده ولی آمریکایی‌ها گفتند که ما احتیاج به این قانون نداریم. چون خیلی گندش درآمد. یعنی خوب یک سرباز آمریکایی می‌زد یک افسر ایرانی را می‌کشت این را می‌بایستی بفرستند به آلمان غربی آن‌جا توی چیز آمریکا محاکمه بشود. اصلاً خیلی مفتضح بود.

س- یک نسخه‌ای از این جزوه «هست یا نیست؟» موجود است؟

ج- بله، این را اول انقلاب هم تجدید چاپ شد. با چیزهایش. آن فقط موضوع است ولی آقای قوانینی که تجدید چاپ کرد یک مقدمه‌ای اضافه کرد به آن و یک جمله هویدا را هم استناد کرد که معنایش مخالفت با این موضوع بود، و نطق آقای خمینی را هم آخرش گذاشته. بله، این جزوه را می‌دهند خدمتتان.

س- آن اعلامیه هم که در مورد خطاب به آیت‌الله‌ها

ج- اول همان آن توی آن جزوه چیز هست.

س- محاکمات؟

ج- نه توی جزوه مربوط به حزب زحمتکشان و آ‌یت‌الله خمینی آن نامه هست. یک مقدمه مفصلی هم من نوشتم در الزام این‌که خمینی را مرجع بشناسند چون مطابق قانون مصونیت دارد که بعد هم عده‌ای را مأمور کردیم رفتند از آیت‌الله‌ها چیز گرفتند فتوا گرفتند که خمینی مرجع است. که به این جهت نمی‌توانستند خمینی را محاکمه‌اش بکنند. مطابق قانون چیز مصونیت دارد.

س- انگیز شما از این‌کار چه بود؟ شما گفتید که در مرحله اول نخواستید خودتان را داخل این اختلاف بین علما و شاه بکنید؟ چه شد که تصمیم گرفتید

ج- نه این نقشه‌ای که این‌جوری کشیده بودند که اولاً شریعتمداری را قلابی مرجع تقلید بکنند. بعد این چیزها و خمینی مستلزم این چیز نبود. این حقه‌بازی را من خواستم مبارزه کنم با آن.

س- ایرادتان به شریعتمداری چه بود؟ سابقه‌ای داشتید از او؟

ج- نه هیچ سابقه‌ای نداشتم ولی ساخته بود که این صحنه را بازی بکند. بعداً هم مدت‌ها شریعتمداری مرا نفرین می‌کرد.

س- عجب.

ج- چون خوب من از یک قدمی مسند بروجردی این را عقب زده بودم. نقشه به کلی به هم خورد.

س- آن‌وقت راجع به آن مسئله حق رأی در انتخابات شهرداری و مخالفت آیت‌الله بروجردی شما؟

ج- ما وارد نبودیم.

س- نبودید.

ج- می‌گویم اول ما وارد نشدیم توی آن دعوا.

س- آن سال‌ها شما پس کار اصلی‌تان همان تدریس در دانشگاه بود در آن

ج- تدریس بود و

س- بینابین

ج- در فاصله بله تدریس در دانشگاه بود. بعد که خوب، «سازمان نگهبانان آزادی» تشکیلاتش و سخنرانی‌ها و میتینگ‌ها و نشریات و همه اینها.

س- آن‌وقت از افراد سرشناس کسانی بودند که در این انجمن آزادی انتخابات با شما همکاری داشته باشند؟

ج- در «سازمان نگهبانان آزادی»

س- بله.

ج- عده‌ای بودند. مرحوم اردلان بود، ناصرقلی اردلان، مرحوم مهندس شقاقی بود. مهندس حامی بود. عرض کنم که، چندتا از وکلای عدلیه بودند. عرض کنم که، سرلشکر گرزن بود. دیگر

س- بعد از ۲۸ مرداد دیگر آقای مکی با شما همکاری نداشتند؟

ج- چرا، همکاری داشتیم در همین «سازمان نگهبانان آزادی» هم موقعی که مرا زندانی کردند به‌اصطلاح او قائم‌مقام من شد و مدتی اداره آن‌جا به عهده‌اش بود و مصاحبه مطبوعاتی می‌کرد و اقداماتی می‌کرد بله. چون آن موضوعاتی را که گفتم من هیچ‌وقت با او مطرح نکرده بودم به رویش

س- نیاوردید.

