روایت‌کننده: آقای ابوالحسن بنی‌صدر

تاریخ مصاحبه: ۲۱ مه ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱

 

 

 

 

 

مصاحبه با آقای دکتر ابوالحسن بنی‌صدر در روز ۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۳ برابر با ۲۱ مه ۱۹۸۴ در شهر کشان حومه پاریس ـ فرانسه.

س- آقای دکتر بنی‌صدر در شروع مصاحبه می‌خواهم از شما تقاضا بکنم که به تفصیل راجع به سوابق خانوادگی‌تان برای ما توضیح بفرمایید.

ج- نمی‌توانم، کار سختی است که شما می‌خواهید برای این‌که من عادت ندارم به شرح زندگی گفتن. هرچند مثل شما کس دیگری نشسته است و شرح زندگی همین‌جور ضبط کرده. از سوابق خانوادگی آن‌چیزی که من یادم می‌آید این است که پدر من یک مرد روحانی بود، مرحوم شد، به مناسبت قرارداد ۱۹۳۳ که از او خواسته بودند تلگراف تبریکی به رضاشاه بکند و او از رئیس شهربانی، سرهنگ اسدی بود و با ما نسبتی هم داشت، همدان پرسیده بود که اگر تلگراف نکنم و از شهر بیرون بروم شما خواهید گفت که من از شهر بیرون رفتم و در شهر نبودم؟ گفته بود که اگر امروز بروید بله. و پدر من با مادرم، زمستان هم بوده، عصر همان‌روز از شهر خارج شدند و به ده رفتند. در این سفر است که من به دنیا آمدم در ۱۶ فرسخی همدان در دهی به نام باغچه.

س- اگر لطف بفرمایید و یک‌مقداری راجع به سال‌های دانشجویی خودتان توضیح بدهید و این‌که چطور شد که به فعالیت‌های سیاسی علاقه‌مند شدید ممنون خواهم شد.

ج- فعالیت‌های سیاسی باید بگویم که اصلاً در شهر همدان وقتی متفقین وارد ایران شدند و رضاشاه رفت و آزادی فعالیت شد خانه‌ای که من در آن بزرگ شدم یک خانۀ سیاسی بود برای این‌که هر روز جمعیت پر و خالی می‌شد. پس بنابراین من با این فعالیت سیاسی خو داشتم گیریم به این‌که حتی قبل از بیست شهریور هم محیط خانه محیط شکایت دائمی از رژیم بود و من یادم می‌آید که یک‌دفعه می‌رفتیم نزد چشم‌پزشک و در اتوبوس به میدان بهارستان رسیدیم و من خیال نمی‌کردم که در بیرون هم بد یا چیزی گفتن به رضاشاه عیبی داشته باشد پس خطاب به آن مجسمه ناسزا گفتم و یک‌دفعه دیدم همه رنگشان پرید و پدرم با دست دهن مرا بست و کاملاً حالتی دست داد که همه خیال می‌کردند الان همۀ این اتوبوس را می‌برند و به رگبار می‌بندند، همچین حالت وحشتی دست داد که من خیلی یکه خوردم و بعد پرسیدم که شما خودتان می‌گفتید که این آدم بدی است. گفت بله اما نگفتم توی خیابان بگویی. پس محیط سیاسی این‌جوری بود. در دورۀ دبیرستان مسئلۀ ملی شدن نفت پیش آمد و من آن‌وقت کلاس پنجم متوسطه بودم.

س- یعنی در سال ۱۳۲۹؟

ج- بله ۱۳۲۹ من پنجم متوسطه بودم و از این متونی که بود و به مردم می‌دادند امضا می‌کردند که به خاطر سعادت ملت ایران و تأمین صلح جهانی ما امضاکنندگان زیر می‌خواهیم که نفت در سراسر ایران ملی شود. از این‌ها من هم می‌گرفتم و به امضا می‌رساندم. اتفاقاً از یک معلم تاریخ یک جمله‌ای یادم هست که وقتی این متن را دادم امضا کند گفت که فایده ندارد من امضا نمی‌کنم. و من به او گفتم که شما که معلم تاریخ هستید شما چطور می‌گویید فایده ندارد؟ پس چرا تاریخ را درس می‌دهید؟ بله و این جواب من او را به هیجان آورد و امضا کرد. گفت خوب چیزی را یاد من آوردی امضا کرد. پس این‌جور فعالیت‌ها بود در دبیرستان. کلاس ششم متوسطه هم که دیگر اصلاً فعالیت خیلی داغ‌تر بود برای این‌که توده‌ای یک‌طرف بود مصدقی یک‌طرف بود و باز از آن‌جا هم یک خاطرۀ چشم‌گیری به یاد من هست و آن اعتصاب مدارس متوسطه است که بعد معلوم شد پشت این یک مسئلۀ سیاسی بود. به هر حال من وقتی وارد مدرسه شدم دیدم دانشجویان همکلاس من در جلوی در ایستاده‌اند و می‌گفتند که شما نباید به کلاس بروید. گفتم چرا؟ گفتند برای این‌که اعتصاب است. گفتم چه کسی برای اعتصاب تصمیم گرفته است؟ گفتند آن‌هایی که باید تصمیم بگیرند. گفتم نه تصمیم را من باید بگیرم و تصمیمی که در آن شرکت نداشتم خود را مقید به تبعیت نمی‌بینم. رفتم و سر کلاس نشستم. تنها دانش‌آموزی بودم که در کلاس نشستم و یکی دیگر هم بعد آمد و معلمی داشتیم که معلم انشا فارسی ما بود و اگر اسمش یادم مانده باشد اسمش میرفخرایی و او به کلاس آمد و بسیار تشویق کرد و بعد هم کم‌کم دیگران آمدند و به‌اصطلاح اعتصاب نگرفت. آن‌وقت مدرسۀ علمیه می‌رفتیم. پس این‌گونه فعالیت‌ها بود، فعالیت‌های سیاسی در این حدومرز بود تا ۲۸ مرداد پیش آمد و بعد هم فعالیت‌های مخفی بود.

