روایت‌کننده: آقای دکتر محمد باهری

تاریخ مصاحبه: 10 آگوست 1982

محل‌مصاحبه: شهر کان ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 18

 

 

گفتم که ما در راه آزادی کشاورزان‌مان توفیق پیدا کردیم ـ راهش را پیدا کردیم و خیلی‌اش را هم طی کرده‌ایم و خیلی‌های‌شان هم آزاد شدند و بقیه‌های‌شان هم آزاد می‌شوند در عرض همین طریق. ولی می‌بینیم که شما هنوز مشکلاتی دارید. در این زمان کاری که من می‌توانم برای شما بکنم این است که دعا بکنم که شما هم موفق باشید. البته یک نطق غیرکلاسیک بود و خیلی جالب و جاذب شد مخصوصاً وقتی به شاه گفته بودند خیلی شاه خوشش آمده بود. واقعاً شاه درعین‌حالی که نسبت به خارجی‌ها مخصوصاً خارجی‌هایی که توی کلان‌شان بود و به‌هرحال محتاج‌شان بود خیلی رعایت‌شان می‌کرد ولی آدم‌هایی هم که در مقابل آن‌ها استقلال نشان می‌دادند دوست می‌داشت و از این بابت هم خوشش می‌آمد. گویی این‏که این‌طور آدم‌ها را ممکن بود سرکار هم نیاورد ـ رئیس الوزراشان هم نکند طایفۀ مقابل‌شان را مثلاً ترجیح بدهد اما خوشش می‌آمد. این است که من بعدها که شاه را دیدم خیلی دیدم از این بابت از این برداشت من خیلی خوشحال… البته مرحوم علم که خیلی بیشتر خیلی بعد آمد مرا بوسید و گفت که چقدر قشنگ به موقع چه حرف به موقعی زدی غیر از این چه می‌شد گفت اساساً.

س- در این یک‌ساعتی که به نوار امروز مانده اگر بشود آن نکات مهم تجربیات‌تان را در وزارت دربار امروز بتوانیم بهش برسیم و به‏خصوص سؤالی که من دارم این است که آیا شما آن ذوق و شوقی که روز اول داشتید و وارد وزارت دربار شدید آیا تا روز آخر هم توانستید حفظ کنید یا مشکلات و اوضاع و احوال مملکت و این‌ها اثراتی داشت و راجع به این‌ها صحبت کنید که مقدمه رستاخیز فردا و…

ج- عرض کنم نه دیگر ـ می‌دانید اواخر…

س- در همین زمینه فرمودید سؤال کنم که چطور آقای علم ـ با وجود آقای علم آجودان‌هایی آن‌جوری آمدند سر کار؟

ج- نه خب حالا می‌رسیم. آهان این در ارتباط با همین سؤال‌تان است. نه دیگر اواخر می‌دانید بنده دیگر روی یک سکتورهای مخصوصی فقط زیر تاج دربار فعالیت می‌کردم. دیگر به کارهای سازمانی دربار توجه نداشتم. و اساساً مثل این‏که چیزی… و بنده خب اسناد مربوط به دورۀ پنجاه سالۀ حکومت سلطنت پهلوی را این‌ها جمع‌آوری می‌کردم و بر اساس این اسناد کوشش می‌کردیم به وسیلۀ محققین پیشرفت‌هایی که در زمینه‌های مختلف شد به صورت ابجکتیو ذکر نقائصش این‌ها را ارائه بدهیم. این دیگر کاری به فانکسیون سلطنت نداشت. یا یکی از کارهای بنده در آن‌موقع عبارت بود از بازرسی دانشگاه‌ها و به این‌کار خیلی علاقه داشتم و خب یک عده‌ای زیادی هم به من علاقه پیدا کرده بودند و به این‌کار می‌پرداختم. و این سال‏های اخیر هم ـ سه چهار سال اخیر هم گرفتاری رستاخیز را پیدا کرده بودم و رستاخیز را به‌طوری‌که یک مقدار زیادی وقت من را می‌گرفت. این است که مرحوم علم هم مریض شده بود. مرحوم علم هم تا یک حدودی به‌طوری‌که بعداً برای‌تان…

س- از کی مریض شده بود ایشان ـ یعنی چند وقت قبل از استعفای‌شان یا کناره‌گیری‌شان؟

ج- مرحوم علم از سال 1347 ـ یعنی ده سال قبل مریض بود یعنی گزارش مرضش را ـ کسالتش را طبیب مخصوصش بعداً به بنده گفت. دکتر صفویان به من گفت که از روزی که عروسی دخترش بود که مثل این‏که 1347 بود 48 بود از آن روز گزارش به من رسید که ایشان مبتلا به سرطان است اما البته مرحوم علم این دو سه سال آخر از پا افتاد. این یکی دو سه سال آخر ـ سال آخر که به کلی دیگر از یک سال قبلش هم می‌شود گفت از دو سال قبل به کلی از پا افتاده بود. اما غیر از این‏که یکی دو سال آخر دو سال آخر از پا افتاده بود اصلاً شاید از سه چهار سال قبل مرحوم علم دیگر دسو شده بود.

س- خب اگر می‌توانید بپردازید به این موضوع.

ج- نه حالا بگذارید ـ می‌گویم فی‌الواقع بهتان بگویم چیزهای دیگر هم بهتان بگویم. مطالب همه مهم است وقت داریم. شما که ان‏شاءالله تا شنبه تشریف دارید و ان‏شاءالله حالتان خوب باشد می‌آیید و من همه‌چیز برای‌تان می‌گویم. این است که بگذارید ـ می‌دانید من می‌خواهم در کانتکست مطالب را بیان بکنم. حالا یک‌مرتبه حالا من بیایم برای‌تان بگویم مرحوم علم دسو شد این همچین خیلی شیک نیست. بله آن روزهای اول خب مرحوم علم با یک امیدی برای عرض کنم ایجاد یک قدرتی در دربار که بتواند سلطه داشته باشد توی مملکت خیلی علاقه داشت. هم از نظر مصلحت اعلی‏حضرت هم از نظر خودشان آدم آمبی‌سیویی بود. آدم جاه‌طلبی بود تردیدی نیست. اگر جاه‌طلب نبود که نخست‌وزیر نمی‌شد ـ آدم‌جاه‌طلبی بود منتهی آدم جاه‌طلب سالمی بود. جاه‌طلبی بود که به هر قیمتی نمی‏خواست به مقصودش برسد. عرض کنم که همان روزهای اول در دولت و در ـ حالا این‌جا دیگر می‌توانم بهتان بگویم صریحاً دیگر سند دارم ـ خارجی‌ها هم نگران شده بودند. مخصوصاً حضور من در دربار نگران‌شان… برای این‏که دکتر دهقان بود معاون وزارت دادگستری زمانی که من وزیر دادگستری بودم او را به نام معاونت انتخابش کرده بودم. خب این به من لطف داشت و آمد و شد داشتیم ـ خانمش هم عرض کنم که خیلی محبت داشتند ـ من را این آخری‌ها هم بعد از فوتش خیلی محبت کرد به من که اگر یک‌وقتی لازم شد یک جایی باید من محبت خانمش را مخصوصاً بگویم. به‌هرحال عرض کنم که دکتر دهقان به من تلفن کرد گفت که آمریکایی‌ها با من مربوط هستند از سفارت‌شان و می‌خواهند شما را ببینند. گفتم یعنی چه مرا می‌خواهند ببینند؟ گفت آمدن شما در دربار برای این‌ها یک پرابلمی شده یک چیز شده. گفتم خب بهشان بگو آقا پرابلمی نیست ما یک آدمی هستیم مثل همه آدم‌های دیگر والله. هیچ چیزی نه خطری نداریم غیر از این‏که برای مملکتمان کار کنیم و به‌هرحال معتقد به این هم هستیم که دولت ایران با آمریکا باید همکاری کند غیر از این چیز دیگری نیست. منتهی نوکر نیستیم فقط همین را بدانید ولی هیچ‌وقت هم مصالح ارتباط و روابط ایران و آمریکا را هم به‌هیچ‌وجه با هیچ قیمتی نمی‌خواهیم از دست بدهیم. منتهی طور سالم. گفت نه خب می‌خواهند ببینند شما را ـ بالاخره شبی قرار شام گذاشتند و ما رفتیم و حالا اسامی‌شان هم خاطرم نیست. رفتیم دیدیم آن جا هم…

