روایت‌کننده: آقای دکتر محمد باهری

تاریخ مصاحبه: 11 آگوست 1982

محل‌مصاحبه: شهر کان ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 20

 

 

عرض کنم که سوءاستفاده می‌شد. مخصوصاً این سال آخر یک‌روزی به من اطلاع دادند که یکی از مأمورین گمرک دربار یک مقدار زیادی آهن مال تجار بازار این‌ها را با ساختن امضای امیرناصر دیبا از گمرک معاف کرده ـ این‏که شاید سه چهار پنج میلیون تومان پول گمرکش بوده که البته بنده بلافاصله دستور دادم و آهن‌ها را توقیف کردند و جریمه‌اش و همه چیزش را ازشان گرفتم در آن مورد بخصوص. اما به‌هرحال سوءاستفاده می‌شد. حالا خواهید شما گفت یا همه خواهند گفت چون یک مطلبی بود همه می‌دانستند چی شد همچین شد؟ چرا همچین شد؟

س- خب این آجودان‌ها هم شاملش می‌شدند؟

ج- می‌گرفتند بله. آقای لاجوردی این مطلب ـ خیلی من متأسفم که بعضی اوقات آدم راجع به خودش صحبت می‌کند. اولاً من همه‏اش راجع به خودم هی صحبت می‌کنم می‌گویم من ـ من زشت است خاطرات است. ولی خب به‌هرحال مربوط است به زندگی. بنده باور کنید یک کتاب ـ یک دوربین عکاسی با معافیت گمرکی وارد نکردم. بنده مردم می‌آمدند خانه‌مان و خیلی اظهار تعجب می‌کردند که مبلمان خانۀ ما چرا آن شکل است. یک شکل خیلی از این مبلمان‌های کهنۀ قدیمی و روش گلیم پهن کرده بودیم ـ تعجب می‌کردند می‌گفتند معاون وزارت‌ دربار خب همه مبل از خارج می‌آورند شما مبل از خارج نمی‌آورید. تنها کسی که شاید واقعاً استفاده نمی‌کرد… من فکرش را نمی‌کرد. من اتومبیل خصوصی نداشتم. اتومبیلی که شخصی باشد و معافیت گمرکی داشته باشد نداشتم. اتومبیل سرویس داشتم. حتی یک‌وقتی فکر کردم که چون بچه‌ها مدرسه می‌رفتند و می‌آمدند ـ فکر کردم این‌ها اتومبیل احتیاج دارند من اتومبیل دست ‌دوم از بازار خریدم و در زیر پای بچه‌هایم گذاشتم برای خاطر این‏که مدرسه می‌رفتند و اتومبیلی با استفاده از مزایای گمرکی نگرفتم. البته اتومبیل سرویس هم اتومبیلی که می‌رفتم اداره و می‌آمدم آن مربوط به گاراژ دربار بود. اما من شخصاً اتومبیل نداشتم. حالا خواهید گفت که خب چی شد؟ چطور شد، علمی که بنده این همه می‌گفتم که نسبت به دنیه پابلیک ـ نسبت به وجوه عمومی این اندازه با احتیاط بود چطور شد یک ‌مرتبه گذاشت باز بشود که این اندازه… در حدود پانصد ششصد اتومبیل در تهران و شهرستان‌ها بودند که با معافیت گمرکی مال دربار بودند. و حتی کار یک‌روز به جایی رسید که خود شاه در غیاب مرحوم علم به من گفت که «آقا جلوی این کار را بگیرید و این هم که خب جیب به جیب است.» منظورش این بود که خب گمرک نمی‌دهیم ولی اگر گمرک بدهیم خب دولت تأمین می‌کند بودجه‌اش را چرا دیگر گمرک بدهیم ولی خب بی‌نظمی است. علت این بود که این‌جا هست که آن دربار در آن معنای وسیعش تأثیر می‌کند در آن دربار در معنای محدودش که ذکر براتون کردم. علیاحضرت می‌خواست به سلمانی‏اش محبت بکند. دستور می‌داد می‌گفت به سلمانی من اتومبیل با معافیت گمرکی بدهید. علیاحضرت می‌خواهد به ماسار یا ماسورش محبت بکند دستور می‌دهد می‌گوید که اتومبیل بهش بدهید. به دوستانش ـ دوستانش که شب‌نشینی باهاش می‌آمدند دستور می‌داد می‌گفت که اتومبیل… خب شهبانو است ـ ملکۀ مملکت است. با خصوصیاتی که بعداً برای‌تان نقل خواهم کرد که یک وضع خاصی پیدا کرده بود شهبانو. شهبانو خودش را شریک سلطنت می‌دانست. این اصلاً منتظر بود که سلطان بشود اصلاً شهبانو. یک‌همچین وضعیتی داشت. خب وقتی وزیر دربار می‌گفت وزیر دربار ناچار بود. خصوصاً دیگر می‌دانید مبارزۀ سختی که باهاش بود در واقع خرد کرده بود وزیر دربار را. وزیر دربار تسلیم می‌شد. خب بنده این مطلب را دیگر به گوش خودم شنیدم. گفت که وقتی که من می‌بینم سلمانی علیاحضرت ـ ماسور علیاحضرت یا نزدیکان علیاحضرت آن‌هایی که پیش علیاحضرت می‌آیند مهمانی و می‌روند ـ آن‌ها را من مجبورم اتومبیل بدهم چرا به فلان آدم بیچاره‌ای که یک خدمتی کرده من هم خودم یک اتومبیلی بهش ندهم. توجه می‌کنید؟ و وقتی که راه باز شد دیگر ضابطه به هم خورد این ضابطه به هم می‌خورد دیگر. آن‌وقت دیگر رئیس اداره گمرکات هم فکر می‌کند یک آوانسی بدهد به دخترهای مرحوم علم هم. آن‌وقت برای دخترهای مرحوم هم مثلاً دوتا اتومبیل بدون معافیت مثلاً می‌فرستد. البته پولش را از حساب مرحوم علم می‌داد اما با معافیت گمرک. وقتی این‌طور می‌شد آن‌وقت دیگر دربار در معنای وسیعش آن والاحضرت‌ها ـ آن‌ها هم می‌دیدند که می‌شود دیگر این‌کار را کرد. آن‌وقت این‌ها هم به این مأمور ـ به این معاون داخلی ـ به این معاون خارجی ـ به این وزیر گمرک تشبث می‌کردند و یک حرمت ظاهری می‌گذاشتند بلکه این‌طور امتیازات بگیرند. این‌جا یکی از جاهایی هست که می‌خواستم بهتان نشان بدهم ببینید که دربار در معنای وسیع چطور تو این سازمان نفوذ می‌کند و این سازمان را اسیر می‌کند و خب این سازمان هم آدم هستند بعضی‌های‌شان. برای حفظ خودشان ـ برای این‏که بالاخره مهم است. والاحضرت اعلی‏حضرت را هر شب می‌بیند ـ اگر قرار شد که پنج‌تا والاحضرت هرشب از یک آدمی بد بگویند خب پدر آدم درآمده دیگر. حالا یک وقتی این پنج‌تا آدم به یک صورت‌های مختلف احساس اظهار سمپاتی بکنند. خب این مؤثر است دیگر. این است که این‌جا هست که تأثیر می‌کند. به‌هرصورت خواستم که به این ترتیب یک مسئلۀ مهمی را راجع به گمرک بهتان بگویم. عرض کنم که خب حالا این‌جا ما داریم سرویس‌هایی که در خدمت مقام سلطنت هست برای شما بیان می‌کنیم و حالا ما در موقعیتی هستیم که کانون سلطنت یک نفر است و آن شاه هست. اما می‌رسیم به یک موقعی که کانون سلطنت ـ سلطنت دو کانون پیدا می‌کند یک کانون دیگر هم به نام شهبانو پیدا می‌کند که بعد برای‌تان خواهم گفت اما قبل از این‏که به آن‌جا برسیم باز مسائلی که مربوط به همین کانون تا یک مدتی که کانون منحصر هست برای‌تان ذکر می‌کنم. اولاً همان‌طوری‌که حضورتان عرض کردم مرحوم علم با تاج‏گذاری و جشن‌های دوهزاروپانصد ساله مخالف بود ـ مخالفتش را هم اظهار کرد و این یک مطلبی هست که کانفیدانسش من هستم شاید کس دیگری نباشد که صریحاً می‌گویم. منتهی وقتی که شاه گفت ـ گفت خب بنابراین دیگر تمام کنید. تاریخ جشن‌های دوهزاروپانصد ساله را گذاشتند برای سال 1350 نمی‌دانم تاریخ فرنگی کی می‌شود. تاج‏گذاری هم مثل این‏که 46 بود دیگر آره؟ 46 بود یا 47 بود؟ بله. البته تاج‏گذاری مسئولش تیمسار یزدان‌پناه بود. یعنی رئیس جشن تاج‏گذاری تیمسار یزدان‌پناه بود و از تصادف‌های تاریخ این است که تاج‏گذاری رضاشاه را هم ایشان برگزار کرده بود. ولی خب مرحوم علم با تمام قوا تقویتش می‌کرد تأییدش می‌کرد ـ تمام وسایل را فراهم می‌کرد. جشن تاج‏گذاری البته غیر از آن جنبۀ جشنش و عرض کنم که سروصدایش یک مبدأ و موجب آبادانی‎هایی هم شد.  از جمله عرض کنم که کاخ گلستان بود. آن تالار بزرگ که معروف شد به سالن تاج‏گذاری ـ این قبل از تاج‏گذاری داشت خراب می‌شد ـ ویرانه بود. به کلی ویرانه بود. آخه می‌دانید این بناها از بناهای زمان قاجار بود ـ بناهای زمان قاجار ممکن است از نظر ظاهر و آرشتیکتور خب یک خصلت زمان و ایرانی خودشان را داشتند ـ اما از نظر مصالح که استحکام زیاد نداشت. مخصوصاً این عمارت‌های به این بزرگی ـ این است که مرحوم یزدان‌پناه قبل از همه‌چیز فکر کرد که چون تاج‏گذاری باید در این‌جا برگزار بشود و یک جمعیت زیادی باید بیایند توی این سالن و شاه در این سالن تاجگذاری بکند این است که فکر کرد که این سالن را بایستی کونسالیده کنند. این است که این سالن را کونسالیده کرد یعنی تمام قوائمش را عوض کرد ـ تمام سقفش را عوض کرد ـ گچ بری‌اش را عوض کرد. البته استیلش و شکلش را کاملاً حفظ کرد ولیکن در واقع یک چیز تازه‌ای بود کاملاً. عرض کنم که خب نظم و ترتیب و برای همۀ کارها هم یک آبادی‌ها و یک چیزهایی هم در شهرستان‌ها در خیابان‌ها در… چیزهایی شد. به هر صورت جشن بعد به صورت آبرومندی که زیاد هم از نظر تظاهرات خارجی و جنبه‌های لوکسش که مردم نمی‌پسندیدند و فقر مردم تحملش را نداشت برگزار شد ـ بد هم نبود. مخصوصاً که در این جشن ولی‏عهد شرکت می‌کرد. چون ولی‏عهد حضور داشت خب واقعاً مردم نسبت به ولی‏عهد خیلی ابراز احساسات کردند ـ وقتی دیدنش برای اولین‌بار در آن لباس نظامی ـ خیلی مردم نسبت بهش ابراز احساسات کردند و بالاخره جشن برگزار شد. یکی دوتا مهمانی هم برگزار شد اما جشن دوهزاروپانصد ساله خیلی کار مشکلی بود. البته بنده اعتقادم این بود که حالا که جشن دوهزاروپانصدساله می‌گیرند بایستی به جنبه کولتورش و معنویش اهمیت بدهند مستشرقین عرض کنم فلاسفه کسانی که به تمدن‌های قدیم علاقه دارند این‌ها را دعوت بکنند یک بحث‌هایی (؟؟؟) یک سمینارهایی تشکیل بشود ـ یک کتاب‌هایی راجع به ایران چاپ بشود ـ متأسفانه این جنبۀ کار که خیلی اهمیت داشت و موجب شناسایی ایران به طبقات مختلف دنیا می‌شد این خیلی نسبت بهش بی‌اهمیت بودند. تنها چیزی که بنده خاطرم هست که خوب بود قشنگ بود چاپ شد آن شاهنامۀ بای‌سنقری بود. شاهنامۀ بای‌سنقری یک شاهنامه‌ای بود که در کتابخانۀ سلطنتی بود و خیلی تصویرات خیلی قشنگ داشت و این را چاپخانه افست توانست به بهترین وضع چاپ کند. شاید حالا نسخه‌هایی که چاپ شده ملاحظه بکنید می‌بینید با نسخه اصلی‌اش هیچ تفاوت ندارد خیلی قشنگ خیلی زیبا خوب چاپ کرد. و خب این یک کاری بود به‌هرحال انتشار این کتاب شاهنامۀ بای‌سنقری اهمیت داشت ـ خوب بود. اما بیشتر از این می‌شد کار کرد ـ بیشتر از این می‌شد کوشش کرد و فرهنگ قدیم ایران را نشان داد. نشان داد که فرهنگ قدیم ایران انعکاسش حتی در اسلام چقدر بوده ـ می‌شد نشان داد که فرهنگ قدیم ایران تأثیرش چقدر در فرهنگ روم و یونان بوده و چقدر از آن‌ها اقتباس کرده و به‌هرحال به نام یک کولتور موثر در کولتور فعلی جهان خیلی کار می‌شد رویش کرد. متأسفانه این جنبه‌اش فوت شد. شاید تنها جنبۀ معنوی که این جشن‌ها به خودش گرفت همان مسئله دوهزاروپانصد مدرسه در روستاها ساختن هست

