روایت‌کننده: آقای ابوالحسن بنی‌صدر

تاریخ مصاحبه: ۲۱ مه ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: کشان ـ پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۲

 

 

و قرار شد که چهار نفر بیایند و در شورای جبهه ملی و در کنگره جبهه ملی حاضر بشوند و بعد مسئله پیوستن آن‌ها حل بشود. البته آقای دکتر صدیقی مخالف این ماجرا بود.

س- چرا؟

ج- حالا او هم رئیس مؤسسه‌ای بود که من در آن‌جا کار می‌کردم، رئیس مؤسسۀ علوم اجتماعی بود، و ما هم اخلاص می‌ورزیدیم و هم بسیار احترام برای ایشان داشتیم کسی به او گفته بود که فلانی از شما همین سؤال را دارد که چرا شما مخالفید؟ پس ایشان از من دعوت کرد که به منزلشان بروم و از مؤسسه با هم به منزل ایشان رفتیم. در راه مفصل صحبت کرد که خلاصه این‌ها نظم و قاعده‌ای را رعایت نمی‌کنند و خودسرانه هر کار دل‌شان بخواهد می‌کنند و چه می‌کنند و چه می‌کنند و اگر من بمیرم خواهم گفت بر قبر من بنویسید «نظم». بدون نظم کار پیش نمی‌رود و خلاصۀ کلام این‌ها اهل نظم نیستند، دعوایش این بود. البته من هم مفصل صحبت کردم و این گفت‌وگو شش ساعت طول کشید و تکمیل همایون هم بود. گفت من با کسی این مقدار در عمرم صحبت نکرده بودم و حالا با شما کردم. بالاخره بعد از این شش ساعت گفت که خب من موافقت می‌کنم ولی شما خواهید دید که اشتباه کردید.

س- آقای دکتر بنی‌صدر مسئلۀ مذهب هم در این اختلاف نقشی داشت؟

ج- بی نقش که نبود اما من خیال می‌کنم که بیشتر بهانه بود.

س- از جانب کی؟

ج- از هر دو طرف. می‌دانید مسئلۀ بیماری ایدئولوژیکی در ایران یک قرن گذشته وجود داشت و هنوز هم وجود دارد و آن بیماری هژمونی طلبی است. لیبرال‌های ما هنوز در شعار  بسپیر ماندند «دیکتاتوری آزادی». خیال می‌کنند مردم ایران مردمی نادان هستند و این‌ها را باید با استقرار یک دیکتاتوری مبانی استقرار لیبرالیسم را از بین برد و بعد آرام آرام دموکراسی به شیوۀ غربی را برقرار کرد. این‌که لیبرال‌های ما هستند. مارکسیست‌های ما که از دم استالینیست هستند و هژمونی را آن‌ها از اساس می‌شناسند. استالینیست هم نبودند همین جور بود برای این‌که در تضاد اصل بر هژمونی است. این هم که آن نخبه‌های مارکسیستمان هستند. روحانیون ما هم آن‌هایی که وارد سیاست می‌شوند آن‌ها هم دنبال نظریۀ چه افلاطونی و چه ارسطویی آن را بگیرید هر دو نخبه‌گرا هستند. هر دو الیتیست هستند و مردم را گوسفند و اغنام‏الله می‌دانند و وظیفۀ نخبه می‌دانند به تعبیر ارسطو قانون‌گزار که همین ولایت فقیه شده و به تعبیر افلاطون فیلسوف. این‌ها باید این گوسفندان را اداره کنند و نفع تودۀ مردم هم در اطاعت است. پس عنصر محوری تفکر سیاسی از هر طرفش را که بگیرید هنوز هم متأسفانه اصل بر نخبه‌گرایی و ولایت نخبه‌ها بر جامعه. نتیجتاً آن‌که دین داشت و به‌اصطلاح خودش را بیان کننده اسلام می‌دید زیربار این‌که هژمونی باید بی‌دین باشد نمی‌رفت.

س- یعنی منظورتان نهضت آزادی است؟

ج- بله آن‌ها می‌گفتند ما نمی‌توانیم زیربار حاکمیت کسانی که ضد دین هستند برویم. آن‌هایی هم که دین نداشتند طبیعتاً هژمونی آقایان را نمی‌توانستند به دو دلیل تحمل کنند: اول این‌که اسلام را اصلاً ارتجاعی می‌دانستند و دوم این‌که هژمونی خودشان را شرط تحول رشد ایران می‌شناختند. درست؟ آن‌هایی هم که تازه لیبرال بودند آن‌ها هم به طریق اولی هم با آن ایدئولوژی چپ مخالف بودند و هم با این بیان ایدئولوژیک اسلامی آقایان مخالف بودند و طبیعتاً می‌خواستند که دیکتاتوری لیبرالی برقرار کنند تا هم به‌اصطلاح روس‌ها ایران را نخورند و هم پیشرفت اجتماعی بشود و هم به تدریج جامعه آمادگی پیدا کند. به نظرم این بلای اصلی ایران است، یکی از بلاهای اساسی ایران این تفکر استبدادی است که در بعضی‌ها اصلاً توتالیتر است و این سبب شده است که این برخوردها به وجود بیاید و بعد برای این‌ها می‌نشینند و توجیهات درست می‌کنند که نمی‌دانم او آن‌جا فلان حرف را زده و او آن‌جا از خط بیرون رفته. اصل داستان این بود که هرکس می‌خواست هژمونی داشته باشد چنانکه در همان جبهه ملی درواقع سه دستۀ مهم وجود داشته. دستۀ حزب ایران بود و آن‌هایی که دور آقای دکتر صدیقی جمع شده بودند و آن‌هایی که به عنوان نهضتی بودند و بیرون آمدند. و یک افرادی هم تک‌وتوک بودند که نقش عمده‌ای نداشتند ولی عمده این سه جریان بودند. خوب این جریان بازرگان را آن دوتا کنار گذاشتند و بعد هم نتوانستند با هم تفاهم کنند و جبهه ملی عملاً فلج شد. داستان اصلی این بود.

س- آقای دکتر بنی‌صدر شما در جبهه ملی دوم چه پست و مقامی داشتید؟ در تشکیلات جبهه ملی دوم.

