روایتکننده: آقای ابوالحسن بنیصدر
تاریخ مصاحبه: ۲۱ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: شهر کشان ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۳
س- بله داشتم عرض میکردم که نظریهای هست که میگوید در روز ۲۸ مرداد آن ملایانی مثل آیتالله کاشانی و آیتالله بروجردی و همین آقای خمینی در آنموقع با آن آقایان همکاری نزدیک داشتند که تماماً جزو مخالفین آقای دکتر مصدق بودند و رجعت شاه را به بودن دکتر مصدق ترجیح میدادند به این علت بود که طیّب حاجیرضایی در آن زمان در آن جبهه ظاهر شد و فریاد زندهباد شاه کشید.
ج- نخیر، طیّب از آن افرادی بود که همچین عاشق روحانیون باشد ظاهراً نبود. عرق که… گفتم آنروزی هم که وارد خانۀ ۱۲۲ شده بود همهشان مست بودند و میداندار هم که بود و آدم هم میکشت و زور هم میگفت. از باجگیران تهران بود. اینها دیگر یکهمچین آدمی به بروجردی نمیخورد. نه یک رگ داشی داشت، رنگ عیاری که گفتم و بهاصطلاح خودش را یک پا مثل همان سنت قدیمی میدید و داش شهر بود. با این صفت، مثلاً به رگ غیرتش برخورده بود که آقایان قم را بگیرند و ببرند و زندان کنند و بعد بگویند که زن باید اینجوری باشد و مرد باید آنجوری باشد. این به رگ غیرتش برخورده بود، این یکی. دوم اینکه این یکی از دو دستۀ بزرگ تهران را راه میانداخت. افراد اهل تحقیق میدانند که مسئلۀ دسته و سینهزنی از لحاظ نفوذ سیاسی در شهرهای مختلف ایران یکی از مسائل بسیار بسیار مهم است و یکی از دو دستۀ بزرگ تهران مفت نمیشود راه انداخت و باید یک ملاحظاتی را رعایت کرد، نمیشود بزرگترین دستۀ تهران در حالی که او را گرفتند و زندانی کردند مال حاج طیّب رضایی باشد و ایشان ساکت باشند. اینها و بسیاری عوامل دیگر دخالت داشتند.
س- ولی درهرحال شما منکر این نیستید که مرجع تقلید شیعیان در آن زمان آیتالله بروجردی از حامیان شاه بود و در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای او تلگراف فرستاد؟
ج- بله منکر هستم. ببینید گفتم با بروجردی اولاً من مخالف بودم تا اینکه در کتاب نوشتم، این حرف را از او شنیدم که اگر ما به قدرت برسیم از اینها که هستند بدتر خواهیم کرد.
س- بله.
ج- که نظرم را نسبت به او تعدیل کردم. بروجردی تلگراف فرستاد اما کی؟ بعد از کودتا. اولاً تلگراف نفرستاد بلکه جواب تلگراف شاه را داد. این خودش مسئله را خیلی تغییر میدهد. کی؟ بعد از انجام کودتا. و تا وقتی هم که زنده بود، یعنی وقتی مرد که گفتند اصلاً او را شاه کشت، البته شاه نکشت ولی اینجوری شایع بود. چرا؟ به لحاظ اینکه پیغامی کرد به وسیلۀ قائممقامالملک رفیع به شاه که در این سفری که این پیغام را کرد قائممقام با پدر من به قم رفته بود و من دقیق میدانم که این پیغام چه بود و آن پیغام این بود که «میخواهی به دست من بروی؟» پس این آنجور که شما خیال میکنید او علاقهای و شیفتگی به اعلیحضرت سابق داشت خیر، او همچین علاقهای نداشت و مخالفتی هم با مصدق نداشت. او اصلاً توی این خطها نبود. یک آدم ۹0 سالهای را در تصور بیاورید که گوشش هم بسیار سنگین بود و نمیشنید. حالا چون شما گفتید و این را ضبط میکنید یک چیزهایی هست که برای تاریخ و هم بیان جامعهشناسی سیاسی ایران در زمانهای خودش بسیار مهم است. این را که حالا من به این مناسبت دارم میگویم خودم از قائممقام رفیع شنیدم. گفت من و صدرالاشراف از طرف شاه مأمور شدیم که برویم و با بروجردی صحبت بکنیم. شاه تهدید کرد و ما آمدیم. وسط راه صدرالاشراف گفت آخر ما دوتا پیرمرد برویم بین این دو مقام را به هم بزنیم شایسته نیست و تهدیدهای شاه را به بروجردی پیغام ببریم این درست نیست. یک جوری بگوییم که طرف تهدید تلقی نکند. قائممقام گفت که من گفتم، «هرجور شما مصلحت میبینید همانجور بگویید و من هم تأیید میکنم.» گفت رفتیم نشستیم و صدرالاشراف با زبان آخوندی شروع کرد که آن تهدید را بهاصطلاح ملایم کردن و آرامآرام بخورد بروجردی دادن. این هم رگ لریاش جنبید، فهمید. حالا با چه زحمتی هم به این حالی میکرد. او داد میکشید و این گوشش را اینجوری میکرد. بههرحال فهمید که خلاصه شاه تهدید کرده است. گفت یکدفعه برافروخت و گفت که بروید به این پسره فضول بگویید که حالا فضول شدهاید و مرا تهدید میکنی؟ من با دو سطر فتوا تخت و تاجت را برباد میدهم. پا شد و رفت اندرون. هرچه ما اصرار کردیم، او صدا را هم که نمیشنید که بگوییم عصبانی نشو. ما آمدیم وسط راه صدرالاشراف گفت که ما حالا برویم این حرفها را هم به او بزنیم باز دوباره تهدید میشود. حالا این را هم یکطوری به او بگوییم که… گفتیم خب باز هرطور که شما مصلحت میدانید. ما آمدیم و پیش شاه رفتیم. صدرالاشراف شروع کرد. گفت شاه اینطوری کرد که چطور شد؟ گفت بله رفتیم آنجا و خیلی دعا کردند برای طول عمر اعلیحضرت. همین که گفت برای طول عمر اعلیحضرت دعا کردند هنوز جملهاش تمام نشده بود و نایستاد که بقیۀ داستان را صدرالاشراف بگوید. گفت که بله آقا این کسی را ندارد دویست تا پیرو دارد که آن هم یک دستور میدهم که سر همهشان را میزنم. گفت، «آو… آقا یک دستور میدهید که دویست نفر را… خب ما اینجا چهکارهایم.» اگر قرار باشد که شما با یک دستور او را و او هم با یک فتوا شما را، پس این وسط ما اینجا چهکارهایم؟ گفت من گفتم آخر ما دوتا پیرمرد که نمیتوانیم آقا حرفهای شما را به هم بگوییم، او هم میگوید با دو سطر فتوا تاج و تخت شما را به باد میدهم. گفت شاه زود بادش خوابید. گفت مگر به ایشان عرض نکردید من مقلد ایشان هستم؟ گفتم چرا والله همۀ اینها را هم گفتیم اصلاً عصبانی شد و پا شد رفت و حاضر نشد حرفها را گوش بدهد. گفت به اندازۀ یک ربع ساعت این دست به دامن بود که شما بروید و او را یک استمالتی بکنید و با من نرمش کنید. روابط اینگونه بود یعنی آنجور نیست که بله گویا یک زد و بندی آن زیرها بوده است. نه، او آدمی بود با مشخصاتی که روحانی در سن ۹0 سالگی دارد و تازه این هم داشته باشید این کسی است که وقتی رضاشاه میخواست شاه بشود، یعنی شاه هم شده بود، از نجف راه افتاد به طرف ایران برای اینکه شورش درست کند که رضاشاه را ببرند ولی او را در مرز گرفتند و بردند در همین شمیران نگه داشتند تا رضاشاه رفت و بعد هم بردند در یک جای دیگر. بهاصطلاح در بروجرد بود. تا آمد به تهران این هیچ روابط خوبی با خانوادۀ پهلوی نداشت و اگر بخواهیم تاریخ را همانجوری که هست بگذاریم برای مردم امروز و مردم آینده باید واقعه را آنجوری که واقع شده است بگوییم. در جریان کودتای ۲۸ مرداد بروجردی نه در جریان بود و نه وارد بود. این چیزهایی را که الان میگویم بعد در اسناد دیدیم و اخیراً هم این آقای کاتم آمده بود پیش من و او به من نقل کرد که در جریان ۲۸ مرداد ما از انگلیسها خواستیم که آدمهایشان را به ما معرفی کنند که ما از طریق آنها عمل کنیم و آنها اسدالله رشیدیان را معرفی کردند به عنوان دستور دهنده، یعنی ما به او میگوییم او رابط ما خواهد بود و دستورات را به بهبهانی ابلاغ خواهد کرد، یعنی آیتالله بهبهانی، و یکی دو نفر دیگر که من حالا اسمشان یادم نیست و پاکروان را به ما معرفی کردند و بقایی را به ما معرفی کردند و از طریق بقایی به کاشانی. بهاصطلاح ارتباط با کاشانی غیرمستقیم بود و بنابراین آن را جزو عوامل نمیشمرد. اما با بهبهانی و با آن دو سه نفر دیگر که اسم برد که از طریق اسدالله، آنها را گفت که از عوامل بودند. گفت اینها از نظر سلسله مراتب تحتنظر رشیدیان بودند که من خیلی تعجب کردم و گفتم مردم ایران بهبهانی را بمب اتم انگلیس میشناختند و میگفتند این در ۲۸ مرداد منفجر شد و یک انقلابی را از بین برد، این چطور تحتنظر رشیدیان بود؟ گفت بله این تحتنظر رشیدیان بود. حالا اینها بود یا نبود اینها حرف چیز است. ولی آنچه که واقعیت داشت دو آیتالله شماره یک تهران در ماجرای ۲۸ مرداد نقش بسیار فعال داشتند. نه بروجردی چون بروجردی نه قبلش خبر داشت که همچین ماجرایی خواهد شد و نه بعدش. چرا به آن تلگراف جواب داد؟ معلوم است. بعد از اینکه قضیۀ کودتا تمام شد رفته بودند و گفته بودند که الان که دیگر مصدق هم رفته است و اگر شما جواب شاه را ندهید و بهاصطلاح معنایش این باشد که شما او را تأیید نمیکنید به این مقدار هم که قابل جواب دادن باشد او متزلزل میشود و کمونیستها ایران را میگیرند. آنچه که او را راضی به پاسخ دادن کرده بود این تهدید «بهاصطلاح کمونیستها ایران را میگیرند» بود. منتهی او گفته بود که من جواب نمیدهم مگر بعد از اینکه ایشان وارد ایران شد. این است که او تلگراف از رم کرد و وارد ایران شد و این جواب را از قم به تهران کرد. این ماجرای اوست. نمیشود گفت که قبلاً به استناد این تلگراف بعدیش قبلاً در ماجرا بوده است. ولی من دقیق میدانم که بروجردی مطلقاً در ماجرا نبود. تازه با کاشانی هم موافق نبود و سخت با کاشانی دشمن بود…
س- با مصدق هم موافق نبود.
ج- با مصدق چرا. نمیگویم که موافق موافق بود که از مصدق خوشش میآمد. این را من نمیدانم اما از این پیغامی که یکبار در زمان شاه به شاه کرد که مصلحت شما نیست که با مصدق طرف بشوید حکایت میکند که یک روحیۀ ملی در او بود.
س- این پیغام یا تلگراف سندی از آن موجود هست؟
ج- نه آن هم ازش موجود هست. به لحاظ اینکه این طرفین نمایندگانش را به قم دعوت کرد، نمایندهای از مصدق، نمایندهای از شاه و این هم در روزنامهها منتشر شد در همانوقت و کسی هم او را مجبور نکرده بود که همچین پیغامی بکند، او خودش ابتکار کرده بود و به شاه پیغام فرستاد که به مصلحت ایران و هیچکس نیست که شما بهاصطلاح دعوا بکنید. گفتم که یک روحیۀ اینجوری داشت. پدر این اشراقی که داماد خمینی بود راجع به بروجردی یک حرفی میزد میگفت که او در محیط لرستان بار آمده و چون در محیط لرستان بار آمده معنایش این است که برای او مقامات یک اهمیت خاص دارند و میگفت که برای او هنوز رئیس شهربانی قم مهم است، اگر بیایند بگویند که رئیس شهربانی قم آمده است میپرد بیرون و خیال میکند که چون مقام رئیس شهربانی بایستی یک احترامی کرد. پس او به مقاماتی از قبیل شاه و نخستوزیر از این دید نگاه میکرد. شما او را با دید من و خودتان رفتارش را مقایسه نکنید، به نظر من اگر درست معلوم نشود که عیب از کجا بود ما همچنان در این چیز میمانیم که گویا مثلاً او یک چیزهایی میدانست و عکسش را میکرد. آخر این یک بیماری کهنی است، این طرز فکر غلطی است که او بیشتر مقصر است تا شخص خودش. ولی او این طرز فکر را داشت و به این خو کرده بود چون نود سالش بود. او در سیستم ایلی لری بار آمده بود و توی همان منطقه هم به او امام میگفتند، در همان منطقۀ بروجرد. بعد هم در تمام عمر با همین سیستم حکومتی استبدادی بزرگ شده بود، حالا شما بگویید شاه نباشد این اصلاً چطوری برایش قابل فهم است؟ گفتم که از همان جوابی که به آن طلبهها داده معلوم است که او چه روحیهای داشت. او با آن روحیه با مسئله برخورد میکرد نه با روحیۀ سیاسی. در حالی که بهبهانی و کاشانی نه، آنها با یک روحیۀ سیاسی با مسئله برخورد میکردند.
