روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۷

 

 

آقای صالح در این مذاکرات اضافه کردند که با توجه به این تفاصیلی که بیان شد هیچ‌گونه مذاکره یا ادامه بحث با شاه ‌فایده نخواهد داشت و اصولاً اظهار عدم تمایل کرد به هر نوع ملاقات فردی یا دسته‎جمعی با شاه. ولی دیگران نه، آماده بودند برای ملاقات و یک گفت‌وگوی دسته‌جمعی. در ملاقات دومی که با شاه صورت گرفت من دقیقاً همۀ این مطالبی را که آقای صالح گفته بود عیناً برای شاه نقل کردم که آقای صالح این جوری گفتند و گفتند که حرف‌های اعلی‎حضرت ناشی از فشاری است که به ایشان وارد شده و بعدها اگر اوضاع عوض بشود ایشان همۀ آن‌هایی را که در صحنه هستند و مورد تأیید ایشان نباشند خواهند کشت. و آقای علم هم در سال ۴۱ رفته پیش ایشان و آقای صالح همچین حرفی زده و ایشان در جواب گفتند که هیس. و شاه برگشت گفت «علم به چه مناسبتی همچین حرفی زده است؟» من دیگر در مناسبات اعلی‎حضرت با علم و علم با آقای صالح نبودم این عین اظهارات آقای صالح بود. بعد خلاصه گفتند که «خوب حالا آقای صالح باشند من با وجود این یک ترتیب دیگری برای جلب نظر ایشان خواهم داد.» و من در آن‌جا گفتم که بهتر است اعلی‎حضرت مثلاً به‌عنوان این‌که یک پیری است که بالاخره روزگاری وزیر اعلی‎حضرت بود سفیر بود شخصاً یک تلفنی به ایشان بکنید. شاه گفت که همین کار را هم خواهم کرد. بعد اسامی کسانی را گفت برای راه حل. گفتم ضمن تمام تماس‌هایی که من گرفتم یک همچو موقعیتی هست که اگر شاه بتواند همۀ مخالفین دیروز خودش را امروز به عنوان دولت موقت، یا دولتی که انتقال قدرت» و من لفظ انتقال قدرت را به کار بردم که شاه خیلی ناراحت شد و در ملاقات سوم که همین را نوشته بودم گفت «باز شما انتقال قدرت به کار بردید؟ انتقال قدرت به چه کسی؟ از کی به کی؟ از چه مرجع به کدام مرجع؟» اسامی اشخاص مختلف مطرح شد. تقریباً ایشان با همه موافقت کردند یادم نیست شاید ۱۳، ۱۴ یا ۱۵ نفر که با حضور این‌ها یک جلسه‌ای تشکیل بشود و در آن‌جا یک راه‌حلی که این جمع ارائه می‌کند به صورت یک راه‌حل دسته‌جمعی به شرط این‌که شاه قبول بکند که آن راه حل حاصله از آن مذاکرات را بپذیرد. شرط آقایان این بود برای شرکت در ملاقات دسته‌جمعی با شاه. و این را هم باز قبول کرد منتها موکول کرد به مشاوره با مشاورین خودش. که این از جلسۀ اول این دومین باری بود که من این عبارت را از شاه می‌شنیدم که می‌گفت که من با مشاورینم باید صحبت کنم. حالا چه کسانی بودند مشاورین ایشان من نمی‌دانم. ولی وقتی به اسم آقای امیرعلایی رسید شاه گفت «نه این آدم دیوانه‌ای است. وقتی وزیر کشور بود پیش من می‌آمد تپانچه می‌بست و حضورش جز این‌که جمع را به هم بزند فایده‌ای نخواهد داشت.» جز با ایشان با همه هیچ‌گونه مخالفتی نداشت. در جلسۀ دوم از جمله مسائلی که مطرح شد باز این‌که مردم چه می‌خواهند و چه می‌شود؟ و این به این علت بود که مذاکرات ما کشید به غروب و یک لحظه برق کاخ رفت و برق کاخ خوب اتوماتیک بود می‌رفت باید آن یکی برق متصل می‌شد و این شاید یک سی ثانیه‌ای طول کشید تا برق برگشت و در همه این مدت شاه چندین‌بار تکرار کرد پس چرا برق نمی‌آید؟ و در بیرون صدای الله‎اکبر می‌آمد.

س- صدای الله‎اکبر تا توی کاخ می‌آمد؟

ج- بله. بعد که برق آمد و مذاکرات ادامه پیدا کرد من احساس کردم در قیافۀ شاه به کلی اصلاً موقعیتش را از دست داده است و صحبت‌هایش تداوم منطقی با هم ندارد. یعنی عبارات با همدیگر جور نیستند. تمام حواسش متوجه صدای بیرون بود. و در بین صحبت‌ها که خوب، معمولاً خیلی آرام و هیچ نوع آثار کسالت و بیماری هم در ناصیۀ شاه نبود. صورت برق می‌زد شاید گریم بود من نمی‌دانم. ولی صورت brilliante با فرم به‌اصطلاح خوب ولی پا شد. و معلوم بود که ناشی از صداهایی است که از بیرون می‌آید. نمی‌تواند تحمل نشستن را داشته باشد. باز شروع کرد به قدم زدن و وقتی راه می‌رفتیم و می‌آمدیم مسئله برگشت به همان صحبت جلسۀ اول به سیستم که من گفته بودم گفت شما باز در همان عقیده آن جلسه هستید که سیستم در مقابل مردم است؟ و من ماجرای مجلس و بودجۀ سال ۵۴ را مطرح کردم. دیدم موقعیتی است که باید این را به ایشان گفت. گفتم من آن‌موقع وقتی هویدا همچو حرفی را زد و دستش را گرفت به طرف به‌اصطلاح مسندی که من نشسته بودم و گفت «کسانی که با الهام مستقیم از خارج به خود اجازه می‌دهند در چون و چند رهبری ملت ایران فلسفه‎بافی کنند زیر چرخ‌های رستاخیز خرد خواهند شد»، تلگرافی به اعلی‎حضرت کردم و من تصورم این بود که هر پیرزنی حتی نامه‌ای به شاه بنویسد بالاخره از دفترش یک جوابی می‌رسد که نامۀ شما به شرف عرض ملوکانه رسید چنین گفتند و چنان فرمودند. ولی من تا به حال به عنوان یک نماینده مجلس به سبب کار سیاسی جواب تلگراف سیاسی خودم را از دفتر شاه نگرفته‌ام. شاه درحالی‌که ابروانش را کشیده بود گفت اصلاً همچین تلگرافی من ندیدم همچین تلگرافی به من نرسیده است. گفتم آن جلسه که گفتم سیستم در مقابل مردم قرار گرفته است دقیقاً نظرم همین بود. سیستمی که نباید بگذارد تلگراف نماینده مجلس که علی‌الاصول سیاسی‌ترین مشاغل را دارد به دست رئیس مملکت برسد. و این همان سیستمی است که الان مردم با آن می‌جنگند. و من منظورم این بود. خلاصۀ این جلسه این شد که…