ج- من عضو سازمان دانشجویی جبهه ملی بودم. وقتی از زندان، این‌که بعد از اول بهمن‌ماه بود، دوم بیرون آمدم عضو کمیتۀ سیاسی دانشگاه تهران شدم تا وقتی که از ایران بیرون آمدم. در این کمیته اول یک صورتی داشت و بعد ما ایستادگی کردیم و شد چهار عضو و عضو پنجم هم نتوانست پیدا کند که از این چهار عضو یکی من بودم، حسن پارسا بود، و همین عباس شیبانی بود که گفتم در دانشگاه ما آن چیزها را رعایت نمی‌کردیم با این‌که نهضت آزادی عضو جبهه ملی نبود عباس شیبانی عضو کمیته سیاسی جبهه ملی دانشگاه شد، و ارفع‌زاده بود. ارفع‌زاده به فشار آقای بختیار. یک نفر پنجمی بود که فشار می‌آورد که او را عضو بکند و ما نپذیرفتیم بنابراین عضو پنجم پیدا نکرد و همین چهار نفر بودند. غیر از این دانشگاه یک کمیتۀ انتخابی داشت که در زمان ما پیدا کرد و آن تحت‌نظر این کمیتۀ سیاسی به امور سازمانی جبهه ملی دانشگاه و فعالیت‌های عملی می‌رسید.

س- آقای دکتر بنی‌صدر شما از آن شب اعتصاب دانشجویان در دانشگاه تهران که آقای دکتر بختیار آن‌جا آمدند و پیشنهاد کردند که اعتصاب شکسته شود چه خاطره‌ای دارید؟ ممکن است برای ما توضیح بفرمایید؟

ج- بله، آن‌وقت ما زندان بودیم.

س- پس شما در دانشگاه نبودید؟

ج- نخیر. تصمیم داشتیم که اعتصاب غذا بکنیم.

س- برای چه؟

ج- برای این‌که بی‌دلیل ما را آن‌جا گرفته بودند و نگه داشته بودند. ما که آن‌جا توی سلول‌ها نرفته بودیم که بخوریم و بخوابیم و می‌خواستیم عمل سیاسی بکنیم. شب پراکنده کردند، به‌اصطلاح عده‌ای از دانشجویان را بردند به زندان موقت شهربانی و مرا هم از بندِ یک، حالا این هم خاطره است و هم بیان روحیه و موقعیت آن‌وقت را می‌کند، عباس شیبانی هم توی همان بند بود و بسیاری دیگر از دانشجویان فعال دانشگاه توی آن بند بودند. و غدغن بود که زندانیان با هم حرف بزنند و این به ما سخت گران می‌آمد که توی بند هم با هم نتوانیم حرف بزنیم حتی از ورای دیوار. یک استوار قابلی بود از آن زندانبان‌های قزل‌قلعه. سقف قزل‌قلعه هم دو طبقه بود یک طبقه مال آن سلول بود و یکی هم آن گنبد بالا که از آن بالا، چون سابق انبار اسلحه بوده، پایین را نگاه می‌کردند و ما تصمیم گرفتیم که از سلول‌ها بیرون بیاییم و با هم حرف بزنیم و بگوییم و بخندیم و اگر این استوار قابلی یا غیر این آمد هر چه گفت ما بخندیم آن‌قدر که از رو برود. او هم لهجۀ ترکی داشت آمده بود و از آن بالا دیده بود که همه آمدند بیرون و او آمد و در را با شدت باز کردند و آمدند و یک استوار دیگر که او هم مسئول شکنجه و این‌ها بود که حالا اسمش یادم نیست، در آن وسط به اصطلاح چهارراه بند ایستادند و حالا همۀ ما رفتیم توی سلول‌ها و ساکت. شروع به نطق کرد که پدر همۀ شما را درمی‌آورم و چه می‌کنم و چه می‌کنم، شما درس خواندید و من هم درس پدرسوختگی خواندم، این چیزها را گفت و یک دفعه عباس شیبابی قهقهه شروع کرد به خندیدن و همه خندیدند. این هم رفته بود جلوی سلول شیبانی و می‌گفت دکتر دیوانه شدی؟ و او همین‌جور می‌خندید و همه می‌خندیدیم. از آن‌شب به بعد دیگر این که حرف زدن ممنوع از بین رفت و ما دیگر آزاد می‌آمدیم بیرون و سلول‌های همدیگر می‌رفتیم و حرف می‌زدیم، راحت شدیم. تا آن‌ شبی که آمدند و همه را پراکنده کردند. مرا هم از آن بند بردند روبه‌رو توی یک اتاقی تنها و آن اولین زندان مجرد من بود و خیلی سخت گذشت، خیلی سخت گذشت و دورتادور من هم همه بیابان بود و تک و تنها توی یک اتاق سرد زمستان بود و من هیچ چاره نداشتم جز این‌که قدم بزنم. تا شب دیدم که دو نفر را آوردند یکی همین صباغیان و یکی هم یک سروانی همشهری شما بود، اسمش یادم نمی‌آید سروان سابق ارتش بود.

س- همشهری من آقا؟

ج- نخیر ایشان را می‌گویم.

س- ایشان مال کجا هستند؟

ج- مال اصفهان. یک کمی دیگر گذشت و ما دیدیم که همین‌جور مثل سیل دارند دانشجو می‌آورند. آن اتاق روبه‌روی ما آن‌طرف حیاط پر شد. گفتند که هفتاد نفر توی یک اتاق ۴ × ۳ بودند. این‌ها تمام شب را تا صبح بیچاره‌ها نتوانستند پا دراز کنند. ما فهمیدیم که در دانشگاه این داستان پیش آمده است که شما می‌پرسید. که بله آقای بختیار آن‌جا رفته که اعتصاب را بشکنید و آن‌ها هم نپذیرفتند و برخورد شده و ایشان رفته و فردایش که این‌ها خواستند از دانشگاه بیرون بیایند این‌ها را گرفتند و این‌جا آوردند و ما به این ترتیب از این ماجرا مطلع شدیم ولی بعد که بیرون آمدند خب تفصیل ماجرا را شنیدیم.

س- آقای دکتر بختیار می‌گویند که ایشان با شکستن اعتصاب مخالف بودند ولی شورای مرکزی جبهۀ ملی نشست و رأی گرفت و دسته‌جمعی رأی دادند که این اعتصاب شکسته بشود و مأموریت را هم به ایشان دادند چون ایشان تنها کسی بودند که با این جریان مخالف بودند.

ج- بله ایشان عین همین حرف را به من زدند که من مخالف بودم و نخواستم مکی بشوم چون جمع رأی داد و من عضو آن جمع بودم با این‌که خودم مخالف بودم پذیرفتم که بروم و این‌کار را بکنم. درست به همین مناسبت وقتی که در پاریس من با ایشان تلفنی صحبت می‌کردم وقتی که ایشان نخست‌وزیری شاه را پذیرفت گفتم چطور شما یادتان رفت و حالا مکی شدید؟ شما که آن‌دفعه در دانشگاه گفتید که چون نخواستید مکی بشوید با این‌که خلاف نظر شخص خودتان بود ولی نظر جمع را عمل کردید پس چرا این‌دفعه نظر جمع را عمل نکردید؟

س- پاسخ ایشان چه بود؟

ج- هیچ.

