روایتکننده: آقای احمد بنیاحمد
تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴
محلمصاحبه: نیس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
شعارهای ضد قانون اساسی ضد غربی، شعارهای مارکسیستی را چه کسی بین مردم میبرند؟ نخیر اشتباه میکنید ما مأمور حفظ آزادیهای مردم هستیم نه غاصب آزادی تودهها. شما و شماهای هیئت حاکمه فقط هر وقت توانستید دنیا را فریب دهید که بین ما و کمونیستها یکی را باید انتخاب کرد آن وقت بر مرکب مراد خود سوار شدهاید اما به شما میگویم امروز علیرغم همۀ فشار و اختناق طولانی ملت ایران و نیروهای سیاسی و گروههای آگاه و روشنفکری را در کنار خود ندارید و نخواهید داشت. نه شما، نه هیئت حاکمه، نه وابستگان به اردوگاههای بینالمللی. ملت ایران با نیروهای آگاه و سیاسی خود نقش شما را بر ملا خواهد کرد. شما با مادۀ ۵ حکومت نظامی هم به سراغ هیئت حاکمه دزد میروید هم به سراغ افراد آرمان طلب میروید. اگر قرار به سلب مصونیت است چرا فقط یاسینی؟ چرا کسی که تا دیروز در سنگر ریاست مجلس شورای ملی به حقوق مردم تعدی میکرد و حامی یاسینیها بود هماکنون هم مصونیت دارد و در گروههای دیگر و همکاران سنای خودتان، آیا اینها روئینتن هستند؟ از تعرض مصون هستند؟ مگر همین رئیس مجلس کم نماینده را به خاطر ایفای وظیفۀ نمایندگی تهدید کرد؟ مگر قرار است آزادی آن نویسنده، آن گوینده، آن شاعر، آن متفکر اجتماعی از وی سلب شود و دودستی تقدیم ما بشود و ما در سایۀ آزادی اعطایی آقای شریفامامی شعر بگوییم، مقاله بنویسیم، نقد فلسفی بکنیم تا مبادا آزادی از چهاردیواری مجلس قدم فراتر بگذارد؟ البته بعد که حکومت آقای شریفامامی در فاصلۀ تشکیل آن تا رأی اعتماد و معرفی به مجلس وقایع ۱۷ شهریور را پیش آورد در آن لحظۀ خوب، یک موجی ایجاد شده بود در مملکت. یا باید این موج گرفته میشد در یک بستر عقل و درایت هدایت میشد یا باید میگذاشتیم که برود و خراب کند. عوامل دولتی و نیروهایی که منافعشان در جهت خراب کردن همۀ افکار ملی بود در مسیر خودشان میکشیدند این موج را. ولی تلاش عدۀ خیلی کمی از نمایندگان و در بیرون گروهی از عناصر ملی و روشنفکران و مبارزان دیرین سیاسی این بود که این را در واقعاً بستر عقل و درایت بیندازند. منتها نتوانستند و موفق نشدند و آن جناح دیگر موفق شد. و این رفت تا آنجا که حکومت شریف امامی تبدیل شد به حکومت ازهاری و حکومت ازهاری به حکومت بختیار و بعد هم همه داستانهایی که پشت سر هم رسید و همه میدانیم.
س- شما چه خاطرات مشخصی از این داستانها که میفرمایید دارید؟ شما مثلاً راجع به جمعه سیاه چه چیزی یادتان هست؟ راجع به اعتصاب غذای خودتان در مجلس؟
ج- آنچه که اصلاً پایۀ این ژست سیاسی من، این کار سیاسی من بود به خاطر این بود که واقعاً میخواستیم که مردم را متوجه یک پایگاه قانونی در کشور بکنیم و از انحصار روحانیت و رشد غیرعادی این تشکیلات روحانی جلوگیری بکنیم. در حقیقت یک مبارزهای در پس پرده در جریان بود بین ما و روحانیت، بین روشنفکران و روحانیت. حتی بین کسانی که بعدها دولت روحانیت را تشکیل دادند بین بازرگان و آن روحانیت.
س- آقای بنیاحمد، وقتی که این جریان جمعۀ سیاه اتفاق افتاد و شما اعتصاب غذا کردید چه جریاناتی اتفاق افتاد در آنموقع، در مجلس، در رابطه با اعتصاب غذای شما؟
س- بله، در این رابطه هیچ اتفاقی که جالب باشد نیفتاد ولی روز سوم به بیمارستان منتقل شدم.
س- اعتصاب غذای شما برای چه بود اصلاً؟ چه میخواستید؟
ج- اعتصاب غذای من عرض کردم، یک حرکت سیاسی بود برای متوجه کردن مردم به اینکه در یک پایگاه قانونی از حقوق آنها دفاع میشود بر علیه کشتار مردم در روز جمعه و گرفتن آن موج انقلابی مردم، گوشهای از آن موج و بهاصطلاح (؟؟؟) آن حرکت در دست یک پایگاه قانونی. و اصولاً رابطۀ من با آیتالله شریعتمداری هم در این زمینه بود.
س- بله
ج- و روزی که با ایشان برای اولین بار ملاقات کردم، گفتم من تقلیدم به جنابعالی نیست.
س- چه روزی بود آقا؟ چه تاریخی بود؟
ج- فروردین ماه بود. فروردین ۵۷. برای اینکه نمیخواستم…
س- رفتید به قم؟
ج- بله. و چون تلفن کردند اظهار محبت کرد تشکر کرد از اقداماتی که من در جهت وظیفۀ نمایندگی خودم انجام میدادم. و من رفتم و اولین عبارتی که به ایشان گفتم این است که من تقلیدم به شما نیست. برای اینکه نمیخواستم رابطۀ مرید و مرادی ایجاد بشود. من میخواستم با ایشان کار سیاسی بکنم. برای اینکه ایشان را یک آدم متعادلی میدانستم یک روحانی متعادلی میدانستم و همان روز نخست ملاقات با ایشان بر سر چند فصل موافقت کردیم و یکی این بود. یکی از مهمترین سرفصلها که روحانیت در سیاست به نظر ایشان نباید مداخله میکرد. برای اینکه اگر مداخله میکرد موقعیت روحانیت خود را هم از دست میداد. به عنوان یک ناظر فائقه بله اما بهعنوان یک حکومتگر نه. چون حکومت در معرض اشتباه و لغزش و خطا و همه نوع اتهام هست. ولی اگر مرجعیت هم در همین مظان قرار بگیرد دیگر مرجعیتی باقی نمیماند. یعنی روحانیت خودش را نمیتواند حفظ بکند و آقای خمینی بیجهت نیست که صورت قضیه را اینطوری درست کرده است که نه رئیس جمهور باشد، عرض کنم، نه پادشاه باشد ولی هم رئیسجمهور باشد هم شاه باشد و هم از هر دوتای اینها بالاتر باشد. برای اینکه دولت را بگذارد در یک جای دیگر و خودش را بگذارد در یک جای دیگر.