س- این کدام سفیر بود؟

ج- نمی‌دونم والله ـ اسمش… ولی

س- چه سالی؟

ج- خب این سال هزاروسیصد و شاید مثل این‏که همان سال اولی که من آمده بودم دربار 1345 بود همان سال ـ همان روز اول بود. عرض کنم که خب این ما تعجب کردیم. به مرحوم علم البته گفتم که یک‌همچین چیزی هست و من البته فقط به مرحوم علم می‌گویم جواب خودم جواب‏گوی علم می‌دانستم. هیچ‌وقت به اعلی‏حضرت نمی‌گفتم. خب او هم می‌رفت به اعلی‏حضرت می‌گفت ولی من یک خارجی بخواهد مرا ببیند که من نباید به اعلی‏حضرت بگویم که. اما من به علم می‌گفتم چون من با علم کار می‌کردم. عرض کنم که این یک نگرانی به‌هرحال توی خارجی بود ـ دولت هم ناراحت شد. دولت از آمدن مرحوم علم در دربار ناراحت شد و مخصوصاً از این‏که من باهاش همکاری می‌کنم. آقای هویدا در همان‌موقع به فکر افتاد که یک ـ چون مرد خیلی باهوشی بود ـ البته مرد خوش‌گذرانی بود ـ مردی بود که تن به مسئولیت نمی‌داد بعد ضمناً خصوصیاتش را هم بگویم مرد درستی هم بود ـ شخصاً آدم درستی بود. یعنی درست در یک معنای یعنی اهل بیزنس کردن و اهل عرض کنم کارچاق‌کنی کردن و این‌ها نبود ـ این اندازه می‌گویم. آدم خب اهل کتاب و ولی آن اندازه‌ای که راجع به سوادش و این‌ها می‌گویند این بیخود بود. یک آدمی بود که رمان می‌خواند. رمان‌های فرانسوی را می‌خواند همین اندازه والا دیگری چیزی… می‌گفتند هویدا کتاب‏خوانه خب بله کتاب و رمان‌های روز را… می‌خواند این دیگر چیز مهمی. دختر بنده هم همین‌طور شب تا صبح کتاب می‌خواند ولی این چیز مهمی نیست… سواد. به‌هرحال خب من خصوصیاتش را خواستم بهتان بگویم. آدم باهوشی بود به‌هرحال و فکر کرد که خب چه بکند؟ حالا دربار آمده دست علم و دکتر باهری هم آمده معاونش هست و حالا فکر کرد هیچی دیگر علم. علم هم یک دستورعملی داده بود به من از جمله چیزها این بود که شما بایستی وظیفه‌تان را در سطح مملکت انجام بدهید آن‌موقع هم هنوز کاریر سیم و تلفن‌هام به این چیز نبود. گفت شما بایستی بی‌سیم داشته باشید در دفترتان با تمام استانداری‌ها از طریق بی‌سیم ارتباط داشته باشید که تمام استانداری‌ها بتوانند دائماً با شما صحبت بکنند پیش‌آمدی می‌شود بگویند.

س- اگر در این ضمن یک پرانتزی باز کنید و رابطۀ استاندار و دربار یا شاه روشن کنیم برای شنونده بد نیست. چون گویا استاندار واقعاً قانوناً به شاه هم جوابگو هست ـ نیستش؟

ج- نه ـ نه با قانوناً صحبت کردید ـ اما عملاً استاندارها گزارش ماهانه برای دفتر مخصوص می‌فرستند ولی مسئلۀ دفتر مخصوص هم چیز علی‏حده است. مرحوم علم می‌خواست که در اموراجتماعی دربار اصلاً یک محلی وجود داشته باشد که خلاصه همۀ مسائل مملکتی در این‌جا متمرکز بشود و یک مرکز قدرتی این‌جا باشد ـ یک مرکز به‌اصطلاح کاتالیزور نمی‌دانم چی می‌شود بهش گفت وجود داشته باشد در آن‌جا ـ این دستور داده بود که بی‌سیم ما بگذاریم و ارتباطات پیدا بکنیم. هویدا به فکر افتاد که چه باید بکند. فکر کرد که متوجه شهبانو بشود. البته این‌جا مرحوم علم اشتباه کرد. مرحوم علم بایستی امور اجتماعی را اساساً می‌گذاشت تحت نظر شهبانو و دفتر شهبانو در اختیار… منتهی شاید آن‌موقع مرحوم علم فکر کرد که دفتر شهبانو برای من کوچک است توجه می‌کنید؟ آخه دفتر شهبانو در آن‌موقع ـ پیشکاری شهبانو آقای نوید سمیعی بود ـ خیلی مهم نبود. مرحوم علم فکر کرد که شاید این‌کار برای من کوچک باشد. چون مرحوم علم خیال داشت در ابتدای کار برای دفتر مخصوص چند نفر را پیشنهاد کرده بود از جمله من را پیشنهاد کرده بود. بنده را پیشنهاد کرده یعنی یک لیست داده بود به اعلی‏حضرت ـ دکتر خانلری بود ـ بنده بودم ـ پیراسته بود ـ معینیان بود. اعلی‏حضرت معینیان را انتخاب کرده بود و خب شاید هم برای مقصودش بهتر از همه آدم دوسیلی که فقط فرمانبر بود دیگر معتقد به چیز دیگری نبود. و الا خب خانلری یا پیراسته یا بنده در آن شکل نبودیم. آن چیزی که اعلی‏حضرت می‌خواست همان بود ـ درست هم انتخاب کرده بود. به‌هرصورت هویدا متوجه شد برای خاطر این‏که بتواند در دربار نفوذ کند چون هویدا تا آن‌موقع در دربار نفوذی نداشت اصلاً. دید که دربار به دست یک آدمی افتاده که خب مرحوم علم هم هویدا را خوشش نمی‌آمد. دید آدمی افتاده که خیلی سمپاتی باهاش ندارد این بود که فکر کرد چه بکند ـ این‏که متوجه شهبانو بشود و دستگاه شهبانو را در اختیار بگیرد. امیدوارم که حالا آقای کریم‏پاشا بهادری این حرف‌ها را اگر بشنود بدش نیاید. ولی واقعش این است دیگر… کریم‏پاشا بهادری را به‌هرحال تحمیل کرد و به خود او هم گفت او هم یک وسایلی برانگیخت و آمد در دفتر علیاحضرت. و از آن‌جا شروع کردند و یک کارهایی در مقابل کارهای ما انجام دادن و خلاصه مرحوم علم را خب ضعیف کردند. یک مسئلۀ دیگر این‌جا وجود داشت و آن این است که مرحوم علم هم با تاجگذاری مخالف بود هم با جشن‌های دوهزاروپانصد ساله.

س- عجب؟

ج- بله ـ مطلب را باید بگویم این‌جا. مرحوم علم به من گفت ـ غالباً همدیگر را می‌دیدیم صبح‌ها همدیگر را می‌دیدیم و راجع به مسائل دربار آن‌موقعی که واقعاً خیلی هردومان امید بسته بودیم به کارهای درباری مشورت می‌کردیم. بنده البته قبلاً همین‌طور صحبت کرده بودم که آقا این جشن‌ها حالا معنی ندارد و بگذارید یک سرور بیشتری برای مردم بشود یک گشایش‌های بیشتری برای مردم پیدا بشود. مرحوم علم به شاه گفته بود که آقا این یعنی چه شما تاجگذاری می‌خواهید بکنید ـ مخصوصاً این مطلب را گفته بود ـ گفته بود که اعلی‏حضرت درست مثل این است که بعد از سی سال من بخواهم با ملک مجدداً جشن ازدواج بگیرم ـ ملک اسم خانمش است ملک‏تاج. آیا مردم نمی‌خندند؟ که حالا بنده بعد از سی سال بیایم…؟

