روایتکننده: آقای دکتر شاپور بختیار
تاریخ مصاحبه: ۷ مارس ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
مصاحبه با آقای دکتر شاپور بختیار در روز چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ برابر با ۷ مارس ۱۹۸۴ در شهر سورن حومه پاریس ـ فرانسه، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای دکتر در ابتدای گفتوگوی امروز ما من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که دربارۀ انشعاب در حزب ایران که منجر به پیدایش «جمعیت آزادی مردم ایران» به رهبری آقای محمد نخشب شد برای ما توضیحاتی بفرمایید که این جریان چرا در حزب ایران اتفاق افتاد.
ج- وقتی که من در سال ۱۳۲۸ وارد حزب ایران شدم آقای نخشب در آنجا بود. یک جوانی بود با یک سبک خاصی که به نظر من روش و سنخ فکر و سوابق ما را که بیشتر در اروپا تربیت شده بودیم نداشت و اغلب اکثراً ایشان خودش را یک سوسیالیست خداپرست میخواند و اصولاً یک تمایلات مذهبی داشت که بسیار به نظر من سطحی بود ولی یک قِسم دکانی هم بود برای اینکه خودشان را از دیگران متمایز بکنند. میدانید بعضی اشخاص هستند که دائماً در صدد این هستند که در یک جمعیتی در یک جایی یک پوئنی را که از نظر به اصطلاح آنالیز عقلی مشکل است به یک صورتی شعار اضافی چیز خودشان قرار بدهند و فعالیت بکنند. ایشان خودش را سوسیالیست خداپرست میدانست و با یک لحن بسیار بسیار قاطع در تمام محافل و مجالس فعالیت میکرد. من تازه وارد شده بودم ولی ایشان آنجا بود و میدانم که ایشان با یک گروه دیگری آمده بود و سمپاتیزان مثل همیشه، سمپاتیزان و طرفدار آقای سنجابی بود. یعنی برای اینکه مردم را جمع کند سنجابی فردا دکتر کشاورز هم وارد حزب شود میگوید او هم مانعی ندارد و او را هم قبول میکند. موضوع یارگیری و تعداد بیشتر است که ایشان همیشه یک دم گاوی به دستش بیاید و وقتی هم که دم گاو به دستش آمد لیاقت نگاهداریاش را ندارد و آن هم یک مسئلهی دیگری است. ایشان از طرفداران او بود. آقای نخشب به سرعتی عجیب، من تازه وارد شده بودم، هر روز در کلوب حزب ایران جغله طلبه را هم برمیداشت و آنجا میآورد. یک پسرانی که از فیضیه قم بودند خدا میداند یا از یک خرابشدهای مثل آنجا میآورد و عضو میکرد. من هم چون تازه وارد شده بودم و از دور نگاه میکردم اصلاً وارد این ماجرا نبودم. آنچه که میدانم برای کنگرهای که تشکیل شد، بدون اینکه من عضو آن کنگره باشم، چون همانطوری که عرض کردم من تازه آمده بودم، سروصدای زیادی بود و یک نفر دو نفر دیگر هم داشتند که یکی از آنها آقای راضی نامی بود که بسیار بعد به طور مشخص خودش را نشان داد که در حزب ایران بیکار است و اصلاً جایش آنجا نیست و خلاصه به طور گروهی و دستهجمعی اینها را همینطور میآوردند برای اینکه بتوانند یک نیرو و یک قدرت و یک چیزی از خودشان نشان بدهند. در این جریانات تمام سران حزب ایران منجمله آقای صالح منجمله زیرکزاده منجمله حقشناس منجمله بیانی اینها را روی لیست انتخاباتشان برای شورا و مخصوصاً برای هیئت اجرایی کنار گذاشت و یک عدهای را که خودش آورده بود و در اینجا هم باز خوب توانست مانور بدهد چون در عین حال پسر زرنگی هم بود و من هیچوقت، او حالا مرده است، در آن مدت کوتاهی که او را شناختم نه سمپاتی نسبت به او داشتم و نه اصولاً او را آدم مخلصی میدانستم. بعد هم چیزهایی که به من گفتند راجع به آمدن او به آمریکا مثل اینکه مؤید همین نظریهی من بود. ایشان به تمام سران حزب ایران که قبلاً آمده بودند تاختند و هرکدام از اینها دارای یک تحصیلات و سوابق و مبارزهای بودند. در آنجا مابین اینها صفآرایی شد و با وجود حملات و با وجود اتهاماتی که ایشان راجع به بعضی از دوستان ما منجمله مهندس بیانی میزد و رهبری این گروه هم خودشان را به دم آقای سنجابی چسبانیده بودند، او همیشه حاضر است که تعداد را زیاد بکند و هروقت سنجابی توی کلوب میآمد اینها او را روی سرودست بلند میکردند و با آن تظاهرات احمقانه. چون در یک کلوب حزب باید یک حادثه بزرگی رخ بدهد یک قهرمانی یک آدمی که یک کار بزرگی کرده سالها خب تجلیلی از او بکنند ولی هر دقیقه که ایشان میرفت منزلش و برمیگشت فقط کفزدن و سروصدا راهانداختن برای ایشان بود. بالاخره با وجود تمام این تلاشها اکثریت پیدا نکردند و به نام «جمعیت آزادی مردم ایران» جدا شدند و هیچکس هم دنبالشان نرفت و واقعاً بسیار بسیار افرادی که آنجا بودند خوشحال شدند. بعد یواشیواش اینها تحلیل رفتند و خود نخشب هم که سوسیالیست خداپرست بود و دکان مذهب را در حزب ایران که اصولاً یک حزب خارج از مذهب است، البته اعضایش اکثریت مسلمان هستند ولی زردشتی یا کلیمی یا مسیحی و اینها را با چشم ایرانی بهاصطلاح با سهم کامل نگاه میکردند. آنها رفتند و دیگر برنگشتند و حتی وقتی که جبهه ملی سالهای بعد تشکیل شد تقاضای عضویت و ورود به آنجا را کردند که هیچکس اصلاً به این موضوع توجه نکرد. یعنی به هیچ عنوان اصلاً مطرح نشدند به عنوان اینکه یک اشخاصی هستند که حرف حسابی ندارند و فقط یک دکانی بوده و این دکان هم ورشکست شد و آقای نخشب هم به آمریکا رفت و من میدانم با توافق و اجازه دولت وقت رفت و حتی یک حقوقی هم به او میدادند برای اینکه یک کاری میکرد و حقوقی میگرفت. حالا حقوق کمی داشت یا زیاد نمیدانم چه بود ولی رفت و دیگر ماند و آنجا مرد، آنطور که من شنیدم. من اصلاً نه او را دیگر دیدم و نه چیزی از او شنیدم.