س- معذرت می‌خواهم شما در این مدّت فعالیت‌های نهضت ملی و مبارزات نهضت ملی منظورم از سال ۱۳۲۹ تا سال ۱۳۳۲ که کودتای ۲۸ مرداد اتفاق افتاد با هیچ گروه و سازمان سیاسی همکاری داشتید؟

ج- نه و دلیلش هم واضح است به دلیل این‌که اولاً آن‌روز احزاب شناخته نبود، بعضی‌ها تازه تشکیل شده بودند، با حزب توده که خب ما مخالف بودیم و ثانیاً این احزاب بیشتر در تهران فعال بودند و در شهرستان‌ها فعالیت حزبی اصلاً نه معنا داشت و نه جا و شکلی داشت و ثالثاً موقعیت پدر من در همدان وضعی نبود که من بتوانم در یک حزبی عمل بکنم. در تهران که آمدیم سال پنجم و ششم متوسطه من در تهران تحصیل کردم. در این‌جا خب از لحاظ روی کار آمدن مصدق و فعالیت جبهۀ ملی و وضع مجلس آن‌روز خانۀ ما یکی از خانه‌های بسیار فعال سیاسی بود و غالباً ملاقات‌های سیاسی مهم انجام می‌گرفت. دوسه‌تا از این ملاقات‌های مهم و کارهای مهم من حالا یادم هست که می‌توانم برای شما نقل کنم. یکی از آن‌ها مسئلۀ استعفای ضیاءالملک فرمند از وزارت کشاورزی بود که قهر کرده بود و مصدق از پدر من خواسته بود که ایشان را راضی کند که استعفایش را پس بگیرد. آن‌ها رفیق سی ساله با هم بودند و نمی‌خواست او قهر کند. پدر من از فرمند پرسید که خب چرا شما قهر کردید؟ گفت مصدق به من سوءظن برده که من مذاکرات هیئت وزیران را، بعضی از اسناد را می‌برم و به علا می‌دهم و او به شاه می‌دهد و من از این‌که یک دوستی در حق دوستی چنین ظنّی برده عصبانی هستم و خود را مغبون می‌یابم. در حالی که من این‌کار را نکردم و زاهدی می‌کند. پدرم این را به مصدق گفت که ایشان همچین گله‌ای از شما دارد. گفت گلۀ ایشان وارد است و من هم پی بردم و خیلی از ایشان عذرخواهی می‌کنم و فرمند به دولت برگشت. یکی دیگر مسئلۀ انتخابات بود که مصدق متوقف کرد شبی که می‌خواست به سازمان ملل برود.

س- انتخابات دورۀ هفدهم.

ج- بله. این خیال می‌کنم اولین عمل سیاسی مشخصی است که من انجام دادم چون‌که در منزل بین بزرگ‌ترها بحث بود که این انتخابات به ضرر مصدق تمام شد و هرچه مخالف او هستند به مجلس می‌روند و اولین کار این‌ها هم این است که این دولت را بردارند. من هم یک نامه‌ای خطاب به مصدق نوشتم که خیلی بلند است یعنی این‌قدر. روی کاغذهای بلند نوشتم که: این‌جور بحث‌ها را من شنیدم. منی که ملی شدن نفت برای من آینده است، اگر این انتخابات به این صورتی که می‌گویند انجام بگیرد این آیندۀ تاریکی است و من به شما پیشنهاد می‌کنم که شما انتخابات را باطل کنید و اگر نه متوقف کنید. امضا کردم و بردم به خیابان کاخ شماره ۱0۹ که به آن‌ها بدهم. حالا آن‌جا تردید کردم، من هم آن‌وقت یک جثۀ کوچکی داشتم و وقتی من لیسانس گرفتم ۴۶ کیلو وزن داشتم چون غالب دوران دبیرستان و سه سال اول دانشکده در مرض و ضعف بدنی گذشته بود، پس جثۀ خیلی کوچکی داشتم و گفتم خب این‌ها می‌گویند این بچه این نامه را آورده و می‌گوید به نخست‌وزیر بدهید می‌گیرند می‌اندازند توی خاکروبه. پس گفتم که این نامه از پدرم است. آن‌ها ناچار بردند و به مصدق دادند. حالا به خاطر آن انتخابات را متوقف کردند یا نه من نمی‌دانم چون شما پرسیدید چگونه فعالیت سیاسی کردم. این دوتا و اما سومی خیال می‌کنم از این مهم‌تر است و آن داستان کتک خوردن است. اولین کتک سیاسی که خوردم سال ششم متوسطه بودم. روزنامۀ آرام مدیرش سرهنگ یمنی بود که یک سندی چاپ کرده بود که شرکت نفت سابق یک پولی به جبهه ملی داده است که فعالیت بکند و آموزش را بگذراند خصوصاً به دبیر این جبهه آقای حسین مکی، شخصی به نام بنت. من نگاه کردم و دیدم که این اسم «بنت» N مثل M نوشته شده است به نظرم رسید که این‌ کار ایرانی باشد برای این‌که انگلیسی لااقل اسم خودش را اشتباه نمی‌کند. حالا آن روزنامه نوشته بود حالا هر کس تردید دارد بیاید و عین سند را ببیند درحالی‌که خود این تردید می‌آورد اگر عین سند با عکسش فرقی نمی‌کند. پس من گفتم که بروم و ببینم که این سند چیست. رفتم به آن ادارۀ روزنامه. آن‌وقت بود که این‌ها در مجلس بر ضد مصدق در مجلس متحصن شده بودند، روزنامه نگارانی از این گونه. او نبود و برادری داشت به اسم اسماعیل یمنی که مدیر روزنامۀ دیگری بود، او بود. بعد گفت برای چه آمدی؟ گفتم که روزنامه نوشته است و من هم آمده‌ام که سند را ببینم. گفتند که آقای سرهنگ نیست و بروید و عصری بیایید. گفتم بسیار خوب. من هم عصری رفتم او نبود و این اسماعیل گفت که بچه برو گم‌شو مزخرف نگو. گفتم من نه مزخرف می‌گویم و نه بچه هستم، شما گفتید سند من هم آمدم این‌جا ببینم. بدون هیچ مقدمه‌ای با همین مختصری که سؤال و جواب شد او شروع به زدن کرد با یک حالت بسیار بدی. خب من یک جثۀ کوچکی داشتم و او یک هیولایی بود. کتک مفصلی که زد به کنار بعد تلفن کرد به علوی‏مقدم که فرماندار نظامی بود که بله یک اخلالگری این‌جا آمده است و اخلال در کار می‌کند و بیایید و او را بگیرید و بالاخره هم دوتا پاسبان آمدند و مرا کتک خورده به کلانتری سوم بردند در چهارراه یوسف‌آباد. تا شب آن‌جا بودم. شب کسان من آمدند و تلفن به مکی کردند و مکی تلفن به وزیر جنگ کرد و بالاخره از آن‌جا مرا پیش مکی در خانه‌اش بردند که یک عکسش را هم امضا کرد و به من داد که من هنوز آن عکس را دارم، خانه‌اش در خیابان ارامنه بود. مرا که دید گفت، «من خیال می‌کردم حالا یک قلچماقی با اسماعیل یمنی دعوا کرده است.» تعجب کرد و گفت نخیر شما شنبه بیایید، حالا مثلاً پنجشنبه بود که این داستان پیش آمد، برویم پیش آقای نخست‌وزیر که او ببیند که این چه فرماندار نظامی است که ایشان دارند و با موافقان ایشان چگونه عمل می‌کنند. گفتیم که از این بهتر هیچ نمی‌شود. کی؟ هشت صبح شنبه. ساعت هشت صبح شنبه ما باید در فرمانداری نظامی خودمان را طبق تعهدی که سپرده بودیم معرفی می‌کردیم. پس قرار شد که ۹ صبح باشد. گفتیم بسیار خوب. هشت صبح به آن فرماندار نظامی رفتیم که ما باید ساعت ۹ خدمت آقای نخست‌وزیر برسیم. گفت حالا شما این‌جا تشریف داشته باشید. هیچ انداختند آن‌جا. هرکس رفت آمد داد قال هیچ ابداً تحویل نمی‌گرفتند و ما را آن‌جا نگه داشتند. برادر بزرگ من به منزل دکتر مصدق رفت که به مکی بگوید آقا این‌جوری شد بنابراین منتظر نمانید. همان روز بود که مصدق نمایندگان مجلس را دعوت کرده بود در خانه‌اش و برای آن‌ها سخنرانی کرد، همان روز بود. بنابراین از این جهت می‌بینید که خوب توی ذهن من مانده است. بعد شد ۲ بعدازظهر. آمدند و گفتند خب شما مختارید که بروید و در آن‌جا معاون فرماندار نظامی را ببینید. رفتم که معاون فرماندار نظامی را ببینم خود علوی‏مقدم را دیدیم. اول پرسید که شما کی هستید؟ گفتم من دانش‌آموز هستم. حالا من یک سؤال از شما دارم. شما در تلفن چه‌جوری تشخیص دادید که از من یک چاقوکشی ساختید که اسماعیل یمنی را می‌خواسته بزند که دستور توقیف دادید؟ گفت که من چاره نداشتم و او به من تلفن کرد، گفتم مگر ایشان مأمور شما بود که به شما تلفن بزند مگر هرکس زودتر دستش به تلفن رسید و تلفن شما را دانست باید طرف مقابلش را توقیف کرد؟ شما فرماندار نظامی حکومت مصدق هستید یا فرماندار نظامی آقای اسماعیل یمنی هستید؟ برادر من به پهلوی من میزد که خلاصه این‌جور تند حرف نزن ولی من در آن سنی که داشتم و دوره هم دورۀ مصدقی متوجه این نبودم که باید به چه ترتیب با آقای تیمسار صحبت کرد. ولی آن‌وقت فشار مثل این‌که زیاد بود چون تحمل کرد و گفت حالا بعدازظهر تشریف بیاورید این‌جا. بله آن شخص را تعقیب می‌کنیم. بعدازظهر آن‌جا رفتیم و دیدیم نخیر پرده عوض شده است. گفت شما چه درسی می‌خوانید؟ گفتم من ششم ادبی می‌خوانم. گفت آقا این رشتۀ ادبی مال تنبل‌هاست، مال بیچاره‌ها است و از این حرف‌ها قطار کرد. همین است که دنبال این حرف‌ها رفتید. گفتم خب شما تیمسار می‌گفتید لیسانس قضایی دارید، این را با چه دیپلمی گرفته بودید؟ گفت زود مچ مرا گرفتی. گفتم تنبل ندارد، اتفاقاً ریاضی من هم بد نبود در دبیرستان، نه ذوق و علاقه است دیگر، هرکس به یک چیز. به هر حال گفت که نه آقا من باید از مصدق نمی‌شنوم، من از هیچ‌کس باید نمی‌شنوم. این داستان این‌گونه فعالیت‌های سیاسی بود در آن زمان‌.

