روایت‌کننده: دکتر عبدالرحمن برومند

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

 

 

س- آقای برومند من می‌خواهم از شما تقاضا بکنم که بپردازیم به فعالیت‌های سیاسی شما. شما در همان زمانی که در بخش خصوصی بسیار فعال بودید و آدم سرشناسی هم بودید در بخش خصوصی، معهذا در فعالیت‌های سیاسی شرکت داشتید و آقایانی که صحبت کردند راجع به شما گفتند که شما کمک‌های مالی هنگفتی به آقای خمینی کردید. من می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که راجع به این بخش از فعالیت شما یک‌مقداری برای ما توضیح بفرمایید.

ج- عرض کنم حضورتان، همین‌طور که عرض کردم راجع به کار خصوصی، در کار خصوصی درواقع من فعالیت عملی نداشتم چون یک شرکتی بود مدیرعامل دیگری داشت و من همیشه در تهران بودم در همان‏وقت و کار اصلی من وکالت دادگستری بود.

س- بله.

ج- و حفظ ارتباطات سیاسی‏ام با دوستان جبهه ملی. و اما راجع به کمک‌های هنگفتی که فرمودید، بنده کمک‌های سیاسی می‌کردم به جبهه ملی در اروپا و این کمک‌ها را از طریق آقای بنی‌صدر که عضو جبهه ملی دوم بودند بعد هم جبهه ملی سوم، که من این اول و دوم و سوم را اصولاً برایش نه محملی می‌توانم قائل بشوم. ایشان مصدقی بود در جبهه ملی وقتی دانشجو بود در ایران کار می‌کرد وقتی آمد به فرانسه ارتباطش را با جبهه ملی حفظ کرد و وقتی که جبهه ملی در داخل ایران امکان عملی فعالیت دیگر نداشت ایشان و دوستان جبهه ملی‌اش در این‌جا یک فعالیت‌هایی در حدود پخش کردن یک نشریاتی از جمله…

س- نشریات «راه مصدق».

ج- «راه مصدق» بله. نشریات منتشر می‌کرد. من برای این کار به ایشان کمک می‌کردم و حتی می‌توانم بگویم تمام هزینۀ این کار را من شخصاً به عهده داشتم. چاپخانه برای‌شان خریدم، عرض کنم به حضورتان که، هر سال که می‌آمدم تابستانی به این‌جا کمک می‌کردم به آن‌ها تا وقتی که راجع به آقای خمینی پرسید. راجع به خمینی مسئله این بود که اصولاً ما خانوادۀ ما هم پدرم و هم خودمان اعتقادات مذهبی داشتیم. بدون این‌که آخوند باشیم یا جنبۀ روحانیت داشته باشیم یا جنبۀ تقدس. ولی معتقد بودیم به اسلام و معتقد بودیم که بالاترین چیزی که از ما ساخته است برای این اعتقادمان بکنیم این وجوهات شرعی است که باید بپردازیم، خمس، زکات، سهم امام، که هزینۀ اصولاً آدم‌های فقیر و مستضعف می‌شد. تا پدر من زنده بود این‌جور وجوهاتش را می‌داد به مرحوم بروجردی. بعد از این‌که پدرم فوت شد تا بروجردی زنده بود ما این‌کار را می‌کردیم.

س- یعنی سهم امام را شما می‌پرداختید.

ج- بله‌سهمی که به خودمان تعلق می‌گرفت می‌دادیم به مرحوم بروجردی. وقتی بروجردی فوت شد، خوب این یک رابطی ما داشتیم بین آقای بروجردی و خودمان که توسط آن رابطه که یکی از بازاری‏های اصفهان بود هنوز هم حیات دارد، مرد متدین و مرد درستکاری است ما وجوهات را از طریق ایشان به مرحوم بروجردی می‌رساندیم و رسید می‌دادند معمولاً آخوندها وجوهاتی که دریافت می‌کنند رسید می‌دهند. بعد از این‌که مرحوم بروجردی فوت شد باز ما وجوهات را توسط همین شخص می‌پرداختیم که پاره‌ایش را اول که به آقای شریعتمداری یا آقای گلپایگانی این‌ها می‌پرداخت و بعد شروع کرد ایشان ارتباط پیدا کردن با آقای خمینی در نجف و نه تنها وجوهاتی را که ما می‌دادیم به ایشان می‌پرداخت از دیگران هم که این آقا مورد اعتمادشان بود می‌گرفت برای او می‌فرستاد. البته بسیار خطرناک بود برایش و این مرد شجاعی بود که این کار را می‌کرد و از این جهت هم این کار را می‌کرد که ایشان اصلاً در زمان مصدق از بازاری‏های مصدقی اصفهان بود طرفدار مصدق بود، آشنایی شخصی من با ایشان هم در رابطه با مصدقی بودنش بود. خوب، طبیعی بود که یک مصدقی مسلمان معتقد به پرداخت وجوهات شرعی، وجوهات شرعی‌اش را به کسی می‌پردازد که با آن رژیمی که ضد مصدقی بود مبارزه می‌کند و بین روحانیون تنها کسی که این کار را انجام می‌داد خمینی بود.

