روایت‌کننده: آقای محمد درخشش

تاریخ مصاحبه: ۳۰ جون ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: چوی‌چیس ـ مریلند

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۸

 

 

ج- بله، برای این‌که ما معتقدیم اگر به سیستم دموکراسی معتقدیم، تمام این‌ها بایستی محاکمات قانونی می‌شدند، حتی خود هویدا، محاکمات قانونی می‌شدند، و به‌طورکلی چهرۀ رژیم گذشته با محاکمات این‌ها برای دنیا و برای مردم ایران روشن می‌شد که چی هست؟ و چطور هست؟ و این سیستم که این‌ها انجام دادند، این سیستم به تمام معنی جنایتکارانه بود. که این افراد را بیاورند و بعد هم محاکمه بعد هم بکشند. یک چیزی هم اسم آن را بگذارند محاکمه. و بنابراین اعدام خانم پارسا هم یکی از آن اعمال جنایتکارانه‌ای بود که این‌ها کردند. مثل سایرین که بایستی در محاکمات در یک محاکمات مردمی و ملی این‌ها بایستی محاکمه می‌شدند.

س- آقای درخشش، شما با آقای سرلشکر قرنی چه آشنایی داشتید و چه خاطراتی از ایشان دارید؟

ج- بله، سرلشکر قرنی از دوستان من بود. از دوستان خیلی نزدیک من بود. اولین بار، ارتباط من با او خیلی جالب بود، که ایشان در چیز بود، به‌اصطلاح، یک مأمور انتظامی نمی‌توانم بگویم. چون آن عنوان‌های سابق را بنده یادم نمی‌آید. ولی یک آدمی بود که، یک افسری بود که در قسمت‌های اطلاعاتی گویا کار می‌کرد، بدون این‌که کوچک‌ترین تماسی من با ایشان داشته باشم ایشان درخواست ملاقات با من کرد. یعنی گفت «با هم ملاقات کنیم». البته ایشان می‌توانست من را احضار کند، درخواست هم نکند، بنده هم مجبور بودم بروم. اما ایشان به من تلفن کرد و گفت «آقا، من…» عین جمله، گفت «من می‌خواهم با سرکار یک ناهار بخورم.» خیلی خوب.

س- قبل از آن شما با ایشان دوستی نداشتید؟

ج- ابداً. بنده رفتم با ایشان ناهار خوردم.

س- چه سالی بود این؟

ج- والله سال آن، خیلی مدت گذشته است. نمی‌دانم، به خاطرم نمی‌آید. چون شفاهی است تاریخ را باید دقیق گفت به عقیدۀ بنده. چون من خودم معلم تاریخ هستم این است که علاقه دارم به این‌که تاریخ را دقیق بگویم.

س- بله، بفرمایید.

ج- به‌هرحال، بعد از این جریان ایشان در آن جلسه‌ای که ما ناهار خوردیم حرف‌هایی زد که من دقیقاً پیش خودم احساس کردم که این آقا می‌خواهد به‌طورکلی برای من پرونده بسازد و زیر پای من را بکشد. چون حرف‌هایی زد که آن حرف‌ها، یعنی تمام کارها و مبارزات ما را تأیید کرد. در صورتی که یک کسی که در یک جایی قرار گرفته باشد که کارش عکس این باشد. به‌هرحال، من مدتی ابا داشتم از، به‌اصطلاح، وقتی یکی دو دفعه هم تلفن کرد گفتم که «اگر احضار است. مجبورم بنده بیایم بیایم.» گفت، «نه، اگر احضار بود که توی اداره احضار می‌شدید، احضارتان می‌کردم. من می‌خواهم با شما…» گفتم که نه من نمی‌کنم. دو دلیل داشت. یکی این‌که واقعاً شک و تردید داشتم. یکی این‌که بدنامی بود آدم با یک کسی بیاید ملاقات کند، فلان کند. بدنامی بود نمی‌خواستم. این یک مدتی گذشت تا این‌که ایشان با یک عده دیگر امثال من هم ملاقات کرده بود. آن‌ها هم به من گفتند. دیدم که یک مقداری این قضایا و این کاری که دارد می‌کند خارج از کار وظیفۀ اداری اوست. و یک برنامه‌هایی باید داشته باشد. به‌هرحال، این قضیه بود. بعد ایشان آمد معاون وزارت جنگ شد گویا. بله، معاون وزارت شد و تماس ما بیشتر بود و بعد جلساتی هم بود. البته به صورت جلسۀ سیاسی نبود. ولی خیلی با هم دوست بودیم. تا این‌که گرفتار شد در آن‌موقع گویا به عنوان کودتا و گرفتند و گویا یک پنج سالی شش سالی زندانی بود که دفعۀ دوم هم باز گرفتار شد و زندانی بود. از آن به بعد از این جریانات دیگر ما می‌دیدیم همدیگر را. ایشان خیلی به من اعتقاد داشت. به تمام معنی به مبارزات ما اعتقاد داشت. تا این‌که یک روزی ایشان، من در زمان شریف‌امامی زندانی شدم. آخرین بار که زندانی شدم. آخرین‌بار که نبود چون بعد از آن هم بودم. زندانی بودم بیمار در آن‌جا، من را منتقل کردند به بیمارستان. فشار خونم بالا بود مریض شدم. بعد که من را، نه به عنوان مرض، در آن‌موقعی بود که همه فریاد می‌زدند «زندانیان سیاسی را آزاد کنید» تعداد زیادی از زندانیان را آزاد کردند بنده را هم آزاد کردند. در آن‌موقع ایشان آمد منزل ما و خواهش کرد که با هم تنها باشیم و بودیم و این‌ها. به من اصرار کرد به این‌که «آقای درخشش، من می‌خواهم بروم به پاریس». خیلی اعتقاد به خمینی داشت. خیلی اعتقاد داشت. «می‌خواهم بروم آن‌جا و می‌خواهم در خدمتت با هم برویم. دوتایی برویم.» گفتم بنده به هیچ عنوان این‌کار را نخواهم کرد. و من اعتقادی به آخوندها ندارم و اعلام هم تقریباً کردم. و من اگر مبارزه می‌کنم مبارزه برای آزادی است. مبارزۀ ضد استبدادی است. مبارزه برای به کرسی نشاندن حکومت آخوند نیست. اگر شرایطی من بدانم به این‌که آخوند بیاید مبارزه هم می‌کنم. گفت، «این آقا غیر از آن‌ها است. این چنین است و سخنرانی‌اش را بخوان و صحبت‌هایش را.» گفتم بنده این‌کاره نیستم. به‌هرحال، ایشان رفتند و آمدند. چون حالا قضایا مفصل است و خوب، ایشان با نهضت ملی کار می‌کرد دیگر. آقای قرنی.