س- چه پاسخی به شما دادند؟

ج- هیچ، چیز زیادی آن موقع شاه برای گفتن نداشت.

س- آیا احساس شما واقعاً این بود که آن تلگراف به شاه نرسیده بود یا داشت دروغ می‌گفت؟

ج- نه فکر می‌کنم نرسیده بود. این‌ها نرسانده بودند البته که نرسیده بود که نمی‌شود گفت. بعد قرار بر این شد که این راه‌حلی که مورد پسند، مورد قبول این آقایان خواهد بود یک شمایی شاه از این راه‌حل قبلاً داشته باشد. گفت «همان‌طور که آقایان شرط جلسه را این کردند که وقتی تصمیماتی گرفته شد در آن جلسه دسته‌جمعی من بپذیرم به عنوان شاه مملکت من هم باید شمای آن جلسه و تصمیماتی که ممکن است گرفته بشود این باید برای من چهارچوبش مشخص باشد». و من گفتم همچو پیشنهادی به هر یک از مبارزان سیاسی راه مذاکره را می‌بندد و هیچ‌کدام از قبل حاضر نیستند همچو سندی را امضا کنند بدهند. گفتند «شما با این‌ها صحبت کنید مجموعۀ این‌ها را شما روی کاغذ بیاورید.» گفتم هیچ تضمینی برای این‌که چهارچوب جلسه در آن محدود خواهد شد وجود نخواهد داشت. گفت «عیب ندارد ولی من بتوانم کلیات را قبلاً داشته باشم.» این جلسه هم دقیقاً یادم نیست، شاید دو سه ساعت بیشتر به طول انجامید. خلاصه من آمدم و با رفقای خودمان صحبت کردیم. بعد با عده‌ای از آقایان دیگر هم که در بیرون بودند صحبت کردیم و همان موقعی بود که آقای بازرگان گفت که دیگر فایده‌ای ندارد برای این‌که از فاکتور خمینی با شرایطی که فراهم شده است دیگر نمی‌شود صرف‌نظر کرد، من نیستم. به این ترتیب دیگر مسئله‌ای که باید مطرح می‌شد دیدگاه‌های شخصی من یا چند نفر رفیق هم‎فکر من می‌توانست باشد.

س- در این موقع چه کسی نخست‌وزیر بود؟

ج- ازهاری. بین ملاقات اول و ملاقات دوم ازهاری نخست‌وزیر شد و شاه از من پرسید در این ملاقات دوم که پیام من چطور بود؟ پیامی که قبل از آوردن ازهاری داده بود و در آن اعلام حکومت ازهاری تقریباً شده بود. گفتم والله مقدمۀ پیام…

س- این پیامی نیست که گفت من صدای انقلاب را شنیدم؟

ج- بله، مقدمۀ پیام با مؤخره آن نمی‌خواند برای این‌که صدای انقلاب را اعلی‎حضرت شنیدند اما حکومت نظامی روی کار آوردند. گفتم حکومت نظامی برای چیست؟ حکومت نظامی اگر برای کوبیدن نباشد روز دوم مسخره خواهد شد کما این‌که در مجلس این‌طوری شد و آقای ازهاری وقتی رفت پشت تریبون آدمی بود که در آن اونیفورم ژنرالی هول شده بود. گفت «بسم‎الله‎الرحمن‎الرحیم چون ایران نباشد تن من مباد.» یعنی رستم و سعد وقاص در آن واحد در جسم ایشان حلول کرده بود. و بعد با آن بازی مسخره و کمدی که پیش گرفت و ارتش اصلاً ماهیت به‌اصطلاح تجزیه پذیری‎اش را، موقعیت پراکندگی خودش را نشان داد با آمدن ازهاری و حکومت نظامی و وزیران نظامی که گوش تا گوش نشسته بودند. در جلسۀ دوم ما مطلبی تهیه کردیم به عنوان نظریۀ حزب دیگر جمعیت به‌عنوان «خروج از بن بست.» مأموریتم این بود که این را فقط برای شاه بخوانم دیگر. جلسۀ سوم وقتی من رفتم بعد از مقدمات گفتم که این‌طوری شد قضایا و ما یک نظری داریم به عنوان «خروج از بن‌بست.» گفت «بخوان آن را» چون مطلب تند بود من خواستم ایشان را آماده بکنم. گفتم البته این مطلب مطلبی نیست که مورد پسند اعلی‎حضرت قرار بگیرد ولی این متکی از یک طرف به یک سلسله واقعیت‌های عینی است که در جامعه هست. از یک طرف متکی به یک سلسله مسائل دماگوژی اجتماعی است که می‌خواهد مهار کند این جامعۀ عصیان زده را این است که شما نباید ناراحت بشوید. ولی من باز مقدمه را کافی برای خواندن مطلب نمی‌دیدم و چون پیش‌بینی کرده بودیم که به‌هیچ‌وجه موافقت نخواهد شد متن فرانسه و انگلیسی این را حاضر کرده بودیم و خبرنگاران داخلی و خارجی هم دعوت شده بودند به چهار ساعت بعد این ملاقات که دیگر بگوییم که ما یک همچو راه حلی ارائه کردیم. تازه من شروع کردم خواندن مقدمه را خواندم شاید در بند اول یا دوم رسیدم به استعفای شاه از سلطنت و تشکیل دولت، که البته این‌جا هم متن انگلیسی آن هست و هم متن فارسی و متن فرانسه.