س- بله.

ج- پس کمک فوق‌العاده‌ای، هنگفتی به آن معنا به خمینی من نمی‌کردم. همان وجه شرعی را که باید به یک مجتهد دیگری می‌پرداختم به آقای خمینی می‌پرداختم. این بود تا سال فکر می‌کنم ۴۷ و ۴۸ و این‌ها ۴۹، ۵۰، که یک سفری که به اروپا آمده بودم آقای بنی‌صدر به او گفتم که من برای خمینی وجوهات شرعی می‌فرستم. گفت، «آقا چرا توسط من نمی‌فرستی؟» گفتم، «چرا آن‌جا ما رابطی داریم می‌رود می‌آید. خطر هم برایش دارد بیچاره این کار را می‌کند.» گفت، «خوب، هم برای این‌که خطر او را کم کنیم و هم توسط من بفرستید چون من این وجوهات را که به آقای خمینی می‌برم ده درصدش را برای کارهای سیاسی از او می‌گیرم و این کار را از طریق من بکن که ده درصد هم بیاید برای کار سیاسی خودمان.» گفتم، «من حرفی ندارم.» از آن تاریخ به بعد وجوهات شرعی که من پرداختم توسط آقای بنی‌صدر از طریق پاریس برای ایشان فرستادم رسید هم می‌گرفتم رسید به امضای آقای خمینی می‌آورد. ده‌درصد خودش هم خودش می‌دانست دیگر با آقای خمینی به من مربوط نبود.

س- برای این‌که من در مصاحبه‌ای که با ایشان داشتم ایشان به من گفتند که شما یعنی آقای دکتر برومند به آقای بنی‌صدر گفتند که من موقعی حاضرم کمک را ادامه بدهم که شما یک کاغذی از آقای خمینی بیاورید.

ج- نه، نه آن رسم بود. نه ببینید رسم است آن تمام آخوندها تمام مراجع تقلید…

س- بله.

ج- وقتی سهم امام را می‌گیرند رسید می‌دهند.

س- بله.

ج- توجه فرمودید؟ و خیلی آدم‌های ابله هستند که این رسیدها را توی کفن‌شان می‌گذارند و وقتی می‌میرند می‌برند با خودشان به خیال‌شان آن‌جا رسید می‌شود ارائه داد و از این حرف‌ها.

س- پس شما فقط آن رسید را مطالبه می‌کردید؟

ج- بله برای این‌که این پول برسد به او. می‌رسد به آن و آن رسید را من مطالبه می‌کردم. این بود تا وقتی که آقای خمینی آمد به پاریس و چند روز بعد که من در نوفل‌لوشاتو ملاقاتش کردم، از آن تاریخ هر نوع پرداخت وجوه شرعی را به ایشان قطع کردم. چون اولین ملاقات با ایشان برای من دو چیز را ثابت کرد. (۱) این‌که ایشان ملی نیست. (۲) این‌که ایشان رسالت الهی ندارد و حتی در مقام یک مجتهد جامع‌الشرایط هم تقوای کافی برای دریافت سهم امام ندارد.

س- ممکن است دلیل این برداشت‌های خودتان…

ج- بله کاملاً.

س- …را برای ما توضیح بفرمایید؟

ج- کاملاً. در اولین ملاقاتی که بنده با ایشان کردم که ملاقات عام بود یعنی پیش ‌از ظهری بود رفتم به نوفل‌لوشاتو همه آن‌جا بودند یک عدۀ زیادی، ایشان از بالاخانه‌ای که بود تویش، چون ایشان اول یک خانه‌ای بود در آن زندگی می‌کرد بعد یک خانۀ دیگر روبه‌روی آن‌جا هم گرفت و منتقل شد که من در هر دو جا با ایشان ملاقات کرده بودم.

س- بله.