س- این‌جور می‌توانست صحبت کند آقای علم؟

ج- بله بله خیلی شدید. مرحوم علم درعین‌حالی که در انظار کمال بندگی را نسبت به شاه داشت ولی دو به دو خیلی. بهتان عرض کردم آن شب 15 خرداد گفت که من شاه را آوردم حقیقت دارد. عرض کنم که ایشان گفتند آقا مثل این‏که من و ملک بخواهیم با هم جشن ازدواج بگیریم. نه این‏که گفتید مرحوم علم می‌توانست این‌طور حرف بزند ـ باید بهتان عرض کنم مرحوم علم غالب از مسائل را که به‌عنوان گزارش برایش تهیه می‌کرد من با چشم خودم می‌دیدم بدون این‏که به‏شرف عرض برساند می‌گفت او امر مبارک همایونی شرف صدور یافت ـ این از طرف اعلی‏حضرت دستور می‌داد. این‌طوری بود کمال اطمینان داشت. حتی یک‌روزی سر یک موضوعی شد که یک اشخاصی رفته بودند یک حرف‌هایی زده بودند به من گفت که تا من هستم این حرف‌ها را اصلاً به گوش نگیر. یعنی کسی نمی‌تواند حرفی بزند نمی‌توانست کاری بکند و من دیدم این مثلاً پهلبد و بعضی اشخاص یک کارهایی به شاه داشتند می‌آمدند به مرحوم علم التماس می‌کردند که ایشان برود پهلوی شاه ـ نه شاه کمال اعتماد را آن‌موقع‌ها بهش داشت و او هم با کمال اخلاص ـ آخه روزهای خیلی سخت مرحوم علم ـ مرحوم علم هم در همان دورۀ مصدق شب‌ها پشت در اتاق شاه ـ زمانی که ثریا بود او پشت سر اتاق شاه گارد می‌داد شخصاً. یعنی خودش قدم می‌زد که شاه بخوابد ـ همه این‌ها را شاه می‌دانست بله. واقعاً علم نسبت به شاه مخلص بود. تا موقعی که مرد نسبت به شاه مخلص بود و به شاه علاقه داشت و او هم بعد برای‌تان توضیح بدهم مسئلۀ شخصی نبود مسئلۀ مملکتی بود. علم شاه را به‌عنوان شخص اول مملکت برایش حاضر بود جانش را بدهد. بیچاره همان یک سال قبل از این‏که فوت بکند ـ یک سال و خرده‏ای خیلی باحال نزار و ناتوان در دانشگاه پهلوی یک نطقی ایراد کرد به مناسبت همین پیشرفت‌های دورۀ پنجاه ساله ـ آن‌جا یک حرفی زد که درست بود. گفت من هر روز صبح که می‌روم در دفتر شاه برای این‏که گزارش به شرف عرض برسانم و اوامرشان را اصغاء بکنم ـ آن‌جا تعظیم که به شاه می‌کنم تعظیم به ایران می‌کنم. پس ببینید یعنی من اگر دست شاه را می‌بوسم یعنی دست مالک ایران را می‌بوسم ـ صاحب ایران را می‌بوسم ـ تعظیم می‌کنم و واقعاً این‌طور بود.

س- پس اواخر چی شده بود میانه‌شان؟

ج- می‌گویم بهتان بله می‌گویم بهتان برای این‏که علم مخالف بود. علم با خیلی از این زیاده‌روی‌های…

س- دوتا را می‌فرمودید ـ تاجگذاری و…

ج- بله عرض کنم که به من گفت که به شاه گفتم که من با تاجگذاری مخالفم آقا ـ صحیح نیست. بعد از سی سال که شما ـ حالا آن‌وقت که سی سال نبود کمتر بود سی و هفت هشت سال بود شما از نو بیایید تاجگذاری می‌کنید یعنی چی؟ شاه گفته بود نه بایستی تاج‏گذاری بکنم. و علتش هم این بود که قرار بود در این تاج‏گذاری علیاحضرت هم تاج به سر بگذارد. اصرار ایشان بود. اگر خاطرتان باشد قبلاً هم قانون نیابت سلطنت گذشته بود و ایشان هم بایستی تاج به سر می‌گذاشت. تمام در واقع تاج‏گذاری ایشان بود نه تاج‏گذاری شاه. و اما مسئلۀ جشن‌های دو هزاروپانصد ساله. مسئله جشن‌های دوهزاروپانصد ساله را عرض کنم یک دکانی شده بود ـ دکانی شده بود برای عموی شوهر والاحضرت اشرف آقای امیرهمایون ـ دکانی درست کرده بود. چندین سال بود. این پیشنهاد اولاً پیشنهاد شفا بود که برای بنیاد دوهزاروپانصد ساله جشن بگیریم. بعد هم یک سازمانی درست کرده بودند و امیرهمایون بوشهری هم متصدی این سازمان بود و خب البته برای این جشن‌ها مقدماتی که خب یک مقداریش هم جنبه‌های آبادی و عمران داشت می‌دیدند. ولی هر سال توی بودجۀ مملکتی یک مبلغی برای این جشن‌های دوهزاروپانصد ساله بنویسند و دربار هم یک سازمان زائدی و یک توقعاتی و اتومبیل بدهید و چیز بکنید…

س- این زیر نظر کی بود این؟

ج- کدام؟

س- آقای شفا بود بله؟

ج- نخیر امیر همایون ـ نه شفا…

س- او زیر نظر کی بود؟

ج- بله؟ خب زیرنظر البته دربار بود ـ زیر نظر آقای علم بود. یعنی موقعی که علم نبود که نه اصلاً بیچاره قدس‌نخعی که دخالت نمی‌کرد ولی خب وقتی که مرحوم علم بود دیگر مرحوم علم دخالت می‌کرد. عرض کنم شاه گفته بود نه این جشن هم باید برقرار بشود. علم هم می‌گوید خب حالا که جشن تاج‏گذاری… جشن تاج‏گذاری تاریخش معلوم بود سال 47 بود حالا که می‌خواهیم جشن دوهزاروپانصد ساله تمامش کنید پس. یک تاریخی الان اعلی‏حضرت معلوم بکنید بگویید این تاریخ باید برگزار شود. و الا امسال سال دیگر امسال چون همین‌طوری بود دیگر هی عقب می‌افتاد. بیایید تاریخش را معلوم بکنید بگویید این تاریخ جشن‌ها برگزار شود تمام می‌کنیم این صحیح نیست. منظورم این است که مرحوم علم با هر دوی این‌ها مخالف بود. البته بنده بعد گفتم راجع به جشن‌های دوهزار و… من در جشن‌های دوهزاروپانصد ساله دخالت هیچ نداشتم. برای خاطر این‏که بنده معتقد بودم حالا که قرار است برای دوهزاروپانصد سال بنیاد تمدن و شاهنشاهی ایران را جشن بگیریم بیشتر جنبۀ فرهنگی داشته باشد و این‌کار متأسفانه این جنبه‌اش جنبه‌ای بود که به کلی بهش توجه نداشتند.

س- ولی می‌گفتند که جلسه‌ای بود که آقای علم صاحبان صنایع و مقاطعه‌کاران و این‌ها را خواسته بودند و تقریباً البته به زور بود دیگر ـ از این‌ها مبالغ یک میلیون تومان به پایین برای آن میدان شهیاد…

ج- بله ـ خب حالا بنده دیگر کیفیتش را نمی‌دانم خب بله گرفت تمام شود. میدان شهیاد را صاحبان صنایع و مردم دادند پول. بله بودجه مملکتی به‌هرحال نبود. بگذارید آن‌ها بدهند چرا مالیات‏دهی که روی سیگارش روی قندش و روی شکرش هست چرا روی بنزین هست چرا بدهد. بگذار آن‌هایی که آقای رضایی چرا ندهند بله آن‌ها بدهند. به‌هرحال بنده در جریانش نبودم به‌هیچ‌وجه در آن جشن بزرگی که در تخت جمشید گرفتند بنده نرفتم و مرحوم علم هم از این بابت از من دلتنگ شد بهش گفتم نه من نمی‌آیم. نه این‏که واقعاً امتناع داشتم از شرکت در جشن‌های دوهزاروپانصد ساله یک خرده خودم را توهین شده تلقی کردم. از این من باید صریح بهتان بگویم نه این‏که بنده.