س- آقای بنیاحمد، در این مدت یک جریاناتی اتفاق افتاد. آقای خمینی به پاریس رفتند. آقای بازرگان و دوستان ایشان و آقای بهشتی شدیداً مشغول فعالیت بودند. و ژنرال هویزر آمده بود ایران و مذاکراتی صورت میگرفت. شما با این جریانات چه ارتباطی داشتید؟ من حالا یکییکی اینها را از شما سؤال میکنم. با آقای بازرگان و دوستان ایشان چه نوعی ارتباطی داشتید؟
ج- با آقای بازرگان و دوستان ایشان ما از تاریخ طرح استیضاح من در مجلس و تلفنهای تأییدآمیز ایشان و دیگران. خوب طبیعی است که یک سلسله ارتباطاتی شروع شد. و بعد استیضاح من از دولت آموزگار برخلاف تصور من بود. یعنی در سه کانون اصلی افکار عمومی من اثر مثبت این را لمس کردم. چپهای مستقل، ملیگراها و مردم عادی. و خوب، این برای من خیلی جالب بود. من حتی برای نمونه اینجا دارم سه نامه از سه شخص در این کاراکتر که خیلی کوتاه است. یکی اصلاً دو سطر شعر است. احساساتش را اینطوری بیان کرده و یکی یک نامۀ کوتاهی است. از گروههای ملی مثلاً میتوانم آقای دکتر دامغانی که بعدها بنیانگذار جبهه دموکراتیک ایران شد و عقل منفصل این تشکیلات بود نام ببرم اگر نگویید چپ بود. بههرصورت یک آدم ملی بود. ایشان در همان تاریخ یعنی دو روز بلافاصله بعد از استیضاح یک نامهای به من نوشت بهعنوان یک همکار وکالتی، «همکار ارجمند: متن استیضاح شما از دولت که نسخهای از آن با پست برای من ارسال شده بود خواندم، به شما نه تنها از جهت داشتن شهامت و درایت بلکه بیشتر از جهت توجه به وظیفهای که حضور در مجلس بر عهدهتان گذاشته است تبریک میگویم. در تیرماه امسال گروهی از وکلای دادگستری که اینک اساس یک جمعیت را پیریزی میکنند در بیانیهای خواستههای قانونی خود را اعلام و منجمله نوشتند: «قوۀ مقننه باید از سلطۀ قوۀ مجریه خارج شود و نقش راستین خود را بهعنوان مرجع تفکر و تدبیر ملی باز یابد.» اینک من بهعنوان یکی از امضاکنندگان آن بیانیه وقتی میبینم یک همکارم در جهت تثبیت این خواسته اعلام شده قدمی اساسی و مؤثر برمیدارد به خود میبالم و حداقل وظیفۀ خود را تأیید او با نوشتن سطوری مختصر با این قلم ناچیز میبینم. امیدوارم آن همکار ارجمند با پیگیری این استیضاح بتواند نشان دهد که برای بازگردان قوۀ مقننه به موضع واقعی خود، موضعی که قانون اساسی تعیین کرده است یعنی موضع تفکر و تدبیر ملی، یک مجاهد در طراز مجاهدان هفتاد سال پیش تبریز و لایق عنوان واقعی نمایندۀ مردم تبریز میباشد این نامۀ آقای دکتر دامغانی است.
س- اسم کوچک آقای دامغانی چیست آقا؟
ج- دکتر محمدتقی دامغانی. دوست بسیار صمیمی آقای متین دفتری که ایشان بدون صوابدید ایشان تصمیمات خانوادگی هم اتخاذ نمیکردند. بعد یک نامهای است از آقای فریدون تنکابنی نویسندۀ معروف که بهعنوان یکی از روشنفکران چپ ما بود. نوشته بود که: «بعد از سلام و عرض ارادت خالصانه و مخلصانه، امروز شرح استیضاح شما از دولت که حتی در مجلس مطرح نشده و در روزنامهها منعکس نگشته است به دستم رسید و خواندم و بر شهامت و شجاعت و میهنپرستی و ملت دوستی شما آفرین گفتم. آقای بنیاحمد، شما تا امروز مانند بقیه وکیل دولت بودید اما از امروز نمایندۀ مردم هستید. شما نمایندۀ راستین مردم و من این مقام مقدس را به شما تبریک میگویم. نامۀ شما بسیار منطقی و مستدل و شجاعانه بود. سرانجام کسی باید پیدا میشد که این سد دوزخی تملق و دروغ و چاپلوسی را بشکند. به شما تبریک میگویم که این افتخار بزرگ نصیب شما شده است. نام شما در تاریخ معاصر ایران باافتخار ثبت خواهد شد. آقای عزیز دست از مبارزه برندارید بگویید و بگویید و مطمئن باشید که سخنان شما به گوش ملت خواهد رسید علیرغم سانسور جهنمی. و مردم خادم را پاداش خواهند داد و خائن را مجازات خواهند کرد. موفق باشید. ارادتمند شما فریدون تنکابنی. نویسنده و عضو کانون نویسندگان ایران.» بعد در همان اسفند ماه که سی مارس ۷۸ است مصادف بود با ایام حج. خوب این استیضاح رفته بود در آنجا به وسعت زیاد بین ایرانیها توزیع شده بود و تکثیر شده بود. و یکی از ایرانیها در آنجا یک دستگاه، برای اینکه کفاف نمیداده، فتوکپی کوچکی خریده در چادر خودش گذاشته بود و اینها را آنجا فتوکپی میکرد. و یکی از پزشکان معروف ایران در خارج که سی سال است در سوئیس زندگی میکند شخصی است به اسم آقای پروفسور صادقی که پزشک قلب است که برای خمینی هم که اگر یادتان باشد بردند به ایران با یک گروه پزشکی، و من یک بار بر حسب تصادف به