ج- ایشان آمد و زیر آن درخت سیب معروف نشست و شروع کرد به صحبت کردن و چیزی که گفت که آن‌جا من یک یکه‌ای خوردم، پافشاری در این‌که نهضت فعلی مردم ایران از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ آغاز شده. خوب، برای یک مصدقی عضو جبهه ملی، عضو شورای جبهه ملی که از همان ‏وقتی که دانشجوی دانشگاه بوده در تهران به مصدق عشق می‌ورزیده و راه و رسم مصدق را یک مکتب عالی ملی تلقی کرده بوده این صحبت یک‌خرده سنگین است. چون اگر حرکتی در ۱۵ خرداد هم پیش آمد ما این حرکت را باز دنبالۀ نهضت مصدق و نهضت ملی ایران می‌دانستیم. از این جهت وقتی صحبت ایشان تمام شد و رفت من به پسرش گفتم که، «این حرف آقای خمینی یا ایشان آگاه نیست که باید شما آگاهش کنید یا این‌که خدای نخواسته یک منظوری در این کار است. چطور آغاز جنبش مردم ایران ۱۵ خرداد است؟ پس نهضت مشروطیت اولاً چه؟ و در ثانی نهضت ملی شدن نفت و نهضت ملی ایران به رهبری مصدق چه؟» گفت، «این مطالب را خودتان به او بگویید.» گفتم، «من ایشان را می‌خواهم ملاقات کنم.» گفت، «من می‌گویم و به شما اطلاع می‌دهم.» آمدم به هتل دو سه ساعتی بعدش آقای بنی‌صدر به من زنگ زد و گفت، «آقای خمینی ساعت ۸ بعدازظهر آن‌جا منتظر هستند که شما را تنها بپذیرند و با شما صحبت کنند.» بنده رفتم یک تاکسی گرفتم و ساعت ۸ بعدازظهر خودم را رساندم آن‌جا و رفتم از یک بالاخانه بالا یک اتاقی بود اول که گوش‌تاگوش آخوند و غیرآخوند که بوی تعفن کثافت هم توی آن اتاق می‌آمد، توی آن اتاق ما دو سه دقیقه نشستیم و بعد یک اتاق دیگر که درش آن‌جا باز می‌شد ما را راهنمایی کردند آن‌جا آقای خمینی تنها روی تشک نشسته بود عمامه‌اش هم روی زمین بغل دستش بود و من رفتم آن‌جا توی آن اتاق چهارزانو نشستم و با ایشان صحبت کردم. ایشان راجع به جبهه ملی صحبت کردند. اول گفت که، «چرا؟» البته بعد از هفت سال آنچه که من یادم می‌آید یعنی نکاتی را، یک ساعت و نیم من صحبت کردم با ایشان.

س- بله، بله.

ج- شما پرسیدید که به چه دلایلی دیگر این دلایل را می‌خواهم برای‌تان بگویم.

س- بله.