ج- نیاورده بودم و او هم نمی‌دانست که من می‌دانم بله.

س- آن‌وقت بین ۲۸ مرداد و فوت آیت‌الله کاشانی چه مناسباتی، چه همکاری‌هایی، چه همفکری‌هایی با هم داشتید؟

ج- چرا، همفکر بودیم و توی همین مبارزات انتخاباتی و اینها توی مسجد پامنار که پهلوی خانه مرحوم کاشانی بود، سخنرانی می‌کردیم. دیگران هم سخنرانی می‌کردند. با هم تا آخر مرتبط بودیم. بله، ولی مرحوم کاشانی یک ضعفی نسبت به بچه‌هایش داشت. یکی هم یک عده افراد ناجور دورش را چیز کرده بودند، خودش خیلی ساده‌لوح بود. در عین این‌که دارای فکر سیاسی هم بود. ولی اصولاً این روحانیون خیلی دین باور ساده‌لوح می‌شوند. کما این‌که مثلاً یکی از کارهایی که به دست مرحوم کاشانی داده بودند ما یک وقت خبر شدیم، این البته زمان مصدق بود، که ایشان یک اعلامیه فرستاده برای انجمن صلح، چه بود؟

* منصور رفیع‌زاده – صلح بود.

ج- یک چیز صلح بود که در وین تشکیل شد که دوتا از روحانیون رفته بودند که توی روزنامه خیلی حال‌شان را جا آوردیم. یکی آن سید برقعی بود. یکی حالا دیدم اسمش را، کمره‌ای، ولی تطبیق نکردم کدام کمره‌ای است. خلاصه ایشان اعلامیه دادند. بله، من خیلی تعجب کردم. تحقیق کردیم معلوم شد که یک عده مثل برادران لنکرانی و سه چهار نفر دیگر از آن چپی‌های چپ، اینها چند رزو ریش‌شان را نتراشیدند، کراوات هم نزدند رفتند پشت سر آقا نماز خواندند. بعد ایشان را وادار کردند یک اعلامیه بدهد. یکی دیگر که سر این قضیه، خوب، با ایشان صحبت کردیم که کار صحیحی نبود و اینها. یک دفعه ایشان مرا احضار کرد خانه‌اش. رفتم باز هم متأسفانه موضوعش هیچ خاطرم نیست. تابستان بود و زمان دکتر مصدق بود هنوز، توی زیرزمین، رفتیم آن‌جا و ایشان یک اعلامیه‌ای داد من بخوانم. گفت که «این چطور است؟» من خواندم گفتم که «درست نیست.» این آقا سید مصطفی پسر کوچک‌ترش بود که با من هم رفیق بود. آقا سید محمد بزرگ‌ترین پسرش است که یکی از آن

* منصور رفیع‌زاده – دزدها.