س- شد این کار؟

ج- البته ساختند ولی خب این هم یک کار جدی نشد و تمام ساختمان‌هایی که شد همه مورد استفاده قرار نگرفت ـ بسیاری‏اش هم خراب شد اما به‌هرحال ساخته شد. دوهزاروپانصد مدرسه ساخته شد. خب این یک مطلب مهم بود اما اساس این جشن‌ها غیر از خب یک مقدار آبادانی یک مقدار همین عرض کنم بنیاد شهیاد بنای شهیاد خب بنایی است که از نظر تاریخی اهمیت دارد و تهران الان با آن بنا شناخته می‌شود. همچنان‌که پاریس با تورایفل شناخته می‌شود حالا تهران با بنای شهیاد شناخته می‌شود. زیرش هم یک موزه درست کردند به‌هرحال این هم یک بنای خوبی بود. اما آن چیزی که خیلی اهمیت داشت از نظر دیسیپلین هم هست و جشن‌هایی بود که در پرسپولیس انجام گرفت. من در این جشن‌ها شرکت نداشتم هنوز هم می‌گویم ـ بهتان گفتم نه از بابت این‏که تبری داشتم در این جشن‌ها شرکت کنم ـ از نظر پروتوکل بهم برخورد نرفتم فقط به همین دلیل بود. اما خیلی منظم بود.