س- با نهضت ملی منظورتان نهضت آزادی و این‌ها است؟

ج- با همۀ این‌ها. با همۀ این‌ها ارتباط داشت. آن‌ها هم با او ارتباط داشتند. به‌هرحال یک افسری بود که جبهه ملی و نهضت ملی ایشان را به‌عنوان یک نظامی ملی قبول کرد.

س- به خاطر این‌که شایع بود که ایشان می‌خواستند کودتا بکنند؟

ج- به خاطر زندان رفتن او. به خاطر مبارزۀ او با شاه. به خاطر این‌که تنها افسری بود که آه در بساط نداشت. به خاطر این‌که درست بود. واقعاً پاکدامن بود. به تمام معنی پاکدامن بود. این‌ها خصائص آن آدم بود. آدمی بود که باهوش بود. آدمی بود که واقعاً اعتقاداتی داشت. بله، به‌هرحال، ایشان آمدند و رئیس ستاد شد. یعنی خمینی آمد و رئیس ستاد شد ایشان. بعد باز دوباره به من تلفنی کرد و شامی با هم خوردیم و گفت «آقای درخشش، شما اعتقاد به آخوندها نداری این غیر از آن آخوندها است. من از شما خواهش دارم به این‌که شما یک جلسه یک ساعت دو ساعت دو به دو با آقای خمینی با هم بنشینید صحبت‌های‌تان را بکنید. صحبت کردن که ضرر ندارد.» گفتم دو شرط دارد. شرط اول این است که کسی نباشد. شرط دوم آن این است که اعلام نشود در روزنامه. گفت «هردوتا را من قبول دارم. من می‌گویم نکنند.» آمد ایشان تلفن کرد و بعد به من تلفن کرد و گفت، «من خودم می‌آیم تو را می‌برم.» سوار ماشین شدیم و با هم رفتیم به مدرسه علوی. آقای خمینی در مدرسه علوی بود دیگر. آمده بود در یکی از همین مدارسی که عرض کردم. رفتیم آن‌جا و جمعیت عظیمی بود و جمعیت را پس زدند و پیش زدند و ما رفتیم و آن آقای احمدآقا ما را برداشت برد تو. آقای قرنی، البته آن امام هم آن‌موقع هنوز امام این‌طوری نشده بود، یعنی می‌دانید که دیکتاتوری درجه‌بندی دارد. شاه هم اول این‌طوری نبود که، به درجه می‌آید و می‌رود و بعد یک دفعه می‌شود خدا. اول حجت‌الاسلام است و بعد آیت‌الله است و بعد، عرض شود که، نایب الامام است و بعد امام است و بعد هم امام را قبول ندارند می‌رود به سمت خدا، بماند. به‌هرحال، ایشان آمد و گفت، «بنده کاری ندارم. آمدم ایشان را برسانم. این شما و این فلان.» رفت گفت، «من بعد می‌آیم خدمت‌تان.» گفتیم خیلی خوب. ایشان رفت و بعد…

س- و شما تنها شدید با آقای خمینی؟

ج- احمد آقا توی اتاق بود. آقای خمینی گفت، «چون قرار گذاشتیم با آقای درخشش دوتایی صحبت کنیم شما هم برو بیرون.» ایشان هم رفت. بنده و ایشان دوتایی ماندیم. ایشان در حدود سه ربع مسلسل برنامه‌هایش را گفت. یک مقداری راجع به فرهنگ صحبت کرد. که «بله، این فرهنگ، عرض شود که، باید اسلامی بشود و فلان.» البته مفهوم اسلامی هم آن‌موقع معلوم نبود. چون تازه آمده بود دیگر. هنوز مسئله‌ای به نام، نمی‌دانم، مجلس و فلان و این‌ها نبود. اسلامی بشود و فلان و این‌ها. ایشان به من پیشنهاد کرد که «آقا، شما هفت‌بار زندان بودی. من تاریخچه‌ات را می‌دانم. بالاخره من هم می‌دانم که شما چه‌کار کردی در آن رژیم فلان و فلان و الان زمانی است که دست به دست هم بدهیم، با هم کار کنیم، به هر حال مبارزه کنیم. وقت و ایام شما است.» و از این صحبت‌ها. بنده جوابی ندادم به ایشان. بلند شدیم آمدیم. شب با آقای قرنی که صحبت کردیم گفت، «چه دیدی؟» گفتم والله، اگر آقا کوله بکند توی این مملکت، این مملکت نابود خواهد شد. خاصه فرهنگ این کشور. این مسائلی که آقای خمینی مطرح کرد. گفت «آقا، شما اشتباه می‌کنید. والله نیست. این‌طور نیست.» به‌هرحال، به ایشان گفتم «آقا، یک‌روزی می‌رسی. خودت هم به این‌کار من می‌رسی. ما اهل کار و همکاری با این قضایا نیستیم. به هیچ عنوان.» خوب، این رابطه‌ای که بنده با ایشان داشتم، فردا هم توی روزنامه نوشتند که «ملاقات خصوصی آقای درخشش با آقای خمینی». ما تلفن کردیم به آقای قرنی. گفتیم «آقا، قرار اول درست بود. کسی توی اتاق نبود. قرار دوم چرا؟» گفت، «والله، آن‌جا یک مقدار مخبر بودند، فلان بودند، نوشتند.» بماند. این چیزی که نوشتند توی روزنامه و این رابطه‌ای که من با قرنی داشتم و قرنی هم آن‌موقع خیلی مورد توجه بود یک مقدار باعث زحمت ما شد. و یک مقدار هم ما اشخاص را شناختیم. آن عواملی که دست و پا می‌کردند هم این‌ها که الان می‌گویند که «مرگ بر خمینی» ‌و نمی‌دانم فلان. رفتند توی رژیم خمینی همکاری کردند، این عوامل کوشش کردند هی مراجعه به بنده به این‌که «آقا، یک کاری برای ما بکنید.» خنده‌دار است با آن وضع. حالا به‌هرحال این هم تاریخی دارد. به‌هرحال قضیه گذشت. این رابطۀ بنده بود با ایشان. بعداً هم موقعی که استعفا می‌خواست ایشان بدهد. استعفایش را نوشته بود آمد منزل ما، و من به ایشان گفتم که «خوب، اگر استعفا می‌خواهی بدهی باید بروی اجازه بگیری از خمینی. برای این‌که اگر برخلاف…» گفت «نه، من اجازه گرفتم. برای این‌که یا دولت باید باشد یا من باید باشم. دولت که نمی‌تواند برود. بنابراین بنده باید بروم. من اجازه‌ام را هم گرفتم و رابطه‌ام هم با آقای خمینی حفظ است و ایشان هم خیلی به من علاقه دارد. من هم علاقه دارم و بنابراین من استعفا می‌دهم.» بعد استعفایش را آورده بود که بنده هم بخوانم که مثلاً این‌ها. بنده خواندم گفتم خوب، این‌جا شما این چیزها را خیلی زیاد نوشتی که تجلیل کردی و فلان.» گفت «من عقیده‌ام است.» واقعاً هم عقیده‌اش بود.