ج- دزد و آلوده به تمام معنی، به تمام معنی. یکی دیگر را صدا زد. اتفاقاً هر دو تا آمدند. او یک اعلامیه آورد در همان موضوع ولی یک (؟؟؟) دیگر. می‌گویم موضوعش متأسفانه هیچ خاطرم نیست. آن هم خواندم گفتم که این به درد نمی‌خورد. آن‌ها داخل صحبت شدند و چیز و بعد کاشانی گفت، «خوب، عیب اینها چیست؟» گفتم، «آقا، این را اگر صادر کنید می‌گویند از سفارت آمریکا به شما دادند. آن را اگر صادر کنید می‌گویند از سفارت انگلیس دادند. دیگر خودتان می‌دانید.» دیگر البته او صادر نکرد. این مثلاً این‌طور بود. و دستش هم برای توصیه باز بود که توصیه‌های عجیب و غریب. مثلاً یک دفعه نوشته بود به وزارت راه که رئیس حسابداری وزارت راه بهایی است. رئیس حسابداری وزارت راه از دوستان خیلی قدیمی من بود، آقای محمود بهمنیار. این آمد به من گفت که «فلانی تو مرا می‌شناسی. من ممکن است دین نداشته باشم ولی می‌دانید که بهایی نیستم. و یک‌همچین چیزی شده.» چند روز بعد با مرحوم کاشانی می‌رفتیم شمیران توی اتومبیل سوار بودیم، گفتم، «آقا شما در مسند پیغمبر نشستید؟ این چیست برداشتید نوشتید؟ گفت که «من فهمیدم اشتباه شده رفتم نامه‌ام را گرفتم پاره کردم.» گفتم، «آقا پاره کردن که چیز است شما چرا باید یک‌همچین چیزی بنویسید؟» از این قبیل چیزها بود. بعد دکتر مصدق دستور داده بود توصیه‌های مرحوم کاشانی را از ادارات و وزارت‌خانه‌ها جمع کنند، قصدش افشاگری و آبروریزی بود. که همان‌موقع ما خبر شدیم. آقا سیدمصطفی یک مترسی داشت از این خواننده‌های رادیو بود که اسمش یادم نیست. رفته بودند به آقای کاشانی گفته بودند این یک زن بیوه‌ای‌ست دارای چندتا صغیر است و مثلاً توی رادیو رختشویی می‌کند. یک‌همچین چیزی. و این را بنویسید یک اضافه حقوقی به او بدهند. کاشانی بدبخت هم برداشته بود نوشته بود. برای ما خبر آوردند که یک‌همچین چیزی است. من تنها موردی که در عمرم تجویز رشوه کردم این بود که یکی از رفقای‌مان که آن‌جا بود گفتم اگر بشود برود این را خریداری کند. رفته بود دویست تومان خرید این چیز را. آخر فکر کنید

س- آن توصیه‌نامه را.

ج- توصیه‌نامه را. آخر فکر کنید که مثلاً خط کاشانی بیاید منتشر بشود که به رادیو سفارش کرده که مثلاً حقوق مهوش را زیاد کنند. این چه می‌ماند برای کاشانی؟ روی این سابقه وقتی که ۲۸ مرداد شد و زاهدی سر کار آمد همان روزهای اول شاید روز دوم سوم شهریور، زاهدی در باغ یکی از دوستانش که یکی از جاهایی بود که زمان مصدق مخفی بود، آن‌جا دعوتی کرده بود به نهار از ما باقیمانده‌های جبهه ملی و وکلای غیرمستعفی چیز

س- که هم می‌شدید جناب عالی و

ج- مرحوم کاشانی و آقای زهری و شمس‌قنات‌آبادی و نادعلی کریمی و

س- مکی هم بود؟

ج- مکی و مشار و اینها. عرض کنم نهار خوردیم و بعد از نهار هم استراحت کردیم من بیدار شده بودم دیدم مرحوم کاشانی رفته توی باغ که وضو بگیرد. موقعیتی به دستم افتاد چون می‌خواستم یک جای تنها گیرش بیاورم. رفتم صحبت کردیم گفتم، «آقا می‌دانید که مصدق چه کاری می‌خواست بکند؟ چیزهای شما را منتشر بکند.

س- توصیه‌نامه‌ها را.

ج- توصیه‌نامه‌ها را. و می‌خواستم چون ما با این دولت هم نمی‌دانم تا چه مدت دوستی خواهیم داشت. ممکن است همین تکرار بشود. من می‌خواستم خواهش کنم که جلوی این توصیه‌تان را بگیرید.» گفت، «آخر من که چیزی نمی‌نویسم. من می‌نویسم احقاق حق بکنید. راست هم می‌گفت. چیز دیگری نمی‌نوشت. گفتم، «قربان شما به جای این‌که بنویسید احقاق حق بکنید فقط یک آیه قرآن هم بنویسید زیرش را امضا کنید، زیر آن تقاضا، آن کسی که این به دستش می‌آید به استناد این می‌توانید هزارتا حق را ناحق کند. هزارتا ناحق را حق بکند.» گفت، «آخر مردم گرفتاری دارند.» گفتم، «آقا این چیزی نیست. این به تمام نهضت لطمه می‌زند این آبروریزی می‌شود و فلان. و بهتر این است که خودداری بکنید.» گفت، «نمی‌توانم.»