س- هیچ پاسخی به شما ندادند؟

ج- هیچ گفت «حالا این‌ها را بعد حضوراً گفت‌وگو می‌کنیم، مشکلاتی بود، و مطالبی هست و شما همه را مطلع نیستید. به هر حال، ولی نظر دیگران غیر از این است جونم و این‌طور که ایشان گفته است نیست. اساساً جمعی هم در کار نبوده تا از ایشان همچین تقاضایی بکند بقیه می‌گویند ایشان توطئه کرده‌اند، بر سر این مسئله بقیه حرف‌شان این است و می‌گویند که آقای بختیار آن‌شب توطئه کردند برای این‌که عملاً بست نشستن رهبران جبهه ملی را در سنا بی‌اعتبار کنند، برای این‌که با شکستن اعتصاب در دانشگاه آن بست نشستن مثل یک نوع انزوا بود.

س- ایشان که خودشان هم جزو آن بست‌نشستگان بودند.

ج- خب باشد به‌هرحال در جمعی نبوده که آن جمع صلاحیت تصمیمی داشته باشد و ایشان رفته باشند و آن کار را کرده باشند. حالا العهده الراوی آنچه که به‌اصطلاح مسلم و محقق است این اقدام یک اقدام سیاسی ناپخته‌ای بود و شکست بزرگی فراهم آورد برای جبهۀ ملی و خصوصاً برای خودشان که در سنا رفته بودند و اعتصاب کرده بودند و عملاً «اعتصاب برای این است که بازتاب اجتماعی داشته باشد، یک اعتصاب دیگری را نمی‌شکنند برای این‌که آن بازتاب موجود را هم از بین ببرند نتیجتاً این اعتصابیون مدتی آن‌جا ماندند و بعد از مدتی هم گفتند آقایان بلند بشوید بروید خانه‌های‌تان، بی‌اثر و بی‌نتیجه ماند. به‌هرحال این یک نقطه شکست بزرگی شد برای آقای بختیار در دانشگاه، این مسلم است.

س- آقای دکتر بنی‌صدر شما از آن واقعۀ اول بهمن دانشگاه تهران چه چیزی به خاطر دارید؟ آیا آن‌روز شما آن‌جا بودید؟

ج- معلوم است، اصلاً مسئول آن‌روز بودم.

س- مسئول که می‌فرمایید یعنی از طرف جبهه ملی به شما مأموریتی دادند؟

ج- بله. یعنی اصلاً به‌اصطلاح هر روز که تظاهراتی می‌شد یکی می‌شد دیکتاتور روز. دیکتاتور یعنی دستوراتش باید بدون چون و چرا می‌شد چون دیگر وقت بحث و شور و این‌حرف‌ها که نبود.

س- شما آن روز دیکتاتور روز بودید؟

ج- بله دیکتاتور روز آن‌روز من بودم. و تصمیم هم این‌طور گرفته شد. روز قبل از اول بهمن طرف عصر، من یادم نمی‌آید که جزنی یا یک نفر دیگر بود ولی به‌هرحال یکی از دانشجویان بود آمد و گفت که می‌گویند یک توطئه‌ای برای فردا هست و قصد این است که جبهۀ ملی را پایمال کنند، مواظب باشید. گفتیم بسیار خوب. ما همان‌شب در منزل آقای دکتر سنجابی جلسۀ کمیتۀ دانشگاه بود برای تصمیم گرفتن راجع به اعتصاب فردا به حمایت از اعتصاب معلمین. گفتم بسیار خوب. آن‌جا رفتیم و ضمن بحث حسن پارسا آمد و گفت که، حالا به فروهر گزارشاتی رسید. قاعدتاً چون او به گوش من می‌گفت نه به جمع که برای فردا تدارکی دیدند و در دانشگاه کشتاری خواهد شد مواظب باشید. خب طرفداران به‌اصطلاح خنجی که یکی دو نفر در کمیتۀ دانشگاه بودند آن‌ها طرفدار تظاهرات در دانشگاه بودند و بیرون آمدن از دانشگاه و پیوستن به تظاهرات عمومی و مدارس هم ما فهمیدیم که قرار بوده تعطیل بشود و به ماجرا بپیوندند و یک قال بزرگی به وجود بیاید. ما گفتیم آقا اگر معقول نیست و این اطلاعات هم که رسیده و می‌گویند این حرف‌ها است من حرف آقای پارسا را هم در جمع تکرار کردم و گفتم ایشان به گوش من این‌جور گفت. آقای دکتر سنجابی گفت این‌ها را بروید خودتان با هم بحث کنید، این‌جا دیگر بحث نکنید حالا دیگر اصلش تصویب شد و بقیه را خودتان… من خندیدم و گفتم آقای دکتر شما از پرونده می‌ترسید؟ که فردا ما را بگیرند پس معلوم می‌شود که در حضور شما این تصمیمات گرفته شده است؟ یک مقداری او خندید و گفت نه آقا چه ترسی است، پرونده و این‌ها جنبه‌های اجرایی خودشان و بالاخره آقایان در جمع تصمیم گرفتند که دیکتاتور فردا بنی‌صدر باشد. من گفتم آقا چطور دفعات قبل بنی‌صدر یادتان نبود چطور این‌دفعه یادتان افتاد. این پارسا گفت که من به تو بگویم من نخواهم آمد این‌ها فردا می‌خواهند شما را به کشتن بدهند، نپذیر. من گفتم مگر نمی‌گویید فردا توطئه است؟ گفت چرا. گفتم مگر از ما مطمئن‌تر نسبت به خودمان کیست؟ ما باید باشیم که جلو این توطئه را بگیریم، چطور من نپذیرم؟ گفت آقاجان این‌ها درس‌های‌شان را خوانده‌اند، این‌ها می‌‌دانند که تو آدم کله‌شقی هستی و عقب‌بشین نیستی و زدوخورد خواهی کرد از این جهت شما را پیشنهاد می‌کنند. مگر شما خیال می‌کنید که این‌ها بی‌خودی شما را پیشنهاد می‌کنند، می‌دانند که آن‌جا پلیس می‌آید و بنی‌صدر هم که عقب‌بشین نیست و زدوخورد می‌شود. گفتم خب حالا این‌دفعه ما به ایشان کلک می‌زنیم یعنی عقب می‌نشینیم. این دیگر دعوا ندارد. گفت خب نمی‌توانید عقب بنشینید. گفتم نه می‌توانیم. گفت خب به‌هرحال من نمی‌آیم، این را الان به تو گفتم فردا تو رفتی و کشته شدی و انّالله ترا هم من الان می‌گویم. گفتم بسیار خوب. از آن‌جا بیرون امدم و این آقای حسن حبیبی داشت می‌آمد به آن‌طرف پهلوی آقای سنجابی گفت که چه‌کار کردید؟ پارسا گفت که این آقا تازه خودش هم شده دیکتاتور روز. گفت آقا این چه‌کاری بود کردید؟ اطلاعات تازه‌ای آمده که برنامه خیلی گسترده‌ای است. فردا با یک تیر چند نشان می‌خواهند بزنند. البته من به شما بگویم من این اطلاعات را آن‌وقت خیلی جدی هم نمی‌گرفتم تا این‌که شب خانه رفتم و عباس شیبانی تلفن کرد. گفت آقا این داستان فردا چیست؟ گفتم داستان اعتصابی است. گفت نه ما مخالف هستیم.