س- تجلیل از آقای خمینی؟

ج- بله. گفت که عقیده‌اش است. واقعاً هم خوب، آن‌موقع عقیده داشت دیگر. به‌هرحال، یک نسخه از آن استعفایش را هم پیش من گذاشت و گفت که «اگر احیاناً، به هر حال، یک اتفاقی برای من افتاد آن استعفا را شما خواستید منتشر بکنید.» یک چنین چیزی هم به من داد.

س- شما بعد از آن دیگر با آقای خمینی ملاقاتی نداشتید؟

ج- ابداً، به هیچ عنوان. ایشان یک دفعه دیگر هم به من اصرار کرد. وقتی که خمینی رفته بود قم، تلفن کرد به من که «آقا، من با هلیکوپتر می‌خواهم بروم قم. شما هم بیا با هم برویم. رابطه را قطع نکن.» گفتم «آقا، نه، مرا معاف کنید از این‌کار.»

س- شما راجع به آقای بهشتی صحبت کردید و مثل این‌که آقای بهشتی یک‌بار هم یک تماسی با شما داشتند. پیامی از جانب آقای خمینی برای جامعه معلمان برای شما آوردند.

ج- بله می‌دانید، حقیقت امر این است که بعد از آن ملاقاتی که من با خمینی داشتم. حالا البته، هم رابطه با آن دارد هم رابطه با چیز دیگر. آقای بهشتی به من تلفن کرد گفت، «آقای درخشش، من می‌دانم به این‌که آقای خمینی به شما پیشنهاد همکاری کردند و ما بسیار از این قضیه خوشحال هستیم، به تمام معنی. این است که اگر موافقت بکنید یک جلسۀ سه نفری داشته باشیم، من و باهنر و تو و این سه‌تایی بگیریم بنشینیم اصلاً راجع به مسائل مملکت مشورت با هم بکنیم.» خوب، همان حرف‌ها که، «ما اعتقاد به تو داریم. می‌دانی که ما عضو جامعه بودیم و هستیم.» از این صحبت‌ها. «قبلاً هم تماس داشتیم.» گفت، «اگر موافقت بکنی این جلسه توی خانۀ آقای دکتر باهنر باشد در جماران. «همان‌جایی که خانۀ آقای خمینی الان هست.» در آن‌جا باشد از لحاظ این‌که…» آن‌موقع موقعی بود که غروب مردم جرأت نمی‌کردند از خانه‌های‌شان بیایند بیرون… «از لحاظ این‌که شما نمی‌توانید بیایید، به‎علاوه ما هم می‌خواهیم بیاییم با پاسدار باید بیاییم و این توی محل با پاسدار یک ماشین جلو یک ماشین عقب درست نیست. بعداً هم ما ملاقات کنیم.» گفتم برای من مطرح نیست. من هم بدم نمی‌آید به این‌که یک چنین چیزی باشد. ما رفتیم منزل ایشان. بنده رفتم و آقای بهشتی هم آمد و سه نفری نشستیم و عرض شود که، در آن جلسه بعد از خوردن شام و به‌اصطلاح این‌ها، شاید آن جلسه تا دوونیم یا سه بعد از نصف شب طول کشید. خوب، آقایان برنامه‌های‌شان را گفتند که، ما چه‌کار می‌خواهیم بکنیم. چه عملی می‌خواهیم بکنیم. می‌خواهیم مذهبی کنیم. می‌خواهیم اسلامی کنیم. می‌خواهیم فلان کنیم. از این صحبت‌ها. گفتم «به‌هرحال، این برنامه‌های شما است. من که، البته من مسلمان هستم اما از مسائل اسلامی من اطلاع ندارم. این‌که شما دارید می‌گویید اسلامی آن را هم نمی‌دانم چیست؟ نمی‌دانم می‌خواهید چه‌کار کنید؟ برنامۀ مشخص که شما ارائه نمی‌دهید. می‌گویید می‌خواهید اسلامی بکنید. آن شما به‌هرحال در امور اسلامی وارد هستید آن‌که بنده که وارد نیستم. اما به‌طورکلی آن چیزهایی که آقای خمینی به من گفتند این چیزهایی است که مأیوس‌کننده است و به این صورت است و به این قضایا.» گفتم که ایشان این صحبت‌ها را راجع به فرهنگ گفتند. همان‌جا هم مسئلۀ چادر را مطرح کردند. یکی از چیزهایی که همان‎جا با من مطرح کرد گفت «آقا، این زن‌ها دست‌های‌شان بیرون است. پاهای‌شان بیرون است. معلم هستند این‌ها بایستی» عرض شود، «حجاب داشته باشند.» از این صحبت‌ها. همان برنامه‌هایی که، تمام این‌ها را به ما گفتند. بعد آخرین جمله‌ای که بنده گفتم و بلند شدم که بعداً هم من را با ماشین خودشان با پاسدارها آوردند به منزل رساندند. چون آن‌موقع که دو بعد از نصف شب که بنده نمی‌توانستم بیایم توی کوچه، اصلاً نمی‌شد. گفتم که، «آقای بهشتی و آقای باهنر این ره که شما می‌روید به ترکستان نیست. این ره به گورستان است. به گورستان ختم می‌شود به ترکستان ختم نمی‌شود. این را بعد از تمام این صحبت‌هایی که ما کردیم این است.» بعد از این‌که آقایان صحبت کردند مفصل با من، گفتند که «خوب، حالا شما که آمادگی همکاری با ما ندارید.» گفتم اصلاً نمی‌دانم شما کی و چه کاری می‌خواهید بکنید، ما ندارد، آخر شخص که وجود ندارد. شما می‌خواهید در آینده چکار بکنید؟ همکاری با ما. اصلاً این مطرح نیست. به چه همکاری؟‌ با چی؟ با کدام برنامه؟ با کدام نقشه؟ با کدام برنامه اقتصادی؟ با کدام برنامه فرهنگی؟ آخر چه‌جوری است؟ یک وقت است به من می‌گویید که آقا، بیایید در برنامه شرکت بکنید و من نظریه‌ام را بگویم و الان یک چیزهای کلی شما می‌گویید بنده می‌گویم مخالفم، موافقم. بعد که برنامه تصویب شد یک وقت نه، می‌گویید بیایید با ما همکاری کنید، نمی‌توانیم. آقای بهشتی به من گفت «خوب، آقای درخشش، تکلیف جامعه معلمان ایران چه می‌شود؟» گفتم یعنی چه؟ جامعه معلمان ایران به آن رژیم به این رژیم، پنجاه سال است، چهل‎وهفت سال بود آن‌موقع، سابقه دارد. جامعه معلمان ایران خود جنابعالی که عضو آن هستی می‎دانی ماده‌ای دارد که «جامعه معلمان ایران باید مستقل باشد و به هیچ جمعیتی، دولتی نباید بپیوندد، یعنی چه؟» گفتند «آخر، این دولت دولت غیر از آن دولت‌های سابق بوده. آن ماده اساسنامه را برای آن‌ها…» گفتم نه، این اساسنامه برای همیشه است. مگر این‌که اگر بخواهد تغییر پیدا بکند جلسۀ عمومی را ما تشکیل بدهیم. در آن جلسۀ عمومی به تصویب، به‌اصطلاح…

س- هیئت رئیسه.

ج- نه هیئت رئیسه. تغییر اساسنامه با مجمع عمومی است. به اطلاع مجمع عمومی می‌رسانیم. شهرستان‌ها هم باید تشکیل بدهند. بعد کمیته تشکیل می‌شود. اساسنامه را که قانون اساسی ما است. همین‌طور که ما نمی‌توانیم تغییر بدهیم. گفتم به‌هرحال، همین مسائل اگر خاطرتان باشد آن اوائل ما با حزب توده داشتیم. آن‌ها هم می‌خواستند، به‌طورکلی، بیایند و جامعه معلمان ایران را وابسته کنند. بر مبنای همین اساسنامه بود که ما به حساب‌شان رسیدیم. ایشان گفتند که، «خوب، آقا، یک عده از معلمین اسلامی هستند.» گفتم خوب، یک عده از معلمین هم غیراسلامی هستند، نه غیر اسلامی. این اساسنامه می‌گوید «معلمین با هر طبقه…» گفتم اولاً یک عده معلمین اسلامی نیستند تمام معلمین اسلامی هستند. این‌جا کشور اسلامی است، معلمین هم همه اسلامی هستند، غیر اسلامی نداریم. خوب، البته، معلم یهودی هم داریم. که خودش هم می‌گوید من یهودی هستم. زردشتی هم داریم. اما بقیه مسلمان هستند. گفت، «نه، منظور ما از اسلامی آن نیست. اسلامی که ما می‌گوییم.» گفتم، خیلی خوب، شما اگر اسلامی خاص دارید بنده نمی‌دانم. گفتند که، «خوب اگر شما، شما بیایید یک اعلامیه، شما تا به حال هیچ نوع اعلامیه‌ای ندادید در به‌اصطلاح، تأیید خمینی. هیچ نوع ندادید. نه قبل، نه بعد، نه حالا. یک اعلامیه لااقل در تأیید بدهید.» گفتم ما حق چنین کاری را نداریم. ما البته، اگر حکومت و دولت کار خوبی کرد ما تأیید می‌کنیم. اگر کار بدی کرد می‌گوییم، به‌اصطلاح، انتقاد می‌کنیم. این‌کار ما است. کار دیگری نمی‌توانیم بکنیم، گفت، «پس با این حساب مثل این‌که جنابعالی سر یاغی‌گری دارید؟» گفتم یعنی چه؟ بنده نمی‌فهمم اصلاً یاغی‌گری یا کی؟ یا چی؟ گفت، «ما اگر احیاناً خودمان یک جامعه معلمین اسلامی به وجود بیاوریم شما ناراحت نمی‌شوید؟» گفتم اولاً که بنده به‌اصطلاح، صاحب جامعه معلمین نیستم. صاحب خانه نیستم. بنده هم یک معلمی هستم. اولاً چرا ناراحت بشوم؟ دلیلی ندارد.‌ ثانیاً مگر جامعه معلمین ارث پدر بنده است؟ شما شش‌تا جامعه معلمین به وجود بیاورید. آن جلسه گذشت. یک جلسۀ بعدی هم ایشان تلفن کرد دوباره از منزل خود آقای بهشتی باز با آقای باهنر بود. یکی دیگر از رفقای ما هم بود. شاید صلاح نباشد اسم آن آقا را ببریم. به‌هرحال، در آن جلسه هم همین بحث شد. بیشتر در آن جلسه روی جامعه معلمان ایران شد. که ما آن‌جا گفتیم به هیچ عنوان مسئله مطرح نیست. و شما هر کاری می‌خواهید بکنید بکنید. آن جلسۀ دوم جلسۀ اولتیماتوم بود که «ما تصمیم گرفتیم این‌کار را بکنیم این دیگر امشب با شما است. اگر احیاناً قبول بکنید که همان جامعه جامعه معلمان باشد و همکاری داشته باشیم، ما دیگر جامعه دیگری به وجود نمی‌آوریم. اگر قبول نکنید.» گفتم، شخص من نیستم به هیچ عنوان جامعه شما می‌گویید. جامعه عبارت است از جمع، جمع عبارت است از هیئت مدیره، جمع یعنی مجمع عمومی، تمام این‌ها وجود دارد. همه این‌ها را ما می‌توانیم تشکیل بدهیم. گفت، «نه، ما نمی‌خواهیم به آن‌جا بکشد. این طول می‌کشد و نمی‌شود.» خیلی خوب، بسیار خوب. دیگر البته ما با این آقایان ارتباطی نداشتیم تا این‌که آمدند بنده را گرفتند. وقتی گرفتند این آقایان دو سه‌بار تلفن کردند و بعد که من هم آزاد شدم.