س- آقای دکتر در هشتمین جلسهی شورای مرکزی جبهه ملی که در تاریخ ششم آبان ماه ۱۳۴۲ تشکیل شد و دستورجلسه انتخاب هیئت اجرایی جدید بود آقای اردلان یک طرحی را ارائه دادند که به موجب آن به آقای الهیار صالح اختیارات کامل بدهند که جبهه ملی را اداره بکند و این طرح را شما هم امضا کردید. آقای صالح وقتی که سخنرانی کردند بعد از تحلیلی از اوضاع آن روز ایران سیاست سکوت و آرامش را پیشنهاد کردند. شما بعداً گفتید با «سیاست سکوت و آرامش» موافق هستم ولی با اینکه به آقای صالح اختیار بدهید مخالفم. من میخواهم بدانم که چه چیزی موجب شد که شما عقیدهی خودتان را دربارهی اختیار دادن به آقای صالح تغییر بدهید. و سؤال دوم من این خواهد بود که آیا سیاست «سکوت و آرامش» جبهه ملی دوم در آن زمان باعث نشد که جبهه ملی میدان مبارزه ضد استبدادی را برای نیروهای دیگر خالی بکند؟
ج- صحبت خیلی است. اولاً اصولاً من گمان میکنم که این حق را دشمنان من هم به من میدهند که آدمی نیستم که عقیدههایم را عوض کرده باشم مخصوصاً یک همچین عملی که بسیار پیشپاافتاده است. اختیار دادن به یک رهبر برای یک مدت معین و برای یک موارد مشخص چیزی است که کاملاً ممکن است منطقی باشد و بنده هم مخالفتی ندارم. ولی تا آنجایی که میتوانم به جنابعالی عرض کنم که این آقای اردلان که آدم بدی نبود ولی همانقدر ایشان برای سیاست و مبارزه سیاسی درست شده بود که بنده برای اینکه اسقف اعظم کانتربری بشوم، یک همچین استعدادی داشت برای امور اجتماعی و سیاسی. نمیدانم ایشان پیشنهاد کرد یا نه در هر صورت از طرف اشخاص محافظهکار دیکته شده بود و احتمالاً، چون [به] آقای سنجابی هم منسوب بود، از طرف او بود. بنده گفتم، هیچ طرحی هم نبود و امضا هم در این طرح نیست ایشان مطرح کرد و خود آقای صالح در آنجا بود، و بنده هم گفتم که بود، شما اگر که یک طرحی دارید برای مبارزه ارائه بدهید و ما رأی اعتماد به شما میدهیم. حالا هم میگویم که این کار شدنی بود. ایشان گفتند، «نه اول رأی به من بدهید بعد فکر میکنم و یک راهحلی پیدا میکنم.» این را دیگر من قبول نمیکردم و شدیداً با این موضوع مخالفت کردم و آنجا بود که آن روز خدمتتان عرض کردم بعد از مدتی که یک صحبتهایی برای اولین مرتبه تند ما بین من و ایشان ردوبدل شد، به ایشان گفتم آقای صالح ۱۸ سال و سالها بعد از مصدق شما خودتان را جانشین او میدانستید و ما مقدار زیادی از وقت خودمان و وقت ملت ایران را تلف کردیم. من دیگر به شما قول میدهم که همکاری سیاسی با شما نمیتوانم بکنم. عضو حزب ایران و جبهه ملی هم میمانم ولی دیگر در جلساتی که شما بخواهید بگویید سکوت و خاموشی و غیرو من حاضر به همکاری نیستم و به نظر من شما باید یک طرح مثبت بدهید و بگویید به چه دلیلی در چه زمانی و چگونه اینکار را میکنید. با من دو سه نفر دیگر هماهنگ شدند و من از جلسه بیرون رفتم و دیگر آقای صالح را تا آخر عمر ندیدم. چون همیشه همانطور که عرض کردم وقتی من نه میگویم حسابهایش را میکنم ولی برنمیگردم. ولی برای اینکه سنخ فکر را ببینید که چگونه بعد از چهل و دو تا حال بیست سال تمام گذشته است آقای صالح به جمهوری اسلامی آقای خمینی جلو تلویزیون رأی داد و از او پرسیدند به چه دلیل؟ گفت، «امام فرمودند و بنده هم رأی میدهم.» آیا چنین آدمی… و من معتقد هستم که اگر دکتر مصدق جانشینانی یکخرده لایقتر از ایشان و سنجابی داشت کار ما مثل امروز نمیشد و بنده هم آنوقت خیلی نسبت به این آقایان جوان بودم. این است که من هیچ مخالفتی نداشتم از اینکه به ایشان اختیارات فوقالعاده داده شود ولی یک اختیاراتی داده بشود برای اینکه یک کاری بکند نه اختیار به ایشان داده بشود که خانهاش بنشیند و جنبه درویش صالح علیشاه برای ما بگیرد. به او گفتم که شما آدم متقی هستید من در تقوا و درستی شما هیچ تردیدی ندارم ولی مبارزه سیاسی این روش را نمیپذیرد و اگر لازم باشد ما فردا این مبارزه را باز شروع کنیم. باز رفتیم به زندان خوب برویم به زندان میمانیم و مبارزه را میکنیم. این اختلاف temperament و طبع من اصولاً با این آقایان بود.
س- شما آیا با سیاست سکوت و آرامش در آنموقع موافق بودید؟ چون در گزارشی که من خواندم نوشته بود که شما با سیاست سکوت و آرامش جبهه ملی دوم…
ج- مطلقاً. اگر گزارشی به امضای بنده و گزارشی به امضای رئیس جلسه که آقای کاظمی بود، گمان نمیکنم که او بوده باشد، نه کاظمی دیگر در آنموقع رئیس جلسه نبود چون تمام توطئهها بر این بود که کاظمی رئیس جلسه نشود و خود آقای صالح بشود که هم رئیس هیئت اجرایی باشد و هم رئیس شورا باشد و بالاخره به سکوت همهچیز برگزار شود.