س- بله، من ممنون می‌شوم اگر متن انگلیسی‌اش را به ما بدهید که ضمیمۀ نوارهای شما بکنیم.

ج- بله. که بند اول این عبارت بود استعفای شاه و تشکیل شورایی مرکب از افراد بصیر و مورد اعتماد ملت ایران. این شورا نه شورای سلطنت است و نه یک شورای غیرقانونی است. شورایی است ناشی از ذیل اصل ۴۸ که پیش‌بینی می‌کند تشکیل یک شورایی را مرکب از افراد بصیر و مورد اعتماد البته شاه که خوب، وقتی شاه موافقت می‌کرد که این شورا تشکیل بشود شرط ما این بود که مرکب از افراد بصیر و مورد اعتماد ملت ایران باشد. وقتی این بند اول خوانده شد البته تا این‌جا شاه سکوت کرده بود و با ناراحتی گوش می‌کرد چون مقدمه بود به‎اضافۀ بعضی توجیهات. یک مرتبه وقتی عبارت استعفای شاه از مقام سلطنت و تشکیل شورایی مرکب از افراد مورد اعتماد ملت ایران را من خواندم. شاه پا شد و دست‌هایش را داخل جیب جلیقه‌اش کرد و با ناراحتی گفت «این که راه‌حل نیست پس کودتا بکنید.» من دیدم که دیگر محل بحثی وجود ندارد پا شدم گفتم خدمت اعلی‎حضرت باید بگویم که خدمت سربازی هم نکرده‌ام تا چه برسد به کودتا. من اول هم گفتم که این راه‌ حل مورد پسند اعلی‎حضرت نخواهد بود. بعد اعلی‎حضرت یک خرده مکث کرد و گفت شما فکر می‌کنید ارتش از چه کسی اطاعت می‌کند؟ ارتش حتی از ولی‎عهد هم اطاعت نمی‌کند. گفتم تا به حال من فکر می‌کردم لااقل ارتش از منافع مملکت اطاعت می‌کند. گفت «نه شما ارتش را نمی‌شناسید و این ارتش جز از من از هیچ کسی اطاعت نمی‌کند.» و دیگر لحظه‌ای بود که من باید نمی‌آمدم بیرون و فرم برخورد طوری بود که حتی نمی‌شد مثلاً خداحافظی هم کرد یک چیزی هم گفت مثلاً آمد بیرون. از پشت سرم هم زیاد اطمینانی نداشتم که چه اتفاقی دارد می‌افتد به هر تقدیر من آمدم و این سه ملاقات به این شکل تمام شد و ما این جزوه را که انگلیسی‌اش را دادم به شما فرانسه‌اش را ندادم، این را در همان روز به خبرنگاران دادیم و منتشر کردیم و رادیوهای خارج هم همان روز خلاصه‌ای از این را، که البته تکیه رادیوهایی مثل بی‌بی‌سی فقط به استعفای شاه بود، پخش کرد.

س- آقای بنی‌احمد این چه زمانی بود که شما در مجلس استعفا دادید برای اعتراض به کشتاری که در پاوه شده بود به وسیله سالار جاف؟ ممکن است آن را توضیح بفرمایید؟

س- بله، عرض کنم که، آقای سالار جاف نماینده پاوه بود و جزو ایل جاف عراق بود که کوچ کرده بودند به ایران. البته ایل جاف یکی از ایلات تاریخی نوار مرزی است که بخشی در ایران سکونت داشتند و بخشی در عراق و این‌ها جزو ایل به‌اصطلاح آن طرف، آن سوی مرز بودند. و روی مسائل سیاسی روز و بارزانی و این‌ها، این‌ها آمده بودند به این‌طرف و اسکان داده شده بودند. این‌ها برادران زیادی بودند شاید هفت هشت برادر بودند. سالار و سردار و سربست و نمی‌دانم کی و این‌ها. و یک سلسله امتیازات فوق‌العاده‌ای این‌ها در ایران کسب کرده بودند که ساده‌ترین آن همان، عنوان نمایندگی سالار جاف بود بعد آن یکی برادر که خیلی به‎ظاهر هم آدم متین و موقری بود سمت آجودان کشوری شاه را داشت سردار جاف. و آن دیگری که سر بست بود آن هم با آقای نصیری و این‌ها در املاک کرج و آن‌طرف‌ها زمین‌های خیلی وسیعی را به‌عنوان شرکت سهامی کشت و صنعت و مهمانسرا و این چیزها ایجاد کرده بودند. و ما از نظر محل سکونت با آقای سردار جاف دیواربه‎دیوار بودیم یعنی همسایه بودیم. در پاوه مثل همۀ نقاط ایران یک سلسله اعتراضات روز به اقدامات دولت و این‌ها در جریان بود و آقای سالار جاف در مقام حفظ منافع دولت به عنوان یکی از نمایندگانی که سخت از دولت، صرف‌نظر از هر دولت، دولت شاه و سیستم حمایت می‌کرد برای سرکوبی این مردم یعنی در حقیقت منتخبین خودش موکلین خودش می‌رود به پاوه. و روزی که ایشان در آن‌جا بوده زد و خورد شدیدی بین مردم و ایشان روی می‌دهد که منجر به مداخلۀ مأمورین ژاندارمری می‌شود که از کرمانشاه رفته بودند. مأمورین ژاندارمری کرمانشاه پس از ساعت‌ها جنگ، بعد از این‌که مردم چوب و اسلحه دستی قمه و این چیزها را از این‌ها گرفته بودند مواجه می‌شوند با تیراندازی افراد جاف، مأمورین ژاندارمری که با یک کشته از ژاندارم‌ها موفق می‌شوند که عده‌ای از این‌ها را دستگیر کنند و سالار با عده‌ای دیگر فرار کرد.