س- چرا ـ روی چه؟

ج- خب می‌دانید رعایت پروتوکلی که لازم بود برای دعوت و برای این‌ها نکرده بودند این است که بنده هم نرفتم. من به این مناسبت نرفتم نه این‏که حالا این‌جا نمی‌خواهم بگویم بنده در جشن‌های دوهزاروپانصد ساله شرکت نکردم برای این‏که مخالف بودم. نه هیچی نمی‌خواهم بگویم. بله به‌هرصورت عرض کنم که می‌خواستم برداشت‌های اولیۀ مرحوم علم را بگویم عرض کنم که بنده در همان‌موقع فکر کردم که بایستی سازمان امور اجتماعی را مطابق تعلیماتی که شاه داده انجام بدهم. دیدم یک سازمانی هم آمدند ابواب‌جمع من کرده‌اند به نام شورای عشایر ـ در دربار سازمانی بود سابقاً یک سازمانی بود به نام شورای عشایر. خب سران عشایر می‌آمدند و می‌رفتند و رد و بدل…

س- در چه سطحی مثلاً ناصرخان قشقایی و این‌ها می‌آمدند؟

ج- نه آن ایلات و کوچک و این‌ها ناصرآقا ـ خب این‌ها آمبی‌سیونشان این بود که خب عرض کنم که خوانین قشقایی را هم جلب بکنند شاید تا یک حدودی هم آن‌ها هم ارتباط داشتند با آن‌ها ولی ناصرخسرو و این‌ها که نه ولی خوانین پایین‌تر. بنده گفتم اصلاً معنی ندارد. شورای عشایر چیه؟ عشایر دیگر معنا ندارد. این است که سرهنگی بود ـ آن‌موقع مثل این‏که سرهنگ دوم بود سرهنگ بود. سرهنگ آریانلو بود مسئول این کار بود بهش گفتم که آقا این‌کار را تعطیل کنید دیگر. و خیلی هم ناراضی شد. خب این هم چون به مناسبت این‏که سابقاً با دربار کار می‌کرد و دیدند یک آدمی خارج از دربار آمده و یک‌همچین دستوری می‌دهد یک‌خرده‌ای هم شاخ و شانه کشید این‌ها ولی بنده هم قاطع گفتم نه ـ شورای عشایر ما در امور اجتماعی این جایی ندارد. اما به جای آن یک سرویسی درست کردم که این جالب است. فکر کردم که طایفه‌ای که بیش از همه کس مستحق عنایت شاه هست خانوادۀ شهدا هستند. کسانی که از زمان ظهور رضاشاه تا آن‌موقع در جنگ‌ها و زد و خوردها کشته شدند این‌ها خانواده‌های‌شان بایستی یک‌جایی بهشان برسیم. یک سری را ـ این سرهنگ را خواستم به آن سرهنگ گفتم که شما مسئول چنین کاری هستید. چند خط نوشتم ـ نوشتم اصول کارتان این است. فوراً البته اول شوق زیادی نداشت ولی بعداً شوق زیادی پیدا کرد. اصلاً دیگر فدایی این کار شد. عرض کنم رفت به چیز مراجعه کرد و به ارتش و ستاد ارتش آن‌جا اسامی را گرفت ـ لیست گرفت پرسش‏نامه درست کردیم تحقیق کردیم. خلاصه یک بایگانی خیلی دقیقی از این خانوادۀ شهدا به وجود آوردیم. بعد برنامه‌ای برای به‌اصطلاح کمک بهشان ـ توجه بهشان تنظیم کردیم. اولاً گفتم که در شهادت این‌ها بایستی حتماً همان روز شهادت هر سال برگزار بشود به یک صورتی ـ یک سرمونی باشد. ولی بچه‌های این‌ها مدرسه می‌روند توی مدرسه‌ها بایستی این سرمونی برگزار بشود. بعد بچه‌های این‌ها را گفتم که بایستی از نظر آن‌هایی که دارند درس می‌خوانند بایستی جداً تحت مراقبت گرفت. گفتم مدرسه می‌روند چطور کدام درس بخوانند تمام این‌ها را ارتباط پیدا کردیم و واقعاً مثل یک پدر و به این‌ها من می‌رسیدم. کارنامه‌های‌شان می‌گرفتم آن‌هایی را که خوب درس می‌خواندند می‌خواستم‌شان ـ تشویقشان می‌کردم ـ آن‌هایی را که درس نمی‌خواندند عرض کنم می‌خواستم ببینم چرا درس نمی‌خوانند ایراد کجاست. آن‌هایی که می‌خواستند خارج بروند وسائل‌شان را فراهم می‌کردم. حتی از هواپیمای ارتش استفاده می‌کردم این‌ها را مجانی می‌فرستادم و تمام بودجه‌ای که در اختیار ما بود یعنی من آن سال توانستم بگیرم شب عید به این‌ها عیدی بدهیم. صدوده بیست سی هزار تومان بود. سال اول صدوده هزار تومان بود.

س- چند نفر بودند توی این به‌اصطلاح اسامی….

ج- یعنی آن‌هایی که بهشان… همان روزهای اول سه هزار نفر بودند. بعد روزهای آخر عرض کنم با این عرض کنم که تروریست‌ها که آدم می‌کشتند این پاسبان‌ها این‌ها بعد در جنگ ظفار آن‌هایی که کشته شدند خیلی شدند این‌ها… در حدود ده هزار نفر یک چیز بزرگی شد. خیال داشتند که در هر شهری یک کلوب درست بکنند. و این کار بسیار کار با یک افکتیو خیلی مختصر این سرهنگ بود و دو سه نفر هم هروقت بیکار می‌شد یک کسی از این ور آن ور تابستان شاگرد مدرسه‌ای کسی می‌آوردیم آن‌جا یا از خود خانوادۀ شهدا می‌آوردیم پول بهشان می‌دادیم و کار را می‌کردیم و کار خیلی کار عظیمی شد و خیلی کار ـ طوری بود که ارتش نسبت به این مطلب علاقه‌مند شد و ارتش گفت ما یک اعتباری داریم از چیزهای تعاونی‌مان این را هر سال دیگر گفتند ما در اختیار شما می‌گذاریم که شما این کمک‌ها را بکنید. البته من با اکراه پذیرفتم که یک نوع کمک‌های معینی به خانوادۀ شهدا آن‌ها می‌کردند گفتند اعتبارش را می‌گذاریم در اختیار شما که شما این کمک‌ها را بکنید خیلی سرویس خوبی شد و خیلی سرویس واقعاً مفیدی شد. بنده این‌جا یک چیزی بهتان عرض بکنم. بنده این سه چهار سال اول که در دربار کار می‌کردم و به همین کارهای خیر و این‌ها می‌رسیدم و هر روز برای خودم یک satisfaction ای می‌دیدم در کار ـ خدا را شکر می‌کردم می‌گفتم خدایا اگر توی عدلیه بودم هی بایستی دستور اعدام امضا کنم حالا ـ آمدم این‌جا و خب بالاخره لطف و عنایت شاه در اشکال مختلف به مردم می‌چشانم این خودش خیلی بهتر است تا این‏که من حکم اعدام امضا کنم.

س- خب احساس می‌کردید که آن قوا و انرژی و توانایی‌ای که دارید دارد واقعاً در سطح مملکتی ازش استفاده می‌شود؟

ج- بله همین‌طور است ـ اتفاقاً همه همین را می‌گفتند ـ همه همین را می‌گفتند.

س- این سؤال را از شما می‌کردند؟

ج- نه همه اصلاً می‌گفتند یعنی چه فلانی را انداختنش فلان حالا کارش باید این باشد که به شهدا برسد. بله این بود.