س- «ما» منظورش نهضت آزادی بود؟

ج- بله. ما این‌جا جلسه کردیم و ما مخالفیم. گفتم خب شما مخالف باشید مگر مخالفت شما تأثیری در تصمیم ما دارد. شما باید تبعیت از جبهۀ ملی بکنید، تصمیم گرفته شما مخالف هستید و من هم مخالفم. این دلیل نمی‌شود که چون شما مخالف هستید نکنید. گفت نخیر ما مخالف هستیم و می‌آییم به هم می‌زنیم. گفتم شما خیلی غلط می‌کنید. البته معلوم بود که تلفن دارد ضبط می‌شود پس من می‌خواستم طوری وانمود کنم که ساواک که گوش می‌دهد مطمئن باشد که نه من فردا حتماً آن‌جا خواهم بود. او که می‌گفت به هم خواهیم زد اگر گرفتار می‌شود او بشود درهرحال ما بمانیم بلکه کاری بکنیم. حدس من هم درست از آب درآمد و نیم‌ساعت بعد خود او زنگ زد و گفت که خانه در محاصره است. گفتم آخر آدم عاقل تو با این عقل سیاست هم می‌کنی؟ آدم در تلفن می‌گوید که من فردا می‌آیم بهم می‌زنم؟ خب بفرمایید نوش‌جان کنید و تشریف ببرید آب‌خنک بخورید تا بعد خدمت هم می‌رسیم. نخیر ما فردا می‌رویم تظاهرات می‌کنیم. پس بنابراین مطلب روشن است. ساواک طرفی را که می‌خواست بیاید مانع بشود شب قبل گرفت و من که دیکتاتور فردا بودم آزاد بودم. صبح به دانشگاه رفتیم. دانشگاه یک گارد انتظامی داشت که ما تشکیل داده بودیم. یک نفر از آن‌ها نبود. اِه، این‌ها کجا هستند؟ گارد انتظامی ما کجاست؟ گفتند این‌ها را بردند برای تعطیل مدارس. با اطلاع کی؟ معلوم نیست. چطور معلوم نیست؟ چطور دانشجوی دانشگاه را می‌برند بدون این‌که کمیتۀ دانشگاه خبر بشود؟ بعد معلوم شد که همان دو سه نفر هم که گفتم طرفدار آقای خنجی بودند و این داستان‌ها را آقای حجازی سازمان داده بود این‌ها بدون این‌که به ما خبر بدهند برداشتند و بردند پس بنابراین درواقع ما یک دیکتاتور هستیم بدون ید و بیضا هیچ‌کس را هم ندارم و حالا دیگر بقیه را باید با هنر عمل کنیم یعنی با خود دانشجویانی که هستند ترتیبی بدهیم که برخوردی پیش نیاید. خب ما به طرف بیرون دانشگاه راه افتادیم و بیست قدم از دانشگاه بیرون رفته بودیم که نظامی‌ها با حالت دو به پیشواز آمدند.

س- شما با صف و پرچم و شعار بیرون رفتید؟

ج- بله. من هم جلوی صف بودم و آن نظامی دستور داد که برگردید. من هم گفتم شما برو و به فرمانده‌ات بگو که بیاید و با ما صحبت کند. او جواب دیگری نداد جز باتوم و با باتوم به جان ما افتاد. خب من هم دستور دادم که به دانشگاه برگردیم و برگشتیم به دانشگاه. تا نزدیک ظهر من توانستم این دانشجویان را با یک فاصلۀ معینی از در دانشگاه نگه دارم، شاید بیست متر، این‌ها از این‌جا سنگ می‌انداختند و خودم هم ایستاده بودم و جزو سنگ‌اندازن بودم برای این‌که از آن حد کسی جلوتر نرود و آن‌ها هم از بیرون گازاشک‌آور می‌انداختند ما خاطرمان جمع بود که خب بخیر گذشت و دیگر تمام شد. نزدیک ظهر آمدند گفتند که از شورای جبهه ملی دکتر پیمان آمده…

س- حبیب‌الله پیمان؟

ج- بله همین حبیب‌الله پیمان و برای شما پیامی آورده است. کجا است آقای پیمان؟ گفتند که در دانشکدۀ ادبیات. این‌جا من غفلت کردم که بگویم چرا او نیامد این‌جا؟ او را بیاورید این‌جا. نه هنوز این نشده بود. همین که نزدیک ۱۲ شد من به سلامتیان همین سلامتیان که حالا هم پاریس است،

س- آقای احمد سلامتیان؟

ج- بله. گفتم شما برو و به رئیس دانشگاه دکتر فرهاد بگو که ما تظاهرات را تمام شده اعلام می‌کنیم و مسئول پیش‌آمدها از این به بعد مطلقاً ما نیستیم. او هم رفت. و علتی هم که رئیس دانشگاه آن اعلامیه را داد همین بود برای این‌که او از بالا ماجرا را می‌دید و طبیعتاً دیده بود که ما مهار کردیم و از دانشگاه هم بیرون نرفتیم و هیچ بهانه‌ای هم برای ورود نظامی‌ها نیست. دوسه‌تا بازی راه انداختند که مرا از جلوی دانشگاه بیرون بکشند. یکی از آن‌ها این بود که آمدند گفتند یک ساواکی را گرفته‌اند و دارند می‌کشند بعد از این‌که من این پیغام را به رئیس دانشگاه دادم. رفتیم و دیدیم بله یک ساواکی گرفته‌اند و ریخته‌اند سر او و دارند می‌زنند.

س- چه کسانی؟ دانشجویان؟

ج- دانشجویان ولی از چه تیپ دانشجویانی بودند آن را هم خدا می‌داند. به‌هرحال او را داشتند می‌زدند. به‌هرحال من او را بردم و از نرده‌ها بیرون انداختیم و برگشتم دیدم بله دانشجویان رفتند توی خیابان و دیگر توی دانشگاه نیستند بیرون دارند سنگ می‌اندازند. حالا به چه وسیله‌ای این‌ها را… در این حیص و بیص دیدم بله یک کسی هم آن‌طرف اول خیابان فخررازی، همان خیابانی که خانۀ الهیار صالح آن‌جا بود ـ یک دیوار آجری بود ـ یک زمین بود که دیوار کشیده بودند، او آجرها را می‌کند و در اختیار دانشجویان می‌گذارد. این برای من مشکوک آمد که یک همچین آدم به این فداکاری در این زدوخوردی که هرلحظه ممکن است دستور شلیک بدهند و ده‌ها زمین بریزند و او این‌جور دارد این‌کار را می‌کند. گفتم بروید و او را بیاورید که ببینیم کیست که او فرار کرد و بعد برای من مسلم شد که نه هم آن قضیه کتک خوردن آن یارو بازی بود و هم این بازی بود. بالاخره به هر زحمتی بود این دانشجویان را دومرتبه برگرداندیم و سر همان جای سابق بردیم و گفتم از همین‌جا جلوتر حق ندارید بروید و از همین‌جا سنگ به خیابان بیندازید. گفتم که درهای دانشگاه را هم ببندید که هیچ بهانه‌ای نباشد. این پاکنژادی که اخیراً شهید شد…

س- شکرالله پاکنژاد.