س- ایشان خودشان نیروهای مسلح داشتند؟

ج- بله در محل داشت. و این عمل باعث شد که خوب، خیلی مسئله غیرعادی بود و من هم بر حسب موقعیت روزی که داشتم تبدیل شده بودم به یک مرجعیت کاذبی که هر اتفاقی می‌افتد سراغ من هم می‌آمدند. عواملی دوستانی در کرمانشاه داشتیم این‌ها آمدند از پاوه آمدند و تازه ما را برداشتند بردند به کرمانشاه. رفتم آن‌جا و خلاصه تظاهراتی بود در میدان کرمانشاه و آن‌جا یک سخنرانی شد و ؟؟؟ تیم به عنوان بررسی مسئله و دلجویی از اهالی می‌رویم به پاوه، ساعت شاید پنج پنج‎ونیم بعدازظهر، و عدۀ زیادی داوطلب شدند که بیایند و این عده زیاد تبدیل شد بعد به کاروان وقتی ما راه افتادیم که شاید در حدود مثلاً ۱۲۰ اتوبوس و کامیون به طرف پاوه. رفتیم آن‌جا و خوب، خانواده‌هایی که چهار پنج نفر کشته داده بودند این‌ها را دیدیم و ملاقات کردیم و بعد قضایا را دیدم و فلان، از نزدیک، بعد من آمدم تهران. آمدم تهران خوب، برای من خیلی غیرقابل تصور بود که نماینده‌ای اسلحه به روی موکلین خودش باز کند و با این‌ها آن‌چنان درگیری پیدا کند که پنج شش‌تا کشته جا بگذارد و بعد در میانجی‎گری ژاندارمری هم یک ژاندارم هم کشته بشود و گزارش ناحیۀ ژاندارمری هم تأیید حادثه و ماجرایی بود که مردم نقل می‌کردند. من یک نامه‌ای نوشتم به رئیس مجلس که، دکتر جواد سعید این موقع ریاست مجلس را داشت، نوشتم که به این ترتیب در این مجلس دیگر هیچ نوع ایفای وظایف نمایندگی مقدور و ممکن نخواهد بود. وقتی نماینده‌ای بخواهد، موکلین خودش با گلوله روبه‌رو بشود آن‌وقت من فکر نمی‌کنم دیگر ما سمتی برای دفاع از حقوق مردم داشته باشیم. برای این‌که مطابق قانون اساسی نمایندۀ هر روستایی نمایندۀ تمام ملت ایران هم هست. بنابراین من نمایندۀ تبریز نیستم. نمایندۀ مردم پاوه هم هستم. و من به عنوان اعتراض به این مسئله تا وقتی از ایشان سلب مصونیت نشده است یا لایحۀ سلب مصونیت ایشان از تصویب مجلس نگذشته است اعلام استعفا می‌کنم. و من اعلام استعفا کردم و دو سه روز بعد آقای رئیس طی نامه‌ای به من ابلاغ کرد که من با استفاده از اختیارات مقام ریاست دستور بازداشت ایشان را صادر کردم و دولت هم لایحۀ سلب مصونیت ایشان را به مجلس با قید دو فوریت داده.

س- دولت دولت آقای ازهاری بود آقا؟

ج- نخیر دولت آقای شریف‌امامی. آقای نجفی وزیر دادگستری بود. و گزارش ژاندارمری هم حاکی از تأیید مراتب است. و خود ایشان بازداشت شدند و من استعفا را مسترد کردم. البته دیگر در پارلمان در آن دوران نقشی زیاد از لحاظ نمایندگی باقی نمانده بود. برای این‌که حوادثی که در بیرون می‌گذشت آن‌قدر مهم و سریع بود که هیچ‌کس گوش شنوا به حرف‌های آن تریبون نداشت. و به همین دلیل وقتی آقای دکتر صدیقی مأمور تشکیل کابینه شده بود به طور غیررسمی، و طی چند مذاکراتی که با هم داشتیم درخواست توأم با اصرار و تأکید انحلال مجلس بود. ایشان هم با کمال میل قبول کرد.

س- ایشان می‌خواستند مجلس منحل بشود؟

ج- بله، یعنی ما این پیشنهاد را در همان مذاکرات اولیه با ایشان مطرح کردیم ایشان گفتند همین‌طور هم باید باشد.

س- عجیب به نظر نمی‌آید که انگار پیشنهادات آقای دکتر صدیقی درست عکس پیشنهادات آقای دکتر بختیار بود برای نخست‌وزیری؟

ج- همین‌طور هم بود تقریباً.

س- برای این‌که آقای دکتر بختیار…

ج- و ایشان می‌خواست از مجلس رأی اعتماد بگیرد. بله. و بعد من الان شنیدم که در یکی از مصاحبه‌ها یا گفته‌ها که خوب، این مجلس را و حتی نمایندگان مخالف یا حتی تنها نمایندۀ مخالف را هم در این مجلس ایشان کوبیدند درحالی‌که از آقای عباس میرزایی رأی اعتماد گرفتند. و آن‌موقع هم هی اعتراض ما این بود که این مجلس تا الان کجا بود؟ و این سنت پارلمانی تا امروز چطور رعایت نمی‌شد؟ چطور یک شبه همه‌چیز احیا می‌شود؟ قانون اساسی زنده می‌شود؟

س- آقای بنی‌احمد، من شنیدم که در جلسۀ خصوصی مجلس برای رأی اعتماد به آقای دکتر بختیار شما پیشنهاد کرده بودید که گره سیاسی ایران باز نخواهد شد مگر این‌که شاه استعفا بدهد. عکس‌العمل آقای دکتر بختیار و سایر نمایندگان در مقابل این پیشنهاد شما چه بود؟

ج- نه همچین چیزی نبوده و من در جلسۀ خصوصی که آقای بختیار به دعوت و خواست ایشان رئیس مجلس تشکیل داده بود شرکت نکردم. ولی طی نامه‌ای که به رئیس مجلس نوشتم این مطلب در آن‌جا بود. برای این‌که به محض این‌که ماجرای ملاقات من با شاه به آن‌جا رسید و مسئلۀ تشکیل دولت آقای دکتر صدیقی منتفی شد و روشن شد که آقای بختیار روی کار می‌آیند فقط در یک جلسۀ خصوصی مجلس شرکت کردم آن هم با یک خاطرۀ تاریخی تمام شد برای من که به این ترتیب دعوت آقای رئیس مجلس برای پیدا کردن یک راه حل سیاسی در بحران آن روزی بود. ما رفتیم و چون من آن مجلس را واقعاً صالح برای پیدا کردن چنین راه‌حلی نمی‌دانستم این بود که فقط می‌خواستم ببینم که روند مجلس چیست؟ و شاید در دل خودم هم آخرین جلسه‌ای بود که می‌خواستم شرکت کنم. چون حضور من در مجلس دیگر تحمل ناپذیر شده بود هم برای وکلا و هم برای امنیت خودم. چون چندین‌بار احساس کردم آمادگی برای حمله ؟؟؟ و این شکل‌ها و فحش‌هایی که شاید در جنوب تهران هم نمی‌شد شنید.