س- آقای دکتر بختیار به نظر شما چه چیزی باعث شد که جبهه ملی تعطیل شود و اگر برای شما امکان دارد توضیح بفرمایید که چه اشتباهاتی از جانب رهبران جبهه ملی دوم باعث شکست جبهه ملی دوم شد؟
ج- به نظر من عدم قاطعیت شخصیت و روشن بینی این آقایان بود. بعضی از این آقایان میخواستند مطبشان دائر باشد گاهی هم سری به جلسۀ آنجا بزنند و اغلب هم دو ساعت دیرتر میآمدند و یک ربع ساعت هم میماندند و میگفتند بنده وزیر آقای مصدق بودم و این کافی است که بنده بتوانم یکی از رهبران درجهیک بشوم. من تمام کارم در جبهه ملی بود. نان حداقل داشتم و کار میکردم و مبارزه میکردم. این آقایان به نظر بنده لیاقت جانشینی مرحوم مصدق را نداشتند و مصدق هم در آن نامههایی که برای آنها نوشت برای آنها کاملاً روشن کرد و برای اینکه جنابعالی را کاملاً از این موضوع مطمئن بکنم وقتی که بنده از آن جلسه بیرون آمدم در عرض دو ماه و نیم الی سه ماه به کلی دیگر آن جلسات تعطیل شد که شد که شد. تا اینکه در سال ۵۷-۱۳۵۶ ما باز جمعوجورش کردیم. هر دفعه من جمعوجور کردم و هر دفعه این آقایان همانطوری که بعد در سال ۱۳۵۷ میبینید آقای سنجابی در نوفللوشاتو شروع کرد به اینکه دوباره تسلیم یکی دیگر بشود آن یکی را شما میشناسید.
س- آقای دکتر بختیار سیاست حقوق بشر کارتر تا چه اندازه در تجدید فعالیت جبهه ملی در ایران تأثیر داشت؟
ج- مسلماً تأثیر داشت. این نهایت بیانصافی است. من نمیتوانم Admirateur و تحسینکننده سیاست کارتر باشم ولی کارتر آدم، چنانکه توی کتابم نوشتم، با حسن نیت بدون اراده بود. حسن نیت او راجع به حقوق بشر برای من قطعی است و تقریباً با اختلافاتی که خیلی مابین اینها هست از نظر ارزش. همانطور که جان.اف.کندی وقتی که سر کار آمد، در این ممالکی که آمریکا دخالت مستمر و بیش از اندازه در آنها میکرد یک نسیم آزادی وزیدن گرفت، حرف کارتر و روش کارتر و گفتن این در انتخاباتش که ما با یک عدهای از دوستانمان پرابلم خواهیم داشت اگر من انتخاب بشوم و ایران را شمرده بود تا آنجایی که من یاد دارم ایران را شمرده بود. البته چنین چیزی که قوت قلبی به یک عدهای مخصوصاً یک اشخاصی که یک خرده هم ضعیفالنفس هم باشند بیشتر از دیگران داد در این صورت این اعلامیه حقوق بشر به ما گفت که حقوق بشر را شاه باید قبول بکند. حالا توی قانون اساسی هست هیچ چی پیشکش او که قبول ندارد و میگوید میکنم و نمیکند هیچ ولی باید قبول کند. در اینصورت هیچ تردیدی نیست که این موضوع تأثیر داشت.
س- آقای دکتر جبهه ملی چهارم، البته منظور من از جبهه ملی سوم آن جبهه ملی است که دکتر مصدق شرایطش را پیشنهاد کرد و یک فعالیتهایی هم شد ولی هیچوقت پا نگرفت، چگونه مقدمات تجدید حیاتش فراهم شد؟
ج- باید به جنابعالی عرض کنم من دوباره متأسفانه رفتم سراغ سنجابی و گفتم آخر یک کاری بکنیم اینکه نمیشود. یکروز که من رفتم و صحبت میکردم کاملاً شارژ بود و آماده برای مبارزه بود. مسعود حجازی میآمد بهکلی مأیوسش میکرد چون ماهی پنجاه هزار تومان حقوق در «سیمان تری» یک جایی میگرفت و میگفت اگر اینکار را بکنید… بالاخره بعد از مدتها رفتوآمد و کمک فروهر با تمام سبک مغزیهایی که داشت باید بگویم در نوشتن آن نامهی سه امضایی تأثیر داشت. و این نامه سه امضایی باید بگویم که خیلی در جمعوجور کردن جبهه ملی چهارم تأثیر داشت. وقتی دیدند نه آسمان به زمین نمیخورد و آدم میتواند به شاه بگوید آقا تو باید قانون اساسی را اجرا بکنی و به این صورت نمیشود و چیزها را با تک و تعارف نمیشود گذراند ایشان هم قبول کرد که وارد گود بشود. البته خیلی هم تردید کرد و آقای بازرگان در نوشتن آن نامه بسیار بسیار تأثیر داشت، نمیشود نگفت، متأسفانه. او امضا نکرد و گفت که باید صباغیان و کی و کی باید امضا کنند. ما هم امتناع کردیم که آقا ما امضا سران را میگوییم، اشخاصی را که شاه بشناسد چون نامهای است که به او مینویسیم، او عدول کرد. ما موافق بودیم که بنده و سنجابی از یک طرف امضا بکنیم و آقای دکتر سحابی و بازرگان هم از آنطرف امضا بکنند یعنی از طرف نهضت آزادی. ولی چون آنها شرایطشان این بود که باید صباغیان و دباغیان و میخچیان و اشخاص دیگر امضا کنند کار به جایی نرسید. آنوقت ما نشستیم و گفتیم خوب خودمان امضا میکنیم و کاغذ را میفرستیم بالاخره زمین به آسمان نمیخورد و چون زمین به آسمان نخورد و آسمان هم به زمین نیامد بعد شروع شده بود به اینکه حقوق بشر و آمدن افرادی به ایران و نگاه کردن زندان اوین و یواشیواش یک قوت قلبی به اینها داده بود و دیگر در خانۀ خود من بنده از آقایان دعوت کردم و برای اولین جلسه تشریف آوردند آنجا و بهطور متناوب منزل سنجابی و من تشکیل میشد هر هفته یک دفعه. یک اسامی داشتیم که آنها را قبول کردیم، افرادی که سابقا در جبهه ملی بودند و کار زشتی در طول این مدت نکرده بودند یعنی منشعب نشده بودند و به وزارت نرسیده بودند یا کارهای خیلی بالایی در دستگاه آریامهری نداشتند و یک عدهای را که اصولاً من نمیشناختم و یا علاقهای به آنها نداشتم چون میدانستم اینها مردان سیاسی نیستند مثل شاهحسینی و دیگران که سنجابی میجست و همانهایی بودند که به او رأی میدادند، اینها ارزش نداشتند.
س- آقا چه کسانی شرکت میکردند در آن جلسات اولیه اگر اسامی آنها را به خاطر داشته باشید؟
ج- در جلسات اولیه به جز سنجابی و فروهر و خود من که امضا کنندگان آن نامه بودیم آقایان دیگری هم میآمدند که دو نفرشان از حزب ایران بود و دو نفر دیگر از حزب ملت ایران بود که اینها را ما میتوانستیم عوض بکنیم اگر میخواستیم و دو نفر از بازار بودند که حاجی مانیان و قاسم لباسچی بود و از روحانیون من کسی یادم نیست چون گاهی در جبهه ملی روحانی بود حتی در آن جلسه اولی که به شما عرض کردم در منزل آیتالله زنجانی برگزار شد که در سال ۱۳۳۲ بود. ولی افراد دیگری که میآمدند مثل شاهحسینی بود حالا میگفتند نماینده اصناف است، نمیدانم حالا اصناف چه حالتی و چه معنایی برای همچین مبارزهای دارد، خلاصه سطح، حقیقت به شما بگویم، خیلی پایین بود و تنها کسی را که من توانستم آن هم به زحمت وارد بکنم مدنی بود.