ج- یکی از ایرادات ایشان این بود به جبهه ملی که «چرا اسمش را نمی‌گذارید جبهه ملی اسلامی و جبهه ملی؟» گفتم، «۱) این‌که این اضافه کردن اسلامی را به جبهه ملی من یک حشو قبیح می‌دانم برای این‌که یک ملتی است قاطبۀ مردمش مسلمانند اکثریت کسانی که جبهه ملی را تأسیس کردند مسلمانند بقیه مسلمانند و اضافه کردن اسلامی به جبهه ملی این یک توهینی است به سایر مسلمین ایران. یعنی شما نیستید مسلمان ما فقط مسلمان هستیم. ۲) این‌که جبهه ملی یک جبهه ملی است و در میان مردم ایران زردشتی هست مسیحی هست. عرض شود که، چگونه می‌شود که از وجود این اشخاص به شرط این‌که ملی باشند آزادی‌خواه باشند استفاده نکرد و منحصر کرد جبهه ملی را به مسلمان؟» ایشان البته سکوت کرد بعد گفت، «در جبهه ملی مارکسیست‌ها هستند.» گفتم، «مثلاً؟» گفت، «مثلاً خلیل ملکی.» من خنده‌ام هم گرفت، گفتم، «آقا خلیل ملکی سال‌ها است فوت شده. گذشته از این یک وقتی ایشان عضو حزب توده بود بعد منشعب شد دشمن این‌ها بود این‌ها به خونش تشنه بودند و حالا اصلاً حیات ندارد که مارکسیست بود یا نه؟» گفت، «چرا، حزبش که با شما است.» اصلاً نمی‌دانست واقعاً که خلیل ملکی کیست؟ زنده است، نیست؟ بعد پرسید که، «حزبش هست در شما شرکت می‌کند حالا.» گفتم، «والله حزبی به آن معنی که مرحوم خلیل ملکی اول داشت که وجود ندارد. یک انشعاباتی در آن شده بعضی جدا شدند بعضی هستند. سوسیالیست‌ها هستند که الان در جبهه شرکت دارند و نماینده‌شان هم در جبهه ملی آقای شایان است. آقای شایان نه تنها بی‌دین نیست کافر نیست، خودش روحانی‌زاده است مسلمان است و مطلقاً کمونیست نیست. البته معتقد به یک تعدیلی در امور اجتماعی است ولی کمونیست نیست و درست عکسش ضد کمونیست است و صددرصد ملی است.» بعد گفت، «شما چرا چسبیدید به قانون اساسی؟» گفتم، «قربان در یک مملکتی که یک رژیمی این‌چنینی حاکم است وقتی کسی بخواهد مبارزه بکند مسلحانه هم نیست مبارزه‌اش، مخفی هم نیست، باید جنبۀ قانونی داشته باشد. و تنها سنگری که ما داریم که قانون اساسی باشد آن را نباید رها کنیم چون متکی به قانون اساسی مبارزه می‌کنیم و این‌همه ضایعات داریم وای به حال آن‌که از قانون اساسی هم صرف‌نظر کنیم دیگر قانوناً خون ما مباح می‌شود برای این دستگاه.» گفت که، عین عبارت است، دستش را گذاشت روی زانوی من که نشسته بودم پای تشکش، گفت که، «اگر توی این خط هستید که این پسره باید برود، این‌ها مطلبی نیست اهمیتی ندارد. مسلمان بیاید نیاید غیرمسلمان باشد، مذهبی باشد نباشد، مارکسیست باشد نباشد، اصل مطلب این است که توی این خط باشد. اگر این یک فرصتی است ها،» عین عبارتش است، «اگر این فرصت گذشت دیگر محال است ها، دیگر تا ابد نمی‌شود، ها.» این درست؟ خوب، این‌جا من فوری نتیجه گرفتم که ایشان صددرصد رسالت الهی ندارد. چون کسی که رسالت الهی داشته باشد برایش مفهومی ندارد که اگر نشد ابد و تا ابد نمی‌شود و محال است و این‌ها دیگر نیست. یک راهی دارد می‌رود و دارد می‌رود و اگر داشته باشد باز برایش مطرح است که مسلمان باشد یا نباشد. توجه فرمودید؟ مارکسیست باشد یا نباشد؟ اگر گفت مطلبی نیست فقط منظور رفتن این پسره است. این دیگر جنبه سیاسی مطلق پیدا می‌کند جنبۀ مذهبی آقای خمینی برای من از بین رفت. پس دیگر از این ساعت بنده آقای خمینی را مستحق دریافت سهم امام و وجوهات شرعی نمی‌دانستم به همین جهت هم دیگر یک شاهی من بابت این کار در تمام مدتی هم که در پاریس بود چندین دفعه هم آمدم دیدمش یک شاهی به او ندادم. و این را به بنی‌صدر هم گفتم وقتی بنی‌صدر گفت، «چیزی به آقا نمی‌دهی.» گفتم، «نه دیگر آقا چیزی از این بابت نمی‌تواند بگیرد. از این به بعد من سهم امام‌ام را به شریعتمداری یا دیگران خواهم داد.» بعد ایشان یک‌ مطلب دیگر هم مطرح کرد که خیلی برایم جالب بود. ها، من آن‌وقت مطرح کردم، گفتم، «آقای خمینی، شما امروز مطلب چیز را مطرح کردید مطلب این‌که حرکت از ۱۵ خرداد ۴۲ آغاز شد و من تعجب کردم.» گفت، «چرا تعجب کردی؟» گفتم، «برای این‌که شما به‌کلی فراموش کردید که در مملکت یک نهضت مشروطیتی هم بود، بعد از آن از آن مهم‌تر که هم دنبالۀ آن بود و هم مهم‌تر از آن، نهضت ملی کردن نفت به رهبری دکتر مصدق بود. اگر آن نبود هرگز ۱۵ خرداد به وجود نمی‌آمد.» گفت، آقا وارد بحث شد خیلی تند که، «نخیر همچنین چیزی نیست. این الهی است.» حالا کسی که الان بنده دو دقیقه نیست که از الهی بودنش به من ثابت شده که نیست. «آن سیاسی بود. اولاً نهضت مشروطیت را شما که یک مرد متدین پیامبرگونه‌ای مثل شیخ فضل‌الله اعدام شد.» من دیگر اصلاً، اصلاً دیگر آب سرد روی سر من ریخته شد. مرتیکه، این چیز دیگری است اصلاً. بعد خلاصه من اصرار که ملی شدن نفت همچین و آن، البته آن‌وقت دیگر نگفت که مثل بعد که گفت، «مصدق سیلی خورده.» و فلان و این‌ها.

س- بله.