س- در داخل مجلس؟

ج- بله در داخل مجلس، آدم‌هایی مثل آقای دانشی و دیگران. و در آن جلسه اتفاقی که افتاد خیلی جالب بود برای این‌که بعد از آقای ریاضی که آقای سعید نایب رئیس شده بود مقداری رعایت حال مخالفین و بیش از همه رعایت حال من را می‌کرد و به جبران مافات برخاسته بود ایشان. هم به جبران مافاتی که از بابت شخصی که عرض کردم در بودجه ۵۴ از پایین پرونده سازی کرده بود برای من که ما نه رهبر از بالا داریم نه رهبر از پایین ما فقط یک رهبر داریم و هم به جبران کارهای ریاضی. داستان تغییر رئیس مجلس هم این شکلی بود که در سفر کوتاهی که من در اروپا بودم با مطبوعات در ارتباط تلفنی بودم تقریباً هر روز از روزنامه‌های تهران یک تماس تلفنی گرفته می‌شد. وقتی مسئلۀ انتخاب دورۀ آینده مجلس مطرح شد من گفتم که به نظر من ریاضی مسئول بخش بزرگی از انحرافات پارلمانی و حوادث روز کشور است و این آدم صلاحیت ریاست قوۀ مقننه را نداشت. خوب، روند سیاسی مملکت هم این بود که دیگر ریاضی را نباید انتخاب می‌کردند. و این اظهار من چون در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان منتشر شد چند روز بعد به نمایندگان ابلاغ می‌شود که ریاضی نباید انتخاب بشود و این برای این‌که سخت‌گران آمده بود که بنی‌احمد از اروپا مصاحبه بکند بگوید ریاضی نباید انتخاب بشود بعد شما به ما بگویید که ریاضی را انتخاب نکنید. درحالی‌که دستور انتخاب نکردن ریاضی به مناسبت مصالح خودشان بوده نه از بابت این‌که…

س- این دستور را شخصاً شاه داده بود؟

ج- به نظر این‌طوری می‌آید. غیر از این چون مرجع دیگری نمی‌توانست چنین دستوری بدهد. خوب، برای نمایندگان ناگوار بود حرفی را من بزنم و بعد هم بگویند که این‌کار نباید بشود. دقیقاً یک‌همچین جوی در زندگی پارلمانی من می‌گذشت. در آن جلسۀ خصوصی من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم سی چهل نفر داوطلب صحبت شده بودند و چون آقایان دیدند که من اشاره‌ای برای صحبت نکردم وقتی نگرفتم شروع کردند این دفعه به اعتراض. نمایندگانی که هر دفعه با صحبت من مخالف بودند و زمانی اصلاً وقت را با حضور شبانۀ خودشان در مجلس می‌گرفتند که مبادا مثلاً بنده بیایم صحبت کنم یا وقت بگیرم. همه شروع کردند به اعتراض به این‌که چرا فلانی نمی‌خواهد صحبت بکند چون رادیووتلویزیون نیست؟ جلسه خصوصی است ایشان نمی‌خواهند صحبت کنند؟ چون لژ مطبوعات خالی است ایشان نمی‌خواهند صحبت کنند؟ خوب، من دیدم آقایان تمایل دارند که ما هم یک حرفی بزنیم. من هم یک دستی بلند کردم که آقای رئیس. البته نوبت به من نمی‌رسید برای این‌که شاید سی نفر بیشتر داوطلب صحبت بودند. ولی ناطقی که پشت تریبون بود وقتی حرف‌هایش تمام شد آمد پایین رئیس مجلس گفت که آقای بنی‌احمد بفرمایید. گفتم من که نمی‌خواستم صحبت کنم نه به این دلیل بود که لژ مطبوعات خالی است یا تلویزیون وجود ندارد اگر آقایان یادشان نرفته باشد من اعتراض کردم به پخش تصویر و صوت ما از رادیو و تلویزیون که آزادی را ما در انحصار خودمان گرفتیم درحالی‌که همه‌جا را شما خفه کردید همۀ مردم را. و این در مسیر بدنام کردن ما است فضای بازی که فقط در انحصار ماست. نه این نبود من صحبت نمی‌کردم برای این‌که من فکر نمی‌کردم ما راه‌حل این بحران مردم را داشته باشیم. و یک کسی یا مرجعی راه‌حل بتواند پیدا بکند اول باید بداند کیست و از کجا آمده است؟ من اجازه می‌خواهم ما بدانیم که اول ما کی هستیم و چه‌جوری انتخاب شدیم و در بیرون چه می‌گذرد؟ آیا ما صلاحیت پیدا کردن راه‌حل را برای این بحران داریم؟ گفتم اصلاً هیچ جای دور هم نمی‌روم و از افرادی هم که در جلسه حضور ندارند حرف نمی‌زنم. آقای منوچهر پزشکی همشهری من که روبه‌روی من نشسته‌اند سه دوره هم وکالت مردم تبریز را دارند. صداقتاً خودشان اعتراف کنند آیا صد نفر، نمی‌گویم ایشان در تبریز می‌شناسند، در تبریز کسی ایشان را می‌شناسد؟ آیا عکس ایشان را به چهارراه شهر بزنند صد نفر می‌تواند بشناسد این کیست؟ که ایشان سه دوره است این مسند را به نام مردم تبریز اشغال کرده‌اند؟ آن‌وقت ما می‌توانیم برای مردم راه‌حل پیدا بکنیم؟ من علت این‌که صحبت نکردم این است. الان که خیلی اصرار دارید من یک پیشنهادی دارم به آقای رئیس. آقای رئیس اعلام تنفس بکنند آقایان نمایندگان از در اصلی بهارستان پیاده بروند خانه‌های‌شان فردا بیاییم این‌جا من دست همه نمایندگان را می‌بوسم به‌عنوان صالح‌ترین افراد که می‌توانند نسبت به این مردم تصمیم بگیرند ببینیم چند نفرمان فردا سالم این‌جا هستیم؟ بعد وقتی من این حرف را زدم سروصدا شروع شد. هیاهو و اعتراض که آقا باز شروع کردید. این حرف‌ها چیست؟ خلاصه آن‌چنان شلوغ شد که اعلام تنفس شد. آمدیم بیرون به سرسرا و پیشخدمت گفت آقای رئیس می‌گویند یک چایی… رفتم آن‌جا و نشستیم. معمولی صحبت روزمره بود و چایی آورده بودند. یکی از نمایندگان آمد تو و رئیس گفت یک چند دقیقه‌ای… او رفت و مثل این‌که به نمایندگان گفته بود که رئیس با بنی‌احمد دارد صحبت می‌کند مثل این‌که به گارد مجلس خواهند گفت که همه نمایندگان از در اصلی بهارستان پیاده بروند به خانه‌های‌شان. یک موقع ناظم مجلس خبر آورد که آقا همه نمایندگان با اتومبیل دررفتند و جز ده پانزده نفر کسی در بهارستان نبود. و این خاطره آخرین جلسه‌ای بود که من در مجلس شرکت کردم. بعد شرکت نکردم. کابینۀ آقای بختیار هم قبل از این‌که تشکیل بشود من چون در بن‌بست بودم از یک طرف احتمال یک در هزار به موفق بودن ایشان نمی‌خواستم مخالفت کنم. و از طرف دیگر بودنم در مجلس در مقام سکوت توجیهی نداشت. به این دلیل در قبل از تشکیل دولت ایشان از ایران خارج شدم. و درست روزی که شاه می‌رفت و ایشان رأی اعتماد می‌گرفت صبح ساعت ۷ من به تهران برگشتم که ساعت ۱۱ شاه رفت این بود که هیچ نوع دخالتی یا موافقت و مخالفتی من در دولت ایشان نکردم و به امید یک در هزار موفقیت ایشان بودم.