س- چطور شد ما را دستگیر کردند؟ کجا؟ در منزل شما؟

ج- حزب توده بنده را گرفت. بله. حزب توده می‌دانید که آن اوائل کار، حالا جالب در این است که دو سه‌تا از این روزنامه‌هایی که خارج منتشر می‌شود همین روزنامه‌هایی که اپوزیسیون این‌ها منتشر می‌کنند دیدم نوشته‌اند که «درخشش کمونیست است.» می‌خواهم بگویم که این قضایا. به‌هرحال، می‌دانید سوابق ما را با حزب توده چیست؟ حزب توده از لحاظ این‌که ما دقیقاً اطلاعات موثق در تاکتیک‌های‌شان، وضع آن‌ها داشتیم خیلی از ما ناراحت هستند دیگر. این خیلی می‌تواند جدیدی‌ها و یا آن‌هایی که در مسائل سیاسی وارد نبودند بکوبند. اما با ما نمی‌توانند یک چنین معامله‌ای بکنند. آن اوائل کمیته تشکیل شد. چون بلبشو بود و این دولت موقت مفلوک نمی‌توانست جلوی بلبشو را بگیرد. حزب توده هم برای خودش کمیته درست کرد. مجاهد هم برای خودش کمیته درست کرد. چپی‌ها هم کمیته جدا درست کرده بودند. هرکدام برای خودشان کمیته درست کرده بودند. هرکدام حکومتی برای خودشان داشتند. و هرکدام عواملی در زندان قصر داشتند. ملاحظه می‌فرمایید؟ این‌ها این‌طوری بودند. خوب، به هر حال، یک شب ما منزل بودیم یک گروهی با مسلسل آمدند ریختند توی خانۀ من. آمدند توی خانه من و گفتند «آقا، بیا برویم.» گفتم، آقا این شما از کجا آمدید؟ گفتند، «از کمیته.» کدام کمیته؟ «به شما مربوط نیست.» گفتیم…

س- کارت‌تان را.

ج- کاغذتان را نشان بدهید. کارت‌تان را نشان بدهید. یکی از آن‌ها مسلسل را گذاشت توی سینه من. گفت «این کارت بنده». چاره‌ای نداشتیم. چشم‌های بنده را بستند و بردند. بردند انداختند در یک سوراخی در همان زندان قصر. و دیگر ما رابطه‌مان با خارج قطع بود اصلاً نمی‌دانستیم کی هستیم؟ کجا هستیم؟ چه می‌کنیم؟ نمی‌دانم، این‌ها همه‌اش قطع بود. از این قضیه چهارده روز گذشت. بعد از چهارده روز، بله، سیزده روز، دوازده روز گذشت. بعد از آن من به علت، عرض شود که، گرفتار مسائل جهاز به‌اصطلاح، ادرار شدم. به علت این‌که خوب، برای، به‌اصطلاح، رفتن به تخلیه، زمان به من نمی‌داند دیگر. باید مثلاً مدت‌ها بایستم آن‌جا یکی بیاید بنده را ببرد. و حالم به هم خورد و به صورت، واقعاً به حالت اغما درآمدم. این‌ها خوب، حالا چرا ما را نکشتند یکی از جریاناتی بود که، آن‌موقع می‌کشتند خیلی ساده بود. حالا چرا این‌کار را نکردند؟ بنده نمی‌دانم. این‌ها آمدند و رفتند یک دکتر آوردند. دکتر گفت «ایشان را بایستی برداریم ببریم به بهداری. برای این‌که ایشان ادرارش بند آمده بایستی.» گفتند، «هر کاری می‌خواهید بکنید همین تو باید بکنید.» گفت، «آخر بابا این‌جا که نمی‌شود.» دکتر اعتراض کرد گفت «من این‌کار را این‌جا نمی‌کنم. باید یک جایی باشد که ضدعفونی باشد. این‌کار نمی‌شود که.» دکتر رفت اطلاع داد که «آقا، این آقا این تو است. این‌ها نمی‌گذارند بیاید.» به کی؟ به دادستان انقلاب. در این موقع یک دفعه دادستان انقلاب و یک آقایی بود به نام…