ج- آن‌وقت این جرأت را نکرد. آخرش دید من ول‌کن معامله نیستم. گفت، «خوب، اقلاً یک چیزی است این‌که بگوییم این پسره باید برود همه می‌فهمند، اما ملی شدن نفت و چه منافعی برای مملکت دارد را همه نمی‌فهمیدند یک عده معدودی می‌فهمیدند.» که آن هم گفتم، گفتم، «پس شرط این است که شما برای این‌که رهبر مردم هستید هدایت می‌کنید مردمی را هم که روشن نیستند شما روشن کنید که آن چه بود و چه کرد؟» این‌ها تمام شد وقتی آمدم بیایم بیرون، گفت، «مطالبی که با هم صحبت کردیم بین خودمان باشد. از این‌جا بیرون نرود.» خوب، ببینید من سه‌تا دلیل پیدا کردم. ۱) ایشان جنبه روحانی به معنای آخوندی که تقوای دریافت سهم امام و به مصرف رساندن صحیح‌اش را داشته باشد ندارد. ۲) ملی نیست. نه‌تنها ملی نیست ضد ملی است. نه تنها آزاده نیست ضد آزادی است. کسی که شیخ‌فضل‌الله برایش آن مقام و منزلت را داشته باشد. ۳) بعد ریاکار و سالوس هم هست چون به من می‌گوید مطالبی که با هم صحبت کردیم از این‌جا بیرون نرود. این دلایلی بود که من به طور کلی خمینی را شناختم. دیگر از هر نوع پرداخت سهم امام به ایشان خودداری کردم. و سوم از همان لحظه به تمام دوستان جبهه ملی چه گزارش این ملاقات و چه ملاقات‌های دیگری که همه‌اش از طرف جبهه ملی بود با ایشان کردم، هشدار دادم، تذکر دادم که این دشمن ماست. این دشمن ملی‌گرایی است. این دشمن ناسیونالیسم است.

س- من الان می‌خواستم از حضورتان سؤال کنم که آیا شما این مطالب و این برداشت‌های خودتان را به اطلاع آقای صالح، آقای دکتر سنجابی…

ج- آقای صالح

س- آقای حق‌شناس، آقای داریوش فروهر و …

ج- آقای صالح که به‌هیچ‌وجه چون فعالیتی نمی‌کرد.

س- بله.

ج- حضوری نداشت. ولی در هیئت اجرائیۀ جبهه ملی بنده این مطالب را مطرح کردم. به خصوص وقتی که جبهه ملی یکی از اعضایش که دکتر مبشری بود.

س- بله.

ج- جزء هیئت اجرایی‌اش و غالباً غایب بود، من به جای ایشان در خود هیئت اجرائیه شرکت می‌کردم. تمام این مطالب را نه این دفعه دفعات بعد تمام چیزهایی، حتی آن‏وقتی که پیغام آقای سنجابی را به ایشان رسانده بودند بعد از آن سه ماده بود. که «خوب، ما سه ماده را هم شما فرمودید و امضا کردیم. شما می‌فرمایید این برود و این هم نمی‌رود و مملکت هم درب و داغون است و این حلقۀ مفقوده،» عین عبارتش است. «کجا پیدا کنیم و چه می‌فرمایید؟ چه باید کرد؟» و من اول که وارد شدم گفت، «آقا، من خود شما را به اسم خودت می‌پذیرم در اتاق هم باز است. ولی جبهه مبهمه سرم نمی‌شود ها.» این…

س- آقای خمینی گفتند؟

ج- بله. بعد هم گفت به ایشان، پیغام‌هایش را دادم، گفت، «به ایشان بگویید این کارها به شما مربوط نیست. من هر وقت هر چه مصلحت باشد خودم اعلام می‌کنم.» که من رفتم تهران و گفتم.

س- بله. قبل از این‌که آقای دکتر سنجابی مسافرت کنند به پاریس و آن اعلامیۀ سه ماده‌ای را امضاء بکنند، شما گزارش این برداشت‌تان را دادید به آقای دکتر سنجابی؟

ج- بله عیناً، عرض کنم، اجازه بدهید، در همین جلسه قبل از این‌که بروم آقای خمینی…

س- بله قبل از امضای آن اعلامیۀ سه ماده‌ای.

ج- …خمینی را ببینم. قبل از این‌که بروم آقای خمینی را ببینم با آقای سنجابی صحبت کردم که «من دارم می‌روم ایشان را می‌بینم.» ایشان گفت، «اگر ملاقات خصوصی داشتی با او و صحبت کردی یک سنداژ بکن. چون من قرار است بروم برای بین‌الملل سوسیالیست‌ها بروم به کانادا…»

س- بله.

ج- «…اگر ایشان مرا می‌پذیرد من از طریق پاریس بیایم بروم.»

س- این صحبت در ایران شد با آقای دکتر سنجابی؟

ج- با تلفن آقای سنجابی به پاریس به من گفت.

س- بله.