س- شما از روز ۲۸ مرداد چه خاطره‌ای دارید آقای بنی‌صدر؟

ج- روز ۲۸ مرداد من در همدان بودم در منزل یک هم‌وطن توده‌ای و شما تعجب می‌کنید که این مخالف حزب توده بوده و در خانۀ توده‌ای چه می‌کرده. او به من فرانسه یاد می‌داد و داشت بحث می‌کرد که بله بعضی می‌گویند، چون شاه رفته بود، که شاه برمی‌گردد و بعضی می‌گویند شاه برنمی‌گردد و بعضی چنین و داشت از این توجیهاتی که باب طبع خودشان بود می‌کرد و نیروهای خلقی چنین می‌کنند و توده‌ها چنان می‌کنند و حزب ما چنین می‌کند و از این مطالب بلغور می‌کرد برای من که رادیو گفت که الان تیمسار زاهدی سخنرانی می‌کنند و این بیچاره زبانش بند رفت و از منزل من به دنبال من آمدند که پدرم نگران شما است و خودتان را به منزل برسانید و شهر شلوغ است. بله من خود را به منزل رساندم درحالی‌که در خیابان‌های شهر داش‌ها ریخته بودند و مردم را می‌زدند و شب هم این کامیون‌های نظامی که از کرمانشاه می‌آمدند به طرف تهران همین‌جور غرش‌کنان می‌آمدند و می‌گذشتند. آن‌روز یک تحریکی هم شده بود و به منزل ما ریخته بودند در همان شب و ما ناچار آن‌شب با پدرم و کسان از منزل بیرون رفتیم و رفتیم به منزل کسان و فامیلمان تا صبح ماندیم و معلوم شد که این تحریک به‌اصطلاح شهربانی بوده برای ایجاد جوّ ضدمصدقی که به‌اصطلاح شهر را مرعوب بکنند که بعد دیگر هیچ‌گونه مقاومتی نباشد. و آن‌شب وقتی ریختند به خانۀ ما من اول با برادر کوچک‌ترم رفتم به کنار بام برادر کوچک‌ترم رفته بود بام همسایه و از آن‌جا می‌گفت بیا می‌ریزند و می‌کشند. من ایستاده بودم آن‌جا و نگاه می‌کردم تا این‌ها و یک‌چیزهایی را از خانه غارت کردند و بردند و بعد من رفتم. بعد هم برای این‌که بتوانم ببینیم که راه امن است و پدر را به یک خانه‌ای ببریم با یکی از پسردایی‌ها رفتیم تا منزل او را شناسایی کردیم که راه امن است و بعد آمدیم و با پدرم رفتیم به آن منزل.

س- پدر شما در شهر همدان به عنوان طرفدار مصدق شناخته شده بود؟

ج- بله. پدر من یک وضعیت خاصی داشت. هم زاهدی با پدر من از بچگی دوست بود، او همشهری ما بود ولی در جریان سیاست پدر من تمایل مصدقی داشت. خود زاهدی هم تمایل به مصدق داشت.