س- آقای دکتر مدنی؟
ج- بله. و خیلی فشار آوردم و سنجابی زیربار نمیرفت. یعنی اصولاً او با شخصیت و با اشخاص چیزی سازگار نبود و تقریباً تا آن روزهای نخستوزیری خود من بنده هیچوقت دکتر آذر را در این جلسات ندیدم. ایشان هیچوقت نبود. مهندس حسیبی را هم فراموش نکنم که در این جبهه چهارم بود به عنوان شخصیت خودش بود، بنده هم به عنوان شخصیت خودم بودم، نمایندگان حزب ایران جدا بودند آنها یکیشان آقای دکتر قاسمی بود دیگر شریفی بود و از اینها بودند. عرض کردم اشخاصی که سرشناس بودند به نظر من اینها بودند و اشخاص دیگری هم بودند. یک استاد دانشگاه بود و خاصیتش این بود که در تمام جلسات آن یکساله که ما داشتیم یک کلمه حرف من از او نشنیدم، اصلاً حرف نمیزد به همان سبک خنجی. دندانهایش را همچین میکرد و اصلاً حرف نمیزد. یکروز من به سنجابی گفتم: «آقا این لعبت را از کجا آوردی؟ من دلم میخواهد این یک چیزی یاد ما بدهد. ما حرف میزنیم خب او هم بگوید اگر عقیدهای دارد، رأی دارد، حرفی دارد.» مانند یک مجسمه. هرچی فکر میکنم یادم نیست ولی گمان میکنم که با هزارخانی و اینها نزدیک بود چون هزارخانی هم با سنجابی خیلی نزدیک بود. سنجابی از کسی دوری نمیکند باید انصاف داد Charmant است. یک آدمی است که به قول فرانسویها Homme de Salon است. در یک سالنی جایش هست و با همه هم دوستی میکند و با همه هم گرم میگیرد ولی آنجایی که باید بایستد نمیایستد و تمام این درد ما این بود. صالح که رفته بود خانهاش نشسته بود، صدیقی بعد از آن جریانات به هیچ عنوان دیگر حاضر نبود بیاید، میماند بنده و آقای سنجابی. ما هم که دوتا témperament کاملاً متضاد میتوانم بگویم داشتیم. من او را آدم وطندوستی میدانم ولی آدمی است که بههیچوجه نمیتواند پایبند یک تشکیلاتی و ارزش افراد باشد. همینها بودند که عرض کردم. ولی آقای مثلاً آذر را من هیچوقت ندیدم، آقای علایی را هیچوقت بنده ندیدم هیچوقت این آقایان نیامدند. یعنی اینها وقتی دیدند که دیگر خمینی دارد میآید آنجا آمدند والا نمیآمدند. در روزهای سخت اینها هیچوقت…
س- آقای دکتر مدنی، تا آنجایی که من اطلاع دارم، سوابق شرکت در مبارزات نهضت ملی و جبهه ملی نداشتند چطور شد که ایشان پیوستند؟
ج- نخیر نداشتند ولی خب یک شخصیتی بود و این را نمیشود منکر شد. جبهه ملی که ارث بابای یک عدهی معدودی نیست، خاصه اینکه حزبی هم نیست یک جبههای است که از ارگانیزم و از سازمانهای متفاوت تشکیل میشود. مدنی یک افسر بسیار تحصیلکردهای بود که به جرم درستی و رکگوییاش از ارتش اخراج شده بود. خب آدمی بود که در دانشکدهها درس میداد و ارتزاق میکرد. ولی این آدم بالاخره، بایستی که عرض کنم، همانوقتها هم یک عدهای طرفدار داشت و عدهای میگفتند که این افسر درستی است و ممکن است به درد بخورد من از او پشتیبانی میکردم بدون آشنایی قبلی، بدون اینکه من خصوصیتی با او داشته باشم و جمعاً شاید من دو سه جلسه او را دیده بودم ولی خب بالاخره بیوگرافیاش را که میدیدم که این آدم کارها را کرده و این جاها بوده نسبت به او تمایل پیدا کردم و خلاصه به زحمت ما توانستیم ایشان را وارد بکنیم. رضا شایان را هم، که شاید شما او را بشناسید، که در زمان مصدق وقتی خود من در وزارتکار بودم او در آنجا کارمند وزارت کار بود و به نظر من عنصر با ارزشی بود و در این هیئت اجرایی که بعد تشکیل شد و اغلب اوقات هم ما همعقیده بودیم و آقای سنجابی و فروهر و اینها عقیدۀ دیگری داشتند او هم بود. حالا نمیدانم به نام جامعه سوسیالیستها بود یا به نام شخصیت خودش این را حقیقتاً فراموش کردم. اگر از خود او بپرسید هرچه بگوید من قبول میکنم ولی نمیتوام بگویم که به چیز خودش آمده بود، مثل مدنی مثلاً، یا نمایندهی یک ارگانیزاسیونی بود مثل آن افرادی که از چیز آمده بودند…
س- شما که نماینده سازمانها و اینها را که دعوت نکردید؟
ج- چرا به آنها نوشته بودیم و آنها هم تعیین کرده بودند. حزب ایران را خود من تعیین کرده بودم یعنی کمیته مرکزی که خود من دبیرش بودم اعلام کرد.
س- چون بعدها هم مثل اینکه وقتی اختلافات شروع شد این جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران که پیوسته بود به جبهه ملی استعفا داد و رفت و پیوست به آن جبهه دموکراتیک ملی؟
ج- من دیگر آنوقت نبودم. وقتی که آنجا نباشم نمیتوانم اظهارنظر بکنم.