س- آقای دکتر بنیصدر لطفاً تاریخ و ما حصل تلاش برای تشکیل جبهۀ ملی سوم را برای ما توضیح بدهید؟
ج- والله گفتم ما یک انتقاد از خودی به دفعات کردیم که یکی از آنها هم همین است که با این پیرمردان جبهه ملی درافتادیم. یک مقداری از آن به حق و یک مقداریش به ناحق بوده است. آن مقداری که به ناحق بوده این بوده است که ما فراموش کردیم که هر نسلی ناقل تجربههای خودشان و نسلهای پیش است به نسلهای بعدی. مجسمه هم باشد نباید از دستشان داد، چوب خشک هم باشد باید حفظشان کرد. بنابراین در این قسمت نابحق کردیم. در آن قسمتی که به حق کردیم این است که خب ما یک نسلی بودیم در یک جو خفقان تازه دورۀ مصدق را مزه کرده یکدفعه تو دهنی ۲۸ مرداد را خورده به قول خمینی. ما نمیتوانستیم تحمل بکنیم که عمر سر بیاید در این استبدادی که انسان هرلحظهاش را احساس پوچی میکرد. پس میخواستیم عمل بشود و گفتم که من هم از اول جزو کسانی بودم که میگفتم باید فعالیت منهای آقایان کرد. خب کنگره جبهه ملی به نظر من کنگره خط جبهه ملی بود که این آقایان در رأسش بودند بهاصطلاح مثل مجلس ختم بود، چرا؟ به این دلیل که ۱۲00 نفر از ۳000 رأیدهنده دانشجوی دانشگاه بودند یعنی ۴0 درصد. ما چند نفر در کنگره بودیم؟ ۲۷ نفر از ۱۶۵ نفر. خب این از اول نسبت رعایت نشده بود، این اولین حرفی که میشود زد. دانشجویی که در بیرون اکثریت بود در کنگره اقلیت کوچکی بود. و برای اینکه شما ببینید چقدر در روحیۀ جوان آن روز مؤثر بود اینکه این ۲۷ نفر به اتفاق امضا کردند غیر از یک نفر که او هم از دانشگاه انتخاب نشده بود و او عباس نراقی بود. همه به من نمایندگی دادند و من شدم سخنگوی این ۲۷ نفر در آن کنگره یعنی یک پارچه عمل کردند. پس آیا یک عقیده داشتند؟ خیر. خیر. از حزب ملت ایران و چپ و میانهرو همهجور در آنها بود اما در آن جمع احساس میکردند حق مجموع اینها به عنوان یک نسلی که بار سنگین مبارزه بر دوش او است زده شده است پس با هم عمل میکردند. خب ما که در اقلیت بودیم. آن چیزهایی که میخواستیم رسیدگی بشود مثل اول بهمن و اینها که رسیدگی نشد. در انتخاب نماینده برای شورای جبهه ملی هم نظر این چند نفر را رعایت نکردند یعنی آنهایی که اکثریت را در دست داشتند لیست دلخواه خودشان را به رأی گذاشتند و رأی آوردند. پس درواقع وقتی کنگره تمام شد مثل اینکه رأی از بدنه جدا شد، خب این میمیرد این دیگر چیز واضحی است. ما یک گزارش مفصلی تهیه کردیم که اینها موجود هست از ماجرای کنگره برای دکتر مصدق از دیدگاه دانشجویان. همه امضا کردیم و برای او فرستادیم. این وقتی بود که سران جبهه ملی را گرفته بودند و آنها در زندان بودند و ایشان جوابی به ما داد که فعلاً آقایان در زندان هستند و این متن را نزد خود نگه دارید تا موقع آن برسد.
س- این همان متنی است که در همان کتاب «تلاش برای تشکیل جبهه ملی سوم» انتشارات مصدق منتشر شده است؟
ج- من یادم نیست که این متن را در آنجا منتشر کرده باشیم و اگر کردیم یادم نیست ولی آن متن خیلی مفصلی بود، بههرحال احتمال دارد. این از نظر ما معنایش این بود که بله ایشان هم منتظر فرصت است. این از نظر ما معنایش این بود که مصدق میگوید که بله حالا باشد تا فرصت آن برسد. این زمان اعضای نهضت آزادی را هم با بقیه به زندان برده بودند و قرار بود که آنها را محاکمه کنند و بقیه را رها کردند، این خیلی بد در بیرون تعبیر پیدا کرد. اینجور میگفتند که شما، یعنی آن محفلی که ما با هم داشتیم، بهتر است از ایران خارج بشوید و در خارج فعالیت بکنید تا ببینیم چه وضعی پیش میآید. این خارج شدن من یکی به علت این توصیه عمومی بود، این از نظر سیاسی. اما از نظر جهات اداری دکتر سیاسی یک روز تلفن کرد و مرا خواست.
س- کدام دکتر سیاسی؟
ج- علی اکبر سیاسی. او رئیس دانشکدۀ ادبیات بود و درواقع رئیس اداری من بود چون من در مؤسسه علوم اجتماعی کار میکردم. گفت «من به شما بسیار علاقه دارم و اینجور که من فهمیدم اینها قصدشان بر از بین بردن است و حیف است که شما از بین بروید، شما بیایید و به خارج بروید.» گفتم آقا من امکانات ندارم، پاسپورت ندارم. گفت «دوتا بورس انجمن ایران و فرانسه به من داده است که یکیاش را من به شما میدهم و راجع به پاسپورت پاکروان با من رفیق است و سعی میکنم که پاسپورت را از او بگیرم و شما به خارج برو.» پس از جهت اداری هم او برای من درست کرد و من هم به خارج آمدم. حالا در تمام این مدت ما عضو جبهه ملی بودیم که رهبریاش را همان شورایی داشت که کنگره انتخاب کرده بود. باور من همیشه بوده و هست که انسان وقتی در یک جمعی است حالا ولو آن جمع مخالف میل او عمل میکند باید رعایت آن جمع را کرد یعنی باید ماند. نمیشود گفت که چون من مخالف هستم میروم. پس من موافق بودم که در همان جبهۀ ملی فعالیت بکنیم هرگونه تغییری باید در داخل انجام بگیرد. آنوقت من با همین آقای متیندفتری که حالا در پاریس است…
س- دکتر هدایتالله متیندفتری.