س- دادستان انقلاب کی بود؟

ج- آقای آذری قمی. آذری قمی و یک آقایی بود به نام آقای ورامینی که گفت نماینده، به‌اصطلاح، امام در زندان و یک آقایی هم بود به نام همین گیلانی، همین محمد گیلانی، همین به قول بابا دژخیم این سه‌تا آمدند و عرض شود که، خودشان را معرفی کردند. هیچ‌کدام از این‌ها را بنده نمی‌شناختم. خودشان را معرفی کردند و به تمام معنی معذرت‌خواهی از من که «ما، این اتفاق را شما به فال نیک بگیرید که شما یک‌چنین گرفتاری پیدا کردید والا ما اصلاً نمی‌دانستیم که شما این‌جا هستید. چه‌جوری هست، چه‌جوری نیست.» اتفاقاً ظهری بود در همان بهداری آمدند و گفتند ما، برای این‌که دل ما را چیز کنند، گفتند «آقا، این‌ها…» برای این‌که آن‌موقع واقعاً این‌ها مسلط نبودند. مسلط نبودند و نیروی ما نیروی قوی بود، این‌ها بیم داشتند. گفتند که ناهار را با هم بخوریم. نشستند و ناهار خوردیم و عرض شود که، فرستادند و تلفن کردند زن من آمد و خوب، ایشان هم نمی‌دانست من کجا هستم، می‌دانست خوب، آن شب ما را گرفتند دیگر. بله. از ایشان معذرت و از خود بنده معذرت و این طرف و آن طرف. و بعداً هم گفتند تا عصری شما این‌جا بمانید ما تحقیق کنیم ببینیم این عواملی که با شما این معامله را کردند کی‌ها هستند؟ خیلی خوب. ما آن‌جا بودیم در همان بهداری. خیلی، به‌اصطلاح، این‌ها می‌آمدند می‌رفتند و به‌اصطلاح خودشان محبت می‌کردند و حتی مرا قسم دادند. حالا قسم خودشان، که «قسم بخور به قرآن که تو…» البته قسم نخوردیم ولی گفتم «من قول می‌دهم قول من بهتر از قسم من است.» «که این مسئله را جایی افشا نکنید.» چون من به‌هرحال یک موجودی جزو موجود ملیون بودم به اصطلاح. هنوز آن مسائل نبود که ملیون را بگیرند. اوایل کار بود دیگر. شروع نشده بود. این برای آن‌ها آبروریزی بود. به تمام معنی برای آن‌ها ناراحت‌کننده بود که این قضیه اتفاق افتاده است. و واقعاً هم آن‌ها نکرده بودند. به‌هرحال، عصری آمدند و به ما گفتند که «ما پانزده نفر را گرفتیم. که این‌ها هم در زندان هستند. هم در قسمت بازرسی هستند. هم در بازپرسی هستند. این‌ها حزب توده هستند. و این‌ها این‌جا شبکه‌ای تشکیل داده بودند و به‌هرحال می‌خواستند این‌کار را ادامه بدهند. و همین درست است که به شما صدمه خورد، اما این‌کار باعث شد که ما این‌ها را شناختیم.» بعد گفتند «ما باید از شما معذرت بخواهیم.» گفتم لزومی ندارد. گفتند «در روزنامه معذرت بخواهیم.» گفتم نه، لزومی ندارد. گفتند «یک کاغذ،» رفتند و آمدند. یک کاغذ نوشتند. این کاغذ را تلفنی اعلام کردند به دولت. گفتند «عیناً شما این را هم بنویسید به آقای درخشش». نشستیم. آن کاغذ را آن نوشت و دولت هم آوردند دادند به ما و با سلام و صلوات آمدند و گفتند، «ما خودمان می‌خواهیم تا منزل شما را ببریم.» گفتیم احتیاجی نیست ما با خانم‌مان می‌رویم. این کاغذی که نوشتند بنده فکر می‌کنم به هیچ کس تا به حال در جمهوری اسلامی چنین به‌اصطلاح، چیزی ندادند. به هیچ عنوان. چون می‌دانید، افراد را اگر می‌گرفتند و می‌گفتند بی‌گناهند، می‌گفتند خوب، برو دیگر، این است. عرض شود که، نوشته است که.

س- این نامه را دادستان انقلاب اسلامی استان مرکز، تهران؟

ج- این‌جا را ببینید دادستان انقلاب اسلامی استان مرکز، آقای آذری قمی. نوشته است که این است. با نامه و تاریخ. تاریخ آن هم ۹/۳/۱۳۵۸ نوشته است که «جناب آقای محمد درخشش، رئیس جامعه معلمان ایران، «پس بنابراین این آقایان لااقل به جامعه معلمان ایران هم ما را قبول داشتند. بله.» ناراحتی و مشکلی که در اثر یک اشتباه به دست عواملی غیر مسئول و یا مغرض برای شما اتفاق افتاد عمیقاً مرا متأثر نمود. مبارزات جنابعالی علیه رژیم فاسد شاه مخلوع و محرومیت‌ها و زندان‌هایی که در دوران طولانی استبداد سیاه برای کسب آزادی و استقرار حکومت قانون تحمل نمودید بر هیچ کس پوشیده نیست. توفیق شما را در خدمت به انقلاب ایران و جامعه معلمان از خداوند متعال مسئلت دارم. امضا و مهر.» البته عین این نامه را هم به دولت ابلاغ کردند که دولت بنویسد و دولت هم دقیقاً همین نامه را نوشته که ملاحظه می‌فرمایید. منتهی به عنوان این‌که چیز دادگستری بوده و وزیر دادگستری وقت امضا کرده است. بله، وزیر دادگستری وقت هم که آقای مبشری بود که امضا کرده است. منظورم این است بنده عرض کردم بعد از شریف‌امامی هم بنده زندان رفتم، عرض شود این بود. و البته آن زندانی که آن‌جا بود خاطرۀ وحشتناکی من دارم. برای این‌که خوب، یک جایی بود معلوم است که چه است. اما من، مسئلۀ خواب و این‌ها هم که نبود در آن چهارده روز، بماند. اما در آن موقع صدای ضجه و گریه و شلاق بیست‌وچهار ساعته افرادی که شکنجه می‌کردند به گوش من می‌آمد. این معلوم بود آن‌جایی که من بودم در جوار آن، در نزدیکی آن، عرض شود که، افرادی که می‌آوردند برای شکنجه. یعنی جایی که شکنجه می‌کردند یک جایی نزدیک آن‌جا بود که شلاق می‌زدند. صدای ضربه شلاق و ضجه‌ها و گریه‌ها، و یکی از چیزهایی که آن‌جا من، حالا تازه هنوز شکنجه باب نشده بود. یکی از چیزهایی که من آن‌جا دیدم و فهمیدم شکنجه خیلی شدید هست این است که نمی‌گذاشتند آن آدم بخوابد. چون وقتی که می‌دیدم یارو می‌گفت، فریاد می‌زد که، فحش می‌داد که «بلند شو، بلند شو، می‌خواهی بخوابی؟» محکم شلاق می‌زد. بعد آن هم از حال رفته بود از ناراحتی. این، به‌هرحال، خاطرات خیلی وحشتناکی بود.