س- در دوران نخست‌وزیری ایشان در آن ۳۷ روز شما هیچ ملاقاتی با ایشان کردید؟

ج- نه، فقط روز ۲۱ یا ۲۲ بهمن روزی که ایشان نخست‌وزیری را ترک کردند منشی ایشان که همشهری ما بود خانم کلانتری.

س- بله، الان هم هستند.

ج- الان هم هستند؟

س- بله

ج- در خانۀ یکی از دوستانم بودم آن‌جا من را پیدا کردند که «آقا شنیدیم شما آمدید دربه‎در دنبال‌تان هستیم و از نظر من که یک همشهری شما هستم و علاقه‌مندم به آقای نخست‌وزیر یک سورپرایزی است که شما یک ملاقاتی بکنید و چه ساعتی برای شما ممکن است؟» صبح اول وقت بود. گفتم نزدیک‌های ظهر. و نزدیک‌های ظهر دیگر همه‌چیز تمام شده بود و ایشان در نخست‌وزیری نبود. این بود که مثل این‌که ناهارشان نیمه‌تمام مانده بود و رفته بودند.

س- وقتی آقای بازرگان نخست‌وزیر شدند شما باز هم با آقای بازرگان تماسی داشتید در زمان نخست‌وزیری ایشان؟

ج- بله روابط ما همچنان با آقای بازرگان ادامه داشت.

س- آقای بازرگان به شما پیشنهاد شغلی منصبی چیزی کردند در آن زمان؟

ج- چرا پیشنهاد شغلی کردند ولی من علاقه‌مند به ماندن در ایران بودم و پیشنهاد ایشان را با توجه به مخالفت جناح روحانیتی که ایشان مبعوث آن روحانیت بودند تقریباً یک تعارف تلقی می‌کردم. کما این‌که درست چهار پنج روز بعد از آن هم بازداشت شدم.

س- جریان بازداشت شدن شما چه بود؟

ج- جریان بازداشتم این بود که یک روز ساعت هشت صبح دو نفر آمدند منزل دو نفر جوان آمدند، در منزل من باز بود می‌آمدند و دو سه نفر هم من قبل از این‌ها ارباب رجوع داشتم. داشتیم صحبت می‌کردیم دو نفر هم آمدند و نشستند بعد چایی آوردند و این آقا که صحبت ما با ایشان تمام شد من به این‌ها گفتم که شما کاری دارید؟ بعد یکی از این‌ها آمد نشست پیش من و یک کاغذ دو صفحه قدیم می‌گفتند خط‌دار که الان در ایران آن‌موقع هم نبود دیگر شاید در دستگاه فقط آخوندها پیدا می‌شد. برای این‌که یکی دو نامه از آقای شریعتمداری دارم همان‌طور دو صفحه است. بعد به من نشان داد که نوشته بود که از این تاریخ، تاریخ هم نزده بود زیرش، احمد بنی‌احمد را در هر کجای ایران دیدید دستگیر کنید. امضا کمیتۀ مرکزی.