ج- بله، در ارتباط سیاسی بودیم. به این ترتیب که او از ایران به وسیلۀ نامه اخبار ایران را میفرستاد، اخباری که در ایران سانسور میشد و قابل انتشار نبود و ما در اینجا در مطبوعات ایرانی و بهاصطلاح خارجی نشر میدادیم. تا روزی که جزو چیزهایی که فرستاد نامهای از مصدق و الهیار صالح بود دربارۀ اینکه اساسنامۀ جبهه ملی نارسا است و باید تغییر داده شود و جبهه ملی دیگری تشکیل بشود. گروه در سازمان جبهه ملی اروپا قطعنامهای تصویب کرده بودند و حزب را ممنوع کرده بودند بنابراین هیچکس عضو هیچ حزبی نمیتوانست در سازمان جبهۀ ملی اروپا عضو باشد. اینها نامهای هم به مصدق نوشته بودند. مصدق هم به اینها همان جوابی را که قبلاً به ما داده بود به این آقایان هم داده بود که شما کار اشتباهی کردید و احزاب باید آزاد باشند. وقتی نامۀ مصدق به صالح رسید ما طبیعتاً از هیئت اجرایی جبهۀ اروپایی خواستیم که این را منتشر کند و آنها نکردند و ما به عنوان سازمان جبهۀ ملی فرانسه این را منتشر کردیم و به شهرهای مختلف هم فرستادیم. این سبب شد که یک بحث سازمانی خیلی داغی هم در کنگره جبهه ملی اروپا به وجود آمد که آیا ما مطابق تشکیلات عمل کردیم یا مخالف تشکیلات عمل کردیم. و من در آنجا، در کنگره جبهه ملی اروپا این حرف را زدم که همچنان بر این حرف باور دارم گفتم یا باید ما مصدق را به رهبری قبول نکنیم یا اگر قبول کردیم نمیتوانیم بگوییم که ایشان برای خودشان گفتند. انسان اول حساب را میکند بعد که کرد و قبول کرد نمیشود همۀ امتیازاتش مال ما ولی نظراتش مال خودش. این معنای بیاعتبار کردن آن رهبری است و وقتی رهبری بیاعتبار شد اول صدمهاش به ما وارد میشود. آن کنگره هم تصویب کرد به اینکه پیروی از نظر مصدق بکنند. بعد آن نامههایی است که ما در شماره ۱0 انتشارات مصدق جمع آوری کردیم و ما طرفدار این تغییر سازمانی بودیم به دلیل اینکه گفتم من خودم طرفدار این بودم که حزب نباشد ولی در تجربه فهمیدیم که نه این مشکل هژمونی طلبی را حل نمیکند بلکه تشدید هم میکند. چنانکه در جبهۀ اروپا که حزب نبود زد و خورد بر سر هژمونی به مراتب سختتر و بدتر بود از آنچه که ما در ایران دیده بودیم و در اینجا به یک وضع بسیار بسیار غمانگیزی که منجر به متلاشی شدن جبهه ملی اروپا و خارج از کشور شد دیدیم. پس انسان وقتی تجربه را دید که غلط است نظر را باید طبق تجربه تغییر بدهد. ما نظر مصدق را پذیرفتیم از باب اینکه در تجربۀ خودمان دیدیم که نه نمیشود با انحلال احزاب مشکل هژمونی را حل کرد و باید راهحل دیگری برای اینکار پیدا کرد. او به نظرش رسیده بود که دویست حزب همه کوچک که هیچکدام نتوانند هژمونی خود را بر دیگری اعمال کنند. بله پس ما در بیرون و آقایانی که در ایران بودند، در درون، دنبال خط تشکیل جبهۀ ملی سوم بودند. بعد دکتر مصدق از مرحوم حاجآقا رضا زنجانی خواسته بود و او هم کوشیده بود، حالا در کوشش ناتوان شده بود یا دل نداده بود به کار، بههرحال بعد کاظمی از سفر ژاپن آمده بود و نامهای به مصدق نوشته بود که من در سفر بودم و شما هم همچین نامههایی نوشتهاید و خلاصه طوری نوشته بود که مثلاً آماده است که عمل کند. و مصدق هم به او همان جوابی را داده بود که در آن کتاب هست. جبهه ملی تشکیل شد و دوتا اعلامیه هم داد به عنوان جبهه ملی سوم و بعد افرادش را هم گرفتند و بعد فعالیتش در ایران خاموش شد.