س- گفت نمی‌توانم.

ج- گفت، «هفتاد سال این‌کار را کردم نمی‌توانم یک کسی از من تقاضا کند رد کنم.» این، و من واقعاً قبول دارم که

س- او نمی‌توانست.

ج- البته توی دستگاهش هم یک منشی داشت که خط خودش را و امضایش را عینا تقلید می‌کرد. یک هم این سید محمد که او هم همین کار را می‌کرد. نصف توصیه‌ها هم تقلید خط…

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

س- مال خودش نبود اصلاً.

ج- مال خودش نبود. ولی خوب اگر اینها درمی‌آمد آبروی خودش می‌رفت. اثبات این‌که سید محمد جعل کرده چیز نبود.

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟) مصدق یک کیلو و نیم جمع کرده بود.

ج- خیلی جمع کرده بود ولی دیگر خورد به ۲۸ مرداد و چیز نشد.

راجع به خیال دکتر مصدق در تعطیل مجلس به وسیله قانون انتخابات مثل این‌که شرحی گفتم، یا نه؟

س- بله، بله.

ج- بله. ما یک پیشنهاد دادیم به امضای پانزده نفر که البته چند نفرش از فراکسیون نهضت ملی بودند. چند نفر هم از مخالفین که هیچ طرح یا قانونی که طبق قانون اختیارات به وسیله آقای دکتر مصدق امضا بشود راجع به انتخابات مجلس نمی‌تواند شامل دوره فعلی باشد که توضیح دادم راجع به تعداد افراد و اینها. آن‌جا آقای دکتر شایگان آمد چون او جزو کمیسیون انتخابات بود که آن قانون را تهیه کرده بودند که «نخیر آقا این چه حرفی است آقای دکتر مصدق هیچ‌وقت چنین نظری نداشتند و مجلس همچین و همچین.» گفتیم، «خوب این طرح که عیبی ندارد.» گفتند، «نه عیبی ندارد. تحصیل حاصل است لزومی ندارد چیز بشود.» آقای دکتر صدیقی هم وزیر کشور بود او هم آمد گفت که «من قول می‌دهم به شما که چنین چیزی نیست و من نمی‌توانم تصور کنم که آقای دکتر مصدق به نحوی از انحا که حتی نحوش هم در تصور من نمی‌تواند باشد قصد فلج کردن یا تعطیل مجلس را ندارد.» بعد من که به‌اصطلاح مبتکر طرح بودم باشدم توضیح دادم «خوب آقایان می‌گویند که چنین چیزی نیست و آقای دکتر شایگان هم گفتند تحصیل حاصل است پس چه بهتر که این را ما تصویب کنیم. این ضرری که به جایی نمی‌زند.» اعلام رأی که شد وکلای باند دکتر مصدق پا شدند از جلسه رفتند بیرون که تصویب نشود این موضوع. الان خاطرم نیست که همان شب یا فردایش، حالا شاید اینها آن‌جا، بله فردایش. این‌جا تاریخش را دیدم. نطقی کردند که با آن مقدمه راجع به ملت و نمی‌دانم قدرت ناشی از ملت است و چه و فلان و اینها و دسائس بیگانگان که می‌خواهند نفاق بیفکنند و ایجاد اضطراب کنند و ایجاد سوءتفاهم کنند. و من تعجب می‌کنم از کسی که خودش به‌اصطلاح خواهان تعقیب جنایتکاران سی‌ام تیر است چطور امضایش را گذاشته پهلوی امضای سه نفر که دستشان تا مرفق به خون شهدای تیر آلوده است.