س- بله وزیرکشورشان هم بود.

ج- قبل از این‌که وزیرکشور باشد یک‌روز در منزل ما بحث پیش آمد چون صحبت از دورۀ امیرکبیر و این‌ها شد و زاهدی به پدر من گفت که حالا شما چرا غصۀ صدسال پیش را می‌خورید الان ما بزرگ‌تر از امیرکبیر داریم. پدر من گفت چه کسی بزرگ‌تر از امیرکبیر است؟ زاهدی گفت که مصدق است. این وقتی بود که رئیس شهربانی بود. زاهدی در همان‌وقتی که مخفی بود یک نامه‌ای به پدر من نوشته بود که ما با مصدق بریدیم و وارد جنگ شدیم و شما موضع خودتان را معین کنید که با ما دوست می‌مانید یا نمی‌مانید؟ پدرم هم درِ خانه را بست و گفت نه من نمی‌توانم در این چیزها وارد بشوم. این وضع او بود تا ۲۸ مرداد. البته قبل از ۲۸ مرداد دوسه‌بار هم از سوی مصدق و هم از سوی مرحوم کاشانی مراجعه شد برای این‌که بلکه وضع را التیام بدهند که برخوردهایی که پیش آمد نیاید.

س- یعنی بین مصدق و کاشانی؟

ج- بله بین مصدق و کاشانی. پدرم در این گفت‌وگو، یادم هست، با مرحوم کاشانی به او گفت که شما بیا همین کاری را که من می‌کنم شما هم بکن. شما موقعیت بهتری هم دارید و در تمام دنیا شناخته شده‌اید، بیا و کنار بکش. حتی گفت خرج پسرهای تو را هم من می‌دهم که بروند خارج از کشور چون این‌ها بلای جان تو هستند. گفت پسرهایت را به خارج بفرست، گفت پول ندارم. گفت من خرج‌شان را می‌دهم این‌ها بلای جان تو هستند. شما بیا و کنار بکش از دو یکی یا مصدق موفق می‌شود و این نفت را ملی می‌کند که خب آرزوی همۀ ما برآورده شده است یا موفق نمی‌شود اقلاً ما بمانیم. والا بعد کسی نیست که جلوی این دیکتاتورها بایسته و شما خودت را ضایع نکن. بعد هم که آن کودتا واقع شد و یک‌روزی کاشانی به منزل ما آمد پدرم گفت آقا به شما نگفتم که بیا و کنار بکش. گفت «آقا این ول نمی‌کرد، این پدرسگ ول نمی‌کرد.» پدرسگ ول نمی‌کرد یعنی مصدق ول نمی‌کرد «یعنی اگر من کنار هم می‌کشیدم و از ایران هم می‌رفتم ول نمی‌کرد. او می‌خواست من را له کند، له کند.»

س- آقای بنی‌صدر پدر شما با این‌که یکی از ملاکین بزرگ همدان بودند اعتراضی به این بیست درصد سود مالکانۀ دکتر مصدق نداشت؟ چون یادم هست آن‌موقع بسیاری از مالکین به خاطر همین قضیه با مصدق مخالف شدند.

ج- او از مالکین بزرگ نبود، او مالک بود ولی نه از مالکین بزرگ، این یک. دوم ـ این‌که او کشاورزی مکانیزه وارد کرده بود و نتیجتاً آن‌جور که مثلاً به بهرۀ مالکانه زیاد بها بدهد نمی‌داد. سوم این‌که البته راضی نبود. من این‌جا هیچ اجباری ندارم که به شما بگویم که ایشان از این بیست درصد راضی بود، نخیر هیچ راضی نبود. و چهارم این‌که موقعیتی که داشت موقعیتی نبود که نگران شورش دهقانی باشد. روحانی بود و با تهران و آن منطقه دخالت خاصی داشت، بنابراین آن‌جور به پول اهمیتی نمی‌داد و دلیلش هم این است که الان فرزندان او بی‌پول هستند.

س- شما بعد از ۲۸ مرداد چگونه فعالیت‌های سیاسی خودتان را ادامه دادید؟ آیا به نهضت مقاومت ملی پیوستید؟

ج- بعد از ۲۸ مرداد می‌شود گفت تا سال ۱۳۳۹ فعالیت‌های سیاسی سه دوره دارد. یک دوره دورۀ کزکردگی بود و عدم رضایت. فعالیت سیاسی اما چه فعالیت سیاسی‏ای؟ یک جلسه‌ای و از این حوزه‌ای و از این چیزها. آن‌هم تازه می‌خواستند ما را به این چیزها خو بدهند و سابقه هم نداشت که من قبلاً در حوزه‌ای شرکت کرده باشم و خو کرده باشم.

س- این حوزه‌ها مال نهضت مقاومت بود؟

ج- بله. آن برادر کوچک من مرتب می‌رفت اما من نه. یکی دو بار رفتم دیدم نه چیزی نیست و یک بحث‌های مرده‌ای است و بیشتر برای سرگرم کردن می‌ماند تا عمل کردن. پس نرفتم و ترجیح دادم به جای آن در انجمن‌های ادبی که بحث‌های جدی‌تری داشت، یا دینی که در انجمن اسلامی دانشجویان می‌رفتم و حاضر می‌شدم و به این صورت عمل می‌کردم. اما فعالیت‌های سیاسی مثلاً فرض کنید که اگر لازم بود که یک اعلامیه‌ای به یک جاهایی داده بشود داوطلب می‌شدم و این‌کار را می‌کردم. این دورۀ کزکردگی بود. در این دوره بله مثل هر واقعه‌ای که انسان اطلاعات کافی هم ندارد یک چیزهایی داشت مثلاً من آن‌وقت از فاطمی، از روی تبلیغاتی که توی همین حوزه‌ها کردند، بسیار تصویر چیزی داشتم که این خیانت کرده و بعد در شهادتش این حالت شوکه روانی و وجدانی به ما دست داد والا تا آن‌وقت ما خیال می‌کردیم که این موجب همۀ فسادها شده است. این یک دورۀ کزکردگی بود. بعد از این دورۀ کزکردگی یک دوره‌ دورۀ فعالیت مخفی بود که از تیم‌سازی و تشکیل دادن و حالت‌های آمادگی ایجاد کردن برای فعالیت تشکیل می‌شد. بعد هم در تمام این دوره من ناشناخته ماندم، ولی برادرهای من دستگیر شدند برادر بزرگم دستگیر شد، برادر کوچک‌ترم هم دستگیر شد ولی من به‌اصطلاح بهتر عمل کردم و دستگیر نشدم.