عنوان بیمار پیش ایشان رفته بودم و خودم را معرفی نکرده بودم. برای اینکه عنوان نمایندگی مردم در خارج یک اتهام بود، اوایل دورۀ نمایندگی. و ایشان از قرار آدم معتقد و مذهبی هم بودند با وجود اینکه زن فرنگی دارد و سی سال است در سوئیس زندگی کرده است. به زیارت مکه رفته بود مراسم حج و آنجا این نامه را وسیله یکی از حجاج همشهری من فرستاده است که بله، «فرزند مبارز ایران»، کاری ندارم. سعادت یاری کرد به زیارت مقبرۀ پیغمبر اسلام توفیق پیدا کنم و در ضمن به خدمت همکاری ارجمند دکتر ذکا رسیدم و ذکر خیر جنابعالی به میان آمد امیدوارم همواره سالم و در خدمت به خلق موفق باشید. استیضاح شما را خواندم و این شعر را دوستم برای شما، آقای حمیدیه خطاب کرده: «چشم بیت الحرم ای چشمۀ زمزم میجوش / که صفای تو غبار از رخ حجاج گرفت»، «مرد آزاده بگو حرف خود و ملت ما / که نوای خوشت از یاد برد ذلت ما» از خودم برای جنابعالی، آن شعر آخر. خدا یار و نگهدارتان. ارادتمند شما ـ پروفسور صادقی.» خوب، این سه جناح از طرز تفکری بود که در جامعه وجود داشت. و یک سرشکستگی بزرگ برای ما در این مبارزه که وقتی فکر میکنیم، من نمیگویم انقلاب منحرف شد، من میگویم در هدفهای خودش شکست خورد و ما شکست خوردیم. چون روز ما به روز محافل بینالمللی که این تنور آخوندها را باد میزد نرسید. و هیچکس حتی آن شخصی که نخستوزیر دولت موقت شد راضی به حکومت روحانیت و آمدن خمینی به ایران نبود نه تنها به حکومت روحانیت. و در شرایط اکراه و اجبار چون حوادث اجتماعی وقتی از راه میرسند تمام راهها بسته میشود عدهای نه برای نجات خودشان بلکه برای نجات افکارشان که با آن زندگی کردند ناچار میشوند در کنار جریان بیایند. و من بازرگان را به سبب نخستوزیر دولت موقت بودن اتهامش را، اگر قرار به متهم کردن همدیگر باشد و در یک دادگاه ملی بنده یک متهم، ایشان یک متهم، دیگران یک متهم، قرار بگیریم خیلی اتهام ایشان حتی بهعنوان یک دولتی که ناظر بر اعدامهای غیرقانونی بود، ناظر بر پایمال کردن حقوق بشر بود، کسی که رئیس حقوق بشر ایران بود کمیتۀ ایرانی حقوق بشر بود کمتر از آقای دکتر سنجابی است. برای اینکه ایشان وقتی از پاریس برگشت علیرغم تمام فشارهایی که به او وارد شده بود و سند آقای سنجابی ارائه شده بود حاضر به امضایی نشد و گفت «لحظهای که من حرکت میکردم تا دم پلههای هواپیما این کاغذ را برای من آوردند که امضا بکنم و من امضا نکردم.»
س- آقای بازرگان این را به شما گفت، در جلسهای که داشتید در تهران؟
ج- بله. صبحی که ایشان آمده بودند من به دیدنشان رفتم حتی نخواست در حضور آقای دکتر سحابی بگوید رفتیم اتاق بغل. گفتم چه مذاکرهای کردید. گفت «مذاکره؟ خمینی مگر با کسی مذاکره دارد. تیغ هندی در کف زنگی مست» خوب، ما شکست خوردیم زورمان نرسید. من نمیخواهم بگویم اشتباه کردیم. البته آدم سیاسی ممکن است اشتباه هم بکند. کسی که هیچ کاری نمیکند هیچ اشتباهی هم نمیکند. و کسی که در کوران حوادث است ممکن است اشتباه هم بکند ولی در این مورد بهخصوص شکست خوردیم. زورمان نرسید.
س- آقای بنیاحمد، ارتباط شما با این جبهه ملی که به وسیلۀ آن اعلامیهی آقای سنجابی و فروهر و بختیار تجدید حیاتش را اعلام کرد و من آن را جبهه ملی چهارم خطاب میکنم چگونه بود؟
ج- من هیچ ارتباطی نداشتم فقط عرض کرم، ارتباط من با گروههای ملی و مردمی، چون وقتی من به عنوان نماینده مجلس در پارلمان بودم یک دیواری بین من و تمام گروههای ملی و مردمی وجود داشت. من هم جزو ۲۶۸ نمایندهای بودم که به عنوان نمایندۀ رستاخیز در مجلس بودم.
س- معذرت میخواهم، اجازه بفرمایید من یک خرده سؤالم را مشخصتر طرح کنم. منظور من این است که در آن روزها آیا شما هیچوقت با آقای فروهر ملاقات کردید؟
ج- در آن روزها نه ولی بعدها بله.
س- بعدها را میگذاریم بعداً صحبت میکنیم. با آقای دکتر سنجابی چطور؟
ج- نه. و روزهایی که شما اشاره میکنید برمیگردد به اردیبهشت، نه برمیگردد به اواخر دیماه ۵۶ قبل از وقایع تبریز.
س- بله، من تاریخی را دقیقاً در نظر ندارم میخواهم ببینم که…
ج- چرا آن اعلامیه تاریخ دارد. سه امضایی را میگویید دیگر. اعلامیۀ سه امضایی را شما میگویید؟
س- درست، ولی من منظورم دقیقاً آن روزی نیست که اعلامیه منتشر شده بود منظورم من این است که آن جبهه ملی که با آن اعلامیه تجدید حیات کرد. شما با رهبران آن در این مدت تا زمانی که بختیار نخستوزیر شد تماسهایی داشتید؟
ج- بله، به کرات.