س- صحت داشت. یعنی شما این حس را داشتید که…

ج- خب ولی من نه ـ ولی من دائماً کوشش می‌کردم یک کاری انجام بدهم. خب همین پروژه طرحش را بعد مراقبتش برای من satisfaction داشت ـ کارهای دیگر حالا کارهای دیگر را بهتان می‌گویم. کارهای دیگر هم بود ولی خب البته کار دادگستری نبود کار مملکتی نبود کار دادگستری در یک سطح خیلی دیگری ـ یک چیز دیگری بود ـ حالا به آن کار ندارم. عرض کنم که خب ما مواجه بودیم حالا بنده در دربار سرویس شهدا را درست کردم عرض کنم که سرویس آن عرایض را هم تنظیم کرده بودم و چیز کرده بودم اما یک کار دیگری شاه به من مراجعه کرده بود و آن این بود که بایستی برجستگان مملکت را بشناسم باهاشان ارتباط پیدا بکنم مسئلۀ شناسایی برجستگان مملکت این‌کار خودش خیلی مشکلی است. این می‌دانید یک مفهوم مبهمی هست ـ برجسته چطوری آخه؟ اگر یک کسی یک ملک خیلی خوبی دارد و می‌تواند گندم را خوب از توش عمل بیاورد آیا این برجسته است و آن آدمی که در شرایط بدی قرار گرفته و نمی‌تواند به قدر این راندمان داشته باشد آن آدم برجسته‌ای نیست درحالی‌که بیشتر از او کوشش می‌کند؟

س- این ایده مدلی هم داشت از مملکت دیگری؟

ج- هیچ‌جا ـ هیچ‌جا ـ این برجستگان؟

س- بله این ایده اصلاً؟

ج- این نه خب بالاخره این روابط عمومی به‌هرحال آدم با برجستگان مملکت ارتباط پیدا کردن و باهاشان حسن ارتباط داشته باشند ـ هم‌دلی و هم‌زبانی و در خوشی و غم و این‌ها ـ این‌ها همه یک مطلبی است که… عرض کنم که بله ما در مقابل این ضرورت قرار گرفتیم که بایستی این‌کار را انجام بدهیم. بنده خب دست و پا زیاد کردم که برجستگان مملکت را بشناسم. فرستادیم از استانداری‌ها ـ از ساواک از شهربانی خواستیم. خب یک لیست‌هایی ـ آدم‌هایی که همیشه خودشان را تحمیل می‌کنند به دستگاه این‌ها را به نام برجستگان به ما معرفی کردند.

س- دسته‌بندی هم سؤالتان این بود که مثلاً کشاورز را بگویید ـ کارگر را بگویید ـ نویسنده را بگویید یا به‌طورکلی؟

ج- بله نوشتم در… نه چرا چرا بله ـ عرض کنم که آدم‌هایی را معرفی می‌کردند که همیشه دورقاب پلو هستند. آخه این‌ها را نمی‌خواستیم. ما می‌خواستیم آن‌ها که نمی‌آیند و لیاقت دارند من فکر من این بود. آن‌ها آدم‌هایی که نمی‌آیند لیاقت دارند آن‌ها را جلب‌شان بکنیم. آن‌هایی که خودشان می‌دوند آن‏ها که مهم نیست. البته تو آن‏ها هم اگر کسی واقعاً مخلص و خدمت‏گزار هست نه این‏که غفلت ازشان بکنیم اما من بیشتر متوجه آن آدم‏هایی بودم که برای جامعه مفید هستند و هیچ به قدرت هم توجهی ندارند. عرض کنم که این اشخاص را می‏خواستم بشناسم. البته گزارش‏هایی که از طرف استانداری‏ها و ساواک و شهربانی به من دادند که غالباً کپی همدیگر بود به‌هیچ‌وجه من را راضی نمی‌کرد. خب یک آدم‌هایی را فرستادم از دستگاه خودمان یک آدم‌هایی را فرستادم به شهرستان‌ها گفتم شما بروید تحقیق بکنید نتیجۀ کار آن‌ها هم خیلی درخشان نبود برای این‏که واقعاً این‌کار کاری نبود که به این باید یک ضابطه درست باشد روی ضابطه تشخیص داده شود. من در این‌موقع با یک جوان شایسته‌ای از نظر علمی برخورد کردیم که البته کار کردن باهاش هم کار بسیار دشواری بود که حالا بهتان خواهم گفت. ما برخورد کردیم با دکتر پرویز مرآت ـ می‌شناسیدش؟

س- تو کار اتم و این‌ها بود؟

ج- بله ـ عرض کنم که این دکتر پرویز مرآت مثل این‏که مدیرعامل شرکت پتروشیمی بود در شرکت نفت می‌دانید این در حفظ مناسبات مثل این‏که اعتدالی نداشت. و آن‌جا به‌هرحال نمی‌دانم چه کار کرده بود چه حرفی زده بود چه نقشه‏ای او می‌خواست اجرا بکند چه ترتیبی می‌خواست بدهد به‌هرحال گذاشته بودندش بیرون ـ از شرکت نفت گذاشته بودندش بیرون از شرکت پتروشیمی. آقای هویدا آورده بودش به نام مشاور فضایی ـ فیزیسین بود فیزیسین خیلی خوب ـ آورده بودش به نام مشاور فضایی و می‌خواست موشک هوا کند. نمی‌دانم این هم با هویدا هم چه‌کار کرده بود این‌ها هم هیچ‌کدام‌شان گذشت نداشتند. حالا بنده بهتان عرض می‌کنم با این  چه ‌گذشت‌ها کارهای  بدتر از آن‌که سر آن‌ها آورد سر من آورد ولی من گذشت داشتم. بالاخره انسان کلیته‎ها را باید در نظر بگیرد و در مناسبات شخصی حالا اگر یک بی‌انضباطی‌هایی می‌شود آن‌ها را آدم باید ببخشد. هویدا مرخص کرد این را. بله عرض کنم که این را گذاشته بودندش از شرکت نفت بیرون ـ بعد هم که آقای هویدا هم گذاشتش بیرون و یک‌ روز من را دید و به من گفت که فلانی من دیگر نان هم ندارم بخورم برای این‏که ما را از شرکت نفت گذاشتند بیرون و آقای هویدا هم خب البته شروع کرد دنبال هویدا بد گفتن حالا من نمی‌دانم حق داشت در مناسباتش با هویدا یا نه ـ و هویدا من را گذاشته بیرون حقوق هم به من نمی‌دهند و من گرسنه هستم. حقیقتش این است که بنده از نظر یک سیاست مناسبات شخصی بایستی اکتفا می‌کردم و غصه می‌خوردم ـ ول می‌کردم و می‌رفتم دیگر و به‌هرحال می‌گفتم خب شاید گناهی کرده چیزی گفته ـ اما حقیقتش این است که فکر کردم یک مرد دانشمندی است و به‌هرحال زندگی‏اش مختل است و باید به دادش برسم. من یک گزارشی به مرحوم علم دادم گفتم این آدم وضعش این است که اجازه بدهید بیاریمش دربار. حالا هم فکر نکردم که دربار چه‌کارش بکنیم آخه متخصص اتم که حالا نخست‌وزیر هم می‌خواستش مشاور فضائیش بکند حالا کرده و بعد نشده ـ موشکش هوا نرفته و نمی‌دانم چی بوده بنده چه‌کارش می‌توانم بکنم. ولی همین اندازه که خب فکر کردم که این آدم عرض کنم بالاخره نجات پیدا بکند و بتواند زندگی بکند گفتم بیارمش توی دربار. مرحوم علم به اعلی‏حضرت گفت ـ اعلی‏حضرت هم خب می‌شناخت ـ می‌دانست اعلی‏حضرت هم واقعاً آدم‌هایی که از نظر علمی صلاحیت داشتند دلش نمی‌خواست این‌ها بیچاره بشوند این‏که دستور داد گفت که نه نگهش دارید. ما هم نوشتیم به شرکت نفت ـ شرکت نفت حقوقش را بهش دادند ما هم هیچ پولی بهش نمی‌دادیم. عرض کنم که…