س- مسئول این کار کی بود؟

ج- آهان ـ اتفاقاً همین را می‌خواستم بهتان بگویم. می‌دانید تمام وزارتخانه‌ها در برگزاری این جشن شرکت داشتند. وزارت آب و برق شرکت داشت. وزارت راه شرکت داشت وزارت مسکن و آبادانی و این‌ها شرکت داشتند. وزارت فرهنگ آموزش و پرورش این‌ها شرکت داشتند. تمام وزارتخانه‌ها عوامل‌شان ناچار بودند همکاری بکنند و این جشن برگزار بشود. و این می‌دانید مدتی برگزاری جشن محدود بود و تمام سران کشورها تقریباً آمدند و این‌ها در ساعت معینی باید بیایند ـ در ساعت معین راهنمایی بشوند بروند به لژشان به آپارتمان‌شان. بعد در ساعت معین… خلاصه نظم و دقت و هم‌آهنگی در تمام کارها خیلی اهمیت داشت. واقعاً یک کاری بود که فقط انفرماتیک می‌توانست بکند و آدم‌هایی که تسلیم انفرماتیک می‌شدند ـ تسلیم فرمان انفرماتیک می‌شدند. خود آنفرماتیک که دخالت نداشت در این کار اما تنها کسی که می‌توانست این‌کار را انجام بدهد یک آدمی بود که حرفش پیش همه دررو داشته باشد و همه حرفش را قبول کنند ـ احترام بگذارند و بشنوند و این اتوریته را داشته باشد ـ این علم بود. این‌جا من خواستم بهتان عرض بکنم که برگزاری این جشن با آن نظم و ترتیب مرهون موجودیت و شخصیت علم بود که حتی یک چمدان گم نشد در آن آمد و رفت‌ها.

س- ارقام عجیبی نسبت به خرجش ذکر شده ـ شما هیچ اطلاع دارید چقدر بوده؟

ج- بله ـ من هیچ خبر ندارم. بنده هیچ اطلاع ندارم. گفتم بهتان هیچ وارد نبودم و مرا نگذاشتند وارد بشوم و شاید شانس آوردم خوشبختانه. عرض کنم که دخالت نکردم و عرض کنم که بله می‌گویند ـ من هیچ نمی‌توانم راجع به این موضوع حقیقتش این است که نه این‏که بخواهم مطلبی را نگویم ـ هیچی حرف مثبتی که قابل استناد باشد نمی‌توانم اظهار بدارم فقط می‌خواستم بهتان بگویم که خیلی خوب و منظم برگزار شد. بسیار بسیار نظم و ترتیب و درعین‌حالی که بنده معتقدم که جشن باید یک شکل دیگری می‌داشت و اگر شکل دیگری می‌داشت خیلی بهتر بود ـ شاید خرجش هم کمتر بود اما آن جشن‌ها در پرسپولیس و بعد هم در هیلتون و این‌جاها خیلی خوب برگزار شد.

س- آن نطق اعلی‏حضرت چه‌جور نوشته شد؟ کی نوشت؟ کورش تو بیدار…

ج- آقای شفا ـ شفا نوشته. تو بخواب ما بیداریم ـ بله شفا نوشته بود ـ نطق شفا بود. عرض کنم که خب حالا همین‌طور مسائل مختلف پیش می‌آید اگر خاطرتان باشد دیروز من ـ در جلسۀ دیروز ذکر کردم که از آمدن من به دربار یعنی اساساً از آمدن علم و اکیپش به دربار هویدا ناراضی بود. خب بهتان عرض کردم ملاقات آن آدم‌های سفارت آمریکا که خاطرم نیست چه سمت‌هایی هم داشتند. همان‌روزها یعنی ماه‌های اولی که من آمدم آقای هویدا کوشش کرد که به یک شکل خیلی رندانه بنده را از دربار دک کند. دانشگاه تبریز در آن ابتدایی که ما رفته بودیم ریاست آن به عهده تیمسار صفاری بود که استاندار آذربایجان هم بود.

س- صفّاری

ج- صفّاری ـ صفاری یک مرد درعین‌حالی که پیر بود ولی آن خصلت مداومت در کار و استمرار در کار و کوشش و کاری بودنش را حفظ کرده بود. درعین‌حالی که استاندار بود و کارهای استانداری را می‌کرد به مسائل دانشگاهی هم می‌رسید و دانشگاه تبریز در زمان او آرام بود. نمی‌دانم چطور شد که آقای صفّاری آمد تهران. تهران مثل این‏که شهردار شد. برای این‏که این آقای لک که سابقاً شهردار تهران بود ایشان رفتند و استاندار تبریز شد.

س- سرلک؟

ج- سرلک دیگر بله ـ ایشان رفتند و استاندار آذربایجان شدند و شاید سرپرستی دانشگاه هم یعنی حتماً این بود ـ سرپرستی دانشگاه هم به عهده‌اش بود. در زمان ایشان آن اوایل دانشگاه تبریز شلوغ شد. دانشگاه تبریز شلوغ شد و نگرانی ایجاد کرد. من این‌جا راجع به دانشگاه‌ها بهتان عرض بکنم. دانشگاه‌ها از سال 42 از نیمۀ دوم سال 42 بعد از جریان پانزدهم خرداد دانشگاه‌ها آرام بودند. بهتان عرض کردم 42 بنده با وجودی که وزیر بودم می‌رفتم درس می‌دادم و خیلی وضع دانشکده آرام بود راحت بود. 43 آرام بود 44 آرام بود ـ 45 آرام بود و این آرامش هم بایستی بهتان عرض بکنم البته ناراحتی دانشگاه به‌طوری‌که بنده تجربه دارم همیشه توأم است با آنتریک‌های خارجی. خارجی‌ها متأسفانه آنتریک می‌کنند دانشگاه ایران را. اما به‌هرحال خارجی‌ها موقعی می‌توانند آنتریک بکنند که زمینه داشته باشند و الا اگر زمینه وجود نداشته باشد خارجی هم غلطی نمی‌تواند بکند. سال‌های 42 و 43 و 44 و 45 واقعاً آن انقلابی که به عنوان انقلاب شاه و ملت بود امیدی به مردم داده بود و مردم می‌دیدند که استراکتور اجتماعی یک استراکتور سالمی شده و آدم‌هایی که سابقاً به اتکاء نفوذشان می‌توانستند امتیازات خاصی برای خودشان تحصیل کنند این‌ها دیگر حذف شده‌اند ایلیمینه شده‌اند. این است که جوان‌ها و مخصوصاً دانشگاهی‌ها به‌هیچ‌وجه ناراحتی احساس نمی‌کردند و تظاهرات و اعتصاب و این‌طور چیزهام در دانشگاه‌ها نبود. اما از سال ـ اواخر 45 و 46 دیگر شروع شد. حالا البته دانشگاه تهران اولین شلوغی‏اش به استناد این بود که ما شهریه نمی‌دهیم. حالا آن را بعد اگر رسیدیم خواهیم گفت که ریاست دانشگاه صالح بود و چی بود و این‌ها در ارتباط با دربار البته برای‌تان نقل خواهم کرد. اما دانشگاه تبریز به‌هرحال شروع کرد شلوغ شدن بنده می‌دانستم دانشگاه تبریز شلوغ شده. آقای هویدا وقتی که اعلی‏حضرت از یک مسافرتی وارد تهران می‌شد در فرودگاه می‌رود حضور اعلی‏حضرت و می‌گوید قربان پیدا کردم کسی که می‌رود دانشگاه تبریز را آرام می‌کند و از عهدۀ کار برمی‌آید پیدایش کردم قربان اعلی‏حضرت می‌گویند کی؟ می‌گویند فلانی. دیگر کسی فیگوری معتبرتر از او نیست او برود دانشگاه تبریز را آرام می‌کند. اصلاً دیگر این‏که مرحوم علم هم حضور داشت البته این قصه را مرحوم علم روز بعد برای من تعریف کرد ـ حالا برای‌تان عرض می‌کنم بنده خبر نداشتم که. اعلی‏حضرت همان‌موقع می‌گویند بسیار خب همین حالا هم ابلاغ کنید فوری فوری این حرکت بکند و برود. مرحوم علم خب او که متوجه می‌شود جریان چی هست ـ او متوجه این است که بالاخره به قول سفیر آمریکا دست راستش را می‌خواهند از دستش بگیرند که. فکر می‌کند می‌گوید قربان آخه سر بی‌صاحب را که نتراشید ـ بگذارید از خودش هم بپرسیم آخر. حالا همین‌طور بنده الان تلفن بکنم بگویم سوار شو برو هواپیما برو تبریز ـ این‏که صحیح نیست ـ سر بی‌صاحب را نتراشید بگذارید از خودش هم بپرسیم. همه می‌گویند خب بله باید با خودش هم مشورت کنیم بپرسیم. خب بنابراین مطلب آن فوریت خودش را از دست می‌دهد. فردا صبح مثل این‏که جمعه بود. بنده صبح رفته بودم منزل مرحوم علم ـ مرحوم پرویزی هم که از دوستان نزدیک بنده بود او هم بود ـ از دوستان نزدیک من و مرحوم علم بود ـ توی خاطرات خیلی اسمش را آوردیم. عرض کنم که مرحوم علم هم خندید و گفت تو نمی‌دانی دیروز برایت چه آشی پخته بود آقای هویدا جریان را برای من همین در ضمن نقل کرد. گفتم بنده که از این غلط‌ها نمی‌کنم… (؟؟؟) البته رویم نشد بهش بگویم که به مرحوم علم بگویم که می‌خواهند مرا از شما جدا کنند اما خودش خب متذکر بود. گفت که خب این‌طوری که نمی‌شود که یک چیز بنویس. یک چیز بنویس من بدهم به اعلی‏حضرت. گفتم بسیار خوب. بنده یادم هست یک شرحی نوشتم ـ نوشتم من برای تصدی ریاست دانشگاه تبریز بالغ نیستم اعلی‏حضرت هم خیلی خندیده بود. گفته بود پس نمی‌خواهد برود. منظورم این است که هویدا این اولین قدمش برای ما این بود. البته بعد از آن…