که ما البته در روزنامه «شاهد» گذشته از این‌که اول یک نامه رسمی نوشتیم به آقای دکتر مصدق به‌عنوان رئیس کمیته تحقیق که «خیلی خوش‌وقتیم از این که بعد از این همه مدت که دستگاه دولتی با ما همکاری نکردند برای شناسایی مسببین سی تیر حالا که جنابعالی سه نفر را تشخیص دادید توی این امضا کنندگان خواهش می‌کنیم مدارک و اسناد راجع به چیز را به کمیته تحقیق بفرستید.» بعد هم توی روزنامه مرتب از ایشان سؤال می‌شد که «این سه نفر کی هستند؟». این همین‌طور کشکی گفته بود. بعد این قضیه را ما دنبال کردیم حاضر نشدیم به این چیزهایی که می‌دادند به‌اصطلاح اطمینان‌هایی که می‌دادند که، این مال مجلس آینده است و ربطی به این مجلس ندارد، همین‌طور این را ادامه دادیم تا این‌که آقای دکتر مصدق نامه‌ای به مجلس نوشتند ماده واحده تقاضای یک سال تمدید اختیارات. آن‌وقت آخر آن ماده واحده یک تبصره گذاشتند که «حدنصابی که در قانون جدید انتخابات ممکن است باشد ارتباطی به مجلس فعلی نخواهد داشت.» که معنی این تبصره این شد که یا به اختیارات رأی بدهید که این تبصره هم تصویب بشود. یا اگر رأی ندهید تبصره هم تصویب نشده قانون par contrecoup شامل این مجلس می‌شود. که راجع به این مقالاتی نوشتیم توی مجلس صحبت کردیم که یا به اختیارات تن بدهید یا مجلس تعطیل بشود. بله یا تمدید اختیارات یا تعطیل مجلس.

و بعد چند ماه بعد از این قضیه موضوع رفراندوم پیش آمد که خوب معلوم بود قصد تعطیل مجلس است. من یک نامه سرگشاده‌ای در «شاهد» نوشتم به آقای دکتر صدیقی. چون با دکتر صدیقی ما از قدیم آشنا بودیم یعنی ایشان هم جزو محصلین اعزامی دوره بود ما با هم رفتیم اروپا، رشته تحصیلاتمان هم در تعلیم و تربیت یکی بود یعنی همان دوره Ecole Normale را گذراندیم. بعد هم در سوربن چیز کردیم فلسفه را ادامه دادیم، این است که دوستی‌مان از قدیم بود. ولی ایشان وقتی وزیر شد من چند کار از او دیدم که حالا بعداً می‌گویم. ولی در این موقع که رفراندوم چیز شد من یک مقاله‌ای نوشتم که «آقای دکتر صدیقی شما که آن روز در مجلس گفتید که چنین خیالی اصلاً نیست و نه هیچ‌کدام از ما نه آقای دکتر مصدق استغفرالله که چنین چیزی داشته باشند و به هیچ نحوی از انحا که من حتی نحوه‌اش را هم نمی‌توانم فکر کنم، خیال تعطیل مجلس است.» گفتم، «شما چند ماه پیش این مطلب را در مجلس گفتید. حالا به‌عنوان وزیر کشور باید نتیجه این رفراندوم تعطیل مجلس را به خدمت آقای نخست‌وزیر ببرید. اگر شما به حرف خودتان اهمیت می‌دهید قاعدتاً باید استعفا بدهید و مرتکب این‌کار نشوید.» این هم چیز. اما سوابق دیگر با آقای دکتر صدیقی، خوب، گفتم سابقه دوستی خیلی دوستی نزدیک هم با هم داشتیم. ولی ایشان وزیر پست و تلگراف بود موقعی که خلع ید صورت گرفت. ما وقتی که خانه سدان را تصرف کردیم و آن گاوصندوق محتوی دفترهای رمز، لای یکی از دفترها آن دستنویس کوتاه استاکیل (؟؟؟) را پیدا کردیم که همان را بردند لاهه که نمودار دخالت انگلیس در کارهای ما بود، دخالت شرکت نفت.

س- بله.

ج- که همان باعث شد که در دفعه اول لاهه ما نرفته بودیم فقط دکتر شایگان و یک هیئتی رفته بودند، باعث شد که دادگاه لاهه رأی به عدم صلاحیت خودش صادر کرد. چون این دیگر صحبت یک شرکت و دولت و ایران نبود، دخالت در دولت ایران بود. این کاغذ را که ما پیدا کردیم و به اهمیتش واقف بودیم من به فکر افتادم که انگلیس‌ها خوب تلگراف‌های‌شان را به وسیله تلگرافخانه می‌فرستادند حالا که ما دفاتر رمز را داریم می‌توانیم یک استفاده خیلی بزرگی بکنیم. چون قاعده تلگرافخانه هم که من تحقیق کرده بودم این بود که لاشه‌های تلگراف را بعد از دو سال می‌سوزاندند. یعنی حالا لاشه‌های تلگرافی که تا ۶۲ داده شده بود به تلگرافخانه حالا می‌سوزانند. بعد در ۶۶ لاشه‌های تا امسال را می‌سوزانند.