س- شما فرمودید ضمن صحبت‌های‌تان که هفت‌بار زندانی شدید. یک‌بار آن زمان شریف‌امامی بوده است.

ج- دو بار آن زمان شریف‌امامی بوده است. یکی زمان اعتصاب سال ۴۰ معلمین، چون من آن موقع رهبر اعتصاب بودم به زندان افتادم، که در قزل‌قلعه بودم و محاکمۀ نظامی شدم. یک‌بار هم در دورۀ حکومت دوم شریف‌امامی زندانی شدم. این دو بار در آن دوره شدم.

س- شما راجع به کتاب‌های درسی فرمودید و رابطۀ اشرف پهلوی با کتاب‌های درسی ایران. این قضیه کاملاً برای من مشخص نیست که اشرف پهلوی با کتاب‌های درسی ایران چه ارتباطی داشته است؟

ج- یک دکان. دلیل آن چیست؟ دلیل آن این است که شما می‌دانید که در آن دوره بنیاد خیریه خیلی زیاد بود. اما بنیاد خیریه فقط و فقط به خاطر این بود که حتی از فقر و مسکنت مستمندان هم این‌ها سوءاستفاده بکنند و پول دربیاورند، دلیل آن این بود. این مسئله کتاب‌های درسی و مبارزه با بی‌سوادی را ایشان در اختیار گرفته بود.

س- از طریق سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی.

ج- شاهنشاهی و خدمات اجتماعی بود. ایشان اعتقاد داشت به این‌که کتاب‌های درسی ابتدایی باید همه مجانی باشد، البته اعتقاد نبود دکان بود. چه اعتقادی؟ آن مسئلۀ قرعه‌کشی را باز کرده بود. که می‌دانید که قرعه‌کشی…

س- روزهای چهارشنبه بلیط بخت‌آزمایی.

ج- روزهای چهارشنبه بلیط بخت‌آزمایی که به‌هرحال، آن هم توده‌های مردم بدبخت که چند تومانی که از عملگی می‌گرفتند یک قسمت از آن را به‌عنوان این‌که بخت یاری کند. با آن تبلیغات وسیعی که انجام می‌دادند و فلان و خوش‌شانس و خوش‎فلان و این‌ها. می‌آمدند و این پول‌ها را می‌دادند و رقم عظیمی هر هفته از مردم می‌گرفتند. این کتاب‌های درسی را از آن‌جا. یکی از به‌اصطلاح، مسائل آن، چون به‌هرحال می‌گوید «کتاب مجانی است»، بایستی یک چیزی، حالا کتاب‌های درسی به اشرف چه مربوط است؟ آن چیز غریبی است. حالا بنده این‌که فرمودید، مملکت به فرح چه ارتباط دارد؟ فرح چه‌کاره بود که در تمام سرنوشت مملکت شرکت داشت؟ مگر زن یک شاه باید در سرنوشت مملکت دخالت بکند؟ از این قضایا زیاد بود. یکی دوتا و سه‌تا نبود. یا آن یارو که برادر شاه بود. بسیار خوب، برادر شاه. برادر شاه چه حق دخالت در مملکت دارد؟ و از این مسائل. به‌هرحال. یکی از منابع درآمدشان یعنی پول‌های‌شان از همان بلیط بخت‌آزمایی می‌گفتند کتاب‌های درسی را تأمین می‌کنند. یکی دیگر آن هشت میلیون تومان بود از وزارت فرهنگ سالیانه می‌گرفت به‌عنوان کمک به…

س- چاپ کتاب؟

ج- چاپ کتاب. و خوب، به‌طورکلی یکی از چیزهایی که ما قطع کردیم همین بود. و البته بعد از این‌که ما رفتیم دادند. ولی در همین قضیه خیلی مشکلات بود که این پول گرفته بشود. داده نشد.

س- شما در آن زمان وقتی که این پول را قطع کردید آن‌وقت انتشار کتاب‌های درسی به چه روزی افتاد؟

ج- انتشار کتاب‌های درسی بود. چون ما می‌دانید، دلیل آن این است که ما یک سال بیشتر وزارت فرهنگ نبودیم. در یک سال یک دفعه کتاب درسی منتشر می‌شود. این یک دفعه هم دست آن‌ها بود. حالا بعد در سال بعد متوسطه را ما عوض کردیم.

س- پس شما یک سال آن را ندادید به ایشان؟

ج- یک سال آن را ندادیم. بله دیگر. نه، اصلاً علاوه بر این‌که یک سال را ندادیم اگر بودیم کتاب‌های درسی در اختیار وزارت فرهنگ قرار می‌گرفت، نه در اختیار آن‌ها. ولی خوب، کتاب‌هایی که چاپ شده بود. منتشر شده بود. ما که دیگر دلیلی نداشت که.