س- عالیخانی را چطور برداشت؟ هویدا؟

ج- بله عالیخانی را یعنی از وزارت اقتصاد ـ نمی‌دانم والله یک نسبت‌هایی بهش داده بودند و عالیخانی عرض می‌شود که ساواک هم باهاش بد بود ـ بله درحالی‌که خودش عضو ساواک سابقاً بود ولی همکاران سابق ساواکش مثل این‏که باهاش خوب نبودند. نسبت‌هایی بهش می‌دادند من نمی‌توانم بگویم چون دیدم که توأم با… وقتی نسبت‌ها بهش دادند توأم با غرض بود این است که بنده نمی‌توانم تکرار کنم. حتی در زمینۀ مخالفش یک موضوعی دارم حضورتان عرض کنم. بنده وقتی که وزیر دادگستری بودم اشرف احمدی که سناتور بود و به بنده مراجعه کرد گفت که اعلی‏حضرت به من دستور دادند که بیایم پهلوی شما و از شما کمک بگیرم برای این‏که وزارت اقتصاد را بازرسی کنم ـ برای این‏که عالیخانی گفتند که راجع به فولکس واگن و راجع به این‌طور چیزها یک خلاصه تخلفاتی کرده…

س- تازه رفته بود آن‌جا.

ج- تازه هم رفته بود بله ـ بنده کمکش کردم و به اشرف احمدی کمک کردم و بعد از این‏که یک‌ماهی آمد به من گفت و من تحقیق کردم همه‏اش دروغ بود. خیلی خوشحال شدم. خیلی خوشحال شدم البته هیچ‌وقت هم به عالیخانی نگفتم. غیر از شاید مثلاً عالیخانی که دیگر سمتی نداشت و بنده هم در دربار بودم یک‌روزی صحبت بهش می‌کردم ـ بهش جریان را گفتم گفت تو چرا به من نگفتی؟ گفتم نمی‌توانستم بهت بگویم. گفتم من که با کسی دسته‌بندی نداشتم اما خیلی خوشحال شدم وقتی این گزارش به من رسید که نخیر تمام حرف‌هایی که می‌زنند بی‌ربط بود.

ج- علتی که من در همچین موقعیتی سؤال کردم چون آن ‌موقع می‌گفتند که علت اصلی رفتن آقای دکتر عالیخانی از وزارت اقتصاد این است که آقای هویدا مشغول دک کردن رقبای احتمالی خودشان هستند. دانشگاه که بیچاره سالم از آب درنمی‌آید.

ج- بله حالا واقعیتش خب هویدا یک آدم بازیگری بود ـ عرض کنم که به‌هرصورت از دانشگاه حالا من هم راجع به چیز دانشگاه دکتر عالیخانی به یک مناسبتی عقیده‌ام را اظهار می‌کنم که چطور بود. اما هویدا دست‌بردار نبود. یک‌روزی توی تلفن سر یک موضوعی بود ـ یکی از وظایف من عبارت از این بود که با روحانیون ارتباط داشته باشم. روحانیون هم آن‌های‌شان که سالم بودند با من ارتباط می‌گرفتند ـ حرف‌هایی داشتند می‌گفتند من هم به عرض شاه می‌رساندم البته ساواک هم خودش یک سرویسی داشت و اوقاف هم یک سرویس‌هایی داشت. من یک تعدادی از روحانیونی که سالم بودند به من مراجعه می‌کردند من عرایض‌شان را به شاه می‌گفتم بیشتر هم آن آیت‌الله خوانساری بود ـ حاج سید احمد خوانساری بود ـ عرض کنم که مثل این‏که همین آیت‌الله سید احمد خوانساری یا یک کس دیگر یک مراجعه‌ای به من کرده بود و من هم به عرض اعلی‏حضرت رسانده بودم و یک اوامری صادر شده بود و این اوامر مثل این‏که وقتی به هویدا ابلاغ شده بود هویدا ناراحت شده بود. هویدا تلفن کرد ـ گفت آقا چرا به من نگفتید این حرف را؟ گفتم بله. من در هیرارشی شما نیستم آقا…

س- گفتید چی؟

ج- گفتم من هیرارشی شما نیستم. بنده در یک هیرارشی دیگر هستم. گفت همۀ ما برای اعلی‏حضرت کار می‌کنیم. گفتم بله اما ما دو کانال هستیم ـ شما یک کانال دیگر هستید بنده یک کانال دیگر هستم. شما حواس‌تان کجاست. که خیلی تند صحبت کردم و بعد تلفن کرده بود به مرحوم علم و مرحوم علم به من تلفن کرد که گفت‌وگوی شما با هویدا چی هست؟ گفتم آقا ایشان اصلاً مثل این‏که حواسش پرت است. بنده اگر قرار باشد که رئیسم هویدا باشد که اصلاً کار اداری نمی‌کردم. هویدا بنده بهش توجهی ندارم. گفت حالا تلفن کرده و عذرخواهی کرده و این‌ها. گفتم من کاری ندارم باهاش. یک مورد دیگر باز یک باز هم جنبۀ کار روحانی‌ها بود و خاطرم نیست موضوع هم چی بود ـ موضوع حج بود موضوع چی بود ـ پیغامی داده بودند و بنده به اعلی‏حضرت عرض کرده بودم و اعلی‏حضرت هم جواب داده بودند و من جواب را به خوانساری گفته بودم. بعد می‌گفت که شما چرا این مطلب را به خوانساری گفتی ـ شما نباید بگویید این حرف را. کار به آن‌جا رسید که نصیری رسیدگی بکند گفتم چه رسیدگی بکند آقا؟ یک کسی پیغام داده حضور اعلی‏حضرت به وسیلۀ من ـ من باید جوابش را بهش بدهم. جوابش هم همین مطلب بوده. من که خودم می‌گویم که گفتم این مطلب را. به‌هرصورت ما اوایل کار که هویدا شاید احساس می‌کرد که بنده ممکن است مؤثر باشم در کار او خیلی پیله می‌کرد بنده هم البته بدون محابا جوابش می‌دادم. اما اواخر نه دیگر آرام شده بود ـ اواخر حتی کوشش می‌کرد به من محبتی هم اظهار بدارد.