س- بله.

ج- این قاعده تلگرافخانه بود. من هم با آن سابقه الفت و دوستی که با آقای دکتر صدیقی داشتیم حالا ایشان هم آمده جزو نهضت ملی وزیر کابینه نهضت ملی شده در مجلس به ایشان گفتم، «آقا یک‌همچین چیزی است و ما یک منبع خیلی ذی‌قیمتی در اختیارمان هست. دستور بدهید که این تلگراف‌های شرکت نفت را از هر جایش که هست تا دربیاورند و بعد اینها ما رمزهایش را کشف کنیم. این یک خدمت خیلی بزرگی است.» و گفتم، «اگر هم که از لحاظ کارمند یا چیز در مضیقه باشید من افرادی را دارم که توانایی این‌کار را داشته باشند که بیایند اینها را جدا کنند.» ایشان هم گفت، «بله ببینم و خیلی خوب است و اینها.» چند روز از این قضیه گذشت. یکی از افرادی که جزو آن سازمان نظارت خلع ید بودند این روزی که بنا بود بیاید پستش را تحویل بگیرد غایب بود. روز بعد که من از او بازخواست کردم که «چرا نیامدی؟» گفت، «والله توی تلگرافخانه کاراضافی جلویمان گذاشتند نمی‌شد بیایم. گفتم، «کار اضافی چه بود؟» گفت، «آقای وزیر دستور دادند که لاشه‌های تلگراف هر چه هست تا امروز همه را بسوزانند.

س- اه.

ج- و ما مشغول سوختن اینها بودیم.» همین. یعنی بزرگ‌ترین خدمت به انگلستان. فکر کنید در این دو سال تمام این تلگرافات محتوی چه مطالبی می‌توانست باشد. جاسوس‌های اینها شناخته می‌شد. پول‌هایی که ردوبدل شده بود. هر چیزی تمام اسرارشان برملا می‌شد. ایشان به جای این‌که به ما این کمک را بکند دستور داده بود هر چه لاشه تلگراف است، نه از دو سال به آن ور، تا امروز هر چه هست همه را سوزاندند. این

س- هیچ پیش خودتان فکر کردید که انگیزه ایشان ممکن است چه باشد؟

ج- خدمت به انگلیس دیگر. هیچ انگیزه دیگری به عقل من نیم‌رسد.

س- بله.

ج- آخر اگر روال وزارتخانه بود که می‌بایستی اینها صبر کنند دو سال دیگر بسوزانند. بعد از آن تقاضای من ایشان این دستور را داده. این جز این‌که به خاطر انگلیس‌ها این‌کار را بکند هیچ

س- عجب.

ج- یعنی به عقل من نمی‌رسد.

س- بله.

ج- شما توجیهی می‌توانید پیدا کنید؟

س- نخیر.

ج- موضوع دیگری هم که از ایشان دیدم. چون قبلاً اگر کسی از من سؤال می‌کرد که اصولی‌ترین استاد دانشگاه تهران کیست، من بدون این‌که فکر کنم می‌گفتم دکتر صدیقی. خیلی آدم اصولی خودش را معرفی کرده بود سال‌های سال. بعد در موقعی که ایشان وزیر کشور بود برای این پرونده‌ای که برای ما ساخته شد برای افشارطوس ایشان دستور شکنجه داده بود.

س- دستور شکنجه.

ج- دستور شکنجه. ‌آخر وزیر کشور بر ژاندارمری و پلیس آن‌ها تحت نظر او هستند. و یک جریانی هم بود که خود شخص‌اش را من دیدم یعنی همان دوست‌مان مر حوم سرهنگ به من معرفی‌اش کرد، به اسم، باز یادم نیست. این یک ستوان یکم شهربانی بود.