س- آقای دکتر بنیصدر لطفاً فعالیتهای سیاسی خودتان را در زمان دانشجوییتان در اروپا برای ما توضیح بدهید؟
ج- بله، وقتی وارد اروپا شدم، حالا اولاً من به شما بگویم که در تمام این مدت که شنیدید من از بچگی در سیاست بودم اما همواره کار سیاسی را یک تحمیل به خود تلقی میکردم و ذوق کار سیاسی در من نیست مثل یک مسئولیتی که انسان باید انجام بدهد هربار میگویم که این مسئولیت تمام میشود و میروم دنبال درس و بحث. و بالاخره مسئله را به این ترتیب حل کردم که فعالیت سیاسی جز از راه علم وجود ندارد پس در ایران که بودم در مؤسسۀ علوم اجتماعی کار تحقیقی میکردم و در خارج هم که آمدم به همین کار مشغول شدم. یعنی عمدۀ فعالیت سیاسی را از طریق کار علمی انجام دادم و این میشود دو سه رشته کار مهم که انجام میشد. یکی توی کارهای عملی که شامل سازمان و تشکیلات و این مطالب بود و یکی کارهای نظری و یکی کارهای تبلیغی. کارهای تبلیغی عبارت میشد از کوشش برای زندانیان سیاسی که یکی از آنها همین تشکیل کمیتۀ ساد بود و فرستادن ناظران به ایران و تهیه گزارشها و منتشر کردن این گزارشها و آنچه که به شناسایی رژیم شاه در افکار عمومی دنیا کمک میکرد. مشکلی که ما وارد شدیم از نظر نظری در خارج از کشور و با آن برخورد داشتیم یکی از جهت فکر راهنمای فعالیت سیاسی بود و یکی از لحاظ اینکه افکار عمومی در غرب، افکار عمومی در غرب مرادم افکار عمومی مردم اروپا و آمریکا نیست بلکه روشنفکران غربی است، بر این نظر بود که کشورهای رشد نیافته برای رشد چاره جز اعمال قوه نیست. بنابراین اگر در ایران پیشرفت وجود دارد پس دیکتاتوری قابل فهم و قبول است. بنابراین بخشی از فعالیت ما در این زمینه بود که برای درس خواندههای اروپایی و آمریکایی بگوییم آیا پیشرفتی در ایران هست یا خیر که این شد آن کتاب Petrole et Violence «قهر و نفت» که روشن کردیم به اینکه آنچه در ایران پیشرفت میکند پیشرفت نکردن است و بهاصطلاح رشد از رشدماندگی است و رشد غارت ایران است و این مطالب و اگر ایران رشد میکرد.باید به طرف آزادی هم میرفت. این هم یک رشته از فعالیتها بود و یک رشته هم فعالیتها به زبان فارسی بود که اول همین روزنامه «ایران آزاد» بود و بعد «خبرنامه جبهه ملی» بود و ما سه رشته انتشارات منظم داشتیم. یکی انتشارات مصدق بود، یکی انتشارات مدرس بود، یکی هم انتشارات آزاد بود یعنی کتابهایی که یا از لحاظ نویسندهاش یا از لحاظ محتوایش. ما نمیتوانستیم مسئولیت سیاسیاش را بپذیریم اما لازم بود که این نسلی که رو میآمد از این مطلع بشود و ما اینها را چاپ و توزیع میکردیم.
س- مخارج این انتشارات و فعالیتها از کجا میآید؟
ج- الان به شما میگویم. اما قبل از اینکه این را بگویم آنچه که بهاصطلاح محور اصلی فعالیتهای ما را تشکیل میدهد و به نظر من او است که زمینهساز انقلاب ایران در ۵۸-۱۳۵۷ شد این نظریهای است که ما در این ۱۷ سال در خارج از کشور توانستیم به آن برسیم و مشکل را حل کنیم. مشکل رابطۀ بین استقلال و آزادی، رابطۀ بین این دوتا و اسلام و رابطه بین این سهتا با رشد و ترقی. آن محور کار نظری من در این ۱۷ سال رسیدن به حل مشکل این تقدم و تأخر این چهار اصل اساسی حرکت سیاسی مردم ایران در قرن گذشته بوده است که امروز تحقیق دیگری در دست دارم که همین حرکت را در اروپا از دورۀ انگیزیسیون تفتیش عقاید تا امروز نشان بدهم که چگونه این با تقدم و تأخر در کار غربیها بوده و چگونه این سرانجامی پیدا کرده است. این از لحاظ نظری. اما حالا شما میپرسید که بودجۀ این فعالیتها از کجا میآمد؟ اما روزنامه که خبرنامه باشد. خبرنامه امور مالیاش را دکتر تقیزاده در لندن بر عهده داشت و کار ادارهاش هم با او بود و محتوای آن را من تهیه میکردم و بعد برای او میفرستادم و او هم بهاصطلاح تنظیم و چاپش را بر عهده داشت. این در آن زمان پرتیراژترین روزنامۀ خارج از کشور شد و به ۴000 تیراژ رسید بنابراین منافع هم میداد و چیزی که ما را از جهت مالی در زحمت بیندازد نبود. این مال روزنامه. گاهی هم البته کسانی که از ایران میآمدند برای معالجه، دکتر تقیزاده به قول معروف اینها را تیغ میزد و یک درآمدهایی میگرفت و آنها را به حساب روزنامه میگذاشت. اما انتشارات مصدق. انتشارات مصدق، حالا چون گذشته است میشود گفت برای اینکه آنوقت دورۀ ساواک بود و شاید میترسید اگر میفهمید که اسم او گفته شده است، اولین پولی که ما برای انتشارات مصدق به دست آوردیم از اصغر مهدوی بود به مبلغ ۱000 فرانک سوئیس که آنوقت که به فرانک فرانسه تبدیل کردیم ۱۲00 فرانک فرانسه شد. من و حبیبی بودیم در پاریس البته قطبزاده هم در کار این انتشارات بود ولی او به آمریکا رفت، پس من و حبیبی در پاریس ماندیم، دکتر کارگشا و مهندس هوشمند که حالا در آلمان است اینها در هامبورگ، چهار نفر. ما تنظیم کردن را به عهده گرفتیم و آنها ماشین کردن را به عهده گرفتند و چاپ کردن را. دکتر کارگشا چاپخانهای پیدا کرد و خودش هم تایپ کرد شماره اول فانون را بهاصطلاح «دوزخیان روی زمین» که ترجمۀ آن را من کردم و آن ۱۲00 فرانک را نقد پرداخت و ما بعد از فروش کتابها این پول را بازبپردازیم. پس کتاب به این ترتیب راه افتاد. بعد ما به همین آقای متیندفتری اینها در ایران نوشتیم که خب این نمیشود که ما اینکارها را بکنیم و در اینجا هم ما پولی نداریم و با وضعیت دانشجویی زندگی میکنیم. آنها یک مبالغ خیلی جزئی فرستادند که بعد هم قطع شد. ولی خب آن انتشارات پول خودش را درمیآورد و ما زیاد از آن جهت در مضیقه نبودیم. فیلمی هم که راجع به زندگی مصدق تهیه شد آنها خودشان از ایران هم به اصطلاح مصالحاش را دادند و مدارک و اسناد و فیلم و مقداری هم ما در اینجا رفتیم و در آرشیوهای مختلف پیدا کردیم و خریدیم که به حساب آنها بود و حساب مالیاش را هم علی متیندفتری در دست داشت که خانوادۀ خود مصدق دادند. پس این هم خرجش آنجوری داده شد. رفتهرفته فعالیتهای ما خیلی گسترده شد، شاید به اندازۀ آن ردیف که میبینید (اشاره به کتابخانه) ما کتاب منتشر کردیم و اینها دیگر با آن بودجههای هزار فرانک و اینها حاصل نمیشد. بعضی از آقایانی که اکنون در پاریس هستند از جمله آقای دکتر برومند که گویا حالا در دستگاه آقای دکتر بختیار کار میکند…
س- بله، آقای عبدالرحمن برومند.
