روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۸

 

 

و به نظر من از نظر آن‌ها کار غیرعادی نبود. خوب عرض کردم این یک کار طبیعی بود و شاید هر کس دیگری بود و سیستم دیگری بود جز این هم نمی‌کرد. مضافاً بر این‌که من به سوابق روابط خودم خوب شانس این را که از این زندان بتوانم بیرون بیایم پیدا کردم و چون هیچ اتهامی این‌ها نمی‌توانستند بزنند و نداشتند بزنند این بود که روزی که آمدند و مرا آزاد کردند درست من هشت روز در بازداشت بودم.

س- در آن‌جا با شما بدرفتاری نکردند؟

ج- نخیر. البته روز اول بازداشت از صبح تا شب بدون این‌که بازجویی بشود در یک اتاق بسیار کثیف در مراقبت یک پسره شانزده هفده سالۀ مسلح که برای من هم نصیحت می‌کرد مسائل ایدئولوژیک اسلامی را تجزیه و تحلیل می‌کرد و سعی می‌کرد هدایت کند و نمونه هم می‌آورد. می‌گفت به خدا اگر سنجابی توبه نمی‌کرد و به راه راست هدایت نمی‌شد بیچاره شده بود بدبخت شده بود. می‌گفت «منی را که می‌بینید من همه‌کار کردم.» و عناوین این‌کارهای خودش را هم ذکر می‌کرد، از «فساد اخلاقی تا دزدی.» ولی وقتی نفس آقا به نام اسلام راستین به من خورد، من سواد ندارم، اما این نفس آن‌چنان بود که من همه را کنار گذاشتم. الان جز این‌که افراد ضدانقلاب را بکشم هیچ لذتی برای من بالاتر از این وجود ندارد.» بعد از جیبش یک عکس روزنامه‌ای را درآورد، مال یکی از روزنامه‌ها یا مجلات یکی دو سال پیش بود، گفت «این را ببینید.» عکسی بود که هویدا از سرسرای کاخ پایین می‌آمد با گل و تشکیلات و این‌ها. گفت «ناهار هویدا را آن روز بردم و این عکس را به او نشان دادم. گفتم یادت می‌آید؟ گفت آره چه روزهایی بود. خوب وقتی این را بدهند من بکشم می‌دانی من به چه ثوابی نایل می‌شوم، چه لذتی دارد. ولی تعداد ما آن‌قدر زیاد است که به نوبت است.» و تا عصر من در یک‌همچین چیزی بودم و بالاخره من به زور گفتم خفه شو. هی گلنگدن تکان می‌داد و بازی می‌کرد. و به من می‌گفت راه نرو ـ برای این‌که محل نشستن نبود و توی آن اتاق راه می‌رفتم همه‌جا کثافت بود ـ من سرم گیج می‌خورد. برای این‌که او داشت با من راه می‌رفت، و تا غروب همین‌طور ادامه پیدا کرد و بعد این وسط سری بیرون می‌کرد و می‌آمد می‌گفت «رفته دنبال کار تو به نخست‌وزیری، از صبح که تو آمدی رفته دنبال کار تو به نخست‌وزیری». گفتم کی رفته؟ گفت «آن آقای زواره‌ای». گفتم زواره‌ای کیست؟ گفت «آقای زواره‌ای بازپرس است.» بعد ساعت هشت‎ونیم بود که گفتند آقای زواره‌ای آمد. بعد آقای زواره‌ای آمد و ده دقیقه بعد آمدند چشم‌های مرا بستند و یکی دستم را گرفت و از اتاق بیرون آورد. بعد من دیدم یک ماشین جلو عقب می‌رود، احساس می‌کردم، بعد که ماشین نگه داشت گفت سوار ماشین بشوید مواظب باشید سرتان نخورد به سقف، سرتان را بیاورید پایین. یک استیشنی بود و من هم نمی‌دانستم ماشین چه نمره‌ای است. با وجود تمام این‌ها باز پیشانی‌ام خورد به ماشین و زخم کوچکی