س- ممکن است که آنها را توضیح بفرمایید برای ما؟
ج- بله، به کرات. عرض کنم که روزی بعد از وقایع آذربایجان و اینها که من از تبریز برگشتم و خبر این استقبال مردم با وجود جلوگیری دولت منتشر شد و ببینید چقدر دستگاه سانسور دولت زننده بود و چه شکلی جلوی نشر خبر را به طور رسمی میگرفتند که روزی که من به تبریز رفته بودم فردای آن روز در روی میز سردبیران روزنامههای تهران این دستورالعمل ساواک وجود داشت سازمان اطلاعات و امنیت طبق معمول یادداشت روی سردبیران روزنامههای پایتخت میگذارد به این متن: «قابل توجه همکاران ـ ۱۴/۴/۳۷ ـ گویا آقای بنیاحمد به تبریز رفته است و عدهای از ایشان استقبال کرده و تظاهراتی داشتهاند. هیچگونه خبر و مطلبی در این زمینه قابل چاپ نیست». البته دستورالعملهای زیادی اینجا هست.
س- این دستورالعملهای ساواک است آقا که دارید میخوانید؟
ج- بله، ساواک است.
س- برای کجا؟
ج- برای سردبیران روزنامهها.«۲ـ گویا، البته راجع به این مطالب دیگر هم است، یکی از دانشجویان دانشکدۀ صنعتی آریامهر دست به خودسوزی زده. نامبرده اختلال حواس داشته و در صورت استفاده از این خبر اختلال حواس دانشجوی مذکور مورد تأکید قرار گیرد. ۳ـ عریضۀ نمایندگان ۱۲ هزار کامیونداران آذربایجان شرقی برای شرفیابی به پیشگاه ملوکانه قابل چاپ نیست و نباید استفاده شود.» بعد مطالب دیگر نمیدانم، راجع به بنی احمد، درخشش، پزشکپور، باشگاه مهرگان به جز از تلکس خبرگزاری پارس مطلبی نوشته نشود» و مطالب دیگر. این مال یک روز است. دستورالعمل یک روز ساواک است برای سردبیران مطبوعات پایتخت. در چنین سیستمی خوب، من طبعاً محصور بودم، ارتباطی نداشتم. و بعد از این وقایع با این گروه جبهه ملی چهارم که شما نامگذاری کردید ما مرتبط شدیم. یعنی شخصی به نام آقای شریفی که از اعضای جبهه ملی بود شاید به یاد شما هم بیاید.
س- مال حزب ایران بود و الان هم با آقای دکتر بختیار کار میکند.
س- بله. سالها قبل که من در آذربایجان وکیل دادگستری بودم و روزنامهنگار، ایشان بهعنوان مدیرکل یا بازرس سازمان بیمههای اجتماعی در آنجا خدمت کرده بود و من را میشناخت، آمد پیش من و گفت که ما فلان روز آقای بختیار، آقای سنجابی میخواهند بیایند شما را ببینند بهعنوان تشکر از کارهایتان، و ایشان آمدند. برای اولینبار من ایشان را، آقای بختیار و آقای دکتر سنجابی را در منزل خودم دیدم. و بعد بنده به بازدید رفتم بازدید هر دو جداگانه رفتم. یک بار برای دیدن آقای بختیار رفتم که البته در این موقع اینها فعالیت مشترک با هم داشتند.
س- مذاکرات در این روزها چه بود بین شما و این آقایان؟
ج- اول که خوب، مذاکرات جنبۀ تشریفاتی داشت در جلسات اول ولی در جلسات دوم امکان یک نوع همکاری و هماهنگ کردن برنامهها در پیش بود. و بعد به تدریج این جلو رفت به اینکه تشکیل یک گروه بهاصطلاح مؤتلف ملی که این همینطور تا هفتۀ قبل از ۲۲ بهمن ناموفق ادامه پیدا کرد و هر موقع که یک پیشرفتی در این حاصل میشد یک حادثهای این را به هم میزد که یکی از جمله حوادثی که به هم زد حتی متنی که تهیه شده بود و قرار بود صبح اول وقت در دفتر آقای بازرگان آقایان بیایند و این متن امضا بشود چون دو متن تهیه شده بود، یکی متنی بود که آقای بازرگان تهیه کرده بود یکی متنی بودکه آقای حاجسیدجوادی تهیه کرده بود.
س- علیاصغر حاجسیدجوادی؟
ج- بله. و این دوتا متن بعد با هم تلفیق شده بود قرار بود که این متن امضا بشود. از صبح رفتیم دفتر آقای بازرگان، من بودم، آقای مقدم مراغهای بود و آقای دکتر عابدی اولین آدمها، که ایشان گفتند مگر شما نشنیدید دیروز چه شده است؟ گفتیم چه شده است؟ گفتند آقای دکتر سنجابی یک همچین اعلامیهای امضا کردند بنابراین از فاکتور خمینی نمیشود صرفنظر کرد و فعلاً هم فایدهای ندارد امضا کردن چیزی.
س- منظور آن اعلامیۀ سه مادهای آقای سنجابی بود؟
ج- بله، اعلامیۀ سه مادهای آقای سنجابی بود. و بعد هم خوب، البته قبل از این هم با آقای سنجابی چندین بار صحبت کردیم و آقای سنجابی روزی که عازم اروپا بودند برای شرکت در انترناسیونال سیوسیالیسم صحبت شد و ایشان لحن گلایهآمیز از من داشتند به سبب طرح سؤالی که به نفع مسئله اقامت آقای خمینی علیه دولت فرانسه من در مجلس طرح کرده بودم.