ج- بله عبدالرحمن برومند. ایشان هر دفعه که به پاریس میآمد مبالغی به عنوان کمک میداد. ما گفتیم که این مبالغ کافی نیست. ایشان گفت که «شما از خمینی دستخط بیاورید ما بیشتر میدهیم.» گفتم آقا شما خمینی را میخواهید چه کنید، شما مگر ما را نمیشناسید که ما برویم و از خمینی برای شما دستخط بیاوریم. گفت «نه شما آن را بیاورید و من آن را به ایران میبرم و از پولدارها مبالغی میگیرم و خودم هم مبالغی میدهم.» گفتیم بسیار خوب. در سفری که همراه جنازۀ پدرم به نجف رفتم این مسئله را با خمینی در میان گذاشتم. این شاید سفر بعدی بود، سفر دومی که کردم، یا شاید هم همان سفر بود و مثل اینکه سفر دومی نکردم.
س- معذرت میخواهم، اولین باری که شما اسم خمینی را شنیدید و با این آدم آشنا شدید کی بود و در چه موقعیتی بود؟
ج- در تهران بود و به مناسبت همین اعلامیههایی که پشت سر هم ضد شاه صادر میکرد. البته من به عنوان سیاسی در اینوقت اما به عنوان شخصی نه. او تابستانها به همدان میآمد.
س- آقای خمینی؟
ج- بله و با پدر من خیلی آشنا بود.
س- شما از بچگی و جوانی ایشان را میشناسید؟
ج- به عنوان یک آدمی مثل روحانیون دیگر بله، اما شناسایی سیاسی نخیر و در آنوقت شد که من او را دیدم. بههرحال، من در آن سفر از او خواستم که اجازه بدهد که ۱0٪ سهم امام صرف چاپ کتاب بشود. اول منومن کرد و بعد پسرش مصطفی پادرمیانی کرد و گفت، «خوب شما هم میخواهید مبارزه بشود، هم میخواهید شاه برود و هم میخواهید خرج نشود و این نمیشود و باید خرج بشود.» گفت، «من نمیدانم آخر چهجور کتابهایی چاپ میشود.» او گفت، «باید به ایشان اعتماد کنید.» گفتیم آقا ما همین چیزهایی را که ما برای شما میفرستیم چاپ میکنیم. گفت، «خیلی خوب» و نوشت که ده درصد از سهم امام جایز است که صرف چاپ کتاب بشود. من این را آوردم و دادم به آقای عبدالرحمن برومند. گفت «هان این شد.» خب حالا علاوه بر کمکهایی که مستقیم به انتشارات میکرد، از آن مبالغی که ایشان به عنوان وجوهات به آقای خمینی میداد هم ما ده درصد بابت همان نوشته برمیداشتیم بنابراین نان ما در روغن افتاد و بودجۀ کافی پیدا کردیم برای چاپ کتاب بهطوریکه ما چهارصدهزار فرانک پول از این ممر به دست آوردیم و این کافی بود برای سرمایۀ اولیه. با اینکه کتاب خودش فروش میکرد ولی برای اینکه کتابها را بشود با سرعت چاپ کرد این مقدار کافی بود.
س- پس آقای دکتر عبدالحسین برومند هم سهم امام میدادند؟
ج- اصل سرمایه از او بود. حتی میگفت قبضها را باید خمینی بدهد که من از او قبضی میگرفتم و به او میدادم و به این ترتیب اصل سرمایه را باید گفت که او داده است و این کتابها در حقیقت با آن پول چاپ شده است چون پول سهم امامهایی است که او به خمینی میداد و ما دهدرصدی که از آن برداشت میکردیم. این هم بودجه اینها. در ضمن هر سفری هم که من میرفتم دعوتکننده باید خرج را میداد بنابراین من خرجی که نمیکردم هیچی وقتی میرفتم آنجا دخل هم میکردم.
س- یعنی پیش آقای خمینی؟
ج- نه بهاصطلاح سازمانهایی که از من برای سخنرانی، سمینار آنها خرجش را خودشان به عهده میگرفتند خرج رفتوبرگشت و همۀ آنها. از این جهات هم من دیناری خرج نمیکردم.
س- آن موقعی که آقای خمینی تبدیل به یک شخصیت سیاسی شد و شما با او در تماس بودید اولین باری که ایشان را در چنین موقعیتی دیدید برداشت شما از ایشان چه بود؟
ج- والله هر چه بر سر من آمده از همین اولین دیدار است. برای اینکه من خیال میکنم که، گفتم که سیاست یک تحمیل است، اگر سیاست بدون عاطفه باشد و بدون اخلاق باشد این دیگر مثل یک جنایت است و پدرم در همین شهر کاشان یک طبقه پایینتر از این ما در آنجا اجارهنشین بودیم و او در اینجا از دنیا رفت. من با جنازه به نجف رفتم. حالا کسی در خارج از کشور باشد و نتواند پدرومادرش را ببیند و وقتی پدرش را ببیند که در حال مرگ است و مادر من هم همان سفر آمده بودند، مادری که در حال از دست دادن چشمهایش است، حالا او چه روحیهای پیدا میکند شما میتوانید تصور کنید. من آن روحیه را داشتم. وارد شدیم صبح به نجف، یعنی شب آمدیم در کربلا ماندیم و صبح از آنجا آمدیم به نجف و جنازه را در یک مسجد گذاشتیم که بهاصطلاح عصر تشییع کنند. به میدان مقابل حرم حضرت علی آمدیم. پسر آقای سیدعلی خلخالی با من همراهی میکرد که مرا به منزل خودشان ببرد. او گفت که آقای خمینی است.