س- علت این فرق عمل ایشان چی بود که اوایل یک جور عمل می‏کرد اواخر یک جور دیگر؟

ج- آهان ـ بنده فکر می‌کنم اوایل شاید من را خیلی برای خودش خطرناک تشخیص می‌داد ولی اواخر دید نه این‌طور نیست ـ شاید خب آن کارهایی که کرده بود مواضع خودش را محکم کرده بود. از طرف بنده هیچ‌گونه… من کار چیزی نمی‌کردم ـ کاری که واقعاً توأم باشد با یک انتریکی بر علیه او که من نمی‌کردم. شاید به یک مناسبتی فهمیده بود ـ شاید دیده بود نه خبری نیست و خب آن ابهت و صلابتی هم که علم داشت یواش‌یواش به مناسبت تحولاتی که پیش آمده بود این‏که حالا سعی می‌کنم مجسم کنم تخفیف پیدا کرده بود شاید علتش هم این بود.

س- آدم وقتی که سعی می‌کند افراد را و به‌اصطلاح روابطش را دسته‌بندی کند از پنج شش دسته تجاوز می‌کند. می‌بیند که مثلاً آقای علم خب خودشان بودند و یک سری دوستان داشتند. آقای هویدا خودشان و یک سری همکاران نزدیک. آقای آموزگار از آن‏ور خب با هیچ‌کدام از این دوتا نزدیکی خاصی نداشت و واسه خودش بوده. نمی‌دانم تیمسار نصیری هم که دستگاه خودشان را داشتند. مثل این‏که اصلاً هفت هشت ده دوازده گروه مختلف با هم رقیب بودند ـ یکی دوتا نبودند.

ج- حالا می‌رسیم تا آن حدودی که مربوط است به کار بنده و دربار می‌شود نشان می‌دهم که کی‌ها بودند چرا شما هوشنگ انصاری خاطرتان رفت؟

س- هوشنگ انصاری ـ شهبانو که صحبتش را می‌کنید.

ج- هوشنگ انصاری خب مثلاً همان مجیدی کس دیگری که خیلی مهم است نهاوندی است. نهاوندی آن نهاوندی….

س- او هم تو هیچ‌کدام از این… برای خودش بود؟

ج- بله ـ حالا می‌رسیم. نمی‌دانم حالا تا چه حدودی ـ به‌هرحال من آنچه که مربوط است به مشاهدات خودم یا خاطرات خودم می‌گویم. بنده زیادتر از آن نمی‌گویم.

س- من پیش‌بینی می‌کنم که صد سال دیگر به این گوش کردن این نوارهای آخری بیش از تمام نوارهای دیگر که ضبط کردیم ارزش داشته باشد.

ج- خب ان‏شاءالله. عرض کنم که مرحوم علم آن سال‌های اولی که در دربار بود چشم به نخست‌وزیری داشت. مثلاً امیدوار بود که باز دعوت می‌شود به کار نخست‌وزیری و حتی مثل این‏که آن دو سه سال اول بود ـ حالا درست تاریخ خاطرم نیست ـ مثل این‏که اصلاً قرار بود. خیلی متأسف هستم که تاریخش را درست نمی‌توانم بهتان عرض کنم ـ حتماً قبل از 50 بود حالا 49 مثلاً شاید بود ـ 48 بود مثلاً ـ درست تاریخش خاطرم نیست. یک‌روز بنده را خواست و به بنده گفت که خب فلانی فکر کنید پس‌فردا ما دولت تشکیل می‌دهیم و لیست اعضای دولت را تهیه کنید.

س- جدی بوده؟

ج- بله ـ می‌گویم یعنی این مطلب بدین شکل بود. توجه می‌کنید؟ مطلب بدین شکل بود که به بنده بدین صورت گفت نزدیک بود. انتخاباتِ قبل از رستاخیز ـ 4 سال قبل از رستاخیز نمی‌دانم چه سالی می‌شود ـ مثل این‏که شاید 49 یا 50 می‌شود. به‌هرحال یا 49 است یا 50 است ـ روزی علم ـ بد نیست روابط خودم را هم با علم بگویم بهتان برای خاطر این‏که این‌جا گاهی اوقات ناچار می‌شویم یک مطلب را تسریع کنیم. مرحوم علم روابطش با من خیلی نزدیک بود ولیکن یک رودربایستی‌هایی با من داشت. خیلی مثل این‏که فکر می‌کرد نباید با من خصوصی بشود. آن مسئلۀ وکالت را بهتان گفتم که ـ مسئلۀ آن وکالتی که در دادگستری برای بنده حق الوکاله‌اش را ازش قبول نکردم. یک پیش آمد دیگر هم شد در دربار ـ مثل این‏که یک کسی از اهالی سیستان یا بلوچستان بود آن‌جا متهم به قتل بود و پرونده‌ای در دیوان کشور پیدا کرده بود مرحوم علم به من تلفن کرد و گفت که این را شما سفارشش کنید به دیوان کشور. بنده به ایشان جواب دادم گفتم در مسائلی که مربوط به قتل است من دخالت نمی‌کنم. شاید این‌طور برخوردها و شاید همان مطلبی که بهتان اشاره کردم که در دفتر وزارت دادگستری به ایشان گفتم سفارش شما را از این گوش شنیدم از آن گوش در کردم ـ یک‌خرده ایشان را رزروه کرده بود بعید نیست در مقابل من ـ درعین‌حالی که کمال محبت را داشت و کمال اعتماد داشت ولی یک‌خرده‌ای مثل این‏که رودربایستی داشت. این‏که گاهی اوقات مطالبی که با من داشت به مرحوم پرویزی می‌گفت و مرحوم پرویزی ـ چون مرحوم پرویزی با من از دوستان صمیمی و صدیق بود. بهتان گفتم اصلاً همکاری من با علم با ایشان شروع شد و او هم مرحوم علم را در حد عشق و پرستش دوست می‌داشت. او هم در حد عشق و پرستش رسول پرویزی را دوست می‌داشت و بهتان گفتم من جایی که علم را گریان دیدم آن روزی بود که آمده بود تهران از بیرجند و با من برخورد کرد راجع به مرگ رسول پرویزی و اگر بهتان بگویم تمام روز گریه می‌کرد هیچ مبالغه نکرده‌ام ـ یعنی اشک می‌ریخت ـ ایشان اشک می‌ریخت اشک می‌ریخت. همین‌طور اشک می‌آمد اصلاً ـ این‌طوری بود. خب مطالبی که خیلی چیز بود به وسیلۀ ایشان به من می‌گفت. یک‌روز مرحوم پرویزی تلفن کرد به من گفت من با شما کار دارم. گفتم تشریف بیاورید. آمد و گفت که اعلی‏حضرت می‌خواهند دبیرکل حزب مردم را عوض کنند آن‌وقت هم دبیرکل حزب مردم پروفسور عدل بود.