س- بعدها کتاب‌های درسی در اختیار مؤسسه فرانکلین قرار گرفت؟ این‌طور نیست؟

ج- مؤسسه فرانکلین هم یک مؤسسه‌ای بود باز در اختیار اشرف. یک چاپخانۀ خیلی وسیعی بود به نام چاپ افست، آن هم در اختیار او بود. و این‌ها کتاب‌های درسی تمام در اختیار آن‌ها قرار گرفت و میلیارد میلیارد، میلیون میلیون ثروت در آن‌جا خوابیده بود. برای این‌که تیراژ وحشتناک بود. تیراژ کتاب‌های درسی.

س- شما آشنایی هم با آقای صنعتی‌زاده، رئیس مؤسسه فرانکلین داشتید؟

ج- آقای صنعتی‌زاده، نخیر. بنده آشنایی با ایشان نداشتم، نخیر.

س- برای این‌که شایعه‌ای بود آن زمان که اصولاً مؤسسه فرانکلین را در ایران سیا دائر کرده بود.

ج- والله، مؤسسه فرانکلین را که به این‌که آمریکایی‌ها در ایران تأسیس کردند حرفی نبود. یعنی شایعه نبود. واقعی بود.

س- شما اطلاعی دارید که چگونه مؤسسه فرانکلین انتشار کتاب‌های درسی ایران را، کتاب‌های مدارس ایران را به دست خودش گرفت؟

ج- این مسئله آن مؤسسه نبود. بلکه آن مؤسسه، چون می‌دانید به‌هرحال، انتشار کتاب‌های درسی را، همان‌طور که گفتم، دخالت کرد اشرف. به‌هرحال، یک مؤسسه‌ای هم بایستی با هم باشند، خوب، فرانکلین بود. یعنی یک پیراهن عثمانی بایستی در آن بدهند دیگر. یک، به‌اصطلاح، چهره‌ای به این کار بدهند. به این‌که یک مؤسسه فرهنگی این را منتشر می‌کند.

س- آقای درخشش، شما خودتان دیگر هیچ مطالب و مسائلی دارید از رویدادهای تاریخ ایران. یک خاطره، چیزی داشته باشید که بخوهید به این فرمایشات‌تان اضافه کنید؟

ج- والله من اگر مطالبی که یادم بیاید و سؤالاتی باشد، بله، می‌توانم. اما…

س- من در حال حاضر بیش از این سؤالاتی ندارم.

ج- بله. نخیر دیگر بعد از این قضایا. نخیر. خوب، می‌دانید این چیزهایی که صحبت شد یک چیزهای کلی است. و اگر احیاناً بخواهیم به مسائل اساسی‌تر توجه داشته باشیم بایستی به اسناد و مدارک و به‌طورکلی پرونده‌ها بنده مراجعه بکنم که این‌ها هیچ‌کدام در اختیار من نیست الان. و به این دلیل است که خوب، آن چیزی که به حافظه‌ام آمد این چیزها را بنده عرض کردم. خوب، بعد از این جریان یک مسائلی هم بود برای خود من اتفاق افتاد. یعنی برای همین مسئله، می‌دانید یک قضایایی هست مربوط به این رژیم است به‌طورکلی، خوب، بنده عقیده‌ام را راجع به آقای بازرگان گفتم. حالا دیگران هم، خوب، همین‌طور. ولی یک مسائلی هست که مربوط به همان گروگان‌گیری هست. نمی‌دانم، قضایای…

س- شما اگر اطلاعاتی دارید راجع به این مسائل برای ما بفرمایید.

ج- نه، من اطلاعاتی به آن صورت ندارم. چون می‌دانید، مسئله خاطرات است. خوب، البته در این خاطرات اطلاعات هم باید باشد به‌طورکلی. نه، من اطلاعات بخصوصی ندارم. البته درست می‌فرمایید برای این‌که این چیزهایی که بنده می‌گویم، خوب، ممکن است بنده اظهار عقیده بکنم، نه اطلاع باشد. چیزهایی که لازم هست. خوب، این‌ها اطلاعاتی است که، به‌اصطلاح، جنبه‌های تاریخی دارد. آن‌ها را همان‌طور که عرض کردم خدمت‌تان، واقعیت این است که بایستی من یک مروری بکنم به آن مسائلی که جمع کردم به صورت یا کاغذ، پرونده، کتاب، یا این چیزهای دیگر. این‌ها مثلاً فرض کنید که ما یک کتابی نوشتیم به نام همین «باروت انقلاب» در سال ۵۶ ما این کتاب را منتشر کردیم. و در آن‌جا من، این کتاب دقیقاً مشخص شده، معین شده که، اعلام شده است در ۵۶ که…

س- قبل از انقلاب؟

ج- قبل از انقلاب. بله آن موقع همه‌چیز برقرار بود. در این‌جا اعلام شده تمام، این‌ها مثلاً مجموعه‌ای است از اسناد. مجموعه‌ای است از اسناد دلیل بر سقوط آن رژیم. و هست و دلیلی بر این‌که، یعنی برای ما روشن بود که رژیم سقوط می‌کند اگر بر آن مبنا برویم. بله این‌ها چیزهایی است که هست. بنده الان چیز بخصوصی نخیر، دیگر به خاطرم نمی‌آید.

س- بله آن‌ها را که شما بعداً منتشر خواهید کرد.

ج- بله آن‌ها را منتشر خواهیم کرد. چیز بخصوصی من الان ندارم دربارۀ چیزی. دیگر جنابعالی هم فرمودید که سؤالی یادداشت نکردید که، بله، نخیر من.

س- بنابراین من با تشکر از شما به مصاحبه خاتمه می‌دهم.

ج- تشکر می‌کنم بنده از شما. بنده متشکر هستم.