س- منظورتان همین آقای خلخالی معروف است؟
ج- نه آقا آن سید است و در نجف هستند. او روحانی است و در نجف هست. اینکه در نجف نبود. او سیدعلی خلخالی بود و در نجف بود و پسرش به استقبال آمده بود و من بهاصطلاح به خانۀ آنها وارد میشدم چون پدرم دوست او بود، او گفت آقای خمینی است. من نگاه کردم اولین تصوری که توی ذهن من آمد مثل این بود که پدر من است. آخر آن عواطف سیاسی و اینها هم بود و این حالت روانی هم بود که الان جنازه را توی مسجد گذاشته بودیم، این مثل این بود که پدر من زنده است و من دارم او را میبینم. کاملاً در قیافه… بعد که من دوباره او را دیدم متوجه شدم که نه این آن قیافهای ندارد که من حدس زده بودم که او خیلی شبیه پدر من است کاملاً شبیه پدرم یافتم و یک علقۀ عاطفی خیلی شدید در من ایجاد کرد. نه اینکه بگویم چشمهای بانفوذ… نه، نه، اصلاً این حالتی که مثل اینکه پدر من تصویرش افتاده روی قیافه این را محور کرده و من او را میبینم. البته حالت راه رفتن او که راست راه میرفت شبیه راه رفتن پدرم یافتم و این حالت به من دست داد و هرچه آمد بر سر من از همین لحظه آمد که این احساس در من نسبت به او بیدار شد و من او را تا لحظۀ آخر که باور به او را از دست دادم هیچوقت به عنوان یک روحانی، حتی مقام مذهبی، مرجع تقلید با این صفات با او برخورد نکردم. از آن لحظه به بعد همواره به عنوان پدر و با همان ترتیب با او عمل میکردم و این اولین برخوردم با او اینجوری بود در آن صحن بود. البته بعد این تشدید شد این احساس به لحاظ اینکه مصطفی همسن من بود. پسر او از دنیا رفت و پسر او را آوردند در همان مقبره پدر من دفن کردند و این مثل اینکه جایمان را عوض کردیم. پسر او در کنار پدر من و من به جای پسر او. و این یک احساس قوی درست کرد به طوری که میشود گفت از نظر عاطفی یک حالت کوری کری در من به وجود آورد که بسیاری از نشانهها را اصلاً من نمیدیدم و نمیتوانستم ببینم که این نشانهها نشانههای خطر است و باید توجه کرد و به موقع عمل کرد، نه هیچ حس نمیکردم.
س- بعد از آن ملاقاتی که شما با ایشان کردید، یعنی در اولین ملاقاتی که همراه جنازۀ پدرتان به نجف رفته بودید، باز هم ایشان را در زمان تبعیدش شما ملاقات کردید؟
ج- خب بله.
س- چه کسانی با شما بودند وقتی که شما ایشان را ملاقات کردید؟
ج- هیچکس. من هر وقت او را در نجف دیدم در تنهایی بود. فقط یکبار که پسرش مصطفی بود در همین کربلا، صبح که داشتم میآمدم رفتم که خداحافظی کنم او رفته بود کربلا من سر راه پیاده شدم که با ایشان خداحافظی کنم او رفته بود حرم. با پسرش داشتیم بحث همین ده درصد را میکردیم که ایشان امضا کرد یا نکرد. گفت راضیاش کردم الان صبر کنید میآید میدهیم و امضا میکند. او آمد و توی حیاط نشست. غیر از اینکه مصطفی بود بقیه ملاقاتها تنها بودم.
س- منظور من این است که چه کسانی در آن زمان ،علاوه بر شما، با آقای خمینی در ارتباط بودند.
ج- خیلیها.
س- از این آقایانی که حالا اسم میبرم مثلاً آقای دکتر ابراهیم یزدی، آقای قطبزاده، آقای تیمور بختیار و آقای آیتالله حسین بهشتی و حتی روحانیون دیگری اگر شما به یاد میآورید. این حدود و ثغور ارتباط اینها با آقای خمینی در آن زمان چگونه بود؟ اینها تا چه حد به ایشان نزدیک بودند؟ با آقای ابراهیم یزدی شروع میکنیم.
ج- آقای یزدی که نماینده او در آمریکا بود. یعنی بهاصطلاح بودجهای را که گفتم میگرفت و برای خمینی میفرستاد. من نمایندۀ او نبودم، هرکسی به من میداد من به او میدادم بدون اینکه نمایندگی او را داشته باشم. ولی او نمایندگی داشت، گویا نمایندگی را هم از ایران به او توصیه کرده بودند و او هم به توصیۀ ایران به او در آمریکا نمایندگی داده بود. این راجع به آقای یزدی. آقای قطبزاده که از وقتی که او را به ترکیه تبعید کردند او برای خمینی میدوید و یک دوره هم به نجف رفته بود، قبل از من، و با او دیدار و گفتوگو کرده بود. بین او و مصطفی رابطه خوب نشده بود. بنابراین تا مصطفی بود دفعات دیگری که رفته بود نتوانسته بود آنجور که باید جلب توجه خمینی را بکند.
س- مثل اینکه آقای مصطفی خمینی روی آقای خمینی خیلی نفوذ داشتند، بله؟
ج- والله این پسرش حسین خمینی به من گفت که این پدرم میگفت که خدا نکند شاه برود و این خمینی پدر ما بیاید، این صد بار از او بدتر است.
س- یعنی برادرش مصطفی میگفت؟
ج- مصطفی پدر حسین که نوۀ خمینی است.
س- پس حسین این را به شما گفت.
ج- بله. حالا دیگر بین آنها چه بوده است من نمیدانم. ولی این نوه اینجور به من گفته البته این را وقتی گفت که دیگر… گفتم حالا چرا این را اقلاً روز اول میگفتی که من تکلیف دستم میآمد، حالا که کار از کار گذشته است میگویی که پدر تو اینطور از این شناسایی داشته است؟ این را از قول او میگفت حالا بین آنها چه میگذشته است نمیدانم. به هر حال اینکه بهشتی با او در ارتباط بوده به نظر من دروغ میگوید که میگوید بیست سال شاگرد او بود. برای اینکه پرسیدم گفتند نه شاگردش نبود و ارتباطی هم با او نداشت برای اینکه وقتی بهشتی به هامبورگ آمده بود به عنوان نمایندۀ حاج سیداحمد خوانساری آمده بود و به توصیۀ شریفامامی آمده بود تا این انقلاب هم اعتقادی هیچ به آقای خمینی نداشت. پس رابطۀ او با او رابطۀ چیزی نبود. او از طریق شاگردهای او بعدها بله جزو جمعی شد که آن جمع همین هاشمی رفسنجانی و اینها است که شاگردهای او بودند و با او در رابطه بودند. اما در مورد تیمور بختیار. باز این مسئلهای است که به درد تاریخ ایران میخورد. آنطور که خود او برای من نقل کرد…
س- یعنی آقای خمینی؟
ج- بله. راجع به تیمور بختیار. چون آنوقت که تیمور بختیار به عراق رفت یک بحث داغی شد بین ما و کسانی که در ایران بودند که بعضاً طرفدار این بودند که حالا این سوابقش هرچه بوده بوده
س- آن افراد چه کسانی بودند؟
ج- آن افراد توی ذهنم الان روشن نیست نه اینکه نمیخواهم بگویم.