س- کنی؟

ج- نخیر نه پروفسور عدل بود و مراجعه کردند و اعلی‏حضرت به آقای علم که کی را بگذاریم. مرحوم علم گفت که خب اگر بخواهید یک حزب زنده‌ای داشته باشید و فعال باشد و کار بکند فلانی باید باشد و خب یک آدم‌های خیلی گردن‌کلفتی هم باهاش هستند و… ولی خب اگر حزب هم بخواهید به همین صورت به یک شکل دیگر ادامه پیدا کند دکتر کنی را بگذارید. بعداً هم دکتر کنی این حرف را شنیده بود خیلی ناراحت شده بود. ولی خب این مطلبی بود که پیش آمده بود گفته بود. البته…

س- پس ناصر عامری بعداً بود که آمد؟

ج- ناصر عامری بعد از کنی بود. عرض کنم که مرحوم علم چیزی دیگر به من نگفت. فقط مرا خواست گفت اعلی‏حضرت فرمودند به فلانی بگویید که لیست وکلای امسال ـ کاندیدهای امسال را تعیین کنند.

س- برای حزب مردم؟

ج- نه اصلاً برای تمام مملکت. گفتند به فلانی بگویید که لیست کاندیدهای امسال را تعیین کنند. حالا چرا بنده و این‌ها ـ هیچ… بنده همین‌طور واقعیات را برای‌تان می‌گویم البته بنده چند روز زحمت کشیدم و بالاخره یک آدم‌هایی که…

س- یعنی خودتان ـ هر کسی که نظر خودتان است.

ج- بله یعنی آن آدم‌هایی که به نظر من می‌رسد که کاندید بشوند.

س- منظور هماهنگ کردن نبود که از جاهای مختلف بخواهید؟

ج- نخیر ـ نخیر. شخص خودم. بنده کوشش کردم این‌ور و آن‌ور عرض کنم که لیستی تهیه کردم و…

س- چندتا اسم توانستید تهیه کنید؟

ج- به تعداد اشخاصی که لازم بود بله تهیه کردم.

س- عجب ـ یعنی برای تمام مناطق؟

ج- برای تمام مناطق بله ـ حتی بعضی جاها را دوسه نفر آلترناتیو دادم. لیست دادم مرحوم علم و بعد مرحوم علم گفتند اعلی‏حضرت گفته فلانی همه‏اش آدم‌هایی که کار ازشان می‌آید و فعال هستند و مفید مملکت هستند برای وکالت مجلس در نظر گرفته. منظورشان این بود که این وکیل مجلس کاره‌ای نیست ـ کاری نباید بکند. خنده‌ام گرفت. گفتم خب چرا این‌ها بالاخره مشورت می‌دهند در تنقیح قوانین ـ این‌ها باید فعال باشند. دیگه نفهمیدم چطور شد. دو شب بعدش عرض کنم در کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی بودم که از رادیو شنیدم دکتر کنی شد دبیرکل حزب و جریانش دیگر بعداً چون مربوط است به این‌جا نیست دیگر ندارم بهتان بگویم. عرض کنم که خب حالا شما می‌رسید به این‏که خب دربار در واقع سرویس‌های انجام‌وظیفۀ سلطنت بود دیگر. خب یک مقداری وظیفۀ سلطنت راهنمایی دولت و اوامر به دولت بود و دریافت گزارش‌ها و این چیزها بود. خب این کار را دفتر مخصوص انجام می‌داد. دفتر مخصوص این‌کارها را انجام می‌داد.

س- پس فحوای کلام‌شان هم دفتر مخصوص انگار از بقیۀ تشکیلات دربار جدا بوده آن هم برای خودش یک جایی.

ج- بله تقریباً این‌طور بود ـ جدا نبود ولی خب به‌هرحال بله یک استقلالی داشت. عرض کنم که وظیفۀ سلطنت تماس با خارجی‌ها هست. عرض کنم که احتمالاً مطالعه در یک موضوعات خاص ـ حل و فصل بعضی از اختلافات است ـ و به‌هرحال سرپرستی و عرض کنم که حل و فصل مسائل مربوط به خاندان سلطنتی است و خب برخورد با مردم است دیگر برخورد با مردم و جواب برخوردهای با مردم. آن قسمت مربوط به تماس با خارجی‌ها و پذیرایی سفرا و عرض کنم که ارتباط با رؤسای کشورهای خارجی و مسائل مهمی که بین اعلی‏حضرت و کشورهای دیگر مطرح است ـ سران کشورهای دیگر مطرح است و همچنین مطالعه در یک مسائل خیلی مهم ـ مسائل مهم مملکتی. بعضی اوقات من دیدم مثلاً اختلاف راجع به یک قراردادهایی است ـ اعلی‏حضرت دستور می‌دادند که وزیر دربار انجام بدهد. اشخاصی را بخواهد و مشکلات را خلاصه حل کند.

س- اختلافاتی در دربار.

ج- بله ـ اختلافاتی که در قراردادهایی که مملکتی است در کارهای مملکتی نظر بدهد. حتی بعضی اوقات اختلافاتی که در کار دولت است اعلی‏حضرت دستور می‌داد که وزیر دربار حل کند. همچنین خب سرپرستی نسبت به مسائل خاندان سلطنتی هم با وزیر دربار بود. این‌کارها را وزیر دربار انجام می‌داد با یک دفتر کوچکی که داشت و دفتر محرمانه‌اش را انجام می‌داد. یک وظایف دیگری بود که عبارت بود از برخورد دربار ـ یعنی برخورد شاه و مقام سلطنت با مردم ایران. و مشکلاتی که یک اهمیت خاصی نداشت ـ رسیدگی‌اش و تهیه گزارشش برای اعلی‏حضرت. و اخیراً عرض کنم که شرکت در انجمن‌ها و هیئت‌های امنا و عرض کنم که اسوسیاسیون‌هایی که می‌خواستند از اعتبار دربار برای پیشرفت مقاصدشان استفاده کنند. این‌طور کارها هم مربوط می‌شد به امور اجتماعی مربوط به بنده. در واقع چون مربوط به کار خودم هست بنده طرف با مردم بودم ـ بنده به نام وزیر دربار در همۀ دانشگاه‌ها که وزیر دربار عضو هیئت امنا بود شرکت می‌کردم. بنده در انجمن‌هایی که وزیر دربار عضوش بود بیشتر اوقات من شرکت می‌کردم ـ تقریباً همیشه من شرکت می‌کردم برای این‏که وزیر دربار مجال نداشت. و برنامه‏های خاص خودم هم که در مسائل اجتماعی داشتم که یک شمه‌ای‌اش را برای‌تان گفتم آن‌ها را هم برگزار می‌کردم و اجرا می‌کردم. یکی از ـ دیروز بعضی از سرویس‌هایی که در اختیارم بود برای‌تان بیان کردم ـ امروز یک سرویس دیگری برای‌تان می‌گویم که خیلی جالب است. در ایام سال یک روزهایی بود که در واقع روز انجام یک سرمونی‌هایی بود. مثلاً می‌رفتند سر مزار رضاشاه ـ می‌رفتند سر قبر شهدای بیست‏وهشت مرداد ـ عرض کنم که می‌رفتند سر قبر آن دوتا گاردی که در فروردین 24 موقعی که به اعلی‏حضرت سوءقصد شد کشته شدند ـ به‌هرحال یک روزهایی بود که می‌رفتند در این جاها و گل می‌آوردند. حالا بنده این‌جا قبل از این‏که بگویم این مسئله گل را بنده به چه صورت درآوردم ـ حضورتان عرض کنم سال اولی که بنده آمدم دربار روز بیست‏وهشت مرداد فکر کردم که یک عده‌ای آن روز کشته شدند. خب بایستی برویم و سر مزار این‌ها و برای مزار این‌ها فاتحه بخوانیم و گل ببریم بنده رفتم در مسگرآباد دیدم آفتاب می‌تابد ـ بعد از ظهر بود ـ آفتاب خیلی شدید می‌تابید گفتم اشخاصی که بیست‏وهشت مرداد کشته شدند قبرشان این‌جا کجاست. یک تکه را به بنده نشان دادند که آجری رو بعضی از مقابر گفتند این‌جا هستند ـ هفت هشت ده این‌طور ـ ده پانزده نفر افتاده‌اند و کشته‌اند و این‌جا خاک شده‌اند. اسم‌شان نبود. هیچ معین مشخص نبود خیلی واقعاً ناراحت شدم که این آدم‌ها در روز بیست‏وهشت مرداد بالاخره برای کاری جان دادند و حالا قبرشان هم معلوم نیست.