س- بله شما صحبت کردید که برادرهای شما را دستگیر کردند…

ج- بله ولی من دستگیر نشدم. این تا سال ۱۳۳۹. در آن سال بین جوانان دوتا نظر بود. من طرفدار این نظر بودم که باید فعالیت‌های سیاسی منهای همکاران مصدق و عده‌ای طرفدار این بودند که نه بدون آن‌ها نمی‌شود و باید شخصیت‌هایی باشند و مورد اعتماد مردم هستند و این حرف‌ها. من مخالف این بودم که با وجود آن‌ها فعالیت سیاسی شود. پس دو جریان بین جوانان بود. یک مدتی من در هیچ‌کدام وارد نشدم ولی همه‌شان آن‌جا می‌آمدند و من الان یادم هست که این اعلامیه‌ها را نوشتم. از قول «سازمان نگهبانان آزادی» دوسه‌تا اعلامیه نوشتم. یعنی من می‌نوشتم و آن‌ها می‌بردند آن‌جا.

س- سازمان نگهبانان آزادی مال کی بود؟

ج- دکتر بقایی. از قول «نهضت آزادی» که بعد تشکیل شد، آن‌موقع نهضت مقاومت بود، فراوان نوشتم. از قول دانشجویان دانشگاه هم می‌نوشتم که می‌آمدند و می‌گرفتند و می‌بردند پخش می‌کردند. حالا شاید شما بپرسید که چرا من می‌نوشتم؟ حالا یک مقداریش برای این‌که فکر می‌کردند مثلاً قلمم بهتر است و یک مقداریش هم برای این بود که به‌اصطلاح آن‌ها را شناخته بودند و من برای این‌که فعالیت نمی‌کردم ناشناخته بودم. بنابراین یک تنظیمی بودند که می‌کردند. پس یک عده‌ای بودند که در همۀ این‌ها فعال بودند. آن‌که از بقایی تا الهیار صالح. تا این‌که در مقبرۀ شیبانی چسبیده به خانۀ همین عباس شیبانی انجمن اسلامی دانشجویی آن‌جا تشکیل می‌شد به اصطلاح جلسات عمومی‌شان. آن‌جا جلسۀ سیاسی تشکیل شد و بالاخره همان‌طوری که می‌گویند انسان کشانده می‌شود کشانده شدیم و ما هم رفتیم به همان خطی که خب حالا همه باشند. در این دوره دیگر نه، علنی شدیم و شناخته شدیم و اولین دستگیری بعد از میتینگ خیابان فخرآباد انجام گرفت که محل امینی بود خانۀ شماره ۱۲۲ بود که ریختند و به‌اصطلاح، حزب‏اللهی‌های آن‌وقت، زدند و همین مرحوم طیّب و این‌ها بودند. آن‌ها با شعار جاویدشاه آن‌جا ریختند و زدند. در آن‌جا دو نفر شجاعت به خرج دادند که این توی ذهن من ماند و هر دو خب به نوبۀ خودشان در گذشته و حال و شاید هم در آینده نقش داشتند که بازی کنند. یکی بازرگان بود که در آن‌موقع هم با جبهه ملی در حال قهر بود، درحالی‌که این‌ها با شعار جاویدشاه در را شکستند و وارد شدند او با شجاعت آمد از توی این‌ها و این‌ها هم برای او صف باز کردند و یکه خوردند از این‌که او به خودش جرأت داد که از بیرون وارد محل بشود و به طرف ساختمان و جایی که میکروفون قرار دارد برود. یکی هم مهندس حسیبی بود که او از پنجره که در حال سخنرانی بود پرید پایین و از توی این‌ها بیرون آمد و این طبیعتاً جو را عوض کرد، آن‌جا سی چهل هزار آدم بود و این‌ها دیدند که نه روحیۀ جمعیت به‌کلی تغییر کرد و اگر بمانند کتک مفصلی هم خواهند خورد و از کیسه‌شان خواهد رفت. این بود که رفتند. این توی ذهن من مانده است. شب همان روز من در خانه و بسیار دیگری دستگیر شدیم. مرا اول بردند نزد سرهنگ مولوی در ساواک تهران و او در آن‌جا به من نگاه کرد و گفت خب شما این ماشین چاپ جبهه ملی را کجا مخفی کردید؟ او بی‌خود می‌گفت چون من با ماشین چاپ سروکاری نداشتم که کجا مخفی کرده باشیم. گفت همه را خبر داریم بی‌خود انکار نکنید و بروز بدهید. گفتیم نه چیزی پیش من نیست که بروز بدهیم ماشینی در کار نیست، دیروقت است و شاید شما خوابتان گرفته است که این‌طور عوضی می‌گویید. گفت نخیر هیچ عوضی نمی‌گوییم و زیر سر شما است. بعد به قیافۀ من نگاه کرد و گفت «قیافۀ شما هم بد نیست چرا نمی‌روید آقا دختربازی؟ این چه کارهایی است که شما می‌کنید؟» هرچند که ما هم وا رفته بودیم چون می‌گفتند ساواک خیلی جای وحشتناکی است و این چه شوخی‌هایی است که با ما می‌کند. گفتم آقا دختر عروسک که نیست بروم بازی کنم او هم انسان است و من اهل این‌کارها نیستم. گفت پس آقا را ببرید بالا تا کمی استراحت کند تا فردا ببینیم چطور می‌شود. گفتیم خب این‌که به این سادگی برگزار شد. حالا خیال می‌کنم آن بالا. ما را به خیابان شاهرضا آوردند و آن‌جا یک کوچه‌ای بود و ساواک تهران در آن کوچه بود، وقتی گفتند آن بالا لابد خانۀ خودمان است و برمی‌گردانند خانه، این چی می‌گفتند که ساواک چنین و شکنجه و داغ و قیافه‌های وحشتناک. بعد که راه افتادیم دیدیم نه به طرف خانه نمی‌روند. گفتم مگر نگفت بروید خانه؟ گفت نه آقا بالا یعنی قزل‌قلعه. گفتم آهان صحیح. بله این اولین دستگیری بود. ما را با بقیۀ دانشجویان به قزل‌قلعه بردند و مدتی ما آن‌جا ماندیم تا…

س- این سال ۱۳۳۹ بود آقای بنی‌صدر؟

ج- بله.

س- چه مدت در آن‌جا ماندید؟

ج- درست یادم نیست خیال می‌کنم کمی بیشتر از یک‌ماه. بله این دورۀ به‌اصطلاح فعالیت علنی بود. حالا اگر این جواب سؤال شما را نداده است به من بگویید تا ادامه بدهم.