س- ایشان شد مسئول این کار برجستگان؟

ج- نخیر ایشان آمد. ایشان آمد دربار و یک مطلبی همین‌طور داشتم ذکر می‌کردم یادم آمد باز هم یادم رفت. عرض کنم که آقای مرآت آمد در دربار و بنده هم یک میزی دادم یک اتاقی بهش و بعد هر وقت یک کارهای مطالعاتی و علمی پیش می‌آمد به ایشان رجوع می‌کردیم و واقعاً هم درست رسیدگی نمی‌کرد ـ دماغش نبود آخر ـ به‌هرحال آن‌جا نشسته بود. ایشان ضمن خب صحبت‌هایی که در موقع بیکاری به من می‌کرد مرا تشویق می‌کرد که یک سازمان تحقیقاتی در دربار به وجود بیاوریم. خب یکی دو مورد بنده تحت تأثیر خب سفارشات این حالا برای این‏که یک کاری هم برای او درست بکنم و ضمناً خود من هم مشغول یک کاری باشم پیشنهاد کردم. اعلی‏حضرت گفته بودند که فلانی به نخست‌وزیر مراجعه کند ـ صحبت بکند برای این. بنده هم که با نخست‌وزیر صحبتی نداشتم. به‌هرحال این مسئلۀ مؤسسۀ تحقیقاتی ماند. تا این موضوع شناسایی برجستگان مطرح شد. همین‌طور که صحبت می‌کردیم یک‌روزی با ایشان صحبت می‌کردیم و بحثمان خیلی به درازا کشید و بالاخره به این‌جا انجامید که این‌کار محتاج تعیین یک ضوابطی هست و بعد محتاج شناسایی تمام مملکت و تمام اشخاص هست و این‌کار احتیاج دارد به یک سازمان تحقیقاتی. خب بنده هم که واقعاً همان‌طوری‌که فرمودید و کاری نداشتیم و برای حالا چهار تا سرویس عرایض داشتیم کار خودشان را می‌کردند آخر وقت می‌آمدند ده پانزده تا امضا من می‌کردم یک سرویس شهدا هم داشتیم آن‌ها هم کارش به این جریان‌ها افتاده بود ـ آخر روز می‌آمدند. سه‌چهارتا امضا می‌کردم ـ دیگر کار دیگری نداشتم ـ آخه دنبال کار می‌گشتم خب آخه باید کار بکنیم. عرض کنم به‌هرحال در فکر یک‌همچین سازمانی افتادیم و به دکتر مرآت گفتیم که نشست و خلاصه یک طرحی تهیه کرد و این طرح متضمن این بود که یک پرسش‏نامه‌هایی تهیه بشود و براساس این پرسش‏نامه‌ها در تمام مملکت ـ سطح مملکت گروه‌هایی بروند تحقیق کنند و بعد این پرسش‏نامه‌ها برگردد sort بشود و اشخاص شناخته بشوند. کار خیلی وسیعی ـ خب البته این گروه‌ها پرسش‏نامه‌ها را که می‌بردند ضمن شناسایی محل موقعیت ـ آب ـ هوا ـ لهجه ـ امکانات مالی ـ امکانات کشاورزی ـ همۀ امکانات را رسیدگی می‌کردند حتی شعرها ـ آوازها ـ لهجه‌ها این‌ها همه عرض کنم که با کاست می‌بردند و پُر می‌کردند. یادم می‌آید اولین گروهی که خواستیم بفرستیم برای قسمت شرق ایران بود ـ شاید شمال هم بود. چون ما وسیله نداشتیم می‌خواستیم آن‌موقع از ارتش امداد بگیریم و از وسائل ارتشی استفاده کنیم گروه‌های‌مان را بفرستیم همان‌موقع درگیری ارتش با عراق شروع شد و ارتش به ما گفت که وسیله نداریم بهتان بدهیم. این‏که ما ناچار شدیم اتوبوس و این چیزها اجازه کنیم گروه‌ها را بفرستیم. با یک لوجیستیکی خیلی منظم ـ ملاحظه می‌کنید. گروه‌ها معین مشخص بودند برای هر منطقه‌ای ـ عرض کنم که مرکز هر منطقه معلوم بود.

س- چند نفری بودند؟

ج- در حدود دویست و چهل و پنجاه نفر ـ سیصد نفر بودند و بعد در آن‌جا هم می‌پیوستند بهشان

س- عجب ـ پس خیلی کار بوده!

ج- بله ـ نخیر کار بزرگی بود ـ کار عظیمی بود. کار خیلی عظیمی بود و ما جا نداشتیم آن سالن وزارت دربار اگر خاطرتان هست این‌جا را ما با چوب کامپارتمان درست کردیم کامپارتمان کوچک توی هر کامپارتمان یک میز کوچک گذاشته بودیم و این دویست نفر آمدند آن‌جا کار می‌کردند دیگر. واقعیتش این است که الان حافظه‌ام استعداد ندارد که بخواهم این مطلب را با تفصیل برای شما شرح بدهم. یک سازمان خیلی عظیم ـ یک لوجستیک خیلی عظیم آن روزی که حرکت کردم در خود دفتر مرکزی دربار چندتا تلفن بود ـ با عرض کنم که دستگاه ضبط تلفن می‌کردند ضبط می‌شد ـ خیلی و یک لوجستیکی خیلی خیلی مرتب و منظمی عرض کنم که این‌ها رفتند و یک ماهی شاید هم بیشتر پرسش‏نامه‌ها را توزیع کردند و با کمک سپاهیان دانشی که در محل بودند ـ البته در تمام مملکت نه نمی‌شد ـ برای این‏که قسمت جنوب گرم بود هوا… رفتند و توانستند که این پرسش‏نامه‌ها را پر بکنند. بعد آمدند و این پرسش‏نامه‌ها را شروع کردند سورت کردن این‌ها را تا یک حدودی. به آی.بی.ام. دادیم و در حدود صدوچهل پنجاه جلد گزارش آی.بی.ام. راجع به مختصات هر ده و هر روستا که جمعیتش چقدر است وضع آبش چطور است ـ وضع هوایش چطور است ـ عرض کنم که…

س- آمار عمومی گرفته بودید.

ج- خیلی ـ یک چیز عظیمی بود ـ صد جلد توی کتابخانه دربار هست. خب البته این مطالب را آقای هویدا هم ناراحتش کرده بود. خیلی… این یک چیز عظیمی بود. من اتفاقاً…

س- چقدر بودجه‌اش بود این‌کار؟

ج- والله یک میلیون بیشتر نبود.