س- این‌ها طرفداران سلطنت بودند؟

ج- طرفداران سلطنت بودند. بنده بلافاصله تصمیم گرفتم آن‌جا یک سفره‌ای درست کردم و عرض کنم که به شکل آبرومندی و یک پلاکی هم با مرمر زدم که نمی‌دانم حالا لابد شکستندش دیگر و اسامی اشخاصی هم که شهید شده‌اند آن‌جا به خاک سپردند آن‌ها را هم آن‌جا نصب کردم و رسم‌مان بر آن شد که هر سال روز بیست‏وهشت مرداد دیگر طی یک تشریفاتی وزیر دربار هم می‌بردم و تمام طبقات هم می‌آمدند آن‌جا و گل می‌گذاشتند. بعدها هم شهردار تهران دید که مسگرآباد یک قبرستان متروکه است آن‌جا را به صورت یک باغ درآورد. که باغ خیلی قشنگی شد به تدریج. بنده دیدم که سر قبر شهدای بیست‏وهشت مرداد و به مناسبت سایر روزهای سال مثل 24 اسفند مثل عرض کنم که سایر پیش‌آمدهای تاریخی مثل این‏که 9 روز بود ـ مردم می‌آیند و مبالغی پول خرج می‌کنند و گل می‌گذارند ـ مثلاً سازمان‌های دولتی. این دسته‌های گل بزرگ 1000 تومان 500 تومان 2000 تومان می‌دادند می‌گذاشتند آن‌جا و عصر هم پژمرده می‌شد یا می‌آمدند و می‌بردند و گل‌فروش‌ها می‌بردند باز می‌فروختند. بنده همان یکی دو سال اول متوجه شدم که خب این پول هدر می‌رود ـ آقا چرا همچین بشود. این است که پیشنهاد کردم به اعلی‏حضرت اجازه بدهید به همه بگوییم دیگر گل نیاورید ـ اگر هم می‌خواهید بیاورید یک شاخه گل بیاورید اما پولی که برای گل می‌دادید امسال دیگر همیشه این را بریزید به یک حساب معینی ـ آن شاخه گلی را که می‌دهید رسید آن را بگیرید ضمیمه این شاخه گل بکنید بیندازید روی… و بعد من فکر کردم که از محل این پولی که وصول می‌شود می‌توانیم یک کارهای خیری انجام بدهیم. اجرای این کار سال اول با مشکل مواجه شد. اول دیدم که دکتر هدایتی که معاون ـ یعنی وزیر مشاور در امور اجرایی بود به من تلفن می‌کند می‌گوید «مگر می‌شود سر مزار رضاشاه گل نبرد؟» گفتم من نگفتم سر مزار رضاشاه گل نبرید یک شاخه گل ببرید اما آن پولی را که می‌دادید به گل بروید بریزید به صندوق… تشریفات هم با ما درافتاد که آقا نخیر نمی‌شود که بنده اتفاقاً اعلی‏حضرت آن‌موقع در سن موریتس بود ـ مرحوم علم هم نبود ـ بنده مجبور شدم تلگراف کردم به سن موریتس. حالا گفتم خدا کند آن‌جا اعلی‏حضرت دیگر اوامری که اول صادر کرده یادش باشد ـ یک چیزی ضدش نگوید. خلاصه همان شب جواب آمد که همان‌طوری که دکتر باهری می‌گوید دسته‌گل لازم نیست ـ سبد گل لازم نیست بگذارید و یک شاخه گل کافی است و پولش را بریزند به حساب معین. خب بنابراین این یک سنتی شد. یک سنتی شد که دستگاه‌های دولتی پول برای گل این اندازه ندهند و به یک شاخه گل اکتفا بکنند و بنده خیال داشتم که بلکه این سنت را تو تمام ایران برقرار کنم. یعنی نه فقط در مورد دستگاه‌های دولتی بلکه تو خانواده‌ها هم حتی این‌کار را بکنیم که دیگر سبد گل نبرند یک شاخه گل ببرند و پولش را صرف یک کار دیگر بکنند. به‌هرحال این پول سال اول در حدود خاطرم هست صدوده بیست هزار تومان شد. اولین کاری که من شروع کردم جلوی همان مسگرآباد تکه زمینی بود یک درمانگاه ساختم و تحویل وزارت بهداری دادم گفتم حالا بیاورید اکیپ این‌جا و این درمانگاه عمومی باشد. سال بعد از همین پول آمدم در همان نزدیک فرح‌آباد یک مدرسۀ بزرگ قشنگ ساختم. این سال‌های آخر آمدم و شروع کردم آن جلو مسگرآباد یک مسجد بزرگ ساختم. مسجد با کتابخانه و قرائت‌خانه خواستم کتابخانه و قرائت‌خانه هم باشد که البته دیگر من نرسیدم تمامش کنم. در همین موقع فکر کردم که… برای تشکیلات عشایر که بعد هم خیلی چون جنبۀ پراهمیتی را دارد واجد است سعی می‌کنم مسئلۀ تعلیمات عشایر را هم برای‌تان بگویم چون وابستگی با ما داشت نسبتاً نزدیک شیراز رفتم یک تپه‌ای و بنای یک کتابخانه‌ای برای عشایر گذاشتم. از همین پول گل. این هم خواستم ضمناً بهتان بگویم که چیز بااهمیتی است. عرض کنم که خب حالا قبل از این‏که بپردازم به مسئلۀ دانشگاه‌ها و بازرسی دانشگاه‌ها که آن هم واجد اهمیت است ـ کارهای دیگرمان را که ارتباط دارد با دانشگاه‌ها و بعضی هیئت‌ها برای‌تان عرض کنم. همان‌طور که حضورتان عرض کردم دانشگاه‌ها سعی می‌کردند که از دربار در هیئت‌امناشان یک کسی باشد. یعنی وزیر دربار عضو هیئت امناشان باشد و پاتروناژ وزیر دربار را برای خودشان مفید می‌دانستند و فکر می‌کردند بدین ترتیب می‌توانند یک مبلغ بیشتری در بودجه‌های‌شان ـ یعنی تأمین بودجه‌شان با یک تسهیلات بیشتری فراهم بشود. خب خاطرتان باشد دانشگاه‌ها سابقاً به وسیلۀ هیئت امنا اداره نمی‏شد. طی یک قانون خاصی سال 46 مثل این‏که بود گذشت که دانشگاه‌ها برای حفظ استقلال‌شان به وسیلۀ هیئت امنا مسائل مخصوصاً مالی‌شان به وسیلۀ هیئت امنا اداره می‌شود. عرض کنم که بنده شخصاً بعد از تصویب این قانون عضو هیئت امنای دانشگاه تبریز شدم ـ منتهی عضو هیئت امنای دانشگاه به نام معاون وزارت دربار شدم. اما شخصاً عضو هیئت امنای دانشگاه تهران شدم و وزیر دربار هم به مناسبت… آهان ضمناً عضو هیئت امنای دانشگاه پهلوی هم شخصاً شدم. وزیر دربار هم به مناسبت سمتی که داشت عضو هیئت امنای دانشگاه فردوسی بود عضو هیئت امنای دانشگاه صنعتی آریامهر بود ـ عضو هیئت امنای دانشگاه اصفهان بود ـ عضو هیئت امنای دانشگاه خوزستان بود. تمام دانشگاه‌ها غیر از دانشکدۀ شما ـ آن والاحضرت عبدالرضا را چیز کرده بودید دیگر. دانشگاه ملی ـ ما دربار عضویت داشت در این تمام هیئت امنا. خب مرحوم علم نمی‌رسید به این‏که در این هیئت‌های امنا شرکت بکند و اگر گاهی هم شرکت می‌کرد به من می‌گفت حتماً شما بیایید برای خاطر این‏که بایستی این استمرار به وسیلۀ شما عملی بشود ـ بنابراین بنده شخصاً در هیئت امنای همۀ دانشگاه‌ها شرکت می‌کردم و بدین ترتیب از حیات همه دانشگاه‌ها اطلاع داشتم. بنده به نام وزیر دربار و در بعضی موارد هم شخصاً در هیئت‌های امنای دانشگاه‌های ایران شرکت می‌کردم. خاطره‌هایی که از هیئت امنا قابل نقل است برای‌تان ـ اولین جلسه‌ای هست که در هیئت امنای دانشگاه تبریز شرکت کردم. در دانشگاه تبریز وقتی که در هیئت امنا شرکت کردم آن موقعی بود که آقای دکتر منتصری رئیس دانشکده شده بود بعد از آن ناامنی و ناآرامی که در دانشگاه تبریز پیدا شده بود. ایشان خیلی به دانشجویان آوانس داده بود. آوانس در حدی که بسیاری از چیزهای زندگی‌شان را این‌ها مجانی مثلاً تأمین کرده بود. بنده دیدم اسکی مثلاً اتوبوسی که از شهر این‌ها را باید بیاورد به مدرسه برای این‏که بروند اسکی مثلاً این مجانی بود درحالی‌که بالاخره خیلی خب ممکن است یک دانشگاه یک دانشجویی بورسیه باشد ـ ممکن است یک دانشجویی به مناسبت پیشرفت‌هایی که در تحصیل داشته یک امتیازاتی داشته باشد اما یک‌مرتبه هر کسی می‌خواهد برود اسکی مجانی بیاید برود اسکی ـ این همچین چیز جالبی نبود. یا این‏که من دیدم در دانشگاه برای اول دیدم که دیسکوتک درست کردند. یعنی یک زیرزمین‌هایی درست کرده‌اند که همین مثل دیسکوتک‌های معمولی. من تعجب کردم و خلاصه خیلی آوانس به دانشجویان داده بود ایشان و بنده فکر کردم که آرام کردن دانشگاه از طریق رشوه دادن به دانشجویان به‌هیچ‌وجه صحیح نیست بلکه این مطلب موجب می‌شود که دانشجویان جری می‌شوند و متأسفانه در سایر موارد هم من دیدم که دانشگاه‌های دیگر هم وقتی که می‌خواهند دانشجویان را آرام بکنند کوشش می‌کنند بهشان امتیازات مالی و مادی می‌دهند. این کاملاً خطا و غلط است. عرض کنم که در دانشگاه تهران عضو هیئت امنا بودم در زمانی که دکتر صالح رئیس دانشکده بود.