س- بله تمنا می‌کنم بفرمایید. من می‌خواستم از شما بپرسم که چطوری این فعالیت‌ها ادامه پیدا کرد و به‌هرحال منجر به تشکیل جبهه ملی دوم در سال ۱۳۳۹ شد؟

ج- عرض کنم گفتم که دو جریان بود یکی موافق و دیگری مخالف. در آن سران هم دو جریان بود یکی موافق بود که همه باشند و یک جریان مخالف بود. آنچه که به نام نهضت مقاومت ملی فعالیت می‌کرد یعنی مهندس بازرگان و دوستانش که مانده بودند و بقیه از آن جریان بیرون رفته بودند، این‌ها در جبهه ملی باشند. حالا که ما موافق شدیم که همه باشند دیگر راضی نمی‌شدیم به این‌که آن‌ها نباشند. پس حالا دو بیان است راجع به این‌که چگونه تشکیل جبهه ملی. آنچه که من شنیدم در خانۀ فیروزآبادی بود که شب سی‌تیر اعلام کردند.

س- مسلماً من آن روز را می‌خواهم که شما به یاد می‌آورید و خاطره شما است.

ج- همین است. همان شب گفتند که این جبهه ملی تشکیل شد به این ترتیب و در خانۀ فیروزآبادی. محل کار من هم مؤسسۀ علوم اجتماعی بود یعنی پنجرۀ اتاق من به طرف خانۀ فیروزآبادی باز می‌شد. پس من از محل کارم به آن‌جا رفتم.

س- شما آن‌موقع هنوز دانشجو بودید یا آن‌وقت لیسانس خود را گرفته بودید؟

ج- بله گرفته بودم و در دانشکدۀ حقوق اقتصاد می‌خواندم و در دانشکدۀ ادبیات محقق جامعه‌‌‌شناسی بودم، در همین مؤسسۀ علوم اجتماعی. آن‌جا در مطالعات شهری کار می‌کردم و اتاقم هم روبه‌روی خانۀ فیروزآبادی بود. بعد خب چگونه شد که این‌جور شد؟ گفتند که بله یک اعلامیه‌ای، این بیان نهضتی‌ها بود، نوشته بودیم و برده بودیم که الهیار صالح ببیند و اگر پسندید ما منتشر کنیم همه با هم امضا کنیم. ایشان به امضای خودش این را منتشر کرد. و بعد هم از عده‌ای دعوت کرد که این عده تصمیم گرفتند که خود را جبهه ملی بخوانند و شد جبهه ملی. ما هم خب شدیم سازمان دانشجویان جبهه ملی و چون ما ذوجنبتین بودیم از جنبۀ دانشجویی استفاده کردیم و ترجیح دادم که فعالیت با جوان‌ها داشته باشم. این سازمان دانشجویی جبهه ملی مشکلات داشت. یکی این‌که آیا این گروه‌های سیاسی با صفت حزب و گروه‌های سیاسی آن‌جا باشند یا با صفت دانشجو؟ من طرفدار این بودم که با صفت دانشجو آن‌جا باشند چون اگر می‌خواستیم با صفت گروه سیاسی آن‌جا باشند بسیاری را منع می‌کردند از ورود در این سازمان دانشجویی و عملاً دانشگاه فلج می‌شد و این نظر برنده شد و در آن‌جا تمامی گرایش‌ها عضو سازمان دانشجویی بودند. از طرفداران بازرگان و از طرفداران خلیل ملکی و از طرفدار حتی مارکسیسم. البته اگر کسی می‌گفت من توده‌ای هستم قبول نمی‌شد چنان‌که بعد هم چندنفر را به عنوان این‌که این‌ها توده‌ای هستند بیرون کردند همین آقای بختیار مسئول امور دانشجویی جبهه ملی شد.

س- منظور شما بیژن جزنی و ضیاء ظریفی و این‌ها بودند؟

ج- بله بیژن جزنی و ضیاء ظریفی و این‌ها. البته ما جلوی این عمل او ایستادیم برای این‌که این را خلاف اصل می‌یافتیم. به‌هرحال، این سازمان دانشجویی بود و من هم در این سازمان دانشجویی فعال بودم. تا انتخاب کمیتۀ دانشگاه پیش آمد. قبل از این‌که این انتخاب پیش بیاید مسئلۀ برخورد بین نهضت مقاومتی‌ها شد و دیگران. این‌ها یک نامه‌ای به چهار امضا نوشته بودند به آقایان جبهه ملی و خب به دورۀ[؟] هم گفته بودند و پیشنهاداتی هم داده بودند. آقای بختیار این را زیر چراغ گرفته بود چون این‌ها اول امضا کرده بودند و بعد روی آن خط کشیده بودند.

س- چرا روی امضا خط کشیده بودند؟

ج- نمی‌دانم.

س- امضای چه کسانی بود؟

ج- امضای رادنیا بود، امضای عطایی بود، و امضای عباس…

س- عباس شیبانی؟

ج- نخیر، عباس شیبانی ظاهراً یکی از چهار نفر بود ولی ظاهراً یک عباس دیگر هم بود. به‌هرحال این‌ها امضا کرده بودند و بعد روی امضاهای‌شان خط کشیده بودند. او هم زیر چراغ گرفته بود و امضاهای این‌ها را خوانده بود و گفته بود که این آقایان هستند. بعد شورای جبهه ملی به مهندس بازرگان و دکتر سحابی و نزیه که از نهضت مقاومت ملی بودند گفته بودند که شما یا بروید و زیرزمینی فعالیت کنید یا رو شوید و علنی بشوید و با ما کار بکنید. این‌که هم زیرزمینی باشید و هم رو زمینی باشید نمی‌شود. و این‌ها هم از جبهه ملی بیرون آمده بودند. یک‌روزی شصت دانشجو از نمایندگان دانشجویان مختلف به دعوت من جمع شدند و ما رفتیم به خانۀ مرحوم باقر کاظمی که این چه داستانی است؟ شما هنوز شروع نکرده اختلاف کردید. این‌که علنی نیست علنی بشو، علنی است علنی نشو یعنی چه؟ شما و مهندس بازرگان غیرعلنی است توی ایران؟ این چه حرفی است، این بهانه است. گفت بله و این داستان را شرح داد که این امضا را آوردند و این‌جور… گفتم خب بر فرض هم که امضا را آوردند وقتی طرف خط زده حالا شاید یک درددل‌هایی داشته که خواسته بگوید و درعین‌حال هم نخواسته به این یک برخورد گروهی بدهد شما چرا سوءتعبیر از آن طرفی کردید؟ به‌هرحال ایشان گفت که من مخالفتی ندارم و خیلی هم موافق هستم و شما بروید و با مهندس بازرگان صحبت کنید. من باید به شما بگویم از این زمان تا وقتی که در ایران بودم، عضو کمیسیون ثابت، ثابت یعنی هروقت تشکیل شد من یک عضوش بودم، برای آشتی دادن نهضت آزادی و جبهه ملی یکی من بودم.