س- کمیتۀ مرکزی کجا؟

ج- هیچ‌جا کمیته مرکزی امضا هم اسم نداشت، من نگاه کردم گفتم من با این نامه جایی نمی‌آیم. اتفاقاً یک ربع بیست دقیقه قبل از آن آقای بازرگان تلفن کرده بود صحبت و احوالپرسی و که ندیدیم و نبینیم و کی ببینیم؟ گفتم اتفاقاً می‌روم به دیدن دکتر عابدی. دکتر عابدی شده بود مدیرعامل پتروشیمی. من برای دیدن ایشان به این مناسبت نرفته بودم. گفتم می‌روم به دیدن ایشان قرار است از آن‌جا به اتفاق بیاییم به دیدن شما. بعد که این نامه را دیدم تلفن کردم به ایشان به نخست‌وزیر. گفتم آقا تلفن صبح شما زیاد خوش یمن نبود. گفت چطور مگر؟ گفتم چنین نامه‌ای دو نفر جوان هستند و آورده‌اند. گفت بده به من ببینم کی هستند؟

س- جلوی خود آن‌ها تلفن کردید؟

ج- بله. من گوشی را دادم به این آقای ارائه کنندۀ نامه و بعد حرف‌های بازرگان را نفهمیدم چه گفت و به او گفتم قطع نکن بده به من گوشی را وقتی حرف‌هایت تمام شد. ولی وقتی این آقا گفت نه ما مأموریم و از این حرف‌ها وقتی حرف‌هایش تمام شد گوشی را گذاشت. گفتم به شما گفتم که گوشی را بده من الان ممکن است تلفن یک نیم ساعت مشغول باشد. گوشی را گذاشت و من دست کردم که مجدداً شماره را بگیرم ایشان دست کرد به اسلحه که خواهش می‌کنم دست به تلفن نزنید. گفتم آقا جان بگذار جیبت آن را. در اختیارت هستم هرجا می‌گویی برویم. خلاصه آن یکی دو نفر ارباب‌رجوع هم هاج‎وواج مانده بودند که چه شده است؟ چه اتفاقی افتاده است؟ پا شدم و من لباس برداشتم و یک کیف کوچک. آمدیم بیرون و دیدیم بله، بیرون معرکه‌ای است. پنج شش تا کامانکار و دو سه‌تا سواری و تمام توی آن‌ها پر. خلاصه ما را سوار یک شورلت سفید کردند و یک راننده جلو یکی نشسته بود عقب من نشستم و یک نفر هم پهلوی من نشست و راه افتاد. بعد توی راه این آقایی که جلو نشسته بود برگشت و نگاه کرد و گفت ای این آقای بنی‌احمد است. بابا برادر من همیشه تو آن خانه بود و ایشان این‌طوری و فلان و… خلاصه گفتم آقاجان انقلاب از این حرف‌ها تویش هست. البته من معتقد نبودم که انقلاب شده برای این‌که برخورد من با جناح خمینی من خودم این پیش‌بینی را می‌کردم منتهی خیلی زودتر از آنچه اتفاق افتاد و شاید هفت هشت ده روز تأخیر در کار بود. خلاصه رفتیم به قصر. ما را بردند به قصر و داستانش را عرض می‌کنم. و این علت بازداشت درست ناشی از مقاومت من از ملاقات و ایجاد رابطه با خمینی و توهمی که مسائلی که در رابطه با شریعتمداری پیش آمده است از من نشأت گرفته است.

س- شما هیچ‌وقت با آقای خمینی ملاقات نکردید وقتی که به ایران آمدند؟ یا در پاریس بودند؟

ج- نه در ایران نه در پاریس. نه تنها ملاقات نکردم بلکه البته اول داوطلب ملاقات بودم که ملاقات اول موکول شد به حضور ارکان اربعۀ ایشان آقای یزدی و قطب‌زاده و بنی‌صدر و سلامتیان. که سلامتیان واسطۀ این ملاقات بود گفت من نه بقیۀ آقایان می‌گویند که ما باید باشیم. گفتم نه من همچین ملاقاتی را نمی‌خواهم.

س- بقیۀ آقایان یعنی قطب‌زاده و بنی‌صدر و یزدی؟

ج- بله. و من از این ملاقات چشم پوشیدم و رفتم. برای دو ماه بعد که باز سفری داشتیم و به اصرار آقای میرزا رضی شیرازی که فوق‌العاده نزدیک بود به پاریس و نوفل‎لوشاتو و ظاهراً آدم آخوند عوامی بود و خیلی به خانۀ من تردد داشت، می‌آمد. آخوند، امام مسجد شفا بود و بعدها هم ترور شد و این تلفن کرد در حضور من با اشراقی صحبت کرد و نامه‌ای نوشت و اشراقی گفت نه ملاقات شما حتی من هم نخواهم بود. مطمئناً شما این ملاقات را می‌کنید. من آمدم به اروپا و در این مدت برخورد کردم به رحمت‌الله مقدم مراغه‌ای و ایشان قرار ملاقات با خمینی داشت. در همین شهر نیس چند روزی ما با هم بودیم ایشان رفتند که فردا قرار ملاقات دارند و پس‌فردا می‌روند به ایران. و گفت ملاقات فوق‌العاده مهم است پیام‌هایی از بازرگان دارند و جواب‌هایی را باید بگیرند و ملاقات Face à face است فوق‌العاده مهم است. ایشان رفتند. دو روز بعد من تلفن کردم که صبح ایشان باید می‌رفت به ایران و پرسیدم که رحمت ملاقاتت را کرده‌ای؟ گفت نه آن برای هفتۀ آینده درست در همین روز و من فردای همان روز خواهم رفت. گفتم تو برای ملاقات با خمینی یک هفته سفرت را به تأخیر انداختی؟ گفت چون این ملاقات فوق‌العاده مهم است و با اهمیت، این است که ارزش این تأخیر را دارد. در این فاصله من آمدم به پاریس و نامۀ شیرازی را هنوز رد نکردم به دستگاه خمینی، اشراقی. و شبی که ایشان ملاقات را کرده بودند ما در یک جایی مهمان بودیم. ایشان با پسرش آمد آن‌جا.

س- آقای مقدم مراغه‌ای؟

ج- بله آقای مقدم‌مراغه‌ای. خوب ما هم یک مناسبات دوستانه نزدیکی با هم داشتیم گفتیم خوب، آقا چه شد؟ ملاقات با خمینی چطور بود؟ چی بود اصلاً؟ چی گفت؟ بعد یوسف گفت من هم رفتم آقا. من هم بودم.