برداشت. و با این ترتیب این ماشین در حدود بیست دقیقه راه رفت و من احساس می‌کردم این در یک محوطه‌ی معینی است ماشین راه می‌رود، رانندگی می‌شود. بعد از یک مدتی نگه داشتند و گفتند پله هست مواظب باش. پله‌ها رفت بالا و راهرو و از راهرو بالا رفتیم. خلاصه این‌ور و آن‌ور بعد در یک سلولی را باز کردند گفتند که بفرمایید بدون بازجویی و هر چیز دیگر. چشم‌های مرا باز کردند. یک سلولی بود که طولش همان طول یک انسان و عرضش هم در حدود ۷۰ سانتیمتر دیگر جایی برای نشستن و این‌ها نبود منتهی سیمان بود و یک تشک کثافت که جرم روی آن بسته طوری که اصلاً هیچ چیزی امکان نداشت. من مقداری مواد ضدمیکروب و سمی و این چیزها هم و ضدعفونی همراه خودم داشتم، مواد صابونی و مواد ضدعفونی، این‌ها را پخش کردم، چون نه بازجویی شده بودم و نه بازرسی بدنی شدم و کیف من هم همو؟؟هم بود و توی آن ملافه این‌ها هم گذاشته بودم با پیش‌بینی همۀ این‌ها. ولی باز طوری بود که نمی‌شد روی آن هیچ کاری کرد. بعد یک آقایی آمد خیلی اظهار ارادت کرد و محبت کرد و گفت من می‌روم از گرمخانه دوتا پتوی خوب می‌آورم و این روی تشک را پاره می‌کنم می‌اندازم دور و آن را می‌کشم. بعد رفت داغ داغ آورد از پایین. خلاصه ما هشت روز در آن‌جا ماندیم و روز هشتم که آمدند برای آزادی من آقای امیرانتظام بود که البته ایشان را نمی‌شناختم و احساس می‌کردم دیدم جایی ولی کجا نمی‌توانستم تشخیص بدهم با آقای هادوی دادستان و آقای هادوی گفت که ما خیلی عذر می‌خواهیم و ساعت دو بعدازظهر تا الان، غروب بود، همۀ دادرسی را ما گشتیم و برای ما روشن نشد که دستور بازداشت شما را چه کسی داده. گفتم آقای آذری من یک هفته است بازداشت شدم شما چرا امروز بعدازظهر دنبال علت بازداشت من می‌گشتید؟ همان لحظه قبل از بازداشت من نخست‌وزیر مملکت در جریان بازداشت من بود. گفتم من بیرون نمی‌آیم تا اتهام من روشن بشود، من به چه اتهامی هشت روز در این‌جا بودم؟ بعد آن آقا که بعدها فهمیدم امیرانتظام بود گفت آقای بنی‌احمد شما چند دقیقه‌ای بیا بیرون؟ گفت «آقا جان نرخ تعیین نکن، این بغل دستت آقای جاف است آن‎ور هویدا است، آن‌ور آزمون است و هیچ معلوم نیست که امشب چه اتفاقی بیفتد اگر اتفاقی افتاد اولین آدم‌ها که سراغ تو می‌آیند این‌ها هستند. حالا بیا بیرون هر حرفی داری بیرون بزن.» خوب دیدم منطقی است. من در نشان دادن ناراحتی خودم مقاومت بی‌جایی نشان دادم. این بود که بیرون آمدم. خوب مرا آوردند منزل و قضایا تمام شد با نوشتن یک مقاله که من در روزنامه کیهان نوشتم که خیلی تند بود و به عوامل بازداشت خودم که ظاهراً مشکوک بود شدیداً حمله کردم، برای این‌که من تا آن لحظه نمی‌دانستم عنوان چه گذاشتند. بعد از این‌که روزنامه‌ها را خواندم، چون روزنامه که در زندان نمی‌آمد، دیدم که در رابطه با سیا دستگیر شدم، خبر این بود. بله این داستان گرفتاری ۸ روز من بود در رژیم آقای خمینی و بعد هم بیرون آمدم. وقتی آمدم بیرون…