س- امضا کردن این جریانی را که می‌فرمایید مقدمه‌ای بود درواقع برای جدا شدن نهضت آزادی.

ج- جدایی. بله از آن‌جا هم به منزل مهندس بازرگان رفتیم با همان عده که شما چرا بیرون آمدید؟ و غیره و ذالک. او هم همین حرف‌ها را زد و گفت من هر کاری می‌کنم باید برطبق عقیده‌ام باشد و اگر برخلاف عقیده‌ام باشد من آن‌جا نمی‌توانم باشم. بعد هم نامۀ آقایان درآمد که ما مسلمان و مصدقی و ایرانی هستیم خطاب به شاه.‌

س- آقایان منظورتان چه کسانی هستند؟

ج- همین مهندس بازرگان این‌ها. به‌هرحال برخورد این‌ها شدید شد. یک‌روزی مرا به منزل دکتر سحابی دعوت کردند که برای بحث و گفت‌وگو به آن‌جا بیایید. رفتم. رفتم دیدم بله اتاق بزرگ همه جا پر شده است و برادر بزرگ من هم بود و نشستند. بعد مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی و همه حاضر و شیبانی هم همین‌طور. خب چه خبر؟ برای چه جمع شده‌ایم؟ می‌خواهیم جمعیت نهضت آزادی را تشکیل بدهیم. خب هرکدام دلائلی آوردند و گفتند. بازرگان طرح کرد که نام حزب بدنام است توی ایران پس بهتر است نام جمعیت بگذاریم، با جبهه ملی چه‌کار بکنیم؟ بعد تصمیم گرفتند که بعد از تشکیل تقاضای پیوستن بکنند. تا نوبت به من رسید و من مخالفت کردم با تشکیل این جمعیت. گفتم اولاً من، من به شما گفتم که در مدرسۀ علوم اجتماعی تحقیق می‌کردم، از جمله تحقیقاتی که کردم یکی راجع به احزاب سیاسی در ایران است. در آن‌وقتی که من این حرف را زدم ۱۷۵ حزب از مشروطه تا آن‌روز در ایران تشکیل و از بین رفته بود. و گفتم این‌ها به پنج دلیل از بین رفتند. حالا شما باید کاری کنید که آن دلایل در شما نباشد والا اسم را عوض کردن چیزی را عوض نمی‌کند. و این شرایط اجتماعی را که الان ما در آن هستیم مساعد با این منطق نیست که شما یک جمعیت درست کنید. اول تعبیرش این است که شما اختلاف کردید و اختلاف کننده ضرر دهنده است ولو اختلافش موجه باشد. کسی که در اختلاف ابتکار می‌کند او است که باید بهای سنگین را بپردازد و این شما هستید که اختلاف می‌کنید. مهندس بازرگان گفت نه آقا خودشان گفتند که بروید جمعیت تشکیل بدهید و علنی بشوید. بیایید. گفتم که من همۀ حرف‌های شما را شنیدم، تا این لحظه که جواب مرا دادید مستند شما این نبود که این‌ها گفتند بروید علنی بشوید و بیایید و این معنایش همین است که می‌شود اختلاف. به‌هرحال من موافقت نکردم و چون فکر می‌کردند که به‌اصطلاح موافقت خواهم کرد دعوت کرده بودند دیگر، و آمدم بیرون. از آن خانه آمدیم بیرون و جلسه تمام شد. دو سه روز ظاهراً بعد از آن بود که اعلان تشکیل نهضت آزادی را دادند. در این جریان ما یک فعالیتی با مرحوم مصدق داشتیم و نامه‌هایی به او می‌نوشتیم که این نامه‌ها را هم از جمله همین عباس شیبانی هم امضا می‌کرد. دائر بر این‌که، یکی از تزهایی که برای مصدق طرح می‌کردیم این بود که شما بیایید و از این احزاب طرفدار نهضت ملی ایران بخواهید احزاب‌شان را در یک جبهۀ بزرگ منحل کنند و حالا همه عضو یک چیز بشویم و این‌ها دسته‌بازی‌شان چند نوبت این ملت را به روز سیاه نشانده و این بار هم خواهند نشاند.