س- عجب؟

ج- بله بعد البته یک میلیون و دویست هزار تومان مقروض شدیم. مسئله این است که گرفتاری همین بود که به دکتر مرآت می‌گفتم آقا شما کارهای فنی را فقط بکنید ـ بگذارید کارهای اداری به عهدۀ خود من باشد برای این‏که شما در کارهای اداری بعضی اوقات گرفتاری درست می‌کنید. مثلاً به تمام این کارمندان قول داده بود گفته بود برای‌تان خانه درست می‌کنیم. بعد این‌ها گرفتار شده بودند می‌گفتند دکتر مرآت به ما گفته خانه برای ما می‌سازد. آخه چرا شما همچین حرفی زدید از کجا؟ شما می‌خواستید قبلاً به من بگویید می‌توانید خانه برای این‌ها درست بکنید؟ آخه چرا به مردم قول می‌دهید. یک گرفتاری بزرگی بعد حالا بهتان عرض می‌کنم که این سازمان کارش به تصفیه کشید و بعد تصفیه‌اش کردیم. عرض کنم بنده رفتم دیدم آمریکا ـ یک ماه تابستان مشغول سورت بودند وقتی برگشتم دیدم که خب یک تبلیغات وسیعی بر علیه مرآت و برای دستگاه است. مرآت را خواستم گفتم بایستی یک نمایشگاهی درست کنی نتایج همان اولیه‌ای که الان داریم این نتایج اولیه را شما ارائه بدهید. گفت بسیار خوب. و رفت یک مدت کوتاهی عرض کنم که یک مقدار زیادی از این کارها سورت شد. مثلاً از جمله کارها خب لهجه‌های مختلف نواحی مختلف ـ وضعیت اقتصادی نواحی مختلف. عرض کنم که خلاصه جهات مختلف اقتصادی و طبیعی و اجتماعی یک قسمت اعظم از مملکت مشخص بود و معین بود. و ما این را در دربار و به صورت یک نمایشگاه آن دربار بالا ایجاد کردیم و از علیاحضرت و اعلی‏حضرت هم خواهش کردیم که بیایند افتتاح بکنند. وقتی آمدند تعجب کردند که این‌کار به این عظیمی شده و بعد بنده کار دیگری کردم. گفتم تمام مردم از همۀ ادارات خواهش کردیم آمدند و دیدند و یک دفتر درست کردیم و گفتیم توی این دفتر همه امضا کنند. بگویند ملاحظات‌شان را بگویند این دفتر در حدود چهار پنج‏هزار نفر آدم ملاحظات خودشان را نوشتند و همه تأیید و تمجید کردند. یک چیزی را هم به شما بگویم مرحوم قوام‌الملک که شیرازی پدر زن مرحوم علم، او هم آمد این‌جا را دید. شب به من تلفن کرد گفت من آقا شما را می‌خواهم ببینم وقتی رفتم گفت آقا شما این‌کارها چی است می‌کنید؟ گفت کارها چه‌کار می‌کنید شما؟ گفتم کار بدی نکردم. گفت من نمی‌گویم کار بدی کردید. گفت آقا این‌کارها پدرت را درمی‌آورند. هر کی توی این مملکت خواست کار بکند پدرش را درمی‌آورند. چرا این‌کار را کردی؟ کار این کارها چی است می‌کنید؟ بروید اداره‌تان و بیایید این‌کارها چی است می‌کنید؟ هر کس این کارها را خواست بکند پدرش را درمی‌آورند. کار نمی‌شود کرد که. حالا تجربه این پیرمرد هشتاد سال و پنج ساله‌ام راجع به این موضوع… بله عرض می‌شود که قبل از این‏که این نمایش را… نمایشگاه را ما تنظیم بکنیم آن پنج شش ماه اولی بود که مرحوم علم آمده بود دربار البته من دیگر تشکیلاتم مرتب و منظم شده بود. همین سازمان هم حتی کارش را شروع کرده بود مرحوم علم گفت که اعلی‏حضرت همایونی میل دارند که دربار تجدید تشکیلات‏یافته بیایند و بازدید کنند. گفتم بسیار خوب حالا بنده هم هیچ ساختمانی ندارم. آمدید اون دربار؟ دوسه‌تا سالن بالا بود. اتاقی نداشتیم. ما توی زیرزمین‌ها رفته بودیم. یک عده از سرویس‌های‌مان توی زیرزمین‌ها بود. اعلی‏حضرت طرف عصر بود به اتفاق علیاحضرت آمدند و خب البته یک عدۀ جوان اولاً آن‌جا مشغول کار می‌کردند. آن جوان‌هایی که توی همین سازمان بودند در حدود دویست چهل پنجاه نفر بودند. همه‌اش هم بچه‌های دانشگاهی. خب این‌ها از شاه استقبال کردند و با شعف و سرود خواندن و دست زدن و واقعاً شاه خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. بعد آمد سرویس‌ها را دانه دانه بازدید کردن و کارهای همین سازمان که روی نقشه کارهاش مرحله به مرحله‌اش معین بود نقشه‌اش را نشان دادیم و بعد سرویس‌های مختلف را دانه به دانه سرویس عرایض، سرویس عمران، سرویس شهدا این‌ها همه را دید. شاه خیلی خوش‏وقت شد. وسط کار شهبانو بدون این‏که به ما حرفی بزند. بدون این‏که بگوید خب خوب بود یا بد بود وسط کار به اعلی‏حضرت گفت خب من می‌روم. ایشان سوار شدند رفتند. خب اعلی‏حضرت تا آخر ماند و بعد هم آمد به دانه دانه دست داد و اظهار تشکر کرد و عرض کنم که شب مرحوم علم به من تلفن کرد گفت که شاه خیلی خیلی خوشحال بود و مخصوصاً گفت که از شما تقدیر کنیم. تقدیر خاصی برای شما. گفتم… من فردا من مرحوم علم را دیدم گفت فهمیدید چرا علیاحضرت رفت؟ گفتم نه نفهمیدم. گفت تحمل نتوانست بکند. این‌ها را می‌گویم برای ثبت در تاریخ. گفتم یعنی چه؟ گفت نتوانست ببیند که درباری که ما درَش تشکیلات می‌دهیم با این دقت و با این عظمت بیرون آمده.

س- مگر چندتا دربار بوده؟

ج- خب همان است. منظورش که همین یعنی کاری است که… منظور این است که روابط علیاحضرت با علم خوب نبود. البته هویدا در این‌کار نقش داشت اما یک ملاحظات دیگری هم بود که متأسفانه ملکه شهبانو روابطش با مرحوم علم خوب نبود و این یک موردی بود که به بنده مرحوم علم می‌گفت که شهبانو نفهمیدی چرا رفت؟ گفتم نه توجه نکردم. گفت برای این‏که نتوانست تاب… تحمل نیاورد نتوانست ببیند این را…

س- آن‌موقع که هنوز خودشان تشکیلاتی نداشتند.

ج- چرا دیگر خب ولی بالاخره می‌خواست. عرض کنم که البته مرحوم علم خیال داشت که دکتر کنی را رئیس دفتر علیاحضرت بکند اما آقای هویدا پیش‌دستی کرد و موفق شد و آقای کریم پاشا بهادری را به ریاست دفتر گماشت. بله عرض کنم چون در زمینۀ بی‌لطفی شهبانو بود نسبت به وزیر دربار و همکارانش یک قصه دیگر هم…

س- مسئله‌شان چه بود؟ شهبانو چه دلتنگی از آقای علم داشت؟ بی‌احترامی بهشان کرده بود یا نمی‌دانم بی‌توجهی کرده بود؟

ج- خب یک مقداری تحریکات هویدا بود. خب حالا هویدا چی‌ها به ایشان گفته بود…

س- خب آقای علم که موجود صامتی نبود که خب بالاخره با هم گفت‌وگویی می‌توانستند داشته باشند و مسائل‌شان را حل بکنند.

ج- خب شاید عرض کنم که فکر می‌کرد که در زندگی خصوصی اعلی‏حضرت مرحوم علم تأثیر دارد. درحالی‌که مرحوم علم در زندگی خصوصی اعلی‏حضرت تأثیر نداشت فقط کوشش می‌کرد که زندگی خصوصی اعلی‏حضرت توأم با رسوایی نباشد. این هم یک مطلبی است. می‌فهمید چی می‌خواهم بگویم؟

س- بله متوجه هستم. آن‌وقت والاحضرت اشرف هم نقشی در این مثلث اگر اسمش را بگذاریم.

ج- نخیر ـ نه والاحضرت اشرف روابطش با مرحوم علم بد نبود. والاحضرت اشرف مرحوم علم را دوست می‌داشت و اما والاحضرت اشرف همه‏اش دنبال پول بود.

س- کاری به مسائل…؟

ج- نه همه‏اش دنبال پول بود که پول بهش بدهند. و عرض کنم که این کاخ والاحضرت اشرف که کاخ نخست‌وزیر شده بود زاهدی خریده بودش ـ بعداً هویدا دو سه مرتبه دیگر خریدش. هر مرتبه ایشان دبه می‌کرد می‌گفت نمی‌دونم فلان قسمت پولش را به من ندادند. یا عرض کنم که به فلان دلیل من مغبون هستم. باز هویدا یک مبلغ پول بهشان می‌داد. و مرحوم علم می‌شنید می‌خندید یک‌روز به من گفت چطور از من این توقعات را ندارند با من هم روابطش خوب است. چطور از من این توقعات را ندارند. یا مثلاً یک‌روز من نشسته بودم دیدم مرحوم علم با خنده به هویدا تلفن می‌کند که والاحضرت اشرف می‌گویند که من رئیس هیئت ایرانی هستم در سازمان ملل، هیئت نمایندگی ایران هستم در سازمان ملل و هر سال مثل این‏که یک مبلغی خب بودجه دارد. ایشان گفته‌اند که مال مثلاً پنج سال هم شش سال هم یک‏مرتبه بدهید.

س- یک‏‏جا بدهید.

ج- یک‏جا بدهید. پنج ساله شش ساله یک‏مرتبه به من بدهید. مرحوم علم می‌خندید. هویدا می‌داد. توجه می‌فرمایید. مرحوم علم اهل این حرف‌ها اهل این‌کارها نبود.