ج- گفت، «و اگر می‌دانی نمی‌پذیرد به من اطلاع بده که من اصلاً به پاریس نیایم. می‌روم به لندن و از آن‌جا می‌روم به کانادا.» که من در همین جلسۀ ملاقات این حرف را زدم به ایشان. گفتم، «آقای سنجابی احتمالاً برای مسافرت به کانادا از پاریس رد می‌شود، اگر آمد این‌جا خواست شما را ملاقات کند شما موافقت دارید یا نه؟» گفت، «البته در اتاق من به روی امثال شما باز است.» حالا در آن‌جا هم این را هم به شما بگویم که چندین دفعه گفت که، «من که غرضی ندارم من می‌خواهم این پسره برود که شما بتوانید حکومت کنید من هم بروم قم دعاگوی شما باشم.» این را هم چندین دفعه گفت. کاملاً آن را هم من می‌فهمیدم. من تنها کسی هستم شاید که بعد از اولین ملاقات با خمینی دیگر تشخیص دادم دیگر برای من روشنِ روشن بود. بنابراین به آنچه که بعد در تهران گذشت از عاشورا از تاسوعا از آن چیزها من با یک نگاه پرسوءظنی نگاه می‌کردم و چنان وحشت داشتم و به همه‌شان می‌گفتم به رفقایم که نهایت ندارد.

س- شما وقتی که این مطالب را به آقای دکتر سنجابی گفتید؟

ج- اجازه بدهید، اجازه بدهید آقا. این را هم آمدم بنده فوری رفتم تهران هم گزارش این جلسه را دادم و هم این‌که آقای خمینی موافق است و آقای سنجابی را می‌پذیرد.

س- شما وقتی که این برداشت‌های خودتان را به آقای دکتر سنجابی گفتید عکس‌العمل ایشان چه بود؟ نظر ایشان چه بود؟

ج- عکس‌العمل، سه‌تا عکس‌العمل داشتیم که هر سه‌تا عکس‌العمل در طول چندین گزارشی که من در این زمینه‌ها می‌دادم یک جور بود. عکس‌العمل آقای بختیار تأیید شدید نظر من بود و ابا و امتناع‌اش با هر نوع همکاری و نزدیکی با خمینی. آقای فروهر عکس‌العملش این بود که، حتی یک دفعه این‌طوری کرد، یعنی که «نترس خمینی اگر خواست غیر از آنچه ما می‌خواهیم باشد می‌کشمش خودم.» آقای سنجابی هم با خیلی بزرگواری و بزرگ‌منشی عکس‌العمل‌های اولیه‌اش این بود که، «نه شما اشتباه می‌کنید یک مرد پیرمرد روحانی است و این‌ها درست می‌شود.» آخرین عکس‌العملی هم که وقتی به او گفتم گفت، «به سنجابی مربوط نیست و خودم تصمیم می‌گیرم.» یک لبخند روی لب این مرد محترم ظاهر شد که من ابلهانه‌ترین لبخندی که در عمرم بر لب یک آدم دیدم این لبخند بود و گفت، «نگران نباش آخوند را سَمبَل می‌کنیم.» که گفتم، «خیلی از مرحله پرتید. این آدم را شما و ما نمی‌توانیم سَمبَل کنیم. شما که گذشته سه ماده‌ای را هم امضا کردید جبهه ملی را هم کارش را ساختید با این کارتان. ولی از آن اول ما اگر می‌ایستادیم و می‌گفتیم آخوند یعنی چه؟ اصلاً ما با آخوند نمی‌توانیم در یک راه برویم و این‌ها شاید می‌توانستیم نجات بدهیم. ولی حالا دیگر دیر است.»

س- وقتی‌که آقای دکتر سنجابی بعد از امضای اعلامیه سه ماده‌ای برگشتند به ایران، عرض کنم خدمت شما، مصاحبه مطبوعاتی داشتند.

ج- بله.

س- آقای دکتر شاپور بختیار هم در آن مصاحبه مطبوعاتی شرکت داشتند که بعد…

ج- مأمورین ریختند و آقای سنجابی را با آقای فروهر بردند. بنده هم آن‌جا بودم.

س- بله. و وقتی که بعد آقای دکتر سنجابی را بردند پیش شاه…

ج- نه نبردند.

س- و آن‌جا مذاکراتی صورت گرفت.

ج- نبردند پیش شاه.

س- بعد از این‌که اول بردند زندان.

ج- بردند زندان، زندان‌شان هم برخلاف دفعات قبل در یک قصر بسیار مجللی بود در نزدیکی سعدآباد که یک روز هم بنده رفتم آن‌جا به دیدن‌شان دیدن آقای سنجابی و آقای فروهر.

س- بله.

ج- و آن‌جا آقای مقدم هم آمد و به این بهانه هم آمد که…

س- ارتشبد ناصر مقدم.

ج- بله رئیس ساواک.

س- بله.