ج- او را هم مسئول کردیم که در جلو دانشگاه بایستد و نگذارد که در را باز کنند. این وقت بود که آمدند و گفتند که آقای حبیب‌الله پیمان پیام از شورای جبهه ملی برای شما آورده است. به دانشکدۀ ادبیات رفتم که ببینم چه پیامی آمده است، مدتی که آقای پیمان پیدایش نشد و بعد هم که پیدایش شد معلوم شد که اصلاً پیامی نیست. گفتم ای داد که یک کلک دوباره‌ای بما زدند. برگشتم به طرف دانشگاه دیدم درهای دانشگاه باز و نظامیان داخل دانشگاه هستند. به این ترتیب آن‌ها مطلقاً مجوزی برای ورود به دانشگاه نداشتند. خب ریختند و زدند و آن‌روز من جزو کتک‌خوردگان بودم و خیلی خیلی شانس آوردم که زنده ماندم. ولی طبیعتاً آن‌جور که بنا بود نشد چون زخمی‌های مختصر شد اما کسی کشته نشد و آن برنامه‌ای را که فکر می‌کردند که کشتار بزرگی بشود و شهر را گلوله‌باران کنند نشد. حالا اطلاعات از این به بعد البته تکمیل کنندۀ ماجرای بسیار مهم تاریخ ایران است. این ماجرا ادامه داشت و یکی از مسائل مهم داخلی جبهه ملی بود و در کنگرۀ جبهه ملی هم طرح شد و قبل از آن هم یک کمیسیونی تشکیل شد و کمیسیون تصدیق کرد که یک خطاهای تشکیلاتی صورت گرفته است بدون این‌که بدانید این خطاها را چه کسی مرتکب شده است و این موضوع نطق‌های خیلی تند و آتشین ما شد. در مجموع دانشجویان در همان کنگره که این‌ها چه کسانی بودند که تخلف سازمانی کردند؟ فرشته بودند؟ کی‌ها بودند داد و قال. بعد ما این‌جور فهمیدیم که همزمان از طرف مرتضی جزایری، این‌که شیبانی چرا به من تلفن کرد، برادرزن مرحوم میلانی که مرجع تقلید بود و خود این هم در قضیۀ کودتای چیز دستگیر شد و اولین رییس ستاد دورۀ انقلاب چه کسی بود؟

س- قرنی.

ج- قرنی. که در آن دستگیر و یک‌سال هم زندانی شد، او از طرف جعفر بهبهانی مأمور شده بود که برود با بازرگان و سحابی و این‌ها صحبت کند و آن‌ها را هم برای ماجرای فردا آماده کند. نظریه این بود که فردا یک قال بزرگی بشود و این امینی ساقط بشود، شاه قول داده است که به‌اصطلاح دموکراسی برقرار کند.

س- به چه کسی قول داده است؟ به جبهه ملی؟

ج- نه. آقای جعفر بهبهانی این آقای جزایری را به پیش مهندس بازرگان و دکتر سحابی فرستاده است که بگوید شاه از طریق او قول می‌دهد. بازرگان هم عادتش این است که از ساعت ۸ شب به بعد پریز تلفنش را می‌کشد و دسترسی به او هم مانند الهیار صالح شب هنگام تقریباً نامیسر بود، لابد حالا هم همین‌طور است. ولی دکتر سحابی این‌طور نیست. پس جزایری به او دسترسی پیدا نمی‌کند و به دکتر سحابی دسترسی پیدا می‌کند. خود او به دکتر سحابی می‌گوید ولی من استشمام خطر می‌کنم و این‌ها می‌خواهند با یک تیر دو نشان بزنند هم جبهه ملی و شما را نفله کنند و هم امینی را و کسی که در این میان سود می‌برد شاه است. پس او پسرش فریدون سحابی را می‌فرستد به خانۀ عباس شیبانی که یک همچین توطئه‌ای است. پس آنچه را که ما قبلاً مبهم شنیده بودیم حالا روشن و واضحش این است و علتی هم که او به من تلفن می‌کند همین بوده است. این اطلاعی که از طریق جزایری به سحابی و از طریق سحابی به او، منتهی در تلفن نمی‌توانست بگوید که ماجرا چیست. پس اول بهمن چنین ماجرایی بود. حالا این‌که بعد از کودتا ما فرصت نکردیم به این‌که برسیم ببینیم که آقای سپهبد بختیار چه نقشی در این ماجرا داشت البته فرصت نکردیم که به این قضیه بپردازیم. اما در آن دوران رژیم شاه چرا، عملاً ترتیبی که در اول بهمن به وجود آمد می‌شود گفت که سازمان‌دهندۀ آن شاه بود و چندین هدف را هم با هم زد که نسبتاً در کارش هم موفق بود به دلیل این‌که سپهبد بختیار را مجبور کرد که ایران را ترک بگوید، امینی را تضعیف کرد و جبهۀ ملی را بیشتر از همه. آن گزارش مربوط به رسیدگی به این کمیسیون را هم من بعد خواندم. گزارش کمیسیونی که به این کار رسیدگی می‌کرد که البته من هم به آن کمیسیون رفتم و پرسیدند و شهادت دادم و در آن‌جا دکتر فرهاد بسیار هم شهامت به خرج داده بود و هم این‌که بزرگواری برای این‌که می‌توانست بگوید که نه همچین تلفنی به او نشده است. او گفته بود که یک‌همچین تلفنی شد و خود من هم ناظر بودم و نظامی‌ها هم بهانه‌ای برای ورود به دانشگاه نداشتند. که البته او در اعلامیه‌اش قبلاً گفت. و اعلامیه‌اش هم ترتیبش این بود که آن روز که از دانشگاه زخمی مرا بردند و در جایی مخفی کردند ما قراری گرفتیم و به خانۀ دکتر فرهاد رفتیم. وقتی مرا با همان سروصورت خونین و درب‌وداغون دید یک حالت رقت و گریه به او دست داد و گفت من خیلی از شما شرمنده هستم که این‌جور شما را می‌بینم و من مسئول دانشگاه بودم. این هم داستان آن.