س- من یادم است یک‌وقتی که البته ممکن است بعداً باز یادم برود. وقتی که آقای علم از دربار رفتند مثل این‏که یک اطلاعیۀ خیلی مختصری یا مثل این‏که مثلاً یک مدیرکلی کسی عوض شده توی روزنامه بود و بین مردم همهمه‌ای پیچیده بود که چطور همچین چیزی می‌شود.

ج- بله ـ خیلی سخت. حالا می‌رسیم به آن‌جا هم خواهیم رسید. عرض کنم که به‌هرصورت شهبانو خیلی حسن نظری نسبت به ماها نداشت و تصادف هم می‌کرد. ما هم کارهایی بعضی اوقات پیش می‌آمد که مخالف میل و طبیعت ایشان بود. از جمله این است که آقای زین‌العابدین رهنما که خب می‌دانید با هویدا ارتباط قدیمی داشتند با همدیگر ـ شاید هم ارتباط خانوادگی هم می‌گفتند داشتند نمی‌دانم حقیقت داشت یا نه.

س- پدر مجید رهنما می‌شد…

ج- بله. عرض کنم که ایشان رفته بود و مراجعه کرده بود قبل از این‏که ما بیاییم دربار که من یک قرآنی با یک شکل جدیدی می‌خواهم تفسیر و ترجمه‌اش را تهیه کنم و این به نام شهبانو منتشر بشود. یک جزوه از قرآن هم به همان روالی که ادعا می‌کرد ـ که البته نبود ـ چاپ کرده بود و دستخط شهبانو را هم گرفته بود که یعنی قرآن متعلق به شهبانو است و برای یک عده هم فرستاده بود که نظرتان را بگویید. بعد آمده بود در دربار و به دکتر مصباح‌زاده هم دنبال خودش آورده بود برای این‏که اول دکتر مصباح‌زاده هم می‌خواست شریک این‌کار بکند. بیچاره دکتر مصباح‌زاده نمی‌دانست اصلاً جریان چی هست. آمده بود می‌گفت که آقا این قرآن را حالا شما بخرید ـ هنوز چاپ نشده بخرید ـ آن هم چندین میلیون مثلاً یک‌همچین چیزی. بعد مثل این‏که صحبت شده بود گفته بودند که نه آقا خب قرآن را بخرید. ما قرآن چاپ می‌کنیم اما شما بفرمایید حق تألیفتان، حق چیزتان را بگویید. این صحبتی هم رقم مثلاً پانصد ششصد هزار تومان در آن‌موقع و ماهی هم مثلاً هفت هشت ده‏هزار تومان به ایشان بدهند. طریق اجرای‌شان هم بنده را انتخاب کرده بودند که این مربوط هست به امور اجتماعی دربار و امور اجتماعی دربار چیز کند. بنده هم واقعاً با کمال حسن‌نیت گفتم خب پول را که آن‌ها می‌دهند حالا چانه زدند مبلغی می‌خواهند بدهند بدهند. نخست‌زیر گفته بود پولش را ما می‌دهیم شما بگویید ما پول را می‌دهیم. آخه نخست‌وزیر هم دلش می‌خواست گیر آقای رهنما پول بیاید منتهی می‌خواست مجوز بگیرد. می‌گفت شما بگویید ما می‌دهیم. حالا آمد قرارداد قراردادی هم نوشتند و قرارداد را هم بنده از طرف دربار امضا کردم. بعد روزش آمدند گفتند که خب آقا که قرآن کو. گفت قرآن؟ خب باید بنویسیم. گفتم حالا می‌خواهید بنویسید؟ کار نکرده مرا می‌خواهید قرآن را ببرم بفرستم این‌ور و آن‌ور نشان بدهم ببینم درست است یا درست نیست؟ قرآن را بنویسید؟ بنده نامه نوشتم، نوشتم تمام امضاهایی که دادم چون مبنی بود بر دروغ به کلی باطل است. شما قرآن ننوشته بودید چی‌چی را امضا کردیم. من امضا کردم برای قرآن موجود. آقا جنجال شد. جنجال شد و ایشان رفتند پیش علیاحضرت. من هم رفتم به اعلی‏حضرت توضیح دادم. اعلی‏حضرت می‌دانست. اعلی‏حضرت می‌شناخت این را. اعلی‏حضرت گفت حالا به اسم ما آمده این‌کار را تمامش بکنید. گفتم چطور تمامش کنم؟ می‌گویید یک پول مفتی بهش بدهند این قرارداد قرارداد نیست. خب می‌گویید یک پول مفت بهش بدهند چی‌چی را تمام کنم؟ بعد علیاحضرت گله کرده بود پیش مرحوم علم. تلفن به من کرد که آقا شما نقشه‌های ما را به هم می‌زنید. گفتم یعنی چه؟ چه نقشۀ شما را به هم می‌زنم آقا. قرآن نیست ـ قرآنی وجود ندارد. به اضافه همان جزوه‌ای که ایشان در حدود نصفی از سورۀ بقره را ترجمه کرده و تفسیر کرده من فرستادم آن‌ها را همه‌اش غلط است ـ کفر است. اصلاً بیرون بیاید مفتضح می‌شویم. خب البته بنده دیگر در این‌کار دخالت نکردم این‌کار را بعد واگذار کردیم به دفتر علیاحضرت و آن‌ها هم فرستادند برای اوقاف و آقای آزمون و بعد با یک افتضاحی یک چیزی چاپ کردند که سروصدای همه هم بلند شد. گفتند این مزخرفات چی‌چی هست به نام قرآن چاپ می‌کنند. منظورم این است که این‌طور کارها هم پیش می‌آمد. این‌طور کارها هم پیش می‌آمد که ایشان رضایت نداشتند. بنده نمی‌توانستم کار خلاف قاعده بکنم خب می‌خواهند پول مفت به کسی بدهند خب بدهند ولی دیگر با امضای من به نام این‏که قرآن هست و قرارداد و… خب نمی‌توانستم بکنم. به‌هرصورت علیاحضرت خیلی روابط و مناسبات خیلی خوبی با مرحوم علم و با همکاران‌شان نداشتند و…

س- این شامل به‌اصطلاح نزدیکان ایشان هم می‌شود؟ مثلاً آقای رضا قطبی هم با شما یا آقای علم؟

ج- رضا قطبی که من اصلاً نفهمیدم چطور آدمی است. یک آدم عجیبی بود. بله رضا قطبی مثلاً من را در فرودگاه می‌دید با من سلام و علیک نمی‌کرد. البته این اواخر دیگر ارتباط داشت خانه‌مان هم می‌آمد اما همین اواخر هم باز دومرتبه از همین هیچ معلوم نبود چه آدمی است. روی چه پایه‌ای کارش هست. هیچ اعتمادی بر حرفش هیچ اعتمادی بر قولش من ندیدم. هرچند برای چند مدتی با بنده روابط حسنه‌ای هم داشت. هیچ‌وقت روابط بدی هم نداشت اما به حرفش و به قولش و این‌هاش اعتمادی بنده نمی‌توانستم بکنم. برای این‏که دو سه مرتبه قول‌هایی داد و دیدم…

س- پس یک اختلافی بین دو تشکیلات مختلف بوده فقط جنبه فردی نداشت.

ج- حالا من نمی‌دانم آن رضا قطبی کارش از همان قبیل بود یا نه. یعنی ارتباط داشت با آن بی‌مهری و بی‌لطفی علیاحضرت اما علیاحضرت وضعش این‌طور بود. البته علیاحضرت این اواخر با من روابطش خوب شده بود. خیلی محبت داشت و خیلی چیز می‌کرد مخصوصاً بعد از کار حزب رستاخیز خیلی ناراحت شده بود. یعنی در همان جریان من احساس می‌دیدم ناراحتی می‌کند. اما عرض می‌شود که اصولاً روابطش با مرحوم علم خوب نبود. اجازه بدهید بنده همچین دیگر آماده نیستم که یک فصلی را شروع کنم و یعنی نمی‌توانم از برداشت‌هایی که در وزارت دربار داشتیم یک فصلی برای‌تان بگویم. این است که امروز را خاتمه می‌دهیم این جلسه را و بعد بنده ببینم که چه چیز دیگر می‌توانم از دربار برای شما بگویم منتهی اواخر دربار و بعد دیگر بپردازیم به رستاخیز و انقلاب و…