س- چه بود آقا این؟
ج- به علت تضییقاتی که برای اقامت ایشان در پاریس فراهم شده بود من یک سؤال کلی از دولت کرده بودم که دولت فرانسه، نمیدانم، یک اقامت ساده را که برای همه توریستها برای سه ماه بدون هیچ نوع تثبیت و اقدامی همانطور در فرودگاه صادر میکند علت اینکه اقامت ایشان را موکول کرده است به یک سلسله تشریفات و برنامههای دیگر چیست؟ و در آن شرایط ما نمیدانستیم که در پشت پردۀ این اقدام دولت فرانسه اقدامات وسیعتر دیگری وجود دارد. اینها همه برای بزرگ کردن خمینی است نه برای تضییقات ایشان. و لحن آن روز گلایهآمیز آقای سنجابی این بود که این روحانیت نباید تقویت بشود و ما اگر بتوانیم روحانیت قم را در مقابل روحانیت پاریس تقویت بکنیم این روحانیت باعقلی است با این خوب میشود کنار آمد. برای اینکه مدعی حکومت نبود روحانیت قم. و بعدها خوب، تماس ما بیشتر در این جنبه که ایشان، آیتالله شریعتمداری، یک اختیاراتی از لحاظ هر نوع مراجعات خودشان چه از لحاظ مطبوعاتی، چه از لحاظ اخبار، چه از لحاظ تماس در تهران به من محول کرده بود. و آنقدر این مرد حسن نیت داشت که حتی در مصاحبههایی که بعضی موقع اهمیت خاصی داشت و اصرار میکرد من هم مشارکت داشته باشم قبلاً میگفت که من کاغذهایی به شما نشان میدهم قبل از شروع مصاحبه و شما هم به من بدهید من میگذارم زیر تشک و اینکار برای این است که اگر در حین جریان مصاحبۀ مطبوعاتی مطلبی برای شما ضروری آمد گفتنش یا نگفتنش یا اصلاح کردنش این را هم یادداشت کن به من بده که من نگاه کنم بگذارم زیر این تشک. به این عنوان که قبلاً هم ما اینکار را میکردیم مربوط به مصاحبه نیست. قبل از شروع مصاحبه هم این ادامه داشته است. و این برنامه کار ما بود. قبل از اینکه مصاحبۀ ایشان شروع بشود من یک چیزهایی مینوشتم به ایشان میدادم ایشان هم نگاه میکرد میگذاشت آنجا. و بعد یک یادداشتی مثلاً ایشان درحالیکه کنار هم نشسته بودیم. این روحانیتی بود که تدبیر بیشتری داشت. متعادل بود. نمیخواهم بگویم معتدل بود نه، اگر جریان در مسیری طی میکرد که ایشان به عنوان قدرت اول روحانیت در صحنه بود ایشان متعادل بود یعنی نه معتدل بهعنوان ارتجاعی. منتهی خوب، ایشان آن شهامت و یا شجاعتی را که مثلاً ما در تصور خودمان داریم نداشت و کسی هم در آن سن و سال شاید اگر این توقع را دارد یک توقع زیاد عادی نباشد. کما اینکه خیلی سنهای پایینتر از او وقتی در آن سیستم جهنمی خمینی کیانوریها اعتراف میکنند مثلاً خوب، آقای شریعتمداری حتی هر چه هم آمده در تلویزیون گفته به نظر من توجیه دارد. وقتی ناصرخان قشقایی میگوید من جاسوس سیا مأمور آمریکا در حین فرار دستگیر شدم. خودش را به این شکل با صدای خودش از رادیو معرفی میکند. خوب، آن وقت شریعتمداری در آن واقعاً شکنجۀ روانی حرفی هم زده است. شجاعت آن بهاصطلاح حماسی را که ما توقع داریم ایشان ادعایش را هم نداشت. ولی روحانیت باتدبیری بود. ارتباط بیشتر آقایان با من این بود که: ۱ـ در آذربایجان اقدامات مشترکی به نفع ملیگراها و ملیون و دکتر مصدق انجام بگیرد و این جبهه ملی سه نفره و با آن روحانیت ارتباط سالمی داشته باشند با روحانیت قم که میخواستند در مقابل روحانیت پاریس تقویت بشود. و بعدها هم یک بار دیگر بر حسب دعوت ناهاری که مرحوم منوچهر مسعودی کرد که از دوستان نزدیک فروهر بود در منزل ایشان با فروهر ملاقات دوتایی داشتیم که یک ماه یک ماه و نیم قبل از انقلاب بود ۲۲ بهمن بود. و با آقایان هم همینطور حتی روزهایی که دکتر صدیقی مأمور تشکیل دولت بود در منزل آقای سنجابی من یکی دو ملاقات با ایشان کردم.
س- چه میگفتند آقا، آقای دکتر صدیقی در آن روز؟
ج- آقای دکتر صدیقی؟
س- بله
ج- آقای دکتر صدیقی با کمال میل آمادۀ قبول مسئولیت بود.
س- پس به نظر شما چرا نکرد؟
ج- برای اینکه آن شروطش اتفاقاً با شرطهایی که دیگران میکردند و از جمله خود ما میکردیم فرق داشت. و ایشان میگفت شاه نباید از ایران برود و شرط اول قبول مسئولیت حضور شاه در ایران بود یعنی عدم خروجش از ایران بود و شاه هیچ میلی به ماندن نداشت. و این چیزی بود که در ناصیۀ شاه اصلاً واضح خوانده میشد، آشکار. هیچ تمایلی به ماندن نداشت. و هیچ تمایلی به واگذاری قدرت نداشت حتی برای پسرش. و درعینحال منتظر یک معجزۀ تاریخی برای رژیم خودش بود. برای بازگشتن خودش به عنوان آریامهر سه سال قبل بیدردسر، در همان موضع، سر جای خودش. بعد از آنکه آقای سنجابی آن موافقتنامه را امضا کردند دیگر ما همدیگر را ندیدیم.
س- شما بعد از آن آقای دکتر بختیار را ملاقات کردید؟
ج- من بعد از آن بله یکبار آقای بختیار را ملاقات کردم به دعوت ایشان در کلوپ ایران و فرانسه یک ناهاری ما با هم خوردیم.
س- ایشان نظرشان نسبت به آن نامهای که آقای دکتر سنجابی امضا کرده بود در آن روز چه بود؟ آیا با شما راجع به این موضوع در آن روز صحبت کردند؟
ج- تأسف بود. و البته هیچ چیزی بر علیه ایشان از این بابت نگفت. و اصولاً ما ناهار را در یک فضای خیلی دلگیر و در یک سکوت بیمعنی برگزار کردیم. برای اینکه رابطۀ من و آقای بختیار در حدی نبود که ما مثلاً بنشینیم با هم ناهار بخوریم هفتهای یک بار یا ماهی یک بار.