س- یکی از انتقاداتی که به این رهبری جبهه ملی چهارم میکنند این است که میگویند که رهبران سنتی کوشش میکردند که این را در محدودهی سهچهار نفر حفظ بکنند و درهای این جبهه ملی را باز نکنند که جوانها بتوانند وارد جبهه ملی بشوند از ترس اینکه مبادا یک روز رهبری را از دست آنها خارج بکنند. آیا این موضوع حقیقت دارد؟
ج- این تا اندازهای حقیقت دارد ولی حقیقتش را به همان ترتیبی که عرض کردم. برای اینکه کسی بتواند وارد بشود دوسوم آرا را لازم داشت، از آن اشخاصی را که اسمشان را آوردم و صحبت کردیم. سنجابی وقتی موافقت میکرد که اطمینان پیدا بکند که آن آدمی که وارد میشود اولاً یک شخصیتی نیست که مزاحم او بشود و بعد هم بدون قیدوشرط آماده است که به او رأی بدهد و این عجیب است چون آدمی که خودش تسلیم رأی دیگران است این به ظاهر متناقض میآید ولی چون که رأی نهایی رأی خود سنجابی نبود، رأی آن عمله واکرهای بود که آورده بود. از این جهت در عین حالی که این از یک نظر صحیح است از نظر دیگر باید بگویم که اگر این اشخاص اشخاصی ضعیف و در هر صورت تابع نظرات آقای سنجابی میبودند درها به روی آنها باز بود. باز کردن در به روی آدمی مثل مدنی یک قدری مشکل بود و بعد هم آقای عبدالکریم…
س- عبدالکریم لاهیجی؟
ج- نه او هیچوقت نبود. ایشان وقتی دانشجو بود در بیست سال پیش چرا بود در طرف سازمان جوانان و دانشجویان ولی هیچوقت در شورای جبهه ملی نبود و به طریق اولی در هیئت اجرایی هم نبود. این آقایان بودند که حضورتان عرض میکنم…
س- آقای عبدالکریم انواری شاید مد نظرتان هست.
ج- بله درست است انواری که وکیل دادگستری بود.
س- آقای دکتر در هیئت اجرایی جبهه ملی چهارم چه اشخاصی عضویت داشتند؟
ج- عرض کنم که سنجابی بود، بنده بودم، فروهر بود، آقای رضا شایان بود و آقای دکتر مبشری که بعد وزیر دادگستری آقایان شد.
س- رئیس هیئت اجرایی چه شخصی بود؟
ج- رئیس هیئت اجرایی سنجابی و بنده بهاصطلاح نفر دوم بودم.
س- تا آنجایی که من به خاطر میآورم در اواخر حکومت شریفامامی، نمیدانم که دقیقاً اواخر مهر بود یا اوایل آبان ماه ۱۳۵۷، که وقتی آقای دکتر سنجابی در اروپا بودند هیئت اجرایی جبهه ملی یک اعلامیهای صادر کرد و در آنجا موضوع فرمان گرفتن از دست شاه را محکوم و مطرود اعلام کرد. میخواستم از شما سؤال بکنم که چطور شد شما بعد از آن اعلامیه خودتان اینکار را کردید؟
ج- من چنین چیزی را امضا نکردم تا انجایی که من یادم هست. این سرگذشت پنج شش سال پیش است و چنین چیزی یادم نیست.
س- امضای هیئت اجرایی بود، امضای شما نبود.
ج- بله همین. هیئت اجرایی که سنجابی اینجا باشد من باید امضا بکنم طبیعی است اگر من امضا نکنم خب هر کسی میتواند برود به نام هیئت اجرایی یک چیزی را امضا کند و این کار را هم ممکن است کرده باشند. فروهر با غروری که داشت، بهاصطلاح قحطالرجال بود، ممکن است که خودش و یک مردکی هم بود از آن خنجیچیهای قدیم، آه، آه یک آدم خیلی Médiocre و بیچارهای هم بود و نمیدانم که حالا کجا هست به نام ذوالقدر که مال شیراز و جهرم و آنطرفها بود.
س- اسمشان را شنیدهام.
ج- بله. او دائماً با آنها بهاصطلاح یک سروسرّی داشت و ممکن است که همچین کاری کرده باشد ولی بنده امضا دارم. امضای من امضایی است که با خود فروهر و سنجابی کردیم که ما برای شاه فقط یک شرط گذاشتیم و آن اجرای قانون اساسی، انتخابات آزاد و آزادیخواهی بود که در حکومت من رآلیزه شد و دیگر افسانه نبود. در این صورت بنده گمان نمیکنم که اگر آقای سنجابی، اینطور میفرمایید، اینجا بوده است و از طرف هیئت اجرایی من صورتجلسه را امضا کرده باشم. من بعید میدانم. چنانکه آقای سنجابی اگر از من بپرسید ممکن است به شما بگویم که حتی وقتی فرمان به اسم من داشت صادر میشد من به او گفتم بیا و من به نفع تو کنار میروم و مایل هم بود ولی دودل بود که هم صیغهگر زن باشد و هم فکر دادر به قول عشقی. هم با آیتالله آن امضا را کرده باشد و هم برود از دست شاه آن فرمان را بگیرد. این یکقدری مشکل بود. و در همین حالت دودلی چندین روز خیلی سخت را گذراند و تحت فشار عمله و اکرههایی که لازم به تکرار اینها نیست و خانوادگی تا یک حدی، هم دلش میخواست نخستوزیر بشود و هم میترسید وقتی آیتالله بیاید چهکار بکند و چه بدبختی خواهد بود. و این دودلی البته آنوقت مابین ارتش و مابین مردمی که یک مقداری روشن بودند خیلی برایش سخت بود و تا آنجایی که بنده میدانم رضا شایان تنها کسی بود از هیئت اجرایی پنجنفری که ما بودیم با بنده، همانطوری که رأی میداد با رأی من اغلب مساوی بود، رضا شایان هم به سمت و چیزی نرسید و بازرگان و سنجابی او را معاون یک وزارتخانه هم نکردند در صورتی که فروهر وزیرکار شد.
س- آقای دکتر شما در کتابتان نوشتید، من اینها را نقلقول میکنم، «مجمع بینالمللی سوسیالیستها در آن سال ۱۹۷۸ قرار بود در شهر وانکوور در کانادا تشکیل شود. از ما خواسته بودند که ناظری را به این مجمع بفرستیم تا وضع ایران را برای نمایندگان حاضر در مجمع شرح دهد. پس از گفتوگوهای مکرر سنجابی را برای اینکار انتخاب کردیم.» این کار در چه جلسهای و در کجا و با شرکت چه اشخاصی صورت گرفت؟
ج- این در هیئت اجرایی اول مطرح شد و تلاش را هم من باید به شما بگویم که ما برای اینکار نکردیم، تلاش را دانشجویان خارج از اروپا کردند و برای این منظور لازم شد که یک نفر بیاید. اول گفتند که یکنفر را خودشان از همین جا میفرستند و بعد دیدند که نه بهتر است که یکنفر دیگر را بفرستند. آقای سلامتیان و…
س- احمد سلامتیان؟
ج- بله. سلامتیان و آنهایی که همیشه همهکارۀ ایشان هستند اینها دستبهدست هم دادند و بالاخره توانستند که Consensus درست بکنند که از ما بپرسند. وقتی از ما پرسیدند و صحبت کردیم به احترام ایشان گفتیم خب خود سنجابی برود چون یک سابقهی ممتدی دارد در هر صورت. ولی همانطوری که در کتاب نوشتم چیزی که تهیه کرده بود دوسوم آن را من نوشته بودم و با هم خوانده بودیم و تصویب کرده بودیم و ایشان حرکت کرد. جبهه ملی هم یک مقداری پول داشت که به ایشان داد و ایشان هم حرکت کردند. گمان میکنم که شاید خانمشان را هم آورد چون اغلب هرجا میرود او با او میرود آمد، و تا اینجا مسئله هیچ اشکالی نداشت از نظر ما، اینجا که آمد در منطقه جاذبه عمله و اکره قرار گرفت منجمله آقای سلامتیان و اینها که از فرودگاه تا یک خانهای که ایشان رفته بود ایشان را آنچنان محاصره کردند که پسفردا وقت ملاقات از آقای خمینی گرفت و رفت و آنچنان شد که میدانید بعد گفت که من به آنجا نباید بروم چون ممکن است نمایندهی اسرائیل در آنجا باشد. دلیل بسیار بسیار ابلهانهای است این به نظر بنده چون ما در سازمان ملل هستیم و نمایندهی اسرائیل هم در آنجا هست. این حرف نشد که آدم بگوید برای اینکه خودش را به خمینی نزدیک بکند و اظهار انقیاد و allégeance به قول فرانسویها نسبت به او بکند به این افتضاح تن درداد و برگشت.