س- شما از طریق قانونی بیرون ‌آمدید؟

ج- نه منظورم بیرون از زندان است. مصادف شدیم با رفراندوم دولت و جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر آقای خمینی. جمعیت اتحاد برای آزادی تبدیل به حزب شده بود و کمیتۀ مرکزی تصویب کرد که انتخابات را تحریم بکنیم و ما انتخابات را تحریم کردیم و جزو معدود سازمان‌هایی بودیم که انتخابات را تحریم کردیم که در روزنامه‌های روز هم منعکس شد، من این‌جا فتوکپی کیهان را خدمتتان می‌دهم با دلایل تحریم ما. این‌جا نوشته است که جبهۀ دموکراتیک ملی در رفراندوم شرکت نمی‌کند، چریک‌های فدایی خلق، اتحاد برای آزادی و حزب جمهوری‎خواه عدم شرکت در رفراندوم را اعلام کردند. سپس دلایل عدم شرکت ما را به طور جداگانه در این رفراندوم نوشته است که، «از جمله هم نحوۀ رأی‌گیری از نظر حقوقی درست نمی‌دانند،» حزب یعنی، «زیرا دست و بال رأی دهندگان بسته شد و آرا در یک کانال مشخص هدایت می‌شود. به وجود شرایط آزاد در این رأی‌گیری معتقد نیست زیرا صحت اجرای انتخابات کافی نیست بلکه برای یک رفراندوم آزاد قدرت تشخیص و اندیشه‌ی آزاد لازم است و این فقط در صورتی ممکن است که انسان برای این‌که بتواند از این موارد متعدد یکی را انتخاب کند قبلاً در مسیر تبلیغ آزاد جهت شناخت مزایا و معایب هر یک از آن امر قرار گرفته باشد و تاکنون چنین شرایطی فراهم نشده است. یک انسان آزاد باید بداند به چه رأی می‌دهد و چه چیز را انتخاب می‌کند و تا شناسایی کامل از جمهوری نداشته باشد، از چیزی نداشته باشد نمی‌تواند به آن رأی بدهد. با توجه به دلایل فوق ما در انتخابات شرکت نخواهیم کرد.» البته دلایل این نبود، اعلامیۀ ما مفصل بود این خلاصه‌ای بود که روزنامه کیهان نوشته بود. و بعد از آن هم دیگر…

س- شما با جبهه دموکراتیک ملی هم تماس‌هایی داشتید؟

ج- ما هم با چریک‌های فدایی خلق آن موقع در تماس بودیم و خیلی کم با جبهه دموکراتیک در رابطه با آقای دکتر دامغانی و یکی دو ملاقات با حضور ایشان با آقای متین‌دفتری، حتی قبل از اعلام جبهه دموکراتیک یکی دو بار با هم ناهاری خوردیم و صحبتی کردیم، و بعد از آن دیگر…

س- با چریک‌های فدایی خلق که گفتید چه نوع ارتباطی داشتید؟

ج- چریک‌های فدایی خلق هم یک مقدار احساس علایق سیاسی از طرف آن‌ها و سازمان‌شان به طور طبیعی با ما [بر]خورد کردند. آقای شانه‌چی آن‌موقع که هم با دفتر آقای طالقانی کار می‌کرد و هم با این چریک‌ها، جزو رده‌های اول رهبری بود با ما در ارتباط بود…

س- پسر آقای شانه‌چی را می‌گویید؟

ج- بله، پسرشان که اعدام شد، همین پسر اعدام شد.

س- بله یک پسرشان که با چریک‌های فدایی بود و یک پسرشان با سازمان مجاهدین خلق.

ج- نه آن‌که با چریک‌های فدایی خلق بود، و چریک‌های فدایی خلق هنوز موضع امروزی را نداشتند نه اقلیت‌شان در موضع امروز بودند و نه اکثریت‌شان. آن‌ها به صورت یک سازمان دموکراتیک و ناوابسته عمل می‌کردند. در یک رفت‎وآمدهای این شکلی بودیم.