س- شما طرفدار تشکیل یک سازمان واحد بودید؟

ج- بله. مصدق به ما جوابی داد و جوابش این بود که: نخیر بهتر است به‌جای یک سازمان دویست حزب کوچک با هر کدام دویست عضو تشکیل بشود و این‌ها یک نماینده به شورای جبهه ملی بفرستند که بشود دویست نماینده مثل مجلس ملی و این‌ها شورای جبهه ملی بشوند. این چند خاصیت دارد: یکی این‌که این‌ها احزاب کوچک هستند و هیچ‌کدام نمی‌تواند به دیگری زور بگوید. دوم این‌که هیچکدام نمی‌تواند از وحدت بیرون برود برای این‌که از وحدت بیرون بیاید چیزی نیست. سوم این‌که هیچ‌کدام نمی‌تواند خیانتی بکند برای این‌که هژمونی ندارد که نظرش را بر بقیه تحمیل کند. درنتیجه معتمد مردم واقع می‌شود و کار را به اتمام می‌رسانند. خب الان بعد از تجربه به نظرم می‌رسد که این حرف خیلی معقول است. آن‌موقع پیش از تجربه بود و جوان‌تر بودیم، خیلی جوان‌تر بودیم. که آقا این دویست حزب را از کجا گیر بیاوریم که هرکدام دویست عضو داشته باشد و این شدنی نیست. تا این‌که مرحوم خنجی حزب خودش را منحل کرد به عنوان این‌که به‌اصطلاح تز جوان‌ها را پذیرفته است. ما دیدیم که نه این حزب منحل یواش‌یواش پنجه انداخته است و می‌خواهد که شکل جبهه ملی را بگیرد گفتیم ای داد و بیداد طرف خوب درسش را وارد بوده است. اول او بهتر از ما تجربه قبلی داشته و ما تجربه قبلی نداشتیم و این‌ها هم که امضا می‌کردند هیچ‌کدام سابقۀ حزبی نداشتند پس ما نمی‌دانستیم که داستان از چه قرار است ولی او عمرش را در این کارها گذرانده بود و همه را بلد بود. پس روی آن حساب طبیعتاً من نمی‌توانستم با تشکیل نهضت آزادی موافق باشم چون خودم اصلاً با اصل حزب و حزب بازی مخالف بودم، آن‌وقت. بعد از تشکیل شدن آن‌ها تقاضای پیوستن کردند، دیگر امر انجام شده بود و آن‌ها نامه‌ای از مصدق گرفتند یعنی این‌که آن‌ها اساسنامه و آیین‌نامه و چیزهای حزبی‌شان را برای او فرستادند و او هم یک جوابی داد، که خطاب به بازرگان گفت که امیدوار است تحت‌نظر شخص شخیص جنابعالی به توفیقات فلان دست بیابید… منزل مرحوم کشاورزصدر هم سه کوچه پایین‌تر از خانۀ ما در خیابان شمیران قدیم بود. من وقتی بعدازظهرها به مؤسسه می‌رفتم گاهی سر راه منزل ایشان می‌رفتم و یک کمی گفت و شنود می‌کردیم. من وقتی وارد خانۀ ایشان شدم و سلام و علیکی کردیم و او گفت این ریشو حالا رفته لوح برای ما آورده، حالا لوح از احمدآباد صادر می‌کند. خیلی داد و قال کرد. گفتم آقا یک کمی آرام باش، یک کمی آرام باش. لوح می‌فرمایید لوح چیست؟ مگر مصدق عباس افندی است که رفتند از او لوح بگیرند یعنی چه لوح؟ این فرمایشات چیست که شما می‌کنید. من به او گفتم که این حرف‌ها مال شما نیست و این‌ها را از قول آقای صالح می‌گویید. قاه‌قاه خندید گفت شما خیلی باهوش هستید، شما از کجا فهمیدید که این حرف صالح است؟ گفتم من حرف هرکس را می‌شناسم، این حرف حرف شما نیست حرف او است. منتها او زرنگ است گفته شما تکرار می‌کنید و چوبش را شما می‌خورید و دخلش را او می‌برد و به‌زودی خود شما هم محتاج همین لوح‌ها می‌شوید چون اعتبار مال او است که در احمدآباد است. شما اگر بخواهید او را بی‌اعتبار بکنید همه‌تان از دم بی‌اعتبار هستید. شما نمی‌بایستی می‌گذاشتید که کار به این‌جا می‌رسید. حالا رسید، حالا شما می‌خواهید به جای بازرگان با مصدق طرف بشوید؟ من جای شما باشم این نامه را می‌بوسم و می‌گویم سمعاً و طاعتاً. او رهبر همۀ ما است و نظرش این است، من حق دارم برای خودم نظر داشته باشم. شما چطور شما می‌توانید بگویید او حق ندارد نظر داشته باشد و بهتر است این را آشتی بدهیم خیلی زود قبل از این‌که به صورت دو جریان درنیامده است. گفت حرف جالبی است بیا و نزد صالح برویم و صحبت بکنیم. گفتم نه من الان دارم به مؤسسه می‌روم و کار دارم باشد یک‌وقت دیگر که مناسب باشد معین بفرمایید که برویم چشم. ایشان تلفن کرد و گفت که ساعت هفت صبح خانۀ الهیار صالح. من خندیدم و گفتم آقا مگر ما اسیریم که ساعت هفت صبح به منزل آقای صالح می‌رویم. گفت از او که باشد باید ساعت پنج صبح برویم چون آقا ساعت شش می‌خوابید و ساعت پنج صبح بیدار می‌شد.

س- شش چه؟

ج- بعدازظهر.

س- شش بعدازظهر؟

ج- بله. خلاصه حالا ساعت شش اغراق باشد ولی دیگر از ساعت شش بعد از ظهر هرگونه فعالیتی را قطع می‌کرد، حالا فرض کنید ساعت هشت می‌خوابید تا چهار صبح. پنج صبح هم شروع به کار می‌کرد. خب این عادت بود و عادت بدی هم نبود. ما رفتیم پیش مرحوم صالح و گفت‌وگو کردیم که بله این‌جور است و آن‌جور است. گفت خیلی خوب بفرمایید با همدیگر نزد آقای مهندس بازرگان برویم و آشتی بدهیم. گفتم از این بهتر چه می‌شود. من خیال می‌کردم شما از زیر هی موش می‌دوانید که نشود مرتب. گفت نه آقا این حرف‌ها را نشنوید، من آدم اهل اختلاف و این‌ها نیستم. خلاصه آدم سالمی هستم. حالا این موقع درست نمی‌دانم که امینی نخست‌وزیر شده بود یا این‌که از مدت نخست‌وزیری او کمی گذشته بود ولی خلاصه در همین موقع بود که نخست‏وزیری امینی بود که صحبت خیلی طول کشید و با هم بلند شدیم آن‌ها گفتند که ما به شمیران می‌رویم چون مهمان آقای نواب هستیم که وزیرخارجه مصدق بود و شما را هم سر راه پیاده می‌کنیم. در اتومبیل صحبت این امینی پیش آمد.

س- کدام امینی؟

ج- همین علی امینی.

س- دکتر علی امینی؟

ج- بله. مرحوم صالح گفت که من او را در وزارت دارایی به عنوان مترجم من استخدام کردم گفت من وزیر دارایی بودم، گفت این آدمِ خیلی خودخواه و خطرناکی است، صالح به من گفت، توی ماشینش گفت. گفتم چطور؟ گفت او را من به عنوان مترجم استخدام کردم و من وزیر دارایی بودم. کار پیش نمی‌رفت استعفا کردم. آقای امینی آمد پیش من و گفت چرا استعفا کردی؟ ایشان گفت من گفتم به لحاظ این‌که کار پیش نمی‌رفت. گفت ای آقا کار پیش نمی‌رفت یعنی چه؟ من حاضرم امروز وزیر بشوم و فردا هم تابوت مرا به گورستان ببرند. گفت این یک‏‏همچین آدمی است. این هم به‌اصطلاح گفت‌وگوی در اتومبیل در خدمت آقای صالح بود. بنابراین قرار شد که ما خدمت آقای صالح برویم و با آقای مهندس بازرگان گفت‌وگو کنیم و وحدت درست کنیم. روزی که قرار شد برویم و ساعت هم معین شد من آن‌جا رفتم و خانم مرحوم صالح گفت که ایشان نیم‌ساعت پیش رفت. گفتم که ایشان این ساعت قرار بود… گفت خب دیگر زودتر رفت. من با آقای غنی‌زاده رفتم پیش آقای مهندس بازرگان. خب آن جلسه نتیجه نداد و بعد از طرف جبهه ملی کمیسیونی مأمور گفت‌وگو با آقایان شد که این نتیجه داد و من در آن کمیسیون بودم. من و مرحوم کشاورز و خیال می‌کنم برادر بزرگم، این‌ها سه نفر نمی‌دانم اگر چهارمی داشت. به‌هرحال رفتم و در دفتر آقای نزیه از طرف آن‌ها نزیه آمده بود، خیال می‌کنم دکتر سحابی آمده بود و مرحوم طالقانی.