س- ولی ایشان به من گفتند که آن دعوت به نام ایشان بوده است.
ج- به فرض اینکه باشد برای رفتن به…
س- آقای دکتر، در آن جلسۀ منزل آقای حقشناس که شما در آنجا شرکت کردید و به آقایان اطلاع دادید که شما میخواهید نخستوزیری را بپذیرید که مورد اعتراض آقایان قرار گرفت، آقایان معتقد هستند که در آنموقع بعد از اینکه شما به آنها اطلاع دادید که شاه حاضر است که از ایران برود داشتند تصمیم میگرفتند که ترتیبی فراهم بکنند تا بتوانند که نظر آقای خمینی را هم برای قبول یک دولت ملی فراهم بکنند چون میگفتند در آنموقع آقای خمینی در صحنۀ سیاسی ایران چنان وزنهای شده بود که بدون جلبنظر ایشان نمیشد کاری انجام داد. آنها معتقد هستند که اگر شما گذاشته بودید کار به این صورت انجام بگیرد شاید آن برخورد به آن شکل پیش نمیآمد ولی شما در اتاق را کوبیدید و گفتید «من که خودم را به جبهه ملی نفروختهام» و خارج شدید. قضیهی آنروز از نظر شما چگونه بوده است؟
ج- اولاً باید به شما عرض کنم که شاه مدتها قبل با ما تماس میگرفت با سنجابی، با بازرگان با بنده با صدیقی با انتظام با امینی و شاید با اشخاص دیگر. پس یک چیز فوقالعادهای نبود. یکی از ما بالاخره باید این بار سنگین را بردارد و یا قبول بکند. مابین ما همه، کسی که به آقای خمینی تسلیم شده بود آقای سنجابی بود. ما که نبودیم. هیچکدام از ما نبودیم. او تسلیم شده بود. در منزل آقای حقشناس…
س- معذرت میخواهم حرفتان را قطع میکنم، حتی بعد از این تصمیم هم شاه باز هم با…
ج- سنجابی را پذیرفت.
س- دکتر سنجابی مذاکره کرده بود و پیشنهاد نخستوزیری به ایشان کرده بود.
ج- او را من نبودم ،اجازه بفرمایید، پیشنهاد کرده بود یا نکرده بود او را من نبودم. ولی آقای سپهبد مقدم ایشان را برد پیش شاه و من میدانم که ایشان خودش تقاضا کرده بود. چون ایشان در یک ویلایی با فروهر چند روزی زندانی بودند و بنده و آقای دکتر برومند که اینجا هست گفت رفتم به دیدنش وقتی آنجا نشسته بودیم آقای مقدم که رئیس سازمان امنیت بود به دیدن ایشان آمد و با ایشان به اتاق دیگری رفتند و در آنجا قبول کرد که برود و شاه را ببیند. شاه هم در حدودی که در کتابش مینویسد میگوید، «دستهای مرا بوسید.» من هیچ راجع به این مسئله تردیدی ندارم چون آدم وقتی به دست بوسیدن عادت کرد دست میبوسد. اما برمیگردیم به… وقتی رفته بود آنجا یک مقداری صحبتهایی که کرده بود خودش یک مقداری را گفت و دیگرش را شاه گفت خیلیهاش با هم میخواند تقریباً. ولی وقتی که نوبت به من رسید سپهبد بدرهای از طرف دفتر مخصوص به من تلفن کرد که شما لباسهایتان را بپوشید و امشب تشریف بیاورید به کاخ. بنده خودم میآیم و با اتومبیل خودم شما را به کاخ نیاوران میآورم. من به ایشان گفتم که من همیشه حاضر هستم و این یک وصیتی است که مصدق کرده است که ما خودمان وقت نخواهیم ولی اگر احضار کردند برویم و اگر شاه مملکت بر طبق قانون با افراد مملکت میخواهد تماس بگیرد و مشورت بکند باید آزادانه ما بتوانیم برویم. البته راجع به رفتن اجازه هم از کسی نگرفتم. آنجا رفتم و آن چیزی را که نوشتم خواندهاید دیگر صحبتش را نمیکنم. فردا یا پسفردای آنروز، دقیقاً نمیدانم، ایشان از من سؤال کرد که «صدیقی چطور آدمی است؟» گفتم، «سنجابی چطور آدمی است؟» گفتم، «بازرگان چطور آدمی است؟» گفتم، تمام اینها را آنچنان که گمان میکنم اخلاص و یکرنگی اجازه میداد نقاط قدرت و ضعفشان را گفتم. به من گفت: «من صدیقی را میخواهم نخستوزیر بکنم.» گفتم: «به نظر من این یک برداشتی است که اعلیحضرت میکنید. هرچه زودتر این کار را بکنید برای اینکه روزبهروز این سرطان ریشه میدواند در تمام جاها. از این جهت من شخصاً میتوانم به شما قول بدهم که من به او کمک میکنم در حدودی که از دستم ساخته باشد بدون اینکه چیزی از او بخواهم. به هیچ عنوان.» دلیل هم نداشت بخواهم. گفت: «بسیار خوب من گفتم که فردا ایشان هم بیاید.» گویا فردا یا پسفردا درست نمیدانم چه روزی رفته بود و ایشان را مأمور تشکیل کابینه کرده بود. چند روزی یا یکهفته، روزهایی که نبایستی یکساعتش از دست میرفت متأسفانه، تمجمج یا مقداری هم گرفتاریهای آقای سنجابی یا آقای صدیقی که اینجا باید به شما بگویم نهایت پستفطرتی و بیشرمی را هم فروهر که خودش را شاگرد و عبد و عبید سنجابی همیشه میدانست و هم آقای بازرگان نسبت به این مرد کردند. باید اینها ضمن مدارکی که در تاریخ است بماند که بدون هیچ حرف ما باید بدانیم یا خودمان را میخواهیم و یا مملکت را میخواهیم و عقایدمان را. معتقدیم که به نفع مملکت باید حرکت بکنیم.