س- ولی بعداً شروع کردند از رژیم خمینی شدیداً حمایت کردن، حتی در جریان گروگانگیری هم شدیداً از خمینی حمایت کردند هنوز جدا نشده بودند. این حمایت بود اگر یادتان باشد که آن‌ها به همراهی خمینی، علیه، به قول خودشان، لیبرال‌ها وارد میدان شدند.

ج- نه دیگر تا آن مرحله کار ما نکشید برای این‌که در ۲۹ اردیبهشت ماه من ایران را ترک کردم، سال ۱۳۵۸، و این است که دیگر هیچ نوع رابطه‌ای نداشتیم و بعدها هم من غیرالمستقیم مذاکراتی برای تشکیل یک جبهۀ میهنی صورت گرفت موقعی که بنی‌صدر در ایران بود…

س- شما با آقای بنی‌صدر هم ملاقاتی داشتید؟

ج- نخیر.

س- هیچ‌وقت شما با ایشان تماسی داشتید؟

ج- هرگز، هرگز.

س- آقای بنی‌احمد شما در بیرون که این حزب را داشتید «اتحاد برای آزادی» که بعد تبدیل به حزب شد شعار این حزب در واقع سوسیال دموکراسی در ایران بود. آیا فکر نمی‌کردید که این شعار برای مردم ایران کاملاً بیگانه باشد؟ بالاخص در آن زمان که تب مذهبی و سنت‌گرایی در ایران شدت گرفته بود؟

ج- ما سوسیال دموکراسی را مطرح نکرده بودیم ولی چیزی را مطرح کرده بودیم که اگر یک روشنفکر می‌خواست رویش انگ بزند بله، سوسیال دموکراسی بود شاید هم سوسیالیسم بود. ولی اگر برای یک زارع ایرانی برای یک کارگر ایرانی مطرح می‌کردیم برایش نامفهوم نبود برای این‌که خودمان هم مدعی بودیم که در جا معه از منافع زحمت‎کشان دفاع خواهیم کرد.

س- منظور شما از چیزی که می‌گویید اگر مطرح می‌کردید این است که نه سوسیال دموکراسی به آن معنا بلکه خواست‌هایی را که می‌شد در واقع نام سوسیال دموکراسی به آن‌ها داد، آن خواست‌ها را مطرح می‌کردید برای توده‌های زحمتکش مورد قبول‌شان واقع می‌شد، منظورتان این است؟

ج- دقیقاً این است. و البته عرض کردم شما به‌عنوان یک روشنفکر ممکن بود تعبیر به سوسیال دموکراسی بکنید ولی ما همچین اسمی را نداشتیم. البته توی مرامنامه‌ی حزب تشکیل یک دانشگاه سوسیالیستی پیش‌بینی شده است و یکی از اصول مرامنامه این بود که یک دانشگاه سوسیالیستی در ایران تأسیس بشود.

س- منظور شما از دانشگاه سوسیالیستی چیست؟

ج- برای تدریس مبانی علمی سوسیالیسم. خوب یکی از مکاتب فلسفی است که با انشعابات زیاد می‌تواند دربرگیرنده‌ی یک‌همچین عنوانی باشد و اگر این مسئله برای شما جالب باشد من یک نسخه از مرامنامۀ حزب را خدمتتان بدهم.

س- با کمال میل، حتماً. من در این‌جا، شما را هم خسته کردم و الان هم دیروقت است، با تشکر از شما و این‌که لطف کردید و این‌همه وقت در اختیار ما گذاشتید و با صبر و حوصله به سؤالات ما پاسخ دادید تشکر می‌کنم و مصاحبه را خاتمه می‌دهم.

ج- من هم امیدوارم که این مصاحبه حداقل یک منبع خیلی کوچک و یک گوشۀ خیلی کوچک از تاریخ تاریک معاصر را بتواند روشن بکند اگر همچین نقشی را این مصاحبه داشته باشد من فکر می‌کنم که نه تنها به اجر خودم رسیدم بلکه ناراحتی چندین ساعتۀ شما هم در گرو این کار جبران شده باشد.

س- خواهش می‌کنم.