س- رئیس دانشگاه.

ج- رئیس دانشگاه بود بله ـ آن‌جا صحبت کردم و گفتم که دانشکده‌های ما متحجر هستند. منظورم این بود که استادها به کار تحقیق نمی‌پردازند و هیچ پیشرفت علمی در کارها… دکتر صالح خیلی عصبانی خیلی به بنده آن‌جا پرخاش کرد و بنده آن‌جا ساکت شدم ساکت شدم و هیچ صحبت نکردم به مناسبت سمتم و شغلم که نخواستم جنجالی راه بیفتد بعد به مرحوم علم گفتم که ایشان همچین کاری کرده و به شاه گزارش بدهید. شاه گفته بوده خب این‌ها آن‌جور که به همدیگر نبایستی ـ نفرستادیم‌شان که دست گردن همدیگر بیندازند و همدیگر بوس بکنند خب باید فلانی هم جواب می‌داد. بنده این را خواستم… چی جواب می‌دادم. خب اگر ایشان دارد توهین می‌کند ـ درشتی می‌کند آن به اتکای تقرب و نزدیکی است که به شما دارد و من هم اگر ملاحظه می‌کنم برای خاطر این است که به‌هرحال معاون کل دربار هستم و نمی‌توانم و نباید ـ یک تذکر دیگری بایستی به ایشان داده بشود. به‌هرحال باز مطلب دیگری که جالب است در هیئت امنا این است که در دانشگاه صنعتی آریامهر وقتی که موضوع ساختن نمازخانه و مسجد مطرح شد. دکتر حسین نصر رئیس دانشگاه بود و پیشنهاد کرد که در دانشگاه نمازخانه بسازیم یا مسجد بسازیم. که بنده آن‌جا اعتراض کردم گفتم آقا دانشگاه نمازخانه و مسجد یعنی چی؟ این همه کوشش شده برای خاطر این‏که دانشگاه لائیک باشد ـ تحصیلات مجزا از مذهب باشد و… گفت دانشجویان خب می‌خواهند نماز بخوانند. گفتم خب مسجد نزدیک‌شان است بروند و در مسجد نماز بخوانند. عرض می‌شود که خب اگر بخواهیم راجع به پرابلم‌هایی که در هیئت امنا مطرح بود صحبت بکنیم خب کار خیلی به درازا می‌کشد و این است که بنده صرف‌نظر می‌کنم. خصوصاً می‌بینم ساعات کار شما ـ محدود شما هم باید تشریف ببرید.

س- همین‌طور که عرض کردم تاپیک سیاسی و…

ج- بله ـ این است که از این‌کار صرف‌نظر می‌کنم ـ خصوصاً که به‌هرحال یک مختصری ناگزیر هستم که راجع به بازرسی دانشگاه‌ها بگویم. این است که کفایت می‌کنم به این مطلب. یکی از مؤسساتی که وابسته به دربار بود کانون کار بود. کانون کار یک محلی بود که اشخاصی که کار نداشتند ـ تکدی می‌کردند این‌ها را می‌آوردند در آن‌جا نگهداری می‌کردند و حتی‌الامکان هم بهشان کاری می‌آموختند برای خاطر این‏که بیکار نباشند. این از سال‌های پیش از سال 1338 این مطلب شروع شده بود و برای خاطر این‏که اعتباری هم داشته باشد وزیر دربار هم قبول کرده بود که عضو هیئت امنایش باشد. و خب یک مؤسسه‌ای بود که کار می‌کرد زحمت می‌کشید در تمام مملکت شعبه توانسته دائر کند ـ خانه‌ای به وجود بیاورد و عرض کنم که اشخاص متکدی را جمع‌آوری بکند بهشان کار یاد بده البته بودجه‌اش هم یک taxای اضافی که از بنزین می‌گرفتند و شاید در حدود پنج شش میلیون هم در سال بیشتر نبود ولی خیلی موفقیت‌آمیز بود. آن سال‌های آخر چون تحت ریاست علیاحضرت بود ـ علیاحضرت گفته بودند که نه من دیگر سرپرستی مؤسسه‌ای که گداخانه هست نمی‌کنم و این را واگذارش کنید به دولت. خب ما هم دادیمش به دولت از این جهت دیگر دربار هم خلاص شد. عرض کنم که خب حالا بنده جزو یادداشت‌هایم چیزی ندارم که راجع به دربار الان بگویم.

س- ممکن است راجع به روزهای آخر مرحوم علم در دربار توضیح بفرمایید که…

ج- بله ـ حضورتان عرض می‌کنم. بگذارید یک اشاره‌ای هم بکنم.