س- کی دعوت کرده بود؟
ج- ایشان. خود ایشان تلفن کردند که برای دو روز دیگر مثلاً سه روز دیگر یادم نیست، ناهار را در باشگاه ایران و فرانسه که ایشان بیشتر آنجا میرفتند با هم بخوریم. خوب، برای من این دعوت حتماً یک معنی داشت ایشان حتماً یک مطالب، چون بالاخره وقتی شما که روابطتان با من یک بار در سال دیدار است یا دو بار در سال دیدار است یا اصلاً در تمام عمرمان سه بار همدیگر را ندیدیم وقتی به ناهار همدیگر را دعوت میکنیم حتماً مطالب داریم با هم.
س- بله.
ج- ولی در سکوت مطلق این ناهار ما صرف شد و من به کرات راجع به دکتر سنجابی از ایشان پرسیدم فقط چند آه ایشان کشید بیآنکه تأسف لفظی هم ابراز بکند از کار سنجابی یا تکذیب یا تأیید بکند و این جوری احساس تأثر خودش را نشان داد. ولی هیچ عبارتی در مورد ایشان به کار نبرد. و بعدها برای من روشن شد که در آن فاصله تلفن ایشان به دعوت به ناهار و روز ناهار ایشان مذاکراتش با شاه برای تشکیل دولت شروع شده بود و علت سکوت این بود که دیگر احتیاجی به چیز دیگر نمیدید یعنی من نقشی برای ایشان نداشتم. و چون با مطالبی که شاه گفته بود میدانست که در هیچ نوع همکاری هم نخواهم بود. این بود که دیگر حرفی نداشت و دعوتی هم به ناهار کرده بود شاید در رودربایستی آمد ناهار را با من خورد. و اگر آن رودربایستی را نداشت نمیآمد. چون عرض کردم در همان سکوت… آن روز دومین ملاقات من با شاه بود همان روز ساعت چهارونیم بعدازظهر. و وقتی من پیش شاه رفتم گفت «صدیقی هیچگونه بعد از این جریان سنجابی دلگرمی برای تشکیل دولت ندارد ولی دو نفر برای اینکار افسار پاره میکنند». عین عبارت شاه بود. پرسیدم «کیها هستند؟» گفت «یکی بختیار هست، یکی پزشکپور».
س- شاه با سنجابی هم صحبت کرده بود راجع به این مسئله؟
ج- گفت آمد اینجا…
س- خود شاه به شما گفت که سنجابی آمد اینجا؟
ج- بله، گفت «آمد اینجا و با حالت تأثر درحالیکه چشمانش پر اشک بود از گذشته، از کار خودش متأثر. و من نمیدانم واقعاً چرا این کار را کرد هر چه فکر میکنم نمیفهمم.»
س- آقای بنیاحمد، چطور شد که شما به ملاقات شاه رفتید؟ شاه از شما دعوت کرد که به ملاقاتش بروید؟
ج- عرض کنم که در جریان حوادث و وقایع بعد از ۱۷ شهریور چندین بار علیاحضرت فرح اظهار تمایل کرد که ملاقات کند وسیله یکی از نمایندگان مجلس که گویا روابطی از لحاظ خانوادگی هم داشتند. و من چون نه مفید میدانستم و نه موردی برای ملاقات همینطوری مسکوت گذاشتم تا اینکه این مسئله خیلی بیخ پیدا کرد و اصرار از طرف ایشان. و چون به حسابی ایشان مقام مسئولی نبودند و درعینحال شاید میتوانستند در بعضی از تصمیمگیریها نفوذ داشته باشند روی شاه یک ملاقاتی با علیاحضرت فرح کردم صحبتهای معمولی و سؤالات ایشان روی علل حوادث و بحرانهایی که پیش آمده است و یک اظهار بیاطلاعی محض و دهها چرا که چرا چنین شد چرا چنان شد و خوب، آنچه که در آن روزها در جریان بود من به ایشان گفتم و به عنوان راهحل هم وقتی پرسید گفتم من کارشناس نیستم که بتوانم از نظر اجتماعی بگویم راهحل این است راهحل آن است. بعد دو ساعتی در این ملاقات مطالبی به میان کشیده شد و ایشان گفتند که متأسفانه شاه ریشۀ حوادث را پیدا نکرده است تا بتواند تصمیمات فوری و درستی اتخاذ بکند. و چون دیگر فایدهای نداشت طرح بعضی مسائل همانجا ملاقات را من خلاصه کردم و آمدیم. بعد دو سه بار پیغام از طرف شاه رسید برای ملاقات، یک دیدار. و من آن موقع به صلاح خودم از لحاظ مبارزات اجتماعی نمیدانستم. برای اینکه ما میخواستیم حوادثی که دارد در مملکت پیش میآید بتوانیم در آن یک نقش مثبتی داشته باشیم و این ملاقات امکاناً آن نقش مثبت را از بین میبرد و من را هم تبدیل میکرد به یک عضو فلج. این بود که زیر بار نرفتم. تا اینکه حوادث رسید به جایی که خوب، بحرانهایی بود که شاه میتوانست یک تصمیماتی را فوراً بگیرد. بعد این دعوتها وسیلۀ یک شخص دیگری که من برای اولینبار میدیدم تکرار شد. و آن داستانش این بود که یکروز عصر در منزل من که افراد متفرقی میآمدند و میرفتند آن روزها، یک شخص جوانی آمد و نشست و حدود یک ساعت یک ساعتونیم بدون صحبت و حرف یا مداخله در مذاکرات دیگران و بعد خوب، من فکر کردم این حتماً حرفی دارد. با ایشان، در کنار هم نشستیم و گفتم مثل اینکه شما فرمایشی داشتید؟ گفت برویم آن اتاق یک دقیقه. رفتیم گفت من پروفسور جوادی هستم یا دکتر جوادی هستم و من و زنم از دوستان و نزدیکان شاه و ملکه هستیم اعلیحضرت خیلی علاقهمند است که یک ملاقاتی با تو بکند و چندین بار این به طور غیررسمی، نیمهرسمی از شما دعوت شده است شما تمایلی نشان ندادهاید چرا؟ گفتم البته الان آن ژست را ندارم ولی باز هم فکر میکنم این ملاقات متضمن منافعی نباشد نه برای ایشان و نه برای من و برنامههایم. برای اینکه فکر میکنم نمک روی زخم پاشیدن باشد یک مقدار این دیدار. گفت نه ایشان با تمام این تفاصیل خیلی… و شما اگر اجازه میدهید من با این تلفن با اعلیحضرت تماس بگیرم؟ من یک دستگاه کوچکی داشتم که صدا را کنار تلفن بلند میکند پخش میکند. و ایشان گرفت شماره را و نمیدانم کی را خواست و از آن کس اعلیحضرت را خواست و بعد وصل کردند و از صدا من دیدم که صدای خودشان است. صحبت کرد و گفت من منزل فلانی هستم و استدعایم از اعلیحضرت این است که تاریخ ملاقات و روزش وسیلۀ من تعیین بشود اعلیحضرت تأیید و ابلاغ کنند و کس دیگری در جریان ملاقات نباشد. گفتند بله همینطور هم خواهد بود و فلان و برای فردا. من به ایشان گفتم پسفردا. گفت اگر اجازه بدهید پسفردا. گفت پسفردا. برای اینکه میخواستم با دوستانم در بین بگذارم. چون من آنموقع یک مقدار تعهدات سیاسی داشتم در میان یک عده از رفقایم. بعد که صحبت کردیم خوب، آنها گفتند که ملاقات را بکنید ولی شما هیچ زیر بار هیچ نوع تعهدی از لحاظ مسائل اجتماعی نروید. خوب، هر حرفی که مطابق مصلحت میدانید مطرح کنید و حرفهای شاه را هم گوش کنید بعد اینجا باز مطرح میکنیم اگر لزومی به اتخاذ یک تصمیماتی باشد با هم میگیریم. همان روز صبح آقای افشار، قریب افشار بودند؟ نه هرمز قریب…
س- بله، هرمز قریب در دربار.