س- شما با این جریان مذاکرات رهبران جبهه ملی با نمایندگان شاه هم هیچ نوع آشنایی در آن‌موقع داشتید؟

ج- آن‌موقع من در زندان نبودم و علت این‌که به زندان نرفتم این بود که اولاً بعد از کنگره جبهه ملی بود و من مسئولیتی نداشتم و، مهمتر از این، دوم این‌که من در اهواز مشغول انجام تحقیقی بودم، از طرف مؤسسه با یک جمعی به آن‌جا رفته بودیم و مشغول تحقیق بودیم بنابراین در آن برخوردهایی که منجر به توقیف آقایان شد من نبودم و توقیف هم نشدم. تا این‌که به تهران آمدم و ما علاوه بر آن سازمان دانشجویی با هم‌سن‌های خودمان که بعضی‌ها هم یکی دو سه سالی از ما مسن‌تر بودند جلسات هم با این‌ها داشتیم. یک‌روزی آقای هوشنگ کشاورز، پسر آقای کشاورز مرحوم که حالا در پاریس است، گفت من رفته بودم که پدرم را ببینم دیدم صنعتی‌زاده از آن‌جا بیرون آمد. از پدرم پرسیدم که داستان چیست؟ گفت داستان این است که او آمده بود که بین جبهه ملی و شاه آشتی بدهد. من اولین‌بار بود که اسم صنعتی‌زاده را می‌شنیدم. گفتم این صنعتی‌زاده کیست؟ گفتند بله این رئیس مؤسسۀ فرانکلین است و از نزدیکان سیاست آمریکا است. خلاصه معنایش این است که آمریکایی‌ها می‌خواهند که وضع، حالت التیام پیدا کند. و به شدت بوی حوادث جدیدی می‌رفت که شد ۱۵ خرداد و این‌ها. بعد گفتیم که خب چه قرار گذاشتند؟ گفت در این گفت‌وگوها برای این‌که مزاحم نداشته باشند مثل این‌که مخل‌ها را بردند مثل مهندس بازرگان این‌ها را به جای دیگر بردند و با بقیه دارند مذاکره می‌کنند. خب چطور مذاکره می‌کنند؟ گفت این‌طور مذاکره کردند که جبهه ملی باشگاه داشته باشد، عده‌ای نماینده در مجلس داشته باشد، روزنامه داشته باشد، سفیر و این چیزها هم داشته باشد. این مرحلۀ اول تا مرحلۀ بعدی آرام آرام در حکومت شرکت کند. این به نظر ما فریب آمد. حالا شما می‌گویید که چرا این به نظر ما فریب آمد. اولاً از تجربۀ شخصی.

س- نخیر، من اولین سوالم این است که رهبران جبهه ملی نظرشان راجع به این پیشنهاد چه بود تا آن‌جایی که شما اطلاع دارید؟

ج- به آن‌جا می‌رسم. وقتی من از زندان بیرون آمدم، دفعۀ دوم یعنی بعد از قضایای اول بهمن، بهبودی رئیس دفتر شاه نزد پدر من آمد و به پدر من گفته بود که «اعلی‏حضرت پرونده ایشان را، یعنی مرا، و برادر بزرگ مرا که قاضی دادگستری بود خوانده و این‌ها را آدم‌های لایق و باهوش و درس‌خوانده‌ای یافته و گفته است که حیف است که این‌ها چاقوکش‌های سنجابی باشند، این‌ها باید وزیر بشوند، سفیر بشوند، وکیل بشوند. حالا من از ناحیه اعلی‏حضرت نزد شما آمدم که این‌ها را بفرمایید شرفیاب بشوند و مورد تفقد واقع بشوند و وزیر بشوند و وکیل بشوند چون حیف است که این استعدادها ضایع بشود.» پدرم گفت که او آمده بود و این‌جور می‌گفت و او شماره‌هایی هم داده است که با او تماس بگیرید. من گفتم آقا حالا شبهه را قوی بگیریم و بگوییم اول که پیش ایشان رفتیم خیلی دل از ایشان بردیم و همان فی‌المجلس گفت شما وزیر. حالا می‌فرمایید که من وزارت بکنم یا نوکری ایشان را بکنم؟ گفت نخیر شما وزارت بکنید. گفتم اگر ایشان وزیر تحمل می‌کرد وزیرتر از مصدق کی بود؟ پس ایشان می‌خواهد ما را بی‌اعتبار بکند. روز اولی که من خواستم وزارت بکنم و باب‌طبع ایشان نشدم چون وزیرشدن بی‌اعتبار شدن است، روز دوم به پیشخدمت می‌گویند آقا را راه ندهید. من هیچ وسیله‌ای ندارم که بتوانم آن‌جا بروم، دو سر طلا شدم. این حالت سابقۀ قبلی بود که وقتی ما این مطالب را شنیدیم این توی ذوق می‌زد. ما به آقای الهیار صالح پیغام دادیم که شما تنها نیستید که تصمیم بگیرید آن هم در زندان. حداقل شرایط را رعایت کنید. کی تا حالا در زندان مذاکره کرده است. بیرون بیایید و در آزادی مذاکره کنید. دوم این‌که اگر شما همچین سازشی که می‌گویند در جریان است کردید ما اعلامیه می‌دهیم و شما را نفی می‌کنیم و شما هستید و دانشگاه. اگر دانشگاه شما را نفی کند شما دیگر هیچ اعتباری ندارید. او هم یک جواب خیلی سختی به ما داده بود. حالا یا از زبان او بود یا خودش گفته بود ولی به‌هرحال آن جوابی که ما گرفتیم این بود که فضولی موقوف، رهبر ما هستیم، فضولی بیشتر بکنید اعلامیه می‌دهیم و اصل سازمان دانشجویان را نفی می‌کنیم و مصلحت امور جبهه را هم به دست بچه‌ها نمی‌دهیم، خلاصه کلام. پس همچین حالت و برخورد سختی در این مسئله بود. این بود تا این‌که یکی دو روز مانده به ۱۵ خرداد گرفتند که قرارداد را آوردند اسدالله علم امضا کرده حالا آوردند که صالح امضا کند و برای ما مثل یک ماتمی بود. ماتمی بود که این آخر چطور می‌شود؟ من خیال می‌کنم بعد از اول بهمن این دومین فریبی بود که جبهه ملی از شاه خورد و اگر بعد سلطنت را داد و این‌ها دیگر حاضر نشدند فریب دیگری بخورند دلایلش را در این فریب‌ها باید دید. برای این‌که آن‌ها فکر نمی‌کردند که این آقا دارد مقدمات حملۀ به روحانیت را فراهم می‌کند و این بازی است و می‌خواهد این‌ها را خنثی نگه بدارد تا ضربۀ پانزده خرداد را بزند. به‌هرحال این‌جور که ما از بیرون شنیدیم گفتند که وقتی آن‌جا بردند که امضا کنند صدیقی گفته است که دیگر در زندان امضا نکنیم اقلاً برویم بیرون و امضا کنیم، در زندان سند چه اعتباری در جامعه دارد ولااقل یک روز پیش ما بماند که ببینیم محتوایش چیست و آن روز همان روزی بود که فردایش ۱۵ خرداد بود. پس این گفت‌وگوها را ما عصر ۱۴ خرداد شنیدیم که امروز صبح این گفت‌وگوها شده و سند را صنعتی‌زاده برده که صالح و دیگران امضا کنند. ۱۵ خرداد دیگر آن سند را بی‌معنی کرد. گفتند وقتی آن‌جا بردند که ببینند صالح امضا می‌کند یا نه؟ صالح خندیده بود و گفته بود که، خندۀ زهرخند نه خنده تأسف و تأثر و به‌اصطلاح احساس این‌که فریب خورده، که شما این مقدمات را برای این صداها می‌کنید، که البته صدای تیر به آن‌جا می‌رسیده است، برای این بود که امروز مردم را به گلوله ببندید و این مقدمۀ به گلوله ‌بستن مردم بوده، نه ما امضا نمی‌کنیم ببرید.