س- ممکن است دقیقاً بفرمایید که آن کارها چه بود؟
ج- بله عرض میکنم. وقتی که شایع شد که صدیقی مأمور تشکیل کابینه است و سنجابی نیست چون آدم ضعیف و بدبخت همین است، خیلی معذرت میخواهم یک چیز مستهجن میخواهم بگویم که در تاریخ ضبط شود، این حکایت ملانصرالدین است که گفت، «نه خودش میکند و نه میگذارد که کسی بکند.» نه خودش جرأت اینکار را داشت که بیاید و مشت بزند روی میز و بگوید خمینی غلط میکند به ایران بیاید، چنانکه یک لری به نام شاپور بختیار اینکار را کرد، و نه میتوانست صرفنظر بکند و کف نفس بکند و بگوید خب حالا من نبودم یکی دیگر ممکن است باشد و آن آدم صدیقی بود. صدیقی از هر جهت به ایشان ارجح بود، از سوادش، از طرفدارانی که در طبقهی انتلکتوئل داشت. آدمی بود که به نظر من لائیک بود و یک آدم لائیک حتماً بیشتر سازگارتر است تا یک آدمی که هم دست آخوند میبوسد و هم دست شاه میبوسد و از این حرکات. ایشان با فروهر و اینها نشستند و فرستادند منزل صدیقی که شما قبول نکنید. کاغذ را صدیقی پرت کرد و گفت: «تعیین تکلیف من با شما نیست.» بعد با خشونت آن آقایانی که رفته بودند منجمله فروهر را از در خانه بیرون کرد. من هم آنوقت که آنها رفتند اصلاً خبر نداشتم و منزلم بودم. جلسهای که ما تصمیم گرفتیم راجع به این موضوع صحبت کنیم جلسهی روز پنجشنبهای بود چون من از کوه میآمدم پایین و منزل بیانی بود و گفتم همینطور با لباس کوهنوردی رفتم منزل بیانی که خودش هم مریض بود و آنروز کوه نیامده بود و در آنجا با دو سهتا از دوستان نشستیم و یک مقداری صحبت کردیم. حالا قیافۀ دقیق این اشخاص را، جز بیانی و سنجابی و خود بنده و دوسهتا دیگر هم بودند، که نمیدانم. گمان میکنم یکی از آنها حقشناس بود، گمان میکنم ولی قطع نمیتوانم بگویم. در آنجا آقای سنجابی برداشت یک چیزی نشان داد که نفی کرده بود که هیچکس حق ندارد فرمان از شاه بگیرد. حالا این آدمی که خودش دیروز رفته بود پیش شاه و آن صحبتها را کرده بود. من به او گفتم آقای سنجابی شما میخواهید که این مملکت عوض بشود، آن نامهی سه امضایی برای چه بود؟ برای این بود که مملکت چنین بشود که دیگر از سلک شریفامامی به علم و علم به اقبال و اقبال به یک زغنبوط دیگر این مملکت بیاید بیرون و یک حالت دیگری پیدا کند. بعد احزاب که آزاد شدند و آزادیهایی به مردم ایران داده شد دیگر یواشیواش با تجربۀ اینها ده سال دیگر راه باز میشود. از این جهت به نظر من صلاح ما در این است که با صدیقی که الان چند سال است که من او را ندیدهام واقعاً هم چون اغلب منزوی شده بود و میرفت در خانۀ کرج ،که حالا هم در آنجا هست، مخالفت بکنیم؟ خوب چه به او بگویید، بگویید دزد است؟ بگویید بیسواد است؟ بگویید آلوده است؟ وزیر مصدق نبوده؟ مبارزه نکرده؟ این آقا با ما زندان بوده است. حالا بنده دو سال زیادتر از او زندان بودم یا یکسال کمتر این مسئله نشد. این خط این است. و در این جلسات شورای جبهه ملی هم شرکت نکرد، حقش هم بود خیلیها شرکت نکردند آقای زیرکزاده هم نکرد، آقای حقشناس هم نکرد، اینها هیچکدام در آنجا نیامدند، اینها را نمیتوانیم نفی بکنیم برای اینکه نخواستند بیایند. لابد یک دردی داشتند. آقای صالح نیامد. ایشان گفت نه آقا این نمیشود که ما مبارزهای که میکنیم آقای صدیقی بعد از اینکه چند سال است نیامده است و فعالیتی نکرده است… گفتم آقا شما هم بعد از جبهه ملی ۴۳-۱۳۴۲ تشریف بردید آمریکا و ۵ سال اصلاً در ایران نبودید. اینکه دلیل نشد. تازه بنده هم که در ایران بودم کار برجستهای نکردم و دلیلش هم این است که در این مدت زندان نرفتم. ما هر چه خواستیم به ایشان بگوییم که… بعد از او خواهش کردم و گفتم این را که اینطور کردید پس دیگر مصاحبه نکنید و به رادیو و تلویزیون و اینها یک همچین چیزی نگویید. بگذارید اگر ایشان شانسی دارد و توانست یک کابینه تشکیل بدهد این یک گشایشی است در کار همه. بدون اینکه بگوید آره یا نه تمجمج… خوب میدانستم عقل جای دیگری است و با خودش نیاورده است. برگشت و همان روز بعدازظهر در رادیو گفت: «جبهه ملی اعلام میکند و فلان میکند.» غلط کرد جبهه ملی اعلام میکند. جبهه ملی که دیگر فضول مردم نیست. آخر شاه مملکت یک فرمانی میدهد به یک نفر، این قانون اساسی به او اجازه میدهد و این آدم هم یک آدم خوشنامی است و دوست ما بوده و همرزم ما بوده است و میخواهد نخستوزیر بشود آخر تو چت هست؟ به من چه به تو چه؟ بگذار بیاید سر کار و ببینیم آن چیزهایی را که ما میخواهیم و خیال میکنیم که صحیح است انجام میدهد کمکش بکنیم و اگر دیدیم نه مخالفت میکنیم با او مثل با دیگران. نخیر بههیچعنوان همانطوری که با بنده عمل کردند به شدت منتهی مقابل یک آدمی بودند که عقلش دست دیگران نبود، شروع کردند به پارازیت انداختن و آزار آقای دکتر صدیقی. دکتر صدیقی هم یک مقداری تمجمج کرد و یکمقداری هم بیچاره گرفتار بود، میدانید آدمهای خوب[ی] بودند ولی جرأت جلو آمدن نداشتند خیلی از آنها و این یکی از آن پرابلمهای ما بود که خود من هم دچار این پرابلم بودم. ما میخواستیم از افرادی دعوت بکنیم که هیچوقت وزیر نبوده باشند خوب چه میشود کرد. بیستوپنج سال مملکت گشته هرطور بوده بعد از مصدق و ما نمیتوانیم که از کوچه و بازار یکنفر را برداریم و بیاوریم، حالا چهکار بکنیم. من از سطح معاون پایینتر هیچ وزیری را نیاوردم ولی من آرزو داشتم که امیر پرویز را وزیر کشاورزی بکنم ولی چون ایشان در یک کابینهای وزیر بود نمیتوانستم اینکار را بکنم. وقتی او قبول نکرد شاه مرا خواست و گفت که صدیقی مثل اینکه موفق به تشکیل کابینه نمیشود و دوستان خود شما او را اذیت میکنند و خودش هم دودلی نشان میدهد و کار باید زودتر انجام بشود. حالا چه روزها و چه وقتهایی است. همانطوری که نوشتم من گفتم من پانزده روز وقت میخواهم و یک شرایط مقدماتی من دارم. ایشان گفت زیاد است. شرایط مقدماتی را گفتم و گفتم که خوب پس اول آنها را بحث بکنیم. بنده بعد از یکی دو روز بعد برگشتم. تمام چیزها را نوشته بودم و اضافه کرده بودم که برای فروکش کردن این التهاب و این وضعیتی که اکنون به پا شده است توصیهی اینجانب، مؤدبانه، این است که اعلیحضرت مسافرتی نسبتاً طولانی به خارج بکنید و یک شورای سلطنتی را مأمور بکنید که اینکار را انجام دهند. ایشان تمام شرایط را قبول کرد البته با بحثهای خیلی طولانی در یکی دو سه جلسه و بعد وقتی به من گفت من گفتم که ۱۵ روز وقت میخواهم. گفت که نمیشود. من رفتم پیش سنجابی. یعنی رفتیم همین جلسهای که جنابعالی به آن اشاره کردید.
س- منزل آقای حقشناس؟
ج- بله منزل آقای حقشناس. در حدود ساعت ده صبح بود. در آنجا که عرض کردم دانشپور بود، مهندس حقشناس بود، زیرکزاده بود، سنجابی بود و بنده بودم و مثل اینکه عزتالدین کاظمی هم مثل اینکه از آنجا گذشته بود و به او هم گفتیم که تو هم بنشین. مسئله را من مطرح کردم و گفتم من به شاه این چیزها را پیشنهاد کردم و او قبول کرد و من اگر اینکار را قبول نکنم احتمال دارد که یک آدمی که اطمینانی به او نیست که افکار را با این قاطعیت پشت سر هم پیاده بکند. در هر صورت شما چه میخواهید؟ میخواهید یک مصدقی اصیل بیاید این کار را بکند یا یکنفر دیگر در نظر دارید؟ سنجابی میگفت که امکان ندارد ما بایستی که از آقا دستور بگیریم. اینجا البته دیگر من نمیتوانستم تحمل بکنم. گفتم آقا نمیشناسم. آقا بیآقا. گفت آقا گفته است که ایشان باید برود. گفتم آقا بیجا کرده است اولاً تعیین تکلیف برای مردم کردن اگر عقیدهاش این است خیلی خوب. ولی من میتوانم به شما حالا بگویم که شاه میرود. (؟؟؟) چون همانطوری که من نوشتم واقعاً من از فشار آمریکا و انگلیس راجع به ایشان خبر نداشتم. من تا آن ساعت که این حرف را میزدم خبر نداشتم. پس از این گفتند که نه بههیچوجه. اما آن آقایانی که آنجا بودند آقای زیرکزاده و آقای حقشناس واسطه شدند و گفتند شما و سنجابی دوتایی بنشینید و یکی از شما قبول بکنید به نفع دیگری. گفتم من قبول میکنم. و من برگشتم از آن اتاق پهلویی و گفتم آقای سنجابی من ساعت ۶ بعدازظهر باید پیش شاه بروم. من ساعت ۶ میروم و شما منزلتان بمانید و من تقاضا میکنم که به شما تلفن بشود و جنابعالی هم تشریف بیاورید همانجا، ما وقتی برای مملکت کار میکنیم باید خودخواهی را کنار بگذاریم و اگر شما مایل باشید بنده با کمال میل به نفع شما کنار میروم. گفت شاه نمیرود. باز به او تکرار کردم و گفتم که شاه میرود و با من قرار گذاشت که ساعت شش و ربع ایشان هم توی منزلش باشد و حرکت کند و بیاید جایی که من نشستهام در کاخ نیاوران و با شاه صحبت بکنیم. ملتفت هستید؟
س- بله.
ج- این قرار ما بود دیگر در بهم زدن نداشت آخر من که تا ساعت ششونیم آن روز با ایشان صحبت میکردم. خلاصه، بعد از این جریان من رفتم. ظهر و بعدازظهر رسید و ساعت سه یا سه و نیم بعدازظهر بود که دیدم تلفن زنگ زد. سنجابی بود. گفت، «جنابعالی خودتان بروید و فرمانتان را بگیرید بنده نمیآیم.» چرا؟ گفت، «نمیآیم.» گفتم آقا نیا. آنوقت بود که دیگر تند شدم و گفتم تو میخواهی نیا به درک که نمیآیی و گوشی را زدم. دیگر غیر از این هم یک مردی که واقعاً سرش به تنش بیارزد نمیکند.[عبارت نامفهوم] ما جبهه ملی را برای ایران میخواهیم، ایران را که برای جبهه ملی نمیخواهیم، و برای بنده و آقای سنجابی خیلی کمتر. آخر دلیلی ندارد وقتی آدم نتیجهی آن سیاست را میبیند باید اصلاً از حرف زدن شرم داشته باشد. من جای اینها بودم باور کنید هرگز با شما مصاحبه نمیکردم. اگر قدرت این ایمان را نداشتم اقلاً میگفتم آقا اشتباهی شد همین. ما خیال میکردیم یک روحانی است و پیر است و میرود ما اشتباه کردیم و چوبش را هم خوردیم دیگر سخن را کوتاه کنید. این منطقی بود. خلاصه ایشان که نیامد من ساعت شش آنجا رفتم و تا ساعت هفت نشستیم و بعد هم به من گفت که شما تا یک هفته دیگر باید لیست همکارانتان را به من بدهید که آنهم توی کتاب هست و من دیگر وارد آن نمیشوم.
Leave A Comment