ج- گفت، «من غالباً خدمت آقایان این‌جا می‌رسم ولی امروز چون شما می‌آمدید و مدتی هم بود شما را ندیده بودم خواستم شما را هم زیارت کنم.» و آمد آن‌جا نشست. یک قدری همان‌جا نشست بعد گفت که، «اگر شما صحبتی دارید بکنید با آقایان که من نباید باشم از اتاق بروم بیرون.» خندیدم گفتم، «نه تیمسار لابد اطراف این‌جا از آن وسایلی که دارید هست و ما هیچ‌وقت در جبهه ملی چیز محرمانه‌ای نداشتیم که این دفعه داشته باشیم. حالا هم همان حرف‌ها است» و بعد راجع به سه ماده‌ای صحبت شد همان‌جا، که من گفتم، «تیمسار شما آقای سنجابی یک کار فوق‌العاده خوبی کرده برخلاف این‌که خیال می‌کنند بد کرده.» خوب، من مجبور بودم که در مقابل غیر و به خصوص دشمن دفاع کنم. گفتم، «ایشان گفته سلطنت چون این کارها را کرده مشروعیتش را از دست داده معنایش این است که اگر دست از این تجاوزات قانونی بردارد مشروع می‌شود دوباره.» و تا این حرف را من زدم آقای سنجابی خیلی خوشحال گفت، «می‌بینید تیمسار این است قضیه شما این چیزها این‌ها را به‌ عرض اعلی‏حضرت برسانید.»

س- بله. و بعد مثل این‌که حالا من…

ج- بعد از این‌که از زندان آزاد شد بعد از آن ایشان را بردند حضور اعلی‏حضرت که پیشنهاد نخست‌وزیری به ایشان شد. و این هم پیغام آخری که از سنجابی من برای خمینی بردم همین بود که گفت، «بنده را بردند آن‌جا و من به اعلی‏حضرت عرض کردم که شما باید موقتاً از مملکت بروید بیرون و وزارت جنگ را هم حاضرم که خود شما تعیین کنید ولی وزارت خارج را باید خود من تعیین کنم.» که ایشان موافقت نکرد و من هم قبول نکردم.

س- این پیغام را آقای دکتر سنجابی

ج- این پیغام را آقای سنجابی داد

س- به شما داد که ببرید برای آقای خمینی؟

ج- بله.

س- شما بردید آقا؟

ج- بله، بله.

س- پاسخ آقای خمینی چه بود؟

ج- اجازه بدهید، اولاً من تصحیح کردم آقای سنجابی را، گفتم، «اگر من بگویم که شما گفتید که موقتاً ایشان برود که ایشان دیوانه می‌شود.» گفت، «خوب، راست می‌گویی. پس بگو که من گفتم بروید.» بعد گفتم که، «شما چطور وزارت جنگ را قبول کردید که آن تعیین.» حالا بعد از سه ماده‌ای‏ها. اصلاً من تعجب می‌کردم چرا ایشان وارد مذاکره شده برای این‌که وزیر بشود. «وزارت جنگ مهم‌تر از همه‌چیز است چرا این را قبول کردید که آن خودش بگذارد؟» گفت، «آن‌طوری نیست مصلحت نیست. بالاخره نظامی‌ها که زیربار ما نمی‌روند.» من آمدم این مطالب را گفتم به خمینی. سرش همین‌طور زیر بود، اتفاقاً بنی‌صدر هم آن‌جا بود که به من گفت، «سید ابوالحسن برود یا می‌تواند بماند؟» گفتم، «ایشان می‌تواند بماند چرا برود؟» بنی‌صدر نشسته بود آن‌جا من این پیغام‌ها را دادم. خوب گوش داد و بعد گفت، «این دو سه‌تا کلمه حرف یک ساعت طول کشید؟» چون اعلامیه جبهه ملی بود که رئیس ساواک ایشان را برد به پیش شاه و یک ساعت طول کشید. اول پرسید که، «ایشان را برد پیش شاه؟» این‌جوری نگاه کرد. «که جبهه ملی اعلامیه می‌دهد که برد پیش شاه؟» گفتم، «خوب، بله رفته دنبالش و برده.» گفت، «این دو سه کلمه حرفی که شما زدید یک ساعت طول کشید؟» گفتم، «والله من که نبودم آن‌جا. من یک پیغامی از طرف آقای سنجابی برای شما می‌آورم من چه می‌دانم چقدر توی راه بودند، چقدر آن‌جا معطل شده، چه حرف‌های دیگری زده شده، این پیغام ایشان را من به شما می‌دهم.» که بعد از این پیغام آن هم بود که، «پس ما چه کنیم؟ شما می‌گویید این برود این هم نمی‌رود.» بلند شد گفت، «فضولی به شما مربوط نیست. من خودم به موقع تصمیم می‌گیرم.» این آخرین ملاقات من با ایشان بود در این‌جا. و بعد هم البته یک‌سری در رابطه با این‌که نیاید به ایران با بنی‌صدر دائم در ارتباط بودم که، «ایشان اگر بیاید ممکن است بکشندش. فلان است. نیاید، مملکت فلان است.» بختیار البته آن‌وقت نخست‌وزیر بود. که آقای بنی‌صدر یک روزی به من گفت که، «به آقای بختیار بگویید که ایشان می‌گویند اگر شما استعفا بدهید درخشان‌ترین جا را در انقلاب ایران خواهید داشت.» من رفتم به نخست‌وزیری و این پیام را به ایشان رساندم. ایشان گفت، «همین‌جا شما در اتاق من آقای بنی‌صدر را بگیرید و بگویید به آقا بگویند که آقا گه خوردند من استعفا نمی‌دهم.» من هم عین همین عبارت را ابلاغ کردم به آقای بنی‌صدر. بعدها بنی‌صدر به من گفت که، پیغام داد برایم که «من نگذاشتم ملاقات بین بختیار و خمینی رخ بدهد. علتش هم این بود که ممکن بود که خمینی خر بختیار بشود.» گفتم که، «آقا آن که چیز بود ایده‌آل بود برای ما.» گفت، «نه پس تکلیف من چه بود؟»