س- یوسف کیست آقا؟

ج- پسر آقای مقدم‌ مراغه‌‌ای. گفتیم خوب چه بود؟ یوسف‌خان تو چه دیدی؟ چه‌جوری ملاقات کردید؟ گفت «بله رفتیم توی اتاقی بود به اندازۀ این میز»، صاحبخانه یک میز بزرگی داشت، و آن تو بیست بیست و پنج نفر آدم کرده بودند ما را هم کردند آن تو.» که آقای مقدم ناراحت شد گفت «آقاجان نه، آدم زیاد بود اتاق به نظرت کوچک آمد به این کوچکی هم نبود.» پسرش گفت «خیلی خوب، حالا یک چیزی از این بزرگ‌تر. بعد یک شخصی آمد تو به او آقا شهاب می‌گفتند. گفت برخیزید ما همه پاشیدیم و بعد آقا آمد و همه رفتند دستش را بوسیدند.» ما هم دیگر سوژه پیدا کرده بودیم سر به سر رحمت مقدم بگذاریم و مقدم هم ناراحت می‌شد. گفتیم خوب، یوسف بابا هم دست آقا را بوسید؟ گفت «بله همه بوسیدند من هم بوسیدم.» گفتم خوب چه صحبت کردید؟ گفت «هیچ‌چیز.» گفتم چطور هیچ‌چیز، بابا هم با آقا صحبت نکرد؟ گفت «نه.» گفتم چطور بابا با آقا صحبت نکرد؟ گفت «نه. بعد از یک ربع دوباره آقا شهاب آمد گفت بروید بیرون.» مقدم ناراحت شد گفت «پسر کی گفت بروید؟» پسرش گفت «خوب، حالا گفت بفرمایید، معنایش همین بود.»

س- پسر آقای مراغه‌ای چند سالش است؟

ج- دوازده سیزده سالش. و ما زدیم به چاک. «دویست‎وپنجاه فرانک پول تاکسی دادیم. دویست‎وپنجاه فرانک پول تاکسی دادیم.» من حساب ملاقات خودم را کردم در همان‌جا نامه آقا میرزا رضی شیرازی را پاره کردم و از خیر این ملاقات گذشتم به اعتبار ملاقات پراهمیت و Face à face که آقای مقدم حامل پیغام آقای بازرگان و جواب‌های ایشان در ایران داشت. و هرگز به این ملاقات تن ندادم. اتفاقاً درست فردای آن روز گروه خبرنگارهای اشترن آمدند به دیدن من که از نوفل‎لوشاتو آمده بودند و یک روز قبل، معذرت می‌خواهم، که بروند به نوفل‎لوشاتو. آمدند و یک مصاحبه‌ای با من کردند گفتند که چه می‌بینید؟ گفتم والله یک دیکتاتور رفت ولی یک دیکتاتور دیگر از راه می‌رسد و پناه بر خدا از این دیکتاتور. و این‌ها رفته بودند فردایش با خمینی ملاقات کرده بودند عین این حرف‌هایی که من زده بودم با اسم من برای خمینی مطرح کرده بودند. و بعد این مصاحبه منتشر شد و در ایران در مجله زن‎روز به فارسی ترجمه شد. حالا باز خدا انصاف بدهد به مترجم که یک مقدار تعدیل کرده بود و من ترجمۀ آن را در این‌جا دارم به شما می‌دهم که در آرشیوتان باشد که شاید، البته خوب، دسترسی به این مجله زن‎روز مهم نیست ولی شاید شما نتوانید. این یک تکه عبارت را می‌خوانم. می‌گوید «آنچه نخست خمینی را به مقصود رساند در درجه نخست سرسختی و آشتی‌ناپذیری او بود. آیت‌الله تا این لحظه در زمینۀ ایدئولوژی اسلامی خویش تعصب به خرج داده است. اوضاع طوری است که بنی‌احمد سیاستمدار لیبرال ضدشاه نیز مجبور شده از خود سؤال کند که آیا در پایان کار یک دیکتاتوری دیگر جانشین دیکتاتوری سابق نخواهد شد؟ وقتی که در روز فرار شاه از ایران ما در تبعیدگاه پاریس به ملاقات آیت‌الله خمینی رفتیم او به ما گوشزد کرد که سیستم زمامداری حضرت محمد و دامادش علی امیرالمؤمنین متعلق به ۱۳ قرن قبل را برای جمهوری اسلامی ایران در نظر گرفته است.» تاریخ این مصاحبه یک روز قبل از فرار شاه است که جمهوری اسلامی را هم آقای خمینی تعیین کرده است. آخرش باز یک نکته جالب برای شما هست. می‌گوید «ولی در پایان کار مصاحبه دکتر ابراهیم یزدی که از دستیاران خمینی است که دکتر داروساز است و رشتۀ داروسازی را در دانشگاه تگزاس تدریس می‌کند با ما خودمانی‌تر شد. او برای ما تعریف کرد که آیت‌الله تصمیم دارد دزدان را حد بزند می‌خواران را با ضربات تازیانه کیفر بدهد و زناکاران را سنگسار کند. وقتی که یزدی قیافه‌های وحشت‌زدۀ ما را دید گفت پس چه انتظار داشتید این‌که خیلی بی‌آزارانه‌تر از صحنه‌هایی است که در زندان‌های آمریکا اتفاق می‌افتد.» آن‌وقت یک عده‌ای از آقایانی که با خمینی همکاری کردند و این همکاری را تا آن‌جا ادامه دادند که خمینی این‌ها را دفع کرد از خودش مدعی هستند که گول خوردند. درحالی‌که خمینی لااقل تنها کسی است که دروغ نگفته است هر چه گفته است کرده است. آشکارترین از این، قبل از این‌که اصلاً تصور رفتنش را به ایران بکند همه‌چیز را گفته است. سنگسار خواهد کرد تازیانه خواهد زد. حد خواهد زد. و جمهوری اسلامی را هم بر مبنای صدر اسلام ۱۳ قرن قبل در ایران پیاده خواهد کرد. بقیه مطالب هم که تویش هست بخوانید. این بود علت بازداشت من. خوب بازداشت من یک امر طبیعی بود و من وقتی ترجمه شدۀ این مطلب را در ایران دیدم قبل از انقلاب، این قبل از انقلاب در ایران ترجمه شده در زن روز، خوب، هر لحظه بعد از به قدرت رسیدن خمینی انتظار این بازداشت را داشتم.