س- آقای دکتر آذر هم که در این مذاکرات با آقای الهیار صالح و آقای علم حضور داشتند به من گفتند که آن‌ها نپذیرفتند و قبول نکردند و چیزی را امضا نکردند.

ج- این را که ما شنیدیم همین است که به شما گفتم.

س- ایشان به تفصیل راجع به مذاکرات با آقای علم صحبت کردند.

ج- این چیزی که ما در بیرون شنیدیم این‌ها بود که الان من به شما گفتم. حالا ممکن است که شنیده‌های ما منعکس‌کنندۀ عین واقعیت نباشد اما به‌هرحال آنچه واقعیت خارجی و ملموس و روشن و واضح این است که این ۱۵ خرداد شد و در این ۱۵ خرداد شاه کرد آنچه را که کرد و به نظر من همان‌روز سند نابودی خودش را هم امضا کرد به دلیل این‌که در همان‌وقتی که به‌اصطلاح بعد از وقایع اول بهمن روزی که مرا آزاد کردند یک‌روز قبلش مرحوم پاکروان مرا به محل مرکزی ساواک خواست و گفت من شما را خواستم که ببینم این دانشجویی که کبریت به دست گرفته و با انبار باروت بازی می‌کند کیست. من می‌خواستم شما را بشناسم گفتم نه من سیگار و این‌ها هم نمی‌کشم. مثلاً با حالت شوخی و فلان. گفت همین سیگار بکشید ولی انبار باروت آتش نزنید. بعد نقشۀ ایران را آورد و شروع کرد و گفت که آن‌جا ترکمن‌صحرا است ـ قبلاً این‌ها را یک‌دور مولوی به مناسبت دیگری که باز مرا به ساواک احضار کرده بود برای من شرح داده بود بنابراین من درسم را روان بودم ـ و آن‌جا آذربایجان است و آن‌جا کردستان و آن‌جا بلوچستان است و آن‌جا فلان است. خلاصه یک هایی بشود و یک هویی بشود کنترل اوضاع از دست برود ایران متلاشی می‌شود. من به او گفتم که این فرمایشاتی را که شما می‌کنید مثل این می‌ماند که به گوسفندی که سرش را دارند می‌برند بگویند که این‌که دارد سرت را می‌برد این خیلی خوشگل است، این یوسف عصر است و این چاقویش خیلی تیز است. حواست را جمع کن این یکی اگر سرت را نبرد آن یکی دیگر خواهد برید، آن روسی یوغور و نتراشیده و نخراشیده و به جای چاقو تبر دارد. این حرف آقا از کسی که دارند سرش را می‌برند او نمی‌گوید که تو ببر که آن یکی تبرش نبرد، می‌گوید حالا فعلا تو نبر بلکه تبر او هم نرسد که ببرد. طبیعی است انسان است. شما مرا از زندان برداشتید و این‌جا آوردید و روز اول بهمن هم ریختید توی دانشگاه بدون دلیل، بی‌حساب، بی‌کتاب، زدید و کوبیدید و درب‌وداغون کردید بعد هم گرفتید و آوردید این‌جا و چند ماه بدون تکلیف این‌جا نگه داشتید و حالا هم آوردید و می‌گویید کبریت دست شما است و انبار باروت…نه جانم کبریت دست شما است و شما به انبار باروت می‌زنید. شما بیایید و یک کار دیگر بکنید و من خیال می‌کنم که وضع به کلی فرق بکند و همه هم راضی می‌شوند. گفت چه بکنیم؟ گفتم اسم سازمان اطلاعات و امنیت کشور را عوض کنید و بگذارید سازمان اطلاعات و کنترل دستگاه اداری، به جای این‌که ماها را بگیرید دزدها را بگیرید. من خیال می‌کنم که ایران اوضاعش خیلی بهتر شود و همه هم راضی می‌شوند و کشور هم پیشرفت می‌کند. خب این گفت‌وگو که باروت و انبار و این‌ها با آقای پاکروان در آن مناسبت بعد هم آن داستان پانزده خرداد که ما از صبح تا عصر زخمی به بیمارستان‌ها نقل می‌کردیم، از این بیمارستان به آن بیمارستان و از صبح تا عصر بودم و می‌دیدم که چطوری می‌زدند و مثل برگ خزان زمین می‌ریختند. طبیعی بود که من به پاکروان به آن مناسبت گفتم و بعد در عمل دیدم و به او گفتم آقای پاکروان شما این پیرمردان جبهه ملی را تحمل نکردید، نوبت رسید به ما، ما را هم تحمل نکنید نوبت به کسانی می‌رسد که با همان زبان خودتان با شما حرف خواهند زد. و آن‌ها یک نسل هستند نه یک نفر، دو نفر یا ده نفر. یک نسل یک جامعه است، ماها عناصر منفردیم به لحاظ این‌که بین دو نسل قرار گرفتیم اما نسل بعدی تمام یک جامعه است و کار من هم در جامعه‌شناسی است و می‌دانم که چه دارم به شما می‌گویم. بهتر است که شما برگردید و همین پیرمردان را تحمل کنید. خوب آن شاه در ۱۵ خرداد معلوم کرد که نمی‌خواهد هیچ کسی را تحمل کند و ۱۵ خرداد به ما هم معلوم کرد که با این آدم با زبان منطق و حساب و قرار و مدار و امضا این‌ها کشک است، او این چیزها سرش نمی‌شود و او یک زبان می‌فهمد زبان زور. این دیگر به کلی وضع را دگرگون کرد و این طبیعی بود که در این ماجرا حالا طول می‌‌کشد ولی بازنده او است.