س- بله. آقای دکتر برومند در این جریان نخست‌وزیری آقای دکتر بختیار و اعلام اخراج آقای دکتر بختیار از جبهۀ ملی به‌وسیلۀ گروه آقای دکتر سنجابی و فروهر، شما در کجای این قضیه قرار داشتید.

ج- بنده آن‌وقت که ایشان را…

س- و چه نظری داشتید؟

ج- …ایشان را اخراج کردند از جبهه ملی من در فرانسه بودم، توجه فرمودید؟

س- بله.

ج- و دو روز یا سه روز بعدش رفتم به ایران که به همین مناسبت خود من هم دیگر هرگز در آن شورا شرکت نکردم.

س- بله. آن نامه‌ای که آقای دکتر بختیار نوشتند به آقای خمینی، عرض کنم، آیا نوشتن این نامه تحریر این نامه در جلسه‌ای مطرح شد صحبت شد راجع به آن؟

ج- نه در جبهه ملی.

س- تصمیم گرفته شد.

ج- در هیئت دولت.

س- در هیئت دولت. شما که عضو هیئت دولت نبودید؟

ج- نه نبودم

س- ولی آن‌موقع

ج- ولی اطلاع داشتم.

س- با جبهه ملی هنوز همکاری نداشتید؟

ج- با جبهه ملی من دیگر نه. یعنی دیگر به کلی در شورا نرفتم.

س- بله.

ج- توجه فرمودید؟ و ارتباطی دیگر به عنوان ارگانیک و چیز با جبهه ملی نداشتم. چندین دفعه هم به من تلفن شد که، «چرا نمی‌آیید به شورا؟» گفتم، «شورایی که بختیار را از عضویت جبهه ملی اخراج می‌کند من دیگر نمی‌آیم تویش.»

س- من شنیدم که، یعنی بعضی از آقایان در مصاحبه‌های‌شان گفتند که در انشای آن نامه آقای احمد صدر حاج‌سیدجوادی هم دخالتی داشتند.

ج- نخیر، نخیر، مطلقاً.

س- آیا حقیقت دارد این موضوع؟

ج- نه، نخیر، نه، نه. در تحریر آن نامه آقای مهندس بیانی شرکت داشت.

س- بله. آقای دکتر برومند، شما در آن روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن کجا تشریف داشتید؟

ج- بنده پاریس بودم.

س- در پاریس بودید. پس این جریان انقلاب…

ج- بنده با همان هواپیمایی که آقای خمینی را به ایران رساند با آن هواپیما بنده آمدم به پاریس.

س- شما با آن هواپیمای گروه آقای خمینی وارد ایران شدید؟

ج- نه با آن هواپیما از ایران خارج شدم.

س- آه، با آن هواپیما از ایران خارج شدید؟

ج- بله. یعنی آقای خمینی پنجشنبه بود وارد شد و من جمعه با همان هواپیما خارج شدم.

س- و از آن تاریخ دیگر ایران نرفتید.

ج- و دیگر نتوانستم بروم.

س- یک هفته بعدش ده روز بعدش که دولت آقای بختیار ساقط شد.

ج- بله.

س- بعدش هم دیگر تکلیف من روشن بود اگر می‌رفتم.

ج- بله. من با عرض تشکر از شما مصاحبه را بنابراین در این‌جا خاتمه می‌دهم. خیلی ممنونم از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.

س- خواهش می‌کنم.