ج- رئیس تشریفات. ایشان تلفن کرد و یک خانمی به من تلفن کرد خانم لاشایی نام که گوشی با آقای قریب صحبت کنید. بعد آقای قریب به من گفتند که آقا امروز ساعت چهار با اعلیحضرت دیدار دارید یادتان هست؟ گفتم نه، دیداری ندارم با اعلیحضرت. گفت شما امروز ملاقات ندارید با اعلیحضرت؟ گفتم نه. گفت نمیخواهید شما اعلیحضرت را ملاقات کنید؟ گفتم من همچین دیداری قراری به ملاقات ندارم شما از کجا این حرف را میزنید؟ گفت پس خیلی خوب ببخشید. بعد بلافاصله من تلفن کردم به جوادی. گفتم آقا قراری و ملاقاتی که قرار بود هیچ کس نداند فقط مثل اینکه خواجه حافظ نمیداند آقای رئیس تشریفات یک چنین تلفنی به من کرد. البته ظاهراً خیلی ناراحت شد. گفتم پس بههرصورت قرار امروز را به یک روز دیگر عوض کنید. و قرار را به دو روز دیگر ایشان، عوض کرد و من در روز موعد رفتم به کاخ نیاوران. البته تا دم در ماشین را دیدند دیگر هیچ نوع بازرسی یا نگاهی هم حتی نکردند فقط یکی گفت که نفر جلویی شما را هدایت میکند. ماشین آمد…
س- این اولین ملاقات شما با شاه بود؟
ج- بله، اولین ملاقات من بود. اولین دیدار من از شاه بود. البته شاه را در یک سفر در آذربایجان در یک ضیافت شام شهرداری دیده بودم، جزو مدعوین…
س- ولی نه در ملاقات و گفتوگو.
س- بله، هیچوقت. بعد من از پلهها که رفتم پایین دیگر به اتاق انتظار هم هدایت نشدم یک سرگردی دم در بود و در را باز کرد. من به فکر اتاق انتظار بودم که وارد سالن شدم و دیدم شاه قدم میزند. آمد جلو خیلی با تعجب نگاه کرد. اولین سوالش این بود که «شما چند سال دارید؟» مثل اینکه از من یک غول بیشاخ و دمی یا با شاخ و دمی برای ایشان ترسیم کرده بودند و انتظار داشت که با یک آدم خیلی تنومند و شکمگنده و عجیب و غریبی روبهرو بشود. و خیلی دموکرات منش تعارف کرد که بفرمایید. بله نشستیم همینطور که با شما نشستیم. دستور چایی دادند و صحبت را خودش شروع کرد گفت «بیرون چه خبر است؟» گفتم اعلیحضرت نمیدانند که بیرون چه خبر است؟ گفت «نه، این مقدار که گزارشات رسمی.» گفتم خوب، سازمان اطلاعات، گفت «اه، آقا کدام سازمان اطلاعات؟ کدام سازمان؟ تمام گزارشاتشان دروغ، غلط.» یاد انتقادات آقای هویدا افتادم که تنها آدمی بودکه میتوانست از خودش و دولتش انتقاد بکند. و شاه آنچنان از سازمان امنیت اظهار تنفر میکرد. خلاصه شروع کرد و گفت «خوب، شما قبل از وکالت چهکار میکردید؟ یک مختصری از بیوگرافی خودتان بگویید.» گفتم قربان قاچاقی وطنپرستی میکردم. گفت «چرا قاچاقی؟» گفتم برای اینکه این بود، این بود سرگذشت بنده. بعد مسئله کشید تا انتخابات و مجلس و این داستان بودجه سال ۵۴ و اظهارات هویدا. و من آنجا گفتم که، وقتی اول گفتند بیرون چه خبر است و اینها، گفتم که من خیلی نوجوان بودم وقتی اعلیحضرت به تخت نشست ولی شنیدم روزنامهها نوشتندکه اتومبیل شاه روی دوش مردم رفت به بهارستان برای ادای سوگند. و نمونۀ آن را هم خودم بعد از سقوط آذربایجان یا نجات آذربایجان در مسافرت اعلیحضرت دیدم. یعنی خودم در کلاس هفتم یا هشتم دبیرستان بودم و ناظر آن احساسات مردم نسبت به شاه بودم. ولی سؤال اصلی به نظر من این است که چه شد که فرزندان همان پدران و حتی همان پدران الان شعار مرگ بر شاه را در خیابانها میدهند.
س- همین جوری این را به ایشان گفتید؟
ج- همینجور. چون من واقعاً بیان شاهانه را نمیدانستم که با شاه چهجوری باید برخورد کرد. حتی نمیدانستم شما باید گفت یا اعلیحضرت باید گفت و یا… ولی خوب برخورد خیلی دموکراتیک ایشان آنچنان میدان میداد به هر کس که بتواند راحت صحبت بکند. و من خیلی راحت صحبت کردم. گفت «خوب، بله آن سفری که بعدها هم به آذربایجان کردم ناظر همین احساسات بودم و یکروز در اردبیل شما استانداری داشتید به اسم دهقان برگشتم به این گفتم که ممکن است این همه احساسات دروغین باشد؟ و الان دارم میبینم که آن روز من اشتباه نمیکردم.»