س- آقای دکتر بنی‌صدر، چطور شد که طیّب حاج‏رضایی که در ۲۸ مرداد به حمایت از شاه بیرون آمد و همان‌طوری که خودتان هم فرمودید در جریان جبهه ملی در همان سال ۱۳۳۹ جزو طرفداران شاه بود و جاویدشاه می‌کشید و آن‌جا آمد، بعد از طرفداران ۱۵ خرداد از آب درآمد؟

ج- سردمدار، زیادی است. برای این‌که ۱۵ خرداد درواقع بخواهید گفتم این دانشجو جماعت بیچاره‌ها توی این ماجراهای دورۀ مصدق تا به امروز چندجانبه خوردند. نخیر، اولاً که بیشتر دانشجویان بودند.

س- روز ۱۵ خرداد؟

ج- بله روز ۱۵ خرداد. گفتم یک گروهش خود ما بودیم که از سه راه ژاله تا به چهارصددستگاه و از چهارصددستگاه به پایین. از آن‌جا بیاید به طرف بازار، چه محوطه‌ای می‌شود؟ این محوطه فعال بودیم و از این گروه‌ها شما بگویید در تمام شهر پخش بودند. آن‌روزها اصلاً زیاد بود صحبت این‌که مثلاً بنی‌صدر در بازار با کفن بوده درحالی‌که من نبودم در بازار اما جو چنان جو دانشجویی بود که کسی باور نمی‌کرد که غیر دانشجو در این شهر گسترده فعالیت چنین جنبش عمومی را در دست داشته باشد. آن‌ها او را گرفتند برای این‌که به‌اصطلاح می‌خواستند وانمود کنند که گویا این داش‌مشتی‌ها هستند، چاقوکش‌ها هستند، نمی‌دانم این میدان‌داران هستند، ۲۸ مردادی‌ها به قول ما. این ۲۸ مردادی‌ها هستند که مخالف رژیم شاه شدند. این یکی و دوم این‌که این مسئله در همین پاریس بین ما که از سوی دانشجویان رفته بودیم در یک بحثی که در حضور سازمان دانشجویان فرانسه، فرستادگان سفارت، این موضوع بحث قرار گرفت آن‌ها می‌گفتند که این همین طیّب آمده است و سردمدار بوده است. من آن‌جا به آن نمایندۀ سفارت جواب دادم که این طیّب از کی شد طیّب؟ این‌که تاجبخش بود، او ۲۸ مرداد را فراهم کرده بود این‌که خانۀ ۱۲۲ ریخت. چطور تا آن‌وقت میدان دست او بود و یک شهری در اختیارش بود؟ حالا چطور است که شما می‌گویید این طیّب بود؟ این داستان را راه انداخته‌اید. اما واقعیت قضیه این است که خب طیّب را هم اعدام کردند.

س- بله.

ج- حالا چرا اعدام کردند و چه شد که او در این وضع افتاد این دگرگونی‌هایی است که در یک انسان رخ می‌دهد. سخنان زیادی راجع به او هست که چطور شد که این دگرگونی در او واقع شد. صحت و سقم آن را من تحقیق نکردم تا حالا به شما بگویم ولی مادرش در همان‌روز که جنازۀ او را برای دفن می‌بردند گفته بود که، یعنی بسیاری شنیده بودند که برای من نقل کردند برای این‌که من آن‌جا نبودم که خودم شنیده باشم، من همیشه به خدا می‌گفتم که این کجایش طیّب است که اسم او شد طیّب با این کارهایی که او می‌کرد و همۀ آن حرام بود و من می‌گفتم خدایا این چه طیّبی است و این کجایش طیّب است ولی حالا می‌بینم که نه طیّب شد و پاک شد. پاک شد علتش این است که او را در زندان شکنجه داده بودند که بگوید این پول‌ها را جوجونامی آورده است به ایران از قِبَل عبدالناصر برای خمینی و خمینی داده به او که ماجرای ۱۵ خرداد را راه بیندازد و او از این‌که خمینی را متهم کند امتناع کرده بود. و گفتند وقتی که او را برای اعدام می‌بردند از شدت شکنجه چشمش نمی‌دید یعنی نمی‌توانسته حتی راه برود. حالا این صحت دارد یا ندارد من چون تحقیقی نکردم نمی‌توانم بگویم ولی این‌ها دربارۀ او گفته می‌شود. و یک چیزی من دارم که به شما بگویم که به نظر من مهم‌تر از این‌ها است. و آن یک فرهنگ ایرانی است که در داش‌های ایرانی، داش‌های سنتی را می‌گویم، هست و آن فرهنگ عیاری است، به‌اصطلاح جوانمردی است ولو خیلی هم فاسد شده باشند گاهی رگ جوانمردی در آن‌ها می‌زند. و از این تیپ‌ها در تاریخ ما فراوان بودند. در قضیۀ تنباکو هم با این‌که غالباً این تیپ‌ها مال دربار بودند گاهی این حالت جوانمردی و به‌اصطلاح آن رگ عیاری که می‌زد و می‌جنبید این‌ها را در جهت مردم فعال می‌کرد. در جریان تنباکو هم این ماجرا ملاحظه شد، قبلاً هم در تاریخ ایران این ماجرا فراوان دیده شده است، ابن‌بطوطه شرح مفصلی می‌دهد از همین تیپ آدم‌ها. حالا ممکن است که شما بگویید که صفت عیاران را مشکل می‌شود به امثال طیّب داد. ممکن است حالا بگوییم که او زیاده‌ازحد در زندگی شخصی‌اش فاسد بود که بشود به او عیار گفت. ولی نمی‌توان گفت که در اهل زورخانه به‌اصطلاح هیچ از آن رگ نباشد. حالا این به آن مناسبت این رگ فرهنگی، که قوی‌ترین رگ‌ها است، خصوصاً در ایران، برای من در قضیۀ جنگ مثل روز برایم روشن شد که هیچ چیز قوی‌تر از این رگ فرهنگی قوی در قوم ایرانی نیست و همان‌وقت که دزفول داشت سقوط می‌کرد داستان اشکبوس را برای خلبان‌ها شرح دادم و گفتم که وقتی رستم آمد همه فریاد زدند که رستم آمد و حالا شما رستم‌های ما هستید و این هم وطن شما است باید دفاع کنید و نگذارید که دشمن داخل شود. این‌ها یک‌هفته شب و روز دشمن را کوبیدند از هوا، ما اصلاً نیروی زمینی برای جلوگیری از دشمن نداشتیم و دشمن را متوقف کردند. و آن چیزی نبود غیر از همین رگ. حالا در او آیا این رگ نجنبیده بود؟ به دلیل این‌که خوب حاضر شد و تا اعدام هم رفت باید گفت چرا و این آن چیزی است که ذی‌قیمت است در یک ملتی و این مایۀ حفظ آن ملت می‌شود.

س- برای فعالیت ایشان در آن روز یک نظریۀ دیگر هم هست از جمله این‌که در روز ۲۸ مرداد