س- آقای فروهر نبود؟
ج- نه. یعنی با ما رابطۀ مکاتبهای نداشت که بگویم بله. نه. ولی بودند کسانی که بر این باور بودند که حالا مخالف است دیگر و باید گذاشت که کارش را بکند. ولی ما با این مخالف بودیم. هر جنایتکاری اگر قرار شد که با شاه دعوا کرد ما بگوییم چون مخالف شده است بنابراین با ما است این دیگر مشروعیت مبارزه از بین میرود. ما که حرفهمان سیاست نیست، ما به عنوان مبارز داریم با مسئولیت عمل میکنیم پس نمیتوانیم. و به همین جهت هم ما به نجف نامه نوشتیم که اگر خدای ناکرده یک همچین چیزی پیش بیاید برای ایشان گران تمام میشود یعنی برای آقای خمینی. اینجا شایع شد که بختیار رفته و خمینی را ملاقات کرده است که سبب شد که ما نامه نوشتیم که گران تمام میشود. او وقتی رفت و در آنجا مستقر شد دولت عراق او را محور کرد. پس هر مخالفی میخواست از طریق عراق عمل بکند ناگزیر میباید به این آقای بختیار قول همکاری میداد. چنانکه روزی خسرو قشقایی در پاریس به پیش من آمد و در این شانزلیزه پاریس در یک قهوهخانهای من و او و قطبزاده با همدیگر ملاقات کردیم. گفت من میخواهم بروم سفیر عراق را ببینم، حالا من اینجا را یادم باشد که از رابطۀ قطبزاده با خمینی برای شما بگویم چون برای شناسایی روحیۀ خمینی و جو مجموع خارج از کشور و اثرش باز بر وضعیت امروز بیفایده نیست، گفت «من میخواهم از عراق تقاضای اسلحه و پول بکنم برای اینکه در آن منطقۀ فارس وارد عملیات بشویم.» من به او گفتم که آیا آماده شدهاید که با بختیار همکاری کنید؟ گفت «نه ما به بختیار چهکار داریم. او مگر کیست؟ ما یک ایل بزرگ هستیم، ما بزرگترین ایل ایران هستیم او کیست؟» گفتم پس اگر آماده نشدید عراقیها شما را نخواهند پذیرفت. گفت خب اگر نپذیرفتند ما هم نمیپذیریم گفتم بسیار خوب، و آنها به سفارت رفتند و برگشتند. او آمد و گفت «همانجوری بود که شما پیشبینی کرده بودید و نپذیرفتند و گفتند باید با بختیار همکاری کنید.» چنانکه میدانید بعد هم قرار شده بود که یک شورایی درست کنند و در آن شورا محلی هم برای نمایندۀ خمینی گذاشته بودند. حالا از این به بعد خود خمینی است که تعریف میکند. حالا البته بختیار کشته شده است. بعد من که آنجا بودم گفتم این ملاقات شما هنوز هم توی ذهنها هست که شما چطور همچین آدمی را پذیرفتید. گفت «نه من نپذیرفتم.» حالا راست یا دروغش را نمیدانم. از دیگران تحقیق کنید دربیاید که ببینیم راستش چه بود. او گفت که «عراقیها واسطه بودند که من او را بپذیرم و من او را نپذیرفتم. یک روز استاندار بهاصطلاح آنجا محافظ گفت وقت ملاقات برای شخص خودش خواست من قبول کردم. وقتی آمد دیدم که با بختیار است، همراه آورده. گفت «من تمام آن مدت همینجور سرم را پایین نگه داشتم و هرچه آنها گفتند سکوت کردم حتی یک کلمه بله یا نه نگفتم. بعد هم به آن محافظ گفتم که دیگر هیچوقت شما را نخواهم پذیرفت به لحاظ اینکه شما به من دروغ گفتید.» پس نقلی را هم که او از دیدارش با تیمور بختیار کرد این بود. اما دولت عراق بسیار کوشش داشت که خمینی را راضی به همکاری با خودش بکند. این است که از طریق مظفر فیروز کوشش کرده بود که بلکه این رضایت را تحصیل کند. مظفر فیروز به خانم خانلری، مولود خانلری بلیط و این چیزها داده بود بکه او به عراق برود و مطلب دولت عراق را به خمینی بگوید بلکه جلب رضایت کند. خانم مولود خانلری برای اینکه خمینی او را تحویل بگیرد به قطبزاده میگوید، بدون اینکه بگوید که مأموریتش چیست و چه میخواهد بکند، که برای دیدن خواهرش از ایران میآید یا مثلاً به بهانۀ دیگری و میخواهد به زیارت برود و میخواهد خدمت آقا هم برسد و ایشان یک توصیهای بنویسد که خلاصه او را تحویل بگیرند. قطبزاده یک نامهای مینویسد که این خانم میآید آنجا ولی ابداً به او اعتماد نکنید تا من خودم بیایم. او هم پاکت را میچسباند و به دست خانم میدهد. خانم جزو کتابهایی که میخوانده در لای یکی از این کتابها این نامه را میگذارد ولی بعداً یادش میرود. میچرخد و میگردد ولی پیدا نمیکند و دوباره از قطبزاده میخواهد که یک سفارش دومی بنویسد چون اولی را گم کرده است. سفارش دوم را مینویسد و او به نجف میرود و همان بلایی که به سر تیمور بختیار آمد به سر او هم میآید یعنی او هر چه حرف میزند، حرفهایی هم که میزده این بوده که دولت عراق میگوید ما همۀ امکانات را در اختیار شما میگذاریم، پول، امکانات، تبلیغ شما را میکنیم مرجع تمام دنیای شیعیان، از این وعدهها که در مقام جلب اشخاص میدهند به او میدهد ولی او یک کلمه بله یا نه نمیگوید و او تعجب میکند که چطور این حتی بله یا نه نگفت، یک کلمه. سکوت. او بازمیگردد به پاریس. او وقتی مثلاً کتاب را دوباره به دست میگیرد و نامه را پیدا میکند. کنجکاوی خانم تحریک میشود که ببیند محتوای نامه چه بود. باز که میکند علت رفتار خمینی را میفهمد و از آنجا تا آخرین روزی که قطبزاده زنده بود اینها دیگر با همدیگر صفا نکردند و دشمن شدند.
Leave A Comment