س- یعنی اینکه احساسات آن روز دروغین بود؟
ج- بله دروغین بود. من گفتم چیزی که میتوانم به اعلیحضرت عرض کنم یا بگویم. نمیدانم چه گفتم حالا، آن این است که متأسفانه اعلیحضرت در مقابل مردم الان قرار نگرفتهاند. سیستم در مقابل مردم قرار گرفته است. یعنی احتمالاً کنارهگیری اعلیحضرت هم مسئلهای را حل نمیکند. اگر مقایسه کنیم نهضت مشروطیت را با یک شاه فاسدی مثل محمدعلیشاه، با آنچنان پناهندگی به سفارت شوروی. بعد مردم درحالیکه اسلحه دستشان بود خوب، طرف دیگر هم قزاق بود شاید تفنگش از تفنگ مردم یک خرده، یک سال جلوتر بود ولی بههرصورت مردم اسلحه داشتند. اما وقتی محمدعلیشاه رفت به سفارت شوروی پناهنده شد پسر چهارده ساله شاه تاجگذاری کرد تهران چراغانی کرد. هیچ اتفاقی نیفتاد یک شاه رفت یک شاه آمد. ولی الان متأسفانه آنطوری نیست. الان سیستم در مقابل مردم است. و این مردم خطابشان سیستم است و طی این ۱۳ سال مخصوصاً دولت هویدا سیستم را در مقابل مردم قرار داده است. هر کاری کرده گفته من هیچ کارهام شاهنشاه. و تمام کارها به نام اعلیحضرت تمام شده است. و علت عدم مسئولیت اعلیحضرت در قانون اساسی بر مبنای احترام به مقام سلطنت بوده است و این این احترام را از بین برده است در این ۱۳ سال. خوب، این برخورد اول ما بود دیدار اول ما بود.
س- پاسخ شاه چه بود آقا؟
ج- شاه گفت «من یک بیوگرافی از شما قبلاً گرفتم. به نظر من شما در محیط بدگمانانهای بزرگ شدهاید.» عین عبارت شاه است. من دیگر حرفی نزدم بعد مسائل دیگر چه شده است؟ پارلمان چه است؟ اوضاع چیست؟ چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟ آنوقت، حوادثی که ممکن است اتفاق بیفتد چه میتواند باشد؟ یک دو سه چهار. این، این… بعد حدود دو سه ساعت اینطوری. گفتند خیلی خوب، من فکر میکنم این ملاقات خیلی مفید بوده ما یک ملاقات دیگری هم بکنیم بر مبنای اینکه شما یک راهحلی ارائه بدهید و این راهحل همینطور مدون و درعینحال مرتب باشد یک دو سه چهار. بعد که پا شدیم بیاییم بار اولی بود این ملاقات ایشان دم در که من نمیدانستم که باید دست داد خداحافظی کرد یا همینطور رفت. ایشان شروع کرد دوباره به قدم زدن در آن سالن. خوب، معنایش این بود که من هم باید با ایشان قدم میزدم. ما شروع کردیم به قدم زدن و یک نیمساعتی هم اینطوری قدمزنان. و من دیدم این آدم به قدری بیچاره شده و فکر میکند مثلاً از من هم ممکن است یک معجزهای ساخته باشد و همینطوری میخواهد وقت را بگذراند. و گفتند که خوب، سه روز دیگر جوادی با شما تماس میگیرد و یک ملاقات دیگری بکنیم شما روی اینکه چه باید کرد و یک دو سه یک مطالعهای بکنید بله. ما آمدیم بیرون و جریان را هم با رفقای حزبی ما در میان گذاشتیم و هم با آقای بازرگان و دیگران که شاه در همچین موضعی است.
س- عکسالعمل آقای بازرگان چه بود؟
ج- مثبت بود. چون هنوز مسئلۀ سنجابی پیش نیامده بود و گفتند که خوب، اشکالی ندارد ایشان یکهمچین درخواست ملاقاتی هم از ماها کردند و ما نپذیرفتیم ولی اگر یک ملاقات دستهجمعی ما ترتیب بدهیم شاید بشود یک کاری کرد. یک راهحلی پیدا کرد. من بر مبنای این مسئله آمدم یک خرده فکر کردم و یک تیتر مسائلی را یادداشت کردم که در جلسۀ بعد با ایشان مطرح کنم و افرادی هم که بیشتر در نظرم بود که با ایشان مذاکره کنم خوب، مثلاً آقای صالح بود رفتم با ایشان ملاقات مفصلی کردم حتی صالح میخواست این مطالب را در حضور آدمهایی که به دیدنش آمده بودند هفت هشت ده نفر تیپهای مختلف مطرح کند. بعد خودش مثل اینکه خوب، از این ژستش دید درست نیست آخر این مسائلی است که… رفتیم ناهارخوری بغل سالن نشیمنشان. رفتیم آنجا و گفتم این است شما اگر برنامهای دارید؟ چیزی دارید با شاه باید مطرح بشود این در یک چنین موضعی است. آیا میشود به نظر شما به عنوان یک مرشد سیاسی از این موضع شاه بهرهبرداری کرد؟ میشود کاری کرد؟ گفت «نه این دروغ میگوید. گفت این در سال ۴۱ علم را فرستاد خانۀ من که علم تلفن کرد که من میخواهم بیایم آبگوشت با هم بخوریم. آمد یک ناهاری با من خورد. گفت که چیه؟ اعلیحضرت میگویند به نظر صالح چهکار باید کرد؟ و من به علم گفتم که اگر اعلیحضرت در موضع قانون اساسی قرار بگیرند من پیرمرد حاضرم هر روز دو بار بیایم دم در دربار آب بپاشم جارو بکنم. و تا این را گفتم علم برگشت گفت هیس از این حرفها نزن. و این دروغ میگوید الان گرفتار است این جوری خودش را نشان میدهد بعد پا میشود همه ما را میزند.»
Leave A Comment